آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۲

چکیده

متن

در بحث پیشین،تأکید داشتیم که هیچکدام از حقیقت علمی و تاریخی نه حقیقت ایمان را اثبات می‏کند و نه آن را نفی می‏کند. عکس قضیه نیز، مسلّم است؛ یعنی، ایمان و مذهب نیز، نه حقیقت علمی و تاریخی را اثبات می‏کند و نه نفی آن را.
اکنون، این سوءال مطرح می شود که آیا فلسفه نیز، همین رابطه را با مذهب دارد؟! یا اساساً رابطه‏ی این دو(فلسفه و مذهب) بسیار ابهام آمیز و پیچیده است؟!
سوءال اساسی همین است، چیزی که بسیار مهم است، این نکته است که ابهام‏آمیز بودن رابطه‏ی مذهب و فلسفه،بیش از آنچه، در تحلیلهای پیشین اشارت رفت، حتی رابطه‏ی حقیقت علمی و تاریخی را نیز پیچیده‏تر می‏سازد .
در واقع، همین نکته‏ی اساسی است که مباحث بی‏شماری در ارتباط ایمان و فلسفه (در میان دانشمندان) مطرح می‏شود و احیاناً به این دیدگاه کشیده شده است که فلسفه، دشمن و نابود کننده‏ی مذهب است و میان فلسفه و مذهب، یک نوع تضاد وجود دارد!
حتی متکلمان هم که از مفاهیم فلسفی، در تبیین ایمان یک جامعه دینی، بهره می‏گیرند، متهم به تحریف مذهب می‏شوند. اشکال و ابهام در رابطه با فلسفه، از آنجا ناشی می‏شود که هر تعریفی از «فلسفه» که ارایه شود، در واقع، نقطه نظر همان فیلسوفی است که فلسفه را تعریف می‏کند.جز این که، در اینجا، درباره معنی «فلسفه» یک نوع توافق پیش فلسفی، وجود دارد و در تحلیل‏ها و مباحث این چنینی، باید آن تعریف و مفهوم و مفروض پیش فلسفی را به کار ببریم.
با این فرض، می‏گوییم که: «فلسفه، تلاشی است در پاسخ به سوءالهای کلی، درباره ماهیت واقعیت Realityو هستی انسان Humanexistenceپرسشهای کلی، آن نوع پرسشهایی است که در رابطه‏ی واقعیت جزیی (مانند فیزیک یا تاریخ) سوءال مطرح نمی‏سازند، بلکه در باره ماهیت واقعیت و هستی که در همه قلمرو هستی، وجود دارد، پرسش می‏کند.
فلسفی، تلاش دارد که در مقولات کلی که وجود و هستی، تبیین می‏شود، پاسخ گوید. اگر چنین مفهومی از فلسفه، مفروض شود، رابطه‏ی حقیقت فلسفی با حقیقت دینی، مشخص خواهد شد. حقیقت فلسفی، حقیقتی است که درباره ساختار هستی، بحث می‏کند، امّا حقیقت دینی، حقیقت تعلق و وابستگی انسان است به «واقعیت مطلق».
در اینجا، به نظر می‏رسد که رابطه‏ی این دو (فلسفه و مذهب) شبیه رابطه حقیقت دینی و حقیقت علمی است. امّا تفاوت میان این دو چشمگیر است، و آن تفاوت ماهوی است میان اطلاق سوءال فلسفی و اطلاق گرایش مذهبی، در هر دو مورد،«واقعیت مطلق» مورد پرسش و تبیین است: مفهومی در قلمرو فلسفه و سمبلیک در قلمرو مذهب.1
حقیقت فلسفی مرکبی است از مفاهیم حقیقی در رابطه با «مطلق» و هستی امّا حقیقت دینی مرکب از سمبلهایی است در رابطه با «مطلق» . به عبارت دیگر: فلسفه از مطلق و هستی به طور مفهومی بحث می‏کند و مذهب آن را سمبلیک می‏شناسد. رابطه این دو قلمرو، پرسش اساسی است که ما، با آن در ارتباط هستیم و آن را باید پاسخ گوییم.
سوءال اساسی
دقیقاً سوءال همین است،چرا فلسفه در درک و تبیین «مطلق» مفاهیم را به کار
_______________________________
1. به نظر ما اشتباه و خطاکاری موءلف محترم، در این نکته (سمبلیک بودن مذهب)،نهفته است این بحث را در پاورقی آخر مقاله توضیح خواهیم داد.مترجم.________________________________________
می‏گیرد و مذهب سمبلها را؟! اگر هر دو یک واقعیت را تبیین می‏کنند، چرا هر دو، یک روش را به کار نمی‏برند؟!
پاسخ، این است که رابطه با واقعیت و مطلق، در هر دو مورد، یکسان نیست. رابطه‏ی فلسفی، در اصل یک توصیف مشخص از ساختار اساسی هستی است که خود را نشان می‏دهد، امّا رابطه‏ی ایمان، در اصل یک تبیین ابهام‏آمیزی است از گرایش به معنی واقعیت، که برای انسان دینی، تجلّی می‏یابد، تفاوت میان این دو، بسیار اساسی و آشکار است.
امّا این تفاوت، چنانچه از واژه «در اصل» مفهوم می‏شود در زندگی فعال فلسفی ومذهبی چندان قابل توجه و اعتنا نیست.
چرا قابل اعتنا نیست؟ زیرا، یک فیلسوف، انسانی است که تلاش دارد که‏هستی را بر حسب استعداد خود، بفهمد و یک انسان مذهبی، انسانی است با نیروی اندیشه و نیازمند به درک مفهومی از مطلق، می‏خواهد «مطلق» را در عرصه ایمانی خود، تجربه نماید. این، تنها یک حقیقت بیوگرافی گرایانه نیست، بلکه هر دو ادراک، آثار خود را دارد:
حیات فلسفه در زندگی فیلسوف و نشاط ایمان در زندگی انسان دیندار.
[و این، همان تفاوت میان ایمان مذهبی با ایمان فلسفی است که ایمان مذهبی، پویایی و تحرک و استحکام را دارد امّا ادراک فلسفی، آرامش، اقناعی و سکون را ایجاد می‏کند].
تقارب فلسفه و دین
یک تحلیل از سیستمهای فلسفی، با همه مقوله‏ها و مکاتب آنها، نشان می‏دهد که سمت و جهت‏گیری پرسشهای فیلسوف، و پاسخهای معینی که او می‏دهد، همه‏اش، با ادراک معرفت‏شناسانه در قلمرو «گرایش به مطلق»(در فلسفه الهی) تعیّن می‏یابد.مطالعه تاریخی فیلسوفان، نه تنها بزرگترین قدرت و نیروی اندیشه را نشان می‏دهد، بلکه با احساس‏ترین و گرمترین گرایش را در زمینه‏ی فهم معنی «مطلق» که خود را در چهره‏ها و نمودهای مختلف هستی، نشان می‏دهد، آشکار می‏سازد و همواره فیلسوفان تلاش داشته‏اند که معرفت هستی شناسانه‏ی خود، جهان و انسان را بفهمند و ادراک نمایند. کافی است که کسی به فیلسوفان هندی و یونانی، اشاره‏ای داشته باشد.
همگی، بدون استثنا، حتی فیلسوفان معاصر از لایب نیتس گرفته تا اسپونزا، از کانت تا هگل، همه این دانشمندان، با احساس خاص خود، تلاش دارند که واقعیت هستی و مطلق را ادراک کرده و بفهمند.
اگر کسی ادعا کند که خط فیلسوفان اثبات‏گرا Positivisticاز لاک تا هیوم، تا پوزیتیویسم منطقی معاصر، یک استثنای در قانون فیلسوفان و طرز تفکر و اندیشه آنان است، باید، این شخص ملاحظه کند که وظیفه‏ای که این فیلسوفان، خود را در محور آن، محصور ساخته‏اند، مسایل و بحثهای «دکترین معرفت» است و به ویژه در عصر ما، تحلیل ابزارهای زبانشناختی معرفت علمی، کار علمی و اشتغال فکری این فیلسوفان را تشکیل می‏دهد.
با این که، این شاخه‏ی معرفت‏شناسی فلسفه، در عصر ما، مهمترین اشتغال علمی و فکری فیلسوفان می‏باشد، امّا این معرفت‏شناسی، دقیقاً به مفهوم سنّتی«فلسفه»(هستی شناسی) نیست.
فلسفه، در مفهوم عام خود، با فیلسوفان و مردمانی تداوم یافته است که با احساس و دقت نظر دقیق و روشن خود، نمودهای واقعیت مطلق را که در پروسه جهان، دیده می‏شوند، مطالعه کرده و ادراک می‏نمایند.
دقیقاً این عنصر «گرایش به واقعیت مطلق» در پشت و ورای اندیشه‏های فیلسوفانه، دیده می‏شود که پشتوانه اساسی حقیقت دینی، به حساب می‏آید و آن را تأیید می‏نماید.
دیدگاه فیلسوفان از جهان و هستی و سرنوشت انسان، مذهب و فلسفه را به همدیگر نزدیک می‏سازد، بلکه بیشتر ایمان مذهبی را با تفکر فلسفی متحد می‏کند و آنها را در یک قلمرو قرار می‏دهد.
فلسفه نه تنها، مادر علوم که علم و تاریخ از آن زاییده شده‏اند، بلکه یک عنصر همیشگی و دایم در اندیشه علمی و کار تاریخی بوده است.
نزدیکی قلمرو فیزیک و فلسفه
می‏توان به جرأت ادّعا کرد که شکل و قالب منبعی که بزرگترین فیزیکدانان، در تحقیقات خود، جهان را در داخل آن می‏بینند، فلسفی می‏باشد. گرچه روش تحقیقی عملی آنها، با روش فلسفه، متفاوت است.
امّا، بدون استثنا، نتیجه تحقیق و اکتشافات فیزیکدانان، یک شکل و فرم فلسفی است و آنها در کلّیّت می‏خواهند، جهان را از دیدگاه فیزیکی مطالعه نمایند و همیشه دیدگاه فیزیکی یک کلّیّت هستی‏شناسانه(آگاهانه یا ناخودآگاهانه) در قالب‏گیری اندیشه فیزیکدانان، تشکیل می‏یابد.
می‏توان به جرأت اظهار کرد که حتّی در دیدگاه علمی واقعیت Scientific View، عنصری از ایمان، دخیل بوده و موءثر است.
البته، دانشمندان تلاش می‏کنند که از دخالت کردن و نفوذ دادن عناصر ایمان و حقیقت فلسفی در قلمرو تحقیق علمی آنها، مانع شوند. البته، این، ممکن است، امّا، هرگز نمی‏توانیم در قلمرو تحقیق علمی، به طور مطلق، یک تحقیق علمی خالص را پیدا کنیم که هیچ اشاره‏ای به قلمرو دیگر معلومات، نداشته باشد.
آنچه درباره فیلسوف، گفته می‏شود، در مورد دانشمند نیز، صادق است، حتی در کار علمی خود، دانشمند یک انسان است و با گرایش به مطلق، سر و کار دارد، در نتیجه، در مطالعه خود، از جهان به‏طور علمی، سوءالی مطرح می‏کند که دقیقاً فیلسوف همان پرسش را جستجو می‏نماید.
تقارب فلسفه و تاریخ
به همین روش نیز، یک مورّخ( آگاهانه یا ناخود آگاهانه) یک فیلسوف است.
کاملاً روشن است که وظیفه یک مورّخ، علاوه از پیدا کردن و یافتن واقعیتها) Facts( وابسته به ارزیابی عوامل تاریخی به ویژه طبیعت انسان، آزادی او ، سرنوشت او، توسعه و فرافکنی او بیرون از طبیعت، و مسایلی از این قبیل است.
البته نه به طور کامل و روشن، امّا باز هم، این موضوع، یک حقیقت است که حتی در پیدا کردن حقایق تاریخی، تئوریها و مفروضات فلسفی، مطرح می‏باشند. این یک واقعیت است که مورّخ(بیرون از شماری از حوادث تاریخی که در لحظات کوتاهی از زمان صورت می‏گیرند) باید روشن سازد که چه واقعیت‏هایی، واقعیت‏های مناسب تاریخی، نامیده می‏شوند؟!
مورّخ باید، ارزیابی خود را از منابع و اعتبار و موثقیت آنها، نشان دهد، یک وظیفه‏ای که بیرون از توصیف طبیعت انسانی، وجود خارجی ندارد و همواره دیدگاه و بینش مورّخ در توجیه و تفسیر آن حوادث دخالت تام دارد.
سرانجام، یک مورّخ، درباره یک کار تاریخی، دیدگاه خود را (تلویحاً یا تصریحاً) درباره معنی و مفهوم حوادث تاریخی در زندگی انسان، توضیح می‏دهد، ناچار است که مفروضات فلسفی تاریخ را ارایه دهد و به یک نوع فلسفه تاریخ، از دیدگاه خود، اشاره نماید. زیرا، آنجا که فلسفه مطرح است، یک نوع تبیین از «واقعیت مطلق» نیز مطرح است و طبیعی است که یک عنصری از ایمان نیز مطرح می‏باشد.
البته، ممکن است، این عنصر ایمان، به جهت احساس مورّخ در مورد جستجوی واقعیت‏های خالص تاریخی، مخفی و پنهان باشد.
به این ترتیب ، ملاحظه می‏شود که علیرغم تفاوت ذاتی و جوهری آنها، همواره یک اتحاد از حقیقت فلسفی وحقیقت ایمانی، در هر فلسفه‏ای، وجود دارد و این اتحاد (یا نقطه مشترک) در قلمرو دانشمند و مورّخ وجود دارد.
ما می‏توانیم این اتحاد و نقطه مشترک را «ایمان فلسفی» Philosophical Faith بنامیم.2
این اصطلاح، تا حدودی غلط انداز و گیج‏کننده است؛ زیرا به نظر می‏رسد که دو عنصر حقیقت فلسفی و حقیقت ایمانی، با همدیگر مخلوط و مشتبه می‏شوند.
به علاوه، این اصطلاح دلالت دارد که یک ایمان فلسفی وجود دارد، یک تداوم فلسفی Philosophical Pren nis، چنانچه اصطلاح شده است.
امّا همواره پرسشهای فلسفی تداوم دارند و نه پاسخها. آنچه وجود دارد پروسه دایمی، تشریح و توجیه عناصر فلسفی و عناصر ایمانی است نه یک ایمان فلسفی. قطعاً حقیقت ایمانی، در حقیقت وجود دارد و متلازم یکدیگرند و همواره آنها از همدیگر جدا نیستند.
در توضیح نکته یاد شده، تبیین مفهومی حقیقت فلسفی را با تبیین سمبلیک حقیقت ایمانی، مواجه ساخته و مقایسه نماییم.
اکنون،کسی می‏تواند بگوید: بسیاری از مفاهیم فلسفی، اقارب و خویشاوندان اسطوره‏ای دارند و بسیاری از سمبلهای اسطوره‏ای، عناصر مفهومی دارند که
_______________________________
2. این عنوان، نام کتابی است که یاسپرس(فیلسوف معروف) آن را تألیف کرده است.موءلف.
________________________________________
در ظهور معرفت فلسفی (در تمدن انسانی) توسعه یافته‏اند.
به عبارت دیگر: عناصری که چهره سمبلیک اسطوره‏ای داشته‏اند، در توسعه معرفت فلسفی، نمود مفاهیم فلسفی به خود گرفته‏اند.
نمونه‏ها
نمونه‏های این عناصر سمبلیک اسطوره‏ای که در تکامل معرفتی به مفاهیم فلسفی ارتقا یافته‏اند، زیاد است. مثلاً:
در اندیشه‏ی «خدا»، مفاهیم: هستی، زندگی، روح، وحدت، کثرت، انتزاع و مفهوم شده‏اند و در سمبل آفرینش، مفاهیم: فناپذیری، اضطراب و نگرانی نسبت به آینده، آزادی و زمان (عُمر) انتزاع و مفهوم شده‏اند.
درباره سمبل «هبوط آدم» مفهوم: ماهیت ذاتی انسان، اختلاف و تضاد انسان، از خودبیگانگی انسان، مفهوم شده‏اند.
به جهت این که، هر سمبل مذهبی، یک استعداد و پتانسیل مفهومی دارد، در نتیجه به نوعی چهره و نمود تئولوژیکی و اِمکان کلامی را با خود همراه دارد که در رابطه با خداوند و آفرینش مطرح می‏باشد.
به این ترتیب، یک فلسفه‏ای را می‏توان، از یک سمبل مذهبی، نتیجه‏گیری کرد و ادراک نمود.
امّا ایمان و مذهب، هرگز، حرکت اندیشه فیلسوفانه را محدود نمی‏سازد، چنانچه فلسفه، کاراکتر و ویژگی گرایش به مطلق انسان را محدود نمی‏کند.
سمبلهای مذهبی، می‏تواند، چشمهای فیلسوف را در فهم کیفیّت و ظرافت جهان، باز کند و او را به ابعاد ژرف و ظریف جهان هستی رهنمون شود و گرنه فیلسوف، در محدوده‏ی اندیشه خود، نمی‏تواند به آن ابعاد راه یابد و آگاهی پیدا نماید.
امّا مذهب، هرگز یک فلسفه‏ی مشخصی را تعیین نمی‏کند و دستور نمی‏دهد. با این که رجال کلیسا و حرکتهای کلامی[در غرب]، هر کدام پیرو مکتبی شده‏اند و از فلسفه‏های افلاطون، ارسطو، کانت و هیوم، پیروی کرده‏اند، مفاهیم و مدلولات فلسفی از سمبلهای مذهبی، می‏توانند، در روشهای مختلف توسعه یابند، امّا حقیقت ایمانی و حقیقت فلسفی، هیچکدام روی همدیگر، نیروی مسلّطی ندارند.3
_______________________________
3. موءلف محترم ،« ارتباط با مطلق» را جز از طریق سمبلیک قابل توضیح و تبیین نمی‏داند و زبان سمبلیک را تنها زبانی می‏داند که می‏تواند اعماق درونی این ارتباط را نشان دهد. از این جهت قلمرو فلسفه را از مذهب جدا می‏بیند. او، از آن جهت زبان سمبلیک را انتخاب می‏کند، که زبان عادی(ادبی) را در توضیح صفات خداوند به مانند علم و قدرت، محبت، یک نوع تشبیه خدا (نامحدود) را با صفات انسان (محدود) همسان می‏بیند و آن را شرک می‏داند و لذا زبان سمبلیک را که نمود خارجی، واقعیت درونی را نشان می‏دهد، انتخاب می‏نماید.
ولی دانشمندان منتقد از جمله جان هیک، این نقد را بر سمبلیک بودن گزاره‏های دینی تیلیخ وارد کردند: که در جمله «خدا، خیر محض است» مفهوم خیر محض بودن خداوند، آیا سمبلیک است؟ زیرا این جمله هرگز جنبه مادی ندارد که سمبلیک باشد. این بحث در شماره 23 همین مجله « کلام اسلامی»،صفحه 91 92، به تفصیل مورد بحث قرار گرفت.
اکنون این سوءال مطرح است که با نقد کردن سمبلیک بودن گزاره‏های دینی به خصوص درباره‏ی واقعیت مطلق (خداوند) چرا وچگونه راه فلسفی از راه مذهبی جدا می‏باشند و چرا فلسفه و مذهب، یک موضوع را (خداوند، مطلق)، هستی مطلق، و سرچشمه آن را، مورد مطالعه قرار ندهند؟ البتّه هر کدام از دیدگاه خود و روش خاص خویش.
به نظر ما، فلسفه و مذهب، وحدت قلمرو مطالعاتی دارند و هر کدام از آنها یک موضوع را مدّنظر قرار می‏دهند منتهی فلسفه با نگرش کلّی خود و مذهب با زبان خاصّ‏خود.
از این جهت، درست به نظر نمی‏رسد که فلسفه، معاند مذهب و نابود کننده‏ی آن تلقّی شود. به ویژه این که در اندیشه اسلامی، در قرآن کریم و نهج‏البلاغه امام علی علیه السلام ، بیاناتی وارد شده است که به جزم با تفکر عقلانی و فلسفی قابل توجیه فهم نمی‏باشد. مثلاً اَحَدیت خداوند در سوره اخلاص، نمونه‏ی بارز این مسأله‏ی عقلانی و فلسفی است.و همچنین خطبه دوم نهج‏البلاغه امام علی علیه السلام ، یک فلسفه عالی اسلامی را در توصیف ذات و صفات خداوند مطرح می‏سازد. اصولاً اندیشه شیعی بیشتر با تفکر عقلانی سازگاری دارد تا اندیشه‏ی دیگر فِرَق اسلامی.
لذا به جرأت می‏توان گفت: کتاب «توحید» صدوق رحمه الله و خطبه‏های نهج‏البلاغه امام علی علیه السلام نشانه‏ی بارز وحدت قلمرو فلسفه و مذهب را در موضوع خداشناسی نشان می‏دهند.
البته موءلف محترم در پایان مقاله‏ی حاضر، یک نوع وحدت قلمرو را میان فلسفه و مذهب تأیید می‏نماید که خود حایز اهمیّت است. قطعاً این موضوع به بحث مفصلی نیاز دارد که فرصت دیگری را می‏طلبد.مترجم.

تبلیغات