حق و باطل(2) (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
وعده کردیم که تعریف دقیق و جامعى از دین و حق ارایه دهیم، تا بهتر بتوانیم در باره این که آیا حق، دینى یا دین، حق است، قضاوت کنیم.
اکنون در باره حق بحث مىکنیم و بحث در باره دین را به فرصتى دیگر واگذار مىکنیم.
بحث در باره حق را در دو بعد پى مىگیریم: یکى در بعد مفهوم لغوى و دیگرى در بعد اصطلاح فلسفى و کلامى.
الف. مفهوم لغوى
حق، مصدر و به معناى وجوب و ثبوت است و البته، معمولا به معناى وصفى یعنى واجب و ثابتبه کار مىرود. هنگامى که مىگوییم: «حق الامر» یعنى آن امر واجب و ثابتشد و هنگامى که مىگوییم: «حق لک و یحق لک و حق علیک ان تفعله»، یعنى انجام آن فعل بر تو واجب گردید. (1)
طبرسى مىگوید: «الحق وقوع الشیء فی موضعه الذی هو له، فاذا اعتقد شیء بضرورة او حجة فهو حق; لانه وقع موقعه الذی هو له و عکسه الباطل» (2) ;حق عبارت است از وقوع شیىء در جایگاه خودش. هرگاه به سبب هدایتیا برهان، اعتقاد به چیزى پیدا شود، حق است ;چرا که در جایگاه خود واقع شده و ضدآن، باطل است.
مرحوم خواجه طوسى در ذیل کلامى از شیخ الرئیس درباره حق، مىفرماید: «الحقهیهنا اسم فاعل فی صیغة المصدر کالعدل والمراد به ذو الحقیقة وهوبمعنى المصدر یدل بالاشتراک على معان» (3) ; حق در این جا ما نند عدل اسم فاعل در صیغه مصدر است و مقصود از آن، صاحب حقیقت است و به اشتراک (لفظى) بر چند معنى دلالت دارد.
پس در این که معناى اصلى حق، ثبوت است، گفتگویى نیست و اما این که خواجه آن را مشترک لفظى مىداند، مربوط استبه معناى اصطلاحى که توضیح آن خواهد آمد.
نکتهاى که قابل توجه است، این است که طبرسى از معناى ثبوت، به معناى مطابقت، روى آورده; چنان که واژهشناس نامى قرآن، راغب اصفهانى از علماى برجسته قرن ششم و هفتم نیز همین کار را کرده است. او مىگوید: «اصل الحقالمطابقة و الموافقة» (4) ; اصل حق به معناى مطابقت و موافقت است. او سپس مواردى براى کاربرد حق مشخص مىکند، که به قرار زیر است:
1. کسى که کارش را به مقتضاى حکمت انجام مىدهد; طبق این معنى به خداوند متعالى و هر فاعل حکیمى حق گفته مىشود و البته کاملترین و برترین مراتب حق، خداوند متعال است. قرآن کریم مىفرماید: «ثم ردوا الى الله مولاهم الحق» (5) ; آنها به سوى خداوند که مولاى حق آن است، بازگردانده شدند و نیز مىفرماید: «ذلکم الله ربکم الحق» (6) ; این استخدا، پروردگار حق شما.
2. فعلى که به مقتضاى حکمتیا حکیمانه باشد، مانند: «ما خلق الله ذلک الا بالحق» (7) ; خداوند آن را جز به حق نیافرید، و نیز مىفرماید: «ربنا ما خلقت هذا باطلا» (8) ; خدایا، این جهان را باطل نیافریدهاى.
3. اعتقادى که مطابق حق است، مثل اینکه مىگوییم: اعتقاد فلان شخص در مورد بهشت، دوزخ، ثواب، عقاب، قیامت وحساب،حق است.
4. فعل و قولى که به مقتضاى وجوب و به اندازه وجوب و در وقت وجوب، انجام شده; مانند: «حق القول منی لاملان جهنم» (9) ; سخن من حق است که جهنم را (از گنهکاران) انباشته مىکنم و نیز مىفرماید: «کذلک حقت کلمة ربک على الذین فسقوا» (10) ;همینطور سخن پروردگارت، در مورد فاسقان حقاست.
در حقیقت، راغب معانى مزبور را به لحاظ اینکه همگى از لوازم ثبوتند، مطرح مىکند;چرا که فاعلى که کارش موافق حکمت است، تکیه بر جایگاه ثابتى دارد و در کار خود لغزان و لرزان و متزلزل نیست. فعل حکیمانه او نیز این چنین است. چنین فعلى بر بستر نظام هستى از جایگاه و پایگاهى ثابتبرخوردار است. این چنین فعلى همواره مطلوب عقلاى عالم است و تا جهان بوده و هست و خواهد بود، الگوست. اعتقادى که مطابق با واقع است، همواره ثابت است. عقل و دین با هماهنگى کامل، مردم را به سوى آنها سوق مىدهند و هیچکس بر اعتقاد حق ملامت نمىشود. همچنین فعل و قولى که مطابق مقتضاى وجوب وبه اندازه وجوب و در وقت وجوب است، همگى از ثبوت برخوردارند.
لکن فاعلى که کارش لغو است و فعلى که از روى لغو و بیهودگى انجام مىگیرد و اعتقادى که خلاف واقع باشد و فعل و قولى که به مقتضاى وجوب و به اندازه وجوب و در وقت وجوب نیستند، همگى باطلند و هرگز از ثبوت و دوام برخوردار نیستند.
بنابراین، هم طبرسى و هم راغب، در توضیحاتى که در باره واژه حق و کاربردهاى آن دادهاند، به سراغ لوازم معناى اصلى آن رفتهاند وهرگز قصدشان ابداع یا اظهار معناى جدیدى براى حق نبوده است.
روى این حساب، مىتوان حق را از اسماى نیکوى خداوند دانست; چرا که او در ذات و صفات خود ثابت است و هرگز زوال و تغیر در ذات و صفات ذاتى او راه ندارد.
آنچه تغیر نپذیرد تویى
آن که نمرده است و نمیرد تویى
همچنین قول و فعل او نیز حق است;چرا که مطابق حکمت و مصلحت است و بدین جهت از ثبوت و دوام برخوردار است.
ب. معناى اصطلاحى
حق، هم در اصطلاح فقها و علماى حقوق و علماى اخلاق کاربرد دارد و هم در اصطلاح فلاسفه و متکلمان.
در اصطلاح فقها و علماى حقوق، گاهى در مقابل حکم و گاهى اعم از حکم است. آنجا که درمقابل حکم است، از مفاهیم اضافى است که در آن، هم لحاظ سلطه شده وهم غیر قابل اسقاط و احیانا قابل نقل و انتقال است. (11)
و اما در اصطلاح فلاسفه و متکلمان، دو کاربرد دارد: یکى در قلمرو تصورات و دیگرى در قلمرو تصدیقات.
1. در قلمرو تصورات، حق به معانى زیر به کار مىرود:
1. وجود عینى، اعم از اینکه دایم یا غیر دایم باشد و دایم، اعم است از این که واجب الوجود باشد یا غیر واجب الوجود.
مطابق این معنى، هر چیزى به حسب نحوه وجود عینى خود حق است و آنچه به هیچ نحوى برخوردار از وجود نیست، باطل است. درحقیقت، حق و وجود یا موجود، الفاظ مترادف و به تعبیر دقیقتر، الفاظ متساوقند; چرا که اگر مفهوم آنها یکى باشد، مترادفند. ولى اگر هر کدام آنها مفهوم جداگانهاى داشته و مصداق آنها یکى باشد، متساوقند. همان گونه که وجود و شیىء و وحدت و تشخص نیز در عین مغایرت مفهومى، وحدت مصداق دارند و از این که آنها را متساوق بدانیم، گریزى نیست. پس باید بر لیست متساوقهاى با وجود، حق را هم اضافه کنیم.
در این صورت، همانگونه که وجود را به واجب و ممکن، غنى و فقیر، مستقل و رابط، تام و ناقص و ...تقسیم مىکنیم و به آن، قلمروى وسیع مىدهیم، حق نیز قلمروى وسیع مىیابد وخود به واجب و ممکن، غنى و فقیر، مستقل و رابط و...تقسیم پذیر است.
در حقیقت همانگونه که وجود مراتب تشکیکى شدید و ضعیف و کامل و ناقص دارد، حق نیز داراى مراتبى است.
همانطورى که شدیدترین مراتب وجود، هیچ حدى جز بى حدى نمىپذیرد و ضعیفترین مراتب وجود، هیچ فعلیتى جز عدم فعلیت ندارد و آنچه میان این دو مرتبه واقع مىشود، نسبتبه مراتب بالاتر از خود، فقیر و محتاج و نسبتبه مرتبه پایینتر از خود، غنى و بى نیاز است، حق نیز برحسب معناى نخست چنین است.
همانطورى که مرتبه نازله وجود، نیاز و عدم فعلیت محض و مرتبه عالیه وجود، بى نیازى و فعلیت محض است، حق نیز در مرتبه نازل، عدم فعلیت محض و در مرتبهعالى، فعلیت محض است.
اینجاست که باید بگوییم:محور حق، وجود و محور باطل، عدم است. آرى وجود وحق با هم مىچرخند وعدم و باطل نیز با هم، گرچه نیستى و بطلان چیزى نیستند که چرخش داشته باشند.
بنابراین، واجب الوجود در حق بودن خود، تام، مستقل و غنى است و بقیه مراتب، در حق بودن خود، ناقص و رابط و محتاجند. با این وصف، همه مراتب تشکیکى وجود، حق است و هیچ مرتبهاى باطل نیست. هم اچنان که هیچ مرتبهاى معدوم نیستیعنى هیچ مرتبهاى از مراتب حقیقت، محکوم به حکم عدم یا بطلان مقابل نیست. گو اینکه همه آنها به جز واجب الوجود، محکوم به حکم عدم یا بطلان مجامع هستند. (12)
2. وجود دایم، اعم از اینکه واجب یا ممکن باشد. اینجا دیگر، وجود یا موجودى که بهرهاى از دوام نداشته و دستخوش حدوث و زوال زمانى است، از قلمرو حق و حقیقت، خارج مىشود و در صف باطل جاى مىگیرد. نه تنها، معدوم باطل است که موجود غیر دایم نیز باطل است. یعنى وجود موقت و مقطعى به منزله عدم، انگاشته شده است. فرق نمىکند که موجودى که غیر ازلى و غیر ابدى است، دیر بپاید یا دیر نپاید. چنین موجودى لایق این که حق نامیده شود، نیست. به خصوص آنکه عمرى بس کوتاه دارد.
پشه کى داند که این باغ ازکى است؟
در بهاران زاد و مرگش در دى است
گرچه اینجا دیگر، فرقى میان پشه و فیل، جماد و نبات و انسان و حیوان نیست; تنها آنکه دوام دارد، حق است. اعماز این که در دوام خویش مستقل و غنى باشد مانند واجب الوجود یا غیر مستقل و محتاج باشد مانند مجردات تام و مفارقات محض همچون عقول و آن اکه دوام ندارد، باطل است; اعم از اینکه معدوم مطلق باشد، یا در مقطعى از زمان موجود باشد; خواه طولانى و خواه غیر طولانى.
3. وجود واجب که عالیترین مراتب هستى است و سلسله همه حاجات به او منتهى مىشود و هر موجودى هرچه دارد، از اوست و او فاقد هیچ کمالى از کمالات نیست و ما سواى او چنین نیستند.
مطابق این معنى، نه تنها معدوم باطل است; بلکه موجود ممکن نیز باطل است. چرا که امکان به معناى نیستى و لیسیت ذاتى است و ممکن به حسب ذاتش عدم و بطلان است; گو اینکه از ناحیه غیر، وجوب و وجود یافته است. (13)
سیه رویى ز ممکن در دو عالم
جدا هرگز نشد و الله اعلم
بهترین تعبیرى که حکیم و عارف و متکلم از ذات خداوند کهکمال و جمال مطلق است، دارد، حق و وجود مطلق است، گرچه خصوصاعارف، ازاین تعبیرها خود را راضى نمىیابد. به همین جهت است که در باره موضوع عرفان مىگوید:
«تعبیر از آن چیزى که صلاحیت دارد، موضوع این علم باشد، آنهم به معناى محیط و مفهوم فراگیرى که هیچ چیزى از آن بیرون و هیچ چیزى در مقابل آن نباشد، جدا دشوار است و اگر از آن تعبیر به وجود مطلق یا حق مىشود، تعبیر از شیىء به اخص اوصاف آن شده است». (14)
با عنایتبه اینکه موضوع عرفان ذات مقدس خداوند یا ذات و اسماء و صفات اوست (15) ، معلوم مىشود که بهترین عناوین، وجود مطلق یا حق است.
با اینکه این دو مفهوم، از اعم مفاهیمى هستند که ما مىشناسیم، ولى در مقام حکایت از آن ذات بىمانند،از اخص اوصافند و اگر عنوانى اعم از آنها یافت مىشد، حتما آن عنوان اعم به کار گرفته مىشد. (16)
بنابراین، هرگز عارف، با به کارگیرى عناوینى مانند وجود مطلق یا حق، خود را راضى نمىیابد; چرا که نتوانسته استبا تعبیر به اخص اوصاف، معنون و موصوف خود را حقیقتا توصیف و تبیین کند. اما چه مىشود کرد؟!«ما لا یدرک کله لا یترک کله». این هم دلیل استبر بلندى همت عارفان راستین و خداجویان واقعى که نه مدعى وصول به کنه معرفتند و نه بر نردبان معرفت، خود را در آخرین پله یافتهاند.
سرم به دنیا و عقبا فرو نمىآید
تبارک الله از این فتنهها که بر سرماست!
اگر این راه پایانى داشته باشد، باید انبیا و اوصیا و مخصوصا پیغمبر خاتم صلى الله علیه و آله و سلم به آخر راه رسیده باشند; حال آنکه خود آنها هرگز چنین ادعایى نداشتهاند.
امیر مؤمنان علیه السلام فرمود:
«الذی لا یدرکه بعد الهمم ولا یناله غوص الفطن». (17)
خداوندى که حقیقت او را صاحبان همتبلند درک نمىکنند و زیرکیها وهوشهاى غواص به او دست نمىیابند.
شعر لبید بن ربیعه که مىگویند پیامبر خاتم را به اهتزاز آورد، آنهم اهتزاز روحانى و نه جسمانى، و او را به طرب در آورد، آنهم طرب قدسى، نه حسى (18) ، چنین است:
الا کل شیء ما خلا الله باطل
وکل نعیم لا محالة زائل
شاعر در این بیت همه چیز را باطل مىشمارد، جز ذات خدا و همه نعمتها را زوال پذیر مىداند. لکن پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم به او مىفرماید: «اللهم الا ان العیش عیش الاخرة» (19) ; ولى زندگى آخرت و نعمتهاى آن، زوال نمىپذیرد.
مىگویند: پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم درباره آن فرمود:«اصدق کلمة قالها الشاعر»; (20) راست ترین کلمهاى است که شاعر بر زبان آورده است.
قرآن کریم مىفرماید:
«ذلک بان الله هو الحق و ان ما یدعون من دونه الباطل و ان الله هو العلی الکبیر» (21) ;
آنچه در بارهقدرت و حکمتخداوند در آیات پیش گفته شد، به سبب این است که حق، منحصرا خود خداست و آنچه غیر از او مىخوانند،،باطل است و او والامقام و کبیر است.
امام صادق علیه السلام درباره خداوندى که در حقانیتخود یگانه و منحصر است، فرمود:
«هو نور لیس فیه ظلمة و صدق لیس فیه کذب و عدل لیس فیه جور و حق لیس فیه باطل کذلک لم یزل و لا یزال ابد الابدین». (22)
او نورى است که در او ظلمت نیست و صدقى است که در او کذب نیست و عدلى است که در او جور نیست و حقى است که در او باطل نیست. او همواره و در بیکرانگى ازل و ابد، چنین بوده و هست و خواهد بود.
مطابق این روایت، هیچ چیزى جز خدا نور محض و صدق محض و عدل محض و حق محض نیست. جز او اگر ظلمت محض و کذب محض و ظلم محض وباطل محض نباشد، حداقل، آمیخته به اینهاست. او درست است که اگر عدم محض نیست، بهرهاى از وجود دارد; ولى وجود محض هم نیست. اینجاست که باید دربارهاش بگوییم: اگر چه عدم مقابل نیست، ولى عدم مجامع است و عدم مجامع، با مراتب وجود امکانى همراه و مشوب است گو اینکه شوب به عدم نیز درباره اینها یکسان نیست. بلکه گاهى احکام وجود غالب است و گاهى احکام عدم.
هشام بن سالم مىگوید: بر امام ششمعلیه السلام داخل شدم. به من فرمود: «اتنعت الله» آیا خدا را وصف مىکنى؟ گفتم: آرى. فرمود: «هات» وصف خود را بیاور.گفتم: «هو السمیع البصیر» او شنوا و بیناست. فرمود: «هذه صفة یشترک فیها المخلوقون»; اینها صفاتى است که آفریدگان در آنها با خداوند شریکند. گفتم: «فکیف تنعته؟» ; تو خدا را چگونه وصف مىکنى؟ فرمود:«هو نور لا ظلمة فیه و حیاة لا موت فیه و علم لا جهل فیه و حق لا باطل فیه»; خداوند نورى است که در او ظلمتى نیست و حیاتى است که در او مرگى نیست علمى است که در او جهلى نیست وحقى است که در او باطلى نیست.
هشام که یکى از شاگردان حضرت در رشته مسایل اعتقادى وکلامى و ازمتکلمان پرورش یافته مکتب آن حضرت بود مىگوید: از نزد حضرتش مرخص شدم; حال آنکه داناترین مردم به توحید بودم. (23)
آرى همین است. پرورش یافتگان مکتب کلامى امام ششم علیه السلام باید از همه متکلمان، اعلم به توحید باشند. همانگونه که پرورش یافتگان مکتب فقهى آن امام همام و شاگردان دیگر ابعاد علمى آن بنیانگذار مذهب جعفرى، نیز از دیگران، برتر و والاتر بودند.
2. در قلمرو تصدیقات
تا اینجا مفهوم تصورى حق را در معانى سهگانه بررسى کردیم. اکنون وقتبررسى مفهوم تصدیقى حق است. اینجا دیگر حق در مورد قضایاى ملفوظ یا معقول به کار مىرود. مطابق این کاربرد، به قضیه ملفوظ «قول حق» و به قضیه معقول «اعتقاد حق» گفته مىشود. تصدیق، همان حکم است. حاجى سبزوارى مىگوید:
الارتسامی من ادرک الحجا
اما تصور یکون ساذجا
او هو تصدیق او هو الحکم فقط
و من یرکبه فیرکب الشطط (24)
علم حصولى، یاتصورى است که بدون حکم استیا تصدیقى است که فقط عبارت از حکم است و امام فخر رازى که آن را مرکب و مجموع تصور محکوم علیه و محکوم به و سبتحکمیه مىداند، منحرف شده است.
صدر المتالهین مىگوید: «این اعتبار از مفهوم حق، همان صادق است. بنابراین، به اعتبار نسبت او به خارج، صادق و به اعتبار نسبتخارج به او حق است. نه این که حق بودن عبارت باشد از نسبتخارج به قضیه ملفوظ یا معقول و صادق بودن عبارت باشد از نسبت قضیه ملفوظ یا معقول به خارج که چنین فرق تعسف و تکلف است». (25)
این سخن صدر المتالهین ناظر استبه آنچه شیخ الرئیس و خواجه و علامه حلى درباره معناى اخیر حق گفتهاند. این هر سه بزرگوار فرق حق و صدق را به لحاظ نسبت واقع به قضیه و نسبت قضیه به واقع بیان کردهاند. (26)
صدر المتالهین مىخواهد بگوید: حق همان وجود عینى و خارجى است و این که قول یا عقد متصف به حق بودن مىشود، به ادعاى این است که قول یا عقد، همان وجود عینى است. پس صادق على اىحال قضیه مطابق (به کسر باء) با خارج است. ولى حق، قضیه مطابق (به فتح باء) با خارج نیست; بلکه حق همان وجود عینى و خارجى به یکى از معانى سهگانه مزبور است و در اینجا قول یا عقد را ادعاءا همان وجود عینى تلقى کردهایم. (27)
توضیح فوق، برداشتى از نظر مرحوم علامه طباطبایى است و بدین ترتیب، حکم هم ولو به ادعاء موجودى عینى است و بنابر این، قضیهاى که از ذاتیت و کلیت و دوام و ضرورت برخوردار است و به هیچ وجه، در معرض تغیر و دیگرگونى نیست، حق است وچنین قضیهاى با معناى اخیر حق، یعنى وجود واجب متناسبتر است تا معناى دوام و صرف عینیتخارجى. بقیه قضایا به معناى دوم یا به معناى اول، حقیقت دارند.
احق حقایق
حال جاى آن است که ببنیم بر حسب معانى مختلفى که برشمردیم، حقترین همه حقایق چیست؟
در قلمرو تصورات، موجودى که در وجود خود مستقل و غنى و ازلى و ابدى است، احق همه حقایق است. سایر موجودات، بنابر معناى اول و دوم، حقند نه احق و بنابر معناى سوم، باطلند نه حق.
خلاصه اینکه بنابر معناى سوم، حق و احق نداریم; ولى بنابر معناى اول و دوم، حق و احق داریم. طبق معناى سوم، در مقابل حق، احقى نیست. بلکه مقابل آن، باطل است، لکن طبق معناى دوم و سوم، هم حق داریم و هم احق. آنچه نه حق است و نه احق، باطل است.
و اما در قلمرو تصدیقات، هر قضیه ملفوظ یا معقولى که ادعاءا عین واقع است، حق است. در اینجا نیز اگر حق را به صرف معناى عینیتبه کار بریم، هر قضیهاى که بهره از صدق داشته باشد، حق است و قضیهاى که علاوه بر صدق، بهره از دوام هم داشته باشد، احق است واما قضیهاى که از دوام و کلیت و ضرورت و ذاتیتبرخود داراست، احق همه حقایق است.
گذشته از دیدگاه فوق، مىتوان از دیدگاه دیگرى نیز قضایا را به حق و احق تقسیم کرد.
این دیدگاه، عبارت از این است که قضایا را به اعتبار بداهت و عدم بداهت، مورد مطالعه قرار دهیم. قضایایى که بدیهى نیستند، ولى مستند به حجت قطعى هستند، حقند و قضایایى که بدیهى هستند و ذهن انسان، بدون استناد به حجت قطعى آنهارا مورد تصدیق قرار مىدهد، احقند. از آنجا که دور و تسلسل محال است، قضایاى غیر بدیهى باید سرانجام به قضایاى بدیهى منتهى شوند. پس قضایاى بدیهى خود معیارند;ولى قضایاى غیر بدیهى خود معیار نیستند.
پس حق بودن و احق بودن قضایا به اعتبار بداهت وعدم بداهت است; لکن قضایاى بدیهى نیز بر دو دستهاند:
بدیهیات اولیه و بدیهیات غیر اولیه.
فرق بدیهیات اولیه و غیر اولیه در عین اشتراک آنها به لحاظ عدم نیاز به برهان در این است که اگر صرف تصور موضوع و محمول و نسبت در تصدیق کافى باشد و نیازى به هیچگونه مؤونه زایدى نباشد، قضیه را بدیهى اولى مىنامیم و اگر نیاز به مؤنه زایدى از قبیل احساس، فطرت، تجربه، تواتر، یا حدس باشد، قضیه را بدیهى غیر اولى مىنامیم. (28)
صدرالمتالهین مىگوید:
«احق اقوال، قضیهاى است که صدق آن دایم باشد و احق آنها قضیهاى است که صدق آن، اولى باشد و احق اقوال حقه اولیه، قضیهاى است که انکار آن، مبناى هر سفسطهاى است و آن، قضیهاى است که مىگوید: میان سلب و ایجاب واسطهاى نیست. چرا که همه اقوال، تحلیلا به آن باز مىگردد و انکار آن، انکار همه مقدمات و نتایج است». (29)
در بیان فوق، صدر المتالهین قضایا را درجه بندى و مرتب کرده که ذیلا به درجات و مراتب آن، اشاره مىکنیم:
1. قضایاى جزیى مانند:«زید بیناست». اینگونه قضایا نه تنها کلیت ندارند، بلکه از دوام و ذاتیت و ضرورت هم برخوردار نیستند. به همین جهت است که اینها در نازلترین درجات و مراتب حق بودن قرار دارند.
2. قضایایى که از ضرورت و ذاتیت و کلیت و دوام برخوردارند، ولى بدیهى نیستند، مانند تمام مقدمات یقینى که نیازبه اثبات دارند.
3. قضایایى که علاوه بر ویژگیهاى فوق، از بداهت نیز برخوردارند، ولى اولى نیستند.
4. قضایایى که با واجد بودن همه ویژگیهاى یک حقیقت، بدیهى اولى هستند. مانند: «الکل اعظم من الجزء»; بزرگتر بودن کل از جزء یا کوچکتر بودن جزء از کل، از حقایقى است که فقط به تصور موضوع و محمول یا مقدم و تالى و نسبتبستگى دارد وغیر از آن، نیاز به هیچ مؤونه زایدى ندارد. در اینگونه قضایا اگر کسى عاجز از حکم یا تصدیق باشد، به علت عجز از تصورات است و قطعا تصور موضوع و محمول یا مقدم و تالى و نسبت، در تصدیق کافى است.
5. سرانجام در عالم تصدیقات و حقایق تصدیقیه به قضیهاى مىرسیم که قبول آن، مبناى فلسفه و انکار آن، مبناى سفسطه است. بدون آن قضیه، هیچ قضیهاى سامان نمىگیرد و با نبودن آن، کمیت همه علوم لنگ است.
اگر این قضیه را بپذیریم، تمام قضایاى بدیهى (اعم از اولى و غیر اولى) وغیر بدیهى پذیرفته مىشوند و اگر آن را نپذیریم، هیچ قضیهاى و لو بدیهیات اولیه پشتوانه ندارد.
به همین جهت است که قضیه: «النقیضان لا یجتمعان ولا یرتفعان» احق همه حقایق و بدیهىترین بدیهیات و اولىترین همه اولیات است.
اگر قضیهاى به اعتبار کلیت و دوام و ضرورت و ذاتیت، حق است، قضیهاى که پشتوانه همه قضایاست، احق است.
حقانیت قضایاى بدیهى قابل اثبات نیست. لکن حقانیت قضایاى غیر بدیهى قابل اثبات است. اگر کسى منکر قضایاى بدیهى بشود، نمىشود از راه استدلال، او را به تصدیق واداشت.
منکر قضایاى بدیهى و مخصوصا قضیه اول الاوائل یا معاند استیا متحیر. دومى بیمارى است که گرفتار حیرت شده و باید حیرت او را رفع کرد; یعنى باید دید چرا گرفتار حیرت شده، تا از رهگذر شناخت اسباب حیرتش درمان شود. ولى اولى دچار عناد و لجاج شده و به تعبیر شیخ ا لرئیس باید او را از خوردن و آشامیدن منع کرد; چرا که در نظر او خوردن و آشامیدن و ترک آنها یکسان است. (30)
علت اینکه برخى گرفتار حیرت مىشوند، چند چیز است:
1. تناقض آراى بزرگان.
2. شنیدن اقوال مخالف عقل.
3. عدم اقتدار بر تشخیص صحت و سقم قیاسات مناقض.
4. تشکیک در ارزش ادراکات.
در مورد تناقض آراى بزرگان، باید براى رفع حیرت اشخاص به آنها گفته شود که انسانها نه معصومند و نه همه آنها به لحاظ قوه فکر و ادراک، یکسان.
و در مورد اقوال مخالف عقل، باید به آنها گفته شود که گاهى برخى از بزرگان سخن خود را به رمز گفتهاند وباید دید مقصود واقعى آنها چه بوده است.
در مورد عدم اقتدار بر تشخیص صحت و سقم قیاسات مناقض، باید مایه فکرى و علمى و منطقى آنها تقویتشود، تا اقتدار پیدا کنند.
و اما آنهایى که در ارزش ادراکات تشکیک مىکنند، به خاطر وجود خطاهایى در احساس وتخیل وتعقل است. اینان به خاطر همین خطاهاست که کل ادراکات حسى و خیالى و عقلى را زیر سؤال مىبرند; درحالى که باید با معیارها و ملاکهایى به تشخیص خطا و صواب بپردازیم. وجود خطا در ادراکات، انسان را وادار مىکند که به جاى طرد همه ادراکات، در پى یافتن معیار و ملاک تشخیص خطا از صواب باشد و این کارى است که بر عهده فلسفه است. علامه طباطبایى مىفرماید: «همانطورى که ما در موجودات واقعى شک نداریم، در این هم شک نداریم که گاهى خطا مىکنیم و غیر موجود را موجود مىپنداریم یا به عکس... به خاطر همین است که باید در باره اشیاء موجود و تمیز آنها از اشیاء غیر موجود به گونهاى بحث کنیم که مفید یقین ونافى شک باشد... اینگونه بحثهارا ما فلسفه مىنامیم». (31)
پىنوشتها:
1. دائرة المعارف فرید وجدى: 3/465.
2. تفسیر مجمع البیان: 4/520; ذیل تفسیر آیه 7و8 سورهانفال.
3. الاشارات والتنبیهات: 3/9، مطبعة حیدرى تهران.
4. المفردات فی غریب القرآن: حق.
5. الانعام/62.
6. یونس/32.
7. یونس/5.
8. آل عمران/191.
9. الم السجده/14.
10. یونس/34.
11. رجوع شود به فصلنامه نقد شماره 2، مقاله حق و تکلیف، صفحه 43 به همین قلم.
12. عدم مقابل به معناى نقیض است;ولى عدم یا بطلان مجامع به معناى نقصان است.
13. معانى سهگانه حق در قلمرو تصور، تفصیلى استبرگرفته از این کتابها: الاشارات والتنبیهات: 3/9; الاسفار الاربعة: 1/89; الشفاء، الالهیات، المقالة1، الفصل 8; کشف المراد، المسالة 21، الفصل 2، المقصد 3.
14. تحریر تمهید القواعد، ابن ترکه، ص113، انتشارات الزهراء.
15. همان، صفحه 95.
16.همان، صفحه 114.
17. نهج البلاغه، خطبه 1.
18. الاسفار الاربعة: 1/89.
19. همان.
20. الاصابة فی معرفة الصحابة: 3/327; الاستیعاب فی معرفة الاصحاب: 3/325، حرف اللام.
21. لقمان/30.
22. بحار الانوار، طبع جدید:3/306.
23.بحار الانوار: 4/70.
24. شرح اللالی المنتظمة(شرح منظومه، بخش منطق)، ص 7و8، چاپ ناصرى.
25. الاسفار الاربعة: 1/89.
26. الاشارات و التنبیهات: 3/9; الاسفار الاربعة: 1/89; الشفاء، الالهیات، المقالة 1، الفصل 8; کشف المراد، المسالة 21، الفصل 2، المقصد 3.
27. الاسفار الاربعة: 1/89، تعلیقه ط.
28. براى آگاهى درباره مؤونههاى زاید باید به کتب منطق مبحثبرهان رجوع کرد. از جمله: شرح منظومه منطق، چاپ ناصرى، صص91 - 88.
29. الاسفار الاربعة: 1/30، تعلیقه هط.
30.الشفاء، الالهیات، المقالة 1، الفصل 8.
31. نهایة الحکمة، کلام بمنزلة المدخل.
اکنون در باره حق بحث مىکنیم و بحث در باره دین را به فرصتى دیگر واگذار مىکنیم.
بحث در باره حق را در دو بعد پى مىگیریم: یکى در بعد مفهوم لغوى و دیگرى در بعد اصطلاح فلسفى و کلامى.
الف. مفهوم لغوى
حق، مصدر و به معناى وجوب و ثبوت است و البته، معمولا به معناى وصفى یعنى واجب و ثابتبه کار مىرود. هنگامى که مىگوییم: «حق الامر» یعنى آن امر واجب و ثابتشد و هنگامى که مىگوییم: «حق لک و یحق لک و حق علیک ان تفعله»، یعنى انجام آن فعل بر تو واجب گردید. (1)
طبرسى مىگوید: «الحق وقوع الشیء فی موضعه الذی هو له، فاذا اعتقد شیء بضرورة او حجة فهو حق; لانه وقع موقعه الذی هو له و عکسه الباطل» (2) ;حق عبارت است از وقوع شیىء در جایگاه خودش. هرگاه به سبب هدایتیا برهان، اعتقاد به چیزى پیدا شود، حق است ;چرا که در جایگاه خود واقع شده و ضدآن، باطل است.
مرحوم خواجه طوسى در ذیل کلامى از شیخ الرئیس درباره حق، مىفرماید: «الحقهیهنا اسم فاعل فی صیغة المصدر کالعدل والمراد به ذو الحقیقة وهوبمعنى المصدر یدل بالاشتراک على معان» (3) ; حق در این جا ما نند عدل اسم فاعل در صیغه مصدر است و مقصود از آن، صاحب حقیقت است و به اشتراک (لفظى) بر چند معنى دلالت دارد.
پس در این که معناى اصلى حق، ثبوت است، گفتگویى نیست و اما این که خواجه آن را مشترک لفظى مىداند، مربوط استبه معناى اصطلاحى که توضیح آن خواهد آمد.
نکتهاى که قابل توجه است، این است که طبرسى از معناى ثبوت، به معناى مطابقت، روى آورده; چنان که واژهشناس نامى قرآن، راغب اصفهانى از علماى برجسته قرن ششم و هفتم نیز همین کار را کرده است. او مىگوید: «اصل الحقالمطابقة و الموافقة» (4) ; اصل حق به معناى مطابقت و موافقت است. او سپس مواردى براى کاربرد حق مشخص مىکند، که به قرار زیر است:
1. کسى که کارش را به مقتضاى حکمت انجام مىدهد; طبق این معنى به خداوند متعالى و هر فاعل حکیمى حق گفته مىشود و البته کاملترین و برترین مراتب حق، خداوند متعال است. قرآن کریم مىفرماید: «ثم ردوا الى الله مولاهم الحق» (5) ; آنها به سوى خداوند که مولاى حق آن است، بازگردانده شدند و نیز مىفرماید: «ذلکم الله ربکم الحق» (6) ; این استخدا، پروردگار حق شما.
2. فعلى که به مقتضاى حکمتیا حکیمانه باشد، مانند: «ما خلق الله ذلک الا بالحق» (7) ; خداوند آن را جز به حق نیافرید، و نیز مىفرماید: «ربنا ما خلقت هذا باطلا» (8) ; خدایا، این جهان را باطل نیافریدهاى.
3. اعتقادى که مطابق حق است، مثل اینکه مىگوییم: اعتقاد فلان شخص در مورد بهشت، دوزخ، ثواب، عقاب، قیامت وحساب،حق است.
4. فعل و قولى که به مقتضاى وجوب و به اندازه وجوب و در وقت وجوب، انجام شده; مانند: «حق القول منی لاملان جهنم» (9) ; سخن من حق است که جهنم را (از گنهکاران) انباشته مىکنم و نیز مىفرماید: «کذلک حقت کلمة ربک على الذین فسقوا» (10) ;همینطور سخن پروردگارت، در مورد فاسقان حقاست.
در حقیقت، راغب معانى مزبور را به لحاظ اینکه همگى از لوازم ثبوتند، مطرح مىکند;چرا که فاعلى که کارش موافق حکمت است، تکیه بر جایگاه ثابتى دارد و در کار خود لغزان و لرزان و متزلزل نیست. فعل حکیمانه او نیز این چنین است. چنین فعلى بر بستر نظام هستى از جایگاه و پایگاهى ثابتبرخوردار است. این چنین فعلى همواره مطلوب عقلاى عالم است و تا جهان بوده و هست و خواهد بود، الگوست. اعتقادى که مطابق با واقع است، همواره ثابت است. عقل و دین با هماهنگى کامل، مردم را به سوى آنها سوق مىدهند و هیچکس بر اعتقاد حق ملامت نمىشود. همچنین فعل و قولى که مطابق مقتضاى وجوب وبه اندازه وجوب و در وقت وجوب است، همگى از ثبوت برخوردارند.
لکن فاعلى که کارش لغو است و فعلى که از روى لغو و بیهودگى انجام مىگیرد و اعتقادى که خلاف واقع باشد و فعل و قولى که به مقتضاى وجوب و به اندازه وجوب و در وقت وجوب نیستند، همگى باطلند و هرگز از ثبوت و دوام برخوردار نیستند.
بنابراین، هم طبرسى و هم راغب، در توضیحاتى که در باره واژه حق و کاربردهاى آن دادهاند، به سراغ لوازم معناى اصلى آن رفتهاند وهرگز قصدشان ابداع یا اظهار معناى جدیدى براى حق نبوده است.
روى این حساب، مىتوان حق را از اسماى نیکوى خداوند دانست; چرا که او در ذات و صفات خود ثابت است و هرگز زوال و تغیر در ذات و صفات ذاتى او راه ندارد.
آنچه تغیر نپذیرد تویى
آن که نمرده است و نمیرد تویى
همچنین قول و فعل او نیز حق است;چرا که مطابق حکمت و مصلحت است و بدین جهت از ثبوت و دوام برخوردار است.
ب. معناى اصطلاحى
حق، هم در اصطلاح فقها و علماى حقوق و علماى اخلاق کاربرد دارد و هم در اصطلاح فلاسفه و متکلمان.
در اصطلاح فقها و علماى حقوق، گاهى در مقابل حکم و گاهى اعم از حکم است. آنجا که درمقابل حکم است، از مفاهیم اضافى است که در آن، هم لحاظ سلطه شده وهم غیر قابل اسقاط و احیانا قابل نقل و انتقال است. (11)
و اما در اصطلاح فلاسفه و متکلمان، دو کاربرد دارد: یکى در قلمرو تصورات و دیگرى در قلمرو تصدیقات.
1. در قلمرو تصورات، حق به معانى زیر به کار مىرود:
1. وجود عینى، اعم از اینکه دایم یا غیر دایم باشد و دایم، اعم است از این که واجب الوجود باشد یا غیر واجب الوجود.
مطابق این معنى، هر چیزى به حسب نحوه وجود عینى خود حق است و آنچه به هیچ نحوى برخوردار از وجود نیست، باطل است. درحقیقت، حق و وجود یا موجود، الفاظ مترادف و به تعبیر دقیقتر، الفاظ متساوقند; چرا که اگر مفهوم آنها یکى باشد، مترادفند. ولى اگر هر کدام آنها مفهوم جداگانهاى داشته و مصداق آنها یکى باشد، متساوقند. همان گونه که وجود و شیىء و وحدت و تشخص نیز در عین مغایرت مفهومى، وحدت مصداق دارند و از این که آنها را متساوق بدانیم، گریزى نیست. پس باید بر لیست متساوقهاى با وجود، حق را هم اضافه کنیم.
در این صورت، همانگونه که وجود را به واجب و ممکن، غنى و فقیر، مستقل و رابط، تام و ناقص و ...تقسیم مىکنیم و به آن، قلمروى وسیع مىدهیم، حق نیز قلمروى وسیع مىیابد وخود به واجب و ممکن، غنى و فقیر، مستقل و رابط و...تقسیم پذیر است.
در حقیقت همانگونه که وجود مراتب تشکیکى شدید و ضعیف و کامل و ناقص دارد، حق نیز داراى مراتبى است.
همانطورى که شدیدترین مراتب وجود، هیچ حدى جز بى حدى نمىپذیرد و ضعیفترین مراتب وجود، هیچ فعلیتى جز عدم فعلیت ندارد و آنچه میان این دو مرتبه واقع مىشود، نسبتبه مراتب بالاتر از خود، فقیر و محتاج و نسبتبه مرتبه پایینتر از خود، غنى و بى نیاز است، حق نیز برحسب معناى نخست چنین است.
همانطورى که مرتبه نازله وجود، نیاز و عدم فعلیت محض و مرتبه عالیه وجود، بى نیازى و فعلیت محض است، حق نیز در مرتبه نازل، عدم فعلیت محض و در مرتبهعالى، فعلیت محض است.
اینجاست که باید بگوییم:محور حق، وجود و محور باطل، عدم است. آرى وجود وحق با هم مىچرخند وعدم و باطل نیز با هم، گرچه نیستى و بطلان چیزى نیستند که چرخش داشته باشند.
بنابراین، واجب الوجود در حق بودن خود، تام، مستقل و غنى است و بقیه مراتب، در حق بودن خود، ناقص و رابط و محتاجند. با این وصف، همه مراتب تشکیکى وجود، حق است و هیچ مرتبهاى باطل نیست. هم اچنان که هیچ مرتبهاى معدوم نیستیعنى هیچ مرتبهاى از مراتب حقیقت، محکوم به حکم عدم یا بطلان مقابل نیست. گو اینکه همه آنها به جز واجب الوجود، محکوم به حکم عدم یا بطلان مجامع هستند. (12)
2. وجود دایم، اعم از اینکه واجب یا ممکن باشد. اینجا دیگر، وجود یا موجودى که بهرهاى از دوام نداشته و دستخوش حدوث و زوال زمانى است، از قلمرو حق و حقیقت، خارج مىشود و در صف باطل جاى مىگیرد. نه تنها، معدوم باطل است که موجود غیر دایم نیز باطل است. یعنى وجود موقت و مقطعى به منزله عدم، انگاشته شده است. فرق نمىکند که موجودى که غیر ازلى و غیر ابدى است، دیر بپاید یا دیر نپاید. چنین موجودى لایق این که حق نامیده شود، نیست. به خصوص آنکه عمرى بس کوتاه دارد.
پشه کى داند که این باغ ازکى است؟
در بهاران زاد و مرگش در دى است
گرچه اینجا دیگر، فرقى میان پشه و فیل، جماد و نبات و انسان و حیوان نیست; تنها آنکه دوام دارد، حق است. اعماز این که در دوام خویش مستقل و غنى باشد مانند واجب الوجود یا غیر مستقل و محتاج باشد مانند مجردات تام و مفارقات محض همچون عقول و آن اکه دوام ندارد، باطل است; اعم از اینکه معدوم مطلق باشد، یا در مقطعى از زمان موجود باشد; خواه طولانى و خواه غیر طولانى.
3. وجود واجب که عالیترین مراتب هستى است و سلسله همه حاجات به او منتهى مىشود و هر موجودى هرچه دارد، از اوست و او فاقد هیچ کمالى از کمالات نیست و ما سواى او چنین نیستند.
مطابق این معنى، نه تنها معدوم باطل است; بلکه موجود ممکن نیز باطل است. چرا که امکان به معناى نیستى و لیسیت ذاتى است و ممکن به حسب ذاتش عدم و بطلان است; گو اینکه از ناحیه غیر، وجوب و وجود یافته است. (13)
سیه رویى ز ممکن در دو عالم
جدا هرگز نشد و الله اعلم
بهترین تعبیرى که حکیم و عارف و متکلم از ذات خداوند کهکمال و جمال مطلق است، دارد، حق و وجود مطلق است، گرچه خصوصاعارف، ازاین تعبیرها خود را راضى نمىیابد. به همین جهت است که در باره موضوع عرفان مىگوید:
«تعبیر از آن چیزى که صلاحیت دارد، موضوع این علم باشد، آنهم به معناى محیط و مفهوم فراگیرى که هیچ چیزى از آن بیرون و هیچ چیزى در مقابل آن نباشد، جدا دشوار است و اگر از آن تعبیر به وجود مطلق یا حق مىشود، تعبیر از شیىء به اخص اوصاف آن شده است». (14)
با عنایتبه اینکه موضوع عرفان ذات مقدس خداوند یا ذات و اسماء و صفات اوست (15) ، معلوم مىشود که بهترین عناوین، وجود مطلق یا حق است.
با اینکه این دو مفهوم، از اعم مفاهیمى هستند که ما مىشناسیم، ولى در مقام حکایت از آن ذات بىمانند،از اخص اوصافند و اگر عنوانى اعم از آنها یافت مىشد، حتما آن عنوان اعم به کار گرفته مىشد. (16)
بنابراین، هرگز عارف، با به کارگیرى عناوینى مانند وجود مطلق یا حق، خود را راضى نمىیابد; چرا که نتوانسته استبا تعبیر به اخص اوصاف، معنون و موصوف خود را حقیقتا توصیف و تبیین کند. اما چه مىشود کرد؟!«ما لا یدرک کله لا یترک کله». این هم دلیل استبر بلندى همت عارفان راستین و خداجویان واقعى که نه مدعى وصول به کنه معرفتند و نه بر نردبان معرفت، خود را در آخرین پله یافتهاند.
سرم به دنیا و عقبا فرو نمىآید
تبارک الله از این فتنهها که بر سرماست!
اگر این راه پایانى داشته باشد، باید انبیا و اوصیا و مخصوصا پیغمبر خاتم صلى الله علیه و آله و سلم به آخر راه رسیده باشند; حال آنکه خود آنها هرگز چنین ادعایى نداشتهاند.
امیر مؤمنان علیه السلام فرمود:
«الذی لا یدرکه بعد الهمم ولا یناله غوص الفطن». (17)
خداوندى که حقیقت او را صاحبان همتبلند درک نمىکنند و زیرکیها وهوشهاى غواص به او دست نمىیابند.
شعر لبید بن ربیعه که مىگویند پیامبر خاتم را به اهتزاز آورد، آنهم اهتزاز روحانى و نه جسمانى، و او را به طرب در آورد، آنهم طرب قدسى، نه حسى (18) ، چنین است:
الا کل شیء ما خلا الله باطل
وکل نعیم لا محالة زائل
شاعر در این بیت همه چیز را باطل مىشمارد، جز ذات خدا و همه نعمتها را زوال پذیر مىداند. لکن پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم به او مىفرماید: «اللهم الا ان العیش عیش الاخرة» (19) ; ولى زندگى آخرت و نعمتهاى آن، زوال نمىپذیرد.
مىگویند: پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم درباره آن فرمود:«اصدق کلمة قالها الشاعر»; (20) راست ترین کلمهاى است که شاعر بر زبان آورده است.
قرآن کریم مىفرماید:
«ذلک بان الله هو الحق و ان ما یدعون من دونه الباطل و ان الله هو العلی الکبیر» (21) ;
آنچه در بارهقدرت و حکمتخداوند در آیات پیش گفته شد، به سبب این است که حق، منحصرا خود خداست و آنچه غیر از او مىخوانند،،باطل است و او والامقام و کبیر است.
امام صادق علیه السلام درباره خداوندى که در حقانیتخود یگانه و منحصر است، فرمود:
«هو نور لیس فیه ظلمة و صدق لیس فیه کذب و عدل لیس فیه جور و حق لیس فیه باطل کذلک لم یزل و لا یزال ابد الابدین». (22)
او نورى است که در او ظلمت نیست و صدقى است که در او کذب نیست و عدلى است که در او جور نیست و حقى است که در او باطل نیست. او همواره و در بیکرانگى ازل و ابد، چنین بوده و هست و خواهد بود.
مطابق این روایت، هیچ چیزى جز خدا نور محض و صدق محض و عدل محض و حق محض نیست. جز او اگر ظلمت محض و کذب محض و ظلم محض وباطل محض نباشد، حداقل، آمیخته به اینهاست. او درست است که اگر عدم محض نیست، بهرهاى از وجود دارد; ولى وجود محض هم نیست. اینجاست که باید دربارهاش بگوییم: اگر چه عدم مقابل نیست، ولى عدم مجامع است و عدم مجامع، با مراتب وجود امکانى همراه و مشوب است گو اینکه شوب به عدم نیز درباره اینها یکسان نیست. بلکه گاهى احکام وجود غالب است و گاهى احکام عدم.
هشام بن سالم مىگوید: بر امام ششمعلیه السلام داخل شدم. به من فرمود: «اتنعت الله» آیا خدا را وصف مىکنى؟ گفتم: آرى. فرمود: «هات» وصف خود را بیاور.گفتم: «هو السمیع البصیر» او شنوا و بیناست. فرمود: «هذه صفة یشترک فیها المخلوقون»; اینها صفاتى است که آفریدگان در آنها با خداوند شریکند. گفتم: «فکیف تنعته؟» ; تو خدا را چگونه وصف مىکنى؟ فرمود:«هو نور لا ظلمة فیه و حیاة لا موت فیه و علم لا جهل فیه و حق لا باطل فیه»; خداوند نورى است که در او ظلمتى نیست و حیاتى است که در او مرگى نیست علمى است که در او جهلى نیست وحقى است که در او باطلى نیست.
هشام که یکى از شاگردان حضرت در رشته مسایل اعتقادى وکلامى و ازمتکلمان پرورش یافته مکتب آن حضرت بود مىگوید: از نزد حضرتش مرخص شدم; حال آنکه داناترین مردم به توحید بودم. (23)
آرى همین است. پرورش یافتگان مکتب کلامى امام ششم علیه السلام باید از همه متکلمان، اعلم به توحید باشند. همانگونه که پرورش یافتگان مکتب فقهى آن امام همام و شاگردان دیگر ابعاد علمى آن بنیانگذار مذهب جعفرى، نیز از دیگران، برتر و والاتر بودند.
2. در قلمرو تصدیقات
تا اینجا مفهوم تصورى حق را در معانى سهگانه بررسى کردیم. اکنون وقتبررسى مفهوم تصدیقى حق است. اینجا دیگر حق در مورد قضایاى ملفوظ یا معقول به کار مىرود. مطابق این کاربرد، به قضیه ملفوظ «قول حق» و به قضیه معقول «اعتقاد حق» گفته مىشود. تصدیق، همان حکم است. حاجى سبزوارى مىگوید:
الارتسامی من ادرک الحجا
اما تصور یکون ساذجا
او هو تصدیق او هو الحکم فقط
و من یرکبه فیرکب الشطط (24)
علم حصولى، یاتصورى است که بدون حکم استیا تصدیقى است که فقط عبارت از حکم است و امام فخر رازى که آن را مرکب و مجموع تصور محکوم علیه و محکوم به و سبتحکمیه مىداند، منحرف شده است.
صدر المتالهین مىگوید: «این اعتبار از مفهوم حق، همان صادق است. بنابراین، به اعتبار نسبت او به خارج، صادق و به اعتبار نسبتخارج به او حق است. نه این که حق بودن عبارت باشد از نسبتخارج به قضیه ملفوظ یا معقول و صادق بودن عبارت باشد از نسبت قضیه ملفوظ یا معقول به خارج که چنین فرق تعسف و تکلف است». (25)
این سخن صدر المتالهین ناظر استبه آنچه شیخ الرئیس و خواجه و علامه حلى درباره معناى اخیر حق گفتهاند. این هر سه بزرگوار فرق حق و صدق را به لحاظ نسبت واقع به قضیه و نسبت قضیه به واقع بیان کردهاند. (26)
صدر المتالهین مىخواهد بگوید: حق همان وجود عینى و خارجى است و این که قول یا عقد متصف به حق بودن مىشود، به ادعاى این است که قول یا عقد، همان وجود عینى است. پس صادق على اىحال قضیه مطابق (به کسر باء) با خارج است. ولى حق، قضیه مطابق (به فتح باء) با خارج نیست; بلکه حق همان وجود عینى و خارجى به یکى از معانى سهگانه مزبور است و در اینجا قول یا عقد را ادعاءا همان وجود عینى تلقى کردهایم. (27)
توضیح فوق، برداشتى از نظر مرحوم علامه طباطبایى است و بدین ترتیب، حکم هم ولو به ادعاء موجودى عینى است و بنابر این، قضیهاى که از ذاتیت و کلیت و دوام و ضرورت برخوردار است و به هیچ وجه، در معرض تغیر و دیگرگونى نیست، حق است وچنین قضیهاى با معناى اخیر حق، یعنى وجود واجب متناسبتر است تا معناى دوام و صرف عینیتخارجى. بقیه قضایا به معناى دوم یا به معناى اول، حقیقت دارند.
احق حقایق
حال جاى آن است که ببنیم بر حسب معانى مختلفى که برشمردیم، حقترین همه حقایق چیست؟
در قلمرو تصورات، موجودى که در وجود خود مستقل و غنى و ازلى و ابدى است، احق همه حقایق است. سایر موجودات، بنابر معناى اول و دوم، حقند نه احق و بنابر معناى سوم، باطلند نه حق.
خلاصه اینکه بنابر معناى سوم، حق و احق نداریم; ولى بنابر معناى اول و دوم، حق و احق داریم. طبق معناى سوم، در مقابل حق، احقى نیست. بلکه مقابل آن، باطل است، لکن طبق معناى دوم و سوم، هم حق داریم و هم احق. آنچه نه حق است و نه احق، باطل است.
و اما در قلمرو تصدیقات، هر قضیه ملفوظ یا معقولى که ادعاءا عین واقع است، حق است. در اینجا نیز اگر حق را به صرف معناى عینیتبه کار بریم، هر قضیهاى که بهره از صدق داشته باشد، حق است و قضیهاى که علاوه بر صدق، بهره از دوام هم داشته باشد، احق است واما قضیهاى که از دوام و کلیت و ضرورت و ذاتیتبرخود داراست، احق همه حقایق است.
گذشته از دیدگاه فوق، مىتوان از دیدگاه دیگرى نیز قضایا را به حق و احق تقسیم کرد.
این دیدگاه، عبارت از این است که قضایا را به اعتبار بداهت و عدم بداهت، مورد مطالعه قرار دهیم. قضایایى که بدیهى نیستند، ولى مستند به حجت قطعى هستند، حقند و قضایایى که بدیهى هستند و ذهن انسان، بدون استناد به حجت قطعى آنهارا مورد تصدیق قرار مىدهد، احقند. از آنجا که دور و تسلسل محال است، قضایاى غیر بدیهى باید سرانجام به قضایاى بدیهى منتهى شوند. پس قضایاى بدیهى خود معیارند;ولى قضایاى غیر بدیهى خود معیار نیستند.
پس حق بودن و احق بودن قضایا به اعتبار بداهت وعدم بداهت است; لکن قضایاى بدیهى نیز بر دو دستهاند:
بدیهیات اولیه و بدیهیات غیر اولیه.
فرق بدیهیات اولیه و غیر اولیه در عین اشتراک آنها به لحاظ عدم نیاز به برهان در این است که اگر صرف تصور موضوع و محمول و نسبت در تصدیق کافى باشد و نیازى به هیچگونه مؤونه زایدى نباشد، قضیه را بدیهى اولى مىنامیم و اگر نیاز به مؤنه زایدى از قبیل احساس، فطرت، تجربه، تواتر، یا حدس باشد، قضیه را بدیهى غیر اولى مىنامیم. (28)
صدرالمتالهین مىگوید:
«احق اقوال، قضیهاى است که صدق آن دایم باشد و احق آنها قضیهاى است که صدق آن، اولى باشد و احق اقوال حقه اولیه، قضیهاى است که انکار آن، مبناى هر سفسطهاى است و آن، قضیهاى است که مىگوید: میان سلب و ایجاب واسطهاى نیست. چرا که همه اقوال، تحلیلا به آن باز مىگردد و انکار آن، انکار همه مقدمات و نتایج است». (29)
در بیان فوق، صدر المتالهین قضایا را درجه بندى و مرتب کرده که ذیلا به درجات و مراتب آن، اشاره مىکنیم:
1. قضایاى جزیى مانند:«زید بیناست». اینگونه قضایا نه تنها کلیت ندارند، بلکه از دوام و ذاتیت و ضرورت هم برخوردار نیستند. به همین جهت است که اینها در نازلترین درجات و مراتب حق بودن قرار دارند.
2. قضایایى که از ضرورت و ذاتیت و کلیت و دوام برخوردارند، ولى بدیهى نیستند، مانند تمام مقدمات یقینى که نیازبه اثبات دارند.
3. قضایایى که علاوه بر ویژگیهاى فوق، از بداهت نیز برخوردارند، ولى اولى نیستند.
4. قضایایى که با واجد بودن همه ویژگیهاى یک حقیقت، بدیهى اولى هستند. مانند: «الکل اعظم من الجزء»; بزرگتر بودن کل از جزء یا کوچکتر بودن جزء از کل، از حقایقى است که فقط به تصور موضوع و محمول یا مقدم و تالى و نسبتبستگى دارد وغیر از آن، نیاز به هیچ مؤونه زایدى ندارد. در اینگونه قضایا اگر کسى عاجز از حکم یا تصدیق باشد، به علت عجز از تصورات است و قطعا تصور موضوع و محمول یا مقدم و تالى و نسبت، در تصدیق کافى است.
5. سرانجام در عالم تصدیقات و حقایق تصدیقیه به قضیهاى مىرسیم که قبول آن، مبناى فلسفه و انکار آن، مبناى سفسطه است. بدون آن قضیه، هیچ قضیهاى سامان نمىگیرد و با نبودن آن، کمیت همه علوم لنگ است.
اگر این قضیه را بپذیریم، تمام قضایاى بدیهى (اعم از اولى و غیر اولى) وغیر بدیهى پذیرفته مىشوند و اگر آن را نپذیریم، هیچ قضیهاى و لو بدیهیات اولیه پشتوانه ندارد.
به همین جهت است که قضیه: «النقیضان لا یجتمعان ولا یرتفعان» احق همه حقایق و بدیهىترین بدیهیات و اولىترین همه اولیات است.
اگر قضیهاى به اعتبار کلیت و دوام و ضرورت و ذاتیت، حق است، قضیهاى که پشتوانه همه قضایاست، احق است.
حقانیت قضایاى بدیهى قابل اثبات نیست. لکن حقانیت قضایاى غیر بدیهى قابل اثبات است. اگر کسى منکر قضایاى بدیهى بشود، نمىشود از راه استدلال، او را به تصدیق واداشت.
منکر قضایاى بدیهى و مخصوصا قضیه اول الاوائل یا معاند استیا متحیر. دومى بیمارى است که گرفتار حیرت شده و باید حیرت او را رفع کرد; یعنى باید دید چرا گرفتار حیرت شده، تا از رهگذر شناخت اسباب حیرتش درمان شود. ولى اولى دچار عناد و لجاج شده و به تعبیر شیخ ا لرئیس باید او را از خوردن و آشامیدن منع کرد; چرا که در نظر او خوردن و آشامیدن و ترک آنها یکسان است. (30)
علت اینکه برخى گرفتار حیرت مىشوند، چند چیز است:
1. تناقض آراى بزرگان.
2. شنیدن اقوال مخالف عقل.
3. عدم اقتدار بر تشخیص صحت و سقم قیاسات مناقض.
4. تشکیک در ارزش ادراکات.
در مورد تناقض آراى بزرگان، باید براى رفع حیرت اشخاص به آنها گفته شود که انسانها نه معصومند و نه همه آنها به لحاظ قوه فکر و ادراک، یکسان.
و در مورد اقوال مخالف عقل، باید به آنها گفته شود که گاهى برخى از بزرگان سخن خود را به رمز گفتهاند وباید دید مقصود واقعى آنها چه بوده است.
در مورد عدم اقتدار بر تشخیص صحت و سقم قیاسات مناقض، باید مایه فکرى و علمى و منطقى آنها تقویتشود، تا اقتدار پیدا کنند.
و اما آنهایى که در ارزش ادراکات تشکیک مىکنند، به خاطر وجود خطاهایى در احساس وتخیل وتعقل است. اینان به خاطر همین خطاهاست که کل ادراکات حسى و خیالى و عقلى را زیر سؤال مىبرند; درحالى که باید با معیارها و ملاکهایى به تشخیص خطا و صواب بپردازیم. وجود خطا در ادراکات، انسان را وادار مىکند که به جاى طرد همه ادراکات، در پى یافتن معیار و ملاک تشخیص خطا از صواب باشد و این کارى است که بر عهده فلسفه است. علامه طباطبایى مىفرماید: «همانطورى که ما در موجودات واقعى شک نداریم، در این هم شک نداریم که گاهى خطا مىکنیم و غیر موجود را موجود مىپنداریم یا به عکس... به خاطر همین است که باید در باره اشیاء موجود و تمیز آنها از اشیاء غیر موجود به گونهاى بحث کنیم که مفید یقین ونافى شک باشد... اینگونه بحثهارا ما فلسفه مىنامیم». (31)
پىنوشتها:
1. دائرة المعارف فرید وجدى: 3/465.
2. تفسیر مجمع البیان: 4/520; ذیل تفسیر آیه 7و8 سورهانفال.
3. الاشارات والتنبیهات: 3/9، مطبعة حیدرى تهران.
4. المفردات فی غریب القرآن: حق.
5. الانعام/62.
6. یونس/32.
7. یونس/5.
8. آل عمران/191.
9. الم السجده/14.
10. یونس/34.
11. رجوع شود به فصلنامه نقد شماره 2، مقاله حق و تکلیف، صفحه 43 به همین قلم.
12. عدم مقابل به معناى نقیض است;ولى عدم یا بطلان مجامع به معناى نقصان است.
13. معانى سهگانه حق در قلمرو تصور، تفصیلى استبرگرفته از این کتابها: الاشارات والتنبیهات: 3/9; الاسفار الاربعة: 1/89; الشفاء، الالهیات، المقالة1، الفصل 8; کشف المراد، المسالة 21، الفصل 2، المقصد 3.
14. تحریر تمهید القواعد، ابن ترکه، ص113، انتشارات الزهراء.
15. همان، صفحه 95.
16.همان، صفحه 114.
17. نهج البلاغه، خطبه 1.
18. الاسفار الاربعة: 1/89.
19. همان.
20. الاصابة فی معرفة الصحابة: 3/327; الاستیعاب فی معرفة الاصحاب: 3/325، حرف اللام.
21. لقمان/30.
22. بحار الانوار، طبع جدید:3/306.
23.بحار الانوار: 4/70.
24. شرح اللالی المنتظمة(شرح منظومه، بخش منطق)، ص 7و8، چاپ ناصرى.
25. الاسفار الاربعة: 1/89.
26. الاشارات و التنبیهات: 3/9; الاسفار الاربعة: 1/89; الشفاء، الالهیات، المقالة 1، الفصل 8; کشف المراد، المسالة 21، الفصل 2، المقصد 3.
27. الاسفار الاربعة: 1/89، تعلیقه ط.
28. براى آگاهى درباره مؤونههاى زاید باید به کتب منطق مبحثبرهان رجوع کرد. از جمله: شرح منظومه منطق، چاپ ناصرى، صص91 - 88.
29. الاسفار الاربعة: 1/30، تعلیقه هط.
30.الشفاء، الالهیات، المقالة 1، الفصل 8.
31. نهایة الحکمة، کلام بمنزلة المدخل.