همبستگی فلسفه و مذهب؟ (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
در بحث پیشین،تأکید داشتیم که هیچکدام از حقیقت علمی و تاریخی نه حقیقت ایمان را اثبات میکند و نه آن را نفی میکند. عکس قضیه نیز، مسلّم است؛ یعنی، ایمان و مذهب نیز، نه حقیقت علمی و تاریخی را اثبات میکند و نه نفی آن را.
اکنون، این سوءال مطرح می شود که آیا فلسفه نیز، همین رابطه را با مذهب دارد؟! یا اساساً رابطهی این دو(فلسفه و مذهب) بسیار ابهام آمیز و پیچیده است؟!
سوءال اساسی همین است، چیزی که بسیار مهم است، این نکته است که ابهامآمیز بودن رابطهی مذهب و فلسفه،بیش از آنچه، در تحلیلهای پیشین اشارت رفت، حتی رابطهی حقیقت علمی و تاریخی را نیز پیچیدهتر میسازد .
در واقع، همین نکتهی اساسی است که مباحث بیشماری در ارتباط ایمان و فلسفه (در میان دانشمندان) مطرح میشود و احیاناً به این دیدگاه کشیده شده است که فلسفه، دشمن و نابود کنندهی مذهب است و میان فلسفه و مذهب، یک نوع تضاد وجود دارد!
حتی متکلمان هم که از مفاهیم فلسفی، در تبیین ایمان یک جامعه دینی، بهره میگیرند، متهم به تحریف مذهب میشوند. اشکال و ابهام در رابطه با فلسفه، از آنجا ناشی میشود که هر تعریفی از «فلسفه» که ارایه شود، در واقع، نقطه نظر همان فیلسوفی است که فلسفه را تعریف میکند.جز این که، در اینجا، درباره معنی «فلسفه» یک نوع توافق پیش فلسفی، وجود دارد و در تحلیلها و مباحث این چنینی، باید آن تعریف و مفهوم و مفروض پیش فلسفی را به کار ببریم.
با این فرض، میگوییم که: «فلسفه، تلاشی است در پاسخ به سوءالهای کلی، درباره ماهیت واقعیت Realityو هستی انسان Humanexistenceپرسشهای کلی، آن نوع پرسشهایی است که در رابطهی واقعیت جزیی (مانند فیزیک یا تاریخ) سوءال مطرح نمیسازند، بلکه در باره ماهیت واقعیت و هستی که در همه قلمرو هستی، وجود دارد، پرسش میکند.
فلسفی، تلاش دارد که در مقولات کلی که وجود و هستی، تبیین میشود، پاسخ گوید. اگر چنین مفهومی از فلسفه، مفروض شود، رابطهی حقیقت فلسفی با حقیقت دینی، مشخص خواهد شد. حقیقت فلسفی، حقیقتی است که درباره ساختار هستی، بحث میکند، امّا حقیقت دینی، حقیقت تعلق و وابستگی انسان است به «واقعیت مطلق».
در اینجا، به نظر میرسد که رابطهی این دو (فلسفه و مذهب) شبیه رابطه حقیقت دینی و حقیقت علمی است. امّا تفاوت میان این دو چشمگیر است، و آن تفاوت ماهوی است میان اطلاق سوءال فلسفی و اطلاق گرایش مذهبی، در هر دو مورد،«واقعیت مطلق» مورد پرسش و تبیین است: مفهومی در قلمرو فلسفه و سمبلیک در قلمرو مذهب.1
حقیقت فلسفی مرکبی است از مفاهیم حقیقی در رابطه با «مطلق» و هستی امّا حقیقت دینی مرکب از سمبلهایی است در رابطه با «مطلق» . به عبارت دیگر: فلسفه از مطلق و هستی به طور مفهومی بحث میکند و مذهب آن را سمبلیک میشناسد. رابطه این دو قلمرو، پرسش اساسی است که ما، با آن در ارتباط هستیم و آن را باید پاسخ گوییم.
سوءال اساسی
دقیقاً سوءال همین است،چرا فلسفه در درک و تبیین «مطلق» مفاهیم را به کار
_______________________________
1. به نظر ما اشتباه و خطاکاری موءلف محترم، در این نکته (سمبلیک بودن مذهب)،نهفته است این بحث را در پاورقی آخر مقاله توضیح خواهیم داد.مترجم.________________________________________
میگیرد و مذهب سمبلها را؟! اگر هر دو یک واقعیت را تبیین میکنند، چرا هر دو، یک روش را به کار نمیبرند؟!
پاسخ، این است که رابطه با واقعیت و مطلق، در هر دو مورد، یکسان نیست. رابطهی فلسفی، در اصل یک توصیف مشخص از ساختار اساسی هستی است که خود را نشان میدهد، امّا رابطهی ایمان، در اصل یک تبیین ابهامآمیزی است از گرایش به معنی واقعیت، که برای انسان دینی، تجلّی مییابد، تفاوت میان این دو، بسیار اساسی و آشکار است.
امّا این تفاوت، چنانچه از واژه «در اصل» مفهوم میشود در زندگی فعال فلسفی ومذهبی چندان قابل توجه و اعتنا نیست.
چرا قابل اعتنا نیست؟ زیرا، یک فیلسوف، انسانی است که تلاش دارد کههستی را بر حسب استعداد خود، بفهمد و یک انسان مذهبی، انسانی است با نیروی اندیشه و نیازمند به درک مفهومی از مطلق، میخواهد «مطلق» را در عرصه ایمانی خود، تجربه نماید. این، تنها یک حقیقت بیوگرافی گرایانه نیست، بلکه هر دو ادراک، آثار خود را دارد:
حیات فلسفه در زندگی فیلسوف و نشاط ایمان در زندگی انسان دیندار.
[و این، همان تفاوت میان ایمان مذهبی با ایمان فلسفی است که ایمان مذهبی، پویایی و تحرک و استحکام را دارد امّا ادراک فلسفی، آرامش، اقناعی و سکون را ایجاد میکند].
تقارب فلسفه و دین
یک تحلیل از سیستمهای فلسفی، با همه مقولهها و مکاتب آنها، نشان میدهد که سمت و جهتگیری پرسشهای فیلسوف، و پاسخهای معینی که او میدهد، همهاش، با ادراک معرفتشناسانه در قلمرو «گرایش به مطلق»(در فلسفه الهی) تعیّن مییابد.مطالعه تاریخی فیلسوفان، نه تنها بزرگترین قدرت و نیروی اندیشه را نشان میدهد، بلکه با احساسترین و گرمترین گرایش را در زمینهی فهم معنی «مطلق» که خود را در چهرهها و نمودهای مختلف هستی، نشان میدهد، آشکار میسازد و همواره فیلسوفان تلاش داشتهاند که معرفت هستی شناسانهی خود، جهان و انسان را بفهمند و ادراک نمایند. کافی است که کسی به فیلسوفان هندی و یونانی، اشارهای داشته باشد.
همگی، بدون استثنا، حتی فیلسوفان معاصر از لایب نیتس گرفته تا اسپونزا، از کانت تا هگل، همه این دانشمندان، با احساس خاص خود، تلاش دارند که واقعیت هستی و مطلق را ادراک کرده و بفهمند.
اگر کسی ادعا کند که خط فیلسوفان اثباتگرا Positivisticاز لاک تا هیوم، تا پوزیتیویسم منطقی معاصر، یک استثنای در قانون فیلسوفان و طرز تفکر و اندیشه آنان است، باید، این شخص ملاحظه کند که وظیفهای که این فیلسوفان، خود را در محور آن، محصور ساختهاند، مسایل و بحثهای «دکترین معرفت» است و به ویژه در عصر ما، تحلیل ابزارهای زبانشناختی معرفت علمی، کار علمی و اشتغال فکری این فیلسوفان را تشکیل میدهد.
با این که، این شاخهی معرفتشناسی فلسفه، در عصر ما، مهمترین اشتغال علمی و فکری فیلسوفان میباشد، امّا این معرفتشناسی، دقیقاً به مفهوم سنّتی«فلسفه»(هستی شناسی) نیست.
فلسفه، در مفهوم عام خود، با فیلسوفان و مردمانی تداوم یافته است که با احساس و دقت نظر دقیق و روشن خود، نمودهای واقعیت مطلق را که در پروسه جهان، دیده میشوند، مطالعه کرده و ادراک مینمایند.
دقیقاً این عنصر «گرایش به واقعیت مطلق» در پشت و ورای اندیشههای فیلسوفانه، دیده میشود که پشتوانه اساسی حقیقت دینی، به حساب میآید و آن را تأیید مینماید.
دیدگاه فیلسوفان از جهان و هستی و سرنوشت انسان، مذهب و فلسفه را به همدیگر نزدیک میسازد، بلکه بیشتر ایمان مذهبی را با تفکر فلسفی متحد میکند و آنها را در یک قلمرو قرار میدهد.
فلسفه نه تنها، مادر علوم که علم و تاریخ از آن زاییده شدهاند، بلکه یک عنصر همیشگی و دایم در اندیشه علمی و کار تاریخی بوده است.
نزدیکی قلمرو فیزیک و فلسفه
میتوان به جرأت ادّعا کرد که شکل و قالب منبعی که بزرگترین فیزیکدانان، در تحقیقات خود، جهان را در داخل آن میبینند، فلسفی میباشد. گرچه روش تحقیقی عملی آنها، با روش فلسفه، متفاوت است.
امّا، بدون استثنا، نتیجه تحقیق و اکتشافات فیزیکدانان، یک شکل و فرم فلسفی است و آنها در کلّیّت میخواهند، جهان را از دیدگاه فیزیکی مطالعه نمایند و همیشه دیدگاه فیزیکی یک کلّیّت هستیشناسانه(آگاهانه یا ناخودآگاهانه) در قالبگیری اندیشه فیزیکدانان، تشکیل مییابد.
میتوان به جرأت اظهار کرد که حتّی در دیدگاه علمی واقعیت Scientific View، عنصری از ایمان، دخیل بوده و موءثر است.
البته، دانشمندان تلاش میکنند که از دخالت کردن و نفوذ دادن عناصر ایمان و حقیقت فلسفی در قلمرو تحقیق علمی آنها، مانع شوند. البته، این، ممکن است، امّا، هرگز نمیتوانیم در قلمرو تحقیق علمی، به طور مطلق، یک تحقیق علمی خالص را پیدا کنیم که هیچ اشارهای به قلمرو دیگر معلومات، نداشته باشد.
آنچه درباره فیلسوف، گفته میشود، در مورد دانشمند نیز، صادق است، حتی در کار علمی خود، دانشمند یک انسان است و با گرایش به مطلق، سر و کار دارد، در نتیجه، در مطالعه خود، از جهان بهطور علمی، سوءالی مطرح میکند که دقیقاً فیلسوف همان پرسش را جستجو مینماید.
تقارب فلسفه و تاریخ
به همین روش نیز، یک مورّخ( آگاهانه یا ناخود آگاهانه) یک فیلسوف است.
کاملاً روشن است که وظیفه یک مورّخ، علاوه از پیدا کردن و یافتن واقعیتها) Facts( وابسته به ارزیابی عوامل تاریخی به ویژه طبیعت انسان، آزادی او ، سرنوشت او، توسعه و فرافکنی او بیرون از طبیعت، و مسایلی از این قبیل است.
البته نه به طور کامل و روشن، امّا باز هم، این موضوع، یک حقیقت است که حتی در پیدا کردن حقایق تاریخی، تئوریها و مفروضات فلسفی، مطرح میباشند. این یک واقعیت است که مورّخ(بیرون از شماری از حوادث تاریخی که در لحظات کوتاهی از زمان صورت میگیرند) باید روشن سازد که چه واقعیتهایی، واقعیتهای مناسب تاریخی، نامیده میشوند؟!
مورّخ باید، ارزیابی خود را از منابع و اعتبار و موثقیت آنها، نشان دهد، یک وظیفهای که بیرون از توصیف طبیعت انسانی، وجود خارجی ندارد و همواره دیدگاه و بینش مورّخ در توجیه و تفسیر آن حوادث دخالت تام دارد.
سرانجام، یک مورّخ، درباره یک کار تاریخی، دیدگاه خود را (تلویحاً یا تصریحاً) درباره معنی و مفهوم حوادث تاریخی در زندگی انسان، توضیح میدهد، ناچار است که مفروضات فلسفی تاریخ را ارایه دهد و به یک نوع فلسفه تاریخ، از دیدگاه خود، اشاره نماید. زیرا، آنجا که فلسفه مطرح است، یک نوع تبیین از «واقعیت مطلق» نیز مطرح است و طبیعی است که یک عنصری از ایمان نیز مطرح میباشد.
البته، ممکن است، این عنصر ایمان، به جهت احساس مورّخ در مورد جستجوی واقعیتهای خالص تاریخی، مخفی و پنهان باشد.
به این ترتیب ، ملاحظه میشود که علیرغم تفاوت ذاتی و جوهری آنها، همواره یک اتحاد از حقیقت فلسفی وحقیقت ایمانی، در هر فلسفهای، وجود دارد و این اتحاد (یا نقطه مشترک) در قلمرو دانشمند و مورّخ وجود دارد.
ما میتوانیم این اتحاد و نقطه مشترک را «ایمان فلسفی» Philosophical Faith بنامیم.2
این اصطلاح، تا حدودی غلط انداز و گیجکننده است؛ زیرا به نظر میرسد که دو عنصر حقیقت فلسفی و حقیقت ایمانی، با همدیگر مخلوط و مشتبه میشوند.
به علاوه، این اصطلاح دلالت دارد که یک ایمان فلسفی وجود دارد، یک تداوم فلسفی Philosophical Pren nis، چنانچه اصطلاح شده است.
امّا همواره پرسشهای فلسفی تداوم دارند و نه پاسخها. آنچه وجود دارد پروسه دایمی، تشریح و توجیه عناصر فلسفی و عناصر ایمانی است نه یک ایمان فلسفی. قطعاً حقیقت ایمانی، در حقیقت وجود دارد و متلازم یکدیگرند و همواره آنها از همدیگر جدا نیستند.
در توضیح نکته یاد شده، تبیین مفهومی حقیقت فلسفی را با تبیین سمبلیک حقیقت ایمانی، مواجه ساخته و مقایسه نماییم.
اکنون،کسی میتواند بگوید: بسیاری از مفاهیم فلسفی، اقارب و خویشاوندان اسطورهای دارند و بسیاری از سمبلهای اسطورهای، عناصر مفهومی دارند که
_______________________________
2. این عنوان، نام کتابی است که یاسپرس(فیلسوف معروف) آن را تألیف کرده است.موءلف.
________________________________________
در ظهور معرفت فلسفی (در تمدن انسانی) توسعه یافتهاند.
به عبارت دیگر: عناصری که چهره سمبلیک اسطورهای داشتهاند، در توسعه معرفت فلسفی، نمود مفاهیم فلسفی به خود گرفتهاند.
نمونهها
نمونههای این عناصر سمبلیک اسطورهای که در تکامل معرفتی به مفاهیم فلسفی ارتقا یافتهاند، زیاد است. مثلاً:
در اندیشهی «خدا»، مفاهیم: هستی، زندگی، روح، وحدت، کثرت، انتزاع و مفهوم شدهاند و در سمبل آفرینش، مفاهیم: فناپذیری، اضطراب و نگرانی نسبت به آینده، آزادی و زمان (عُمر) انتزاع و مفهوم شدهاند.
درباره سمبل «هبوط آدم» مفهوم: ماهیت ذاتی انسان، اختلاف و تضاد انسان، از خودبیگانگی انسان، مفهوم شدهاند.
به جهت این که، هر سمبل مذهبی، یک استعداد و پتانسیل مفهومی دارد، در نتیجه به نوعی چهره و نمود تئولوژیکی و اِمکان کلامی را با خود همراه دارد که در رابطه با خداوند و آفرینش مطرح میباشد.
به این ترتیب، یک فلسفهای را میتوان، از یک سمبل مذهبی، نتیجهگیری کرد و ادراک نمود.
امّا ایمان و مذهب، هرگز، حرکت اندیشه فیلسوفانه را محدود نمیسازد، چنانچه فلسفه، کاراکتر و ویژگی گرایش به مطلق انسان را محدود نمیکند.
سمبلهای مذهبی، میتواند، چشمهای فیلسوف را در فهم کیفیّت و ظرافت جهان، باز کند و او را به ابعاد ژرف و ظریف جهان هستی رهنمون شود و گرنه فیلسوف، در محدودهی اندیشه خود، نمیتواند به آن ابعاد راه یابد و آگاهی پیدا نماید.
امّا مذهب، هرگز یک فلسفهی مشخصی را تعیین نمیکند و دستور نمیدهد. با این که رجال کلیسا و حرکتهای کلامی[در غرب]، هر کدام پیرو مکتبی شدهاند و از فلسفههای افلاطون، ارسطو، کانت و هیوم، پیروی کردهاند، مفاهیم و مدلولات فلسفی از سمبلهای مذهبی، میتوانند، در روشهای مختلف توسعه یابند، امّا حقیقت ایمانی و حقیقت فلسفی، هیچکدام روی همدیگر، نیروی مسلّطی ندارند.3
_______________________________
3. موءلف محترم ،« ارتباط با مطلق» را جز از طریق سمبلیک قابل توضیح و تبیین نمیداند و زبان سمبلیک را تنها زبانی میداند که میتواند اعماق درونی این ارتباط را نشان دهد. از این جهت قلمرو فلسفه را از مذهب جدا میبیند. او، از آن جهت زبان سمبلیک را انتخاب میکند، که زبان عادی(ادبی) را در توضیح صفات خداوند به مانند علم و قدرت، محبت، یک نوع تشبیه خدا (نامحدود) را با صفات انسان (محدود) همسان میبیند و آن را شرک میداند و لذا زبان سمبلیک را که نمود خارجی، واقعیت درونی را نشان میدهد، انتخاب مینماید.
ولی دانشمندان منتقد از جمله جان هیک، این نقد را بر سمبلیک بودن گزارههای دینی تیلیخ وارد کردند: که در جمله «خدا، خیر محض است» مفهوم خیر محض بودن خداوند، آیا سمبلیک است؟ زیرا این جمله هرگز جنبه مادی ندارد که سمبلیک باشد. این بحث در شماره 23 همین مجله « کلام اسلامی»،صفحه 91 92، به تفصیل مورد بحث قرار گرفت.
اکنون این سوءال مطرح است که با نقد کردن سمبلیک بودن گزارههای دینی به خصوص دربارهی واقعیت مطلق (خداوند) چرا وچگونه راه فلسفی از راه مذهبی جدا میباشند و چرا فلسفه و مذهب، یک موضوع را (خداوند، مطلق)، هستی مطلق، و سرچشمه آن را، مورد مطالعه قرار ندهند؟ البتّه هر کدام از دیدگاه خود و روش خاص خویش.
به نظر ما، فلسفه و مذهب، وحدت قلمرو مطالعاتی دارند و هر کدام از آنها یک موضوع را مدّنظر قرار میدهند منتهی فلسفه با نگرش کلّی خود و مذهب با زبان خاصّخود.
از این جهت، درست به نظر نمیرسد که فلسفه، معاند مذهب و نابود کنندهی آن تلقّی شود. به ویژه این که در اندیشه اسلامی، در قرآن کریم و نهجالبلاغه امام علی علیه السلام ، بیاناتی وارد شده است که به جزم با تفکر عقلانی و فلسفی قابل توجیه فهم نمیباشد. مثلاً اَحَدیت خداوند در سوره اخلاص، نمونهی بارز این مسألهی عقلانی و فلسفی است.و همچنین خطبه دوم نهجالبلاغه امام علی علیه السلام ، یک فلسفه عالی اسلامی را در توصیف ذات و صفات خداوند مطرح میسازد. اصولاً اندیشه شیعی بیشتر با تفکر عقلانی سازگاری دارد تا اندیشهی دیگر فِرَق اسلامی.
لذا به جرأت میتوان گفت: کتاب «توحید» صدوق رحمه الله و خطبههای نهجالبلاغه امام علی علیه السلام نشانهی بارز وحدت قلمرو فلسفه و مذهب را در موضوع خداشناسی نشان میدهند.
البته موءلف محترم در پایان مقالهی حاضر، یک نوع وحدت قلمرو را میان فلسفه و مذهب تأیید مینماید که خود حایز اهمیّت است. قطعاً این موضوع به بحث مفصلی نیاز دارد که فرصت دیگری را میطلبد.مترجم.
اکنون، این سوءال مطرح می شود که آیا فلسفه نیز، همین رابطه را با مذهب دارد؟! یا اساساً رابطهی این دو(فلسفه و مذهب) بسیار ابهام آمیز و پیچیده است؟!
سوءال اساسی همین است، چیزی که بسیار مهم است، این نکته است که ابهامآمیز بودن رابطهی مذهب و فلسفه،بیش از آنچه، در تحلیلهای پیشین اشارت رفت، حتی رابطهی حقیقت علمی و تاریخی را نیز پیچیدهتر میسازد .
در واقع، همین نکتهی اساسی است که مباحث بیشماری در ارتباط ایمان و فلسفه (در میان دانشمندان) مطرح میشود و احیاناً به این دیدگاه کشیده شده است که فلسفه، دشمن و نابود کنندهی مذهب است و میان فلسفه و مذهب، یک نوع تضاد وجود دارد!
حتی متکلمان هم که از مفاهیم فلسفی، در تبیین ایمان یک جامعه دینی، بهره میگیرند، متهم به تحریف مذهب میشوند. اشکال و ابهام در رابطه با فلسفه، از آنجا ناشی میشود که هر تعریفی از «فلسفه» که ارایه شود، در واقع، نقطه نظر همان فیلسوفی است که فلسفه را تعریف میکند.جز این که، در اینجا، درباره معنی «فلسفه» یک نوع توافق پیش فلسفی، وجود دارد و در تحلیلها و مباحث این چنینی، باید آن تعریف و مفهوم و مفروض پیش فلسفی را به کار ببریم.
با این فرض، میگوییم که: «فلسفه، تلاشی است در پاسخ به سوءالهای کلی، درباره ماهیت واقعیت Realityو هستی انسان Humanexistenceپرسشهای کلی، آن نوع پرسشهایی است که در رابطهی واقعیت جزیی (مانند فیزیک یا تاریخ) سوءال مطرح نمیسازند، بلکه در باره ماهیت واقعیت و هستی که در همه قلمرو هستی، وجود دارد، پرسش میکند.
فلسفی، تلاش دارد که در مقولات کلی که وجود و هستی، تبیین میشود، پاسخ گوید. اگر چنین مفهومی از فلسفه، مفروض شود، رابطهی حقیقت فلسفی با حقیقت دینی، مشخص خواهد شد. حقیقت فلسفی، حقیقتی است که درباره ساختار هستی، بحث میکند، امّا حقیقت دینی، حقیقت تعلق و وابستگی انسان است به «واقعیت مطلق».
در اینجا، به نظر میرسد که رابطهی این دو (فلسفه و مذهب) شبیه رابطه حقیقت دینی و حقیقت علمی است. امّا تفاوت میان این دو چشمگیر است، و آن تفاوت ماهوی است میان اطلاق سوءال فلسفی و اطلاق گرایش مذهبی، در هر دو مورد،«واقعیت مطلق» مورد پرسش و تبیین است: مفهومی در قلمرو فلسفه و سمبلیک در قلمرو مذهب.1
حقیقت فلسفی مرکبی است از مفاهیم حقیقی در رابطه با «مطلق» و هستی امّا حقیقت دینی مرکب از سمبلهایی است در رابطه با «مطلق» . به عبارت دیگر: فلسفه از مطلق و هستی به طور مفهومی بحث میکند و مذهب آن را سمبلیک میشناسد. رابطه این دو قلمرو، پرسش اساسی است که ما، با آن در ارتباط هستیم و آن را باید پاسخ گوییم.
سوءال اساسی
دقیقاً سوءال همین است،چرا فلسفه در درک و تبیین «مطلق» مفاهیم را به کار
_______________________________
1. به نظر ما اشتباه و خطاکاری موءلف محترم، در این نکته (سمبلیک بودن مذهب)،نهفته است این بحث را در پاورقی آخر مقاله توضیح خواهیم داد.مترجم.________________________________________
میگیرد و مذهب سمبلها را؟! اگر هر دو یک واقعیت را تبیین میکنند، چرا هر دو، یک روش را به کار نمیبرند؟!
پاسخ، این است که رابطه با واقعیت و مطلق، در هر دو مورد، یکسان نیست. رابطهی فلسفی، در اصل یک توصیف مشخص از ساختار اساسی هستی است که خود را نشان میدهد، امّا رابطهی ایمان، در اصل یک تبیین ابهامآمیزی است از گرایش به معنی واقعیت، که برای انسان دینی، تجلّی مییابد، تفاوت میان این دو، بسیار اساسی و آشکار است.
امّا این تفاوت، چنانچه از واژه «در اصل» مفهوم میشود در زندگی فعال فلسفی ومذهبی چندان قابل توجه و اعتنا نیست.
چرا قابل اعتنا نیست؟ زیرا، یک فیلسوف، انسانی است که تلاش دارد کههستی را بر حسب استعداد خود، بفهمد و یک انسان مذهبی، انسانی است با نیروی اندیشه و نیازمند به درک مفهومی از مطلق، میخواهد «مطلق» را در عرصه ایمانی خود، تجربه نماید. این، تنها یک حقیقت بیوگرافی گرایانه نیست، بلکه هر دو ادراک، آثار خود را دارد:
حیات فلسفه در زندگی فیلسوف و نشاط ایمان در زندگی انسان دیندار.
[و این، همان تفاوت میان ایمان مذهبی با ایمان فلسفی است که ایمان مذهبی، پویایی و تحرک و استحکام را دارد امّا ادراک فلسفی، آرامش، اقناعی و سکون را ایجاد میکند].
تقارب فلسفه و دین
یک تحلیل از سیستمهای فلسفی، با همه مقولهها و مکاتب آنها، نشان میدهد که سمت و جهتگیری پرسشهای فیلسوف، و پاسخهای معینی که او میدهد، همهاش، با ادراک معرفتشناسانه در قلمرو «گرایش به مطلق»(در فلسفه الهی) تعیّن مییابد.مطالعه تاریخی فیلسوفان، نه تنها بزرگترین قدرت و نیروی اندیشه را نشان میدهد، بلکه با احساسترین و گرمترین گرایش را در زمینهی فهم معنی «مطلق» که خود را در چهرهها و نمودهای مختلف هستی، نشان میدهد، آشکار میسازد و همواره فیلسوفان تلاش داشتهاند که معرفت هستی شناسانهی خود، جهان و انسان را بفهمند و ادراک نمایند. کافی است که کسی به فیلسوفان هندی و یونانی، اشارهای داشته باشد.
همگی، بدون استثنا، حتی فیلسوفان معاصر از لایب نیتس گرفته تا اسپونزا، از کانت تا هگل، همه این دانشمندان، با احساس خاص خود، تلاش دارند که واقعیت هستی و مطلق را ادراک کرده و بفهمند.
اگر کسی ادعا کند که خط فیلسوفان اثباتگرا Positivisticاز لاک تا هیوم، تا پوزیتیویسم منطقی معاصر، یک استثنای در قانون فیلسوفان و طرز تفکر و اندیشه آنان است، باید، این شخص ملاحظه کند که وظیفهای که این فیلسوفان، خود را در محور آن، محصور ساختهاند، مسایل و بحثهای «دکترین معرفت» است و به ویژه در عصر ما، تحلیل ابزارهای زبانشناختی معرفت علمی، کار علمی و اشتغال فکری این فیلسوفان را تشکیل میدهد.
با این که، این شاخهی معرفتشناسی فلسفه، در عصر ما، مهمترین اشتغال علمی و فکری فیلسوفان میباشد، امّا این معرفتشناسی، دقیقاً به مفهوم سنّتی«فلسفه»(هستی شناسی) نیست.
فلسفه، در مفهوم عام خود، با فیلسوفان و مردمانی تداوم یافته است که با احساس و دقت نظر دقیق و روشن خود، نمودهای واقعیت مطلق را که در پروسه جهان، دیده میشوند، مطالعه کرده و ادراک مینمایند.
دقیقاً این عنصر «گرایش به واقعیت مطلق» در پشت و ورای اندیشههای فیلسوفانه، دیده میشود که پشتوانه اساسی حقیقت دینی، به حساب میآید و آن را تأیید مینماید.
دیدگاه فیلسوفان از جهان و هستی و سرنوشت انسان، مذهب و فلسفه را به همدیگر نزدیک میسازد، بلکه بیشتر ایمان مذهبی را با تفکر فلسفی متحد میکند و آنها را در یک قلمرو قرار میدهد.
فلسفه نه تنها، مادر علوم که علم و تاریخ از آن زاییده شدهاند، بلکه یک عنصر همیشگی و دایم در اندیشه علمی و کار تاریخی بوده است.
نزدیکی قلمرو فیزیک و فلسفه
میتوان به جرأت ادّعا کرد که شکل و قالب منبعی که بزرگترین فیزیکدانان، در تحقیقات خود، جهان را در داخل آن میبینند، فلسفی میباشد. گرچه روش تحقیقی عملی آنها، با روش فلسفه، متفاوت است.
امّا، بدون استثنا، نتیجه تحقیق و اکتشافات فیزیکدانان، یک شکل و فرم فلسفی است و آنها در کلّیّت میخواهند، جهان را از دیدگاه فیزیکی مطالعه نمایند و همیشه دیدگاه فیزیکی یک کلّیّت هستیشناسانه(آگاهانه یا ناخودآگاهانه) در قالبگیری اندیشه فیزیکدانان، تشکیل مییابد.
میتوان به جرأت اظهار کرد که حتّی در دیدگاه علمی واقعیت Scientific View، عنصری از ایمان، دخیل بوده و موءثر است.
البته، دانشمندان تلاش میکنند که از دخالت کردن و نفوذ دادن عناصر ایمان و حقیقت فلسفی در قلمرو تحقیق علمی آنها، مانع شوند. البته، این، ممکن است، امّا، هرگز نمیتوانیم در قلمرو تحقیق علمی، به طور مطلق، یک تحقیق علمی خالص را پیدا کنیم که هیچ اشارهای به قلمرو دیگر معلومات، نداشته باشد.
آنچه درباره فیلسوف، گفته میشود، در مورد دانشمند نیز، صادق است، حتی در کار علمی خود، دانشمند یک انسان است و با گرایش به مطلق، سر و کار دارد، در نتیجه، در مطالعه خود، از جهان بهطور علمی، سوءالی مطرح میکند که دقیقاً فیلسوف همان پرسش را جستجو مینماید.
تقارب فلسفه و تاریخ
به همین روش نیز، یک مورّخ( آگاهانه یا ناخود آگاهانه) یک فیلسوف است.
کاملاً روشن است که وظیفه یک مورّخ، علاوه از پیدا کردن و یافتن واقعیتها) Facts( وابسته به ارزیابی عوامل تاریخی به ویژه طبیعت انسان، آزادی او ، سرنوشت او، توسعه و فرافکنی او بیرون از طبیعت، و مسایلی از این قبیل است.
البته نه به طور کامل و روشن، امّا باز هم، این موضوع، یک حقیقت است که حتی در پیدا کردن حقایق تاریخی، تئوریها و مفروضات فلسفی، مطرح میباشند. این یک واقعیت است که مورّخ(بیرون از شماری از حوادث تاریخی که در لحظات کوتاهی از زمان صورت میگیرند) باید روشن سازد که چه واقعیتهایی، واقعیتهای مناسب تاریخی، نامیده میشوند؟!
مورّخ باید، ارزیابی خود را از منابع و اعتبار و موثقیت آنها، نشان دهد، یک وظیفهای که بیرون از توصیف طبیعت انسانی، وجود خارجی ندارد و همواره دیدگاه و بینش مورّخ در توجیه و تفسیر آن حوادث دخالت تام دارد.
سرانجام، یک مورّخ، درباره یک کار تاریخی، دیدگاه خود را (تلویحاً یا تصریحاً) درباره معنی و مفهوم حوادث تاریخی در زندگی انسان، توضیح میدهد، ناچار است که مفروضات فلسفی تاریخ را ارایه دهد و به یک نوع فلسفه تاریخ، از دیدگاه خود، اشاره نماید. زیرا، آنجا که فلسفه مطرح است، یک نوع تبیین از «واقعیت مطلق» نیز مطرح است و طبیعی است که یک عنصری از ایمان نیز مطرح میباشد.
البته، ممکن است، این عنصر ایمان، به جهت احساس مورّخ در مورد جستجوی واقعیتهای خالص تاریخی، مخفی و پنهان باشد.
به این ترتیب ، ملاحظه میشود که علیرغم تفاوت ذاتی و جوهری آنها، همواره یک اتحاد از حقیقت فلسفی وحقیقت ایمانی، در هر فلسفهای، وجود دارد و این اتحاد (یا نقطه مشترک) در قلمرو دانشمند و مورّخ وجود دارد.
ما میتوانیم این اتحاد و نقطه مشترک را «ایمان فلسفی» Philosophical Faith بنامیم.2
این اصطلاح، تا حدودی غلط انداز و گیجکننده است؛ زیرا به نظر میرسد که دو عنصر حقیقت فلسفی و حقیقت ایمانی، با همدیگر مخلوط و مشتبه میشوند.
به علاوه، این اصطلاح دلالت دارد که یک ایمان فلسفی وجود دارد، یک تداوم فلسفی Philosophical Pren nis، چنانچه اصطلاح شده است.
امّا همواره پرسشهای فلسفی تداوم دارند و نه پاسخها. آنچه وجود دارد پروسه دایمی، تشریح و توجیه عناصر فلسفی و عناصر ایمانی است نه یک ایمان فلسفی. قطعاً حقیقت ایمانی، در حقیقت وجود دارد و متلازم یکدیگرند و همواره آنها از همدیگر جدا نیستند.
در توضیح نکته یاد شده، تبیین مفهومی حقیقت فلسفی را با تبیین سمبلیک حقیقت ایمانی، مواجه ساخته و مقایسه نماییم.
اکنون،کسی میتواند بگوید: بسیاری از مفاهیم فلسفی، اقارب و خویشاوندان اسطورهای دارند و بسیاری از سمبلهای اسطورهای، عناصر مفهومی دارند که
_______________________________
2. این عنوان، نام کتابی است که یاسپرس(فیلسوف معروف) آن را تألیف کرده است.موءلف.
________________________________________
در ظهور معرفت فلسفی (در تمدن انسانی) توسعه یافتهاند.
به عبارت دیگر: عناصری که چهره سمبلیک اسطورهای داشتهاند، در توسعه معرفت فلسفی، نمود مفاهیم فلسفی به خود گرفتهاند.
نمونهها
نمونههای این عناصر سمبلیک اسطورهای که در تکامل معرفتی به مفاهیم فلسفی ارتقا یافتهاند، زیاد است. مثلاً:
در اندیشهی «خدا»، مفاهیم: هستی، زندگی، روح، وحدت، کثرت، انتزاع و مفهوم شدهاند و در سمبل آفرینش، مفاهیم: فناپذیری، اضطراب و نگرانی نسبت به آینده، آزادی و زمان (عُمر) انتزاع و مفهوم شدهاند.
درباره سمبل «هبوط آدم» مفهوم: ماهیت ذاتی انسان، اختلاف و تضاد انسان، از خودبیگانگی انسان، مفهوم شدهاند.
به جهت این که، هر سمبل مذهبی، یک استعداد و پتانسیل مفهومی دارد، در نتیجه به نوعی چهره و نمود تئولوژیکی و اِمکان کلامی را با خود همراه دارد که در رابطه با خداوند و آفرینش مطرح میباشد.
به این ترتیب، یک فلسفهای را میتوان، از یک سمبل مذهبی، نتیجهگیری کرد و ادراک نمود.
امّا ایمان و مذهب، هرگز، حرکت اندیشه فیلسوفانه را محدود نمیسازد، چنانچه فلسفه، کاراکتر و ویژگی گرایش به مطلق انسان را محدود نمیکند.
سمبلهای مذهبی، میتواند، چشمهای فیلسوف را در فهم کیفیّت و ظرافت جهان، باز کند و او را به ابعاد ژرف و ظریف جهان هستی رهنمون شود و گرنه فیلسوف، در محدودهی اندیشه خود، نمیتواند به آن ابعاد راه یابد و آگاهی پیدا نماید.
امّا مذهب، هرگز یک فلسفهی مشخصی را تعیین نمیکند و دستور نمیدهد. با این که رجال کلیسا و حرکتهای کلامی[در غرب]، هر کدام پیرو مکتبی شدهاند و از فلسفههای افلاطون، ارسطو، کانت و هیوم، پیروی کردهاند، مفاهیم و مدلولات فلسفی از سمبلهای مذهبی، میتوانند، در روشهای مختلف توسعه یابند، امّا حقیقت ایمانی و حقیقت فلسفی، هیچکدام روی همدیگر، نیروی مسلّطی ندارند.3
_______________________________
3. موءلف محترم ،« ارتباط با مطلق» را جز از طریق سمبلیک قابل توضیح و تبیین نمیداند و زبان سمبلیک را تنها زبانی میداند که میتواند اعماق درونی این ارتباط را نشان دهد. از این جهت قلمرو فلسفه را از مذهب جدا میبیند. او، از آن جهت زبان سمبلیک را انتخاب میکند، که زبان عادی(ادبی) را در توضیح صفات خداوند به مانند علم و قدرت، محبت، یک نوع تشبیه خدا (نامحدود) را با صفات انسان (محدود) همسان میبیند و آن را شرک میداند و لذا زبان سمبلیک را که نمود خارجی، واقعیت درونی را نشان میدهد، انتخاب مینماید.
ولی دانشمندان منتقد از جمله جان هیک، این نقد را بر سمبلیک بودن گزارههای دینی تیلیخ وارد کردند: که در جمله «خدا، خیر محض است» مفهوم خیر محض بودن خداوند، آیا سمبلیک است؟ زیرا این جمله هرگز جنبه مادی ندارد که سمبلیک باشد. این بحث در شماره 23 همین مجله « کلام اسلامی»،صفحه 91 92، به تفصیل مورد بحث قرار گرفت.
اکنون این سوءال مطرح است که با نقد کردن سمبلیک بودن گزارههای دینی به خصوص دربارهی واقعیت مطلق (خداوند) چرا وچگونه راه فلسفی از راه مذهبی جدا میباشند و چرا فلسفه و مذهب، یک موضوع را (خداوند، مطلق)، هستی مطلق، و سرچشمه آن را، مورد مطالعه قرار ندهند؟ البتّه هر کدام از دیدگاه خود و روش خاص خویش.
به نظر ما، فلسفه و مذهب، وحدت قلمرو مطالعاتی دارند و هر کدام از آنها یک موضوع را مدّنظر قرار میدهند منتهی فلسفه با نگرش کلّی خود و مذهب با زبان خاصّخود.
از این جهت، درست به نظر نمیرسد که فلسفه، معاند مذهب و نابود کنندهی آن تلقّی شود. به ویژه این که در اندیشه اسلامی، در قرآن کریم و نهجالبلاغه امام علی علیه السلام ، بیاناتی وارد شده است که به جزم با تفکر عقلانی و فلسفی قابل توجیه فهم نمیباشد. مثلاً اَحَدیت خداوند در سوره اخلاص، نمونهی بارز این مسألهی عقلانی و فلسفی است.و همچنین خطبه دوم نهجالبلاغه امام علی علیه السلام ، یک فلسفه عالی اسلامی را در توصیف ذات و صفات خداوند مطرح میسازد. اصولاً اندیشه شیعی بیشتر با تفکر عقلانی سازگاری دارد تا اندیشهی دیگر فِرَق اسلامی.
لذا به جرأت میتوان گفت: کتاب «توحید» صدوق رحمه الله و خطبههای نهجالبلاغه امام علی علیه السلام نشانهی بارز وحدت قلمرو فلسفه و مذهب را در موضوع خداشناسی نشان میدهند.
البته موءلف محترم در پایان مقالهی حاضر، یک نوع وحدت قلمرو را میان فلسفه و مذهب تأیید مینماید که خود حایز اهمیّت است. قطعاً این موضوع به بحث مفصلی نیاز دارد که فرصت دیگری را میطلبد.مترجم.