عقلانیت و معنویت در اسلام
آرشیو
چکیده
متن
استاد دکتر غلامحسین ابراهیمیِ دینانی در سال 1313 در روستای دینان از توابع اصفهان به دنیا آمد و پس از طی مقطع ابتدائی برای تحصیلات علوم دینی به مدرسه علمیه نیماورد در شهر اصفهان وارد شد و دروس مقدمات را در آنجا به پایان رساند، سپس به منظور تکمیل علوم دینی به حوزه علمیه قم وارد شد و مقطع خارج را تا حد اجتهاد گذراند و همزمان فلسفه اسلامی را در محضر استادانی چون علامه طباطبایی فراگرفت.
استاد در سال 1341 تحصیلات دانشگاهی خود را در گرایش فلسفه آغاز کرد و در سال 1355 دکترای خود را در این رشته از دانشگاه تهران دریافت نمود.
ایشان از سال 1355 تا 1362 در دانشگاه فردوسی مشهد و از آن زمان تاکنون با رتبه استادی در گروه فلسفه دانشکده ادبیات دانشگاه تهران در کار خدمت به فرهنگ فلسفیِ این مرزوبوم است.
از ایشان علاوه بر مقالات فراوانی که در مجلاّت گوناگون چاپ شده، این کتابها به چاپ رسیده است:
قواعد کلّی فلسفی در فلسفه اسلامی، وجود رابط و مستقل در فلسفه اسلامی (در سه جلد)، معاد از دیدگاه حکیم مدرّس زنوزی، منطق و معرفت در نظر غزالی، ماجرای فکر فلسفی در جهان اسلام (در سه جلد)، دفتر عقل و آیت عشق (در سه جلد)، شعاع اندیشه و شهود در سهروردی، اسماء و صفات.جنابعالی از عقلانیت و معنویت چه برداشتی دارید؟ این دو مفهوم را چگونه تعریف میکنید؟
سؤال شما ضمن اینکه سؤال خوبی است، کمی زیرکی در آن به چشم میخورد. در آغاز باید روشن شود که وقتی شما در مورد عقلانیت در کنار یا مقابل معنویت سؤال میکنید، منظورتان از عقلانیت چیست؟ آیا خود شما تصویر درستی از معنویت دارید، یا معنای مبهمی را در برابر معنای دیگری گذاشتهاید، که آنهم معنایش چندان روشن نیست؟ به نظرم میآید قبل از ورود به این بحث، این دو واژه را که به کار رفت روشن کنیم. منظور از عقلانیت چیست؟ وقتی میگویید «عقل و عقلانیت» چهچیزی را اراده میکنید؟ و وقتی میگویید «معنویت» چه چیزی را اراده میکنید؟ تا وقتی که به نحو اجمال دستکم معنای این واژهها روشن نشود، بحث از آنها بحث بیهودهای خواهد بود.
درباره عقلانیت معانی و تعریفات مختلفی گفته شده است. شاید برای هیچچیزی این مقدار تعریف مطرح نشده باشد. اشراقیون یک طور تعریف کردهاند، در ادیان یک طور تعریف شده است؛ مثلاً در روایات ما عقل شریعت باطن خوانده شده است؛ این در واقع یکنوع تعریف است. فلاسفه هرکدام بنا به مسلکی که داشتهاند عقل را یک طور معنا کردهاند: بیشتر حکمای ما عقل را موطن کلیّات نامیدهاند؛ عقل نیرویی است که به کلیات نائل میشود. بعضی گفتهاند عقل مدرک روابط ضروری است؛ مثل احکام ریاضی که بین آنها روابط ضروری برقرار است. فرمولهای ریاضی با هم رابطه ضروری دارند؛ وقتی میگویید 2+2 مشخص است که برابر است با 4. رابطه بین 2+2 و تساویشان با 4 مُدْرَکی عقلانی است، یا مثلاً مثلث که مجموع زوایایش با 2 زاویه قائمه برابر است از این قبیل است؛ اینها معانی کلی است. البته عقل هم در مقام نظر، هم در مقام عمل احکامی دارد. اینها با هم فرق دارند، ولی من به جای اینکه این تعریفهای متعددی را که برای عقل گفتهاند و خیلی زیاد هم است ذکر کنم، اجازه دهید در ضمن طرح این سؤال، سؤال دیگری را مطرح کنم تا با طرح آن به هدف نزدیکتر شویم.
من از شما میپرسم که اصلاً عقل را با چه باید تعریف کنیم و تعریفکننده عقل کیست؟ هیچ چارهای در جواب این سؤال نداریم، جز اینکه بگوییم غیرعقل نمیتواند عقل را تعریف کند. هیچوقت عقل از ناحیه غیرعقل قابل تعریف نیست؛ یعنی غیرعقل نمیتواند عقل را تعریف کند. هرکس هم عقل را تعریف کند با لحاظ عقلانی آن راتعریف میکند. تعریف عقل، کاری عقلانی است و برای همین هم تعریف عقل فقط با عقل قابل بیان است. حال آیا تعریفکننده در مقام تعریفشونده قرار میگیرد؛ یعنی تعریف شامل خود تعریفکننده هم میشود یا نه؟ من نتیجهای که میخواهم بگیرم این است که عقل ضمن اینکه خودش را تعریف میکند؛ تعریفی که به وجهی میتواند درست هم باشد و در خیلی جاها نتیجه هم میدهد، مثلاً درک روابط ضروری، تعریف عقل است، درک کلیات تعریف عقل است، اما همیشه عقل فراتر از تعریف خود است، چون تعریف کننده همیشه از تعریف خودش فراتر است. بنابراین عقل با آن معنایی که من از آن صحبت میکنم از همه تعریفهایی که خودش برای خودش کرده فراتر است. من از عقلانیت یک چنین معنایی را میفهمم.
حالا سراغ معنویت میرویم؛ معنویت را هم عقل میفهمد؛ یعنی چه؟ من نمیدانم معنویت چگونه میتواند از دایره عقل بیرون باشد یا خلاف عقل باشد؛ یعنی معنویتی داشته باشیم که خلاف عقل باشد ـ نمیگویم، در چارچوب یکی از تعاریف بگنجد؛ البته ممکن است معنویت در بعضی از این چارچوبها نگنجد و بالاتر باشد ـ حداقل میتوانم بگویم که معنویت نمیتواند برخلاف عقل باشد. آیا معنویتی که ضد عقل است و با عقل تناقض دارد معنویت است؟! بنده چنین معنویتی را نمیشناسم، بنابراین معنویت هم به نوعی باید به عقل نزدیک باشد یا خودِ عقل یا چیزی شبیه عقل باشد، یا دستکم از شئون عقل باشد. اگر معنویت را که کمتر تعریف شده است بخواهند تعریف کنند، معمولاً میگویند چیزی است که مافوق محسوس است، و در امور ظاهری نمیگنجد. تعریفهایی که برای معنویت شده بسیار شبیه آن تعریفهایی است که برای عقل شده است. بنابراین ما معنویت غیرعقلانی نداریم. هر معنویتی نوعی و حدی از عقلانیت در آن هست؛ ما معنویت ضدعقل نداریم.
اگر معنای عقل و معنویت را یکی بدانیم یا یکی را در دیگری مندرج بدانیم، باید خیلی از مطالبی را که عرفا یا متکلمان گفتهاند کنار بگذاریم؛ مثلاً ابنعربی در جایی گفته است «من قال بعلّة فلیس بملّة».
من عقل فلسفی را نگفتم؛ البته بیشتر تعاریفی که برای عقل شده است جنبه فلسفی دارد، امّا عقل از این فراتر است. عقلْ فلسفی است، یا ریاضی، یا علمی، یا سیاسی و عملی، که همه اینها به نوعی فلسفیاند؛ حتی حرفی که ابنعربی میگوید همان را ازروی عقل میزند. اگر عقلی در کار نبود نمیتوانست این حرف را بزند. یکی از نتایج عقل ابنعربی این است که من قال بعلّه فلیس بملّة. میخواهد بگوید عقلی که در چارچوب ارسطویی، منحصر شود با ملّت و شریعت کاملاً همخوان نیست، چون شرایع از چارچوب ارسطویی بالاتراند. این حرف درستی است، بله شریعت عقل دیگری است که همان عقل رحمانی است. این از برکات عقل است که ابنعربی میتواند اینگونه حرف بزند. بله ممکن است بعضی، از برکات عقل استفاده کنند، امّا برخلاف عقل صحبت کنند و این زهی بیانصافی و کفران نعمت است که کسی از برکات عقل استفاده کند و برخلاف آن صحبت کند. امّا آنچه ابنعربی یا هر عارف دیگری گفته است، چهره خاصی از عقل را نشان داده است و اینکه اگر کسی عقل را فقط در علت و معلول خلاصه کند. در جایی متوقف خواهد شد. این کاملاً درست است.
یعنی شما معتقدید در هر جایگاهی که ما بایستیم، در حقیقت در جایگاه عقل قرار گرفتهایم؟
همینطور است. آنچه فقیه یا عارف میگوید خودش نوعی استدلال است. درست است که گاهی در شکل کبرا و صغرا نیست، ولی استدلال در صغرا و کبرا محدود نمیشود. اینکه مثلاً عقل ناتوان است، این خودش یک استدلال قیاسی است. مولانا هم گاهی عقل را نقد میکند، امّا او هم دارد استدلال میکند. اینکه کسی عقلرا درحد شکل یا قالب خاصی محدود بکند وبگوید لیس الاّ، این معنای باطلی است؛ عقل از اینها فراتر است. عقل وقتی خود را تعریف میکند فراتر از تعریف میایستد. همه عرفا اگر عقل را نقد میکنند به عقل خاصی نظر دارند که همان عقل حسابگر، ریاضی، تجربی، فلسفی یا ارسطوییاست؛ یعنی درحد ارسطو متوقفماندنرا درستنمیدانند.بله، کسیکه درحد ارسطو بماند محدود میشود. ازارسطو میشود بالاتررفت. انبیا از ارسطو بالاتر هستند. انبیا هم نمادهای عقل هستند. پیغمبرما عقلکل است؛ روایاتما اینرا میگوید.من حرف غیرشرعی نمیزنم. روایات ما همین را میگوید؛ منتهی در مورد آنها دقت نشده است.
عقل شریعت باطنی است، و همیشه باطن برتر از ظاهر است. اگر روایات میگوید عقل شریعت باطنی است، یعنی بالاتر از شریعت ظاهری است، چون باطن از ظاهر بالاتر است، چون اگر باطن نباشد ظاهر نیست. آیا ظاهر جلوه باطن است یا باطن جلوه ظاهر؟ آیا جلوه بالاتر است یا متجلی؟ قطعا متجلی بالاتر است.
گرایشهای مختلفی در اسلام هست که همواره با یکدیگر در نزاع بودهاند؛ گرایشهای فلسفی، کلامی، فقهی، صوفیانه و... با این تعریف شما از عقلانیت این نزاعها چگونه تبیین میشوند؟ آیا در این صورت این نزاعها بلاموضوع نمیشوند؟
همه گرایشها نزاعهایی داشتهاند. همه این نزاعهای عقلانی است. عرفا هیچوقت ضد عقل نبودهاند. این یک اشتباه تاریخی است که رخ داده است؛ یعنی برخی صوفیان تنبل و خانقاهیان کممایه و بیسواد بهغلط گفتهاند که عرفا ضدعقلند. ما هیچ عارفی که ضدعقل باشد نداریم. از عرفای قرن سوم گرفته تا عرفای معاصر، کسی را نشان بدهند که با عقل سرِ ستیز داشته است؛ منتها اینها از عقل فلسفی بالاتر میرفتند، عقل که فقط عقل فلسفی نیست و فقط در فلسفه خلاصه نمیشود، عقل بالاتر هم میرود. عقل نبوی هم عقل است، انبیا هم عقل دارند، حضرت ختمیمرتبت عقل کل است.
عرفا از عقلی که در یک نحله فلسفی خلاصه میشود انتقاد میکردند، حتی خود فلسفه هم از این نحلههای فلسفی بالاتر و فراتر است. نحلهها فلسفیاند، ولی فلسفه نحلهای نیست. نحلههای فلسفی فلسفیاند، امّا خود فلسفه در یک نحله خلاصه نمیشود. عقل از این نحلهها بالاتر میرود. بدینترتیب این نزاعها که شما گفتید بیموضوع نمیشوند. همه اینها نزاعهایی هستند که عقل با خودش دارد؛ یعنی یک مرتبه از عقل با مرتبه دیگر درگیر است. تمام نزاعهایی که شما ذکر کردید و حتی نزاعهایی که در آینده ممکن است پیش بیاید، همه در محدوده عقل هستند. عقل در مراتب مختلف درگیری دارد، چون عقل مطلق نیست. در عقل مطلق درگیری ندارد. عقل کل و عقل اول هیچ نزاعی ندارد. اگر عقل خالص از اوهام باشد؛ مثل عقل اول با هیچ چیزی درگیری ندارد، چون عقل خالص است. حالا وقتی عقل به حدّ بنیآدم درآمد و تجلیات و ظهورات عقل تنزل کرد و به تعبیر سهروردی، عقل سرخ شد، یعنی عقلی شد که در طبیعت انسانی گرفتار شبهات و تمایلات نفسانی شده و درعالم طبیعت گرفتار شده است، در این صورت محل نزاعها میشود؛ یعنی در وجود انسان میدان فعالیت عقل سرخ عقل آدمی و در وجود آدمی است و وجود آدمی یک مرکزی است که هزاران تمایل و شهوت دارد؛ یعنی عقلی که در چنین جایی فعال است، عقلی است که با شهوات یا با وهم و خیال توأم است یا عقلی است که با منافع زودگذر سروکار دارد. عقل متکلمی که میخواهد یک چیز را اثبات کند با عقل فیلسوفی که حالات دیگری دارددرگیری دارد. عقل عارفی که علاوه بر سلوک فکری سلوک عملی هم کرده، هم سلوک فکری داشته و هم شهوات را زدوده، یعنی یک نوع ریاضت کشیده و عارفِ اهل ریاضت و سلوک است و تمام این تمایلات را در خود سرکوب کرده، خوب معلوم است که از فیلسوف روشنتر است، بنابراین یک عارف با یک فیلسوف درگیری پیدا میکند، برای اینکه فیلسوف ضمن اینکه سلوک عقلی داشته سلوک عاطفی و بدنی نداشته است. این درگیریهایی که شما به آنها اشاره کردید همه آنها نزاع مرتبهای از عقل را با مرتبه دیگر میرساند، ولی سرانجام خود عقل باید در این درگیریها تصمیم بگیرد، البته عقل هرچه بتواند خود را از این گرفتاریهای عاطفی، مادی، شهوانی و نفسانی تنزیه کند و نجات بدهد حکمش صادقتر و دقیقتر خواهد بود.
فیالواقع معنویت جلوهای از آن عقلانیت است.
همینطور است، اگر شوائب و اوهام از عقل زدوده شوند، چنین عقلی به معنویت نزدیک شده است.
چگونه است که کسانی که مروج معنویت هستند از نوعی تقابل میان عقل و معنویت سخن میگویند؟
برای اینکه اشتباه میکنند و دقت نمیکنند. ببینید خود واژه معنویت از معناست؛ اگر معنا نداشته باشیم آیا معنویتی وجود پیدا میکند؟ معنا از معنویت است یا معنویت از معنا؟ معنویت را از معنا میسازیم، یا معنا را از معنویت؟ اگر معنویت از معنا است، پاسخ دهید که معنا با چه نیرویی قابل درک است و موطن آن کجاست؟ معنا در چه عالمی تحقق مییابد؟ موطن معنا عالم عقل است. معنا در عالم عقل حضور دارد.
به نظر میرسد که این دیدگاه شما با آنچه در عالم واقع و در عرصه اندیشه اسلامی اتفاق افتاده متفاوت است.
باید با مبانی عقلی و با میراث معنوی آشنا بود. باید با احکام دین و فلسفه هم آشنا بود. در این صورت متوجه خواهیم شد که در اینجا یک خلطی صورت گرفته است. بسیاری توجه نکردهاند و دراینجا بدآموزی صورت گرفته است، اینکه شما میگوییداختلافاتی وجود دارد، حرف درستی است. اختلافات جدیای هم هست، ولی فکر میکنم که این اختلاف میان غیرعقل با عقل نیست، بلکه میان مراحل و مراتب عقل است. دیدگاه عرفا و دیدگاه فلاسفه هر دو عقلانیاند. عرفا به غیرعقلانیت دعوت نمیکنند. عرفا میگویند در این حد نباید توقف کرد، نمیگویند عقلت را از دست بده. عرفا آدمِ عاقل میخواهند، اصلاً آدم دیوانه که به درد عرفا نمیخورد، به درد بشریت هم نمیخورد، اصلاً آدم دیوانه به شریعت هم مکلَّف نیست؛ چه برسد به معنویت، البته بعضی از جنونها هستند که عین عقلاند. این عقل عقل کسی است که به قول مولانا قماربازی است که بباخت هرچه بودش. این جنون العاشقین است، یا همان عقلاء المجانین. خوب این آدمی است که زده زیر همهچیز، ولی این عین عقلانیت است. همهچیز را باخته، یعنی از همه تعلّقات رها شده است. بله این هم خاصیت عقل است. عقلی که از تعلقات نفسانی، عاطفی و تمایلات اینجهانی رها شود خالصتر است. من این را عین عقل میدانم و این مقتضای روایات و آیات ماست، نه اینکه من این حرف را درآورده باشم. اتفاقا من این نظر را از آیات و روایات الهام گرفتهام. بله، من میگویم عشق عقل نیست، اما عشقْ خالی از عقل نیست. من برای عشق منهای عقل ارزشی قائل نیستم. عشقی که معرفت و شناسایی در آن نباشد، به نظر من معنای درستی ندارد، یک کنش و جاذبه مغناطیسی یا غریزه حیوانی است. عشق واقعی یک کشش تند است. خاصیت عشق آن کشش تند و بیمحابایی است که همه محاسبات پایین و مادون را خرد میکند. اگر در این عشق، آگاهی نباشد چگونه چنین عمل میکند؟ آگاهی طبق عقل و از شئون عقل است. اگر در عشق آگاهی نباشد به حد یک کشش مغناطیسی و جمادی یا به حد یک غریزه حیوانی تنزل پیدا میکند. خردمندیِ مذموم، یعنی محاسبات این جهانی. آن خردمندیای که برخی از اهل معنا از نفی آن سخن میگویند، یعنی اگر در محاسبات ارسطویی خلاصه شوی زیان دارد. بسنده کردن به محاسبات ارسطویی زیان دارد. خردمندیِ ارسطویی با مقامات عاشق ناسازگار است، ولی عشق افلاطونی عشق خوبی است و عشق انبیا هم یک نوع عقلانیت است.
مثلاً چرا حضرت ابراهیم میپذیرد که حضرت اسماعیل را ذبح کند؟ آیا این رفتار با عقلانیت سازگار است؟
بله، معرفتی که ابراهیم از حق تعالی دارد همین عین عقلانیت است. اگر امر خدا نبودوی این کار را نمیکرد، این امر را چه کسی تشخیص میدهد؟ این آگاهی حضرت ابراهیم به این نکته بود که امر خدا خیلی بالاست. این آگاهی از چه طریقی حاصل میشود و با چه نیرویی؟ آگاهی به کجا متعلق است؛ به تمایلات کور؟ عقلانیتی که من از آن صحبت کردم، نه عقل مقولی، که عقلی فوقالمقولة است، ذاتش فوقالمقولة است، ولی در همه مقولات فعال است.
ارزیابی و تبیین شما از تلاشها عالمان پیشین برای رفع تعارض عقل و وحی، یا علم و دین، یا عقل و ایمان چیست؟
به نظر من حکمای اسبقِ ما این مطلب را خیلی خوب فهمیده بودند که اینها با هم قابل جمعاند. همین تلاششان برای اینکه بین دین و عقل و فلسفه جمع کنند بر این اساس معنا پیدا میکند، متأخران منحرف شدند و نتوانستند حرف حکیمانی چون فارابی را بفهمند و دچار اشکالات شدند. اما بزرگان و پیشینیان خوب به این نکته توجه کرده بودند. اگر کسی به این توجه کند و از این دیدگاهی که من میگویم شروع کند خود به خود این تعارض بین عقل و دین برداشته میشود. برای اینکه عقل عِلمی یا عِلمانی یکی از موقفهای عقل است. عقل دینی هم یک موقف دیگری است. شما اگر از بالا نگاه کنید درمییابید که اینها متحدند و تعارضِ آنها تعارضی سطحی است و جدی نیست. شما وقتی در باطن میبینید درمییابید که این دو یکی هستند. اتفاقا تعارض را کسانی میبینند که با ماهیت عقل آشنایی ندارند، یعنی عقل را درست تعریف نمیکنند. کسی که عقل را در عقل عِلمانی خلاصه میکند، عقل علمانیای که عبارت است از تجربه و خطا و آزمایش، یعنی عقل آزمایشگاهی؛ کسی که عقل را فقط آزمایشگاهی و علمانی میداند طبیعتا آن را با عقل وحیانی در تعارض میبیند، چون در آزمایشگاه، عقل وحیانی نمیگنجد و قابل آزمون و خطا نیست. بنابراین این دو با هم نامتعادلاند، ولی اگر کسی بداند که این یک جلوهای از عقل و آن دیگری هم جلوه دیگری از عقل است خودبهخود این تعارض برداشته میشود و هردو به درستی در جای خود قرار میگیرند. هردو عقلاند؛ عقل علمانی به کار تجربه میپردازد، برای اینکه طبیعت را کشف کند. طبیعت از راه آزمایش و خطا و تجربه کشف میشود و عقل وحیانی هم عقل است. و چون در ماوراست، افق وسیعتری دارد. عقل وحیانی همان متعلَّق عقل را از یک افق وسیعتری میبیند، ولی عقل علمانی همان را از افقی تنگتر میبیند؛ افق وسیع و افق تنگ با هم تعارض ندارند، افق تنگ مضمحل در افق وسیع است؛ اینگونه تعارض میان آنها برداشته میشود. تمام این اشکالات برای این است که آن دید را ندارند، یعنی عقل را خیلی منحط کردند، عقل را تنزل دادند، و به تعبیر فرنگیها ریدیوس (Reduce)کردند، یعنی میگویند فقط همین است عقل. خوب وقتی همین شد تعارض پیدا میکند، ولی من افق عقل را وسیع میبینم و افقی را وسیعتر از افق عقل نمیدانم. هیچچیز در عالم، پس از حقتعالی افقش وسیعتر از عقل نیست. بنابراین همهچیز در عقلانیت معنا و جایگاه پیدا میکند. ما به این طریق خیلی از تعارضات را میتوانیم برداریم و اصلاً تعارضی نمیبینیم. تعارض در یک مرتبه است و همیشه مراتب درتعارضاند و با هم فرق دارند. همهچیز از برکات عقل است و هرکدام از مراتب عقل در جای خودش درست است. اختلافات در طریق و مرتبه است، یعنی کسی که از بالا نگاه میکند همهچیز را سرجای درست خود میبیند.
یعنی نیازی به تفکیک حریم و قلمرو عقل و معنا نیست؟
نیازی به این تفکیک نیست، زیرا خود عقل حریم خود را میداند. هنگامی که عقل فرمولی علمی یا ریاضی یا تجربی را به من ارائه میکند، خودش میداند که هرکدام تا کجا برد دارد و وقتی که از وحی یا معنویات صحبت میکند میفهمد که این حوزه به تجربه مربوط نیست، هرچند باز از همان حوزه وسیع و گسترده عقل ناشی میشود. اگر هرکدام حد خود را بداند پا در حریم دیگری نمیگذارد. عقل تجربی فقط در محدوده آزمایشگاه برد دارد. وحی این عقل را در این محدوده تصدیق میکند و میگوید تو از این حد خارج نشو و این درست است. اگر مرتبهای از عقل حریم مرتبههای دیگر را بفهمد دیگر پایش را بیش از حد خود دراز نمیکند، و از گلیم و اقلیم خودش بیرون نمیرود.
در همه ادیان آموزهها و تشریعاتی داریم که لااقل در ظاهر با مدرکات عقل عملی یا نظری نمیسازد. اگر خاستگاه عقل و وحی یکی است چگونه این تعارضها قابل تبییناند؟
شما گرفتار این تعارض شدهاید، برای اینکه اصالت را به عقل تجربی دادهاید. ولی اولاً درباره آیات قرآن ضمن اینکه به حجیت ظاهر سخت باور دارم، معتقدم شما حق ندارید که آنها را در حد تفسیر ظاهری خلاصه کنید و بخشکانید. آیات هزاران معنای باطنی دارند؛ مثلاً سبع سماوات خیلی معنا دارد، و قابل تأویل است. ثانیا در مورد دادهها علم هم باید بفهمیم که تا چه اندازه علمی و قطعی است. مسائل علمی را بایدبررسی کرد. علم تا حد تجربه اعتبار دارد و اگر تعارضی هست راهحل این است که این در یک ساحت معتبر است و آن در ساحت دیگر. من تعارضی نمیبینم شما گرفتار تعارضید، به علت اینکه عقل را آنطور که من معنا میکنم، معنا نمیکنید. بعضی در آزمایشگاه نشستهاند و میگویند عقل همین است که من میگویم، اصحاب آزمایشگاه میگویند، عقلانی همان است که آزمایشگاه تأیید کند و غیر از این، عقلانی نیست و این اشتباه است. آن هم که وحی را فقط در حدّ ظاهر تفسیر میکند و فقط آن ظاهر را وحی میداند، در اشتباه و تعارض میافتد. نه این بر حق است نه آن. نه عالم تجربی حق دارد بگوید که عقل منحصر به این آزمایشگاه است که من میبینم، نه آن عالم دینی حق دارد یک معنویت وسیع و گسترده ابدی را در یک حد ظاهر تفسیر کند و در همان ظاهر بماند. وی در واقع نتوانسته است آیه را تفسیر کند. علمانی و علمزده هم مانند سیداحمد خان هندی یا مفسر مصری طنطاوی در تفسیر آیات ناکام میماند، اینها ذهنهای حسگرا و علمزدهای داشتند و مدام وحی را با این مسائل حسی تفسیر میکردند و دچار تعارض میشدند. چه کسی گفته است که اینگونه تفسیر کنید. یک عقل معنوی داشته باش تا بفهمی که عقل تجربی همه عقل نیست. مفسرانی مثل طنطاوی یا سیداحمدخان پوزیتیویست و تابع علم تجربیاند و همهچیز را در این چارچوب میبینند، یعنی در تعارض گرفتارند. من چنین تعارضی را نمیبینم. عالم وحی بهنظر من خیلی گستردهتر از این حرفها است.
ما بعد از فارابی و بوعلی، در خواجه نصیر شاهد کوششهای فراوانی برای تحکیم عقل و آشتیدادن میان عقل و وحی، و کلام و فلسفه هستیم. ارزیابی شما از نقش و جایگاه خواجه در این قلمرو چیست؟
سؤال خوبی است. خواجه در واقع به ضعف مطالب قبل از خودش پی برده بود و در واقع در پی احیای فارابی و ابنسینا بود. حرفهای فارابی و ابنسینا تا قبل از خواجه خیلی خوب فهمیده نشده بود و اشعریت رواج پیدا کرده بود و در میان متکلّمان بهخصوص در شیعه تا قبل از خواجه ضعفهایی راه یافته بود. خواجه این ضعف را متوجه شد و در واقع میخواست از اسلام دفاع کند و بیشتر مسائل کلامی را با صبغه فلسفی مطرح کرد، یعنی میخواست عقائد را از مجادلات کلامیبرهاند. این کاری که خواجه انجام داد و نیز شرحی که امام فخر رازی بر اشارات نوشت، هردو از رویدادهای مهم در عرصه اندیشه اسلامیاند. هم شرح خواجه و هم شرح فخر رازی دو جریان بسیار مهمیاند که در جهان اسلام اتفاق افتادهاند و این رویارویی یکی از زیباترین چهرههای فرهنگی جهان اسلام است. ما قبل از این دو متکلم، ابنسینا و فارابی را داشتیم. به نظر من این دو خیلی بزرگاند و عقلانیت اسلام را خیلی بهتر فهمیدند. این دو حکیم و حکمایی نظیر اینان فهمیدند که اسلام از عقلانیت دفاع میکند و اسلام یک دین عقلانی است و مخالف عقلانیت نیست. امّا بعد از این دو بزرگ، بهلحاظ تسلط خلافت عباسی کمکم اشعریت رونق گرفت و فلسفه تحتالشعاع قرار گرفت و معتزله هم منقرض شدند. اما بعد از چند قرن دو شرح بر اشارات نوشته میشود. اشارات یکی از زبدهترین و خلاصهترین آثار ابنسینا است. به نظر من در اشارات زبدهترین اندیشههای ابنسینا مطرح شده است، امّا در شرح امام فخر رازی بر اشارات وی به عنوان یک متکلم اشعری تا آنجا که توانسته از بای بسماللّه تا تای تمت تمام توانش را که زیاد هم بوده به کار برده است تا آرای وی را نقض کند. به نظر من فخر رازی یکی از نیرومندترین متکلمان اشعری در تاریخ اسلام است، وی عالم خیلی نیرومندی است که تمام توانش را به کار برد تا حرفهای بوعلی را مخدوش کند و یک جایی ضربهای را وارد کند. این ضربهای است که اشعریت در اوجِ اقتدار خود به عقلانیت فلسفیِ اسلام وارد میکند، ضمن اینکه خلافت هم در مقام عمل به عقلگراییِ اسلامی ضربه زده بود، از نظر فکری هم یکی از نیرومندترین آدمها، یعنی فخر رازی به جان اندیشههای عقلانی افتاد و ضربه زد. خواجه هم تمام توانش را به کار برد تا اندیشههای زهرآلود یک متکلم بزرگ اشعری به نام فخر رازی را خنثی کند. این اوج دو برخورد اشعریت و عقلانیت است و من زیباترین چهره تعارضگونه اشعریت و عقلانیت فلسفی را در تاریخ اسلامی برخورد خواجه نصیر و فخر رازی میدانم، این دو همه حرفها را زدهاند. هرچه اشعریت نیرو داشته در کلمات فخر رازی پیاده شده است. تمام توان اشعریت در اشکالات فخر رازی بر ابنسینا پیاده شده است و تمام توان خواجه نصیر به عنوان یک اندیشمند عقلانیمسلک در نقد دیدگاههای فخر پیاده شده است. این تعارض خوشبختانه در قالب کتاب درسی خوانده میشود. این تعارض زیبایی است بین خواجه نصیر و امام فخر رازی. این دو موضعگیری که یکی دفاع از عقلانیت و درنتیجه فلسفه و دیگری موضعگیری اشعری و متکلمانه امام فخر رازی است، از افتخارات اندیشه اسلامی است. نقد سومی هم باید باشد و داوری کند، البته داوریهایی هم شده است. ولی هنوز هم این دو متفکر باید مورد داوری قرار بگیرند.
بنده این کار خواجه را خیلی ستایش میکنم. ایشان واقعا کمک و خدمتی شایان به عقلانیت کرده و تا حدودی متفکران ما را از ضربههای شدید و خانمانسوز اشعریت نجات داده است. کار خواجه از این نظر ستودنی است. اما از این نظر که خواجه بین کلام و فلسفه خلط کرده است، البته من خرسند نیستم. فلسفه همیشه باید فلسفه باشد، اما خواجه چارهای نداشته، جز اینکه از عقلانیت فلسفی در مقابل ضربههای امام فخر رازی دفاع کند، و این کار هم فقط از عهده خواجه نصیر ساخته بود و وی هم به درستی از عهده آن برآمد. هنوز هم کسی بهتر از خواجه نصیر از ابنسینا دفاع نکرده است. به نظر من دفاعی که خواجه نصیر از ابنسینا کرده، بهترین دفاع در طول تاریخ بوده است. حتی مثلاً ابنرشد در غربِ جهان اسلام در مقام دفاع برآمد؛ منتها وی در مقابل غزالی چندان توفیقی نداشت. به عقلانیت اسلام دو ضربه سهمگین وارد شد. یک ضربه را غزالی وارد کرد که آن کاریترین ضربه بود. به نظر من ضربهای که کتاب تهافت الفلاسفه غزالی بر پیکر عقلانیت اسلامی وارد کرد، در تاریخ چهارده قرن اسلام سابقه ندارد. این کتاب در ایران خیلی مشهور نیست، ولی ضربهای سهمگین بر جهان اسلام وارد کرد، و روح عقلانیت و تفکر عقلانی را در جهان اسلام برای همیشه خشکاند. در قرن ششم ابنرشد در مقام دفاع برمیآید. اشتباه ابنرشد این بود که به جای اینکه از فلسفه دفاع کند و به حرفهای غزالی پاسخ بدهد، به جان افکار ابنسینا افتاد و با یک تیر دو هدف را مورد حمله قرار داد: هم غزالی و هم بوعلی را.
اشتباه ابنرشد این بود که بررسی آن فرصتی دیگر را میطلبد و جایش اینجا نیست. بههمینجهت وی موفق نبود؛ ابنرشد درجهان اسلام، اصلاً توفیق نداشت،یعنی درواقع دفاعش مذبوحانه بود، و بعد از وی همچنان کتاب غزالی در رأس کتابها بود و حتی تا امروز در جهان اسلام پرنفوذ است و سیطره دارد. اما دفاع خواجه از عقلانیت اسلام در برابر فخررازی مؤثر بود. البته وقتی خواجه دربرابر فخر رازی دفاع میکند ضمنا در برابر غزالی هم دفاع میکند، یعنی با یک تیر دو نشانه میزند؛ هم غزالی و هم فخر رازی را. دفاع خواجه بسیاردفاع مؤثری بود وحداقل درکشورما که باآثار خواجه آشنا هستند مؤثر واقع شده؛ اگرچه متأسفانه جهان اسلام با آثار خواجه آشنا نبود و نخواست آشنا شود. اگر جهان اسلام غیر از ایران نیز با آثار خواجه آشنا میشدند وضع آن غیر از این بود که الان میباشد، ولی خواجه نصیر حداقل فکر ایرانی را از اینکه در اشعریت غرق شود، نجات داد. اینتأثیر خواجه درایران بود وآن هم بیاثری آثار ابنرشد درجهان اسلام بود.
آیا این حرف درست است که خواجه این توفیق را داشت، چون شخصیت ایشان خیلی مؤثر بود؛ در حالی که قبل از خواجه هم کسانی مثل معتزله این کار را انجام دادند.
بله، قبل از خواجه معتزله در مقابل اشاعره بودند، اما منقرض شدند و از نظر سیاسی در زمان متوکل قلع و قمع و نابود شدند. و چون موضع فلسفی قویای نداشتند، خیلی توان برابری با اشعریت را نداشتند. خواجه به عنوان یک فیلسوف آمد و روح عقلانیت را در کلام دمید. معتزله حتی اگر باقی میماندند توان خواجه را نداشتند. خواجه از معتزله نیرومندتر بود، چون فیلسوفی بود که فلسفه را درکلام دمید، یعنی کلام را جاندار کرد. ما الان حرفهایی را از معتزله میبینیم که ضعیف است؛ مثلاً نظریه حال وثبوت ممکنات معدومه واعیان ثابته وامثال این اقوال که سخیف هستند وعقلانیت درآنها نیست.
پس شما نقش خواجه را مثبت میدانید؛ امّا آیا خواجه از این راه که واقعا فلسفه را به کمک کلام آورد به اندیشه دینی خدمت کرد؟
بله، ما را از جمود اشعریت نجات داد، اما نمیخواهم بگویم که ما هم باید متکلم باقی بمانیم. خواجه هم نمیخواست شما را متکلم باقی بدارد. خواجه کلام را از سیطره اشعریت نجات داد، این کار وی مثبت بود، اما شما لازم نیست که متکلم باقی بمانید، خواجه راه را بسته نگه نداشت، خواجه کار خودش را کرد و از فلسفه دفاع کرد و حرفهای زهرآلود فخر رازی را خنثی کرد، این کار مثبتی بود که انجام داد، امّا نگفت که شما در کلام متوقف بمانید.
بین کلام و فلسفه چگونه مرز مینهید؟ آیا هرکسی که وارد بحث کلام میشود به نوعی وارد بحث فلسفه نشده است؟ ما وقتی آیات را تفسیر و شرح میکنیم و از حریم نص و ظاهر خارج میشویم، آیا در قلمرو فلسفه پا نگذاشتهایم؟ بعضی میگویند اصطلاح کلام، یعنی سخنگفتن خارج از حریم آیات و روایات، هرچند به عنوان شرح و تفسیر. چگونه میتوانیم بین کلام و فلسفه مرز بگذاریم؟
بسیار سؤال خوبی کردید، اولاً تفاوت بین کلام و فلسفه یک تفاوت روشی است و تفاوت موضوعی نیست. یکی از اشتباهات همین است، چون متکلمان در همان موردی صحبت کنند که فلاسفه درباره آن صحبت میکنند. تفاوت آنها در روش است؛ منتهاروش متکلّم روش جدلی است، یعنی براساس مسلمات و مشهورات به اثبات عقاید میپردازد، ولی فیلسوف هیچوقت در قید مشهورات و مسلمات نیست. شما اگر روش فلسفی داشته باشید، هیچ عیبی ندارد که عقاید اسلامی را هم بررسیِ برهانی کنید؛ کما اینکه ابنسینا و فارابی این کار را کردند، اما اگر متکلم هستید باید به مشهورات و مسلمات تکیه کنید؛ همچون دیگر متکلمان، چه شیعه و چه سنی که بیشتر بر روی مسلمات و مشهورات تکیه میکنند؛ میگویند چون این مطلب را مثلاً مشهور قبول دارند پس درست است، ولی فیلسوف این کار را نمیکند.
یعنی متکلم هم وقتی پایش را از مسلمات و مشهورات بیرون میگذارد فیلسوف میشود؟
اگر در حد مسلمات و مشهورات باقی نماند فیلسوف میشود.
آیا در مسائل و غایات میان فیلسوف و متکلّم فرقی نیست؟
فیلسوف هم خدا برایش مطرح است متکلم هم خدا؛ منتها متکلم متکلمانه و با مشهورات خدا را اثبات میکند، و از تعبدیات خارج نمیشود، ولی فیلسوف آزاد و رها است و به شیوه عقلانی با مسائل روبرو شود.
در عالم اسلام برخی از متکلمان عقلانیترند و برخی کمتر عقلانی. و از طرفی فیلسوفان ما نیز برخی به نوعی موضع دفاعی دارند و در حقیقت متکلّم هستند. حتی برخی برآنند که ما در جهان اسلام فیلسوف به معنای واقعیِ آن نداریم. اگر فیلسوفی داشته باشیم، کسی مثل زکریای رازی است که در قید متون دینی و دادههای وحیانی نبوده و فقط به دادههای عقلانی مقید بود.
بسیار سؤال خوبی است. این مسئله همهجا مطرح شده است و من زیاد میشنوم که ما فقط یک فیلسوف داریم و آن هم زکریای رازی است. این سخن نادرست و نامقبولی است. کسی که بگوید زکریای رازی فیلسوفتر و آزاداندیشتر از ابنسیناست یا نمیداند یا غرض خاصی را دنبال میکند. زکریای رازی فقط از این جهت در نظر این اشخاص فیلسوف است که نبوت را زیرسؤال برده و منکر نبوت شده است. اینها فکر میکنند که فیلسوف آزاد کسی است که دین نداشته باشد. اینها یک پیشفرض دارند وفکر میکنند کسی که دین نداشته باشد فیلسوف است. در حالی که هیچوقت در تعریف فلسفه، دینی بودن یا بیدینبودن دخالت جوهری ندارد. برای فیلسوف، دینداشتن و دیننداشتن مطرح نیست. فیلسوف میتواند دین داشته باشد و میتواند دین نداشته باشد. تنها حرفی که میزنند این است که فیلسوف متدین با پیشفرض پیش میرود، اما واقعیت این است که همه با پیشفرض سراغ فلسفه میروند و هیچکس بدون پیشفرض لب از روی لب برنمیدارد. شما هر سخنی که میگویید یک پیشفرضی دارد، ولی فیلسوف اسلامی به پیشفرض خود آگاه است و هیچوقت در قید پیشفرض باقی نمیماند. او میداند که این، پیشفرضش است، امّا با عقل آزاد سراغ مسئله میرود. وقتی خدا را مطرح میکند، ممکن است به خدا معتقد باشد، ولی وقتی طرح مسأله میکند، این آگاهی را دارد که عقاید قبلیاش نتواند در اندیشه آزادش اثر بگذارد. ابنسینا از همین آدمها است، فارابی از همین آدمها است. اینها آزاد بودند؛ ضمن اینکه پیشفرض داشتند. مسلمان بودند، ولی آگاهی داشتند که این عقیدهشان است و نباید در قید این عقیده به صورت اسیر باقی بمانند. بنابراین زکریای رازی هم پیشفرض داشته و هر فیلسوف لامذهب و بیدینی هم پیشفرض دارد؛ منتها پیشفرضش بیدینی است و با خاستگاه بیدینی بحث میکند و آن دیگری با پیشفرض دینی بحث میکند. هیچکدام هم مضر نیست؛ نه پیشفرض دینی داشتن برای تفکر آزاد مضر است و نه پیشفرض بیدینی؛ البته اگر آگاه باشد، امّا اگر ناآگاه باشد هم پیشفرض دینی مضر است هم پیشفرض بیدینی. اما اگر به پیشفرضهای خود آگاهی داشته باشد و آنها را دخالت ندهد، کاملاً فیلسوفانه عمل کرده است. هم پیشفرض دینی میتواند برای آزادی فلسفه و آگاهی فیلسوف از اندیشهاش مضر باشد و هم پیشفرض بیدینی.
من تا آنجا که با آثار فلاسفه آشنایی دارم؛ بهخصوص فارابی و ابنسینا میدانم که هیچوقت در قید تعصبات نبودند و واقعا آزاد بودند و فیلسوف بودند و آزادانه میاندیشیدند. دلیلش هم ایناست که خودرا بهخطر انداختند. آنها اگر در قید مشهورات بودند و میخواستند ملاحظه بکنند یا از جامعه میترسیدند، دیگر بعضی حرفها را نمیزدند. هم فارابی و هم ابنسینا تکفیر شدند. ابنسینا در مسأله معاد آمد و رسما گفت آن را نمیفهمم و در جایی معاد جسمانی را که از اصول دین است انکار کرد. حتما این فردی آزاداندیش استکه این حرفرا زده است. او تا آنجاکه عقلش میرسد هیچ تعارف نکرده و ملاحظه مردم را هم نکرده است و آنجا هم که نمیفهمیده و شک داشته، ازتردید خود سخن گفته است. این دلیل آن است که در قید ملاحظات نبوده و فیلسوف آزاداندیشی بودهاست.فارابی هم اینکار را کرد. چگونه زکریایرازی که بهقدمایخمسه قائل شده، خیلی فیلسوف است؟! عظمت فکر زکریای رازی در کجا بوده است که این آقایان میگویند ما فقط یک فیلسوف داشتیم؟! زکریای رازی فیلسوف متوسط یا مادون متوسط است. کسی که به پنج قدیم قائل باشد هرگز فیلسوف عقلانیِ کاملی نیست.
بنابراین بنده هیچ باور ندارم که فقط زکریای رازی فیلسوف بوده، بله یکی از فلاسفه اسلامی همان زکریای رازی بوده که دین درستی هم نداشته است و همین دلیل آن است که فلاسفه ما هم میتوانستند دین داشته باشند یا دین نداشته باشند. همین مورد زکریای رازی دلیل آن است که آنان که دین داشتند، نه بر اثر تعصب، که واقعا به دین معتقد بودند. وگرنه ابنسینا هم میتوانست مثل زکریای رازی بشود. وی را نتیجه عقلانیتش به آنجا رسانده است. نتیجه عقلانیت ابنسینا هم او را به اثبات توحید رسانده، البته در معاد جسمانی هم تشکیک کرده یا آن را انکار کرده است. نتیجه عقلانیت فارابی هم این بود که عقل را با وحی همسو دانسته و وحی را هم عقلانی دانسته است و میگوید که فیلسوف از طریق عقلانیتِ خود به عقل فعال متصل است و انبیا از طریق قوه متخیله خود به عقل فعال متصل هستند. اینها دستاوردهای عقلانیت فارابی است وگرنه این حرفها مورد پسند جامعه آن روز نبود، ولی وی شجاعانه حرفش را زده است. اینها ملاحظه نمیکردند و واقعا عقلانیت آزادی داشتند و فیلسوف بودند. مگر فیلسوف آزاد نمیتواند دین داشته باشد؟ معنای حرف شما این است که اگر کسی فیلسوف آزاد باشد نباید دین داشته باشد، خوب این باعث تأسف است. بله فیلسوف آزاد میتواند دین داشته باشد و میتواند دین نداشته باشد، ولی اگر دین هم داشت معنایش این نیست که فیلسوف آزاد نبوده است.
آیا ما فلسفه دینی داریم؟ آیا میتوانیم بگوییم فلسفهها یا دینی (مثلاً اسلامی یا مسیحی) هستند یا غیردینی؟
فلسفه دینی به این معنا که دینْ قیدوبند فلسفه باشد نداریم، امّا فیلسوف دینی به این معنا که در محیط دینی بزرگ میشود و پیشفرضهای دینی دارد، واقعیت درستی است، ولی فیلسوف هیچوقت فکرش مقید نیست، فیلسوفی که فکرش مقید است فیلسوف نیست. و اساسا فکری که آزاد نیست دیگر فکر نیست. اصلاً اگر عقل استقلال نداشته باشد عقل نیست. من در اینجا از فرصت استفاده کنم، این عقل خودبنیادی را که برخی به آن انتقاد میکنند توضیح میدهم. این کلمه «خودبنیاد» فارسی است اگر آن را به عربی ترجمه کنیم معنایش مفهوم و مقبول میشود. اگر خودبنیاد را بخواهید به عربی ترجمه کنید شما چه ترجمه میکنید؟ عقل خودبنیاد، یعنی عقل مستقل؛ آیا شما عقل مستقل را بد میدانید یا خوب؟ عقل خودبنیاد، یعنی عقل مستقل؛ منتهی چون خودبنیاد را در فارسی درست کردند و در مقابل وحی گذاشتند برخی را در اشتباه انداخت. اینکار نادرستی بود. عقل خودبنیاد همان عقل مستقل است که حجت است؛ در برابر عقل غیرمستقل که حجت نیست و معنا ندارد. اصلاً عقل با استقلال توأم است و عقلی که مستقل نیست اصلاً عقل نیست، امّا همین عقل مستقل میتواند وحی را قبول کند و میتواند وحی را بفهمد، و به آن ایمان آورد، این چه عیبی دارد؟
یعنی فیلسوفان مسلمان به تعبیری تجرید بعدالتخلیط میکنند؛ یعنی آنچه را که پیشفرض آنهاست در مقام فلسفهورزی کنار میگذارند. معروف است که مرحوم علامه طباطبایی در درس فلسفه میگفتند، در این مقام، فارغ از آنچه قرآن و سنت میگوید بحث کنید.
بله، ایشان در تفسیرش این را نشان داده است. ایشان بحثهای مختلف را جدا کردهاست؛ مثلاً میگوید: بحث روایی، بحث فلسفی و بحث کلامی. نباید اینها با هم خلط شوند. عقل باید مستقلاً تحلیل کند. کار عقل تحلیلکردن و جدا کردن از هم است.
در زمان ما مرحوم علامه خیلی موفق بود و نه فقط در تفسیرش که در درسش هم همیشه این طور بود. ایشان هیچوقت آقایان و شاگردان را محدود نمیکرد. یکی از خصوصیات ایشان این بود که همیشه مسائل را از هم جدا میکرد. شعر را با فلسفه خلط نمیکرد، کلام را با فلسفه خلط نمیکرد و تفسیر را با فلسفه خلط نمیکرد.
آیا میتوان گفت که متکلم پیشفرضی دارد که هرگز از آن رهایی نمییابد؟
بله متکلّم همیشه مقید است. میتوانیم بگوییم که متکلم مطلب موردنظر خود را به هر قیمتی میخواهد اثبات کند. این حرف از متکلّم بزرگ، غزالی است که در یکی از کتابهایش میگوید: در مقابل خصم اگر لازم شد دروغ بگویی دروغ بگو. وی که متکلّم و فقیه است این فتوا را صادر کرده است. او میخواهد حرفش را به هر قیمتی به کرسی بنشاند. فیلسوف هرگز اینکار نمیکند.
خود غزالی میگوید که متکلمان بیدینترین آدمها هستند.
آنوقت که عارف شد این حرف را زد، وی حالات مختلفی داشته و مراحل مختلفی را از سرگذرانده است.
چهره واقعی غزالی کدام است؟
غزالی در پایان عمر به عرفان روی میآورد، امّا او متکلّم به تمام معنا است. اساسا برای این کار او را ساخته بودند، امّا به نظرم در اواخر عمر، راهش را عوض کرد.
آیا با تفسیری که شما از عقلانیت و معنویت کردید، میتوان این دو را به دین خاصی مقید و محدود دانست؟ آیا عقلانیت و معنویت اموری دینی هستند یا فرادینی؟
فرادینی هستند و در هر دینی میتوانند وجود و حضور داشته باشند، امّا برخی از ادیان و به طور مشخص، اسلام در این جهت کاملتر و غنیتر هستند، میشود عقلانیت و معنویت را در یک دین، کاملتر یافت.
آیا دراین صورت میتوان گفت که ادیان مختلف تجلیات مختلفی از عقلانیت و معنویت هستند؟
بله، ولی من عقلانیت را در همه ادیان پررنگ نمیبینم. بعضی از ادیان با عقلانیت خیلی سروکار ندارند. اما در هر حال این عقل است که میتواند بفهمد که این معنویت یا عقلانیت در بعضی از ادیان قویتر است یا نه. اگر عقلانیت نباشد شما چگونه میتوانستید بفهمید که مثلاً معنویت اسلام از معنویت بودایی بیشتر است و چگونه میتوانستی این ادعا را داشته باشی؟ و اگر ادعا میکردی با چه مدرکی ادعای خود را ثابت میکردی؟ آنکه میگوید معنویت اسلام یا معنویت بودایی بالاتر است، باید ملاک عقلانی و عقلپسند به دست دهد، اگر ملاک ندهد بیهوده سخن میگوید.
آیا معنویت نوعی شهودِ قلبی و درونی نیست؟ پس چگونه آن را مظهر و مرتبهای از عقلانیت میدانید؟
همین که شما حکم میکنی که قلب من بهتر فهمیده است این را از کجا میفهمی؟ همینکه داوری میکنی که وصول من به حقیقت بیشتر است این را از کجا فهمیدهای؟
آیا عرفان و تصوف دو اصطلاحند و دو مصداق دارند، یا اینکه با هم مترادفند و به واقعیتی یکسان، اما هرکدام به حیثیتی خاص از آن اشاره دارند؟
در گذشته این تفکیک نبود. عرفان به معنای شناخت است و معنای لغوی آن با معنای اصطلاحیاش متناسب است. چرا تصوف را به کار بردند؟ اولین صوفی که بود؟ صوفیان نخستین یا صوف میپوشیدند یا از اصحاب صفه بودند یا .... اینها مباحث لغوی است، امّا در آغاز خیلی اختلاف حقیقی و عمیقی وجود نداشت؛ صوفی عارف هم بود، به عارف صوفی هم میگفتند. ولی به مرور زمان، صرفنظر از مناقشات لفظی، در عمل، بیشتر آنان که به رسوم و خانقاه پایبند بودند و رسوم معین و آداب معنای را بیشتر، معمول میداشتند به آنها صوفی گفتند. در جوهره، من خیلی میان این دو تفاوتی نمیبینم، اما حالا این تفاوت در تاریخ دیده میشود که بیشتر به افراد خانقاهی با مراسم خاص صوفی میگویند و کسی که خیلی در قیدوبند آداب خانقاه و طریقت خاصی نباشد عارف است.
آیا میتوان گفت که هدف عارف سلوک الیاللّه است و این همان آخرین مرحله تصوف است؟
باید برای این ادعا ملاکی ارائه کرد. عرفان، یعنی شناخت و یکی از معانی صوفی هم این است که من صافاه اللّه، یعنی کسی که از کدورات و جهل تصفیه شده است. به هر معناکه بگویید ملاک میخواهد. بهچه دلیل میگوییم آخرین مقام عرفانی تصوف است؟
ظاهرا بعد از صفویه میان تصوف و عرفان تفکیک صورت گرفته است. در حوزههای علمیه، معمولاً کسانی را که مقبولیتی دارند به عنوان عارف معرفی میکنند و بقیه را با عنوان صوفی نفی و طرد میکنند.
بله، در واقع همانطور که من عرض کردم در راه و آیین خیلی تفاوت وجود ندارد، ولی به آنان که بیشتر اهلرسوم هستند صوفی میگویند تا زمان ملاصدرا هم این دو را یکی میدانستهاند.
آیا عرفان نظری همان فلسفه با رویکردی متفاوت نیست؟
هیچ نظری بدون عمل نمیتواند باشد، وگرنه نمیتواند نظر و دیدگاه عقلانی باشد و هیچ عملی هم نمیتواند بدون نظر و اندیشه باشد. پس تقسیم عرفان به عملی و نظری چندان موجّه نیست. فلسفه عرفان نیست و عرفان هم فلسفه نیست، بلکه فراتر از فلسفه است. عارف هم اهل نظر است و هم اهل عمل و در آنجا که اهل نظر است فیلسوف است، البته رنگ و بوی فلسفی گاهی کم و زیاد میشود. در آثار سید حیدر و ابنعربی اصطلاحات فلسفی فراوانی به چشم میخورد، حتی تعبیر «فلسفه اسلامی» را ابنعربی در فتوحات برای اولینبار به کار برده است.
تا چه اندازه تصوف در جهان اسلام، معنویت اسلام را نمایندگی میکند؟
تصوّف شکلی از اشکال معنویت است، ولی معنویت از این فراتر است. گاهی بین شکل و مضمون خلط میشود و گاهی فقط شکل باقی ماند.
آیا میتوان گفت که متصوفه نمایندگان طریقتیِ معنویت اسلامی هستند؟
بله، ولی طریقت هم در اینها منحصر نیست.
ربط و نسبت مناسک ظاهریِ دین با معنویت آن چیست؟
مناسک ظاهری میتواند توأم بامحتوا و معنویت باشد، هرچند میتواند ازمعنویت تهی باشد. امیرالمؤمنین همهمین مناسکرا انجام میداد، امّا بامحتوای عمیق معنویِآن.
دیدگاه شما در قبال متفکران و متکلّمان جدید در دنیای غرب بهویژه درمیان پروتستانها چیست؟ کسانی مثل آلستون، هیک، سوینبرن و پلانتینگا تا چه حد موفق بودهاند؟
اینان متألهان و متفکران بزرگیاند و به نفع مسیحیت کارهای زیادی انجام دادهاند، ولی به نظر من آنها بیشتر در پی تأمین مطلوبهای دینی و مسیحیِ خود بودهاند، زیرا مسیحیت در برابر عقلانیت جدید به شدّت آسیبپذیر نشان داد و اینها کوشیدند بر این بحران به نفع مسیحیت فائق آیند، امّا حکما و عرفای ما قرنها پیش از این راههای بالاتری را پیمودهاند. با آثار و دیدگاههای ابنسینا و عرفای ما بهتر میتوان دین را تفسیر کرد و از آموزههای دینی دفاع کرد. جاذبه اینها بسیار بیشتر است. بسیاری از عقلانیترین حرفها را عرفای ما گفتهاند. اگر اینها یک دوره آثار عینالقضات را میخواندند میفهمیدند که وی حرفهای مهمتری زده است. باید با فرهنگ و سیر اندیشه عقلانیِ اسلام آشنا بود. فقط خواندن فقه و اصول یا فقط خواندن اسفار کفایت نمیکند. در فرهنگ عقلانیِ اسلام کوششهای بیشتری شده است که ما با آنها آشنا نیستیم. من معتقدم که اگر کسی مثنوی را خوب بفهمد، دیگر نیازمند پلانتینگا نیست. الان اروپاییها بیشتر از ما مثنوی را میخوانند. دیگرانی هم در میان خودمان هستند که از وقتی بیشتر و عمیقتر به مثنوی پرداختهاند حرفهای غربیها را کنار گذاشتهاند.
ارزیابی شما از وضعیت کنونی اندیشه و تعلیمات اسلامی و اولویتهای آن چیست؟
الان فضای فکر دینی حتی در حوزههای علمیه ما غربزده است. بیش از همه برخی از طلاّب حتی در میان مخالفان فرهنگ و اندیشه غرب، غربزده هستند. برخی، متألهان ما را کافر میدانستند، امّا متألهان غربی را مؤمن و قابل احترام تلقی میکنند. چرا ما آثار سهروردی، شرح سهروردی و قطبالدین شیرازی را نمیخوانیم، امّا آثار پلانتینگا را بهخوبی و به وفور میخوانیم. حوزه علمیه با آثار سهروردی آشنا نیستند. آثار خودمان راهم وقتی بهسراغشان میرویمکه غربیها بهآنها اقبالی نشاندهند. باز این هم خوباست که با اقبال و توصیه غربیها سراغ آثار خودمان برویم. اولویت اندیشه اسلامی و آموزشهایدینی آشنایی عمیق باآثار برجسته وفاخر فرهنگعقلانیِ اسلاماست. سیطره اخباریگری و قشریگری مهمترین خطری است که اندیشه دینی را تهدید میکند.
استاد در سال 1341 تحصیلات دانشگاهی خود را در گرایش فلسفه آغاز کرد و در سال 1355 دکترای خود را در این رشته از دانشگاه تهران دریافت نمود.
ایشان از سال 1355 تا 1362 در دانشگاه فردوسی مشهد و از آن زمان تاکنون با رتبه استادی در گروه فلسفه دانشکده ادبیات دانشگاه تهران در کار خدمت به فرهنگ فلسفیِ این مرزوبوم است.
از ایشان علاوه بر مقالات فراوانی که در مجلاّت گوناگون چاپ شده، این کتابها به چاپ رسیده است:
قواعد کلّی فلسفی در فلسفه اسلامی، وجود رابط و مستقل در فلسفه اسلامی (در سه جلد)، معاد از دیدگاه حکیم مدرّس زنوزی، منطق و معرفت در نظر غزالی، ماجرای فکر فلسفی در جهان اسلام (در سه جلد)، دفتر عقل و آیت عشق (در سه جلد)، شعاع اندیشه و شهود در سهروردی، اسماء و صفات.جنابعالی از عقلانیت و معنویت چه برداشتی دارید؟ این دو مفهوم را چگونه تعریف میکنید؟
سؤال شما ضمن اینکه سؤال خوبی است، کمی زیرکی در آن به چشم میخورد. در آغاز باید روشن شود که وقتی شما در مورد عقلانیت در کنار یا مقابل معنویت سؤال میکنید، منظورتان از عقلانیت چیست؟ آیا خود شما تصویر درستی از معنویت دارید، یا معنای مبهمی را در برابر معنای دیگری گذاشتهاید، که آنهم معنایش چندان روشن نیست؟ به نظرم میآید قبل از ورود به این بحث، این دو واژه را که به کار رفت روشن کنیم. منظور از عقلانیت چیست؟ وقتی میگویید «عقل و عقلانیت» چهچیزی را اراده میکنید؟ و وقتی میگویید «معنویت» چه چیزی را اراده میکنید؟ تا وقتی که به نحو اجمال دستکم معنای این واژهها روشن نشود، بحث از آنها بحث بیهودهای خواهد بود.
درباره عقلانیت معانی و تعریفات مختلفی گفته شده است. شاید برای هیچچیزی این مقدار تعریف مطرح نشده باشد. اشراقیون یک طور تعریف کردهاند، در ادیان یک طور تعریف شده است؛ مثلاً در روایات ما عقل شریعت باطن خوانده شده است؛ این در واقع یکنوع تعریف است. فلاسفه هرکدام بنا به مسلکی که داشتهاند عقل را یک طور معنا کردهاند: بیشتر حکمای ما عقل را موطن کلیّات نامیدهاند؛ عقل نیرویی است که به کلیات نائل میشود. بعضی گفتهاند عقل مدرک روابط ضروری است؛ مثل احکام ریاضی که بین آنها روابط ضروری برقرار است. فرمولهای ریاضی با هم رابطه ضروری دارند؛ وقتی میگویید 2+2 مشخص است که برابر است با 4. رابطه بین 2+2 و تساویشان با 4 مُدْرَکی عقلانی است، یا مثلاً مثلث که مجموع زوایایش با 2 زاویه قائمه برابر است از این قبیل است؛ اینها معانی کلی است. البته عقل هم در مقام نظر، هم در مقام عمل احکامی دارد. اینها با هم فرق دارند، ولی من به جای اینکه این تعریفهای متعددی را که برای عقل گفتهاند و خیلی زیاد هم است ذکر کنم، اجازه دهید در ضمن طرح این سؤال، سؤال دیگری را مطرح کنم تا با طرح آن به هدف نزدیکتر شویم.
من از شما میپرسم که اصلاً عقل را با چه باید تعریف کنیم و تعریفکننده عقل کیست؟ هیچ چارهای در جواب این سؤال نداریم، جز اینکه بگوییم غیرعقل نمیتواند عقل را تعریف کند. هیچوقت عقل از ناحیه غیرعقل قابل تعریف نیست؛ یعنی غیرعقل نمیتواند عقل را تعریف کند. هرکس هم عقل را تعریف کند با لحاظ عقلانی آن راتعریف میکند. تعریف عقل، کاری عقلانی است و برای همین هم تعریف عقل فقط با عقل قابل بیان است. حال آیا تعریفکننده در مقام تعریفشونده قرار میگیرد؛ یعنی تعریف شامل خود تعریفکننده هم میشود یا نه؟ من نتیجهای که میخواهم بگیرم این است که عقل ضمن اینکه خودش را تعریف میکند؛ تعریفی که به وجهی میتواند درست هم باشد و در خیلی جاها نتیجه هم میدهد، مثلاً درک روابط ضروری، تعریف عقل است، درک کلیات تعریف عقل است، اما همیشه عقل فراتر از تعریف خود است، چون تعریف کننده همیشه از تعریف خودش فراتر است. بنابراین عقل با آن معنایی که من از آن صحبت میکنم از همه تعریفهایی که خودش برای خودش کرده فراتر است. من از عقلانیت یک چنین معنایی را میفهمم.
حالا سراغ معنویت میرویم؛ معنویت را هم عقل میفهمد؛ یعنی چه؟ من نمیدانم معنویت چگونه میتواند از دایره عقل بیرون باشد یا خلاف عقل باشد؛ یعنی معنویتی داشته باشیم که خلاف عقل باشد ـ نمیگویم، در چارچوب یکی از تعاریف بگنجد؛ البته ممکن است معنویت در بعضی از این چارچوبها نگنجد و بالاتر باشد ـ حداقل میتوانم بگویم که معنویت نمیتواند برخلاف عقل باشد. آیا معنویتی که ضد عقل است و با عقل تناقض دارد معنویت است؟! بنده چنین معنویتی را نمیشناسم، بنابراین معنویت هم به نوعی باید به عقل نزدیک باشد یا خودِ عقل یا چیزی شبیه عقل باشد، یا دستکم از شئون عقل باشد. اگر معنویت را که کمتر تعریف شده است بخواهند تعریف کنند، معمولاً میگویند چیزی است که مافوق محسوس است، و در امور ظاهری نمیگنجد. تعریفهایی که برای معنویت شده بسیار شبیه آن تعریفهایی است که برای عقل شده است. بنابراین ما معنویت غیرعقلانی نداریم. هر معنویتی نوعی و حدی از عقلانیت در آن هست؛ ما معنویت ضدعقل نداریم.
اگر معنای عقل و معنویت را یکی بدانیم یا یکی را در دیگری مندرج بدانیم، باید خیلی از مطالبی را که عرفا یا متکلمان گفتهاند کنار بگذاریم؛ مثلاً ابنعربی در جایی گفته است «من قال بعلّة فلیس بملّة».
من عقل فلسفی را نگفتم؛ البته بیشتر تعاریفی که برای عقل شده است جنبه فلسفی دارد، امّا عقل از این فراتر است. عقلْ فلسفی است، یا ریاضی، یا علمی، یا سیاسی و عملی، که همه اینها به نوعی فلسفیاند؛ حتی حرفی که ابنعربی میگوید همان را ازروی عقل میزند. اگر عقلی در کار نبود نمیتوانست این حرف را بزند. یکی از نتایج عقل ابنعربی این است که من قال بعلّه فلیس بملّة. میخواهد بگوید عقلی که در چارچوب ارسطویی، منحصر شود با ملّت و شریعت کاملاً همخوان نیست، چون شرایع از چارچوب ارسطویی بالاتراند. این حرف درستی است، بله شریعت عقل دیگری است که همان عقل رحمانی است. این از برکات عقل است که ابنعربی میتواند اینگونه حرف بزند. بله ممکن است بعضی، از برکات عقل استفاده کنند، امّا برخلاف عقل صحبت کنند و این زهی بیانصافی و کفران نعمت است که کسی از برکات عقل استفاده کند و برخلاف آن صحبت کند. امّا آنچه ابنعربی یا هر عارف دیگری گفته است، چهره خاصی از عقل را نشان داده است و اینکه اگر کسی عقل را فقط در علت و معلول خلاصه کند. در جایی متوقف خواهد شد. این کاملاً درست است.
یعنی شما معتقدید در هر جایگاهی که ما بایستیم، در حقیقت در جایگاه عقل قرار گرفتهایم؟
همینطور است. آنچه فقیه یا عارف میگوید خودش نوعی استدلال است. درست است که گاهی در شکل کبرا و صغرا نیست، ولی استدلال در صغرا و کبرا محدود نمیشود. اینکه مثلاً عقل ناتوان است، این خودش یک استدلال قیاسی است. مولانا هم گاهی عقل را نقد میکند، امّا او هم دارد استدلال میکند. اینکه کسی عقلرا درحد شکل یا قالب خاصی محدود بکند وبگوید لیس الاّ، این معنای باطلی است؛ عقل از اینها فراتر است. عقل وقتی خود را تعریف میکند فراتر از تعریف میایستد. همه عرفا اگر عقل را نقد میکنند به عقل خاصی نظر دارند که همان عقل حسابگر، ریاضی، تجربی، فلسفی یا ارسطوییاست؛ یعنی درحد ارسطو متوقفماندنرا درستنمیدانند.بله، کسیکه درحد ارسطو بماند محدود میشود. ازارسطو میشود بالاتررفت. انبیا از ارسطو بالاتر هستند. انبیا هم نمادهای عقل هستند. پیغمبرما عقلکل است؛ روایاتما اینرا میگوید.من حرف غیرشرعی نمیزنم. روایات ما همین را میگوید؛ منتهی در مورد آنها دقت نشده است.
عقل شریعت باطنی است، و همیشه باطن برتر از ظاهر است. اگر روایات میگوید عقل شریعت باطنی است، یعنی بالاتر از شریعت ظاهری است، چون باطن از ظاهر بالاتر است، چون اگر باطن نباشد ظاهر نیست. آیا ظاهر جلوه باطن است یا باطن جلوه ظاهر؟ آیا جلوه بالاتر است یا متجلی؟ قطعا متجلی بالاتر است.
گرایشهای مختلفی در اسلام هست که همواره با یکدیگر در نزاع بودهاند؛ گرایشهای فلسفی، کلامی، فقهی، صوفیانه و... با این تعریف شما از عقلانیت این نزاعها چگونه تبیین میشوند؟ آیا در این صورت این نزاعها بلاموضوع نمیشوند؟
همه گرایشها نزاعهایی داشتهاند. همه این نزاعهای عقلانی است. عرفا هیچوقت ضد عقل نبودهاند. این یک اشتباه تاریخی است که رخ داده است؛ یعنی برخی صوفیان تنبل و خانقاهیان کممایه و بیسواد بهغلط گفتهاند که عرفا ضدعقلند. ما هیچ عارفی که ضدعقل باشد نداریم. از عرفای قرن سوم گرفته تا عرفای معاصر، کسی را نشان بدهند که با عقل سرِ ستیز داشته است؛ منتها اینها از عقل فلسفی بالاتر میرفتند، عقل که فقط عقل فلسفی نیست و فقط در فلسفه خلاصه نمیشود، عقل بالاتر هم میرود. عقل نبوی هم عقل است، انبیا هم عقل دارند، حضرت ختمیمرتبت عقل کل است.
عرفا از عقلی که در یک نحله فلسفی خلاصه میشود انتقاد میکردند، حتی خود فلسفه هم از این نحلههای فلسفی بالاتر و فراتر است. نحلهها فلسفیاند، ولی فلسفه نحلهای نیست. نحلههای فلسفی فلسفیاند، امّا خود فلسفه در یک نحله خلاصه نمیشود. عقل از این نحلهها بالاتر میرود. بدینترتیب این نزاعها که شما گفتید بیموضوع نمیشوند. همه اینها نزاعهایی هستند که عقل با خودش دارد؛ یعنی یک مرتبه از عقل با مرتبه دیگر درگیر است. تمام نزاعهایی که شما ذکر کردید و حتی نزاعهایی که در آینده ممکن است پیش بیاید، همه در محدوده عقل هستند. عقل در مراتب مختلف درگیری دارد، چون عقل مطلق نیست. در عقل مطلق درگیری ندارد. عقل کل و عقل اول هیچ نزاعی ندارد. اگر عقل خالص از اوهام باشد؛ مثل عقل اول با هیچ چیزی درگیری ندارد، چون عقل خالص است. حالا وقتی عقل به حدّ بنیآدم درآمد و تجلیات و ظهورات عقل تنزل کرد و به تعبیر سهروردی، عقل سرخ شد، یعنی عقلی شد که در طبیعت انسانی گرفتار شبهات و تمایلات نفسانی شده و درعالم طبیعت گرفتار شده است، در این صورت محل نزاعها میشود؛ یعنی در وجود انسان میدان فعالیت عقل سرخ عقل آدمی و در وجود آدمی است و وجود آدمی یک مرکزی است که هزاران تمایل و شهوت دارد؛ یعنی عقلی که در چنین جایی فعال است، عقلی است که با شهوات یا با وهم و خیال توأم است یا عقلی است که با منافع زودگذر سروکار دارد. عقل متکلمی که میخواهد یک چیز را اثبات کند با عقل فیلسوفی که حالات دیگری دارددرگیری دارد. عقل عارفی که علاوه بر سلوک فکری سلوک عملی هم کرده، هم سلوک فکری داشته و هم شهوات را زدوده، یعنی یک نوع ریاضت کشیده و عارفِ اهل ریاضت و سلوک است و تمام این تمایلات را در خود سرکوب کرده، خوب معلوم است که از فیلسوف روشنتر است، بنابراین یک عارف با یک فیلسوف درگیری پیدا میکند، برای اینکه فیلسوف ضمن اینکه سلوک عقلی داشته سلوک عاطفی و بدنی نداشته است. این درگیریهایی که شما به آنها اشاره کردید همه آنها نزاع مرتبهای از عقل را با مرتبه دیگر میرساند، ولی سرانجام خود عقل باید در این درگیریها تصمیم بگیرد، البته عقل هرچه بتواند خود را از این گرفتاریهای عاطفی، مادی، شهوانی و نفسانی تنزیه کند و نجات بدهد حکمش صادقتر و دقیقتر خواهد بود.
فیالواقع معنویت جلوهای از آن عقلانیت است.
همینطور است، اگر شوائب و اوهام از عقل زدوده شوند، چنین عقلی به معنویت نزدیک شده است.
چگونه است که کسانی که مروج معنویت هستند از نوعی تقابل میان عقل و معنویت سخن میگویند؟
برای اینکه اشتباه میکنند و دقت نمیکنند. ببینید خود واژه معنویت از معناست؛ اگر معنا نداشته باشیم آیا معنویتی وجود پیدا میکند؟ معنا از معنویت است یا معنویت از معنا؟ معنویت را از معنا میسازیم، یا معنا را از معنویت؟ اگر معنویت از معنا است، پاسخ دهید که معنا با چه نیرویی قابل درک است و موطن آن کجاست؟ معنا در چه عالمی تحقق مییابد؟ موطن معنا عالم عقل است. معنا در عالم عقل حضور دارد.
به نظر میرسد که این دیدگاه شما با آنچه در عالم واقع و در عرصه اندیشه اسلامی اتفاق افتاده متفاوت است.
باید با مبانی عقلی و با میراث معنوی آشنا بود. باید با احکام دین و فلسفه هم آشنا بود. در این صورت متوجه خواهیم شد که در اینجا یک خلطی صورت گرفته است. بسیاری توجه نکردهاند و دراینجا بدآموزی صورت گرفته است، اینکه شما میگوییداختلافاتی وجود دارد، حرف درستی است. اختلافات جدیای هم هست، ولی فکر میکنم که این اختلاف میان غیرعقل با عقل نیست، بلکه میان مراحل و مراتب عقل است. دیدگاه عرفا و دیدگاه فلاسفه هر دو عقلانیاند. عرفا به غیرعقلانیت دعوت نمیکنند. عرفا میگویند در این حد نباید توقف کرد، نمیگویند عقلت را از دست بده. عرفا آدمِ عاقل میخواهند، اصلاً آدم دیوانه که به درد عرفا نمیخورد، به درد بشریت هم نمیخورد، اصلاً آدم دیوانه به شریعت هم مکلَّف نیست؛ چه برسد به معنویت، البته بعضی از جنونها هستند که عین عقلاند. این عقل عقل کسی است که به قول مولانا قماربازی است که بباخت هرچه بودش. این جنون العاشقین است، یا همان عقلاء المجانین. خوب این آدمی است که زده زیر همهچیز، ولی این عین عقلانیت است. همهچیز را باخته، یعنی از همه تعلّقات رها شده است. بله این هم خاصیت عقل است. عقلی که از تعلقات نفسانی، عاطفی و تمایلات اینجهانی رها شود خالصتر است. من این را عین عقل میدانم و این مقتضای روایات و آیات ماست، نه اینکه من این حرف را درآورده باشم. اتفاقا من این نظر را از آیات و روایات الهام گرفتهام. بله، من میگویم عشق عقل نیست، اما عشقْ خالی از عقل نیست. من برای عشق منهای عقل ارزشی قائل نیستم. عشقی که معرفت و شناسایی در آن نباشد، به نظر من معنای درستی ندارد، یک کنش و جاذبه مغناطیسی یا غریزه حیوانی است. عشق واقعی یک کشش تند است. خاصیت عشق آن کشش تند و بیمحابایی است که همه محاسبات پایین و مادون را خرد میکند. اگر در این عشق، آگاهی نباشد چگونه چنین عمل میکند؟ آگاهی طبق عقل و از شئون عقل است. اگر در عشق آگاهی نباشد به حد یک کشش مغناطیسی و جمادی یا به حد یک غریزه حیوانی تنزل پیدا میکند. خردمندیِ مذموم، یعنی محاسبات این جهانی. آن خردمندیای که برخی از اهل معنا از نفی آن سخن میگویند، یعنی اگر در محاسبات ارسطویی خلاصه شوی زیان دارد. بسنده کردن به محاسبات ارسطویی زیان دارد. خردمندیِ ارسطویی با مقامات عاشق ناسازگار است، ولی عشق افلاطونی عشق خوبی است و عشق انبیا هم یک نوع عقلانیت است.
مثلاً چرا حضرت ابراهیم میپذیرد که حضرت اسماعیل را ذبح کند؟ آیا این رفتار با عقلانیت سازگار است؟
بله، معرفتی که ابراهیم از حق تعالی دارد همین عین عقلانیت است. اگر امر خدا نبودوی این کار را نمیکرد، این امر را چه کسی تشخیص میدهد؟ این آگاهی حضرت ابراهیم به این نکته بود که امر خدا خیلی بالاست. این آگاهی از چه طریقی حاصل میشود و با چه نیرویی؟ آگاهی به کجا متعلق است؛ به تمایلات کور؟ عقلانیتی که من از آن صحبت کردم، نه عقل مقولی، که عقلی فوقالمقولة است، ذاتش فوقالمقولة است، ولی در همه مقولات فعال است.
ارزیابی و تبیین شما از تلاشها عالمان پیشین برای رفع تعارض عقل و وحی، یا علم و دین، یا عقل و ایمان چیست؟
به نظر من حکمای اسبقِ ما این مطلب را خیلی خوب فهمیده بودند که اینها با هم قابل جمعاند. همین تلاششان برای اینکه بین دین و عقل و فلسفه جمع کنند بر این اساس معنا پیدا میکند، متأخران منحرف شدند و نتوانستند حرف حکیمانی چون فارابی را بفهمند و دچار اشکالات شدند. اما بزرگان و پیشینیان خوب به این نکته توجه کرده بودند. اگر کسی به این توجه کند و از این دیدگاهی که من میگویم شروع کند خود به خود این تعارض بین عقل و دین برداشته میشود. برای اینکه عقل عِلمی یا عِلمانی یکی از موقفهای عقل است. عقل دینی هم یک موقف دیگری است. شما اگر از بالا نگاه کنید درمییابید که اینها متحدند و تعارضِ آنها تعارضی سطحی است و جدی نیست. شما وقتی در باطن میبینید درمییابید که این دو یکی هستند. اتفاقا تعارض را کسانی میبینند که با ماهیت عقل آشنایی ندارند، یعنی عقل را درست تعریف نمیکنند. کسی که عقل را در عقل عِلمانی خلاصه میکند، عقل علمانیای که عبارت است از تجربه و خطا و آزمایش، یعنی عقل آزمایشگاهی؛ کسی که عقل را فقط آزمایشگاهی و علمانی میداند طبیعتا آن را با عقل وحیانی در تعارض میبیند، چون در آزمایشگاه، عقل وحیانی نمیگنجد و قابل آزمون و خطا نیست. بنابراین این دو با هم نامتعادلاند، ولی اگر کسی بداند که این یک جلوهای از عقل و آن دیگری هم جلوه دیگری از عقل است خودبهخود این تعارض برداشته میشود و هردو به درستی در جای خود قرار میگیرند. هردو عقلاند؛ عقل علمانی به کار تجربه میپردازد، برای اینکه طبیعت را کشف کند. طبیعت از راه آزمایش و خطا و تجربه کشف میشود و عقل وحیانی هم عقل است. و چون در ماوراست، افق وسیعتری دارد. عقل وحیانی همان متعلَّق عقل را از یک افق وسیعتری میبیند، ولی عقل علمانی همان را از افقی تنگتر میبیند؛ افق وسیع و افق تنگ با هم تعارض ندارند، افق تنگ مضمحل در افق وسیع است؛ اینگونه تعارض میان آنها برداشته میشود. تمام این اشکالات برای این است که آن دید را ندارند، یعنی عقل را خیلی منحط کردند، عقل را تنزل دادند، و به تعبیر فرنگیها ریدیوس (Reduce)کردند، یعنی میگویند فقط همین است عقل. خوب وقتی همین شد تعارض پیدا میکند، ولی من افق عقل را وسیع میبینم و افقی را وسیعتر از افق عقل نمیدانم. هیچچیز در عالم، پس از حقتعالی افقش وسیعتر از عقل نیست. بنابراین همهچیز در عقلانیت معنا و جایگاه پیدا میکند. ما به این طریق خیلی از تعارضات را میتوانیم برداریم و اصلاً تعارضی نمیبینیم. تعارض در یک مرتبه است و همیشه مراتب درتعارضاند و با هم فرق دارند. همهچیز از برکات عقل است و هرکدام از مراتب عقل در جای خودش درست است. اختلافات در طریق و مرتبه است، یعنی کسی که از بالا نگاه میکند همهچیز را سرجای درست خود میبیند.
یعنی نیازی به تفکیک حریم و قلمرو عقل و معنا نیست؟
نیازی به این تفکیک نیست، زیرا خود عقل حریم خود را میداند. هنگامی که عقل فرمولی علمی یا ریاضی یا تجربی را به من ارائه میکند، خودش میداند که هرکدام تا کجا برد دارد و وقتی که از وحی یا معنویات صحبت میکند میفهمد که این حوزه به تجربه مربوط نیست، هرچند باز از همان حوزه وسیع و گسترده عقل ناشی میشود. اگر هرکدام حد خود را بداند پا در حریم دیگری نمیگذارد. عقل تجربی فقط در محدوده آزمایشگاه برد دارد. وحی این عقل را در این محدوده تصدیق میکند و میگوید تو از این حد خارج نشو و این درست است. اگر مرتبهای از عقل حریم مرتبههای دیگر را بفهمد دیگر پایش را بیش از حد خود دراز نمیکند، و از گلیم و اقلیم خودش بیرون نمیرود.
در همه ادیان آموزهها و تشریعاتی داریم که لااقل در ظاهر با مدرکات عقل عملی یا نظری نمیسازد. اگر خاستگاه عقل و وحی یکی است چگونه این تعارضها قابل تبییناند؟
شما گرفتار این تعارض شدهاید، برای اینکه اصالت را به عقل تجربی دادهاید. ولی اولاً درباره آیات قرآن ضمن اینکه به حجیت ظاهر سخت باور دارم، معتقدم شما حق ندارید که آنها را در حد تفسیر ظاهری خلاصه کنید و بخشکانید. آیات هزاران معنای باطنی دارند؛ مثلاً سبع سماوات خیلی معنا دارد، و قابل تأویل است. ثانیا در مورد دادهها علم هم باید بفهمیم که تا چه اندازه علمی و قطعی است. مسائل علمی را بایدبررسی کرد. علم تا حد تجربه اعتبار دارد و اگر تعارضی هست راهحل این است که این در یک ساحت معتبر است و آن در ساحت دیگر. من تعارضی نمیبینم شما گرفتار تعارضید، به علت اینکه عقل را آنطور که من معنا میکنم، معنا نمیکنید. بعضی در آزمایشگاه نشستهاند و میگویند عقل همین است که من میگویم، اصحاب آزمایشگاه میگویند، عقلانی همان است که آزمایشگاه تأیید کند و غیر از این، عقلانی نیست و این اشتباه است. آن هم که وحی را فقط در حدّ ظاهر تفسیر میکند و فقط آن ظاهر را وحی میداند، در اشتباه و تعارض میافتد. نه این بر حق است نه آن. نه عالم تجربی حق دارد بگوید که عقل منحصر به این آزمایشگاه است که من میبینم، نه آن عالم دینی حق دارد یک معنویت وسیع و گسترده ابدی را در یک حد ظاهر تفسیر کند و در همان ظاهر بماند. وی در واقع نتوانسته است آیه را تفسیر کند. علمانی و علمزده هم مانند سیداحمد خان هندی یا مفسر مصری طنطاوی در تفسیر آیات ناکام میماند، اینها ذهنهای حسگرا و علمزدهای داشتند و مدام وحی را با این مسائل حسی تفسیر میکردند و دچار تعارض میشدند. چه کسی گفته است که اینگونه تفسیر کنید. یک عقل معنوی داشته باش تا بفهمی که عقل تجربی همه عقل نیست. مفسرانی مثل طنطاوی یا سیداحمدخان پوزیتیویست و تابع علم تجربیاند و همهچیز را در این چارچوب میبینند، یعنی در تعارض گرفتارند. من چنین تعارضی را نمیبینم. عالم وحی بهنظر من خیلی گستردهتر از این حرفها است.
ما بعد از فارابی و بوعلی، در خواجه نصیر شاهد کوششهای فراوانی برای تحکیم عقل و آشتیدادن میان عقل و وحی، و کلام و فلسفه هستیم. ارزیابی شما از نقش و جایگاه خواجه در این قلمرو چیست؟
سؤال خوبی است. خواجه در واقع به ضعف مطالب قبل از خودش پی برده بود و در واقع در پی احیای فارابی و ابنسینا بود. حرفهای فارابی و ابنسینا تا قبل از خواجه خیلی خوب فهمیده نشده بود و اشعریت رواج پیدا کرده بود و در میان متکلّمان بهخصوص در شیعه تا قبل از خواجه ضعفهایی راه یافته بود. خواجه این ضعف را متوجه شد و در واقع میخواست از اسلام دفاع کند و بیشتر مسائل کلامی را با صبغه فلسفی مطرح کرد، یعنی میخواست عقائد را از مجادلات کلامیبرهاند. این کاری که خواجه انجام داد و نیز شرحی که امام فخر رازی بر اشارات نوشت، هردو از رویدادهای مهم در عرصه اندیشه اسلامیاند. هم شرح خواجه و هم شرح فخر رازی دو جریان بسیار مهمیاند که در جهان اسلام اتفاق افتادهاند و این رویارویی یکی از زیباترین چهرههای فرهنگی جهان اسلام است. ما قبل از این دو متکلم، ابنسینا و فارابی را داشتیم. به نظر من این دو خیلی بزرگاند و عقلانیت اسلام را خیلی بهتر فهمیدند. این دو حکیم و حکمایی نظیر اینان فهمیدند که اسلام از عقلانیت دفاع میکند و اسلام یک دین عقلانی است و مخالف عقلانیت نیست. امّا بعد از این دو بزرگ، بهلحاظ تسلط خلافت عباسی کمکم اشعریت رونق گرفت و فلسفه تحتالشعاع قرار گرفت و معتزله هم منقرض شدند. اما بعد از چند قرن دو شرح بر اشارات نوشته میشود. اشارات یکی از زبدهترین و خلاصهترین آثار ابنسینا است. به نظر من در اشارات زبدهترین اندیشههای ابنسینا مطرح شده است، امّا در شرح امام فخر رازی بر اشارات وی به عنوان یک متکلم اشعری تا آنجا که توانسته از بای بسماللّه تا تای تمت تمام توانش را که زیاد هم بوده به کار برده است تا آرای وی را نقض کند. به نظر من فخر رازی یکی از نیرومندترین متکلمان اشعری در تاریخ اسلام است، وی عالم خیلی نیرومندی است که تمام توانش را به کار برد تا حرفهای بوعلی را مخدوش کند و یک جایی ضربهای را وارد کند. این ضربهای است که اشعریت در اوجِ اقتدار خود به عقلانیت فلسفیِ اسلام وارد میکند، ضمن اینکه خلافت هم در مقام عمل به عقلگراییِ اسلامی ضربه زده بود، از نظر فکری هم یکی از نیرومندترین آدمها، یعنی فخر رازی به جان اندیشههای عقلانی افتاد و ضربه زد. خواجه هم تمام توانش را به کار برد تا اندیشههای زهرآلود یک متکلم بزرگ اشعری به نام فخر رازی را خنثی کند. این اوج دو برخورد اشعریت و عقلانیت است و من زیباترین چهره تعارضگونه اشعریت و عقلانیت فلسفی را در تاریخ اسلامی برخورد خواجه نصیر و فخر رازی میدانم، این دو همه حرفها را زدهاند. هرچه اشعریت نیرو داشته در کلمات فخر رازی پیاده شده است. تمام توان اشعریت در اشکالات فخر رازی بر ابنسینا پیاده شده است و تمام توان خواجه نصیر به عنوان یک اندیشمند عقلانیمسلک در نقد دیدگاههای فخر پیاده شده است. این تعارض خوشبختانه در قالب کتاب درسی خوانده میشود. این تعارض زیبایی است بین خواجه نصیر و امام فخر رازی. این دو موضعگیری که یکی دفاع از عقلانیت و درنتیجه فلسفه و دیگری موضعگیری اشعری و متکلمانه امام فخر رازی است، از افتخارات اندیشه اسلامی است. نقد سومی هم باید باشد و داوری کند، البته داوریهایی هم شده است. ولی هنوز هم این دو متفکر باید مورد داوری قرار بگیرند.
بنده این کار خواجه را خیلی ستایش میکنم. ایشان واقعا کمک و خدمتی شایان به عقلانیت کرده و تا حدودی متفکران ما را از ضربههای شدید و خانمانسوز اشعریت نجات داده است. کار خواجه از این نظر ستودنی است. اما از این نظر که خواجه بین کلام و فلسفه خلط کرده است، البته من خرسند نیستم. فلسفه همیشه باید فلسفه باشد، اما خواجه چارهای نداشته، جز اینکه از عقلانیت فلسفی در مقابل ضربههای امام فخر رازی دفاع کند، و این کار هم فقط از عهده خواجه نصیر ساخته بود و وی هم به درستی از عهده آن برآمد. هنوز هم کسی بهتر از خواجه نصیر از ابنسینا دفاع نکرده است. به نظر من دفاعی که خواجه نصیر از ابنسینا کرده، بهترین دفاع در طول تاریخ بوده است. حتی مثلاً ابنرشد در غربِ جهان اسلام در مقام دفاع برآمد؛ منتها وی در مقابل غزالی چندان توفیقی نداشت. به عقلانیت اسلام دو ضربه سهمگین وارد شد. یک ضربه را غزالی وارد کرد که آن کاریترین ضربه بود. به نظر من ضربهای که کتاب تهافت الفلاسفه غزالی بر پیکر عقلانیت اسلامی وارد کرد، در تاریخ چهارده قرن اسلام سابقه ندارد. این کتاب در ایران خیلی مشهور نیست، ولی ضربهای سهمگین بر جهان اسلام وارد کرد، و روح عقلانیت و تفکر عقلانی را در جهان اسلام برای همیشه خشکاند. در قرن ششم ابنرشد در مقام دفاع برمیآید. اشتباه ابنرشد این بود که به جای اینکه از فلسفه دفاع کند و به حرفهای غزالی پاسخ بدهد، به جان افکار ابنسینا افتاد و با یک تیر دو هدف را مورد حمله قرار داد: هم غزالی و هم بوعلی را.
اشتباه ابنرشد این بود که بررسی آن فرصتی دیگر را میطلبد و جایش اینجا نیست. بههمینجهت وی موفق نبود؛ ابنرشد درجهان اسلام، اصلاً توفیق نداشت،یعنی درواقع دفاعش مذبوحانه بود، و بعد از وی همچنان کتاب غزالی در رأس کتابها بود و حتی تا امروز در جهان اسلام پرنفوذ است و سیطره دارد. اما دفاع خواجه از عقلانیت اسلام در برابر فخررازی مؤثر بود. البته وقتی خواجه دربرابر فخر رازی دفاع میکند ضمنا در برابر غزالی هم دفاع میکند، یعنی با یک تیر دو نشانه میزند؛ هم غزالی و هم فخر رازی را. دفاع خواجه بسیاردفاع مؤثری بود وحداقل درکشورما که باآثار خواجه آشنا هستند مؤثر واقع شده؛ اگرچه متأسفانه جهان اسلام با آثار خواجه آشنا نبود و نخواست آشنا شود. اگر جهان اسلام غیر از ایران نیز با آثار خواجه آشنا میشدند وضع آن غیر از این بود که الان میباشد، ولی خواجه نصیر حداقل فکر ایرانی را از اینکه در اشعریت غرق شود، نجات داد. اینتأثیر خواجه درایران بود وآن هم بیاثری آثار ابنرشد درجهان اسلام بود.
آیا این حرف درست است که خواجه این توفیق را داشت، چون شخصیت ایشان خیلی مؤثر بود؛ در حالی که قبل از خواجه هم کسانی مثل معتزله این کار را انجام دادند.
بله، قبل از خواجه معتزله در مقابل اشاعره بودند، اما منقرض شدند و از نظر سیاسی در زمان متوکل قلع و قمع و نابود شدند. و چون موضع فلسفی قویای نداشتند، خیلی توان برابری با اشعریت را نداشتند. خواجه به عنوان یک فیلسوف آمد و روح عقلانیت را در کلام دمید. معتزله حتی اگر باقی میماندند توان خواجه را نداشتند. خواجه از معتزله نیرومندتر بود، چون فیلسوفی بود که فلسفه را درکلام دمید، یعنی کلام را جاندار کرد. ما الان حرفهایی را از معتزله میبینیم که ضعیف است؛ مثلاً نظریه حال وثبوت ممکنات معدومه واعیان ثابته وامثال این اقوال که سخیف هستند وعقلانیت درآنها نیست.
پس شما نقش خواجه را مثبت میدانید؛ امّا آیا خواجه از این راه که واقعا فلسفه را به کمک کلام آورد به اندیشه دینی خدمت کرد؟
بله، ما را از جمود اشعریت نجات داد، اما نمیخواهم بگویم که ما هم باید متکلم باقی بمانیم. خواجه هم نمیخواست شما را متکلم باقی بدارد. خواجه کلام را از سیطره اشعریت نجات داد، این کار وی مثبت بود، اما شما لازم نیست که متکلم باقی بمانید، خواجه راه را بسته نگه نداشت، خواجه کار خودش را کرد و از فلسفه دفاع کرد و حرفهای زهرآلود فخر رازی را خنثی کرد، این کار مثبتی بود که انجام داد، امّا نگفت که شما در کلام متوقف بمانید.
بین کلام و فلسفه چگونه مرز مینهید؟ آیا هرکسی که وارد بحث کلام میشود به نوعی وارد بحث فلسفه نشده است؟ ما وقتی آیات را تفسیر و شرح میکنیم و از حریم نص و ظاهر خارج میشویم، آیا در قلمرو فلسفه پا نگذاشتهایم؟ بعضی میگویند اصطلاح کلام، یعنی سخنگفتن خارج از حریم آیات و روایات، هرچند به عنوان شرح و تفسیر. چگونه میتوانیم بین کلام و فلسفه مرز بگذاریم؟
بسیار سؤال خوبی کردید، اولاً تفاوت بین کلام و فلسفه یک تفاوت روشی است و تفاوت موضوعی نیست. یکی از اشتباهات همین است، چون متکلمان در همان موردی صحبت کنند که فلاسفه درباره آن صحبت میکنند. تفاوت آنها در روش است؛ منتهاروش متکلّم روش جدلی است، یعنی براساس مسلمات و مشهورات به اثبات عقاید میپردازد، ولی فیلسوف هیچوقت در قید مشهورات و مسلمات نیست. شما اگر روش فلسفی داشته باشید، هیچ عیبی ندارد که عقاید اسلامی را هم بررسیِ برهانی کنید؛ کما اینکه ابنسینا و فارابی این کار را کردند، اما اگر متکلم هستید باید به مشهورات و مسلمات تکیه کنید؛ همچون دیگر متکلمان، چه شیعه و چه سنی که بیشتر بر روی مسلمات و مشهورات تکیه میکنند؛ میگویند چون این مطلب را مثلاً مشهور قبول دارند پس درست است، ولی فیلسوف این کار را نمیکند.
یعنی متکلم هم وقتی پایش را از مسلمات و مشهورات بیرون میگذارد فیلسوف میشود؟
اگر در حد مسلمات و مشهورات باقی نماند فیلسوف میشود.
آیا در مسائل و غایات میان فیلسوف و متکلّم فرقی نیست؟
فیلسوف هم خدا برایش مطرح است متکلم هم خدا؛ منتها متکلم متکلمانه و با مشهورات خدا را اثبات میکند، و از تعبدیات خارج نمیشود، ولی فیلسوف آزاد و رها است و به شیوه عقلانی با مسائل روبرو شود.
در عالم اسلام برخی از متکلمان عقلانیترند و برخی کمتر عقلانی. و از طرفی فیلسوفان ما نیز برخی به نوعی موضع دفاعی دارند و در حقیقت متکلّم هستند. حتی برخی برآنند که ما در جهان اسلام فیلسوف به معنای واقعیِ آن نداریم. اگر فیلسوفی داشته باشیم، کسی مثل زکریای رازی است که در قید متون دینی و دادههای وحیانی نبوده و فقط به دادههای عقلانی مقید بود.
بسیار سؤال خوبی است. این مسئله همهجا مطرح شده است و من زیاد میشنوم که ما فقط یک فیلسوف داریم و آن هم زکریای رازی است. این سخن نادرست و نامقبولی است. کسی که بگوید زکریای رازی فیلسوفتر و آزاداندیشتر از ابنسیناست یا نمیداند یا غرض خاصی را دنبال میکند. زکریای رازی فقط از این جهت در نظر این اشخاص فیلسوف است که نبوت را زیرسؤال برده و منکر نبوت شده است. اینها فکر میکنند که فیلسوف آزاد کسی است که دین نداشته باشد. اینها یک پیشفرض دارند وفکر میکنند کسی که دین نداشته باشد فیلسوف است. در حالی که هیچوقت در تعریف فلسفه، دینی بودن یا بیدینبودن دخالت جوهری ندارد. برای فیلسوف، دینداشتن و دیننداشتن مطرح نیست. فیلسوف میتواند دین داشته باشد و میتواند دین نداشته باشد. تنها حرفی که میزنند این است که فیلسوف متدین با پیشفرض پیش میرود، اما واقعیت این است که همه با پیشفرض سراغ فلسفه میروند و هیچکس بدون پیشفرض لب از روی لب برنمیدارد. شما هر سخنی که میگویید یک پیشفرضی دارد، ولی فیلسوف اسلامی به پیشفرض خود آگاه است و هیچوقت در قید پیشفرض باقی نمیماند. او میداند که این، پیشفرضش است، امّا با عقل آزاد سراغ مسئله میرود. وقتی خدا را مطرح میکند، ممکن است به خدا معتقد باشد، ولی وقتی طرح مسأله میکند، این آگاهی را دارد که عقاید قبلیاش نتواند در اندیشه آزادش اثر بگذارد. ابنسینا از همین آدمها است، فارابی از همین آدمها است. اینها آزاد بودند؛ ضمن اینکه پیشفرض داشتند. مسلمان بودند، ولی آگاهی داشتند که این عقیدهشان است و نباید در قید این عقیده به صورت اسیر باقی بمانند. بنابراین زکریای رازی هم پیشفرض داشته و هر فیلسوف لامذهب و بیدینی هم پیشفرض دارد؛ منتها پیشفرضش بیدینی است و با خاستگاه بیدینی بحث میکند و آن دیگری با پیشفرض دینی بحث میکند. هیچکدام هم مضر نیست؛ نه پیشفرض دینی داشتن برای تفکر آزاد مضر است و نه پیشفرض بیدینی؛ البته اگر آگاه باشد، امّا اگر ناآگاه باشد هم پیشفرض دینی مضر است هم پیشفرض بیدینی. اما اگر به پیشفرضهای خود آگاهی داشته باشد و آنها را دخالت ندهد، کاملاً فیلسوفانه عمل کرده است. هم پیشفرض دینی میتواند برای آزادی فلسفه و آگاهی فیلسوف از اندیشهاش مضر باشد و هم پیشفرض بیدینی.
من تا آنجا که با آثار فلاسفه آشنایی دارم؛ بهخصوص فارابی و ابنسینا میدانم که هیچوقت در قید تعصبات نبودند و واقعا آزاد بودند و فیلسوف بودند و آزادانه میاندیشیدند. دلیلش هم ایناست که خودرا بهخطر انداختند. آنها اگر در قید مشهورات بودند و میخواستند ملاحظه بکنند یا از جامعه میترسیدند، دیگر بعضی حرفها را نمیزدند. هم فارابی و هم ابنسینا تکفیر شدند. ابنسینا در مسأله معاد آمد و رسما گفت آن را نمیفهمم و در جایی معاد جسمانی را که از اصول دین است انکار کرد. حتما این فردی آزاداندیش استکه این حرفرا زده است. او تا آنجاکه عقلش میرسد هیچ تعارف نکرده و ملاحظه مردم را هم نکرده است و آنجا هم که نمیفهمیده و شک داشته، ازتردید خود سخن گفته است. این دلیل آن است که در قید ملاحظات نبوده و فیلسوف آزاداندیشی بودهاست.فارابی هم اینکار را کرد. چگونه زکریایرازی که بهقدمایخمسه قائل شده، خیلی فیلسوف است؟! عظمت فکر زکریای رازی در کجا بوده است که این آقایان میگویند ما فقط یک فیلسوف داشتیم؟! زکریای رازی فیلسوف متوسط یا مادون متوسط است. کسی که به پنج قدیم قائل باشد هرگز فیلسوف عقلانیِ کاملی نیست.
بنابراین بنده هیچ باور ندارم که فقط زکریای رازی فیلسوف بوده، بله یکی از فلاسفه اسلامی همان زکریای رازی بوده که دین درستی هم نداشته است و همین دلیل آن است که فلاسفه ما هم میتوانستند دین داشته باشند یا دین نداشته باشند. همین مورد زکریای رازی دلیل آن است که آنان که دین داشتند، نه بر اثر تعصب، که واقعا به دین معتقد بودند. وگرنه ابنسینا هم میتوانست مثل زکریای رازی بشود. وی را نتیجه عقلانیتش به آنجا رسانده است. نتیجه عقلانیت ابنسینا هم او را به اثبات توحید رسانده، البته در معاد جسمانی هم تشکیک کرده یا آن را انکار کرده است. نتیجه عقلانیت فارابی هم این بود که عقل را با وحی همسو دانسته و وحی را هم عقلانی دانسته است و میگوید که فیلسوف از طریق عقلانیتِ خود به عقل فعال متصل است و انبیا از طریق قوه متخیله خود به عقل فعال متصل هستند. اینها دستاوردهای عقلانیت فارابی است وگرنه این حرفها مورد پسند جامعه آن روز نبود، ولی وی شجاعانه حرفش را زده است. اینها ملاحظه نمیکردند و واقعا عقلانیت آزادی داشتند و فیلسوف بودند. مگر فیلسوف آزاد نمیتواند دین داشته باشد؟ معنای حرف شما این است که اگر کسی فیلسوف آزاد باشد نباید دین داشته باشد، خوب این باعث تأسف است. بله فیلسوف آزاد میتواند دین داشته باشد و میتواند دین نداشته باشد، ولی اگر دین هم داشت معنایش این نیست که فیلسوف آزاد نبوده است.
آیا ما فلسفه دینی داریم؟ آیا میتوانیم بگوییم فلسفهها یا دینی (مثلاً اسلامی یا مسیحی) هستند یا غیردینی؟
فلسفه دینی به این معنا که دینْ قیدوبند فلسفه باشد نداریم، امّا فیلسوف دینی به این معنا که در محیط دینی بزرگ میشود و پیشفرضهای دینی دارد، واقعیت درستی است، ولی فیلسوف هیچوقت فکرش مقید نیست، فیلسوفی که فکرش مقید است فیلسوف نیست. و اساسا فکری که آزاد نیست دیگر فکر نیست. اصلاً اگر عقل استقلال نداشته باشد عقل نیست. من در اینجا از فرصت استفاده کنم، این عقل خودبنیادی را که برخی به آن انتقاد میکنند توضیح میدهم. این کلمه «خودبنیاد» فارسی است اگر آن را به عربی ترجمه کنیم معنایش مفهوم و مقبول میشود. اگر خودبنیاد را بخواهید به عربی ترجمه کنید شما چه ترجمه میکنید؟ عقل خودبنیاد، یعنی عقل مستقل؛ آیا شما عقل مستقل را بد میدانید یا خوب؟ عقل خودبنیاد، یعنی عقل مستقل؛ منتهی چون خودبنیاد را در فارسی درست کردند و در مقابل وحی گذاشتند برخی را در اشتباه انداخت. اینکار نادرستی بود. عقل خودبنیاد همان عقل مستقل است که حجت است؛ در برابر عقل غیرمستقل که حجت نیست و معنا ندارد. اصلاً عقل با استقلال توأم است و عقلی که مستقل نیست اصلاً عقل نیست، امّا همین عقل مستقل میتواند وحی را قبول کند و میتواند وحی را بفهمد، و به آن ایمان آورد، این چه عیبی دارد؟
یعنی فیلسوفان مسلمان به تعبیری تجرید بعدالتخلیط میکنند؛ یعنی آنچه را که پیشفرض آنهاست در مقام فلسفهورزی کنار میگذارند. معروف است که مرحوم علامه طباطبایی در درس فلسفه میگفتند، در این مقام، فارغ از آنچه قرآن و سنت میگوید بحث کنید.
بله، ایشان در تفسیرش این را نشان داده است. ایشان بحثهای مختلف را جدا کردهاست؛ مثلاً میگوید: بحث روایی، بحث فلسفی و بحث کلامی. نباید اینها با هم خلط شوند. عقل باید مستقلاً تحلیل کند. کار عقل تحلیلکردن و جدا کردن از هم است.
در زمان ما مرحوم علامه خیلی موفق بود و نه فقط در تفسیرش که در درسش هم همیشه این طور بود. ایشان هیچوقت آقایان و شاگردان را محدود نمیکرد. یکی از خصوصیات ایشان این بود که همیشه مسائل را از هم جدا میکرد. شعر را با فلسفه خلط نمیکرد، کلام را با فلسفه خلط نمیکرد و تفسیر را با فلسفه خلط نمیکرد.
آیا میتوان گفت که متکلم پیشفرضی دارد که هرگز از آن رهایی نمییابد؟
بله متکلّم همیشه مقید است. میتوانیم بگوییم که متکلم مطلب موردنظر خود را به هر قیمتی میخواهد اثبات کند. این حرف از متکلّم بزرگ، غزالی است که در یکی از کتابهایش میگوید: در مقابل خصم اگر لازم شد دروغ بگویی دروغ بگو. وی که متکلّم و فقیه است این فتوا را صادر کرده است. او میخواهد حرفش را به هر قیمتی به کرسی بنشاند. فیلسوف هرگز اینکار نمیکند.
خود غزالی میگوید که متکلمان بیدینترین آدمها هستند.
آنوقت که عارف شد این حرف را زد، وی حالات مختلفی داشته و مراحل مختلفی را از سرگذرانده است.
چهره واقعی غزالی کدام است؟
غزالی در پایان عمر به عرفان روی میآورد، امّا او متکلّم به تمام معنا است. اساسا برای این کار او را ساخته بودند، امّا به نظرم در اواخر عمر، راهش را عوض کرد.
آیا با تفسیری که شما از عقلانیت و معنویت کردید، میتوان این دو را به دین خاصی مقید و محدود دانست؟ آیا عقلانیت و معنویت اموری دینی هستند یا فرادینی؟
فرادینی هستند و در هر دینی میتوانند وجود و حضور داشته باشند، امّا برخی از ادیان و به طور مشخص، اسلام در این جهت کاملتر و غنیتر هستند، میشود عقلانیت و معنویت را در یک دین، کاملتر یافت.
آیا دراین صورت میتوان گفت که ادیان مختلف تجلیات مختلفی از عقلانیت و معنویت هستند؟
بله، ولی من عقلانیت را در همه ادیان پررنگ نمیبینم. بعضی از ادیان با عقلانیت خیلی سروکار ندارند. اما در هر حال این عقل است که میتواند بفهمد که این معنویت یا عقلانیت در بعضی از ادیان قویتر است یا نه. اگر عقلانیت نباشد شما چگونه میتوانستید بفهمید که مثلاً معنویت اسلام از معنویت بودایی بیشتر است و چگونه میتوانستی این ادعا را داشته باشی؟ و اگر ادعا میکردی با چه مدرکی ادعای خود را ثابت میکردی؟ آنکه میگوید معنویت اسلام یا معنویت بودایی بالاتر است، باید ملاک عقلانی و عقلپسند به دست دهد، اگر ملاک ندهد بیهوده سخن میگوید.
آیا معنویت نوعی شهودِ قلبی و درونی نیست؟ پس چگونه آن را مظهر و مرتبهای از عقلانیت میدانید؟
همین که شما حکم میکنی که قلب من بهتر فهمیده است این را از کجا میفهمی؟ همینکه داوری میکنی که وصول من به حقیقت بیشتر است این را از کجا فهمیدهای؟
آیا عرفان و تصوف دو اصطلاحند و دو مصداق دارند، یا اینکه با هم مترادفند و به واقعیتی یکسان، اما هرکدام به حیثیتی خاص از آن اشاره دارند؟
در گذشته این تفکیک نبود. عرفان به معنای شناخت است و معنای لغوی آن با معنای اصطلاحیاش متناسب است. چرا تصوف را به کار بردند؟ اولین صوفی که بود؟ صوفیان نخستین یا صوف میپوشیدند یا از اصحاب صفه بودند یا .... اینها مباحث لغوی است، امّا در آغاز خیلی اختلاف حقیقی و عمیقی وجود نداشت؛ صوفی عارف هم بود، به عارف صوفی هم میگفتند. ولی به مرور زمان، صرفنظر از مناقشات لفظی، در عمل، بیشتر آنان که به رسوم و خانقاه پایبند بودند و رسوم معین و آداب معنای را بیشتر، معمول میداشتند به آنها صوفی گفتند. در جوهره، من خیلی میان این دو تفاوتی نمیبینم، اما حالا این تفاوت در تاریخ دیده میشود که بیشتر به افراد خانقاهی با مراسم خاص صوفی میگویند و کسی که خیلی در قیدوبند آداب خانقاه و طریقت خاصی نباشد عارف است.
آیا میتوان گفت که هدف عارف سلوک الیاللّه است و این همان آخرین مرحله تصوف است؟
باید برای این ادعا ملاکی ارائه کرد. عرفان، یعنی شناخت و یکی از معانی صوفی هم این است که من صافاه اللّه، یعنی کسی که از کدورات و جهل تصفیه شده است. به هر معناکه بگویید ملاک میخواهد. بهچه دلیل میگوییم آخرین مقام عرفانی تصوف است؟
ظاهرا بعد از صفویه میان تصوف و عرفان تفکیک صورت گرفته است. در حوزههای علمیه، معمولاً کسانی را که مقبولیتی دارند به عنوان عارف معرفی میکنند و بقیه را با عنوان صوفی نفی و طرد میکنند.
بله، در واقع همانطور که من عرض کردم در راه و آیین خیلی تفاوت وجود ندارد، ولی به آنان که بیشتر اهلرسوم هستند صوفی میگویند تا زمان ملاصدرا هم این دو را یکی میدانستهاند.
آیا عرفان نظری همان فلسفه با رویکردی متفاوت نیست؟
هیچ نظری بدون عمل نمیتواند باشد، وگرنه نمیتواند نظر و دیدگاه عقلانی باشد و هیچ عملی هم نمیتواند بدون نظر و اندیشه باشد. پس تقسیم عرفان به عملی و نظری چندان موجّه نیست. فلسفه عرفان نیست و عرفان هم فلسفه نیست، بلکه فراتر از فلسفه است. عارف هم اهل نظر است و هم اهل عمل و در آنجا که اهل نظر است فیلسوف است، البته رنگ و بوی فلسفی گاهی کم و زیاد میشود. در آثار سید حیدر و ابنعربی اصطلاحات فلسفی فراوانی به چشم میخورد، حتی تعبیر «فلسفه اسلامی» را ابنعربی در فتوحات برای اولینبار به کار برده است.
تا چه اندازه تصوف در جهان اسلام، معنویت اسلام را نمایندگی میکند؟
تصوّف شکلی از اشکال معنویت است، ولی معنویت از این فراتر است. گاهی بین شکل و مضمون خلط میشود و گاهی فقط شکل باقی ماند.
آیا میتوان گفت که متصوفه نمایندگان طریقتیِ معنویت اسلامی هستند؟
بله، ولی طریقت هم در اینها منحصر نیست.
ربط و نسبت مناسک ظاهریِ دین با معنویت آن چیست؟
مناسک ظاهری میتواند توأم بامحتوا و معنویت باشد، هرچند میتواند ازمعنویت تهی باشد. امیرالمؤمنین همهمین مناسکرا انجام میداد، امّا بامحتوای عمیق معنویِآن.
دیدگاه شما در قبال متفکران و متکلّمان جدید در دنیای غرب بهویژه درمیان پروتستانها چیست؟ کسانی مثل آلستون، هیک، سوینبرن و پلانتینگا تا چه حد موفق بودهاند؟
اینان متألهان و متفکران بزرگیاند و به نفع مسیحیت کارهای زیادی انجام دادهاند، ولی به نظر من آنها بیشتر در پی تأمین مطلوبهای دینی و مسیحیِ خود بودهاند، زیرا مسیحیت در برابر عقلانیت جدید به شدّت آسیبپذیر نشان داد و اینها کوشیدند بر این بحران به نفع مسیحیت فائق آیند، امّا حکما و عرفای ما قرنها پیش از این راههای بالاتری را پیمودهاند. با آثار و دیدگاههای ابنسینا و عرفای ما بهتر میتوان دین را تفسیر کرد و از آموزههای دینی دفاع کرد. جاذبه اینها بسیار بیشتر است. بسیاری از عقلانیترین حرفها را عرفای ما گفتهاند. اگر اینها یک دوره آثار عینالقضات را میخواندند میفهمیدند که وی حرفهای مهمتری زده است. باید با فرهنگ و سیر اندیشه عقلانیِ اسلام آشنا بود. فقط خواندن فقه و اصول یا فقط خواندن اسفار کفایت نمیکند. در فرهنگ عقلانیِ اسلام کوششهای بیشتری شده است که ما با آنها آشنا نیستیم. من معتقدم که اگر کسی مثنوی را خوب بفهمد، دیگر نیازمند پلانتینگا نیست. الان اروپاییها بیشتر از ما مثنوی را میخوانند. دیگرانی هم در میان خودمان هستند که از وقتی بیشتر و عمیقتر به مثنوی پرداختهاند حرفهای غربیها را کنار گذاشتهاند.
ارزیابی شما از وضعیت کنونی اندیشه و تعلیمات اسلامی و اولویتهای آن چیست؟
الان فضای فکر دینی حتی در حوزههای علمیه ما غربزده است. بیش از همه برخی از طلاّب حتی در میان مخالفان فرهنگ و اندیشه غرب، غربزده هستند. برخی، متألهان ما را کافر میدانستند، امّا متألهان غربی را مؤمن و قابل احترام تلقی میکنند. چرا ما آثار سهروردی، شرح سهروردی و قطبالدین شیرازی را نمیخوانیم، امّا آثار پلانتینگا را بهخوبی و به وفور میخوانیم. حوزه علمیه با آثار سهروردی آشنا نیستند. آثار خودمان راهم وقتی بهسراغشان میرویمکه غربیها بهآنها اقبالی نشاندهند. باز این هم خوباست که با اقبال و توصیه غربیها سراغ آثار خودمان برویم. اولویت اندیشه اسلامی و آموزشهایدینی آشنایی عمیق باآثار برجسته وفاخر فرهنگعقلانیِ اسلاماست. سیطره اخباریگری و قشریگری مهمترین خطری است که اندیشه دینی را تهدید میکند.