مارتین هایدگر و هرمنوتیک فلسفی (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
در دو نوشتار پیشین، علاوه بر نگرش اجمالی به زندگانی و شخصیت هایدگر، دیدگاههای او را دربارهی مفاهیم و مسایل مهم فلسفی و هرمنوتیکی از قبیل: هستی، دازاین، جهان، تحلیل وجودی، حالات وجودی، ماهیت فهم و رسالت هرمنوتیک، پدیدار شناسی و هرمنوتیک، بیان نمودیم. اینک، در این نوشتار، نخست دیدگاه وی را دربارهی مسئلهی تأویل،مراحل، ارکان، و اقسام آن بیان خواهیم کرد، آنگاه نکات اصلی و برجستهی نظریهی وی، دربارهی مسایلی که تاکنون بررسی شده است، را به صورت روشنی بازگو خواهیم نمود، و سرانجام آنها را مورد نقد و ارزیابی قرار خواهیم داد.
تأویل و احکام آن
هایدگر در بخش سی و دوم کتاب «هستی و زمان» مسئلهی تأویل را به بحث گذاشته است، امّا وی، اساساً به تأویل صریح و آگاهانه نمیپردازد، بلکه مسئلهی مورد نظرش نوعی تأویل عملی است که ممکن است همیشه متضمّن داوریهای صریح نباشد. سرمشق تأویل روزمرّه است، کارهایی مثل: گشودن در، یا چکش زدن. حتّی تأویل فلسفیِ هایدگر نیز نه تأویل متن، بلکه تأویل دازاین است. ولی تمام این موارد قابل قیاس با متن هستند، چرا که از نظر هایدگر حتّی سادهترین و پیش پا افتادهترین اشیا، به خودی خود، خصوصیتشان در خود ثبت نشده است، بلکه بر عکس، خصوصیات ابزارها در تأویل انضمامی آنها که در استفادهی از آنها جلوه میکند، هست میشوند، مثلاً وقتی چیزی را میبینیم به این معنا نیست که خصوصیات ظاهری آن را با چشم سر درک میکنیم، بلکه معنای آن این است که آن چیز را به عنوان چیزی خاص تعبیر و تأویل میکنیم، مثلاً به عنوان چکش، یا در، یا میز و غیره؛ به همین منوال وقتی متنی را میخوانیم، چنین نیست که نخست علامتهای سیاهی را بر کاغذی سفید درک میکنیم، سپس به تعبیر معنایشان میپردازیم، بلکه، معنای یک متن و در واقع خود متن، فقط در جریان خواندن، هست میشود.
از این جا، به دیدگاه هایدگر دربارهی حقیقت معنا میرسیم. معنا از نظر وی چیزی نیست که کسی بر چیزی تحمیل کند، همچنین موضوع متمایز ادراک، یا حلقهی واسطه میان ذهن و عین نیست. به عبارت دقیقتر، هایدگر میگوید آنچه درک و فهم میشود معنا نیست، بلکه موجود است. به نظر او ما موجودات را به عنوان موجودات و در شبکهی مناسباتشان با دیگر موجودات، و نه به عنوان تودهای از کیفیتهای ادراکی، درک میکنیم. به این ترتیب، معنا از نظر هایدگر متضمّن روش کل نگرانه است که بر اساس آن یک چیز میتواند به عنوان یک چیز، در شبکهای از روابط قابل فهم شود. از آنجا که این شبکهی معنایی نیازمند و مستلزم دازاین است، بر اساس برداشت هایدگر از مفهوم معنا، فقط دازاین میتواند با معنا یا بی معنا باشد. به عبارت دیگر، اشیا را نمیتوان فهمید مگر این که در بافتی تأویلی قرار گیرند. پس، نمیتوان گفت که معنایی دارند که مقدّم و مستقل از کاربردهای تأویلیشان است.
به این ترتیب، بافت معناداری همان چیزی است که تأویل چیزی را به عنوان یک چیز ممکن میکند. این بافت در بیشتر موارد، روشن و واضح نیست، امّا پس زمینهی فهم، یا همان چیزی که هایدگر «پیش ساختار» فهم نامیده است، را فراهم میسازد.
مراحل تأویل
برای این که تأویل صریح و روشن از چیزی به عنوان چیزی رخ بدهد(مثلاً برداشتن چکش و چکش زدن) سه مرحله وجود دارد که در آنها فهم باید در پس زمینه جای گیرد:
1. نخست باید درک جامعی از کل موقعیت وجود داشته باشد (مثلاً از کلیت کارگاه) که هایدگر آن را «پیش داشت» مینامد. در این مرحله، پیش از آن که هر شیء خاصی آشکار شود، ما از کلیت فعالیتهای مربوطهی ممکن درکی پس زمینهای داریم.
2. داشتن درکی عام، به این معنا نیست که میتوانیم ویژگی خاصی را روشن کنیم، بنابراین، پیش از روشن و آشکار شدن هر چیز باید به مرحلهی دوم یا «پیش نگرش» گام نهیم. در این مرحله ما از پیش، روش مناسب را برای آشکار و عیان شدن چیزها میبینیم.
3. برای این که چیزی به طور کامل در کنش تأویل روشن و آشکار شود، باید مفاهیمی خاص وجود داشته باشند که در پیکر آنها اساساً شروع تأویل ممکن میشود. از این رو، مرحلهی سومی که پیش از تأویلی صریح و روشن ضروری است «پیش برداشت» است. در این مرحله، از پیش، راه و روش مناسب برای تأویل یک چیز را به لحاظ مفهومی درک میکنیم.
هر یک از این سه مرحله، به روشنی و صراحت تأویل کمک میکنند، امّا هیچ یک از آنها خود کاملاً روشن و صریح نیستند، و از طرفی، نباید چنین نتیجه بگیریم که مراحل ضمنی و پیش ساختار فهم مستقل از بیان روشن تأویل کار میکنند. پیش ساختار فهم همراه با ساختار به مثابهی تأویل پیش میروند، و مراحل سهگانهای که از آنها یاد کردیم یعنی «پیش داشت»، «پیش نگرش»، و «پیش برداشت»، در هر کنش تأویلی، هم زمان، به نوعی در بازی هستند.
ارکان تأویل
فهم مستلزم تأویل است. این امر از این جا ناشی میشود که دازاین به وسیلهی عمل فهم اشیا را به درون جهان خویش در میآورد، او با هر چه مواجه شود آن را به تمامیت فهمی مربوط میکند که از قبل دارد و این عمل تأویل است، زیرا ما در جهان برای شیء جایی تعیین کردهایم وآن را با دیگر اشیای آنجا مرتبط کردهایم و در انجام دادن این کار، ما قبلاً معنایی نیز برای آن تعیین کردهایم. معانی به دلخواه به اشیا نسبت داده نمیشوند، بلکه آنها متضمّن ارتباط دادن اشیا با آن جهان فهماند که ما از قبل با خودمان میآوریم. تأویل نیازمند دو ساختار است:
یکی از آنها پیش ساختار یا ساختار و پیشین است، ما قبل از آن که بتوانیم تأویل کنیم، میباید نوعی چارچوب مرجع با خودمان همراه داشته باشیم، یعنی نحوهی خاصی از دیدن و تصور کردن پدیدارها، تأویل هیچگاه بدون پیش فرض از چیزی به ما ارایه نمیشود. به عبارت دیگر، تأویل همواره بر اساس فهمی پیشین صورت میگیرد.
ساختار دیگر، ساختار «به منزله» است، ما چیزی را به منزلهی چیزی تأویل میکنیم و در حقیقت فقط آنگاه است که میتوانیم گفت به دریافت فهمی از آن رسیدهایم، مثلاً ما یک نور متحرک در آسمان را به منزلهی هواپیما یا به منزلهی شهاب سنگ یا به طریق دیگری تأویل میکنیم.
تأویل ساده و رسمی
هایدگر میان دو ساحت تأویل تمایزقایل میشود: غیر رسمی و رسمی. تأویل غیر رسمی که تقریباً ناآگاهانه است همه وقت پیش میآید، مثلاً ما به ندرت صدای محضی را میشنویم یا اصولاً هیچگاه نمیشنویم، هر چه میشنویم از قبل تأویل شده است. لذا میگوییم که صدای باد، یا رفت و آمد یا چیز دیگری را میشنویم. این نوعِ غیر رسمی تأویل نه فقط در سادهترین افعال فهم، بلکه حتّی در ادراک هر روزی ما از جهان نیز وجود دارد، امّا تأویل رسمی، تأویلی است آگاهانه و انتخاب شده، مانند وقتی که صریحاً به تأویل شعری یا نمایشنامهای یا واقعهای تاریخی یا خود انسان میپردازیم.
تأویل و دور هرمنوتیکی(1)
هرمنوتیک، مورد علاقه و اهتمام هایدگر بود. وی تحقق فهم و تأویل را در گرو دور هرمنوتیکی میدانست. توضیح این که کانون تحقیق در بحث هایدگر همواره پرسش از معنای هستی بوده است. امّا به اعتقاد وی برای پژوهش دربارهی معنای هستی هیچ راه مستقیمی وجود ندارد، بلکه باید از جنبهی وجودی خود، و فهم دست اوّلی از آنچه به معنای بودن در جهان است، آغاز نمود. امّا، پس از آن، آدمی باید با توجه به فهمی که میتوان از آن هستی عامتر کسب کرد، یعنی آن هستی که وجود انسان در بطن آن نهاده شده است، از نو نگاهی به وجود بشری بیفکند.
این ساختار دیالکتیکی فهم هستی را هایدگر در صفحات آغازین کتاب «هستی و زمان» تحت عنوان «دور هرمنوتیکی» بیان کرده است. این دور از قبیل مصادره به مطلوب نیست، بلکه به معنای مرتبط بودن به ما قبل و مابعد است که در هر عمل تأویل وجود دارد، زیرا تأویل فقط در صورتی امکان دارد که ما از قبل، فهمی از آنچه موضوع تأویل است داشته باشیم، و با کمک همین معنای پیشین به معنای کاملتری دست یابیم. ما در درون خود فهمی از هستی داریم. و این فهم ابتدایی
_______________________________
1. hermeneutical circle.
_______________________________
و خاص ما را در فهم هستی کمک میکند، امّا نهایتاً باید خودِ وجود را با توجه به هستی به معنای عام آن بشناسیم.
به اعتقاد هایدگر: «آنچه مهم و اساسی است بیرون رفتن از این دور نیست، بلکه وارد شدن به آن به طریقی درست است. این دورِ فهم، بیان پیش ساختار وجودی خود دازاین است. این دور نباید به سطح دور باطل تقلیل یابد. یا حتّی به سطح دوری که صرفاً با آن مدارا میشود؛ در این دور، امکان محصَّل آغازینترین نوع شناسایی نهفته است. وظیفهی ما این است که پیش داشتها و پیش دیدها و پیش تصورهایمان را بر حسب خود اشیا، چنان از کار درآوریم که به علمی مطمئن تبدیل شوند، و اجازه ندهیم که آنها به صورت توهّمات و تصورات عامه پسند بر ما عرضه شوند».(2)
تأویل و صدق
اگر فلسفه خود گونهای از تأویل است، چگونه میتوان گفت که چنین تأویلی از تأویلهای دیگر بهتر است؟ آیا فلسفه، تأویلی صادق است؟ آیا تأویلهای دیگری نیز وجود دارند که به همین معنا صادق باشند؟
برای پاسخ به این پرسشها، هایدگر دو مفهوم حقیقت را از هم متمایز میکند: یکی همان مفهوم فلسفی متعارف صدق است، آنگاه که حکمی از واقعیتی دربارهی جهان پرده برمیدارد یا آن را کشف میکند (مطابقت ذهن با عین)؛ هایدگر معمولاً در مورد چیزهایی که ویژگی دازاین را ندارند، این مفهوم از حقیقت را به مثابهی هستی توصیف میکند و اصطلاح «کشف شدگی» را در مورد آن به کار میبرد.
اصطلاح دیگر، «آشکارگی» است که نشان میدهد که بافت کلی به واسطهی فهم آشکار شده است. بنابراین، فهم تنها ارایهی احکامی دربارهی جهان نیست، بلکه درک وجه کامل «بودن در جهان» را نیز شامل میشود. فهم، خودِ جهان را
_______________________________
2.مارتین هایدگر، ص 45 46، و ص 77 80.
_______________________________
میفهمد که بدون آن، کشف ویژگیهای خاص جهان ممکن نخواهد بود. با این همه، فهم نه تنها جهان را میفهمد، بلکه شیوهی بودن دازاین در جهان را نیز میفهمد. از این رو، فهم جهان پیوسته با فهم خود نیز همراه است. البته، این فهم بدان صورت که دکارت و کانت تصور میکردند نیست که «من» ، از جهان عینی فاصله بگیرد و دو جهان ذهن و عین (سوژه و ابژه) در برابر هم قرار گیرند. بلکه آشکارگی از نظر هایدگر بدین صورت است که به طور هم زمان، هم درگیر دازاین است و هم درگیر جهان. بنابراین، فهم دازاین از جهان، نه تنها جدا از فهم او از خود نیست، بلکه تأویلی از خودش نیز هست. مثلاً، یک دانشجوی فیزیک،صرفاً چیزهایی دربارهی جهان مادی فرا نمیگیرد، بلکه میآموزد که چگونه علم فیزیک را به کار بندد. این دانشجو، دست کم، تا اندازهای یک فیزیکدان میشود. پس، دانشجو بودن را نمیتوان به اعتبار یافتن تواناییهای فطری در فرد یا فراگیریِ انبوهی از اطلاعات دربارهی جهان، به بهترین وجهی تعریف کرد، در عوض، دانشجو بودن عبارت از آموختن چگونگی سر کردن در جهان به شیوهای خاص. مثلاً چگونه یک فیزیکدان یا فیلسوف باشیم، به نحوی که آنچه هستیم از آن چه میکنیم جدایی ناپذیر باشد.
بنابراین، فهم متضمّن چیزی بیش از کشف واقعیاتی دربارهی ویژگیهای خاص جهان است، فهم پیش از هر چیز آشکار کردن چیزهایی است که هایدگر آنها را امکان میخواند. از نظر هایدگر، آشکار کردن امکانها نمیتواند از کشف خصوصیات واقعی به دست آید. تأویل فلسفی او در پی آن است که نشان دهد کشف و آشکار کردن، هر دو، کنشهای انسانی ضروری هستند،تأکید بر کشف واقعیات محض (چنان که فیالمثل فیلسوفان تجربی انجام میدهند) به پوشاندن ساحت آشکارگی منجر خواهد شد. از این رو، تأویل هایدگر نشان میدهد که اگر ساحت آشکارگی را بشناسیم کشف و آشکارگی هر دو، را میتوان توجیه کرد. زیرا آشکارگی، پدیدهی کشف را قابل فهم میکند. کشف منفرد و جزءنگرانهی واقعیتها یکی پس از دیگری نمیتواند فهمی معنادار و روشن از جهان به دست دهد. و حاصل آن تنها انبوهی گسسته خواهد بود. امّا، تأویل، انباشت واقعیتها و دادهها نیست، بلکه شرحی است از این که چگونه این واقعیتها ممکن میشوند.(3)
با این همه، مسئلهای که در این جا مطرح میشود و برای هرمنوتیک مهم است، این است که چه عاملی به تأویلی در مقابل تأویل دیگر برتری میبخشد؟ آیا برخی از تأویلها صادق و برخی دیگر کاذباند؟ از آنجا که تأویل صرفاً دربردارندهی واقعیتها نیست، بلکه متضمّن امکانها نیز میباشد، تمایز صادق/کاذب نمیتواند مناسبترین عامل در داوری تأویلها باشد. اگر بتوان تأویلی را صادق دانست، آنگاه باید صدق را در معنایی متفاوت از معنای آن وقتی که میگوییم گزارهای صادق است به کار برده باشیم، تأویلها نوعاً دربردارندهی گزارههای فراوانیاند، پس وقتی با مسئلهی صدق مجموعهای از گزارهها روبه روییم، مفهوم صدق گستردهتر میشود.
میتوان گفت که یک تأویل، وقتی صادق است که همهی احکام آن صادق باشند. ولی به نظر میرسد که این حکم فرو کاهنده، تعبیر غلطی از آن چه ما صدق یک تأویل میخوانیم، به دست میدهد؛ یک تأویل، ممکن است دربردارندهی چیزی بیش از احکام، صرفاً به بیان آمده باشد، چرا که یک تأویل مطلوب امکان بیان بسیاری از احکام بسیار با اهمیّت را ایجاد میکند. همچنین، دلیلی در بین نیست که گمان کنیم مجموعهی احکام ممکنی که یک تأویل تولید میکند، مجموعهی بستهای است. افزون بر این، دو تأویل میتوانند در مورد مسایل مهمّی با هم در تضاد باشند، ولی
_______________________________
3. هرمنوتیک مدرن، ص 347 349؛ مقالهی «هایدگر و چرخش هرمنوتیکی» نوشتهی دیوید کوزنزهوی.
_______________________________
در عین حال، هر یک از آنها مدّعاهایی داشته باشند که صدق آن را مفروض میدارند.
خلاصه این که فهمهای تأویلی را با برچسبهای دیگری غیر از صادق و کاذب بهتر میتوان داوری کرد، و هایدگر به اصطلاحات متضاد و هنجارینی چون اصیل و غیر اصیل، معتبر و غیر معتبر، شفاف و غیره متوسل میشود.(4)
چکیدهی آرای هایدگر
برای آن که بتوانیم دربارهی افکار و اندیشههای هایدگر، دربارهی هرمنوتیک به صورت دقیق و درست داوری کنیم، لازم است خلاصهی دیدگاههای وی، با عبارتهای گویا و روشن بیان شود:
هستی و دازاین
در هستی شناسی هایدگر، هستی به عنوان یک شیء مورد مطالعه قرار نمیگیرد و از چیستی آن پرسش نمیشود، زیرا هستی از مقولات ماهوی نیست و تحت هیچ یک از مقولات عادی تفکر قرار ندارد، بلکه عامترین مفهوم است و از این روی از بدیهیترین مفاهیم نیز میباشد و لذا تعریف ناپذیر است ولی تعریف ناپذیری مفهوم هستی، دلیل بر آن نخواهد بود که انسان دربارهی حقیقت هستی به مطالعه و تحقیق نپردازد و آن را به عنوان مسألهای از مسایل شناخت وپژوهش فلسفی قرار ندهد و تعریف آن را طلب نکند و از آن جایی که تعریف و شناخت مفهومی، میسّر نیست باید راه دیگری را جستجو کرد.
کاوش ذهنی دربارهی شناخت هستی از آنجا سرچشمه میگیرد که انسان فطرتاً درکی از هستی دارد، زیرا در ادراکات و گفتارهای خود پیوسته از فعل «بودن» استفاده میکند. پس، هر انسانی بهرهای از فهم معنای بودن را دارد امّا اگر بخواهد فهم خویش را توصیف کند با مشکل مواجه میشود یعنی حقیقت فهم برای او کاملاً روشن نیست. بنابراین، پرسش از این که
_______________________________
4. همان، ص 354 355.
_______________________________
هستی چیست؟ به پرسش از این که فهم هستی چیست؟ باز میگردد، و از آنجا که فهم به منزلهی فصل مقوّم انسان به شمار میرود و هستی او را از دیگر موجودات ممتاز میسازد شناخت فهم در حقیقت به شناخت انسان باز میگردد. در این صورت، فهم، یک پدیدهی فرعی در باب شناخت نخواهد بود، بلکه موضوع مرکزی شناخت فلسفی خواهد بود.
با توجه به اهمیتی که هایدگر برای فهم در پژوهش فلسفی قایل است و نیز با توجه به این که فهم از خصایص انسان به شمار میرود. وی، انسان را مصداق راستین هستی میشناسد و برای نشان دادن این جایگاه ویژه ، کلمهی «دازاین» ( dasein)، که کاربرد معمولی آن بر مطلق هستی دلالت میکند، را به انسان اختصاص داده است.
از آن جا که هستی انسان از آن نظر که از ویژگی فهم برخوردار است، هستهی مرکزی فلسفهی هایدگر میباشد وی حقیقت جهان را نیز متناسب با این دیدگاه تفسیر کرده است، جهان از نظر وی اشیا و موجودات نیستند بلکه ارتباط ویژهای که انسان با اشیا دارد که عبارت است از این که آنها را در رابطهی با حیات خود فهم میکند و ابزارهایی میداند که نیازهای زندگی او را برآورده میسازند، جهان میداند (جهان عبارت است از رابطهی ویژهای که انسان با اشیا دارد یعنی آن را میفهمد و به عنوان ابزارهایی از آنها استفاده میکند.) روشن است که این معنای از جهان به انسان اختصاص دارد، بدین جهت از نظر هایدگر اشیای دیگر جهان بشمار نمیروند، بلکه آنها در جهاناند، یعنی در حیطه و حوزهی تصرّف آگاهانه انسان قرار دارند.
فیلسوفان پیشین و روش هستی شناسی
هایدگر روش سنّتی در فلسفه که پژوهش در هر مسألهای را برپایهی نظریههای کلی و پیشینی مبتنی میسازد و از افلاطون تاکنون ادامه داشته است، را مورد نقد قرار داده است. وی، با نظریهپردازی مخالف نیست، ولی معتقد است که نمیتوان معیار و ملاکی را به دست داد که امکان یا درستی نظریه را موجّه و مبرهن سازد. هایدگر در این باره دو مطلب را پیشنهاد داده است:
1. نخست این که از روش دایرهوار هرمنوتیکی استفاده کنیم، مفاد این پیشنهاد این است که همانگونه که ادراکات و معرفتهای بعدی را در پرتو نظریههای پذیرفته شدهی پیشین بررسی میکنیم، نظریههای پیشین را با توجه به ادراکات و پژوهشهای بعدی بازاندیشی کنیم. معنی این سخن این است که به هیچ اصل و قاعدهای در شکل یک نظریهی نهایی و بیچون و چرا ننگریم.
2. به جای مبتنی ساختن پژوهشهای علمی خویش بر اصول نظری و بهرهگیری از بحثهای تحلیلی و ذهنی، از کنشهای روزمرّهی انسانی استفاده کنیم. مفاد این پیشنهاد این است که از طریق درگیر شدن عملی به شناخت امور بپردازیم. در این صورت به تقابلها و دوگانگیهای سوژه ابژه و نظایر آن که در فلسفهی سنّتی مرسوم بوده است، نیازی نخواهیم داشت. زیرا آنچه در عمل فهمیدن مهم است، کنش و درگیری عملی با اشیا است، یعنی انسان در متن عمل شناخت و فهم قرار میگیرد و با متعلق شناخت ارتباط وجودی برقرار میکند و دوگانگی ذهن و عین و سوژه و ابژه را کنار میگذارد.
در تاریخ فلسفهی غرب، دکارت، تفکّر و اندیشه ورزی را شالودهی فلسفهی خویش ساخت و از آن طریق هستی خویش را اثبات کرد و در نتیجه «میاندیشم پس هستم» را بنیاد تفکر فلسفی خود قرار داد. هایدگر این روش را خاستگاهی استوار و نوین در فلسفه دانسته است ولی او را از این جهت نقد کرده است که دربارهی این مطلب که اندیشنده و هستندهای که فکر میکند از چه نوع هستی برخوردار است، بحثی به میان نیاورده است. از نظر هایدگر، هستی مخصوص اندیشنده، همان فهمیدن است پس به جای این که بگوییم «میاندیشم پس هستم» باید بگوییم «هستم پس میاندیشم» زیرا هستیِ خاصّ انسان چیزی جز فهمیدن نیست و فهمیدن بدون اندیشیدن و فکر کردن معنی ندارد. گزارهی «هستم پس میاندیشم» را میتوان به این صورت بازخوانی کرد که «من اندیشندهام، پس میاندیشم» که در حقیقت یک گزارهی تحلیلی است، مانند این که بگوییم: خورشید روشنایی بخش است پس روشنایی دارد یا روشنگر است.
تحلیل وجودی
دربارهی هستی دو گونه پرسش مطرح میشود: یکی پرسش موجودی یا خاص که به وجود انسان مربوط میشود و دیگری پرسش وجودی یا عام که مربوط به کل هستی است. اگر چه پرسش فلسفی که مخصوص فیلسوفان است همان پرسش دوم است، ولی این پرسش در پرسش شخصی ریشه دارد، زیرا از دیدگاه هایدگر هستی را نباید از طریق تفکر انتزاعی و از فاصله دور مورد مطالعه قرار داد، انسانها تماشاگران هستی نیستند، بلکه شرکت کنندگان در آنند. اکنون اگر بخواهیم از طریق یک بحث فلسفی دربارهی وجود انسان به هستیشناسی عام نایل گردیم لازم است نخست اوصاف وجودی انسان را که او را از دیگر موجودات ممتاز میسازد مورد تحلیل و بررسی قرار دهیم، هایدگر این کار را «تحلیل وجودی» نامیده است. و امّا این کار با دشواریهایی روبه رو است، زیرا از یک سو، وجود چیزی نیست که بتوان از بیرون آن را مورد مطالعه و تحقیق قرار داد و اوصاف کلی آن را باز شناخت؛ و از سوی دیگر، واقعیت انسان پیوسته در حال شدن است و در هر لحظه از مقام و مرتبهای به مقام و مرتبهی دیگر تحوّل مییابد، و در نتیجه، به دست دادن اوصاف کلی و ثابت از هستی او که بیانگر چیستی او باشد میسور نیست. تنها چیزی که از طریق تحلیل وجودی میتوان دربارهی هستی انسان به دست داد، بیان راههای ممکنی است که دازاین به واسطهی آنها میتواند وجود داشته باشد، به عبارت دیگر، آنچه دربارهی انسان میتوان گفت این است که او چه چیز میتواند باشد نه این که او چه چیز هست.
تحول در هرمنوتیک
هایدگر، هستی شناسی فهم را به عنوان مسألهی اساسی هرمنوتیک مطرح نمود و آن را جایگزین شناخت شناسی تأویل کرد که پیش از وی در هرمنوتیک مورد توجه دیلتای و دیگران بود. اگر چه هستی شناسی فهم پیش از هایدگر توسط ادموند هوسرل، در دورهی متأخّر حیات علمی وی مطرح شده بود، ولی هایدگر آن را بسط داد و تکمیل نمود. میان دو نگرش هستی شناسی فهم و شناخت شناسی تأویل تفاوتهای ذیل وجود دارد:
الف) در شناخت شناسی تأویل، فهم به عنوان شیوهی شناخت مورد توجه است، ولی در هستیشناسی فهم، فهم به عنوان شیوه یا گونهای از وجود مطرح است.
ب) در شناخت شناسی تأویل این پرسش مطرح است که سوژه یا شناسنده چگونه میتواند یک متن یا تاریخ را بفهمد، ولی در هستی شناسی فهم این پرسش مطرح است که موجودی که هستیاش بر فهم استوار است چه نوع موجودی است.
ج) در شناخت شناسی تأویل رابطه و پیوند ذهن و عین (سوژه و ابژه) مطرح است، ولی در هستیشناسی فهم، رابطه و پیوند انسان با کل هستی مطرح است.
د) در روش شناسی تأویل به ویژه از دیدگاه دیلتای پرسشی که دربارهی فهم مطرح میشد مربوط بود به امکان ارتباط برقرار کردن با یک نفس یا روان بیگانه، از طریق علوم انسانی از قبیل روانشناسی و تاریخ، ولی در هستی شناسی فهم پرسشی که مطرح میشود مربوط به نحوهی ارتباط انسان با جهان و هستی است.
حاصل آن که هایدگر در هرمنوتیک چرخشی را پدید آورد که آن را از یک بحث روش شناختی به یک مسألهی فلسفی مبدّل ساخت.
هایدگر گذشته از این که به هرمنوتیک جنبهی فلسفی داد صبغهی پدیدار شناسی نیز به آن بخشید. پدیدارشناسی فنومنولوژی) عبارت است از این که به اشیا رخصت داده شود تا همانگونه که هستند، بدون آن که مقولات ذهن انسان بر آنها تحمیل شود، ظاهر گردند و خود را به ما نشان دهند. بر این اساس، تأویل به جای آن که در مقولات انسانی بنیاد نهاده شود، در ظهور شیء مورد مشاهده، بنیاد نهاده خواهد شد. بنابراین، آنچه مورد سوءال فلسفی قرار میگیرد، چگونگی پدیدار شدن وجود هر چیز برای انسان است و در نتیجه، هستیشناسی به صورت پدیدارشناسی درمیآید و چون پدیدار شدن و ظهور اشیا برای انسان از طریق فهم و تأویل تحقق میپذیرد، عمل مزبور جنبهی هرمنوتیکی نیز دارد. این جا است که هستیشناسی در مقام پدیدارشناسی هستی به هرمنوتیک وجود، تبدیل میشود. امّا این هرمنوتیک نه از نوع هرمنوتیک روش شناسی لغوی به شیوهی قدیم است و نه از نوع روششناسی مورد نظر دیلتای که به علوم انسانی اختصاص دارد، بلکه عبارت است از تأویل هستی دازاین، یعنی به واسطهی آن، دازاین ماهیت هستی را بر خودش روشن میسازد. و این، همان هستیشناسی فهم و تأویل در معنای کلی و فراگیر آن است. بنابراین، علم هرمنوتیک هنوز هم نظریهی فهم است، لیکن فهم به گونهای هستی شناسانه تعریف میشود.
آشکار شدن دازاین از طریق حالتهای نفسانی و فهم
برترین ویژگی دازاین از نظر هایدگر این است که «بودن در جهان» برای او منکشف و آشکار است. این انکشاف از راه مشارکت و تلاش عملی انسان حاصل میشود نه از راه مشاهدهی نظری. وی، دازاین را به فضایی باز در یک جنگل تشبیه میکند که نور در آن نفوذ کرده به مقصد میرسد. در جهان بودن انسان برا ی او از چنین شفّافیّتی برخوردار است. از نظر هایدگر، این انکشاف از طریق حالات نفسانی و فهم رخ میدهد.
حالات نفسانی جنبهی انفعالی دارند و برای ما آشکار میسازند که ما چگونه با محیطمان همنوا میشویم. انفعالاتی چون
ترس، شادی، ملال، دلشوره و غیره نمونههایی از این حالاتاند. حالتها آشکار کنندهاند؛ حالتی خاص، به این عنوان که به نحوی مثلاً ترسناک، ملال آور، شاد کننده یا نفرت انگیز با دازاین ارتباط مییابد، آشکار کنندهی چیزی در جهان است، و نیز بیانگر این مطلب است که دازاین به روی جهان، چون چیزی که میتواند بر او تأثیر بگذارد، گشوده است. هایدگر، حالات نفسانی را صرفاً واکنشهای نفسانی در مقابل اشیا و امور بیرون از انسان نمیداند، بلکه معتقد است از آنجا که حالتها وجهی از موجودیت دازاین هستند، باید وجهی از هستی در جهان نیز باشند. بدین ترتیب، همانگونه که رازگشای دازاین هستند، باید رازگشای جهان و «بودن در جهان» نیز باشند.
به عبارت دیگر: حالات نفسانی هم جنبهی ذهنی(درونی) دارند و هم جنبهی عینی. مثلاً در ترس سه عنصر پایه وجود دارد، یکی چیزی که برای سلامت و امنیت ما زیانآور است، دیگری، پدیدهی ترس که پاسخ ما به چیزی است که ترسناک است و سوم سلامتی و امنیت ما که به خاطر آن میترسیم.
ذهنی بودن دو معنا دارد: یکی، به معنای امری موهوم در مقابل امری حقیقی، و دیگری، به معنای چیزی که جز با ارجاع به موقعیتها، ویژگیها و پاسخهای ذهنی، قابل فهم نیست، در مقابل پدیدارهایی که توضیح آنها مستلزم چنین ارجاعهایی نمیباشد. کیفیتهای اوّلیهی اشیا مانند طول و عرض به هیچ یک از دو معنای یاد شده، ذهنی نیستند؛ توهّمها به هر دو معنا ذهنیاند، ترسناکی و دیگر حالات نفسانی فقط به معنای دوم ذهنیاند.
نکتهی دیگری که هایدگر دربارهی حالات نفسانی یادآور شده این است که این حالات صرفاً جنبهی فردی و شخصی ندارند، بلکه جنبهی اجتماعی نیز دارند و این بدان جهت است که هستی دازاین، هستی منفرد و جدا از انسانهای دیگر نیست، بلکه هستی او از قبیل «هستی با» میباشد. بر این اساس وضعیتهای فردی دازاین، هم بر دیگران تأثیر میگذارد و هم از آنها تأثیر میپذیرد. بنابراین، چون حالتهای دازاین از بودن در جهان برخاستهاند و جهان با مجموعهای از نقشهای به لحاظ اجتماعی معینِ مقولهها و مفاهیم استحکام یافته است، حالتهای مزبور دارای جنبهی اجتماعی میباشند. نتیجهی این مطلب این است که ساختار پایهی خصوصیترین و شخصیترین احساسها و پاسخهای دازاین نیز به گونهای اجتماعی، مشروط است.
به عبارت دیگر، انکشافی که برای دازاین از طریق حالات نفسانی حاصل میشود، پیوسته مشروط به «واقع بودگی» وجود میباشند، یعنی انسان هیچگاه امکان محض نیست، بلکه همواره امکانی دارای واقعیت است، بر این اساس دازاین هرگز با افقهای بسیار باز، اقدام به عمل نمیکند، زیرا در هر لحظهی مفروضی، از قبل، دادههای بسیاری وجود دارد، برخی از این دادهها ممکن است مولود انتخابهای گذشتهی خود دازاین باشد، امّا دادههای دیگری وجود دارند که وی آنها را انتخاب نکرده است، بلکه آنها را جامعه یا تاریخ یا توارث یا عوامل دیگری برای او تعیین کردهاند، با این حال، چون انسان قدرت انتخابگری و تصمیمگیری دارد، لازم است آنچه را از قبل به وی داده شده و او برمیگزیند، برعهده بگیرد.
فهم، یکی از محوریترین مفاهیم در هرمنوتیک فلسفی هایدگر است. از نظر وی فهم، یک قوهی ادارکی و احساسی، آنگونه که شلایر ماخر و دیلتای میگفتند، نیست. فهم، هویتی وجودی در کنار نفس و قوای آن نیست که نفس آن را تصاحب و در آن تصرّف کند. بلکه فهم، ساختاری در هستی است که درک تجربی را برای انسان ممکن میسازد. انکشاف دازاین به عنوان هستی در جهان برای خودش از طریق فهم حاصل میشود. حالات نفسانی واقعبودگی دازاین را منکشف میسازند و فهم امکانهای وجودی آن را، یعنی امکان فعالیت و حرکت نفس نه امکان صرف. در حقیقت فهم با جنبهی فعالیت و رشد یابندگی دازاین ارتباط دارد ولی حالات نفسانی با جنبهی انفعالی و گشودگی دازاین در مقابل جهان و دیگران. فهم به این معنی جنبهی عملی دارد و فهم نظری از آن ناشی میشود.
هستهی مرکزی فهم از نظر هایدگر این است که دازاین از طریق فهم پیوسته خود را در امکانهای وجودی قرار میدهد. فهم دازاین از خود شکل دهندهی راهی است که به واسطهی آن میتواند وظایف خاص را که با آنها مواجه میشود، انجام دهد. فعالیتهایی که دازاین انجام میدهد به خاطر این است که قبلاً امکان آن را داشته است و این امکانهای وجودی را از طریق فهم باز میشناسد.
انسان از طریق فهم پیوسته خود را در امکانهای وجودی طرح افکنی میکند، این طرح افکنی محدودیتهایی دارد و بدین جهت فهم استقلال کامل ندارد. فهم پیوسته در محدودهی زمینههای اجتماعی، فرهنگی و حالات نفسانی خود شکل میگیرد.
تأویل و احکام آن
در هرمنوتیک فلسفی هایدگر، تأویل معنای ویژهای دارد، چنان که معنا نیز به گونهای خاص تصویر شده است. تأویل در فلسفهی او مربوط به دازاین است نه متن، ولی ملاک تأویل، متن را نیز شامل میشود. از نظر وی، هیچ چیز بدون تأویل فهمیده نمیشود، مثلاً وقتی چیزی را میبینیم، آنچه میفهمیم این نیست که خصوصیات ظاهری آن را با چشم سر، درک میکنیم، بلکه دیدن آن چیز به این معنا است که آن را به عنوان چیزی خاص مثلاً چکش، در و میز تعبیر و تأویل میکنیم. به همین منوال، متن بودن یک متن نیز به نوشتهها و علامتهایی که دیده میشوند، نیست، بلکه متن بودن آن در جریان خواندن، فهمیده میشود.
از نظر هایدگر، معنی یک شیء یا یک متن، چیزی نیست که کسی به آن چیز یا آن متن تحمیل کند. همچنین، واقعیت متمایزی نیست که واسطهی میان ذهن و عین باشد و متعلق ادراک قرار گیرد. آنچه ادراک میشود موجودی است که در یک شبکه یا بافت ارتباطی با اشیای دیگر ربط و نسبت ویژهای دارد. این شبکه از مناسبتهای وجودی، که به واسطهی آن
میتوان یک شیء را به عنوان موجودی خاص درک کرد، معنی نامیده میشود. و چون این شبکهی معنایی وابسته به دازاین است، این فقط دازاین است که میتواند با معنا یا بی معنا باشد.
به عبارت دیگر، چون این شبکه و بافت معنایی موجب میشود که بتوان اشیا را فهمید، لذا فهم هر چیز به وسیلهی دازاین، پیوسته در بافتی تأویلی قرار میگیرد. پس، اشیا منهای کاربردهای تأویلی، معنایی قابل فهم ندارند. بنابراین، بافت یا شبکهی معناداری همان چیزی است که تأویل چیزی را به عنوان یک چیز ممکن میسازد، هایدگر، این بافت معنایی را پیش ساختار فهم مینامد.
تأویل دوگونهی ساده یا رسمی و پیچیده یا غیر رسمی دارد؛ تأویل ساده آن است که برای همگان و در همهی کارهایی که در زندگی انجام میدهند، صورت میگیرد. و تأویل دقیق و پیچیده آن است که افراد متخصّص و صاحب نظر در امور مختلف انجام میدهند، مانند تأویل یک شعر یا نمایشنامه یا واقعهای تاریخی.
از دیدگاه هایدگر تأویل طی مراحلی از عام به خاص انجام میگیرد. وی این مراحل را «پیش داشت» و «پیش نگرش» و «پیش برداشت» نامیده است.
برای فهم و تأویل هر چیز خاص تأویلی که عملاً تحقق میپذیرد نخست باید درکی کلی از موقعیت و فعالیتهای مربوط به آن داشته باشیم.(پیش داشت) مثلاً درک ما از یک کارگاه و فعالیتهای مربوط به آن. سپس درکی از روشهای مناسبی که آشکار شدن اشیا را ممکن میسازد(پیش نگرش) مثلاً درک ما از روش به کارگیری ابزارهایی که در یک کارگاه نجّاری وجود دارد. و سرانجام درکی مفهومی از روشهایی که در تأویل یک چیز به کار میبریم.(پیش برداشت) البته، این مراحل از یکدیگر متمایز نبوده و همگی همراه با عمل تأویل انجام میشوند، غالباً آشکار و صریح نیز نیستند، ولی همگی پیش ساختار فهم و تأویل میباشند.
چنان که پیش از این اشاره شد هیچ فهمی بدون تأویل تحقق نمییابد و حقیقت تأویل این است که ما اشیا را به درون جهان خود میآوریم و آنها را در قالب طرح و جایگاهی که از پیش در نظر گرفتهایم، میفهمیم. بدین صورت، اشیا برای ما معنادار میشوند، این کار از طریق دو ساختار انجام میگیرد، یکی پیش ساختار است که عبارت است از نحوهی خاصّی از دیدن و تصور کردن پدیدارها، و دیگری، ساختار به منزله است. یعنی ما همیشه چیزی را در پرتو چیز دیگری که از قبل میشناسیم و به منزلهی او درک میکنیم، مثلاً یک نور متحرک در آسمان را به منزلهی هواپیما یا شهاب سنگ تأویل میکنیم.
از دیدگاه هایدگر، تأویل از طریق دور هرمنوتیکی تحقق میپذیرد. به عبارت دیگر، فهم انسان از هستی، ساختاری دیالکتیکی دارد. بدین صورت که برای پژوهش دربارهی معنای هستی راهی جز فهمی که انسان از جنبهی وجودی خود به دست میآورد، وجود ندارد، پس از آن که این فهم حاصل میشود، با الغای خصوصیات، فهمی کلی از بودن در جهان به دست میآورد. آنگاه در پرتو این فهم کلی بار دیگر وجود انسانی را بازشناسی کرده به فهم جدیدی میرسد. پس، از فهم خاص به فهم عام میرسیم و بار دیگر از طریق فهم عام به فهم کاملتری از خود دست مییابیم. به اعتقاد هایدگر، آنچه مهم است بیرون رفتن از این دور نیست بلکه وارد شدن در آن به طریقی درست است.
برای آن که بتوان دربارهی حقیقت داشتن و صادق بودن تأویل سخن گفت، هایدگر، دو گونه حقیقت و صدق را از هم جدا ساخته است: یکی، همان مفهوم فلسفی و متعارف صدق، یعنی مطابقت ذهن با عین است. وی، این مفهوم را که «کشف شدگی» نامیده است، در مورد اشیایی که ویژگی دازاین را ندارند به کار میبرد. اصطلاح دیگری که وی به کار برده است «آشکار شدگی» است. یعنی آشکار شدن بافت و زمینهی کلی توسط فهم. در این جا دو چیز فهمیده میشود، یکی خود جهان، و دیگری نحوهی بودن دازاین در جهان. پس فهم جهان پیوسته با فهم دازاین همراه است. این دو فهم از فاصلهی دور انجام نمیشوند، بلکه به صورت عملی و توأم با یکدیگر تحقق مییابند. در حقیقت، فهم انسان از جهان، تأویل فهم دازاین است.
وقتی که انسان جهان را میشناسد، امکانها و قابلیتهای وجودی خود را نیز میفهمد، یک دانشجوی فیزیک، علاوه بر اطلاعاتی که دربارهی جهان کسب میکند، امکان فیزیکدان بودن خود، و به کارگیری علم فیزیک را هم میشناسد. پس، هم جهان منکشف میشود (کشف شدگی) و هم امکانهای وجودی دازاین (آشکار شدگی).
اصولاً، کشف شدن جهان در گرو آشکار شدن دازاین برای خویش است. با پدیدهی آشکار شدگی است که میتوان پدیدهی کشف شدگی جهان را فهمید، زیرا در این صورت است که دادههای تجربی که به صورت پراکنده حاصل شدهاند به صورت نظام یافته و معنادار نمایان میشوند. این همان تأویل فلسفی هستی است که هرمنوتیک فلسفی در پی آن است.
با این حال، همچنان جای این پرسش وجود دارد که چگونه میتوان تأویلی را بر تأویل دیگری ترجیح داد؟ به اعتقاد هایدگر، در این جا معیار صدق و کذب راهگشا نیست، زیرا تأویل صرفاً دربردارندهی واقعیتها(دادههای حسی جداجدا و تصورهای پراکنده) نیست، بلکه دربردارندهی امکانهای وجودی دازاین و تصدیقها، داوریها و گزارههای آن نیز میباشد. بنابراین، صدق یک تأویل در گرو صدق همهی آن گزارههاست. ولی، مشکلی که در این جا مطرح میشود این است که تأویل ممکن است دربردارندهی حکمی بیش از احکامی که بیان شده است، باشد. و نیز، یک تأویل مطلوب میتواند زمینهی تأویلهای دیگری را نیز فراهم سازد. علاوه بر این، چه بسا دو تأویل متضاد، دربردارندهی مدّعاهایی باشند که صدق هر یک را ممکن میسازد، روشی که هایدگر پیشنهاد کرده است این است که در ترجیح یک تأویل بر تأویل دیگر به جای استفاده از اصطلاح صادق و کاذب، از اصطلاحاتی چون اصیل و غیراصیل، معتبر وغیر معتبر، شفاف و غیر شفاف استفاده کنیم. در این صورت تأویل راجح را تأویل صادق و تأویل مرجوح را تأویل کاذب نمینامیم، بلکه تأویل نخست را تأویل اصیل یا معتبر یا شفاف و تأویل دوم را غیر اصیل، نامعتبر و غیر شفاف مینامیم.
***
نقد آرای هایدگر
1. دربارهی تعریف یا شناخت هستی، دو مطلب را باید از یک دیگر جدا ساخت: یکی مفهوم هستی و دیگری مصداق یا واقعیت عینی هستی. مفهوم هستی، عامترین مفاهیم و بدیهیترین آنها است و لذا بینیاز از تعریف است (مفهومه من أعرف الأشیاء). واقعیت یا هستی عینی نیز به عنوان «هل بسیط» امری است بدیهی و انکار آن به سفسطه میانجامد. چنان که پارهای از صفات و نشانههای کلی و عام آن، مانند علّیّت و معلولیّت، قوّه و فعلیّت، تقدّم و تأخّر نیز روشن است. برخی از این صفات و نشانهها از طریق علم حضوری به دست میآیند و برخی از راه علم حصولی. بنابراین راه پژوهش و تحقیق دربارهی هستی به آنچه هایدگر گفته است یعنی از طریق شناخت فهم منحصر نیست. چنان که در طول تاریخ تفکر بشری، پیوسته، فیلسوفان از راه دریافتهای شهودی و تأمّلات و کاوشهای فکری به مطالعهی هستی پرداختهاند.
آری، روشهای حسّی و تجربی که در عصر جدید بر فرهنگ و اندیشهی غربی سایه افکنده است نمیتواند راهگشای شناخت هستی به عنوان یک موضوع عام باشد. اگر مقصود هایدگر از این که هستی را نمیتوان به عنوان یک شیء مورد مطالعه قرار داد این است که هستی همچون یک شیء مادی و محسوس و از طریق ابزارها و روشهای حسی و تجربی مورد مطالعه قرار گیرد، سخن وی به جا و منطقی است.
2. این مطلب که هایدگر میگوید: «هر انسانی بهرهای از فهم معنای بودن را دارد، ولی از عهدهی تبیین فهم خویش برنمیآید» سپس نتیجه میگیرد که «پس برای شناخت هستی باید از شناخت فهم آغاز کرد»، قابل مناقشه و تأمل است. آنچه از مقدمهی مزبور میتوان نتیجه گرفت این است که شناخت هستی به صورت مطلق و کلی ریشه در شناخت هستی به عنوان امر مقید و خاص دارد. یعنی تصویر انسان از هستی به صورت کلی از تصویر هستی به صورت خاص و جزئی سرچشمه میگیرد. این مطلبی است که در فلسفهی اسلامی به ویژه در فلسفهی نوصدرایی توسط متفکرانی چون علامه طباطبایی (ره) و استاد مطهری تبیین شده است.(5)
امّا این که درک و شناخت هستی به درک و معرفت فهم باز گردد، توجیه معقولی ندارد. اگر مقصود این باشد که انسان واقعیت فهم را با علم حضوری درک میکند، آنگاه از طریق این واقعیت خاص به درک هستی به عنوان یک امر کلی و عام نایل میشود، باید گفت، فهم خصوصیتی ندارد، بلکه انسان پیش از درک فهم، واقعیت نفس خود را به علم حضوری درک میکند. آری، اگر فهم را فصل مقوّم انسان بدانیم به گونهای که درک نفس بدون درک فهم ممکن نباشد، سخن هایدگر قابل توجیه است.
3. روش سنتی در فلسفه که هر مسئلهای را برپایهی نظریهها یا اصول کلی و پیشین تبیین میکند، روشی است استوار و هیچگونه خلل منطقی ندارد، معیار تشخیص چنین نظریهها ، اصول پیشینیِ اصل امتناع تناقض است که آن را اصل الاصول یا اُمّ القضایا نامیدهاند. البته انسان پارهای از اصول را بدیهی و بینیاز از دلیل و برهان میداند، ولی با تأمّل روشن میشود که آن قضایای بدیهی، متکی به اصل امتناع تناقض بوده و چون بازگشت آنها به اصل تناقض روشن است عقل در تصدیق و پذیرش آنها تردیدی به خود راه نمیدهد. با داشتن این اصل بدیهی، انسان میتواند با به کارگیری روشهای درست تفکر به ادراکات نوینی دست یازد. هرگاه این اصل را نپذیریم، به نسبیّت در حقیقت یا
_______________________________
5. در این باره به اصول فلسفه وروش رئالیسم، ج2، مقالهی«پیدایش کثرت در ادراکات» رجوع شود.
_______________________________
شکاکیت در معرفت گرفتار خواهیم شد، که سرانجامی جز سفسطه ندارد.
4. اگر چه در علم حضوری و شهودی دوگانگی ذهن و عین (سوبژه و ابژه) از میان برداشته میشود ولی معرفتهای بشری در فلسفه و علوم دیگر، وامدار معرفتهای حصولیاند. احکام و قضایای علوم و معارف بشری، همگی از ادراکات حصولی تغذیه میشوند، بنابراین راه حل هایدگر که درگیر شدن عملی انسان را در شناخت جایگزین روش سنتی در پژوهشهای فلسفی میکند، منطقی و راهبردی نخواهد بود. حتی اگر مقصود از درگیری عملی، علم حضوری هم نباشد، بلکه روش کاربردی پراتیک هم مراد باشد، بدون داشتن تئوریها و نظریههای پیشینی، چنین روشی نمیتواند، عملی و راهگشا باشد.
5. تعریفی که هایدگر از جهان ارایه داده است و تنها برای انسان جهان اثبات میکند، بیشتر به وضع یک اصطلاح شباهت دارد تا ارایهی یک نظریهی فلسفی. مبنای این تعریف این است که انسان در ارتباط با پدیدهای دیگر دو کار میکند: یکی این که آنها را میفهمد، و دیگری این که در آنها تصرّف میکند. این مطلب دربارهی انسان صادق است، امّا به چه دلیل در جهان بودن یا جهان داشتن یک واقعیت مشروط به دو شرط یاد شده است، ممکن است کسی شرط تأثیرگذاری یا تصرّف در اشیای دیگر را معیار در جهان بودن یک چیز بداند، یا برای درک، مراتب متفاوتی قایل شود و در نتیجه در جهان بودن نیز درجات متفاوتی داشته باشد.
6.بحثی که هایدگر دربارهی حالات وجودی ارایه کرده و میگوید: «دربارهی انسان نمیتوان گفت که چه چیز است زیرا پیوسته در حال شدن و صیرورت است»، قابل تأمّل و مناقشه است؛ زیرا انسان قابلیت یا امکان محض نیست، و هستی او با یک سلسله فعلیتهای وجودی قوام یافته است. مثلاً انسان بالفعل موجودی است مختار و برخوردار از قوهی تفکر و تعقل و تعالیجو و سعادتطلب است. این گونه صفات وجودی، هویت خاص وجود انسان را تشکیل میدهند. حتّی این گفتهی هایدگر که فهم را از ویژگیهای انسان و مقوم هستی دازاین میشمارد نیز امری است بالفعل، یعنی انسان بالفعل از قابلیت خاص وجودی برخوردار است.
بنابراین میتوان انسان را با این صفات یا حالات وجودی تعریف کرد. هر چند دربارهی این که او آینده چه فعلیتهایی را به دست خواهد آورد، نمیتوان به صورت روشن و قطعی نظر داد، این عدم قطعیت ناشی از محدودیت علم بشر است، نه از نبودن نظم و قانون قطعی در نفس الأمر. اگر علم و آگاهی بشر بدان جا برسد که بتواند قوانین حاکم بر جسم و جان انسان را به صورت دقیق تشخیص دهد، خواهد توانست دربارهی این که انسان در آینده چه خواهد شد نیز به صورت قطعی نظر دهد. امّا شرایط کنونی علم بشری، نمیتواند دربارهی آینده انسان به صورت مشخص حکم قطعی صادر کند.
7. هستیشناسی فهم که هایدگر آن را تحولی در هرمنوتیک میداند، به خودی خود نمیتواند نقش هرمنوتیکی داشته باشد زیرا آنچه در هرمنوتیک مطرح است، چگونگی تحقق و پیدایش فهم است، خواه فهم، مربوط به کل هستی باشد، یا هستی دازاین (نفس انسان) یا آثار هنری یا متون ادبی، یا متون دینی و غیره، در حالی که هستی شناسی فهم مربوط به این است که فهم چیست؟ و رابطهاش با نفس، جهان و هستی چیست؟ حال اگر ما بتوانیم از طریق هستی شناسی فهم این امور را تشخیص دهیم، اگر چه پاسخ پرسشهای فلسفی خود را یافتهایم، ولی به پاسخ پرسشهای هرمنوتیکی خویش نرسیدهایم. زیرا باز هم میتوان پرسید که فهم با چنین ویژگیهای فلسفی که دارد چگونه حاصل میشود؟ (پرسش هرمنوتیکی). به دست آوردن پاسخ چنین پرسشی بدون داشتن تصویری روشن از تحصیل فهم و معرفت ممکن نیست. بنابراین، از روش شناسی تأویل که هرمنوتیکدانان پیش از هایدگر چون شلایرماخر و دیلتای مطرح کرده بودند، گریز و گزیری وجود ندارد.
به نظر میرسد هایدگر خود به این نقصان واقف بوده است، بدین جهت کوشیده است تا آن را از طریق وارد ساختن پدیدار شناسی در هرمنوتیک برطرف سازد. حال اگر این تلاش، کامیاب بوده باشد، باز هم نوعی از روش شناسی فهم به کار گرفته شده است، با این تفاوت که این روششناسی فهم، چون پدیدار شناسیک است، دایرهی گستردهتری از روش شناسی فهم در تفکر دیلتای و دیگران دارد، و به متون مکتوب، یا علوم انسانی اختصاص ندارد، بلکه دامنهی آن کل هستی و واقعیتهای وجودی را شامل میشود، خواه در عرصهی طبیعت باشد یا در عرصهی تاریخ و علوم انسانی و آثار مکتوب.
8. هرمنوتیک فلسفی هایدگر به نسبیّتگرایی در حقیقت و شکاکیت در معرفت میانجامد، زیرا شناخت پدیدارشناسی که برای دازاین حاصل میشود از طریق دو چیز است: حالات نفسانی و فهم. حالات نفسانی صرفاً انفعالیاند و جنبهی اجتماعی دارند، طبعاً تحت تأثیر محیط و عوامل اجتماعی قرار میگیرند و با تحول آنها متحول میشوند، چنان که فهم نیز امکانهای وجودی انسان را کشف میکند، در این صورت به هیچ فهم مشترکی میان افراد بشر نمیتوان دست یافت؛ در حالی که اگر فهم مشترک وجود نداشته باشد، باب مفاهمه و گفتگو به کلی بسته خواهد شد که در نادرستی آن تردیدی نیست. از این پیآمد نادرست میتوان به نادرستی دستگاه هرمنوتیک هایدگر پی برد.
9. این سخن هایدگر که فهم یک واقعیت یا یک متن، هیچگاه بدون تأویل به معنایی که بیان کرده است تحقق نمییابد، سخن استواری است . فهم را نباید معادل درک و آگاهی به معنای رایج آن دانست آگاهی با داشتن اطلاعاتی دربارهی یک چیز حاصل میشود، ولی فهم چنین نیست، چه بسا انسان مطالب بسیاری دربارهی یک چیز میداند، امّا تنها فهم اندکی از آن دارد، یا هیچ فهمی از آن ندارد. تفاوت آگاهی و فهم را میتوان از قبیل تفاوت بصر و بصیرت دانست،بصیرت همان فهمی است که انسان نسبت به یک چیز به دست میآورد. این حدیث که «ربّ حامل فقه إلی من هو أفقه منه» نیز بیانگر همین تفاوت است. چه بسا کسی محفوظات فقهی یا روایی یا فلسفی بسیاری دارد ولی فهم فقهی یا روایی یا فلسفی او بسیار ناچیز است. فهم همیشه با تأویل همراه است، یعنی گذر کردن از ظاهر و نفوذ به باطن، عبور از لفظ به درون معنا و از قشر به لب و جوهر. البته این کار نیازمند مهارت کافی میباشد و باید با رعایت موازین عقلی و منطقی همراه باشد تا به نابسامانی تفسیر و تأویل نینجامد.
10. این سخن هایدگر که برای تشخیص حقانیت یک تأویل و ترجیح آن بر تأویل یا تأویلهای دیگر، معیار صدق و کذب را رها کرده و معیارهایی چون اصیل و غیر اصیل، شفاف و غیر شفاف، معتبر و نامعتبر را جایگزین آن کرده است، قابل مناقشه است. البته، وی معیار صدق و کذب را دربارهی آنچه او «کشف شدگی» مینامد، یعنی واقعیتهای فیزیکی پذیرفته است، ولی آن را دربارهی آنچه وی «آشکارشدگی» نامید که مربوط به دازاین و انسان است، کافی ندانسته است. این دوگانگی، بازگشت به همان تمایز سنتی میان علوم طبیعی و علوم انسانی است که دیلتای و دیگران در صدد حل آن بودند و میخواستند روشی را ابداع کنند که بتوان در علوم انسانی به نظریههایی قطعی همچون نظریههای علوم طبیعی دست یافت.
از نظر ما اصل تمایز به این سادگی قابل برداشتن نیست، ولی وجود تفاوت و تمایز مانع از بهرهگیری از معیار صدق و کذب در علوم انسانی نخواهد بود؛ زیرا حقیقت و نفس الأمر ثابت است و میتوان آن را ملاک آزمون نظریهها دانست. البته ظرافت و پیچیدگی خاص آن در علوم انسانی نیز نباید مورد غفلت واقع شود. در امور انسانی نیز میتوان به یک سلسله حقایق کلی و ثابت و جهان شمول دست یافت، و در عین حال تفاوتهای محیطی، زمانی، تاریخی، اجتماعی و غیره را نیز مورد توجه قرار داد تا از افراط و تفریط در نظریه پردازی در علوم انسانی مصون و برحذر باشیم.
تأویل و احکام آن
هایدگر در بخش سی و دوم کتاب «هستی و زمان» مسئلهی تأویل را به بحث گذاشته است، امّا وی، اساساً به تأویل صریح و آگاهانه نمیپردازد، بلکه مسئلهی مورد نظرش نوعی تأویل عملی است که ممکن است همیشه متضمّن داوریهای صریح نباشد. سرمشق تأویل روزمرّه است، کارهایی مثل: گشودن در، یا چکش زدن. حتّی تأویل فلسفیِ هایدگر نیز نه تأویل متن، بلکه تأویل دازاین است. ولی تمام این موارد قابل قیاس با متن هستند، چرا که از نظر هایدگر حتّی سادهترین و پیش پا افتادهترین اشیا، به خودی خود، خصوصیتشان در خود ثبت نشده است، بلکه بر عکس، خصوصیات ابزارها در تأویل انضمامی آنها که در استفادهی از آنها جلوه میکند، هست میشوند، مثلاً وقتی چیزی را میبینیم به این معنا نیست که خصوصیات ظاهری آن را با چشم سر درک میکنیم، بلکه معنای آن این است که آن چیز را به عنوان چیزی خاص تعبیر و تأویل میکنیم، مثلاً به عنوان چکش، یا در، یا میز و غیره؛ به همین منوال وقتی متنی را میخوانیم، چنین نیست که نخست علامتهای سیاهی را بر کاغذی سفید درک میکنیم، سپس به تعبیر معنایشان میپردازیم، بلکه، معنای یک متن و در واقع خود متن، فقط در جریان خواندن، هست میشود.
از این جا، به دیدگاه هایدگر دربارهی حقیقت معنا میرسیم. معنا از نظر وی چیزی نیست که کسی بر چیزی تحمیل کند، همچنین موضوع متمایز ادراک، یا حلقهی واسطه میان ذهن و عین نیست. به عبارت دقیقتر، هایدگر میگوید آنچه درک و فهم میشود معنا نیست، بلکه موجود است. به نظر او ما موجودات را به عنوان موجودات و در شبکهی مناسباتشان با دیگر موجودات، و نه به عنوان تودهای از کیفیتهای ادراکی، درک میکنیم. به این ترتیب، معنا از نظر هایدگر متضمّن روش کل نگرانه است که بر اساس آن یک چیز میتواند به عنوان یک چیز، در شبکهای از روابط قابل فهم شود. از آنجا که این شبکهی معنایی نیازمند و مستلزم دازاین است، بر اساس برداشت هایدگر از مفهوم معنا، فقط دازاین میتواند با معنا یا بی معنا باشد. به عبارت دیگر، اشیا را نمیتوان فهمید مگر این که در بافتی تأویلی قرار گیرند. پس، نمیتوان گفت که معنایی دارند که مقدّم و مستقل از کاربردهای تأویلیشان است.
به این ترتیب، بافت معناداری همان چیزی است که تأویل چیزی را به عنوان یک چیز ممکن میکند. این بافت در بیشتر موارد، روشن و واضح نیست، امّا پس زمینهی فهم، یا همان چیزی که هایدگر «پیش ساختار» فهم نامیده است، را فراهم میسازد.
مراحل تأویل
برای این که تأویل صریح و روشن از چیزی به عنوان چیزی رخ بدهد(مثلاً برداشتن چکش و چکش زدن) سه مرحله وجود دارد که در آنها فهم باید در پس زمینه جای گیرد:
1. نخست باید درک جامعی از کل موقعیت وجود داشته باشد (مثلاً از کلیت کارگاه) که هایدگر آن را «پیش داشت» مینامد. در این مرحله، پیش از آن که هر شیء خاصی آشکار شود، ما از کلیت فعالیتهای مربوطهی ممکن درکی پس زمینهای داریم.
2. داشتن درکی عام، به این معنا نیست که میتوانیم ویژگی خاصی را روشن کنیم، بنابراین، پیش از روشن و آشکار شدن هر چیز باید به مرحلهی دوم یا «پیش نگرش» گام نهیم. در این مرحله ما از پیش، روش مناسب را برای آشکار و عیان شدن چیزها میبینیم.
3. برای این که چیزی به طور کامل در کنش تأویل روشن و آشکار شود، باید مفاهیمی خاص وجود داشته باشند که در پیکر آنها اساساً شروع تأویل ممکن میشود. از این رو، مرحلهی سومی که پیش از تأویلی صریح و روشن ضروری است «پیش برداشت» است. در این مرحله، از پیش، راه و روش مناسب برای تأویل یک چیز را به لحاظ مفهومی درک میکنیم.
هر یک از این سه مرحله، به روشنی و صراحت تأویل کمک میکنند، امّا هیچ یک از آنها خود کاملاً روشن و صریح نیستند، و از طرفی، نباید چنین نتیجه بگیریم که مراحل ضمنی و پیش ساختار فهم مستقل از بیان روشن تأویل کار میکنند. پیش ساختار فهم همراه با ساختار به مثابهی تأویل پیش میروند، و مراحل سهگانهای که از آنها یاد کردیم یعنی «پیش داشت»، «پیش نگرش»، و «پیش برداشت»، در هر کنش تأویلی، هم زمان، به نوعی در بازی هستند.
ارکان تأویل
فهم مستلزم تأویل است. این امر از این جا ناشی میشود که دازاین به وسیلهی عمل فهم اشیا را به درون جهان خویش در میآورد، او با هر چه مواجه شود آن را به تمامیت فهمی مربوط میکند که از قبل دارد و این عمل تأویل است، زیرا ما در جهان برای شیء جایی تعیین کردهایم وآن را با دیگر اشیای آنجا مرتبط کردهایم و در انجام دادن این کار، ما قبلاً معنایی نیز برای آن تعیین کردهایم. معانی به دلخواه به اشیا نسبت داده نمیشوند، بلکه آنها متضمّن ارتباط دادن اشیا با آن جهان فهماند که ما از قبل با خودمان میآوریم. تأویل نیازمند دو ساختار است:
یکی از آنها پیش ساختار یا ساختار و پیشین است، ما قبل از آن که بتوانیم تأویل کنیم، میباید نوعی چارچوب مرجع با خودمان همراه داشته باشیم، یعنی نحوهی خاصی از دیدن و تصور کردن پدیدارها، تأویل هیچگاه بدون پیش فرض از چیزی به ما ارایه نمیشود. به عبارت دیگر، تأویل همواره بر اساس فهمی پیشین صورت میگیرد.
ساختار دیگر، ساختار «به منزله» است، ما چیزی را به منزلهی چیزی تأویل میکنیم و در حقیقت فقط آنگاه است که میتوانیم گفت به دریافت فهمی از آن رسیدهایم، مثلاً ما یک نور متحرک در آسمان را به منزلهی هواپیما یا به منزلهی شهاب سنگ یا به طریق دیگری تأویل میکنیم.
تأویل ساده و رسمی
هایدگر میان دو ساحت تأویل تمایزقایل میشود: غیر رسمی و رسمی. تأویل غیر رسمی که تقریباً ناآگاهانه است همه وقت پیش میآید، مثلاً ما به ندرت صدای محضی را میشنویم یا اصولاً هیچگاه نمیشنویم، هر چه میشنویم از قبل تأویل شده است. لذا میگوییم که صدای باد، یا رفت و آمد یا چیز دیگری را میشنویم. این نوعِ غیر رسمی تأویل نه فقط در سادهترین افعال فهم، بلکه حتّی در ادراک هر روزی ما از جهان نیز وجود دارد، امّا تأویل رسمی، تأویلی است آگاهانه و انتخاب شده، مانند وقتی که صریحاً به تأویل شعری یا نمایشنامهای یا واقعهای تاریخی یا خود انسان میپردازیم.
تأویل و دور هرمنوتیکی(1)
هرمنوتیک، مورد علاقه و اهتمام هایدگر بود. وی تحقق فهم و تأویل را در گرو دور هرمنوتیکی میدانست. توضیح این که کانون تحقیق در بحث هایدگر همواره پرسش از معنای هستی بوده است. امّا به اعتقاد وی برای پژوهش دربارهی معنای هستی هیچ راه مستقیمی وجود ندارد، بلکه باید از جنبهی وجودی خود، و فهم دست اوّلی از آنچه به معنای بودن در جهان است، آغاز نمود. امّا، پس از آن، آدمی باید با توجه به فهمی که میتوان از آن هستی عامتر کسب کرد، یعنی آن هستی که وجود انسان در بطن آن نهاده شده است، از نو نگاهی به وجود بشری بیفکند.
این ساختار دیالکتیکی فهم هستی را هایدگر در صفحات آغازین کتاب «هستی و زمان» تحت عنوان «دور هرمنوتیکی» بیان کرده است. این دور از قبیل مصادره به مطلوب نیست، بلکه به معنای مرتبط بودن به ما قبل و مابعد است که در هر عمل تأویل وجود دارد، زیرا تأویل فقط در صورتی امکان دارد که ما از قبل، فهمی از آنچه موضوع تأویل است داشته باشیم، و با کمک همین معنای پیشین به معنای کاملتری دست یابیم. ما در درون خود فهمی از هستی داریم. و این فهم ابتدایی
_______________________________
1. hermeneutical circle.
_______________________________
و خاص ما را در فهم هستی کمک میکند، امّا نهایتاً باید خودِ وجود را با توجه به هستی به معنای عام آن بشناسیم.
به اعتقاد هایدگر: «آنچه مهم و اساسی است بیرون رفتن از این دور نیست، بلکه وارد شدن به آن به طریقی درست است. این دورِ فهم، بیان پیش ساختار وجودی خود دازاین است. این دور نباید به سطح دور باطل تقلیل یابد. یا حتّی به سطح دوری که صرفاً با آن مدارا میشود؛ در این دور، امکان محصَّل آغازینترین نوع شناسایی نهفته است. وظیفهی ما این است که پیش داشتها و پیش دیدها و پیش تصورهایمان را بر حسب خود اشیا، چنان از کار درآوریم که به علمی مطمئن تبدیل شوند، و اجازه ندهیم که آنها به صورت توهّمات و تصورات عامه پسند بر ما عرضه شوند».(2)
تأویل و صدق
اگر فلسفه خود گونهای از تأویل است، چگونه میتوان گفت که چنین تأویلی از تأویلهای دیگر بهتر است؟ آیا فلسفه، تأویلی صادق است؟ آیا تأویلهای دیگری نیز وجود دارند که به همین معنا صادق باشند؟
برای پاسخ به این پرسشها، هایدگر دو مفهوم حقیقت را از هم متمایز میکند: یکی همان مفهوم فلسفی متعارف صدق است، آنگاه که حکمی از واقعیتی دربارهی جهان پرده برمیدارد یا آن را کشف میکند (مطابقت ذهن با عین)؛ هایدگر معمولاً در مورد چیزهایی که ویژگی دازاین را ندارند، این مفهوم از حقیقت را به مثابهی هستی توصیف میکند و اصطلاح «کشف شدگی» را در مورد آن به کار میبرد.
اصطلاح دیگر، «آشکارگی» است که نشان میدهد که بافت کلی به واسطهی فهم آشکار شده است. بنابراین، فهم تنها ارایهی احکامی دربارهی جهان نیست، بلکه درک وجه کامل «بودن در جهان» را نیز شامل میشود. فهم، خودِ جهان را
_______________________________
2.مارتین هایدگر، ص 45 46، و ص 77 80.
_______________________________
میفهمد که بدون آن، کشف ویژگیهای خاص جهان ممکن نخواهد بود. با این همه، فهم نه تنها جهان را میفهمد، بلکه شیوهی بودن دازاین در جهان را نیز میفهمد. از این رو، فهم جهان پیوسته با فهم خود نیز همراه است. البته، این فهم بدان صورت که دکارت و کانت تصور میکردند نیست که «من» ، از جهان عینی فاصله بگیرد و دو جهان ذهن و عین (سوژه و ابژه) در برابر هم قرار گیرند. بلکه آشکارگی از نظر هایدگر بدین صورت است که به طور هم زمان، هم درگیر دازاین است و هم درگیر جهان. بنابراین، فهم دازاین از جهان، نه تنها جدا از فهم او از خود نیست، بلکه تأویلی از خودش نیز هست. مثلاً، یک دانشجوی فیزیک،صرفاً چیزهایی دربارهی جهان مادی فرا نمیگیرد، بلکه میآموزد که چگونه علم فیزیک را به کار بندد. این دانشجو، دست کم، تا اندازهای یک فیزیکدان میشود. پس، دانشجو بودن را نمیتوان به اعتبار یافتن تواناییهای فطری در فرد یا فراگیریِ انبوهی از اطلاعات دربارهی جهان، به بهترین وجهی تعریف کرد، در عوض، دانشجو بودن عبارت از آموختن چگونگی سر کردن در جهان به شیوهای خاص. مثلاً چگونه یک فیزیکدان یا فیلسوف باشیم، به نحوی که آنچه هستیم از آن چه میکنیم جدایی ناپذیر باشد.
بنابراین، فهم متضمّن چیزی بیش از کشف واقعیاتی دربارهی ویژگیهای خاص جهان است، فهم پیش از هر چیز آشکار کردن چیزهایی است که هایدگر آنها را امکان میخواند. از نظر هایدگر، آشکار کردن امکانها نمیتواند از کشف خصوصیات واقعی به دست آید. تأویل فلسفی او در پی آن است که نشان دهد کشف و آشکار کردن، هر دو، کنشهای انسانی ضروری هستند،تأکید بر کشف واقعیات محض (چنان که فیالمثل فیلسوفان تجربی انجام میدهند) به پوشاندن ساحت آشکارگی منجر خواهد شد. از این رو، تأویل هایدگر نشان میدهد که اگر ساحت آشکارگی را بشناسیم کشف و آشکارگی هر دو، را میتوان توجیه کرد. زیرا آشکارگی، پدیدهی کشف را قابل فهم میکند. کشف منفرد و جزءنگرانهی واقعیتها یکی پس از دیگری نمیتواند فهمی معنادار و روشن از جهان به دست دهد. و حاصل آن تنها انبوهی گسسته خواهد بود. امّا، تأویل، انباشت واقعیتها و دادهها نیست، بلکه شرحی است از این که چگونه این واقعیتها ممکن میشوند.(3)
با این همه، مسئلهای که در این جا مطرح میشود و برای هرمنوتیک مهم است، این است که چه عاملی به تأویلی در مقابل تأویل دیگر برتری میبخشد؟ آیا برخی از تأویلها صادق و برخی دیگر کاذباند؟ از آنجا که تأویل صرفاً دربردارندهی واقعیتها نیست، بلکه متضمّن امکانها نیز میباشد، تمایز صادق/کاذب نمیتواند مناسبترین عامل در داوری تأویلها باشد. اگر بتوان تأویلی را صادق دانست، آنگاه باید صدق را در معنایی متفاوت از معنای آن وقتی که میگوییم گزارهای صادق است به کار برده باشیم، تأویلها نوعاً دربردارندهی گزارههای فراوانیاند، پس وقتی با مسئلهی صدق مجموعهای از گزارهها روبه روییم، مفهوم صدق گستردهتر میشود.
میتوان گفت که یک تأویل، وقتی صادق است که همهی احکام آن صادق باشند. ولی به نظر میرسد که این حکم فرو کاهنده، تعبیر غلطی از آن چه ما صدق یک تأویل میخوانیم، به دست میدهد؛ یک تأویل، ممکن است دربردارندهی چیزی بیش از احکام، صرفاً به بیان آمده باشد، چرا که یک تأویل مطلوب امکان بیان بسیاری از احکام بسیار با اهمیّت را ایجاد میکند. همچنین، دلیلی در بین نیست که گمان کنیم مجموعهی احکام ممکنی که یک تأویل تولید میکند، مجموعهی بستهای است. افزون بر این، دو تأویل میتوانند در مورد مسایل مهمّی با هم در تضاد باشند، ولی
_______________________________
3. هرمنوتیک مدرن، ص 347 349؛ مقالهی «هایدگر و چرخش هرمنوتیکی» نوشتهی دیوید کوزنزهوی.
_______________________________
در عین حال، هر یک از آنها مدّعاهایی داشته باشند که صدق آن را مفروض میدارند.
خلاصه این که فهمهای تأویلی را با برچسبهای دیگری غیر از صادق و کاذب بهتر میتوان داوری کرد، و هایدگر به اصطلاحات متضاد و هنجارینی چون اصیل و غیر اصیل، معتبر و غیر معتبر، شفاف و غیره متوسل میشود.(4)
چکیدهی آرای هایدگر
برای آن که بتوانیم دربارهی افکار و اندیشههای هایدگر، دربارهی هرمنوتیک به صورت دقیق و درست داوری کنیم، لازم است خلاصهی دیدگاههای وی، با عبارتهای گویا و روشن بیان شود:
هستی و دازاین
در هستی شناسی هایدگر، هستی به عنوان یک شیء مورد مطالعه قرار نمیگیرد و از چیستی آن پرسش نمیشود، زیرا هستی از مقولات ماهوی نیست و تحت هیچ یک از مقولات عادی تفکر قرار ندارد، بلکه عامترین مفهوم است و از این روی از بدیهیترین مفاهیم نیز میباشد و لذا تعریف ناپذیر است ولی تعریف ناپذیری مفهوم هستی، دلیل بر آن نخواهد بود که انسان دربارهی حقیقت هستی به مطالعه و تحقیق نپردازد و آن را به عنوان مسألهای از مسایل شناخت وپژوهش فلسفی قرار ندهد و تعریف آن را طلب نکند و از آن جایی که تعریف و شناخت مفهومی، میسّر نیست باید راه دیگری را جستجو کرد.
کاوش ذهنی دربارهی شناخت هستی از آنجا سرچشمه میگیرد که انسان فطرتاً درکی از هستی دارد، زیرا در ادراکات و گفتارهای خود پیوسته از فعل «بودن» استفاده میکند. پس، هر انسانی بهرهای از فهم معنای بودن را دارد امّا اگر بخواهد فهم خویش را توصیف کند با مشکل مواجه میشود یعنی حقیقت فهم برای او کاملاً روشن نیست. بنابراین، پرسش از این که
_______________________________
4. همان، ص 354 355.
_______________________________
هستی چیست؟ به پرسش از این که فهم هستی چیست؟ باز میگردد، و از آنجا که فهم به منزلهی فصل مقوّم انسان به شمار میرود و هستی او را از دیگر موجودات ممتاز میسازد شناخت فهم در حقیقت به شناخت انسان باز میگردد. در این صورت، فهم، یک پدیدهی فرعی در باب شناخت نخواهد بود، بلکه موضوع مرکزی شناخت فلسفی خواهد بود.
با توجه به اهمیتی که هایدگر برای فهم در پژوهش فلسفی قایل است و نیز با توجه به این که فهم از خصایص انسان به شمار میرود. وی، انسان را مصداق راستین هستی میشناسد و برای نشان دادن این جایگاه ویژه ، کلمهی «دازاین» ( dasein)، که کاربرد معمولی آن بر مطلق هستی دلالت میکند، را به انسان اختصاص داده است.
از آن جا که هستی انسان از آن نظر که از ویژگی فهم برخوردار است، هستهی مرکزی فلسفهی هایدگر میباشد وی حقیقت جهان را نیز متناسب با این دیدگاه تفسیر کرده است، جهان از نظر وی اشیا و موجودات نیستند بلکه ارتباط ویژهای که انسان با اشیا دارد که عبارت است از این که آنها را در رابطهی با حیات خود فهم میکند و ابزارهایی میداند که نیازهای زندگی او را برآورده میسازند، جهان میداند (جهان عبارت است از رابطهی ویژهای که انسان با اشیا دارد یعنی آن را میفهمد و به عنوان ابزارهایی از آنها استفاده میکند.) روشن است که این معنای از جهان به انسان اختصاص دارد، بدین جهت از نظر هایدگر اشیای دیگر جهان بشمار نمیروند، بلکه آنها در جهاناند، یعنی در حیطه و حوزهی تصرّف آگاهانه انسان قرار دارند.
فیلسوفان پیشین و روش هستی شناسی
هایدگر روش سنّتی در فلسفه که پژوهش در هر مسألهای را برپایهی نظریههای کلی و پیشینی مبتنی میسازد و از افلاطون تاکنون ادامه داشته است، را مورد نقد قرار داده است. وی، با نظریهپردازی مخالف نیست، ولی معتقد است که نمیتوان معیار و ملاکی را به دست داد که امکان یا درستی نظریه را موجّه و مبرهن سازد. هایدگر در این باره دو مطلب را پیشنهاد داده است:
1. نخست این که از روش دایرهوار هرمنوتیکی استفاده کنیم، مفاد این پیشنهاد این است که همانگونه که ادراکات و معرفتهای بعدی را در پرتو نظریههای پذیرفته شدهی پیشین بررسی میکنیم، نظریههای پیشین را با توجه به ادراکات و پژوهشهای بعدی بازاندیشی کنیم. معنی این سخن این است که به هیچ اصل و قاعدهای در شکل یک نظریهی نهایی و بیچون و چرا ننگریم.
2. به جای مبتنی ساختن پژوهشهای علمی خویش بر اصول نظری و بهرهگیری از بحثهای تحلیلی و ذهنی، از کنشهای روزمرّهی انسانی استفاده کنیم. مفاد این پیشنهاد این است که از طریق درگیر شدن عملی به شناخت امور بپردازیم. در این صورت به تقابلها و دوگانگیهای سوژه ابژه و نظایر آن که در فلسفهی سنّتی مرسوم بوده است، نیازی نخواهیم داشت. زیرا آنچه در عمل فهمیدن مهم است، کنش و درگیری عملی با اشیا است، یعنی انسان در متن عمل شناخت و فهم قرار میگیرد و با متعلق شناخت ارتباط وجودی برقرار میکند و دوگانگی ذهن و عین و سوژه و ابژه را کنار میگذارد.
در تاریخ فلسفهی غرب، دکارت، تفکّر و اندیشه ورزی را شالودهی فلسفهی خویش ساخت و از آن طریق هستی خویش را اثبات کرد و در نتیجه «میاندیشم پس هستم» را بنیاد تفکر فلسفی خود قرار داد. هایدگر این روش را خاستگاهی استوار و نوین در فلسفه دانسته است ولی او را از این جهت نقد کرده است که دربارهی این مطلب که اندیشنده و هستندهای که فکر میکند از چه نوع هستی برخوردار است، بحثی به میان نیاورده است. از نظر هایدگر، هستی مخصوص اندیشنده، همان فهمیدن است پس به جای این که بگوییم «میاندیشم پس هستم» باید بگوییم «هستم پس میاندیشم» زیرا هستیِ خاصّ انسان چیزی جز فهمیدن نیست و فهمیدن بدون اندیشیدن و فکر کردن معنی ندارد. گزارهی «هستم پس میاندیشم» را میتوان به این صورت بازخوانی کرد که «من اندیشندهام، پس میاندیشم» که در حقیقت یک گزارهی تحلیلی است، مانند این که بگوییم: خورشید روشنایی بخش است پس روشنایی دارد یا روشنگر است.
تحلیل وجودی
دربارهی هستی دو گونه پرسش مطرح میشود: یکی پرسش موجودی یا خاص که به وجود انسان مربوط میشود و دیگری پرسش وجودی یا عام که مربوط به کل هستی است. اگر چه پرسش فلسفی که مخصوص فیلسوفان است همان پرسش دوم است، ولی این پرسش در پرسش شخصی ریشه دارد، زیرا از دیدگاه هایدگر هستی را نباید از طریق تفکر انتزاعی و از فاصله دور مورد مطالعه قرار داد، انسانها تماشاگران هستی نیستند، بلکه شرکت کنندگان در آنند. اکنون اگر بخواهیم از طریق یک بحث فلسفی دربارهی وجود انسان به هستیشناسی عام نایل گردیم لازم است نخست اوصاف وجودی انسان را که او را از دیگر موجودات ممتاز میسازد مورد تحلیل و بررسی قرار دهیم، هایدگر این کار را «تحلیل وجودی» نامیده است. و امّا این کار با دشواریهایی روبه رو است، زیرا از یک سو، وجود چیزی نیست که بتوان از بیرون آن را مورد مطالعه و تحقیق قرار داد و اوصاف کلی آن را باز شناخت؛ و از سوی دیگر، واقعیت انسان پیوسته در حال شدن است و در هر لحظه از مقام و مرتبهای به مقام و مرتبهی دیگر تحوّل مییابد، و در نتیجه، به دست دادن اوصاف کلی و ثابت از هستی او که بیانگر چیستی او باشد میسور نیست. تنها چیزی که از طریق تحلیل وجودی میتوان دربارهی هستی انسان به دست داد، بیان راههای ممکنی است که دازاین به واسطهی آنها میتواند وجود داشته باشد، به عبارت دیگر، آنچه دربارهی انسان میتوان گفت این است که او چه چیز میتواند باشد نه این که او چه چیز هست.
تحول در هرمنوتیک
هایدگر، هستی شناسی فهم را به عنوان مسألهی اساسی هرمنوتیک مطرح نمود و آن را جایگزین شناخت شناسی تأویل کرد که پیش از وی در هرمنوتیک مورد توجه دیلتای و دیگران بود. اگر چه هستی شناسی فهم پیش از هایدگر توسط ادموند هوسرل، در دورهی متأخّر حیات علمی وی مطرح شده بود، ولی هایدگر آن را بسط داد و تکمیل نمود. میان دو نگرش هستی شناسی فهم و شناخت شناسی تأویل تفاوتهای ذیل وجود دارد:
الف) در شناخت شناسی تأویل، فهم به عنوان شیوهی شناخت مورد توجه است، ولی در هستیشناسی فهم، فهم به عنوان شیوه یا گونهای از وجود مطرح است.
ب) در شناخت شناسی تأویل این پرسش مطرح است که سوژه یا شناسنده چگونه میتواند یک متن یا تاریخ را بفهمد، ولی در هستی شناسی فهم این پرسش مطرح است که موجودی که هستیاش بر فهم استوار است چه نوع موجودی است.
ج) در شناخت شناسی تأویل رابطه و پیوند ذهن و عین (سوژه و ابژه) مطرح است، ولی در هستیشناسی فهم، رابطه و پیوند انسان با کل هستی مطرح است.
د) در روش شناسی تأویل به ویژه از دیدگاه دیلتای پرسشی که دربارهی فهم مطرح میشد مربوط بود به امکان ارتباط برقرار کردن با یک نفس یا روان بیگانه، از طریق علوم انسانی از قبیل روانشناسی و تاریخ، ولی در هستی شناسی فهم پرسشی که مطرح میشود مربوط به نحوهی ارتباط انسان با جهان و هستی است.
حاصل آن که هایدگر در هرمنوتیک چرخشی را پدید آورد که آن را از یک بحث روش شناختی به یک مسألهی فلسفی مبدّل ساخت.
هایدگر گذشته از این که به هرمنوتیک جنبهی فلسفی داد صبغهی پدیدار شناسی نیز به آن بخشید. پدیدارشناسی فنومنولوژی) عبارت است از این که به اشیا رخصت داده شود تا همانگونه که هستند، بدون آن که مقولات ذهن انسان بر آنها تحمیل شود، ظاهر گردند و خود را به ما نشان دهند. بر این اساس، تأویل به جای آن که در مقولات انسانی بنیاد نهاده شود، در ظهور شیء مورد مشاهده، بنیاد نهاده خواهد شد. بنابراین، آنچه مورد سوءال فلسفی قرار میگیرد، چگونگی پدیدار شدن وجود هر چیز برای انسان است و در نتیجه، هستیشناسی به صورت پدیدارشناسی درمیآید و چون پدیدار شدن و ظهور اشیا برای انسان از طریق فهم و تأویل تحقق میپذیرد، عمل مزبور جنبهی هرمنوتیکی نیز دارد. این جا است که هستیشناسی در مقام پدیدارشناسی هستی به هرمنوتیک وجود، تبدیل میشود. امّا این هرمنوتیک نه از نوع هرمنوتیک روش شناسی لغوی به شیوهی قدیم است و نه از نوع روششناسی مورد نظر دیلتای که به علوم انسانی اختصاص دارد، بلکه عبارت است از تأویل هستی دازاین، یعنی به واسطهی آن، دازاین ماهیت هستی را بر خودش روشن میسازد. و این، همان هستیشناسی فهم و تأویل در معنای کلی و فراگیر آن است. بنابراین، علم هرمنوتیک هنوز هم نظریهی فهم است، لیکن فهم به گونهای هستی شناسانه تعریف میشود.
آشکار شدن دازاین از طریق حالتهای نفسانی و فهم
برترین ویژگی دازاین از نظر هایدگر این است که «بودن در جهان» برای او منکشف و آشکار است. این انکشاف از راه مشارکت و تلاش عملی انسان حاصل میشود نه از راه مشاهدهی نظری. وی، دازاین را به فضایی باز در یک جنگل تشبیه میکند که نور در آن نفوذ کرده به مقصد میرسد. در جهان بودن انسان برا ی او از چنین شفّافیّتی برخوردار است. از نظر هایدگر، این انکشاف از طریق حالات نفسانی و فهم رخ میدهد.
حالات نفسانی جنبهی انفعالی دارند و برای ما آشکار میسازند که ما چگونه با محیطمان همنوا میشویم. انفعالاتی چون
ترس، شادی، ملال، دلشوره و غیره نمونههایی از این حالاتاند. حالتها آشکار کنندهاند؛ حالتی خاص، به این عنوان که به نحوی مثلاً ترسناک، ملال آور، شاد کننده یا نفرت انگیز با دازاین ارتباط مییابد، آشکار کنندهی چیزی در جهان است، و نیز بیانگر این مطلب است که دازاین به روی جهان، چون چیزی که میتواند بر او تأثیر بگذارد، گشوده است. هایدگر، حالات نفسانی را صرفاً واکنشهای نفسانی در مقابل اشیا و امور بیرون از انسان نمیداند، بلکه معتقد است از آنجا که حالتها وجهی از موجودیت دازاین هستند، باید وجهی از هستی در جهان نیز باشند. بدین ترتیب، همانگونه که رازگشای دازاین هستند، باید رازگشای جهان و «بودن در جهان» نیز باشند.
به عبارت دیگر: حالات نفسانی هم جنبهی ذهنی(درونی) دارند و هم جنبهی عینی. مثلاً در ترس سه عنصر پایه وجود دارد، یکی چیزی که برای سلامت و امنیت ما زیانآور است، دیگری، پدیدهی ترس که پاسخ ما به چیزی است که ترسناک است و سوم سلامتی و امنیت ما که به خاطر آن میترسیم.
ذهنی بودن دو معنا دارد: یکی، به معنای امری موهوم در مقابل امری حقیقی، و دیگری، به معنای چیزی که جز با ارجاع به موقعیتها، ویژگیها و پاسخهای ذهنی، قابل فهم نیست، در مقابل پدیدارهایی که توضیح آنها مستلزم چنین ارجاعهایی نمیباشد. کیفیتهای اوّلیهی اشیا مانند طول و عرض به هیچ یک از دو معنای یاد شده، ذهنی نیستند؛ توهّمها به هر دو معنا ذهنیاند، ترسناکی و دیگر حالات نفسانی فقط به معنای دوم ذهنیاند.
نکتهی دیگری که هایدگر دربارهی حالات نفسانی یادآور شده این است که این حالات صرفاً جنبهی فردی و شخصی ندارند، بلکه جنبهی اجتماعی نیز دارند و این بدان جهت است که هستی دازاین، هستی منفرد و جدا از انسانهای دیگر نیست، بلکه هستی او از قبیل «هستی با» میباشد. بر این اساس وضعیتهای فردی دازاین، هم بر دیگران تأثیر میگذارد و هم از آنها تأثیر میپذیرد. بنابراین، چون حالتهای دازاین از بودن در جهان برخاستهاند و جهان با مجموعهای از نقشهای به لحاظ اجتماعی معینِ مقولهها و مفاهیم استحکام یافته است، حالتهای مزبور دارای جنبهی اجتماعی میباشند. نتیجهی این مطلب این است که ساختار پایهی خصوصیترین و شخصیترین احساسها و پاسخهای دازاین نیز به گونهای اجتماعی، مشروط است.
به عبارت دیگر، انکشافی که برای دازاین از طریق حالات نفسانی حاصل میشود، پیوسته مشروط به «واقع بودگی» وجود میباشند، یعنی انسان هیچگاه امکان محض نیست، بلکه همواره امکانی دارای واقعیت است، بر این اساس دازاین هرگز با افقهای بسیار باز، اقدام به عمل نمیکند، زیرا در هر لحظهی مفروضی، از قبل، دادههای بسیاری وجود دارد، برخی از این دادهها ممکن است مولود انتخابهای گذشتهی خود دازاین باشد، امّا دادههای دیگری وجود دارند که وی آنها را انتخاب نکرده است، بلکه آنها را جامعه یا تاریخ یا توارث یا عوامل دیگری برای او تعیین کردهاند، با این حال، چون انسان قدرت انتخابگری و تصمیمگیری دارد، لازم است آنچه را از قبل به وی داده شده و او برمیگزیند، برعهده بگیرد.
فهم، یکی از محوریترین مفاهیم در هرمنوتیک فلسفی هایدگر است. از نظر وی فهم، یک قوهی ادارکی و احساسی، آنگونه که شلایر ماخر و دیلتای میگفتند، نیست. فهم، هویتی وجودی در کنار نفس و قوای آن نیست که نفس آن را تصاحب و در آن تصرّف کند. بلکه فهم، ساختاری در هستی است که درک تجربی را برای انسان ممکن میسازد. انکشاف دازاین به عنوان هستی در جهان برای خودش از طریق فهم حاصل میشود. حالات نفسانی واقعبودگی دازاین را منکشف میسازند و فهم امکانهای وجودی آن را، یعنی امکان فعالیت و حرکت نفس نه امکان صرف. در حقیقت فهم با جنبهی فعالیت و رشد یابندگی دازاین ارتباط دارد ولی حالات نفسانی با جنبهی انفعالی و گشودگی دازاین در مقابل جهان و دیگران. فهم به این معنی جنبهی عملی دارد و فهم نظری از آن ناشی میشود.
هستهی مرکزی فهم از نظر هایدگر این است که دازاین از طریق فهم پیوسته خود را در امکانهای وجودی قرار میدهد. فهم دازاین از خود شکل دهندهی راهی است که به واسطهی آن میتواند وظایف خاص را که با آنها مواجه میشود، انجام دهد. فعالیتهایی که دازاین انجام میدهد به خاطر این است که قبلاً امکان آن را داشته است و این امکانهای وجودی را از طریق فهم باز میشناسد.
انسان از طریق فهم پیوسته خود را در امکانهای وجودی طرح افکنی میکند، این طرح افکنی محدودیتهایی دارد و بدین جهت فهم استقلال کامل ندارد. فهم پیوسته در محدودهی زمینههای اجتماعی، فرهنگی و حالات نفسانی خود شکل میگیرد.
تأویل و احکام آن
در هرمنوتیک فلسفی هایدگر، تأویل معنای ویژهای دارد، چنان که معنا نیز به گونهای خاص تصویر شده است. تأویل در فلسفهی او مربوط به دازاین است نه متن، ولی ملاک تأویل، متن را نیز شامل میشود. از نظر وی، هیچ چیز بدون تأویل فهمیده نمیشود، مثلاً وقتی چیزی را میبینیم، آنچه میفهمیم این نیست که خصوصیات ظاهری آن را با چشم سر، درک میکنیم، بلکه دیدن آن چیز به این معنا است که آن را به عنوان چیزی خاص مثلاً چکش، در و میز تعبیر و تأویل میکنیم. به همین منوال، متن بودن یک متن نیز به نوشتهها و علامتهایی که دیده میشوند، نیست، بلکه متن بودن آن در جریان خواندن، فهمیده میشود.
از نظر هایدگر، معنی یک شیء یا یک متن، چیزی نیست که کسی به آن چیز یا آن متن تحمیل کند. همچنین، واقعیت متمایزی نیست که واسطهی میان ذهن و عین باشد و متعلق ادراک قرار گیرد. آنچه ادراک میشود موجودی است که در یک شبکه یا بافت ارتباطی با اشیای دیگر ربط و نسبت ویژهای دارد. این شبکه از مناسبتهای وجودی، که به واسطهی آن
میتوان یک شیء را به عنوان موجودی خاص درک کرد، معنی نامیده میشود. و چون این شبکهی معنایی وابسته به دازاین است، این فقط دازاین است که میتواند با معنا یا بی معنا باشد.
به عبارت دیگر، چون این شبکه و بافت معنایی موجب میشود که بتوان اشیا را فهمید، لذا فهم هر چیز به وسیلهی دازاین، پیوسته در بافتی تأویلی قرار میگیرد. پس، اشیا منهای کاربردهای تأویلی، معنایی قابل فهم ندارند. بنابراین، بافت یا شبکهی معناداری همان چیزی است که تأویل چیزی را به عنوان یک چیز ممکن میسازد، هایدگر، این بافت معنایی را پیش ساختار فهم مینامد.
تأویل دوگونهی ساده یا رسمی و پیچیده یا غیر رسمی دارد؛ تأویل ساده آن است که برای همگان و در همهی کارهایی که در زندگی انجام میدهند، صورت میگیرد. و تأویل دقیق و پیچیده آن است که افراد متخصّص و صاحب نظر در امور مختلف انجام میدهند، مانند تأویل یک شعر یا نمایشنامه یا واقعهای تاریخی.
از دیدگاه هایدگر تأویل طی مراحلی از عام به خاص انجام میگیرد. وی این مراحل را «پیش داشت» و «پیش نگرش» و «پیش برداشت» نامیده است.
برای فهم و تأویل هر چیز خاص تأویلی که عملاً تحقق میپذیرد نخست باید درکی کلی از موقعیت و فعالیتهای مربوط به آن داشته باشیم.(پیش داشت) مثلاً درک ما از یک کارگاه و فعالیتهای مربوط به آن. سپس درکی از روشهای مناسبی که آشکار شدن اشیا را ممکن میسازد(پیش نگرش) مثلاً درک ما از روش به کارگیری ابزارهایی که در یک کارگاه نجّاری وجود دارد. و سرانجام درکی مفهومی از روشهایی که در تأویل یک چیز به کار میبریم.(پیش برداشت) البته، این مراحل از یکدیگر متمایز نبوده و همگی همراه با عمل تأویل انجام میشوند، غالباً آشکار و صریح نیز نیستند، ولی همگی پیش ساختار فهم و تأویل میباشند.
چنان که پیش از این اشاره شد هیچ فهمی بدون تأویل تحقق نمییابد و حقیقت تأویل این است که ما اشیا را به درون جهان خود میآوریم و آنها را در قالب طرح و جایگاهی که از پیش در نظر گرفتهایم، میفهمیم. بدین صورت، اشیا برای ما معنادار میشوند، این کار از طریق دو ساختار انجام میگیرد، یکی پیش ساختار است که عبارت است از نحوهی خاصّی از دیدن و تصور کردن پدیدارها، و دیگری، ساختار به منزله است. یعنی ما همیشه چیزی را در پرتو چیز دیگری که از قبل میشناسیم و به منزلهی او درک میکنیم، مثلاً یک نور متحرک در آسمان را به منزلهی هواپیما یا شهاب سنگ تأویل میکنیم.
از دیدگاه هایدگر، تأویل از طریق دور هرمنوتیکی تحقق میپذیرد. به عبارت دیگر، فهم انسان از هستی، ساختاری دیالکتیکی دارد. بدین صورت که برای پژوهش دربارهی معنای هستی راهی جز فهمی که انسان از جنبهی وجودی خود به دست میآورد، وجود ندارد، پس از آن که این فهم حاصل میشود، با الغای خصوصیات، فهمی کلی از بودن در جهان به دست میآورد. آنگاه در پرتو این فهم کلی بار دیگر وجود انسانی را بازشناسی کرده به فهم جدیدی میرسد. پس، از فهم خاص به فهم عام میرسیم و بار دیگر از طریق فهم عام به فهم کاملتری از خود دست مییابیم. به اعتقاد هایدگر، آنچه مهم است بیرون رفتن از این دور نیست بلکه وارد شدن در آن به طریقی درست است.
برای آن که بتوان دربارهی حقیقت داشتن و صادق بودن تأویل سخن گفت، هایدگر، دو گونه حقیقت و صدق را از هم جدا ساخته است: یکی، همان مفهوم فلسفی و متعارف صدق، یعنی مطابقت ذهن با عین است. وی، این مفهوم را که «کشف شدگی» نامیده است، در مورد اشیایی که ویژگی دازاین را ندارند به کار میبرد. اصطلاح دیگری که وی به کار برده است «آشکار شدگی» است. یعنی آشکار شدن بافت و زمینهی کلی توسط فهم. در این جا دو چیز فهمیده میشود، یکی خود جهان، و دیگری نحوهی بودن دازاین در جهان. پس فهم جهان پیوسته با فهم دازاین همراه است. این دو فهم از فاصلهی دور انجام نمیشوند، بلکه به صورت عملی و توأم با یکدیگر تحقق مییابند. در حقیقت، فهم انسان از جهان، تأویل فهم دازاین است.
وقتی که انسان جهان را میشناسد، امکانها و قابلیتهای وجودی خود را نیز میفهمد، یک دانشجوی فیزیک، علاوه بر اطلاعاتی که دربارهی جهان کسب میکند، امکان فیزیکدان بودن خود، و به کارگیری علم فیزیک را هم میشناسد. پس، هم جهان منکشف میشود (کشف شدگی) و هم امکانهای وجودی دازاین (آشکار شدگی).
اصولاً، کشف شدن جهان در گرو آشکار شدن دازاین برای خویش است. با پدیدهی آشکار شدگی است که میتوان پدیدهی کشف شدگی جهان را فهمید، زیرا در این صورت است که دادههای تجربی که به صورت پراکنده حاصل شدهاند به صورت نظام یافته و معنادار نمایان میشوند. این همان تأویل فلسفی هستی است که هرمنوتیک فلسفی در پی آن است.
با این حال، همچنان جای این پرسش وجود دارد که چگونه میتوان تأویلی را بر تأویل دیگری ترجیح داد؟ به اعتقاد هایدگر، در این جا معیار صدق و کذب راهگشا نیست، زیرا تأویل صرفاً دربردارندهی واقعیتها(دادههای حسی جداجدا و تصورهای پراکنده) نیست، بلکه دربردارندهی امکانهای وجودی دازاین و تصدیقها، داوریها و گزارههای آن نیز میباشد. بنابراین، صدق یک تأویل در گرو صدق همهی آن گزارههاست. ولی، مشکلی که در این جا مطرح میشود این است که تأویل ممکن است دربردارندهی حکمی بیش از احکامی که بیان شده است، باشد. و نیز، یک تأویل مطلوب میتواند زمینهی تأویلهای دیگری را نیز فراهم سازد. علاوه بر این، چه بسا دو تأویل متضاد، دربردارندهی مدّعاهایی باشند که صدق هر یک را ممکن میسازد، روشی که هایدگر پیشنهاد کرده است این است که در ترجیح یک تأویل بر تأویل دیگر به جای استفاده از اصطلاح صادق و کاذب، از اصطلاحاتی چون اصیل و غیراصیل، معتبر وغیر معتبر، شفاف و غیر شفاف استفاده کنیم. در این صورت تأویل راجح را تأویل صادق و تأویل مرجوح را تأویل کاذب نمینامیم، بلکه تأویل نخست را تأویل اصیل یا معتبر یا شفاف و تأویل دوم را غیر اصیل، نامعتبر و غیر شفاف مینامیم.
***
نقد آرای هایدگر
1. دربارهی تعریف یا شناخت هستی، دو مطلب را باید از یک دیگر جدا ساخت: یکی مفهوم هستی و دیگری مصداق یا واقعیت عینی هستی. مفهوم هستی، عامترین مفاهیم و بدیهیترین آنها است و لذا بینیاز از تعریف است (مفهومه من أعرف الأشیاء). واقعیت یا هستی عینی نیز به عنوان «هل بسیط» امری است بدیهی و انکار آن به سفسطه میانجامد. چنان که پارهای از صفات و نشانههای کلی و عام آن، مانند علّیّت و معلولیّت، قوّه و فعلیّت، تقدّم و تأخّر نیز روشن است. برخی از این صفات و نشانهها از طریق علم حضوری به دست میآیند و برخی از راه علم حصولی. بنابراین راه پژوهش و تحقیق دربارهی هستی به آنچه هایدگر گفته است یعنی از طریق شناخت فهم منحصر نیست. چنان که در طول تاریخ تفکر بشری، پیوسته، فیلسوفان از راه دریافتهای شهودی و تأمّلات و کاوشهای فکری به مطالعهی هستی پرداختهاند.
آری، روشهای حسّی و تجربی که در عصر جدید بر فرهنگ و اندیشهی غربی سایه افکنده است نمیتواند راهگشای شناخت هستی به عنوان یک موضوع عام باشد. اگر مقصود هایدگر از این که هستی را نمیتوان به عنوان یک شیء مورد مطالعه قرار داد این است که هستی همچون یک شیء مادی و محسوس و از طریق ابزارها و روشهای حسی و تجربی مورد مطالعه قرار گیرد، سخن وی به جا و منطقی است.
2. این مطلب که هایدگر میگوید: «هر انسانی بهرهای از فهم معنای بودن را دارد، ولی از عهدهی تبیین فهم خویش برنمیآید» سپس نتیجه میگیرد که «پس برای شناخت هستی باید از شناخت فهم آغاز کرد»، قابل مناقشه و تأمل است. آنچه از مقدمهی مزبور میتوان نتیجه گرفت این است که شناخت هستی به صورت مطلق و کلی ریشه در شناخت هستی به عنوان امر مقید و خاص دارد. یعنی تصویر انسان از هستی به صورت کلی از تصویر هستی به صورت خاص و جزئی سرچشمه میگیرد. این مطلبی است که در فلسفهی اسلامی به ویژه در فلسفهی نوصدرایی توسط متفکرانی چون علامه طباطبایی (ره) و استاد مطهری تبیین شده است.(5)
امّا این که درک و شناخت هستی به درک و معرفت فهم باز گردد، توجیه معقولی ندارد. اگر مقصود این باشد که انسان واقعیت فهم را با علم حضوری درک میکند، آنگاه از طریق این واقعیت خاص به درک هستی به عنوان یک امر کلی و عام نایل میشود، باید گفت، فهم خصوصیتی ندارد، بلکه انسان پیش از درک فهم، واقعیت نفس خود را به علم حضوری درک میکند. آری، اگر فهم را فصل مقوّم انسان بدانیم به گونهای که درک نفس بدون درک فهم ممکن نباشد، سخن هایدگر قابل توجیه است.
3. روش سنتی در فلسفه که هر مسئلهای را برپایهی نظریهها یا اصول کلی و پیشین تبیین میکند، روشی است استوار و هیچگونه خلل منطقی ندارد، معیار تشخیص چنین نظریهها ، اصول پیشینیِ اصل امتناع تناقض است که آن را اصل الاصول یا اُمّ القضایا نامیدهاند. البته انسان پارهای از اصول را بدیهی و بینیاز از دلیل و برهان میداند، ولی با تأمّل روشن میشود که آن قضایای بدیهی، متکی به اصل امتناع تناقض بوده و چون بازگشت آنها به اصل تناقض روشن است عقل در تصدیق و پذیرش آنها تردیدی به خود راه نمیدهد. با داشتن این اصل بدیهی، انسان میتواند با به کارگیری روشهای درست تفکر به ادراکات نوینی دست یازد. هرگاه این اصل را نپذیریم، به نسبیّت در حقیقت یا
_______________________________
5. در این باره به اصول فلسفه وروش رئالیسم، ج2، مقالهی«پیدایش کثرت در ادراکات» رجوع شود.
_______________________________
شکاکیت در معرفت گرفتار خواهیم شد، که سرانجامی جز سفسطه ندارد.
4. اگر چه در علم حضوری و شهودی دوگانگی ذهن و عین (سوبژه و ابژه) از میان برداشته میشود ولی معرفتهای بشری در فلسفه و علوم دیگر، وامدار معرفتهای حصولیاند. احکام و قضایای علوم و معارف بشری، همگی از ادراکات حصولی تغذیه میشوند، بنابراین راه حل هایدگر که درگیر شدن عملی انسان را در شناخت جایگزین روش سنتی در پژوهشهای فلسفی میکند، منطقی و راهبردی نخواهد بود. حتی اگر مقصود از درگیری عملی، علم حضوری هم نباشد، بلکه روش کاربردی پراتیک هم مراد باشد، بدون داشتن تئوریها و نظریههای پیشینی، چنین روشی نمیتواند، عملی و راهگشا باشد.
5. تعریفی که هایدگر از جهان ارایه داده است و تنها برای انسان جهان اثبات میکند، بیشتر به وضع یک اصطلاح شباهت دارد تا ارایهی یک نظریهی فلسفی. مبنای این تعریف این است که انسان در ارتباط با پدیدهای دیگر دو کار میکند: یکی این که آنها را میفهمد، و دیگری این که در آنها تصرّف میکند. این مطلب دربارهی انسان صادق است، امّا به چه دلیل در جهان بودن یا جهان داشتن یک واقعیت مشروط به دو شرط یاد شده است، ممکن است کسی شرط تأثیرگذاری یا تصرّف در اشیای دیگر را معیار در جهان بودن یک چیز بداند، یا برای درک، مراتب متفاوتی قایل شود و در نتیجه در جهان بودن نیز درجات متفاوتی داشته باشد.
6.بحثی که هایدگر دربارهی حالات وجودی ارایه کرده و میگوید: «دربارهی انسان نمیتوان گفت که چه چیز است زیرا پیوسته در حال شدن و صیرورت است»، قابل تأمّل و مناقشه است؛ زیرا انسان قابلیت یا امکان محض نیست، و هستی او با یک سلسله فعلیتهای وجودی قوام یافته است. مثلاً انسان بالفعل موجودی است مختار و برخوردار از قوهی تفکر و تعقل و تعالیجو و سعادتطلب است. این گونه صفات وجودی، هویت خاص وجود انسان را تشکیل میدهند. حتّی این گفتهی هایدگر که فهم را از ویژگیهای انسان و مقوم هستی دازاین میشمارد نیز امری است بالفعل، یعنی انسان بالفعل از قابلیت خاص وجودی برخوردار است.
بنابراین میتوان انسان را با این صفات یا حالات وجودی تعریف کرد. هر چند دربارهی این که او آینده چه فعلیتهایی را به دست خواهد آورد، نمیتوان به صورت روشن و قطعی نظر داد، این عدم قطعیت ناشی از محدودیت علم بشر است، نه از نبودن نظم و قانون قطعی در نفس الأمر. اگر علم و آگاهی بشر بدان جا برسد که بتواند قوانین حاکم بر جسم و جان انسان را به صورت دقیق تشخیص دهد، خواهد توانست دربارهی این که انسان در آینده چه خواهد شد نیز به صورت قطعی نظر دهد. امّا شرایط کنونی علم بشری، نمیتواند دربارهی آینده انسان به صورت مشخص حکم قطعی صادر کند.
7. هستیشناسی فهم که هایدگر آن را تحولی در هرمنوتیک میداند، به خودی خود نمیتواند نقش هرمنوتیکی داشته باشد زیرا آنچه در هرمنوتیک مطرح است، چگونگی تحقق و پیدایش فهم است، خواه فهم، مربوط به کل هستی باشد، یا هستی دازاین (نفس انسان) یا آثار هنری یا متون ادبی، یا متون دینی و غیره، در حالی که هستی شناسی فهم مربوط به این است که فهم چیست؟ و رابطهاش با نفس، جهان و هستی چیست؟ حال اگر ما بتوانیم از طریق هستی شناسی فهم این امور را تشخیص دهیم، اگر چه پاسخ پرسشهای فلسفی خود را یافتهایم، ولی به پاسخ پرسشهای هرمنوتیکی خویش نرسیدهایم. زیرا باز هم میتوان پرسید که فهم با چنین ویژگیهای فلسفی که دارد چگونه حاصل میشود؟ (پرسش هرمنوتیکی). به دست آوردن پاسخ چنین پرسشی بدون داشتن تصویری روشن از تحصیل فهم و معرفت ممکن نیست. بنابراین، از روش شناسی تأویل که هرمنوتیکدانان پیش از هایدگر چون شلایرماخر و دیلتای مطرح کرده بودند، گریز و گزیری وجود ندارد.
به نظر میرسد هایدگر خود به این نقصان واقف بوده است، بدین جهت کوشیده است تا آن را از طریق وارد ساختن پدیدار شناسی در هرمنوتیک برطرف سازد. حال اگر این تلاش، کامیاب بوده باشد، باز هم نوعی از روش شناسی فهم به کار گرفته شده است، با این تفاوت که این روششناسی فهم، چون پدیدار شناسیک است، دایرهی گستردهتری از روش شناسی فهم در تفکر دیلتای و دیگران دارد، و به متون مکتوب، یا علوم انسانی اختصاص ندارد، بلکه دامنهی آن کل هستی و واقعیتهای وجودی را شامل میشود، خواه در عرصهی طبیعت باشد یا در عرصهی تاریخ و علوم انسانی و آثار مکتوب.
8. هرمنوتیک فلسفی هایدگر به نسبیّتگرایی در حقیقت و شکاکیت در معرفت میانجامد، زیرا شناخت پدیدارشناسی که برای دازاین حاصل میشود از طریق دو چیز است: حالات نفسانی و فهم. حالات نفسانی صرفاً انفعالیاند و جنبهی اجتماعی دارند، طبعاً تحت تأثیر محیط و عوامل اجتماعی قرار میگیرند و با تحول آنها متحول میشوند، چنان که فهم نیز امکانهای وجودی انسان را کشف میکند، در این صورت به هیچ فهم مشترکی میان افراد بشر نمیتوان دست یافت؛ در حالی که اگر فهم مشترک وجود نداشته باشد، باب مفاهمه و گفتگو به کلی بسته خواهد شد که در نادرستی آن تردیدی نیست. از این پیآمد نادرست میتوان به نادرستی دستگاه هرمنوتیک هایدگر پی برد.
9. این سخن هایدگر که فهم یک واقعیت یا یک متن، هیچگاه بدون تأویل به معنایی که بیان کرده است تحقق نمییابد، سخن استواری است . فهم را نباید معادل درک و آگاهی به معنای رایج آن دانست آگاهی با داشتن اطلاعاتی دربارهی یک چیز حاصل میشود، ولی فهم چنین نیست، چه بسا انسان مطالب بسیاری دربارهی یک چیز میداند، امّا تنها فهم اندکی از آن دارد، یا هیچ فهمی از آن ندارد. تفاوت آگاهی و فهم را میتوان از قبیل تفاوت بصر و بصیرت دانست،بصیرت همان فهمی است که انسان نسبت به یک چیز به دست میآورد. این حدیث که «ربّ حامل فقه إلی من هو أفقه منه» نیز بیانگر همین تفاوت است. چه بسا کسی محفوظات فقهی یا روایی یا فلسفی بسیاری دارد ولی فهم فقهی یا روایی یا فلسفی او بسیار ناچیز است. فهم همیشه با تأویل همراه است، یعنی گذر کردن از ظاهر و نفوذ به باطن، عبور از لفظ به درون معنا و از قشر به لب و جوهر. البته این کار نیازمند مهارت کافی میباشد و باید با رعایت موازین عقلی و منطقی همراه باشد تا به نابسامانی تفسیر و تأویل نینجامد.
10. این سخن هایدگر که برای تشخیص حقانیت یک تأویل و ترجیح آن بر تأویل یا تأویلهای دیگر، معیار صدق و کذب را رها کرده و معیارهایی چون اصیل و غیر اصیل، شفاف و غیر شفاف، معتبر و نامعتبر را جایگزین آن کرده است، قابل مناقشه است. البته، وی معیار صدق و کذب را دربارهی آنچه او «کشف شدگی» مینامد، یعنی واقعیتهای فیزیکی پذیرفته است، ولی آن را دربارهی آنچه وی «آشکارشدگی» نامید که مربوط به دازاین و انسان است، کافی ندانسته است. این دوگانگی، بازگشت به همان تمایز سنتی میان علوم طبیعی و علوم انسانی است که دیلتای و دیگران در صدد حل آن بودند و میخواستند روشی را ابداع کنند که بتوان در علوم انسانی به نظریههایی قطعی همچون نظریههای علوم طبیعی دست یافت.
از نظر ما اصل تمایز به این سادگی قابل برداشتن نیست، ولی وجود تفاوت و تمایز مانع از بهرهگیری از معیار صدق و کذب در علوم انسانی نخواهد بود؛ زیرا حقیقت و نفس الأمر ثابت است و میتوان آن را ملاک آزمون نظریهها دانست. البته ظرافت و پیچیدگی خاص آن در علوم انسانی نیز نباید مورد غفلت واقع شود. در امور انسانی نیز میتوان به یک سلسله حقایق کلی و ثابت و جهان شمول دست یافت، و در عین حال تفاوتهای محیطی، زمانی، تاریخی، اجتماعی و غیره را نیز مورد توجه قرار داد تا از افراط و تفریط در نظریه پردازی در علوم انسانی مصون و برحذر باشیم.