وصایت ملاک تعیین امام (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
شیعه معتقد است که قدرت امام معصوم علیه السلام منبعث از خداست، امام را امت انتخاب نمىکند، بلکه امامت او مثل نبوت پیامبران، به نص الهى است.
وصیت و نص رسول خدا
على علیه السلام خلافت را حق مسلم و قطعى خود مىدانست و در نهج البلاغه بر مدعاى خود از طرق گوناگون استدلال کرده است.
آن حضرت در موارد زیادى از حق خویش سخن گفته است که جز با مسالهى تنصیص و مشخص شدن حق خلافتبراى او به وسیله پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم قابل توجیه نیست. در نهج البلاغه صریحا دربارهى اهل بیت مىفرماید:
«...ولهم خصائص حق الولایة وفیهم الوصیة والوراثة، الان اذ رجع الحق الى اهله ونقل الى منتقله!» . (1) یعنى ویژگىهاى ولایت و حکومت از آن آنهاست و وصیت پیامبر و وراثت او در میان آنان، هم اکنون حق به اهلش برگشته و دوباره به جایى که از آنجا منتقل شده بود، باز گردیده است.
و همچنین در سرتاسر نهج البلاغه، گلایه امام از مردم براى این است که چرا او را از حق مسلم و قطعىاش محروم کردند بدیهى است که تنها با نص و تعیین قبلى از طریق رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم است که مىتوان از حق مسلم و قطعى دم زد; زیرا اگر انتخاب امام، حق امتبود معنى نداشت على علیه السلام تنها به خاطر شایستگىاش به امامت، قبل از انتخاب مردم حکومت را حق مسلم خود بداند و با کسى که علىالظاهر مدعى خلافت از طریق مردم بود، به مبارزه برخیزد; زیرا صلاحیت و شایستگى حق بالقوه، ایجاد مىکند نه حق بالفعل و در صورت حق بالقوه، سخن از ربوده شدن حق مسلم و قطعى صحیح نیست. اکنون به ذکر مواردى مىپردازیم که امام على علیه السلام خلافت را حق مسلم خود مىداند:
1. على علیه السلام براى اثبات حقانیتخود نوعا به ادله و نصوصى که درباره او وارد شده است، استناد مىکند:
ابوالطفیل لیثى یکى از اصحاب پیامبر مىگوید: روزى على علیه السلام مردم را در میدان وسیعى جمع کرد ، سپس به آنها فرمود: شما را به خدا سوگند مىدهم، هر کس از شما روز غدیر خم و هر چه از رسول خدا شنیده، بگوید. سى نفر از مردم بلند شدند و شهادت دادند. ابونعیم مىگوید: گروه کثیرى از مردم برخاستند وبه این جمله شهادت دادند که پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم هنگامى که دست على علیه السلام را گرفته بود، به مردم مىفرمود: «اتعلمون انى اولى بالمؤمنین من انفسهم؟ قالوا: نعم یا رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم: آیا شما مىدانید که من نسبتبه مؤمنان از خود آنها اولىتر هستم، مردم گفتند: آرى پیامبر خدا فرمود: «من کنت مولاه، فعلى مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه» : هر کس من مولاى او هستم على علیه السلام هم مولاى او استبار خدایا دوستبدار، دوستان او را و دشمن بدار دشمنان او را.
ابوالطفیل مىگوید: من این اجتماع را ترک گفتم ولى شبههاى در دلم ایجاد شد. در راه با زید بن ارقم ملاقات کردم و جریان را براى او بازگو کردم و سپس پرسیدم: چرا انکار مىکنى؟ من نیز همین مطلب را از رسول خدا شنیدم. (2) 2. هنگامى که امام از طغیان عایشه و طلحه و زبیر آگاه شد و تصمیم به سرکوبى آنها گرفت ضمن هشدار به رهبران مذهبى فرمود: «...فوالله ما زلت مدفوعا عن حقى مستاثرا علىمنذ قبض الله نبیه صلى الله علیه و آله و سلم حتى یوم الناس هذا» . (3) «به خدا سوگند از روزى که خدا جان پیامبرش را گرفت تا امروز همواره حق مسلم من از من سلب شده است» .
3. امیرمؤمنان على علیه السلام مىگوید: روز شورا شخصى در حضور جمعى به من گفت: پسر ابوطالب! تو بر امر خلافتحریصى، من در پاسخ گفتم:
«بل انتم والله احرص وابعد وانا اخص واقرب وانما طلبتحقا لى وانتم تحولون بینى و بینه و تضربون وجهى دونه فلما قرعته بالحجة فى الملاء الحاضرین هب کانه بهت لا یدرى ما یجیبنى» . (4) «به خدا سوگند بلکه شما با اینکه ازپیامبر دورترید از من حریصترید. من حق خود را طلب کردم شما مىخواهید میان من و حق خاص من مانع شوید و مرا از آن منصرف سازید. آیا آنکه حق خویش را مىخواهد حریصتر استیا آنکه به حق دیگران چشم دوخته است؟ همین که در جمع حاضران اقامه دلیل نمودم به خود آمد و نمىدانست در پاسخ من چه بگوید» .
ابن ابى الحدید مىگوید: اعتراض کننده سعد وقاص و آن هم بعد از قتل عمر در روز شورا بود و سپس مىگوید: ولى امامیه معتقدند که اعتراض کننده ابوعبیده جراح و آن هم در روز سقیفه بود» . (5)
4. در دنباله همان جملهها آمده است:
«اللهم انى استعدیک على قریش ومن اعانهم، فانهم قطعوا رحمى وصغروا عظیم منزلتى واجتمعوا على منازعتى امرا هولى، ثم قالوا: الا ان فی الحق ان تاخذه وفى الحق ان تترکه» .
«بار خدایا! من در برابر قریش و کسانى که به کمک آنان برخاستهاند از تو استعانت مىجویم و شکایت را پیش تو مىآورم آنها پیوند خویشاوندى مرا قطع کردهاند و مقام و منزلت عظیم مرا کوچک شمردند و در غصب حق، و مبارزهى با من هماهنگ شدند (به این هم اکتفا نکردند) بلکه گفتند: «بعضى از حقوق را باید گرفت و پارهاى را باید رها کرد» (و این از حقوقى است که باید رها سازى) .
ابن ابى الحدید مىگوید: این گونه جملات از امام به طور تواتر نقل شده از جمله فرموده است:
1. ما زلت مظلوما منذ قبض الله رسوله....
2. و نیز فرموده: «اللهم اخز قریشا فانها منعتنى حقى وغصبتنى امرى» .
پروردگارا! قریش را رسوا ساز که مرا از حقم ممنوع ساختند وخلافتم را غصب نمودند.
3. و هنگامى که شنید کسى داد مىزد «انا مظلوم» من ستمدیدهام به او فرمود: «هلم فلنصرخ معا فانى ما زلت مظلوما» بیا با هم فریاد بزنیم که من همواره مظلوم بودهام!
امام با این کار، هم ناراحتى او را تسکین داد و هم مظلومیتخویش را اعلام فرمود.
4. و فرمود: «وانه لیعلم ان محلى منها محل القطب من الرحى» ابوبکر خوب مىدانست وجود من نسبتبه خلافت همچون محور وسط سنگ آسیاست.
و نیز از آن حضرت رسیده است: «ما زلت مستاثرا على، مدفوعا عما استحقه واستوجبه» : من همیشه تحت فشار حکومت استبداد بودهام و از آنچه حقم بود و سزاوار آن بودم ممنوع گشتم. (6) ابن ابى الحدید پس از نقل کلمات فوق، به دست و پا افتاده و مىگوید:
«معتزلىها این سخنان را دلیل بر افضلیت و سزاوارتر بودن امام به خلافت مىگیرند نه اینکه نص صریحى بر خلافتبوده و امام با این کلمات اشاره به آن فرموده باشد.
اما امامیه و زیدیه به آنها استدلال مىکنند و به گمان قوى همین معنى از الفاظ مراد باشد ولى اگر این حرف را بپذیریم باید عدهاى از مهاجر و انصار را تکفیر و تفسیق کنیم، لذا باید گفت این جملات جزو متشابهات است که باید ظاهر آنها را نادیده گرفت وآنها را به معنایى حمل نمود که لطمهاى به صحابه نزند! !
اما واقعیت این است که چون ابن ابى الحدید سنى مذهب مىباشد لذا مجبور است چنین توجیهى نامربوط براى سخنان امام بکند در صورتى که جملات بالا صراحت دارد در اینکه امام صریحا به مسئله خلافت پرداخته و آن را حقمسلم خویش مىداند که غصب شده است.
چه لزومى دارد ما سخنان امام را از معنى حقیقىاش منصرف کنیم با توجه به این که ابن ابى الحدید نیز گفته گمان قوى همان معنى ظاهرى الفاظ استبه علاوه این جملات هیچگونه ابهامى ندارد تا آنها را از متشابهات بدانیم!
وانگهى صحابه که معصوم از خطا و اشتباه نبودند تا با تکیه بر عصمت آنها مجبور باشیم آنان را بىگناه قلمداد کنیم. (7) استاد شهید مطهرى، بعد از نقل مطالب فوق از ابن ابى الحدید مىگوید: ابن ابى الحدید خود طرفدار افضلیت و اصلحیت على علیه السلام است جملههاى نهج البلاغه تا آنجا که مفهوم احقیت مولى را مىرساند از نظر ابن ابى الحدید نیازى به توجیه ندارد ولى جملههاى بالا از آن جهت از نظر او نیاز به توجیه دارد که تصریح شده است که خلافتحق خاص على علیه السلام بوده است و این جز با منصوصیت و اینکه رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم از جانب خدا تکلیف را تعیین و حق را مشخص کرده باشد، متصور نیست. (8) 5. مردى از بنى اسد از اصحاب على علیه السلام از آن حضرت پرسید:
«کیف دفعکم قومکم عن هذا المقام و انتم احق به» ، چه طور شد که قوم شما، شما را از این مقامى که سزاوارتر بودید برکنار نمودند؟ امام در پاسخ فرمود: «اما الاستبداد علینا بهذا المقام و نحن الاعلون نسبا و الاشددن برسول الله نوطا فانها کانت آثرة شحت علیها نفوس قوم و نحت عنهانفوس آخرین» . (9) رهبرى امت از آن ما بود و پیوند ما با پیامبر از دیگران استوارتر بود اما گروهى بر آن مقام بخل ورزیدند وگروهى دیگر (خود ما) با سخاوت از آن صرفنظر کردند و داور میان ما و آنها خداوند است و بازگشت همه به سوى اوست...» .
ابن ابى الحدید مىگوید از استادم: ابوجعفر یحیى بن محمد علوى نقیب بصره که مردى منصف بود و عقل وافرى داشت، پرسیدم منظور سؤال کننده از افرادى که امام علیه السلام را از حقش بر کنار ساختند، کیانند؟ آیا منظور روز «سقیفه» استیا روز «شورا» ؟ گفت: «سقیفه» گفتم: من به خود اجازه نمىدهم بگویم اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مخالفت پیامبر را نمودند و نص خلافت را کنار گذاشتند، در پاسخم گفت: من هم به خود اجازه نمىدهم به پیامبر این نسبت را بدهم که در امر خلافت و امامت پس از خود اهمال و سستى ورزیده و مردم را بىسرپرست گذارده باشد، او که براى مسافرتى در بیرون مدینه، کسى را به جاى خود برمىگزید، چگونه براى پس از مرگش کسى را به خلافت تعیین نکرد؟ ! (10) 6. عبدالله بن جناده مىگوید: من در نخستین روزهاى زمامدارى على علیه السلام از مکه وارد مدینه شدم، دیدم همه مردم در مسجد پیامبر در انتظار ورود امام هستند، ناگهان امام از خانه بیرون آمد و سخنان خود را پس از حمد و ثناى خداوند، چنین آغاز کرد: لما قبض الله نبیه ، قلنا نحن اهله و ورثته و عترته و اولیائه دون الناس...و ایم الله لولا مخالفة الفرقة بین المسلمین و ان لا یعود الکفر و یبور الدین لکنا على غیر ما کنا لهم علیه» . (11) اى مردم! روزى که پیامبر گرامى صلى الله علیه و آله و سلم از میان ما رختبربست، گفتیم که ما وارث و ولى و عترت او هستیم دیگر کسى با ما درباره حکومتى که او پىریزى کرده است نزاع نکند و به آن چشم طمع ندوزد اما بر خلاف انتظار گروهى از قریش به حق ما دست دراز کردند و فرمانروایى را از ما سلب نمودند و از آن خود ساختند، به خدا سوگند اگر ترس از پیدا شدن شکاف و اختلاف در میان مسلمانان نبود و این که بار دیگر کفر و بتپرستى به نقاط اسلامى بازگردد و اسلام محو و نابود شود وضع ما غیر از این بود که مشاهده مىکنند.
7. در خطبه شقشقیه صریحا مىفرماید: «... ارى تراثى نهبا» . (12) جملهى «با چشم خود مىدیدم، میراثم را به غارت مىبرند» ، اشاره به این است که میراث الهى مرا به غارت مىبرند، قرآن نیز خلافت را «ارث الهى» خوانده است: «وورث سلیمان داود...» (13) و همچنین در جاى دیگر مىخوانیم که یعقوب از خداوند فرزندى خواسته و چنین دعا مىکند: «یرثنى و یرث من آل یعقوب...» (14) روشن است که وراثتسلیمان از داود و یحیى از زکریا و آل یعقوب ظاهرا چیزى جز خلافت الهى نبوده است. (15) 8. انتقاد امام از امت مسلمان بعد از تعیین ابوبکر به خلافت، که چرا بر خلاف دستور الهى عمل کردند: «ایتها الامة المتحیرة بعد نبیها لو کنتم قدمتم من قدم الله و اخرتم من اخر الله جعلتم الولایة و الوراثة حیث جعلها الله ما عال ولی الله سهم من فرائض الله و لا اختلف اثنان فى حکم الله...» . (16) اى امتسرگردان بعد ازپیامبر خود! اگر شما آن کسى را که خدا مقدم داشته است مقدم مىداشتید و حکومت و ولایت را آن طورى که خدا مقرر فرموده، رعایت مىکردید، یک دوستخدا در مانده نمىگردید و در امر خداوند در هیچ چیز، امت دچار نزاع نمىگشت، آگاه باشید علم کتاب خداوند نزد ماست، پس بچشید کیفر کار خود را که دربارهى آن تقصیر کردید و در آنچه دستهایتان از پیش آماده کرده است» .
پس اگر حکومت و خلافتحق خاص على علیه السلام نبود، پس آن همه احتجاجات و مبارزات در این باره براى چه بود؟
نوعى جدل منطقى
اگر حکومت و خلافتحق خاص على علیه السلام بود، پس چرا آن حضرت در بعضى جاها به آرا و بیعت مردم و شورا استدلال کرده است؟ چنان که در نامهاى به معاویه مىنویسد:
«انه بایعنى القوم الذین بایعوا ابا بکر و عمر و عثمان على ما بایعوهم علیه، فلم یکن للشاهد ان یختار و لا للغائب ان یردوانما الشورى للمهاجرین و الانصار فان اجتمعوا على رجل و سموه اماما کان ذلک لله رضى فان خرج على امرهم خارج بطعن او بدعة ردوه الى ما خرج منه فان ابى قاتلوه على اتباعه غیر سبیل المؤمنین و ولاه الله ما تولى...» . (17) همان کسانى که با ابوبکر و عمر و عثمان بیعت کردند با همان شرایط و کیفیتبا من بیعت نمودند. بنابراین، نه آنکه، حاضر بود (هم اکنون) اختیار فسخ دارد و نه آنکه، غایب بود اجازه رد کردن. شورا فقط از آن مهاجران و انصار است اگر آنها متفقا کسى را امام نامیدند خداوند راضى و خشنود است. اگر کسى از فرمان آنها با طعن و بدعتخارج گردد او را به جاى خود مىنشانند و اگر طغیان کند با او پیکار مىکنند; چرا که از غیر طریق مؤمنان بیعت کرده و خدا او را در بیراهه رها مىسازد.
عدهاى از علماى اهل سنت از جمله ابن ابى الحدید (18) براى عدم نص به خلافت على علیه السلام و این که امامتبه اختیار امت هم منعقد مىشود، به این فقرات از نامهى آن حضرت تمسک جستهاند. ابن ابى الحدید پس از نقل جریان سقیفه در شرح سخن امام (19) مىگوید: اگر نص صریحى به وصیت پیغمبر نسبتبه امام علیه السلام بود امام باید با آن استدلال مىکرد و وصیت پیامبر را یاد آور مىشد و به دلیل وصیت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مقام خلافت را از آن خود مىدانست، در حالى که امام علیه السلام نه خود و نه یاران و شیعیانش به نص استدلال نکردند بلکه از طریق فضایل و مناقب امام به استدلال پرداختند.
بعضیها پا را از این فراتر نهاده این نامه امام را دلیل بر صحت و درستى خلافتخلفا گرفتهاند; ولى همانگونه که مىدانیم این استدلال از دو جهت نادرست است:
نخست: این که در خطبهها و سخنان امام فراوان آمده که حکومت آنها بر خلاف حق بوده است و خلافت و جانشینى رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم، مخصوص آن حضرت مىباشد و پیامبر شخصا او را تعیین فرموده است و این مطلب در جاى خود به تفصیل بیان شده است.
دیگر اینکه: این نامه را به معاویه نوشته شده و امام علیه السلام مىخواهد او را از طریق حرفهاى خودش محکوم نماید چرا که معاویه خود را منصوب از ناحیه «عمر و عثمان» مىدانست و استدلال مىکرد خلافت آنها صحیح است، زیرا مهاجران و انصار با آنان بیعت کردهاند; امام علیه السلام از همین نکته در این نامه استفاده کرده و یادآورى فرموده که طبق اظهارات خودت، مىبایست از فرمان من نیز تبعیت کنى، چرا که همان مهاجران و انصار با من نیز بیعت کردهاند و لذا جایى براى بهانه و عذر باقى نمىماند و این صرف نظر از این معنى است که امام از ناحیه پیامبر و خدا منصوب به خلافتشده است.
غرض با توجه به نصوص فراوانى که دربارهى وصایت ائمهى اطهار علیهم السلام از پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم وارد شده و با وجود استدلال و احتجاج زیاد که در منابع روایى و تاریخى آمده است، مىتوان استنباط کرد، استدلال به آرا و بیعت مردم از طرف على علیه السلام و امامان دیگر نوعى جدل منطقى و ناظر بر این است که دیگران مشروعیتحکومتخود را ناشى از راى مردم مىدانستند. على علیه السلام و ائمه دیگر با منطق خود آنان استدلال کردهاند. به این معنى منظورشان این بود، از هر چیز دیگر از قبیل، وصایت، لیاقت، افضلیت و اصلحیت گذشته، اگر همان استناد به آراى مردم را که مورد استناد دیگران است، ملاک باشد ما هم با آرا و بیعت مردم انتخاب شدهایم. به این معنى امام با این بیان مىخواسته پشتوانهى مردم و مقبولیت اجتماعى خویش را به معاویه اعلام نماید.
وصایت و شورا دو اصل اسلامى
در اینجا حساسترین مسایل مذهبى و تاریخى اسلام و اساسىترین اختلاف تشیع و تسنن مطرح مىشود و از آن دو: یکى اصل «وصایت» و «نص» را ملاک تعیین امام بر امامت مىداند و اصل «شورا» و «بیعت» را انکار مىکند و دیگرى به عکس، منکر «نص» و «وصایت» است و «شورا» را ملاک تعیین حاکم مىداند به این معنى شیعه معتقد است پیامبر در موارد بسیارى على علیه السلام را به عنوان «وصى» و خلیفه خویش معین کرده است و نه تنها از جانشین خود بلکه تا دوازده وصى و خلیفهاش نام برده و آنان را به امامت منصوب نموده است. (20) اساسا به عقیده شیعه «امامت» مانند «نبوت» است و عقیده دارند که امام را نیز باید خدا تعیین کند چنان که «نبى» را او معین مىکند. به این معنى مقام امامت همانند «مقام نبوت» است لذا امام را باید با پیامبر اکرم و امامت را با رسالت او تشبیه کرد نه با مقامهاى دیگر، در نظامهاى غیر اسلامى.
بنابراین با این شرایط، تعیین دیگرى به خلافتیا رهبرى (اجتماعى سیاسى) جامعه مثل این است که در عصر پیامبر اسلام، او را به عنوان پیامبرى قبول کنیم همچون مسیح، و شخص دیگرى را به حکومتبه عنوان امپراتور اسلام برگزینیم.
علماى اهل سنتبه استناد قول عایشه منکر وصیت هستند و در تعیین خلیفه به اصل شورا استناد مىکنند چنان که شیخ ازهر شیخ محمود شلتوت، در بحثخود دربارهى عقاید و قوانین اسلامى، معتقد است که: «...انتخاب خلیفه و امام در اسلام با تصویب خدا و به دستور پروردگار نمىباشد که او را نیروى الهى مدد کند، تا کارهاى مسلمانان اداره شود و همچنین خلیفه داراى قدرت یزدانى نیست تا مردم به هر نحوى که باشد از او اطاعت نمایند، خلیفه هم مانند سایر افراد مسلمانان است و اعمال و رفتارش باید مبتنى بر اصول دین اسلام و اوامر پروردگار باشد» . (21) پس شیعه «بیعت» و «شورا» را منکر است و به جاى آن به «وصایت» تکیه مىکند، بر خلاف سنىها که «وصایت» را انکار مىکنند و به «شورا» استناد دارند. ولى اگر این دو اصل درست تحلیل شود، خواهیم دید، هیچ کدام از این دو اصل مغایر یکدیگر نیست و هیچ یک مجعول و غیر اسلامى هم نمىباشد.
«شورا» یک اصل اسلامى استبا قطع نظر از عمل خود پیامبر، در قرآن و حدیثبه آن تصریح شده است و همچنین هیچ مورخى و دانشمند منصفى هم نمىتواند منکر «وصایت» پیامبر دربارهى على علیه السلام باشد، به این معنى امامت على علیه السلام زادهى ملاکهاى سیاسى نظیر: بیعت، وراثت و کاندیداتورى نیست. امام بودن على علیه السلام علاوه بر لیاقت و شایستگى خودش با تنصیص الهى و با وصایت پیامبر است; او امام استخواه منتخب مردم باشد یا نباشد و هیچ کس حق ندارد براى گزینش او اعتراض نماید و از اطاعت او سرپیچى کند.
وصایتیک اصل ما فوق شورا
در نظام سیاسى اسلام، تعیین امام و خلیفه، به یکى از دو طریق انجام مىگیرد:
1. وصایت .
2. شورا.
اگر در این دو مفهوم عمیق فکر کنیم، مىبینیم این دو ملاک در عرض هم نبوده و بلکه در طول هم مىباشد به این معنى در یک مرحله، ملاک تعیین امام «وصایت» است و در مرحله دیگر «شورا» است. به اصطلاح «شورا» در جایى اعتبار دارد که «وصایت» و «نص» در کار نباشد; زیرا «شورا» در اسلام در امرى صحیح است که حکم آن در قرآن وحدیثبیان نشده باشد.
قرآن مجید در برخى از آیات یادآور مىشود که: «ما کان لمؤمن ولا مؤمنة اذا قضى الله و رسوله امرا ان یکون لهم الخیرة...» . (22) «هرگز شایسته نیست که افراد با ایمان در برابر انتخاب و گزینش الهى مقاومت نشان دهند و خود فرد دیگرى را انتخاب کنند» .
پس بر فرض ثبوت «نص» و «وصایت» در قرآن و حدیث هرگز نوبتبه «شورا» نمىرسد و تعیین امام به امامت منحصرا «نص» و «وصایت» مىباشد. دوران وصایت هم یک دوران محدودى است و لذا امامان اهل بیتیا اوصیاى پیامبر بیش از 12 تن نیستند تا هنگامى که جامعه اسلامى به مرحله رشد سیاسى و فکرى و خودآگاهى عمومى برسد و شماره افراد با شماره آرا برابر شود و در این مرحله است که جامعه مىتواند قدرت استقلال اجتماعى و سیاسى خود را به دست آورد و خود مستقیما مسئولیت ادامه مسیر نهضت را به دست گیرد و برجستهترین فرد را به عنوان حاکم برگزیند، در این مرحله است که جامعه به آستانه دموکراسى واقعى مىرسد. پس از پایان دوران «وصایت» ، دوران «شورا» یا به اصطلاح امروز دوران دموکراسى آغاز مىگردد و در این حال است که انتخاب رهبر و پیشواى امتبا ضوابطى که در شرع بیان شده است، حق مسلم امت است و این ملاک همیشگى تعیین امام، در نظام سیاسى اسلام است .
دموکراسى دشمن دموکراسى
پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم در آن محیط منحط و آلودهاى که مبعوث شده بود، تمام هدفش این بود که جامعه را بر اساس مکتب حیاتبخش و سازنده خود، بپروراند و نظام از هم گسیخته آن جامعه را تجدید بنا نماید اما در پایان عمر خود مىبیند هنوز ریشههاى جاهلى و عناصر انحرافى در اعماق آن نیرومند است و هنوز دستهایى هستند که به سادگى این جامعه را به طرف خود مىکشانند و هنوز میکروبهاى خطرناک مزمن در وجدان پنهان مردمش باقى مانده است و عوامل ارتجاعى که در اثر این قیام، خلع شده بودند هنوز از قدرت و نفوذ خطرناکى برخوردارند و دشمنان خطرناک خارجى با منافقان داخلى بر این نابودى اسلام، همداستاناند، حتى افراد مؤمن اگر چه در عقیده تغییر کردهاند ولى هنوز در بینش و رفتار و اخلاق، همچنان پرورده جاهلیت قدیماند و هنوز رسوبات دوران جاهلیت از ذهنشان بیرون نرفته است. اینها بزرگترین خطرى بود که نهضت نوپاى اسلام را از درون تهدید مىکرد.
آیا در چنین شرایطى، پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم بنیانگذار مکتب، مىتواند به رهبرى پس از مرگ خویش نیندیشد و سرنوشت مردم و مسئولیت نهضت نوپا را به حال خود رها سازد و آن را به دست لرزان دموکراسى بسپارد؟ و به آراى اکثریتى که هنوز راى ندارند و اگر دارند هنوز ارتجاعى است، تکیه نماید؟ ! یا وقتى که خطرهاى داخلى و خارجى از بین برود، روابط اجتماعى افراد کاملا انسانى گردد، مزاج جامعه سالم و نیرومند، رهبرى امت را به افراد معینى و غیر قابل تغییر و نوسان مىسپارد؟ !
آرى جامعه اسلامى آن روز از نظر رشد سیاسى و اجتماعى و دینى به حدى نرسیده بود که در زیر نظام دموکراسى، زندگى کند، و دموکراسى براى چنین جامعهاى مفید نبود به قول پرفسور «شاندل» : «دموکراسى در جامعه عقب مانده و ناآگاه که به رهبرى انقلابى و هدایتشونده نیاز دارد، دشمن دموکراسى است» .
و هم او در جاى دیگر مىگوید: «بزرگترین دشمن آزادى و دموکراسى خود آزادى فردى و دموکراسى است» .
و یا به تعبیر «رم مک آور» متفکر سیاسى: «دموکراسى در جوامعى که اکثریت مردم عامى و بیسوادند و جنبش سیاسى ندارند و در میان مردمى که از وحدت خود و از نفع مشترک جامعه بىخبرند، مؤثر نیست» . (23) نقض وصایت از اینجاست که در صدر اسلام در اثر تکیه بر «اصل شورا» و دموکراسى، در حالى که زمان ، زمان «وصایت» بود، «شورا» و «دموکراسى» در تاریخ اسلام براى همیشه نابود شد و مردم مسلمان پس از پیامبر، هم از «وصایت» و امامت محروم شدند و هم از شورا و رهبرى دمکراتیک.
اگر دو قرن و نیم، رهبرى امت، به جاى خلفا و سلاطین عرب، در دست اوصیاى پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم بود در آن وقت امتى ساخته مىشد که لیاقت و شایستگى آن را داشت که خود بر اساس اصل «شورا» لایقترین رهبرى را تشخیص دهد و مسیر تاریخ را بر راه رسالت پیامبر ادامه دهد.
اما فاجعها ى که رخ داد سرنوشت اسلامى تاریخ اسلام را منحرف ساخت، این بود که با تکیه بر یک حق، حق دیگرى پامال شد و عصر جمهوریت زودرس پایان پذیرفت وخلافت اسلامى تبدیل به سلطنت موروثى گردید و امامت و وصایت پس از دو قرن و نیم جهاد و شهادت و مظلومیت، سرانجام به «غیبت کبرى» منجر شد و فلسفهى تاریخ تغییر کرد.
یا به تعبیربهتر: «وصایت» ، فلسفه سیاسى یک دوران مشخص انقلابى استبه عنوان ادامه رسالت اجتماعى بنیانگذار نهضت فکرى و اجتماعى و به عنوان یک مبناى انقلابى در نظام امامت که مسئولیتش تکمیل رسالت جامعهسازى رهبر انقلاب است طى چند نسل، تا هنگامى که جامعه بتواند روى پاى خود بایستد و پس از خاتمیت امامتیا دوران وصایت، دوران بیعت و شورا و اجماع یا دموکراسى آغاز مىشود که شکل نامحدود و همیشگى و عادى رهبرى جامعه است.
و این است که ائمه شیعه یا اوصیاى پیامبر 12 تن هستند و نه بیش، در حالى که رهبران جامعه براى تاریخ پس از پیغمبر نامحدودند» .
مقابله با منطق اهل سقیفه
ممکن است کسى بگوید اگر از جانب پیامبر نصى بر خلافت على علیه السلام وجود داشت، پس چرا امام در اثبات خلافتبراى خود، به لیاقت و شایستگى و احیانا به قرابتخود با پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم تکیه کرده است؟ !
برخى از دانشمندان اهل سنت که شرحى بر نهج البلاغه نوشتهاند منطق امام را در شایستگى خویش به خلافتیکى پس از دیگرى قرار دادهاند و سپس نتیجه گرفتهاند که هدف امام از این بیانات اثبات شایستگى خود به خلافت استبدون این که از جانب پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم نصى، بر خلافت امام در میان باشد و چون امام از نظر قرابت پیوند نزدیکترى با پیامبر داشت و از نظر علم و اطلاع از اصول سیاست و کشور دارى سرامد همه یاران پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم به شمار مىرفت، از این هتشایسته بود که امت او را براى خلافتبرگزینند ولى چون سران امتبنا به عللى مفضول را بر افضل مقدم داشتند و به جاى گزینش على علیه السلام غیر او را برگزیدند; لذا امام علیه السلام زبان به تظلم و شکایت گشوده است که من از هر لحاظ بر خلافت از دیگران شایستهتر و اولى مىباشم.
حقى که امام علیه السلام در بیانات خود از آن یاد مىکند و مىگوید: از روزى که پیامبر از دنیا رفتحقمرا گرفتند و مرا از آن محروم ساختند، حق شرعى نیست که از جانب صاحب شرع به او داده شده باشد و تقدیم غیر برتر بر او یک نوع مخالفتبا دستور شرع به حساب آید، بلکه مقصود یک حق طبیعى است که بر هر انسانى لازم است که با وجود برتر، دیگرى را انتخاب ننماید ولى هرگاه گروهى این قانون طبیعى را مراعات نکنند و کار را به دست فردى بسپارند که از نظر علم و قدرت و شرایط روحى و جسمى در سطح پایینترى قرار دارد، اینجا جا دارد شخصیتبرتر زبان به شکوى و گله بگشاید و بگوید:
«فوالله ما زلت مدفوعا عن حقى مستاثرا على منذ قبض الله نبیه صلى الله علیه و آله و سلم حتى یوم الناس هذا» . (24) «به خدا سوگند، از روزى که خداوند جان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم را قبض کرد، من از حقخویش محروم شدم تا امروز که مشاهده مىکنید» .
و یا بگوید:
«استخلف الناس ابوبکر و انا والله احق بالامر منه و اولى به و استخلف ابوبکر عمر و انا والله احق بالامر و اولى به منه» . (25) «ابوبکر بر مردم خلافتیافت در حالى که به خدا سوگند من از او به خلافتسزاوارتر بودم و ابوبکر هم عمر را خلیفه کرد در حالى که به خدا سوگند من از وى به خلافت اولى و سزاوارترم» .
و همچنین یکى از نویسندگان معاصر نیز پس از ذکر 17 حدیث در اثبات احقیت و اولویت على علیه السلام به خلافت نتیجه مىگیرد که: «در تمام این بیانات احق و اولى بودن خود را به مقام خلافت اثبات مىکند و از مجموع قضایا و اخبار و احادیث جز این معنى مفهوم نمىشود که شخص شخیص مولى الموحدین از دیگران به امر حکومت امت اولى و احق بوده است نه اینکه مقام خلافت، خاص حضرت اوست» . (26) در پاسخ باید گفت: این مطلب که به عنوان تحقیق از آن یاد شده، پندارى بیش نیست، هیچ گاه نمىتوان مجموع سخنان امام علیه السلام را بر لیاقت و شایستگى ذاتى حمل نمود و یک چنین شایستگى نمىتواند مجوز حملات تند امام بر خلفا گردد زیرا:
اولا: امام در برخى از سخنان خود روى وصیت پیامبر تکیه کرده و صریحا دربارهى اهل بیت علیهم السلام مىفرماید:
«...ولهم خصائص حق الولایة وفیهم الوصیة و الوراثة» . (27) و همچنین در اثبات اولویت و افضلیتخود از شیخین به وصیت پیامبر تکیه مىکند آنجا که مىفرماید:
«ایها الناس انصتوا لما اقول: رحمکم الله، ایها الناس! بایعتم ابابکر و عمر و انا و الله اولى بهما و احق منهما بوصیة رسول الله» . (28) «اى مردم! گوش بدهید به آنچه مىگویم، خدا شما را رحمت کند. اى مردم! شما با ابوبکر و عمر بیعت کردید و حال آن که به خدا طبق وصیت رسول خدا من از آن دو نفر اولى و احق بودم» .
روشن است مقصود از «وصیت» همان وصیتبه خلافت و سفارش به ولایت اوست که در روز غدیر و غیر آن به طور وضوح بیان شده است.
ثانیا: امام به طور صریح و روشن مىفرماید:
«ان الائمة من قریش غرسوا فی هذا البطن من هاشم، لا تصلح على سواهم و لا تصلح الولاة من غیرهم» . (29) «امامان و پیشوایان از قریش هستند و درخت وجودشان در سرزمین وجود این تیره از بنىهاشم غرس شده، این مقام در خور دیگران نیست و رهبران دیگر شایستگى این مقام را ندارند» .
ثالثا: لیاقت و شایستگى، هرگز تولید حق نمىکند و این که امام در موارد زیادى از حق خویش سخن مىگوید جز با مسالهى تنصیص و مشخص شدن حق خلافتبراى او به وسیله پیامبر قابل توجیه نیست. سخن على علیه السلام این نیست که چرا مرا با همه جامعیتشرایط کنار گذاشتند و دیگران را برگزیدند، سخنش در این است که خلافتحق قطعى و مسلم من بود که از من ربودند. بدیهى است که تنها با نص و تعیین قبلى از طریق رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم است که مىتوان از حق مسلم و قطعى دم زد. امام خود را صاحب حق مىداند و عدول از آن را براى خود یک نوع ظلم و ستم مىشمارد و قریش را متعدیان و متجاوزان به حقوق خویش معرفى مىنماید.
آیا این چنین جملات تند را مىتوان از طریق شایستگى ذاتى توجیه کرد و اگر مساله خلافتباید از طریق مراجعه به افکار عمومى و یا بزرگان صحابه حل و فصل گردد، چگونه امام با این لحن از قریش و همدستان آنها شکایت مىکند؟ !
این جملهها وتعبیرها حاکى است که امام خلافت را حق مسلم و قانونى خویش مىدانست و هر نوع انحراف از خود را انحراف از حق تصور مىکرد و چنین حق مسلمى، جز از طریق تنصیص و تعیین الهى براى کسى ثابت نمىگردد.
آرى امام علیه السلام در پارهاى از موارد روى لیاقت و شایستگى خود تکیه کرده و مساله نص را موقتا نادیده گرفته است مثلا مىفرماید: «پیامبر خدا قبض روح شد، در حالى که سر او بر سینه من بود، من او را غسل دادم در حالى که فرشتگان مرا یارى مىکردند و اطراف خانه به ناله درآمد (فرشتگان دسته دسته فرود مىآمدند و نماز مىگزاردند و بالا مىرفتند و من صداى آنها را مىشنیدم) ; فمن ذا احق به منى حیا و میتا: پس چه کسى از من به پیغمبر در زمان حیات و بعد از وفات او سزاوارتر است» ؟ (30) امام در بعضى موارد به قرابتخود با پیامبر براى شایستگى خود به امامت استناد کرده است; آنجا که در سقیفه سخنانى میان مهاجر و انصار رد و بدل شد و هر کدام دربارهى فضیلتخود سخنانى ایراد کردند یکى از برگهاى برندهاى که مهاجران و طرفداران ابوبکر مورد استفاده قرار دادند و به وسیله آن انصار را کنار زدند این بود که پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم از قریش است و ما از طایفه او هستیم.
ابن ابى الحدید در ذیل شرح خطبه 65 مىگوید : عمر به انصار گفت: «عرب هرگز به امارت وحکومتشما راضى نمىشود زیرا پیغبمر از قبیله شما نیست ولى عرب قطعا از این که مردى از فامیل پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم حکومت کند امتناع نخواهد کرد... کیست که بتواند با ما در مورد حکومت و میراث محمدى معارضه کند و حال آن که ما نزدیکان و خویشاوندان او هستیم» .
مىدانیم على علیه السلام همزمان با این ماجرا، مشغول وظایف شخصى خود در مورد جنازهى پیغمبر بود. پس از پایان این ماجرا، على علیه السلام از افرادى که در سقیفه حضور داشتند استدلالهاى طرفین را پرسید و از منطق هر دو طرف به شدت انتقاد نمود. سخنان امام در این باره در نهج البلاغه چنین آمده است:
هنگامى که جریان «سقیفه» را پس از وفات پیامبر به امام گزارش دادند، امام پرسید: انصار چه گفتند؟ پاسخ دادند: انصار گفتند: از میان ما زمامدارى انتخاب شود و از میان شما هم زمامدار دیگرى!
امام علیه السلام فرمود: چرا براى آنها استدلال نکردند که پیغمبر دربارهى انصار توصیه فرمود که:
«یحسن الى محسنهم ویتجاوز عن مسیئهم» .
«با نیکان آنها به نیکى رفتار کنید و از بدکاران آنها درگذرید» .
گفتند: این چه جور دلیل مىشود؟ فرمود: اگر بنا بود حکومتبا آنان باشد سفارش درباره آنها معنى نداشت اینکه به دیگران درباره آنان سفارش شده است دلیل بر این است که حکومتبا غیر آنان است. سپس فرمود: پس قریش چه گفتند؟ پاسخ دادند: استدلال قریش این بود که آنها شاخهاى از درختى هستند که پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم نیز شاخهى دیگر آن درخت است. امام فرمود:
«احتجوا بالشجرة و اضاعوا الثمرة» . (31) «با پیوند خود به شجرهى نبوت، بر صلاحیتخود احتجاج کردند ولى میوه آن را که خاندان اوست، ضایع ساختند» .
به این معنى اگر شجرهى نسبت معتبر است دیگران شاخهاى از آن درخت مىباشند که پیغمبر یکى از شاخههاى آن است اما اهل بیت پیغمبر میوهى آن شاخهاند.
امام در جاى دیگر، قرابت و خویشاوندى خود را به رخ مردم مىکشد و مىفرماید:
«...و نحن الاعلون نسبا و الاشدون برسول الله صلى الله علیه و آله و سلم نوطا...» . (32) «ما از حیث نسب برتریم و از حیث تعلق پیوستگى به رسول خدا استوارتریم» .
واضح است که تکیه امام روى لیاقت و شایستگى و یا روى پیوند با پیامبر گرامى صلى الله علیه و آله و سلم به عنوان مقابله با منطق اهل سقیفه است زیرا برخى از آنان خود را لایق مىدانستند و احیانا علتبرگزیدگى خود را همان پیوند خویشاوندى خود با پیامبر ذکر مىکردند. استدلال به نسبت و تکیه بر لیاقت و افضلیت از طرف على علیه السلام نوعى جدل منطقى است نظر بر این که اگر دیگران قرابت نسبى و احیانا لیاقت ذاتى را ملاک قرار مىدادند، على علیه السلام در مقابل آنها مىفرماید: از نصو وصایت گذشته، اگر ملاک همان قرابت و لیاقتباشد باز من از مدعیان خلافت اولایم.
على علیه السلام اگر چه در آن شرایط استناد به «شورا» را هم کار درستى نمىدانست; زیرا آن زمان، زمان «شورا» نبود بلکه مسلمانان وظیفه داشتند که به وصیت پیامبر عمل کنند و خلافت را به وصى او بسپارند ولى آنجا که مىبیند مشروعیتخلافت ابوبکر را مىخواهند از راه شورا توجیه کنند، امام اینجا نیز با منطق اهل سقیفه سخن مىگوید و بر فرض صحت استناد به شورا در این شرایط، خالى بودن میدان انتخاب به طور مطلق از خاندان پیامبر دلیل بر عدم صحت چنین شورا و انتخابى است و انتخاب ابوبکر به عنوان خلیفه از سوى کسانى بود که حق تعیین و انتخاب نداشتهاند. بنابراین، نه شورایى بوده و نه انتخابى صورت گرفته است. بدین جهت امام، ابوبکر را مخاطب قرار داده مىگوید:
فان کنتبالشورى ملکت امورهم فکیف بهذا و المشیرون غیب؟
اگر با شورا زمام امورشان را به دست گرفتى، این چگونه شورایى است که مشاوران غایب بودند؟
عبدالفتاح عبدالمقصود، پس از نقل این بیت مىگوید: «چه سخن صادقانه و مطابق و مناسب با واقعیتى!» (33) این نوع استدلال از طرف على علیه السلام نوعى جدل منطقى است.
پىنوشتها:
1. نهج البلاغه، خطبه2.
2. اسد الغابة: 3/307; الاصابة: 4/80.
3. نهج البلاغه، خطبه 6.
4. نهج البلاغه، خطبه 173.
5. شرح ابن ابى الحدید: 9/305.
6. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید: 9/307.
7. شرح فشرده نهج البلاغه، آیة الله مکارم: 2/546.
8. شرح ابن ابى الحدید: 9/248.
9. شرح ابن ابى الحدید، خطبه 163.
10. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید: 9/248.
11. شرح ابن ابى الحدید: 1/307.
12. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، خطبه 3.
13. نمل/16. 14. مریم/6.
15. فى ظلال القرآن: 5/426.
16. مرآة العقول: 4/144.
17. نهج البلاغه، قسمت نامهها، نامه شماره 6.
18. شرح نهج البلاغه: 14/35 36.
19. همان: 6/12.
20. مرحوم شرف الدین درکتاب ارزشمند خود «المراجعات» از مراجعه 70 به بعد به طور مستدل در اثبات وصیتسخن گفته است و همچنین مرحوم کاشف الغطاء در کتاب «اصل الشیعة و اصولها» از چندین کتاب نام برده که در قرنهاى اول تا چهارم در این باره نوشته شده است.
21. اسلام صراط مستقیم، به اهتمام مورتان، نوشتهى یازده نفر، ترجمه پنج مترجم، ص 145.
22. احزاب/36.
23. جامعه وحکومت، ص 229.
24. نهج البلاغه عبده، خطبه 6.
25. بحارالانوار: 8/328، چاپ قدیم.
26. حکومت در اسلام، قلمداران، صص 148 149.
27. نهج البلاغه، خطبه 2.
28. بحار الانوار: 6/330چاپ قدیم.
29. نهج البلاغه، خطبه 144.
30. نهج البلاغه، خطبه 197.
31. نهج البلاغه، خطبه 64.
32. نهج البلاغه عبده، خطبه 162.
33. خاستگاه خلافت، عبدالفتاح، ترجمه افتخارزاده، ص 445.
وصیت و نص رسول خدا
على علیه السلام خلافت را حق مسلم و قطعى خود مىدانست و در نهج البلاغه بر مدعاى خود از طرق گوناگون استدلال کرده است.
آن حضرت در موارد زیادى از حق خویش سخن گفته است که جز با مسالهى تنصیص و مشخص شدن حق خلافتبراى او به وسیله پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم قابل توجیه نیست. در نهج البلاغه صریحا دربارهى اهل بیت مىفرماید:
«...ولهم خصائص حق الولایة وفیهم الوصیة والوراثة، الان اذ رجع الحق الى اهله ونقل الى منتقله!» . (1) یعنى ویژگىهاى ولایت و حکومت از آن آنهاست و وصیت پیامبر و وراثت او در میان آنان، هم اکنون حق به اهلش برگشته و دوباره به جایى که از آنجا منتقل شده بود، باز گردیده است.
و همچنین در سرتاسر نهج البلاغه، گلایه امام از مردم براى این است که چرا او را از حق مسلم و قطعىاش محروم کردند بدیهى است که تنها با نص و تعیین قبلى از طریق رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم است که مىتوان از حق مسلم و قطعى دم زد; زیرا اگر انتخاب امام، حق امتبود معنى نداشت على علیه السلام تنها به خاطر شایستگىاش به امامت، قبل از انتخاب مردم حکومت را حق مسلم خود بداند و با کسى که علىالظاهر مدعى خلافت از طریق مردم بود، به مبارزه برخیزد; زیرا صلاحیت و شایستگى حق بالقوه، ایجاد مىکند نه حق بالفعل و در صورت حق بالقوه، سخن از ربوده شدن حق مسلم و قطعى صحیح نیست. اکنون به ذکر مواردى مىپردازیم که امام على علیه السلام خلافت را حق مسلم خود مىداند:
1. على علیه السلام براى اثبات حقانیتخود نوعا به ادله و نصوصى که درباره او وارد شده است، استناد مىکند:
ابوالطفیل لیثى یکى از اصحاب پیامبر مىگوید: روزى على علیه السلام مردم را در میدان وسیعى جمع کرد ، سپس به آنها فرمود: شما را به خدا سوگند مىدهم، هر کس از شما روز غدیر خم و هر چه از رسول خدا شنیده، بگوید. سى نفر از مردم بلند شدند و شهادت دادند. ابونعیم مىگوید: گروه کثیرى از مردم برخاستند وبه این جمله شهادت دادند که پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم هنگامى که دست على علیه السلام را گرفته بود، به مردم مىفرمود: «اتعلمون انى اولى بالمؤمنین من انفسهم؟ قالوا: نعم یا رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم: آیا شما مىدانید که من نسبتبه مؤمنان از خود آنها اولىتر هستم، مردم گفتند: آرى پیامبر خدا فرمود: «من کنت مولاه، فعلى مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه» : هر کس من مولاى او هستم على علیه السلام هم مولاى او استبار خدایا دوستبدار، دوستان او را و دشمن بدار دشمنان او را.
ابوالطفیل مىگوید: من این اجتماع را ترک گفتم ولى شبههاى در دلم ایجاد شد. در راه با زید بن ارقم ملاقات کردم و جریان را براى او بازگو کردم و سپس پرسیدم: چرا انکار مىکنى؟ من نیز همین مطلب را از رسول خدا شنیدم. (2) 2. هنگامى که امام از طغیان عایشه و طلحه و زبیر آگاه شد و تصمیم به سرکوبى آنها گرفت ضمن هشدار به رهبران مذهبى فرمود: «...فوالله ما زلت مدفوعا عن حقى مستاثرا علىمنذ قبض الله نبیه صلى الله علیه و آله و سلم حتى یوم الناس هذا» . (3) «به خدا سوگند از روزى که خدا جان پیامبرش را گرفت تا امروز همواره حق مسلم من از من سلب شده است» .
3. امیرمؤمنان على علیه السلام مىگوید: روز شورا شخصى در حضور جمعى به من گفت: پسر ابوطالب! تو بر امر خلافتحریصى، من در پاسخ گفتم:
«بل انتم والله احرص وابعد وانا اخص واقرب وانما طلبتحقا لى وانتم تحولون بینى و بینه و تضربون وجهى دونه فلما قرعته بالحجة فى الملاء الحاضرین هب کانه بهت لا یدرى ما یجیبنى» . (4) «به خدا سوگند بلکه شما با اینکه ازپیامبر دورترید از من حریصترید. من حق خود را طلب کردم شما مىخواهید میان من و حق خاص من مانع شوید و مرا از آن منصرف سازید. آیا آنکه حق خویش را مىخواهد حریصتر استیا آنکه به حق دیگران چشم دوخته است؟ همین که در جمع حاضران اقامه دلیل نمودم به خود آمد و نمىدانست در پاسخ من چه بگوید» .
ابن ابى الحدید مىگوید: اعتراض کننده سعد وقاص و آن هم بعد از قتل عمر در روز شورا بود و سپس مىگوید: ولى امامیه معتقدند که اعتراض کننده ابوعبیده جراح و آن هم در روز سقیفه بود» . (5)
4. در دنباله همان جملهها آمده است:
«اللهم انى استعدیک على قریش ومن اعانهم، فانهم قطعوا رحمى وصغروا عظیم منزلتى واجتمعوا على منازعتى امرا هولى، ثم قالوا: الا ان فی الحق ان تاخذه وفى الحق ان تترکه» .
«بار خدایا! من در برابر قریش و کسانى که به کمک آنان برخاستهاند از تو استعانت مىجویم و شکایت را پیش تو مىآورم آنها پیوند خویشاوندى مرا قطع کردهاند و مقام و منزلت عظیم مرا کوچک شمردند و در غصب حق، و مبارزهى با من هماهنگ شدند (به این هم اکتفا نکردند) بلکه گفتند: «بعضى از حقوق را باید گرفت و پارهاى را باید رها کرد» (و این از حقوقى است که باید رها سازى) .
ابن ابى الحدید مىگوید: این گونه جملات از امام به طور تواتر نقل شده از جمله فرموده است:
1. ما زلت مظلوما منذ قبض الله رسوله....
2. و نیز فرموده: «اللهم اخز قریشا فانها منعتنى حقى وغصبتنى امرى» .
پروردگارا! قریش را رسوا ساز که مرا از حقم ممنوع ساختند وخلافتم را غصب نمودند.
3. و هنگامى که شنید کسى داد مىزد «انا مظلوم» من ستمدیدهام به او فرمود: «هلم فلنصرخ معا فانى ما زلت مظلوما» بیا با هم فریاد بزنیم که من همواره مظلوم بودهام!
امام با این کار، هم ناراحتى او را تسکین داد و هم مظلومیتخویش را اعلام فرمود.
4. و فرمود: «وانه لیعلم ان محلى منها محل القطب من الرحى» ابوبکر خوب مىدانست وجود من نسبتبه خلافت همچون محور وسط سنگ آسیاست.
و نیز از آن حضرت رسیده است: «ما زلت مستاثرا على، مدفوعا عما استحقه واستوجبه» : من همیشه تحت فشار حکومت استبداد بودهام و از آنچه حقم بود و سزاوار آن بودم ممنوع گشتم. (6) ابن ابى الحدید پس از نقل کلمات فوق، به دست و پا افتاده و مىگوید:
«معتزلىها این سخنان را دلیل بر افضلیت و سزاوارتر بودن امام به خلافت مىگیرند نه اینکه نص صریحى بر خلافتبوده و امام با این کلمات اشاره به آن فرموده باشد.
اما امامیه و زیدیه به آنها استدلال مىکنند و به گمان قوى همین معنى از الفاظ مراد باشد ولى اگر این حرف را بپذیریم باید عدهاى از مهاجر و انصار را تکفیر و تفسیق کنیم، لذا باید گفت این جملات جزو متشابهات است که باید ظاهر آنها را نادیده گرفت وآنها را به معنایى حمل نمود که لطمهاى به صحابه نزند! !
اما واقعیت این است که چون ابن ابى الحدید سنى مذهب مىباشد لذا مجبور است چنین توجیهى نامربوط براى سخنان امام بکند در صورتى که جملات بالا صراحت دارد در اینکه امام صریحا به مسئله خلافت پرداخته و آن را حقمسلم خویش مىداند که غصب شده است.
چه لزومى دارد ما سخنان امام را از معنى حقیقىاش منصرف کنیم با توجه به این که ابن ابى الحدید نیز گفته گمان قوى همان معنى ظاهرى الفاظ استبه علاوه این جملات هیچگونه ابهامى ندارد تا آنها را از متشابهات بدانیم!
وانگهى صحابه که معصوم از خطا و اشتباه نبودند تا با تکیه بر عصمت آنها مجبور باشیم آنان را بىگناه قلمداد کنیم. (7) استاد شهید مطهرى، بعد از نقل مطالب فوق از ابن ابى الحدید مىگوید: ابن ابى الحدید خود طرفدار افضلیت و اصلحیت على علیه السلام است جملههاى نهج البلاغه تا آنجا که مفهوم احقیت مولى را مىرساند از نظر ابن ابى الحدید نیازى به توجیه ندارد ولى جملههاى بالا از آن جهت از نظر او نیاز به توجیه دارد که تصریح شده است که خلافتحق خاص على علیه السلام بوده است و این جز با منصوصیت و اینکه رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم از جانب خدا تکلیف را تعیین و حق را مشخص کرده باشد، متصور نیست. (8) 5. مردى از بنى اسد از اصحاب على علیه السلام از آن حضرت پرسید:
«کیف دفعکم قومکم عن هذا المقام و انتم احق به» ، چه طور شد که قوم شما، شما را از این مقامى که سزاوارتر بودید برکنار نمودند؟ امام در پاسخ فرمود: «اما الاستبداد علینا بهذا المقام و نحن الاعلون نسبا و الاشددن برسول الله نوطا فانها کانت آثرة شحت علیها نفوس قوم و نحت عنهانفوس آخرین» . (9) رهبرى امت از آن ما بود و پیوند ما با پیامبر از دیگران استوارتر بود اما گروهى بر آن مقام بخل ورزیدند وگروهى دیگر (خود ما) با سخاوت از آن صرفنظر کردند و داور میان ما و آنها خداوند است و بازگشت همه به سوى اوست...» .
ابن ابى الحدید مىگوید از استادم: ابوجعفر یحیى بن محمد علوى نقیب بصره که مردى منصف بود و عقل وافرى داشت، پرسیدم منظور سؤال کننده از افرادى که امام علیه السلام را از حقش بر کنار ساختند، کیانند؟ آیا منظور روز «سقیفه» استیا روز «شورا» ؟ گفت: «سقیفه» گفتم: من به خود اجازه نمىدهم بگویم اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مخالفت پیامبر را نمودند و نص خلافت را کنار گذاشتند، در پاسخم گفت: من هم به خود اجازه نمىدهم به پیامبر این نسبت را بدهم که در امر خلافت و امامت پس از خود اهمال و سستى ورزیده و مردم را بىسرپرست گذارده باشد، او که براى مسافرتى در بیرون مدینه، کسى را به جاى خود برمىگزید، چگونه براى پس از مرگش کسى را به خلافت تعیین نکرد؟ ! (10) 6. عبدالله بن جناده مىگوید: من در نخستین روزهاى زمامدارى على علیه السلام از مکه وارد مدینه شدم، دیدم همه مردم در مسجد پیامبر در انتظار ورود امام هستند، ناگهان امام از خانه بیرون آمد و سخنان خود را پس از حمد و ثناى خداوند، چنین آغاز کرد: لما قبض الله نبیه ، قلنا نحن اهله و ورثته و عترته و اولیائه دون الناس...و ایم الله لولا مخالفة الفرقة بین المسلمین و ان لا یعود الکفر و یبور الدین لکنا على غیر ما کنا لهم علیه» . (11) اى مردم! روزى که پیامبر گرامى صلى الله علیه و آله و سلم از میان ما رختبربست، گفتیم که ما وارث و ولى و عترت او هستیم دیگر کسى با ما درباره حکومتى که او پىریزى کرده است نزاع نکند و به آن چشم طمع ندوزد اما بر خلاف انتظار گروهى از قریش به حق ما دست دراز کردند و فرمانروایى را از ما سلب نمودند و از آن خود ساختند، به خدا سوگند اگر ترس از پیدا شدن شکاف و اختلاف در میان مسلمانان نبود و این که بار دیگر کفر و بتپرستى به نقاط اسلامى بازگردد و اسلام محو و نابود شود وضع ما غیر از این بود که مشاهده مىکنند.
7. در خطبه شقشقیه صریحا مىفرماید: «... ارى تراثى نهبا» . (12) جملهى «با چشم خود مىدیدم، میراثم را به غارت مىبرند» ، اشاره به این است که میراث الهى مرا به غارت مىبرند، قرآن نیز خلافت را «ارث الهى» خوانده است: «وورث سلیمان داود...» (13) و همچنین در جاى دیگر مىخوانیم که یعقوب از خداوند فرزندى خواسته و چنین دعا مىکند: «یرثنى و یرث من آل یعقوب...» (14) روشن است که وراثتسلیمان از داود و یحیى از زکریا و آل یعقوب ظاهرا چیزى جز خلافت الهى نبوده است. (15) 8. انتقاد امام از امت مسلمان بعد از تعیین ابوبکر به خلافت، که چرا بر خلاف دستور الهى عمل کردند: «ایتها الامة المتحیرة بعد نبیها لو کنتم قدمتم من قدم الله و اخرتم من اخر الله جعلتم الولایة و الوراثة حیث جعلها الله ما عال ولی الله سهم من فرائض الله و لا اختلف اثنان فى حکم الله...» . (16) اى امتسرگردان بعد ازپیامبر خود! اگر شما آن کسى را که خدا مقدم داشته است مقدم مىداشتید و حکومت و ولایت را آن طورى که خدا مقرر فرموده، رعایت مىکردید، یک دوستخدا در مانده نمىگردید و در امر خداوند در هیچ چیز، امت دچار نزاع نمىگشت، آگاه باشید علم کتاب خداوند نزد ماست، پس بچشید کیفر کار خود را که دربارهى آن تقصیر کردید و در آنچه دستهایتان از پیش آماده کرده است» .
پس اگر حکومت و خلافتحق خاص على علیه السلام نبود، پس آن همه احتجاجات و مبارزات در این باره براى چه بود؟
نوعى جدل منطقى
اگر حکومت و خلافتحق خاص على علیه السلام بود، پس چرا آن حضرت در بعضى جاها به آرا و بیعت مردم و شورا استدلال کرده است؟ چنان که در نامهاى به معاویه مىنویسد:
«انه بایعنى القوم الذین بایعوا ابا بکر و عمر و عثمان على ما بایعوهم علیه، فلم یکن للشاهد ان یختار و لا للغائب ان یردوانما الشورى للمهاجرین و الانصار فان اجتمعوا على رجل و سموه اماما کان ذلک لله رضى فان خرج على امرهم خارج بطعن او بدعة ردوه الى ما خرج منه فان ابى قاتلوه على اتباعه غیر سبیل المؤمنین و ولاه الله ما تولى...» . (17) همان کسانى که با ابوبکر و عمر و عثمان بیعت کردند با همان شرایط و کیفیتبا من بیعت نمودند. بنابراین، نه آنکه، حاضر بود (هم اکنون) اختیار فسخ دارد و نه آنکه، غایب بود اجازه رد کردن. شورا فقط از آن مهاجران و انصار است اگر آنها متفقا کسى را امام نامیدند خداوند راضى و خشنود است. اگر کسى از فرمان آنها با طعن و بدعتخارج گردد او را به جاى خود مىنشانند و اگر طغیان کند با او پیکار مىکنند; چرا که از غیر طریق مؤمنان بیعت کرده و خدا او را در بیراهه رها مىسازد.
عدهاى از علماى اهل سنت از جمله ابن ابى الحدید (18) براى عدم نص به خلافت على علیه السلام و این که امامتبه اختیار امت هم منعقد مىشود، به این فقرات از نامهى آن حضرت تمسک جستهاند. ابن ابى الحدید پس از نقل جریان سقیفه در شرح سخن امام (19) مىگوید: اگر نص صریحى به وصیت پیغمبر نسبتبه امام علیه السلام بود امام باید با آن استدلال مىکرد و وصیت پیامبر را یاد آور مىشد و به دلیل وصیت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مقام خلافت را از آن خود مىدانست، در حالى که امام علیه السلام نه خود و نه یاران و شیعیانش به نص استدلال نکردند بلکه از طریق فضایل و مناقب امام به استدلال پرداختند.
بعضیها پا را از این فراتر نهاده این نامه امام را دلیل بر صحت و درستى خلافتخلفا گرفتهاند; ولى همانگونه که مىدانیم این استدلال از دو جهت نادرست است:
نخست: این که در خطبهها و سخنان امام فراوان آمده که حکومت آنها بر خلاف حق بوده است و خلافت و جانشینى رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم، مخصوص آن حضرت مىباشد و پیامبر شخصا او را تعیین فرموده است و این مطلب در جاى خود به تفصیل بیان شده است.
دیگر اینکه: این نامه را به معاویه نوشته شده و امام علیه السلام مىخواهد او را از طریق حرفهاى خودش محکوم نماید چرا که معاویه خود را منصوب از ناحیه «عمر و عثمان» مىدانست و استدلال مىکرد خلافت آنها صحیح است، زیرا مهاجران و انصار با آنان بیعت کردهاند; امام علیه السلام از همین نکته در این نامه استفاده کرده و یادآورى فرموده که طبق اظهارات خودت، مىبایست از فرمان من نیز تبعیت کنى، چرا که همان مهاجران و انصار با من نیز بیعت کردهاند و لذا جایى براى بهانه و عذر باقى نمىماند و این صرف نظر از این معنى است که امام از ناحیه پیامبر و خدا منصوب به خلافتشده است.
غرض با توجه به نصوص فراوانى که دربارهى وصایت ائمهى اطهار علیهم السلام از پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم وارد شده و با وجود استدلال و احتجاج زیاد که در منابع روایى و تاریخى آمده است، مىتوان استنباط کرد، استدلال به آرا و بیعت مردم از طرف على علیه السلام و امامان دیگر نوعى جدل منطقى و ناظر بر این است که دیگران مشروعیتحکومتخود را ناشى از راى مردم مىدانستند. على علیه السلام و ائمه دیگر با منطق خود آنان استدلال کردهاند. به این معنى منظورشان این بود، از هر چیز دیگر از قبیل، وصایت، لیاقت، افضلیت و اصلحیت گذشته، اگر همان استناد به آراى مردم را که مورد استناد دیگران است، ملاک باشد ما هم با آرا و بیعت مردم انتخاب شدهایم. به این معنى امام با این بیان مىخواسته پشتوانهى مردم و مقبولیت اجتماعى خویش را به معاویه اعلام نماید.
وصایت و شورا دو اصل اسلامى
در اینجا حساسترین مسایل مذهبى و تاریخى اسلام و اساسىترین اختلاف تشیع و تسنن مطرح مىشود و از آن دو: یکى اصل «وصایت» و «نص» را ملاک تعیین امام بر امامت مىداند و اصل «شورا» و «بیعت» را انکار مىکند و دیگرى به عکس، منکر «نص» و «وصایت» است و «شورا» را ملاک تعیین حاکم مىداند به این معنى شیعه معتقد است پیامبر در موارد بسیارى على علیه السلام را به عنوان «وصى» و خلیفه خویش معین کرده است و نه تنها از جانشین خود بلکه تا دوازده وصى و خلیفهاش نام برده و آنان را به امامت منصوب نموده است. (20) اساسا به عقیده شیعه «امامت» مانند «نبوت» است و عقیده دارند که امام را نیز باید خدا تعیین کند چنان که «نبى» را او معین مىکند. به این معنى مقام امامت همانند «مقام نبوت» است لذا امام را باید با پیامبر اکرم و امامت را با رسالت او تشبیه کرد نه با مقامهاى دیگر، در نظامهاى غیر اسلامى.
بنابراین با این شرایط، تعیین دیگرى به خلافتیا رهبرى (اجتماعى سیاسى) جامعه مثل این است که در عصر پیامبر اسلام، او را به عنوان پیامبرى قبول کنیم همچون مسیح، و شخص دیگرى را به حکومتبه عنوان امپراتور اسلام برگزینیم.
علماى اهل سنتبه استناد قول عایشه منکر وصیت هستند و در تعیین خلیفه به اصل شورا استناد مىکنند چنان که شیخ ازهر شیخ محمود شلتوت، در بحثخود دربارهى عقاید و قوانین اسلامى، معتقد است که: «...انتخاب خلیفه و امام در اسلام با تصویب خدا و به دستور پروردگار نمىباشد که او را نیروى الهى مدد کند، تا کارهاى مسلمانان اداره شود و همچنین خلیفه داراى قدرت یزدانى نیست تا مردم به هر نحوى که باشد از او اطاعت نمایند، خلیفه هم مانند سایر افراد مسلمانان است و اعمال و رفتارش باید مبتنى بر اصول دین اسلام و اوامر پروردگار باشد» . (21) پس شیعه «بیعت» و «شورا» را منکر است و به جاى آن به «وصایت» تکیه مىکند، بر خلاف سنىها که «وصایت» را انکار مىکنند و به «شورا» استناد دارند. ولى اگر این دو اصل درست تحلیل شود، خواهیم دید، هیچ کدام از این دو اصل مغایر یکدیگر نیست و هیچ یک مجعول و غیر اسلامى هم نمىباشد.
«شورا» یک اصل اسلامى استبا قطع نظر از عمل خود پیامبر، در قرآن و حدیثبه آن تصریح شده است و همچنین هیچ مورخى و دانشمند منصفى هم نمىتواند منکر «وصایت» پیامبر دربارهى على علیه السلام باشد، به این معنى امامت على علیه السلام زادهى ملاکهاى سیاسى نظیر: بیعت، وراثت و کاندیداتورى نیست. امام بودن على علیه السلام علاوه بر لیاقت و شایستگى خودش با تنصیص الهى و با وصایت پیامبر است; او امام استخواه منتخب مردم باشد یا نباشد و هیچ کس حق ندارد براى گزینش او اعتراض نماید و از اطاعت او سرپیچى کند.
وصایتیک اصل ما فوق شورا
در نظام سیاسى اسلام، تعیین امام و خلیفه، به یکى از دو طریق انجام مىگیرد:
1. وصایت .
2. شورا.
اگر در این دو مفهوم عمیق فکر کنیم، مىبینیم این دو ملاک در عرض هم نبوده و بلکه در طول هم مىباشد به این معنى در یک مرحله، ملاک تعیین امام «وصایت» است و در مرحله دیگر «شورا» است. به اصطلاح «شورا» در جایى اعتبار دارد که «وصایت» و «نص» در کار نباشد; زیرا «شورا» در اسلام در امرى صحیح است که حکم آن در قرآن وحدیثبیان نشده باشد.
قرآن مجید در برخى از آیات یادآور مىشود که: «ما کان لمؤمن ولا مؤمنة اذا قضى الله و رسوله امرا ان یکون لهم الخیرة...» . (22) «هرگز شایسته نیست که افراد با ایمان در برابر انتخاب و گزینش الهى مقاومت نشان دهند و خود فرد دیگرى را انتخاب کنند» .
پس بر فرض ثبوت «نص» و «وصایت» در قرآن و حدیث هرگز نوبتبه «شورا» نمىرسد و تعیین امام به امامت منحصرا «نص» و «وصایت» مىباشد. دوران وصایت هم یک دوران محدودى است و لذا امامان اهل بیتیا اوصیاى پیامبر بیش از 12 تن نیستند تا هنگامى که جامعه اسلامى به مرحله رشد سیاسى و فکرى و خودآگاهى عمومى برسد و شماره افراد با شماره آرا برابر شود و در این مرحله است که جامعه مىتواند قدرت استقلال اجتماعى و سیاسى خود را به دست آورد و خود مستقیما مسئولیت ادامه مسیر نهضت را به دست گیرد و برجستهترین فرد را به عنوان حاکم برگزیند، در این مرحله است که جامعه به آستانه دموکراسى واقعى مىرسد. پس از پایان دوران «وصایت» ، دوران «شورا» یا به اصطلاح امروز دوران دموکراسى آغاز مىگردد و در این حال است که انتخاب رهبر و پیشواى امتبا ضوابطى که در شرع بیان شده است، حق مسلم امت است و این ملاک همیشگى تعیین امام، در نظام سیاسى اسلام است .
دموکراسى دشمن دموکراسى
پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم در آن محیط منحط و آلودهاى که مبعوث شده بود، تمام هدفش این بود که جامعه را بر اساس مکتب حیاتبخش و سازنده خود، بپروراند و نظام از هم گسیخته آن جامعه را تجدید بنا نماید اما در پایان عمر خود مىبیند هنوز ریشههاى جاهلى و عناصر انحرافى در اعماق آن نیرومند است و هنوز دستهایى هستند که به سادگى این جامعه را به طرف خود مىکشانند و هنوز میکروبهاى خطرناک مزمن در وجدان پنهان مردمش باقى مانده است و عوامل ارتجاعى که در اثر این قیام، خلع شده بودند هنوز از قدرت و نفوذ خطرناکى برخوردارند و دشمنان خطرناک خارجى با منافقان داخلى بر این نابودى اسلام، همداستاناند، حتى افراد مؤمن اگر چه در عقیده تغییر کردهاند ولى هنوز در بینش و رفتار و اخلاق، همچنان پرورده جاهلیت قدیماند و هنوز رسوبات دوران جاهلیت از ذهنشان بیرون نرفته است. اینها بزرگترین خطرى بود که نهضت نوپاى اسلام را از درون تهدید مىکرد.
آیا در چنین شرایطى، پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم بنیانگذار مکتب، مىتواند به رهبرى پس از مرگ خویش نیندیشد و سرنوشت مردم و مسئولیت نهضت نوپا را به حال خود رها سازد و آن را به دست لرزان دموکراسى بسپارد؟ و به آراى اکثریتى که هنوز راى ندارند و اگر دارند هنوز ارتجاعى است، تکیه نماید؟ ! یا وقتى که خطرهاى داخلى و خارجى از بین برود، روابط اجتماعى افراد کاملا انسانى گردد، مزاج جامعه سالم و نیرومند، رهبرى امت را به افراد معینى و غیر قابل تغییر و نوسان مىسپارد؟ !
آرى جامعه اسلامى آن روز از نظر رشد سیاسى و اجتماعى و دینى به حدى نرسیده بود که در زیر نظام دموکراسى، زندگى کند، و دموکراسى براى چنین جامعهاى مفید نبود به قول پرفسور «شاندل» : «دموکراسى در جامعه عقب مانده و ناآگاه که به رهبرى انقلابى و هدایتشونده نیاز دارد، دشمن دموکراسى است» .
و هم او در جاى دیگر مىگوید: «بزرگترین دشمن آزادى و دموکراسى خود آزادى فردى و دموکراسى است» .
و یا به تعبیر «رم مک آور» متفکر سیاسى: «دموکراسى در جوامعى که اکثریت مردم عامى و بیسوادند و جنبش سیاسى ندارند و در میان مردمى که از وحدت خود و از نفع مشترک جامعه بىخبرند، مؤثر نیست» . (23) نقض وصایت از اینجاست که در صدر اسلام در اثر تکیه بر «اصل شورا» و دموکراسى، در حالى که زمان ، زمان «وصایت» بود، «شورا» و «دموکراسى» در تاریخ اسلام براى همیشه نابود شد و مردم مسلمان پس از پیامبر، هم از «وصایت» و امامت محروم شدند و هم از شورا و رهبرى دمکراتیک.
اگر دو قرن و نیم، رهبرى امت، به جاى خلفا و سلاطین عرب، در دست اوصیاى پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم بود در آن وقت امتى ساخته مىشد که لیاقت و شایستگى آن را داشت که خود بر اساس اصل «شورا» لایقترین رهبرى را تشخیص دهد و مسیر تاریخ را بر راه رسالت پیامبر ادامه دهد.
اما فاجعها ى که رخ داد سرنوشت اسلامى تاریخ اسلام را منحرف ساخت، این بود که با تکیه بر یک حق، حق دیگرى پامال شد و عصر جمهوریت زودرس پایان پذیرفت وخلافت اسلامى تبدیل به سلطنت موروثى گردید و امامت و وصایت پس از دو قرن و نیم جهاد و شهادت و مظلومیت، سرانجام به «غیبت کبرى» منجر شد و فلسفهى تاریخ تغییر کرد.
یا به تعبیربهتر: «وصایت» ، فلسفه سیاسى یک دوران مشخص انقلابى استبه عنوان ادامه رسالت اجتماعى بنیانگذار نهضت فکرى و اجتماعى و به عنوان یک مبناى انقلابى در نظام امامت که مسئولیتش تکمیل رسالت جامعهسازى رهبر انقلاب است طى چند نسل، تا هنگامى که جامعه بتواند روى پاى خود بایستد و پس از خاتمیت امامتیا دوران وصایت، دوران بیعت و شورا و اجماع یا دموکراسى آغاز مىشود که شکل نامحدود و همیشگى و عادى رهبرى جامعه است.
و این است که ائمه شیعه یا اوصیاى پیامبر 12 تن هستند و نه بیش، در حالى که رهبران جامعه براى تاریخ پس از پیغمبر نامحدودند» .
مقابله با منطق اهل سقیفه
ممکن است کسى بگوید اگر از جانب پیامبر نصى بر خلافت على علیه السلام وجود داشت، پس چرا امام در اثبات خلافتبراى خود، به لیاقت و شایستگى و احیانا به قرابتخود با پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم تکیه کرده است؟ !
برخى از دانشمندان اهل سنت که شرحى بر نهج البلاغه نوشتهاند منطق امام را در شایستگى خویش به خلافتیکى پس از دیگرى قرار دادهاند و سپس نتیجه گرفتهاند که هدف امام از این بیانات اثبات شایستگى خود به خلافت استبدون این که از جانب پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم نصى، بر خلافت امام در میان باشد و چون امام از نظر قرابت پیوند نزدیکترى با پیامبر داشت و از نظر علم و اطلاع از اصول سیاست و کشور دارى سرامد همه یاران پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم به شمار مىرفت، از این هتشایسته بود که امت او را براى خلافتبرگزینند ولى چون سران امتبنا به عللى مفضول را بر افضل مقدم داشتند و به جاى گزینش على علیه السلام غیر او را برگزیدند; لذا امام علیه السلام زبان به تظلم و شکایت گشوده است که من از هر لحاظ بر خلافت از دیگران شایستهتر و اولى مىباشم.
حقى که امام علیه السلام در بیانات خود از آن یاد مىکند و مىگوید: از روزى که پیامبر از دنیا رفتحقمرا گرفتند و مرا از آن محروم ساختند، حق شرعى نیست که از جانب صاحب شرع به او داده شده باشد و تقدیم غیر برتر بر او یک نوع مخالفتبا دستور شرع به حساب آید، بلکه مقصود یک حق طبیعى است که بر هر انسانى لازم است که با وجود برتر، دیگرى را انتخاب ننماید ولى هرگاه گروهى این قانون طبیعى را مراعات نکنند و کار را به دست فردى بسپارند که از نظر علم و قدرت و شرایط روحى و جسمى در سطح پایینترى قرار دارد، اینجا جا دارد شخصیتبرتر زبان به شکوى و گله بگشاید و بگوید:
«فوالله ما زلت مدفوعا عن حقى مستاثرا على منذ قبض الله نبیه صلى الله علیه و آله و سلم حتى یوم الناس هذا» . (24) «به خدا سوگند، از روزى که خداوند جان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم را قبض کرد، من از حقخویش محروم شدم تا امروز که مشاهده مىکنید» .
و یا بگوید:
«استخلف الناس ابوبکر و انا والله احق بالامر منه و اولى به و استخلف ابوبکر عمر و انا والله احق بالامر و اولى به منه» . (25) «ابوبکر بر مردم خلافتیافت در حالى که به خدا سوگند من از او به خلافتسزاوارتر بودم و ابوبکر هم عمر را خلیفه کرد در حالى که به خدا سوگند من از وى به خلافت اولى و سزاوارترم» .
و همچنین یکى از نویسندگان معاصر نیز پس از ذکر 17 حدیث در اثبات احقیت و اولویت على علیه السلام به خلافت نتیجه مىگیرد که: «در تمام این بیانات احق و اولى بودن خود را به مقام خلافت اثبات مىکند و از مجموع قضایا و اخبار و احادیث جز این معنى مفهوم نمىشود که شخص شخیص مولى الموحدین از دیگران به امر حکومت امت اولى و احق بوده است نه اینکه مقام خلافت، خاص حضرت اوست» . (26) در پاسخ باید گفت: این مطلب که به عنوان تحقیق از آن یاد شده، پندارى بیش نیست، هیچ گاه نمىتوان مجموع سخنان امام علیه السلام را بر لیاقت و شایستگى ذاتى حمل نمود و یک چنین شایستگى نمىتواند مجوز حملات تند امام بر خلفا گردد زیرا:
اولا: امام در برخى از سخنان خود روى وصیت پیامبر تکیه کرده و صریحا دربارهى اهل بیت علیهم السلام مىفرماید:
«...ولهم خصائص حق الولایة وفیهم الوصیة و الوراثة» . (27) و همچنین در اثبات اولویت و افضلیتخود از شیخین به وصیت پیامبر تکیه مىکند آنجا که مىفرماید:
«ایها الناس انصتوا لما اقول: رحمکم الله، ایها الناس! بایعتم ابابکر و عمر و انا و الله اولى بهما و احق منهما بوصیة رسول الله» . (28) «اى مردم! گوش بدهید به آنچه مىگویم، خدا شما را رحمت کند. اى مردم! شما با ابوبکر و عمر بیعت کردید و حال آن که به خدا طبق وصیت رسول خدا من از آن دو نفر اولى و احق بودم» .
روشن است مقصود از «وصیت» همان وصیتبه خلافت و سفارش به ولایت اوست که در روز غدیر و غیر آن به طور وضوح بیان شده است.
ثانیا: امام به طور صریح و روشن مىفرماید:
«ان الائمة من قریش غرسوا فی هذا البطن من هاشم، لا تصلح على سواهم و لا تصلح الولاة من غیرهم» . (29) «امامان و پیشوایان از قریش هستند و درخت وجودشان در سرزمین وجود این تیره از بنىهاشم غرس شده، این مقام در خور دیگران نیست و رهبران دیگر شایستگى این مقام را ندارند» .
ثالثا: لیاقت و شایستگى، هرگز تولید حق نمىکند و این که امام در موارد زیادى از حق خویش سخن مىگوید جز با مسالهى تنصیص و مشخص شدن حق خلافتبراى او به وسیله پیامبر قابل توجیه نیست. سخن على علیه السلام این نیست که چرا مرا با همه جامعیتشرایط کنار گذاشتند و دیگران را برگزیدند، سخنش در این است که خلافتحق قطعى و مسلم من بود که از من ربودند. بدیهى است که تنها با نص و تعیین قبلى از طریق رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم است که مىتوان از حق مسلم و قطعى دم زد. امام خود را صاحب حق مىداند و عدول از آن را براى خود یک نوع ظلم و ستم مىشمارد و قریش را متعدیان و متجاوزان به حقوق خویش معرفى مىنماید.
آیا این چنین جملات تند را مىتوان از طریق شایستگى ذاتى توجیه کرد و اگر مساله خلافتباید از طریق مراجعه به افکار عمومى و یا بزرگان صحابه حل و فصل گردد، چگونه امام با این لحن از قریش و همدستان آنها شکایت مىکند؟ !
این جملهها وتعبیرها حاکى است که امام خلافت را حق مسلم و قانونى خویش مىدانست و هر نوع انحراف از خود را انحراف از حق تصور مىکرد و چنین حق مسلمى، جز از طریق تنصیص و تعیین الهى براى کسى ثابت نمىگردد.
آرى امام علیه السلام در پارهاى از موارد روى لیاقت و شایستگى خود تکیه کرده و مساله نص را موقتا نادیده گرفته است مثلا مىفرماید: «پیامبر خدا قبض روح شد، در حالى که سر او بر سینه من بود، من او را غسل دادم در حالى که فرشتگان مرا یارى مىکردند و اطراف خانه به ناله درآمد (فرشتگان دسته دسته فرود مىآمدند و نماز مىگزاردند و بالا مىرفتند و من صداى آنها را مىشنیدم) ; فمن ذا احق به منى حیا و میتا: پس چه کسى از من به پیغمبر در زمان حیات و بعد از وفات او سزاوارتر است» ؟ (30) امام در بعضى موارد به قرابتخود با پیامبر براى شایستگى خود به امامت استناد کرده است; آنجا که در سقیفه سخنانى میان مهاجر و انصار رد و بدل شد و هر کدام دربارهى فضیلتخود سخنانى ایراد کردند یکى از برگهاى برندهاى که مهاجران و طرفداران ابوبکر مورد استفاده قرار دادند و به وسیله آن انصار را کنار زدند این بود که پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم از قریش است و ما از طایفه او هستیم.
ابن ابى الحدید در ذیل شرح خطبه 65 مىگوید : عمر به انصار گفت: «عرب هرگز به امارت وحکومتشما راضى نمىشود زیرا پیغبمر از قبیله شما نیست ولى عرب قطعا از این که مردى از فامیل پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم حکومت کند امتناع نخواهد کرد... کیست که بتواند با ما در مورد حکومت و میراث محمدى معارضه کند و حال آن که ما نزدیکان و خویشاوندان او هستیم» .
مىدانیم على علیه السلام همزمان با این ماجرا، مشغول وظایف شخصى خود در مورد جنازهى پیغمبر بود. پس از پایان این ماجرا، على علیه السلام از افرادى که در سقیفه حضور داشتند استدلالهاى طرفین را پرسید و از منطق هر دو طرف به شدت انتقاد نمود. سخنان امام در این باره در نهج البلاغه چنین آمده است:
هنگامى که جریان «سقیفه» را پس از وفات پیامبر به امام گزارش دادند، امام پرسید: انصار چه گفتند؟ پاسخ دادند: انصار گفتند: از میان ما زمامدارى انتخاب شود و از میان شما هم زمامدار دیگرى!
امام علیه السلام فرمود: چرا براى آنها استدلال نکردند که پیغمبر دربارهى انصار توصیه فرمود که:
«یحسن الى محسنهم ویتجاوز عن مسیئهم» .
«با نیکان آنها به نیکى رفتار کنید و از بدکاران آنها درگذرید» .
گفتند: این چه جور دلیل مىشود؟ فرمود: اگر بنا بود حکومتبا آنان باشد سفارش درباره آنها معنى نداشت اینکه به دیگران درباره آنان سفارش شده است دلیل بر این است که حکومتبا غیر آنان است. سپس فرمود: پس قریش چه گفتند؟ پاسخ دادند: استدلال قریش این بود که آنها شاخهاى از درختى هستند که پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم نیز شاخهى دیگر آن درخت است. امام فرمود:
«احتجوا بالشجرة و اضاعوا الثمرة» . (31) «با پیوند خود به شجرهى نبوت، بر صلاحیتخود احتجاج کردند ولى میوه آن را که خاندان اوست، ضایع ساختند» .
به این معنى اگر شجرهى نسبت معتبر است دیگران شاخهاى از آن درخت مىباشند که پیغمبر یکى از شاخههاى آن است اما اهل بیت پیغمبر میوهى آن شاخهاند.
امام در جاى دیگر، قرابت و خویشاوندى خود را به رخ مردم مىکشد و مىفرماید:
«...و نحن الاعلون نسبا و الاشدون برسول الله صلى الله علیه و آله و سلم نوطا...» . (32) «ما از حیث نسب برتریم و از حیث تعلق پیوستگى به رسول خدا استوارتریم» .
واضح است که تکیه امام روى لیاقت و شایستگى و یا روى پیوند با پیامبر گرامى صلى الله علیه و آله و سلم به عنوان مقابله با منطق اهل سقیفه است زیرا برخى از آنان خود را لایق مىدانستند و احیانا علتبرگزیدگى خود را همان پیوند خویشاوندى خود با پیامبر ذکر مىکردند. استدلال به نسبت و تکیه بر لیاقت و افضلیت از طرف على علیه السلام نوعى جدل منطقى است نظر بر این که اگر دیگران قرابت نسبى و احیانا لیاقت ذاتى را ملاک قرار مىدادند، على علیه السلام در مقابل آنها مىفرماید: از نصو وصایت گذشته، اگر ملاک همان قرابت و لیاقتباشد باز من از مدعیان خلافت اولایم.
على علیه السلام اگر چه در آن شرایط استناد به «شورا» را هم کار درستى نمىدانست; زیرا آن زمان، زمان «شورا» نبود بلکه مسلمانان وظیفه داشتند که به وصیت پیامبر عمل کنند و خلافت را به وصى او بسپارند ولى آنجا که مىبیند مشروعیتخلافت ابوبکر را مىخواهند از راه شورا توجیه کنند، امام اینجا نیز با منطق اهل سقیفه سخن مىگوید و بر فرض صحت استناد به شورا در این شرایط، خالى بودن میدان انتخاب به طور مطلق از خاندان پیامبر دلیل بر عدم صحت چنین شورا و انتخابى است و انتخاب ابوبکر به عنوان خلیفه از سوى کسانى بود که حق تعیین و انتخاب نداشتهاند. بنابراین، نه شورایى بوده و نه انتخابى صورت گرفته است. بدین جهت امام، ابوبکر را مخاطب قرار داده مىگوید:
فان کنتبالشورى ملکت امورهم فکیف بهذا و المشیرون غیب؟
اگر با شورا زمام امورشان را به دست گرفتى، این چگونه شورایى است که مشاوران غایب بودند؟
عبدالفتاح عبدالمقصود، پس از نقل این بیت مىگوید: «چه سخن صادقانه و مطابق و مناسب با واقعیتى!» (33) این نوع استدلال از طرف على علیه السلام نوعى جدل منطقى است.
پىنوشتها:
1. نهج البلاغه، خطبه2.
2. اسد الغابة: 3/307; الاصابة: 4/80.
3. نهج البلاغه، خطبه 6.
4. نهج البلاغه، خطبه 173.
5. شرح ابن ابى الحدید: 9/305.
6. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید: 9/307.
7. شرح فشرده نهج البلاغه، آیة الله مکارم: 2/546.
8. شرح ابن ابى الحدید: 9/248.
9. شرح ابن ابى الحدید، خطبه 163.
10. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید: 9/248.
11. شرح ابن ابى الحدید: 1/307.
12. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، خطبه 3.
13. نمل/16. 14. مریم/6.
15. فى ظلال القرآن: 5/426.
16. مرآة العقول: 4/144.
17. نهج البلاغه، قسمت نامهها، نامه شماره 6.
18. شرح نهج البلاغه: 14/35 36.
19. همان: 6/12.
20. مرحوم شرف الدین درکتاب ارزشمند خود «المراجعات» از مراجعه 70 به بعد به طور مستدل در اثبات وصیتسخن گفته است و همچنین مرحوم کاشف الغطاء در کتاب «اصل الشیعة و اصولها» از چندین کتاب نام برده که در قرنهاى اول تا چهارم در این باره نوشته شده است.
21. اسلام صراط مستقیم، به اهتمام مورتان، نوشتهى یازده نفر، ترجمه پنج مترجم، ص 145.
22. احزاب/36.
23. جامعه وحکومت، ص 229.
24. نهج البلاغه عبده، خطبه 6.
25. بحارالانوار: 8/328، چاپ قدیم.
26. حکومت در اسلام، قلمداران، صص 148 149.
27. نهج البلاغه، خطبه 2.
28. بحار الانوار: 6/330چاپ قدیم.
29. نهج البلاغه، خطبه 144.
30. نهج البلاغه، خطبه 197.
31. نهج البلاغه، خطبه 64.
32. نهج البلاغه عبده، خطبه 162.
33. خاستگاه خلافت، عبدالفتاح، ترجمه افتخارزاده، ص 445.