فلسفه بودایی در هند
آرشیو
چکیده
متن
آیین بودا بیش از هزارسال جزء سازنده مهمى در معجون فلسفى شبه قاره هند بود. از آغازى نامعلوم در چند قرن پیش از میلاد مسیح، مدرسهگرایى بودایى قوّت یافت، تا اینکه در نیمه دوم هزاره اول به اوج تأثیر و خلاّقیت خود رسید. در قرن یازدهم، آیین بودا بهتدریج شروع به افول کرد و سرانجام از هند شمالى رخت بست. گرچه متفکران بسیارى به صورت انفرادى بر مسائل متفاوتى تأکید داشتند، دغدغه بیشتر نویسندگان، عرضه یک نظام فلسفىِ یکپارچه بود که اخلاق، معرفتشناسى و متافیزیک را در برداشته باشد. بسیارى از مسائلى که فیلسوفان بودایى در هند بدانها پرداختهاند مستقیماً برخاسته از تعالیم منسوب به سیدارته گوتمه(2) است، که بیشتر به لقب احترامآمیز بودا(3) مشهور است.
دلمشغولى اصلى بودا ریشه کنى ناخشنودىهاى غیرضرورى بود. نگرش اصلى او به این مساله این بود که همه ناخرسندىها از آنجا پیدا مىشود که مردم (و نیز دیگر موجودات زنده) به میل و تنفرى میدان مىدهند، که به نوبه خود معلول برداشتهاى نادرستى درباره هویتخودشان است. ناخشنودى را مىتوان ناکامى یا ناتوانى در تحصیل آرزو دانست؛ بدان جهت که آرزوهاى انسان عموماً غیر واقعبینانه و از این رو،
______________________________
1 مشخصات کتابشناختى این نوشته:
Edward Craig (Ed), Routledg Encyclopedia of Philosophy, Buddhist Philosophy, Indian
2. SiddhaÎrtha Gautama
3. Buddha
______________________________
دست نیافتنىاند، انسان معمولاً به طور طبیعى ناخشنود مىشود. از آنجا که بودا ناکامى انسان را معلول برداشتهاى نادرست از سرشت بشر مىدانست، براى فیلسوفان بودایى طبیعى بود که به مسائلى درباره سرشت حقیقى بشر توجه کنند. از آنجا که خودِ بودا را نمونه عالى فضایل اخلاقى مىدانستند، تعیین این امر را که بودا چگونه موجودى بود، به عهده فیلسوفان بعدى گذاشتند. یک سؤال عادى این بود که آیا راه و روش او بهگونهاى بود که مردم عادى امید پیروى از آن را داشته باشند. یا نقش او تا حدى فراتر از نقش معلمى بود که به دیگران نشان داد که چگونه خود را اصلاح کنند.
بودا بسیارى از دیدگاهها را درباره سرشت بشر، فضیلت، و تکلیف که معلمان معاصر او بدانها اعتقاد داشتند، نقد کرد. بسیارى از این دیدگاههایى که او با آنها به مخالفت برخاست لااقل به صورت غیرمستقیم بر مفاهیم موجود در ودهها، مجموعهاى از متون آیینى که برهمنها در اجراى آیینها بهکار مىبردند، مبتنى بود. نسلهاى بعدى بوداییان در انتقاد از ادعاهاى برهمنان درباره برترى ودهها نیروى بسیارى صرف کردند؛ در عین حال، بوداییان مایل بودند که به ترکیبى از تجربه و خرد اعتماد کنند. علاقه رسیدن به فهم درست با روشهاى صحیح استدلال، به توجه زیاد به مسایل منطق و معرفتشناسى منجر شد که در طول پنج قرن اخیر، که در این دوره آیین بودا عامل مهمى در فلسفه هندى بود، تمامى علایق فلسفى دیگر را تحت الشعاع قرار داد.
از آنجا که بودا نامرادى بشر را معلولى مىدانست که مىتوان آن را ریشه کن کرد، به شرط آنکه علت آن ریشه کن شود، براى فیلسوفان بودایى طبیعى بود که توجه خود را بر شمارى از مسائل درباره علیّت متمرکز کنند. چند نوع علّت وجود دارد؟ آیا ممکن است چندین معلول یک علّت واحد داشته باشند؟ قوه چگونه به فعلیّت مىرسد؟ سؤالاتى درباره بساطت و ترکیب، یا وحدت و کثرت، و اینکه اساساً چه امورى در جهان حقیقىاند، آشکارا شکل گرفت. در سنتى که بر این اصل تأکید داشت که اساساً همه رنجها و تعارضهاى غیر ضرورى بشر را مىتوان در ناکامى در فهم این مطلب جستوجو کرد که چه امورى در جهان حقیقىاند، طبیعى بود که افراد به دنبال ملاکهایى باشند که بهوسیله آنها امور حقیقى را از اوهام تمییز دهند.
طبیعت بشر
یک اعتقاد کلیدى در آموزههاى بودایى این است که ناخشنودى نتیجه امیالى است که ریشه در باورهاى نادرست دارند. مهمترین باروهاى نادرست عبارتاند از: (1) هستى فردى خودِ شخص از هستى دیگران مهمتر است؛ (2) با کسب و تملک اموال مىتوان احساس رضایت کرد. بودا مىگفت اگر به جاى این بدفهمىها بتوانیم درک درستى از سرشت بشرى داشته باشیم، میل و طلب غیر واقع بینانه و ناکامىها متوقف خواهد شد. به عبارت دیگر مىتوان از طریق شناخت این امور به سعادت دست یافت: (1) هیچکس از دیگرى مهمتر نیست، زیرا همه موجودات در نهایت سرشتى واحد دارند؛ (2) ریشه همه تعارضات میان موجودات زنده، اندیشه مالکیت است. به عقیده بودا راههایى که رضایت را براى انسان به ارمغان مىآورند هم نظرىاند و هم عملى. انسان با توجه دقیق به افکار و احساسات خود و نحوه تأثیر گفتار و کردار خود بر دیگران، به تدریج مىتواند از انواع باورهایى که باعث رنج غیر ضرورى خود او و دیگران مىشود، آزاد گردد. در برخورد با این دیدگاه که هستى خودِ شخص از هستى دیگر موجودات مهمتر است فیلسوفان بودایى تدبیر اساسىاى اندیشیدند تا نشان دهند که در واقع انسانها خودْ یا هویت فردى ندارند، یعنى سعى کردند نشان دهند که در یک شخص چیزى نیست که در سراسر عمر ثابت بماند، و نیز در نهایت هیچ چیزى نیست که شخص بر آن کنترل واقعى داشته باشد. قصور در پذیرش بىثباتى، پراکندگى و غیر قابل کنترل بودن تن و جان، علت کلیدى این ناکامى است که شخص مىتواند با قبول اشیا چنان که حقیقتاً هستند، از آن مصون بماند. از سوى دیگر، دریافت اینکه موجودات همگى و از همه نوع در معرض تغییراند و سرانجام مىمیرند، به انسان این توانایى را مىبخشد تا ببیند که تمام موجودات سرنوشت بنیادى یکسانى دارند. این امر به ضمیمه درک اینکه موجودات زنده همگى براى خوشى و سعادت مىکوشند مرتبه مهمى در راه دریافت این است که هیچ یک از نیازهاى فرد و از جمله نیازهاى خودِ شخص، ارزشمندتر از رعایت نیازهاى دیگران نیست.
این عقیده که انسان خودِ پایدار ندارد داراى دو جنبه است: یکى شخصى و دیگرى اجتماعى. در سطح شخصى، در فلسفه بودایى بیش از آنکه انسان را ویژگىِ یگانهاى از گونهاى ثابت بدانند که همه ویژگىهاى فرعى [او] دستخوش تغییراند، او را مجموعهاى بىشمار از رویدادهاى جسمى و روحى مىدانند. از آنجا که این رویدادهاى سازنده پیوسته، در حال تغییراند مىتوان نتیجه گرفت که آنچه از این رویدادها ساخته مىشودهمواره لااقل در ماهیت تنوع مىیابد. نظر به اینکه مردم احتمالاً میل داشتند خود را داراى شخصیت و منش ثابت بدانند، بودا مىگفت که افراد همیشه مىتوانند منش خویش را با مجاهدت بهبود ببخشند و یا آن را رها کنند تا با غفلت و فراموشکارى بدتر شود. نظر به جنبههاى اجتماعىِ هویت فردى و در مقابل دیدگاههاى رایج زمان، بودا بر آن بود که نَسبِ شخص نباید جایگاه او را در جامعه بشرى تعیین نماید. بر طبق دیدگاه رایج در جامعه قدیمى و باستانى هند، وظایف، مسئولیتها و طبقه اجتماعى شخص یا درجه پالودگى آیینىِ او تعیین مىشد؛ اینها به نوبه خود تحت تاثیر نَسب، جنسیت و دیگر عوامل گوناگون بودند که در طولحیات یک شخص ثابت مىماند. فیلسوفان بودایى در نقد این دیدگاه با جایگزینى مفهوم پالودگى از راه عمل (کَرْمَه(1)) به جاى مفهوم پالودگى از راه تبار، مفاهیم پالودگى و شرافت را از نو تعریف کردند، مثلاً برطبق معیارهاى بودایى، شخص شریفِ واقعى کسى نبود که دودمانى خالص ومحترم داشته باشد، بلکه کسى بود که برحسب عادت اعمال نیک وخالص بجا مىآورد.
اگر این مفاهیم اساسى را درباره سرشت بشرى به عنوان نقطه شروع فرض کنیم، نسلهاى بعدى متفکران بودایى تبیین سازوکارهایى را بهعهده گرفتند که به توسط آنها همه اجزاء سازنده یک شخص با هم مؤثراند: همچنین این سازوکارها سعى داشتند تبیین کنند که چگونه انسانها مىتوانند بهتدریج منش خود را عوض کنند. با آنکه درباره این اصل، توافق کلى صورت گرفته بود که در پسِ اعمال شخص، نیّات سرانجام به حالات روانى منجر مىشود، و اعمال خیرخواهانه به یک حس خیرخواهى منجر مىشوند، حال آنکه اعمال بدخواهانه به تشویش و ناراحتى منجر مىشوند، جزئیات دقیق درباره چگونگى وقوع علیّت کرمهاى موضوع منازعات بسیارى بود. مشکل اصلى این بود که چگونه افعال ارتکابى در طول یک زندگى مىتواند بر منش یک شخص در زندگى دیگر تاثیر گذار باشد، زیرا بوداییان مفهوم تجدید حیاتى را که در نظامهاى فکرى هند رایج بود، پذیرفتند. گفتوگوها درباره اینکه انسانها چگونه مىتوانند منش خود را ارتقا دهد، با این پیشفرض استکه آنان بهنحوى غیرقابل برگشت منحرفنشدهاند. بحثى که میان متفکران بودایى مطرح شد این بود که آیا موجوداتى را مىتوان نشان داد که بهقدرى منحرف شده باشند که حتى نتوانند امیدى به بهبود منش خویش داشته
______________________________
1. karma.
باشند. اگر چنین باشد، پس اینگونه موجودات آشکارا وارث چرخه بىپایان زایشهاى مجدد خواهند بودبوداییان براى احتراز از توجیه ناپذیرى دو فرضیه دیگر که هر یک مىتوانست سرشت بشر را شکل دهد، انسان را مجموعهاى از اجزاى درهم تنیده دانستند که پیوسته در حال تغییرند. یک نظریه این است که هر شخصى جوهر بنیادینى دارد که تحت هر شرایطى ثابت مىماند. این جوهر با مرگ بدن مادى از بین نمىرود و از طریق فرایند تناسخ در پى کسب بدنى نو مىباشد. براساس این دیدگاه، جزء بنیادین و ثابت یک شخص، ابدى است. نظریه دوم این است که شخص در بدو تولد هویتى به خود مىگیرد که آن را در طول حیات با خود دارد، ولى هنگام مرگ آن هویت بهکلى از بین مىرود. دیدگاه بودایى، که راه میانهاى بین افراط و تفریط دانسته شده، این است که منش یک شخص دائماً در حال تغییر است و عواملى که تغییرات خاص را در جان شخص تعیین مىکنند حتى پس از مرگ بدن، که جایگاه جان است، همچنان موثراند. بنابراین بوداییان ادعا مىکردند که آنچه از یک موجود به بدن دیگر مىرود جوهرى ثابت نیست، بلکه مجموعه از تمایلاتى است که به شیوههاى معین عمل مىکنند.
اخلاق
قوىترین انگیزه براى پذیرش آموزه تجدید حیات، دفاع از این عقیده بود که انسانها در پایان زندگى خود پاسخ گوى کردار خویشاند؛ از اینرو، این آموزه نقشى محورى در نظریه اخلاق بودایى بر عهده دارد. بینش بودایى درباره انسان، راه میانهاى بود میان دو راه افراطى غیر قابل توجیه. در حوزه اخلاق نیز بوداییان اخلاق بودایى را راهى میانه یا حالتى معتدل مىدانستند که از بینشهاى افراطىِ اخلاق بشرى دورى مىجست. به منظور فهم حالات متنوعى که بوداییان در برابر آنها دیدگاههاى خود در خصوص اخلاق شایسته را تعریف مىکردند، باید در نظر گرفت که مساله اصلىاى که بودا و معاصران او طرح مىکردند این بود که چگونه مىتوان به خشنودى رسید. تدبیرى که متفکران مختلف توصیه مىکردند با بینش آنان درباره زندگى پس از مرگ ارتباط بسیارى داشت. معتقدان به اینکه یک شخص تنها یک زندگى دارد استدلال مىکردند که انسان بدون آنکه به خود رنج و زیانى وارد کند باید در زندگى خود به دنبال لذت هر چه بیشتر باشدخویشتندارى در طلب لذت تنها به همان اندازه ضرورى مىنماید که ارضاى بیش از حد ممکن است زندگى شخصرا کوتاهترکند وازفرصتهاىاو براى طلبلذت بعدىبکاهد.
از سوى دیگر، فیلسوفانى که آموزه تولد دوباره را پذیرفتند، استدلال مىکردند که رهایى ابدى از رنج و ناآرامى زندگى، تنها خوشىاى است که ارزش پىگیرى دارد؛ رهایى ابدى تنها با پایانبخشیدن به تولد دوباره محقق مىشود. آنان مىگفتند همه موجودات زنده با انباشت آثار کردارهاى انجام شده در زندگىهاى قبل، سرانجام دوباره در قالبى از حیات، زنده مىشوند. گرچه ممکن است برخى از صور حیات بسیار خوشایند باشند و پاداشى موقت براى اعمال نیک پیشین به بار آورند، هر قالبى از حیات دربرگیرنده مقدارى درد و رنج است، حتى اگر [آن درد و رنج [فقط نگرانى از این باشد که سرانجام آرامش و خوشى کنونى به پایان مىرسد و درد روحى و جسمى جاى آن را مىگیرد. از این رو، تنها امید براى رهایى ماندگار از دردهاى موجود این بود که شخص خود را کاملاً از چرخه زایش و مرگ خارج کند. اینکه دقیقاً چگونه باید به این امر دست یافت مبتنى بر مباحثات بسیارى بود، ولى برخى از روشهاى جدّى متضمن تندادن به صور افراطى ریاضت و حتى خود آزارى بود. بنابراین، راه میانه بودایى راهى بود که از دو افراط اجتناب مىکرد: یکى تن آسایى آنانى بود که زندگى پس از مرگ را کاملاً انکار مىکردند و دیگر، خودآزارى بود که گونهاى از ریاضت کشى را تنها راه رسیدن به رهایى مىدانست و پیشنهاد مىکرد.
فیلسوفان بودایى همعقیده بودند که روان انسان در هر لحظه معین، یا شریف است یا شریر و یا خنثى؛ بدین معنا که خصوصیات روانى انسان در لحظهاى معین جهتگیرى واحدى دارد که یا در جهت حالت خوشنودى است، یعنى نتیجه طبیعى فضیلت و یا در جهت حالت ناخشنودى است، یعنى نتیجه طبیعى رذیلت. اینکه مىگفتند فضائل اصلى در نگرش سالم سهم دارند دریافتى صحیح بود. این فضائل به صورت احساس شرم و احساس وقار خود را جلوهگر مىکرد و معمولاً رعایت این فضائل را، هم احترام به خود مىدانستند و هم احترام به دیگران. پس اگر کسى فضیلت احساس شرم را داشته باشد و احساس شرم به وظیفه خود عمل کند، او فضائل سخاوت، دورى از خباثت، و خالى از تعصب بودن را نیز کسب مى کند؛ کسبِ این فضائل احتمالاً شخص را وادار به ارتکاب شیوههایى مىکند که به سلامت خودش و دیگران منتهى شود. از سوى دیگر اگر آن شخص، رذیلت بىحیایى داشته باشد، او رذیلت گمراه کنندگى و اضطراب داشته، و بنابراین مستعد ارتکاب شیوههایى است که احتمالاً موجب آزار خود و دیگران مىشود. در حالى که خصائص روانى فضیلتمدارانه و رذیلتمدارانه در آنِ واحد نمىتوانند در روانى واحد حاضر شوند، چه بسا ممکن است انسان بین چارچوبهاى فضیلتمدارانه و رذیلتمدارانه روح و روان دودل باشد. گفتهاند درحقیقت، وضعیت بخش عظیمى از موجودات زنده اینچنین است.
علىرغمِ میلِ به توافق در این موضوعات اصلى، فیلسوفان بودایى با یکدیگر بر سر مسائل متعدد دیگر اختلاف نظر داشتند، مثلاً بحث بر سر این بود که آیا انسان مىتواند به درجاتى از توفیق برسد که هرگز بازگشت در آن نباشد. عدهاى مىگفتند بهمحض اینکه انسان در مورد حقیقت به بینشهایى دست یابد، راههاى دیگرى که به انگیزههاى خودخواهانه مىانجامند هرگز نمىتوانند او را فریب دهند. عدهاى دیگر مىگفتند که اگرچه احتمالاً بازگشت براى برخى از مردم غیر محتمل است؛ اصولاً این امر همواره امکانپذیر است و بنابراین هرگز شخص نمىتواند از عهده خودخواهى برآید.
بحث دیگر بر سرِ این بود که آیا ممکن است فرد شرور کاملاً از فضائل فرد شریف آگاهى یابد، برخى بوداییان قائل به این دیدگاهاند که تنها شخص شریف مىتواند بفهمد که شخص دیگر نیز شریف است. با وجود این، موضوع بحث دیگرى که در جریان بود این بود که آیا امتیاز شریفبودن مىتواند به دیگران هم منتقل شود. برخى مىگویند که هر شخص صرفاً پاسخگوى کردارهاى خویش است و هیچ کس نمىتواند از آثار سوء کردارهاى مضر خویش که عمداً مرتکب شده، بگریزد. عدهاى دیگر اظهار مىدارند که امتیاز شرافت مىتواند به دیگران منتقل شود، و آنان را قادر سازد تا مراحلى از سعادت را تجربه کنند که هرگز سزاوار کردار خودشان نبوده است. مسائل فوق دقیقاً با این مباحث گره خورده بود که آیا برخى موجودات به چنان تباهىاى سقوط مىکنند که هرگز نمىتوانند حتى آرزوى نیکبودن کنند. فیلسوفانى که پذیرفتند که موجودات ممکن است تا این حد منحرف شوند و منکر انتقال امتیاز فضیلت بودند باید نتیجه گرفته باشند که برخى موجودات هرگز به نیروانه(1) نایل نخواهند شد. فیلسوفان دیگرى که از نظر آنان تصور رنج ابدى در چرخه حیات غیر عادلانه مىنمود، موافق این نظریه بودند که امتیاز
______________________________
1. Nirvana
______________________________
فضیلت مىتواند منتقل شود، بنابراین براى موجوداتِ کاملاً منحرف این امکان فراهم است که به ضرورت تحول روانى تن دهند تا به تدریج زندگى با فضیلتى را شروع کنند.
سرشت بودا
حتى در لایههاى اولیه متون بودایى که تا کنون باقى ماندهاند، بودا را به طرق مختلف نشان دادهاند. برخى عبارات، او را کسى مىدانند که استادانه به سؤالاتى که به او عرضه شده، پاسخ مىدهد، یا با پاسخگویى به سؤالات و یا با بیان علت عدم پاسخگویى. بىگمان این عبارات طرح شده بودند تا بودا را مظهرى از مظاهر خرد نشان دهند که مىتوان بینش تحلیلگر و دقیق او را نمونه و الگوى کسانى دانست که در جستوجوى رسیدن به فهم درستاند. بودا را نمونهاى از فضیلت نیز دانستهاند، که بدون آسیب رسانى به دیگر موجودات زنده به هنر زندگى در این جهان دست یافته و علاقه وى به رفاه همه اشیاى زنده اطراف خود بىنظیر است. در مقابل این عبارات پراکنده که بودا را فردى برجسته قلمداد مىکنند، عبارات دیگرى هستند که او را معجزهگرى فوق بشرى مىدانند که مهارت فنون یوگایى به او قدرتى بخشید تا در یک چشم بههم زدن صدها کیلومتر را بپیماید، خود و شاگردانش را در آسمان سیر دهد، اندیشههاى درست مردمان دیگر را بداند، گذشته و آینده را وارسى کند، جراحتهاى عمیق را تنها با نگاه به آنها شفا دهد، و حیوانات وحشى و خطرناک را تنها با صحبت آرام رام کند.
بعضى از متون او را بهگونهاى نشان مىدهند که از شاگردانش مىخواهد تا درباره هر آنچه مىگوید از او سئوال کنند و هیچچیز را بهخاطر نفوذ و اقتدار او نپذیرند؛ در عبارات دیگر، او کسى است که حتى خردمندترین و فاضلترین خدایان نزد او مىآیند تا اسرار ژرف گیتى را با کلماتى روشن براى آنان بیان کند. با وجود تنوع مطالب گفتهشده درباره بودا در متونى که بوداییان آنها را معتبر مىدانند، عجیب نیست که یکى از نکاتى که درباره آنها مناقشات چشمگیرى بوده سرشت خودِ بودا است. نزد برخى از فیلسوفان بودایى بحث درباره سرشت بودا به همان اندازه مهم بود که بحث درباره سرشت خدا نزد الاهیدانان سنتهاى خدا پرستانه.
قدیمىترین سند موجود درباره مباحثات درباره سرشت بودا، اثرى است بهنام کَتهاوَتّهو(1) (نکاتى درباره مباحثه) که تصور بر مىشد که حدود 246 قبل از میلاد، راهبى بزرگ معروف به تیسّه مُگَّلى پوتّه(2) آن را نوشته است. این رساله بالغ بر دویست موضوع را بیان مىکند که بیشتر آنها مباحثات داخلىِ بوداییان، و بسیارى هم مربوط به سرشت بودا است. براساس این متن، برخى بوداییان قائل به این نگرشاند که بودا همیشه در تمام فضا پر است و قدرت آن را دارد که به دلخواه تمام قوانین طبیعت را به حالت تعلیق در آورد؛ دیگران مىگفتند بودا تنها در جایى حضور دارد که بدن او هست و تمام قوانین طبیعى او را احاطه کرده است، همانگونه که دیگر موجودات زنده را.
آنان که بودا را موجودى جاودان و سارى و جارى در همه جا مىدانستند ادعا مىکردند که بوداى بشرى صرفاً ظهورى در شکل بشر بود که براى هدایت بشر ظاهر شد. آنان ادعا مىکردند که این تجّسم، نیاز واقعى به غذا و سرپناه و دیگر مایحتاجهاى مادى زندگى نداشت، بلکه او چنین هدایایى را از مریدان مىپذیرفت تا آنان به فوائد بخشش پىببرند. علاوه بر این، مىگویند که این تجسم کاملاً فاقد هر گونه ویژگى روانى و جسمانىِ ناخوشایندِ یک انسان بود و هرگز بر این قصد نبود که بر تعلیم مردم درباره چگونگى پرورش فضیلت و رسیدن به نیروانه نظارت کند. عدهاى دیگر از بوداییان به کلى این بینش را درباره بودا رد کردند و گفتند که او انسانى فانى بود؛ درست همانند همه دیگر موجوداتِ میرا، الاّ اینکه در میان قلمرو محدودِ موضوعاتى که او به آنها معرفت داشت، این موضوع مهم بود که چگونه مىتوان به آرامش و شادى پایدار رسید. این موضوع بیش از هزار سال در هند مورد نزاع بود، در حالى که برخى از اعضاى جنبش یوگاچاره(3) این عقیده را دنبال کردند که بودا چیزى بیش از یک اصل کیهانى است، دهرمه کىرى(4) و برخى از مریدان او این بینش را درباره بودا از سرگرفتند که بودا یک انسان فانى معمولى است؛ سرانجام در قرن یازدهم رتنه کرتىِ(5) بودایى گفت که تمام امور خاصِ مربوط به آگاهى فردى صرفاً بخشى از یک یگانه و خودآگاهى عام، هستند که او آن را خرد بودا نام نهاد.
موضع رتنه کرتى ممکن است نتیجه منطقى نظریهاى باشد که نخستین بار در کتهاوتّهو
______________________________
1. KathaÎvatthu.
2.Tissa MoggaliÎputta.
3. YogaÎcaÎra.
4. DharmakiÎri.
5. RatnaKirti.
______________________________
به آن اشاره شد، یعنى کسى که با کسب یک ویژگى به نام بیدارى (بودى)،(1) یگانهاى بیدار (بودا) مىشود. خودِ تیسّه مُگَّلىپوتّه این نظریه را رد کرد و گفت که اگر بیدارى چیزى باشد که شخص بتواند بهدست آورد پس آن را مىتوان از دست داد، که در این صورت یک بودا مىتواند به بودا بودن خود پایان دهد؛ از این رو نگرش او این بود که بیدارى خصلتى مثبت نیست، بلکه صرفاً فقدان توهمات است. در مخالفت با این بینش، دیگر بوداییان (و بهویژه اعضاى مکتب یوگاچاره) گفتند که بوداها به سبب درک یک ظرفیت ذاتى در بیدار شدن، بودا مىشوند. برخى مىگویند که این ظرفیت ذاتى، که نطفه داننده حقیقت (تَتْهاگته گَربْهه(2)) خوانندش، در همه موجودات زنده موجود است. از اینرو این ظرفیت، همه موجودات زنده را بودا یا لااقل در آستانه بوداشدن مىسازد. به واسطه این نگرش که هر موجود ذى شعورى خصلت جوهرى یک بودا را داراست، حتى اگر دیگران به طریقى این جوهر را از نظرها بپوشانند، این امر گامى کوتاه به سوى این نگرش بود که همه موجودات ذىشعور در ذات خود یکساناند و لذا یک موجود فىالواقع با دیگرى متفاوت نیستند. این مسئله که آیا درجات بوداگى یا مقامات مختلف بودها وجود دارد، ارتباط تنگاتنگى با نزاع بر سر سرشت ذات بودا داشت. تیسّه مُگَّلى پوتّه گفته بود که بودابودن فقط رهابودن از توهم است، و انسان یا رهاست یا نیست؛ درجات رهایى و آزادى متصور نیست. متفکران دیگر این نظر را برگزیدند که گرچه اساساً همه موجودات در طبیعتِ خود بودایند امّا، آنان ذات خود را تا میزان مختلفى بروز مىدهند، و بنابراین مىتوان از درجات بوداگى سخن گفت.
معرفتشناسى
متون بودایى، سیدارته گوتمه یا بودا، را کسى مىداند که آیینهاى قربانى برهمنان را به استهزاء مىگرفت و کاهنان سازنده این آیینها را متهم مىکرد، زیرا این آیینها بهترین انگیزه براى دریافت پول ثروتمندان و بهره بردارى از قدرت به نفع خود بودند. بدینطریق سرانجامِ تازیدن به اعمال قربانى کاهنان برهمایى به چالش کشیدنِ اقتدار متون ودایى که کاهنان مقدس مىشمردند منتهى شد. قدیمىترین فیلسوف بودایى که
______________________________
1. bodhiÎ.
2. tathaÎgata - garbha.
____________________________
اقتدار متون مقدس را به چالش کشید ناگارجونه(1) بود که استدلالهاى او اصل امکان ایمان موجه را زیر سؤال برد. در متنى به نام ویگْرَهَ ویاوَرتَنى (2) (رفع مناقشات)، ناگارجونه نشان داد که همه آراء با نوعى قضاوت درباره تجربه، یا درباره صور متعدد استدلال، یا درباره اقتدار سنت، توجیه پذیراند. ناگارجونه گفت: اینک در میان آرایى که مىتوان پذیرفت این رأى هست که همه آراء از راه یکى از آن راهها توجیه مىشوند. امّا ظاهراً چیزى نیست که این رأى را توجیه کند. اگر کسى ادعا کند که این رأى توجیهگر خود است، پس چرا نپذیریم که تمام آراى دیگر نیز توجیهگر خود هستند؟ از سوى دیگر اگر این رأى نیازمند اثبات باشد حاصل آن عقب گردى بىمنتها خواهد بود. سپس ناگارجونه نتیجه مىگیرد که هیچ رأیى را نمىتوان پایه گذارى کرد.بنابراین پذیرش اینکه انسان هرگز نمىتواند به یقین برسد نزد ناگارجونه موثقترین راه براى آزادى و رهایى خود از توهّمات متعددى است که علت ناخوشىهاى این جهاناند. بنابراین زدودن این توهّمات صرفاً کشف حقیقت نیست، بلکه فقط شناخت همه آن عقایدى است که بهعنوان معرفت قلمداد مىشوند، درحالى که در حقیقت اصلاً معرفت نیستند.
گرچه شکّاکیت ناگارجونه در جذب معناى حقیقى قطعاتى از متون بودایى توفیق یافت؛ متونى که بودا را نسبت به دیگر معلمان، پرسشگرى اقتدارگرا مىدانست، امّا این امر فرصت مناسبى براى تمییز حقیقت از خطا باقى نگذاشت. بنابراین اکثر فیلسوفان بودایى که پس از ناگارجونه آمدند هم بر رفع خطا تأکید داشتند و هم بر حفظ معرفت دقیق. دیگْناگه(3) نظریههاى معرفت را که متفکران برهمایى بسط داده بودند، اصلاح کرد و گفت که فقط دو نوع معرفت وجود دارد و هر کدام موضوعى متمایز دارد که براى دیگران غیر قابل دسترس است: انسان بهواسطه حواس، معرفتى نسبت به ویژگىهایى که بهلحاظ جسمى موجوداند کسب مىکند، در حالى که قوه عاقله، انسان را قادر مىسازد تا مفاهیمى را که تجربههاى گذشته و آینده را مورد توجه قرار مىدهد، بسازد.
در اثر مهمى به نام آلَمْبَنه پَریکْشه(4) (بررسى تقویت آگاهى) دیگناگه استدلالى را که سلفش، وَسوبَندهو(5) شکل داده بود، بسط داد. در آنجا دیگناگه گفت که یک شناخت تنها در صورتى صحیح است که موضوع آن با آنچه موجب آگاهى شده کاملاً شبیه باشد،
______________________________
1. NaÎgaÎrjuna.
2. VigrahavyaÎvarthniÎ.
3. DignaÎga.
4. AÎlambanapariÎksÊa.
5. Vasubandhu.
______________________________
مثلاً چنانچه فردى در تاریکى درخت خشکیدهاى را ببیند و آن را یک انسان بپندارد، پس در اینجا موضوع شناخت انسانى است که شبیه درخت خشکیده نیست، همان درختى که موجب این شناخت است؛ بنابراین، این شناخت نادرست است. با طرح این اصل، دیگناگه گفت که بنابراین هیچ یک از ادراکات حسى ما درست نیست، زیرا در اصل، ذراتى آنها را پدید آوردهاند که روى هم انباشته شدهاند؛ با وجود این ما هرگز از چیزى به عنوان توده ذرات آگاه نیستیم. در عوض آنچه ما از آن آگاهیم اشیائىاند نظیر انسانها، فیلها و درختها. امّا این تصورات ما از اشیاء مثل انسان یا فیل صرفاً تصوراتى ذهنى از طبیعتاند و با حقائق موجود در جهان خارج مطابق نیستند. بنابراین او نتیجه مىگیرد که تنها موضوعات قابل شناسایى براى ما مفاهیماند؛ ما هرگز از حقائقى که بیرون از ذهن اتفاق مىافتد کاملاً آگاه نیستیم.
جستارهاى دیگناگه علاقه دوبارهاى را درباره مسائل معرفتشناسى میان فیلسوفان بودایى برافروخت که قرنها ادامه یافت. نظریات او در منطق به اندازه نظریاتش در منابع معرفت مؤثر بود، و موارد اندکى در نظریات او بود که صراحتاً به آموزه پیشین بودایى اشاره داشت. کار استخراج مفاهیم و مسائل منطق و معرفتشناسى را براى مردم برعهده فیلسوف نظامگرا، دهرمه کرتى، نهادند. مشغله سنتى بودایى، یعنى رفع توهّمات از ماهیت خودْ (نفس) براى کسب رهایى از ناخشنودى، مورد علاقه مردم بود.
نظام معرفتشناسى دهرمه کرتى در پیرامون نقد او از این آموزه برهمایى درباره حجیت خاص وده که برهمنان آن را وحى خدا به بشر مىدانستند، دور مىزد. او این نقد را با دفاعى از این آموزه که بودا منبعى از معرفت بود، ترکیب کرد. ادعاى برهمنان درباره حجیت متون مقدسشان مبتنى بر این اندیشه است که خدا عالِم مطلق و رحیم است؛ دهرمه کرتى گفت که این عقیده نامعقول و مضحک است. از سوى دیگر، ادعاى بوداییان براى حجیت بودا بر این ادعاى متواضعانه مبتنى است که بودا انسانى عادى بود که مىتوانست علت اساسى ناخشنودى را ببیند، چگونگى زدودن این علت را مىدانست، و زمان زیادى را صرف کرد تا آنچه را کشف کرده بود به دیگران بیاموزد. بهعلاوه دهرمه کرتى گفت، بودا چیزى نیاموخت، مگر اصولى که هر انسانى مىتواند آنها را تصدیق کند. گفته بودند که تصدیق کامل تعالیم بودا براى کسى که هنوز توهماتْ بینش او را پوشانده، غیر ممکن است. از سوى دیگر، براى کسى که آموخته بود تا به توصیه خردمندانه گوش فرا دهد، بر آن تأمل کند و آن را عملى کند، تمام تعالیم بودا درباره کسب نیروانه قابل قبول خواهد بود.
قالب این تأمل که دهرمه کرتى پیشنهاد کرد بر بررسى نظاممند درباره اصول نتیجهگیرى صحیح مبتنى بود؛ او مدعى بود که اکثر توهمات، از نتیجهگیرىهاى عجولانه از تجربه محدود ناشى مىشود. او گفت که اکثر مواد نظرىاى که فیلسوفان درباره آنها به نزاع مىپردازند را نمىتوان با قطعیّت حل و فصل کرد. در این خصوص دهرمه کرتى در مورد آراء و فرضیّات ناموجه، نگرش محتاطانه بودا و ناگارجونه را اختیار کرد. او در عینحال سعى مىکرد نشان دهد که شکّاکیت افراطىاى که مشخصه آثار متفکرانى نظیر ناگارجونه بود نیز ناموجهاند. این «راه میانه» معرفتشناسانه که از ادعاهاى متواضعانه درباره گستره معرفت بودا تشکیل شده بود و با این حال اصرار داشت که آموزههاى بودا حق، و قابل تمییز از باطل بودند، بر بخش اعظم فلسفه بودایى که به تدریج در هند شکل گرفت تأثیر گذار بود و این تأثیر تا آن زمان که آیین بودا از اینکه عامل مهمى در قلمروى فلسفى شبه قاره هند باشد دست کشید، ادامه داشت. توجه به مسایل معرفت شناسانه به بوداییان این امکان را مىداد تا منازعات تندى را که گاه به گاه بر سر این مساله که کدامیک از متون مقدس بودایى معتبراند نادیده بگیرند.
متافیزیک
بهسبب اهتمام تعالیمبودایى نقش باورنادرست بهعنوان علتى براى ناخوشى، طبیعى بود که فیلسوفان بودایى بر مسائل هستىشناسى و نظریه علیّت تمرکز کنند. هستىشناسى مهم بود، زیرا نوعى خطاى فکرى که تصور مىشد به ناخوشى منجر مىشود در خطا بودن درباره آنچه هست بود. نظریه علیّت مهم بود، زیرا تصور بر این بود که امحاى علت ناخوشى به رفع خودِ ناخوشى مىانجامد.
نخستین تلاشها براى نظاممند کردن تعالیم آیین بودا در گونهاى از ادبیات معروف به ابى درمه (1) بود که در آن همه عوامل تجربه بشرى بر طبق طرحهایى متنوع طبقهبندى شده بودند. با بررسى روابط میان این مراتب علل، سرانجام به تدریج، نظریه مبسوط علیّت شکل گرفت که در آن انواع مختلف روابط علّى شماره شده بود. مکتبهاى ابىدرمه
______________________________
1. Abhidharma.
______________________________
بسیارى وجود داشت که هر کدام براى طبقهبندى و شمارش عوامل تجربه، مجموعهاى از طرحهاى کلى مختص به خود داشتند. در واقع هر کدام درباره اینکه خودِ واژه «ابى درمه» به چه معناست تفسیرى مختص به خود داشتند؛ در میان تفسیرهاى محتمل از این واژه، یک تفسیر متداول این است که ابىدرمه بدین معناست: «آموزهاى والاتر و پیشرفتهتر، یا آموزهاى که به یک نظام برتر فرزانگى منتهى مىشود». تنوع رویکردهاى مقبول در متون ابى درمه، بحث درباره این متون را به هر طریق، بلکه به عامترین شیوه دشوار مىسازد. در میان بیشتر مکتبهاى ابى درمه، این عقیده الزامى بود که بهترین طرح براى رسیدن به شناخت از هر موجود پیچیده، تجزیه آن موجود به اجزاى اساسى آن است. یک جزء اساسى این است که نتوان آن را به شیئى سادهتر تجزیه کرد. اکثر بوداییان نظام گرا به این اصل اعتقاد دارند که قطعات یک ساختمانِ به غایت بسیط که اشیاء از آنها ساخته مىشوند اساساً واقعىاند، در حالى که اشیاى مرکب که از اجزاى سادهتر تشکیل مىشوند اساساً غیر واقعىاند؛ آنان مىگویند که واقعى بودن تنها از طریق اجماع یک انجمن تحقق مىیابد، مثلاً همان گونه که پیشتر در بخش سرشت بشر دیدیم در نزد بوداییان میل شدیدى به پذیرش این مطلب بود که منش یک شخص محصول عناصر بسیارى است؛ گرچه این عناصر را واقعى قلمداد مىکردند، درنهایت، این شخص را غیر واقعى مىدانستند. این نظر درباره یک شخص ممکن است یک خیال باشد، امّا او شخصى است که اداره جامعه را ممکنتر مىسازد، و بنابراین آن را مىتوان واقعیتى اجماعى دانست؛ در مقابل واقعیت بنیادى.
ناگارجونه فیلسوف هر گونه تلاش براى ارائه تمایز میان حقائق اجماعى و حقائق بنیادى را زیر سؤال برد. یک برداشت از نوشتههاى فلسفى او این است که وى سعى داشت نشان دهد که هر تلاشى براى درک جهان تنها مىتواند تخمینى باشد که مىتوان تا حدى درباره آن اتفاق نظر داشت؛ امّا هیچ شناختى نیست که بتواند ادعا کند که به وصف رضایتبخشِ اشیاء، آنگونه که واقعاً هستند رسیده است. ناگارجونه، همراه با نقد همهجانبه اصلِ اقدام براى تمایز میان واقعیات بنیادى و واقعیات اجماعى، این آموزه را که عناصر سازنده بسیط به عنوان عللِ اشیاى پیچیده، واقعىتر از خود اشیاى پیچیدهاند نیز نقد کرد. این اصل بر این فرض استوار است که یک موجود هرچه بسیطتر باشد، از استقلال بیشترى برخوردار است. در واقع او مىگفت که عناصر سازنده به ظاهر بسیطچندان به معلولهاى به ظاهر پیچیده خود بستگى ندارند. ناگارجونه به این واقعیت از وجود که بسته به اشیاى دیگر است نام تهیت(1) داد؛ او گفت از آنجا که همه موجودات براى وجودشان به دیگر موجودات بستهاند پس همه اشیاء تهىاند.
فیلسوفان متأخر بودایى، بهویژه از درمه کرتى به بعد، به طور فزایندهاى توان خویش را به انکار ادعاهاى برخى از متفکران برهمایى اختصاص دادند، ادعا این بود که کل جهان مىتواند از علتى واحد ناشى شده باشد. درمه کرتى گفت، اگر همه اشیا در تاریخ هستى علتى واحد نظیر خدا یا نوعى ماده ازلى داشتند، پس براى توجیه تنوع صورى در عالم وجود در هر زمان معین هیچ راهى وجود نداشت، و توجیه این واقعیت که حوادث به ترتیب رخ مىدهند، نیز ممکن نبود. وى مىگفت، اگر تمام اختلافات دنیوى و صورى ذاتىِ علت هستند، پس این علت چیز یگانهاى نیست. ممکن است کسى بگوید که این اختلافى که در علت واحد هست تنها بهعنوان قوهاى از یک جنس است؛ امّا این امر فقط مشکل چگونگىِ از قوه به فعل در آمدن را دو چندان مىکند. اگر این قوه با چیزى خارج از این علت که در آن هست، فعال مىشود، پس وساطت بیرونى را باید در زمره عوامل علّىِ وابسته به علت نخستین قلمداد کرد که در آن صورت چیزى بیش از یک علت واحد وجود ندارد. در کنار استدلالهاى عام علیه این باور که همه اشیا مىتوانند علت واحدى داشته باشند، درمه کرتى نیز به طور خاص علیه وجود خداى خالق استدلال کرد. او اظهار داشت که در عالم هیچ علامتى از اینکه ذى شعورى آن را طراحى کرده باشد وجود ندارد؛ حتى اگر فرضاً بپذیریم که جهان ممکن است به دست موجود ذى شعورى ساخته شده باشد، با این حال هیچ دلیلى نیست بر اینکه این موجود ربطى به موجودات زنده داشته باشد. نسلهاى بعدىِ فیلسوفان بودایى استدلالهاى درمه کرتى را علیه وجود خالق ذىشعور یگانه تفصیل دادند، امّا غالب این تفصیلها بیشتر شکل پاسخ به اعتراضات مخالفان را به خود گرفت تا تدوین استدلالهاى تازه.(2)
در طول پانصد سال اخیر که آیین بودا عاملى مهم در فلسفه هند بود (600 - 1100)، نقد آموزههاى بودایى از سوى فیلسوفان دینىِ جَینه و برهمایى، و نیز از سوى مادیگرایان ضد دین، متفکران بودایى را بر آن داشت تا برخى از استدلالهاى خود را پالایش کنند و حتى از برخى آراى عقیدتى خود دست بکشند. مباحثات داخلى بوداییان
______________________________
1. emptiness.
2. Causation, Indian theories.
______________________________
بیشتر به شکلى از فلسفه بودایى تبدیل شد تا استدلال در مقابل مخالفان غیر بودایى. در خود آیین بودا، سعى بر این بود تا به اختلافاتى که در قرون اولیه، بوداییان را به لحاظ عقیدتى تقسیم کرده بود، خاتمه دهند. این روح تازه براى غلبه بر فرقهگرایى به تلاشهاى صادقانه بسیارى براى در هم آمیختن مکاتب ابى درمه کهن، مکاتب مادیه میکه، مکاتب یوگاچاره و معرفت شناسان بودایى منجر شد. موضوعات جدید معدودى در این دوره پانصد ساله اخیر پدیدار شد، و براى دفاع از آراى سابق به استدلالهاى چندان جدیدى دست نیافتند. تخصصهاى دقیق بهعنوان دلمشغولى اصلى اندیشمندان متأخر بودایى نظیر شانْتَرَ کشیته،(1) کَمَله شىله،(2) جنانهشیرىمیتره(3) و رتنه کرتى، جاى نوآورىهاى فلسفى را گرفت. در طى این دوره از روى گردانى آیین بودا در هند بود که فلسفه بودایى به تبت عرضه شد. به محض اینکه آیین بودا در آنجا استقرار یافت جمعى از اندیشمندان تبتى که قادر بودند تا بسیارى از این آموزهها را از منظرى نو بررسى کنند جهشى تازه در آیین به وجود آوردند.
______________________________
1. saÎntaraksÊita.
2. kamalasiÎla.
3. jnaÎnasiÎrmitra.
دلمشغولى اصلى بودا ریشه کنى ناخشنودىهاى غیرضرورى بود. نگرش اصلى او به این مساله این بود که همه ناخرسندىها از آنجا پیدا مىشود که مردم (و نیز دیگر موجودات زنده) به میل و تنفرى میدان مىدهند، که به نوبه خود معلول برداشتهاى نادرستى درباره هویتخودشان است. ناخشنودى را مىتوان ناکامى یا ناتوانى در تحصیل آرزو دانست؛ بدان جهت که آرزوهاى انسان عموماً غیر واقعبینانه و از این رو،
______________________________
1 مشخصات کتابشناختى این نوشته:
Edward Craig (Ed), Routledg Encyclopedia of Philosophy, Buddhist Philosophy, Indian
2. SiddhaÎrtha Gautama
3. Buddha
______________________________
دست نیافتنىاند، انسان معمولاً به طور طبیعى ناخشنود مىشود. از آنجا که بودا ناکامى انسان را معلول برداشتهاى نادرست از سرشت بشر مىدانست، براى فیلسوفان بودایى طبیعى بود که به مسائلى درباره سرشت حقیقى بشر توجه کنند. از آنجا که خودِ بودا را نمونه عالى فضایل اخلاقى مىدانستند، تعیین این امر را که بودا چگونه موجودى بود، به عهده فیلسوفان بعدى گذاشتند. یک سؤال عادى این بود که آیا راه و روش او بهگونهاى بود که مردم عادى امید پیروى از آن را داشته باشند. یا نقش او تا حدى فراتر از نقش معلمى بود که به دیگران نشان داد که چگونه خود را اصلاح کنند.
بودا بسیارى از دیدگاهها را درباره سرشت بشر، فضیلت، و تکلیف که معلمان معاصر او بدانها اعتقاد داشتند، نقد کرد. بسیارى از این دیدگاههایى که او با آنها به مخالفت برخاست لااقل به صورت غیرمستقیم بر مفاهیم موجود در ودهها، مجموعهاى از متون آیینى که برهمنها در اجراى آیینها بهکار مىبردند، مبتنى بود. نسلهاى بعدى بوداییان در انتقاد از ادعاهاى برهمنان درباره برترى ودهها نیروى بسیارى صرف کردند؛ در عین حال، بوداییان مایل بودند که به ترکیبى از تجربه و خرد اعتماد کنند. علاقه رسیدن به فهم درست با روشهاى صحیح استدلال، به توجه زیاد به مسایل منطق و معرفتشناسى منجر شد که در طول پنج قرن اخیر، که در این دوره آیین بودا عامل مهمى در فلسفه هندى بود، تمامى علایق فلسفى دیگر را تحت الشعاع قرار داد.
از آنجا که بودا نامرادى بشر را معلولى مىدانست که مىتوان آن را ریشه کن کرد، به شرط آنکه علت آن ریشه کن شود، براى فیلسوفان بودایى طبیعى بود که توجه خود را بر شمارى از مسائل درباره علیّت متمرکز کنند. چند نوع علّت وجود دارد؟ آیا ممکن است چندین معلول یک علّت واحد داشته باشند؟ قوه چگونه به فعلیّت مىرسد؟ سؤالاتى درباره بساطت و ترکیب، یا وحدت و کثرت، و اینکه اساساً چه امورى در جهان حقیقىاند، آشکارا شکل گرفت. در سنتى که بر این اصل تأکید داشت که اساساً همه رنجها و تعارضهاى غیر ضرورى بشر را مىتوان در ناکامى در فهم این مطلب جستوجو کرد که چه امورى در جهان حقیقىاند، طبیعى بود که افراد به دنبال ملاکهایى باشند که بهوسیله آنها امور حقیقى را از اوهام تمییز دهند.
طبیعت بشر
یک اعتقاد کلیدى در آموزههاى بودایى این است که ناخشنودى نتیجه امیالى است که ریشه در باورهاى نادرست دارند. مهمترین باروهاى نادرست عبارتاند از: (1) هستى فردى خودِ شخص از هستى دیگران مهمتر است؛ (2) با کسب و تملک اموال مىتوان احساس رضایت کرد. بودا مىگفت اگر به جاى این بدفهمىها بتوانیم درک درستى از سرشت بشرى داشته باشیم، میل و طلب غیر واقع بینانه و ناکامىها متوقف خواهد شد. به عبارت دیگر مىتوان از طریق شناخت این امور به سعادت دست یافت: (1) هیچکس از دیگرى مهمتر نیست، زیرا همه موجودات در نهایت سرشتى واحد دارند؛ (2) ریشه همه تعارضات میان موجودات زنده، اندیشه مالکیت است. به عقیده بودا راههایى که رضایت را براى انسان به ارمغان مىآورند هم نظرىاند و هم عملى. انسان با توجه دقیق به افکار و احساسات خود و نحوه تأثیر گفتار و کردار خود بر دیگران، به تدریج مىتواند از انواع باورهایى که باعث رنج غیر ضرورى خود او و دیگران مىشود، آزاد گردد. در برخورد با این دیدگاه که هستى خودِ شخص از هستى دیگر موجودات مهمتر است فیلسوفان بودایى تدبیر اساسىاى اندیشیدند تا نشان دهند که در واقع انسانها خودْ یا هویت فردى ندارند، یعنى سعى کردند نشان دهند که در یک شخص چیزى نیست که در سراسر عمر ثابت بماند، و نیز در نهایت هیچ چیزى نیست که شخص بر آن کنترل واقعى داشته باشد. قصور در پذیرش بىثباتى، پراکندگى و غیر قابل کنترل بودن تن و جان، علت کلیدى این ناکامى است که شخص مىتواند با قبول اشیا چنان که حقیقتاً هستند، از آن مصون بماند. از سوى دیگر، دریافت اینکه موجودات همگى و از همه نوع در معرض تغییراند و سرانجام مىمیرند، به انسان این توانایى را مىبخشد تا ببیند که تمام موجودات سرنوشت بنیادى یکسانى دارند. این امر به ضمیمه درک اینکه موجودات زنده همگى براى خوشى و سعادت مىکوشند مرتبه مهمى در راه دریافت این است که هیچ یک از نیازهاى فرد و از جمله نیازهاى خودِ شخص، ارزشمندتر از رعایت نیازهاى دیگران نیست.
این عقیده که انسان خودِ پایدار ندارد داراى دو جنبه است: یکى شخصى و دیگرى اجتماعى. در سطح شخصى، در فلسفه بودایى بیش از آنکه انسان را ویژگىِ یگانهاى از گونهاى ثابت بدانند که همه ویژگىهاى فرعى [او] دستخوش تغییراند، او را مجموعهاى بىشمار از رویدادهاى جسمى و روحى مىدانند. از آنجا که این رویدادهاى سازنده پیوسته، در حال تغییراند مىتوان نتیجه گرفت که آنچه از این رویدادها ساخته مىشودهمواره لااقل در ماهیت تنوع مىیابد. نظر به اینکه مردم احتمالاً میل داشتند خود را داراى شخصیت و منش ثابت بدانند، بودا مىگفت که افراد همیشه مىتوانند منش خویش را با مجاهدت بهبود ببخشند و یا آن را رها کنند تا با غفلت و فراموشکارى بدتر شود. نظر به جنبههاى اجتماعىِ هویت فردى و در مقابل دیدگاههاى رایج زمان، بودا بر آن بود که نَسبِ شخص نباید جایگاه او را در جامعه بشرى تعیین نماید. بر طبق دیدگاه رایج در جامعه قدیمى و باستانى هند، وظایف، مسئولیتها و طبقه اجتماعى شخص یا درجه پالودگى آیینىِ او تعیین مىشد؛ اینها به نوبه خود تحت تاثیر نَسب، جنسیت و دیگر عوامل گوناگون بودند که در طولحیات یک شخص ثابت مىماند. فیلسوفان بودایى در نقد این دیدگاه با جایگزینى مفهوم پالودگى از راه عمل (کَرْمَه(1)) به جاى مفهوم پالودگى از راه تبار، مفاهیم پالودگى و شرافت را از نو تعریف کردند، مثلاً برطبق معیارهاى بودایى، شخص شریفِ واقعى کسى نبود که دودمانى خالص ومحترم داشته باشد، بلکه کسى بود که برحسب عادت اعمال نیک وخالص بجا مىآورد.
اگر این مفاهیم اساسى را درباره سرشت بشرى به عنوان نقطه شروع فرض کنیم، نسلهاى بعدى متفکران بودایى تبیین سازوکارهایى را بهعهده گرفتند که به توسط آنها همه اجزاء سازنده یک شخص با هم مؤثراند: همچنین این سازوکارها سعى داشتند تبیین کنند که چگونه انسانها مىتوانند بهتدریج منش خود را عوض کنند. با آنکه درباره این اصل، توافق کلى صورت گرفته بود که در پسِ اعمال شخص، نیّات سرانجام به حالات روانى منجر مىشود، و اعمال خیرخواهانه به یک حس خیرخواهى منجر مىشوند، حال آنکه اعمال بدخواهانه به تشویش و ناراحتى منجر مىشوند، جزئیات دقیق درباره چگونگى وقوع علیّت کرمهاى موضوع منازعات بسیارى بود. مشکل اصلى این بود که چگونه افعال ارتکابى در طول یک زندگى مىتواند بر منش یک شخص در زندگى دیگر تاثیر گذار باشد، زیرا بوداییان مفهوم تجدید حیاتى را که در نظامهاى فکرى هند رایج بود، پذیرفتند. گفتوگوها درباره اینکه انسانها چگونه مىتوانند منش خود را ارتقا دهد، با این پیشفرض استکه آنان بهنحوى غیرقابل برگشت منحرفنشدهاند. بحثى که میان متفکران بودایى مطرح شد این بود که آیا موجوداتى را مىتوان نشان داد که بهقدرى منحرف شده باشند که حتى نتوانند امیدى به بهبود منش خویش داشته
______________________________
1. karma.
باشند. اگر چنین باشد، پس اینگونه موجودات آشکارا وارث چرخه بىپایان زایشهاى مجدد خواهند بودبوداییان براى احتراز از توجیه ناپذیرى دو فرضیه دیگر که هر یک مىتوانست سرشت بشر را شکل دهد، انسان را مجموعهاى از اجزاى درهم تنیده دانستند که پیوسته در حال تغییرند. یک نظریه این است که هر شخصى جوهر بنیادینى دارد که تحت هر شرایطى ثابت مىماند. این جوهر با مرگ بدن مادى از بین نمىرود و از طریق فرایند تناسخ در پى کسب بدنى نو مىباشد. براساس این دیدگاه، جزء بنیادین و ثابت یک شخص، ابدى است. نظریه دوم این است که شخص در بدو تولد هویتى به خود مىگیرد که آن را در طول حیات با خود دارد، ولى هنگام مرگ آن هویت بهکلى از بین مىرود. دیدگاه بودایى، که راه میانهاى بین افراط و تفریط دانسته شده، این است که منش یک شخص دائماً در حال تغییر است و عواملى که تغییرات خاص را در جان شخص تعیین مىکنند حتى پس از مرگ بدن، که جایگاه جان است، همچنان موثراند. بنابراین بوداییان ادعا مىکردند که آنچه از یک موجود به بدن دیگر مىرود جوهرى ثابت نیست، بلکه مجموعه از تمایلاتى است که به شیوههاى معین عمل مىکنند.
اخلاق
قوىترین انگیزه براى پذیرش آموزه تجدید حیات، دفاع از این عقیده بود که انسانها در پایان زندگى خود پاسخ گوى کردار خویشاند؛ از اینرو، این آموزه نقشى محورى در نظریه اخلاق بودایى بر عهده دارد. بینش بودایى درباره انسان، راه میانهاى بود میان دو راه افراطى غیر قابل توجیه. در حوزه اخلاق نیز بوداییان اخلاق بودایى را راهى میانه یا حالتى معتدل مىدانستند که از بینشهاى افراطىِ اخلاق بشرى دورى مىجست. به منظور فهم حالات متنوعى که بوداییان در برابر آنها دیدگاههاى خود در خصوص اخلاق شایسته را تعریف مىکردند، باید در نظر گرفت که مساله اصلىاى که بودا و معاصران او طرح مىکردند این بود که چگونه مىتوان به خشنودى رسید. تدبیرى که متفکران مختلف توصیه مىکردند با بینش آنان درباره زندگى پس از مرگ ارتباط بسیارى داشت. معتقدان به اینکه یک شخص تنها یک زندگى دارد استدلال مىکردند که انسان بدون آنکه به خود رنج و زیانى وارد کند باید در زندگى خود به دنبال لذت هر چه بیشتر باشدخویشتندارى در طلب لذت تنها به همان اندازه ضرورى مىنماید که ارضاى بیش از حد ممکن است زندگى شخصرا کوتاهترکند وازفرصتهاىاو براى طلبلذت بعدىبکاهد.
از سوى دیگر، فیلسوفانى که آموزه تولد دوباره را پذیرفتند، استدلال مىکردند که رهایى ابدى از رنج و ناآرامى زندگى، تنها خوشىاى است که ارزش پىگیرى دارد؛ رهایى ابدى تنها با پایانبخشیدن به تولد دوباره محقق مىشود. آنان مىگفتند همه موجودات زنده با انباشت آثار کردارهاى انجام شده در زندگىهاى قبل، سرانجام دوباره در قالبى از حیات، زنده مىشوند. گرچه ممکن است برخى از صور حیات بسیار خوشایند باشند و پاداشى موقت براى اعمال نیک پیشین به بار آورند، هر قالبى از حیات دربرگیرنده مقدارى درد و رنج است، حتى اگر [آن درد و رنج [فقط نگرانى از این باشد که سرانجام آرامش و خوشى کنونى به پایان مىرسد و درد روحى و جسمى جاى آن را مىگیرد. از این رو، تنها امید براى رهایى ماندگار از دردهاى موجود این بود که شخص خود را کاملاً از چرخه زایش و مرگ خارج کند. اینکه دقیقاً چگونه باید به این امر دست یافت مبتنى بر مباحثات بسیارى بود، ولى برخى از روشهاى جدّى متضمن تندادن به صور افراطى ریاضت و حتى خود آزارى بود. بنابراین، راه میانه بودایى راهى بود که از دو افراط اجتناب مىکرد: یکى تن آسایى آنانى بود که زندگى پس از مرگ را کاملاً انکار مىکردند و دیگر، خودآزارى بود که گونهاى از ریاضت کشى را تنها راه رسیدن به رهایى مىدانست و پیشنهاد مىکرد.
فیلسوفان بودایى همعقیده بودند که روان انسان در هر لحظه معین، یا شریف است یا شریر و یا خنثى؛ بدین معنا که خصوصیات روانى انسان در لحظهاى معین جهتگیرى واحدى دارد که یا در جهت حالت خوشنودى است، یعنى نتیجه طبیعى فضیلت و یا در جهت حالت ناخشنودى است، یعنى نتیجه طبیعى رذیلت. اینکه مىگفتند فضائل اصلى در نگرش سالم سهم دارند دریافتى صحیح بود. این فضائل به صورت احساس شرم و احساس وقار خود را جلوهگر مىکرد و معمولاً رعایت این فضائل را، هم احترام به خود مىدانستند و هم احترام به دیگران. پس اگر کسى فضیلت احساس شرم را داشته باشد و احساس شرم به وظیفه خود عمل کند، او فضائل سخاوت، دورى از خباثت، و خالى از تعصب بودن را نیز کسب مى کند؛ کسبِ این فضائل احتمالاً شخص را وادار به ارتکاب شیوههایى مىکند که به سلامت خودش و دیگران منتهى شود. از سوى دیگر اگر آن شخص، رذیلت بىحیایى داشته باشد، او رذیلت گمراه کنندگى و اضطراب داشته، و بنابراین مستعد ارتکاب شیوههایى است که احتمالاً موجب آزار خود و دیگران مىشود. در حالى که خصائص روانى فضیلتمدارانه و رذیلتمدارانه در آنِ واحد نمىتوانند در روانى واحد حاضر شوند، چه بسا ممکن است انسان بین چارچوبهاى فضیلتمدارانه و رذیلتمدارانه روح و روان دودل باشد. گفتهاند درحقیقت، وضعیت بخش عظیمى از موجودات زنده اینچنین است.
علىرغمِ میلِ به توافق در این موضوعات اصلى، فیلسوفان بودایى با یکدیگر بر سر مسائل متعدد دیگر اختلاف نظر داشتند، مثلاً بحث بر سر این بود که آیا انسان مىتواند به درجاتى از توفیق برسد که هرگز بازگشت در آن نباشد. عدهاى مىگفتند بهمحض اینکه انسان در مورد حقیقت به بینشهایى دست یابد، راههاى دیگرى که به انگیزههاى خودخواهانه مىانجامند هرگز نمىتوانند او را فریب دهند. عدهاى دیگر مىگفتند که اگرچه احتمالاً بازگشت براى برخى از مردم غیر محتمل است؛ اصولاً این امر همواره امکانپذیر است و بنابراین هرگز شخص نمىتواند از عهده خودخواهى برآید.
بحث دیگر بر سرِ این بود که آیا ممکن است فرد شرور کاملاً از فضائل فرد شریف آگاهى یابد، برخى بوداییان قائل به این دیدگاهاند که تنها شخص شریف مىتواند بفهمد که شخص دیگر نیز شریف است. با وجود این، موضوع بحث دیگرى که در جریان بود این بود که آیا امتیاز شریفبودن مىتواند به دیگران هم منتقل شود. برخى مىگویند که هر شخص صرفاً پاسخگوى کردارهاى خویش است و هیچ کس نمىتواند از آثار سوء کردارهاى مضر خویش که عمداً مرتکب شده، بگریزد. عدهاى دیگر اظهار مىدارند که امتیاز شرافت مىتواند به دیگران منتقل شود، و آنان را قادر سازد تا مراحلى از سعادت را تجربه کنند که هرگز سزاوار کردار خودشان نبوده است. مسائل فوق دقیقاً با این مباحث گره خورده بود که آیا برخى موجودات به چنان تباهىاى سقوط مىکنند که هرگز نمىتوانند حتى آرزوى نیکبودن کنند. فیلسوفانى که پذیرفتند که موجودات ممکن است تا این حد منحرف شوند و منکر انتقال امتیاز فضیلت بودند باید نتیجه گرفته باشند که برخى موجودات هرگز به نیروانه(1) نایل نخواهند شد. فیلسوفان دیگرى که از نظر آنان تصور رنج ابدى در چرخه حیات غیر عادلانه مىنمود، موافق این نظریه بودند که امتیاز
______________________________
1. Nirvana
______________________________
فضیلت مىتواند منتقل شود، بنابراین براى موجوداتِ کاملاً منحرف این امکان فراهم است که به ضرورت تحول روانى تن دهند تا به تدریج زندگى با فضیلتى را شروع کنند.
سرشت بودا
حتى در لایههاى اولیه متون بودایى که تا کنون باقى ماندهاند، بودا را به طرق مختلف نشان دادهاند. برخى عبارات، او را کسى مىدانند که استادانه به سؤالاتى که به او عرضه شده، پاسخ مىدهد، یا با پاسخگویى به سؤالات و یا با بیان علت عدم پاسخگویى. بىگمان این عبارات طرح شده بودند تا بودا را مظهرى از مظاهر خرد نشان دهند که مىتوان بینش تحلیلگر و دقیق او را نمونه و الگوى کسانى دانست که در جستوجوى رسیدن به فهم درستاند. بودا را نمونهاى از فضیلت نیز دانستهاند، که بدون آسیب رسانى به دیگر موجودات زنده به هنر زندگى در این جهان دست یافته و علاقه وى به رفاه همه اشیاى زنده اطراف خود بىنظیر است. در مقابل این عبارات پراکنده که بودا را فردى برجسته قلمداد مىکنند، عبارات دیگرى هستند که او را معجزهگرى فوق بشرى مىدانند که مهارت فنون یوگایى به او قدرتى بخشید تا در یک چشم بههم زدن صدها کیلومتر را بپیماید، خود و شاگردانش را در آسمان سیر دهد، اندیشههاى درست مردمان دیگر را بداند، گذشته و آینده را وارسى کند، جراحتهاى عمیق را تنها با نگاه به آنها شفا دهد، و حیوانات وحشى و خطرناک را تنها با صحبت آرام رام کند.
بعضى از متون او را بهگونهاى نشان مىدهند که از شاگردانش مىخواهد تا درباره هر آنچه مىگوید از او سئوال کنند و هیچچیز را بهخاطر نفوذ و اقتدار او نپذیرند؛ در عبارات دیگر، او کسى است که حتى خردمندترین و فاضلترین خدایان نزد او مىآیند تا اسرار ژرف گیتى را با کلماتى روشن براى آنان بیان کند. با وجود تنوع مطالب گفتهشده درباره بودا در متونى که بوداییان آنها را معتبر مىدانند، عجیب نیست که یکى از نکاتى که درباره آنها مناقشات چشمگیرى بوده سرشت خودِ بودا است. نزد برخى از فیلسوفان بودایى بحث درباره سرشت بودا به همان اندازه مهم بود که بحث درباره سرشت خدا نزد الاهیدانان سنتهاى خدا پرستانه.
قدیمىترین سند موجود درباره مباحثات درباره سرشت بودا، اثرى است بهنام کَتهاوَتّهو(1) (نکاتى درباره مباحثه) که تصور بر مىشد که حدود 246 قبل از میلاد، راهبى بزرگ معروف به تیسّه مُگَّلى پوتّه(2) آن را نوشته است. این رساله بالغ بر دویست موضوع را بیان مىکند که بیشتر آنها مباحثات داخلىِ بوداییان، و بسیارى هم مربوط به سرشت بودا است. براساس این متن، برخى بوداییان قائل به این نگرشاند که بودا همیشه در تمام فضا پر است و قدرت آن را دارد که به دلخواه تمام قوانین طبیعت را به حالت تعلیق در آورد؛ دیگران مىگفتند بودا تنها در جایى حضور دارد که بدن او هست و تمام قوانین طبیعى او را احاطه کرده است، همانگونه که دیگر موجودات زنده را.
آنان که بودا را موجودى جاودان و سارى و جارى در همه جا مىدانستند ادعا مىکردند که بوداى بشرى صرفاً ظهورى در شکل بشر بود که براى هدایت بشر ظاهر شد. آنان ادعا مىکردند که این تجّسم، نیاز واقعى به غذا و سرپناه و دیگر مایحتاجهاى مادى زندگى نداشت، بلکه او چنین هدایایى را از مریدان مىپذیرفت تا آنان به فوائد بخشش پىببرند. علاوه بر این، مىگویند که این تجسم کاملاً فاقد هر گونه ویژگى روانى و جسمانىِ ناخوشایندِ یک انسان بود و هرگز بر این قصد نبود که بر تعلیم مردم درباره چگونگى پرورش فضیلت و رسیدن به نیروانه نظارت کند. عدهاى دیگر از بوداییان به کلى این بینش را درباره بودا رد کردند و گفتند که او انسانى فانى بود؛ درست همانند همه دیگر موجوداتِ میرا، الاّ اینکه در میان قلمرو محدودِ موضوعاتى که او به آنها معرفت داشت، این موضوع مهم بود که چگونه مىتوان به آرامش و شادى پایدار رسید. این موضوع بیش از هزار سال در هند مورد نزاع بود، در حالى که برخى از اعضاى جنبش یوگاچاره(3) این عقیده را دنبال کردند که بودا چیزى بیش از یک اصل کیهانى است، دهرمه کىرى(4) و برخى از مریدان او این بینش را درباره بودا از سرگرفتند که بودا یک انسان فانى معمولى است؛ سرانجام در قرن یازدهم رتنه کرتىِ(5) بودایى گفت که تمام امور خاصِ مربوط به آگاهى فردى صرفاً بخشى از یک یگانه و خودآگاهى عام، هستند که او آن را خرد بودا نام نهاد.
موضع رتنه کرتى ممکن است نتیجه منطقى نظریهاى باشد که نخستین بار در کتهاوتّهو
______________________________
1. KathaÎvatthu.
2.Tissa MoggaliÎputta.
3. YogaÎcaÎra.
4. DharmakiÎri.
5. RatnaKirti.
______________________________
به آن اشاره شد، یعنى کسى که با کسب یک ویژگى به نام بیدارى (بودى)،(1) یگانهاى بیدار (بودا) مىشود. خودِ تیسّه مُگَّلىپوتّه این نظریه را رد کرد و گفت که اگر بیدارى چیزى باشد که شخص بتواند بهدست آورد پس آن را مىتوان از دست داد، که در این صورت یک بودا مىتواند به بودا بودن خود پایان دهد؛ از این رو نگرش او این بود که بیدارى خصلتى مثبت نیست، بلکه صرفاً فقدان توهمات است. در مخالفت با این بینش، دیگر بوداییان (و بهویژه اعضاى مکتب یوگاچاره) گفتند که بوداها به سبب درک یک ظرفیت ذاتى در بیدار شدن، بودا مىشوند. برخى مىگویند که این ظرفیت ذاتى، که نطفه داننده حقیقت (تَتْهاگته گَربْهه(2)) خوانندش، در همه موجودات زنده موجود است. از اینرو این ظرفیت، همه موجودات زنده را بودا یا لااقل در آستانه بوداشدن مىسازد. به واسطه این نگرش که هر موجود ذى شعورى خصلت جوهرى یک بودا را داراست، حتى اگر دیگران به طریقى این جوهر را از نظرها بپوشانند، این امر گامى کوتاه به سوى این نگرش بود که همه موجودات ذىشعور در ذات خود یکساناند و لذا یک موجود فىالواقع با دیگرى متفاوت نیستند. این مسئله که آیا درجات بوداگى یا مقامات مختلف بودها وجود دارد، ارتباط تنگاتنگى با نزاع بر سر سرشت ذات بودا داشت. تیسّه مُگَّلى پوتّه گفته بود که بودابودن فقط رهابودن از توهم است، و انسان یا رهاست یا نیست؛ درجات رهایى و آزادى متصور نیست. متفکران دیگر این نظر را برگزیدند که گرچه اساساً همه موجودات در طبیعتِ خود بودایند امّا، آنان ذات خود را تا میزان مختلفى بروز مىدهند، و بنابراین مىتوان از درجات بوداگى سخن گفت.
معرفتشناسى
متون بودایى، سیدارته گوتمه یا بودا، را کسى مىداند که آیینهاى قربانى برهمنان را به استهزاء مىگرفت و کاهنان سازنده این آیینها را متهم مىکرد، زیرا این آیینها بهترین انگیزه براى دریافت پول ثروتمندان و بهره بردارى از قدرت به نفع خود بودند. بدینطریق سرانجامِ تازیدن به اعمال قربانى کاهنان برهمایى به چالش کشیدنِ اقتدار متون ودایى که کاهنان مقدس مىشمردند منتهى شد. قدیمىترین فیلسوف بودایى که
______________________________
1. bodhiÎ.
2. tathaÎgata - garbha.
____________________________
اقتدار متون مقدس را به چالش کشید ناگارجونه(1) بود که استدلالهاى او اصل امکان ایمان موجه را زیر سؤال برد. در متنى به نام ویگْرَهَ ویاوَرتَنى (2) (رفع مناقشات)، ناگارجونه نشان داد که همه آراء با نوعى قضاوت درباره تجربه، یا درباره صور متعدد استدلال، یا درباره اقتدار سنت، توجیه پذیراند. ناگارجونه گفت: اینک در میان آرایى که مىتوان پذیرفت این رأى هست که همه آراء از راه یکى از آن راهها توجیه مىشوند. امّا ظاهراً چیزى نیست که این رأى را توجیه کند. اگر کسى ادعا کند که این رأى توجیهگر خود است، پس چرا نپذیریم که تمام آراى دیگر نیز توجیهگر خود هستند؟ از سوى دیگر اگر این رأى نیازمند اثبات باشد حاصل آن عقب گردى بىمنتها خواهد بود. سپس ناگارجونه نتیجه مىگیرد که هیچ رأیى را نمىتوان پایه گذارى کرد.بنابراین پذیرش اینکه انسان هرگز نمىتواند به یقین برسد نزد ناگارجونه موثقترین راه براى آزادى و رهایى خود از توهّمات متعددى است که علت ناخوشىهاى این جهاناند. بنابراین زدودن این توهّمات صرفاً کشف حقیقت نیست، بلکه فقط شناخت همه آن عقایدى است که بهعنوان معرفت قلمداد مىشوند، درحالى که در حقیقت اصلاً معرفت نیستند.
گرچه شکّاکیت ناگارجونه در جذب معناى حقیقى قطعاتى از متون بودایى توفیق یافت؛ متونى که بودا را نسبت به دیگر معلمان، پرسشگرى اقتدارگرا مىدانست، امّا این امر فرصت مناسبى براى تمییز حقیقت از خطا باقى نگذاشت. بنابراین اکثر فیلسوفان بودایى که پس از ناگارجونه آمدند هم بر رفع خطا تأکید داشتند و هم بر حفظ معرفت دقیق. دیگْناگه(3) نظریههاى معرفت را که متفکران برهمایى بسط داده بودند، اصلاح کرد و گفت که فقط دو نوع معرفت وجود دارد و هر کدام موضوعى متمایز دارد که براى دیگران غیر قابل دسترس است: انسان بهواسطه حواس، معرفتى نسبت به ویژگىهایى که بهلحاظ جسمى موجوداند کسب مىکند، در حالى که قوه عاقله، انسان را قادر مىسازد تا مفاهیمى را که تجربههاى گذشته و آینده را مورد توجه قرار مىدهد، بسازد.
در اثر مهمى به نام آلَمْبَنه پَریکْشه(4) (بررسى تقویت آگاهى) دیگناگه استدلالى را که سلفش، وَسوبَندهو(5) شکل داده بود، بسط داد. در آنجا دیگناگه گفت که یک شناخت تنها در صورتى صحیح است که موضوع آن با آنچه موجب آگاهى شده کاملاً شبیه باشد،
______________________________
1. NaÎgaÎrjuna.
2. VigrahavyaÎvarthniÎ.
3. DignaÎga.
4. AÎlambanapariÎksÊa.
5. Vasubandhu.
______________________________
مثلاً چنانچه فردى در تاریکى درخت خشکیدهاى را ببیند و آن را یک انسان بپندارد، پس در اینجا موضوع شناخت انسانى است که شبیه درخت خشکیده نیست، همان درختى که موجب این شناخت است؛ بنابراین، این شناخت نادرست است. با طرح این اصل، دیگناگه گفت که بنابراین هیچ یک از ادراکات حسى ما درست نیست، زیرا در اصل، ذراتى آنها را پدید آوردهاند که روى هم انباشته شدهاند؛ با وجود این ما هرگز از چیزى به عنوان توده ذرات آگاه نیستیم. در عوض آنچه ما از آن آگاهیم اشیائىاند نظیر انسانها، فیلها و درختها. امّا این تصورات ما از اشیاء مثل انسان یا فیل صرفاً تصوراتى ذهنى از طبیعتاند و با حقائق موجود در جهان خارج مطابق نیستند. بنابراین او نتیجه مىگیرد که تنها موضوعات قابل شناسایى براى ما مفاهیماند؛ ما هرگز از حقائقى که بیرون از ذهن اتفاق مىافتد کاملاً آگاه نیستیم.
جستارهاى دیگناگه علاقه دوبارهاى را درباره مسائل معرفتشناسى میان فیلسوفان بودایى برافروخت که قرنها ادامه یافت. نظریات او در منطق به اندازه نظریاتش در منابع معرفت مؤثر بود، و موارد اندکى در نظریات او بود که صراحتاً به آموزه پیشین بودایى اشاره داشت. کار استخراج مفاهیم و مسائل منطق و معرفتشناسى را براى مردم برعهده فیلسوف نظامگرا، دهرمه کرتى، نهادند. مشغله سنتى بودایى، یعنى رفع توهّمات از ماهیت خودْ (نفس) براى کسب رهایى از ناخشنودى، مورد علاقه مردم بود.
نظام معرفتشناسى دهرمه کرتى در پیرامون نقد او از این آموزه برهمایى درباره حجیت خاص وده که برهمنان آن را وحى خدا به بشر مىدانستند، دور مىزد. او این نقد را با دفاعى از این آموزه که بودا منبعى از معرفت بود، ترکیب کرد. ادعاى برهمنان درباره حجیت متون مقدسشان مبتنى بر این اندیشه است که خدا عالِم مطلق و رحیم است؛ دهرمه کرتى گفت که این عقیده نامعقول و مضحک است. از سوى دیگر، ادعاى بوداییان براى حجیت بودا بر این ادعاى متواضعانه مبتنى است که بودا انسانى عادى بود که مىتوانست علت اساسى ناخشنودى را ببیند، چگونگى زدودن این علت را مىدانست، و زمان زیادى را صرف کرد تا آنچه را کشف کرده بود به دیگران بیاموزد. بهعلاوه دهرمه کرتى گفت، بودا چیزى نیاموخت، مگر اصولى که هر انسانى مىتواند آنها را تصدیق کند. گفته بودند که تصدیق کامل تعالیم بودا براى کسى که هنوز توهماتْ بینش او را پوشانده، غیر ممکن است. از سوى دیگر، براى کسى که آموخته بود تا به توصیه خردمندانه گوش فرا دهد، بر آن تأمل کند و آن را عملى کند، تمام تعالیم بودا درباره کسب نیروانه قابل قبول خواهد بود.
قالب این تأمل که دهرمه کرتى پیشنهاد کرد بر بررسى نظاممند درباره اصول نتیجهگیرى صحیح مبتنى بود؛ او مدعى بود که اکثر توهمات، از نتیجهگیرىهاى عجولانه از تجربه محدود ناشى مىشود. او گفت که اکثر مواد نظرىاى که فیلسوفان درباره آنها به نزاع مىپردازند را نمىتوان با قطعیّت حل و فصل کرد. در این خصوص دهرمه کرتى در مورد آراء و فرضیّات ناموجه، نگرش محتاطانه بودا و ناگارجونه را اختیار کرد. او در عینحال سعى مىکرد نشان دهد که شکّاکیت افراطىاى که مشخصه آثار متفکرانى نظیر ناگارجونه بود نیز ناموجهاند. این «راه میانه» معرفتشناسانه که از ادعاهاى متواضعانه درباره گستره معرفت بودا تشکیل شده بود و با این حال اصرار داشت که آموزههاى بودا حق، و قابل تمییز از باطل بودند، بر بخش اعظم فلسفه بودایى که به تدریج در هند شکل گرفت تأثیر گذار بود و این تأثیر تا آن زمان که آیین بودا از اینکه عامل مهمى در قلمروى فلسفى شبه قاره هند باشد دست کشید، ادامه داشت. توجه به مسایل معرفت شناسانه به بوداییان این امکان را مىداد تا منازعات تندى را که گاه به گاه بر سر این مساله که کدامیک از متون مقدس بودایى معتبراند نادیده بگیرند.
متافیزیک
بهسبب اهتمام تعالیمبودایى نقش باورنادرست بهعنوان علتى براى ناخوشى، طبیعى بود که فیلسوفان بودایى بر مسائل هستىشناسى و نظریه علیّت تمرکز کنند. هستىشناسى مهم بود، زیرا نوعى خطاى فکرى که تصور مىشد به ناخوشى منجر مىشود در خطا بودن درباره آنچه هست بود. نظریه علیّت مهم بود، زیرا تصور بر این بود که امحاى علت ناخوشى به رفع خودِ ناخوشى مىانجامد.
نخستین تلاشها براى نظاممند کردن تعالیم آیین بودا در گونهاى از ادبیات معروف به ابى درمه (1) بود که در آن همه عوامل تجربه بشرى بر طبق طرحهایى متنوع طبقهبندى شده بودند. با بررسى روابط میان این مراتب علل، سرانجام به تدریج، نظریه مبسوط علیّت شکل گرفت که در آن انواع مختلف روابط علّى شماره شده بود. مکتبهاى ابىدرمه
______________________________
1. Abhidharma.
______________________________
بسیارى وجود داشت که هر کدام براى طبقهبندى و شمارش عوامل تجربه، مجموعهاى از طرحهاى کلى مختص به خود داشتند. در واقع هر کدام درباره اینکه خودِ واژه «ابى درمه» به چه معناست تفسیرى مختص به خود داشتند؛ در میان تفسیرهاى محتمل از این واژه، یک تفسیر متداول این است که ابىدرمه بدین معناست: «آموزهاى والاتر و پیشرفتهتر، یا آموزهاى که به یک نظام برتر فرزانگى منتهى مىشود». تنوع رویکردهاى مقبول در متون ابى درمه، بحث درباره این متون را به هر طریق، بلکه به عامترین شیوه دشوار مىسازد. در میان بیشتر مکتبهاى ابى درمه، این عقیده الزامى بود که بهترین طرح براى رسیدن به شناخت از هر موجود پیچیده، تجزیه آن موجود به اجزاى اساسى آن است. یک جزء اساسى این است که نتوان آن را به شیئى سادهتر تجزیه کرد. اکثر بوداییان نظام گرا به این اصل اعتقاد دارند که قطعات یک ساختمانِ به غایت بسیط که اشیاء از آنها ساخته مىشوند اساساً واقعىاند، در حالى که اشیاى مرکب که از اجزاى سادهتر تشکیل مىشوند اساساً غیر واقعىاند؛ آنان مىگویند که واقعى بودن تنها از طریق اجماع یک انجمن تحقق مىیابد، مثلاً همان گونه که پیشتر در بخش سرشت بشر دیدیم در نزد بوداییان میل شدیدى به پذیرش این مطلب بود که منش یک شخص محصول عناصر بسیارى است؛ گرچه این عناصر را واقعى قلمداد مىکردند، درنهایت، این شخص را غیر واقعى مىدانستند. این نظر درباره یک شخص ممکن است یک خیال باشد، امّا او شخصى است که اداره جامعه را ممکنتر مىسازد، و بنابراین آن را مىتوان واقعیتى اجماعى دانست؛ در مقابل واقعیت بنیادى.
ناگارجونه فیلسوف هر گونه تلاش براى ارائه تمایز میان حقائق اجماعى و حقائق بنیادى را زیر سؤال برد. یک برداشت از نوشتههاى فلسفى او این است که وى سعى داشت نشان دهد که هر تلاشى براى درک جهان تنها مىتواند تخمینى باشد که مىتوان تا حدى درباره آن اتفاق نظر داشت؛ امّا هیچ شناختى نیست که بتواند ادعا کند که به وصف رضایتبخشِ اشیاء، آنگونه که واقعاً هستند رسیده است. ناگارجونه، همراه با نقد همهجانبه اصلِ اقدام براى تمایز میان واقعیات بنیادى و واقعیات اجماعى، این آموزه را که عناصر سازنده بسیط به عنوان عللِ اشیاى پیچیده، واقعىتر از خود اشیاى پیچیدهاند نیز نقد کرد. این اصل بر این فرض استوار است که یک موجود هرچه بسیطتر باشد، از استقلال بیشترى برخوردار است. در واقع او مىگفت که عناصر سازنده به ظاهر بسیطچندان به معلولهاى به ظاهر پیچیده خود بستگى ندارند. ناگارجونه به این واقعیت از وجود که بسته به اشیاى دیگر است نام تهیت(1) داد؛ او گفت از آنجا که همه موجودات براى وجودشان به دیگر موجودات بستهاند پس همه اشیاء تهىاند.
فیلسوفان متأخر بودایى، بهویژه از درمه کرتى به بعد، به طور فزایندهاى توان خویش را به انکار ادعاهاى برخى از متفکران برهمایى اختصاص دادند، ادعا این بود که کل جهان مىتواند از علتى واحد ناشى شده باشد. درمه کرتى گفت، اگر همه اشیا در تاریخ هستى علتى واحد نظیر خدا یا نوعى ماده ازلى داشتند، پس براى توجیه تنوع صورى در عالم وجود در هر زمان معین هیچ راهى وجود نداشت، و توجیه این واقعیت که حوادث به ترتیب رخ مىدهند، نیز ممکن نبود. وى مىگفت، اگر تمام اختلافات دنیوى و صورى ذاتىِ علت هستند، پس این علت چیز یگانهاى نیست. ممکن است کسى بگوید که این اختلافى که در علت واحد هست تنها بهعنوان قوهاى از یک جنس است؛ امّا این امر فقط مشکل چگونگىِ از قوه به فعل در آمدن را دو چندان مىکند. اگر این قوه با چیزى خارج از این علت که در آن هست، فعال مىشود، پس وساطت بیرونى را باید در زمره عوامل علّىِ وابسته به علت نخستین قلمداد کرد که در آن صورت چیزى بیش از یک علت واحد وجود ندارد. در کنار استدلالهاى عام علیه این باور که همه اشیا مىتوانند علت واحدى داشته باشند، درمه کرتى نیز به طور خاص علیه وجود خداى خالق استدلال کرد. او اظهار داشت که در عالم هیچ علامتى از اینکه ذى شعورى آن را طراحى کرده باشد وجود ندارد؛ حتى اگر فرضاً بپذیریم که جهان ممکن است به دست موجود ذى شعورى ساخته شده باشد، با این حال هیچ دلیلى نیست بر اینکه این موجود ربطى به موجودات زنده داشته باشد. نسلهاى بعدىِ فیلسوفان بودایى استدلالهاى درمه کرتى را علیه وجود خالق ذىشعور یگانه تفصیل دادند، امّا غالب این تفصیلها بیشتر شکل پاسخ به اعتراضات مخالفان را به خود گرفت تا تدوین استدلالهاى تازه.(2)
در طول پانصد سال اخیر که آیین بودا عاملى مهم در فلسفه هند بود (600 - 1100)، نقد آموزههاى بودایى از سوى فیلسوفان دینىِ جَینه و برهمایى، و نیز از سوى مادیگرایان ضد دین، متفکران بودایى را بر آن داشت تا برخى از استدلالهاى خود را پالایش کنند و حتى از برخى آراى عقیدتى خود دست بکشند. مباحثات داخلى بوداییان
______________________________
1. emptiness.
2. Causation, Indian theories.
______________________________
بیشتر به شکلى از فلسفه بودایى تبدیل شد تا استدلال در مقابل مخالفان غیر بودایى. در خود آیین بودا، سعى بر این بود تا به اختلافاتى که در قرون اولیه، بوداییان را به لحاظ عقیدتى تقسیم کرده بود، خاتمه دهند. این روح تازه براى غلبه بر فرقهگرایى به تلاشهاى صادقانه بسیارى براى در هم آمیختن مکاتب ابى درمه کهن، مکاتب مادیه میکه، مکاتب یوگاچاره و معرفت شناسان بودایى منجر شد. موضوعات جدید معدودى در این دوره پانصد ساله اخیر پدیدار شد، و براى دفاع از آراى سابق به استدلالهاى چندان جدیدى دست نیافتند. تخصصهاى دقیق بهعنوان دلمشغولى اصلى اندیشمندان متأخر بودایى نظیر شانْتَرَ کشیته،(1) کَمَله شىله،(2) جنانهشیرىمیتره(3) و رتنه کرتى، جاى نوآورىهاى فلسفى را گرفت. در طى این دوره از روى گردانى آیین بودا در هند بود که فلسفه بودایى به تبت عرضه شد. به محض اینکه آیین بودا در آنجا استقرار یافت جمعى از اندیشمندان تبتى که قادر بودند تا بسیارى از این آموزهها را از منظرى نو بررسى کنند جهشى تازه در آیین به وجود آوردند.
______________________________
1. saÎntaraksÊita.
2. kamalasiÎla.
3. jnaÎnasiÎrmitra.