آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۲

چکیده

متن

1.وحى: تجلى شخصیت‏باطنى پیامبر.
2. وحى: تجلى نبوغ عقلى.
وحى: تجلى شخصیت درونى
در تحلیل و تبیین وحى دو نظریه‏ى دیگرى است که به تشریح آنها مى‏پردازیم. نخست، نظریه‏ى «تجلى شخصیت درونى‏» را توضیح مى‏دهیم که فاصله چندانى، با نظریه‏ى «وحى نفسى‏» ندارد.
جز این‏که در این جا، مساله‏ى خیال و تخیل در کار نیست، بلکه افاضه‏اى است از باطن نفس به ظاهر آن و حاصل آن این است که از نظر روانکاوى، روان انسان داراى دو بخش است. بخشى از آن ظاهر و بخش دیگر آن پنهان است. بخش نخست از روان انسان را «روان خود آگاه‏» و بخش دوم آن را «روان ناخود آگاه‏» مى‏نامند.
روان ناخود آگاه، بر روان خود آگاه حکومت و فرمانروایى دارد; چه بسا انسان رازى دارد که هرگز راضى به کشف آن نیست. و از ترس فاش شدن، آن را به دست فراموشى مى‏سپارد، اما ناگهان بر زبان او جارى مى‏گردد و راز خود را فاش مى‏سازد و نکته‏ى آن این است که: چنین راز از جهان ناخود آگاه وارد حوزه‏ى خودآگاه مى‏گردد و به فرماندهى بخش ناخود آگاه روان، بخش خود آگاه بدون اختیار آن را مى‏پذیرد و از طریق زبان ظاهر مى‏گردد.
ممکن است این فرمایش امیر مؤمنان علیه السلام که «هیچ کس چیزى را پنهان نمى‏کند مگر آن که (در مواقعى) در چهره‏ى او ظاهر و یا بر زبان او جارى گردد» (1) اشاره به همین مطلب باشد.
قرآن کریم، خداوند را داناى پنهان و پنهان‏تر («سر» و «اخفى‏») توصیف کرده مى‏فرماید:
«و ان تجهر بالقول فانه یعلم السر و اخفى‏» (طه/7)
«و اگر سخن خود را آشکار کنى (یا پنهان سازى، از نظر علم الهى یکسان است) زیرا او پنهان و پنهان‏تر را مى‏داند».
امام صادق علیه السلام در تفسیر این آیه فرمود:«"السر" ما اخفیته فی نفسک و" اخفى" ما خطر ببالک ثم انسیته‏» (2) . راز ، آن چیزى است که آن را در دل پنهان نموده‏اى و پنهان‏تر آن است که در ذهن آمده ولى آن را به دست فراموشى سپرده‏اى.
این گروه با اثبات این شخصیت نامریى براى انسان مى‏خواهند مشکل وحى را از این طریق توجیه کنند. مى‏گویند:وحى همان تراوش وجدان مخفى و تجلى شعور باطن پیامبران است و هرگز فرشته‏اى در کار نبوده و پیامى از خدا نیامده است، بلکه شخصیت‏باطنى آنان در صفحه ذهن «ناخود آگاه‏»، ظاهر شده و از آن نهانگاه به صفحه ذهن «خودآگاه‏» وارد مى‏شود.
فرید وجدى (متوفاى 1372) در تبیین این نظریه چنین گفته است: دانشمندان اروپا تا قرن شانزدهم بسان ملتهاى دیگر، به وحى آسمانى و بسیارى از موضوعات غیبى معتقد بودند، روزى که طلایع تمدن جدید در افق علمى ملت اروپا آشکار گردید و فلسفه مادى از نو رونق گرفت این حقیقت مذهبى در ردیف افسانه درآمد، وحى و صاحب آن نیز مورد انکار قرار گرفت.
ولى از سال 1846 که در امریکا موضوع وجود روح مستقل، بار دیگر مطرح گردید و از آنجا به سرزمین اروپا سرایت کرد و با دلایل حسى ثابت گردید که جهانى وراى این ماده که داراى عقول و افکار بزرگ است وجود دارد، موضوع روح و وحى بار دیگر روى پرده‏ى علوم دانشمندان ظاهر شد ومورد توجه قرار گرفت.
براى رسیدگى به حقیقت این مساله در سال 1882 در لندن جمعیتى به نام «گروه بحثهاى روانى‏» زیر نظر استاد جویک استاد دانشگاه کمبریج تشکیل گردید و اعضاى این جلسه عبارت بودند از:"اولیفردلوته" که بعدها لقب داروین علوم طبیعى گرفت، "ویلیام کروکس" شیمیدان بزرگ انگلستان، "فردریک میرس" و "هودسن" استادان دانشگاه "هاروارد"امریکا و....
هدف از تشکیل این کنگره‏ى علمى این بود در باره‏ى وجود وعدم روح نموده که داورى قاطع و در صورت عدم ثبوت، آن را از صحنه‏ى علم و فلسفه حذف نمایند. این گروه حوادث بیشمارى را مورد مطالعه قرار داده و متجاوز از پنجاه جلد کتاب در این باره انتشار داده‏اند. نتیجه مطالعات آنها این شد که انسان دو شخصیت روانى دارد:
1. شخصیت ظاهرى که در حصار قواى پنجگانه مى‏باشد.
2. شخصیت‏باطنى، مواقعى که شعور ظاهرى به حالت تعطیل در آید او شروع به فعالیت کرده و تجلیاتى از خود نشان مى‏دهد ضمیر باطن در یک افق بسیار وسیعى فعالیت نموده حتى فعالیتهاى غیر ارادى اعضاى بدن مانند کبد و قلب و معده معلول فعل اوست، و او منبعى الهام بخش براى بسیارى از افکار ناگهانى و تجلیات غیر ارادى مى‏باشد. شخصیت دوم انسان روى آزمایشهاى فراوانى به صورت امر حسى در آمده و دیده شده که گروهى که در حالت عادى و بیدارى از نظر تفکر جزو طبقه متوسط یا پایین‏تر به شمار مى‏روند، در مواقع تنویم مغناطیسى به یک سلسله فعالیتهاى علمى و فکرى دست مى‏زنند که انجام آن از عهده‏ى طبقه دانشمند اجتماع خارج است، آنان از مجموع آزمایشهایى که انجام دادند به وجود روح و ضمیرى باطن که قدرت و تجلى علمى و فکرى آن، به مراتب از ضمیر ظاهر قوى‏تر است، قایل شده و روح و کلیه افکار بلند را تجلى او دانسته‏اند.
آنان با این دلایل، شخصیت دومى براى انسان قایل شده که فعالیت آن در اختیار انسان نبوده و تابع اراده او نیست. این شخصیت نامرئى بسان شخصیت مرئى شدت و ضعف دارد. و هر چه قوى‏تر باشد تجلیات آن صحیح‏تر و بیشتر خواهد بود.
وحى در نزد آنان همان تراوش وجدان مخفى و تجلى شعور باطن پیامبران، که آنان را به آنچه نمى‏دانند آگاه ساخته و اصول ترقى را به آنان مى‏آموزند. و هرگز فرشته‏اى در کار نبوده و پیامى ازخدا نیاورده است. و اگر گاهى صورتى را در برابر دیدگان خود مى‏دیدند، صورت متجسد همان روح خودشان مى‏باشد که در برابر آنها مجسم گردیده است. سپس مى‏گوید:
«والوحى عندهم لا یکون الا بظهور الشخصیة الباطنة للرسول، ووحیها الیه ما ینفعه وینفع قومه المعاصرین له...» (3) .
تحلیل این نظریه
این نظریه بسان نظریه‏ى پیش کاملا بى‏پایه است. در نظریه نخست، وحى مخلوق تخیل انسان بوده و در این نظریه، وحى، مولود ضمیر مخفى معرفى شده است، و سرانجام هر دو نظریه، وحى را مخلوق نفس انسانى مى‏دانند، چیزى که هست دومى رنگ علمى بیشترى به خود گرفته است. در این باره چند مطلب را یادآور مى‏شویم:
1. اگر ما براى انسان، شعور مخفى و ضمیر ناخودآگاه قایل شدیم، به چه دلیل باید وحى را معلول افاضه درونى نفس بدانیم و ارتباط آن را از مقام ربوبى قطع کنیم؟ طراح این نظریه هرگز رابطه این دو را با هم بیان نکرده است. به چه دلیل مى‏گوید وحى تراوش ضمیر ناخود آگاه است؟ یک چنین تحلیل و برداشت عاملى جز غرور علمى ندارد. بشر مى‏خواهد تمام مجهولات خود را در یک عصر حل کند و براى آینده جاى سؤال و ابهامى باقى نماند. چقدر فکر خام و سست و بى‏پایه‏اى است؟
«و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا» (اسراء/85).
2. تجلیات ضمیر ناخود آگاه در افراد صحیح و سالم بسیار کم و نادر است و قلمرو ذهن ناخود آگاه معمولا در افراد بیمار، خسته، نگران و شکست‏خورده تجلى مى‏نماید; زیرا قلمرو ذهن ناخود آگاه آنان از مشاغل روزانه کاملا تخلیه شده است، و میان هزاران دانشمند براى یک دانشمند، آن هم در طول عمر یکى دو بار ممکن است اتفاق افتد که به طور ناخود آگاه بدون تامل و تفکر در سطح ذهن خود آگاه به برهان نظریه‏اى دست‏یابد.
خلاصه: تجلى شعور باطن در زندگى انسان بسیار کم است و در شرایط خاصى مانند رؤیا، با دگرگونیهاى زندگى که توجه او را از عالم خارج کم مى‏کند، و به ضمیر باطن متوجه مى‏سازد، تجلى مى‏نماید.
ولى این شرایط در پیامبران وجود نداشته است و قرآن مجید در مدت 23 سال بر پیامبر نازل گردید. و در این مدت قلمرو خود آگاه او کاملا به واسطه مسایل و فعالیت‏هاى سیاسى و تبلیغى و دهها گرفتاریهاى روزانه اشغال بود، و تمام توجه او معطوف به این فعالیت‏ها بوده است. بسیارى از آیات مربوط به جهاد، در صحنه‏هاى خونین نبرد نازل شده، و در آن حالت‏شخصیت روحى او مقهور و متاثر مسایل حاد نظامى و سیاسى بوده است.
اگر پیامبران الهى افرادى گوشه گیر، بیمار، خسته، و شکست‏خورده در زندگى بودند و شرایط فعالیت ضمیر باطن، در آنها موجود بود، و ضمیر ظاهر و خود آگاه آنان دستخوش ضمیر باطن و ناخود آگاه آنان بود، جاى یک چنین توهم پیرامون وحى آسمانى بود. ولى پیامبران آسمانى در طول دوران نبوت خود، مردانى مجاهد و مبارز بودند که فکرى جز اصلاح اجتماع و رهبرى مردم و حل مشکلات زندگى و بالا بردن سطح معنویات آنان نداشتند در یک چنین شرایط، چگونه شخصیت دوم انسان مى‏تواند فعالیت کند وحقایق مهمى را از ضمیر باطن و ناخود آگاه به روح خود آگاه القا نماید؟!
3. مدعیان وحى، مصلحان پاک و مخلصان پیراسته از هر نوع دروغ بودند; چرا آنان تعالیم خود را به مبدا آفرینش نسبت داده‏اند و هرگز در گفتار آنان حتى اشاره‏اى هم به تجلى شخصیت‏باطنى پیامبر وجود ندارد. چنان که مى‏فرماید:
«کذلک یوحى الیک و الى الذین من قبلک الله العزیز الحکیم‏» (شورى/3) .
«این چنین خداى عزیز وحکیم به تو و به کسانى که قبل از تو بودند وحى (کرده و) مى‏کند».
4. هرگاه وحى پرتوى از تجلى شخصیت‏باطنى پیامبران باشد، باید در هر عصر با مدعیان نبوت فراوانى رو به رو باشیم; زیرا همان شرایطى که بر پیامبران حکومت مى‏کرد، بر افراد دیگرى نیز حکومت مى‏کند، بنابر این باید در شرایط یکسان، نتیجه یکسان داشته باشیم، درحالى که جریان بر خلاف آن است، پس از نبوت پیامبر اسلام، افراد انگشت‏شمارى دعوى نبوت کردند، وهمگى در زمان کوتاهى رسوا شدند، و هیچ اثر پیامبرگونه‏اى از آنان باقى نمانده است، در این صورت چگونه مى‏توان وحى را تجلى شخصیت درونى دانست؟!
5. تعالیم بلند و حیات بخش پیامبران که از افق فکر نوابغ بالاتر است، نمى‏تواند معلول تجلى عقل درونى افراد نابغه باشد، تا چه رسد به افراد عادى.
حقیقت این است که چنین نظریه پردازان در باره وحى، به عللى تصمیم گرفته‏اند ارتباط بشر را با عالم غیب انکار کنند، ویک چنین پیشداورى آنان را به چنین توجیهاتى برانگیخته است، که از نظر متفکران فاقد ارزش است.
وحى :تجلى نبوغ عقلى
گروهى بر این عقیده‏اند که نبوغ فردى، سبب اندیشه‏هایى در درون افراد مى‏شود که از آن به نام «وحى‏» و نبوت تعبیر مى‏کنند. آنان در این مورد مى‏گویند:
دستگاه آفرینش، افراد نابغه و خیرخواهى را در دامن خویش پرورش مى‏دهد و آنان روى نبوغ ذاتى و افکار عالى خود جامعه را به اخلاق نیک و اعمال شایسته و رعایت عدالت اجتماعى و... دعوت نموده، و از این رهگذر گامهاى مؤثرى براى سعادت بشر بر مى‏دارند. و آنچه را که به عنوان دستور و قانون به مردم عرضه مى‏دارند، جز نتیجه نبوغ و زاییده‏ى فکر عالى آنان چیز دیگرى نیست و هرگز ارتباطى با جهان دیگر ندارند.
وحى، منبعى جز عقل انسانى ندارد و محصول نبوغ بشرى است، و در طول تاریخ بشر، در هر قرنى، نوابغى که عالى‏ترین تجلیات افکار انسانى را دارا بودند بروز کرده و خدماتى به جهان انسانیت نموده‏اند.
برخى از آنان پا فراتر نهاده، وجود نبوغ را معلول یک سلسله حوادث و اتفاقات روانى دانسته وکوشیده‏اند که با بررسى‏هاى وهمى و پندارى، این علل را در زندگى پیامبران نیز پیدا کنند.
عواملى که موجب بالا رفتن استعداد و پیدایش نبوغ مى‏گردد، در نظر آنان به قرار زیر است:
1. عشق; این عامل قوى‏ترین و پر انرژى‏ترین افکار را به وجود مى‏آورد; زیرا عشق طولانى سبب مى‏شود که عاشق، صحنه‏هاى رؤیایى را در سر بپروراند، وفکر وى در طول این مدت سریع و پر انرژى گردد.
2. ستمکشى طولانى; این عامل سبب مى‏شود که فرد ستمدیده، فکر خود را براى رفع ستم به کار اندازد، و لحظه‏اى آرام ننشیند.
3. در اقلیت قرار گرفتن; این عامل به ضمیمه‏ى شرایط نامساعد اجتماعى از عوامل رشد این افکار است; زیرا یک اقلیت‏براى پر کردن فاصله‏اى که با اجتماع دارد، ناچار است‏به فکر افتد وسرانجام آنچه را مى‏خواهد به دست آورد.
4. دوران کودکى; در این سن ، کودک براى مبارزه با مشکلات آمادگى ندارد، در برابر پیشامدهاى ناملایم، به درون گرایى مى‏پردازد، در این صورت افکار کودک، رشد مى‏کند.
5. تنهایى; تنها زندگى کردن به افکار انسان رشد مى‏بخشد; زیرا هنگامى که با افراد دیگر هستیم مجبوریم لااقل براى مدت کم هم که باشد، مغز و افکار خود را در اختیار دیگران بگذاریم.
6. سکوت و بیکارى; این عامل سبب مى‏گردد که اراده، کمتر فعالیت کند و افکار غیر ارادى آزادانه جریان یافته، رشدکند.
7. پرورش نخستین; این عامل در پیدایش نبوغ، نقش بزرگى را ایفا مى‏کند.
مجموع علل یاد شده به اضافه وجود یک اجتماع فاسد و بى قانون سبب مى‏شود که افکار پیامبران در باره‏ى مسایل اجتماعى رشد یابد و راههاى تازه‏اى را براى زندگى به مردم نشان دهند. (4)
نارسایى این تفسیر
اشکالات این نظریه فزونتر از آن است که در این جا بازگو شود; زیرا:
اولا: دارندگان این تفسیر قبلا مدعا را مسلم گرفته و مى‏خواهند براى آن دلیلى جستجو کنند. آنان پذیرفته‏اند که وحى علت مادى دارد و مربوط به جهان غیب نیست، پس از آن دست و پا مى‏کنند براى آن علل مادى پیدا کنند، و از میان آنها به نظرشان رسیده است که پیامبران را نوابغ اجتماعى معرفى کنند که در سایه نبوغ، داراى چنین افکار و اندیشه‏هاى بالایى بوده‏اند ولى تفسیر تحولى که پیامبران درجوامع بشرى پدید آورده‏اند از طریق نبوغ بسان تعلیل زلزله ویرانگر ارمنستان شوروى به سال 1989 میلادى به فرو ریختن یک طاق چوبى در زمین‏هاى مجاور آن مى‏باشد، بلکه مى‏توان گفت از نظر ضعف و سستى از این نارساتر است.
ثانیا: ما در جهان دو نوع مصلح داریم: گروهى برنامه‏هاى اصلاحى خود را به جهان بالا نسبت مى‏دهند، و گروه دیگر برنامه‏هاى خود را مولود اندیشه‏هاى خود مى‏دانند.
گروه نخست از طریق ایمان به خدا و سراى دیگر و وعده و وعیدهاى الهى مى‏خواهند برنامه‏هاى خود را پیاده کنند، در حالى که گروه دوم از طریق دیگر مى‏خواهند به هدف برسند.
اگر وحى، زاییده نبوغ است پس چرا گروه نخست آن را به جهان غیب نسبت داده‏اند؟
تصور این که این انسان‏هاى بسیار، با تبانى و توافق قبلى، آنچه را محصول نبوغ خود بوده است، به جهان غیب نسبت داده‏اند، تصورى موهون و کاملا بى‏پایه است. چگونه متصور است انسانهایى در مناطق پراکنده و زمانهاى مختلف به صورت همآهنگ یک شعار را سرداده و خود را رسولان الهى بنامند؟ و بگویند:
«ان اتبع الا ما یوحى الى‏» (انعام/50).
«جز آنچه بر من وحى شده است از چیزى پیروى نمى‏کنم‏».
ثالثا: این نظریه ، چیز جدیدى نیست‏بلکه به گونه‏اى درعصر جاهلیت نیز مطرح بوده است. چیزى که هست‏بیان گذشته در قالب به ظاهر علمى ریخته شده و بیان گردیده است، وعرب جاهلى قدرت نمایى پیامبر در میدان فصاحت و بلاغت را به قریحه خوش آن حضرت در شعر نسبت داده و او را شاعر مى‏خواند. خداوند این مطلب را حکایت کرده، مى‏فرماید:«بل هو شاعر» (انبیاء/5). آنگاه در پى نقد آن برآمده، و قرآن را بالاتر از آن مى‏داند که محصول قریحه شعرى و یا مقام نبوت مقام شاعرى باشد، چنان که مى‏فرماید:
«و ما هو بقول شاعر قلیلا ما تؤمنون‏» (حاقه/41).
«این قرآن گفتار شاعر نیست، اندکى از شما ایمان آورید».
وباز مى‏فرماید:
«و ما علمناه الشعر و ما ینبغى له ان هو الا ذکر و قرآن مبین‏» (یس/69).
«ما به او شعر نیاموختیم و شایسته او نبود، بلکه این قرآن، کتاب یادآورى و قرآن مبین است‏».
رابعا: هرگز نوابغ نمى‏توانند از آینده به صورت قطعى و جزمى خبر دهند. و اگر هم خبرى بدهند خبر خود را با کلمات: «شاید»، «به نظر مى‏رسد»، «حدس مى‏زنم‏» و مانند آن همراه مى‏کنند، در حالى که پیامبران به صورت جزم از آینده‏هاى امت‏خود گزارش مى‏دادند، گزارشى که آن را مانند آفتاب مى‏دیدند، چنان که مى‏فرماید:
«تمتعوا فى دارکم ثلاثة ایام ذلک وعد غیر مکذوب‏» (هود/65).
«صالح به قوم خود (پس از آن که ناقه او را پى کردند) گفت: سه روز در خانه‏هاى خود از زندگى بهره ببرید و پس از سه روز همگى کشته خواهید شد و این یک گزارش قطعى است‏».
هیچ نابغه‏اى نمى‏تواند یک چنین خبر قطعى را در باره گروهى، بدهد. به گونه‏اى که حتى زمان دقیق وقوع حادثه را نیز تعیین نماید.
روزى که ملت فارس مشرک بر مسیحیان به ظاهر موحد غالب گردیدند، هیچ کس باور نمى‏کرد که در مدت کمى ورق برگردد و ملت مغلوب، غالب و ملت غالب، مغلوب شود. ولى پیامبر اسلام این گزارش را به صورت قطع و یقین مطرح کرد و گفت:
«الم غلبت الروم فى ادنى الارض و هم من بعد غلبهم سیغلبون فى بضع سنین‏» (روم/41) .
«رومیان در نزدیکى‏هاى شما مغلوب شدند و آنان پس از مغلوب شدن در مدت کمتر از ده سال پیروز خواهند شد».
این نوع گزارش‏هاى قطعى از ویژگى‏هاى پیامبران الهى است که در پرتو ارتباط با مبدا جهان از روى حوادث آینده پرده برداشته و گزارش مى‏کنند. و نمونه‏هایى از این نوع گزارشهاى غیبى را در کتاب «منشور جاوید» (5) فصل مربوط به علم و دانش پیامبران یادآور شدیم و اثبات کرده‏ایم که منبع این گزارشهاى غیبى هم چیزى جز وحى الهى نیست.
آرى گاهى برخى از افراد مرتاض مى‏توانند از آینده خبر دهند ولى این گزارش مربوط به نبوغ آنها نیست; زیرا آنان اصولا نابغه نبوده بلکه در اثر قطع علاقه از جهان طبیعت و فرو رفتن در عالم روح و روان، مى‏توانند به وسایلى این گزارش‏ها را انجام دهند و هرگز ادعا نمى‏کنند که این گزارشها، نتیجه محاسبات فکرى و مغزى آنهاست. و به عبارت دیگر: آگاهى‏هاى این گروه نیز از جهان غیب و ماوراى طبیعت‏سرچشمه مى‏گیرد. و اما این که تفاوت این گروه با پیامبران چیست؟ بحث دیگرى است که فعلا در آن وارد نمى‏شویم.
پى‏نوشت‏ها:
1. ما اضمر احد شیئا الا ظهر فى فلتات لسانه وصفحات وجهه .(نهج البلاغه، کلمات قصار، شماره 26).
2. مجمع البیان:7/3.
4. تلخیص از کتاب: نبوغ وعلل آن، تالیف دکتر عزت الله مجید پور.
5. منشور جاوید: 10/198-207.

تبلیغات