ویژگی و امکان الاهیات مسیحی در روزگار ما
آرشیو
چکیده
متن
نویسنده در این مقاله این پرسش اساسى را مطرح مىکند که آیا در اوایل قرن بیستم هنوز مىتوان ازالاهیات مسیحى سخنگفت؟ اینپرسش درنظر اوّل پرسشى عجیب به نظر مىرسد، ولى او درصدد است تا به مَدد طرح زمینههاى پیدایش این پرسش، وضعیتکنونى الاهیاتمسیحىرا بهتصویرکشد. تاریخگروى،فمینیسم وعرفىگروى سه جریان عمده فلسفى هستند که هریک به گونهاى در الاهیات مسیحى تأثیرگذار بودهاند. از دیدگاه او، تأثیر هریک از این سه جریان بر الاهیات مسیحى به اندازهاى بوده است که با الاهیات مسیحى پیش از خود تفاوتهایى اساسى پیدا کرده است. او با ارائه گزارشى از تأثیر این جریانها بر الاهیات مسیحى و بحثهاى گستردهاى که برانگیخته است، تلاش کرده است تا این واقعیت را روشن سازد که پرسش اساسى او در این مقاله، نهتنها پرسشى زنده و جدّى، بلکه نیازمندِ تأمل جدّى است.
______________________________
1 این مقاله ترجمهاى است از:
John Kent, The Character and Possibility of Christian theology today, in Companion Encyclopedia of Theology, Ed. by Peter Byrne and Leslie Houlden, Routledge, 1995, pp. 875-894.
2 استاد [بازنشسته] در دانشگاه بریستول. دیگر آثار او عبارت است از:
1. The End of the Lin: The Development of Christian Theology Since 1700 (1982)
2. The Unacceptable Face: The Modern Church in the Eyes of the Historian (1987)
3. William Temple: Church, State and Society in Britain 1880 - 1950 (1992)
4. Religion and Science 1850 - 1914 in Nineteentn Century Religious Thought in the West (ed. N. Smart, 1985).
______________________________
هویت مسیحى
آیا در سالهاى پایانى قرن بیستم، هنوز هم یک هویت مسیحى قابل دفاعى، سواى آنچه مىشناسیم، وجود دارد؟ اکثریت کلیساها، در مقام پاسخ مثبت به این پرسش، به حجیت کتاب مقدس و اعتقادنامهها و اعترافنامههاىِ تاریخى خود توسل مىجویند؛ و از آنجا که کلیسا هستند، خود را در تفسیر آنچه از مسیحیت اوّلیه درمتون و سنت به ارث بردهاند، مرجعى معتبر و حتى برخوردار از هدایتى فراطبیعى معرفى مىکنند. آنها سیاستهاى کلى خویش را بر این فرض استوار مىسازند که به رغم وجود تفاوت در آموزه، عبادت و اخلاق؛ همگى در هویت مشترکى شریکاند که مىتواند در الاهیات و ساختارى عام تبلور یابد. این سخن بدین معنا نیست که تلقى آنان از آموزهها، به کلى، غیرپویاست بلکه آنها به هر حال، در مقام نظر، امکان تحوّل در الاهیات را مىپذیرند اما نظراتى که نسبت به این تحولات دارند نه طرد یکباره آموزههاى سنتى را مجاز مىشمارند و نه درهم نوائى با شرایط تاریخى بیش از تعدیلى جزئى در آموزهها را روا مىدارند. البته این کلیساها هیچگاه رسما نمىپذیرند که در درون طیف صنفى آنان ـ که مىتوان سواى نام مسیحیت رسمى، اسم مسیحیت وجودى بر آن گذاشت ـ تفسیر دوباره برخى از عقاید سنتى مانند کیفر ابدى، تا آنجا پیش رود که دیگر فرقى با انکار عقاید عمومِ مسیحیان اولیه نداشته باشد. از دیدگاه کلیساهاى رسمى، هویت مسیحى که به طرزى فراطبیعى آشکار گشته و حفظ شده بود، با آنکه جلوههاى گوناگونى داشته است، تغییر نیافته است. حجیت قطعى کتابمقدس و سنت، هر قدر هم تفاسیر گوناگونى از آنها شود، همچنان پابرجاست؛ یعنى اگرچه مباحث زیادى وجود دارند که در کتابمقدس و سنت جواب خاصّى ندارند ولى هیچ چیز فارغ از آنها نمىتواند فیصله یابد. نقطه قوت این موضع بیانگر اشتیاقِ افراد یا گروههاى نوگراى مسیحى به ادعاى پیوستگى دینى و الاهیاتى با گذشته است: در قرن شانزدهم پروتستانها ادعا داشتند که خود، و نه کاتولیکهاى رومى، به سنتهاى کلیساى اولیه وفادارند، در حالى که در قرن نوزدهم آنچه که در تغییر مذهب جان هنرى نیومن(1) از آیین انگلیکن به آیین کاتولیک رومى تعیین کننده بود، باور به همانندى بیشتر آیین کاتولیک رومى با کلیساى آبائى بود.
______________________________
1. John Henry Newman
______________________________
در دهه 1990 مخالفان انگلیکن اعطاى منصب کشیشى به بانوان به این طرح حمله کردند و آن را تا آنجا انحراف از کتاب مقدس و سنت دانستند که تضمین هویت آینده مسیحیت را ناممکن مىسازد.
در این مثالها، شاهد نوعى اشتیاق براى به رسمیت بخشیدن هویت مسیحى در جزئىترین امور ممکن هستیم. مسیحیت ناگزیر از آن بود که به صورت نهادى ملموس و خاصّ، یعنى کلیسا، تحقق مىیافت؛ همان نهادى که، با سلسله لاینقطعى از رسولان و اسقفان تا زمان حیات عیسى، وسیله نجات ازداورىالهىرا، که تنها خدا دراختیار آدمیان نهاده، ارائه مىکند. به همین دلیل، تلاش مسیحیت در تحمیل جهانبینى، نظام اخلاقى و آیین عبادى مسیحى بر فرهنگهاى دور و بر خویش موجّه است. مشکل دفاع از این هویت بنیادین، که تمام شاخههاى عمده مسیحیت در آن سهیم هستند، مشکل جدیدى نیست. دانشمند امریکایى، هانس فراى(1) در کتابِ ](2)The Eclipse Biblical Narrative] آن راه حلّ سنتى را، در برابر شرائط قرن هجدهم، با عبارات زیر توصیف کرده است:
در مقابل گوشه و کنایههاى خداگرایان طبیعى، که با شناخت خدا از راههاى طبیعى و غیرقطعى نیز مىتوان به نجات دست یافت، تنها یک راه به ظاهر مطمئن براى دفاع از ضرورت الاهیاتى وحى تاریخى وجود داشت. این راه تصدیق اساسى واقعه تاریخى خاصّى بود که عبارت از گناه ذاتى و موروثىاى است که به طور طبیعى نمىتوان آن را زدود؛ یعنى لغزش اخلاقى، فراطبیعى و عقلانى بسیار مهلکى، که تنها وقوع حادثه نجاتبخشى که هم سنگ لغزش واقعى است، مىتوانست آن را از میان بردارد (یعنى عمل نجاتبخش مسیح).(3)
اگر با این مبنا در اندیشه هبوط بنگریم فهم سخن فراى درباره هبوط ممکن مىگردد. او هبوط را داستان ساده و فراگیرى مىنامد که از آفرینش تا داورى نهایى را در بر مىگیرد و عموما بر کتاب مقدس مبتنى است. ظاهرا استفاده فراى از کلمه «داستان» نادرست است، زیرا براى مدتها تصور مىشد که به دلیل «وقوع» تاریخىِ هبوطِ آدمى و نیز به دلیل تولد، مرگ، رستاخیز و عروج عیسى که پس از آن رخ دادهاند، طرح الاهیاتى یاد شده در زمانى تاریخى جاى داشته است. لذا این توصیف الاهیاتى از جهان
______________________________
1. Hans frei
2. اُفول سبک داستانى کتاب مقدس.
3. Frei 1974:61-2
______________________________
و مقام انسانیت در آن، تا آنجا که به هفده قرن نخست مسیحیت برمىگردد خیلى فراتر از یک اسطوره (یا به بیان فراى داستان) بود؛ خدا یک بار و براى همیشه در فلسطینِ هیرودس(1) به میان آمده بود و بدینسان صدقِ تبیین مسیحیان از گذشته و نیز از تجربه آینده آدمى را تضمین کرده بود.
با گسترش نیروهاى سیاسى مغرب زمین به دنیاى غیرمسیحى به تدریج اعتماد فراگیر فرهنگى به درستى الاهیات مسیحى رو به افول رفت. مىتوان وضعیت اولیه این فرایند را در کلیساى جامع و باشکوه نورمانهاى قرن سیزدهم در مونرئال سیسیل یافت. در آنجا، داستان فراى با وضوح خیرهکنندهاى در موزائیکهایى که دیوارهاى کلیساى جامع را پوشانده است به تصویر کشیده شده است. اما اگرچه ظاهرا دیوارهاى مونرئال نشان مىدهند که هویت مسیحى کاملاً در امان بوده است ولى نباید از یاد بُرد که حاکمان نورمونى شهر سیسیل در اوایل قرون وسطى مفتون همان جامعه عربىاى شده بودند که آن را شکست داده بودند. آنها سیاست اجبار به مسیحى شدن را پیشه نساختند. این سخن بدین معنا نبود که آنها مشکلى با هویت مسیحى نداشتند، بلکه بدان معنا بود که آنها علاوه بر آنکه در مرز جنوبى غرب مسیحى در حال زندگى و جنگ به سر مىبردند، مستقیما نیز با هویت اسلام مواجه بودند.
ما نمىتوانیم در اینجا درباره این مواجهه گفتوگو کنیم. همین مقدار کافى است که بگوییم از پایان قرون وسطى اعتبار الاهیات مسیحى همیشه تحت فشار عوامل بیرونى و نیز فرقههاى رسمى درون مسیحیت بوده است. بعد از سال 1945، افول تفوّق عقلى جهانبینى مسیحى در غرب آشکارتر شد زیرا فروپاشى امپراتورىهاى استعمارى قدیم بافتِ مسیحیت را در تمام مراکز سنتى گسترش مبلّغان مسیحى تغییر داد. در عین حال، مردم اروپا خیلى زیاد با ادبیات دینى در آمیختند، روندى که احتمالاً تداوم دارد. در یک موقعیت فراتبلیغى، کلیساهاى مختلف باید در این باره تصمیم مىگرفتند که آیا امکان نجات فردى (با هر تعریفى که از نجات داشته باشیم) از طریق ادیانى غیر از مسیحیت را مىپذیرند یا نه. اگر اندیشه تساوى در مسئله نجات را بپذیریم، مفهوم سنتى هویتِ مسیحى در میان کلیساهاى اصلى مسیحیت از هم خواهد پاشید، و از همین روست که در بیانیه شوراى دوّم واتیکان درباره «ارتباط کلیسا با ادیان غیرمسیحى»(2) مشاهده
______________________________
1. Herods Palestine؛ نام سلسلهاى در فلسطین است که در زمان عیسىمسیح حکومت مىکردند. م.
2. Flannery 1975
______________________________
مىکنیم که بسیار با احتیاط مىگویند که کلیساى کاتولیک هیچ چیزى را که د ر ادیان دیگر «حق و مقدس» بوده، ردّ نکرده است. با این همه نوسترا اَتِیتِه(1) گفت کلیساى کاتولیک موظّف به معرفى و تبلیغ مسیح بود، کسى که خدا در او همه چیز را با خود آشتى داده بودو در او «انسانها کمال حیات دینى خویش را مىیابند».(2)
وجود این «کمالِ» جهانى مستلزم استفاده از یک نظام الاهیاتى شمولگرا بود که در صدد آشتى دادن ادیان دیگر با مسیحیت در یک اتحاد دینى فراگیرى است که مرکزیت آن را تثلیث مسیحى خواهد داشت. بروک وِسکت(3)، الاهیدان انگلیکن، قبلاً این امکان را دراواخر قرن نوزدهم بررسى کرده بود و در این اواخر نیز ریموند پنیکر(4) تقریرى کاتولیکى از همین رویکرد را عرضه کرده است. هیچگاه رسما مسأله تساوى میان ادیان مطرح نبوده است بلکه مسئله احترام آنها به یکدیگر در میان بوده است: مثلاً کلیساى رم در بیانیه پس از شورایى خود تحت عنوان «راهنمایىهایى درباره روابط دینى با یهودیان»(5) (1974) گفت که مبادا شهادت کاتولیکها درباره عیسى مسیح توهین به یهودیان باشد، آنها باید در حالى که بیشترین احترام را به آزادى دینى مىگذارند مراقب حیات خود و گسترش ایمان مسیحى باشند.(6) به صحتِ تلاش براى تغییر دین یهودیان به مسیحیت اعتراضى نشده بود.
از دیدگاه آیین پروتستان حتى بعد از شکلگیرى شوراى جهانى کلیساها در سال 1948، رأیى مانند نظر کاتولیکها که از مرجعیت و محوریت برخوردار باشد وجود نداشت ولى کلیساهاى اصلى پروتستان نیز فراتر از واتیکان نرفتهاند. کلیساها نمىتوانستند به راحتى هویت مسیحىاى را بپذیرند که اینک مىبایست بر اساس چیزى مثل زبان یکسان، با هویتهاى دیگر ادیان مشارکتى پیدا مىکرد. الاهیدانان خاصّى در آیین پروتستان مانند کارل بارت(7) در اواخر دهه 1930، هنوز هم از حقیقت مطلق مسیحیت در مقابل ادیان غیر مسیحى، بر این اساس که معرفت انسانى از خدا یکسره متکى به خود آشکارسازى خدا در وجود عیسى مسیح است، حمایت مىکردند. اما بعد از جنگ جهانى دوم در حالى که روابط بین فرهنگى به سرعت تغییر مىکرد گرایش
______________________________
1. Nostra Aetate
2. Ibid 1975: 739
3. Brooke westcott
4. Raimand Panikkar
5. Guidelines on Religious Relations with the Jews.
6. Flannery 1974: 744
7. Karl Barth
______________________________
روشنفکرانه در نگاه تاریخى به مکتوبات اصلى مسیحیت (یعنى فهمیدن آنها در بافت اوّلیهشان) دوباره، به قوّت، خود را آشکار کرد، گرایشى که به تدریج از اواخر قرن هفدهم به وجود آمده بود. قابل توجه است که در این زمان محققان کاتولیک، تحت تأثیر هیوبرت جدین(1)، نظام الاهیاتى شوراى ترنت را که به مدت چندین نسل تقریبا مانند متن مقدس کامل شمرده مىشد، مشمول رویکرد تاریخى گردانیدند. الاهیدانان پروتستانى مانند ویلفرد کنت ولاسمیت(2) و نینیان اسمارت،(3) که دیدگاه بسیار وسیعترى دارند، مىگویند که نظامهاى دینى وحى الاهى نیستند، بلکه محصول قدرت تخیل آدمى در وضعیت تاریخى خاصّىاند. بنابراین، کسى نباید پافشارى کند که فلان نظام تنها نظامِ صادق است. از چنین منظر تاریخىاى بُنیان هویت مسیحى متکى بر مرجعیت مطلق کلیسا نیست که به نحو فراطبیعى قدرت تعیین اعتقادنامهها و تربیت مؤمنان را دارد. بهتر است الاهیاتهاى مسیحى را مجموعههایى ممکن از نمادهایى بدانیم که با معناى هستى در ارتباطند و مرجعیت آنها متکى به قدرت اقناعى آنها در ساحتهاى وجودى و عقلى است. در چنین شرائطى کلیساهایى را مىبینیم که کم و بیش نشانههاى معتبرى از هویتهاى گذشته مسیحیت را به یاد مىآورد. هویت آینده مسیحیت هنوز مسئلهاى قابل بحث است. یکى از عوامل مؤثر بر این وضعیت نسبىگرایى تاریخى است که ما هم اینک از آن بحث خواهیم کرد.
تاریخگرایى و نسبىگرایى تاریخى
با فرارسیدن قرن نوزدهم پیوندهاى میان نوشتههاى تاریخى و فلسفه سست شد. در این زمان تاریخدانان از الاهیدانان و فلاسفهاى که قبلاً چارچوب اندیشهشان را به وجود مىآوردند، به شکلى روزافزون جدا شدند. ویلهم دیلتاى(4) (1833ـ1911) مىگفت: «فقط تاریخِ آدمى خواهد گفت که او چیست». مقصود وى آن بود که مسیحیت، و نیز ادیان دیگر، محصول تاریخ بشر است نه قدرتى فراطبیعى که از بیرون به تاریخ بشر وارد شده است. آنچه در گذشته رخ داده، آثارى («اسناد» مکتوب و غیر مکتوب) بر جاى گذاشته است که تاریخدانان (به قول اِر.جى.کالینگوود(5)) همانند کارآگاهانى خُبره روى
______________________________
1. Hubert Jedin
2. Wilfred Cantwell Smith
3. Ninian Smart
4. Wilnem Dilthey
5. R. G. Collingwood
______________________________
آن کار مىکنند و از طریق آن مىتوانند برآوردى از حقیقت داشته باشند که گرچه محصول تخیّل خلاّق آنهاست، اما دقیق ونقادانه است. حتى ممکناست تاریخداناندرموارد بسیار خاصّى مانند، مثلاً، کشتار دهکده گلنکو(1) بتواند از گزارشهاى مستند مربوط به آنچه در واقع رخ داده است، پا فراتر نهند و حتى ممکن است بتواند از این وقایع عموماتى را به دست آوردند که شأن و منزلت قوانین حاکم بر تاریخ را داشته باشند.
تا اواخر قرن نوزدهم، گرایشى قوىّ وجود داشت که گمان مىکرد فرایندهاى تاریخى باید بر طبق مفهومِ رشد یا گسترش و توسعه قابل تبیین باشند و نیز براى تحلیلِ فراگیرِ وقایع، باید مسیر کلى وقایع را نشان دهیم، که خود مستلزم شباهت علوم تاریخى با علوم فیزیکى است. با وجود این، هیچ ارتباط ضرورى میان تاریخگرایىِ قرن نوزدهم و نظریههاى توسعه وجود نداشت: در واقع تاریخدانانِ حرفهاى بیش از همه به بهبود روش تاریخى علاقه داشتند. کارل پوپر(2) در کتابِ، فقر تاریخگرایى(3) مىگوید که تاریخگرایى مشتاق است تا با روشهاى علمى یا روشهاى عقلانى دیگر، روند تاریخ انسانى را پیشبینى کند، اما این دیدگاه در جنبهاى از تاریخگرایى افراط کرد، به خصوص جنبه آرمانگرایى ماتریالیستى سنت مارکسیسم که خود از درون دیدگاه بسیار متفاوت هگلى برآمده بود و تاریخ بشرى را همچون نمایشى زمانمند از روندى فراطبیعى مىدانست. پوپر هم رأى هگلىها و هم رأى مارکسیستها را و در نتیجه «امکان تاریخ نظرى را» یعنى امکان علوم اجتماعى و تاریخىاى که با فیزیک نظرى متناظر خواهد بود، ردّ کرد.(4)
اما اغلب تاریخدانانِ حرفهاى دلبستگى کمى به جامعهشناسى نظرى دارند و بیشتر مایلند بدانند که چگونه مىتوان از اسناد براى ارائه تصویرى از وقایع خاص گذشته و بازآفرینى آنها استفاده کرد. در این مرحله، محافظهکارى سنتى در حوزه بررسى کتاب مقدس در رویکردش به متن عهد جدید به تدریج متأثر از روش تاریخى گشت. مثلاً تاریخدانان حرفهاى حق خویش را، در برخى شرایط، در ردّ آنچه که منابع (یعنى اسناد) نشان مىدادند مسلّم مىگرفتند. از سوى دیگر، محققِ عهد جدید معمولاً متعهد به پیشفرضهایى الاهیاتى بود که بر همه آنچه که تاریخدان حرفهاى تحقیق تاریخى مى
______________________________
1. دهکدهاى در اسکاتلند است که خاندان کمبل قبیله مکدانلد را در این منطقه در سال 1692 قتل عام کردند. م.
2. Karl Popper
3. The Poverty of Historicism
4. Popper 1963: 6
______________________________
دانست اولویت داشت. قطع نظر از دوره کوتاهى در آغاز قرن بیستم (که در آن مثلاً ارنست ترولچ(1) (1865ـ1923) به سال 1901 کتاب [The Absoluteness of Christiatiy and the History of Religions[را نگاشت تا در کاملبودن مسیحیت تردید افکند). مسیحیت بر حسب مفاهیم خودش توصیف و تحلیل شده بود، آنچنانکه گویى ادیان دیگر تاریخ، متون دینى و نگرشهاى اخلاقىِ آنها در جهانى بیرون از مسیحیت و از نظر دینى غیرمرتبط با مسیحیت به وجود آمدند. یکى از نتایج این امر، تحریف تاریخ یهودیان در قبل و بعد از قرن اول میلادى بوده است تا با پیشفرضهاى مسیحى سازگار افتد و نیز اعتماد به تقریرى از یهودیت است که نسبت به آن دین، مسیحیت خود به خود برتر شمرده شده است.
گرایش سنتى دیگر، نگاه به اناجیل از دریچه رسائل حواریون است، به طورى که تفسیر مسائل مربوط به عیسى غالبا تحت تأثیر تفاسیر الاهیاتى نوشتههاى پولس قرار داشت. اما اگر پیشفرضهاى تاریخدانان حرفهاى را بپذیریم، ناچاریم، همچنانکه پژوهشگر فنلاندىِ عهد جدید، هئیکى ریزنن،(2) مىگوید، با این واقعیت مواجه شویم که:
تکثرگرایى موجود در سنتهاى دینى، پژوهشگرِ داراى دغدغه پرسشهاى ناظربه حقیقت را به نوع خاصى از تحویلگرایى سوق مىدهد و بر الگویى از مسیحیت که به وجود مىآید تأثیر خواهد گذارد: اگر هیچ دلیلى نباشد جز اینکه پژوهشگر باید مدعیات غالبا مسلّم انگاشتهشده در منابع خود را با مدعیات منابع دیگر ارتباط دهد (مگر اینکه او صرفا به نقل مدعیات رقبا راضى باشد) وى ناچار خواهد بود تا آن مدعیات مسلّم و مطلق را به سطح نسبىترى تقلیل دهد. جدّى گرفتن منابع احتمالاً نمىتواند بدین معنا باشد که پژوهشگر باید براى هر چیزى همان اندازه اهمیت قائل شود که از خود منابع برمىآید. مثلاً با معیارى عینى غیر ممکن است که هم ادعاهایى را که نویسندگان عهد جدید درباره عیسى مطرح کردهاند و هم ادعاهاى قرآن را درباره وحیى که [حضرت [محمد[ص] دریافت کرده است، بپذیریم.(3)
______________________________
1. Ernst Troeltsch
2. Heikki Raisanen
3. Raisanen 1990: 135-6
______________________________
در واقع، ترولچ نیز همین دیدگاه را در سال 1901 مطرح کرده بود. وى نوشت که:
درتفکر تاریخى، باور بهمعجزات مسیحى ودرعینحال انکارمعجزات دیگرادیان غیرممکن است. به عبارت دیگر، هر چند ممکناست آدمى در حیطه قدرت اخلاقى حیات درونى خویش بارها امورى را فراطبیعى تشخیص دهد، اما به هیچ روشى نمىتوان مثلاً تنزه از شهوت را در مسیحیت فراطبیعى تفسیر کرد و در عین حال آن را در اندیشه افلاطون و اپیکتتوس از سنخ امور طبیعى دانست.(1)
همچنین همین استدلال درباره تجربههاى دینى به کار مىرود: «مىشود گفت تجربههاى دینى بشر خنثى هستند؛ یعنى نمىتوان همان تأکیدى را که شخص تجربهکننده به تجربه خویش مىدهد براى تجربهها قائل شد».(2) مىتوان مسیحیت را از بقیه تاریخ جدا ساخت و آنگاه آن را معیارى مطلق دانست، اما این نتیجه غیرقابل قبول است. معرفت روزافزونى در این عرصه به وجود آمده است که هم ادیان و هم نظامهاى اخلاقى را تحت تأثیر قرار داده است. همانطور که دیلتاى گفت: آگاهى تاریخى جدید، نسبیتِ هر نظریه دینى و متافیزیکى را آشکار کرد.
آنچه روشن شد این بود که تاریخدانان هر قدر هم اسنادشان غنى باشد، نمىتوانند صدق مطلق تفسیر خاصى از تاریخ را نشان دهند، بلکه چیزى جز تفسیر ذهنى خاص هر تاریخدان بر جاى نمىماند، که دیگران ممکن است بپذیرند یا نپذیرند. نقد کلاسیک از «عینیتِ» مطلوب تاریخگرایى را مىتوان در فردریک نیچه(3) (1844ـ1900) یافت. وى عینیت را حالتى در تاریخدان مىدانست که به او مجال مىداد تا هر حادثهاى را با تمام آثار و انگیزههایش چنان خالص ببیند که اصلاً هیچ تأثیرى بر «ذهنیت خود او» نداشته باشد. (به قول او) این امر همانند حالت بىتفاوتىِ زیباشناختىاى است که گمان مىرود نقّاشان با آن حالت در مقابل یک منظره واکنش نشان مىدهند. و اما اینکه تصویرى که این اشیاء در ذهن نقاش مجسم مىکند نسخهاى صادق از طبیعت تجربى خود آن اشیاء باشد یک پندار است. نتیجه یک آفرینش هنرى
از نظر هنرى مىتواند یک نقاشى درستى باشد ولى از نظر تاریخى نمىتواند
______________________________
1. Troeltsch 1972: 48
2. ریزین 199:1990.
3. Friedrich Nietzsche
______________________________
درست باشد... اگر بدین سبک به عینیت تاریخ نگاه کنیم بدین معناست که [اولاً [تمام امور را با تمام امور دیگر مرتبط بدانیم و [ثانیا[ حوادث مجزّا را در یک مجموعه ساماندهى کنیم. این نکته همیشه با این پیشفرض قرین است که اگر از پیش، در طرح و نقشه حوادث یکپارچگى وجود نداشته، باید در آنها قرار داده شود. بدینترتیب، انسان تور خود را برگذشته مىپراکند و آن را تحت نظم و نظامى درمىآورد،آنگاه تعبیر یابیانى بهانگیزه هنرى مىدهد، نهآنکه انگیزه خود را بر حقیقت یا عدالت بپوشاند. عینیت و عدالت هیچ ربطى به یکدیگر ندارند.
و او از نمایشنامه نویس اُتریشى فرانتس گریلپارتسر(1) نقل کرد: آیا تاریخ جز طریقى است که روح آدمى به مدد آن وقایع غیرقابل درک را مىفهمد؟(2)
با وجود این، تب عینیت به راحتى از بین نرفت و از نظر کسى مانند هربرت باترفیلد(3)، که از تاریخدانان مسیحى برجسته در نیمه قرن بیستم بود، هنوز هم امکان داشت که خود را از پیشفرضهاى اخلاقى، سیاسى و دینى خویش جدا کرده، گذشته را مستقلاً و فقط بر حسب خود آن تفسیر کنیم. به یک معنا، مىتوان گفت که تاریخدان مىتواند، به کمک قوه تخیّل، از وضعیت فرهنگى خود فراتر رفته و دیدگاههاى دیگر را بفهمد؛ به قول کارل پوپر، نباید چیزى را که مشکل است به چیزى که به کلى غیرممکن است تبدیل کرد. اما در مورد عهد جدید باید دانست که با این مطلب به تنهایى نمىتوان از چالش نسبیتِ تاریخى نجات یافت. مثلاً مىتوان معبدى از معابد یونانى را، با سکّوى قربانى بیرونى آن و اتاقک نمادین درونى آن، در نظر گرفت. مىتوان ارتباطى میان قتل حیوانات در بیرون و حضور خداى مذکر / خداى مؤنث در درون معبد برقرار دانست و بحثى عقلى از گناه و قربانى ارائه داد. مىتوان فرضهاى مشابهى را در مورد تقدیم قربانىها در اورشلیم مطرح ساخت؛ زیراکه معبدِ هرود نیز اساسا از طرحى مشابه برخوردار بوده است (آنگونه که اِى.پى.ساندرز(4) درکتابBelif[ and Practice (5)]Judaism, در فاصله زمانى 63 ق.مـ66م و به خصوص از ص 103 تا ص 118 آورده است). مىتوان جوامعى را که در آنها این عمل معمول بوده است (یا به نظر مىرسد که بسیارى از مردم چنان مىکردهاند)
______________________________
1. Franz Grillparzer
2. nietzsche 1983:91-2
3. Herbert Butterfield
4. E.P.Sanders
5. یهودیت، اعمال و عقاید
______________________________
به نحوى از انحاء با جامعه یهودى ـ مسیحى جدید مرتبط ساخت. در این جامعه اگرچه به نظر مىرسد که یهودیت دیاسپورا(1)، در سطحى گستردهتر از آنچه در برخى از انواع الاهیات مسیحى عشاى ربّانى مرسوم است، قربانى جسمى (که مشتمل بر ریختن خون است) را منع کردهاند اما، اگر دقیق سخن بگوئیم، چنان رویهاى اصلاً وجود ندارد. ولى این سخن که ما این دیدگاههاى مربوط به دوران پیش از مسیحیت، و در واقع مربوط به دوره مسیحیت باستان را «مىفهمیم» چندان قانعکننده نیست.
هانس گئورگ گادامر،(2) درکتابِ (1960)[ Mathod and (3)]Truthبراساس طرح تلفیق افقها شاهکارى آفریده است. در فرایند یاد شده، فرض بر این است که «افقِ» یک خواننده معاصر، که پیشداورىها و پیشپنداشتهایى را در خود دارد که ناشى از حضور آ ن خواننده در یک سنت است، به وسیله اُفق متن ما قبل مُدرنى که خوانده مىشود تغییر مىیابد. با این همه، مىتوان گفت میان ذهنیتهاى اواخر قرن بیستم و جوامع قدیمىاى که مقصود دینى خویش را با قربانى معبد مىرساندهاند شکافى باقى مىماند که قابل پیمودن نیست .یکى از اهداف عُمده سنت تاریخى جدید بازآفرینى وقایع گذشته در پرتو تجربه زنده حاضر است، اما انسان نمىتواند قربانى معبد را چه در یونان چه در اورشلیم و چه در اَزتک مکزیک بازسازى کند. مىتوان آن را همچون یک نمایشنامه یا داستانى ساخته و آن را پرداخت ولى نمىتوان دوباره آن صحنهها را آفرید. اجرا کردن آن یقینا کار قوه تخیل است ولى این تخیل، تخیلى قرن بیستمى است، و این لُب بینشِ نسبىگرایانه تاریخى است. مىتوان به شیوه مکتب تاریخدانان جدید فرانسوى، که نامشان از نشریه ادوارى Annales گرفته شده است، از «ذهنیت» یهودیانى که در زمان عیسى مىزیستهاند تحقیق کرد ولى تا چقدر مىتوان فهمید که عیسى و کسانى که با او در مدت حیات وى آشنایى داشتند به کدام معنا قربانىهاى معبد را مىپذیرفتند یا رد مىکردند؟ بهعلاوه، تا چه اندازه مىتوان چیزى را که درباره آن تحقیق مىکنیم همان ذهنیت دین عامه، که معمولاً تصور مىشود از انسجام خاصى برخوردار است، دانست؟ نیز تا چه اندازه ممکن است آن امر ذهنیت گروه کوچکى از نخبگان باشد؛ نخبگانى که از نظر آنان وجود تعداد زیادى از مجموعههاى اعتقادى بدیل به
______________________________
1. Diaspora
2. Hans - Geory Gadamer
3. حقیقت و روش (1960)
______________________________
معناى آزاد گذاشتن افراد براى انتخاب، و در نتیجه تضعیف هر گونه تلاشى است که براى همگانى کردنِ [یک مجموعه خاص از اندیشهها [صورت مىگیرد؟ بهرغم نوشتههاى قابل اعتماد بسیار، هیچ شیوهاى وجود ندارد که با آن بتوان درباره آنچه در ذهن و ضمیر خود عیسى رخ داده است سخنى از سَرِ یقین بگوئیم.تصورات کاملاً متفاوت ازعیسىکه حتى درتحقیقات سالهاى 1945 بهبعد مطرح شدهاند، هر کدام مشکلات خاص خود را دارند. استفاده از روش تاریخى گاه به نظر مىرسد که باعث قطع نمادهاى مسیحى از هر گونه ریشه تاریخى شده است؛ زیرا سرانجام با مجموعهاى از تصاویر مثل هبوط، تولد عیسى، معجزات، مرگ، رستاخیز و عروج وى روبهرو خواهیم بود که مانند بسیارى از صورتهاى شعرى به کار تقویت اظهاراتى درباره خدا، مردان و زنان در تاریخ مىآیند اما خود چندان از تاریخ تغذیه نمىکنند.
با این همه بهنظر مىرسد برخى ازدانشمندان جدید نگران معضل ریشههاى تاریخى مسیحیت نیستند. مثلاً رابرت مورگان(1) در تفسیر کتاب مقدس (1988) گفته است که:
الاهیات مسیحى تأمل و تفکر در ایمان به خدایى است که بر محور عیسى خداوندِ متجسّد، مصلوب و بپاخاسته متمرکز است. این ایمان را داستان انجیل و داستانهاى مشابه زنده نگه داشته است. چنین ایمانى نیاز به واقعیت تاریخى عیسى ندارد تا پرده از آن برداشته شود یا کاملاً آشکار گردد، ولى نیاز است تا بدانیم که بر واقعیتى تاریخى استوار است و هیچ وجهى براى دلواپسى از تحقیق تاریخى نیست.
دو بخش از این اظهارات، «داستان انجیل و داستانها» و «واقعیت تاریخى عیسى» پیوند چندان قانعکنندهاى با هم ندارند. اما بعدا وقتى که به مسأله تعالیم آخرتشناختى عیسى مىپردازد چنین اظهار مىدارد:
مقدارى لاادریگرى در میان تاریخدانان بجاست. درک عیسى از خدا و آینده احتمالاً دستنیافتنىتر از درک معترضان یا پیروان او بوده است و حتى درک معترضان و پیروان عیسى از خدا و آینده را تنها مىتوان به نحو ناقصى فهمید. استدلال بر عیسى از روى فهم متأخران از او، یعنى از روى آخرتشناسى پولس
______________________________
1. Robert Morgan
______________________________
(که خود نیز تمام جوانبش روشن نیست)، و از طریق پیروان نخستین عیسى، که هیچ مدرکى از خود بر جاى نگذاشتهاند و احتمالاً از درک کندى نیز برخوردار بودهاند وبههمین ترتیب استدلال برنوع فهم عیسى از چیزهایى که هرگز نمىشد آنها را به گونهاى مناسب بیان کرد، امرى است که بسیار متزلزل مىنماید.(1)
بىتردید، آن کس که در اینجا «مقدارى لاادریگرى» را ضرورى مىداند الاهیدان است نه تاریخدان. استدلال مورگان قوّت خود را از فرض دیدگاهى بیگانه و غیرتاریخى مىگیرد که از درون آن مىتوان «تاریخ» عهد جدید را به گونهاى دلخواه دید.
از دیدگاه نسبىگرایان، که روش تاریخى را به روش الاهیاتىِ قرائت متن ترجیح مىدهند، محتواى عهد جدید نمونهاى از مواردى است که در آنها نظامهاى فرهنگى گزارشهاى دینى مخصوص به خود را از حیات آدمى به دست مىدهند. از نظر تاریخى، نه داستانهاى کتاب مقدس که در قالب خاصى به دست ما رسیدهاند و نه «ذهنیت» جامعه یهودى در فلسطین دوران عهد جدید، خواه قبل و خواه بعد از زندگى خود عیسى، هیچکدام به راحتى قابل کشف و فهم نیستند و مشکل دیگر این است که در اواخر قرن بیستم، قرائت و تفسیر ما از عهد جدید را تا حدى نظامهاى الاهیاتى ساختهاند که از دورهها (و «ذهنیتهایى») بسى متأخرتر از دوره خود عهد جدید به ارث ماندهاند، یعنى در واقع از دورههاى نهضت اصلاح دینى و نقطه مقابل آن آیین کاتولیک و تا حدى نیز متأثر از دیدگاهى هستند که معرفت علمى آن را دگرگون ساخته است. چنانکه موریس ویلز(2) با توجه به نظریه، تجسد نوشته است:
پیدایش آگاهى تاریخى جدید همه ما را، کم یا زیاد، به نسبىگراهاى تاریخى تبدیل کرده است.... مقصود من ایناست که اگر دقیقتر فکر کنیم و سخن گوییم، پى مىبریم که باید گزارهها، و بهخصوص گزارههاى ناظر به باورهاى اساسى را در ارتباط با شرایط فرهنگى خاصّ زمان ارزیابى کنیم....... این نکته اِسناد اعتبار مطلق به هر موقعیت خاصّ یا به هر مجموعه خاص از تجربههاى این جهان را براى ما بسیار دشوار مىسازد (من وسوسه شدم که بگویم غیرممکن مىسازد ولى این تعبیر نوعى پیشداورى درباره موضوع خواهد بود).(3)
______________________________
1. Ibid: 244
2. Maurice wiles
3. Wiles 1974:45
______________________________
الاهیدان منتقدى مانند ون هاروى(1) (1967) به نظریهاى افراطىتر رسیده است:
ما نمىتوانیم جهان را همانطور که در قرن اول [مسیحى] مىدیدند ببینیم. این درست است که مىتوانیم با تصور خلاق خود دریابیم که چگونه آنها به آنچه ایمان داشتند مىتوانستند باور پیدا کنند، اما این باورها دیگر عملاً براى ما ممکن نیست........ ما آگاهى جدیدى داریم و اگرچه مىتوانیم با تخیّل تاریخى آن را از زمانى به زمان دیگر برگردانیم، اما آنچه مىفهمیم در پرتو معرفت کنونى خود داورى مىکنیم و آن را بر طبق «جهان» اطراف خودمان تفسیر مىکنیم.(2)
از این مطلب نتیجه مىشود که نسبىگراهاى تاریخى و الاهیدانانِ متأثر از آنها به جاى اینکه مسیحیت را چنان تعریف کنند که گویى هویتى فراطبیعى و قابل شناخت دارد که اساسا مستقل از فرهنگى است که در آن شکل گرفته است، مسیحیت را پدیدهاى تاریخى تلقى مىکنند. چنین تعریفى هویت جدید مسیحى را غیرممکن نمىسازد. اینک، در اواخر قرن بیستم، هنوز هم مىتوان در میان بسیارى از شکلهاى کم و بیش موجّه یک دین، شکلى از آن دین را یافت که گذشته خاص خود را دارد و در گذر زمان تغییراتى در آن صورت پذیرفته است که، از دیدگاه یک تاریخدان فارغ از التزامات دینى، مشروع و مقبول به نظر مىرسد. نه هویت و نه مسئله حقیقت، هیچکدام، در طوفان ذهنیتگرایى از بین نرفتهاند. آنچه از دست رفته است مقبولیت ادعایى است که مىگوید مبناى تاریخى خاصى براى تعیین مسیحیت به عنوان تنها دین صادق در برابر ادیان دیگر وجود دارد و نیز آنچه از دست رفته است مقبولیت این استدلال است که مثلاً اگر براساس ریشههاى تاریخى قابل احرازى معلوم شد که در پنج قرن نخست روزگار مسیحیت، مقام کشیشى براى مردان وجود داشته است پس دیگر نمىتوان در دورههاى بعدى به زنان اجازه کشیش شدن داد. همچنین در شکلهاى تاریخىاى که نهادهاى مسیحى، چه نهادهاى الاهیاتى و چه نهادهاى سازمانى آن، به خود گرفتهاند هیچ امر ضرورتا مقدسى، آنچنانکه گویى هویت مسیحى درست باید به ناچار بر شکل معینى از تفکر یا کلیسا استوار باشد، وجود ندارد. از این مطلب نتیجه مىگیریم که وقتى کسى مسیحیت تاریخى را بررسى مىکند و تلاش مىکند تا تاریخِ کلیسا را بنویسد، باید به
______________________________
1. Van Harvey
2. Van Harvey 1967:114
______________________________
خاطر داشته باشد که او، به معناى عام کلمه، در حال ساختن آن تاریخ است؛ زیرا به تناسب اینکه شخص تفسیر رسمى کلیساى کاتولیک، یا تفسیرى فمنیستى، و یا تفسیرى مستقل همچون پروتستانها، یا هر گونه تفسیرى را که از تعهد رسمى کمترى برخوردار است انتخاب کند، داستان مذکور اساسا متفاوت خواهد شد. مثلاً اگر توجه کنیم که کارل بارت واقعا در صدد دفاع از حقیقت «وحى» در مقابل بدعت لیبرالها نبود بلکه از تفسیرى از کتاب مقدس دفاع مىکرد که، گرچه مربوط به دوران پس از دوره اصلاحدینى بود اما به همان شیوه پروتستانهاى اصلى قرن شانزدهم به تحریف متن مىپرداخت، آنگاه خواهیم دید که تلاش او براى رهایى از امکانى تاریخى به نام مسیحیت که براساس مداخله افشاگرایانه الاهى در قالب عیسى مسیح شکل گرفته بود، به نحو ناخوشایندى ناکام مانده است. همان طور که دنیس ناینم(1) بیان مىکند، بارت مىخواهد که مسیحى جدید با مقولاتى سروکار داشته باشد که به فرهنگهاى قرن پنجم و شانزدهم تعلق دارد و هیچ پیوند طبیعى با باقیمانده جهانبینىاش ندارد؛ یعنى با مقولاتى که در واقع گرفتار تناقضى حل ناشدنى در آن جهانبینى است.(2)
بنابراین هیچ روش ساده و معقولى وجود ندارد تا متن عهد جدید و تفاسیر آن را داراى مزیتى بدانیم و آنها را از نسبىگرایى که ذاتى وضعیت پساتجدد ماست مصون دانیم. یک نظامِ اجتماعى مستبد مىتواند خواستار تحققیافتن اصول مسلّم کلیسایى شود و آنها را به قدرت قانونى مجهز کند، ولى چنین سیاستى هرگز دوام نمىآورد. هیچ مسلّم نیست که گذشته آدمى با هر ساختار اساسىِ قابل شناخت و مهمى غیر از آن ساختارى که تحقیقات علمى کم کم روشن مىسازد سازگار باشد. تأکید الاهیاتى جدیدى که در برخى محافل بر این مىشود که داورى نهایى با امور غیرتاریخى است، که درنتیجه تاحدى ازابهامات اخلاقى تاریخ کاسته شود، نشان از آگاهى در این زمینه است.
فمینیسم و الاهیات مسیحى
جنبه دیگرى نیز در تغییرات فرهنگى نوین هست که ممکن است بر تاریخدانان تأثیر گذارد و ثبات هویت سنتى الاهیات مسیحى را دچار تردید قابل توجهى کند. این جنبه عبارت است از احتمال اینکه در برخى از جنبههاى آگاهى آدمى از زمان عیسى به بعد،
______________________________
1. Dennis Nineham
2. Nineham 1977: 158
______________________________
تغییراتى اساسى به وجود آمده باشد. فیلسوفى مانند لیون پومپا(1) گفته است که چنین تغییرى ممکن است تاریخدان را در ناهمخوانى قابل توجهى با فرضها و نتایج پیشینیان خود قراردهد.
بسته به نوع این تغییر، ممکن است...... این مسأله مستلزم وانهادن کم و بیش کامل برخى انواع گزارشها شود؛ زیرا از باب نمونه، آن گزارشها بر پیشفرضهایى متکىاند که اینک خطا، جانبدارانه و یا از جهت دیگرى غیرقابل قبول دانسته مىشوند. به عنوان مثالهایى از این دست مىتوان به رشد و گسترش تاریخ فمینیستى اشاره کرد که در حال حاضر تحت تأثیر باورهاى در حال تغییر درباره سرشت زن و جایگاه آنها در جامعه است.
او مىگفت که اگرچه تاریخ فمینیستى در اصل به گونهاى آغاز شد که گویى صرفا مىخواهد جنبههایى ازگذشته را موردتوجه قرار دهد که قبلاً از آنها غفلت شده بود، اما
اینک شاهد به وجود آمدن سبک جدیدى در آن هستیم که از قرار معلوم آنچه مورد نیاز آن است چارچوب جدیدى است که در محدوده آن تاریخهایى نوشته شود که زنان در آن نه تنها تحت مقولات سنتى نگریسته نمىشوند بلکه در ارتباطى کاملاً متفاوت با تقریبا تمام فعالیتها یا گرایشها و نگرشهایى دیده مىشوند که در حیات اجتماعى یافت مىشود.(2)
سخن در این نیست که «سرشت آدمى» تغییر یافته است، بلکه این است که درک ما از چیزى که سرشت آدمى از آن حکایت مىکند تا حد زیادى تغییر کرده است.
تاریخ و الاهیات فمینیستى، که دست به دست هم دادند تا این فرض را ریشهکن کنند که ما تفسیر مسیحى قابل قبولى از تاریخ داریم، از همین نکته سرچشمه مىگیرند. به هر حال، بیشتر الاهیدانان سنتى و تاریخدانان کلیسایى گمان مىکردند از چنان تفسیرى برخوردار بودهاند. چنانکهپروفسورناینم در (1977a:192)[ Incarnate God Myth (3)]The نوشت حالا دیگر مسئله این نیست که آیا شکاف فرهنگى بزرگى در میان است که عیسى و معاصرانش را از همه امور «جدید» جدا سازد، بلکه این مسئله نیز مطرح است که با ردّ
______________________________
1. Leon Pompa
2. Pompa 1990:221
3. اسطوره تجسد خدا (192:a1977)
______________________________
برخى فرضها از سوى تاریخدانان و الاهیدانان فیمینست مانند الیزابت شوسلر فیورنتسو(1) به این بهانه که آنها بخشى از فرهنگ پدرسالارانه غالب غرب بودهاند اینک باید دید که تلاش تاریخدانان براى شناخت فرهنگ فلسطین در زمان عیسى تا چقدر بیراهه بوده است. سنت تاریخگرایان (و نیز دانشمندان کتاب مقدس) عمدتا مردانه بوده است. فیورنتسو (با آنکه به فون رانکه(2) دلبستگى نداشت) روش هرمنوتیک بدبینانهاى را درباره تاریخگرایى به کاربرد و ادعا کرد که وجود سنتى طولانى در مسیحیت را نشان داده است که در حوزه تحقیقات مردگرا بوده و نقش زنان را در مسیحیت اولیه نادیده مىگرفته یا کتمان مىکرده است، چرا که آنها را به طور طبیعى بخش فرودست فرهنگ مردانه مىشمرده است. این امر باعث شد تا «جنبش» مساواتطلب اولیه «عیسى»، که رهبران آن غالبا زنان بودند، تبدیل به شکل تحریف شده کلیساهاى مسیحى سلسله مراتبىاى بشود که خُلقیات یونانى ـ رومى را به خود گرفته و مردسالارى ارسطویى را به حیات و الاهیات خویش پیوند زنند. اما فیورنتسو اذعان داشت که «در آنچه به ما رسیده است حتى یک داستان و یا یک گزاره وجود ندارد که در آن عیسى خواهان سازگارى زنان با فرهنگ زمان و روحیات مردسالارانه و تسلیم در برابر آنها شده باشد.»(3)
جالب توجه است که بدانید تصویر فیمینستى فیورنتسو از مسیحیت اولیه از بعضى جهات شبیه به تصویر افراطى است که بارها از جوامع کلیسائى در تاریخ مسیحیت ارائه شده است. بهرغم فشار مستمر نظام سلسله مراتبى در جامعه و کلیسا، بارها شاهد بروز تعارض میان تقریرات مساواتطلبانه و طبقاتى از جامعه مسیحى بودهایم. در قرن حاضر، نظام مطلوب سلسلهمراتبى (و اسقفى) در کلیساهاى عمده مسیحى وجه غالب بوده است و گزاف نخواهد بود اگر بگوییم که در بیشتر آثار تاریخى نقش کوچکى به سنت مخالف آن نظام مطلوب داده شده است.
با وجود این، اگرچه بازسازى و تفسیر دوباره فیورنتسو از تاریخ مسیحیت اولیه ممکن است هنوز بسیار محتاج نقد و بررسى بر اساس قراین و شواهد باشد، اما نظریه او چالشى قوى در برابر اندیشههاى پذیرفتهشدهاى است که در باره هویت مسیحیت تاریخ فمینیستى همان اندازه بىرحم است که این تهدیدات براى تکمیل تصویرى که نسبىگرایان قدیمىتر از تفاوت فرهنگى جهان باستان با جهان جدید ارائه کردهاند و نیز
______________________________
1. Elisabeth Schussler fiorenza
2. Von Ranke
3. Fiorenza 1983: 242.
______________________________
احساسى که ما از خطاپذیرى گسترده دیدگاههاى تاریخى جدید داریم و در نهایت کشف یک سونگرى حاکم در متن رسمى و قانونى عهد جدید، که نشانگر قصورى است که در تصویر خاص عهد جدید از شأن زنان و مردان جامعه راه یافته است، به نوبه خود اعتبار دینى تصویر خدا را نیز، که از قدیم بر مبناى همان متن شکل گرفته است، تضعیف مىکند، علاوه بر اینها تاریخ فمینیستى همان اندازه بىرحم است که این تهدیدات براى تکمیل فرایند جدا کردن الاهیات مسیحى، و نیز الاهیات اُرتدکس انقلابى از پیوندهاى تاریخى آن با فلسطین دوران روم خطرناک است. همانطور که دوروته زول(1)، مشهورترین الاهیدان فیمینست آلمانى نسل پس از جنگ، نوشته است:
من به چیزى بیش از اوصاف فیمنیستى [در خدا]، که امروزه روشنفکران حاضر به پذیرش آن مىشوند، توجه دارم. چنین سخنى مرا نگران مىکند، زیرا بدان معناست که گویى خدا ممکن بود فىنفسه و بیش از هر چیز، مردانه باشد و مثلاً اوصاف فیمینستىِ باقىمانده در «این موجود مذکر» باید از زمره خصوصیات جانبى و اضافى او به حساب آید. بر حسب این نوع تفکر، وجود اوصاف فیمنیستى در خدا مانند وجود محسوس بچگى یک مرد در اوست. اما این کافى نیست که بخواهیم اوصاف فیمنیستى را که تاکنون ناشناخته مانده بودند در خداى آشکارا مردانه، بازشناسیم. به عبارت دیگر، باید گفت که نقد فیمنیستى در مسیر این نوع ساختارشکنى هنوز به اندازه کافى پیش نرفته است...... مشکلى که ما در خودمان با آن مواجهیم در تصورات کم و بیش خطایى نیست که از خدا به ما رسیده است. نیز ما نمىتوانیم بر از خودبیگانگى روحىاى که در آن زندگى مىکنیم با برپاداشتن مجسمه چند الهه یا گذاشتن تصویرهاى فیمنیستى در معبدهاى خالى شده فائق آئیم. ما فاقد تصویر خدا نیستیم بلکه فاقد تجربه مشخص و معلومى از او هستیم. ما در قید و بند زبانى مردانه و مستبد هستیم و نمىتوانیم به آنچه که تجربه مىکنیم یعنى به راز حیات که به آن خدا مىگویند نامى [مناسب [بدهیم.(2)
از دیدگاه فیمینیستها، اگر معلوم شود زبانى که در الاهیات مسیحى در اختیار داریم
______________________________
1. Dorothee Solle
2. Kiny 1992:42
______________________________
بازتاب فرهنگ مردسالارانه سکولار است، آنگاه تجربه دینى زنان فاقد تعبیرى تعریفپذیر خواهد بود و باید دقت کرد تا از استفاده از انگارههایى دورى جُست که باعث اختفاى آنچه رخ داده است مىگردد.
الاهیدان فیمینست دیگر، دکتر دفنى همپسون(1)، که برخى او را پسامسیحى نامیدهاند، بر پایه دلایلى اساسا تاریخى گفته است که الاهیات تاریخى از هیچ فضاى عقلانى برخوردار نیست تا بتواند در آن از خطاهاى گذشته بیرون آید. از دیدگاه او مسیحیت اسیر رشتههاى اولیه خویش و در بند وحى خداست که از طریق مردى خاصّ، در مکانى خاصّ و در زمانى خاصّ دریافت شده است، مسیحیت در مقام یک دین، متکى به این ادعاى خود است که در آن، وحى تاریخى خاصى به ودیعت نهاده شده است و نمىتواند ریشههاى تاریخىاش را نفى کرده، با کشف خصیصههاى فیمینستى در خدا، توصیفى نوین از خود ارائه دهد. بنابراین، از دیدگاه همپسون امور تاریخى در درجه اول اهمیت قرار دارند: مسیحیت غیر اخلاقى است زیرا از نظر تاریخى مردسالارانه و گناه آلود است، زیرا از نظر تاریخى به ضرر زنان بوده است. نمىتوان با بیان اینکه حقیقت نظام الاهیاتى را باید در ساحت اسطوره یافت براى تنگاهاى تاریخى مفرّى الاهیاتى پیدا کرد زیرا این مطلب به معناى استفاده از اسطوره تنها براى توجیه جامعه مردسالار است. فیمنیسم این پرسش را مطرح مىکند که آیا اسطوره مسیحى مىتواند هم اخلاقى و هم صادق باشد. در این مورد، همپسون از الاهیدانان فیمیست مهم دیگرى مانند دوروته زول، رز مرى روُتر(2) ومرى گِرى(3) فراتررفته، مىگویدکه مضمون اصلى مسیحى در مسئله قربانى، یعنى نجات از طریق رنج، ممکن است براى کسى که دغدغههاى مردانه دارد جالب توجه باشد ولى خوشایند زنان که خود را از ا لگوهاى مردانه رها کردهاند، نباشد.
دانشمندان دیگر با احتیاط با الاهیات فیمنیستى مواجه شدهاند. پرنفوذترین بیان از اَنْ لودیس(4) است که مىگوید الاهیدانان غیرفمینیست باید تلاشى جدّى براى فهم الاهیات فیمنیستى از نوع سازنده آن انجام دهند، البته مگر اینکه راضى باشند همچنان بر حفظ سنتى پافشارى کنند که برخى از عناصر آن براى زنانى که مىخواهند جزو بدنه اصلى مسیحیت باقى بمانند، جدّا آزاردهنده است؛(5) در این شرایط، جالب است که رابرت
______________________________
1. Daphne Hampson
2. Rosemary Ruether
3. Mary Grey
4. Ann Loades
5. Ford 19899: 249-50
______________________________
مورگان، دانشمند مهم عهدجدید مىپذیردکه مثلاً فیورنتسو مباحث تاریخى خوبى براى جدا کردن خود عیسى از فرهنگ مردسالارانه زمانه ارائه داده است، و ادامه مىدهد:
از آنجا که گزارشهاى عهد جدید به قصد تفسیرى الاهیاتى از عیسى ارائه شدهاند، اینگونه ادعاهارا که گویاى حقیقتى تاریخى دربارهعیسى هستند،باید جدّى گرفت. پذیرش تفسیر کاملاً تاریخى از عیسى به جاى تفسیرهاى الاهیاتى نویسندگانانجیل،الاهیات خیلى بدى ارائه خواهد کرد ولى بصیرتهاى تاریخى جدید مىتوانند در چارچوب منابع الاهیات مسیحى نقش مهمى ایفا کنند.
اما او نتیجه مىگیرد که بهخصوص در تحقیقات مربوط به عهد عتیق، موضوعات یهودى و مسیحى مورد علاقه فیمینیستها به بهترین وجه در نقد ادبى برشمرده شده است. نقد ادبى به بررسى تصویرپردازى فیمنیستىاى مىپردازد که گرچه در سنت وجود داشتهاند ولى بهقدر کافى بدان توجه نشده است.(1) این مطلب مصداق دیدگاهى است که زول با این انتقاد به مقابله با آن برخاسته است که گویى الاهیات فیمنیستى منحصر و محدود به کشف «خصیصههاى فیمنیستى در خدا»ست. از دیدگاه مورگان الاهیدان باید نقطه شروع کارش را ایمان یک جامعه معتقد قرار دهد؛ ایمانى که چندى نگذشته بود که تبدیل به نظام اعتقادى بسیار سازمانیافتهاى شد. استفاده فیورنتسو از رویکرد تاریخى به عهد جدید به عنوان راه تولید فهم الاهیاتى جدیدى از مسیحیت، در واقع، بازگشت به روش تاریخگرایان دانسته شده است که در آن، کتابمقدس چیزى جز منبع تاریخ دین نیست و ایمان جامعه دینى معاصر را حفظ و تنظیم نمىکند.(2) این مطلب در حکم این است که بگوییم تنها در شرایطى بسیار استثنایى، ایمان در شکلهاى سازمان یافتهاش، تسلیم فشار تاریخدانان منتقد دین مىشود. به نظر مىرسد مورگان با موضع پَسالیبرالهاى آمریکایى مانند هانس فراى، جورج لیندبک(3) و استنلى هاوئرواس(4) همراه است. از دیدگاه آنان، صورتبندى واضحى از درک جامعه مؤمنان از سنت الاهیاتى آنها، نزدیکترین راه کسب اقتدار و اعتبار آن سنت است. در واقع، براساس کتاب (1960)[ Mathod and ]Truth اثر هانس گادامر (1960) طرح عظیمى بنانهاده
______________________________
1 . Morgan with Barton 1988:158-9
2 . ibid: 199
3. Georye Lindbeck
4. Stanley Hauerwas
______________________________
شده است. هیچ یک از این الاهیدانان این احتمال را در نظر نمىآورند که ممکن است جامعه بزرگى از زنان وجود داشته باشد که دیدشان تقریبا همانند دید امثال فیورنتسو، روتر و زول و کسانى که از هرمنوتیکِ بدبینانه سخن مىگویند، باشد.
دفاع درست و بهقاعده در مقابل تاریخ گرایى در اینجا آن است که تا آنجا که ممکن است آزادى الاهیاتى کمترى در اختیار تاریخدان باشد. به تعبیر علمى، تاریخدان باید از درون جامعه مطلب بنویسد یا شاگرد مکتب تاریخ دین شود. مورگان در اینجا این نگرش را به روشنى بیان داشته است: با تحقیقات تاریخى بىطرفانه بسیار محتمل است که از استفادههاى دینى از کتاب مقدس در جهان معاصر فاصله بگیریم.(1) روش تاریخى نتایج وفاقآمیزى به بار نیاورده است بلکه کلاف سردرگمى از فرضیههاى رقیب را ایجاد کرده است. بنابراین، «جامعه» باید این آشفتگى را با برگشت به تفسیر الاهیاتى خاص خویش از متن کتاب مقدس از بین ببرد. هدف از این تفسیر هم، باید نقد ایمان دینى از درون به منظور پالایش آن و نه نابودى آن باشد.(2) این روش از این مزیت نیز برخوردار است که، در واقع، همان چیزى است که کلیساها هم اینک خود نیز مدعى انجام آن هستند. پیشفرض این نظریه، وجود در جامعهاى است که هم داراى ایمانى است که خود گواه اعتبار خویش است و هم داراى الاهیاتى نظاممند و به ارث رسیدهاى است که ارزشى غیرقابل تردید دارد. به همین دلیل است که این نظریه توضیح مىدهد که چرا جرج لیندبک درکتاب (1984)[ Doctrine of Nature (3)]The از رویکردى مهارشدهاى دفاع کرده است که در آن، کارِ عالمان الاهیاتِ نظاممند، بیان قواعد زبان دینى است که در جامعه پذیرفته شده است. (در مورد لیندبک مثلاً جامعه لوترى)، ایجاد هر گونه تغییر مهمى در تعاریف الاهیاتى مستلزم موافقت ایمان (دین) است.
اما جیمز مکّى(4)، که الاهیدانى افراطىتر است، تلاش مىکند تا جامعه را از مطلقالعنان بودن این نهاد رهایى بخشد (به قول مکّى و در مثال او: «تختهبندى» به نام قانون کلیسایى آیین کاتولیک). وىبراى این منظور درکتاب of sense Theology:A (5)]Modern (1987)[ Direction استدلال مىکند که جامعه اولیه مسیحى از سنخ جماعت عشاء ربانى
______________________________
1 . ibid: 184
2. ibid:197
3. ماهیت عقیده (1984)
4. James Mackey
5. الاهیات جدید، حس جهتیابى (1987)
______________________________
بوده است. معیار برگرفته از عشاء ربانى داراى اهمیت است؛ زیرا آ موزه رسمى تابع صحنهاى است که در آن مواجهه با الوهیت صورت مىپذیرد و نیز تابع آن داستانى است که در صحنه نمایش گفته مىشود و آموزه رسمى صرفا باید در پى تبیین آن نمایش و داستان با شد. در نظر اول توسل به تجربه ایمانِ ناظر به عشاى ربانى این پرسش تاریخى را حل مىکند ولى افراط گرایى مکى بر ادعاى دیگرى نیز متکى است:
به نظر مىرسد دستاوردهاى شیلیبکس(1) هیچ تردیدى باقى نمىگذارد که در آغاز، فقط جماعتهاى محلى بودند که عشاى ربانى را برگزار مىکردند یا، آنگونه که در زبان نامأنوس جدید مىگویند، با هم برگزار مىکردند. لازم نبود کسى اختصاصا براى برگزارى عشاى ربانى یا اداره آن منصوب شود. به هیچ کس براى انجام این کار «قدرت مقدس» خاصى داده نشده بود. در این دینِ جدید، هیچ کشیش و کاهنى وجود نداشت. مؤسس آن یک کشیش نبود.(2)
موضع شیلبیکس براى آشنایان با تحقیقات پروتستانهاى لیبرال امرى غریب نیست ولى اندیشههاى او مخالفان و رقیبانى جدّى دارد (بهخصوص در واتیکان) و استفاده مکى از آنها بار دیگر نشان مىدهد که براى ریشههاى مسیحیت و در نتیجه براى نوع جامعه مسیحىاى که باید امروزه وجود داشته باشد نمىتوان به طور کامل استدلالاتى اساسى فراهم آورد؛ خواه همانند مکى به نظریه «تلفیق افقها»ى گادامر متوسل شویم و خواه به سبک پسا ـ لیبرالها در پرتو سنتهاى الاهیاتى و ایمان بکوشیم موضوع بحث را به «استفادههاى دینى از کتاب مقدس در جهان معاصر» محدود کنیم. مثال خاص دیگر از این دست را که در آن داورىهاى تاریخى ممکن است بر نظرات الاهیاتى تأثیرگذارد مىتوان در مشاجرات پیرامون مسأله عرفى شدن یافت.
روند عرفىشدن
اگر بخواهیم دقیق سخن بگوییم، عرفىشدن(3) کلمهاى است که براى توصیف تغییرات خاصى به کار مىرود. این تغییرات در قرن شانزدهم آغاز شد و در اواخر قرن هجدهم
______________________________
1. Schillebeeckx
2. Ibid: 142
3. Secularization
______________________________
شتاب گرفت و به تدریج باعث شد که کلیساهاى مسیحى در مغرب زمین قسمت اعظم نفوذ اقتصادى، اجتماعى و سیاسى پیشین خود را از دست بدهند. بسیارى از کارهاى اجتماعىاى که کلیساهاى مسیحى در گذشته انجام مىدادند، امروزه به وسیله شغلهاى به اصطلاح نوعدوستانه انجام مىگیرد و صاحبان آنها هیچ ارتباط ضرورى با کلیساها ندارند. شواهد تجربى نیز حاکى از آ نند که کلیساهاى مختلف نفوذ دینى خود بر افراد را از دست دادهاند. مثلاً در قرن بیستم، حضور مردم در کلیساهاى غرب، تعداد روحانیون چه کاتولیک و چه پروتستان، تعداد نوزادانى که زنده به دنیا مىآیند و غسل تعمید داده مىشوند و پذیرش همگانى قانون کلیسایى در حوزه امور جنسى کاهش داشته است.
جامعهشناسانِ دین در جستوجوى نظریهاى عام این گونه اطلاعات را عمیقا مورد تحقیق قرار دادهاند. آنها فرایند عرفىشدن امور را که با رشد فرهنگ جمعى شهرى، صنعتى و علمى همراه بوده است، به عنوان اصل موضوع برگرفتهاند، و حتى گاه اظهار داشتهاند که این فرایند سرانجام باعث از بین رفتن دین خواهد شد. اما باید میان رفتار دینى در شکل عام آن، که با آنکه غالبا صورت خصوصىشدهاى به خود گرفته ولى ظاهرا از فشارهاى یاد شده جان بدر برده است و میان تضعیف شدن نهادهاى دینى خاصّى مانند کلیساهاى عمده مسیحى فرق گذاشت. تا آنجا که به مسیحیت ربط پیدا مىکند، بىتردید تعداد مردمانى که در غربِ جدید آگاهانه تجارب زندگى روزمره خویش را بدون رجوع به اندیشههاى الاهیاتى مسیحى تجزیه و تحلیل مىکنند، رو به افزایش است. پیتر برگر(1)، جامعهشناس امریکایى، این نگرش را «عرفىشدن ذهنى» مىنامد.(2) عرفىشدنِ ذهنى، همیشه احتمال دارد ناتمام باشد؛ زیرا آگاهىاى که از باورهاى مسیحى خاصى درباره تعالى خالى شده است ممکن است باز هم اندیشهها و انگیزههاى دینى را در خود نگه دارد، اما جدا شدن از اندیشههاى سنتى مسیحى، بقاى کلیساى عام، یعنى جامعهاى که با الاهیاتى مشترک به وجود آمده، و نیز بقاى خود الاهیات را مشکل مىسازد.
هر گاه ریشههاى اجتماعى ـ روانشناختى یک دین، که به اتکاى آنها دین در زندگى روزمره طرفدارانش تثبیت مىشود، گسسته گردد، ـ یعنى اگر رضایت همگانى، حتى در شکل ضمنى آن، و جامعه مفروضى که بدین ترتیب ایجاد
______________________________
1. Peter Berger
2. Berger 1969: 113
______________________________
مىشود مختل گردد ـ از نفوذ آن دین کاسته مىشود.... باورهاى دینىاى که منکر این شالودهها گردند ذهنى مىشوند و ارزش حقیقت نمایى آنها نسبى مىگردد.(1)
در عین حال، مسیحیت هنوز هم براى برخى از گروههاى اجتماعى پذیرفتنى است، مثلاً گروههایى که دین را راه حفظ خانواده مىدانند تا حفظ جامعه دینى. عرفىشدن ذهنى واقعا به ذهنىشدن باورهاى دینى مىانجامد؛ یعنى در انتخاب باورها مرکزِ ثقلِ مرجعیت از جامعه دینى به اشخاص منتقل مىشود. این رویکرد بر ضد ادامه حیات چشمگیر الاهیاتهاى نظاممند عمل مىکند.
واقعا هیچ کس تردید نمىکند که مسیحیت، به خصوص به عنوان نظامى الاهیاتى و عقلانى، که از سوى کلیساهاى مختلف از آن انتظار داشتند که جامعه را زیر نفوذ سیاسى، اخلاقى و نیز دینى خود بگیرد، از مرکز به حاشیه فرهنگ غرب رفته است. مسئله این است که چرا ا ین تغییر رخ داده و تا چه اندازه، در سطح خود الاهیات، ارزش صدق اعتقادات مُدام در حال تغییر و تبدیل بوده است. آیا جریان طولانى عرفىشدن، یک پدیده اجتماعى است که ممکن است تغییرات اجتماعى بعدى آن را تغییر دهد یا اینکه خود پدیده عرفىشدن، تا آنجا که به آموزه مسیحى ربط پیدا مىکند، تا حدى از نتایج جنبشهاى عقلانى است که اینک غیر قابل برگشت است؟
کارل لاوت(2) بلافاصله پس ازجنگ جهانى دوم درکتاب History(1966)[ and (3)]Meaning تفسیرى الاهیاتى از عرفىشدن ارائه کرد که ارزش سمت و سویى را که فرهنگ غرب از اواخر قرون وسطى به بعد در پیش گرفته بود، رد کرد. او مفهوم کلیدى جهانِ «جدید» را «توسعه» مىدانست. ا ین نگاه، که به خصوص از قرن هجدهم با قدرت تمام به میان آمده بود، معتقد بود که آدمیان با کنار گذاشتن مرجعیت و مدعیات قدیمى، و از جمله مسیحى، و نیز با استفاده از قابلیتهاى ذاتى و مشکلگشاى خویش قادر خواهند بود آغازى دوباره و موفقیتآمیز داشته باشد. لاوت مىگفت مفهوم توسعه چیزى بیش از قبول بىدلیل امیدى که در آخرتشناسى مسیحى بیان شده، نیست. بدون ایمان و سنت مسیحى که خود به تنهایى مىتوانست وعدههایش را ضمانت کرده و مشروعیت بخشد،
______________________________
1. Christiano 1987: 124
2. Karl Lowith
3. معنا و تاریخ (1966)
______________________________
«توسعه» به یک «آخرتشناسى عرفى شده» تبدیل مىشد: یعنى در واقع تقریرى پوچ از این اعتقاد مسیحى که مصایب و تعارضاتِ تاریخ، قابل ریشهکن شدن است. اینگونه معتقدشدن به توسعه در واقع خواستن آخرت بدون فراهم آوردن وسایل و لوازم آن بود؛ زیرا خارج از «جامعه ایمانى» تسلط آدمى بر تاریخ غیر ممکن بود. بنابراین، از نظر لاوت، مدرنیسم که او از آن به طور کلى نهضتعام انسانگرایى علمى را در نظر داشت، تعرّضى به الاهیات بهشمار مىرفت (اگرچه مدرنیسم همیشه چنین برداشتى از خود نداشت)؛ زیرا در برداشت خویش از تاریخ هر آنچه را، با هر ارزشى، که مىخواست از الاهیات استخراج کرده بود. اما در حقیقت فرهنگ جدید از واقعیتهاى ناظر به موقعیت آدمى تخطى کرده بود و به قول لاوت، امرى غیرمشروع به شمار مىرفت و محکوم به شکست بود. از دیدگاه مسیحى، براى هر آغاز جدید باید از زمان حال شروع کرد، اما این امر نیازمند توبه و سرسپردن به مرجعیت کلیسایى و الاهیاتى بود. این نکته به هیچ وجه نگرش جدیدى نبود. آیین کاتولیک هرگز به طور رسمى خود را چه نسبت به نهضت اصلاح دینى پروتستان و چه نسبت به روشنگرى قرن هجدهم وفق نداد. نیکولاس بیردیایف(1) الاهیدان اُرتدکس روسى در تبعید در سال 1936 نوشته بود:
اندیشه مسیحى، به امید به پایان تعارضات و مصیبتهاى تاریخى متکى است؛ امیدى که مقبول همه نسلها باشد؛ همچنین متکى به امید به تجدید حیات در زندگى ابدى براى همه کسانى است که تاکنون زیستهاند. اما مفهوم قرن نوزدهمى پیشرفت فقط ورود آن نسل از مقرّبان زادهنشده را به درجه کمال مسیحایى مىپذیرد که نسلهاى پیشین قربانى خویش را براى آنان انجام داده باشند.(2)
آیین پروتستان راستآئین نیز خصومتى کمتر از این نداشت: عرفىشدن محصولِ گناه غرور بود.
موضع لاوت که شدیدا بر جامعهشناسى دینى تأثیر گذاشت، به شدت مورد اعتراض هانس بلومنبرگ(3) قرار گرفت. (در کتابى که در سال 1966 به آلمانى منتشر کرد و ویرایش دوم آن با نام Leyitimitat der Neuzeit[ (4)]Die به دست والیس(5) در سال 1983 به انگلیسى
______________________________
1. Nicholas Berdyaev
2. Berdyaev 1936: 190
3. Hans Blumenberg
4. مشروعیت عصر جدید
5. R. M. Wallace
______________________________
ترجمه شد). بلومنبرگ تبیینى متفاوت براى تاریخ فرهنگى اروپاى جدید ارائه کرد. او مىگفت که صرفنظر از مسئله عرفىشدن، که نتیجه اظهار وجودهاى گناهآلود (یا گاه فاجعهآمیز) آدمى بوده است، آنچه از قرن پانزدهم به بعد رخ داده بود، عکسالعملى نسبت به شکست مشهود الاهیات مسیحى بهخصوص در مورد نظریه مشیت الاهى بوده است. چیزى که تغییر در نگرشها را دیر یا زود اجتنابناپذیر مىساخت عبارت بود از ناکامى نظام الاهیاتى در به وجود آوردن توازنى میان واقعیت جهان بىرحم و «سقوط کرده» و تضمینهاى قاطع و متقاعد کنندهاى که درباره قدرت سرنوشتساز خداى دخالتگر ارائه شده بود ـ یعنى در واقع ناکامى در به دست دادن نظریه موجهى در باب عدل الاهى که مىبایست کار خدا را در آفریدن جهانى که در آن شر وجود داشت توجیه مىکرد؛ زیرا بدون توصیف قانعکنندهاى از شیوه حکمرانى خدا بر طبیعت، بشریت و تاریخ ارتباط اندیشهاى به نام خدا با وجود آدمى هر روز ضعیفتر مىشد. همپاى آن که دین سنتى جذابیت خویش را از دست مىداد، تفسیرهاى عرفىشده از زندگى بیشتر مقبولیت مىیافت.
مدرنیسم یا با حل مسایلى که الاهیاتِ مسیحى مبتنى بر تعالى نتوانسته بود به حل آنها نائل آید، و یا با پذیرش غیرقابل حل بودن مسایلى که الاهیات مدعى حل کردن آنها بود، خود را موجه نشان داد. موضع بلومنبرگ بر توفیق عملى انسانگرایى علمى استوار بود. عرفىشدن، که بیش از همه، نفى قید و بندهایى شمرده مىشد که الاهیات سنتى مسیحى بر خرد آدمى، و به تبع آن بر رفتار او نهاده بود، لازمه مشروع و ضرورى درک عمیقتر انسان از قابلیتها و محدودیتهاى زندگىاش بود.
در حالى که بلومنبرگ بر ارزش سازنده عرفىشدن تأکید مىکرد، برگر (1969) بر تأثیر فزاینده حوادث بر اعتبار ذاتى نظریه مسیحى مشیت الاهى تأکید داشت. جنگهاى دینى قرنهاى شانزدهم و هفدهم چه بسا نقطه عطف تعیینکنندهاى بوده است، ولى برگر همچنین تأثیر زلزله لیسبُون (1755) بر افکار تحصیل کردهها، همان مفهوم در داروینسم که تضاد ذاتى تحولات در عرصه حیات است، و نیز ظلم جهانى قرن بیستم را از زمره عوامل مؤثر مىدانست. براى مدتى طولانى، الاهیدانان راستدین گرفتار این دیدگاه بودند که به بشر درجاتى از اختیار اعطا شده است و بنابراین آدمى باید خود را، ونه خالق خود را، سرزنش کند چرا که خالق او حداقل راه نجات از طریق عیسى را ارائه داده بود تا عدل الاهى آسیب نبیند. برخى الاهیدانان جدید، این نظریه را با بیان اینکه عمل خداوند در زندگى شخصى انسانها صورت مىگیرد، اصلاح کردهاند. الاهیدانان پویشى اگرچه عمل خداوند را به عالم انسانى محدود نمىکنند، اما مىگویند خدا به نحو اقناعکنندهاى و نه اجبارى عمل مىکند. دیگران هم مانند یورگن مولتمان(1) با مبانىاى آخرتشناختى چشم به آفرینشى نو دارند که در آن عدالت خدا خود را نشان خواهد داد. اما وقتى درباره عرفىشدن سخن مىگوییم ناظر به مثلاً این شواهد هستیم که اینک در پایان قرن بیستم دیگر بسیار اندکاند کسانى که از مشیت الاهى انتظار داشته باشند تا کره زمین را از شر خود ویرانگرىهاى آدمیان حفظ کند. در اینجا باز دوباره این منفصله بدیهى به جدّ مطرح مىشود: آدمى یا اهل دعا و درخواست از خداى دخالتگر است یا نیست. اگر او دیگر انتظار نداشته باشد که خدا در امور جهان، چه در حیطه امور بشرى و چه در عالم غیر انسانى، دخالت کند در این صورت از مسیحیت سنتگرا و نیز از اغلب شکلهاى سنتگراى ادیاندیگر، فاصلهزیادى گرفته است. الاهیات سرگرداناست وگاه امیدوارانه و گاه گستاخانه به تکرار مطلق گویىهاى مربوط به گذشته مىپردازد و افراد نیز ماجراجویانه بهدنبال حوزههایى هستندکه مطلقگویىهارا بهگذشته پیوند مىدهد.
الاهیات در محافل علمى و الاهیات در جامعه مسیحى
بىشک، مطالب یاد شده، شکافى میان الاهیات مخصوص محافل دانشگاهى و الاهیات رایج در جوامع مسیحى به وجود آورده بود. همچنانکه تحصیلات عالى در بریتانیا و دیگر کشورها بعد از سال 1945 گسترش یافت، غالبا باور بر این بود که هیچ دانشگاهى بدون گروه الاهیات، به عنوان شاهدى بر اینکه مسیحیت دین رسمى کشور است، کامل نیست، و نیز گفت و گوها درباره الاهیات که هنوز هم گُل سرسبد علوم به شمار مىرفت ناچیز و امیدوارانه بود. در دهه 1990، سیاست تحصیلى محافظهکارانه رسمى در بریتانیا هنوز هم بر آن بود که مدارس دولتى باید میراث و ارزشهاى مسیحى کشور را ارتقاء داده و آن را حفظ کنند. در ابتدا، گروههاى جدید الاهیات در بریتانیا، که تقریبا به کلى به کمکهاى مردمى متکى بودند نه کلیسا، از الگوى قبل از جنگ پیروى مىکردند و
______________________________
1. Jurgen Moltmann
______________________________
الاهیات مسیحى را تنها الاهیات صادق مىپنداشتند و تأکیدشان بر مطالعاتِ کتاب مقدس و تاریخ و الاهیات مسیحى تا دوره 451 ق.م بود و نیز در کنار آن روشى دفاعیهاى را در فلسفه دین دنبال مىکردند. این دورههاى تحصیلى در اصل وقتى شکل گرفته بودند که گروهها و هیأتهاى علمى دانشگاهها به نحو تنگاتنگى به حوزههاى الاهیاتى وابسته بودند. نیز فرض بر آن بود که استادان و دانشجویان، که عملاً همه مرد بودند، همه مؤمن به دیانت مسیحىاند و بسیارى از دانشجویان قصد روحانىشدن دارند. با وجود این، دورههاى تحصیلى یاد شده، از مسایلى که براى کلیساهاى مختلف مسیحى از سال 1789 به بعد رخ داده بود جز اندکى، و بلکه هیچ، بحث نمىکردند.
با توجه به همه تحولاتى که در اینجا از آنها بحث کردیم، باید روشن باشد که چنین وضعیتى نمىتوانست ادامه یابد. حرکت به سوى ایجاد گروههاى دانشگاهى کثرتگراترى در زمینه «الاهیات و پژوهشهاى دینى» بعد از حدود 1960 به سرعت آغاز شد. یک عامل داخلى مهم کاهش تعداد دانشجویان خواهان مشاغل روحانیت حرفهاى چه کاتولیک و چه پروتستان در سرتاسر جهان بود. گروههاى دانشگاهى مناطق مختلف مجبور بودند براى آن که به نحو قابل قبولى به حیات خویش ادامه دهند از میان دانشجویان، مرد یا زن، نیرو جذب کنند و این نیاز به برنامه آموزشى گستردهترى داشت که بسیار کمتر از پیش به فکر تکمیل کار حوزههاى الاهیاتى بود. آنچه در بریتانیا رخ داد چندان انقلابى و اساسى نبود: تنها یک گروه، که در سال 1967 در دانشگاه جدید لنگستر(1) به وجود آمد، در واقع نام گروه پژوهشهاى دینى را بر خود داشت. ریاست گروه را نینیان اسمارت(2) فیلسوف دین انگلیکن بر عهده داشت که مدافع جدى پژوهش در ادیان جهان بود و چندى بعد استاد مطالعات دینى در دانشگاه کالیفورنیا، در سانتاباربارا شد. گروههاى دانشگاهى دیگر بریتانیا محتاطانه نام خود را به الاهیات و مطالعات دینى تغییر دادند.
مقصود از مطالعات دینى غالبا چیزى بیشتر از به وجود آوردن دورههایى تحصیلى در موضوعات الاهیات و تاریخ مسیحى جدید و جامعهشناسى دین و مطالب متنوعى از بودیسم نبود. هنوز هم مراکز نسبتا اندکى براى تعلیم ادیان غیرمسیحى وجود دارد: عهد قدیم غالبا از دیدگاه مسیحى تعلیم داده مىشود گویى عهد قدیم اساسا متنى مسیحى
______________________________
1. Lancaster
2. Ninian Smart
______________________________
بوده است و یهودیت به ندرت به عنوان دینى خاص و مستقل که تاریخ مصیبتبارى در روزگار جدید داشته است مورد توجه قرار گرفته است.
پیدایش تدریجى «مطالعات ادیان» مشاجرات کلیسایى زیادى به بار آورد. آنچه در دهه 1970 خصومت برانگیز شد، همچنانکه مىتوان از جهتگیرى سیاسى عام این دهه نیز انتظار داشت، دیدگاههاى کثرتگرایانه و افراطى درباره الاهیات مسیحى بود که از سوى برخى، و البته نه تمام، محققان دانشگاهى انتشار مىیافت. این محققان نه تنها در امریکا و بریتانیا، بلکه در میان کاتولیکهاى اروپا هم یافت مىشدند. نماد این جریان در بریتانیا عبارتبود ازکتاب (1973)[ offaiths theUniverse and (1)]God جان هیک(2) و مجموعه مقالات ]The Myth of cod Incarnate (1977)[.(3) این مسئله در آمریکا که تشکیلات پروتستانى غیر رسمى و قدیمى آن در دهه 1960 از هم فروپاشیده بود خیلى بحرانى نبود ولى در بریتانیا بسیارى از مقامات کلیساهاى مختلف تصور مىکردند که گروههاى دانشگاهى مربوط به دین، با هر نامى که بر خود گذاشتهاند، باید مانند مدارس دولتى «مسیحیت سنتى» را تعلیم داده و به آن باور داشته باشند، گویى که اعتبار عقلانى یا اجتماعى الاهیات نظاممند مسیحى در اواخر قرن بیستم با هیچ مشکلى مواجه نیست. با همان جدیتى که انجمن آثار ملى از قصر ییلاقى سلطنتى حفاظت کرده است به همان میزان گروه الاهیات باید از «مسیحیت سنتى» حفاظت کند. ادیان دیگر را مىتوان به عنوان زمینههاى مرتبط با تحقیقات تبلیغاتى مسیحیت مورد مطالعه قرار داد، همانگونه که گاه در نسلهاى پیشین چنین بوده است. این دیدگاه در دانشگاهها هم نمایندگانى دارد چرا که برخى از دانشگاهیان هنوز هم گروههایشان را به عنوان بخشى از جامعه دینى کلیسا مىدانند. هنوز هم گرایش قوى و وظیفهشناسانهاى براى حفظ بىهمتایى و بىچون و چرایى مسیحیت وجود دارد. البته درباره ادیان دیگر جهان نیز کارهاى مختلفى صورت مىگیرد، ولى مطالب ادیان «دیگر» را هنوز هم غالبا محققان مسیحى آموزش مىدهند. اما آنچه کلیساهایى مختلف به نام دین در مؤسسات مربوط به خود اعمال مىکنند و یا در مقابل آن تحمل روا مىدارند مسئلهاى است که به خود آنها و معلمانى که به کار مىگیرند مربوط است. مثلاً شواهد فراوانى درباره مداخله نظام پاپى
______________________________
1. خدا و جهان ادیان (1973)
2. John Hick
3. اسطوره خداى متجسد (1977)
______________________________
در دوران جدید در اختیارات دانشگاههاى کاتولیک خصوصا در ایالات متحده امریکا در دست است. در اروپا، مورد هانس کونگ مثال انگشتنمایى بوده است. اما در میان گروههاى دانشگاهى عمومى که با مطالعات ادیان، و از جمله مسیحیت ارتباط دارند، یعنى گروههایى که به امکانات عمومى متکى هستند و باید در خدمت کل جامعه باشند و نهتنها کلیساى مسیحى، کثرتگرایى در مطالعات الاهیاتى و آزادى در تعلیم، تحقیق و نشر را باید از اصول اولیّه شمرد.
کتابنامه
Berdyaev, N. (1936) The Meaning of History, London: Geoffrey Bles.
Berger, P. (1969) The Social Reality of Religion, Hamondsworth: Penguin.
Christiano, K. J. (1987) Religious Diuersity and Social Change: American Cities 1890-1906, Cambridge: Cambridge University Press.
Fiorenza, E. S. (1983) In Memory of Her: A Feminist Reconstruction of Chrisitian Origins, London: SCM Press.
Flannery, A. (1975) Vatical Council II: The Conciliar and Post Conciliar Documents, Clonskeagh, Ireland: Dominican Publications.
Ford, D. F. (ed.) (1989) The Modern Theologians 2 vols, Oxford: Basil Blackwell.
Frei, H. (1974) The Eclipse of Biblical Narratiue, London: Yale University Press.
Gadamer, H.-G. (1960) Truth and Method, London: Sheed and Ward.
Hick, J. (1973) God and the Uniuerse of Faiths, London: Macmillan.
___ (ed.) (1977) The Myth of God Incarnate, London: SCM Press.
King, U. (ed.) (1992) Liberating Women: New Theological Directions, Bristol: Bristol University Theology Department.
Lindbeck, G. (1984) The Nature of Doctrine, London: SPCK.
Loades, A. (1989) `Feminist Theology'''', in D. Ford (ed.) The Modern Theologians, Oxford: Basil Blackwell.
Löwith, K. (1949) Meaning and History, Chicago: University of Chicago Press.
Mackey, J. (1987) Modern Theology: A Sense of Direction, Oxford: Oxford University Press.
Morgan, R. with Barton, J. (1988) Biblical Interpretation, Oxford: Oxford University Press.
Nietzsche, F. (1983) Untimely Meditations, trans. R. J. Hollingdale,
Cambridge: Cambridge University Press.
Nineham, D. (1977a) `Epilogue'''', in J. Hick (ed.) The Myth of God Incarnate, London: SCM Press.
___ (1977b) Explorations in Theology 1, London: SCM Press.
Pompa, L. (1990) Human Nature and Historical Knowledge: Hume, Hegel and Vico, Cambridge: Cambridge University Press.
Popper, K. R. (1963) The Pouerty of Historicism, London: Routledge and Kegan Paul.
Räisänen, H. (1990) Beyond New Testament Theology, London: SCM Press.
Sanders, E. P. (1992) Judaism, Practice and Belief 63BCE-66CE, London: SCM Press.
Sölle, D. (1991) `Liberating our God-Talk'''', in U. King (ed.) Liberating Women: New Theological Directions, Bristol: Bristol University Theology Department.
Troeltsch, E. (1972) The Absoluteness of Christianity and the History of Religions, London: SCM Press.
Van Harvery, A. (1967) The Historian and the Belieuer, London: SCM Press.
Wiles, M. (1974) The Remaking of Christian Doctrine, London: SCM Press.
______________________________
1 این مقاله ترجمهاى است از:
John Kent, The Character and Possibility of Christian theology today, in Companion Encyclopedia of Theology, Ed. by Peter Byrne and Leslie Houlden, Routledge, 1995, pp. 875-894.
2 استاد [بازنشسته] در دانشگاه بریستول. دیگر آثار او عبارت است از:
1. The End of the Lin: The Development of Christian Theology Since 1700 (1982)
2. The Unacceptable Face: The Modern Church in the Eyes of the Historian (1987)
3. William Temple: Church, State and Society in Britain 1880 - 1950 (1992)
4. Religion and Science 1850 - 1914 in Nineteentn Century Religious Thought in the West (ed. N. Smart, 1985).
______________________________
هویت مسیحى
آیا در سالهاى پایانى قرن بیستم، هنوز هم یک هویت مسیحى قابل دفاعى، سواى آنچه مىشناسیم، وجود دارد؟ اکثریت کلیساها، در مقام پاسخ مثبت به این پرسش، به حجیت کتاب مقدس و اعتقادنامهها و اعترافنامههاىِ تاریخى خود توسل مىجویند؛ و از آنجا که کلیسا هستند، خود را در تفسیر آنچه از مسیحیت اوّلیه درمتون و سنت به ارث بردهاند، مرجعى معتبر و حتى برخوردار از هدایتى فراطبیعى معرفى مىکنند. آنها سیاستهاى کلى خویش را بر این فرض استوار مىسازند که به رغم وجود تفاوت در آموزه، عبادت و اخلاق؛ همگى در هویت مشترکى شریکاند که مىتواند در الاهیات و ساختارى عام تبلور یابد. این سخن بدین معنا نیست که تلقى آنان از آموزهها، به کلى، غیرپویاست بلکه آنها به هر حال، در مقام نظر، امکان تحوّل در الاهیات را مىپذیرند اما نظراتى که نسبت به این تحولات دارند نه طرد یکباره آموزههاى سنتى را مجاز مىشمارند و نه درهم نوائى با شرایط تاریخى بیش از تعدیلى جزئى در آموزهها را روا مىدارند. البته این کلیساها هیچگاه رسما نمىپذیرند که در درون طیف صنفى آنان ـ که مىتوان سواى نام مسیحیت رسمى، اسم مسیحیت وجودى بر آن گذاشت ـ تفسیر دوباره برخى از عقاید سنتى مانند کیفر ابدى، تا آنجا پیش رود که دیگر فرقى با انکار عقاید عمومِ مسیحیان اولیه نداشته باشد. از دیدگاه کلیساهاى رسمى، هویت مسیحى که به طرزى فراطبیعى آشکار گشته و حفظ شده بود، با آنکه جلوههاى گوناگونى داشته است، تغییر نیافته است. حجیت قطعى کتابمقدس و سنت، هر قدر هم تفاسیر گوناگونى از آنها شود، همچنان پابرجاست؛ یعنى اگرچه مباحث زیادى وجود دارند که در کتابمقدس و سنت جواب خاصّى ندارند ولى هیچ چیز فارغ از آنها نمىتواند فیصله یابد. نقطه قوت این موضع بیانگر اشتیاقِ افراد یا گروههاى نوگراى مسیحى به ادعاى پیوستگى دینى و الاهیاتى با گذشته است: در قرن شانزدهم پروتستانها ادعا داشتند که خود، و نه کاتولیکهاى رومى، به سنتهاى کلیساى اولیه وفادارند، در حالى که در قرن نوزدهم آنچه که در تغییر مذهب جان هنرى نیومن(1) از آیین انگلیکن به آیین کاتولیک رومى تعیین کننده بود، باور به همانندى بیشتر آیین کاتولیک رومى با کلیساى آبائى بود.
______________________________
1. John Henry Newman
______________________________
در دهه 1990 مخالفان انگلیکن اعطاى منصب کشیشى به بانوان به این طرح حمله کردند و آن را تا آنجا انحراف از کتاب مقدس و سنت دانستند که تضمین هویت آینده مسیحیت را ناممکن مىسازد.
در این مثالها، شاهد نوعى اشتیاق براى به رسمیت بخشیدن هویت مسیحى در جزئىترین امور ممکن هستیم. مسیحیت ناگزیر از آن بود که به صورت نهادى ملموس و خاصّ، یعنى کلیسا، تحقق مىیافت؛ همان نهادى که، با سلسله لاینقطعى از رسولان و اسقفان تا زمان حیات عیسى، وسیله نجات ازداورىالهىرا، که تنها خدا دراختیار آدمیان نهاده، ارائه مىکند. به همین دلیل، تلاش مسیحیت در تحمیل جهانبینى، نظام اخلاقى و آیین عبادى مسیحى بر فرهنگهاى دور و بر خویش موجّه است. مشکل دفاع از این هویت بنیادین، که تمام شاخههاى عمده مسیحیت در آن سهیم هستند، مشکل جدیدى نیست. دانشمند امریکایى، هانس فراى(1) در کتابِ ](2)The Eclipse Biblical Narrative] آن راه حلّ سنتى را، در برابر شرائط قرن هجدهم، با عبارات زیر توصیف کرده است:
در مقابل گوشه و کنایههاى خداگرایان طبیعى، که با شناخت خدا از راههاى طبیعى و غیرقطعى نیز مىتوان به نجات دست یافت، تنها یک راه به ظاهر مطمئن براى دفاع از ضرورت الاهیاتى وحى تاریخى وجود داشت. این راه تصدیق اساسى واقعه تاریخى خاصّى بود که عبارت از گناه ذاتى و موروثىاى است که به طور طبیعى نمىتوان آن را زدود؛ یعنى لغزش اخلاقى، فراطبیعى و عقلانى بسیار مهلکى، که تنها وقوع حادثه نجاتبخشى که هم سنگ لغزش واقعى است، مىتوانست آن را از میان بردارد (یعنى عمل نجاتبخش مسیح).(3)
اگر با این مبنا در اندیشه هبوط بنگریم فهم سخن فراى درباره هبوط ممکن مىگردد. او هبوط را داستان ساده و فراگیرى مىنامد که از آفرینش تا داورى نهایى را در بر مىگیرد و عموما بر کتاب مقدس مبتنى است. ظاهرا استفاده فراى از کلمه «داستان» نادرست است، زیرا براى مدتها تصور مىشد که به دلیل «وقوع» تاریخىِ هبوطِ آدمى و نیز به دلیل تولد، مرگ، رستاخیز و عروج عیسى که پس از آن رخ دادهاند، طرح الاهیاتى یاد شده در زمانى تاریخى جاى داشته است. لذا این توصیف الاهیاتى از جهان
______________________________
1. Hans frei
2. اُفول سبک داستانى کتاب مقدس.
3. Frei 1974:61-2
______________________________
و مقام انسانیت در آن، تا آنجا که به هفده قرن نخست مسیحیت برمىگردد خیلى فراتر از یک اسطوره (یا به بیان فراى داستان) بود؛ خدا یک بار و براى همیشه در فلسطینِ هیرودس(1) به میان آمده بود و بدینسان صدقِ تبیین مسیحیان از گذشته و نیز از تجربه آینده آدمى را تضمین کرده بود.
با گسترش نیروهاى سیاسى مغرب زمین به دنیاى غیرمسیحى به تدریج اعتماد فراگیر فرهنگى به درستى الاهیات مسیحى رو به افول رفت. مىتوان وضعیت اولیه این فرایند را در کلیساى جامع و باشکوه نورمانهاى قرن سیزدهم در مونرئال سیسیل یافت. در آنجا، داستان فراى با وضوح خیرهکنندهاى در موزائیکهایى که دیوارهاى کلیساى جامع را پوشانده است به تصویر کشیده شده است. اما اگرچه ظاهرا دیوارهاى مونرئال نشان مىدهند که هویت مسیحى کاملاً در امان بوده است ولى نباید از یاد بُرد که حاکمان نورمونى شهر سیسیل در اوایل قرون وسطى مفتون همان جامعه عربىاى شده بودند که آن را شکست داده بودند. آنها سیاست اجبار به مسیحى شدن را پیشه نساختند. این سخن بدین معنا نبود که آنها مشکلى با هویت مسیحى نداشتند، بلکه بدان معنا بود که آنها علاوه بر آنکه در مرز جنوبى غرب مسیحى در حال زندگى و جنگ به سر مىبردند، مستقیما نیز با هویت اسلام مواجه بودند.
ما نمىتوانیم در اینجا درباره این مواجهه گفتوگو کنیم. همین مقدار کافى است که بگوییم از پایان قرون وسطى اعتبار الاهیات مسیحى همیشه تحت فشار عوامل بیرونى و نیز فرقههاى رسمى درون مسیحیت بوده است. بعد از سال 1945، افول تفوّق عقلى جهانبینى مسیحى در غرب آشکارتر شد زیرا فروپاشى امپراتورىهاى استعمارى قدیم بافتِ مسیحیت را در تمام مراکز سنتى گسترش مبلّغان مسیحى تغییر داد. در عین حال، مردم اروپا خیلى زیاد با ادبیات دینى در آمیختند، روندى که احتمالاً تداوم دارد. در یک موقعیت فراتبلیغى، کلیساهاى مختلف باید در این باره تصمیم مىگرفتند که آیا امکان نجات فردى (با هر تعریفى که از نجات داشته باشیم) از طریق ادیانى غیر از مسیحیت را مىپذیرند یا نه. اگر اندیشه تساوى در مسئله نجات را بپذیریم، مفهوم سنتى هویتِ مسیحى در میان کلیساهاى اصلى مسیحیت از هم خواهد پاشید، و از همین روست که در بیانیه شوراى دوّم واتیکان درباره «ارتباط کلیسا با ادیان غیرمسیحى»(2) مشاهده
______________________________
1. Herods Palestine؛ نام سلسلهاى در فلسطین است که در زمان عیسىمسیح حکومت مىکردند. م.
2. Flannery 1975
______________________________
مىکنیم که بسیار با احتیاط مىگویند که کلیساى کاتولیک هیچ چیزى را که د ر ادیان دیگر «حق و مقدس» بوده، ردّ نکرده است. با این همه نوسترا اَتِیتِه(1) گفت کلیساى کاتولیک موظّف به معرفى و تبلیغ مسیح بود، کسى که خدا در او همه چیز را با خود آشتى داده بودو در او «انسانها کمال حیات دینى خویش را مىیابند».(2)
وجود این «کمالِ» جهانى مستلزم استفاده از یک نظام الاهیاتى شمولگرا بود که در صدد آشتى دادن ادیان دیگر با مسیحیت در یک اتحاد دینى فراگیرى است که مرکزیت آن را تثلیث مسیحى خواهد داشت. بروک وِسکت(3)، الاهیدان انگلیکن، قبلاً این امکان را دراواخر قرن نوزدهم بررسى کرده بود و در این اواخر نیز ریموند پنیکر(4) تقریرى کاتولیکى از همین رویکرد را عرضه کرده است. هیچگاه رسما مسأله تساوى میان ادیان مطرح نبوده است بلکه مسئله احترام آنها به یکدیگر در میان بوده است: مثلاً کلیساى رم در بیانیه پس از شورایى خود تحت عنوان «راهنمایىهایى درباره روابط دینى با یهودیان»(5) (1974) گفت که مبادا شهادت کاتولیکها درباره عیسى مسیح توهین به یهودیان باشد، آنها باید در حالى که بیشترین احترام را به آزادى دینى مىگذارند مراقب حیات خود و گسترش ایمان مسیحى باشند.(6) به صحتِ تلاش براى تغییر دین یهودیان به مسیحیت اعتراضى نشده بود.
از دیدگاه آیین پروتستان حتى بعد از شکلگیرى شوراى جهانى کلیساها در سال 1948، رأیى مانند نظر کاتولیکها که از مرجعیت و محوریت برخوردار باشد وجود نداشت ولى کلیساهاى اصلى پروتستان نیز فراتر از واتیکان نرفتهاند. کلیساها نمىتوانستند به راحتى هویت مسیحىاى را بپذیرند که اینک مىبایست بر اساس چیزى مثل زبان یکسان، با هویتهاى دیگر ادیان مشارکتى پیدا مىکرد. الاهیدانان خاصّى در آیین پروتستان مانند کارل بارت(7) در اواخر دهه 1930، هنوز هم از حقیقت مطلق مسیحیت در مقابل ادیان غیر مسیحى، بر این اساس که معرفت انسانى از خدا یکسره متکى به خود آشکارسازى خدا در وجود عیسى مسیح است، حمایت مىکردند. اما بعد از جنگ جهانى دوم در حالى که روابط بین فرهنگى به سرعت تغییر مىکرد گرایش
______________________________
1. Nostra Aetate
2. Ibid 1975: 739
3. Brooke westcott
4. Raimand Panikkar
5. Guidelines on Religious Relations with the Jews.
6. Flannery 1974: 744
7. Karl Barth
______________________________
روشنفکرانه در نگاه تاریخى به مکتوبات اصلى مسیحیت (یعنى فهمیدن آنها در بافت اوّلیهشان) دوباره، به قوّت، خود را آشکار کرد، گرایشى که به تدریج از اواخر قرن هفدهم به وجود آمده بود. قابل توجه است که در این زمان محققان کاتولیک، تحت تأثیر هیوبرت جدین(1)، نظام الاهیاتى شوراى ترنت را که به مدت چندین نسل تقریبا مانند متن مقدس کامل شمرده مىشد، مشمول رویکرد تاریخى گردانیدند. الاهیدانان پروتستانى مانند ویلفرد کنت ولاسمیت(2) و نینیان اسمارت،(3) که دیدگاه بسیار وسیعترى دارند، مىگویند که نظامهاى دینى وحى الاهى نیستند، بلکه محصول قدرت تخیل آدمى در وضعیت تاریخى خاصّىاند. بنابراین، کسى نباید پافشارى کند که فلان نظام تنها نظامِ صادق است. از چنین منظر تاریخىاى بُنیان هویت مسیحى متکى بر مرجعیت مطلق کلیسا نیست که به نحو فراطبیعى قدرت تعیین اعتقادنامهها و تربیت مؤمنان را دارد. بهتر است الاهیاتهاى مسیحى را مجموعههایى ممکن از نمادهایى بدانیم که با معناى هستى در ارتباطند و مرجعیت آنها متکى به قدرت اقناعى آنها در ساحتهاى وجودى و عقلى است. در چنین شرائطى کلیساهایى را مىبینیم که کم و بیش نشانههاى معتبرى از هویتهاى گذشته مسیحیت را به یاد مىآورد. هویت آینده مسیحیت هنوز مسئلهاى قابل بحث است. یکى از عوامل مؤثر بر این وضعیت نسبىگرایى تاریخى است که ما هم اینک از آن بحث خواهیم کرد.
تاریخگرایى و نسبىگرایى تاریخى
با فرارسیدن قرن نوزدهم پیوندهاى میان نوشتههاى تاریخى و فلسفه سست شد. در این زمان تاریخدانان از الاهیدانان و فلاسفهاى که قبلاً چارچوب اندیشهشان را به وجود مىآوردند، به شکلى روزافزون جدا شدند. ویلهم دیلتاى(4) (1833ـ1911) مىگفت: «فقط تاریخِ آدمى خواهد گفت که او چیست». مقصود وى آن بود که مسیحیت، و نیز ادیان دیگر، محصول تاریخ بشر است نه قدرتى فراطبیعى که از بیرون به تاریخ بشر وارد شده است. آنچه در گذشته رخ داده، آثارى («اسناد» مکتوب و غیر مکتوب) بر جاى گذاشته است که تاریخدانان (به قول اِر.جى.کالینگوود(5)) همانند کارآگاهانى خُبره روى
______________________________
1. Hubert Jedin
2. Wilfred Cantwell Smith
3. Ninian Smart
4. Wilnem Dilthey
5. R. G. Collingwood
______________________________
آن کار مىکنند و از طریق آن مىتوانند برآوردى از حقیقت داشته باشند که گرچه محصول تخیّل خلاّق آنهاست، اما دقیق ونقادانه است. حتى ممکناست تاریخداناندرموارد بسیار خاصّى مانند، مثلاً، کشتار دهکده گلنکو(1) بتواند از گزارشهاى مستند مربوط به آنچه در واقع رخ داده است، پا فراتر نهند و حتى ممکن است بتواند از این وقایع عموماتى را به دست آوردند که شأن و منزلت قوانین حاکم بر تاریخ را داشته باشند.
تا اواخر قرن نوزدهم، گرایشى قوىّ وجود داشت که گمان مىکرد فرایندهاى تاریخى باید بر طبق مفهومِ رشد یا گسترش و توسعه قابل تبیین باشند و نیز براى تحلیلِ فراگیرِ وقایع، باید مسیر کلى وقایع را نشان دهیم، که خود مستلزم شباهت علوم تاریخى با علوم فیزیکى است. با وجود این، هیچ ارتباط ضرورى میان تاریخگرایىِ قرن نوزدهم و نظریههاى توسعه وجود نداشت: در واقع تاریخدانانِ حرفهاى بیش از همه به بهبود روش تاریخى علاقه داشتند. کارل پوپر(2) در کتابِ، فقر تاریخگرایى(3) مىگوید که تاریخگرایى مشتاق است تا با روشهاى علمى یا روشهاى عقلانى دیگر، روند تاریخ انسانى را پیشبینى کند، اما این دیدگاه در جنبهاى از تاریخگرایى افراط کرد، به خصوص جنبه آرمانگرایى ماتریالیستى سنت مارکسیسم که خود از درون دیدگاه بسیار متفاوت هگلى برآمده بود و تاریخ بشرى را همچون نمایشى زمانمند از روندى فراطبیعى مىدانست. پوپر هم رأى هگلىها و هم رأى مارکسیستها را و در نتیجه «امکان تاریخ نظرى را» یعنى امکان علوم اجتماعى و تاریخىاى که با فیزیک نظرى متناظر خواهد بود، ردّ کرد.(4)
اما اغلب تاریخدانانِ حرفهاى دلبستگى کمى به جامعهشناسى نظرى دارند و بیشتر مایلند بدانند که چگونه مىتوان از اسناد براى ارائه تصویرى از وقایع خاص گذشته و بازآفرینى آنها استفاده کرد. در این مرحله، محافظهکارى سنتى در حوزه بررسى کتاب مقدس در رویکردش به متن عهد جدید به تدریج متأثر از روش تاریخى گشت. مثلاً تاریخدانان حرفهاى حق خویش را، در برخى شرایط، در ردّ آنچه که منابع (یعنى اسناد) نشان مىدادند مسلّم مىگرفتند. از سوى دیگر، محققِ عهد جدید معمولاً متعهد به پیشفرضهایى الاهیاتى بود که بر همه آنچه که تاریخدان حرفهاى تحقیق تاریخى مى
______________________________
1. دهکدهاى در اسکاتلند است که خاندان کمبل قبیله مکدانلد را در این منطقه در سال 1692 قتل عام کردند. م.
2. Karl Popper
3. The Poverty of Historicism
4. Popper 1963: 6
______________________________
دانست اولویت داشت. قطع نظر از دوره کوتاهى در آغاز قرن بیستم (که در آن مثلاً ارنست ترولچ(1) (1865ـ1923) به سال 1901 کتاب [The Absoluteness of Christiatiy and the History of Religions[را نگاشت تا در کاملبودن مسیحیت تردید افکند). مسیحیت بر حسب مفاهیم خودش توصیف و تحلیل شده بود، آنچنانکه گویى ادیان دیگر تاریخ، متون دینى و نگرشهاى اخلاقىِ آنها در جهانى بیرون از مسیحیت و از نظر دینى غیرمرتبط با مسیحیت به وجود آمدند. یکى از نتایج این امر، تحریف تاریخ یهودیان در قبل و بعد از قرن اول میلادى بوده است تا با پیشفرضهاى مسیحى سازگار افتد و نیز اعتماد به تقریرى از یهودیت است که نسبت به آن دین، مسیحیت خود به خود برتر شمرده شده است.
گرایش سنتى دیگر، نگاه به اناجیل از دریچه رسائل حواریون است، به طورى که تفسیر مسائل مربوط به عیسى غالبا تحت تأثیر تفاسیر الاهیاتى نوشتههاى پولس قرار داشت. اما اگر پیشفرضهاى تاریخدانان حرفهاى را بپذیریم، ناچاریم، همچنانکه پژوهشگر فنلاندىِ عهد جدید، هئیکى ریزنن،(2) مىگوید، با این واقعیت مواجه شویم که:
تکثرگرایى موجود در سنتهاى دینى، پژوهشگرِ داراى دغدغه پرسشهاى ناظربه حقیقت را به نوع خاصى از تحویلگرایى سوق مىدهد و بر الگویى از مسیحیت که به وجود مىآید تأثیر خواهد گذارد: اگر هیچ دلیلى نباشد جز اینکه پژوهشگر باید مدعیات غالبا مسلّم انگاشتهشده در منابع خود را با مدعیات منابع دیگر ارتباط دهد (مگر اینکه او صرفا به نقل مدعیات رقبا راضى باشد) وى ناچار خواهد بود تا آن مدعیات مسلّم و مطلق را به سطح نسبىترى تقلیل دهد. جدّى گرفتن منابع احتمالاً نمىتواند بدین معنا باشد که پژوهشگر باید براى هر چیزى همان اندازه اهمیت قائل شود که از خود منابع برمىآید. مثلاً با معیارى عینى غیر ممکن است که هم ادعاهایى را که نویسندگان عهد جدید درباره عیسى مطرح کردهاند و هم ادعاهاى قرآن را درباره وحیى که [حضرت [محمد[ص] دریافت کرده است، بپذیریم.(3)
______________________________
1. Ernst Troeltsch
2. Heikki Raisanen
3. Raisanen 1990: 135-6
______________________________
در واقع، ترولچ نیز همین دیدگاه را در سال 1901 مطرح کرده بود. وى نوشت که:
درتفکر تاریخى، باور بهمعجزات مسیحى ودرعینحال انکارمعجزات دیگرادیان غیرممکن است. به عبارت دیگر، هر چند ممکناست آدمى در حیطه قدرت اخلاقى حیات درونى خویش بارها امورى را فراطبیعى تشخیص دهد، اما به هیچ روشى نمىتوان مثلاً تنزه از شهوت را در مسیحیت فراطبیعى تفسیر کرد و در عین حال آن را در اندیشه افلاطون و اپیکتتوس از سنخ امور طبیعى دانست.(1)
همچنین همین استدلال درباره تجربههاى دینى به کار مىرود: «مىشود گفت تجربههاى دینى بشر خنثى هستند؛ یعنى نمىتوان همان تأکیدى را که شخص تجربهکننده به تجربه خویش مىدهد براى تجربهها قائل شد».(2) مىتوان مسیحیت را از بقیه تاریخ جدا ساخت و آنگاه آن را معیارى مطلق دانست، اما این نتیجه غیرقابل قبول است. معرفت روزافزونى در این عرصه به وجود آمده است که هم ادیان و هم نظامهاى اخلاقى را تحت تأثیر قرار داده است. همانطور که دیلتاى گفت: آگاهى تاریخى جدید، نسبیتِ هر نظریه دینى و متافیزیکى را آشکار کرد.
آنچه روشن شد این بود که تاریخدانان هر قدر هم اسنادشان غنى باشد، نمىتوانند صدق مطلق تفسیر خاصى از تاریخ را نشان دهند، بلکه چیزى جز تفسیر ذهنى خاص هر تاریخدان بر جاى نمىماند، که دیگران ممکن است بپذیرند یا نپذیرند. نقد کلاسیک از «عینیتِ» مطلوب تاریخگرایى را مىتوان در فردریک نیچه(3) (1844ـ1900) یافت. وى عینیت را حالتى در تاریخدان مىدانست که به او مجال مىداد تا هر حادثهاى را با تمام آثار و انگیزههایش چنان خالص ببیند که اصلاً هیچ تأثیرى بر «ذهنیت خود او» نداشته باشد. (به قول او) این امر همانند حالت بىتفاوتىِ زیباشناختىاى است که گمان مىرود نقّاشان با آن حالت در مقابل یک منظره واکنش نشان مىدهند. و اما اینکه تصویرى که این اشیاء در ذهن نقاش مجسم مىکند نسخهاى صادق از طبیعت تجربى خود آن اشیاء باشد یک پندار است. نتیجه یک آفرینش هنرى
از نظر هنرى مىتواند یک نقاشى درستى باشد ولى از نظر تاریخى نمىتواند
______________________________
1. Troeltsch 1972: 48
2. ریزین 199:1990.
3. Friedrich Nietzsche
______________________________
درست باشد... اگر بدین سبک به عینیت تاریخ نگاه کنیم بدین معناست که [اولاً [تمام امور را با تمام امور دیگر مرتبط بدانیم و [ثانیا[ حوادث مجزّا را در یک مجموعه ساماندهى کنیم. این نکته همیشه با این پیشفرض قرین است که اگر از پیش، در طرح و نقشه حوادث یکپارچگى وجود نداشته، باید در آنها قرار داده شود. بدینترتیب، انسان تور خود را برگذشته مىپراکند و آن را تحت نظم و نظامى درمىآورد،آنگاه تعبیر یابیانى بهانگیزه هنرى مىدهد، نهآنکه انگیزه خود را بر حقیقت یا عدالت بپوشاند. عینیت و عدالت هیچ ربطى به یکدیگر ندارند.
و او از نمایشنامه نویس اُتریشى فرانتس گریلپارتسر(1) نقل کرد: آیا تاریخ جز طریقى است که روح آدمى به مدد آن وقایع غیرقابل درک را مىفهمد؟(2)
با وجود این، تب عینیت به راحتى از بین نرفت و از نظر کسى مانند هربرت باترفیلد(3)، که از تاریخدانان مسیحى برجسته در نیمه قرن بیستم بود، هنوز هم امکان داشت که خود را از پیشفرضهاى اخلاقى، سیاسى و دینى خویش جدا کرده، گذشته را مستقلاً و فقط بر حسب خود آن تفسیر کنیم. به یک معنا، مىتوان گفت که تاریخدان مىتواند، به کمک قوه تخیّل، از وضعیت فرهنگى خود فراتر رفته و دیدگاههاى دیگر را بفهمد؛ به قول کارل پوپر، نباید چیزى را که مشکل است به چیزى که به کلى غیرممکن است تبدیل کرد. اما در مورد عهد جدید باید دانست که با این مطلب به تنهایى نمىتوان از چالش نسبیتِ تاریخى نجات یافت. مثلاً مىتوان معبدى از معابد یونانى را، با سکّوى قربانى بیرونى آن و اتاقک نمادین درونى آن، در نظر گرفت. مىتوان ارتباطى میان قتل حیوانات در بیرون و حضور خداى مذکر / خداى مؤنث در درون معبد برقرار دانست و بحثى عقلى از گناه و قربانى ارائه داد. مىتوان فرضهاى مشابهى را در مورد تقدیم قربانىها در اورشلیم مطرح ساخت؛ زیراکه معبدِ هرود نیز اساسا از طرحى مشابه برخوردار بوده است (آنگونه که اِى.پى.ساندرز(4) درکتابBelif[ and Practice (5)]Judaism, در فاصله زمانى 63 ق.مـ66م و به خصوص از ص 103 تا ص 118 آورده است). مىتوان جوامعى را که در آنها این عمل معمول بوده است (یا به نظر مىرسد که بسیارى از مردم چنان مىکردهاند)
______________________________
1. Franz Grillparzer
2. nietzsche 1983:91-2
3. Herbert Butterfield
4. E.P.Sanders
5. یهودیت، اعمال و عقاید
______________________________
به نحوى از انحاء با جامعه یهودى ـ مسیحى جدید مرتبط ساخت. در این جامعه اگرچه به نظر مىرسد که یهودیت دیاسپورا(1)، در سطحى گستردهتر از آنچه در برخى از انواع الاهیات مسیحى عشاى ربّانى مرسوم است، قربانى جسمى (که مشتمل بر ریختن خون است) را منع کردهاند اما، اگر دقیق سخن بگوئیم، چنان رویهاى اصلاً وجود ندارد. ولى این سخن که ما این دیدگاههاى مربوط به دوران پیش از مسیحیت، و در واقع مربوط به دوره مسیحیت باستان را «مىفهمیم» چندان قانعکننده نیست.
هانس گئورگ گادامر،(2) درکتابِ (1960)[ Mathod and (3)]Truthبراساس طرح تلفیق افقها شاهکارى آفریده است. در فرایند یاد شده، فرض بر این است که «افقِ» یک خواننده معاصر، که پیشداورىها و پیشپنداشتهایى را در خود دارد که ناشى از حضور آ ن خواننده در یک سنت است، به وسیله اُفق متن ما قبل مُدرنى که خوانده مىشود تغییر مىیابد. با این همه، مىتوان گفت میان ذهنیتهاى اواخر قرن بیستم و جوامع قدیمىاى که مقصود دینى خویش را با قربانى معبد مىرساندهاند شکافى باقى مىماند که قابل پیمودن نیست .یکى از اهداف عُمده سنت تاریخى جدید بازآفرینى وقایع گذشته در پرتو تجربه زنده حاضر است، اما انسان نمىتواند قربانى معبد را چه در یونان چه در اورشلیم و چه در اَزتک مکزیک بازسازى کند. مىتوان آن را همچون یک نمایشنامه یا داستانى ساخته و آن را پرداخت ولى نمىتوان دوباره آن صحنهها را آفرید. اجرا کردن آن یقینا کار قوه تخیل است ولى این تخیل، تخیلى قرن بیستمى است، و این لُب بینشِ نسبىگرایانه تاریخى است. مىتوان به شیوه مکتب تاریخدانان جدید فرانسوى، که نامشان از نشریه ادوارى Annales گرفته شده است، از «ذهنیت» یهودیانى که در زمان عیسى مىزیستهاند تحقیق کرد ولى تا چقدر مىتوان فهمید که عیسى و کسانى که با او در مدت حیات وى آشنایى داشتند به کدام معنا قربانىهاى معبد را مىپذیرفتند یا رد مىکردند؟ بهعلاوه، تا چه اندازه مىتوان چیزى را که درباره آن تحقیق مىکنیم همان ذهنیت دین عامه، که معمولاً تصور مىشود از انسجام خاصى برخوردار است، دانست؟ نیز تا چه اندازه ممکن است آن امر ذهنیت گروه کوچکى از نخبگان باشد؛ نخبگانى که از نظر آنان وجود تعداد زیادى از مجموعههاى اعتقادى بدیل به
______________________________
1. Diaspora
2. Hans - Geory Gadamer
3. حقیقت و روش (1960)
______________________________
معناى آزاد گذاشتن افراد براى انتخاب، و در نتیجه تضعیف هر گونه تلاشى است که براى همگانى کردنِ [یک مجموعه خاص از اندیشهها [صورت مىگیرد؟ بهرغم نوشتههاى قابل اعتماد بسیار، هیچ شیوهاى وجود ندارد که با آن بتوان درباره آنچه در ذهن و ضمیر خود عیسى رخ داده است سخنى از سَرِ یقین بگوئیم.تصورات کاملاً متفاوت ازعیسىکه حتى درتحقیقات سالهاى 1945 بهبعد مطرح شدهاند، هر کدام مشکلات خاص خود را دارند. استفاده از روش تاریخى گاه به نظر مىرسد که باعث قطع نمادهاى مسیحى از هر گونه ریشه تاریخى شده است؛ زیرا سرانجام با مجموعهاى از تصاویر مثل هبوط، تولد عیسى، معجزات، مرگ، رستاخیز و عروج وى روبهرو خواهیم بود که مانند بسیارى از صورتهاى شعرى به کار تقویت اظهاراتى درباره خدا، مردان و زنان در تاریخ مىآیند اما خود چندان از تاریخ تغذیه نمىکنند.
با این همه بهنظر مىرسد برخى ازدانشمندان جدید نگران معضل ریشههاى تاریخى مسیحیت نیستند. مثلاً رابرت مورگان(1) در تفسیر کتاب مقدس (1988) گفته است که:
الاهیات مسیحى تأمل و تفکر در ایمان به خدایى است که بر محور عیسى خداوندِ متجسّد، مصلوب و بپاخاسته متمرکز است. این ایمان را داستان انجیل و داستانهاى مشابه زنده نگه داشته است. چنین ایمانى نیاز به واقعیت تاریخى عیسى ندارد تا پرده از آن برداشته شود یا کاملاً آشکار گردد، ولى نیاز است تا بدانیم که بر واقعیتى تاریخى استوار است و هیچ وجهى براى دلواپسى از تحقیق تاریخى نیست.
دو بخش از این اظهارات، «داستان انجیل و داستانها» و «واقعیت تاریخى عیسى» پیوند چندان قانعکنندهاى با هم ندارند. اما بعدا وقتى که به مسأله تعالیم آخرتشناختى عیسى مىپردازد چنین اظهار مىدارد:
مقدارى لاادریگرى در میان تاریخدانان بجاست. درک عیسى از خدا و آینده احتمالاً دستنیافتنىتر از درک معترضان یا پیروان او بوده است و حتى درک معترضان و پیروان عیسى از خدا و آینده را تنها مىتوان به نحو ناقصى فهمید. استدلال بر عیسى از روى فهم متأخران از او، یعنى از روى آخرتشناسى پولس
______________________________
1. Robert Morgan
______________________________
(که خود نیز تمام جوانبش روشن نیست)، و از طریق پیروان نخستین عیسى، که هیچ مدرکى از خود بر جاى نگذاشتهاند و احتمالاً از درک کندى نیز برخوردار بودهاند وبههمین ترتیب استدلال برنوع فهم عیسى از چیزهایى که هرگز نمىشد آنها را به گونهاى مناسب بیان کرد، امرى است که بسیار متزلزل مىنماید.(1)
بىتردید، آن کس که در اینجا «مقدارى لاادریگرى» را ضرورى مىداند الاهیدان است نه تاریخدان. استدلال مورگان قوّت خود را از فرض دیدگاهى بیگانه و غیرتاریخى مىگیرد که از درون آن مىتوان «تاریخ» عهد جدید را به گونهاى دلخواه دید.
از دیدگاه نسبىگرایان، که روش تاریخى را به روش الاهیاتىِ قرائت متن ترجیح مىدهند، محتواى عهد جدید نمونهاى از مواردى است که در آنها نظامهاى فرهنگى گزارشهاى دینى مخصوص به خود را از حیات آدمى به دست مىدهند. از نظر تاریخى، نه داستانهاى کتاب مقدس که در قالب خاصى به دست ما رسیدهاند و نه «ذهنیت» جامعه یهودى در فلسطین دوران عهد جدید، خواه قبل و خواه بعد از زندگى خود عیسى، هیچکدام به راحتى قابل کشف و فهم نیستند و مشکل دیگر این است که در اواخر قرن بیستم، قرائت و تفسیر ما از عهد جدید را تا حدى نظامهاى الاهیاتى ساختهاند که از دورهها (و «ذهنیتهایى») بسى متأخرتر از دوره خود عهد جدید به ارث ماندهاند، یعنى در واقع از دورههاى نهضت اصلاح دینى و نقطه مقابل آن آیین کاتولیک و تا حدى نیز متأثر از دیدگاهى هستند که معرفت علمى آن را دگرگون ساخته است. چنانکه موریس ویلز(2) با توجه به نظریه، تجسد نوشته است:
پیدایش آگاهى تاریخى جدید همه ما را، کم یا زیاد، به نسبىگراهاى تاریخى تبدیل کرده است.... مقصود من ایناست که اگر دقیقتر فکر کنیم و سخن گوییم، پى مىبریم که باید گزارهها، و بهخصوص گزارههاى ناظر به باورهاى اساسى را در ارتباط با شرایط فرهنگى خاصّ زمان ارزیابى کنیم....... این نکته اِسناد اعتبار مطلق به هر موقعیت خاصّ یا به هر مجموعه خاص از تجربههاى این جهان را براى ما بسیار دشوار مىسازد (من وسوسه شدم که بگویم غیرممکن مىسازد ولى این تعبیر نوعى پیشداورى درباره موضوع خواهد بود).(3)
______________________________
1. Ibid: 244
2. Maurice wiles
3. Wiles 1974:45
______________________________
الاهیدان منتقدى مانند ون هاروى(1) (1967) به نظریهاى افراطىتر رسیده است:
ما نمىتوانیم جهان را همانطور که در قرن اول [مسیحى] مىدیدند ببینیم. این درست است که مىتوانیم با تصور خلاق خود دریابیم که چگونه آنها به آنچه ایمان داشتند مىتوانستند باور پیدا کنند، اما این باورها دیگر عملاً براى ما ممکن نیست........ ما آگاهى جدیدى داریم و اگرچه مىتوانیم با تخیّل تاریخى آن را از زمانى به زمان دیگر برگردانیم، اما آنچه مىفهمیم در پرتو معرفت کنونى خود داورى مىکنیم و آن را بر طبق «جهان» اطراف خودمان تفسیر مىکنیم.(2)
از این مطلب نتیجه مىشود که نسبىگراهاى تاریخى و الاهیدانانِ متأثر از آنها به جاى اینکه مسیحیت را چنان تعریف کنند که گویى هویتى فراطبیعى و قابل شناخت دارد که اساسا مستقل از فرهنگى است که در آن شکل گرفته است، مسیحیت را پدیدهاى تاریخى تلقى مىکنند. چنین تعریفى هویت جدید مسیحى را غیرممکن نمىسازد. اینک، در اواخر قرن بیستم، هنوز هم مىتوان در میان بسیارى از شکلهاى کم و بیش موجّه یک دین، شکلى از آن دین را یافت که گذشته خاص خود را دارد و در گذر زمان تغییراتى در آن صورت پذیرفته است که، از دیدگاه یک تاریخدان فارغ از التزامات دینى، مشروع و مقبول به نظر مىرسد. نه هویت و نه مسئله حقیقت، هیچکدام، در طوفان ذهنیتگرایى از بین نرفتهاند. آنچه از دست رفته است مقبولیت ادعایى است که مىگوید مبناى تاریخى خاصى براى تعیین مسیحیت به عنوان تنها دین صادق در برابر ادیان دیگر وجود دارد و نیز آنچه از دست رفته است مقبولیت این استدلال است که مثلاً اگر براساس ریشههاى تاریخى قابل احرازى معلوم شد که در پنج قرن نخست روزگار مسیحیت، مقام کشیشى براى مردان وجود داشته است پس دیگر نمىتوان در دورههاى بعدى به زنان اجازه کشیش شدن داد. همچنین در شکلهاى تاریخىاى که نهادهاى مسیحى، چه نهادهاى الاهیاتى و چه نهادهاى سازمانى آن، به خود گرفتهاند هیچ امر ضرورتا مقدسى، آنچنانکه گویى هویت مسیحى درست باید به ناچار بر شکل معینى از تفکر یا کلیسا استوار باشد، وجود ندارد. از این مطلب نتیجه مىگیریم که وقتى کسى مسیحیت تاریخى را بررسى مىکند و تلاش مىکند تا تاریخِ کلیسا را بنویسد، باید به
______________________________
1. Van Harvey
2. Van Harvey 1967:114
______________________________
خاطر داشته باشد که او، به معناى عام کلمه، در حال ساختن آن تاریخ است؛ زیرا به تناسب اینکه شخص تفسیر رسمى کلیساى کاتولیک، یا تفسیرى فمنیستى، و یا تفسیرى مستقل همچون پروتستانها، یا هر گونه تفسیرى را که از تعهد رسمى کمترى برخوردار است انتخاب کند، داستان مذکور اساسا متفاوت خواهد شد. مثلاً اگر توجه کنیم که کارل بارت واقعا در صدد دفاع از حقیقت «وحى» در مقابل بدعت لیبرالها نبود بلکه از تفسیرى از کتاب مقدس دفاع مىکرد که، گرچه مربوط به دوران پس از دوره اصلاحدینى بود اما به همان شیوه پروتستانهاى اصلى قرن شانزدهم به تحریف متن مىپرداخت، آنگاه خواهیم دید که تلاش او براى رهایى از امکانى تاریخى به نام مسیحیت که براساس مداخله افشاگرایانه الاهى در قالب عیسى مسیح شکل گرفته بود، به نحو ناخوشایندى ناکام مانده است. همان طور که دنیس ناینم(1) بیان مىکند، بارت مىخواهد که مسیحى جدید با مقولاتى سروکار داشته باشد که به فرهنگهاى قرن پنجم و شانزدهم تعلق دارد و هیچ پیوند طبیعى با باقیمانده جهانبینىاش ندارد؛ یعنى با مقولاتى که در واقع گرفتار تناقضى حل ناشدنى در آن جهانبینى است.(2)
بنابراین هیچ روش ساده و معقولى وجود ندارد تا متن عهد جدید و تفاسیر آن را داراى مزیتى بدانیم و آنها را از نسبىگرایى که ذاتى وضعیت پساتجدد ماست مصون دانیم. یک نظامِ اجتماعى مستبد مىتواند خواستار تحققیافتن اصول مسلّم کلیسایى شود و آنها را به قدرت قانونى مجهز کند، ولى چنین سیاستى هرگز دوام نمىآورد. هیچ مسلّم نیست که گذشته آدمى با هر ساختار اساسىِ قابل شناخت و مهمى غیر از آن ساختارى که تحقیقات علمى کم کم روشن مىسازد سازگار باشد. تأکید الاهیاتى جدیدى که در برخى محافل بر این مىشود که داورى نهایى با امور غیرتاریخى است، که درنتیجه تاحدى ازابهامات اخلاقى تاریخ کاسته شود، نشان از آگاهى در این زمینه است.
فمینیسم و الاهیات مسیحى
جنبه دیگرى نیز در تغییرات فرهنگى نوین هست که ممکن است بر تاریخدانان تأثیر گذارد و ثبات هویت سنتى الاهیات مسیحى را دچار تردید قابل توجهى کند. این جنبه عبارت است از احتمال اینکه در برخى از جنبههاى آگاهى آدمى از زمان عیسى به بعد،
______________________________
1. Dennis Nineham
2. Nineham 1977: 158
______________________________
تغییراتى اساسى به وجود آمده باشد. فیلسوفى مانند لیون پومپا(1) گفته است که چنین تغییرى ممکن است تاریخدان را در ناهمخوانى قابل توجهى با فرضها و نتایج پیشینیان خود قراردهد.
بسته به نوع این تغییر، ممکن است...... این مسأله مستلزم وانهادن کم و بیش کامل برخى انواع گزارشها شود؛ زیرا از باب نمونه، آن گزارشها بر پیشفرضهایى متکىاند که اینک خطا، جانبدارانه و یا از جهت دیگرى غیرقابل قبول دانسته مىشوند. به عنوان مثالهایى از این دست مىتوان به رشد و گسترش تاریخ فمینیستى اشاره کرد که در حال حاضر تحت تأثیر باورهاى در حال تغییر درباره سرشت زن و جایگاه آنها در جامعه است.
او مىگفت که اگرچه تاریخ فمینیستى در اصل به گونهاى آغاز شد که گویى صرفا مىخواهد جنبههایى ازگذشته را موردتوجه قرار دهد که قبلاً از آنها غفلت شده بود، اما
اینک شاهد به وجود آمدن سبک جدیدى در آن هستیم که از قرار معلوم آنچه مورد نیاز آن است چارچوب جدیدى است که در محدوده آن تاریخهایى نوشته شود که زنان در آن نه تنها تحت مقولات سنتى نگریسته نمىشوند بلکه در ارتباطى کاملاً متفاوت با تقریبا تمام فعالیتها یا گرایشها و نگرشهایى دیده مىشوند که در حیات اجتماعى یافت مىشود.(2)
سخن در این نیست که «سرشت آدمى» تغییر یافته است، بلکه این است که درک ما از چیزى که سرشت آدمى از آن حکایت مىکند تا حد زیادى تغییر کرده است.
تاریخ و الاهیات فمینیستى، که دست به دست هم دادند تا این فرض را ریشهکن کنند که ما تفسیر مسیحى قابل قبولى از تاریخ داریم، از همین نکته سرچشمه مىگیرند. به هر حال، بیشتر الاهیدانان سنتى و تاریخدانان کلیسایى گمان مىکردند از چنان تفسیرى برخوردار بودهاند. چنانکهپروفسورناینم در (1977a:192)[ Incarnate God Myth (3)]The نوشت حالا دیگر مسئله این نیست که آیا شکاف فرهنگى بزرگى در میان است که عیسى و معاصرانش را از همه امور «جدید» جدا سازد، بلکه این مسئله نیز مطرح است که با ردّ
______________________________
1. Leon Pompa
2. Pompa 1990:221
3. اسطوره تجسد خدا (192:a1977)
______________________________
برخى فرضها از سوى تاریخدانان و الاهیدانان فیمینست مانند الیزابت شوسلر فیورنتسو(1) به این بهانه که آنها بخشى از فرهنگ پدرسالارانه غالب غرب بودهاند اینک باید دید که تلاش تاریخدانان براى شناخت فرهنگ فلسطین در زمان عیسى تا چقدر بیراهه بوده است. سنت تاریخگرایان (و نیز دانشمندان کتاب مقدس) عمدتا مردانه بوده است. فیورنتسو (با آنکه به فون رانکه(2) دلبستگى نداشت) روش هرمنوتیک بدبینانهاى را درباره تاریخگرایى به کاربرد و ادعا کرد که وجود سنتى طولانى در مسیحیت را نشان داده است که در حوزه تحقیقات مردگرا بوده و نقش زنان را در مسیحیت اولیه نادیده مىگرفته یا کتمان مىکرده است، چرا که آنها را به طور طبیعى بخش فرودست فرهنگ مردانه مىشمرده است. این امر باعث شد تا «جنبش» مساواتطلب اولیه «عیسى»، که رهبران آن غالبا زنان بودند، تبدیل به شکل تحریف شده کلیساهاى مسیحى سلسله مراتبىاى بشود که خُلقیات یونانى ـ رومى را به خود گرفته و مردسالارى ارسطویى را به حیات و الاهیات خویش پیوند زنند. اما فیورنتسو اذعان داشت که «در آنچه به ما رسیده است حتى یک داستان و یا یک گزاره وجود ندارد که در آن عیسى خواهان سازگارى زنان با فرهنگ زمان و روحیات مردسالارانه و تسلیم در برابر آنها شده باشد.»(3)
جالب توجه است که بدانید تصویر فیمینستى فیورنتسو از مسیحیت اولیه از بعضى جهات شبیه به تصویر افراطى است که بارها از جوامع کلیسائى در تاریخ مسیحیت ارائه شده است. بهرغم فشار مستمر نظام سلسله مراتبى در جامعه و کلیسا، بارها شاهد بروز تعارض میان تقریرات مساواتطلبانه و طبقاتى از جامعه مسیحى بودهایم. در قرن حاضر، نظام مطلوب سلسلهمراتبى (و اسقفى) در کلیساهاى عمده مسیحى وجه غالب بوده است و گزاف نخواهد بود اگر بگوییم که در بیشتر آثار تاریخى نقش کوچکى به سنت مخالف آن نظام مطلوب داده شده است.
با وجود این، اگرچه بازسازى و تفسیر دوباره فیورنتسو از تاریخ مسیحیت اولیه ممکن است هنوز بسیار محتاج نقد و بررسى بر اساس قراین و شواهد باشد، اما نظریه او چالشى قوى در برابر اندیشههاى پذیرفتهشدهاى است که در باره هویت مسیحیت تاریخ فمینیستى همان اندازه بىرحم است که این تهدیدات براى تکمیل تصویرى که نسبىگرایان قدیمىتر از تفاوت فرهنگى جهان باستان با جهان جدید ارائه کردهاند و نیز
______________________________
1. Elisabeth Schussler fiorenza
2. Von Ranke
3. Fiorenza 1983: 242.
______________________________
احساسى که ما از خطاپذیرى گسترده دیدگاههاى تاریخى جدید داریم و در نهایت کشف یک سونگرى حاکم در متن رسمى و قانونى عهد جدید، که نشانگر قصورى است که در تصویر خاص عهد جدید از شأن زنان و مردان جامعه راه یافته است، به نوبه خود اعتبار دینى تصویر خدا را نیز، که از قدیم بر مبناى همان متن شکل گرفته است، تضعیف مىکند، علاوه بر اینها تاریخ فمینیستى همان اندازه بىرحم است که این تهدیدات براى تکمیل فرایند جدا کردن الاهیات مسیحى، و نیز الاهیات اُرتدکس انقلابى از پیوندهاى تاریخى آن با فلسطین دوران روم خطرناک است. همانطور که دوروته زول(1)، مشهورترین الاهیدان فیمینست آلمانى نسل پس از جنگ، نوشته است:
من به چیزى بیش از اوصاف فیمنیستى [در خدا]، که امروزه روشنفکران حاضر به پذیرش آن مىشوند، توجه دارم. چنین سخنى مرا نگران مىکند، زیرا بدان معناست که گویى خدا ممکن بود فىنفسه و بیش از هر چیز، مردانه باشد و مثلاً اوصاف فیمینستىِ باقىمانده در «این موجود مذکر» باید از زمره خصوصیات جانبى و اضافى او به حساب آید. بر حسب این نوع تفکر، وجود اوصاف فیمنیستى در خدا مانند وجود محسوس بچگى یک مرد در اوست. اما این کافى نیست که بخواهیم اوصاف فیمنیستى را که تاکنون ناشناخته مانده بودند در خداى آشکارا مردانه، بازشناسیم. به عبارت دیگر، باید گفت که نقد فیمنیستى در مسیر این نوع ساختارشکنى هنوز به اندازه کافى پیش نرفته است...... مشکلى که ما در خودمان با آن مواجهیم در تصورات کم و بیش خطایى نیست که از خدا به ما رسیده است. نیز ما نمىتوانیم بر از خودبیگانگى روحىاى که در آن زندگى مىکنیم با برپاداشتن مجسمه چند الهه یا گذاشتن تصویرهاى فیمنیستى در معبدهاى خالى شده فائق آئیم. ما فاقد تصویر خدا نیستیم بلکه فاقد تجربه مشخص و معلومى از او هستیم. ما در قید و بند زبانى مردانه و مستبد هستیم و نمىتوانیم به آنچه که تجربه مىکنیم یعنى به راز حیات که به آن خدا مىگویند نامى [مناسب [بدهیم.(2)
از دیدگاه فیمینیستها، اگر معلوم شود زبانى که در الاهیات مسیحى در اختیار داریم
______________________________
1. Dorothee Solle
2. Kiny 1992:42
______________________________
بازتاب فرهنگ مردسالارانه سکولار است، آنگاه تجربه دینى زنان فاقد تعبیرى تعریفپذیر خواهد بود و باید دقت کرد تا از استفاده از انگارههایى دورى جُست که باعث اختفاى آنچه رخ داده است مىگردد.
الاهیدان فیمینست دیگر، دکتر دفنى همپسون(1)، که برخى او را پسامسیحى نامیدهاند، بر پایه دلایلى اساسا تاریخى گفته است که الاهیات تاریخى از هیچ فضاى عقلانى برخوردار نیست تا بتواند در آن از خطاهاى گذشته بیرون آید. از دیدگاه او مسیحیت اسیر رشتههاى اولیه خویش و در بند وحى خداست که از طریق مردى خاصّ، در مکانى خاصّ و در زمانى خاصّ دریافت شده است، مسیحیت در مقام یک دین، متکى به این ادعاى خود است که در آن، وحى تاریخى خاصى به ودیعت نهاده شده است و نمىتواند ریشههاى تاریخىاش را نفى کرده، با کشف خصیصههاى فیمینستى در خدا، توصیفى نوین از خود ارائه دهد. بنابراین، از دیدگاه همپسون امور تاریخى در درجه اول اهمیت قرار دارند: مسیحیت غیر اخلاقى است زیرا از نظر تاریخى مردسالارانه و گناه آلود است، زیرا از نظر تاریخى به ضرر زنان بوده است. نمىتوان با بیان اینکه حقیقت نظام الاهیاتى را باید در ساحت اسطوره یافت براى تنگاهاى تاریخى مفرّى الاهیاتى پیدا کرد زیرا این مطلب به معناى استفاده از اسطوره تنها براى توجیه جامعه مردسالار است. فیمنیسم این پرسش را مطرح مىکند که آیا اسطوره مسیحى مىتواند هم اخلاقى و هم صادق باشد. در این مورد، همپسون از الاهیدانان فیمیست مهم دیگرى مانند دوروته زول، رز مرى روُتر(2) ومرى گِرى(3) فراتررفته، مىگویدکه مضمون اصلى مسیحى در مسئله قربانى، یعنى نجات از طریق رنج، ممکن است براى کسى که دغدغههاى مردانه دارد جالب توجه باشد ولى خوشایند زنان که خود را از ا لگوهاى مردانه رها کردهاند، نباشد.
دانشمندان دیگر با احتیاط با الاهیات فیمنیستى مواجه شدهاند. پرنفوذترین بیان از اَنْ لودیس(4) است که مىگوید الاهیدانان غیرفمینیست باید تلاشى جدّى براى فهم الاهیات فیمنیستى از نوع سازنده آن انجام دهند، البته مگر اینکه راضى باشند همچنان بر حفظ سنتى پافشارى کنند که برخى از عناصر آن براى زنانى که مىخواهند جزو بدنه اصلى مسیحیت باقى بمانند، جدّا آزاردهنده است؛(5) در این شرایط، جالب است که رابرت
______________________________
1. Daphne Hampson
2. Rosemary Ruether
3. Mary Grey
4. Ann Loades
5. Ford 19899: 249-50
______________________________
مورگان، دانشمند مهم عهدجدید مىپذیردکه مثلاً فیورنتسو مباحث تاریخى خوبى براى جدا کردن خود عیسى از فرهنگ مردسالارانه زمانه ارائه داده است، و ادامه مىدهد:
از آنجا که گزارشهاى عهد جدید به قصد تفسیرى الاهیاتى از عیسى ارائه شدهاند، اینگونه ادعاهارا که گویاى حقیقتى تاریخى دربارهعیسى هستند،باید جدّى گرفت. پذیرش تفسیر کاملاً تاریخى از عیسى به جاى تفسیرهاى الاهیاتى نویسندگانانجیل،الاهیات خیلى بدى ارائه خواهد کرد ولى بصیرتهاى تاریخى جدید مىتوانند در چارچوب منابع الاهیات مسیحى نقش مهمى ایفا کنند.
اما او نتیجه مىگیرد که بهخصوص در تحقیقات مربوط به عهد عتیق، موضوعات یهودى و مسیحى مورد علاقه فیمینیستها به بهترین وجه در نقد ادبى برشمرده شده است. نقد ادبى به بررسى تصویرپردازى فیمنیستىاى مىپردازد که گرچه در سنت وجود داشتهاند ولى بهقدر کافى بدان توجه نشده است.(1) این مطلب مصداق دیدگاهى است که زول با این انتقاد به مقابله با آن برخاسته است که گویى الاهیات فیمنیستى منحصر و محدود به کشف «خصیصههاى فیمنیستى در خدا»ست. از دیدگاه مورگان الاهیدان باید نقطه شروع کارش را ایمان یک جامعه معتقد قرار دهد؛ ایمانى که چندى نگذشته بود که تبدیل به نظام اعتقادى بسیار سازمانیافتهاى شد. استفاده فیورنتسو از رویکرد تاریخى به عهد جدید به عنوان راه تولید فهم الاهیاتى جدیدى از مسیحیت، در واقع، بازگشت به روش تاریخگرایان دانسته شده است که در آن، کتابمقدس چیزى جز منبع تاریخ دین نیست و ایمان جامعه دینى معاصر را حفظ و تنظیم نمىکند.(2) این مطلب در حکم این است که بگوییم تنها در شرایطى بسیار استثنایى، ایمان در شکلهاى سازمان یافتهاش، تسلیم فشار تاریخدانان منتقد دین مىشود. به نظر مىرسد مورگان با موضع پَسالیبرالهاى آمریکایى مانند هانس فراى، جورج لیندبک(3) و استنلى هاوئرواس(4) همراه است. از دیدگاه آنان، صورتبندى واضحى از درک جامعه مؤمنان از سنت الاهیاتى آنها، نزدیکترین راه کسب اقتدار و اعتبار آن سنت است. در واقع، براساس کتاب (1960)[ Mathod and ]Truth اثر هانس گادامر (1960) طرح عظیمى بنانهاده
______________________________
1 . Morgan with Barton 1988:158-9
2 . ibid: 199
3. Georye Lindbeck
4. Stanley Hauerwas
______________________________
شده است. هیچ یک از این الاهیدانان این احتمال را در نظر نمىآورند که ممکن است جامعه بزرگى از زنان وجود داشته باشد که دیدشان تقریبا همانند دید امثال فیورنتسو، روتر و زول و کسانى که از هرمنوتیکِ بدبینانه سخن مىگویند، باشد.
دفاع درست و بهقاعده در مقابل تاریخ گرایى در اینجا آن است که تا آنجا که ممکن است آزادى الاهیاتى کمترى در اختیار تاریخدان باشد. به تعبیر علمى، تاریخدان باید از درون جامعه مطلب بنویسد یا شاگرد مکتب تاریخ دین شود. مورگان در اینجا این نگرش را به روشنى بیان داشته است: با تحقیقات تاریخى بىطرفانه بسیار محتمل است که از استفادههاى دینى از کتاب مقدس در جهان معاصر فاصله بگیریم.(1) روش تاریخى نتایج وفاقآمیزى به بار نیاورده است بلکه کلاف سردرگمى از فرضیههاى رقیب را ایجاد کرده است. بنابراین، «جامعه» باید این آشفتگى را با برگشت به تفسیر الاهیاتى خاص خویش از متن کتاب مقدس از بین ببرد. هدف از این تفسیر هم، باید نقد ایمان دینى از درون به منظور پالایش آن و نه نابودى آن باشد.(2) این روش از این مزیت نیز برخوردار است که، در واقع، همان چیزى است که کلیساها هم اینک خود نیز مدعى انجام آن هستند. پیشفرض این نظریه، وجود در جامعهاى است که هم داراى ایمانى است که خود گواه اعتبار خویش است و هم داراى الاهیاتى نظاممند و به ارث رسیدهاى است که ارزشى غیرقابل تردید دارد. به همین دلیل است که این نظریه توضیح مىدهد که چرا جرج لیندبک درکتاب (1984)[ Doctrine of Nature (3)]The از رویکردى مهارشدهاى دفاع کرده است که در آن، کارِ عالمان الاهیاتِ نظاممند، بیان قواعد زبان دینى است که در جامعه پذیرفته شده است. (در مورد لیندبک مثلاً جامعه لوترى)، ایجاد هر گونه تغییر مهمى در تعاریف الاهیاتى مستلزم موافقت ایمان (دین) است.
اما جیمز مکّى(4)، که الاهیدانى افراطىتر است، تلاش مىکند تا جامعه را از مطلقالعنان بودن این نهاد رهایى بخشد (به قول مکّى و در مثال او: «تختهبندى» به نام قانون کلیسایى آیین کاتولیک). وىبراى این منظور درکتاب of sense Theology:A (5)]Modern (1987)[ Direction استدلال مىکند که جامعه اولیه مسیحى از سنخ جماعت عشاء ربانى
______________________________
1 . ibid: 184
2. ibid:197
3. ماهیت عقیده (1984)
4. James Mackey
5. الاهیات جدید، حس جهتیابى (1987)
______________________________
بوده است. معیار برگرفته از عشاء ربانى داراى اهمیت است؛ زیرا آ موزه رسمى تابع صحنهاى است که در آن مواجهه با الوهیت صورت مىپذیرد و نیز تابع آن داستانى است که در صحنه نمایش گفته مىشود و آموزه رسمى صرفا باید در پى تبیین آن نمایش و داستان با شد. در نظر اول توسل به تجربه ایمانِ ناظر به عشاى ربانى این پرسش تاریخى را حل مىکند ولى افراط گرایى مکى بر ادعاى دیگرى نیز متکى است:
به نظر مىرسد دستاوردهاى شیلیبکس(1) هیچ تردیدى باقى نمىگذارد که در آغاز، فقط جماعتهاى محلى بودند که عشاى ربانى را برگزار مىکردند یا، آنگونه که در زبان نامأنوس جدید مىگویند، با هم برگزار مىکردند. لازم نبود کسى اختصاصا براى برگزارى عشاى ربانى یا اداره آن منصوب شود. به هیچ کس براى انجام این کار «قدرت مقدس» خاصى داده نشده بود. در این دینِ جدید، هیچ کشیش و کاهنى وجود نداشت. مؤسس آن یک کشیش نبود.(2)
موضع شیلبیکس براى آشنایان با تحقیقات پروتستانهاى لیبرال امرى غریب نیست ولى اندیشههاى او مخالفان و رقیبانى جدّى دارد (بهخصوص در واتیکان) و استفاده مکى از آنها بار دیگر نشان مىدهد که براى ریشههاى مسیحیت و در نتیجه براى نوع جامعه مسیحىاى که باید امروزه وجود داشته باشد نمىتوان به طور کامل استدلالاتى اساسى فراهم آورد؛ خواه همانند مکى به نظریه «تلفیق افقها»ى گادامر متوسل شویم و خواه به سبک پسا ـ لیبرالها در پرتو سنتهاى الاهیاتى و ایمان بکوشیم موضوع بحث را به «استفادههاى دینى از کتاب مقدس در جهان معاصر» محدود کنیم. مثال خاص دیگر از این دست را که در آن داورىهاى تاریخى ممکن است بر نظرات الاهیاتى تأثیرگذارد مىتوان در مشاجرات پیرامون مسأله عرفى شدن یافت.
روند عرفىشدن
اگر بخواهیم دقیق سخن بگوییم، عرفىشدن(3) کلمهاى است که براى توصیف تغییرات خاصى به کار مىرود. این تغییرات در قرن شانزدهم آغاز شد و در اواخر قرن هجدهم
______________________________
1. Schillebeeckx
2. Ibid: 142
3. Secularization
______________________________
شتاب گرفت و به تدریج باعث شد که کلیساهاى مسیحى در مغرب زمین قسمت اعظم نفوذ اقتصادى، اجتماعى و سیاسى پیشین خود را از دست بدهند. بسیارى از کارهاى اجتماعىاى که کلیساهاى مسیحى در گذشته انجام مىدادند، امروزه به وسیله شغلهاى به اصطلاح نوعدوستانه انجام مىگیرد و صاحبان آنها هیچ ارتباط ضرورى با کلیساها ندارند. شواهد تجربى نیز حاکى از آ نند که کلیساهاى مختلف نفوذ دینى خود بر افراد را از دست دادهاند. مثلاً در قرن بیستم، حضور مردم در کلیساهاى غرب، تعداد روحانیون چه کاتولیک و چه پروتستان، تعداد نوزادانى که زنده به دنیا مىآیند و غسل تعمید داده مىشوند و پذیرش همگانى قانون کلیسایى در حوزه امور جنسى کاهش داشته است.
جامعهشناسانِ دین در جستوجوى نظریهاى عام این گونه اطلاعات را عمیقا مورد تحقیق قرار دادهاند. آنها فرایند عرفىشدن امور را که با رشد فرهنگ جمعى شهرى، صنعتى و علمى همراه بوده است، به عنوان اصل موضوع برگرفتهاند، و حتى گاه اظهار داشتهاند که این فرایند سرانجام باعث از بین رفتن دین خواهد شد. اما باید میان رفتار دینى در شکل عام آن، که با آنکه غالبا صورت خصوصىشدهاى به خود گرفته ولى ظاهرا از فشارهاى یاد شده جان بدر برده است و میان تضعیف شدن نهادهاى دینى خاصّى مانند کلیساهاى عمده مسیحى فرق گذاشت. تا آنجا که به مسیحیت ربط پیدا مىکند، بىتردید تعداد مردمانى که در غربِ جدید آگاهانه تجارب زندگى روزمره خویش را بدون رجوع به اندیشههاى الاهیاتى مسیحى تجزیه و تحلیل مىکنند، رو به افزایش است. پیتر برگر(1)، جامعهشناس امریکایى، این نگرش را «عرفىشدن ذهنى» مىنامد.(2) عرفىشدنِ ذهنى، همیشه احتمال دارد ناتمام باشد؛ زیرا آگاهىاى که از باورهاى مسیحى خاصى درباره تعالى خالى شده است ممکن است باز هم اندیشهها و انگیزههاى دینى را در خود نگه دارد، اما جدا شدن از اندیشههاى سنتى مسیحى، بقاى کلیساى عام، یعنى جامعهاى که با الاهیاتى مشترک به وجود آمده، و نیز بقاى خود الاهیات را مشکل مىسازد.
هر گاه ریشههاى اجتماعى ـ روانشناختى یک دین، که به اتکاى آنها دین در زندگى روزمره طرفدارانش تثبیت مىشود، گسسته گردد، ـ یعنى اگر رضایت همگانى، حتى در شکل ضمنى آن، و جامعه مفروضى که بدین ترتیب ایجاد
______________________________
1. Peter Berger
2. Berger 1969: 113
______________________________
مىشود مختل گردد ـ از نفوذ آن دین کاسته مىشود.... باورهاى دینىاى که منکر این شالودهها گردند ذهنى مىشوند و ارزش حقیقت نمایى آنها نسبى مىگردد.(1)
در عین حال، مسیحیت هنوز هم براى برخى از گروههاى اجتماعى پذیرفتنى است، مثلاً گروههایى که دین را راه حفظ خانواده مىدانند تا حفظ جامعه دینى. عرفىشدن ذهنى واقعا به ذهنىشدن باورهاى دینى مىانجامد؛ یعنى در انتخاب باورها مرکزِ ثقلِ مرجعیت از جامعه دینى به اشخاص منتقل مىشود. این رویکرد بر ضد ادامه حیات چشمگیر الاهیاتهاى نظاممند عمل مىکند.
واقعا هیچ کس تردید نمىکند که مسیحیت، به خصوص به عنوان نظامى الاهیاتى و عقلانى، که از سوى کلیساهاى مختلف از آن انتظار داشتند که جامعه را زیر نفوذ سیاسى، اخلاقى و نیز دینى خود بگیرد، از مرکز به حاشیه فرهنگ غرب رفته است. مسئله این است که چرا ا ین تغییر رخ داده و تا چه اندازه، در سطح خود الاهیات، ارزش صدق اعتقادات مُدام در حال تغییر و تبدیل بوده است. آیا جریان طولانى عرفىشدن، یک پدیده اجتماعى است که ممکن است تغییرات اجتماعى بعدى آن را تغییر دهد یا اینکه خود پدیده عرفىشدن، تا آنجا که به آموزه مسیحى ربط پیدا مىکند، تا حدى از نتایج جنبشهاى عقلانى است که اینک غیر قابل برگشت است؟
کارل لاوت(2) بلافاصله پس ازجنگ جهانى دوم درکتاب History(1966)[ and (3)]Meaning تفسیرى الاهیاتى از عرفىشدن ارائه کرد که ارزش سمت و سویى را که فرهنگ غرب از اواخر قرون وسطى به بعد در پیش گرفته بود، رد کرد. او مفهوم کلیدى جهانِ «جدید» را «توسعه» مىدانست. ا ین نگاه، که به خصوص از قرن هجدهم با قدرت تمام به میان آمده بود، معتقد بود که آدمیان با کنار گذاشتن مرجعیت و مدعیات قدیمى، و از جمله مسیحى، و نیز با استفاده از قابلیتهاى ذاتى و مشکلگشاى خویش قادر خواهند بود آغازى دوباره و موفقیتآمیز داشته باشد. لاوت مىگفت مفهوم توسعه چیزى بیش از قبول بىدلیل امیدى که در آخرتشناسى مسیحى بیان شده، نیست. بدون ایمان و سنت مسیحى که خود به تنهایى مىتوانست وعدههایش را ضمانت کرده و مشروعیت بخشد،
______________________________
1. Christiano 1987: 124
2. Karl Lowith
3. معنا و تاریخ (1966)
______________________________
«توسعه» به یک «آخرتشناسى عرفى شده» تبدیل مىشد: یعنى در واقع تقریرى پوچ از این اعتقاد مسیحى که مصایب و تعارضاتِ تاریخ، قابل ریشهکن شدن است. اینگونه معتقدشدن به توسعه در واقع خواستن آخرت بدون فراهم آوردن وسایل و لوازم آن بود؛ زیرا خارج از «جامعه ایمانى» تسلط آدمى بر تاریخ غیر ممکن بود. بنابراین، از نظر لاوت، مدرنیسم که او از آن به طور کلى نهضتعام انسانگرایى علمى را در نظر داشت، تعرّضى به الاهیات بهشمار مىرفت (اگرچه مدرنیسم همیشه چنین برداشتى از خود نداشت)؛ زیرا در برداشت خویش از تاریخ هر آنچه را، با هر ارزشى، که مىخواست از الاهیات استخراج کرده بود. اما در حقیقت فرهنگ جدید از واقعیتهاى ناظر به موقعیت آدمى تخطى کرده بود و به قول لاوت، امرى غیرمشروع به شمار مىرفت و محکوم به شکست بود. از دیدگاه مسیحى، براى هر آغاز جدید باید از زمان حال شروع کرد، اما این امر نیازمند توبه و سرسپردن به مرجعیت کلیسایى و الاهیاتى بود. این نکته به هیچ وجه نگرش جدیدى نبود. آیین کاتولیک هرگز به طور رسمى خود را چه نسبت به نهضت اصلاح دینى پروتستان و چه نسبت به روشنگرى قرن هجدهم وفق نداد. نیکولاس بیردیایف(1) الاهیدان اُرتدکس روسى در تبعید در سال 1936 نوشته بود:
اندیشه مسیحى، به امید به پایان تعارضات و مصیبتهاى تاریخى متکى است؛ امیدى که مقبول همه نسلها باشد؛ همچنین متکى به امید به تجدید حیات در زندگى ابدى براى همه کسانى است که تاکنون زیستهاند. اما مفهوم قرن نوزدهمى پیشرفت فقط ورود آن نسل از مقرّبان زادهنشده را به درجه کمال مسیحایى مىپذیرد که نسلهاى پیشین قربانى خویش را براى آنان انجام داده باشند.(2)
آیین پروتستان راستآئین نیز خصومتى کمتر از این نداشت: عرفىشدن محصولِ گناه غرور بود.
موضع لاوت که شدیدا بر جامعهشناسى دینى تأثیر گذاشت، به شدت مورد اعتراض هانس بلومنبرگ(3) قرار گرفت. (در کتابى که در سال 1966 به آلمانى منتشر کرد و ویرایش دوم آن با نام Leyitimitat der Neuzeit[ (4)]Die به دست والیس(5) در سال 1983 به انگلیسى
______________________________
1. Nicholas Berdyaev
2. Berdyaev 1936: 190
3. Hans Blumenberg
4. مشروعیت عصر جدید
5. R. M. Wallace
______________________________
ترجمه شد). بلومنبرگ تبیینى متفاوت براى تاریخ فرهنگى اروپاى جدید ارائه کرد. او مىگفت که صرفنظر از مسئله عرفىشدن، که نتیجه اظهار وجودهاى گناهآلود (یا گاه فاجعهآمیز) آدمى بوده است، آنچه از قرن پانزدهم به بعد رخ داده بود، عکسالعملى نسبت به شکست مشهود الاهیات مسیحى بهخصوص در مورد نظریه مشیت الاهى بوده است. چیزى که تغییر در نگرشها را دیر یا زود اجتنابناپذیر مىساخت عبارت بود از ناکامى نظام الاهیاتى در به وجود آوردن توازنى میان واقعیت جهان بىرحم و «سقوط کرده» و تضمینهاى قاطع و متقاعد کنندهاى که درباره قدرت سرنوشتساز خداى دخالتگر ارائه شده بود ـ یعنى در واقع ناکامى در به دست دادن نظریه موجهى در باب عدل الاهى که مىبایست کار خدا را در آفریدن جهانى که در آن شر وجود داشت توجیه مىکرد؛ زیرا بدون توصیف قانعکنندهاى از شیوه حکمرانى خدا بر طبیعت، بشریت و تاریخ ارتباط اندیشهاى به نام خدا با وجود آدمى هر روز ضعیفتر مىشد. همپاى آن که دین سنتى جذابیت خویش را از دست مىداد، تفسیرهاى عرفىشده از زندگى بیشتر مقبولیت مىیافت.
مدرنیسم یا با حل مسایلى که الاهیاتِ مسیحى مبتنى بر تعالى نتوانسته بود به حل آنها نائل آید، و یا با پذیرش غیرقابل حل بودن مسایلى که الاهیات مدعى حل کردن آنها بود، خود را موجه نشان داد. موضع بلومنبرگ بر توفیق عملى انسانگرایى علمى استوار بود. عرفىشدن، که بیش از همه، نفى قید و بندهایى شمرده مىشد که الاهیات سنتى مسیحى بر خرد آدمى، و به تبع آن بر رفتار او نهاده بود، لازمه مشروع و ضرورى درک عمیقتر انسان از قابلیتها و محدودیتهاى زندگىاش بود.
در حالى که بلومنبرگ بر ارزش سازنده عرفىشدن تأکید مىکرد، برگر (1969) بر تأثیر فزاینده حوادث بر اعتبار ذاتى نظریه مسیحى مشیت الاهى تأکید داشت. جنگهاى دینى قرنهاى شانزدهم و هفدهم چه بسا نقطه عطف تعیینکنندهاى بوده است، ولى برگر همچنین تأثیر زلزله لیسبُون (1755) بر افکار تحصیل کردهها، همان مفهوم در داروینسم که تضاد ذاتى تحولات در عرصه حیات است، و نیز ظلم جهانى قرن بیستم را از زمره عوامل مؤثر مىدانست. براى مدتى طولانى، الاهیدانان راستدین گرفتار این دیدگاه بودند که به بشر درجاتى از اختیار اعطا شده است و بنابراین آدمى باید خود را، ونه خالق خود را، سرزنش کند چرا که خالق او حداقل راه نجات از طریق عیسى را ارائه داده بود تا عدل الاهى آسیب نبیند. برخى الاهیدانان جدید، این نظریه را با بیان اینکه عمل خداوند در زندگى شخصى انسانها صورت مىگیرد، اصلاح کردهاند. الاهیدانان پویشى اگرچه عمل خداوند را به عالم انسانى محدود نمىکنند، اما مىگویند خدا به نحو اقناعکنندهاى و نه اجبارى عمل مىکند. دیگران هم مانند یورگن مولتمان(1) با مبانىاى آخرتشناختى چشم به آفرینشى نو دارند که در آن عدالت خدا خود را نشان خواهد داد. اما وقتى درباره عرفىشدن سخن مىگوییم ناظر به مثلاً این شواهد هستیم که اینک در پایان قرن بیستم دیگر بسیار اندکاند کسانى که از مشیت الاهى انتظار داشته باشند تا کره زمین را از شر خود ویرانگرىهاى آدمیان حفظ کند. در اینجا باز دوباره این منفصله بدیهى به جدّ مطرح مىشود: آدمى یا اهل دعا و درخواست از خداى دخالتگر است یا نیست. اگر او دیگر انتظار نداشته باشد که خدا در امور جهان، چه در حیطه امور بشرى و چه در عالم غیر انسانى، دخالت کند در این صورت از مسیحیت سنتگرا و نیز از اغلب شکلهاى سنتگراى ادیاندیگر، فاصلهزیادى گرفته است. الاهیات سرگرداناست وگاه امیدوارانه و گاه گستاخانه به تکرار مطلق گویىهاى مربوط به گذشته مىپردازد و افراد نیز ماجراجویانه بهدنبال حوزههایى هستندکه مطلقگویىهارا بهگذشته پیوند مىدهد.
الاهیات در محافل علمى و الاهیات در جامعه مسیحى
بىشک، مطالب یاد شده، شکافى میان الاهیات مخصوص محافل دانشگاهى و الاهیات رایج در جوامع مسیحى به وجود آورده بود. همچنانکه تحصیلات عالى در بریتانیا و دیگر کشورها بعد از سال 1945 گسترش یافت، غالبا باور بر این بود که هیچ دانشگاهى بدون گروه الاهیات، به عنوان شاهدى بر اینکه مسیحیت دین رسمى کشور است، کامل نیست، و نیز گفت و گوها درباره الاهیات که هنوز هم گُل سرسبد علوم به شمار مىرفت ناچیز و امیدوارانه بود. در دهه 1990، سیاست تحصیلى محافظهکارانه رسمى در بریتانیا هنوز هم بر آن بود که مدارس دولتى باید میراث و ارزشهاى مسیحى کشور را ارتقاء داده و آن را حفظ کنند. در ابتدا، گروههاى جدید الاهیات در بریتانیا، که تقریبا به کلى به کمکهاى مردمى متکى بودند نه کلیسا، از الگوى قبل از جنگ پیروى مىکردند و
______________________________
1. Jurgen Moltmann
______________________________
الاهیات مسیحى را تنها الاهیات صادق مىپنداشتند و تأکیدشان بر مطالعاتِ کتاب مقدس و تاریخ و الاهیات مسیحى تا دوره 451 ق.م بود و نیز در کنار آن روشى دفاعیهاى را در فلسفه دین دنبال مىکردند. این دورههاى تحصیلى در اصل وقتى شکل گرفته بودند که گروهها و هیأتهاى علمى دانشگاهها به نحو تنگاتنگى به حوزههاى الاهیاتى وابسته بودند. نیز فرض بر آن بود که استادان و دانشجویان، که عملاً همه مرد بودند، همه مؤمن به دیانت مسیحىاند و بسیارى از دانشجویان قصد روحانىشدن دارند. با وجود این، دورههاى تحصیلى یاد شده، از مسایلى که براى کلیساهاى مختلف مسیحى از سال 1789 به بعد رخ داده بود جز اندکى، و بلکه هیچ، بحث نمىکردند.
با توجه به همه تحولاتى که در اینجا از آنها بحث کردیم، باید روشن باشد که چنین وضعیتى نمىتوانست ادامه یابد. حرکت به سوى ایجاد گروههاى دانشگاهى کثرتگراترى در زمینه «الاهیات و پژوهشهاى دینى» بعد از حدود 1960 به سرعت آغاز شد. یک عامل داخلى مهم کاهش تعداد دانشجویان خواهان مشاغل روحانیت حرفهاى چه کاتولیک و چه پروتستان در سرتاسر جهان بود. گروههاى دانشگاهى مناطق مختلف مجبور بودند براى آن که به نحو قابل قبولى به حیات خویش ادامه دهند از میان دانشجویان، مرد یا زن، نیرو جذب کنند و این نیاز به برنامه آموزشى گستردهترى داشت که بسیار کمتر از پیش به فکر تکمیل کار حوزههاى الاهیاتى بود. آنچه در بریتانیا رخ داد چندان انقلابى و اساسى نبود: تنها یک گروه، که در سال 1967 در دانشگاه جدید لنگستر(1) به وجود آمد، در واقع نام گروه پژوهشهاى دینى را بر خود داشت. ریاست گروه را نینیان اسمارت(2) فیلسوف دین انگلیکن بر عهده داشت که مدافع جدى پژوهش در ادیان جهان بود و چندى بعد استاد مطالعات دینى در دانشگاه کالیفورنیا، در سانتاباربارا شد. گروههاى دانشگاهى دیگر بریتانیا محتاطانه نام خود را به الاهیات و مطالعات دینى تغییر دادند.
مقصود از مطالعات دینى غالبا چیزى بیشتر از به وجود آوردن دورههایى تحصیلى در موضوعات الاهیات و تاریخ مسیحى جدید و جامعهشناسى دین و مطالب متنوعى از بودیسم نبود. هنوز هم مراکز نسبتا اندکى براى تعلیم ادیان غیرمسیحى وجود دارد: عهد قدیم غالبا از دیدگاه مسیحى تعلیم داده مىشود گویى عهد قدیم اساسا متنى مسیحى
______________________________
1. Lancaster
2. Ninian Smart
______________________________
بوده است و یهودیت به ندرت به عنوان دینى خاص و مستقل که تاریخ مصیبتبارى در روزگار جدید داشته است مورد توجه قرار گرفته است.
پیدایش تدریجى «مطالعات ادیان» مشاجرات کلیسایى زیادى به بار آورد. آنچه در دهه 1970 خصومت برانگیز شد، همچنانکه مىتوان از جهتگیرى سیاسى عام این دهه نیز انتظار داشت، دیدگاههاى کثرتگرایانه و افراطى درباره الاهیات مسیحى بود که از سوى برخى، و البته نه تمام، محققان دانشگاهى انتشار مىیافت. این محققان نه تنها در امریکا و بریتانیا، بلکه در میان کاتولیکهاى اروپا هم یافت مىشدند. نماد این جریان در بریتانیا عبارتبود ازکتاب (1973)[ offaiths theUniverse and (1)]God جان هیک(2) و مجموعه مقالات ]The Myth of cod Incarnate (1977)[.(3) این مسئله در آمریکا که تشکیلات پروتستانى غیر رسمى و قدیمى آن در دهه 1960 از هم فروپاشیده بود خیلى بحرانى نبود ولى در بریتانیا بسیارى از مقامات کلیساهاى مختلف تصور مىکردند که گروههاى دانشگاهى مربوط به دین، با هر نامى که بر خود گذاشتهاند، باید مانند مدارس دولتى «مسیحیت سنتى» را تعلیم داده و به آن باور داشته باشند، گویى که اعتبار عقلانى یا اجتماعى الاهیات نظاممند مسیحى در اواخر قرن بیستم با هیچ مشکلى مواجه نیست. با همان جدیتى که انجمن آثار ملى از قصر ییلاقى سلطنتى حفاظت کرده است به همان میزان گروه الاهیات باید از «مسیحیت سنتى» حفاظت کند. ادیان دیگر را مىتوان به عنوان زمینههاى مرتبط با تحقیقات تبلیغاتى مسیحیت مورد مطالعه قرار داد، همانگونه که گاه در نسلهاى پیشین چنین بوده است. این دیدگاه در دانشگاهها هم نمایندگانى دارد چرا که برخى از دانشگاهیان هنوز هم گروههایشان را به عنوان بخشى از جامعه دینى کلیسا مىدانند. هنوز هم گرایش قوى و وظیفهشناسانهاى براى حفظ بىهمتایى و بىچون و چرایى مسیحیت وجود دارد. البته درباره ادیان دیگر جهان نیز کارهاى مختلفى صورت مىگیرد، ولى مطالب ادیان «دیگر» را هنوز هم غالبا محققان مسیحى آموزش مىدهند. اما آنچه کلیساهایى مختلف به نام دین در مؤسسات مربوط به خود اعمال مىکنند و یا در مقابل آن تحمل روا مىدارند مسئلهاى است که به خود آنها و معلمانى که به کار مىگیرند مربوط است. مثلاً شواهد فراوانى درباره مداخله نظام پاپى
______________________________
1. خدا و جهان ادیان (1973)
2. John Hick
3. اسطوره خداى متجسد (1977)
______________________________
در دوران جدید در اختیارات دانشگاههاى کاتولیک خصوصا در ایالات متحده امریکا در دست است. در اروپا، مورد هانس کونگ مثال انگشتنمایى بوده است. اما در میان گروههاى دانشگاهى عمومى که با مطالعات ادیان، و از جمله مسیحیت ارتباط دارند، یعنى گروههایى که به امکانات عمومى متکى هستند و باید در خدمت کل جامعه باشند و نهتنها کلیساى مسیحى، کثرتگرایى در مطالعات الاهیاتى و آزادى در تعلیم، تحقیق و نشر را باید از اصول اولیّه شمرد.
کتابنامه
Berdyaev, N. (1936) The Meaning of History, London: Geoffrey Bles.
Berger, P. (1969) The Social Reality of Religion, Hamondsworth: Penguin.
Christiano, K. J. (1987) Religious Diuersity and Social Change: American Cities 1890-1906, Cambridge: Cambridge University Press.
Fiorenza, E. S. (1983) In Memory of Her: A Feminist Reconstruction of Chrisitian Origins, London: SCM Press.
Flannery, A. (1975) Vatical Council II: The Conciliar and Post Conciliar Documents, Clonskeagh, Ireland: Dominican Publications.
Ford, D. F. (ed.) (1989) The Modern Theologians 2 vols, Oxford: Basil Blackwell.
Frei, H. (1974) The Eclipse of Biblical Narratiue, London: Yale University Press.
Gadamer, H.-G. (1960) Truth and Method, London: Sheed and Ward.
Hick, J. (1973) God and the Uniuerse of Faiths, London: Macmillan.
___ (ed.) (1977) The Myth of God Incarnate, London: SCM Press.
King, U. (ed.) (1992) Liberating Women: New Theological Directions, Bristol: Bristol University Theology Department.
Lindbeck, G. (1984) The Nature of Doctrine, London: SPCK.
Loades, A. (1989) `Feminist Theology'''', in D. Ford (ed.) The Modern Theologians, Oxford: Basil Blackwell.
Löwith, K. (1949) Meaning and History, Chicago: University of Chicago Press.
Mackey, J. (1987) Modern Theology: A Sense of Direction, Oxford: Oxford University Press.
Morgan, R. with Barton, J. (1988) Biblical Interpretation, Oxford: Oxford University Press.
Nietzsche, F. (1983) Untimely Meditations, trans. R. J. Hollingdale,
Cambridge: Cambridge University Press.
Nineham, D. (1977a) `Epilogue'''', in J. Hick (ed.) The Myth of God Incarnate, London: SCM Press.
___ (1977b) Explorations in Theology 1, London: SCM Press.
Pompa, L. (1990) Human Nature and Historical Knowledge: Hume, Hegel and Vico, Cambridge: Cambridge University Press.
Popper, K. R. (1963) The Pouerty of Historicism, London: Routledge and Kegan Paul.
Räisänen, H. (1990) Beyond New Testament Theology, London: SCM Press.
Sanders, E. P. (1992) Judaism, Practice and Belief 63BCE-66CE, London: SCM Press.
Sölle, D. (1991) `Liberating our God-Talk'''', in U. King (ed.) Liberating Women: New Theological Directions, Bristol: Bristol University Theology Department.
Troeltsch, E. (1972) The Absoluteness of Christianity and the History of Religions, London: SCM Press.
Van Harvery, A. (1967) The Historian and the Belieuer, London: SCM Press.
Wiles, M. (1974) The Remaking of Christian Doctrine, London: SCM Press.