مرورى بر براهین یا دلایل شناختحق مطلق (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
در گفتار پیش معلوم شد که مقصود حکماى اسلامى از نفى برهان از حق مطلق یا واجب الوجود، نفى برهان لمى است، نه انى .و نیز معلوم شدکه برهان انى بر دو قسم است: یکى آن که از معلول، بر وجود علت، رهنمون مىشود و دیگرى آن که از برخى از لوازم بر وجود لازمى دیگر، استدلال مىگردد. دومى مفید یقین است و اولى مفید یقین نیست. همین جا توضیح مىدهیم که مدرس آشتیانى در تعلیقهاش بر شرح منظومهى حکمت (صفحه 488) چنین استدلالى را «شبه اللم» نامیده، نه صدرالمتالهین. (×) اکنون مىخواهیم مرورى داشته باشیم بر اقسام براهین یا دلایلى که بر وجود «حق مطلق» اقامه مىشود.
هر چند ادلهى و براهین «حق مطلق» بسیار است; ولى مىتوان آنها را با نگاههاى مختلف دستهبندى کرد. یکى از راههاى دستهبندى آنها اتحاد و عدم اتحاد سالک و مسلک و مقصد است. ممکن است آنها را بر مبناى تقدم وتاخر بر تجربه، دستهبندى کرد. راه دیگر این است که آنها را بر مبناى ابزار و ادوات و ادراک و شناخت، دستهبندى کنیم. ملاک دیگر، این است که آنها را به صدیقینى و غیر صدیقینى تقسیم نماییم.
اینها خود نشانگر این است که راههاى خداشناسى و طرقى که انسان را به خدا مىرساند، بسیار است. هر چند، دلیل راه هم خود اوست و اگر او دلیل راه نباشد، انسان به جایى نمىرسد.
در دعاى معصوم علیه السلام چنین آمده است:
«سبحانک ما اضیق الطرق على من لم تکن دلیله». (1)
«خدایا، تو از هر عیب و نقصى منزهى; چه تنگ است راهها بر کسى که تو دلیلش نباشى!».
از همین دعا، استفاده مىشود که دلیل و مدلول، یا مسلک و مقصد، یکى است. ادله و براهین کلامى یا فلسفى، بهانهاند. روح تمام ادله و براهین خود اوست.«مقصود تویى، کعبه و بتخانه بهانه!».
جالب این است که خداجویان وخدا یافتگان واقعى و آنها که بر مسند والاى عصمت نشسته و ما هم افتخار شاگردى آنها را داریم، همهى راهها را بسته و به بنبست رسیده مىشناسند، جز راه خدا; گاهى مىفرمایند:
اللهم ... انغلقت الطرق و ضاقت المذاهب الا الیک. (2)
«خدایا...همهى راهها بسته و همهى معابر، تنگ شده، مگر راهى که به تو منتهى شود».
و نیز مىفرمایند:
اللهم... انقطعت الطرق الا الیک. (3)
«خدایا...همهى راهها قطع و بریده شد، مگر راهى که به تو، پایان پذیرد».
وباز هم مىفرمایند:
اللهم و قد... تغلقت الطرق و ضاقت المذاهب. (4)
«خدایا راهها بسته و معابر، تنگ شده است».
با توجه به تعبیرات زیبا و شیواى معصومین علیهم السلام مىتوان گفت: همهى ادله خداشناسى یکى است; چرا که هر چند راهها بسیار است و هر چند ادله فراوان است; ولى همهى آنها به یک روح زندهاند و جان مایهى آنها جز او کسى نیست.
راههاى کفر و شرک و نفاق و شقاق هم به لحاظ این که همه منقطع و تنگنا و بستهاند و رهروان را به جایى نمىرسانند و سرانجام، آنها را به بن بست عاطفى و قلبى و عقلى دچار مىسازند، بلکه در ورطهى هلاک و بدبختى سرنگون مىسازند، همه یکى محسوب مىشوند. اگر دهها و صدها «ایسم» پدید آید و اگر «ایسم» ها دهها و صدها «ایسم» دیگر در پى داشته باشند، چیزى جز حیرت و سرگردانى و سرخوردگى نصیب انسان نمىکنند و هرگز مرهمى بر آلام روحى و باطنى انسان نبوده و نخواهند بود. پیمودن راهى که دلیلش خداوند یکتا نیست و گرایش به مذهبى که او را نجوید و شاگردى مکتبى که او را نخواهد و نپرستد، شایستهى هیچ نامى و هیچ وصف و عنوانى جز ابلهى و احمقى نیست.
با توجه به توضیحات بالا، هر چند ادله، بسیار و فراوان است، ولى مجموع آنها در چهار گروه اصلى، دستهبندى مىشوند. احاطه بر این دستهبندیها و آگاهى پویندگان راههاى مختلف، مخصوصا شاگردان فلسفه و کلام و محققانى که در زمینهى معارف اعتقادى وبینش دینى، تحقیق و پژوهش مىکنند ، مفید و بلکه لازم است. سعى ما بر این است که این دستهبندیها را در حد لزوم، معرفى کنیم:
1. بر مبناى سالک و مسلک و مقصد
صدر المتالهین که با الهام از قرآن و برهان عرفان و با مطالعهى عمیق در احادیث و اخبار معصومین علیهم السلام بررسى همه جانبهى آثار گذشتگان یکى از فاتحان قلهى معرفتبه شمار مىآید، پس از ذکر تعدادى از ادله اثبات واجب از قبیل طریقهى ماهیت، طریقهى ترکب جسم از ماده وصورت، طریقهى حرکت، طریقهى نفس، طریقهى وحدت عالم و طریقهى خاص خودش که همان طریقهى صدیقین است (5) همهى آنها را بر سه دسته تقسیم مىکند:
الف: وحدت سالک و مسلک و مقصد
در این دسته از براهین، سالک و مسلک و مقصد، بلکه مبدا یکى است. به تعبیر خود صدرالمتالهین: سالک و مسلک ومسلوک منه و مسلوک الیه. (6)
وحدت سالک و مسلک و مسلوک منه ومسلوک الیه، تنها از راه مبانى فلسفى خود او یعنى اصالت و وحدت و تشکیک وجود قابل تبیین است; چرا که بر این مبنا، سالک و مسلک و مسلوک منه و مسلوک الیه، همه از مراتب وجودند. آن هم وجودى که داراى حقیقت واحده و مراتب تشکیکیه است و مسلوک الیه در برترین مراتب و مبدا المبادى وغایة الغایات و بسیط مطلق و واجد همهى کمالات مراتب دیگر است.«آنچه خوبان همه دارند، تو تنها دارى» و آن کمالاتى که خوبان ندارند، او به تنهایى دارد.
برهان یا براهینى که ویژگى فوق را داشته باشد، همان برهان صدیقین است. این دسته از براهین، اشرف براهین و محکمترین و موثقترینند.
ب: وحدت سالک ومسلک
در این دسته از براهین، سالک و مسلک، یکى است و آن هم خود انسان و در حقیقت، نفس انسان است; چرا که انسانیت انسان، به نفس است، نه بدن. بدن، مرکب و ابزار نفس است. گوهر نفس، همان اندیشه است.
اى برادر، تو همین اندیشهاى
مابقى تو استخوان و ریشهاى
دیرى نمىپاید که نفس، این بدن خاکى و این استخوانها و ریشهها را رها مىکند و به سراى ابدى مىشتابد; چرا که مرکب، براى همیشه لازم نیست.
در این دسته از براهین، سالک ومسلک، بلکه مسلوک منه یعنى آغاز خود نفس است و مسلوک الیه یعنى مقصد خداست.
نفس انسان، موجودى است پویا که مىتواند با مجاهدت و اختیار، از نقص به کمال و از قوه به فعل برسد. آن که در این راه، دست آدمى را مىگیرد و او را به کمال مىرساند، موجودى است فوق نفس که خود گرفتار نقایص نفسانى نیست. چنین موجودى اگر واجب الوجود است، مطلوب ما ثابت است و اگر واجب الوجود نیست، باید منتهى به واجب الوجود شود. چرا که ممکن، در وجود خود، نیازمند واجب است.
نفس، در راه رسیدن به کمال، نه تنها به مبدا فاعلى نیاز دارد، بلکه غایت نیز مىخواهد. هر چند در اینجا فاعل وغایت، یکى است.
در این دسته از براهین که مسافر، خود راه و راه، خود مسافر است نفس مىخواهد خودش را که به تعبیر صدر المتالهین «ام الفضایل و مادة الحقایق» (7) است ، بشناسد و از معرفتخویش به «معرفة الله» نایل آید. این دسته از براهین، به لحاظ استحکام و شرافت و وثاقت، در مرتبهى دوم قرار مىگیرند.
است که سالک را به خدا مىرساند و «باب الله» (9) اعظم است که هیچ درى از درهاى معمولى که به روى خداجویان گشوده است، بهتر و بزرگتر و گشادهتر از آن نیست.
ج: جدایى سالک و مسلک و مقصد
در این دسته از براهین، سالک و مسلک و مقصد از هم جدایند، به تعبیر دیگر چهار چیز جداى از هم داریم: مسلوک منه و سالک، و مسلک و مسلوک الیه.
این گونه براهین، نسبتبه دو دستهى قبل، در مرتبهاى نازل، قرار دارند. اینها بر مبانى صدرایى یعنى اصالت و وحدت و تشکیک وجود استوار نشدهاند. همهى کسانى که به این مبانى نرسیده یا نپذیرفتهاند، ناگزیرند که از این دسته از براهین، در راه «معرفة الله» استمداد کنند. آنها براى شناختن بىنیاز محض و غنىمطلق وحقیقتیکتا و محقق، دست نیاز به سوى ماهیت، حرکت، حدوث، ترکب جسم از ماده و صورت و... دراز کردهاند. در حالى که «شهد الله انه لااله الا هو...» (10) و در کلام خوش نظام معصوم آمده است که: «یا من دل على ذاته بذاته وتنزه عن مجانسة مخلوقاته» (11) ; « اى آن که به ذاتش بر ذاتش دلالت کند و از تجانس با مخلوقاتش منزه است».
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلتباید از وى رخ متاب
برهان نظم با همهى «ان قلت و قلت»هایى که غربیهاى سرگردان و واله وحیران، بر آن وارد کردهاند در همین جایگاه قرار دارد. برهان امکان نیزمرتبهاى برتر و والاتر ندارد.
تعبیر «تنزه از مجانست مخلوقات» که در نیایش پر ارزش معصوم آمده است، گویاى این حقیقت است که این راه، انسان را به معرفت کامل نمىرساند; چرا که شناخت ما از مخلوقات، چیزى جز شناخت ماهیتهاى نوعى و جنسى وخواص اولى و ثانوى آنها نیست. خداوند ماهیتى ندارد که با اینها هم نوع یا هم جنس باشد. همین اندازه مىدانیم که بخشندهى این همه کمالات، کسى است که خود فاقد آنها نیست. اما اگر ذات مقدس او را از مجانست و مماثلت و مشابهت مخلوقات، تنزیه نکنیم، به ورطهى خطرناکى افتادهایم. (12)
2. بر مبناى تاخر و تقدم بر تجربه
بر این مبنا، براهین اثبات واجب را به براهین پیشینى (13) و براهین پسینى (14) تقسیم کردهاند. مبناى این تقسیم، تقدم بر تجربه یا تاخر از تجربه است. آن گونه براهینى که بدون داشتن تجربهاى از جهان، ما را به مقصد مىرسانند، پیشینى و آن گونه براهینى که نیازمند به داشتن تجربهاى از جهانند، پسینى نام مىگیرند.
نکتهى مهم و قابل توجه این است که فلسفه گاهى در استدلالات خود، قضایایى را که در علوم اثبات شدهاند، به عنوان صغرى، مورد استفاده قرار مىدهد. نتیجهاى که فلسفه از این گونه استدلالات به دست مىآورد، مطلق و غیر قابل تغییر نیست; بلکه مادامى که آن صغراى علمى مورد قبول باشد و از طرف دانشمندان، مردود اعلام نشود، نتیجه هم در فلسفه مورد قبول است و همین که مردود اعلام شد، آن نتیجه هم مردود است. چنین براهینى را پسینى مىنامیم. در این براهین بلکه در همهى براهین نتیجه تابع اخسمقدمتین است. مانعى نیست که فلسفه در براهین خود به همان شرط، استفاده کند. چنان که علوم نیز در مبادى تصورى و تصدیقى خود از فلسفه کمک مىگیرند. فلسفه هنگامى که مىخواهد ترکیب جسم از ماده و صورت را اثبات کند، از ادلهاى که حکماى طبیعى و علماى ریاضى و هندسى بر ابطال جزء لا یتجزى اقامه کردهاند، بهره مىگیرد; چرا که اثبات ماده و صورت، متوقف استبر اتصال جسم و اگر جسم اتصال نداشته و از اجزاى گسیخته و از هم گسسته، تالیف شده باشد، اثبات هیولى و صورت، ممتنع خواهد بود.
در اثبات خدا هم فلسفه مىتواند از قضایایى استفاده کند که فلسفى محض بوده و هیچ نیازى به هیچیک از علوم نداشته باشد. این گونه قضایا راباید پیشین بنامیم; چرا که بر تجارب و آزمایشهاى دانشمندان طبیعى و قضایاى تجربى آنها مبتنى نیست; هر چند که صحت قضایاى تجربى هم متکى به یک قیاس عقلى است و اگر پشتوانهى عقلى نباشد، آنها هم اعتبارى ندارند. (15)
و اما قیاسها و استدلالهایى که از نظر صغروى تکیه بر علوم دارند و بدین ملاحظه، فلسفى محض نیستند، باید آنها را پسینى بنامیم.
به عنوان مثال، اگر در برهان حرکت، تکیهى ما بر حرکات عرضى و ظاهرى باشد، برهان ما پسینى است; چرا که حرکات عرضى و ظاهرى از مدرکات حسند، نه عقل. ما این گونه حرکات را از طریق برهان فلسفى اثبات نمىکنیم. بلکه تنها در کبراى استدلال که مىگوییم: هر متحرکى محتاج محرک است، از عقل استمداد مىکنیم. نه تنها در این قضیه، از حس و تجربه بىنیازیم، بلکه در حکم به این که به خاطر دفع دور و تسلسل، باید سلسله متحرکات و محرکات، به یک محرک غیر متحرک، منتهى شود، نیز از حس و تجربه بىنیازیم.
بنابراین، برهان حرکت، تقدم بر تجربه ندارد، بلکه مؤخر است.
در صورتى که در برهان حرکت، تکیهى ما بر حرکت جوهرى باشد، هم صغراى برهان و هم کبرى، فلسفى و عقلى است; چرا که حرکت جوهرى عالم طبیعت، یک مسالهى فلسفى است و فیلسوفان دربارهى آن، چون و چراى بسیار کردهاند. برخى به شدت، انکار و بعضى با اعتقاد راسخ و اطمینان کامل، اثبات و قبول کردهاند. دو چهرهى درخشان فلسفهى اسلامى یعنى شیخ الرئیس و صدر المتالهین در دوسوى این خط، قرار گرفتهاند. اولى با استنکار شدید، با قضیه رو به رو گشته و دومى با استقبال شدید. یکى شبههى بقاى موضوع را غیر قابل دفع مىداند وحرکت جوهرى را بر آن اساس مردود مىشمارد و دیگرى شبههى مزبور را قابل دفع، بلکه ناوارد مىداند و بنابراین، حرکت جوهرى را مىپذیرد و قضایاى فلسفى متعددى را از آن، استنتاج مىکند که اثبات واجب و حدوث طبعى عالم و معاد جسمانى و بعد چهارم ماده بودن زمان، از مهمترین آنهاست.
هنگامى که برهان اثبات واجب، بر قضیهى صغروى حرکت جوهرى استوار باشد، برهان ما برهانى پیشینى است.
در برهان حدوث هم با چنین وضعى رو به روییم. متکلمان، در پى اثبات صانعند، نه در پى اثبات واجب. خداى متکلم، فاعل صنع است، نه فاعل ابداع; حال آن که خداى فیلسوف، خدایى استبرتر; چرا که هم فاعل صنع است و هم فاعل ابداع. فیلسوف، در بحث افعال خدا، هم از صنع سخن مىگوید، هم از ابداع و به همین لحاظ است که او در پى اثبات واجب است، نه صانع. براى فیلسوف، اثبات صانع، کارگشا وحلال مشکل نیست; بلکه اثبات واجب است که براى او هم کارگشا و هم حلال مشکل است.
پدیدهى تغیر و خصیصهى حدوث و زوال را که در اجزاى عالم طبیعت و عالم کون و فساد، مشهود و تجربه مىکنیم، نیازى به استدلال و تعقل ندارد. به خصوص که به فکر تسرى تغیر و حدوث به جوهر عالم نباشیم، بلکه به تغیرات ظاهرى وحدوثات لا ینقطع عرضى بسنده کنیم. اگر به فکر تسرى باشیم، با مشکل مواجهیم. از کجا معلوم شده است که اگر صفات چیزى در معرض تغیر وحدوث باشد، ذات آن چیز هم در معرض تغیر و حدوث است؟ آیا ممکن نیست که چیزى به لحاظ اوصافش متغیر و در معرض حدوث و زوال و به لحاظ ذاتش ثابت و غیر قابل حدوث و زوال باشد؟
و چنین است که اگر در صدد تسرى حدوث و زوال، از اوصاف به ذوات باشیم، باید از عقل استمداد کنیم و نیاز داریم به یک استدلال عقلى. متکلم، همین کار را کرده; هر چند راه به جایى نبرده و در استدلال عقلى خود به بیراهه رفته و نتیجهى متقنى به دست نیاورده است و اگر در صدد تسرى نباشیم، مىتوان در حکم به تغیر و حدوث و زوال، به حس و تجربه بسنده کنیم. آنگاه از راه حدوث حادث، پى به وجود محدث یا صانع ببریم; ولى از کجا که این صانع، قدیم باشد؟ به فرضى که قدیم باشد، از کجا که واجب الوجود است؟ ممکن است صانعى قدیم باشد، ولى واجب الوجود نباشد.
به هر حال، برهان حدوث متکلم، میان پسینى و پیشینى در نوسان و در حال لغزندگى است.
حال اگر همین برهان حدوث را از روى خط حدوث زمانى خارج کنیم و در خط حدوث طبعى بیندازیم، وضع دیگرى پیش مىآید. حدوث طبعى به طبیعت عالم کون و فساد بر مىگردد. اگر با این دید فلسفى وحتى عرفانى به عالم بنگریم، وضع دیگرى پیش مىآید.
به گفته محمود شبسترى:
جهان کل است و در یک طرفة العین
عدم گردد و لایبقى زمانین
دیگر باره شود پیدا جهانى
به هر لحظه زمین و آسمانى
نام این را عارف، تجدد امثال مىگذارد.
حافظ مىگوید:
بر لب جوى نشین و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
دیگرى مىگوید:
نو ز کجا مىرسد؟ کهنه کجا مىرود؟
گرنه وراى جهان، عالم بى منتهاست؟
قرآن مجید مىفرماید:
«وترى الجبال تحسبها جامدة وهى تمر مر السحاب...». (16)
«کوهها را مىبینى و آنها را جامد و ثابت مىپندارى; حال آن که همچون ابر در گذر است».
قایل به حرکت جوهرى، جهان طبیعت را در حال تبدل مستمر و تغیر و زوال دایم مىشناسد. حکم به تبدل دایمى جهان، از راه حس و تجربه به دست نمىآید.
اینجا دید فلسفى وشهود عمیق عرفانى لازم است. تنها عقل کارکشتهى فلسفى است که مىتواند با براهین قاطع، ظاهر را عنوان باطن بشمارد وحکم کند به این که اعراض و اوصاف تابع ذات و جوهرند و اگر ذات وجوهر چیزى در حال جمود و خمود و سکون و ثبات باشد، چگونه ممکن است که اعراض و اوصاف که تابعند، متغیر باشند؟! آرى متغیر، تابع متغیر و ثابت، تابع ثابت است.
بنابراین، از راه حرکت جوهرى عالم، اگر برهانى بر وجود خداوند لایزال ولا یتغیر، اقامه کنیم، ناگزیریم نام آن برهان را برهان پیشین بگذاریم. بدون این که دغدغهى تبعیت متغیر از متغیر و تبعیت ثابت از ثابت، موجب پریشانى خاطر ما گردد; چرا که در این صورت، تغیر و تبدل دایمى، ذاتى عالم است. او متغیر بالذات را ابداع مىکند، نه این که طبیعتیا جسم را متغیر مىسازد. اولى مستلزم تبعیت ثابت از ثابت و دومى مستلزم تبعیت متغیر از ثابت است. اولى پذیرفته است و دومى مردود و باطل.
با این توضیحاتى که داده شد، معلوم شد که با چه ملاک ومعیارى باید برخى از براهین اثبات واجب را در ستون پیشینیها و برخى را در ستون پسینیها ردیف کنیم.
تا اینجا موقعیتبرهان حدوث و برهان حرکت، معلوم شد، دانستیم که در چه صورتى برهان حدوث وحرکت، پیشینى و در چه صورتى پسینى است.
براهین دیگرى مانند برهان وجودى آنسلم و برهان صدیقین صدرایى و برهان صدیقین علامه طباطبایى و برهان تجربه دینى و وسط و طرف شیخ الرئیس و...مطرح است که ان شاء الله آنها را هم پى مىگیریم.
پىنوشتها:
× در مقالهى قبل، صدر المتالهین نوشته شده بود.
1. بحار الانوار:94/ 147.
2. همان، ص 276.
3. همان: 95/451.
4. همان:86/317.
5. نگاه کنید به «الشواهد الربوبیة» به تصحیح استاد آشتیانى، ص 35و 36،( الشاهد الاول، المشاهد الثالث، الاشراق الاول) و ص 44و45(المشهد الاول، الشاهد الثالث، الاشراق التاسع).
6. همان، ص 46.
7.همان.
8. همان، ص 45.
9. همان.
10. آل عمران/18.
11. از دعاى صباح امیرالمؤمنین علیه السلام . نگاه کنید به مفاتیح الجنان، آستان قدس رضوى، ص 104.
12.ر.ک: الشواهد الربوبیة(پیشین) ص42(الشاهد/3، الاشراق/6).
13. Apriori argument.
14. aposteriori argument.
15.در این باره قبلا بحث کردهایم.
16. نمل/88.
هر چند ادلهى و براهین «حق مطلق» بسیار است; ولى مىتوان آنها را با نگاههاى مختلف دستهبندى کرد. یکى از راههاى دستهبندى آنها اتحاد و عدم اتحاد سالک و مسلک و مقصد است. ممکن است آنها را بر مبناى تقدم وتاخر بر تجربه، دستهبندى کرد. راه دیگر این است که آنها را بر مبناى ابزار و ادوات و ادراک و شناخت، دستهبندى کنیم. ملاک دیگر، این است که آنها را به صدیقینى و غیر صدیقینى تقسیم نماییم.
اینها خود نشانگر این است که راههاى خداشناسى و طرقى که انسان را به خدا مىرساند، بسیار است. هر چند، دلیل راه هم خود اوست و اگر او دلیل راه نباشد، انسان به جایى نمىرسد.
در دعاى معصوم علیه السلام چنین آمده است:
«سبحانک ما اضیق الطرق على من لم تکن دلیله». (1)
«خدایا، تو از هر عیب و نقصى منزهى; چه تنگ است راهها بر کسى که تو دلیلش نباشى!».
از همین دعا، استفاده مىشود که دلیل و مدلول، یا مسلک و مقصد، یکى است. ادله و براهین کلامى یا فلسفى، بهانهاند. روح تمام ادله و براهین خود اوست.«مقصود تویى، کعبه و بتخانه بهانه!».
جالب این است که خداجویان وخدا یافتگان واقعى و آنها که بر مسند والاى عصمت نشسته و ما هم افتخار شاگردى آنها را داریم، همهى راهها را بسته و به بنبست رسیده مىشناسند، جز راه خدا; گاهى مىفرمایند:
اللهم ... انغلقت الطرق و ضاقت المذاهب الا الیک. (2)
«خدایا...همهى راهها بسته و همهى معابر، تنگ شده، مگر راهى که به تو منتهى شود».
و نیز مىفرمایند:
اللهم... انقطعت الطرق الا الیک. (3)
«خدایا...همهى راهها قطع و بریده شد، مگر راهى که به تو، پایان پذیرد».
وباز هم مىفرمایند:
اللهم و قد... تغلقت الطرق و ضاقت المذاهب. (4)
«خدایا راهها بسته و معابر، تنگ شده است».
با توجه به تعبیرات زیبا و شیواى معصومین علیهم السلام مىتوان گفت: همهى ادله خداشناسى یکى است; چرا که هر چند راهها بسیار است و هر چند ادله فراوان است; ولى همهى آنها به یک روح زندهاند و جان مایهى آنها جز او کسى نیست.
راههاى کفر و شرک و نفاق و شقاق هم به لحاظ این که همه منقطع و تنگنا و بستهاند و رهروان را به جایى نمىرسانند و سرانجام، آنها را به بن بست عاطفى و قلبى و عقلى دچار مىسازند، بلکه در ورطهى هلاک و بدبختى سرنگون مىسازند، همه یکى محسوب مىشوند. اگر دهها و صدها «ایسم» پدید آید و اگر «ایسم» ها دهها و صدها «ایسم» دیگر در پى داشته باشند، چیزى جز حیرت و سرگردانى و سرخوردگى نصیب انسان نمىکنند و هرگز مرهمى بر آلام روحى و باطنى انسان نبوده و نخواهند بود. پیمودن راهى که دلیلش خداوند یکتا نیست و گرایش به مذهبى که او را نجوید و شاگردى مکتبى که او را نخواهد و نپرستد، شایستهى هیچ نامى و هیچ وصف و عنوانى جز ابلهى و احمقى نیست.
با توجه به توضیحات بالا، هر چند ادله، بسیار و فراوان است، ولى مجموع آنها در چهار گروه اصلى، دستهبندى مىشوند. احاطه بر این دستهبندیها و آگاهى پویندگان راههاى مختلف، مخصوصا شاگردان فلسفه و کلام و محققانى که در زمینهى معارف اعتقادى وبینش دینى، تحقیق و پژوهش مىکنند ، مفید و بلکه لازم است. سعى ما بر این است که این دستهبندیها را در حد لزوم، معرفى کنیم:
1. بر مبناى سالک و مسلک و مقصد
صدر المتالهین که با الهام از قرآن و برهان عرفان و با مطالعهى عمیق در احادیث و اخبار معصومین علیهم السلام بررسى همه جانبهى آثار گذشتگان یکى از فاتحان قلهى معرفتبه شمار مىآید، پس از ذکر تعدادى از ادله اثبات واجب از قبیل طریقهى ماهیت، طریقهى ترکب جسم از ماده وصورت، طریقهى حرکت، طریقهى نفس، طریقهى وحدت عالم و طریقهى خاص خودش که همان طریقهى صدیقین است (5) همهى آنها را بر سه دسته تقسیم مىکند:
الف: وحدت سالک و مسلک و مقصد
در این دسته از براهین، سالک و مسلک و مقصد، بلکه مبدا یکى است. به تعبیر خود صدرالمتالهین: سالک و مسلک ومسلوک منه و مسلوک الیه. (6)
وحدت سالک و مسلک و مسلوک منه ومسلوک الیه، تنها از راه مبانى فلسفى خود او یعنى اصالت و وحدت و تشکیک وجود قابل تبیین است; چرا که بر این مبنا، سالک و مسلک و مسلوک منه و مسلوک الیه، همه از مراتب وجودند. آن هم وجودى که داراى حقیقت واحده و مراتب تشکیکیه است و مسلوک الیه در برترین مراتب و مبدا المبادى وغایة الغایات و بسیط مطلق و واجد همهى کمالات مراتب دیگر است.«آنچه خوبان همه دارند، تو تنها دارى» و آن کمالاتى که خوبان ندارند، او به تنهایى دارد.
برهان یا براهینى که ویژگى فوق را داشته باشد، همان برهان صدیقین است. این دسته از براهین، اشرف براهین و محکمترین و موثقترینند.
ب: وحدت سالک ومسلک
در این دسته از براهین، سالک و مسلک، یکى است و آن هم خود انسان و در حقیقت، نفس انسان است; چرا که انسانیت انسان، به نفس است، نه بدن. بدن، مرکب و ابزار نفس است. گوهر نفس، همان اندیشه است.
اى برادر، تو همین اندیشهاى
مابقى تو استخوان و ریشهاى
دیرى نمىپاید که نفس، این بدن خاکى و این استخوانها و ریشهها را رها مىکند و به سراى ابدى مىشتابد; چرا که مرکب، براى همیشه لازم نیست.
در این دسته از براهین، سالک ومسلک، بلکه مسلوک منه یعنى آغاز خود نفس است و مسلوک الیه یعنى مقصد خداست.
نفس انسان، موجودى است پویا که مىتواند با مجاهدت و اختیار، از نقص به کمال و از قوه به فعل برسد. آن که در این راه، دست آدمى را مىگیرد و او را به کمال مىرساند، موجودى است فوق نفس که خود گرفتار نقایص نفسانى نیست. چنین موجودى اگر واجب الوجود است، مطلوب ما ثابت است و اگر واجب الوجود نیست، باید منتهى به واجب الوجود شود. چرا که ممکن، در وجود خود، نیازمند واجب است.
نفس، در راه رسیدن به کمال، نه تنها به مبدا فاعلى نیاز دارد، بلکه غایت نیز مىخواهد. هر چند در اینجا فاعل وغایت، یکى است.
در این دسته از براهین که مسافر، خود راه و راه، خود مسافر است نفس مىخواهد خودش را که به تعبیر صدر المتالهین «ام الفضایل و مادة الحقایق» (7) است ، بشناسد و از معرفتخویش به «معرفة الله» نایل آید. این دسته از براهین، به لحاظ استحکام و شرافت و وثاقت، در مرتبهى دوم قرار مىگیرند.
است که سالک را به خدا مىرساند و «باب الله» (9) اعظم است که هیچ درى از درهاى معمولى که به روى خداجویان گشوده است، بهتر و بزرگتر و گشادهتر از آن نیست.
ج: جدایى سالک و مسلک و مقصد
در این دسته از براهین، سالک و مسلک و مقصد از هم جدایند، به تعبیر دیگر چهار چیز جداى از هم داریم: مسلوک منه و سالک، و مسلک و مسلوک الیه.
این گونه براهین، نسبتبه دو دستهى قبل، در مرتبهاى نازل، قرار دارند. اینها بر مبانى صدرایى یعنى اصالت و وحدت و تشکیک وجود استوار نشدهاند. همهى کسانى که به این مبانى نرسیده یا نپذیرفتهاند، ناگزیرند که از این دسته از براهین، در راه «معرفة الله» استمداد کنند. آنها براى شناختن بىنیاز محض و غنىمطلق وحقیقتیکتا و محقق، دست نیاز به سوى ماهیت، حرکت، حدوث، ترکب جسم از ماده و صورت و... دراز کردهاند. در حالى که «شهد الله انه لااله الا هو...» (10) و در کلام خوش نظام معصوم آمده است که: «یا من دل على ذاته بذاته وتنزه عن مجانسة مخلوقاته» (11) ; « اى آن که به ذاتش بر ذاتش دلالت کند و از تجانس با مخلوقاتش منزه است».
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلتباید از وى رخ متاب
برهان نظم با همهى «ان قلت و قلت»هایى که غربیهاى سرگردان و واله وحیران، بر آن وارد کردهاند در همین جایگاه قرار دارد. برهان امکان نیزمرتبهاى برتر و والاتر ندارد.
تعبیر «تنزه از مجانست مخلوقات» که در نیایش پر ارزش معصوم آمده است، گویاى این حقیقت است که این راه، انسان را به معرفت کامل نمىرساند; چرا که شناخت ما از مخلوقات، چیزى جز شناخت ماهیتهاى نوعى و جنسى وخواص اولى و ثانوى آنها نیست. خداوند ماهیتى ندارد که با اینها هم نوع یا هم جنس باشد. همین اندازه مىدانیم که بخشندهى این همه کمالات، کسى است که خود فاقد آنها نیست. اما اگر ذات مقدس او را از مجانست و مماثلت و مشابهت مخلوقات، تنزیه نکنیم، به ورطهى خطرناکى افتادهایم. (12)
2. بر مبناى تاخر و تقدم بر تجربه
بر این مبنا، براهین اثبات واجب را به براهین پیشینى (13) و براهین پسینى (14) تقسیم کردهاند. مبناى این تقسیم، تقدم بر تجربه یا تاخر از تجربه است. آن گونه براهینى که بدون داشتن تجربهاى از جهان، ما را به مقصد مىرسانند، پیشینى و آن گونه براهینى که نیازمند به داشتن تجربهاى از جهانند، پسینى نام مىگیرند.
نکتهى مهم و قابل توجه این است که فلسفه گاهى در استدلالات خود، قضایایى را که در علوم اثبات شدهاند، به عنوان صغرى، مورد استفاده قرار مىدهد. نتیجهاى که فلسفه از این گونه استدلالات به دست مىآورد، مطلق و غیر قابل تغییر نیست; بلکه مادامى که آن صغراى علمى مورد قبول باشد و از طرف دانشمندان، مردود اعلام نشود، نتیجه هم در فلسفه مورد قبول است و همین که مردود اعلام شد، آن نتیجه هم مردود است. چنین براهینى را پسینى مىنامیم. در این براهین بلکه در همهى براهین نتیجه تابع اخسمقدمتین است. مانعى نیست که فلسفه در براهین خود به همان شرط، استفاده کند. چنان که علوم نیز در مبادى تصورى و تصدیقى خود از فلسفه کمک مىگیرند. فلسفه هنگامى که مىخواهد ترکیب جسم از ماده و صورت را اثبات کند، از ادلهاى که حکماى طبیعى و علماى ریاضى و هندسى بر ابطال جزء لا یتجزى اقامه کردهاند، بهره مىگیرد; چرا که اثبات ماده و صورت، متوقف استبر اتصال جسم و اگر جسم اتصال نداشته و از اجزاى گسیخته و از هم گسسته، تالیف شده باشد، اثبات هیولى و صورت، ممتنع خواهد بود.
در اثبات خدا هم فلسفه مىتواند از قضایایى استفاده کند که فلسفى محض بوده و هیچ نیازى به هیچیک از علوم نداشته باشد. این گونه قضایا راباید پیشین بنامیم; چرا که بر تجارب و آزمایشهاى دانشمندان طبیعى و قضایاى تجربى آنها مبتنى نیست; هر چند که صحت قضایاى تجربى هم متکى به یک قیاس عقلى است و اگر پشتوانهى عقلى نباشد، آنها هم اعتبارى ندارند. (15)
و اما قیاسها و استدلالهایى که از نظر صغروى تکیه بر علوم دارند و بدین ملاحظه، فلسفى محض نیستند، باید آنها را پسینى بنامیم.
به عنوان مثال، اگر در برهان حرکت، تکیهى ما بر حرکات عرضى و ظاهرى باشد، برهان ما پسینى است; چرا که حرکات عرضى و ظاهرى از مدرکات حسند، نه عقل. ما این گونه حرکات را از طریق برهان فلسفى اثبات نمىکنیم. بلکه تنها در کبراى استدلال که مىگوییم: هر متحرکى محتاج محرک است، از عقل استمداد مىکنیم. نه تنها در این قضیه، از حس و تجربه بىنیازیم، بلکه در حکم به این که به خاطر دفع دور و تسلسل، باید سلسله متحرکات و محرکات، به یک محرک غیر متحرک، منتهى شود، نیز از حس و تجربه بىنیازیم.
بنابراین، برهان حرکت، تقدم بر تجربه ندارد، بلکه مؤخر است.
در صورتى که در برهان حرکت، تکیهى ما بر حرکت جوهرى باشد، هم صغراى برهان و هم کبرى، فلسفى و عقلى است; چرا که حرکت جوهرى عالم طبیعت، یک مسالهى فلسفى است و فیلسوفان دربارهى آن، چون و چراى بسیار کردهاند. برخى به شدت، انکار و بعضى با اعتقاد راسخ و اطمینان کامل، اثبات و قبول کردهاند. دو چهرهى درخشان فلسفهى اسلامى یعنى شیخ الرئیس و صدر المتالهین در دوسوى این خط، قرار گرفتهاند. اولى با استنکار شدید، با قضیه رو به رو گشته و دومى با استقبال شدید. یکى شبههى بقاى موضوع را غیر قابل دفع مىداند وحرکت جوهرى را بر آن اساس مردود مىشمارد و دیگرى شبههى مزبور را قابل دفع، بلکه ناوارد مىداند و بنابراین، حرکت جوهرى را مىپذیرد و قضایاى فلسفى متعددى را از آن، استنتاج مىکند که اثبات واجب و حدوث طبعى عالم و معاد جسمانى و بعد چهارم ماده بودن زمان، از مهمترین آنهاست.
هنگامى که برهان اثبات واجب، بر قضیهى صغروى حرکت جوهرى استوار باشد، برهان ما برهانى پیشینى است.
در برهان حدوث هم با چنین وضعى رو به روییم. متکلمان، در پى اثبات صانعند، نه در پى اثبات واجب. خداى متکلم، فاعل صنع است، نه فاعل ابداع; حال آن که خداى فیلسوف، خدایى استبرتر; چرا که هم فاعل صنع است و هم فاعل ابداع. فیلسوف، در بحث افعال خدا، هم از صنع سخن مىگوید، هم از ابداع و به همین لحاظ است که او در پى اثبات واجب است، نه صانع. براى فیلسوف، اثبات صانع، کارگشا وحلال مشکل نیست; بلکه اثبات واجب است که براى او هم کارگشا و هم حلال مشکل است.
پدیدهى تغیر و خصیصهى حدوث و زوال را که در اجزاى عالم طبیعت و عالم کون و فساد، مشهود و تجربه مىکنیم، نیازى به استدلال و تعقل ندارد. به خصوص که به فکر تسرى تغیر و حدوث به جوهر عالم نباشیم، بلکه به تغیرات ظاهرى وحدوثات لا ینقطع عرضى بسنده کنیم. اگر به فکر تسرى باشیم، با مشکل مواجهیم. از کجا معلوم شده است که اگر صفات چیزى در معرض تغیر وحدوث باشد، ذات آن چیز هم در معرض تغیر و حدوث است؟ آیا ممکن نیست که چیزى به لحاظ اوصافش متغیر و در معرض حدوث و زوال و به لحاظ ذاتش ثابت و غیر قابل حدوث و زوال باشد؟
و چنین است که اگر در صدد تسرى حدوث و زوال، از اوصاف به ذوات باشیم، باید از عقل استمداد کنیم و نیاز داریم به یک استدلال عقلى. متکلم، همین کار را کرده; هر چند راه به جایى نبرده و در استدلال عقلى خود به بیراهه رفته و نتیجهى متقنى به دست نیاورده است و اگر در صدد تسرى نباشیم، مىتوان در حکم به تغیر و حدوث و زوال، به حس و تجربه بسنده کنیم. آنگاه از راه حدوث حادث، پى به وجود محدث یا صانع ببریم; ولى از کجا که این صانع، قدیم باشد؟ به فرضى که قدیم باشد، از کجا که واجب الوجود است؟ ممکن است صانعى قدیم باشد، ولى واجب الوجود نباشد.
به هر حال، برهان حدوث متکلم، میان پسینى و پیشینى در نوسان و در حال لغزندگى است.
حال اگر همین برهان حدوث را از روى خط حدوث زمانى خارج کنیم و در خط حدوث طبعى بیندازیم، وضع دیگرى پیش مىآید. حدوث طبعى به طبیعت عالم کون و فساد بر مىگردد. اگر با این دید فلسفى وحتى عرفانى به عالم بنگریم، وضع دیگرى پیش مىآید.
به گفته محمود شبسترى:
جهان کل است و در یک طرفة العین
عدم گردد و لایبقى زمانین
دیگر باره شود پیدا جهانى
به هر لحظه زمین و آسمانى
نام این را عارف، تجدد امثال مىگذارد.
حافظ مىگوید:
بر لب جوى نشین و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
دیگرى مىگوید:
نو ز کجا مىرسد؟ کهنه کجا مىرود؟
گرنه وراى جهان، عالم بى منتهاست؟
قرآن مجید مىفرماید:
«وترى الجبال تحسبها جامدة وهى تمر مر السحاب...». (16)
«کوهها را مىبینى و آنها را جامد و ثابت مىپندارى; حال آن که همچون ابر در گذر است».
قایل به حرکت جوهرى، جهان طبیعت را در حال تبدل مستمر و تغیر و زوال دایم مىشناسد. حکم به تبدل دایمى جهان، از راه حس و تجربه به دست نمىآید.
اینجا دید فلسفى وشهود عمیق عرفانى لازم است. تنها عقل کارکشتهى فلسفى است که مىتواند با براهین قاطع، ظاهر را عنوان باطن بشمارد وحکم کند به این که اعراض و اوصاف تابع ذات و جوهرند و اگر ذات وجوهر چیزى در حال جمود و خمود و سکون و ثبات باشد، چگونه ممکن است که اعراض و اوصاف که تابعند، متغیر باشند؟! آرى متغیر، تابع متغیر و ثابت، تابع ثابت است.
بنابراین، از راه حرکت جوهرى عالم، اگر برهانى بر وجود خداوند لایزال ولا یتغیر، اقامه کنیم، ناگزیریم نام آن برهان را برهان پیشین بگذاریم. بدون این که دغدغهى تبعیت متغیر از متغیر و تبعیت ثابت از ثابت، موجب پریشانى خاطر ما گردد; چرا که در این صورت، تغیر و تبدل دایمى، ذاتى عالم است. او متغیر بالذات را ابداع مىکند، نه این که طبیعتیا جسم را متغیر مىسازد. اولى مستلزم تبعیت ثابت از ثابت و دومى مستلزم تبعیت متغیر از ثابت است. اولى پذیرفته است و دومى مردود و باطل.
با این توضیحاتى که داده شد، معلوم شد که با چه ملاک ومعیارى باید برخى از براهین اثبات واجب را در ستون پیشینیها و برخى را در ستون پسینیها ردیف کنیم.
تا اینجا موقعیتبرهان حدوث و برهان حرکت، معلوم شد، دانستیم که در چه صورتى برهان حدوث وحرکت، پیشینى و در چه صورتى پسینى است.
براهین دیگرى مانند برهان وجودى آنسلم و برهان صدیقین صدرایى و برهان صدیقین علامه طباطبایى و برهان تجربه دینى و وسط و طرف شیخ الرئیس و...مطرح است که ان شاء الله آنها را هم پى مىگیریم.
پىنوشتها:
× در مقالهى قبل، صدر المتالهین نوشته شده بود.
1. بحار الانوار:94/ 147.
2. همان، ص 276.
3. همان: 95/451.
4. همان:86/317.
5. نگاه کنید به «الشواهد الربوبیة» به تصحیح استاد آشتیانى، ص 35و 36،( الشاهد الاول، المشاهد الثالث، الاشراق الاول) و ص 44و45(المشهد الاول، الشاهد الثالث، الاشراق التاسع).
6. همان، ص 46.
7.همان.
8. همان، ص 45.
9. همان.
10. آل عمران/18.
11. از دعاى صباح امیرالمؤمنین علیه السلام . نگاه کنید به مفاتیح الجنان، آستان قدس رضوى، ص 104.
12.ر.ک: الشواهد الربوبیة(پیشین) ص42(الشاهد/3، الاشراق/6).
13. Apriori argument.
14. aposteriori argument.
15.در این باره قبلا بحث کردهایم.
16. نمل/88.