تاملاتى بر تئورى قبض و بسط (مقصود از رابطهى معرفتى چیست؟) (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
یکى از بحثهاى مهم در ارتباط با نظریهى قبض و بسط تئوریک شریعت، روشن ساختن نوع رابطهاى است که این نظریه مدعى عمومیت آن در حوزهى معارف بشرى و دینى است. پیش از آن که به بررسى این مطلب بپردازیم شایسته استبه انواع معرفتهاى بشرى و رابطههاى علوم با یکدیگر نگاهى گذرا داشته باشیم:
انواع رابطهها در علوم
1. رابطهى تولیدى و انتاجى معروفترین رابطهى منطقى میان معرفتهاى بشرى، رابطهى تولیدى و انتاجى است، که با استفاده از یکى از روشهاى قیاسى، استقرا یى و تمثیلى انجام مىشود; یعنى از معرفتهاى پیشین، معرفت جدیدى استنباط و اثبات مىشود، مانند این که از دو معرفت:
الف. مفاهیم و صورتهاى علمى، زمانى و مکانى نیستند;
ب. هر چه مادى باشد، زمانى و مکانى است;
«مادى نبودن مفاهیم و صورتهاى علمى» نتیجه گرفته مىشود.
و یا از دو معرفت:
الف. انسان مکلف است;
ب. تکلیف، مشروط به اختیار است;
«مختار بودن انسان» ثابت مىگردد.
2. رابطهى تفسیرى و تبیینى
گاهى رابطهى دو معرفتبدین گونه است که یکى دیگرى را تفسیر و تبیین مىکند. این کار به صورتهاى گوناگون انجام مىشود که از جمله آن چنین است که نمونه و مثالى از یک معرفت و حکم کلى بیان مىگردد، و آن مثال واضح و گویاست ، چنانکه براى تفسیر و تبیین علیت از مثالهاى: حرکت قلم توسط حرکت دست، گرم شدن آب توسط آتش، حرکت ابر توسط باد، پیدایش ابر توسط بخار آب، و... استفاده مىشود.
این در واقع نوعى تمثیل است; یعنى تمثیل توضیحگر، نه تمثیل اثباتگر. در تمثیل اثباتگر، حکمى که معلوم و ثابتشده نیست، از راه تمثیل و تشبیه اثبات مىشود، مانند: اثبات حادث بودن آسمان از راه تشبیه آن به ساختمان، زیرا هر دو داراى شکل مىباشند، ساختمان داراى شکل و حادث است و آسمان نیز داراى شکل است، پس حادث است; این گونه تشبیه یا تمثیل اعتبار علمى ندارد، ولى تمثیل توضیحگر از اعتبار علمى برخوردار است.
گونهى دیگر تمثیل توضیحگر این است که مطلبى را که نامحسوس است و فهم و تصور آن نیز دشوار است، با ذکر نمونههاى محسوس و ساده تبیین نماییم. این روش در مقام تدریس و تعلیم و هدایت و تربیت نقش بسزایى دارد، از این روى، بسیار مورد استفادهى قرآن کریم قرار گرفته است. چنان که در تبیین معاد جسمانى، زنده شدن زمین را پس از مرگ زمستانى یادآور شده مىفرماید:
«ان الذی احیاها لمحیى الموتى» (فصلت/39) .
آن که زمین را زنده نمود، مردگان را نیز زنده مىکند. و یا در آیهاى دیگر، نااستوارى ولایتهاى غیر الهى را به خانهى عنکبوت تشبیه کرده است (عنکبوت/41) و مثالهاى بسیار دیگر.
از روش تمثیل analogy در علوم جدید نیز به عنوان ابزار کمکى پژوهش استفاده مىشود و آن عبارت است از توسع انگارههاى رابطهى متخذ از یک حوزهى تجربه، به قصد همارایى سنخهاى دیگرى از تجربه. چنان که ککوله (1) شیمىدان از تمثیل یک شکل هندسى که از یک منظرهى غیر منتظره گرفته شده بود، به شکل مولکول بنزن که اشتغال خاطر مداومش بود رهنمون شد، به این شرح که در خواب دیده بود که مارى دم خویش را به دندان گرفته است، وقتى بیدار شد به فکرش رسید که خواص بنزن benzene را با قبول ساختمان مولکولى حلقوى مىتوان توجیه کرد. (2)
تفسیر و تبیین متشابهات در پرتو محکمات نیز از این قبیل است. مثلا با توجه به آیهى
«وسع کرسیه السماوات و الارض» (بقره/255)
معناى عرش در آیهى
«الرحمن على العرش استوى» (طه/5)
تبیین مىگردد، و روشن مىشود که مقصود از عرش، اشیایى چون صندلى و تخت نیست، بلکه سلطهى تدبیرى و احاطهى قیومى خداوند است.
3. رابطهى موضوعى
بخشى از معارف و مسایل، بر محور معینى دور مىزنند و بیانگر احکام یک یا چند چیز معین مىباشند که موضوع علمى خاص را تشکیل مىدهند. ترابط و تمایز موضوعى علوم از دورترین ایام مورد توجه دانشمندان بوده است، بر این اساس مسایل علم حساب و جغرافیا متمایزند، ولى مسایل هر یک از این دو علم با یکدیگر ارتباط دارند. گاهى ممکن است موضوع دو علم در یک چیز اشتراک داشته باشند گرچه قید و جهتخاصى آن دو را از هم جدا مىسازد، مثلا موضوع حساب و هندسه در این جهت که هر دو از مقولهى کمیت مىباشند، اشتراک دارند، ولى امتیاز آن دو در این است که یکى کمیت منفصل (حساب) و دیگرى کمیت متصل است (هندسه)، به گمان برخى از متکلمان (چون غزالى) موضوع علم کلام و فلسفه یک چیز است و آن مطلق هستى است، و تفاوت آن دو در روش بحث فلسفى و کلامى است.
در هر حال یکى از انواع ارتباط علوم و معارف بشرى، ارتباط موضوعى آنهاست.
4. رابطهى غایى
علوم و معارف مختلف، از جنبهى غایى نیز مىتوانند با یکدیگر مرتبط باشند، غرض مسایل مختلف علم فقه این است که وظایف و حقوق دینى مکلفان ، و احکام مربوط به افعال آنان را بیان نمایند، هدف مسایل مختلف منطق آن است که شیوهى درست تفکر را معین سازند. غرض مباحث گوناگون رشتههاى مختلف پزشکى آن است که راههاى جلوگیرى از بیمارىها و معالجهى آنها را بیان کنند، این ارتباط دایرهى گستردهاى دارد، و چه بسا چندین رشتهى علمى را به هم ربط مىدهد، مثلا رشتههاى مختلف علوم طبیعى در این جهت که همگى در پى کشف قوانین حاکم بر طبیعت مىباشند (طبیعتشناسى) اشتراک دارند، و یا علوم مختلف دینى، در شناخت دین همنوا مىباشند.
5. رابطهى اصل و فرع
رابطهى اصل و فرع بدین گونه است که برخى از معرفتها پایه و اساس معرفتهاى دیگر واقع مىشوند. و این بر دو گونه است: عام و خاص; عام آن، عبارت است از معرفتهایى که پایه و اساس همهى معرفتهاى انسان در علوم مختلف مىباشند. و به عبارت دیگر: از پیش نیازهاى عام معرفتهاى بشرى محسوب مىگردند، مانند اصل امتناع تناقض، و علیت و معلولیت و اصل جهت کافى و مانند آن. و خاص آن، عبارت است از معرفتهایى که اصول موضوعه علوم و دانشهاى خاص مىباشند، مانند امتناع تسلسل علل در علم کلام، عصمت پیامبر و امام در علم حدیث و فقه، حقانیت قرآن در علم تفسیر، تربیت پذیرى انسان در علم اخلاق، حرکتسیارات در علم هیئت، یک نواختى طبیعت در علوم طبیعى، اصل «ماند» در فیزیک و نظایر آن، این گونه معرفتها را اصول متعارفه یا اصول موضوعه نامند.
6. رابطهى مقدمى و ابزارى
پارهاى از معرفتها نسبتبه معرفتهاى دیگر نقش مقدمه و ابزار را دارند. میان علم منطق با همهى علوم نظرى و فکرى، چنین رابطهاى برقرار است; چنان که علم اصول فقه نسبتبه علم فقه همین گونه است. وبسیارى از مسایل فلسفى نسبتبه پارهاى از مباحث کلامى نقش مقدمى دارند، تاریخ علم در مقایسه با فلسفهى علم همین جنبه را دارد. علوم ادبى نسبتبه علوم و معارف دیگر جنبهى ابزارى دارند و آشنایى با زبان و ادبیات عربى مقدمهى آشنایى با معارف قرآن و احادیث اسلامى است و....
7. رابطهى طریقى و روشى
چه بسا علوم و معرفتهایى که از جنبهى موضوعى و غایى متفاوتاند، از نظر روش و طریق بحث همانند; مثلا دانشهاى مختلف طبیعى و تجربى که موضوعات و اهداف ویژهاى دارند، همگى از روش استقرا و تجربه استفاده مىکنند، ویا اقسام مختلف علوم عقلى، از روش قیاس و استدلال عقلى بهره مىگیرند، و روش مشترک در همهى علوم نقلى، استناد به منقولات و مقبولات است. و برخى از علوم (مانند علم کلام) از روشهاى گوناگون استفاده مىکنند و از این جهتبا همهى دانشهاى بشرى مرتبط و همانند اند. از این نظر که به تفسیر و تبیین دادهها و حقایق دینى مىپردازد، بسان علوم طبیعى است که به تفسیر و تبیین دادهها وحقایق طبیعى مىپردازند. و از این جهت که از روش قیاس و استدلال عقلى استفاده مىکند، بسان فلسفه و ریاضیات عمل مىکنند. از این نظر که در پارهاى مباحث و مسایل خود به منقولات و مقبولات تاریخى استناد مىجوید، مشابه علم تاریخ و سایر علوم نقلى است. از این جا روشن مىشودکه شیوه و روش بحث نیز مىتواند ربط گستردهاى را میان معرفتهاى بشرى برقرار سازد.
8. رابطهى پرسش و پاسخ
گاهى دو معرفتبا یکدیگر رابطهى پرسش و پاسخ دارند. در این صورت نه یکى از آن دو مثبتیا مبطل دیگرى است، و نه مبین و مفسر آن، بلکه پرسشى را براى علم دیگر پیش مىآورد و آن علم را به پاسخگویى برمىانگیزد. این رابطه دو ویژگى دارد: یکى این که مسالهى جدیدى را براى آن علم مطرح مىسازد، و دیگر این که از او مىخواهد تا پاسخى مناسب و هماهنگ به آن پرسش بدهد.
واضح است که پاسخى که علم و عالم دیگر به آن پرسش مىدهد در عین این که با آن پرسش رابطه دارد و فراخور آن است، ولى مبتنى بر قواعد و روش پذیرفته شده در همان علم است، نه مبتنى بر قواعد روش علم پرسشگر. مثلا وقتى علم طبیعى مىگوید: هر یک از عناصر شیمیایى اثر و خاصیت ویژهاى دارد، یک مطلب علمى را عرضه مىکند، و موضوع نوینى را براى بحث فلسفى فراهم مىآورد، و فلسفه بر اساس قواعد و روش خاص خود براى آن عنصر شیمیایى صورت نوعیه اثبات مىکند. البته ممکن است در مواردى، علم پرسشگر و پاسخگو قواعد و روش مشترکى داشته باشند، ولى سخن بر سر نفى کلى ارتباط نیستبلکه سخن بر سر نفى ارتباط کلى و عام است.
9. ارتباط تولید و مصرف
گاهى ارتباط دو علم با یکدیگر، از قبیل ارتباط تولید و مصرف است; یعنى علمى نقش تولید کننده دارد، و علم دیگر نقش مصرف کننده، بدون آن که علم تولید کننده، از مبادى و مقدمات علم مصرف کننده، و یا وسیله و ابزار آن باشد. علوم تولید کننده یک رشته اصول و قوانین را در اختیار علوم مصرف کننده قرار مىدهند، و علوم مصرف کننده آنها را به کار مىبرند. مثلا علم کلام، قاعدهى حسن و قبح عقلى و لطف و مسالهى عصمت را اثبات مىکند; علم فقه وحدیث و اصول فقه از این قواعد بهره مىگیرند; چنان که قاعدهى حسن و قبح عقلى مبناى بحث ملازمه میان حکم عقل و شرع در علم اصول فقه به شمار آمده، و از قاعدهى لطف در مساله اجماع استفاده شده، و عصمت پیامبر و امام باعث مىشود که سنت، در کنار قرآن کریم، مبنا و مصدر اجتهاد باشد.
فلسفهى اولى نیز نسبتبه علم کلام همین حکم را دارد; زیرا مباحث آن مبادى استدلالهاى کلامى را تشکیل مىدهند.
همین گونه است علم طب نسبتبه علوم پایهى پزشکى، چون بیوشیمى، بافتشناسى، فیزیولوژى و آناتومى.
آنچه پیش از این تحت عنوان «رابطهى اصل و فرع» بیان گردید در عین قرابت زیادى که با این رابطه دارد، با آن متفاوت است. در آنجا سخن از اصول متعارفه و موضوعه علوم بود، خواه آن اصول از بدیهیات و اصول عام معرفتباشند، یا از اصولى که در علم دیگر اثبات مىشوند، و یا در خود علم، ولى در این جا سخن دربارهى اصول و قوانینى است که در علم دیگر ثابت مىشوند، و آن علم نیز علوم مقدمى و ابزارى نسبتبه علم دیگر نیست، ولى مسایل آن، علم دیگر را تغذیه مىکند.
از اقسام یاد شده ارتباط و پیوند علوم و معارف بشرى، قسم 3و 4 (رابطه موضوعى و غایى) فاقد اثر معرفتبخشى و تحول و تکامل مىباشد، ولى اقسام دیگر نقش معرفتبخشى دارند، و منشا تحول و تکامل نیز مىتوانند باشند، گرچه نقش و اثر آنها از این جهت متفاوت است. اما آنچه مسلم است این است که تاثیر آنها قلمروى محدود و معین دارد، و چنین نیست که هر معرفتى مثبتیا مبطل، یا مبین ومفسر معرفت دیگر باشد، و یا این که ابزار و مقدمهى معرفت دیگر به شمار آید، ویا اصل موضوع هر معرفتى قرار گیرد، ویا هر معرفتى را تغذیه کند، ویا هرگونه روشى بتواند در حل هر مسالهاى کارساز افتد، تامل در تاریخ معرفتبشرى و داد و ستدها و تاثیر و تاثرهایى که تاکنون در بستر علوم و معارف واقع شده است، گویاى همین مطلب است.
مقصود از رابطهى معرفتى کدام است؟
از تلویحات و تصریحات مقالات قبض و بسط تئوریک شریعتبه دست مىآید که مهمترین اقسام رابطههاى علوم در تئورى مزبور عبارتند از:
1. رابطهى روش شناختى.
2. رابطهى تولید کننده و مصرف کننده.
3. رابطهى مقدمهاى و مبنایى (پیش فرضها) .
4. رابطهى دیالوگى یا پرسش و پاسخ.
5. رابطهى معرفتشناختى.
مؤلف محترم به صورت مکرر و مؤکد یادآور شده است که آنچه وى ادعا کرده است، صرفا رابطهى تولیدى و انتاجى و اثبات و ابطال نیست، بلکه وى به رابطهى دیالوگى و داد و ستدهاى علوم و معارف مختلف نظر دارد که از طریق روش شناسى، و عرفتشناسى علوم، ومبادى و پیشفرضهاى آنها صورت مىگیرد. به گمان وى یکى از موانع فهم یا تصدیق نظریهى قبض وبسط تئوریک شریعت، ناآگاهى یا غفلت منکران از این گونه رابطهها و منحصر دیدن روابط علوم، در رابطهى تولیدى بوده است.
«کثیرى از اشکالات و مشکلات انکار کنندگان از این جا بر مىخاست که گمان مىکردند تحول در معارف بشرى، محدود به اثبات و ابطال مىشود، و این با مدعاى قبض و بسط فاصلهى بسیار داشت، بگذریم از انواع خطاهاى دیگر که در آن سخنان بود مانند ارتباط میان معارف را امرى مشهود، نه معقول دانستن، و از ارتباطات دیالوگى و روش شناختى غافل بودن» . (3)
و در جاى دیگر گفته است: «قبول یا ردیک نکته در یک علم، بىسبب و بى مبنا و بى روش صورت نمىپذیرد، و لذا هر تصدیقى و تکذیبى بر مبادى و پیشفرضهاى معرفتى و روش شناختى بسیارى بنا مىگردد و آن پیش فرضها اختصاص به علم واحد ندارند، و اگر در علم الف، نکتهى الف را مىآموزند و تحکیم مىکنند، در علم کاف هم نکتهى کاف را اثبات یا رد مىکنند. و از این جاست که نکتهى الف و نکتهى کاف، نسبت و ارتباط روش شناختى (که از زمرهى ارتباطات معرفتشناختى است) پیدا مىکنند. بدین شیوه کشف ارتباط تولد سعدى در قرن هفتم، با قبول حقانیت قرآن (که این قدر بیگانه مىنماید) آسان مىشود. روشى که وجود تاریخى سعدى و قرن تولد او را براى ما محرز مىسازد، همان روشى است که وجود تاریخى پیامبر اسلام و عرضهى قرآن به دست ایشان را براى ما مسلم مىدارد (یعنى روش نقلهاى متواتر) .
حالا شما بنگرید که چه قضایاى بسیار که در علوم داراى موضوعات مختلف به رشتهى تواتر به یکدیگر مىپیوندند و همه از هواى واحد تنفس و کسب حیات مىکنند. علم نجوم، زمین شناسى، و به خصوص تاریخ، آکنده از قضایاى تاریخىاند، همه بر تواتر نقل تکیه زدهاند». (4)
در جاى دیگر در مورد رابطهى دیالوگى چنین گفته است: «میان معرفت دینى و معرفتهاى علمى و فلسفى و عرفانى، دیالوگى مستمر برقرار است، و همه در هم مىتابند و یکدیگر را معنا و جلا مىبخشند، همواره یقین نخستین که در دل مىنشیند، پرتو شک یا یقین را بر دیگر معارف مىافکند». (5)
در عبارت فوق، بر رابطهى دیالوگى تاکید شده است، و از تحول معنایى و شک و یقین (ابطال و اثبات) به عنوان بازتاب چنین رابطهاى یاد شده است.
در جاى دیگر از رابطهى دیالوگى به عنوان پاسخگویى معارف بشرى به تحولات یکدیگر و هماهنگ شدنشان با یکدیگر تعبیر شده و آمده است: «دیالوگ مستمر میان معارف گونهگون بشرى (و از جمله معرفت دینى) و پاسخ دادنشان به تحولات حاصل در یکدیگر و شرکتشان در سور و ماتم هم، و هم سطح و هماهنگ شدن مستمر آنها و به طور خلاصه هویت جمعى داشتن دانش بشرى، امرى است که، هم منطقا و هم استقراءا قابل تایید است». (6)
رابطهى مبنایى و مقدمى (مبادى و پیشفرضها) نیز در تئورى قبض و بسط جایگاه مهمى دارد. اجمال این رابطه و نقش تحول بخش آن چنین است که علوم بر یک رشته مبادى فلسفى استوارند، و از طرفى اندیشههاى فلسفى از معرفتشناسى افراد نقش مىپذیرند، و این تحول به سایر معرفتهاى بشرى و از آن جمله معرفتهاى دینى سرایتخواهد کرد.
«انسان وقتى وارد مطالعات علمى مىشود خیلى از مقدمات را مفروض مىگیرد، این مقدمات همان مبادى تصورى و تصدیقى است. مانند: عالم خارج وجود دارد، عالم خارج قابل شناخت است و هکذا، بنابر این علم تجربى متکى به فلسفه است و تا این مقدمات فلسفى فرض نشده باشد تحقیق تجربى بىمعناست. و از طرفى در دامن هر فلسفه یک نوع علم خاصى پرورده مىشود. که اگر فلسفه شخص عوض شود آن علم نیز عوض خواهد شد. مثلا توجه به ریاضیات که در قرون اخیر بسیار زیاد شده و تاثیرات عمیقى بر علوم نهاده، محصول کوشش دانشمندانى مانند گالیله و کپلر است، و گرایش آنان به این روش علمى ریشه در تفکرات فلسفى و معرفتشناختى داشت; زیرا آنان معتقد بودند که مهمترین چهرهى جهان چهرهى کمى او است. به نظر کپلر، عقل ما براى دیدن کمیات ساخته شده است، جز به کمیات، به هیچ چیز دیگر علم یقینى نمىتوان داشت، این یک فرض مابعد الطبیعى و معرفتشناختى است، همین گونه است این اصل فلسفى که «طبیعت از سادهترین راه مىرود» و مبناى فلسفى نظریهى کپرنیک را در حرکت زمین تشکیل مىداد. حال اگر سادگى راه طبیعت را نپذیریم و یا ریاضیات را قابل اعتماد ندانیم و به اصول فلسفى دیگر پایبند باشیم، علوم شکل دیگرى پیدا خواهد کرد». (7)
بر رابطهى روش شناختى علوم و نقش تحول بخش آن بسیار تکیه و تاکید شده، و در موارد بسیار از آن یاد شده است، بر پایه این ارتباط، شیوهى کشف ارتباط تولد سعدى در قرن هفتم با قبول حقانیت قرآن (که این قدر بیگانه مىنمایند) آسان مىشود، روشى که وجود تاریخى سعدى و قرن تولد او را براى ما محرز مىسازد همان روشى است که وجود تاریخى پیامبر اسلام، و عرضهى قرآن به دست ایشان را براى ما مسلم مىدارد; یعنى روش نقلهاى متواتر، و اگر در علمى، وجود سعدى را، در عین تواتر نقل نپذیرند، تنها وجود سعدى را انکار نکردهاند، بلکه بالملازمه، قبول وجود تاریخى پیامبر و قرآن را که به تواتر متکىاند، در بوتهى تردید و انکار افکندهاند، چرا که قبول یکى و رددیگرى با استفاده از روش واحد، تن به تناقض دادن است.
حال شما بنگرید که چه قضایاى بسیار که در علوم مختلف الموضوع، به رشته تواتر به یکدیگر مىپیوندند و همه از هواى واحد تنفس و کسب حیات مىکنند. علم نجوم، زمین شناسى و به خصوص تاریخ (با جمیع شعبههاى آن از تاریخ سیاست گرفته تا تاریخ علم و هنر و تاریخ ادیان) آکنده از قضایاى تاریخىاند، و همه بر تواتر، نقل تکیه زدهاند.... (8)
در مورد رابطهى تولید و مصرف در علوم گفته شده است: «علوم تولید کننده داریم وعلوم مصرف کننده; علوم تولیدکننده، مولد قوانین و تئوریها هستند، و علوم مصرف کننده، آن قوانین و تئوریها را به کار مىبرند... پیداست که علوم خریدار، کاملا و مطلقا تابع علوم زایندهاند، و اگر در بازار تولید کنندگان تحولى پیدا شود، مصرف کنندگان، خریدار آن تحول خواهند بود.
فلسفه، فیزیک و ریاضى نمونههاى برجسته و آشکار علوم زایندهاند و علم تفسیر و فقه از اهم فنون خریدار، و کمترین تحولى در علوم زاینده و تولید کننده، آنها را به دگرگونى خواهد کشاند، از لغت و صرف و نحو گرفته تا اصول و فلسفه و کلام، همه معرفت دینى را، یعنى فهم از کتاب و سنت را تغذیه مىکنند». (9)
در جایى دیگر در بارهى ارتباط دیالوگى که به رابطه پرسش و پاسخ تفسیر شده چنین آمده است: «ارتباط میان پرسش و پاسخ چنین است، پرسشها منطقا زایندهى پاسخها نیستند و به یک پرسش، پاسخهاى مثبت و منفى بسیار مىتوان داد، مع الوصف، هر سخنى هم پاسخ هر پرسشى نیست...این ربط و بى ربطى را ما پیوند دیالوگى (گفتگویى) نام کردهایم. دو مقدمهى یک قیاس، جز یک نتیجه را نمىزاید; اما یک سؤال، دهها پاسخ متخالف را مىزاید که همه با وى مناسبند... بعضى علوم، گویى به پرسش بعضى علوم دیگر پاسخ مىگویند و به عبارت بهتر، نیاز آن را بر مىآورند. و در نتیجه رشد یکى با رشد دیگرى تناسب تام مىیابد. از مهمترین نمونهها در این باب، پاسخى است که ریاضیات به نیاز فیزیک نیوتونى داد.
این خود نوعى قبض و بسط متقابل و مترابط است که ظهور نیازى در یک علم، مایه فربهى و بسطى در علم دیگر شود و این بسط خود به بسط علم اول کمک مىکند. امروزه تحقیقات متوازن و مرتبطى که در علوم مختلف، مثل زیستشناسى، نجوم، فیزیک، شیمى، ریاضى، اقتصاد، جامعه شناسى و... صورت مىپذیرد گواهان صادقى بر پیوند دیالوگى میان علوم استبه طورى که علم اقتصاد پیشرفته و فیزیک عقب مانده به یک شوخى شبیهتر است تا سخنى جدى، همچنین سیر تاریخى و متوازن علوم، شهادت مىدهد که به راه افتادن یک علم، علوم دیگر را تدریجا به دنبال خود کشانده است و با خود هم سطح کرده است...». (10)
علاوه بر انواع رابطههاى مزبور، از رابطهى دیگرى به نام «ربط معرفتشناختى» نیز یاد شده است. وحاصل آن این است که عرفتشناسى همه دانشمندان در همه رشتههاى علمى ایجاب مىکند که آنان میان آراى مختلف خود در مسایل گوناگون هماهنگى و انسجام برقرار سازند، و هیچ دانشمندى نمىپسندد که نگرش او در بارهى انسان در فلسفه، فیزیک، روانشناسى و جامعه شناسى و کلام و تفسیر و فقه متعارض باشد، و هرگاه میان آراى یک دانشمند درباره یک موضوع و در دو رشته علمى تعارض نمایان شود، به تلاشى وسیع جهت رفع آن تعارض دست مىزند.
و این مطلب گواه دیگرى بر ربط و پیوند معرفتهاى مختلف بشرى با یکدیگر است. فلسفه و علم و دین دکارت و کانت و فارابى و سهروردى و هگل و فویرباخ و سارتر و راسل و مولوى و اقبال و نیوتون و وایتهد وحکیم سبزوارى و آقا على مدرس، همه گواهان این حکم روشناند; علم این حکیمان با فلسفهشان، و فلسفهشان با دینشان متوازن بوده است، و این را وقتى مىتوان به عیان دید که در جایى طبیعتبا ماوراى طبیعت و یا علم با مابعد الطبیعه، همسایه ویا روبه رو شوند وحکیم از تبیین آنها ناگزیر گردد. (11)
تفاوت این ربط، با ربط روش شناختى این است که در ربط روش شناختى تنها علومى که داراى روش معرفتى یکسانى بودند با هم ارتباط داشتند، مثلا علوم نقلى با یکدیگر، و علوم عقلى با هم و علوم تجربى نیز با هم، ولى در این جا چنین محدودیتى در کار نیست; براى رفع ناسازگارى، تفاوتى نمىکند که از نقل کمک بگیریم یا از عقل، از کلام مدد بجوییم یا از ریاضى و فیزیک و فلسفه، حس را خطا کار بشماریم یا خرد را، عیب را بر آلات علمى بنهیم یا بر صاحب آلات، و تاریخ علم آشکار مىکند که جامعهى عالمان عملا از همهى راهها رفتهاند و همهى درها را کوفتهاند تا تعارضى دانش شکن را براندازند، و عین این امر در تعارض علم و دین هم صادق است». (12)
ارزیابى و نقد
تا این جا کوشیدیم تا به گونهاى روشن و فشرده انواع رابطههاى موردنظر مؤلف محترم قبض و بسط را بیان کنیم، اینک به ارزیابى و نقد آن مىپردازیم، و در این باره نکات زیر را یادآور مىشویم:
1. رابطهى روش شناختى داراى دو محدودیت است: یکى این که محدود به علومى است که از روش یکسانى پیروى مىکنند، و دیگرى این که نقش آن اثبات و ابطال است، و در تحول و تکامل معنایى که مورد اهتمام نظریهى قبض و بسط مىباشد، نقشى ندارد.
2. رابطهى معرفتشناختى نیزمحدود به مواردى است که میان پارههاى مختلف معرفتى یک دانشمند تعارض رخ دهد، در این شرایط باید راه حلى اندیشید، که با توجه به مبانى فلسفى، علمى یا دینى افراد، متفاوت خواهد بود، چنان که فىالمثل گالیله که در فلسفهى علم به یقینى بودن نظریههاى علمى معتقد بود، و از طرفى رسالت کتاب مقدس را هدایت معنوى بشر مىدانست، نه معرفتبخشى نسبتبه عالم طبیعت، به تاویل کتاب مقدس دست زد، ولى پروتستانها که طرفدار اصالت ظاهر بودند، نظریه خورشید مرکزى را مردود انگاشتند. (13) و در هر صورت این رابطه نیز با تحول و تکامل معنایى ملازمه ندارد، چنان که دربارهى رابطهى تحولى و تکاملى، در غیر موارد تعارض، هم ساکت است.
3. رابطهى دیالوگى در عبارتهایى که پیش از این نقل گردید به صورتهاى مختلف تفسیر شده است، به صورت اثبات و ابطال، هماهنگى در معنا و مدلول، و طرح سؤال و اشکال، ولى هیچ یک از آنها برآورندهى مدعاى تئورى تکامل معرفت دینى که ربط همه جانبه و تحول بخش را ادعا مىکند، نیست. نه همهى گزارههاى علوم مثبتیا مبطل یکدیگرند، و نه در معنا و مفاد یکدیگر اثر مىگذارند، و نه پرسش یا پاسخ یکدیگرند.
4. این مطلب دربارهى رابطهى تولیدکننده و مصرف کننده نیز صادق است، نه همهى علوم تولیدکننده، بر همهى علوم مصرف کننده، تاثیر مىگذارند، و نه همهى گزارههاى آنها نسبتبه یکدیگر، مولد و مصرف کنندهاند، این قاعده در حد یک قضیه جزیى صادق است.
5. رابطهى مقدمهاى و مبنایى، هم نقش اثباتى و ابطالى دارد، و هم نقش تحولى و تبیینى; مثلا فردى که در معرفتشناسى و فلسفهى علم، معتقد به اصالت تجربه صرف است، و ملاک معنا دارى گزارهها را تجربه پذیربودن حسى آنها مىداند، گزارههاى مربوط به متافیزیک و دین و اخلاق را مهمل و بى ارزش مىانگارد، و آن کس که عقل نظرى را از شناخت متافیزیک ناتوان مىداند، در الاهیات و فلسفه طریق و روش دیگرى را برخواهد گزید، و مفاهیم و اصول دینى را به گونهاى دیگر تفسیر خواهد کرد. امکان در نگاه فیلسوف اصالت ماهیت معنایى دارد، و در نگاه فیلسوف اصالت وجود معنایى دیگر، و این دو نگرش فلسفى، پىآمدهاى اثباتى و تفسیرى بسیارى در فلسفه و کلام دارند.
اینها همه روشن و غیر قابل انکار است، ولى سخن در عمومیت و فراگیر بودن چنین رابطهاى در قلمرو معرفتهاى بشرى و دینى است. این تاثیر و تاثر در آنجا که پیوند و ربط مقدمى و مبنایى برقرار باشد، پذیرفته است. آنچه مسلم است، تحقق فىالجملهى چنین ربط و پیوندى است، ولى عمومیت آن نیاز به دلیل دارد. دلایل چنین مدعایى را پس از این بررسى خواهیم کرد.
بررسى دلایل تئورى ترابط عمومى معارف بشرى دلایلى که بر اثبات تئورى ترابط کلى معارف بشرى اقامه شده دو گونهاند:
الف. دلایل عقلى و قیاسى.
ب. شواهد استقرایى.
نخستبه بررسى دلایل عقلى و قیاسى آن مىپردازیم:
1. اصل امتناع تناقض
از آنجا که تن به تناقض نمىتوان داد، کشف حادثهاى که نقیض مدعاى پیشین باشد، عالمان را وا مىدارد که یا دست از آن مدعا بکشند یا در آن مدعا چندان دستببرند که دیگر از آن بلیه آسیب نپذیرد، و در هر دو حال تن به تحولى در مجموعهى دانش بدهند، این نقضها همواره مستقیم و آشکار نیستند، گاهى سالها و بل قرنها مىگذرد و در دانش مهجورى نکتهاى آشکار مىگردد که با چند واسطه بطلان مدعایى را در دانش دیگرى روشن مىسازد». (14)
این دلیل تنها رابطهى تعارضى معرفتهاى بشرى را با یکدیگر، آن هم به صورت جزیى، اثبات مىکند، و از اثبات کلیت ارتباط ناتوان است; زیرا در تناقض چنان که مىدانیم چندین جهت وحدت لازم است. از این روى نتیجهاى که بر دلیل مزبور متفرع گردیده و گفته شده است «و در هر دو حال تن به تحولى در مجموعهى دانش بدهند» استوار نیست، وبه اصطلاح منطق، از قبیل «وضع ما لیس بعلة علة» است، که یکى از اقسام مغالطه مىباشد.
2. عکس نقیض
«آگاهىهاى حصولى تجربى که اخبار از جهان درون و بیروناند در طرف قضایاى حملى (سلبى و ایجابى) ریخته مىشوند که شکل کلى الف، ب است (یا نیست) را دارند، قضایاى حملى معادل عکس نقیض خویشند، یعنى «الف ب است» معادل استبا «غیر ب غیر الف است» ، معادل بودن این دو لازمهاش این است که نفى یکى، معادل نفى دیگرى، اثبات یکى معادل اثبات دیگرى، و تایید یکى معادل تایید دیگرى باشد، و چون چنین است امور ظاهرا نامربوط، مربوط از آب در خواهند آمد.
«هر برگى سبز است» ، معادل استبا «هر غیر سبزى غیر برگ است» ، و ما هرچه برگ سبز بیشتر ببینیم ظن ما به صحت قضیهى نخستبیشتر مىشود; اما چون برگهاى سبز که مؤید قضیهى نخستاند مؤید قضیه دوم (هر غیر سبزى غیر برگ است) نیز هستند، لذا برگهاى سبز مؤید ایناند که گاوها زردند، و گلها سرخند، و کبوتران سپیدند، و زاغها سیاهند وبالعکس، گلهاى سرخ هم مؤید ایناند که برگها سبزند.
و به زبان سادهتر، قضایایى که در علوم تجربى مختلف به تایید و یا اثبات مىرسند به نحوى نهان با یکدیگر مرتبطند و قوت و ضعفشان به یکدیگر اثر مىرساند، و مدعایى که در علمى به تایید رسیده، نهایتا به سایر علوم خدمتخواهد کرد». (15)
نقد و بررسى
لوازم منطقى قضایا از قبیل احکام تحلیلىاند نه احکام ترکیبى، بدین جهت مفید معرفتهاى نوینى در فلسفه و علوم نخواهند بود، وقتى مىگوییم: هر برگى سبز است، با فرض صدق چنین قضیهاى، صفتسبز بودن، همهى مصادیق برگ را شامل است، پس هر چیزى که عنوان برگ بودن بر آن منطبق گردد، داراى صفتسبزى است، و به حکم امتناع اجتماع نقیضین (اثبات و نفى سبز از یک چیز) آنچه سبز نباشد، برگ نخواهد بود، یعنى «هر غیر سبزى غیر برگ است» و این همان عکس نقیض است.
در این جا دو حکم دیگر نیز قابل فرضند که از احکام ترکیبى مىباشند، و عکس نقیض نسبتبه آنها بىتفاوت است، آن دو حکم عبارتند از:
1. الف، که سبز است مصداق برگ است.
2. الف، که غیر سبز است مصداق ج و د و ... است.
بنابر این، وقتى چیز سبزى را مىیابیم حق نداریم آن را مصداق برگ بدانیم، و نیز وقتى چیز زردى را یافتیم حق نداریم آن را مصداق آهن یا خاک، یا ماهیت دیگر بدانیم.
به عبارت دیگر: قضیهى عکس نقیض گرچه ظاهرى اثباتى دارد، ولى مفاد آن سلبى است و در این جهت مانند قضیهى موجبهى معدولة المحمول است. وقتى مىگوییم: الف نابیناست، صفتبینایى را از آن سلب کردهایم، همین گونه است عکس نقیض، وقتى مىگوییم: «هر غیر سبزى غیر برگ است» در حقیقتبرگ بودن چیزى که سبز نیست را نفى کردهایم، و این حکم چنان که گفتیم از تحلیل قضیهى اصل به دست مىآید.
حال براى آن که نسبتبه بیان سابق اطمینان حاصل کنیم، نقض المحمول قضیهى عکس نقیض را مورد دقت قرار مىدهیم که معادل عکس نقیض است:
نقض المحمول: هیچ غیر سبزى برگ نیست.
و دلیل این که حکم کلى را مىتوان با یافتن مصادیق جزیى آن تایید کرد این است که ماهیت موضوع در حکم کلى و شخصى واحد است و تفاوت آن دو فقط در کمیت (کلى و شخصى بودن) است، و چون حکم تابع موضوع خود مىباشد، بنابر این یافتن یک مصداق از حکم کلى به معنى یافتن حکم ماهیت در یک مورد خاص است و در نتیجه به همان مقدار نسبتبه حکم کلى اعتقاد حاصل مىشود، ولى چون مصادیق عکس نقیض از نظر ماهیتبا موضوع حکم کلى (اصل) متحد نیستند، یافتن آنها هیچگونه تاییدى براى حکم کلى به شمار نمىروند.
3. اصل علیت «از دیدگاه علیت هم که به عالم نظر کنیم چنین است، سبز شدن برگ یا سرخ شدن گل و زرد شدن گاو و سپید شدن کبوتر و سیاه شدن زاغ و شور بودن نمک و شیرین بودن شکر صد در صد مرتبط است» . (16)
نادرستى این استدلال روشن است; زیرا گرچه اصل علیت عام و کلى است، ولى به مقتضاى قاعده سنخیت که از متفرعات اصل علیت است، رابطهى تاثیر گذارى و تاثیر پذیرى اشیا محدود و روشمند است وچنین نیست که هر پدیدهاى با هر پدیده دیگر رابطه علیت و معلولیت داشته باشد، آرى در یک نگاه کلى و فرانگر همه حوادث معلول یک علت; یعنى خداوند متعال مىباشند، به حکم این که معلولهاى یک علت رابطه على و معلولى دارند، رابطهى علیت همه اشیا را به هم ربط مىدهند، ولى روشن است که چنین رابطهاى خنثى و بىتاثیر است، و بسان رابطه ماهوى معرفتهاى گوناگون با یکدیگر است که قبلا بدان اشاره شد.
اگر به راستى رابطه علیتبه معناى وسیع آن در شناخت جهان مؤثر باشد دستیافتن به هیچ معرفت علمى امکان پذیر نخواهد بود; زیرا در این صورت دیگر قانون سنخیتیا یکنواختى طبیعت نمىتواند رهگشاى آزمایشهاى علمى باشد و براى هر کشف و قانون علمى باید همه پدیدهها را مطالعه و آزمایش کرد وچنین استقراى کاملى از محالات عادى است.
علاوه بر همهى اینها، بحث ترابط اندیشهها و معرفتها مربوط به ذهن ومقام اثبات است، نه جهان خارج و مقام ثبوت. به عبارت دیگر: بحث مربوط به مقام دلالت و مبادله و انتقال ذهنى است، و صرف وجود رابطه على و معلولى در جهان خارج کافى در وجود رابطه ذهنى نیست. وباز به تعبیر دیگر: این نوع دلالت، از نوع دلالت التزامى است و لزوم معتبر در دلالت التزامى اولا: ذهنى است، و ثانیا: لزوم بین است.
ب. بررسى شواهد استقرایى تئورى قبض و بسط
براى اثبات یا تایید فرضیهى ترابط کلى و تحولى معرفتهاى بشرى شواهدى از تاریخ علم و معرفتبشرى ارایه شده است، برخى از این نمونهها در مورد تعارضهایى است که در یک علم یا میان مسایل دو علم رخ داده، و سبب تحول در معرفتهاى سابق شده است; برخى دیگر راجع به مواردى است که دیدگاههاى مختلف در معرفتشناسى و فلسفه علم سبب اختلاف نظر در معرفتهاى علمى و دینى گردیده است، و پارهاى دیگر ناظر به تاثیر گذارى نگرشهاى مختلف در مبادى انسان شناسى و فلسفه و کلام در دین شناسى (تفسیر نصوص دینى) شده است. ذیلانمونههایى از موارد یاد شده را نقل و بررسى مىکنیم:
مورد نخست (تعارضها)
1. از طرف دکارت و اولر فرمولى براى چند وجهىها ارایه شد، اما چندى بعد با کشف موارد خلاف، هندسه دانان را بر آن داشت که براى حفظ آن فرمول و دگرگون کردن ویا دقتبخشیدن به تعریف چند وجهى چارهجویى نمایند، وجالب این است که این موارد خلاف توسط خود هندسه دانان کشف نشده، بلکه زمین شناسان و بلور شناسان آنها را یافتند، و این دلالت مىکند که ممکن است در علمى امرى اثبات شود که با مفروضات و مسلمات علم دیگر تعارض داشته باشد، و همین تعارض سبب تحول در آن علم مىگردد. (17)
2. گالیلهى دیندار سخت آزرده بود که اکتشافات نوین نجومى با ظاهر یا نص پارهاى از آیات تورات ناسازگار افتاده است، نه علم را مىتوانست رها کند نه دین را، به تناقض هم که خشنود نمىتوانستبود، ناچار فتح باب تازه کرد و از دین تفسیرى تازه داد وگفت: دین آمده استبراى این که بگوید چگونه به آسمان (بهشت) مىتوان رفت، نه این که آسمانها چگونه مىروند، یعنى سخنانى که درکتاب مقدس در باب رفتن آسمانها (حرکتسیارات) آمده، نسبتبه هدف اصلى دین، فرعى است و نباید جدى گرفته شود، و تعارضش با علم نباید خاطرى را بیازارد. و اسقف بلارمین، در نامهى دوستش، اسقف فوسکارینى که در تایید نجوم کپرنیکى کتابى نوشته بود، نوشت که تاکنون دلیلى بر یقینى بودن حرکت زمین در فاصلهاى بسیار دور از خورشید، به دور خورشید نیافته است، با این همه اگر برهان حرکت زمین را مسلم دارد، با نهایت احتیاط به تاویل کتاب دستخواهد زد و اعلام خواهد کرد که آن قطعات از کتاب را تاکنون به درستى نمىفهمیده است.
این واکنشها حاکى از آن است که چون به تناقض رضایت نمىتوان داد با کشف آن باید چیزى را در جایى عوض کرد. و این عوض کردن، نه لزوما به طرد یکى از دو نقیض، بلکه بیشتر به ارتقاى فهم وکشف افقهاى نو در تفسیر متن منتهى خواهد شد، و به هر حال تغیر فهمى در جایى را در پى خواهد آورد، یا تغییر فهم ماهیت علم و یا فهم ماهیتشریعت و یا هر دو. (18)
نقد و بررسى
این نوع ترابط معرفتى در تاریخ علم، نمونههاى بسیار دارد و تاثیر گذارى تعارضى معارف بر یکدیگر جاى انکار نیست. بدون شک با توجه به اصل امتناع تناقض، هرگاه تعارض رخ داد، باید براى حل آن به چاره جویى برخاست و این چارجویى ، تحول معرفتى را در پى خواهد داشت; ولى روشن است که از این نوع خاص نمىتوان ترابط و تحول عام را نتیجه گرفت. حکمى که در شرایط خاص صادق است، فقط با حفظ همان شرایط مىتواند درجاهاى دیگر هم جارى گردد، در غیر این صورت مغالطه انتقال از خاص به عام صورت گرفته است. از این روى، اکتشافات نوین نجومى خاطر گالیله را در مورد قواعد ریاضیات، یا قوانین منطقى و اصول اخلاقى آزرده نساخت و لذا تحول و تغییرى را نیز در آن زمینهها در پى نداشت، بنابر این از موارد ترابط تناقضى، و تحول معرفتى مربوط به آنها نمىتوان ترابط کلى و تحول عام را نتیجه گرفت.
مورد دوم (معرفتشناسى)
و هیول (20) بر فرضیهى تحول انواع داروین; نظریهى معرفتشناسى این دو فیلسوف عصر داروین دو ویژگى داشت، یکى این که تئورى را مقدم بر مشاهده مىدانست و دیگر این که به تایید تئورى توسط نمونههاى نامنتظر و به ویژه نمونههاى تناقضنما معتقد بود. و داروین چنان که در زندگینامه خود آورده است، آثار هرشل را خوانده بود و با هیول در جوانى دوستبود و از آراى وى فىالجمله اطلاع داشت. داروین فرضیه خود را با آراى علم شناسانهى آن دو فیلسوف زمان هماهنگ مىدید، و همین امر سبب مقاومت وى در برابر مخالفان گردید.
اگر داروین در دامن فلسفه استقرایى استوارت میل که مشاهده را مقدم بر فرضیه مىگرفت، وبه نمونههاى نامنتظر در تاکید تئورى ارج چندان نمىنهاد، پرورده شده بود، چه رخ مىداد؟ به گفته مایکل روز عامل مهمى که باعثشد داروین تئورى خود را عوض نکند، این بود که در فلسفه علم تغییر مهمى رخ نداد. (21)
2. تفاوت اسلام شناسى اهل حدیث و اهل حکمت; و به عبارت دیگر ظاهر گرایان و عقل گرایان که ناشى از تفاوت دیدگاه عرفتشناسانه آنهاست، چنان که این تفاوت را مىتوان از مطالعه حواشى ناقدانه علامه طباطبایى بر بحار الانوار به روشنى به دست آورد، یکى روشهاى برهانى و عقلى و نتایج آنها را مىپذیرد و به بودن مضامین فلسفى در روایات باور دارد، و دیگرى با بىمهرى و بدگمانى به فنون عقلى نظر مىکند و به کار گرفتن آنها را در حل مشکلات معارف، ناروا مىداند، مشرب اخباریگرى جز نوعى معرفتشناسى خاص نیست; یعنى تخطئه کردن عقل در احکام فلسفى و صائب دانستن آن در امور محسوس و قریب به محسوس، سایه این معرفتشناسى، بر فقه که افتد میوهاى مىدهد و بر قرآن میوهاى دیگر و بر اخلاق و کلام میوههاى دیگر. (22)
نقد و بررسى
در این که دیدگاههاى علمى، فلسفى و دینى انسان متاثر از معرفتشناسى او است جاى تردید نیست. رابطهى معرفتشناسى با سایر معرفتهاى بشرى، رابطهاى منطقى و روشمند است. فىالمثل کسى که در معرفتشناسى طرفدار منطق تجربى باشد، جز فلسفهى علمى را نمىپذیرد، و فلسفه متافیزیک براى او فاقد ارزش است، چنان که مفاهیم دینى را نیز به گونهاى خاص تفسیر خواهد کرد. روح، فرشته، وحى و مانند آن از نظر او معانى ویژهاى خواهد داشت، چنان که پذیرش هر یک از وسیله انگارى، تحقیق پذیرى، ابطال پذیرى در فلسفه علم در سرنوشت طبیعتشناسى او مؤثر خواهد بود، و تاثیر گذارى اصالت عقل یا اصالت ظاهر (عقل گرایى و ظاهر گرایى) در تفسیر دین نیز از این قبیل است.
ولى این نوع ترابط فقط در مواردى که ملاک آن موجود باشد جارى و حاکم است، و واضح است که مسایل علوم مختلف نسبتبه یکدیگر داراى چنین رابطه و پیوندى نیستند، تا بتوان سرنوشت آنها را به یکدیگر گره زد و تحول یکى را موجب تحول بقیه دانست. این کار تنها در یک فرض ممکن است و آن این که مسالهاى در علمى سبب تحول در معرفتشناسى شود، و از طریق عرفتشناسى بر مسایل علم دیگر تاثیر گذارد. (تاثیر غیر مستقیم) و این همان چیزى است که صاحب فرضیه قبض و بسط بر آن تاکید مىورزد.
در این که چنین تاثیر گذارى ممکن و محتمل است، جاى تردید نیست، ولى صرف احتمال براى ارایهى یک قانون عرفتشناختى کافى نیست. در حقیقت در این جا سخن از معرفت درجهى سوم است که ناظر به معرفت درجهى دوم معرفتشناسى) مىباشد، چنان که معرفت درجهى دوم (معرفتشناسى) بحث معرفتشناسى معرفتشناسى است، و عرفتشناسى معیارهاى مضبوط و دقیق را عرضه مىکند، تا دانشمندان علوم درجه اول آنها را به کار بندند، و احتمال و امکان حد و مرز و قاعده و معیار مضبوطى ندارد تا به معرفتشناسان عرضه گردد، و رعایت آن به آنان توصیه شود.
از آنجا که دایره احتمال و امکان بسیار گسترده است، وهمه مسایل علوم مختلف را شامل مىشود لازمه چنین ترابط و تحولى این است که هر پژوهشگرى قبل از آن که حکم مسالهاى را روشن سازد، همه مسایل آن علم و سایر علوم را بداند; زیرا احتمال این که فهم آنها در معرفتشناسى او اثر بگذارد وجود دارد، و این کارى است که عملا محال و نشدنى است، و در نتیجه تئورى ترابط کلى معارف بشرى حالت رؤیایى و تخیلى پیدا کرده، و فاقد هر گونه ارزش کاربردى است.
مورد سوم (مبادى فلسفى وکلامى)
1. مرحوم طالقانى در تفسیر آیه 276 سوره بقره که مىفرماید: «آنان که ربا مىخورند بر نمىخیزند مگر مانند کسى که شیطان با مس خود او را پریشان کرده است» آورده است:
«کالذی یتخبطه الشیطان من المس»
را تمثیل بیمارى صرع و دیگر اختلالهاى روانى دانستهاند ; چون عرب این گونه بیماریها را ناشى از دیوانگى مىپنداشتند و در زبان فارسى هم این بیمار را دیو زده (گرفتار دیو) مىنامند. بعضى ازمفسران جدیدگفتهاند: «شاید مس شیطان اشاره به میکروبى باشدکه در مراکز عصبى نفوذ مىکند، و شاید همان منشا وسوسه و انگیزندهى اوهام و تمنیات باشد». (23)
بپرسیم چرا مرحوم طالقانى در تفسیر این آیه، چنین احتمالاتى را در میان آورده است؟ مگر دیوانه شدن در اثر مس شیطان، معنى صریح و یا صحیحى ندارد؟ چه چیز ایشان را الزام کرده است که بگوید قرآن در اینجا، به زبان اعراب سخن گفته وبا پندار آنان مماشات و مسامحه ورزیده است؟ چرا از علم جدید کمک گرفته و به تاثیر میکروبها اشارت کرده است؟ شک نیست که اینها یک علتبیشتر ندارد و آن هماهنگ کردن فهم دینى خویش با فرهنگ روزگار است. آخر کسى که معتقد شده است که مصروع یا دیوانه شدن، دلایل مادى (انگلى، دارویى، مغزى، ارثى و...) دارد، چگونه مىتواند این اعتقاد خود را نادیده بگیرد، وبدان تعارض رضا دهد؟ یا باید شیطان را به معنى میکروب بگیرد ویا باید بگوید این اقوال در مماشات با فرهنگ اعراب خرافه پرست روزگار نزول وحى صادر شده است. اما چنین قولى، همچنان که آوردیم، مبین یک استراتژى است و به همین جا محصور نمىماند. ایشان باید در معنى صدق و کذب و جد و هزل و حسن و قبح نیز تجدید نظر کنند. و بودن این معانى در قرآن را، علىرغم منافاتش با واقع، هم جدى، هم صادق و هم نیکو بدانند.و نیز باید مفهوم به زبان قوم بودن قرآن را وسیعتر بگیرند و مطابق فرهنگ قوم بودن را به جاى آن بنشانند; یعنى معنى عربى بودن قرآن را وسعتبخشند. و نیز اجازه دهند که همین شیوه، در داستانهاى تاریخى و مطالب علمى دیگر قرآن هم به کار بسته شود، و هر جا منافاتى ظاهرى با یافتههاى متقن بشرى پیدا کرد، بدین روش رفع تعارض گردد. و این امر را نقصى در دین نشمارند، بلکه بر آن باشند که براى اداى مقصود و بیان غرض، جایز است که از دروغها و خرافهها هم کمک گرفته شود. و فىالواقع مرحوم طالقانى، در تفسیر بعضى از داستانهاى قرآن به همین راه رفتهاند، یعنى چنان تفسیرى که ایشان از این آیه آورده است، جز از چنین مفروضاتى بر نمىآید. و اگر این مبادى را به آن آیه نیفزاییم، آن معانى را استفاده نمىتوان کرد.و اینها هم البته صادقانه و صمیمانه ومفسرانه انجام پذیرفته و هیچ قصد تحریفى در کتاب الهى در کار نبوده است. نیز باید توجه کرد که کار ایشان تاویل نیست، بلکه دادن اصلى استبراى حل مشکلات تفسیرى در هنگام تعارض با واقع و آن اصل این است که مىتوان گفت قرآن همچنان که به زبانى عربى آمده ، در قالب فرهنگ و معتقدات (صحیح با خرافى) اعراب هم جاى گرفته و لذا جستجوى معنى صحیح براى پارههایى از آن واجب نیست.غرض را باید گرفت و از تطبیق جزء به جزء آیات با حقیقتباید چشم پوشى کرد. اما اهل تاویل، همیشه تاویل را براى رفع تعارضها در میان نمىآوردند، آنان بنابر مشارب مختلف خویش، معانى دیگرى را در شریعت جستجو مىکردند، در وضو گرفتن یا غسل کردن بواطنى مىدیدند و به عزم وصول به بواطن، ترک ظواهر مىگفتند.
نقد و بررسى
اولا: در کلامى که از مرحوم طالقانى نقل شده است در تفسیر «کالذى یتخبطه الشیطان من المس» سه احتمال داده شده است:
الف. دیو زدگى و دچار بیمارى صرع و اختلالات روانى ناشى از آن شدن.
ب. میکروبى که در مراکز عصبى نفوذ مىکند.
ج. منشا وسوسه و انگیزندهى اوهام و تمنیات.
از سه احتمال مزبور آنچه به حسب ظاهر کلام مورد قبول مرحوم طالقانى است همانا احتمال سوم است; بنابر این، نسبت این که وى آیه را مطابق فرهنگ عرب جاهلى معنا کرده استبه ایشان درست نیست، وبالطبع همهى نتیجهگیرىهاى بعدى بىمبنا بوده و بافتههایى استبر یک پندار.
ثانیا: در این که تفسیر آیات قرآن کریم بر یک رشته مبانى زبان شناختى، و عقلى (فلسفى، کلامى، منطقى ، و...) استوار است جاى تردیدنیست. ولى سخن در ترابط کلى معرفتهاى بشرى است، نه فقط در ترابط دین شناسى با پارههایى از معرفتهاى بشرى و برون دینى. ترابط فىالجمله را دیگران هم قبول دارند.
ثالثا: بر فرض که شیطان و جن در بیمارى صرع و اختلالات عصبى و روانى تاثیر داشته باشند، با استناد آن به اسباب طبیعى منافات ندارد; زیرا اولا: ممکن استبرخى از انواع جنون ناشى از دیوانگى باشد، وثانیا: تاثیر اسباب غیر طبیعى درحوادث طبیعى در طول اسباب و علل طبیعى است، نه در عرض آنها، چنان که تاثیر ارادهى الهى در هر حال در پیدایش حوادث طبیعى قابل انکار نیست.
2. مؤلف قبض و بسط پس از نقل کلام علامه طباطبایى که گفتهاند: آنچه آیه بر آن دلالت دارد بیش از این نیست که دست کم بعضى انواع دیوانگى مستند به مس جن است وثانیا استناد جنون به عللى چون شیطان، موجب ابطال علل طبیعى نیستبلکه علل غیر طبیعى در طول علل طبیعىاند نه در عرض آنها گفته است: «مىبینیم که مشکل تعارض علم طبیعى در این جا با توسل به چند قاعده فلسفى حل شده است و آن این که اولا: اصل علیت در جهان جارى است، ثانیا: علل طولى و پلکانى داریم، ثالثا: علل غیر مادى جانشین علل مادى و طبیعى نمىشوند و فعل مىتواند در آن واحد مستند به هر دو باشد، و لذا آیه را باید چنان فهمید که معنى نفى علل طبیعى یا مسمادى و مستقیم شیطان را ندهد. این معنى تازه، البته معنى بلندى است، اما فهمى است که در سایه آن اصول فلسفى (که جزو معتقدات علامه طباطبایى بوده و به هیچ وجه ضرورى دین نیست) پدید آمده است» ....
بیفزاییم که به هیچوجه مسلمات علامه طباطبایى همین چند اصل آشکار نیست، ایشان لاجرم در معرفتشناسى هم اصولى را مفروض گرفتهاند و آن این که فىالمثل آدمى مىتواند (بر خلاف راى کانت) فلسفه مابعد الطبیعه بنا کند و در آن، رایى را به طور قطع و یقین به اثبات برساند، و این که آراى ما بعد الطبیعى با معنى است نه بى معنى (به رغم بعضى فیلسوفان آنالیتیک جدید) درهم تنیده بودن آراى بیرونى (اعم از فلسفى یا تجربى) با آراى دینى و ترکیب این دو براى تولد فهم جدید از این نمونهها به خوبى آشکار است». (24)
نقد:
یادآور مىشویم گرچه اصول یاد شده از ضروریات دین نیستبه گونهاى که اگر مسلمان منکر آن گردد، کافر شود; ولى همگى معارفىاند که از نصوص قرآن کریم و روایات اسلامى استفاده مىشوند. علاوه بر این، تاثیر این نوع اصول عقلى و معرفتشناختى در معرفتهاى دینى جاى انکار نبوده، و از محلنزاع بیرون است، زیرا چنان که قبلا بیان گردید این ترابط مبناى منطقى و فلسفى دارد، و از قبیل ترابط، اصل و فرع است، نزاع در کلیت ترابط است که از این نمونهها به دست نمىآید.
3. علامه طباطبایى در بحث از روایاتى که متضمن معارف عالیه اسلامى هستند چنین مىنویسد:
«این بیانات در فلسفه الهیه، یک رشته مطالب و مسایل را حل مىکنند... این مسایل همان طور در حال ابهام مانده و هر یک از شراح و باحثین به حسب گمان خود تفسیر مىکردند تا تدریجا راه آنها تا حدى روشن و در قرن یازدهم هجرى حل شده و مفهوم گردیدند، مانند مساله وحدت حقه...» .
به دیگر سخن، گذشتگان از آن روایات، فهمى خاص داشتند (که اینک در نظر مرحوم علامه طباطبایى گمانى بیش نبوده است) و اما، فهم صحیح این مسایل وقتى حاصل شد که ملا صدرا، در قرن یازدهم هجرى مکتب متعالیه را بنیان نهاد و کلید درک معارف را به دست داد; یعنى گذشتگان معرفت دینى خویش را با معرفت فلسفى نیم پخته زمانشان هماهنگ کرده بودند، و فیلسوفانى چون علامه طباطبایى هم، آن را با معرفت فلسفى عصر خویش، و از این طبیعىتر و بشرىتر چه مىتواند باشد؟» . (25)
نقد و بررسى
علامه طباطبایى پیش از آن که بخواهد از طریق اصول فلسفى عصر خویش به تبیین و تفسیر این معارف بپردازد، با مطالعه نصوص قرآنى و روایى و دقت در مضامین آنها از طریق تفسیر قرآن با قرآن وحدیثبا حدیث، این حقایق بلند معرفتى را استنباط کرده است. اصولا حکمت متعالیه با الهامگیرى از همین مضامین عالیه، حکمت متعالیه شد. مرحوم مطهرى در این باره گفته است: «صدر المتالهین که اندیشههاى حکمت الهى را دگرگون ساخت، نخست تاثیر عمیق کلمات على علیه السلام بود; ... حکمت الهى شرق از برکت معارف اسلام بارور شد و استحکام یافت و بر یک سلسله اصول و مبادى خلل ناپذیر بنا شد، ولى حکمت الهى غرب از این مزایا محروم ماند...». (26)
مرحوم علامه خود در این باره گفته است: «آنچه قرآن کریم درباره توحید، بیان نموده است (وحدت حقه) نخستین گامى است که در تعلیم این حقیقت معرفتى برداشته شده است، لیکن مفسران و باحثان علوم قرآن از صحابه و تابعان و دیگران این بحثشریف را مهمل گذاشتند. چنان که مراجعه به کتب حدیث و تفسیر گواه این مدعاست، وما جز آنچه از امام على علیه السلام در این باره روایتشده نمىیابیم که پرده از این حقیقت قرآنى برداشته باشد، و پس از او این مطلب در کلمات فلاسفه اسلامى پس از هزارهى هجرى آمده است و آنان تصریح نمودهاند که آن را از کلمات امام على علیه السلام استفاده کردهاند.
به همین جهت ما در بحث روایى به نقل نمونههایى از کلمات بلند آن حضرت بسنده کردیم، و نیز از طرح بحثى فلسفى خوددارى نمودیم; زیرا براهینى که در این باره گفته شده است، از مقدماتى تشکیل شدهاند که چیزى زاید بر آنچه در کلمات امام علیه السلام آمدهاند نمىباشند، و مبناى همگى صرافت وجود و احدیت ذات خداوند است». (27)
بنابر این، مقتضاى داورى درست در این باره این است که بگوییم فلسفه از معارف دینى تاثیر پذیرفته است نه بالعکس، و در هر دو صورت این ترابط دایرهاى محدود و قانونمند دارد، زیرا موضوع آن دو مشترک است.
استقرا و فرد بالذات
در مباحث پیشین نمونههایى از شواهد تاریخى که براى اثبات یا تایید نظریهى ترابط عمومى معارف بشرى آورده شده است را نقل و بررسى کردیم، این مطلب که آیا مىتوان از طریق استقراء، نظریهاى را اثبات کرد یا نه؟ یکى از مشکلات دیر آشنا در تاریخ تفکر بشرى است، چرا که استقرا دامنهاى محدود دارد و این درحالى است که نظریه یا قانون دایرهاى وسیع و گسترده و نامحدود دارد، یعنى همهى افراد یک ماهیت کلى را شامل مىشود، براى حل این مشکل از سوى فلاسفه قدیم و جدید راه حلهایى ارایه شده ، و برخى نیز آن را مشکل لاینحل دانستهاند، (28) که مؤلف محترم «قبض و بسط» از این گروه است.
وى آورده است: «بنده کرارا در درسها و نوشتههایم توضیح دادهام که استقرا عقیم است، و چاره جوییهایى که حکیمان براى آن کردهاند (در غرب و شرق) هم عقیم است، و ما نمىتوانیم از استقرا نتیجهى کلى بگیریم». (29)
در این جا این سؤال مطرح مىشودکه پس هدف از شواهد تاریخىاى که براى تایید مدعاى قبض و بسط آورده شده چیست؟
در پاسخ گفته شده است: (اولا:) «نمونههاى استقرایى دست کم یک فرضیه در اختیار ما مىگذارد، که ابطال نشده است، بلکه مؤیداتى هم دارد... (پس ما) نمونههایى استقرایى به دست دادهایم که ادعاى ما را بدل به یک فرضیه تایید شدهى ابطال نشده مىکند» (علاوه بر این) در واقع نمونههاى ما نمونههاى استقرایى نبوده است، نمونههاى خالص بوده که یک مورد از آن قدرت تعمیم به جمیع موارد را به ما مىبخشد» (30) و این درست است که «کل ما صح على الفرد صح على الطبیعة» و «کلما صحعلى الطبیعة، صح على الفرد» بحث هم در حقیقتبر سر طبیعت نیست (یعنى ماهیتى از ماهیات نوعى) بلکه بحثبر سر کلى است، چون هر جا که کلى و فرد داریم صادق است، و لو کلى اعتبارى (بىطبیعتباشد) مثل خانه و باغ و سپاه و امثال آن. (31)
فرد بالذات چیست؟
مىدانیم که علم و معرفت (خواه علوم حقیقى و خواه اعتبارى، عقلى یا نقلى) قایم به کلیت و ملازم با عمومیت است، از این جهت گفتهاند، جزیى نه کاسب است و نه مکتسب» . حال سخن در این است که چگونه مىتوان به حکم یا معرفت کلى دستیافت؟
پاسخ این است که معرفت کلى آنگاه به دست مىآید که حکم مربوط به یک یا چند فرد نباشد، بلکه مربوط به طبیعت و ماهیت کلى باشد. مثلا اگر مطلبى درباره یک دانش آموز یا دانش آموزان یک مدرسه بیان شود، این حکم جزیى است، ولى اگر مطلبى درباره دانش آموز از آن نظر که دانش آموز استبیان شود، بدون در نظر گرفتن خصوصیات زمانى، مکانى و مانند آن، این حکم کلى خواهد بود.
حال ممکن است مطلبى که بیان مىشود به حسب ظاهر مربوط به یک یا چند دانش آموز باشد، ولى در واقع مربوط به دانش آموز به عنوان یک حقیقت کلى است، یعنى آن مطلب با عنوان یا حقیقت دانش آموزى رابطه دارد، گرچه دربارهى یک یا چند دانش آموز بیان شده است، مانند این که: دانش آموز «الف» دانش مىآموزد یا فکر مىکند و نظایر آن.
به عبارت دیگر : فهم این مطلب که حکم، مربوط به ماهیت کلى است نه فرد، گاهى از طریق تحلیل به دست مىآید، و گاهى از طریق فحص و استقرا. مورد نخست هم دو صورت دارد:
1. تحلیل ماهیت و طبیعت کلى، مانند تحلیل ماهیت ممکن و حکم به نیازمندى آن به علت، و تحلیل طبیعت مثلث و این که سه زاویه دارد و نظایر آن از احکام بدیهى عقلى که آنها را احکام پیشین و ماقبل تجربى مىگویند.
2. حکم از راه مطالعه و تحلیل ماهیت کلى به دست نمىآید، بلکه از مشاهده و ادراک مصداق و فرد حاصل مىشود، ولى حکم مزبور ربطى به خصوصیات مصداق از نظر وزن، حجم، رنگ، مکان، زمان و خصوصیات دیگر ندارد، بلکه ناشى از طبیعت نوعى آن است، گرچه تا آن طبیعت از طریق مشاهده و احساس ادراک نشود، حکم آن طبیعتبه دست نمىآید، مثلا اگرنمونهاى از یک نوع میوه را آزمایش کنیم و مزه یا ویتامین مخصوص آن را به دست آوریم، مىتوانیم این حکم را در مورد همه افراد و مصادیق آن میوه به کار بریم، بدون آن که به آزمایش آنها نیازى باشد، و یا اگر از طریق برهان، تساوى زوایاى یک مثلث را با دو قایمه اثبات کنیم، مىتوانیم این حکم را بر همهى مثلثها جارى کنیم.
مبناى این حکم کلى و عام یک قاعدهى عقلى و بدیهى است، که عبارت است از یکسان بودن حکم امثال، یعنى دو یا چند فرد مشابه و همانند ، در احکام و خواص نیز مشابه و همانند خواهند بود. از این قسم گاهى به عنوان «فرد بالذات» یاد مىشود، و مقصود این است که فرد مورد آزمایش از جنبهى فردى و خصوصیات شخصى مورد نظر نبوده است، بلکه از جنبهى ماهیت و طبیعت نوعى، آزمایش شده است.
به عبارت دیگر: معرفت و حکم علمى هرگاه کلیت داشته باشد از دو قسم بیرون نیست: یا بدیهى استیا نظرى، و قسم نخست هم دو گونه است: گاهى از طریق تحلیل عقلى به دست مىآید، مانند بزرگتر بودن کل ازجزء خود، نیازمندى معلول به علت و نظایر آن; یا از طریق ادراک حسى یا برهان عقلى به دست مىآید، مانند طعم خاص یک میوه یا غذا، و تساوى زوایاى یک مثلثبا دو قائمه.
حال اگر حکم مربوط به طبیعت از هیچ یک از راههاى مزبور به دست نیاید، راهى جز استقرا و تکرار مشاهده و آزمایش وجود ندارد. نقش استقرا این است که این اطمینان یا قطع را فراهم سازد که خاصیت و اثرى که در یک چیز یافتشده است، مربوط به خصوصیات فردى آن نیست، بلکه به طبیعت نوعى آن باز مىگردد; یعنى با استناد به این قاعده عقلى که اثر مشابه درموارد مختلف، علت مشابه مىخواهد، و با کمک استقرا این نتیجه به دست مىآید که مثلا طبیعت A علتپدیدهى B است (حرارت، علت انبساط فلزات و تبخیر آب است) در این صورت با استناد به اصل ضرورت على و معلولى، و این که هرگاه علت موجود باشد، معلول هم موجود خواهد بود و بالعکس، و این قاعدهى عقلى که میان علت و معلول سنخیتبرقرار است، و طبیعت در شرایط یکسان اثر یکسان دارد (اصل یک نواختى طبیعت) حکم استنباط شده رنگ کلیتبه خود مىگیرد، و به صورت یک قانون علمى عرضه مىشود، این نوع استقرا را «استقراى معلل» مىنامند. تجربیات که در منطق ارسطویى از یقینیات به شمار آمده، به این نوع از استقرا باز مىگردد. (32)
آیا نظریهى قبض و بسط از قبیل فرد بالذات است؟
مؤلف قبض و بسط بر آن است که تاثیر متقابل علوم و نیز تاثیر پذیرى معرفتهاى دینى از معرفتهاى برون دینى که وى براى اثبات آن به نقل شواهدى از تاریخ علوم دینى و غیر دینى پرداخته است، در حقیقت از قبیل فرد بالذات است، و تنها یافتن یک نمونهى تاریخى براى اثبات آن کافى است، چنان که گفته است: «اگر دیدیم که کسى مثل آقاى طباطبایى مىگوید که چون نظریهى علمى راجع به شهابها عوض شده است، آیهى مربوط به شهابها هم باید به نحو دیگرى معنا بشود، تصور من این است که به یک نمونهى خالص از تفسیر رسیدهایم ، هیچ خصوصیتى در این آیه، و در آن نظریه علمى نیست که مفسر را بدان راى کشانده باشد. این مطلب در همهى موارد مشابه جارى است، و فرد خالص معنایى جز این ندارد، و ما هم در قبض و بسط غیر از این نمىگوییم». (33)
نقد و بررسى
در مورد فرد بالذات آنچه مسلم و قابل قبول است این است که هرگاه حکم یک ماهیت کلى از طریق یک فرد به دست آمد، آن حکم در مورد همهى افراد آن ماهیت صادق است، خواه آن ماهیت امرى حقیقى و تکوینى باشد یا اعتبارى و وضعى، ولى حکم مزبور را نمىتوان بر افراد ماهیت و کلى دیگرى جارى ساخت; مثلا حکمى که بر ماهیت کلى مثلث صادق است، بر ماهیت مربع صادق نیست، مگر احکام مشترک میان آن دو که در حقیقت مربوط به ماهیت کلى دیگرى چون شکل و مانند آن است، و مربع و مثلث از افراد آن به شما ر مىروند.
بر این اساس، در مورد مثالى که مؤلف قبض و بسط از تفسیر یادآور شده مىگوییم: بنابر قاعده فرد بالذات مىتوانیم کلام مرحوم طباطبایى در مورد شهابها را بر آن دسته از آیات قرآن که مربوط به پدیدههاى طبیعى است جارى سازیم و بگوییم : تحول معرفتهاى علمى زمینه ساز تحول در معرفت تفسیرى خواهد بود. ولى این حکم در مورد همهى آیات قرآن صادق نیست، و از طریق حکم ماهیت کلى نمىتوان چنین شمول و عمومى را نتیجه گرفت; زیرا حکم کلى تنها موارد مشابه را در بر مىگیرد، نه موارد مباین و متفاوت را.
در صورتى این شمول و عموم از مثال یاد شده قابل استفاده بود که مرحوم طباطبایى تحول نظریهى علمى درباره شهابها را در مورد همه آیات قرآن به کار گرفته باشند. این مثال در بادى نظر تنها به یک مورد اختصاص دارد، ولى با تنقیح مناط مىتوان آن را بر همهى آیات مربوط به حوادث و پدیدههاى طبیعى منطبق ساخت; زیرا روشن است که نظریه علمى دربارهى شهابها خصوصیتى ندارد، بلکه آنچه معتبر و معیار است این است که آن یک نظریه علمى درباره یک حادثه یا پدیده طبیعى است، پس هرگاه راى علمى درباره پدیدههاى طبیعى تغییر کند، مىتواند منشا تحول راى تفسیرى در مورد همان پدیدهها باشد، اما راى تفسیرى دربارهى حقایق ماوراى طبیعى مانند وحدانیتخداوند، یا مسایل اخلاقى و عبادى و اجتماعى و تاریخى، مانند امانتدارى، اقامه نماز، اخوت دینى و داستان یوسف، ماهیت دیگرى دارد و مربوط به موضوع دیگرى است، و تحول در نظریههاى علمى در طبیعتشناسى و هیئت ، مایه تحول در آن نخواهد شد. روشن است که سخن در این جا بر سر فرد بالذات و ماهیت کلى است که بر اساس ربط ماهوى معرفتها استوار است و اما ربط معرفتشناختى یا روش شناختى و مانند آن که در بحثهاى قبل بررسى شد، ربطى به ارتباط ماهوى ندارد.
ممکن است گفته شود: مىتوان خصوصیت علم طبیعى بودن را نیز نادیده گرفت و ماهیت کلى را معرفتبرون دینى دانست، چنان که خصوصیت معرفت تفسیرى نیز قابل الغاست، و مىتوان عنوان کلى معرفت دینى را جایگزین آن کرد، در این صورت مثال شهابها فرد بالذات هرگونه معرفتبرون دینى است، و راى تفسیرى در آیات مربوط به شهابها نیز فرد بالذات هرگونه معرفت دینى خواهد بود، وبدین صورت با یافتن آن مىتوان حکم کلى تاثیر پذیرى هرگونه معرفت دینى را از هر گونه معرفتبرون دینى نتیجه گرفت.
پاسخ این است که همان گونه که پیش از این یادآور شدیم کلیت و شمول حکم در گرو این است که آن حکم مربوط به طبیعتیا عنوان کلى باشد، و درک این مطلب از یکى از سه راه زیر ممکن است:
1. از طریق تحلیل خود آن ماهیت و عنوان مانند سه ضلعى بودن مثلث، و گرد بودن دایره، و محتاج بودن ممکن به علت و نظایر آن.
2. از طریق شناختیک فرد از ماهیتیا عنوان کلى، با علم به این که حکم مورد نظر مربوط به خصوصیات فرد مزبور نیست، مانند طعم یک نوع غذا یا شکل یک نوع کالا، وحکم ویژهى یک نوع از اشکال هندسى و غیره.
3. از طریق استقرایى که ما را به علت اصلى یک اثر و یک حکم رهنمون مىشود.
فرد بالذات همان قسم دوم است، و روشن است که حکم در آن مقید و محدود است، یعنى کلیت و شمول آن به محدودهى ماهیت نوعى یا عنوان کلى اختصاص دارد، مثلا حکم تساوى زوایا با دو قایمه مخصوص شکل مثلث است، نه هر شکل هندسى، و طعم هندوانه مخصوص این نوع میوه است نه همه انواع میوهها، هرگاه نمىتوان از شناختن مزه یا خاصیت غذایى هندوانه از طریق یک فرد آن، حکم مزبور را بر افراد مثلا خیار و خربزه منطبق ساخت، منطبق نمودن تاثیر نظریات علمى بر آراى تفسیرى در مورد همه آیات قرآن، از طریق تاثیر پذیرى راى مفسران از نظریههاى علمى در خصوص آیات طبیعى نیز، از نظر منطقى پذیرفته نخواهد بود، آرى آنچه مىتوان گفت این است که به طور فى الجمله ، نظریههاى برون دینى بر نظریههاى دینى اثر مىگذارد، ولى نمىتوان گفت هر تحول علمى مایه تحول هر نظریه یا معرفت دینى مىگردد، همان مدعایى که نظریه تحول و تکامل معرفت دینى در پى اثبات آن است، و گرنه تحول و ترابط فى الجمله را هیچ کس منکر نشده است.
پىنوشتها:
1. فرید ریش اوگوست ککوله (1829 - 1896) شیمیدان آلمانى.
2. علم و دین، ایان باربور، ترجمه بهاءالدین خرمشاهى، ص 192.
3. قبض و بسط، چاپ اول، ص 184 - 185.
4 و 5. قبض و بسط، چاپ اول، صفحات: 306 - 307، 107، 127.
6. قبض و بسط، چاپ اول، صفحات: 306 - 307، 107، 127.
7. همان، صفحات: 75 - 76، 313 - 314.
8 . . همان، صفحات: 75 - 76، 313 - 314.
9. همان، ص 313 - 314.
10. همان، ص 342 - 344.
11 . همان، ص 333، 327.
12 . همان، ص 333، 327.
13. در این باره به کتاب «علم و دین» ایان باربور; کتاب «مبادى مابعد الطبیعى علوم نوین» ، نوشته ادوین برت، ترجمه عبدالکریم سروش، و کتاب «تاریخ و فلسفه علم» نوشته ویلیام هال، ترجمه عبدالحسین آذرنگ، رجوع شود.
14. قبض و بسط تئوریک شریعت، چاپ اول، ص 127.
15. همان، ص 127.
16. قبض و بسط تئوریک شریعت، ص 128.
17. همان، ص 130 - 131.
18. همان، ص 132 - 133.
19. Herschell.
20.Whewell.
21. قبض و بسط، ص 130 141.
22. همان، ص 149 152.
23. پرتوى از قرآن: 2/254.
24. قبض و بسط، ص 136.
25. قبض و بسط، ص 138.
26. سیرى در نهج البلاغه، ص 76 77، بخش دوم.
27.المیزان: 6/104 105.
28. جهت آگاهى از مشکل استقرا و راه حلهاى آن به مقالات : «تئوریهاى شناخت در ساختار ومبادى استقرا» ، اثر نگارنده در مجله تخصصیکلام اسلامى، شمارههاى 149 رجوع شود.
29. قبض و بسط، چاپ سوم، ص 515.
30. همان، ص 516 517.
31. همان، ص 519.
32 . در این باره به کتاب «المنطق» مرحوم مظفر، ج2، مبحث استقرا، وج3، مبحثیقینیات، رجوع شود.
33 . قبض و بسط، ص 520.
انواع رابطهها در علوم
1. رابطهى تولیدى و انتاجى معروفترین رابطهى منطقى میان معرفتهاى بشرى، رابطهى تولیدى و انتاجى است، که با استفاده از یکى از روشهاى قیاسى، استقرا یى و تمثیلى انجام مىشود; یعنى از معرفتهاى پیشین، معرفت جدیدى استنباط و اثبات مىشود، مانند این که از دو معرفت:
الف. مفاهیم و صورتهاى علمى، زمانى و مکانى نیستند;
ب. هر چه مادى باشد، زمانى و مکانى است;
«مادى نبودن مفاهیم و صورتهاى علمى» نتیجه گرفته مىشود.
و یا از دو معرفت:
الف. انسان مکلف است;
ب. تکلیف، مشروط به اختیار است;
«مختار بودن انسان» ثابت مىگردد.
2. رابطهى تفسیرى و تبیینى
گاهى رابطهى دو معرفتبدین گونه است که یکى دیگرى را تفسیر و تبیین مىکند. این کار به صورتهاى گوناگون انجام مىشود که از جمله آن چنین است که نمونه و مثالى از یک معرفت و حکم کلى بیان مىگردد، و آن مثال واضح و گویاست ، چنانکه براى تفسیر و تبیین علیت از مثالهاى: حرکت قلم توسط حرکت دست، گرم شدن آب توسط آتش، حرکت ابر توسط باد، پیدایش ابر توسط بخار آب، و... استفاده مىشود.
این در واقع نوعى تمثیل است; یعنى تمثیل توضیحگر، نه تمثیل اثباتگر. در تمثیل اثباتگر، حکمى که معلوم و ثابتشده نیست، از راه تمثیل و تشبیه اثبات مىشود، مانند: اثبات حادث بودن آسمان از راه تشبیه آن به ساختمان، زیرا هر دو داراى شکل مىباشند، ساختمان داراى شکل و حادث است و آسمان نیز داراى شکل است، پس حادث است; این گونه تشبیه یا تمثیل اعتبار علمى ندارد، ولى تمثیل توضیحگر از اعتبار علمى برخوردار است.
گونهى دیگر تمثیل توضیحگر این است که مطلبى را که نامحسوس است و فهم و تصور آن نیز دشوار است، با ذکر نمونههاى محسوس و ساده تبیین نماییم. این روش در مقام تدریس و تعلیم و هدایت و تربیت نقش بسزایى دارد، از این روى، بسیار مورد استفادهى قرآن کریم قرار گرفته است. چنان که در تبیین معاد جسمانى، زنده شدن زمین را پس از مرگ زمستانى یادآور شده مىفرماید:
«ان الذی احیاها لمحیى الموتى» (فصلت/39) .
آن که زمین را زنده نمود، مردگان را نیز زنده مىکند. و یا در آیهاى دیگر، نااستوارى ولایتهاى غیر الهى را به خانهى عنکبوت تشبیه کرده است (عنکبوت/41) و مثالهاى بسیار دیگر.
از روش تمثیل analogy در علوم جدید نیز به عنوان ابزار کمکى پژوهش استفاده مىشود و آن عبارت است از توسع انگارههاى رابطهى متخذ از یک حوزهى تجربه، به قصد همارایى سنخهاى دیگرى از تجربه. چنان که ککوله (1) شیمىدان از تمثیل یک شکل هندسى که از یک منظرهى غیر منتظره گرفته شده بود، به شکل مولکول بنزن که اشتغال خاطر مداومش بود رهنمون شد، به این شرح که در خواب دیده بود که مارى دم خویش را به دندان گرفته است، وقتى بیدار شد به فکرش رسید که خواص بنزن benzene را با قبول ساختمان مولکولى حلقوى مىتوان توجیه کرد. (2)
تفسیر و تبیین متشابهات در پرتو محکمات نیز از این قبیل است. مثلا با توجه به آیهى
«وسع کرسیه السماوات و الارض» (بقره/255)
معناى عرش در آیهى
«الرحمن على العرش استوى» (طه/5)
تبیین مىگردد، و روشن مىشود که مقصود از عرش، اشیایى چون صندلى و تخت نیست، بلکه سلطهى تدبیرى و احاطهى قیومى خداوند است.
3. رابطهى موضوعى
بخشى از معارف و مسایل، بر محور معینى دور مىزنند و بیانگر احکام یک یا چند چیز معین مىباشند که موضوع علمى خاص را تشکیل مىدهند. ترابط و تمایز موضوعى علوم از دورترین ایام مورد توجه دانشمندان بوده است، بر این اساس مسایل علم حساب و جغرافیا متمایزند، ولى مسایل هر یک از این دو علم با یکدیگر ارتباط دارند. گاهى ممکن است موضوع دو علم در یک چیز اشتراک داشته باشند گرچه قید و جهتخاصى آن دو را از هم جدا مىسازد، مثلا موضوع حساب و هندسه در این جهت که هر دو از مقولهى کمیت مىباشند، اشتراک دارند، ولى امتیاز آن دو در این است که یکى کمیت منفصل (حساب) و دیگرى کمیت متصل است (هندسه)، به گمان برخى از متکلمان (چون غزالى) موضوع علم کلام و فلسفه یک چیز است و آن مطلق هستى است، و تفاوت آن دو در روش بحث فلسفى و کلامى است.
در هر حال یکى از انواع ارتباط علوم و معارف بشرى، ارتباط موضوعى آنهاست.
4. رابطهى غایى
علوم و معارف مختلف، از جنبهى غایى نیز مىتوانند با یکدیگر مرتبط باشند، غرض مسایل مختلف علم فقه این است که وظایف و حقوق دینى مکلفان ، و احکام مربوط به افعال آنان را بیان نمایند، هدف مسایل مختلف منطق آن است که شیوهى درست تفکر را معین سازند. غرض مباحث گوناگون رشتههاى مختلف پزشکى آن است که راههاى جلوگیرى از بیمارىها و معالجهى آنها را بیان کنند، این ارتباط دایرهى گستردهاى دارد، و چه بسا چندین رشتهى علمى را به هم ربط مىدهد، مثلا رشتههاى مختلف علوم طبیعى در این جهت که همگى در پى کشف قوانین حاکم بر طبیعت مىباشند (طبیعتشناسى) اشتراک دارند، و یا علوم مختلف دینى، در شناخت دین همنوا مىباشند.
5. رابطهى اصل و فرع
رابطهى اصل و فرع بدین گونه است که برخى از معرفتها پایه و اساس معرفتهاى دیگر واقع مىشوند. و این بر دو گونه است: عام و خاص; عام آن، عبارت است از معرفتهایى که پایه و اساس همهى معرفتهاى انسان در علوم مختلف مىباشند. و به عبارت دیگر: از پیش نیازهاى عام معرفتهاى بشرى محسوب مىگردند، مانند اصل امتناع تناقض، و علیت و معلولیت و اصل جهت کافى و مانند آن. و خاص آن، عبارت است از معرفتهایى که اصول موضوعه علوم و دانشهاى خاص مىباشند، مانند امتناع تسلسل علل در علم کلام، عصمت پیامبر و امام در علم حدیث و فقه، حقانیت قرآن در علم تفسیر، تربیت پذیرى انسان در علم اخلاق، حرکتسیارات در علم هیئت، یک نواختى طبیعت در علوم طبیعى، اصل «ماند» در فیزیک و نظایر آن، این گونه معرفتها را اصول متعارفه یا اصول موضوعه نامند.
6. رابطهى مقدمى و ابزارى
پارهاى از معرفتها نسبتبه معرفتهاى دیگر نقش مقدمه و ابزار را دارند. میان علم منطق با همهى علوم نظرى و فکرى، چنین رابطهاى برقرار است; چنان که علم اصول فقه نسبتبه علم فقه همین گونه است. وبسیارى از مسایل فلسفى نسبتبه پارهاى از مباحث کلامى نقش مقدمى دارند، تاریخ علم در مقایسه با فلسفهى علم همین جنبه را دارد. علوم ادبى نسبتبه علوم و معارف دیگر جنبهى ابزارى دارند و آشنایى با زبان و ادبیات عربى مقدمهى آشنایى با معارف قرآن و احادیث اسلامى است و....
7. رابطهى طریقى و روشى
چه بسا علوم و معرفتهایى که از جنبهى موضوعى و غایى متفاوتاند، از نظر روش و طریق بحث همانند; مثلا دانشهاى مختلف طبیعى و تجربى که موضوعات و اهداف ویژهاى دارند، همگى از روش استقرا و تجربه استفاده مىکنند، ویا اقسام مختلف علوم عقلى، از روش قیاس و استدلال عقلى بهره مىگیرند، و روش مشترک در همهى علوم نقلى، استناد به منقولات و مقبولات است. و برخى از علوم (مانند علم کلام) از روشهاى گوناگون استفاده مىکنند و از این جهتبا همهى دانشهاى بشرى مرتبط و همانند اند. از این نظر که به تفسیر و تبیین دادهها و حقایق دینى مىپردازد، بسان علوم طبیعى است که به تفسیر و تبیین دادهها وحقایق طبیعى مىپردازند. و از این جهت که از روش قیاس و استدلال عقلى استفاده مىکند، بسان فلسفه و ریاضیات عمل مىکنند. از این نظر که در پارهاى مباحث و مسایل خود به منقولات و مقبولات تاریخى استناد مىجوید، مشابه علم تاریخ و سایر علوم نقلى است. از این جا روشن مىشودکه شیوه و روش بحث نیز مىتواند ربط گستردهاى را میان معرفتهاى بشرى برقرار سازد.
8. رابطهى پرسش و پاسخ
گاهى دو معرفتبا یکدیگر رابطهى پرسش و پاسخ دارند. در این صورت نه یکى از آن دو مثبتیا مبطل دیگرى است، و نه مبین و مفسر آن، بلکه پرسشى را براى علم دیگر پیش مىآورد و آن علم را به پاسخگویى برمىانگیزد. این رابطه دو ویژگى دارد: یکى این که مسالهى جدیدى را براى آن علم مطرح مىسازد، و دیگر این که از او مىخواهد تا پاسخى مناسب و هماهنگ به آن پرسش بدهد.
واضح است که پاسخى که علم و عالم دیگر به آن پرسش مىدهد در عین این که با آن پرسش رابطه دارد و فراخور آن است، ولى مبتنى بر قواعد و روش پذیرفته شده در همان علم است، نه مبتنى بر قواعد روش علم پرسشگر. مثلا وقتى علم طبیعى مىگوید: هر یک از عناصر شیمیایى اثر و خاصیت ویژهاى دارد، یک مطلب علمى را عرضه مىکند، و موضوع نوینى را براى بحث فلسفى فراهم مىآورد، و فلسفه بر اساس قواعد و روش خاص خود براى آن عنصر شیمیایى صورت نوعیه اثبات مىکند. البته ممکن است در مواردى، علم پرسشگر و پاسخگو قواعد و روش مشترکى داشته باشند، ولى سخن بر سر نفى کلى ارتباط نیستبلکه سخن بر سر نفى ارتباط کلى و عام است.
9. ارتباط تولید و مصرف
گاهى ارتباط دو علم با یکدیگر، از قبیل ارتباط تولید و مصرف است; یعنى علمى نقش تولید کننده دارد، و علم دیگر نقش مصرف کننده، بدون آن که علم تولید کننده، از مبادى و مقدمات علم مصرف کننده، و یا وسیله و ابزار آن باشد. علوم تولید کننده یک رشته اصول و قوانین را در اختیار علوم مصرف کننده قرار مىدهند، و علوم مصرف کننده آنها را به کار مىبرند. مثلا علم کلام، قاعدهى حسن و قبح عقلى و لطف و مسالهى عصمت را اثبات مىکند; علم فقه وحدیث و اصول فقه از این قواعد بهره مىگیرند; چنان که قاعدهى حسن و قبح عقلى مبناى بحث ملازمه میان حکم عقل و شرع در علم اصول فقه به شمار آمده، و از قاعدهى لطف در مساله اجماع استفاده شده، و عصمت پیامبر و امام باعث مىشود که سنت، در کنار قرآن کریم، مبنا و مصدر اجتهاد باشد.
فلسفهى اولى نیز نسبتبه علم کلام همین حکم را دارد; زیرا مباحث آن مبادى استدلالهاى کلامى را تشکیل مىدهند.
همین گونه است علم طب نسبتبه علوم پایهى پزشکى، چون بیوشیمى، بافتشناسى، فیزیولوژى و آناتومى.
آنچه پیش از این تحت عنوان «رابطهى اصل و فرع» بیان گردید در عین قرابت زیادى که با این رابطه دارد، با آن متفاوت است. در آنجا سخن از اصول متعارفه و موضوعه علوم بود، خواه آن اصول از بدیهیات و اصول عام معرفتباشند، یا از اصولى که در علم دیگر اثبات مىشوند، و یا در خود علم، ولى در این جا سخن دربارهى اصول و قوانینى است که در علم دیگر ثابت مىشوند، و آن علم نیز علوم مقدمى و ابزارى نسبتبه علم دیگر نیست، ولى مسایل آن، علم دیگر را تغذیه مىکند.
از اقسام یاد شده ارتباط و پیوند علوم و معارف بشرى، قسم 3و 4 (رابطه موضوعى و غایى) فاقد اثر معرفتبخشى و تحول و تکامل مىباشد، ولى اقسام دیگر نقش معرفتبخشى دارند، و منشا تحول و تکامل نیز مىتوانند باشند، گرچه نقش و اثر آنها از این جهت متفاوت است. اما آنچه مسلم است این است که تاثیر آنها قلمروى محدود و معین دارد، و چنین نیست که هر معرفتى مثبتیا مبطل، یا مبین ومفسر معرفت دیگر باشد، و یا این که ابزار و مقدمهى معرفت دیگر به شمار آید، ویا اصل موضوع هر معرفتى قرار گیرد، ویا هر معرفتى را تغذیه کند، ویا هرگونه روشى بتواند در حل هر مسالهاى کارساز افتد، تامل در تاریخ معرفتبشرى و داد و ستدها و تاثیر و تاثرهایى که تاکنون در بستر علوم و معارف واقع شده است، گویاى همین مطلب است.
مقصود از رابطهى معرفتى کدام است؟
از تلویحات و تصریحات مقالات قبض و بسط تئوریک شریعتبه دست مىآید که مهمترین اقسام رابطههاى علوم در تئورى مزبور عبارتند از:
1. رابطهى روش شناختى.
2. رابطهى تولید کننده و مصرف کننده.
3. رابطهى مقدمهاى و مبنایى (پیش فرضها) .
4. رابطهى دیالوگى یا پرسش و پاسخ.
5. رابطهى معرفتشناختى.
مؤلف محترم به صورت مکرر و مؤکد یادآور شده است که آنچه وى ادعا کرده است، صرفا رابطهى تولیدى و انتاجى و اثبات و ابطال نیست، بلکه وى به رابطهى دیالوگى و داد و ستدهاى علوم و معارف مختلف نظر دارد که از طریق روش شناسى، و عرفتشناسى علوم، ومبادى و پیشفرضهاى آنها صورت مىگیرد. به گمان وى یکى از موانع فهم یا تصدیق نظریهى قبض وبسط تئوریک شریعت، ناآگاهى یا غفلت منکران از این گونه رابطهها و منحصر دیدن روابط علوم، در رابطهى تولیدى بوده است.
«کثیرى از اشکالات و مشکلات انکار کنندگان از این جا بر مىخاست که گمان مىکردند تحول در معارف بشرى، محدود به اثبات و ابطال مىشود، و این با مدعاى قبض و بسط فاصلهى بسیار داشت، بگذریم از انواع خطاهاى دیگر که در آن سخنان بود مانند ارتباط میان معارف را امرى مشهود، نه معقول دانستن، و از ارتباطات دیالوگى و روش شناختى غافل بودن» . (3)
و در جاى دیگر گفته است: «قبول یا ردیک نکته در یک علم، بىسبب و بى مبنا و بى روش صورت نمىپذیرد، و لذا هر تصدیقى و تکذیبى بر مبادى و پیشفرضهاى معرفتى و روش شناختى بسیارى بنا مىگردد و آن پیش فرضها اختصاص به علم واحد ندارند، و اگر در علم الف، نکتهى الف را مىآموزند و تحکیم مىکنند، در علم کاف هم نکتهى کاف را اثبات یا رد مىکنند. و از این جاست که نکتهى الف و نکتهى کاف، نسبت و ارتباط روش شناختى (که از زمرهى ارتباطات معرفتشناختى است) پیدا مىکنند. بدین شیوه کشف ارتباط تولد سعدى در قرن هفتم، با قبول حقانیت قرآن (که این قدر بیگانه مىنماید) آسان مىشود. روشى که وجود تاریخى سعدى و قرن تولد او را براى ما محرز مىسازد، همان روشى است که وجود تاریخى پیامبر اسلام و عرضهى قرآن به دست ایشان را براى ما مسلم مىدارد (یعنى روش نقلهاى متواتر) .
حالا شما بنگرید که چه قضایاى بسیار که در علوم داراى موضوعات مختلف به رشتهى تواتر به یکدیگر مىپیوندند و همه از هواى واحد تنفس و کسب حیات مىکنند. علم نجوم، زمین شناسى، و به خصوص تاریخ، آکنده از قضایاى تاریخىاند، همه بر تواتر نقل تکیه زدهاند». (4)
در جاى دیگر در مورد رابطهى دیالوگى چنین گفته است: «میان معرفت دینى و معرفتهاى علمى و فلسفى و عرفانى، دیالوگى مستمر برقرار است، و همه در هم مىتابند و یکدیگر را معنا و جلا مىبخشند، همواره یقین نخستین که در دل مىنشیند، پرتو شک یا یقین را بر دیگر معارف مىافکند». (5)
در عبارت فوق، بر رابطهى دیالوگى تاکید شده است، و از تحول معنایى و شک و یقین (ابطال و اثبات) به عنوان بازتاب چنین رابطهاى یاد شده است.
در جاى دیگر از رابطهى دیالوگى به عنوان پاسخگویى معارف بشرى به تحولات یکدیگر و هماهنگ شدنشان با یکدیگر تعبیر شده و آمده است: «دیالوگ مستمر میان معارف گونهگون بشرى (و از جمله معرفت دینى) و پاسخ دادنشان به تحولات حاصل در یکدیگر و شرکتشان در سور و ماتم هم، و هم سطح و هماهنگ شدن مستمر آنها و به طور خلاصه هویت جمعى داشتن دانش بشرى، امرى است که، هم منطقا و هم استقراءا قابل تایید است». (6)
رابطهى مبنایى و مقدمى (مبادى و پیشفرضها) نیز در تئورى قبض و بسط جایگاه مهمى دارد. اجمال این رابطه و نقش تحول بخش آن چنین است که علوم بر یک رشته مبادى فلسفى استوارند، و از طرفى اندیشههاى فلسفى از معرفتشناسى افراد نقش مىپذیرند، و این تحول به سایر معرفتهاى بشرى و از آن جمله معرفتهاى دینى سرایتخواهد کرد.
«انسان وقتى وارد مطالعات علمى مىشود خیلى از مقدمات را مفروض مىگیرد، این مقدمات همان مبادى تصورى و تصدیقى است. مانند: عالم خارج وجود دارد، عالم خارج قابل شناخت است و هکذا، بنابر این علم تجربى متکى به فلسفه است و تا این مقدمات فلسفى فرض نشده باشد تحقیق تجربى بىمعناست. و از طرفى در دامن هر فلسفه یک نوع علم خاصى پرورده مىشود. که اگر فلسفه شخص عوض شود آن علم نیز عوض خواهد شد. مثلا توجه به ریاضیات که در قرون اخیر بسیار زیاد شده و تاثیرات عمیقى بر علوم نهاده، محصول کوشش دانشمندانى مانند گالیله و کپلر است، و گرایش آنان به این روش علمى ریشه در تفکرات فلسفى و معرفتشناختى داشت; زیرا آنان معتقد بودند که مهمترین چهرهى جهان چهرهى کمى او است. به نظر کپلر، عقل ما براى دیدن کمیات ساخته شده است، جز به کمیات، به هیچ چیز دیگر علم یقینى نمىتوان داشت، این یک فرض مابعد الطبیعى و معرفتشناختى است، همین گونه است این اصل فلسفى که «طبیعت از سادهترین راه مىرود» و مبناى فلسفى نظریهى کپرنیک را در حرکت زمین تشکیل مىداد. حال اگر سادگى راه طبیعت را نپذیریم و یا ریاضیات را قابل اعتماد ندانیم و به اصول فلسفى دیگر پایبند باشیم، علوم شکل دیگرى پیدا خواهد کرد». (7)
بر رابطهى روش شناختى علوم و نقش تحول بخش آن بسیار تکیه و تاکید شده، و در موارد بسیار از آن یاد شده است، بر پایه این ارتباط، شیوهى کشف ارتباط تولد سعدى در قرن هفتم با قبول حقانیت قرآن (که این قدر بیگانه مىنمایند) آسان مىشود، روشى که وجود تاریخى سعدى و قرن تولد او را براى ما محرز مىسازد همان روشى است که وجود تاریخى پیامبر اسلام، و عرضهى قرآن به دست ایشان را براى ما مسلم مىدارد; یعنى روش نقلهاى متواتر، و اگر در علمى، وجود سعدى را، در عین تواتر نقل نپذیرند، تنها وجود سعدى را انکار نکردهاند، بلکه بالملازمه، قبول وجود تاریخى پیامبر و قرآن را که به تواتر متکىاند، در بوتهى تردید و انکار افکندهاند، چرا که قبول یکى و رددیگرى با استفاده از روش واحد، تن به تناقض دادن است.
حال شما بنگرید که چه قضایاى بسیار که در علوم مختلف الموضوع، به رشته تواتر به یکدیگر مىپیوندند و همه از هواى واحد تنفس و کسب حیات مىکنند. علم نجوم، زمین شناسى و به خصوص تاریخ (با جمیع شعبههاى آن از تاریخ سیاست گرفته تا تاریخ علم و هنر و تاریخ ادیان) آکنده از قضایاى تاریخىاند، و همه بر تواتر، نقل تکیه زدهاند.... (8)
در مورد رابطهى تولید و مصرف در علوم گفته شده است: «علوم تولید کننده داریم وعلوم مصرف کننده; علوم تولیدکننده، مولد قوانین و تئوریها هستند، و علوم مصرف کننده، آن قوانین و تئوریها را به کار مىبرند... پیداست که علوم خریدار، کاملا و مطلقا تابع علوم زایندهاند، و اگر در بازار تولید کنندگان تحولى پیدا شود، مصرف کنندگان، خریدار آن تحول خواهند بود.
فلسفه، فیزیک و ریاضى نمونههاى برجسته و آشکار علوم زایندهاند و علم تفسیر و فقه از اهم فنون خریدار، و کمترین تحولى در علوم زاینده و تولید کننده، آنها را به دگرگونى خواهد کشاند، از لغت و صرف و نحو گرفته تا اصول و فلسفه و کلام، همه معرفت دینى را، یعنى فهم از کتاب و سنت را تغذیه مىکنند». (9)
در جایى دیگر در بارهى ارتباط دیالوگى که به رابطه پرسش و پاسخ تفسیر شده چنین آمده است: «ارتباط میان پرسش و پاسخ چنین است، پرسشها منطقا زایندهى پاسخها نیستند و به یک پرسش، پاسخهاى مثبت و منفى بسیار مىتوان داد، مع الوصف، هر سخنى هم پاسخ هر پرسشى نیست...این ربط و بى ربطى را ما پیوند دیالوگى (گفتگویى) نام کردهایم. دو مقدمهى یک قیاس، جز یک نتیجه را نمىزاید; اما یک سؤال، دهها پاسخ متخالف را مىزاید که همه با وى مناسبند... بعضى علوم، گویى به پرسش بعضى علوم دیگر پاسخ مىگویند و به عبارت بهتر، نیاز آن را بر مىآورند. و در نتیجه رشد یکى با رشد دیگرى تناسب تام مىیابد. از مهمترین نمونهها در این باب، پاسخى است که ریاضیات به نیاز فیزیک نیوتونى داد.
این خود نوعى قبض و بسط متقابل و مترابط است که ظهور نیازى در یک علم، مایه فربهى و بسطى در علم دیگر شود و این بسط خود به بسط علم اول کمک مىکند. امروزه تحقیقات متوازن و مرتبطى که در علوم مختلف، مثل زیستشناسى، نجوم، فیزیک، شیمى، ریاضى، اقتصاد، جامعه شناسى و... صورت مىپذیرد گواهان صادقى بر پیوند دیالوگى میان علوم استبه طورى که علم اقتصاد پیشرفته و فیزیک عقب مانده به یک شوخى شبیهتر است تا سخنى جدى، همچنین سیر تاریخى و متوازن علوم، شهادت مىدهد که به راه افتادن یک علم، علوم دیگر را تدریجا به دنبال خود کشانده است و با خود هم سطح کرده است...». (10)
علاوه بر انواع رابطههاى مزبور، از رابطهى دیگرى به نام «ربط معرفتشناختى» نیز یاد شده است. وحاصل آن این است که عرفتشناسى همه دانشمندان در همه رشتههاى علمى ایجاب مىکند که آنان میان آراى مختلف خود در مسایل گوناگون هماهنگى و انسجام برقرار سازند، و هیچ دانشمندى نمىپسندد که نگرش او در بارهى انسان در فلسفه، فیزیک، روانشناسى و جامعه شناسى و کلام و تفسیر و فقه متعارض باشد، و هرگاه میان آراى یک دانشمند درباره یک موضوع و در دو رشته علمى تعارض نمایان شود، به تلاشى وسیع جهت رفع آن تعارض دست مىزند.
و این مطلب گواه دیگرى بر ربط و پیوند معرفتهاى مختلف بشرى با یکدیگر است. فلسفه و علم و دین دکارت و کانت و فارابى و سهروردى و هگل و فویرباخ و سارتر و راسل و مولوى و اقبال و نیوتون و وایتهد وحکیم سبزوارى و آقا على مدرس، همه گواهان این حکم روشناند; علم این حکیمان با فلسفهشان، و فلسفهشان با دینشان متوازن بوده است، و این را وقتى مىتوان به عیان دید که در جایى طبیعتبا ماوراى طبیعت و یا علم با مابعد الطبیعه، همسایه ویا روبه رو شوند وحکیم از تبیین آنها ناگزیر گردد. (11)
تفاوت این ربط، با ربط روش شناختى این است که در ربط روش شناختى تنها علومى که داراى روش معرفتى یکسانى بودند با هم ارتباط داشتند، مثلا علوم نقلى با یکدیگر، و علوم عقلى با هم و علوم تجربى نیز با هم، ولى در این جا چنین محدودیتى در کار نیست; براى رفع ناسازگارى، تفاوتى نمىکند که از نقل کمک بگیریم یا از عقل، از کلام مدد بجوییم یا از ریاضى و فیزیک و فلسفه، حس را خطا کار بشماریم یا خرد را، عیب را بر آلات علمى بنهیم یا بر صاحب آلات، و تاریخ علم آشکار مىکند که جامعهى عالمان عملا از همهى راهها رفتهاند و همهى درها را کوفتهاند تا تعارضى دانش شکن را براندازند، و عین این امر در تعارض علم و دین هم صادق است». (12)
ارزیابى و نقد
تا این جا کوشیدیم تا به گونهاى روشن و فشرده انواع رابطههاى موردنظر مؤلف محترم قبض و بسط را بیان کنیم، اینک به ارزیابى و نقد آن مىپردازیم، و در این باره نکات زیر را یادآور مىشویم:
1. رابطهى روش شناختى داراى دو محدودیت است: یکى این که محدود به علومى است که از روش یکسانى پیروى مىکنند، و دیگرى این که نقش آن اثبات و ابطال است، و در تحول و تکامل معنایى که مورد اهتمام نظریهى قبض و بسط مىباشد، نقشى ندارد.
2. رابطهى معرفتشناختى نیزمحدود به مواردى است که میان پارههاى مختلف معرفتى یک دانشمند تعارض رخ دهد، در این شرایط باید راه حلى اندیشید، که با توجه به مبانى فلسفى، علمى یا دینى افراد، متفاوت خواهد بود، چنان که فىالمثل گالیله که در فلسفهى علم به یقینى بودن نظریههاى علمى معتقد بود، و از طرفى رسالت کتاب مقدس را هدایت معنوى بشر مىدانست، نه معرفتبخشى نسبتبه عالم طبیعت، به تاویل کتاب مقدس دست زد، ولى پروتستانها که طرفدار اصالت ظاهر بودند، نظریه خورشید مرکزى را مردود انگاشتند. (13) و در هر صورت این رابطه نیز با تحول و تکامل معنایى ملازمه ندارد، چنان که دربارهى رابطهى تحولى و تکاملى، در غیر موارد تعارض، هم ساکت است.
3. رابطهى دیالوگى در عبارتهایى که پیش از این نقل گردید به صورتهاى مختلف تفسیر شده است، به صورت اثبات و ابطال، هماهنگى در معنا و مدلول، و طرح سؤال و اشکال، ولى هیچ یک از آنها برآورندهى مدعاى تئورى تکامل معرفت دینى که ربط همه جانبه و تحول بخش را ادعا مىکند، نیست. نه همهى گزارههاى علوم مثبتیا مبطل یکدیگرند، و نه در معنا و مفاد یکدیگر اثر مىگذارند، و نه پرسش یا پاسخ یکدیگرند.
4. این مطلب دربارهى رابطهى تولیدکننده و مصرف کننده نیز صادق است، نه همهى علوم تولیدکننده، بر همهى علوم مصرف کننده، تاثیر مىگذارند، و نه همهى گزارههاى آنها نسبتبه یکدیگر، مولد و مصرف کنندهاند، این قاعده در حد یک قضیه جزیى صادق است.
5. رابطهى مقدمهاى و مبنایى، هم نقش اثباتى و ابطالى دارد، و هم نقش تحولى و تبیینى; مثلا فردى که در معرفتشناسى و فلسفهى علم، معتقد به اصالت تجربه صرف است، و ملاک معنا دارى گزارهها را تجربه پذیربودن حسى آنها مىداند، گزارههاى مربوط به متافیزیک و دین و اخلاق را مهمل و بى ارزش مىانگارد، و آن کس که عقل نظرى را از شناخت متافیزیک ناتوان مىداند، در الاهیات و فلسفه طریق و روش دیگرى را برخواهد گزید، و مفاهیم و اصول دینى را به گونهاى دیگر تفسیر خواهد کرد. امکان در نگاه فیلسوف اصالت ماهیت معنایى دارد، و در نگاه فیلسوف اصالت وجود معنایى دیگر، و این دو نگرش فلسفى، پىآمدهاى اثباتى و تفسیرى بسیارى در فلسفه و کلام دارند.
اینها همه روشن و غیر قابل انکار است، ولى سخن در عمومیت و فراگیر بودن چنین رابطهاى در قلمرو معرفتهاى بشرى و دینى است. این تاثیر و تاثر در آنجا که پیوند و ربط مقدمى و مبنایى برقرار باشد، پذیرفته است. آنچه مسلم است، تحقق فىالجملهى چنین ربط و پیوندى است، ولى عمومیت آن نیاز به دلیل دارد. دلایل چنین مدعایى را پس از این بررسى خواهیم کرد.
بررسى دلایل تئورى ترابط عمومى معارف بشرى دلایلى که بر اثبات تئورى ترابط کلى معارف بشرى اقامه شده دو گونهاند:
الف. دلایل عقلى و قیاسى.
ب. شواهد استقرایى.
نخستبه بررسى دلایل عقلى و قیاسى آن مىپردازیم:
1. اصل امتناع تناقض
از آنجا که تن به تناقض نمىتوان داد، کشف حادثهاى که نقیض مدعاى پیشین باشد، عالمان را وا مىدارد که یا دست از آن مدعا بکشند یا در آن مدعا چندان دستببرند که دیگر از آن بلیه آسیب نپذیرد، و در هر دو حال تن به تحولى در مجموعهى دانش بدهند، این نقضها همواره مستقیم و آشکار نیستند، گاهى سالها و بل قرنها مىگذرد و در دانش مهجورى نکتهاى آشکار مىگردد که با چند واسطه بطلان مدعایى را در دانش دیگرى روشن مىسازد». (14)
این دلیل تنها رابطهى تعارضى معرفتهاى بشرى را با یکدیگر، آن هم به صورت جزیى، اثبات مىکند، و از اثبات کلیت ارتباط ناتوان است; زیرا در تناقض چنان که مىدانیم چندین جهت وحدت لازم است. از این روى نتیجهاى که بر دلیل مزبور متفرع گردیده و گفته شده است «و در هر دو حال تن به تحولى در مجموعهى دانش بدهند» استوار نیست، وبه اصطلاح منطق، از قبیل «وضع ما لیس بعلة علة» است، که یکى از اقسام مغالطه مىباشد.
2. عکس نقیض
«آگاهىهاى حصولى تجربى که اخبار از جهان درون و بیروناند در طرف قضایاى حملى (سلبى و ایجابى) ریخته مىشوند که شکل کلى الف، ب است (یا نیست) را دارند، قضایاى حملى معادل عکس نقیض خویشند، یعنى «الف ب است» معادل استبا «غیر ب غیر الف است» ، معادل بودن این دو لازمهاش این است که نفى یکى، معادل نفى دیگرى، اثبات یکى معادل اثبات دیگرى، و تایید یکى معادل تایید دیگرى باشد، و چون چنین است امور ظاهرا نامربوط، مربوط از آب در خواهند آمد.
«هر برگى سبز است» ، معادل استبا «هر غیر سبزى غیر برگ است» ، و ما هرچه برگ سبز بیشتر ببینیم ظن ما به صحت قضیهى نخستبیشتر مىشود; اما چون برگهاى سبز که مؤید قضیهى نخستاند مؤید قضیه دوم (هر غیر سبزى غیر برگ است) نیز هستند، لذا برگهاى سبز مؤید ایناند که گاوها زردند، و گلها سرخند، و کبوتران سپیدند، و زاغها سیاهند وبالعکس، گلهاى سرخ هم مؤید ایناند که برگها سبزند.
و به زبان سادهتر، قضایایى که در علوم تجربى مختلف به تایید و یا اثبات مىرسند به نحوى نهان با یکدیگر مرتبطند و قوت و ضعفشان به یکدیگر اثر مىرساند، و مدعایى که در علمى به تایید رسیده، نهایتا به سایر علوم خدمتخواهد کرد». (15)
نقد و بررسى
لوازم منطقى قضایا از قبیل احکام تحلیلىاند نه احکام ترکیبى، بدین جهت مفید معرفتهاى نوینى در فلسفه و علوم نخواهند بود، وقتى مىگوییم: هر برگى سبز است، با فرض صدق چنین قضیهاى، صفتسبز بودن، همهى مصادیق برگ را شامل است، پس هر چیزى که عنوان برگ بودن بر آن منطبق گردد، داراى صفتسبزى است، و به حکم امتناع اجتماع نقیضین (اثبات و نفى سبز از یک چیز) آنچه سبز نباشد، برگ نخواهد بود، یعنى «هر غیر سبزى غیر برگ است» و این همان عکس نقیض است.
در این جا دو حکم دیگر نیز قابل فرضند که از احکام ترکیبى مىباشند، و عکس نقیض نسبتبه آنها بىتفاوت است، آن دو حکم عبارتند از:
1. الف، که سبز است مصداق برگ است.
2. الف، که غیر سبز است مصداق ج و د و ... است.
بنابر این، وقتى چیز سبزى را مىیابیم حق نداریم آن را مصداق برگ بدانیم، و نیز وقتى چیز زردى را یافتیم حق نداریم آن را مصداق آهن یا خاک، یا ماهیت دیگر بدانیم.
به عبارت دیگر: قضیهى عکس نقیض گرچه ظاهرى اثباتى دارد، ولى مفاد آن سلبى است و در این جهت مانند قضیهى موجبهى معدولة المحمول است. وقتى مىگوییم: الف نابیناست، صفتبینایى را از آن سلب کردهایم، همین گونه است عکس نقیض، وقتى مىگوییم: «هر غیر سبزى غیر برگ است» در حقیقتبرگ بودن چیزى که سبز نیست را نفى کردهایم، و این حکم چنان که گفتیم از تحلیل قضیهى اصل به دست مىآید.
حال براى آن که نسبتبه بیان سابق اطمینان حاصل کنیم، نقض المحمول قضیهى عکس نقیض را مورد دقت قرار مىدهیم که معادل عکس نقیض است:
نقض المحمول: هیچ غیر سبزى برگ نیست.
و دلیل این که حکم کلى را مىتوان با یافتن مصادیق جزیى آن تایید کرد این است که ماهیت موضوع در حکم کلى و شخصى واحد است و تفاوت آن دو فقط در کمیت (کلى و شخصى بودن) است، و چون حکم تابع موضوع خود مىباشد، بنابر این یافتن یک مصداق از حکم کلى به معنى یافتن حکم ماهیت در یک مورد خاص است و در نتیجه به همان مقدار نسبتبه حکم کلى اعتقاد حاصل مىشود، ولى چون مصادیق عکس نقیض از نظر ماهیتبا موضوع حکم کلى (اصل) متحد نیستند، یافتن آنها هیچگونه تاییدى براى حکم کلى به شمار نمىروند.
3. اصل علیت «از دیدگاه علیت هم که به عالم نظر کنیم چنین است، سبز شدن برگ یا سرخ شدن گل و زرد شدن گاو و سپید شدن کبوتر و سیاه شدن زاغ و شور بودن نمک و شیرین بودن شکر صد در صد مرتبط است» . (16)
نادرستى این استدلال روشن است; زیرا گرچه اصل علیت عام و کلى است، ولى به مقتضاى قاعده سنخیت که از متفرعات اصل علیت است، رابطهى تاثیر گذارى و تاثیر پذیرى اشیا محدود و روشمند است وچنین نیست که هر پدیدهاى با هر پدیده دیگر رابطه علیت و معلولیت داشته باشد، آرى در یک نگاه کلى و فرانگر همه حوادث معلول یک علت; یعنى خداوند متعال مىباشند، به حکم این که معلولهاى یک علت رابطه على و معلولى دارند، رابطهى علیت همه اشیا را به هم ربط مىدهند، ولى روشن است که چنین رابطهاى خنثى و بىتاثیر است، و بسان رابطه ماهوى معرفتهاى گوناگون با یکدیگر است که قبلا بدان اشاره شد.
اگر به راستى رابطه علیتبه معناى وسیع آن در شناخت جهان مؤثر باشد دستیافتن به هیچ معرفت علمى امکان پذیر نخواهد بود; زیرا در این صورت دیگر قانون سنخیتیا یکنواختى طبیعت نمىتواند رهگشاى آزمایشهاى علمى باشد و براى هر کشف و قانون علمى باید همه پدیدهها را مطالعه و آزمایش کرد وچنین استقراى کاملى از محالات عادى است.
علاوه بر همهى اینها، بحث ترابط اندیشهها و معرفتها مربوط به ذهن ومقام اثبات است، نه جهان خارج و مقام ثبوت. به عبارت دیگر: بحث مربوط به مقام دلالت و مبادله و انتقال ذهنى است، و صرف وجود رابطه على و معلولى در جهان خارج کافى در وجود رابطه ذهنى نیست. وباز به تعبیر دیگر: این نوع دلالت، از نوع دلالت التزامى است و لزوم معتبر در دلالت التزامى اولا: ذهنى است، و ثانیا: لزوم بین است.
ب. بررسى شواهد استقرایى تئورى قبض و بسط
براى اثبات یا تایید فرضیهى ترابط کلى و تحولى معرفتهاى بشرى شواهدى از تاریخ علم و معرفتبشرى ارایه شده است، برخى از این نمونهها در مورد تعارضهایى است که در یک علم یا میان مسایل دو علم رخ داده، و سبب تحول در معرفتهاى سابق شده است; برخى دیگر راجع به مواردى است که دیدگاههاى مختلف در معرفتشناسى و فلسفه علم سبب اختلاف نظر در معرفتهاى علمى و دینى گردیده است، و پارهاى دیگر ناظر به تاثیر گذارى نگرشهاى مختلف در مبادى انسان شناسى و فلسفه و کلام در دین شناسى (تفسیر نصوص دینى) شده است. ذیلانمونههایى از موارد یاد شده را نقل و بررسى مىکنیم:
مورد نخست (تعارضها)
1. از طرف دکارت و اولر فرمولى براى چند وجهىها ارایه شد، اما چندى بعد با کشف موارد خلاف، هندسه دانان را بر آن داشت که براى حفظ آن فرمول و دگرگون کردن ویا دقتبخشیدن به تعریف چند وجهى چارهجویى نمایند، وجالب این است که این موارد خلاف توسط خود هندسه دانان کشف نشده، بلکه زمین شناسان و بلور شناسان آنها را یافتند، و این دلالت مىکند که ممکن است در علمى امرى اثبات شود که با مفروضات و مسلمات علم دیگر تعارض داشته باشد، و همین تعارض سبب تحول در آن علم مىگردد. (17)
2. گالیلهى دیندار سخت آزرده بود که اکتشافات نوین نجومى با ظاهر یا نص پارهاى از آیات تورات ناسازگار افتاده است، نه علم را مىتوانست رها کند نه دین را، به تناقض هم که خشنود نمىتوانستبود، ناچار فتح باب تازه کرد و از دین تفسیرى تازه داد وگفت: دین آمده استبراى این که بگوید چگونه به آسمان (بهشت) مىتوان رفت، نه این که آسمانها چگونه مىروند، یعنى سخنانى که درکتاب مقدس در باب رفتن آسمانها (حرکتسیارات) آمده، نسبتبه هدف اصلى دین، فرعى است و نباید جدى گرفته شود، و تعارضش با علم نباید خاطرى را بیازارد. و اسقف بلارمین، در نامهى دوستش، اسقف فوسکارینى که در تایید نجوم کپرنیکى کتابى نوشته بود، نوشت که تاکنون دلیلى بر یقینى بودن حرکت زمین در فاصلهاى بسیار دور از خورشید، به دور خورشید نیافته است، با این همه اگر برهان حرکت زمین را مسلم دارد، با نهایت احتیاط به تاویل کتاب دستخواهد زد و اعلام خواهد کرد که آن قطعات از کتاب را تاکنون به درستى نمىفهمیده است.
این واکنشها حاکى از آن است که چون به تناقض رضایت نمىتوان داد با کشف آن باید چیزى را در جایى عوض کرد. و این عوض کردن، نه لزوما به طرد یکى از دو نقیض، بلکه بیشتر به ارتقاى فهم وکشف افقهاى نو در تفسیر متن منتهى خواهد شد، و به هر حال تغیر فهمى در جایى را در پى خواهد آورد، یا تغییر فهم ماهیت علم و یا فهم ماهیتشریعت و یا هر دو. (18)
نقد و بررسى
این نوع ترابط معرفتى در تاریخ علم، نمونههاى بسیار دارد و تاثیر گذارى تعارضى معارف بر یکدیگر جاى انکار نیست. بدون شک با توجه به اصل امتناع تناقض، هرگاه تعارض رخ داد، باید براى حل آن به چاره جویى برخاست و این چارجویى ، تحول معرفتى را در پى خواهد داشت; ولى روشن است که از این نوع خاص نمىتوان ترابط و تحول عام را نتیجه گرفت. حکمى که در شرایط خاص صادق است، فقط با حفظ همان شرایط مىتواند درجاهاى دیگر هم جارى گردد، در غیر این صورت مغالطه انتقال از خاص به عام صورت گرفته است. از این روى، اکتشافات نوین نجومى خاطر گالیله را در مورد قواعد ریاضیات، یا قوانین منطقى و اصول اخلاقى آزرده نساخت و لذا تحول و تغییرى را نیز در آن زمینهها در پى نداشت، بنابر این از موارد ترابط تناقضى، و تحول معرفتى مربوط به آنها نمىتوان ترابط کلى و تحول عام را نتیجه گرفت.
مورد دوم (معرفتشناسى)
و هیول (20) بر فرضیهى تحول انواع داروین; نظریهى معرفتشناسى این دو فیلسوف عصر داروین دو ویژگى داشت، یکى این که تئورى را مقدم بر مشاهده مىدانست و دیگر این که به تایید تئورى توسط نمونههاى نامنتظر و به ویژه نمونههاى تناقضنما معتقد بود. و داروین چنان که در زندگینامه خود آورده است، آثار هرشل را خوانده بود و با هیول در جوانى دوستبود و از آراى وى فىالجمله اطلاع داشت. داروین فرضیه خود را با آراى علم شناسانهى آن دو فیلسوف زمان هماهنگ مىدید، و همین امر سبب مقاومت وى در برابر مخالفان گردید.
اگر داروین در دامن فلسفه استقرایى استوارت میل که مشاهده را مقدم بر فرضیه مىگرفت، وبه نمونههاى نامنتظر در تاکید تئورى ارج چندان نمىنهاد، پرورده شده بود، چه رخ مىداد؟ به گفته مایکل روز عامل مهمى که باعثشد داروین تئورى خود را عوض نکند، این بود که در فلسفه علم تغییر مهمى رخ نداد. (21)
2. تفاوت اسلام شناسى اهل حدیث و اهل حکمت; و به عبارت دیگر ظاهر گرایان و عقل گرایان که ناشى از تفاوت دیدگاه عرفتشناسانه آنهاست، چنان که این تفاوت را مىتوان از مطالعه حواشى ناقدانه علامه طباطبایى بر بحار الانوار به روشنى به دست آورد، یکى روشهاى برهانى و عقلى و نتایج آنها را مىپذیرد و به بودن مضامین فلسفى در روایات باور دارد، و دیگرى با بىمهرى و بدگمانى به فنون عقلى نظر مىکند و به کار گرفتن آنها را در حل مشکلات معارف، ناروا مىداند، مشرب اخباریگرى جز نوعى معرفتشناسى خاص نیست; یعنى تخطئه کردن عقل در احکام فلسفى و صائب دانستن آن در امور محسوس و قریب به محسوس، سایه این معرفتشناسى، بر فقه که افتد میوهاى مىدهد و بر قرآن میوهاى دیگر و بر اخلاق و کلام میوههاى دیگر. (22)
نقد و بررسى
در این که دیدگاههاى علمى، فلسفى و دینى انسان متاثر از معرفتشناسى او است جاى تردید نیست. رابطهى معرفتشناسى با سایر معرفتهاى بشرى، رابطهاى منطقى و روشمند است. فىالمثل کسى که در معرفتشناسى طرفدار منطق تجربى باشد، جز فلسفهى علمى را نمىپذیرد، و فلسفه متافیزیک براى او فاقد ارزش است، چنان که مفاهیم دینى را نیز به گونهاى خاص تفسیر خواهد کرد. روح، فرشته، وحى و مانند آن از نظر او معانى ویژهاى خواهد داشت، چنان که پذیرش هر یک از وسیله انگارى، تحقیق پذیرى، ابطال پذیرى در فلسفه علم در سرنوشت طبیعتشناسى او مؤثر خواهد بود، و تاثیر گذارى اصالت عقل یا اصالت ظاهر (عقل گرایى و ظاهر گرایى) در تفسیر دین نیز از این قبیل است.
ولى این نوع ترابط فقط در مواردى که ملاک آن موجود باشد جارى و حاکم است، و واضح است که مسایل علوم مختلف نسبتبه یکدیگر داراى چنین رابطه و پیوندى نیستند، تا بتوان سرنوشت آنها را به یکدیگر گره زد و تحول یکى را موجب تحول بقیه دانست. این کار تنها در یک فرض ممکن است و آن این که مسالهاى در علمى سبب تحول در معرفتشناسى شود، و از طریق عرفتشناسى بر مسایل علم دیگر تاثیر گذارد. (تاثیر غیر مستقیم) و این همان چیزى است که صاحب فرضیه قبض و بسط بر آن تاکید مىورزد.
در این که چنین تاثیر گذارى ممکن و محتمل است، جاى تردید نیست، ولى صرف احتمال براى ارایهى یک قانون عرفتشناختى کافى نیست. در حقیقت در این جا سخن از معرفت درجهى سوم است که ناظر به معرفت درجهى دوم معرفتشناسى) مىباشد، چنان که معرفت درجهى دوم (معرفتشناسى) بحث معرفتشناسى معرفتشناسى است، و عرفتشناسى معیارهاى مضبوط و دقیق را عرضه مىکند، تا دانشمندان علوم درجه اول آنها را به کار بندند، و احتمال و امکان حد و مرز و قاعده و معیار مضبوطى ندارد تا به معرفتشناسان عرضه گردد، و رعایت آن به آنان توصیه شود.
از آنجا که دایره احتمال و امکان بسیار گسترده است، وهمه مسایل علوم مختلف را شامل مىشود لازمه چنین ترابط و تحولى این است که هر پژوهشگرى قبل از آن که حکم مسالهاى را روشن سازد، همه مسایل آن علم و سایر علوم را بداند; زیرا احتمال این که فهم آنها در معرفتشناسى او اثر بگذارد وجود دارد، و این کارى است که عملا محال و نشدنى است، و در نتیجه تئورى ترابط کلى معارف بشرى حالت رؤیایى و تخیلى پیدا کرده، و فاقد هر گونه ارزش کاربردى است.
مورد سوم (مبادى فلسفى وکلامى)
1. مرحوم طالقانى در تفسیر آیه 276 سوره بقره که مىفرماید: «آنان که ربا مىخورند بر نمىخیزند مگر مانند کسى که شیطان با مس خود او را پریشان کرده است» آورده است:
«کالذی یتخبطه الشیطان من المس»
را تمثیل بیمارى صرع و دیگر اختلالهاى روانى دانستهاند ; چون عرب این گونه بیماریها را ناشى از دیوانگى مىپنداشتند و در زبان فارسى هم این بیمار را دیو زده (گرفتار دیو) مىنامند. بعضى ازمفسران جدیدگفتهاند: «شاید مس شیطان اشاره به میکروبى باشدکه در مراکز عصبى نفوذ مىکند، و شاید همان منشا وسوسه و انگیزندهى اوهام و تمنیات باشد». (23)
بپرسیم چرا مرحوم طالقانى در تفسیر این آیه، چنین احتمالاتى را در میان آورده است؟ مگر دیوانه شدن در اثر مس شیطان، معنى صریح و یا صحیحى ندارد؟ چه چیز ایشان را الزام کرده است که بگوید قرآن در اینجا، به زبان اعراب سخن گفته وبا پندار آنان مماشات و مسامحه ورزیده است؟ چرا از علم جدید کمک گرفته و به تاثیر میکروبها اشارت کرده است؟ شک نیست که اینها یک علتبیشتر ندارد و آن هماهنگ کردن فهم دینى خویش با فرهنگ روزگار است. آخر کسى که معتقد شده است که مصروع یا دیوانه شدن، دلایل مادى (انگلى، دارویى، مغزى، ارثى و...) دارد، چگونه مىتواند این اعتقاد خود را نادیده بگیرد، وبدان تعارض رضا دهد؟ یا باید شیطان را به معنى میکروب بگیرد ویا باید بگوید این اقوال در مماشات با فرهنگ اعراب خرافه پرست روزگار نزول وحى صادر شده است. اما چنین قولى، همچنان که آوردیم، مبین یک استراتژى است و به همین جا محصور نمىماند. ایشان باید در معنى صدق و کذب و جد و هزل و حسن و قبح نیز تجدید نظر کنند. و بودن این معانى در قرآن را، علىرغم منافاتش با واقع، هم جدى، هم صادق و هم نیکو بدانند.و نیز باید مفهوم به زبان قوم بودن قرآن را وسیعتر بگیرند و مطابق فرهنگ قوم بودن را به جاى آن بنشانند; یعنى معنى عربى بودن قرآن را وسعتبخشند. و نیز اجازه دهند که همین شیوه، در داستانهاى تاریخى و مطالب علمى دیگر قرآن هم به کار بسته شود، و هر جا منافاتى ظاهرى با یافتههاى متقن بشرى پیدا کرد، بدین روش رفع تعارض گردد. و این امر را نقصى در دین نشمارند، بلکه بر آن باشند که براى اداى مقصود و بیان غرض، جایز است که از دروغها و خرافهها هم کمک گرفته شود. و فىالواقع مرحوم طالقانى، در تفسیر بعضى از داستانهاى قرآن به همین راه رفتهاند، یعنى چنان تفسیرى که ایشان از این آیه آورده است، جز از چنین مفروضاتى بر نمىآید. و اگر این مبادى را به آن آیه نیفزاییم، آن معانى را استفاده نمىتوان کرد.و اینها هم البته صادقانه و صمیمانه ومفسرانه انجام پذیرفته و هیچ قصد تحریفى در کتاب الهى در کار نبوده است. نیز باید توجه کرد که کار ایشان تاویل نیست، بلکه دادن اصلى استبراى حل مشکلات تفسیرى در هنگام تعارض با واقع و آن اصل این است که مىتوان گفت قرآن همچنان که به زبانى عربى آمده ، در قالب فرهنگ و معتقدات (صحیح با خرافى) اعراب هم جاى گرفته و لذا جستجوى معنى صحیح براى پارههایى از آن واجب نیست.غرض را باید گرفت و از تطبیق جزء به جزء آیات با حقیقتباید چشم پوشى کرد. اما اهل تاویل، همیشه تاویل را براى رفع تعارضها در میان نمىآوردند، آنان بنابر مشارب مختلف خویش، معانى دیگرى را در شریعت جستجو مىکردند، در وضو گرفتن یا غسل کردن بواطنى مىدیدند و به عزم وصول به بواطن، ترک ظواهر مىگفتند.
نقد و بررسى
اولا: در کلامى که از مرحوم طالقانى نقل شده است در تفسیر «کالذى یتخبطه الشیطان من المس» سه احتمال داده شده است:
الف. دیو زدگى و دچار بیمارى صرع و اختلالات روانى ناشى از آن شدن.
ب. میکروبى که در مراکز عصبى نفوذ مىکند.
ج. منشا وسوسه و انگیزندهى اوهام و تمنیات.
از سه احتمال مزبور آنچه به حسب ظاهر کلام مورد قبول مرحوم طالقانى است همانا احتمال سوم است; بنابر این، نسبت این که وى آیه را مطابق فرهنگ عرب جاهلى معنا کرده استبه ایشان درست نیست، وبالطبع همهى نتیجهگیرىهاى بعدى بىمبنا بوده و بافتههایى استبر یک پندار.
ثانیا: در این که تفسیر آیات قرآن کریم بر یک رشته مبانى زبان شناختى، و عقلى (فلسفى، کلامى، منطقى ، و...) استوار است جاى تردیدنیست. ولى سخن در ترابط کلى معرفتهاى بشرى است، نه فقط در ترابط دین شناسى با پارههایى از معرفتهاى بشرى و برون دینى. ترابط فىالجمله را دیگران هم قبول دارند.
ثالثا: بر فرض که شیطان و جن در بیمارى صرع و اختلالات عصبى و روانى تاثیر داشته باشند، با استناد آن به اسباب طبیعى منافات ندارد; زیرا اولا: ممکن استبرخى از انواع جنون ناشى از دیوانگى باشد، وثانیا: تاثیر اسباب غیر طبیعى درحوادث طبیعى در طول اسباب و علل طبیعى است، نه در عرض آنها، چنان که تاثیر ارادهى الهى در هر حال در پیدایش حوادث طبیعى قابل انکار نیست.
2. مؤلف قبض و بسط پس از نقل کلام علامه طباطبایى که گفتهاند: آنچه آیه بر آن دلالت دارد بیش از این نیست که دست کم بعضى انواع دیوانگى مستند به مس جن است وثانیا استناد جنون به عللى چون شیطان، موجب ابطال علل طبیعى نیستبلکه علل غیر طبیعى در طول علل طبیعىاند نه در عرض آنها گفته است: «مىبینیم که مشکل تعارض علم طبیعى در این جا با توسل به چند قاعده فلسفى حل شده است و آن این که اولا: اصل علیت در جهان جارى است، ثانیا: علل طولى و پلکانى داریم، ثالثا: علل غیر مادى جانشین علل مادى و طبیعى نمىشوند و فعل مىتواند در آن واحد مستند به هر دو باشد، و لذا آیه را باید چنان فهمید که معنى نفى علل طبیعى یا مسمادى و مستقیم شیطان را ندهد. این معنى تازه، البته معنى بلندى است، اما فهمى است که در سایه آن اصول فلسفى (که جزو معتقدات علامه طباطبایى بوده و به هیچ وجه ضرورى دین نیست) پدید آمده است» ....
بیفزاییم که به هیچوجه مسلمات علامه طباطبایى همین چند اصل آشکار نیست، ایشان لاجرم در معرفتشناسى هم اصولى را مفروض گرفتهاند و آن این که فىالمثل آدمى مىتواند (بر خلاف راى کانت) فلسفه مابعد الطبیعه بنا کند و در آن، رایى را به طور قطع و یقین به اثبات برساند، و این که آراى ما بعد الطبیعى با معنى است نه بى معنى (به رغم بعضى فیلسوفان آنالیتیک جدید) درهم تنیده بودن آراى بیرونى (اعم از فلسفى یا تجربى) با آراى دینى و ترکیب این دو براى تولد فهم جدید از این نمونهها به خوبى آشکار است». (24)
نقد:
یادآور مىشویم گرچه اصول یاد شده از ضروریات دین نیستبه گونهاى که اگر مسلمان منکر آن گردد، کافر شود; ولى همگى معارفىاند که از نصوص قرآن کریم و روایات اسلامى استفاده مىشوند. علاوه بر این، تاثیر این نوع اصول عقلى و معرفتشناختى در معرفتهاى دینى جاى انکار نبوده، و از محلنزاع بیرون است، زیرا چنان که قبلا بیان گردید این ترابط مبناى منطقى و فلسفى دارد، و از قبیل ترابط، اصل و فرع است، نزاع در کلیت ترابط است که از این نمونهها به دست نمىآید.
3. علامه طباطبایى در بحث از روایاتى که متضمن معارف عالیه اسلامى هستند چنین مىنویسد:
«این بیانات در فلسفه الهیه، یک رشته مطالب و مسایل را حل مىکنند... این مسایل همان طور در حال ابهام مانده و هر یک از شراح و باحثین به حسب گمان خود تفسیر مىکردند تا تدریجا راه آنها تا حدى روشن و در قرن یازدهم هجرى حل شده و مفهوم گردیدند، مانند مساله وحدت حقه...» .
به دیگر سخن، گذشتگان از آن روایات، فهمى خاص داشتند (که اینک در نظر مرحوم علامه طباطبایى گمانى بیش نبوده است) و اما، فهم صحیح این مسایل وقتى حاصل شد که ملا صدرا، در قرن یازدهم هجرى مکتب متعالیه را بنیان نهاد و کلید درک معارف را به دست داد; یعنى گذشتگان معرفت دینى خویش را با معرفت فلسفى نیم پخته زمانشان هماهنگ کرده بودند، و فیلسوفانى چون علامه طباطبایى هم، آن را با معرفت فلسفى عصر خویش، و از این طبیعىتر و بشرىتر چه مىتواند باشد؟» . (25)
نقد و بررسى
علامه طباطبایى پیش از آن که بخواهد از طریق اصول فلسفى عصر خویش به تبیین و تفسیر این معارف بپردازد، با مطالعه نصوص قرآنى و روایى و دقت در مضامین آنها از طریق تفسیر قرآن با قرآن وحدیثبا حدیث، این حقایق بلند معرفتى را استنباط کرده است. اصولا حکمت متعالیه با الهامگیرى از همین مضامین عالیه، حکمت متعالیه شد. مرحوم مطهرى در این باره گفته است: «صدر المتالهین که اندیشههاى حکمت الهى را دگرگون ساخت، نخست تاثیر عمیق کلمات على علیه السلام بود; ... حکمت الهى شرق از برکت معارف اسلام بارور شد و استحکام یافت و بر یک سلسله اصول و مبادى خلل ناپذیر بنا شد، ولى حکمت الهى غرب از این مزایا محروم ماند...». (26)
مرحوم علامه خود در این باره گفته است: «آنچه قرآن کریم درباره توحید، بیان نموده است (وحدت حقه) نخستین گامى است که در تعلیم این حقیقت معرفتى برداشته شده است، لیکن مفسران و باحثان علوم قرآن از صحابه و تابعان و دیگران این بحثشریف را مهمل گذاشتند. چنان که مراجعه به کتب حدیث و تفسیر گواه این مدعاست، وما جز آنچه از امام على علیه السلام در این باره روایتشده نمىیابیم که پرده از این حقیقت قرآنى برداشته باشد، و پس از او این مطلب در کلمات فلاسفه اسلامى پس از هزارهى هجرى آمده است و آنان تصریح نمودهاند که آن را از کلمات امام على علیه السلام استفاده کردهاند.
به همین جهت ما در بحث روایى به نقل نمونههایى از کلمات بلند آن حضرت بسنده کردیم، و نیز از طرح بحثى فلسفى خوددارى نمودیم; زیرا براهینى که در این باره گفته شده است، از مقدماتى تشکیل شدهاند که چیزى زاید بر آنچه در کلمات امام علیه السلام آمدهاند نمىباشند، و مبناى همگى صرافت وجود و احدیت ذات خداوند است». (27)
بنابر این، مقتضاى داورى درست در این باره این است که بگوییم فلسفه از معارف دینى تاثیر پذیرفته است نه بالعکس، و در هر دو صورت این ترابط دایرهاى محدود و قانونمند دارد، زیرا موضوع آن دو مشترک است.
استقرا و فرد بالذات
در مباحث پیشین نمونههایى از شواهد تاریخى که براى اثبات یا تایید نظریهى ترابط عمومى معارف بشرى آورده شده است را نقل و بررسى کردیم، این مطلب که آیا مىتوان از طریق استقراء، نظریهاى را اثبات کرد یا نه؟ یکى از مشکلات دیر آشنا در تاریخ تفکر بشرى است، چرا که استقرا دامنهاى محدود دارد و این درحالى است که نظریه یا قانون دایرهاى وسیع و گسترده و نامحدود دارد، یعنى همهى افراد یک ماهیت کلى را شامل مىشود، براى حل این مشکل از سوى فلاسفه قدیم و جدید راه حلهایى ارایه شده ، و برخى نیز آن را مشکل لاینحل دانستهاند، (28) که مؤلف محترم «قبض و بسط» از این گروه است.
وى آورده است: «بنده کرارا در درسها و نوشتههایم توضیح دادهام که استقرا عقیم است، و چاره جوییهایى که حکیمان براى آن کردهاند (در غرب و شرق) هم عقیم است، و ما نمىتوانیم از استقرا نتیجهى کلى بگیریم». (29)
در این جا این سؤال مطرح مىشودکه پس هدف از شواهد تاریخىاى که براى تایید مدعاى قبض و بسط آورده شده چیست؟
در پاسخ گفته شده است: (اولا:) «نمونههاى استقرایى دست کم یک فرضیه در اختیار ما مىگذارد، که ابطال نشده است، بلکه مؤیداتى هم دارد... (پس ما) نمونههایى استقرایى به دست دادهایم که ادعاى ما را بدل به یک فرضیه تایید شدهى ابطال نشده مىکند» (علاوه بر این) در واقع نمونههاى ما نمونههاى استقرایى نبوده است، نمونههاى خالص بوده که یک مورد از آن قدرت تعمیم به جمیع موارد را به ما مىبخشد» (30) و این درست است که «کل ما صح على الفرد صح على الطبیعة» و «کلما صحعلى الطبیعة، صح على الفرد» بحث هم در حقیقتبر سر طبیعت نیست (یعنى ماهیتى از ماهیات نوعى) بلکه بحثبر سر کلى است، چون هر جا که کلى و فرد داریم صادق است، و لو کلى اعتبارى (بىطبیعتباشد) مثل خانه و باغ و سپاه و امثال آن. (31)
فرد بالذات چیست؟
مىدانیم که علم و معرفت (خواه علوم حقیقى و خواه اعتبارى، عقلى یا نقلى) قایم به کلیت و ملازم با عمومیت است، از این جهت گفتهاند، جزیى نه کاسب است و نه مکتسب» . حال سخن در این است که چگونه مىتوان به حکم یا معرفت کلى دستیافت؟
پاسخ این است که معرفت کلى آنگاه به دست مىآید که حکم مربوط به یک یا چند فرد نباشد، بلکه مربوط به طبیعت و ماهیت کلى باشد. مثلا اگر مطلبى درباره یک دانش آموز یا دانش آموزان یک مدرسه بیان شود، این حکم جزیى است، ولى اگر مطلبى درباره دانش آموز از آن نظر که دانش آموز استبیان شود، بدون در نظر گرفتن خصوصیات زمانى، مکانى و مانند آن، این حکم کلى خواهد بود.
حال ممکن است مطلبى که بیان مىشود به حسب ظاهر مربوط به یک یا چند دانش آموز باشد، ولى در واقع مربوط به دانش آموز به عنوان یک حقیقت کلى است، یعنى آن مطلب با عنوان یا حقیقت دانش آموزى رابطه دارد، گرچه دربارهى یک یا چند دانش آموز بیان شده است، مانند این که: دانش آموز «الف» دانش مىآموزد یا فکر مىکند و نظایر آن.
به عبارت دیگر : فهم این مطلب که حکم، مربوط به ماهیت کلى است نه فرد، گاهى از طریق تحلیل به دست مىآید، و گاهى از طریق فحص و استقرا. مورد نخست هم دو صورت دارد:
1. تحلیل ماهیت و طبیعت کلى، مانند تحلیل ماهیت ممکن و حکم به نیازمندى آن به علت، و تحلیل طبیعت مثلث و این که سه زاویه دارد و نظایر آن از احکام بدیهى عقلى که آنها را احکام پیشین و ماقبل تجربى مىگویند.
2. حکم از راه مطالعه و تحلیل ماهیت کلى به دست نمىآید، بلکه از مشاهده و ادراک مصداق و فرد حاصل مىشود، ولى حکم مزبور ربطى به خصوصیات مصداق از نظر وزن، حجم، رنگ، مکان، زمان و خصوصیات دیگر ندارد، بلکه ناشى از طبیعت نوعى آن است، گرچه تا آن طبیعت از طریق مشاهده و احساس ادراک نشود، حکم آن طبیعتبه دست نمىآید، مثلا اگرنمونهاى از یک نوع میوه را آزمایش کنیم و مزه یا ویتامین مخصوص آن را به دست آوریم، مىتوانیم این حکم را در مورد همه افراد و مصادیق آن میوه به کار بریم، بدون آن که به آزمایش آنها نیازى باشد، و یا اگر از طریق برهان، تساوى زوایاى یک مثلث را با دو قایمه اثبات کنیم، مىتوانیم این حکم را بر همهى مثلثها جارى کنیم.
مبناى این حکم کلى و عام یک قاعدهى عقلى و بدیهى است، که عبارت است از یکسان بودن حکم امثال، یعنى دو یا چند فرد مشابه و همانند ، در احکام و خواص نیز مشابه و همانند خواهند بود. از این قسم گاهى به عنوان «فرد بالذات» یاد مىشود، و مقصود این است که فرد مورد آزمایش از جنبهى فردى و خصوصیات شخصى مورد نظر نبوده است، بلکه از جنبهى ماهیت و طبیعت نوعى، آزمایش شده است.
به عبارت دیگر: معرفت و حکم علمى هرگاه کلیت داشته باشد از دو قسم بیرون نیست: یا بدیهى استیا نظرى، و قسم نخست هم دو گونه است: گاهى از طریق تحلیل عقلى به دست مىآید، مانند بزرگتر بودن کل ازجزء خود، نیازمندى معلول به علت و نظایر آن; یا از طریق ادراک حسى یا برهان عقلى به دست مىآید، مانند طعم خاص یک میوه یا غذا، و تساوى زوایاى یک مثلثبا دو قائمه.
حال اگر حکم مربوط به طبیعت از هیچ یک از راههاى مزبور به دست نیاید، راهى جز استقرا و تکرار مشاهده و آزمایش وجود ندارد. نقش استقرا این است که این اطمینان یا قطع را فراهم سازد که خاصیت و اثرى که در یک چیز یافتشده است، مربوط به خصوصیات فردى آن نیست، بلکه به طبیعت نوعى آن باز مىگردد; یعنى با استناد به این قاعده عقلى که اثر مشابه درموارد مختلف، علت مشابه مىخواهد، و با کمک استقرا این نتیجه به دست مىآید که مثلا طبیعت A علتپدیدهى B است (حرارت، علت انبساط فلزات و تبخیر آب است) در این صورت با استناد به اصل ضرورت على و معلولى، و این که هرگاه علت موجود باشد، معلول هم موجود خواهد بود و بالعکس، و این قاعدهى عقلى که میان علت و معلول سنخیتبرقرار است، و طبیعت در شرایط یکسان اثر یکسان دارد (اصل یک نواختى طبیعت) حکم استنباط شده رنگ کلیتبه خود مىگیرد، و به صورت یک قانون علمى عرضه مىشود، این نوع استقرا را «استقراى معلل» مىنامند. تجربیات که در منطق ارسطویى از یقینیات به شمار آمده، به این نوع از استقرا باز مىگردد. (32)
آیا نظریهى قبض و بسط از قبیل فرد بالذات است؟
مؤلف قبض و بسط بر آن است که تاثیر متقابل علوم و نیز تاثیر پذیرى معرفتهاى دینى از معرفتهاى برون دینى که وى براى اثبات آن به نقل شواهدى از تاریخ علوم دینى و غیر دینى پرداخته است، در حقیقت از قبیل فرد بالذات است، و تنها یافتن یک نمونهى تاریخى براى اثبات آن کافى است، چنان که گفته است: «اگر دیدیم که کسى مثل آقاى طباطبایى مىگوید که چون نظریهى علمى راجع به شهابها عوض شده است، آیهى مربوط به شهابها هم باید به نحو دیگرى معنا بشود، تصور من این است که به یک نمونهى خالص از تفسیر رسیدهایم ، هیچ خصوصیتى در این آیه، و در آن نظریه علمى نیست که مفسر را بدان راى کشانده باشد. این مطلب در همهى موارد مشابه جارى است، و فرد خالص معنایى جز این ندارد، و ما هم در قبض و بسط غیر از این نمىگوییم». (33)
نقد و بررسى
در مورد فرد بالذات آنچه مسلم و قابل قبول است این است که هرگاه حکم یک ماهیت کلى از طریق یک فرد به دست آمد، آن حکم در مورد همهى افراد آن ماهیت صادق است، خواه آن ماهیت امرى حقیقى و تکوینى باشد یا اعتبارى و وضعى، ولى حکم مزبور را نمىتوان بر افراد ماهیت و کلى دیگرى جارى ساخت; مثلا حکمى که بر ماهیت کلى مثلث صادق است، بر ماهیت مربع صادق نیست، مگر احکام مشترک میان آن دو که در حقیقت مربوط به ماهیت کلى دیگرى چون شکل و مانند آن است، و مربع و مثلث از افراد آن به شما ر مىروند.
بر این اساس، در مورد مثالى که مؤلف قبض و بسط از تفسیر یادآور شده مىگوییم: بنابر قاعده فرد بالذات مىتوانیم کلام مرحوم طباطبایى در مورد شهابها را بر آن دسته از آیات قرآن که مربوط به پدیدههاى طبیعى است جارى سازیم و بگوییم : تحول معرفتهاى علمى زمینه ساز تحول در معرفت تفسیرى خواهد بود. ولى این حکم در مورد همهى آیات قرآن صادق نیست، و از طریق حکم ماهیت کلى نمىتوان چنین شمول و عمومى را نتیجه گرفت; زیرا حکم کلى تنها موارد مشابه را در بر مىگیرد، نه موارد مباین و متفاوت را.
در صورتى این شمول و عموم از مثال یاد شده قابل استفاده بود که مرحوم طباطبایى تحول نظریهى علمى درباره شهابها را در مورد همه آیات قرآن به کار گرفته باشند. این مثال در بادى نظر تنها به یک مورد اختصاص دارد، ولى با تنقیح مناط مىتوان آن را بر همهى آیات مربوط به حوادث و پدیدههاى طبیعى منطبق ساخت; زیرا روشن است که نظریه علمى دربارهى شهابها خصوصیتى ندارد، بلکه آنچه معتبر و معیار است این است که آن یک نظریه علمى درباره یک حادثه یا پدیده طبیعى است، پس هرگاه راى علمى درباره پدیدههاى طبیعى تغییر کند، مىتواند منشا تحول راى تفسیرى در مورد همان پدیدهها باشد، اما راى تفسیرى دربارهى حقایق ماوراى طبیعى مانند وحدانیتخداوند، یا مسایل اخلاقى و عبادى و اجتماعى و تاریخى، مانند امانتدارى، اقامه نماز، اخوت دینى و داستان یوسف، ماهیت دیگرى دارد و مربوط به موضوع دیگرى است، و تحول در نظریههاى علمى در طبیعتشناسى و هیئت ، مایه تحول در آن نخواهد شد. روشن است که سخن در این جا بر سر فرد بالذات و ماهیت کلى است که بر اساس ربط ماهوى معرفتها استوار است و اما ربط معرفتشناختى یا روش شناختى و مانند آن که در بحثهاى قبل بررسى شد، ربطى به ارتباط ماهوى ندارد.
ممکن است گفته شود: مىتوان خصوصیت علم طبیعى بودن را نیز نادیده گرفت و ماهیت کلى را معرفتبرون دینى دانست، چنان که خصوصیت معرفت تفسیرى نیز قابل الغاست، و مىتوان عنوان کلى معرفت دینى را جایگزین آن کرد، در این صورت مثال شهابها فرد بالذات هرگونه معرفتبرون دینى است، و راى تفسیرى در آیات مربوط به شهابها نیز فرد بالذات هرگونه معرفت دینى خواهد بود، وبدین صورت با یافتن آن مىتوان حکم کلى تاثیر پذیرى هرگونه معرفت دینى را از هر گونه معرفتبرون دینى نتیجه گرفت.
پاسخ این است که همان گونه که پیش از این یادآور شدیم کلیت و شمول حکم در گرو این است که آن حکم مربوط به طبیعتیا عنوان کلى باشد، و درک این مطلب از یکى از سه راه زیر ممکن است:
1. از طریق تحلیل خود آن ماهیت و عنوان مانند سه ضلعى بودن مثلث، و گرد بودن دایره، و محتاج بودن ممکن به علت و نظایر آن.
2. از طریق شناختیک فرد از ماهیتیا عنوان کلى، با علم به این که حکم مورد نظر مربوط به خصوصیات فرد مزبور نیست، مانند طعم یک نوع غذا یا شکل یک نوع کالا، وحکم ویژهى یک نوع از اشکال هندسى و غیره.
3. از طریق استقرایى که ما را به علت اصلى یک اثر و یک حکم رهنمون مىشود.
فرد بالذات همان قسم دوم است، و روشن است که حکم در آن مقید و محدود است، یعنى کلیت و شمول آن به محدودهى ماهیت نوعى یا عنوان کلى اختصاص دارد، مثلا حکم تساوى زوایا با دو قایمه مخصوص شکل مثلث است، نه هر شکل هندسى، و طعم هندوانه مخصوص این نوع میوه است نه همه انواع میوهها، هرگاه نمىتوان از شناختن مزه یا خاصیت غذایى هندوانه از طریق یک فرد آن، حکم مزبور را بر افراد مثلا خیار و خربزه منطبق ساخت، منطبق نمودن تاثیر نظریات علمى بر آراى تفسیرى در مورد همه آیات قرآن، از طریق تاثیر پذیرى راى مفسران از نظریههاى علمى در خصوص آیات طبیعى نیز، از نظر منطقى پذیرفته نخواهد بود، آرى آنچه مىتوان گفت این است که به طور فى الجمله ، نظریههاى برون دینى بر نظریههاى دینى اثر مىگذارد، ولى نمىتوان گفت هر تحول علمى مایه تحول هر نظریه یا معرفت دینى مىگردد، همان مدعایى که نظریه تحول و تکامل معرفت دینى در پى اثبات آن است، و گرنه تحول و ترابط فى الجمله را هیچ کس منکر نشده است.
پىنوشتها:
1. فرید ریش اوگوست ککوله (1829 - 1896) شیمیدان آلمانى.
2. علم و دین، ایان باربور، ترجمه بهاءالدین خرمشاهى، ص 192.
3. قبض و بسط، چاپ اول، ص 184 - 185.
4 و 5. قبض و بسط، چاپ اول، صفحات: 306 - 307، 107، 127.
6. قبض و بسط، چاپ اول، صفحات: 306 - 307، 107، 127.
7. همان، صفحات: 75 - 76، 313 - 314.
8 . . همان، صفحات: 75 - 76، 313 - 314.
9. همان، ص 313 - 314.
10. همان، ص 342 - 344.
11 . همان، ص 333، 327.
12 . همان، ص 333، 327.
13. در این باره به کتاب «علم و دین» ایان باربور; کتاب «مبادى مابعد الطبیعى علوم نوین» ، نوشته ادوین برت، ترجمه عبدالکریم سروش، و کتاب «تاریخ و فلسفه علم» نوشته ویلیام هال، ترجمه عبدالحسین آذرنگ، رجوع شود.
14. قبض و بسط تئوریک شریعت، چاپ اول، ص 127.
15. همان، ص 127.
16. قبض و بسط تئوریک شریعت، ص 128.
17. همان، ص 130 - 131.
18. همان، ص 132 - 133.
19. Herschell.
20.Whewell.
21. قبض و بسط، ص 130 141.
22. همان، ص 149 152.
23. پرتوى از قرآن: 2/254.
24. قبض و بسط، ص 136.
25. قبض و بسط، ص 138.
26. سیرى در نهج البلاغه، ص 76 77، بخش دوم.
27.المیزان: 6/104 105.
28. جهت آگاهى از مشکل استقرا و راه حلهاى آن به مقالات : «تئوریهاى شناخت در ساختار ومبادى استقرا» ، اثر نگارنده در مجله تخصصیکلام اسلامى، شمارههاى 149 رجوع شود.
29. قبض و بسط، چاپ سوم، ص 515.
30. همان، ص 516 517.
31. همان، ص 519.
32 . در این باره به کتاب «المنطق» مرحوم مظفر، ج2، مبحث استقرا، وج3، مبحثیقینیات، رجوع شود.
33 . قبض و بسط، ص 520.