نقد نظریه تحول و تکامل عمومى در معرفت دینى (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
با نگاهى گذرا به تاریخ معرفتبشرى عموما، و تاریخ معرفت دینى خصوصا، این حقیقت را به روشنى مىتوان یافت که معرفت، پیوسته در حال تحول، رشد و تکامل بوده است. این تحول گاهى به صورت ابطال نظریههاى پیشین، و گاهى نیز به صورت توضیح و شرح آراى گذشته، و احیانا کشف قوانین جدید یا مصادیق جدید براى قوانین گذشته بوده است.یعنى در جریان این تحول و نو شوندگى مستمر; اصول و قواعدى ثابتبا معانى و مفاهیم روشن و صریح وجود داشته است که گرد تطور و تحول بر آن ننشسته است، و اگر احیانا کسانى پارهاى از اصول ثابت و مسلم شناخت را انکار کرده، یا در آنها تردید نمودهاند، انکار و تردید آنها بیشتر صورى و ظاهرى بوده است تا جدى و واقعى. مثلا کسانى که وجود هر واقعیتى را انکار نموده و یا مشکوک اعلان کردهاند، قهرا این مطلب را که خود گفتارشان واقعیت دارد، فکر و اندیشه واقعیت دارد، مخاطبى وجود دارد، و تفهیم و تفاهم داراى حقیقت است را پذیرفتهاند، وگرنه لب به سخن نمىگشودند و به استدلال و احتجاج نمىپرداختند.
با این حال، اخیرا نظریهاى مطرح شده است که معتقد است: تحول و تکامل، قانونى ستشامل و فراگیر، و هیچ اصل و قاعدهاى از آن مستثنى نیست. وحتى اصل امتناع تناقض نیز که از قطعىترین و بدیهىترین اصول تفکر و شناختبه شمار مىرود نیز مشمول اصل تحول و تکامل فهم و درک است. ما طى چند بحث جداگانه به تحلیل و بررسى این نظریه خواهیم پرداخت. اهمیت این بحثبدان جهت است که نظریهى مزبور در ارتباط با معرفتهاى دینى دو مدعا دارد که التزام به آنها در عقیده و باور دینى افراد آثار نامطلوبى خواهد داشت. این دو مدعا عبارت است از:
1. تحول و تکامل در همهى اجزا و پارههاى معرفتهاى دینى.
2. تاثیر پذیرى همهى اجزا و پارههاى معرفتهاى دینى از همهى اجزا و پارههاى معرفتهاى بیرون دینى. ذیلا نمونههایى از عبارات صاحب نظریهى مزبور را نقل نموده، آنگاه به نقد و تحلیل آن خواهیم پرداخت:
تبیین ماهیتبحث تکامل معرفت دینى
از دیدگاه مؤلف قبض و بسط، نظریهى تکامل معرفت دینى در اصل، یک نظریهى تفسیرى معرفتشناختى است، ولى به کلام، عرفان و اصول هم متعلق است.
به کلام تعلق دارد، چرا که به دین شناسى متعلق است و آشکار مىکند که مفروضات پیشین ما و انتظارات ما از دین، و شناخت ما از انسان تا کجا بر درک ما از کتاب و سنت تاثیر مىنهد.
اصولى است، چرا که معلوم مىکند حاجت فقیه در استنباط به کدام علوم است و مفروضات نهان و آشکار او، چه دخالت پر دامنهاى در افتاء و فهم فقهى او دارند، و ظاهر مىکند که ظهور در گرو چیست. و اجتهاد در فروع چرا محتاج اجتهاد در اصول است، و فقه تا کجا از کلام مشروب مىشود.
عرفانى است، چرا که شریعت و طریقت وحقیقت را معنا مىکند که سه گونه درک و تلقى از دیناند و هر کدام در خور طایفهاى و فرزند دیدگاهى. (1)
نقد و تحقیق
1.صرف ارتباط داشتن یک نظریه با دین شناسى یا معرفت دینى، کافى در کلامى دانستن آن نیست، کلامى بودن یک مساله یا بحث، به طور عمده از طریق موضوع آن شناخته مىشود که عقاید دینى است، و یا از طریق غایت و غرض آن که اثبات عقاید دینى و دفاع از آنهاست، و بیان اینکه مفروضات پیشین یا انتظارات انسان از دین و شناخت ما از انسان چه تاثیرى بر درک ما از کتاب و سنت (معرفت دینى) دارد، به خودى خود، هیچیک از دو ویژگى فوق را ندارد. حال اگر این کار با انگیزه و هدف کلامى انجام شود، در آن صورت، معرفت مزبور از قسم معرفتهاى درجهى اول خواهد بود، نه معرفت درجهى دوم، در حالى که چنان که در بحثبعد بیان خواهد شد مسالهى تکامل معرفت دینى از معرفتهاى درجهى دوم است.
مناسبتر این است که بحث تکامل معرفت دینى، تحت عنوان «فلسفهى معرفت دینى»، محسوب گردد نه علم کلام.
2. موضوع بحث در اصول فقه، دلیل و حجتشرعى است، روشن است که بحث قبض و بسط تئوریک شریعت (تکامل معرفت دینى) به طور مستقیم مربوط به دلیل وحجتشرعى نیست، ربط آن به اصول فقه شیوهى دیگرى نیاز دارد، و آن اینکه نظریهى مزبور مبادى یا مقدمات معرفتى اجتهاد را بیان مىکند، و از طریق بحث اجتهاد و تقلید، مىتوان آن را متعلق به اصول فقه یا فقه دانست، البته این مطلب که آیا نظریهى قبض و بسط مبادى یا مقدمات معرفتى اجتهاد را بیان مىکند، جاى بحث و تامل دارد، که در مباحث آینده روشن خواهد شد.
3. موضوع عرفان نظرى هستى مطلق و حقیقت نامحدود و نا متعین است، و غایت آن شهود و درک بىواسطهى آن حقیقت صرف و نامتعین است، روشن است که هیچیک از این دو مطلب، ربطى به بحث تحول و تکامل معرفت دینى ندارد، و اینکه آیا این نظریه مىتواند مرزهاى حقیقت، شریعت و طریقت را روشن سازد، نیازمند تامل و تحقیق است.
4. مقصود از تفسیرى بدون بحث تکامل معرفت دینى، تاریخى و تحلیلى بودن آن است، و نه تفسیر به معناى مصطلح آن به عنوان یکى از علوم دینى، این مطلب را خود مؤلف در موارد دیگر تصریح کرده است. (2)
آیا نظریهى تکامل معرفت دینى از قسم معرفتشناسى پسینى است؟
به اعتقاد آقاى سروش، نظریهى قبض و بسط، نظریهاى معرفتشناسانه است که به نحو پسینى به معرفت دینى نظر مىکند. وى بر کسانى که نظریهى او را نپذیرفتهاند طعن زده و گفته است: (3)
«پارهاى از فلسفه خواندگان که با مکتب ارسطوئیان و حکیمان مشاء و اشراق، فىالجمله، آشنایى دارند، و از تحقیقات نوین در این باب بىخبرند، بلا فاصله پس از طرح مسالهى معرفتشناسى، گمان مىبرند که منظور همان بحثهایى است که قدما در باب وجود ذهنى داشتند، از قبیل اینکه هنگام دانستن چیزى، آدمى به ماهیت آن چیز نائل مىشود یا به شبحى از آن، یا به نسبتى با آن؟ آیا علم مجرد استیا مادى، معقولات اولى و ثانیه کدامند و چه نقشى در ادراک جهان خارج دارند؟ مفاهیم کلى چگونه بر آدمى کشف مىشوند؟ مناط صدق قضایا چیست؟ و...».
اما باید گفت این گونه علم شناسى مطلقا مورد نظر معرفتشناسى جدید نیست، علم شناسى قدما ادراک شناسى است، در مقابل، آن شاخه از معرفتشناسى، که مبناى نظریهى تکامل معرفت دینى است.
اولا: به وجود ذهنى و موطن نفسانى معرفت نظر ندارد و آن را از آن حیث که کیفیتى از کیفیات روحى است، مطالعه نمىکند، بلکه موضوع و متعلقش شاخههاى دانش است، نه تصورات، و نه تک گزارههاى ساکن در ذهن، بلکه مجموعهاى از تصدیقات و تصورات که بر روى هم علمى از علوم را مىسازد(مثل علم هندسه یا طب یا فلسفه) مورد تحقیق است.
وثانیا: به جاى اینکه پیشینى (4) باشد، پسینى (5) است، یعنى وجودش مسبوق به وجود رشتههاى علمى است و نگاه تام و تمام به سیر دانشها در عالم خارج دارد و از چگونگى تولد و رشدشان خبر مىدهد.
وثالثا: به بازى عالمان با یکدیگر و هویت جمعى و جارى علم، به دیدهى اعتبار مىنگرد.
براى معرفتشناسى پسینى که معرفتى درجهى دوم است، رجوع به سیر تاریخى علوم یک فریضه است، و هر رشتهى علمى، وجودى تدریجى و تاریخى و هویتى سیال دارد که از دست دانشمندان مختلف تغذیه مىکند، و در قبض و بسط و رنجورى و فربهى مداوم است. (6)
تاملات
دربارهى معرفتبشرى اعم از دینى و غیر دینى از زوایاى مختلف مىتوان بحث کرد:
الف. از جنبهى منطقى، یعنى روشهایى که براى کسب معرفتباید به کار گرفته شود، روشن است که این نوع معرفتشناسى (منطقى) پیشینى است.
ب. روشهاى ویژهى علوم مختلف مانند: فلسفه، ریاضیات، علوم طبیعى و غیره، یا متدولوژى علوم، این بحث نیز پیشینى است.
ج. از جنبهى فلسفى، یعنى بحث دربارهى چیستى و هستى معرفت، مانند اینکه معرفت جوهر استیا عرض، و در فرض اخیر از کدام مقولهى عرضى است، و آیا مجرد استیا مادى، اقسام معرفت از قبیل حضورى، حصولى، کلى، جزئى و... این نوع بحث پسینى است، زیرا پس از تحقق معرفت انجام مىشود، بحثهاى فلسفهى قدیم دربارهى علم از این قبیل است.
د. از این جنبه که ادوات حصول معرفت و شرایط آن چیستند، علم با معلوم چه ارتباطى دارد، آیا معرفتهاى بشرى یقینىاند یا احتمالى؟ این بحث هم پیشینى است و هم پسینى، بحث در بارهى ادوات و شرایط معرفت، پیشینى، و بحث دربارهى رابطهى معرفتبا معلومات خارجى، یقینى یا احتمالى بودن آن پسینى است، این گونه بحثها همان است که از آن با عنوان «بحث المعرفه» یا «اپیستمولوژى» و نیز از آن با «فلسفهى جدید» یاد مىشود. فلسفهى نقادى کانت، که مؤلف محترم آن را معرفتشناسى پسینى دانسته، از این قبیل است.
ه. مطالعهى ء علوم مختلف از جنبهى تاریخى و جامعه شناسى، و بررسى تحولات علوم، روابط متقابل آنها، تاثیر پذیرى آنها از یکدیگر و از عوامل سیاسى، اقتصادى، اجتماعى و مانند آن، این بحث همان است که مورد نظر فرضیهى قبض و بسط است، ولى چنین بحثى را باید تحت عنوان: تاریخ شناسى و جامعه شناسى معرفتیا فلسفهىء علم قرار داد، چنان که مثلا «ایان باربور» در کتاب «علم و دین» که جنبهى غالب آن، همانا فلسفهى علم و دین است، چنین رویکردى دارد، همین رویکرد در کتاب تاریخ و فلسفهى علم «ویلیام هالزى هال» نیز به چشم مىخورد، بنابر این آن را معرفتشناسى نامیدن، و سپس با نام پسینى، آن را از معرفتشناسى معهود و معروف ممتاز کردن، کار بایستهاى نیست.
2. توضیحاتى که مؤلف قبض و بسط براى تبیین چگونگى ربط و پیوند معارف بشرى و تاثیر متقابل آنها دادهاند، مربوط به ادراکات ذهنى و افکار و اندیشههاست، آنچه تحول مىپذیرد، همان تصورات یا تصدیقات است که البته بعدا در پروندهى یکى از علوم ثبت مىشود و از عالم ذهن و درون، به عالم خارج و بیرون راه مىیابد و شاخههاى علوم را مىسازد. اینک برخى از عبارتهاى مربوط به این مطلب:
«تصور آدمى چه در علم و چه در فلسفه، مستمرا از انسان و جهان عوض مىشود، لذا در نسبتبا آن و در داد و ستد با آن، فهم و تصویر آدمى از دیانت و نبوت هم تحول خواهد یافت» (7) .
«همهى سخن در این است که آدمى وقتى به مطالعهى طبیعتیا فهم شریعت روى مىکند، همهى سرمایهى علمى و اندوختههاى ادراکى خود را به میان مىآورد و... و چون سرمایهىء علمى و اندوختهىء فرهنگى مجموعهى بشر در تحول است، آن تحول ناگزیر در جمیع شؤون رخنه مىکند و همهى مدرکات همنوا و هماهنگ مىتپند و مىخروشند، و آدمى که فهمش از همه چیز در سیلان است، فهم دینى خود را نیز نو خواهد کرد و با سایر فهمها پیوند و تناسب خواهد بخشید». (8)
«رشد معرفت آدمى، رشد کمى نیست، بلکه تحولى جوهرى است، به عبارت فلسفىتر، مولکول پیشین، مادهى صورت نوین مىشود، و تکتک عناصر کهن به حیات و هویت تازهاى مىرسند، ولذا هیچ معلوم تازهاى معلومات پیشین را به حال خود وانمىگذارد، بلکه معنا و مفاد آن را عوض مىکند». (9)
روشن است که کلماتى چون: تصور آدمى، فهم و تصویر آدمى، سرمایهى علمى، اندوختههاى ادراکى، سیلان فهم، تحول جوهرى معرفت آدمى، نسبت ماده و صورت میان معلومات پیشین و نوین، همگى مربوط به معرفت و ادراک به عنوان یک پدیده ذهنى است، و نه گزارههاى مکتوب در کتابها و رسالههاى علوم.
3. مؤلف محترم قبض و بسط آنجا که موضوع نظریه خویش را بیان نموده، پس از بیان فرق میان ایمان، دین و معرفت دینى، و این که بحث وى مربوط به قسم اخیر است، یکى از ویژگىهاى معرفت دینى را ذهنى بودن آن دانسته و چنین گفته است: «آنچه معرفت دینى خوانده مىشود، امرى استبشرى و انسانى و همهى نشانههاى بشرى بودن را دارد، یعنى رشد تدریجى مىیابد و خصومتخیز است و ظن و یقین بدان تعلق مىگیرد...و موطنش ذهن و ضمیر آدمیان است...». (10)
اقسام تحول و تکامل در معرفت دینى
تحول در معرفت دینى همچون سایر معارف بشرى دو گونه است: عرضى و طولى، تحول عرضى آن است که فهم جدید با فهم پیشین در تعارض باشد، و تحول طولى آن است که میان فهم سابق و لاحق تعارضى در کار نیست، بلکه فهم جدید بهتر از فهم پیشین است، و فرق این دو تحول این است که تحول نخست، کلیت و عمومیت ندارد، یعنى همهى احکام علمى یا دینى را شامل نمىشود، ولى تحول دوم عام و شامل است، وحتى شامل ضروریات فکرى و دینى نیز مىشوند.
وقتى درکهاى هم عرض و متعارض در میان مىآیند، کار به تصدیق یکى و تکذیب دیگرى خواهد انجامید، اما درکهاى طولى متکامل چنین نیستند و همواره با هم قابل جمعاند. در طول تاریخ ، هر دو گونه تحول در درک رخ داده و مىدهد. تحول قسم دوم، در فهم است نه در تصدیق و تکذیب. بدین معناست که مىگوییم نماز جمعه واجب است، یا خداوند یکى است، یا پیامبر اسلام خاتم پیامبران است، دچار تحول مىشوند، این تحول در غناى مفهومى آنها رخ مىدهد نه در تصدیق و تکذیبشان، وحدت خداوند را در چند سطح مىتوان فهمید. وجوب نماز و خاتمیت را نیز.
عمدهى تحول، هم در معارف دینى و هم در معارف غیر دینى بشرى، از طریق تحول طولى فهمها رخ داده و مىدهد. معرفت آدمیان به شریعت و طبیعتیا تصحیح مىشود یا تکمیل. یعنى یا خطایى کشف و رفع مىشود (تصحیح) ، و یا بر ذخیرهى معلومات پیشین کما وکیفا افزوده مىشود (تکمیل)، افزایش کیفى همان بهتر فهمیدن و بهتر شناختن است (و این همان تحول طولى است).
کسى نگفته است که قانونها و حقایق سادهاى چون آب آتش را خاموش مىکند، و یا افتادن از نردبان موجب شکستگى استخوان مىشود، یا خداوند عالم را خلق کرده است، و یا هر روز خورشید از مشرق طلوع مىکند، فردا عوض خواهد شد و نقیض آنها به جاى آنها خواهد نشست، و مثلا از این پس آب از فرو نشاندن آتش هم عاجز خواهد ماند یا دریغ خواهد کرد، بلکه سخن بر سر این است که عالمان عصر حاضر، از خاموش شدن آتش به دست آب معنى عمیقترى درک مىکنند، همچنان که حکیمان صدرایى نسبت جهان با خداوند و خلقت عالم به دست او را به نحو دیگرى در مىیابند، و یا قایلان به اعتبارى بودن وجوب، از وجوب نماز جمعه درک متفاوتى دارند، همهى سخن در تحول فهم است، نه در تحول حقیقتیا در نسبیتحقیقت، سخن در سیلان فهم ما از همه چیز است نه سیلان همه چیز، به این جمله نظر کنید:
«من امروز به خورشید نگریستم»، این جمله امروز معنایش این است : امروز از تودهاى عظیم از گاز که زمین به دورش مىچرخد پرتوهایى به چشمش تابید، و در گذشته، همین جمله چنین معنا مىداد: امروز از چشم من به جرمى نورانى که دور زمین مىچرخد، پرتوهایى تابید....
گذشتگان براى خود آبى و خاکى و هوایى و ستارهاى و زمینى و خورشیدى و گیاهى و سیمى و زرى و سلامت و مرضى داشتند و امروزیان نیز آبى و خاکى و زمینى و خورشیدى دارند، بلى هوا همیشه مؤلف از مولکولهاى ازت و اکسیژن(وبعضى گازهاى نادر) بوده است. ولى آیا بوعلى و یا ابو ریحان به واقع معتقدند که در هنگام تنفس، مولکولهاى ازت و اکسیژن را در خود مىکشند؟ آنان سیالى را که در حیز طبیعى خود بود به درون ریهها که باد بزن قلب است فرو مىبردند، و امروزیان ازت و اکسیژن را به ریه، و اکسیژن را به خون مىبرند. (11)
این مغالطه، خیل کثیرى را ره زده است که اندیشههاى باطل در گذرند و رفته رفته جاى خود را به حقها مىسپارند، اما آنکه حق است، ثابت است، و اگر تکان بخورد سرنوشتى جز باطل شدن ندارد، اینان بدین دقیقه تفطن نیافتهاند که اولا: فهم سخن حق امرى ذو مراتب است، بالاخص اگر از متکلمى محیط و علیم و صادق صدور یافته باشد، آنکه ثابت استخود حق است نه فهم حق، و ثانیا: هر سخن حقى، با حقهاى دیگر سبتسازگارى دارد و اگر در میان حقها ناهماهنگى و ناسازگارى افتد، باید در فهم خود از بعض یا همهى آنها نه چندان تجدید نظر کنیم که سازگارى مفقود و مطلوب، دوباره برقرار شود، در حالى که براى امورى که فرض بطلان در آنها مىرود، چنین تمهیدات و تدبیراتى در خور نیست.
همهى این سخنان یک مدلول دارد و آن این که سخن حق، به دلیل حقانیتش و به دلیل واقع نما بودن علوم، سرنوشتى جز سیال شدن ندارد، «هر کس به قدر فهمش فهمید مدعا را» و همین است معناى تحول، و بل تکامل معرفت دینى». (12)
تامل و تحقیق
1. تحول عرضى و طولى
در معرفتبشرى اعم از دینى و غیر دینى دو گونه تحول رخ داده و خواهد داد:
الف. تحول عرضى به این معنا که درکها و معرفتها با یکدیگر تعارض دارند. در این جا صدق و کذب راه مىیابد، زیرا دو درک متعارض را نمىتوان صادق دانست، بلکه یکى صادق و دیگرى کاذب است. مانند حرکت و سکون زمین (نظریه هیئت قدیم و جدید)، و ثبات و تکامل انواع، اصالت ماهیت و وجود، وجوب و استحباب نماز جمعه و....
ب. تحول طولى که درکها و معرفتها مکمل یکدیگرند، و هر یک مرتبه، درجه یا سطحى از معلوم را بیان مىدارد. در این جا تفاوت هست ولى تعارض نیست، و در نتیجه تکاذب نیز راه ندارد، بلکه همگى صادقند، مانند اینکه کسى در مورد آب تنها این معرفت را دارد که جسمى است روان، خاصیت پاک کنندگى دارد، تشنگى را برطرف مىکند، مایهى حیات موجودات زنده است، ولى از عناصر تشکیل دهندهى آن آگاه نیست، چنان که وزن اتمى آن را نیز نمىداند، حال اگر چنین فردى یا فرد دیگرى پس از گذشت زمانى کوتاه یا بلند دو معرفتیاد شده را نیز به دست آورد، این دو معرفت جدید با معرفتهاى سابق هیچگونه تعارضى ندارند، بلکه مکمل آنها بوده و شناخت کاملترى از آب را به دست مىدهد.
2. تحول کمى و کیفى(تصحیح و تکمیل)
این مطلب را مىتوان به گونهاى دیگر نیز بیان کرد و آن اینکه: تحول در عرفتیا به صورت تصحیح استیا تکمیل.
تصحیح دو گونه است، یا مربوط به نظریهى پیشین است و یا مربوط به دلیل یا شیوههى استدلال . ممکن است نظریه تصحیح شود ولى دلیل پیشین به قوت خود باقى باشد و نیز ممکن است دلیل و شیوه استدلال تصحیح شود، و نظریه سابق همچنان پذیرفته شود، همان گونه که احتمال تصحیح هر دو نیز وجود دارد.
تکمیل هم دو صورت دارد، یکى تکمیل معرفتحاصل در مورد موضوع مورد مطالعه (نظریه)، و دیگرى تکمیل دلیل نظریه، حال آرا و اقوال دانشمندان نسبتبه نظریهها و دلایل پیشین از چند صورت بیرون نیست:
1. تکرار نظریه و دلیل پیشین استبدون هیچگونه تغیر و تحولى.(خارج از فرض تحول معرفت است).
2. تکرار نظریه با ابطال دلیل پیشین و اثبات آن با دلیل جدید.(تحول تصحیح سبتبه دلیل و تحول تکمیلى نسبتبه نظریه).
3. تکرار نظریهى پیشین با قبول دلیل سابق به علاوهى دلیل جدید(تحول کمى در دلیل).
4. ابطال نظریهى پیشین با همان دلیل یا با دلیل دیگر(تحول تصحیحى نسبتبه نظریه).
5. تصحیح نظریه و دلیل پیشین، یعنى ابداع نظریهى جدید و رقیب نظریهى سابق با دلیل جدید و معارض با دلیل پیشین(تصحیح همه جانبه).
هرگاه تحول تکمیلى و کمى در دلیل رخ دهد و تصحیحى در نظریه واقع نشود، تحول مزبور نسبتبه دلیل عرضى است نه طولى، مثلا امتناع تسلسل علل را ابن سینا از طریق برهان «طرف و وسط»، وخواجه نصیر الدین از طریق برهان «وجوب و امکان»، و علامهى طباطبایى از طریق برهان «رابط و مستقل» اثبات کردهاند، در این جا نظریه یکى بیش نیست، ولى دلایل و راههاى اثبات آن متعدد و متفاوتند، ولى متعارض نیستند، و این هم نوعى تکمیل در معرفت است، ولى از قسم تکامل کمى است نه کیفى. از طرفى این تحول، عرضى است نه طولى، چون دلایل متعدد ناظر به یک مطلباند، و تفسیر یا فهم جدیدى از مطلب مورد بحث نیز ارائه نشده است، و فقط دلایل یا روشها تفاوت دارند، البته، این در صورتى است که عرضى و طولى بودن معرفت را با نظریه یا مدعا بسنجیم، ولى اگر خود دلایل یا راهها را مورد نظر قرار دهیم، و قوت، اختصار و روشنى آنها را در اثبات مدعا به حساب آوریم، تفاوت و تحول طولى و کیفى هم قابل تصویر است.
3. مراتب یا تکامل فهم
مراتب یا تکامل فهم، و به عبارت دیگر، فهم بهتر یک مطلب، در عین این که جنبهى کیفى دارد، ولى جدا از تکامل کمى و فهم بیشتر نیست، آن که نسبتبه یک مطلب آگاهى بیشترى دارد، فهم و آگاهى بهترى نیز خواهد داشت، مثلا فردى که صدر المتالهین را به عنوان فیلسوف و عارفى سترگ مىشناسد، از فردى که وى را به عنوان یک فیلسوف و عارف متوسط مىشناسد، نسبتبه وى فهم کاملتر و بهترى دارد، و این فهم بهتر از طریق فهم بیشتر حاصل شده است، همین گونه است فهم و ناختبیشتر نسبتبه یک پدیدهى طبیعى، یا حادثهى اجتماعى، یا مصنوع بشرى و غیره.
بنابر این تکامل کیفى فهم و معرفت، در گرو تکاملکمى آن است، حال این تکامل کمى، صورتهاى مختلفى دارد که به تفاوتهاى موجود در موضوع یا مطلب مورد شناختبستگى دارد:
1. مطلب مورد شناخت از اجزاى مختلفى تشکیل شده و جنبههاى گوناگون دارد.
2. موضوع و متعلق معرفت، بسیط است، ولى جهات یا مراتب مختلفى دارد.
3. متعلق شناخت، صفات و آثار مختلف دارد.
ولى اگر هیچیک از جنبههاى فوق وجود نداشته باشد، تکامل کمى تحقق نخواهد یافت، و در نتیجه تحول و تکامل کیفى نیز صورت نخواهد گرفت. اکنون سه مثال در کلام مؤلف «قبض و بسط» را مورد بررسى قرار مىدهیم:
1. خداوند یکتاست: شکى نیست که وجود خداوند بسیط است و هیچگونه ترکیبى در آن راه ندارد ولى صفتیکتایى از جهات مختلف قابل مطالعه است:
الف. به لحاظ ذات (توحید ذاتى) یعنى جز خداوند، موجود دیگرى که واجب الوجود بالذات و غنى بالذات باشد، وجود ندارد.
ب. به لحاظ صفات (توحید صفاتى) یعنى صفات خداوند عین ذات اویند.
ج. به لحاظ آفریدگارى (توحید در خالقیت) یعنى جز خداوند، آفریدگارى مستقل و بالذات وجود ندارد.
د. به لحاظ پروردگارى (توحید در ربوبیت) یعنى جز خداوند، پروردگارى مستقل و بالذات وجود ندارد.
ه. به لحاظ معبودیت (توحید در عبادت) یعنى جز خداوند، معبودى شایستهى پرستش و عبادت وجود ندارد.
بدون شک، فردى که از وحدانیتخداوند در همهى مراتب یاد شده، آگاه است، نسبتبه خداوند معرفتبیشتر و نیز بهترى دارد. حال اگر کسى نسبتبه همهى مراتب یاد شده آگاهى درست داشته باشد، در این صورت دیگر تحول و تکامل فهم متصور نیست، خواه فهم او نسبتبه امور دیگر تحول و تکامل یابد، یا نه....
2. پیامبر اسلام، خاتم پیامبران است: در معناى خاتمیت چند احتمال وجود دارد که برخى از آنها درست، و برخى نادرست مىباشند، یعنى احتمالاتى که در عرض یکدیگرند:
الف. پس ازپیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم هیچ پیامبرى مبعوث نخواهد شد، خواه صاحب شریعت جدید باشد یا نباشد، و شریعت اسلام تا قیامتبرقرار است، و بشر نیز به هدایتهاى دینى نیازمند است نظریهى مشهور میان مسلمانان (درست).
ب. پس از پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم، پیامبر غیر صاحب شریعت (نبى) نخواهد آمد، ولى پیامبر صاحب شریعت (رسول) مبعوث خواهد شد، نظریهى پیروان بابیت و بهائیت (نادرست).
ج. پس از پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم پیامبرى صاحب شریعتیا غیر صاحب شریعت مبعوث نخواهد شد، زیرا دیگر بشر به هدایت دینى نیاز ندارد، و رسالت دین و نبوت پایان یافته است نظریهاى که از کلمات امثال اقبال استفاده مىشود (13) و نویسندهى قبض وبسط هم آن را پذیرفته است (14) (نادرست).
حال اگر تفسیر نخست را برگزینیم، در حقیقت نظریهاى را برگزیدهایم که اولا: باید اثبات شود، و ثانیا: به پرسشها یا اشکالاتى که در این باره قابل طرح است، پاسخ داده شود، و هر اندازه آگاهى انسان نسبتبه این دو جهتبیشتر باشد، فهم او از خاتمیت نیز کاملتر خواهد بود، و آن گاه که همهى این جهات روشن شود، دیگر تحول و تکامل کیفى فهم نیز فرض ندارد.
3. نماز جمعه واجب است: در وجوب نماز جمعه(غیر از نظریهى حرمت واستحباب) دو قول است:یکى وجوب تعیینى، که در وقت مخصوص نماز جمعه، نمىتوان نماز ظهر به جاى آورد، دیگرى وجوب تخییرى که مکلف مىتواند به جاى نماز جمعه، نماز ظهر بخواند. و در هر صورت، معناى فقهى وجوب این است که خداوند انجام فعل را خواسته و ترک آن را جایز نمىداند، و اثر اخروى آن شایستگى ثواب بر فعل و استحقاق کیفر بر ترک آن است. روشن است که ترک واجب در واجب تخییرى (در مثال مزبور) به این است که هم نماز ظهر ترک شود و هم نماز جمعه، ولى فعل آن در گرو انجام یکى از آن دو مىباشد.
و در هر حال، تکامل طولى و کیفى در معناى فقهى وجوب، فرض ندارد، آنچه قابل فرض است تحول عرضى است، بدین صورت که راى مجتهد از وجوب تخییرى به تعیینى یا بالعکس تغییر کند، و این خارج از موضوع بحث است.
ممکن است گفته شود: در این جا تحول در دو مطلب قابل فرض است، یکى در دلایل حکم، و دیگرى در پى بردن به آثار و نتایج عملى آن، و این تحول از قسم تحول طولى و تکاملى است.
پاسخ این است که تحول در دلایل، اگر به صورت عرضى و تعارضى باشد، از قسم تصحیح خواهد بود نه تکمیل، و اگر به صورت توافقى باشد، آنچه تغییر مىکند، درجه اطمینان مجتهد به حکم و فتوا ست، نه در معناى وجوب.
و تحول در پى بردن به فواید و آثار عملى حکم نیز فهم انسان را نسبتبه علم و حکمتشارع بالا مىبرد، و هیچگونه تغییرى در معناى وجوب پدید نمىآورد. یعنى تحول در معرفت کلامى است نه معرفت فقهى.
ترابط و تحول در هندسهى معرفت استیا گزارهها؟
در مقالات قبض و بسط تئوریک شریعت دربارهى تحول وترابط عمومى معرفتهاى بشرى دو گونه تعبیر ناسازگار به چشم مىخورد: یکى اینکه تحولاتى که در اثر ترابط عمومى معرفتهاى بشرى با یکدیگر رخ مىدهد، مربوط به فهمها، معانى و گزارههاى علوم مختلف است، به گونهاى که هرگاه در یکى از فهمهاى انسان در زمینهى شناخت انسان و جهان، و طبیعت و شریعت تحولى صورت گیرد، در سایر فهمها و معرفتهاى او اثر مىگذارد، و آنها را نیز متحول مىسازد، ولى در موارد دیگر چنین تحولى نفى شده، و تحول عمومى به عنوان تحول در هندسهى معرفتبشر تفسیر شده است، و گاهى نیز این دو نوع تحول به صورت على البدل آمدهاند. مضافا بر اینکه از تحول هندسهى معرفت نیز تفسیر روشنى عرضه نشده است، و این مطلب، در مجموع از دو ضعف در تئورى تکامل معرفت دینى حکایت مىکند:
1. اجمال و ابهام.
2. تعارض و ناسازگارى.
اینک نمونههایى از عبارات مؤلف قبض و بسط را در ارتباط با مطالب یاد شده مىآوریم:
«مدعاى ما آن است که: فهم ما از همه چیز در حال تحول است، آن هم به نحو موجبهى کلیه که بدون استثنا است و بدیهیات وحتى همین مدعا را نیز در بر مىگیرد، یعنى فهم ما از همین مدعا نیز تحول مىیابد». (15)
مفاد عبارت فوق این است که مدعاى تحول عمومى معارف بشرى، این است که همهى فهمها، و گزارههاى علمى تحول مىیابد، حتى گزارهها و احکام بدیهى نیز از این قاعده مستثنى نیستند، فراتر از همه اینکه: خود این گزاره که «فهم ما از همه چیز در تحول است» نیز تحول مىپذیرد.
«هیچ معلوم تازهاى، معلومات پیشین را به حال خود وا نمىگذارد، بلکه معنا و مفاد آن را عوض مىکند، و هر کشف جدیدى قرینهى جدیدى مىشود تا موضوع کهن را تفسیر تازه کنیم». (16)
دلالت این عبارت نیز بر اینکه تحول عمومى معارف بشرى مربوط به یکایک گزارههاى علمى است، آشکار و گویا است، همین گونه است عبارت زیر:
«اگر در علم نکتهى بدیعى روى نماید،معرفتشناسى و یا فلسفه را متاثر مىکند، و تحول فهم فلسفى، فهم آدمى دربارهى انسان و جهان را عوض مىکند، انسان و جهان که چهره دیگر یافت، معرفت دینى هم معناى تازه به خود مىگیرد، یعنى حقیقتى کوچک و بسیط که در گوشهاى متولد مىشود دلیرانه و متواضعانه به آهستگى چنان پیش مىرود که کل جغرافیاى معرفت را دگرگون مىکند، و چنان جاى باز مىکند که همه معارف دیگر را از جاى خود بجنباند». (17)
از این گونه عبارات در مقالات قبض و بسط بسیار است، و مفاد همگى این است که تحول عمومى مورد ادعاى نظریهى «تحول و تکامل عمومى معارف بشرى و معرفتهاى دینى» این است که این تحول در همهى فهمها و معرفتها و گزارههاى علمى رخ مىدهد.
علاوه بر این مفاد پارادوکس تایید یا عکس نقیض که به عنوان دلیلى بر مدعاى ترابط کلى معارف بشرى آورده شده است نیز بر همین معنا دلالت دارد، زیرا مفاد آن چنان که خواهد آمد ربط همه قضایا با یکدیگر است. (18)
ولى عبارتهاى دیگر از نویسندهى قبض و بسط ترابط، تحول، و تکامل علوم را مربوط به رشتههاى علمى و هندسهى معرفتبشر دانسته، وحتى تحول یکایک گزارهها انکار شده است، به نمونههایى از این قسم توجه نمایید: «غرض ما از معرفت، خواه دینى و خواه غیر دینى، که اوصافى مثل تکامل را بدان منتسب مىسازیم، رشتهاى از علوم و معارف است نه تک تک گزارهها، یعنى وقتى سخن از تکامل یک علم مىگوییم غرض این نیست که تک تک گزارهها و قضایاى این علم تکامل پیدا مىکند و عوض مىشوند. غرض ما در این جا یک رشتهى علمى است نه یک قضیهى واحد یا یک تصور یا تصدیق واحد». (19)
و در جاى دیگر آمده است: «سخن اصلى ما در بارهى ارتباط میان شاخههاى بزرگ و کوچک معارف است، نه ربط هر قضیه با قضیه دیگر». (20) و در مورد دیگر گفته شده است:
«همینکه ضلعى از کثیر الاضلاع دانش بشرى بگردد یا بر آید، هندسه تمام آن شکل عوض مىشود» (21) و باز گفته شده است:
«سخن بر سر تک تک معلومات و صدق و کذبشان نیست، سخن بر سر تصویر و هندسهى کلى است که از تالیف معلومات (حق و باطل) به دست مىآید، تصویرى از جهان که به کمک پنج جزء بنا شود، بسى تاریکتر و راهزنتر است از تصویرى که با پنجاه جزء بنا شود. هر چه اجزاى غلط بیرون روند، و هرچه به عدد اجزاى صحیح افزوده شود، هندسهى بنا عینىتر وحق نماتر مىگردد، فهم ما از شریعت نیز چنین است». (22)
در جاى دیگر، تحول هندسى معرفت، مشروط به تحول یکایک اجزاى تشکیل دهنده آن دانسته شده و آمده است: «همهى سخن بر سر تصویر کلى و هندسهى جامع معرفت است نه دانستن این نکته یا معرفتبه آن دقیقه، پس در تکامل هر شاخه از معرفت، همواره دو امر دوشادوش یکدیگر تحقق مىیابند، اول: تغیر فهم ما از یکایک اجزاى آن معرفت (به دلیل رشد معارف دیگر) و دوم: تحول هندسهى معرفت، و پیدایش آرایشى جدید میان اجزاى آن(به دلیل پیدایش عناصر تازه در درون همان معرفت و نشستنشان در کنار عناصر کهن) که این هم یکبار دیگر فهم ما از اجزا را دگرگون مىکند». (23)
در عبارت فوق در تفسیر تحول و تکامل عمومى معرفتهاى بشرى سه مطلب بیان شده است:
1. تحول فهم انسان از یکایک اجزاى یک شاخه از معرفت که عامل آن رشد معارف دیگر انسان است.
2. تحول هندسه معرفت، یعنى آرایش جدید میان اجزاى تشکیل دهنده آن شاخه از معرفت، که معلول پیدایش عناصر جدید معرفتى و نشستن آنها در کنار معرفتهاى کهن است.
3. پیدایش معناى جدید در مورد اجزاى تشکیل دهندهى معرفت، که در سایهى تحول هندسى آن به دست مىآید.
اجمال و ابهام موجود در تعابیر فوق گذشته از ناسازگارى آن با مطالب پیشین این است که اگر تحول معنایى اجزاى تشکیل دهندهى معرفت، در مرحلهى پیش از تحول هندسى، و مرحلهى پس از آن، یک چیز است، مستلزم دور در معرفت است. یعنى تحول هندسى معرفت هم شرط تحول معنایى معرفت است و هم نتیجهى آن، هم علت، و هم معلول آن، و اگر این دو تحول معنایى، متفاوت است، هیچگونه توضیحى دربارهى آن داده نشده است، تا مورد بحث و نقادى قرار گیرد.
احتمال اینکه مقصود از تحول معنایى نخست، تحول کیفى است، و مقصود از تحول دوم، تحول وضعى مردود است; زیرا تحول وضعى، نه عین تحول معنایى است، ونه مستلزم آن، مگر آنکه مقصود از آن این باشد، که معناى معرفتى که از مثلا شش جزء تشکیل شده استبا معناى معرفتى که از هفت جزء تشکیل شده است، متفاوت است، و این تحول معنایى متفرع بر تحول هندسى است، و با تحول معنایى نخست فرق دارد.
این احتمال اگر چه موجه است، ولى تحقق آن جز به تغییر کمى در معرفتبه چیز دیگرى نیاز ندارد، و اینکه این تغییر و تحول کمى، در معناى یکایک اجزاى تشکیل دهنده یک شاخه از معارف بشرى تاثیر مىگذارد، ادعایى بیش نیست، وبنابر این، تحول هندسى گرچه عمومیت دارد، ولى عمومیت تحول معنایى و کیفى که مایهى تکامل فهم و معرفت انسان باشد را نتیجه نمىدهد. و در نتیجه مدعاى تئورى «تحول وتکامل علوم» را ثابت نمىکند، و شاید به همین دلیل است که مؤلف در جاى دیگر این دو نوع تحول را به صورت على البدل آورده و گفته است:
«مدعاى بزرگ ما این است که سر عوض شدن معرفت دینى، جز این نیست که آگاهى تازهاى، اعم از مثبتیا مبطل یا بى طرف، که در جاى دیگر حاصل مىشود، آگاهیهاى پیشین رابه حال خود نمىگذارد و اگر آنها را نشکند و بر نیندازد، بارى هندسه آنها را عوض مىکند و چهرهى دیگرى به آنها مىبخشد و طبقه و مقوله آنها را دگرگون مىسازد، و رنگ تازهاى به آنها مىزند، یعنى از ترکیب معلوم نوین با معلومات پیشین، مرکب تازهاى حاصل مىشود». (24)
و در جایى، هندسهى معرفت چنین تفسیر شده است:«در آمدن فهمها و معرفتهاى تازه، و نور تازه بر سخنى کهن افکندن و فهم تازهاى از آن را میسر ساختن، همان است که هندسه معرفت نامیده مىشود. سخن واحد در هندسههاى مختلف، افاده معانى مختلف خواهد کرد». (25)
در مورد دیگر آمده است: «در تصورات و در هندسهى معرفت (آرایش اصول موضوعه و متعارفه و نسبت میان قضایا، و فربهى و رنجورى مسایل...) و در اندراج معارف درجهى اول تحت معرفتى درجهى دوم، اصناف هماهنگیها و ارتباطات فرا منطقى میان معارف میسر و موجود است». (26)
ممکن است گفته شود: در وجه جمع و حل تعارض عبارتهاى مزبور مىتوان گفت: عبارتهایى که مربوط به گزارههاست، ناظر به مطلق ارتباط معارف با یکدیگر است، و عبارتهایى که مربوط به رشتهى علمى یا هندسهى معرفت است، ناظر به تحول و تکامل معارف است، نه مطلق ارتباط.
ولى نادرستى این توجیه روشن است، زیرا مدعاى نظریهى قبض و بسط تئوریک شریعت، مطلق ارتباط معارف با یکدیگر نیست، بلکه ارتباط تحولى و تکاملى است، چنانکه در عبارتهاى قبل هم بر آن تصریح شده است.
مبناى معرفتشناختى نظریهى تکامل معرفت دینى
نظریهى قبض و بسط تئوریک شریعتیا تکامل معرفت دینى بر یک اصل معرفتشناختى بنا شده، که عبارت است از: «ترابط کلى معرفتهاى بشرى» یعنى معرفتهاى بشرى با یکدیگر ارتباط و پیوندى دو جانبه دارند، بر یکدیگر اثر مىگذارند، و از یکدیگر اثر مىپذیرند، «پارههاى مختلف معرفتبشرى در داد و ستد مستمرند و ربطى وثیق با یکدیگر دارند. اگر در علم نکته بدیعى روى نماید، معرفتشناسى و یا فلسفه را متاثر مىکند، و تحول فهم فلسفى، فهم آدمى در بارهى انسان و جهان را عوض مىکند، انسان و جهان که چهرهى دیگر یافت، معرفت دینى هم معناى تازه به خود مىگیرد، یعنى حقیقتى کوچک و بسیط که در گوشهاى متولد مىشود، دلیرانه و متواضعانه به آهستگى چنان پیش مىرود که کل جغرافیاى معرفت را دگرگون مىکند. مگر مىشود مهمان تازهاى به جمعى درآید و مهمانان پیشین محفل را جا به جا نکد، یا وضع و نسبت تازهاى در میانشان نیفکند، یعنى بسط معرفت نه فقط بسط کمى و حجمى، بلکه بسطى درونى و معنوى است، هر نکتهى جدید الورود، جمیع معارف دیگر را دعوت مىکند تا دربارهى او داورى کنند و نسبتخود را به او باز گویند.
و لذا هیچ معلوم تازهاى ، معلومات پیشین را به حال خود وا نمىگذارد، بلکه معنا و مفاد آن را عوض مىکند و هر کشف جدیدى قرینهى جدیدى مىشود تا موضوع کهن را تفسیر تازه کنیم. از این رو علم و فلسفه و دین، یا معرفت علمى و فلسفى و دینى، چون آیینههایى روبهروى هم، درهم مىتابند و هر جا تصویرى بروید، در دیگرى هم روى خواهد نمود. و هر جا دگرگونىاى حادث شود بقیه هم آن را باز مىنمایند». (27)
گرچه مقتضاى این اصل و قاعده معرفتشناختى این است که همان گونه که معرفتهاى غیر دینى در معرفتهاى دینى اثر مىگذارند، و تحول و تکامل آنها سبب تحول و تکامل معرفتهاى دینى مىگردد، عکس آن نیز صادق است، و لذا تحول و تکامل معرفتهاى دینى نیز در تحول و تکامل معرفتهاى غیر دینى اثر خواهند گذاشت، ولى به اعتقاد مؤلف قبض و بسط، در معرفتهاى دینى ویژگىاى یافت مىشود که آنها را متفرع بر معرفتهاى غیر دینى مىسازد، و آنها را در موقعیت تاثیر پذیر قرار مىدهد و نه تاثیر گذار، چنان که گفته است:
«میان معرفت دینى و معرفتهاى علمى و فلسفى و عرفانى، دیالوگى مستمر برقرار است و همه در هم مىتابند و یکدیگر را معنا وجلا مىبخشند، لذا معارف بشرى در پرتو معارف دینى و یقین بدانها مىتوانند مضمون و معناى تازهاى یابند، با این همه، آنکه عقلا و عملا مقدم است، و نخست در مىآید و جغرافیاى معرفت را نقش مىکند، معارف بشرى است. یعنى آدمى ابتدا باید تصویرى از عالم و آدم داشته باشد تا بتواند نبى (نبوت) را در آن بگنجاند (یعنى جهان بینى بشرى اجازه ورود وجواز اعتبار جهان بینى دینى را صادر مىکند نه به عکس) ابتدا تصورى از عدل و ظلم و تعریفى از حسن و قبح مىباید در میان باشد، تا دین را بتوان نیکو و عادلانه خواند (یعنى دین عادلانه است نه اینکه عدل دینى است). و ابتدا آدمى باید چنان شناخته شود که محتاج انبیا گردد، و ابتدا باید معلوم شود که ساختمان انسان چه اوصافى را واجد است تا وصف فطرى و انسانى براى دین صادق آید (ابتدا از دین مىخواهیم انسانى باشد و سپس از انسان مىطلبیم که دیندار باشد).
عقل که تکلیف فوق طاقت را تقبیح مىکند و از دین مىخواهد که آدمکش و انسان ستیز نباشد، حد این طاقت را هم خود باید معلوم کند، یعنى انسان شناسى (از جمله: روانشناسى و جامعه شناسى فیزیولوژى، علم النفس فلسفى و...) که معرفتى بشرى استباید نخست در آید و تفصیلا وصف طاقتهاى بشرى را در عرصههاى مختلف زندگى باز نماید، تا انسانى بودن یا نبودن دین آشکار گردد. تا معلوم نشود غرض از عدل چیست(آن هم تفصیلا نه اجمالا و نه با کلى گوییهایى چون عدل عبارت است از وضع هر چیز در موضع خود) نمىتوان عادلانه بودن دین را معنا و اثبات کرد، و به هر رو تا آدمى مبانى جهان شناسى و انسان شناسى خود را قبلاو مستقلا منقح و مدون نکرده باشد، طرفى از معارف دینى نخواهد بست.لکن آن مبانى، خود، در تحول و سیلاناند. تصور آدمى چه در علم و چه در فلسفه مستمرا از انسان و جهان عوض مىشود، لذا در نسبتبا آن و در داد و ستد با آن، فهم و تصویر آدمى از دیانت و نبوت هم تحول خواهد یافت». (28)
تاملات
1. در اینکه معرفتهاى بشرى، به گونهاى با یکدیگر رابطه دارند، و فىالجمله، برخى از آنها بر برخى دیگر اثر مىگذارند، تردیدى نیست، بلکه سخن در کلیت و عمومیت ربط تاثیر گذار و تاثیر پذیر است، در این جا سه قاعده عقلى و بدیهى وجود دارد که چنین عمومیتى را نفى مىکند:
الف. قاعدهى سنخیت على و معلولى اقتضا مىکند که تاثیر و تاثر خواه در حوزهى واقعیتهاى عینى و خواه درحوزهى مفاهیم و ادراکات ذهنى بر اساس یک چهار چوب معین و محدود انجام گیرد، بنابر این نمىتوان پذیرفت که هر معرفتى بدون هیچگونه ملاک و ضابطه و شرط و قیدى در معرفت دیگر تاثیر مىنهد و یا از آن تاثیر مىپذیرد.
ب. تفکر چیزى جز جستجوى فکر به انگیزهى یافتن پاسخ مناسب براى مجهولات، یا شرح و تفسیر معلومات و اصلاح و تکمیل آنها نیست، هرگاه هر معرفتى بتواند هر مجهولى را حل کند، و یا هر معرفتى را تفسیر یا تصحیح و تکمیل نماید؟ دیگر تفکر معنا ندارد، زیرا در این صورت بدون نیاز به فحص و گزینش مىتوان به هر جا دست دراز نمود و میوهى شیرین معرفت را از درخت اندوختههاى ذهنى خود برگرفت، در حالى که جریان علم و معرفت و تفکر غیر از این است.
ج. علم منطق و معرفتشناسى آنگاه موضوعیت و ضرورت پیدا مىکند که حدود و ضوابطى بر تفکر و شناختبشرى حاکم باشد، و فقط بر اساس آن ضوابط بتوان چیزى را اثبات یا ابطال کرد، و یا به شرح و تفسیر و تکمیل آن پرداخت، هرگاه ضوابط و حدودى در کار نباشد، و هر معرفتى بتواند بر هر معرفتى تاثیر بگذارد، خواه به صورت مستقیم یا غیر مستقیم، منطق و معرفتشناسى لغو و بى ثمر خواهد بود.
یادآور مىشویم که نظریهى عمومیت ترابط معارف بشرى نیز مدعى است که این چارچوبهاى منطقى و معرفتشناختى را رعایت نموده است، این مدعا را با دلایل آن در بحثى دیگر بررسى خواهیم کرد.
2. جاى تردید نیست که دین شناسى و معرفت دینى و در نتیجه ایمان و اعتقاد دینى مبتنى بر یک رشته معرفتهاى بشرى و پیشینى است. فىالمثل تا اصول : امتناع تناقض، علیت، جهت کافى (فهم پذیر و تبیین پذیر دانستن واقعیت)، قواعد منطقى و صورى شناخت را نپذیریم، اثبات وجود خدا، نبوت و شریعت امکان پذیر نخواهد بود، و دین و ایمان و معرفت دینى اثبات نخواهد شد.
بر پایهى این اصول، انسان، جهان بینى خود را مىسازد، این جهان بینى در یک تقسیم بندى کلى، دو گونه الهى و مادى خواهد داشت، و هر یک از آن دو لوازم و تبعات ویژهاى دارد، و در نگرش آدمى در تفسیر انسان وجهان تاثیر مىگذارد. در جهان بینى مادى حیات بشر منحصر در همین زندگى دنیوى است، ولى در جهان بینى الهى زندگى دنیوى فصل کوتاهى از حیات انسان را تشکیل مىدهد. حیات حقیقى مربوط به سراى دیگر است. از دیدگاه جهان بینى الهى انسان علاوه بر بعد مادى و حیوانى و غریزى، داراى بعد غیر مادى، معنوى و الهى است.
همین دو نگرش متفاوت، آثارى بس عمیق و وسیع در حوزهى فرهنگ، تعلیم و تربیت، اخلاق، حقوق، اقتصاد، سیاست و سایر شؤون زندگى فردى و اجتماعى انسان دارد، بنابر این جهان بینى بشرى اگر به معناى جهان بینى مادى باشد، در این صورت، با جهان بینى دینى در تعارض است، و نمىتوان آن را مجوز یا مدخل جهان بینى دینى و الهى دانست.
و اگر مقصود از آن، اصول و قواعد کلى عقلى و منطقى است که پایههاى تفکر و عرفتبشرى به شمار مىروند، در این مرحله هنوز جهان بینى به معناى مصطلح آن تحقق نیافته است. این گونه قواعد و اصول، مبادى مشترک میان جهان بینى مادى و الهىاند.
آرى، این سخن درست است که نوع انسان شناسى آدمى در حکم به نیاز شریعت و دین و نیز قلمرو و رسالت دین و انتظارات ما از دین مؤثر است. ولى با توجه به محدودیت معرفت انسان و خطاپذیر بودن آن، نمىتوان در همهى ابعاد و سطوح بر آن تکیه کرد. بدین جهت دین ( وحى الهى) در حوزهى انسان شناسى نیز نقش تعیین کننده دارد. و این جا است که باید نسبت میان انسان شناسى بشرى و دینى را سنجید، و هرگاه حقانیت وحجیت دین را پذیرا شویم، به انسان شناسى آن نیز گردن خواهیم نهاد. و آن را بر انسان شناسى بشرى مقدم خواهیم داشت.
به عبارت دیگر: انسان شناسى بشرى و الهى (دینى) گاهى در طول یکدیگرند ، و گاهى در عرض یکدیگر. آنجا که در طول هم باشند، انسان شناسى بشرى یا مدخل و درآمدى بر اثبات شریعت است، و یا مؤید و مبین حکم دین، و آنجا که در عرض یکدیگر قرار گیرند، انسان شناسى دینى، بر انسان شناسى بشرى مقدم است.
پىنوشتها:
1. قبض و بسط تئوریک شریعت، چاپ اول، ص 8، چاپ سوم، ص 57.
2. قبض و بسط، چاپ اول، ص 119.
3. قبض و بسط، چاپ اول، ص 433.
4. apriori.
5. aposteriori.
6. قبض و بسط، چاپ اول، ص 256-259، چاپ سوم، ص 323-326.
7. قبض و بسط، چاپ اول، ص 108، چاپ سوم، ص 191.
8. همان ، ص 92 93، چاپ سوم، ص 173.
9 . همان، ص 84، چاپ سوم، ص 164.
10. قبض و بسط، چاپ اول، ص 123، چاپ سوم، ص 207.
11. قبض و بسط، چاپ اول، ص187-192 نقل به تلخیص.
12. همان، ص 203-204.
13. احیاء فکر دینى در اسلام، ترجمه احمد آرام، ص 143-147.
14. مجله کیان، شماره 29، ص 13-14.
15. قبض و بسط تئوریک شریعت، چاپ اول، ص 45.
16.همان، ص 84.
17.همان، ص85.
18.همان، ص128.
19. قبض و بسط، ص 23.
20. همان، ص313.
21. همان، ص99.
22. همان، ص 159، عبارت یاد شده مؤید نقد ما بر نظریه قبض و بسط در مبحث پیشین است ، یعنى اینکه تحول کیفى در گرو تحول کمى است.
23.همان، ص161.
24.همان، ص127.
25.همان، ص216.
26. همان، ص248.
27. قبض و بسط، چاپ اول، ص 84-85.
28. قبض و بسط، چاپ اول، ص 107-108.
با این حال، اخیرا نظریهاى مطرح شده است که معتقد است: تحول و تکامل، قانونى ستشامل و فراگیر، و هیچ اصل و قاعدهاى از آن مستثنى نیست. وحتى اصل امتناع تناقض نیز که از قطعىترین و بدیهىترین اصول تفکر و شناختبه شمار مىرود نیز مشمول اصل تحول و تکامل فهم و درک است. ما طى چند بحث جداگانه به تحلیل و بررسى این نظریه خواهیم پرداخت. اهمیت این بحثبدان جهت است که نظریهى مزبور در ارتباط با معرفتهاى دینى دو مدعا دارد که التزام به آنها در عقیده و باور دینى افراد آثار نامطلوبى خواهد داشت. این دو مدعا عبارت است از:
1. تحول و تکامل در همهى اجزا و پارههاى معرفتهاى دینى.
2. تاثیر پذیرى همهى اجزا و پارههاى معرفتهاى دینى از همهى اجزا و پارههاى معرفتهاى بیرون دینى. ذیلا نمونههایى از عبارات صاحب نظریهى مزبور را نقل نموده، آنگاه به نقد و تحلیل آن خواهیم پرداخت:
تبیین ماهیتبحث تکامل معرفت دینى
از دیدگاه مؤلف قبض و بسط، نظریهى تکامل معرفت دینى در اصل، یک نظریهى تفسیرى معرفتشناختى است، ولى به کلام، عرفان و اصول هم متعلق است.
به کلام تعلق دارد، چرا که به دین شناسى متعلق است و آشکار مىکند که مفروضات پیشین ما و انتظارات ما از دین، و شناخت ما از انسان تا کجا بر درک ما از کتاب و سنت تاثیر مىنهد.
اصولى است، چرا که معلوم مىکند حاجت فقیه در استنباط به کدام علوم است و مفروضات نهان و آشکار او، چه دخالت پر دامنهاى در افتاء و فهم فقهى او دارند، و ظاهر مىکند که ظهور در گرو چیست. و اجتهاد در فروع چرا محتاج اجتهاد در اصول است، و فقه تا کجا از کلام مشروب مىشود.
عرفانى است، چرا که شریعت و طریقت وحقیقت را معنا مىکند که سه گونه درک و تلقى از دیناند و هر کدام در خور طایفهاى و فرزند دیدگاهى. (1)
نقد و تحقیق
1.صرف ارتباط داشتن یک نظریه با دین شناسى یا معرفت دینى، کافى در کلامى دانستن آن نیست، کلامى بودن یک مساله یا بحث، به طور عمده از طریق موضوع آن شناخته مىشود که عقاید دینى است، و یا از طریق غایت و غرض آن که اثبات عقاید دینى و دفاع از آنهاست، و بیان اینکه مفروضات پیشین یا انتظارات انسان از دین و شناخت ما از انسان چه تاثیرى بر درک ما از کتاب و سنت (معرفت دینى) دارد، به خودى خود، هیچیک از دو ویژگى فوق را ندارد. حال اگر این کار با انگیزه و هدف کلامى انجام شود، در آن صورت، معرفت مزبور از قسم معرفتهاى درجهى اول خواهد بود، نه معرفت درجهى دوم، در حالى که چنان که در بحثبعد بیان خواهد شد مسالهى تکامل معرفت دینى از معرفتهاى درجهى دوم است.
مناسبتر این است که بحث تکامل معرفت دینى، تحت عنوان «فلسفهى معرفت دینى»، محسوب گردد نه علم کلام.
2. موضوع بحث در اصول فقه، دلیل و حجتشرعى است، روشن است که بحث قبض و بسط تئوریک شریعت (تکامل معرفت دینى) به طور مستقیم مربوط به دلیل وحجتشرعى نیست، ربط آن به اصول فقه شیوهى دیگرى نیاز دارد، و آن اینکه نظریهى مزبور مبادى یا مقدمات معرفتى اجتهاد را بیان مىکند، و از طریق بحث اجتهاد و تقلید، مىتوان آن را متعلق به اصول فقه یا فقه دانست، البته این مطلب که آیا نظریهى قبض و بسط مبادى یا مقدمات معرفتى اجتهاد را بیان مىکند، جاى بحث و تامل دارد، که در مباحث آینده روشن خواهد شد.
3. موضوع عرفان نظرى هستى مطلق و حقیقت نامحدود و نا متعین است، و غایت آن شهود و درک بىواسطهى آن حقیقت صرف و نامتعین است، روشن است که هیچیک از این دو مطلب، ربطى به بحث تحول و تکامل معرفت دینى ندارد، و اینکه آیا این نظریه مىتواند مرزهاى حقیقت، شریعت و طریقت را روشن سازد، نیازمند تامل و تحقیق است.
4. مقصود از تفسیرى بدون بحث تکامل معرفت دینى، تاریخى و تحلیلى بودن آن است، و نه تفسیر به معناى مصطلح آن به عنوان یکى از علوم دینى، این مطلب را خود مؤلف در موارد دیگر تصریح کرده است. (2)
آیا نظریهى تکامل معرفت دینى از قسم معرفتشناسى پسینى است؟
به اعتقاد آقاى سروش، نظریهى قبض و بسط، نظریهاى معرفتشناسانه است که به نحو پسینى به معرفت دینى نظر مىکند. وى بر کسانى که نظریهى او را نپذیرفتهاند طعن زده و گفته است: (3)
«پارهاى از فلسفه خواندگان که با مکتب ارسطوئیان و حکیمان مشاء و اشراق، فىالجمله، آشنایى دارند، و از تحقیقات نوین در این باب بىخبرند، بلا فاصله پس از طرح مسالهى معرفتشناسى، گمان مىبرند که منظور همان بحثهایى است که قدما در باب وجود ذهنى داشتند، از قبیل اینکه هنگام دانستن چیزى، آدمى به ماهیت آن چیز نائل مىشود یا به شبحى از آن، یا به نسبتى با آن؟ آیا علم مجرد استیا مادى، معقولات اولى و ثانیه کدامند و چه نقشى در ادراک جهان خارج دارند؟ مفاهیم کلى چگونه بر آدمى کشف مىشوند؟ مناط صدق قضایا چیست؟ و...».
اما باید گفت این گونه علم شناسى مطلقا مورد نظر معرفتشناسى جدید نیست، علم شناسى قدما ادراک شناسى است، در مقابل، آن شاخه از معرفتشناسى، که مبناى نظریهى تکامل معرفت دینى است.
اولا: به وجود ذهنى و موطن نفسانى معرفت نظر ندارد و آن را از آن حیث که کیفیتى از کیفیات روحى است، مطالعه نمىکند، بلکه موضوع و متعلقش شاخههاى دانش است، نه تصورات، و نه تک گزارههاى ساکن در ذهن، بلکه مجموعهاى از تصدیقات و تصورات که بر روى هم علمى از علوم را مىسازد(مثل علم هندسه یا طب یا فلسفه) مورد تحقیق است.
وثانیا: به جاى اینکه پیشینى (4) باشد، پسینى (5) است، یعنى وجودش مسبوق به وجود رشتههاى علمى است و نگاه تام و تمام به سیر دانشها در عالم خارج دارد و از چگونگى تولد و رشدشان خبر مىدهد.
وثالثا: به بازى عالمان با یکدیگر و هویت جمعى و جارى علم، به دیدهى اعتبار مىنگرد.
براى معرفتشناسى پسینى که معرفتى درجهى دوم است، رجوع به سیر تاریخى علوم یک فریضه است، و هر رشتهى علمى، وجودى تدریجى و تاریخى و هویتى سیال دارد که از دست دانشمندان مختلف تغذیه مىکند، و در قبض و بسط و رنجورى و فربهى مداوم است. (6)
تاملات
دربارهى معرفتبشرى اعم از دینى و غیر دینى از زوایاى مختلف مىتوان بحث کرد:
الف. از جنبهى منطقى، یعنى روشهایى که براى کسب معرفتباید به کار گرفته شود، روشن است که این نوع معرفتشناسى (منطقى) پیشینى است.
ب. روشهاى ویژهى علوم مختلف مانند: فلسفه، ریاضیات، علوم طبیعى و غیره، یا متدولوژى علوم، این بحث نیز پیشینى است.
ج. از جنبهى فلسفى، یعنى بحث دربارهى چیستى و هستى معرفت، مانند اینکه معرفت جوهر استیا عرض، و در فرض اخیر از کدام مقولهى عرضى است، و آیا مجرد استیا مادى، اقسام معرفت از قبیل حضورى، حصولى، کلى، جزئى و... این نوع بحث پسینى است، زیرا پس از تحقق معرفت انجام مىشود، بحثهاى فلسفهى قدیم دربارهى علم از این قبیل است.
د. از این جنبه که ادوات حصول معرفت و شرایط آن چیستند، علم با معلوم چه ارتباطى دارد، آیا معرفتهاى بشرى یقینىاند یا احتمالى؟ این بحث هم پیشینى است و هم پسینى، بحث در بارهى ادوات و شرایط معرفت، پیشینى، و بحث دربارهى رابطهى معرفتبا معلومات خارجى، یقینى یا احتمالى بودن آن پسینى است، این گونه بحثها همان است که از آن با عنوان «بحث المعرفه» یا «اپیستمولوژى» و نیز از آن با «فلسفهى جدید» یاد مىشود. فلسفهى نقادى کانت، که مؤلف محترم آن را معرفتشناسى پسینى دانسته، از این قبیل است.
ه. مطالعهى ء علوم مختلف از جنبهى تاریخى و جامعه شناسى، و بررسى تحولات علوم، روابط متقابل آنها، تاثیر پذیرى آنها از یکدیگر و از عوامل سیاسى، اقتصادى، اجتماعى و مانند آن، این بحث همان است که مورد نظر فرضیهى قبض و بسط است، ولى چنین بحثى را باید تحت عنوان: تاریخ شناسى و جامعه شناسى معرفتیا فلسفهىء علم قرار داد، چنان که مثلا «ایان باربور» در کتاب «علم و دین» که جنبهى غالب آن، همانا فلسفهى علم و دین است، چنین رویکردى دارد، همین رویکرد در کتاب تاریخ و فلسفهى علم «ویلیام هالزى هال» نیز به چشم مىخورد، بنابر این آن را معرفتشناسى نامیدن، و سپس با نام پسینى، آن را از معرفتشناسى معهود و معروف ممتاز کردن، کار بایستهاى نیست.
2. توضیحاتى که مؤلف قبض و بسط براى تبیین چگونگى ربط و پیوند معارف بشرى و تاثیر متقابل آنها دادهاند، مربوط به ادراکات ذهنى و افکار و اندیشههاست، آنچه تحول مىپذیرد، همان تصورات یا تصدیقات است که البته بعدا در پروندهى یکى از علوم ثبت مىشود و از عالم ذهن و درون، به عالم خارج و بیرون راه مىیابد و شاخههاى علوم را مىسازد. اینک برخى از عبارتهاى مربوط به این مطلب:
«تصور آدمى چه در علم و چه در فلسفه، مستمرا از انسان و جهان عوض مىشود، لذا در نسبتبا آن و در داد و ستد با آن، فهم و تصویر آدمى از دیانت و نبوت هم تحول خواهد یافت» (7) .
«همهى سخن در این است که آدمى وقتى به مطالعهى طبیعتیا فهم شریعت روى مىکند، همهى سرمایهى علمى و اندوختههاى ادراکى خود را به میان مىآورد و... و چون سرمایهىء علمى و اندوختهىء فرهنگى مجموعهى بشر در تحول است، آن تحول ناگزیر در جمیع شؤون رخنه مىکند و همهى مدرکات همنوا و هماهنگ مىتپند و مىخروشند، و آدمى که فهمش از همه چیز در سیلان است، فهم دینى خود را نیز نو خواهد کرد و با سایر فهمها پیوند و تناسب خواهد بخشید». (8)
«رشد معرفت آدمى، رشد کمى نیست، بلکه تحولى جوهرى است، به عبارت فلسفىتر، مولکول پیشین، مادهى صورت نوین مىشود، و تکتک عناصر کهن به حیات و هویت تازهاى مىرسند، ولذا هیچ معلوم تازهاى معلومات پیشین را به حال خود وانمىگذارد، بلکه معنا و مفاد آن را عوض مىکند». (9)
روشن است که کلماتى چون: تصور آدمى، فهم و تصویر آدمى، سرمایهى علمى، اندوختههاى ادراکى، سیلان فهم، تحول جوهرى معرفت آدمى، نسبت ماده و صورت میان معلومات پیشین و نوین، همگى مربوط به معرفت و ادراک به عنوان یک پدیده ذهنى است، و نه گزارههاى مکتوب در کتابها و رسالههاى علوم.
3. مؤلف محترم قبض و بسط آنجا که موضوع نظریه خویش را بیان نموده، پس از بیان فرق میان ایمان، دین و معرفت دینى، و این که بحث وى مربوط به قسم اخیر است، یکى از ویژگىهاى معرفت دینى را ذهنى بودن آن دانسته و چنین گفته است: «آنچه معرفت دینى خوانده مىشود، امرى استبشرى و انسانى و همهى نشانههاى بشرى بودن را دارد، یعنى رشد تدریجى مىیابد و خصومتخیز است و ظن و یقین بدان تعلق مىگیرد...و موطنش ذهن و ضمیر آدمیان است...». (10)
اقسام تحول و تکامل در معرفت دینى
تحول در معرفت دینى همچون سایر معارف بشرى دو گونه است: عرضى و طولى، تحول عرضى آن است که فهم جدید با فهم پیشین در تعارض باشد، و تحول طولى آن است که میان فهم سابق و لاحق تعارضى در کار نیست، بلکه فهم جدید بهتر از فهم پیشین است، و فرق این دو تحول این است که تحول نخست، کلیت و عمومیت ندارد، یعنى همهى احکام علمى یا دینى را شامل نمىشود، ولى تحول دوم عام و شامل است، وحتى شامل ضروریات فکرى و دینى نیز مىشوند.
وقتى درکهاى هم عرض و متعارض در میان مىآیند، کار به تصدیق یکى و تکذیب دیگرى خواهد انجامید، اما درکهاى طولى متکامل چنین نیستند و همواره با هم قابل جمعاند. در طول تاریخ ، هر دو گونه تحول در درک رخ داده و مىدهد. تحول قسم دوم، در فهم است نه در تصدیق و تکذیب. بدین معناست که مىگوییم نماز جمعه واجب است، یا خداوند یکى است، یا پیامبر اسلام خاتم پیامبران است، دچار تحول مىشوند، این تحول در غناى مفهومى آنها رخ مىدهد نه در تصدیق و تکذیبشان، وحدت خداوند را در چند سطح مىتوان فهمید. وجوب نماز و خاتمیت را نیز.
عمدهى تحول، هم در معارف دینى و هم در معارف غیر دینى بشرى، از طریق تحول طولى فهمها رخ داده و مىدهد. معرفت آدمیان به شریعت و طبیعتیا تصحیح مىشود یا تکمیل. یعنى یا خطایى کشف و رفع مىشود (تصحیح) ، و یا بر ذخیرهى معلومات پیشین کما وکیفا افزوده مىشود (تکمیل)، افزایش کیفى همان بهتر فهمیدن و بهتر شناختن است (و این همان تحول طولى است).
کسى نگفته است که قانونها و حقایق سادهاى چون آب آتش را خاموش مىکند، و یا افتادن از نردبان موجب شکستگى استخوان مىشود، یا خداوند عالم را خلق کرده است، و یا هر روز خورشید از مشرق طلوع مىکند، فردا عوض خواهد شد و نقیض آنها به جاى آنها خواهد نشست، و مثلا از این پس آب از فرو نشاندن آتش هم عاجز خواهد ماند یا دریغ خواهد کرد، بلکه سخن بر سر این است که عالمان عصر حاضر، از خاموش شدن آتش به دست آب معنى عمیقترى درک مىکنند، همچنان که حکیمان صدرایى نسبت جهان با خداوند و خلقت عالم به دست او را به نحو دیگرى در مىیابند، و یا قایلان به اعتبارى بودن وجوب، از وجوب نماز جمعه درک متفاوتى دارند، همهى سخن در تحول فهم است، نه در تحول حقیقتیا در نسبیتحقیقت، سخن در سیلان فهم ما از همه چیز است نه سیلان همه چیز، به این جمله نظر کنید:
«من امروز به خورشید نگریستم»، این جمله امروز معنایش این است : امروز از تودهاى عظیم از گاز که زمین به دورش مىچرخد پرتوهایى به چشمش تابید، و در گذشته، همین جمله چنین معنا مىداد: امروز از چشم من به جرمى نورانى که دور زمین مىچرخد، پرتوهایى تابید....
گذشتگان براى خود آبى و خاکى و هوایى و ستارهاى و زمینى و خورشیدى و گیاهى و سیمى و زرى و سلامت و مرضى داشتند و امروزیان نیز آبى و خاکى و زمینى و خورشیدى دارند، بلى هوا همیشه مؤلف از مولکولهاى ازت و اکسیژن(وبعضى گازهاى نادر) بوده است. ولى آیا بوعلى و یا ابو ریحان به واقع معتقدند که در هنگام تنفس، مولکولهاى ازت و اکسیژن را در خود مىکشند؟ آنان سیالى را که در حیز طبیعى خود بود به درون ریهها که باد بزن قلب است فرو مىبردند، و امروزیان ازت و اکسیژن را به ریه، و اکسیژن را به خون مىبرند. (11)
این مغالطه، خیل کثیرى را ره زده است که اندیشههاى باطل در گذرند و رفته رفته جاى خود را به حقها مىسپارند، اما آنکه حق است، ثابت است، و اگر تکان بخورد سرنوشتى جز باطل شدن ندارد، اینان بدین دقیقه تفطن نیافتهاند که اولا: فهم سخن حق امرى ذو مراتب است، بالاخص اگر از متکلمى محیط و علیم و صادق صدور یافته باشد، آنکه ثابت استخود حق است نه فهم حق، و ثانیا: هر سخن حقى، با حقهاى دیگر سبتسازگارى دارد و اگر در میان حقها ناهماهنگى و ناسازگارى افتد، باید در فهم خود از بعض یا همهى آنها نه چندان تجدید نظر کنیم که سازگارى مفقود و مطلوب، دوباره برقرار شود، در حالى که براى امورى که فرض بطلان در آنها مىرود، چنین تمهیدات و تدبیراتى در خور نیست.
همهى این سخنان یک مدلول دارد و آن این که سخن حق، به دلیل حقانیتش و به دلیل واقع نما بودن علوم، سرنوشتى جز سیال شدن ندارد، «هر کس به قدر فهمش فهمید مدعا را» و همین است معناى تحول، و بل تکامل معرفت دینى». (12)
تامل و تحقیق
1. تحول عرضى و طولى
در معرفتبشرى اعم از دینى و غیر دینى دو گونه تحول رخ داده و خواهد داد:
الف. تحول عرضى به این معنا که درکها و معرفتها با یکدیگر تعارض دارند. در این جا صدق و کذب راه مىیابد، زیرا دو درک متعارض را نمىتوان صادق دانست، بلکه یکى صادق و دیگرى کاذب است. مانند حرکت و سکون زمین (نظریه هیئت قدیم و جدید)، و ثبات و تکامل انواع، اصالت ماهیت و وجود، وجوب و استحباب نماز جمعه و....
ب. تحول طولى که درکها و معرفتها مکمل یکدیگرند، و هر یک مرتبه، درجه یا سطحى از معلوم را بیان مىدارد. در این جا تفاوت هست ولى تعارض نیست، و در نتیجه تکاذب نیز راه ندارد، بلکه همگى صادقند، مانند اینکه کسى در مورد آب تنها این معرفت را دارد که جسمى است روان، خاصیت پاک کنندگى دارد، تشنگى را برطرف مىکند، مایهى حیات موجودات زنده است، ولى از عناصر تشکیل دهندهى آن آگاه نیست، چنان که وزن اتمى آن را نیز نمىداند، حال اگر چنین فردى یا فرد دیگرى پس از گذشت زمانى کوتاه یا بلند دو معرفتیاد شده را نیز به دست آورد، این دو معرفت جدید با معرفتهاى سابق هیچگونه تعارضى ندارند، بلکه مکمل آنها بوده و شناخت کاملترى از آب را به دست مىدهد.
2. تحول کمى و کیفى(تصحیح و تکمیل)
این مطلب را مىتوان به گونهاى دیگر نیز بیان کرد و آن اینکه: تحول در عرفتیا به صورت تصحیح استیا تکمیل.
تصحیح دو گونه است، یا مربوط به نظریهى پیشین است و یا مربوط به دلیل یا شیوههى استدلال . ممکن است نظریه تصحیح شود ولى دلیل پیشین به قوت خود باقى باشد و نیز ممکن است دلیل و شیوه استدلال تصحیح شود، و نظریه سابق همچنان پذیرفته شود، همان گونه که احتمال تصحیح هر دو نیز وجود دارد.
تکمیل هم دو صورت دارد، یکى تکمیل معرفتحاصل در مورد موضوع مورد مطالعه (نظریه)، و دیگرى تکمیل دلیل نظریه، حال آرا و اقوال دانشمندان نسبتبه نظریهها و دلایل پیشین از چند صورت بیرون نیست:
1. تکرار نظریه و دلیل پیشین استبدون هیچگونه تغیر و تحولى.(خارج از فرض تحول معرفت است).
2. تکرار نظریه با ابطال دلیل پیشین و اثبات آن با دلیل جدید.(تحول تصحیح سبتبه دلیل و تحول تکمیلى نسبتبه نظریه).
3. تکرار نظریهى پیشین با قبول دلیل سابق به علاوهى دلیل جدید(تحول کمى در دلیل).
4. ابطال نظریهى پیشین با همان دلیل یا با دلیل دیگر(تحول تصحیحى نسبتبه نظریه).
5. تصحیح نظریه و دلیل پیشین، یعنى ابداع نظریهى جدید و رقیب نظریهى سابق با دلیل جدید و معارض با دلیل پیشین(تصحیح همه جانبه).
هرگاه تحول تکمیلى و کمى در دلیل رخ دهد و تصحیحى در نظریه واقع نشود، تحول مزبور نسبتبه دلیل عرضى است نه طولى، مثلا امتناع تسلسل علل را ابن سینا از طریق برهان «طرف و وسط»، وخواجه نصیر الدین از طریق برهان «وجوب و امکان»، و علامهى طباطبایى از طریق برهان «رابط و مستقل» اثبات کردهاند، در این جا نظریه یکى بیش نیست، ولى دلایل و راههاى اثبات آن متعدد و متفاوتند، ولى متعارض نیستند، و این هم نوعى تکمیل در معرفت است، ولى از قسم تکامل کمى است نه کیفى. از طرفى این تحول، عرضى است نه طولى، چون دلایل متعدد ناظر به یک مطلباند، و تفسیر یا فهم جدیدى از مطلب مورد بحث نیز ارائه نشده است، و فقط دلایل یا روشها تفاوت دارند، البته، این در صورتى است که عرضى و طولى بودن معرفت را با نظریه یا مدعا بسنجیم، ولى اگر خود دلایل یا راهها را مورد نظر قرار دهیم، و قوت، اختصار و روشنى آنها را در اثبات مدعا به حساب آوریم، تفاوت و تحول طولى و کیفى هم قابل تصویر است.
3. مراتب یا تکامل فهم
مراتب یا تکامل فهم، و به عبارت دیگر، فهم بهتر یک مطلب، در عین این که جنبهى کیفى دارد، ولى جدا از تکامل کمى و فهم بیشتر نیست، آن که نسبتبه یک مطلب آگاهى بیشترى دارد، فهم و آگاهى بهترى نیز خواهد داشت، مثلا فردى که صدر المتالهین را به عنوان فیلسوف و عارفى سترگ مىشناسد، از فردى که وى را به عنوان یک فیلسوف و عارف متوسط مىشناسد، نسبتبه وى فهم کاملتر و بهترى دارد، و این فهم بهتر از طریق فهم بیشتر حاصل شده است، همین گونه است فهم و ناختبیشتر نسبتبه یک پدیدهى طبیعى، یا حادثهى اجتماعى، یا مصنوع بشرى و غیره.
بنابر این تکامل کیفى فهم و معرفت، در گرو تکاملکمى آن است، حال این تکامل کمى، صورتهاى مختلفى دارد که به تفاوتهاى موجود در موضوع یا مطلب مورد شناختبستگى دارد:
1. مطلب مورد شناخت از اجزاى مختلفى تشکیل شده و جنبههاى گوناگون دارد.
2. موضوع و متعلق معرفت، بسیط است، ولى جهات یا مراتب مختلفى دارد.
3. متعلق شناخت، صفات و آثار مختلف دارد.
ولى اگر هیچیک از جنبههاى فوق وجود نداشته باشد، تکامل کمى تحقق نخواهد یافت، و در نتیجه تحول و تکامل کیفى نیز صورت نخواهد گرفت. اکنون سه مثال در کلام مؤلف «قبض و بسط» را مورد بررسى قرار مىدهیم:
1. خداوند یکتاست: شکى نیست که وجود خداوند بسیط است و هیچگونه ترکیبى در آن راه ندارد ولى صفتیکتایى از جهات مختلف قابل مطالعه است:
الف. به لحاظ ذات (توحید ذاتى) یعنى جز خداوند، موجود دیگرى که واجب الوجود بالذات و غنى بالذات باشد، وجود ندارد.
ب. به لحاظ صفات (توحید صفاتى) یعنى صفات خداوند عین ذات اویند.
ج. به لحاظ آفریدگارى (توحید در خالقیت) یعنى جز خداوند، آفریدگارى مستقل و بالذات وجود ندارد.
د. به لحاظ پروردگارى (توحید در ربوبیت) یعنى جز خداوند، پروردگارى مستقل و بالذات وجود ندارد.
ه. به لحاظ معبودیت (توحید در عبادت) یعنى جز خداوند، معبودى شایستهى پرستش و عبادت وجود ندارد.
بدون شک، فردى که از وحدانیتخداوند در همهى مراتب یاد شده، آگاه است، نسبتبه خداوند معرفتبیشتر و نیز بهترى دارد. حال اگر کسى نسبتبه همهى مراتب یاد شده آگاهى درست داشته باشد، در این صورت دیگر تحول و تکامل فهم متصور نیست، خواه فهم او نسبتبه امور دیگر تحول و تکامل یابد، یا نه....
2. پیامبر اسلام، خاتم پیامبران است: در معناى خاتمیت چند احتمال وجود دارد که برخى از آنها درست، و برخى نادرست مىباشند، یعنى احتمالاتى که در عرض یکدیگرند:
الف. پس ازپیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم هیچ پیامبرى مبعوث نخواهد شد، خواه صاحب شریعت جدید باشد یا نباشد، و شریعت اسلام تا قیامتبرقرار است، و بشر نیز به هدایتهاى دینى نیازمند است نظریهى مشهور میان مسلمانان (درست).
ب. پس از پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم، پیامبر غیر صاحب شریعت (نبى) نخواهد آمد، ولى پیامبر صاحب شریعت (رسول) مبعوث خواهد شد، نظریهى پیروان بابیت و بهائیت (نادرست).
ج. پس از پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم پیامبرى صاحب شریعتیا غیر صاحب شریعت مبعوث نخواهد شد، زیرا دیگر بشر به هدایت دینى نیاز ندارد، و رسالت دین و نبوت پایان یافته است نظریهاى که از کلمات امثال اقبال استفاده مىشود (13) و نویسندهى قبض وبسط هم آن را پذیرفته است (14) (نادرست).
حال اگر تفسیر نخست را برگزینیم، در حقیقت نظریهاى را برگزیدهایم که اولا: باید اثبات شود، و ثانیا: به پرسشها یا اشکالاتى که در این باره قابل طرح است، پاسخ داده شود، و هر اندازه آگاهى انسان نسبتبه این دو جهتبیشتر باشد، فهم او از خاتمیت نیز کاملتر خواهد بود، و آن گاه که همهى این جهات روشن شود، دیگر تحول و تکامل کیفى فهم نیز فرض ندارد.
3. نماز جمعه واجب است: در وجوب نماز جمعه(غیر از نظریهى حرمت واستحباب) دو قول است:یکى وجوب تعیینى، که در وقت مخصوص نماز جمعه، نمىتوان نماز ظهر به جاى آورد، دیگرى وجوب تخییرى که مکلف مىتواند به جاى نماز جمعه، نماز ظهر بخواند. و در هر صورت، معناى فقهى وجوب این است که خداوند انجام فعل را خواسته و ترک آن را جایز نمىداند، و اثر اخروى آن شایستگى ثواب بر فعل و استحقاق کیفر بر ترک آن است. روشن است که ترک واجب در واجب تخییرى (در مثال مزبور) به این است که هم نماز ظهر ترک شود و هم نماز جمعه، ولى فعل آن در گرو انجام یکى از آن دو مىباشد.
و در هر حال، تکامل طولى و کیفى در معناى فقهى وجوب، فرض ندارد، آنچه قابل فرض است تحول عرضى است، بدین صورت که راى مجتهد از وجوب تخییرى به تعیینى یا بالعکس تغییر کند، و این خارج از موضوع بحث است.
ممکن است گفته شود: در این جا تحول در دو مطلب قابل فرض است، یکى در دلایل حکم، و دیگرى در پى بردن به آثار و نتایج عملى آن، و این تحول از قسم تحول طولى و تکاملى است.
پاسخ این است که تحول در دلایل، اگر به صورت عرضى و تعارضى باشد، از قسم تصحیح خواهد بود نه تکمیل، و اگر به صورت توافقى باشد، آنچه تغییر مىکند، درجه اطمینان مجتهد به حکم و فتوا ست، نه در معناى وجوب.
و تحول در پى بردن به فواید و آثار عملى حکم نیز فهم انسان را نسبتبه علم و حکمتشارع بالا مىبرد، و هیچگونه تغییرى در معناى وجوب پدید نمىآورد. یعنى تحول در معرفت کلامى است نه معرفت فقهى.
ترابط و تحول در هندسهى معرفت استیا گزارهها؟
در مقالات قبض و بسط تئوریک شریعت دربارهى تحول وترابط عمومى معرفتهاى بشرى دو گونه تعبیر ناسازگار به چشم مىخورد: یکى اینکه تحولاتى که در اثر ترابط عمومى معرفتهاى بشرى با یکدیگر رخ مىدهد، مربوط به فهمها، معانى و گزارههاى علوم مختلف است، به گونهاى که هرگاه در یکى از فهمهاى انسان در زمینهى شناخت انسان و جهان، و طبیعت و شریعت تحولى صورت گیرد، در سایر فهمها و معرفتهاى او اثر مىگذارد، و آنها را نیز متحول مىسازد، ولى در موارد دیگر چنین تحولى نفى شده، و تحول عمومى به عنوان تحول در هندسهى معرفتبشر تفسیر شده است، و گاهى نیز این دو نوع تحول به صورت على البدل آمدهاند. مضافا بر اینکه از تحول هندسهى معرفت نیز تفسیر روشنى عرضه نشده است، و این مطلب، در مجموع از دو ضعف در تئورى تکامل معرفت دینى حکایت مىکند:
1. اجمال و ابهام.
2. تعارض و ناسازگارى.
اینک نمونههایى از عبارات مؤلف قبض و بسط را در ارتباط با مطالب یاد شده مىآوریم:
«مدعاى ما آن است که: فهم ما از همه چیز در حال تحول است، آن هم به نحو موجبهى کلیه که بدون استثنا است و بدیهیات وحتى همین مدعا را نیز در بر مىگیرد، یعنى فهم ما از همین مدعا نیز تحول مىیابد». (15)
مفاد عبارت فوق این است که مدعاى تحول عمومى معارف بشرى، این است که همهى فهمها، و گزارههاى علمى تحول مىیابد، حتى گزارهها و احکام بدیهى نیز از این قاعده مستثنى نیستند، فراتر از همه اینکه: خود این گزاره که «فهم ما از همه چیز در تحول است» نیز تحول مىپذیرد.
«هیچ معلوم تازهاى، معلومات پیشین را به حال خود وا نمىگذارد، بلکه معنا و مفاد آن را عوض مىکند، و هر کشف جدیدى قرینهى جدیدى مىشود تا موضوع کهن را تفسیر تازه کنیم». (16)
دلالت این عبارت نیز بر اینکه تحول عمومى معارف بشرى مربوط به یکایک گزارههاى علمى است، آشکار و گویا است، همین گونه است عبارت زیر:
«اگر در علم نکتهى بدیعى روى نماید،معرفتشناسى و یا فلسفه را متاثر مىکند، و تحول فهم فلسفى، فهم آدمى دربارهى انسان و جهان را عوض مىکند، انسان و جهان که چهره دیگر یافت، معرفت دینى هم معناى تازه به خود مىگیرد، یعنى حقیقتى کوچک و بسیط که در گوشهاى متولد مىشود دلیرانه و متواضعانه به آهستگى چنان پیش مىرود که کل جغرافیاى معرفت را دگرگون مىکند، و چنان جاى باز مىکند که همه معارف دیگر را از جاى خود بجنباند». (17)
از این گونه عبارات در مقالات قبض و بسط بسیار است، و مفاد همگى این است که تحول عمومى مورد ادعاى نظریهى «تحول و تکامل عمومى معارف بشرى و معرفتهاى دینى» این است که این تحول در همهى فهمها و معرفتها و گزارههاى علمى رخ مىدهد.
علاوه بر این مفاد پارادوکس تایید یا عکس نقیض که به عنوان دلیلى بر مدعاى ترابط کلى معارف بشرى آورده شده است نیز بر همین معنا دلالت دارد، زیرا مفاد آن چنان که خواهد آمد ربط همه قضایا با یکدیگر است. (18)
ولى عبارتهاى دیگر از نویسندهى قبض و بسط ترابط، تحول، و تکامل علوم را مربوط به رشتههاى علمى و هندسهى معرفتبشر دانسته، وحتى تحول یکایک گزارهها انکار شده است، به نمونههایى از این قسم توجه نمایید: «غرض ما از معرفت، خواه دینى و خواه غیر دینى، که اوصافى مثل تکامل را بدان منتسب مىسازیم، رشتهاى از علوم و معارف است نه تک تک گزارهها، یعنى وقتى سخن از تکامل یک علم مىگوییم غرض این نیست که تک تک گزارهها و قضایاى این علم تکامل پیدا مىکند و عوض مىشوند. غرض ما در این جا یک رشتهى علمى است نه یک قضیهى واحد یا یک تصور یا تصدیق واحد». (19)
و در جاى دیگر آمده است: «سخن اصلى ما در بارهى ارتباط میان شاخههاى بزرگ و کوچک معارف است، نه ربط هر قضیه با قضیه دیگر». (20) و در مورد دیگر گفته شده است:
«همینکه ضلعى از کثیر الاضلاع دانش بشرى بگردد یا بر آید، هندسه تمام آن شکل عوض مىشود» (21) و باز گفته شده است:
«سخن بر سر تک تک معلومات و صدق و کذبشان نیست، سخن بر سر تصویر و هندسهى کلى است که از تالیف معلومات (حق و باطل) به دست مىآید، تصویرى از جهان که به کمک پنج جزء بنا شود، بسى تاریکتر و راهزنتر است از تصویرى که با پنجاه جزء بنا شود. هر چه اجزاى غلط بیرون روند، و هرچه به عدد اجزاى صحیح افزوده شود، هندسهى بنا عینىتر وحق نماتر مىگردد، فهم ما از شریعت نیز چنین است». (22)
در جاى دیگر، تحول هندسى معرفت، مشروط به تحول یکایک اجزاى تشکیل دهنده آن دانسته شده و آمده است: «همهى سخن بر سر تصویر کلى و هندسهى جامع معرفت است نه دانستن این نکته یا معرفتبه آن دقیقه، پس در تکامل هر شاخه از معرفت، همواره دو امر دوشادوش یکدیگر تحقق مىیابند، اول: تغیر فهم ما از یکایک اجزاى آن معرفت (به دلیل رشد معارف دیگر) و دوم: تحول هندسهى معرفت، و پیدایش آرایشى جدید میان اجزاى آن(به دلیل پیدایش عناصر تازه در درون همان معرفت و نشستنشان در کنار عناصر کهن) که این هم یکبار دیگر فهم ما از اجزا را دگرگون مىکند». (23)
در عبارت فوق در تفسیر تحول و تکامل عمومى معرفتهاى بشرى سه مطلب بیان شده است:
1. تحول فهم انسان از یکایک اجزاى یک شاخه از معرفت که عامل آن رشد معارف دیگر انسان است.
2. تحول هندسه معرفت، یعنى آرایش جدید میان اجزاى تشکیل دهنده آن شاخه از معرفت، که معلول پیدایش عناصر جدید معرفتى و نشستن آنها در کنار معرفتهاى کهن است.
3. پیدایش معناى جدید در مورد اجزاى تشکیل دهندهى معرفت، که در سایهى تحول هندسى آن به دست مىآید.
اجمال و ابهام موجود در تعابیر فوق گذشته از ناسازگارى آن با مطالب پیشین این است که اگر تحول معنایى اجزاى تشکیل دهندهى معرفت، در مرحلهى پیش از تحول هندسى، و مرحلهى پس از آن، یک چیز است، مستلزم دور در معرفت است. یعنى تحول هندسى معرفت هم شرط تحول معنایى معرفت است و هم نتیجهى آن، هم علت، و هم معلول آن، و اگر این دو تحول معنایى، متفاوت است، هیچگونه توضیحى دربارهى آن داده نشده است، تا مورد بحث و نقادى قرار گیرد.
احتمال اینکه مقصود از تحول معنایى نخست، تحول کیفى است، و مقصود از تحول دوم، تحول وضعى مردود است; زیرا تحول وضعى، نه عین تحول معنایى است، ونه مستلزم آن، مگر آنکه مقصود از آن این باشد، که معناى معرفتى که از مثلا شش جزء تشکیل شده استبا معناى معرفتى که از هفت جزء تشکیل شده است، متفاوت است، و این تحول معنایى متفرع بر تحول هندسى است، و با تحول معنایى نخست فرق دارد.
این احتمال اگر چه موجه است، ولى تحقق آن جز به تغییر کمى در معرفتبه چیز دیگرى نیاز ندارد، و اینکه این تغییر و تحول کمى، در معناى یکایک اجزاى تشکیل دهنده یک شاخه از معارف بشرى تاثیر مىگذارد، ادعایى بیش نیست، وبنابر این، تحول هندسى گرچه عمومیت دارد، ولى عمومیت تحول معنایى و کیفى که مایهى تکامل فهم و معرفت انسان باشد را نتیجه نمىدهد. و در نتیجه مدعاى تئورى «تحول وتکامل علوم» را ثابت نمىکند، و شاید به همین دلیل است که مؤلف در جاى دیگر این دو نوع تحول را به صورت على البدل آورده و گفته است:
«مدعاى بزرگ ما این است که سر عوض شدن معرفت دینى، جز این نیست که آگاهى تازهاى، اعم از مثبتیا مبطل یا بى طرف، که در جاى دیگر حاصل مىشود، آگاهیهاى پیشین رابه حال خود نمىگذارد و اگر آنها را نشکند و بر نیندازد، بارى هندسه آنها را عوض مىکند و چهرهى دیگرى به آنها مىبخشد و طبقه و مقوله آنها را دگرگون مىسازد، و رنگ تازهاى به آنها مىزند، یعنى از ترکیب معلوم نوین با معلومات پیشین، مرکب تازهاى حاصل مىشود». (24)
و در جایى، هندسهى معرفت چنین تفسیر شده است:«در آمدن فهمها و معرفتهاى تازه، و نور تازه بر سخنى کهن افکندن و فهم تازهاى از آن را میسر ساختن، همان است که هندسه معرفت نامیده مىشود. سخن واحد در هندسههاى مختلف، افاده معانى مختلف خواهد کرد». (25)
در مورد دیگر آمده است: «در تصورات و در هندسهى معرفت (آرایش اصول موضوعه و متعارفه و نسبت میان قضایا، و فربهى و رنجورى مسایل...) و در اندراج معارف درجهى اول تحت معرفتى درجهى دوم، اصناف هماهنگیها و ارتباطات فرا منطقى میان معارف میسر و موجود است». (26)
ممکن است گفته شود: در وجه جمع و حل تعارض عبارتهاى مزبور مىتوان گفت: عبارتهایى که مربوط به گزارههاست، ناظر به مطلق ارتباط معارف با یکدیگر است، و عبارتهایى که مربوط به رشتهى علمى یا هندسهى معرفت است، ناظر به تحول و تکامل معارف است، نه مطلق ارتباط.
ولى نادرستى این توجیه روشن است، زیرا مدعاى نظریهى قبض و بسط تئوریک شریعت، مطلق ارتباط معارف با یکدیگر نیست، بلکه ارتباط تحولى و تکاملى است، چنانکه در عبارتهاى قبل هم بر آن تصریح شده است.
مبناى معرفتشناختى نظریهى تکامل معرفت دینى
نظریهى قبض و بسط تئوریک شریعتیا تکامل معرفت دینى بر یک اصل معرفتشناختى بنا شده، که عبارت است از: «ترابط کلى معرفتهاى بشرى» یعنى معرفتهاى بشرى با یکدیگر ارتباط و پیوندى دو جانبه دارند، بر یکدیگر اثر مىگذارند، و از یکدیگر اثر مىپذیرند، «پارههاى مختلف معرفتبشرى در داد و ستد مستمرند و ربطى وثیق با یکدیگر دارند. اگر در علم نکته بدیعى روى نماید، معرفتشناسى و یا فلسفه را متاثر مىکند، و تحول فهم فلسفى، فهم آدمى در بارهى انسان و جهان را عوض مىکند، انسان و جهان که چهرهى دیگر یافت، معرفت دینى هم معناى تازه به خود مىگیرد، یعنى حقیقتى کوچک و بسیط که در گوشهاى متولد مىشود، دلیرانه و متواضعانه به آهستگى چنان پیش مىرود که کل جغرافیاى معرفت را دگرگون مىکند. مگر مىشود مهمان تازهاى به جمعى درآید و مهمانان پیشین محفل را جا به جا نکد، یا وضع و نسبت تازهاى در میانشان نیفکند، یعنى بسط معرفت نه فقط بسط کمى و حجمى، بلکه بسطى درونى و معنوى است، هر نکتهى جدید الورود، جمیع معارف دیگر را دعوت مىکند تا دربارهى او داورى کنند و نسبتخود را به او باز گویند.
و لذا هیچ معلوم تازهاى ، معلومات پیشین را به حال خود وا نمىگذارد، بلکه معنا و مفاد آن را عوض مىکند و هر کشف جدیدى قرینهى جدیدى مىشود تا موضوع کهن را تفسیر تازه کنیم. از این رو علم و فلسفه و دین، یا معرفت علمى و فلسفى و دینى، چون آیینههایى روبهروى هم، درهم مىتابند و هر جا تصویرى بروید، در دیگرى هم روى خواهد نمود. و هر جا دگرگونىاى حادث شود بقیه هم آن را باز مىنمایند». (27)
گرچه مقتضاى این اصل و قاعده معرفتشناختى این است که همان گونه که معرفتهاى غیر دینى در معرفتهاى دینى اثر مىگذارند، و تحول و تکامل آنها سبب تحول و تکامل معرفتهاى دینى مىگردد، عکس آن نیز صادق است، و لذا تحول و تکامل معرفتهاى دینى نیز در تحول و تکامل معرفتهاى غیر دینى اثر خواهند گذاشت، ولى به اعتقاد مؤلف قبض و بسط، در معرفتهاى دینى ویژگىاى یافت مىشود که آنها را متفرع بر معرفتهاى غیر دینى مىسازد، و آنها را در موقعیت تاثیر پذیر قرار مىدهد و نه تاثیر گذار، چنان که گفته است:
«میان معرفت دینى و معرفتهاى علمى و فلسفى و عرفانى، دیالوگى مستمر برقرار است و همه در هم مىتابند و یکدیگر را معنا وجلا مىبخشند، لذا معارف بشرى در پرتو معارف دینى و یقین بدانها مىتوانند مضمون و معناى تازهاى یابند، با این همه، آنکه عقلا و عملا مقدم است، و نخست در مىآید و جغرافیاى معرفت را نقش مىکند، معارف بشرى است. یعنى آدمى ابتدا باید تصویرى از عالم و آدم داشته باشد تا بتواند نبى (نبوت) را در آن بگنجاند (یعنى جهان بینى بشرى اجازه ورود وجواز اعتبار جهان بینى دینى را صادر مىکند نه به عکس) ابتدا تصورى از عدل و ظلم و تعریفى از حسن و قبح مىباید در میان باشد، تا دین را بتوان نیکو و عادلانه خواند (یعنى دین عادلانه است نه اینکه عدل دینى است). و ابتدا آدمى باید چنان شناخته شود که محتاج انبیا گردد، و ابتدا باید معلوم شود که ساختمان انسان چه اوصافى را واجد است تا وصف فطرى و انسانى براى دین صادق آید (ابتدا از دین مىخواهیم انسانى باشد و سپس از انسان مىطلبیم که دیندار باشد).
عقل که تکلیف فوق طاقت را تقبیح مىکند و از دین مىخواهد که آدمکش و انسان ستیز نباشد، حد این طاقت را هم خود باید معلوم کند، یعنى انسان شناسى (از جمله: روانشناسى و جامعه شناسى فیزیولوژى، علم النفس فلسفى و...) که معرفتى بشرى استباید نخست در آید و تفصیلا وصف طاقتهاى بشرى را در عرصههاى مختلف زندگى باز نماید، تا انسانى بودن یا نبودن دین آشکار گردد. تا معلوم نشود غرض از عدل چیست(آن هم تفصیلا نه اجمالا و نه با کلى گوییهایى چون عدل عبارت است از وضع هر چیز در موضع خود) نمىتوان عادلانه بودن دین را معنا و اثبات کرد، و به هر رو تا آدمى مبانى جهان شناسى و انسان شناسى خود را قبلاو مستقلا منقح و مدون نکرده باشد، طرفى از معارف دینى نخواهد بست.لکن آن مبانى، خود، در تحول و سیلاناند. تصور آدمى چه در علم و چه در فلسفه مستمرا از انسان و جهان عوض مىشود، لذا در نسبتبا آن و در داد و ستد با آن، فهم و تصویر آدمى از دیانت و نبوت هم تحول خواهد یافت». (28)
تاملات
1. در اینکه معرفتهاى بشرى، به گونهاى با یکدیگر رابطه دارند، و فىالجمله، برخى از آنها بر برخى دیگر اثر مىگذارند، تردیدى نیست، بلکه سخن در کلیت و عمومیت ربط تاثیر گذار و تاثیر پذیر است، در این جا سه قاعده عقلى و بدیهى وجود دارد که چنین عمومیتى را نفى مىکند:
الف. قاعدهى سنخیت على و معلولى اقتضا مىکند که تاثیر و تاثر خواه در حوزهى واقعیتهاى عینى و خواه درحوزهى مفاهیم و ادراکات ذهنى بر اساس یک چهار چوب معین و محدود انجام گیرد، بنابر این نمىتوان پذیرفت که هر معرفتى بدون هیچگونه ملاک و ضابطه و شرط و قیدى در معرفت دیگر تاثیر مىنهد و یا از آن تاثیر مىپذیرد.
ب. تفکر چیزى جز جستجوى فکر به انگیزهى یافتن پاسخ مناسب براى مجهولات، یا شرح و تفسیر معلومات و اصلاح و تکمیل آنها نیست، هرگاه هر معرفتى بتواند هر مجهولى را حل کند، و یا هر معرفتى را تفسیر یا تصحیح و تکمیل نماید؟ دیگر تفکر معنا ندارد، زیرا در این صورت بدون نیاز به فحص و گزینش مىتوان به هر جا دست دراز نمود و میوهى شیرین معرفت را از درخت اندوختههاى ذهنى خود برگرفت، در حالى که جریان علم و معرفت و تفکر غیر از این است.
ج. علم منطق و معرفتشناسى آنگاه موضوعیت و ضرورت پیدا مىکند که حدود و ضوابطى بر تفکر و شناختبشرى حاکم باشد، و فقط بر اساس آن ضوابط بتوان چیزى را اثبات یا ابطال کرد، و یا به شرح و تفسیر و تکمیل آن پرداخت، هرگاه ضوابط و حدودى در کار نباشد، و هر معرفتى بتواند بر هر معرفتى تاثیر بگذارد، خواه به صورت مستقیم یا غیر مستقیم، منطق و معرفتشناسى لغو و بى ثمر خواهد بود.
یادآور مىشویم که نظریهى عمومیت ترابط معارف بشرى نیز مدعى است که این چارچوبهاى منطقى و معرفتشناختى را رعایت نموده است، این مدعا را با دلایل آن در بحثى دیگر بررسى خواهیم کرد.
2. جاى تردید نیست که دین شناسى و معرفت دینى و در نتیجه ایمان و اعتقاد دینى مبتنى بر یک رشته معرفتهاى بشرى و پیشینى است. فىالمثل تا اصول : امتناع تناقض، علیت، جهت کافى (فهم پذیر و تبیین پذیر دانستن واقعیت)، قواعد منطقى و صورى شناخت را نپذیریم، اثبات وجود خدا، نبوت و شریعت امکان پذیر نخواهد بود، و دین و ایمان و معرفت دینى اثبات نخواهد شد.
بر پایهى این اصول، انسان، جهان بینى خود را مىسازد، این جهان بینى در یک تقسیم بندى کلى، دو گونه الهى و مادى خواهد داشت، و هر یک از آن دو لوازم و تبعات ویژهاى دارد، و در نگرش آدمى در تفسیر انسان وجهان تاثیر مىگذارد. در جهان بینى مادى حیات بشر منحصر در همین زندگى دنیوى است، ولى در جهان بینى الهى زندگى دنیوى فصل کوتاهى از حیات انسان را تشکیل مىدهد. حیات حقیقى مربوط به سراى دیگر است. از دیدگاه جهان بینى الهى انسان علاوه بر بعد مادى و حیوانى و غریزى، داراى بعد غیر مادى، معنوى و الهى است.
همین دو نگرش متفاوت، آثارى بس عمیق و وسیع در حوزهى فرهنگ، تعلیم و تربیت، اخلاق، حقوق، اقتصاد، سیاست و سایر شؤون زندگى فردى و اجتماعى انسان دارد، بنابر این جهان بینى بشرى اگر به معناى جهان بینى مادى باشد، در این صورت، با جهان بینى دینى در تعارض است، و نمىتوان آن را مجوز یا مدخل جهان بینى دینى و الهى دانست.
و اگر مقصود از آن، اصول و قواعد کلى عقلى و منطقى است که پایههاى تفکر و عرفتبشرى به شمار مىروند، در این مرحله هنوز جهان بینى به معناى مصطلح آن تحقق نیافته است. این گونه قواعد و اصول، مبادى مشترک میان جهان بینى مادى و الهىاند.
آرى، این سخن درست است که نوع انسان شناسى آدمى در حکم به نیاز شریعت و دین و نیز قلمرو و رسالت دین و انتظارات ما از دین مؤثر است. ولى با توجه به محدودیت معرفت انسان و خطاپذیر بودن آن، نمىتوان در همهى ابعاد و سطوح بر آن تکیه کرد. بدین جهت دین ( وحى الهى) در حوزهى انسان شناسى نیز نقش تعیین کننده دارد. و این جا است که باید نسبت میان انسان شناسى بشرى و دینى را سنجید، و هرگاه حقانیت وحجیت دین را پذیرا شویم، به انسان شناسى آن نیز گردن خواهیم نهاد. و آن را بر انسان شناسى بشرى مقدم خواهیم داشت.
به عبارت دیگر: انسان شناسى بشرى و الهى (دینى) گاهى در طول یکدیگرند ، و گاهى در عرض یکدیگر. آنجا که در طول هم باشند، انسان شناسى بشرى یا مدخل و درآمدى بر اثبات شریعت است، و یا مؤید و مبین حکم دین، و آنجا که در عرض یکدیگر قرار گیرند، انسان شناسى دینى، بر انسان شناسى بشرى مقدم است.
پىنوشتها:
1. قبض و بسط تئوریک شریعت، چاپ اول، ص 8، چاپ سوم، ص 57.
2. قبض و بسط، چاپ اول، ص 119.
3. قبض و بسط، چاپ اول، ص 433.
4. apriori.
5. aposteriori.
6. قبض و بسط، چاپ اول، ص 256-259، چاپ سوم، ص 323-326.
7. قبض و بسط، چاپ اول، ص 108، چاپ سوم، ص 191.
8. همان ، ص 92 93، چاپ سوم، ص 173.
9 . همان، ص 84، چاپ سوم، ص 164.
10. قبض و بسط، چاپ اول، ص 123، چاپ سوم، ص 207.
11. قبض و بسط، چاپ اول، ص187-192 نقل به تلخیص.
12. همان، ص 203-204.
13. احیاء فکر دینى در اسلام، ترجمه احمد آرام، ص 143-147.
14. مجله کیان، شماره 29، ص 13-14.
15. قبض و بسط تئوریک شریعت، چاپ اول، ص 45.
16.همان، ص 84.
17.همان، ص85.
18.همان، ص128.
19. قبض و بسط، ص 23.
20. همان، ص313.
21. همان، ص99.
22. همان، ص 159، عبارت یاد شده مؤید نقد ما بر نظریه قبض و بسط در مبحث پیشین است ، یعنى اینکه تحول کیفى در گرو تحول کمى است.
23.همان، ص161.
24.همان، ص127.
25.همان، ص216.
26. همان، ص248.
27. قبض و بسط، چاپ اول، ص 84-85.
28. قبض و بسط، چاپ اول، ص 107-108.