کثرت گرایی از منظر مولوی
آرشیو
چکیده
متن
هدف از طرح وحدت و کثرت، نزدیکشدن به مفهوم پلورالیسم دینی(73) یا تکثرگرایی دینی در مثنوی است. از این رو نخست به اختصار تکثرگرایی دینی و دو مفهوم پیوسته به آن، یعنی انحصارگرایی و شمولگرایی(74) را بررسی میکنیم، و آنگاه با توجه به رویکرد پیشنهادی جان هیک، بحث را با کثرت حقایق هستی آغاز میکنیم.
جهان ما، در کثرت اجزای عالم و تعدد سنتها و مسلکها نمودار میشود. اما در عرفان، نظر بر این است که اینهمه از خاستگاه و آغازینهای برمیآیند که حق یا حقیقتی یگانه و بودین است، و نیز واگشت همه به سوی فرجامینهای است که اوست. برجستهترین نشانه این کثرت، جنگ و ستیز دائمی اضداد و پیوستنها و گسستنهای آنها است. در گفتوگوی این اضداد شوری هست که عشقش نام دادهاند. از این رو تمام هستی مالامال «غلغل اجزا» و سرشار از صدای عشق است. چه کسی این را درمییابد؟ او انسان کاملی است که این آوازها را به گوش دل میشنود. از نشانههای او در این مقام، یکی این است که شعلهها را با وجود او رابطه است (مثنوی 835 :2). او از خدا میخواهد که چیزها را، چنان که هست، به او بنمایاند. این بینشِ بدون خودپرستی، بی پردههای کثرت، و بدون حجابهای دین و دانش است. اما انسان برای رسیدن به این مقام نیاز به عشق راستین دارد. معشوق، خواه اینجهانی باشد و
______________________________
1 بخش اصلی این مقاله در پاسخ به فراخوان سومین کنفرانس بنیاد علوم اجتماعی اسلامی (AMSS) و به سفارش مرکز بینالمللی گفتوگوی تمدنها نوشته شده است. فرصت را مغتنم شمرده، از این مرکز به خاطر موافقت با چاپ این مقاله در این فصلنامه سپاسگزاری مینماییم. هفت آسمان
_____________________________
خواه آنجهانی، او نیز عاشقش را میجوید، بی حجاب. و سرانجام این عاشق در عشقی غرق میشود که «عشقهای اولین و آخرین» در آن غرقند. این پایان، آغازی است زیبا.
زبانی را که مولوی در تمام حکایتها و تمثیلهای مثنوی به کار میبرد شاید بتوان محاکات رمزی(75) دانست که با مصطلحات عرفانی بیان میشود. من از این ساحت به مثنوی نگاه میکنم که دریچهای است گشوده بر یک گفتوگوی متعالی.
ضروری است که یکی دو نکته را روشن کنم. تمام مقاله متمرکز است بر انتخابهایی از شش دفتر مثنوی، از این رو به دیوان شمس، به فیه ما فیه، و به شروح مثنوی و نیز به عارفان دیگر ارجاع ندادهام.(76)
برای پرهیز از نقل شعرها در متن مقاله، دو گونه فهرست از آنها فراهم آوردهام. یکی موضوعی، که بنا بر نیاز مقاله مرتب و با شمارههای داخل [[(27 شماره) مشخص شده است، و دیگری فهرست ارجاعی تمام شعرها است که با شماره هر شعر در شش دفتر تنظیم شدهاست تا دستیابی به شعرها برای خواننده آسان باشد. اما اگر خواننده بیمراجعه به فهرستهای دوگانه مقاله را بخواند در بیشترین بخش ِ آن، چیزی جز طرحوارهای بسیار فشرده نخواهد یافت.
زمینه
پلورالیسم، یا تکثرگرایی یکی از پدیدههای زندگی مدرن است که کمابیش بر تمام ملتهای جهان تأثیر گذاشته است، خواه دینی باشند و خواه نه، خواه در گفتوگو باشند و خواه نه. مراد از تکثرگرایی دینی، از نظر فلسفی، نظریه خاصی است که از رابطه میان تعدد سنتهای دینی و ادعاهای مختلف آنها بحث میکند. بنا بر این نظریه، ادیان بزرگ جهانی در پاسخ به فرجامینه(77) الهی، مفاهیم و ادراکات خاصی پدید آوردهاند. معمولاً در بررسی مفهوم تکثرگرایی دینی همیشه آن را با دو امکان دیگر، یا با دو جریان اصلی رقیب، یعنی انحصارگرایی و شمولگرایی در تقابل قرار میدهند. (هیک 1987)
انحصارگرایی دو بخش دارد، نظری و رستگارانه. بنا بر انحصارگراییِ نظری،(78) نظریهها و آموزههای یک دین معین، نزد آن دین، کاملاً صادقاند، و تمام نظرهای دیگر، مادام که با آن در تعارض باشند، کاذب اند. انحصارگرایی رستگارانه،(79) این نظر است که فقط یک دین معین راه مؤثرِ رستگاری را عرضه میکند. هرچند این دو گونه از انحصارگرایی منطقاً از یکدیگر مستقلند، اما معمولاً این دو را با هم در نظر میگیرند(کویین 1998). بنا بر این، و به طورکلی، انحصارگرایی این اعتقاد است که دین یا مذهب، یا عمل من، فهم انحصاری حقیقت را دارد، یا به روشنشدگی، و اشراق میرسد. یا راه من تنها راه مستقیم به سوی مقصد است. (سیمربرون: 312)
امکان دیگر، یعنی شمولگرایی، با نقد فرض پیشگفته انحصارگرا آغاز میشود و با آگاهی به سایر جریانهای حیات دینی همراه است. پژوهنده در این جریان با بهترین ثمرات تبدل وجود انسان روبهرو میشود، به این معنی که هستی انسان از شکل خودمحوری(80) گذشته استحاله بنیادی پیدا میکند و در متن الوهیت، یا خداییانه،(81) از نو محورگیری(82) میکند. از اینجا روشن میشود که آگاهی انسان به خداییانه منحصر به سنت خاص من یا شما نیست، و سنتهای دیگر هم راههایی اند، هر چند دیگرگونه و به عدد انفس خلائق، اما همه پاسخیاند به همان حقیقت الهی استحالهگر. چنین ادراکی به الهیات و فلسفههای دینی شمولگرا انجامیده است. (هیک 1987)
هر نبی و هر ولی را مسلکی است لیک تا حق میبَرد جمله یکی است (3086 :3)
زآن که خود ممدوح جز یک بیش نیست کیشها زین روی جز یک کیش نیست (2124 :3)
به بیان دیگر، شمولگرایی، نظری است که بنا بر آن، دینهای بزرگ جهانیْ ادراکها ومفاهیم متفاوت، و نیز متناسب با آنها، پاسخهای مختلفیاند به حق،(83) و در میان هریک از آنها مستقلاً تبدل وجود انسان از خودْمحوری به حقیقتْمحوری صورت میگیرد. بهاین ترتیب سنتهای بزرگ دینی را «فضاها»ی گوناگون رستگاری و فلاح دانستهاند که در داخل آنهاــ یا «راهها»ییاند که در طول آنهاــ مردان و زنان میتوانند به رستگاری، آزادی،وکمال برسند.دردرون هریک از دینهایبزرگ جهانی میتواننمونههایی ازتحول شمولگرا یا تکثرگرا یافت،که معمولاً اینها بنمایه یا تِماصلی آنهانیست. (هیک1987)
و. ک. اسمیت میاندیشد که به چیزی رادیکالتر از شمولگرایی نیاز است. بنابر استدلال او باید کوشید که یک کلام یا الهیات جهانی یا یک الهیات دین تطبیقی پدید آید. به نظر او چنین الهیاتی درگیر گفتمان ساحت متعالی حیات انسان و حیات عالم است. (اسمیت 1981)
اکنون میتوان به جریان نوی که به تکثرگرایی دینی معروف است پرداخت. بنا بر تکثرگرایی، یک حقیقت دینیِ فرجامین هست که در همه سنتهای دینی بزرگ آن را بهگونههای مختلف تجربه میکنند و میفهمند. کارایی همه راههایی که این سنتها به سوی رستگاری و نجات عرضه میکنند یکسان است. (کویین 1998) به بیان دیگر، تکثرگرایی بازشناخت آن حقیقت، یا حق است که به نحو انحصاری (یا به نحو شمولی) ملک هیچ سنت دینی خاصی نیست، و برداشتهای بیشمار از حقیقت، در سنتهای گوناگون دینی، نه تنها سنگ راه رستگاری نیست که میباید آنها را از پیش پا برداشت، بلکه بر عکس، فرصتها و امکانهای فراوانی برای گفتوگو فراهم میآورد. (سیمرـ برون: 313) به زبان مثنوی، مخالفها یا اضداد هر یک میتواند در راه و سلوک خود صادق باشد. (3227 :5)
بنا بر توضیح دایانا اِک، تکثرگرایی دینی مستلزم یک درگیری مثبت و فعال با ادعاهای دین و حقایق کثرت دینی است، که نه فقط دربردارنده بازشناخت محض سنتهای دینی مختلف و تضمین حقوق قانونی آنها است، بلکه در این راه گرمروانه، از طریق گفتوگو، میکوشد که تفاوتها و اشتراکهای آنها را بفهمد. (اک: 192). پلورالیستها با آن که به تفاوتها احترام میگزارند، اما هر یک به سنت دینی و جامعه خاص خود تعلق دارند. (سیمرـ برون: 328)
اکنون میتوان پرسید که چه گونه میتوان تکثرگرایی دینی را از دید فلسفی، و در بحث ما بنا بر دید عرفانی مثنوی، بیان و تدوین کرد؟ برای این کار، چنان که هیک میگوید، به یک نظریه نیاز است که به طور کامل دامنه پهناور و پیچیدگیِ تفاوتها و اختلافها را که در پدیدهشناسی دین پیداست درک کند و در همان حال ما را یاری کند که جریانهای اصلی تجربه و اندیشه دینی را که حاوی آگاهیهای مختلف از تنها حقیقت فرجامین است بفهمیم. (هیک 1987) در بخشی از این مقاله سعی میشود در حد امکان از رویکرد هیک پیروی شود، چرا که او بر این باور است که شاید امیدبخشترین رویکرد از طریق تمایزی به دست آید که به شکلهای مختلف در داخل هر یک از سنتهای بزرگ وجود دارد (هیک 1987). از این رو توضیح کوتاه نظر او ضروری است.
هیک در بحث نظری تکثرگرایی دینی، مبنای کار را بر یک «فرضیه تکثرگرایانه» از نوع کانتی(84) گذاشته است و روش کانت را قابل اطلاق بر تجربه دینی میداند. او به پیروی از کانت (که میان noumen (بود) و phenomen(نمود، پدیده) تمایز میگذارد)میان دو وجه حق فرق میگذارد. یکی Real noumenal ، یا حقیقت بودین، یا حق چون بود است، یعنی حقیقت آغازین و فرجامین(85) و نامتعین و مطلق (یا به اصطلاح sich an یا در خود است)، و دیگری Real phenomenal ، یا حقیقت نمودین، یا «درنمودین»، یعنی حق چون نمود، است، خاصه حق در تجربه و ادراک و اندیشه انسان. بنا بر فرضیه تکثرگرایانه، حقِ در خود همیشه بر ما حاضر یا در ما مؤثر است. هرگاه این تأثیر به دانستگی برسد شکل چیزی را به خود میگیرد که ما آن را تجربه دینی میخوانیم. یک چنین تجربهای بسیار متکثر و مبتنی بر مجموعهای از مفاهیم دینی است. آن دو وجه بنیادی، یکی خدا یا حق است در شاکله شخص، و دیگری مطلق است در هیأت غیر شخص. اولی در دین خداپرستانه جلوه میکند و دومی در شکلهای دینهای ناخداپرست. آگاهی ما از خدا یا حق امری کلی نیست، بلکه ما از تجلیات او در چارچوب فرهنگها و سنتها وزبانهایمان آگاه میشویم. بنا بر این فرضیه، سرشت نامتعین حق، یا حقِ در خود، بیرون از مفاهیم انسانیِ ما شناختناپذیر است. به زبان کانتی، انسان حقِ بودین را به صورت نمودهای الهی تجربه میکند.
معیار قضاوت درباره معتبر یا نامعتبربودن دینها در این فرضیه با این استدلال به دست میآید که شخص میپذیرد که تجربه دینیِ سنت خود او نه تنها یک فرافکنی خیالی نیست، بلکه یک پاسخِ شناختی به حقیقت متعالی است؛ او این اصل را به دینهای دیگری نیز که به نظر میرسد ثمرات اخلاقی و روحی آنها با دین خود او همانند است تسری میدهد. بهاینترتیب ازاین ثمرات یکمعیار مشترک بهدست میآید که با آن میتوان استحاله رستگاریگرای(86) وجود انسان را از خودْمحوری طبیعی به یک جهتگیری تازه که بر حق متمرکز است بازشناخت. این استحاله یا تبدل در فرهنگهای دینی مختلف شکلهایملموس مختلف بهخودمیگیرد. بنابرفرضیه ازنوع کانتی،مشکل ادعاهای متعارض حقیقت با این پیشنهاد به این شکل حل میشود که اینها در حقیقت تعارضی با یکدیگر ندارند، بلکه ادعاهایی در باره تجلیات یا ظهورات مختلف حق اند که بر جوامع ایمانی انسانی نمودار شدهاند، و هر یک از این جوامع با مجموعه مفاهیم، اعمال، شکل زندگی، اساطیر و داستانها و یادهای تاریخی خاص خود عمل میکنند.
مهمترین ایرادی که بر این فرضیه گرفتهاند این است که در آن، نظامهای اعتقادی متمایزِ دینهای مختلف درباره حقایق مطلق، به گزارشهای یک ادراک انسانی تقلیلمییابد و به این ترتیب برداشتهای مختلف و متناقضِ ادراکهای دیگر را از حقیقت الهی نادیده میگیرد. (هیک 1997)
نظریههای تکثرگرای دیگری هم هست؛ مثلاً نینیان اسمارت (در کلِنبِرگر 1993، و جای دیگر) و کیث وارد (1994، و جای دیگر) بر اندیشه تکمیل(87) یا مکملبودن دینهای جهانی تأکید میکنند. کیث وارد با رد تمایزِ نوع کانتی میان فرجامینه در خود و فرجامینه در اندیشه و تجربهی انسانی، از «یک برترین حقیقت» سخن میگوید «که از همه میخواهد آگاهانه با آن مرتبط شوند» (1994، ص 340)، و جلوههای مکمل این حقیقت در داخل دینهای مختلف جهانی نمودار میشود. به این ترتیب مثلاً «سنتهای سامی یا هندی مکمل یکدیگرند و به ترتیب بر قطبهای فعال و نامتغیرِ برترین حقیقت روحانی که هر دو در صددند به آن مرتبط شوند تأکید میکنند، (ص 331) و هر یک از راهِ همکنشهای دوستانهاش در پی آن است که از دیگران بیاموزد، و شاید از راههایی که پیشاپیش نمیتوان آنها را بازشناخت یک «معنویت همگرا»(88) ظهور کند.
در نظر برخی (مثلاً جان کاب در کلِنبِرگر 1993، و جای دیگر) واقعبینانهتر آن است که تعدد فرجامینههارا بپذیریم، که لااقل هم مشتمل بر خدای شخصی مورد تأیید دینهای توحیدی است و هم دربردارنده فرایند همیشهمتغیر همزایی مشروط(89) یا زنجیر علّیِ مورد تأیید آیین بودا است. در اینجا مسائل انتقادی به رابطه فرجامینههای متفاوت توجه دارد. (هیک 1997)
نظریه دیگری هم هست که ضروری است به آن اشاره کنیم، و آن نظریه «وحدت متعالی ادیان»(90) است. مدافعان این نظر مثل فریتیوف شوان(91) (1975)، رنه گِنون،(92) آننده کوُماراسوُآمی،(93) سید حسین نصر و هیوستون اسمیت،(94) میان دین خاصْفهم یا باطنیِ عارفان و دینهای عامْفهم(95) یا بیرونگرا و فرقهگرای تودههای مؤمنان فرق میگذارند. جان و لُب اولی در تمام دینها یکی است، حال آن که دومی، چون از نظر فرهنگی مرکب از مفاهیم مشروط، آموزهها، خیالینهها، شیوههای زندگی، و کردارهای معنوی است مختلفند و در واقع در بسیاری از مسائل با یکدیگر ناسازگارند. هر سنت عامْفهم (مسیحیتِ تاریخی، اسلام، هندوییسم، آیین بودا، و مانند اینها) باید خود را بر این اساس فردیت یکه خاص حفظ کند، چون هر یک بیان معتبر آن حقیقت فرجامینند که عارفان بهگونهای بیواسطه آن را در یک تجربه که وحدت متعالی دین را میسازدمیشناسند. در اینجا عرفان را به چشم مغز دین نگاه میکنند. این رویکرد با این مسأله رو به رو است که آیا میتوان از نسبیکردن نظامهای عقیدتی دینی مختلف و شیوههای گوناگون زندگی پرهیز کرد یا نه.
بر سر این مسأله بحثها کردهاند که آیا عرفانِ وصلجو یک آگاهی بیواسطه و مستقیم از حقیقت الهی فرجامین پدید میآورد یا این تجربه مقید به شکلهای اندیشه سنت آن عارف است. بر این رویکرد چند نکته انتقادی وارد دانستهاند (هیک 1997). از بحث آن درمیگذریم که چندان ارتباطی به این مقاله ندارد.
وحدت و کثرت
همچو آن یک نور خورشید سما صد بود نسبت به صحن خانهها (416 :4)
لیک یک باشد همه انوارشان چونکه برگیری تو دیوار از میان (417 :4)
از دریچه وحدت و کثرت(96) که نگاه کنیم با دو عالم روبهروییم: بود و نمود، یعنی حق و وحدت از یک سو، و نمودها و کثرات از سوی دیگر.
1. مهمترین چیزی که حیات موجودات جهان به آن بستگی دارد نور و گرما است که در آفتاب جمع است. پس طبیعی است که حق به نور و گرما مانند شود. (2880 :5) و مثنوی سرشار از چنین وصفهایی است.
مثنوی جهانِ وحدت و بود را «آن سَر» (686:1)، «پیش تو»، یا «آن طرف که یار ماست» (1784:1)،اقلیماَلَست (600:5) ومانند اینها میخواند.(97) انسان نیزنخست در«آن سَر»بود، که درآنجا همه یکجوهر ویکگوهر بودیم، بیتعین، بیگره وصافی مثل آب.(7-686:1)
2. جهانِ نمود، یا جهانِ کثرت، جهانی است جزء جزء و مرکب از اضداد، که به دنیا هم معروف است. در جهانِ وحدت هیچگونه اختلافی نیست. در آنجا همه چیز یکسان و نشان آن همیشهْهمانی است. نشان جهانِ نمود، کثرت و تفاوت و اختلاف است.
تجلی
در حدیث قدسی کُنتُ کَنزاً مخفیاً فاَحبَبتُ اَن اُعرف فخلقتُ الخلق لِکَی اُعْرَف، که در میان صوفیان رواج دارد و مثنوی هم به آن استشهاد میکند [2]، میتوان فرایند تجلی را در سه مرحله(98) دید:
1. «گنج مخفی» بود، که 2. دوست داشت تجلی کند، یا، به زبان مثنوی، «اظهار» شود؛ و آنگاه 3. خلق را میآفریند.
1) حق، به تعبیر مثنوی، «پنهان»، [3] و بیجهتِ ناب، و به تعبیری دیگر، بیجهتتر است (3693 :4).
2) فاَحبَبتُ، نخستین صورت «دوستداشتن» است که هم میتواند گویای میل به تجلی، و نیز به دنبال آن، میل به گفتوگو باشد؛ و سپس اَن اُعرف میآید، که شناختن و دانستن و نیاز به شخص دوم، یا دیگر است.
در 3) فخلقتُ الخلق لِکَی اُعْرَف، خلق، چون نمود، از حقیقت (حق چون بود) بیرون نهاده میشود. هنوز به چیز دیگری نیاز است: به یک فراخوانِ به بودن، که در زبان، و یا درستتر بگوییم، در فرا زبان، تحقق مییابد. یک صدا یا «ندا» با فرمانِ کُن! (باش!) [4 [میرسد. در اینجا آگاهیِ آغازینِ نخستین انسان با عَلّم الاسماء (2648 :6) آغاز میشود. آیا در اینجا نیست که «یار با یار» مینشیند و «صد هزاران لوح» (2641 :6) دانسته میشود؟ و شاید در همینجاست که گفتوگو با نخستین انسان، یعنی آدم، هم امکانپذیر میشود،(99) و او نخستین حریف گفتوگو است.(100) از سوی دیگر، آدم نیز به حق دانستگی پیدا میکند. [5]
بی شک چنین گفتوگویی دل به دل یا سینه به سینه است. سرّ نامها «اظهار» میشود، اما هنوز نامها در معنای زبان انسانی پدید نیامده است.
ندایی که در «کُن» شنیده میشود ویژگیهایش اینها است:
1. اصل هر بانگ و صدا است.
2. همه آن را میشنوند، خواه هستیِ انسانی باشد و خواه غیر آن.
گفتوگو با یک سؤال آغاز میشود، به صورت اَلَستُ(101) و سپس با پاسخ «بلی»، زبان انسانی پدید میآید. [6]
اشیا چنان که هست
درحدیث قدسی الهم اَرنا الاشیاء کماهی،(102) که پذیرفته مولانا وتمام عارفان صوفی است،(103) سه مؤلفه هست: 1) رؤیت، 2) اشیا، که کثرتند، و 3) کماهی، یعنی چنان که هست:(104)
آنچه در کَون است و اشیا آنچه هست وانما جان را به هر حالت که هست(105)و 467 :2. و نیز:
گفت بنما جزو جزو از فوق و پست آنچنان که پیش تو آن جزو هست (3568 :4)
در تمام هستی (فوق و پست)، هرچه هست (اشیا) (الف)، در وجه کثرت، به صورت اجزا، با حفظ تفاوتهای فردیشان، نمودار میشود، و (ب) این اجزا در جهان وحدت به همان صورت جزء هستی دارند، یعنی در شکل کثرت، البته به معنایی دیگر. آنچه در مثنوی تأکید میشود همان دیدن واحد است.(106)
گفتوگو در متن اقلیم اَلَست: فرا زبان عرفانی
برای یافتِ حقیقت، زبان متعارف ما نامناسب است. در اینجا به یک بینش شهودی نیاز است که به حقیقت، در شکل نازبانیاش، راه ببرد. یا میتوان این طور هم پرسید که در آنجا که هنوز زبان پدید نیامده بود، پیش از اَلَست، گفتوگو چگونه بود؟ مثنوی آن را «حرف و صوت و گفت» نمیداند، «دَمزدن» میخواند، که من از آن به مفهومِ فرا زبانیِ دَم تعبیر میکنم.
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم تا که بی این هر سه با تو دم زنم (1730 :1)
نخست به این نکته اشاره کنم که در برخی نسخهها، در مصرع دوم، به جای «بی این هر سه» آمده «بیرون زین سه»، که به نظر من دومی پرمعناتر از اولی است، چرا که «تو» (یا، به شکل رایجترش: او)، «بیرون» از این سه عنصر انسانی قرار دارد. «این سه» نماد رابطههای جهان و ما است. بیرون از این سه، رهاشدن (که در «برهم زنم» آن را داریم) رها کردن واسطه است (835 :2). آن که در این مقام مینشیند «برگ او بی برگی» (2055 :4، 4519 :3، 889 :3) و نشان او از هستی، فقر از هرگونه نشانه، یا دقیقتر بگوییم، «بیرون» از همه نشانهها است. (833 :2).
اما «دَم زنم» کلیدینه بیت است با تکیه بر «دَم». معنای واژگانی دمزدن، سخنگفتن است، اما معنای آغازین آن «نَفَسکشیدن» است. من در اینجا معنای آغازین را ترجیح میدهم. هنگامی که از او نمیتوان دم زد (= سخن گفت) (192 :2) چگونه میتوان با تو دم زد؟ اینجا به رابطهای از نوع دیگر نیاز است. دَم از آن رو مهم است که نشانه زندگی و حیات است. در اینجا دمزدن، زیستن در دم حیاتی و نفخه آغازین است. از نشانههای اینگونه گفتوگو، «بیرون» از هر گونه اثبات و نفی، بیرون از ما (1734 :1)، و فراسویچیزی یا کسیبودن است؛ در دمزدن است که چیزی در هیچی، کسی در ناکسی، در تهیا، دربافته میشود (1735 :1)، و یک دربافتگی(107) و تنیدگی پس از «برهم زدن» شکل میگیرد. آیا این «دم»، همان دم ازلی نیست که حق «ز غیرت» با کسی نزد؟ آیا همان «راز» (3246 :2) و سرّ (1731 :1) نیست که میخواهد «با تو اسرار جهان» بگوید؟ [7 [مثنوی به خود این «دم» نیز میپردازد و صفات آن را برمیشمارد. این مقام را مثنوی «دریاشدن» و «جانشدن» مینامد، و در آن گفتوگوبه اوج میرسد:
چون ز حرف و صوت و دم یکتا شود آنهمه بگذارد و دریا شود (71 :6)
حرفگو و حرفنوش و حرفها هرسه جان گردند اندر انتها (72 :6)
در اینجا به هیچ واسطه نیاز نیست.(108) در این مقام تمام آنچیزهایی که ما آنها را خاموش و مرده میپنداریم زنده و زبانمندند. [8] و شاید وصف چنین مقامی باشد:
هر که محراب نمازش گشت عین سوی ایمان رفتنش باشد شین (1765 :1)
البته گفتوگوی بیواسطه یا «سوختهجانی» (1764 :2)، یا دل به دل،(109) میتواند مفهوم ملموستری(110) هم داشته باشد، مثل همانی که در حکایت موسی و شبان میخوانیم،(111) که دلانهترین و انسانیترین شکل گفتوگو است.
در متن جهانِ نمود: گفتوگوی اضداد
جزء و کل
از نظر ساختاری میتوان گفت که کثرت در هیأت اجزا نمودار میشود. در مثنوی مفهوم جزء، و مفهوم پیوسته به آن، یعنی کل در معنی متعارف آنها به کار برده نمیشود.(112) کل، در مثنوی، یک، یا واحد، است و تقسیمپذیر نیست، یعنی اجزا ندارد، مطلق است و اجزائی، که مثنوی تمام جهان کثرت را برساخته از آنها میداند، همه تعینات و صورتهای مجازی این کلاند در جهانِ نمود. هر جزء از جهانِ نمود میتواند این کل را در خود داشته باشد (1482 :6)، و همیشه به سوی آن برود (875 :1).(113)
چون واحد، کلِ کلها است، پس شناخت آن جز از راه جامعیت اجزا، یعنی جز از راه شناخت نسبتهای درونی آنها با هم و با کل ممکن نیست. چرا که اجزا به جوهایی میمانند که از یک دریا برخاستهاند (1606 :6)، و نسبتشان را با سرچشمهشان از دست نمیدهند و «واگشت» همهشان نیز، با تمام شور و حرکتشان، برای رسیدن به همانسرچشمه است. به بیان دیگر، اجزا مثل رشتههایی هستند که یک سرشان به کلشان، و در نهایت نیز به کلِ کل، وصل است و سرانجام نیز با آن یکتا میشوند (3078 :1)، یا آنها که به شکل اعداد و امواج نمودار میشوند (6-185 :2) سرانجام یک و دریا میشوند.
پس میتوان گفت که جزء، کل را، یا دقیقتر بگوییم بازتابی از کل را، در خود دارد، یا به قول مثنوی، هر قطرهای «لطف آب بحر» را در خود دارد (1496 :6)، و میتوان در قطره، بحر را دید (1482 :6)، مشروط به آنکه شناسهگر، دارای قابلیت لازم رسیدن به کمال باشد. (1497 :6) به بیان دیگر، این شناخت یا بینش هنگامی دست میدهد که شناسهگر(114) و شناسه یکی شده باشند و دو بودن از میان برخاسته باشد. (3940 :6)(115)
اضداد
پس بنای خلق بر اضداد بود(116)
میدانیم که ساختار فیزیکی جهان، در دانش کهن ما، مرکب از چهار عنصر است، که هر یک ضد دیگری است (9-48 :6). در اینجا باید پرسید که این ساختار، با چنین «حرب هول» که در تمام اجزای آن هست (36 :6، 46 :6)، چه گونه وحدت خود را حفظ میکند؟ یا اجزا چهگونه میتوانند به «جهانِ صلحِیکرنگ» (55:6) برسند؟ ازسویدیگر، این کثرت، وحدتش را با کلِّ کلّ چگونه حفظ میکند؟ رابطه «شمس و ضدش زمهریر» (58:6) دراین جهان چگونه است؟ انسان با چنین «جنگ گران» که در اوست (54:6) چگونه کُلّبودگیاش را حفظ میکند؟ به بیان دیگر، نسبت این عناصر و اجزا، یا اضداد با یکدیگر چگونه است؟ پاسخ این است که «حکمت» یا «حکمت حق» این اضداد را به هم بسته است (3422 :5)، مثل مرغهایی که پاهایشان را به هم بسته باشند. این حکمت گاهی «حکم پیش» (4401:3) نیز خوانده میشود. این قانون کششهای درونی عناصر است (4426:3، 4428 :3) که به شکل «جذبه اصلها و فرعها» (4430:3) جلوهگر میشوند. مثنوی عوامل گسست این کشش را «مرگ و رنجوری و علت» میداند (4428 :3).
چرا سرشت اجزا ترکیب اضدادی دارد؟ چرا چیزی (حرکت اضدادی) که در خودِ کل نیست (2153 :6) در سرشت اجزا هست؟ شاید حرکت به سوی واحد، از راه جنگ اضداد، یا «رسیدن» به خورشید، از راه جنگ ذره با ذره امکانپذیر باشد. بهبیاندیگر، آیا قطبیت اضداد میتواند تخالفی برای تنیدن یک حقیقت باشد، مثل شبوروز (4418:3) ؟
اکنون سؤال این است: آیا واقعیتهای متضاد منطقاً میتوانند از نظر زمانی همزیست باشند؟ در منطق کلاسیک نمیتوان در یک زمان عاشق «لطف و قهر یار» بود، اما در منطق مثنوی این کار امکانپذیر است (570 :1). در اینجا معنای هر چیزی و هر کاری به ضد آن پیدا میشود، نیک و بد یکی از اینهاست، همین طور هم نور و رنگها و مانند اینها. در مثنوی، صورت از بیصورتی پدید میآید و باز به بیصورتی برمیگردد (1141 :1). جهان پر است از صداهای اضداد؛ هر ضدی در ضد خود پنهان است همچنان که آتش در آب سوزان. چیزها، یا اجزا به تنهایی تخالفی ندارند.(117)
این هزاران سنبل
مثنوی با «بشنو از نی» آغاز میشود. نی حریفی همزبان و همدل میجوید که بتواند آنچه را در سینه دارد به او بگوید.(118) صدایی از صداهای بیشمارِ همزبانجویِ حیات «حکایت میکند» که چگونه همه صداهای جداافتاده دیگر آرزو دارند که به سرچشمه خود، یعنی به آن «ندا»ی آغازینِ مادرین بپیوندند.
مثنوی در حقیقت با اندیشه رفتن و راه آغاز میشود. این راه، در واقع بازجستن (4 :1) و «واگشت»(119) است؛ برگشتن از جهانِ نمود و پیوستن (امید وصل، 4 :1) به اصل است (4:1)، یا «نی» برای این میخواهد که به نیستان (2 :1). برسد و به آن بپیوندد که «نی بودن» یا «نیِ نی»اش را در «او»ی او، بیابد (1987 :2). تمام مثنوی در واقع «حدیث راه» (13 :1) و جغرافیای این نیستان است. مقصودِ تمام مراحل طریقت نیز در این راه، یا «گام آهو» پیوستن به همزبان و یار (28 :1، 32 :1)، یا رسیدن به «ناف آهو» (162 :2)، و «ملاقات خدا» است. (4235 :3)
تمام عناصر جهان ما، یعنی جهان خلق(120) و کثرت یگانهاند، یک نورند (2-2881 :5)، هر چند که این نور، که نور حق است (2249 :2)، مینماید که «هفتصد پرده دارد» (821 :2) اما نامفترق (189 :2) است. آنان با واسطه (883 :2)، مثلاً در سنتها و مسلکهای مختلف، با اولیا و انبیای گوناگون (3086 :3)، در راه یا راههای گوناگون رهسپار به سوی این یک نورند. زمانی که مقصد متکثر مینماید، جای تعجب ندارد که مسافران نیز متکثر و مختلف جلوه کنند، یا باشند. بااینهمه، آنها هم یکیاند (3086 :3). حق معبود کل است و رفتن در راههای گوناگون مربوط به ذوق روندگان است (3755 :6). از این رو،این اجزا نیاز به وصل یا اتحاد دارند، چرا که نهایت مقصدشان «جذب یار» است. در اینجا به دو چیز نیاز است (الف) گفتوگوی میان اجزا، در هیأت مخالفها و اضداد و (ب) چیزی که به این گفتوگو جان ببخشد، یعنی دینامیسم آن، که شوق و شور «عشق» است در جهان نمود، یا جهان انسانی ما.(121)
راههای به سوی حقیقت
این طرق را مُخلَصی یک خانه است این هزاران سنبل از یک دانه است (3668 :6)
رفتن به سوی وحدت، گذشتن از کثرت یا نقشها است،(122) چرا که ایست در نقشها نوعی مرگ است (1454 :6). از روی این نقشها، یا از روی این کفها، یا «بحران» نقشها (1457 :6)، میتوان به دریا پی برد (1455 :6)، یا «قلزم ایجاد» را دید. (1460 :6) شرط اصلی این «دیدن»، همان «نظر» و بصر (4-1461 :6) است.(123) ایست در این هستی، در این نقشها، ما را به ضد آن «ایست در نیستی» میبرد (1466 :6) که اصل است و وصفاش «خلأ و بینشان و تهی» است.(124) (1468 :6) «اصل کارگاه» نیستی است، و بنا بر این استادان این کارگاه برای «اظهار کار»شان(125) این نیستی و «انکسار» را میجویند(126) (1468 :6). مثنوی بر همین قیاس با تأکید بر آنکه راهی جز این نمایش نیست («لاجرم») کارگاهِ «استاد استادان صمد» را نیز «نیستی و لا» میداند (1469 :6). پیدا است که این نیستی در کار استادان، که کارگاهشان در این جهان است، کم و بیش دارد، اما کار حق و کارگاهش «آن سر» است (1470 :6).
کالبدشناسی اختلاف
زان که خود ممدوح جز یک بیش نیست کیشها زین روی جز یک کیش نیست (2124 :3) [11]
جهان آمیزهای است از کثرتها و اختلافهای گوناگون در همه چیز. وحدت بی اختلاف، یا اتحاد، مقصد نهاییای است که نه در جهان ما بلکه در جهان حقیقت رخ میدهد که همانا رسیدن به موقعیتی آرمانی است، که خورشید یا آفتاب خوانده شده است. بااینهمه، از بحث پیشین جزء و کل و نیز اضداد میتوان به دو گزاره بنیادی رسید: اول، کثرت و اختلاف در ذات جهان ما هست و واقعیت است. دوم، وحدت، یعنی اتفاق و اتحاد، در جهان ماهمزیستی اضداد و مخالفهاست.
آیا کثرت حقیقت است یا توهم؟
از آنجا که جهان ما «توهمی مایه تخییلها» است (3247 :2)، و باز از آنجا که نسبت کثرتها یا صورتها به بیصورت مثل نسبت دود است به آتش (3712 :6)، نمیتوان چنین نتیجه گرفت که کثرتها موهوم یا وهمیاند، یعنی که نیست و نابودهاند، و به این ترتیب میتوان وجود آنها را به طور مطلق انکار کرد یا ندیده گرفت. چگونه به هستی واحد در جهان وحدت میرسیم؟ آیا برای ما راه دیگری جز راه کثرت هست؟ شاید بتوان گفت که کثرت شرط لازم پیبردن به حضور وحدت است. بر این اساس، انکار مطلق کثرت، خواه کثرت اشیا و خواه کثرت سنتها، میتواند انکار وحدت هم باشد، چرا که اگر کثرتها نباشند چه چیزی و چگونه میتواند به وحدت پی بَرَد:
چون خدا ما را برای آن فراخت که به ما بتوان حقیقت را شناخت (3550 :1)
جهانِ کثرت کارگاهی است پر از نقش، در این سر، که آینه کارگاهی است در آن سر (1470 :6). اگر عکسها و اشیا نباشند آینه به چه کار میآید؟ از آنجا که هیچ وهمی بی حقیقت نیست (2219 :6)، وَهْم و مَجاز میتواند ما را به حقیقت راهنمایی کند. (2760 :1، 111 :1، و 9-2757 :1) مثنوی کثرت اشیا و کارها را هنگامی وهم و خیال میداند که آن را حقیقت غایی بدانیم (3703 :4)، برای اینکه در این صورت حقیقت فرجامین نادیده گرفته شده است. بنا بر این اگر کثرتها را حقیقت فرجامین (واحد) بگیریم به خطا رفتهایم، و در این صورت کثرت «بت» ما میشود. (1528 :6) تمام جهان نمودین میتواند پس از صیقل، آینهای شود که حقیقت جهانِ بود را بازتاب دهد (86-2469 :4). «کثرت اعداد» هنگامی دیگر وجود ندارد که به واحد (یک) رسیده باشید (3940 :6).
کثرت همان دویی نیست
کثرت را نباید همان دویی گرفت. کثرت تصدیق میشود اما دویی همهجا نفی میشود، چرا که دویی ناشی از نظرگاه نادرست به کثرت است. دویی، دو بینی است که مثنوی آن را «اَحوَلی» میخواند.(127) [12 [سرچشمه بسیاری از تنازعات جوامع بشری در این است که در کثرتها دویی دیدهاند. چاره را هم در این دیدهاند که جنگ اضداد را یا انکار کنند یا آن را حقیقت غاییشان بدانند.
سرچشمههای اختلاف
تا که این هفتاد و دو ملت مدام در جهان ماند الی یوم القیام (3219 :5)
اکنون میتوان پرسید که با وجود تعدد و کثرت در زمینههای گوناگون، و نیز در زمینه ایمان و مؤمنان، که این خود امکان راههای گوناگون و موقعیتهای متفاوت را فراهم میآورد، ومقصد هم جز یکی بیش نیست (408 :4) وراهنماها هم گوناگونند (2049 :4) باز چرا اینهمهاصطکاک واختلاف هست؟ایناختلافها وتفرقههاازکجاسرچشمهمیگیرد؟
پیش از این گفتیم که تمام جهان از درون و بیرون در قطبهای مخالف و جهات مختلف در کنش و واکنشند. بر همین شالوده میتوان گفت که خاستگاه هرگونه تخالف و اختلافی همین تخالف میان مؤلفههاو رویکردهایی است که در طبیعت و کنش و کردار و گفتار اجزا، که انسانها و نهادهای اجتماعی را هم دربرمیگیرد، بازتاب دارد. مثنوی این تخالف را در رفتارهای فردی هر شخص نیز میبیند، چنان که اثر هر حالتی در او مخالف آن دیگری است. از این رو، سازگاری میان مفردات نه ناممکن که بسیار دشوار است. حوزه اصلی اختلاف انسانها، و نیز اتحاد و اتفاق آنان در بحث حقیقت و ادعاهای انسانها بر سر حقیقت(128) متمرکز خواهد بود. میتوان گفت که بیشتر اختلافها هنگامی پیدا میشود که ما در همین مسأله حقیقت، حقیقت یا ادعاهای حقیقتمان را غایی بدانیم.
در همان ورود به بحث سرچشمههای اختلاف، در مثنوی، گرفتار شبکهای تودرتو میشویم. وجود تعدد عوامل اختلاف ضرورت ریشهیابی و کالبدشناسی آنها را امری حیاتی میکند. بهناگزیر تنها به طرحوارهای از آنها بسنده میکنیم.
آفریدگان جانهای مختلف دارند. (2914 :1)
منشهای مختلف انسانها و زبانهای گوناگونشان (1753 :2).
انسان، که از یک سو «گردون» و «دریای عمیق» است (1302 :3)، در حقیقت چیزی نیست مگر اندیشه، خواه نیک باشد و خواه بد. خواه گُلاندیش باشد و خواه خاراندیش. (8-277 :2)
نور یکی است و چراغها مختلف.(129)
اختلاف میتواند ناشی از نظرگاهها باشد.(130)
توجه و چسبیدن به صورتها و نامهای مختلف یک چیز، و واماندن از اصل معنی (80-3670 :2)
نداشتن زبان مشترک گفتوگو برای انتقال آگاهی. ایبسا که حقیقت میان ستیزهگران مشترک باشد اما ندانند که همهشان از یک چیز سخن میگویند.(131)
ناآگاهی از سرّ نامها (3685 :2).
تنوع راهها. مقصد روشن است، اما رسیدن به آن نیاز به راه دارد. از کدام راه؟ بنا بر 6-203 :6 ما در انتخاب راه: 1) با دو شاخه اختیار روبهروییم. 2) یکراهه راه مستقیم (صراط مستقیم) را انتخاب میکنیم. 3) دوراهه تردد نشان دویی است که خود ناشی از دوبینی است. 4) اما در نهایت، هر دو راه، یا همه راهها به «تو» میانجامد. (206 :6)
هر راهی پر از نشان پاهای رهروان گوناگون است (508 :6). روندگان این راهها برخی میدانند و برخی نمیدانند که مقصد همه یکی است (6-203 :6). برخی میدانند که سرآغاز این راهها از کجاست و برخی نمیدانند(6-3305 :5).
تنوع قابلیتهای انسانها و پروردگی و ناپروردگی آنان.
بتها و بتپرستی: اگر در کثرت هرچه غیر واحد ببینیم آن «بت» ما است (1528 :6)، ماندن در صورتها (کثرت) بتپرستی است (2893 :1)، مادر بتها بت نفس شماست (772 :1). سرچشمههای اختلاف انسانها، در برابر «معبود کل»، «بت» خوانده میشود. بتها بسیارند. یکی دیگر از این بتها خویها و عادات ما است. «تکبر» نیز بتی است که سرچشمه تفرقه است (203 :4). [17]
کثرتها اجزای یک حقیقت یا اندامهای یک حقیقت است که این خود از دریافتهای ما بیرون است. علت درنیافتن این امر از یکسو کوری درون، یعنی نادانی، است (3748 :2) و از سوی دیگر یک عامل بیرونی است که میتواند مولود شرایط محیطی باشد.(132)
در معرکه تخالف اضداد به دلیل صورتهای گوناگون چیزها و کارها، و راهها و اندیشههای متفاوت، هر کس بهناگزیر آن راهی را برمیگزیند که در دسترس او، متناسب استعداد و قابلیت او (1622 :6)، و با بررسیهای او (2934 :2) و نیز ذوق او سازگار باشد (3755 :6). از اینجاست یکی دیگر از خاستگاههای تعدد کیشها و پیشهها. (3728 :6)
آنهایی که مقصد واحدی دارند، یا «بر سر یک بازیاند» (288 :1) اختلافشان میتواند ریشههای فرهنگی داشته باشد. ورودی و خروجیشان میتواند مختلف باشد، یا بنا بر مثنوی، سر و دم را اشتباه گرفتهاند (3756 :6). [18]
در صفات و ذات متفقند اختلافشان تنها بر سر نام است. [19]
از سوی دیگر، اختلاف میتواند بر سر وصف خود مقصد، یا «موصوف غیبی» هم باشد. مثنوی میگوید نمیتوان گفت که این وصفکنندگان همه حقند یا همه گمراه، یا همه دمهای باطلاند و هیچ حقیقتی در آنها نیست. [20]
هر دینی به خانهای میماند که بی یاری دیندارانش (دیوارها: 20-519 :6) ساخته نخواهد شد، یا به حصیری میماند که اگر اجزای آن به هم بافته نشوند باد آنها را خواهد برد. (522 :6) و دینداران گوناگون نیز بنا بر منش خود و پیامبرانشان مختلفند (4-492 :6 و 518 :6).
هرگاه تفاوتها بهاختلاف وتفرقه بینجامد سفر بهسوی واحد ازمیان میرود (9-174:2).
چگونه میتوان از اختلاف، تفرقه، و دویی دوری جست (3828 :4)، و یا آن را به اتفاق و اتحاد بدل کرد تا همه «یکدل و یکقبله و یکخو شوند»؟ (3838 :4)
با روشنبینی (1268 :3، 9-688 :1)، و یگانگی (2432 :6، 2447 :6).] 21]
با کسب بصر و نظر (4-1463 :6) [22]
با شکستن بتها، و دگردیسی انسانها (814 :4، 8-3707 :6).
با درگذشتن از نامها و پرداختن به صفات و معنی. (80-3679 :2)
با نظر داشتن به نور نه به چراغ. (1256 :3)
نیاز به «صاحبِ سرّ» (3687 :2)، یا «سلیمان لسینی» ( 3742 :2) است که «علم راه حق بداند» (1520 :4) و با هدایتش نزاع را به اتفاق بدل کند و از نزاعکنندگان «نفس واحد» (2-3711 :2) و «تن واحد» بسازد. (3716 :2)
درتقابلدوضد ــ که یکی«حس» است وسرچشمه اختلاف، ودیگری اتحاد (3727:2) و «توحید»ــ مثنوی رفتن بهسوی توحیدرا شرطستردن هرگونه اختلافیمیداند.(3099:1)
انسانها تنها درعشق استکه ازکثرت درمیگذرند (5:6) وهستیرا درمییابند (2012:5) و به زندگی معنا میبخشند و جاودانه میشوند (2014 :5).(133)
«مؤمن و ترسا، جهود و گبر و مغ»
چون به صورت آمد آن نور سره شد عدد چون سایههای کنگره (688 :1)
کنگره ویران کنید از منجنیق تا رود فرق از میان این فریق (689 :1)
به نظر میرسد که در مثنوی بارها به پیروان ادیان و مذاهب دیگر، یعنی غیر مسلمان، توهین شده است. اما در اینجا دو نکته نیاز به توضیح دارد. نخست آن که این واژگان در فارسی کاربردهای عمومی داشته و ساخته و پرداخته مثنوی نیستند. اما نکته دوم، به نظر من این واژگان معنای نمادین دارند، یعنی معنای مجازی دارند نه حقیقی،(134) و بیشتر اشاره به صفت و کیفیت است تا به پیروان این یا آن دین. مثلاً بنا بر مثنوی، نیمی از هر کسی مؤمن است و نیم دیگرش گبر (605 :2، 8-607 :2)،(135) که این برمیگردد به همان نظریه اضدادی پیشگفته:
کاندرین یک شخص هر دو فعل هست گاه ماهی باشد او و گاه شست (604 :2) [23]
به طور کلی خمیره انسان آمیزهای است از دو ضد فرشتگی و خریت (1502 :4).(136) [25 [از این رو ذکر «گبر و جهود و مغ» میتواند اشاره به این روی پستیگرای درون انسان باشد، در مقابل فرشتهخویی که آن را نامستقیم گوهر محمدی مینامد (4397 :5). تخالف میان حیوانیتها در انسانها خود سرچشمه بسیاری از اختلافها است. اما سرانجام این رنگها و تعینها در خم واحد یکرنگ خواهند شد و دیگر «مؤمن و ترسا، جهود و گبر و مغ» در کار نخواهد بود. [26]
آگاهی، فهم یکدیگر و عشق به یکدیگر
تکثرگرایی دینی میتواند از دو راه در جوامع انسانی تحقق یابد: یکی فهم یکدیگر است و دیگری عشق به یکدیگر. آستانه این بههمتنیدگی انسانی یک پیشنیاز است که همان آگاهی بهساختار کثرت واختلاف مفردات آن است. همانگونه که اختلاف درهیأت کثرت و اضداد، نمودار میشود بیگمان چاره آن را هم باید در ارتباط میان مفردات این کثرت، یا متکثرها، و رابطههای درونی آنها، یعنی ساز و ناساز اضداد جست.
راههای زدودن این اختلاف، یا «برخاستن تفرقه و شرک و دویی» (9-3828 :4)، راههای رسیدن به وحدت یا توحید است.(137)
بههمتنیدگی، خواه میان انسانها باشد و خواه میان موجودات دیگر، گوشفرادادن به صداها و نداهایی است که تمام هستی از آن سرشار است. این گوشفرادادن دوسویه است: تشنگان آب را میجویند و آب هم تشنگان را (1741/1) یا:
هرکه عاشق دیدیاش معشوق دان کو به نسبت هست هم این و هم آن (1743 :1)
فهم یکدیگر، بازجُست یکدیگر است ورابطه نیز یکزبان مشترک است. از هر راهی میتوان به این زبان مشترک رسید به شرط آن که بدانیم که مقصد مشترکی داریم و به آن احترام بگزاریم. در اینجاست که برای رسیدن به مقصود انسانیمان به کیمیای عشق نیاز است تا به ورای اضداد برسیم، که در آنجا: «بی بهار و بی خزان، سبز و تَر است» (1794 :1).
باغ همیشه سبز عشق
حکمت حق در قضا و در قدر کرده ما را عاشقان همدگر (4400 :3)
در آغاز «اظهارِ» هستی که بودن در آنجا شکل میگرفت، در آن دم گفتوگوی تجلی، که «یار با یار» نشسته بود و «صد هزاران لوح سرّ» از آن دانسته (2641 :6) و «راز دو هستی» آشکار شد ((2642 :6) آیا یکی از آن الواح، لوح عشق نبود؟ آیا نخستین چیزی که تجلی کرد عشق (فاحببتُ ...) نبود؟ اگر عشق نمیبود هستی نمیبود (2012/5). عشقِ بیصورتی که صورت میگرفت. عشق از هر گونه که باشد، بیرونشدن از صورت است (703 :2).(138)
پیش از این دیدیم که هرچیزی که محدود و منتهاست، پیش بیحد «لا» است (3321:2) اما این بیمنتهایی، از سوی انسان، جز رسیدن به عشق چه میتواند باشد؟ که :
باغ سبز عشق کاو بیمنتهاست جز غم و شادی در او بس میوههاست (1793 :1)
عشق بیمنتهاست، از هر گونه که باشد، خواه عشق صورت و تن باشد و خواه عشقهای دیگر، فقط نباید «از پیِ رنگی» باشد (205 :1)؛ مقصد هر گونه عشقی (703 :2)، «معشوق» است از هرگونه که باشد:
مرد و زن چون یک شود آن یک تویی چون که یکجا محو شد آنک تویی (1786 :1 و نیز 8-1787 :1).
سخنگفتن از عشق بیهوده است، چرا که شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت.(139)] 27]
یادداشتها
1. religious pluralism
2. انحصارگرایی برای exclusivism ، و شمولگرایی برای inclusivism.
3. symbolic representation
4. شمارهها اشاره است به متن تصحیح شده پروفسور نیکلسون، با ذکر هر دفتر. بنا بر این مثلاً 364 :2 یعنی دفتر دوم بیت 364.
5. فَرجامینه را برای the Ultimate، در حالت اسمی، پیشنهاد میکنم که «تنها حقیقت رازآمیز فرجامین الهی» است.
6. exclusivism doctrinal
7. soteriological exclusivism
8. self-centeredness
9. خداییانه یا الهیانه را برای the divine، در حالت اسمی پیشنهاد میکنم.
10. recentering
11. the Real
12. the Kantian-type "pluralistic hypothesis"
13. reality ultimate
14. salvific transformation
15. «تکمیل» را برای complementarity، از 4414 :3، و 4418 :3، مثنوی گرفتهام: بهر آن میل است در ماده به نر تا بود تکمیل کار همدگر.
16. convergent spirituality
17.pratitya-samutpaÎda
18. the Transcendent Unity of Religions
19.Frithjof Schuon
20. Rene Guenon
21. Ananda K. Coomaraswamy
22. Huston Smith
23. خاصْفهم برای esoteric و عامفهم برای exoteric .
24. لفظ وحدت (unity) در مثنوی فراوان به کار رفته است. مولوی مثنوی را «دکان وحدت» میخواند (1528 :6). اما در آن فقط یک بار به لفظ «کثرت» (diversity) برخوردهام، در 3940 :6.
25. برخی مختصات جهانِ بود اینهاست:
رازی است (3246 :2 که تنها «رازدان» آن را درمییابد. (8 :6)
در زبان نمیگنجد.
عیان است.
بیحد است.
ضد و نِد ندارد.
بیجهتتر از بیجهت است. (3-3692 :4)
بیصورت است.
کل است و کل هستی از اوست.
مقام بقا است («آن جهان چون ذره ذره زنده است») و مقام وجه الله است.
دستخوش تغییر نیست از این رو همیشه نو است. (1860 :6)[1]
و برخی مختصات جهانِ نمود اینها است:
در زبان بیان میشود.
از نوع جوهر و عَرَض است.
جهتمند است. (3692 :4)
صورتمند است.
تأویلپذیر است.
توهمی است مایه تخییلها.
محدود است.
جزء جزء است.
فناپذیر است.
ویران است، به سبب جنگ دائم اضداد در آن.(56 :6) [1]
26. در اینجا دو نکته را باید روشن کنم. یکی آن که این سه مرحله یا سه وجه در زمان صورت نمیگیرد و توالی زمانی در میان نیست، یعنی زمانمند نیست. دیگر آن که آنچه در تعبیر دیالوگی این حدیث، و نیز
در ادامه آن میگویم دیدگاه من است و ایبسا که با برداشت سنتی صوفیانه چندان همسو نباشد.
27. قرآن، سوره بقره 29، و 1238 :1.
28. حریف یا حریف گفتوگو را از روی ناچاری برای partner در موقعیت دیالوگ آوردهام. البته با این استدلال که در اندیشه من مفهوم «حریف» مشتق از «حرف» است به معنی حرفزدن.
29. قرآن، سوره اعراف 171 [آیا خدای شما نیستم؟]
30. رؤیت کماهی اشیا در مثنوی به «راستبینی» تعبیر شده و کاری است بس دشوار، چندان دشوار است که پیامبر (ص) نیز توفیق آن را از خدا میخواهد (3567 :4).
31. در منابع اسلامی کلامی نزدیک به این را به عیسی (ع) نیز نسبت میدهند: ارنی الاشیاء کما خلقتها. (نوادر الاصول، ص 276، به نقل از فروزانفر: 67.)
32. «کماهی» را دیدن و دانستن اشیا، یعنی حکمت، و طبیعت و خاصیت و حقیقت و جوهر آنها تعریف کردهاند (نسفی: 6-5، 31، 236، 302،304،). برای نمونههای دیگر «کماهی» و مقایسه آن با مفهوم بودایی yathabhuÎtam ، áع. پاشایی، هفت آسمان، همان، صص 217ـ24.
33. دفتر 1. این بیت در مثنوی چاپ نیکلسون نیست، اما جای آن پس از 1196 :1 است. برای نمونههای دیگر á ع. پاشایی، هفت آسمان، همان، صص 217-24.
34. یادآوری این نکته ضروری است که در اینجا از آن رو واژه «تو» را، که در نمونههای بسیار دیگر در مثنوی «او» خوانده شده به کار میبریم که در طرح دیالوگیِ بحث ما به مخاطب یا حریف گفتوگو بیشتر نیاز است. این «تو» یا «او» یا «حق» فرجامینه یا محور و مرکزیت (centrality) مثنوی است، که به نظر من فراسوی مرکزیت exclusivismو inclusivism میایستد. هرگاه به بافت این دو اصطلاح نگاه کنیم به نکته چشمگیری میرسیم. عنصر محوری این دو اصطلاح، (claudere) یا بستن است که خود شکلی از بریدن از دیگران است، بیروننهادن دیگران یا خود در درونماندن و در را به روی خود بستن است، خواه به شکل برونْبستگی* باشد و خواه به صورت درونْبستگی.** این مقدمه برای این است که به روشنگری این نکته برسیم که از این نظر «رؤیت کماهی ِ اشیا» با این دو مفهوم ناهمخوان است. زیرا که ذات این «رؤیت» «گشودنِ» «سرّ رمز علّم الاسماء» ***است و این گشایش در هر صورت ورای این بیرون و درون (که در دو پیشاوند ex- و in-داریم)، و نیز نفی هرگونه «بستن» و بستگی است.****
* با توجه به ساختار اصطلاح exclusivism.
** با توجه به ساختار اصطلاح inclusivism.
*** قرآن، سوره بقره، 29، و مثنوی 1238 :1 .
**** درفرهنگ اسلامی این بستگی میتواند بستن درها به روی «احسان» و «رحمت» (364 :2) و «جود» (1756 :2) الهی باشد، که خود مخالف قصد حق از خلق است. (7-2635 :2) گفت پیغمبر که حق فرموده است قصد من از خلق احسان بوده است (2635 :2). برای حدیث مورد نظر á (فروزانفر (1376): 199).
35. دربافتگی را در اینجا برای interdependence آوردهام.
36. واسطه دیگی بود یا تابهای همچو پا را در روش پاتابهای (833 :2)
37. زان که دل جوهر بود گفتن عرض پس طفیل آمد عرض، جوهر غرض (1761 :2). خواه ناخواه مفهوم بودایی ژاپنیِ ishin-denshin(دل به دل) را، در ذِن، هم پیش نظر داشتهام، البته در حوزهای دیگر.
38. concrete
39. 4-1721 :2، و بعد از آن.
40. کل، در معنای متعارف آن، مجموعه یا جامعیتی است مرکب از سازهها یا اجزا. بنا بر این تعریف، یکی از نشانههای کل این است که در اشیا و در تصور موجود است (سهیل محسن افنان (1362): 49، 256). نشانه دیگرش این است که آن را خارج از اجزا نمیتوان یافت. ( میر سید شریف جرجانی (1377): 138-9) بنا بر این اصل، که به اصل جزءـ کل ( part-whole principle ) معروف است، کل چون مجموع اجزا یا بیشتر از اجزا است پس هرگونه تغییری در اجزا تغییر در کل را نیز موجب میشود (روُنز (1966): ذیل Whole، 335). چنانکه میبینیم، این کل مجموعه است نه یک یا واحد. در اصل جزءـ کل، این دو از دو سو به هم وابسته و پیوستهاند. این بههمپیوستگی *گونههای بسیار دارد که مثلاً در ارگانیسمهای زنده میبینیم. هر جزء، بنا بر اصل جزءـ کل، میتواند شناسهای **باشد که خود مرکب از کلهای گوناگون است.
* بههم پیوستگی در اینجا برای interdependence .
** شناسه برای object . áیاداشت 43
41. «پیوسته به کل» بودن جزء نه به این معنا است که مثلاً هرگاه که جزء نباشد، یا چنین و چنان نباشد، آن کل ناقص باشد. بلکه این جزء همیشه باید بکوشد که به کل بپیوندد، بنا بر این از این دریچه، و در این معنا، هستیِ جزء پیوسته به کل است، و از این جاست که جزء مانند تیر به سوی کل میدود (2089 :6) و از کل، کلی میشود (2053 :1) حال آنکه در معنی معمولیِ جزء و کل، چنین نسبتی میان آنها برقرار نیست.
42. شناسهگر را برای subject . و شناسه را برای object پیش از این پیشنهاد کردهام. á د. ت. سوزوکی (ترجمهی فارسی 1378): 14ـ5.
43. مختصات کلی ِ جزء و کل اینهاست:
اجزای تمام هستی در ازل «پیش تو» بودهاند. (3568 :4)
هر جزء به جزء دیگر میل دارد. (4416 :3)
هر جزئی کلش را در خود دارد. (1482 :6)
هر جزئی شاهد بر «حال کل» خود است (1498 :6)
اجزا آمیختهای است از کلها. (1289 :1)
جزء میتواند جمع اضداد باشد. (1291 :1)
«حکمت حق» اجزای جهان را در کنار هم جمع نگاه میدارد. و آنها را جفت جفت عاشقان یکدیگر کردهاست. (12-4400 :3)
هر جزئی به اصل خود باز میگردد. (4421 :3)
کل اجزای گوناگون دارد. (1289 :1)
میان اجزا «حربی هول» به پاست. (46 :6)
جزء عقل جزئی دارد. (2052 :1)
فناپذیریِ (تفانی) اجزا از آنجاست که ضدی ضد خود را حذف کند. (57 :6)
«اجل» زمانی است که اجزا یا اضداد یکدیگر را رها کنند و جذب اصل خود، یا کل شوند و جزئیت از میان برود. (4432 :3)
ذره یا جزئی که در آفتاب محو شود به «بقا» پیوسته است و جنگ او از وصف بیرون است. (1-40 :6) [9]
44. آیا مثنوی بحث اضداد را (که از 35 :6 به بعد به میان میکشد) تلویحاً در 7-6 :6 «رازهای گفتنی» و «کنایات ِ دقیق ِ مستتر» میداند؟
مختصات کلی اضداد اینها:
تنها چیزی که ضد ندارد حق است. (1131 :1)
بنای خلق بر اضداد است. (50 :6)
نهانیها به ضدشان نمودار میشوند. (1131 :1)
این جهان برساخته چهار عنصر است که هر یک ضد آن دیگری است. (50-46 :6)
در این جهان، ذره با ذره، در جنگ است. (36 :6)
جنگ اضداد جنگ درونی، یا تخالفی درونی است. (39 :6)
اضداد اگر چه به ظاهر در آرامشند از درون در جنگ دائمند.(38 :6)
هر ضدی از یک سو از ضد خود هم میگریزد (49 :6، 1619 :6)، و از سوی دیگر برای تکمیل خود به آن نیاز دارد. (4419 :3) یعنی تخالف اضداد مانع سازگاری آنها نمیشود. (52 :6) چرا که از یک رو ضدند و از روی دیگر متحد. (2914 :1)
هر ضدی بازتاب یا معرف ضد خود است. (3210 :1، 9-1128 :1، 599 :5)
هیچ ضدی به ضد خود بدل نمیشود، مگر از سوی خالق. (7-2686 :2)
فنای هر ضدی به ضد آن بسته است. (57 :6)
ضد به ضد شناخته میشود. (1132 :1، 736 :6)
سرشت انسان، چه جسمی و چه روحی، مرکب از اضداد است (1417 :1، 570 :1).
جمع اضداد (و نیز آشتی ضدها، یا صلح اضداد)، که در منطق متعارف محال است، در منطق اضدادی پذیرفتنی است.
از آنجا که هر ضدی فینفسه نمیتواند ضد باشد، بلکه در نسبت با دیگری است که ضد است، پس هر ضدی میتواند در راه خود صادق باشد. (3227 :5)
گذر از اضداد راهرفتن به وحدت است. (498 :1)
بههم بستگی اضداد مولود «حکمت» است. (3422 :5)
اضداد دو چیز نیستند بلکه یک چیزند در دو «موقعیت» متفاوت. بنا بر این، از یک رو ضد و از یک رو متحدند. (2916 :1)
اضداد آینه یکدیگرند. (3210 :1) [10]
اضداد حتی به صورت خیر و شر، هر دو یک کار میکنند.
45. آیا در اینجا نمیتوان گفت که حرکت شناسهها، یا اجزا، به سوی واحد به موتوری قوی نیاز دارد؟ آیا آن موتور مولد حرارت و حرکت نیروی رابطههای دیالکتیکی اضداد نیست؟ هرگاه یکی از دو قطب به پیروزی کامل دست یابد، به مرگ قطب دیگر و طبعاً به مرگ تمام آن جزء میانجامد. میان اضداد از یک سو جنگ است و از سوی دیگر الفت، حتی در اضداد دور از هم نیز.* در اینجا نظریهی قهر و لطف، و نیز خیر و شر، مطرح میشود که مستقیماً به بحث ما مربوط نمیشود.
* لطف حق این شیر را و گور را الف دادست این دو ضد دور را (1294 :1)
46. به جرأت میتوان گفت که مابقی 26000 بیت مثنوی شرح و بیان گوناگون همین بیتهای آغازین در فرمهای گوناگون است.
47. سنگ و خاک و کوه و آب را هست واگشت نهانی با خدا (2420 :6)
48. مثنوی آن را خانه سرّ (2245 :2) و کثرت اعداد میخواند (در برابر عالم واحد، یا یک).
49. تمام دیوان شمس وقف بیان تمناها و شور این عشق است.
50. با نگاهی به شعرهای فهرست زیر درمییابیم که راه رسیدن به واحد یا وحدت تماماً از چارراه کثرت میگذرد: (498 :1، 80-678 :1، 3504 :1؛ 89-184 :2، 7-3716 :2، 3727 :2؛ 3568 :4؛ 2882 :5؛ 2420 :6، 9-3667 :6).
51. در اینجا اختلاف انسانها و پرورش آنها مطرح میشود، چرا که
یک نظر دو گز همیبیند ز راه یک نظر دو کَون دید و روی شاه (1464 :6. برای معنای نظر á 1482 :6).
52. در اینجا به سادگی نمیشود shunyata (یا، تهیّت) بودایی را نادیده گرفت.
53. یعنی exhibition ؟
54. مرا به یاد آثار استادان سومیـ ئهکار ذِن میاندازد. خاصه که مولانا چند بار در همین قسمت از «نقش» سخن میگوید، در (5-1454 :6، و 61-1459 :6).
55. مقابل این دوبینی، راستبینی (3567 :4) است.
56. ادعای حقیقت برای truth-claim .
57. برای تشریح بیشتر این نکته á تمثیل چراغ (8-1255 :3 [15] و حکایت پیل و هنود 68-1259 :3). اما این نور از یک سو «هفتصد پرده دارد»، و هر کسی را به آن راه نیست (3520 :1). از سوی دیگر، نمیتوان روانشناسی و فیزیولوژی بینندگان نور و موقعیت آنها را نسبت به منبع نور نادیده گرفت. (6-821 :2) اما اینها همه چارهپذیر است (9-688 :1).
58. نظرگاه برای standpoint . á 1258 :3، 4-1461 :6.
59. á حکایت «منازعت چهار کس جهت انگور....» (3681 :2 به بعد.)
60. چنانکه در حکایت «اختلافکردن در چگونگی و شکل پیل» میبینیم (1259 :3 به بعد). در اصل هندی این حکایت، کسانی که به تن فیل دست میسایند کورند، اما در مثنوی اینها در تاریکی قرار دارند، و این تفاوت بسیار بامعنا است. مثنوی در همین حکایت نشان میدهد که چه گونه باید کثرت را تحلیل کرد و به ذات آنها (یا به تعبیر مثنوی، «آبِ آبِ» پیش از خلقت انسان و دینها)، یعنی به حقیقت فرجامین رسید و در کثرتها و اختلاف نماند.
61. در بحث کالبدشناسی اختلاف نمیتوان تمثیل انگور را در دو حکایت پشت هم مثنوی نادیده گرفت. یکی حکایت «منازعت چهار کس جهت انگور که هر یک به نام دیگر فهم کرده بود آن را» (3681 :2) و
دیگری ادامه آن با نام «برخاستن مخالفت و عداوت از میان انصار...» است (3713 :2). و نیز در همین معنا á 680 :1.
62. تمام مثنوی از یک نظر، بدل کردن زبان مجاز به حقیقی و مجازها به حقیقتها است. یک نمونه همین «گبر و جهود و مغ» است و نمونهی دیگر واژهی «مسجد» است á 11-3109 :2.
63. در مواردی «مؤمن و گبر و جهود» هم به کار برده است: تا ببیند مؤمن و گبر و جهود که در این صندوق جز لعنت نبود (4488 :6).
64. مثنوی با استناد به یک حدیث قدسی، در بحث خلقِ سه گونه عالمِ (1496 :4)، در خلق نوع سوم ، یعنی انسان، میگوید:
این سوم هست آدمی زاد و بشر نیم زافرشته و نیمیش خر (1502 :4)
از سوی دیگر، خود انسانها هم، که در ظاهر به هم شبیه اند، به سه امت تقسیم شدهاند. [24]
65. اوج این توحید، نزد مثنوی، «توحید خدا» است (3009 :1).
66. من این را به عریانی تعبیر میکنم. عریانی از خود و از دیگری. گویی اگر همه ستارگان عالم را داشته باشیم تا عشق نباشد هیچ صورت فلکی شکل نخواهد گرفت. صورتهای فلکی بشری نیز نمیتواند چنین نباشد.
67. á در دفتر پنجم در «بیان اتحاد عاشق و معشوق از روی حقیقت اگر چه متضادند از روی آنکه نیاز ضد بینیازی است چنانکه آینه بیصورت است و ساده است و بیصورتی ضد صورت است و لکن میان ایشان اتحادی است در حقیقت ....» (2000 :5) و نیز á :
عشق کثرتسوز است، مثل شعله (587 :5)
عشق ورای هر دو عالم است (4719 :3)
کیش عشق غیر کیشهای هفتاد و دو ملت است (4721 :3)
در عشق تمام همه دوییها نابود میشود (4723 :3)
گرگ و خرس و شیر داند عشق چیست (2008 :5)
اگر عشق نبود هستی وجود نمیداشت (2012 :5)
عشق به نان مرده جان میبخشد (2014 :5) ...
ارجاعات
سوزوکی، د. ت. (1378). ذن و فرهنگ ژاپنی. (برگردان فارسی از ع. پاشایی). تهان: نشر میترا.
فروزانفر، بدیعالزمان (1376). احادیث و قصص مثنوی، تنظیم مجدد: حسین داودی، مؤسسه انتشارات امیر کبیر.
مثنوی معنوی (1375)، انتشارات پژوهش، به کوشش مهدی آذریزدی
مثنوی معنوی (1318 ه. ق)، چاپ هند.
محسن افنان، سهیل (افست تهران، 1362) واژهنامه فلسفی، نشر نقره.
میر سید شریف جرجانی، (1377) تعریفات، برگردان فارسی حسن سید عرب و سیما نوربخش، نشر و پژوهش فرزان روز.
نسفی، عزیز الدین، (1362). کتاب الانسان کامل، به تصحیح ماریژان موله، تهران، کتابخانه طهوری.
هفت آسمان. فصلنامه تخصصی ادیان و مذاهب.سال دوم، شماره هشتم، زمستان 1379.
Eck, Diana (1993). Encountering God: A Spiritual Journey From Bozeman to Benares. Boston: Beacon Press.
Hick, John (1987). "Religious Pluralism", in M. Eliade (ed.) The Encyclopedia of Religion, New York: Macmillan.
Hick, John (19 ). "Religious Pluralism", in Philip L. Quinn and Charles Taliaferra (ed.) A Companion to Philosophy of Religion
Ouinn, Philip L. (1998)."Religious Pluralism", in Edward Craig (ed.) Routledge Encyclopedia of Philosophy,
Runes, Dagobert D. (1966) (ed.) Dictionary of Philosophy. Littlefild, Adams & Co.
Simmer-Brown, Judith (2000) Buddhist Theology. Critical Reflections by Contemporary Buddhist Scholars.(ed.) Roger Jackson and Johm Makransky
Smith, W. C. (1981) Towards a World Theology, Philadelphia, PA: The Westmintsre Press. Quoted in Routledge Encyclopedia of Philosophy: Religious Pluralism.
فهرست موضوعی شعرها
(1)
وهم مخلوق است و مولود آمدهست حق نزاییده است او لمیولد است (2758 :1)
حسها با حس تو گویند راز بی زبان و بی حقیقت بی مجاز (3246 :2)
کاین حقیقت قابل تأویلهاست واین توهم مایه تخییلهاست (3247 :2)
آن حقیقت را که باشد از عیان هیچ تأویلی نگنجد در میان (3248 :2)
پیش بیحد هر چه محدود است لاست کل شیء غیر وجه الله فناست (3321 :2)
کفر و ایمان نیست آنجایی که اوست زان که او مغز است و این دو رنگ و پوست (3322 :2)
عالم خلق است با سوی و جهات بیجهت دان عالم امر و صفات (3692 :4)
بیجهت دان عالم امر ای صنم بیجهتتر باشد آمر لاجرم (3693 :4)
ضد و نِدّش نیست در ذات و عمل زان بپوشیدند هستیها حُلل (1618 :6)
این نوی را کهنگی ضدش بود آن نوی بی ضد و بی نِد و عدد (1860 :6)
(2)
گنج مخفی بُد ز پُری چاک کرد خاک را تابانتر از افلاک کرد (2862 :1)
گنج مخفی بُد ز پُری جوش کرد خاک را سلطان اطلسپوش کرد (2863 :1)
بهر اظهار است این خلق جهان تا نماند گنج حکمتها نهان (3028 :4)
کنت کنزاً گفت مخفیاً شنو جوهر خود گم مکن اظهار شو (3029 :4)
و نیز 364 :2
(3)
پس نهانیها به ضد پیدا شود چونک حق را نیست ضد پنهان بود (1131 :1)
کوزه میبینی و لیکن آن شراب روی ننماید به چشم ناصواب (3291 :5)
گونه گونه شربت و کوزه یکی تا نماند در می غیبت شکی (3305 :5)
و نیز 3306 :5، و 6-3312 :5.
(4)
رشته یکتا شد غلط کم شد کنون گر دو تا بینی حروف کاف و نون (3078 :1)
کاف و نون همچو کمند آمد جذوب تا کشاند مر عدم را در خُطوب (3079 :1)
امر کُن یک فعل بود و نون و کاف در سخن افتاد و معنی بود صاف (3100 :1)
این همه هست و بیا ای امر کن ای منزه از بیان و از سخن (1789 :1)
(5)
اسم هر چیزی چنان کان چیز هست تا به پایان جان او را داد دست ( 1235 :1)
اسم هر چیزی تو از دانا شنو سرّ رمز علّم الاسما شنو (1238 :1)
اسم هر چیزی بر ما ظاهرش اسم هر چیزی بر خالق سِرش (1239 :1)
چشم آدم چون به نور پاک دید جان و سرّ نامها گشتش پدید (1246 :1)
و نیز 51-2648 :6
(6)
آن ندا که اصل هر بانگ و نواست خود ندا آن است و این باقی صداست (11-2107 :1)
کرد و ترک و زنگ و تاجیک و عرب فهم کرده آن ندا بی گوش و لب
خود چه جای ترک و تاجیک است و زنگ فهم کرده این ندا را چوب و سنگ
هر دمی از وی همی آید اَلَست جوهر و اعراض میگردند هست
گر نمیآید بلی زیشان ولی آمدنشان از عدم باشد بلی
(7)
حرف چهبود تا تو اندیشی از آن حرف چهبود خار دیوار رزان (31-1729 :1)
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم تا که بی این هر سه با تو دم زنم
آن دمی کز آدمش کردم نهان با تو گویم ای تو اسرار جهان
آن دمی را که نگفتم با خلیل و آن دمی را که نداند جبرئیل
و نیز 6-1732 :1
چون ز حرف و صوت و دم یکتا شود آنهمه بگذارد و دریا شود (71 :6)
حرفگو و حرفنوش و حرفها هرسه جان گردند اندر انتها (72 :6)
و نیز 2-31 :2
(8)
مرده ز این سویند و زان سو زندهاند خامش اینجا وان طرف گویندهاند (1012 :3)
سنگ بر احمد سلامی میکند کوه یحیی را پیامی میکند (1018 :3)
ما سمیعیم و بصیریم و هشیم با شما نامحرمان ما خامشیم (1019 :3)
چون شما سوی جمادی میروید محرم جان جمادان چون شوید (1020 :3)
از جمادی عالم جانها روید غلغل اجزای عالم بشنوید (1021 :3)
فاش تسبیح جمادات آیدت وسوسه تأویلها نربایدت (1022 :3)
چون ندارد جان تو قندیلها بهر بینش کردهای تأویلها (1023 :3)
که غرض تسبیح ظاهر کی بود دعوی دیدن خیال غَی بود (1024 :3)
(9)
گفت بنما جزو جزو از فوق و پست آنچنان که پیش تو آن جزو هست (3568 :4)
پس بنای خلق بر اضداد بود لاجرم ما جنگیایم از ضر و سود (50 :6)
آن جهان جز باقی و آباد نیست ز آن که آن ترکیب از اضداد نیست (56 :6)
این تفانی از ضد آید ضد را چون نباشد ضد نباشد جز بقا (57 :6)
جزء و کل
جزوها را رویها سوی کل است بلبلان را عشق با روی گل است (763 :1)
هم ز آتش زاده بودند آن فریق جزوها را سوی کل باشد طریق (875 :1)
ذوق جنس از جنس خود باشد یقین ذوق جزو از کل خود باشد ببین (889 :1)
چون که جزء دوزخ است این نفس ما طبع کل دارد همیشه جزوها (1382 :1)
و نیز 3-2052 :1، 2300 :1، 2-2801 :1، 2811 :1، 3-2812 :1، 6-2904 :1، 5-274 :2، 993 :2، 7-1935 :3، 1939 :3، 2243 :3، 131 :4، 35 :5، 2089 :6.
(10)
هر یکی قولی است ضد همدگر چون یکی باشد یکی زهر و شکر (497 :1)
تا ز زهر و از شکر درنگذری کی تو از گلزار وحدت بو بری (498 :1)
عاشقم بر لطف و قهرش من به جد ای عجب من عاشق این هر دو ضد (570 :1)
و نیز 9-1128 :1، 2-1131 :1، 1141 :1، 2891 :1، 2893 :1
1) صلح اضداد است این عمر جهان جنگ اضداد است عمر جاودان
2) زندگانی آشتی دشمنان مرگ وارفتن به اصل خویش دان
(1) و 2) در نسخهی نیکلسون نیست، و جای آن پس از 2893 :1 است.)
و نیز 3211 :1، 1417 :1، 1865 :1، 2914 :1، 2916 :1، 3210 :1، 2581 :2، 2677 :2، 7-2686:2، 4418 :3، 1345 :4، 1622 :4، 599 :5، 3227 :5، 3422 :5، 35 :6، 41-36 :6، 57-46 :6، 736:6، 1586 :6، 10-1604 :6، 1612 :6، 1614 :6، 1619 :6، 1622 :6، 9-1645 :6، 1618 :6، 1631 :6، 1860 :6، 2153 :6، 2277 :6، 3499 :6، 3570 :6.
(11)
جز ز یک رو نیست پیوسته به کل ورنه خود باطل بُدی بعث رُسل (2812 :1)
چون رسولان از پی پیوستناند پس چه پیوندندشان چون یک تناند (2813 :1)
در تحیات و سلام الصالحین مدح جمله انبیا آمد عجین (2122 :3)
مدحها شد جملگی آمیخته کوزهها در یک لگن درریخته (2123 :3)
زآن که خود ممدوح جز یک بیش نیست کیشها زین روی جز یک کیش نیست (2124 :3)
دان که هر مدحی به نور حق رود بر صور واشخاص عاریت بود (2125 :3)
همچو آن یک نور خورشید سما صد بود نسبت به صحن خانهها (416 :4)
لیک یک باشد همه انوارشان چونکه برگیری تو دیوار از میان (417 :4)
چون نماند خانهها را قاعده مؤمنان مانند نفس واحده (418 :4)
(12)
گفت استاد احولی را کاندر آ رو برون آر از وثاق آن شیشه را (31-327 :1)
گفت احول زآن دو شیشه من کدام پیش تو آرم بکن شرح تمام
گفت استاد آن دو شیشه نیست رو اولی بگذار و افزون بین مشو
گفت ای استا مرا طعنه مزن گفت استا زآن دو یک را در شکن
شیشه یک بود و به چشمش دو نمود چون شکست او شیشه را دیگر نبود
آن که دو گفت و سه گفت و بیش از این متفق باشند در واحد یقین (2-311 :2)
احولی چون دفع شد یکسان شوند دو سه گویان هم یکی گویان شوند
گر بگویی احولی را مه یکیست گویدت این دوَست و در وحدت شکیست (3637 :2)
و نیز á دفتر ششم «مثل دوبین همچو آن غریب شهر کاش عمر نام ...(3220 :6 به بعد.)
(13)
مفترق شد آفتاب جان ما در درون روزن ابدان ما (186 :2)
اولاً بشنو که خلق مختلف مختلفجان اند از یا تا الف (2914 :1)
چون بزاید در جهان جان و جود پس نماند ز اختلاف بیض و سود (3517 :1)
ذات زرش ذات ربانیت است نقش بت بر نقد زر عاریت است (2891 :1)
بتپرستی چون بمانی در صور صورتش بگذار و در معنی نگر (2893 :1)
هستی اندر نیستی بتوان نمود مالداران بر فقیر آرند جود (3202 :1)
مؤمنان معدود لیک ایمان یکی است جسمشان معدود لیکن جان یکی (408:4)
تا که این هفتاد و دو ملت مدام در جهان ماند الی یوم القیام (3219 :5)
تا قیامت ماند این هفتاد و دو کم نیاید مبتدع را گفتوگو (3221 :5)
عکس خود در صورت من دیدهای در قتال خویش بر جوشیدهای (734 :6)
همچو آن شیری که در چه شد فرو عکس خود را خصم خود پنداشت او (735 :6)
(14)
ای برادر تو همان اندیشهای مابقی تو استخوان و ریشهای (277 :2)
گر گلست اندیشهی تو گلشنی ور بود خاری تو هیمهی گلخنی (278 :2)
(15)
این سفال و این پَلیته دیگر است لیک نورش نیست دیگر، زان سَر است (8-1255 :3)
گر نظر در شیشه داری گم شوی زآن که از شیشه است اَعداد ِ دُوی
ور نظر بر نور داری وا رهی از دوی و اَعداد ِ جسم ِ منتهی
از نظرگاه است ای مغز وجود اختلاف مؤمن و گبر و جهود
(16)
کای خداوند کریم بردبار دِه امانم زین دو شاخهی اختیار (6-203 :6)
جذب یک راههی صراط المستقیم به ز دو راه تردد ای کریم
زین دو ره گرچه همهی مقصد تویی لیک خود جان کندن آمد این دویی
زین دو ره گرچه به جز عزم تو نیست لیک هرگز رزم چون بزم نیست
و نیز 94-888 :3
(17)
مثنوی ما دکان وحدت است غیر واحد هر چه بینی آن بت است (1528 :6)
ابتدای کبر و کین از شهوت است راسخی شهوتت از عادت است (3458 :2)
چون ز عادت گشت محکم خوی بد حشم آید بر کسی کت وا کشد (3459 :2)
چون که تو گلخوار گشتی هر که او واکشد از گل تو را باشد عدو (3460 :2)
چون خلاف خوی تو گوید کسی کینهها خیزد تو را با او بسی (3467 :2)
بتپرستان چون که خو با بت کنند مانعان راه بت را دشمناند (3461 :2)
مادر بتها بت نفس شماست زآن که آن بت مار و این بت اژدهاست (772 :1)
بتپرستی چون بمانی در صور صورتش بگذار و در معنی نگر (2893 :1)
مرد حجی همره حاجی طلب خواه هندو خواه ترک و یا عرب (2894 :1)
منگر اندر نقش و اندر رنگ او بنگر اندر عزم و در آهنگ او (2895 :1)
(18)
صورت از بیصورت آید در وجود همچنانک از آتشی زادهست دود (3712 :6)
حیرت محض آردت بیصورتی زاده صد گون آلت از بیآلتی (3714 :6)
بینهایت کیشها و پیشهها جمله ظل صورت اندیشهها (3728 :6)
پس حقیقت حق بود معبود کل کز پی ذوق است سیران سبل (3755 :6)
لیک بعضی رو سوی دم کردهاند گرچه سر اصل است سر گم کردهاند (3756 :6)
لیک آن سر پیش این ضالان گم میدهد داد سری از راه دم (3757 :6)
آن ز سر مییابد آن داد این ز دم قوم دیگر پا و سر کردند گم (3758 :6)
چون که گم شد جمله جمله یافتند از کم آمد سوی کل بشتافتند (3759 :6)
(19)
در گذر از نام و بنگر در صفات تا صفاتت ره نماید سوی ذات (3679 :2)
اختلاف خلق از نام اوفتاد چون به معنی رفت آرام اوفتاد (3680 :2)
(و نیز á منازعت چهار کس جهت انگور ... 3681 :2 به بعد.)
گر نظر در شیشه داری گم شوی زآن که از شیشه است اَعداد ِ دُوی (58-1256 :3)
ور نظر بر نور داری وا رهی از دوی و اَعداد ِ جسم ِ منتهی
از نظرگاه است ای مغز وجود اختلاف مؤمن و گبر و جهود
زآن که در چشمت خیال کفر اوست و آن خیال مؤمنی در چشم دوست (603 :2)
(20)
همچنان که هر کسی در معرفت میکند موصوف غیبی را صفت (7-2923 :2)
فلسفی از نوع دیگر کرده شرح باحثی مر گفت او را کرده شرح
وآن دگر در هر دو طعنه میزند و آن دگر از زرق جانی میکَند
هر یک از ره این نشانها زآن دهند تا گمان آید که ایشان زآن ده اند
این حقیقت دان نه حقاند اینهمه نی بهکلی گمرهاناند این رمه
پس مگو کاین جمله دمها باطلند باطلان بر بوی حق دام دلاند (2933 :2)
پس مگو جمله خیال است و ضلال بی حقیقت نیست در عالم خیال (2934 :2)
در میان دلقپوشان یک فقیر امتحان کن و آنکه حق است آن بگیر (2937 :2)
آن که گوید جمله حقاند احمقی است و آن که گوید جمله باطل او شقی است (2942 :2)
گرچه هر دو بر سر یک بازیاند هر دو با هم مروزی و رازی اند (288 :1)
هر یکی سوی مقام خود رود هر یکی بر وفق نام خود رود (289 :1)
هم ز آتش زاده بودند آن فریق جزوها را سوی کل باشد طریق (875 :1)
بل حقیقت در حقیقت غرقه شد زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد (1636 :6)
(21)
ما چو کشتیها به هم برمیزنیم تیره چشمیم و در آب روشنایم (4-1272 :3)
ای تو در کشتی تن رفته به خواب آب را دیدی، نگر در آب آب
آب را آبیست کاو میرندش روح را روحی است کاو میخواندش
موسی و عیسی کجا بدُ کافتاب کشت موجودات را میداد آب (1275 :3)
آدم و حوا کجا بود آن زمان که خدا افگند این زه در کمان (1276 :3)
(22)
تا بگویندت به لب نی، بل به حال که ز دریا کن نه از ما این سوآل (1458 :6)
نقش چون کف کی بجنبید بی ز موج خاک بی بادی کجا آید بر اوج (1459 :6)
چون غبار نقش دیدی باد بین کف چو دیدی قلزم ایجاد بین (1460 :6)
هین ببین از تو نظر آید به کار باقیت شحمی و لحمی، پود و تار (1461 :6)
درگداز این جمله تن را در بصر در نظر رو در نظر رو در نظر (1463 :6)
یک نظر دو گز همی بیند ز راه یک نظر دو کون دید و روی شاه (1464 :6)
(23)
آن یکی در چشم تو باشد چو مار هم وی اندر چشم آن دیگر نگار (602 :2)
کاندرین یک شخص هر دو فعل هست گاه ماهی باشد او و گاه شست (604 :2)
نیم او مؤمن بود نیمیش گبر نیم او حرصآوری نیمیش صبر (605 :2)
همچو گاوی نیمهی چپش سیاه نیمهی دیگر سپید همچو ماه (607 :2)
هر که این نیمه ببیند رد کند هر که آن نیمه ببیند کد کند (608 :2)
تو مکانی اصل تو در لامکان این دکان بربند و بگشا آن دکان (612 :2)
(24)
این سوم هست آدمی زاد و بشر نیم زافرشته و نیمیش خر (1502 :4)
نیم خر خود مایل سفلی بود نیم دیگر مایل علوی بود (1503 :4)
آن دو قوم آسوده از جنگ و حراب وین بشر با دو محالف در عذاب (1504 :4)
25
ای هزاران جبرئیل اندر بشر ای مسیحیان نهان در جوف خر (4584 :6)
ای هزاران کعبه پنهان در کنیس ای غلطانداز عفریت و بلیس (4585 :6)
سجدهگاه لامکانی در مکان مر بلیسان را ز تو ویران دکان (4586 :6)
آن چنانک از صقل نور مصطفی صد هزاران نوع ظلمت شد ضیا (1861 :6)
از جهود و مشرک و ترسا و مغ جملهگی یک رنگ شد زآن البالغ (1862 :6)
صد هزاران سایه کوتاه و دراز شد یکی در نور آن خورشید راز (1864 :6)
مؤمن و ترسا جهود و گبر و مغ جمله را رو سوی آن سلطان الغ (2419 :6)
(26)
یک گُره مستغرق مطلق شدند همچو عیسی با ملک ملحق شدند (8-1506 :4)
قسم دیگر با خران ملحق شدند خشم محض و شهوت مطلق شدند (-1509 :4)
مکر و تلبیسی که او داند تنید آن ز حیوان دگر ناید پدید (1514 :4)
علم راه حق و علم منزلش صاحب دل داند آن را با دلش (1520 :4)
(27)
10 :1، 23 :1، 1-30 :1، 33 :1، 2-1740 :1، 1757 :1، 3727 :2 و 5 :6
آتش عشق است کاندر نی فتاد جوشش عشق است کاندر می فتاد
شاد باش ای عشق خوشسودای ما ای طبیب جملههای ما
جمله معشوق است و عاشق پردهیی زنده معشوق است و عاشق مردهیی
چون نباشد عشق را پروای او او چو مرغی ماند بی پر، وای او
عشق خواهد کاین سخن بیرون بود آینه غماز نبود چون بود
عشق آن شعله است کاو چون برفروخت هر چه جز معشوق باقی جمله سوخت 587 :5
هرچه جز عشق خدای احسن است گر شکرخواری است آن جان کندن است 3686 :1
و نیز 5 :6، 5-110 :1، 205 :1، 20-218 :1، 2-1740 :1، 1757:1، 703:2، 1574:1، 4-1793:1، 2008 :5، 2012:5، 2014 :5.
جهان ما، در کثرت اجزای عالم و تعدد سنتها و مسلکها نمودار میشود. اما در عرفان، نظر بر این است که اینهمه از خاستگاه و آغازینهای برمیآیند که حق یا حقیقتی یگانه و بودین است، و نیز واگشت همه به سوی فرجامینهای است که اوست. برجستهترین نشانه این کثرت، جنگ و ستیز دائمی اضداد و پیوستنها و گسستنهای آنها است. در گفتوگوی این اضداد شوری هست که عشقش نام دادهاند. از این رو تمام هستی مالامال «غلغل اجزا» و سرشار از صدای عشق است. چه کسی این را درمییابد؟ او انسان کاملی است که این آوازها را به گوش دل میشنود. از نشانههای او در این مقام، یکی این است که شعلهها را با وجود او رابطه است (مثنوی 835 :2). او از خدا میخواهد که چیزها را، چنان که هست، به او بنمایاند. این بینشِ بدون خودپرستی، بی پردههای کثرت، و بدون حجابهای دین و دانش است. اما انسان برای رسیدن به این مقام نیاز به عشق راستین دارد. معشوق، خواه اینجهانی باشد و
______________________________
1 بخش اصلی این مقاله در پاسخ به فراخوان سومین کنفرانس بنیاد علوم اجتماعی اسلامی (AMSS) و به سفارش مرکز بینالمللی گفتوگوی تمدنها نوشته شده است. فرصت را مغتنم شمرده، از این مرکز به خاطر موافقت با چاپ این مقاله در این فصلنامه سپاسگزاری مینماییم. هفت آسمان
_____________________________
خواه آنجهانی، او نیز عاشقش را میجوید، بی حجاب. و سرانجام این عاشق در عشقی غرق میشود که «عشقهای اولین و آخرین» در آن غرقند. این پایان، آغازی است زیبا.
زبانی را که مولوی در تمام حکایتها و تمثیلهای مثنوی به کار میبرد شاید بتوان محاکات رمزی(75) دانست که با مصطلحات عرفانی بیان میشود. من از این ساحت به مثنوی نگاه میکنم که دریچهای است گشوده بر یک گفتوگوی متعالی.
ضروری است که یکی دو نکته را روشن کنم. تمام مقاله متمرکز است بر انتخابهایی از شش دفتر مثنوی، از این رو به دیوان شمس، به فیه ما فیه، و به شروح مثنوی و نیز به عارفان دیگر ارجاع ندادهام.(76)
برای پرهیز از نقل شعرها در متن مقاله، دو گونه فهرست از آنها فراهم آوردهام. یکی موضوعی، که بنا بر نیاز مقاله مرتب و با شمارههای داخل [[(27 شماره) مشخص شده است، و دیگری فهرست ارجاعی تمام شعرها است که با شماره هر شعر در شش دفتر تنظیم شدهاست تا دستیابی به شعرها برای خواننده آسان باشد. اما اگر خواننده بیمراجعه به فهرستهای دوگانه مقاله را بخواند در بیشترین بخش ِ آن، چیزی جز طرحوارهای بسیار فشرده نخواهد یافت.
زمینه
پلورالیسم، یا تکثرگرایی یکی از پدیدههای زندگی مدرن است که کمابیش بر تمام ملتهای جهان تأثیر گذاشته است، خواه دینی باشند و خواه نه، خواه در گفتوگو باشند و خواه نه. مراد از تکثرگرایی دینی، از نظر فلسفی، نظریه خاصی است که از رابطه میان تعدد سنتهای دینی و ادعاهای مختلف آنها بحث میکند. بنا بر این نظریه، ادیان بزرگ جهانی در پاسخ به فرجامینه(77) الهی، مفاهیم و ادراکات خاصی پدید آوردهاند. معمولاً در بررسی مفهوم تکثرگرایی دینی همیشه آن را با دو امکان دیگر، یا با دو جریان اصلی رقیب، یعنی انحصارگرایی و شمولگرایی در تقابل قرار میدهند. (هیک 1987)
انحصارگرایی دو بخش دارد، نظری و رستگارانه. بنا بر انحصارگراییِ نظری،(78) نظریهها و آموزههای یک دین معین، نزد آن دین، کاملاً صادقاند، و تمام نظرهای دیگر، مادام که با آن در تعارض باشند، کاذب اند. انحصارگرایی رستگارانه،(79) این نظر است که فقط یک دین معین راه مؤثرِ رستگاری را عرضه میکند. هرچند این دو گونه از انحصارگرایی منطقاً از یکدیگر مستقلند، اما معمولاً این دو را با هم در نظر میگیرند(کویین 1998). بنا بر این، و به طورکلی، انحصارگرایی این اعتقاد است که دین یا مذهب، یا عمل من، فهم انحصاری حقیقت را دارد، یا به روشنشدگی، و اشراق میرسد. یا راه من تنها راه مستقیم به سوی مقصد است. (سیمربرون: 312)
امکان دیگر، یعنی شمولگرایی، با نقد فرض پیشگفته انحصارگرا آغاز میشود و با آگاهی به سایر جریانهای حیات دینی همراه است. پژوهنده در این جریان با بهترین ثمرات تبدل وجود انسان روبهرو میشود، به این معنی که هستی انسان از شکل خودمحوری(80) گذشته استحاله بنیادی پیدا میکند و در متن الوهیت، یا خداییانه،(81) از نو محورگیری(82) میکند. از اینجا روشن میشود که آگاهی انسان به خداییانه منحصر به سنت خاص من یا شما نیست، و سنتهای دیگر هم راههایی اند، هر چند دیگرگونه و به عدد انفس خلائق، اما همه پاسخیاند به همان حقیقت الهی استحالهگر. چنین ادراکی به الهیات و فلسفههای دینی شمولگرا انجامیده است. (هیک 1987)
هر نبی و هر ولی را مسلکی است لیک تا حق میبَرد جمله یکی است (3086 :3)
زآن که خود ممدوح جز یک بیش نیست کیشها زین روی جز یک کیش نیست (2124 :3)
به بیان دیگر، شمولگرایی، نظری است که بنا بر آن، دینهای بزرگ جهانیْ ادراکها ومفاهیم متفاوت، و نیز متناسب با آنها، پاسخهای مختلفیاند به حق،(83) و در میان هریک از آنها مستقلاً تبدل وجود انسان از خودْمحوری به حقیقتْمحوری صورت میگیرد. بهاین ترتیب سنتهای بزرگ دینی را «فضاها»ی گوناگون رستگاری و فلاح دانستهاند که در داخل آنهاــ یا «راهها»ییاند که در طول آنهاــ مردان و زنان میتوانند به رستگاری، آزادی،وکمال برسند.دردرون هریک از دینهایبزرگ جهانی میتواننمونههایی ازتحول شمولگرا یا تکثرگرا یافت،که معمولاً اینها بنمایه یا تِماصلی آنهانیست. (هیک1987)
و. ک. اسمیت میاندیشد که به چیزی رادیکالتر از شمولگرایی نیاز است. بنابر استدلال او باید کوشید که یک کلام یا الهیات جهانی یا یک الهیات دین تطبیقی پدید آید. به نظر او چنین الهیاتی درگیر گفتمان ساحت متعالی حیات انسان و حیات عالم است. (اسمیت 1981)
اکنون میتوان به جریان نوی که به تکثرگرایی دینی معروف است پرداخت. بنا بر تکثرگرایی، یک حقیقت دینیِ فرجامین هست که در همه سنتهای دینی بزرگ آن را بهگونههای مختلف تجربه میکنند و میفهمند. کارایی همه راههایی که این سنتها به سوی رستگاری و نجات عرضه میکنند یکسان است. (کویین 1998) به بیان دیگر، تکثرگرایی بازشناخت آن حقیقت، یا حق است که به نحو انحصاری (یا به نحو شمولی) ملک هیچ سنت دینی خاصی نیست، و برداشتهای بیشمار از حقیقت، در سنتهای گوناگون دینی، نه تنها سنگ راه رستگاری نیست که میباید آنها را از پیش پا برداشت، بلکه بر عکس، فرصتها و امکانهای فراوانی برای گفتوگو فراهم میآورد. (سیمرـ برون: 313) به زبان مثنوی، مخالفها یا اضداد هر یک میتواند در راه و سلوک خود صادق باشد. (3227 :5)
بنا بر توضیح دایانا اِک، تکثرگرایی دینی مستلزم یک درگیری مثبت و فعال با ادعاهای دین و حقایق کثرت دینی است، که نه فقط دربردارنده بازشناخت محض سنتهای دینی مختلف و تضمین حقوق قانونی آنها است، بلکه در این راه گرمروانه، از طریق گفتوگو، میکوشد که تفاوتها و اشتراکهای آنها را بفهمد. (اک: 192). پلورالیستها با آن که به تفاوتها احترام میگزارند، اما هر یک به سنت دینی و جامعه خاص خود تعلق دارند. (سیمرـ برون: 328)
اکنون میتوان پرسید که چه گونه میتوان تکثرگرایی دینی را از دید فلسفی، و در بحث ما بنا بر دید عرفانی مثنوی، بیان و تدوین کرد؟ برای این کار، چنان که هیک میگوید، به یک نظریه نیاز است که به طور کامل دامنه پهناور و پیچیدگیِ تفاوتها و اختلافها را که در پدیدهشناسی دین پیداست درک کند و در همان حال ما را یاری کند که جریانهای اصلی تجربه و اندیشه دینی را که حاوی آگاهیهای مختلف از تنها حقیقت فرجامین است بفهمیم. (هیک 1987) در بخشی از این مقاله سعی میشود در حد امکان از رویکرد هیک پیروی شود، چرا که او بر این باور است که شاید امیدبخشترین رویکرد از طریق تمایزی به دست آید که به شکلهای مختلف در داخل هر یک از سنتهای بزرگ وجود دارد (هیک 1987). از این رو توضیح کوتاه نظر او ضروری است.
هیک در بحث نظری تکثرگرایی دینی، مبنای کار را بر یک «فرضیه تکثرگرایانه» از نوع کانتی(84) گذاشته است و روش کانت را قابل اطلاق بر تجربه دینی میداند. او به پیروی از کانت (که میان noumen (بود) و phenomen(نمود، پدیده) تمایز میگذارد)میان دو وجه حق فرق میگذارد. یکی Real noumenal ، یا حقیقت بودین، یا حق چون بود است، یعنی حقیقت آغازین و فرجامین(85) و نامتعین و مطلق (یا به اصطلاح sich an یا در خود است)، و دیگری Real phenomenal ، یا حقیقت نمودین، یا «درنمودین»، یعنی حق چون نمود، است، خاصه حق در تجربه و ادراک و اندیشه انسان. بنا بر فرضیه تکثرگرایانه، حقِ در خود همیشه بر ما حاضر یا در ما مؤثر است. هرگاه این تأثیر به دانستگی برسد شکل چیزی را به خود میگیرد که ما آن را تجربه دینی میخوانیم. یک چنین تجربهای بسیار متکثر و مبتنی بر مجموعهای از مفاهیم دینی است. آن دو وجه بنیادی، یکی خدا یا حق است در شاکله شخص، و دیگری مطلق است در هیأت غیر شخص. اولی در دین خداپرستانه جلوه میکند و دومی در شکلهای دینهای ناخداپرست. آگاهی ما از خدا یا حق امری کلی نیست، بلکه ما از تجلیات او در چارچوب فرهنگها و سنتها وزبانهایمان آگاه میشویم. بنا بر این فرضیه، سرشت نامتعین حق، یا حقِ در خود، بیرون از مفاهیم انسانیِ ما شناختناپذیر است. به زبان کانتی، انسان حقِ بودین را به صورت نمودهای الهی تجربه میکند.
معیار قضاوت درباره معتبر یا نامعتبربودن دینها در این فرضیه با این استدلال به دست میآید که شخص میپذیرد که تجربه دینیِ سنت خود او نه تنها یک فرافکنی خیالی نیست، بلکه یک پاسخِ شناختی به حقیقت متعالی است؛ او این اصل را به دینهای دیگری نیز که به نظر میرسد ثمرات اخلاقی و روحی آنها با دین خود او همانند است تسری میدهد. بهاینترتیب ازاین ثمرات یکمعیار مشترک بهدست میآید که با آن میتوان استحاله رستگاریگرای(86) وجود انسان را از خودْمحوری طبیعی به یک جهتگیری تازه که بر حق متمرکز است بازشناخت. این استحاله یا تبدل در فرهنگهای دینی مختلف شکلهایملموس مختلف بهخودمیگیرد. بنابرفرضیه ازنوع کانتی،مشکل ادعاهای متعارض حقیقت با این پیشنهاد به این شکل حل میشود که اینها در حقیقت تعارضی با یکدیگر ندارند، بلکه ادعاهایی در باره تجلیات یا ظهورات مختلف حق اند که بر جوامع ایمانی انسانی نمودار شدهاند، و هر یک از این جوامع با مجموعه مفاهیم، اعمال، شکل زندگی، اساطیر و داستانها و یادهای تاریخی خاص خود عمل میکنند.
مهمترین ایرادی که بر این فرضیه گرفتهاند این است که در آن، نظامهای اعتقادی متمایزِ دینهای مختلف درباره حقایق مطلق، به گزارشهای یک ادراک انسانی تقلیلمییابد و به این ترتیب برداشتهای مختلف و متناقضِ ادراکهای دیگر را از حقیقت الهی نادیده میگیرد. (هیک 1997)
نظریههای تکثرگرای دیگری هم هست؛ مثلاً نینیان اسمارت (در کلِنبِرگر 1993، و جای دیگر) و کیث وارد (1994، و جای دیگر) بر اندیشه تکمیل(87) یا مکملبودن دینهای جهانی تأکید میکنند. کیث وارد با رد تمایزِ نوع کانتی میان فرجامینه در خود و فرجامینه در اندیشه و تجربهی انسانی، از «یک برترین حقیقت» سخن میگوید «که از همه میخواهد آگاهانه با آن مرتبط شوند» (1994، ص 340)، و جلوههای مکمل این حقیقت در داخل دینهای مختلف جهانی نمودار میشود. به این ترتیب مثلاً «سنتهای سامی یا هندی مکمل یکدیگرند و به ترتیب بر قطبهای فعال و نامتغیرِ برترین حقیقت روحانی که هر دو در صددند به آن مرتبط شوند تأکید میکنند، (ص 331) و هر یک از راهِ همکنشهای دوستانهاش در پی آن است که از دیگران بیاموزد، و شاید از راههایی که پیشاپیش نمیتوان آنها را بازشناخت یک «معنویت همگرا»(88) ظهور کند.
در نظر برخی (مثلاً جان کاب در کلِنبِرگر 1993، و جای دیگر) واقعبینانهتر آن است که تعدد فرجامینههارا بپذیریم، که لااقل هم مشتمل بر خدای شخصی مورد تأیید دینهای توحیدی است و هم دربردارنده فرایند همیشهمتغیر همزایی مشروط(89) یا زنجیر علّیِ مورد تأیید آیین بودا است. در اینجا مسائل انتقادی به رابطه فرجامینههای متفاوت توجه دارد. (هیک 1997)
نظریه دیگری هم هست که ضروری است به آن اشاره کنیم، و آن نظریه «وحدت متعالی ادیان»(90) است. مدافعان این نظر مثل فریتیوف شوان(91) (1975)، رنه گِنون،(92) آننده کوُماراسوُآمی،(93) سید حسین نصر و هیوستون اسمیت،(94) میان دین خاصْفهم یا باطنیِ عارفان و دینهای عامْفهم(95) یا بیرونگرا و فرقهگرای تودههای مؤمنان فرق میگذارند. جان و لُب اولی در تمام دینها یکی است، حال آن که دومی، چون از نظر فرهنگی مرکب از مفاهیم مشروط، آموزهها، خیالینهها، شیوههای زندگی، و کردارهای معنوی است مختلفند و در واقع در بسیاری از مسائل با یکدیگر ناسازگارند. هر سنت عامْفهم (مسیحیتِ تاریخی، اسلام، هندوییسم، آیین بودا، و مانند اینها) باید خود را بر این اساس فردیت یکه خاص حفظ کند، چون هر یک بیان معتبر آن حقیقت فرجامینند که عارفان بهگونهای بیواسطه آن را در یک تجربه که وحدت متعالی دین را میسازدمیشناسند. در اینجا عرفان را به چشم مغز دین نگاه میکنند. این رویکرد با این مسأله رو به رو است که آیا میتوان از نسبیکردن نظامهای عقیدتی دینی مختلف و شیوههای گوناگون زندگی پرهیز کرد یا نه.
بر سر این مسأله بحثها کردهاند که آیا عرفانِ وصلجو یک آگاهی بیواسطه و مستقیم از حقیقت الهی فرجامین پدید میآورد یا این تجربه مقید به شکلهای اندیشه سنت آن عارف است. بر این رویکرد چند نکته انتقادی وارد دانستهاند (هیک 1997). از بحث آن درمیگذریم که چندان ارتباطی به این مقاله ندارد.
وحدت و کثرت
همچو آن یک نور خورشید سما صد بود نسبت به صحن خانهها (416 :4)
لیک یک باشد همه انوارشان چونکه برگیری تو دیوار از میان (417 :4)
از دریچه وحدت و کثرت(96) که نگاه کنیم با دو عالم روبهروییم: بود و نمود، یعنی حق و وحدت از یک سو، و نمودها و کثرات از سوی دیگر.
1. مهمترین چیزی که حیات موجودات جهان به آن بستگی دارد نور و گرما است که در آفتاب جمع است. پس طبیعی است که حق به نور و گرما مانند شود. (2880 :5) و مثنوی سرشار از چنین وصفهایی است.
مثنوی جهانِ وحدت و بود را «آن سَر» (686:1)، «پیش تو»، یا «آن طرف که یار ماست» (1784:1)،اقلیماَلَست (600:5) ومانند اینها میخواند.(97) انسان نیزنخست در«آن سَر»بود، که درآنجا همه یکجوهر ویکگوهر بودیم، بیتعین، بیگره وصافی مثل آب.(7-686:1)
2. جهانِ نمود، یا جهانِ کثرت، جهانی است جزء جزء و مرکب از اضداد، که به دنیا هم معروف است. در جهانِ وحدت هیچگونه اختلافی نیست. در آنجا همه چیز یکسان و نشان آن همیشهْهمانی است. نشان جهانِ نمود، کثرت و تفاوت و اختلاف است.
تجلی
در حدیث قدسی کُنتُ کَنزاً مخفیاً فاَحبَبتُ اَن اُعرف فخلقتُ الخلق لِکَی اُعْرَف، که در میان صوفیان رواج دارد و مثنوی هم به آن استشهاد میکند [2]، میتوان فرایند تجلی را در سه مرحله(98) دید:
1. «گنج مخفی» بود، که 2. دوست داشت تجلی کند، یا، به زبان مثنوی، «اظهار» شود؛ و آنگاه 3. خلق را میآفریند.
1) حق، به تعبیر مثنوی، «پنهان»، [3] و بیجهتِ ناب، و به تعبیری دیگر، بیجهتتر است (3693 :4).
2) فاَحبَبتُ، نخستین صورت «دوستداشتن» است که هم میتواند گویای میل به تجلی، و نیز به دنبال آن، میل به گفتوگو باشد؛ و سپس اَن اُعرف میآید، که شناختن و دانستن و نیاز به شخص دوم، یا دیگر است.
در 3) فخلقتُ الخلق لِکَی اُعْرَف، خلق، چون نمود، از حقیقت (حق چون بود) بیرون نهاده میشود. هنوز به چیز دیگری نیاز است: به یک فراخوانِ به بودن، که در زبان، و یا درستتر بگوییم، در فرا زبان، تحقق مییابد. یک صدا یا «ندا» با فرمانِ کُن! (باش!) [4 [میرسد. در اینجا آگاهیِ آغازینِ نخستین انسان با عَلّم الاسماء (2648 :6) آغاز میشود. آیا در اینجا نیست که «یار با یار» مینشیند و «صد هزاران لوح» (2641 :6) دانسته میشود؟ و شاید در همینجاست که گفتوگو با نخستین انسان، یعنی آدم، هم امکانپذیر میشود،(99) و او نخستین حریف گفتوگو است.(100) از سوی دیگر، آدم نیز به حق دانستگی پیدا میکند. [5]
بی شک چنین گفتوگویی دل به دل یا سینه به سینه است. سرّ نامها «اظهار» میشود، اما هنوز نامها در معنای زبان انسانی پدید نیامده است.
ندایی که در «کُن» شنیده میشود ویژگیهایش اینها است:
1. اصل هر بانگ و صدا است.
2. همه آن را میشنوند، خواه هستیِ انسانی باشد و خواه غیر آن.
گفتوگو با یک سؤال آغاز میشود، به صورت اَلَستُ(101) و سپس با پاسخ «بلی»، زبان انسانی پدید میآید. [6]
اشیا چنان که هست
درحدیث قدسی الهم اَرنا الاشیاء کماهی،(102) که پذیرفته مولانا وتمام عارفان صوفی است،(103) سه مؤلفه هست: 1) رؤیت، 2) اشیا، که کثرتند، و 3) کماهی، یعنی چنان که هست:(104)
آنچه در کَون است و اشیا آنچه هست وانما جان را به هر حالت که هست(105)و 467 :2. و نیز:
گفت بنما جزو جزو از فوق و پست آنچنان که پیش تو آن جزو هست (3568 :4)
در تمام هستی (فوق و پست)، هرچه هست (اشیا) (الف)، در وجه کثرت، به صورت اجزا، با حفظ تفاوتهای فردیشان، نمودار میشود، و (ب) این اجزا در جهان وحدت به همان صورت جزء هستی دارند، یعنی در شکل کثرت، البته به معنایی دیگر. آنچه در مثنوی تأکید میشود همان دیدن واحد است.(106)
گفتوگو در متن اقلیم اَلَست: فرا زبان عرفانی
برای یافتِ حقیقت، زبان متعارف ما نامناسب است. در اینجا به یک بینش شهودی نیاز است که به حقیقت، در شکل نازبانیاش، راه ببرد. یا میتوان این طور هم پرسید که در آنجا که هنوز زبان پدید نیامده بود، پیش از اَلَست، گفتوگو چگونه بود؟ مثنوی آن را «حرف و صوت و گفت» نمیداند، «دَمزدن» میخواند، که من از آن به مفهومِ فرا زبانیِ دَم تعبیر میکنم.
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم تا که بی این هر سه با تو دم زنم (1730 :1)
نخست به این نکته اشاره کنم که در برخی نسخهها، در مصرع دوم، به جای «بی این هر سه» آمده «بیرون زین سه»، که به نظر من دومی پرمعناتر از اولی است، چرا که «تو» (یا، به شکل رایجترش: او)، «بیرون» از این سه عنصر انسانی قرار دارد. «این سه» نماد رابطههای جهان و ما است. بیرون از این سه، رهاشدن (که در «برهم زنم» آن را داریم) رها کردن واسطه است (835 :2). آن که در این مقام مینشیند «برگ او بی برگی» (2055 :4، 4519 :3، 889 :3) و نشان او از هستی، فقر از هرگونه نشانه، یا دقیقتر بگوییم، «بیرون» از همه نشانهها است. (833 :2).
اما «دَم زنم» کلیدینه بیت است با تکیه بر «دَم». معنای واژگانی دمزدن، سخنگفتن است، اما معنای آغازین آن «نَفَسکشیدن» است. من در اینجا معنای آغازین را ترجیح میدهم. هنگامی که از او نمیتوان دم زد (= سخن گفت) (192 :2) چگونه میتوان با تو دم زد؟ اینجا به رابطهای از نوع دیگر نیاز است. دَم از آن رو مهم است که نشانه زندگی و حیات است. در اینجا دمزدن، زیستن در دم حیاتی و نفخه آغازین است. از نشانههای اینگونه گفتوگو، «بیرون» از هر گونه اثبات و نفی، بیرون از ما (1734 :1)، و فراسویچیزی یا کسیبودن است؛ در دمزدن است که چیزی در هیچی، کسی در ناکسی، در تهیا، دربافته میشود (1735 :1)، و یک دربافتگی(107) و تنیدگی پس از «برهم زدن» شکل میگیرد. آیا این «دم»، همان دم ازلی نیست که حق «ز غیرت» با کسی نزد؟ آیا همان «راز» (3246 :2) و سرّ (1731 :1) نیست که میخواهد «با تو اسرار جهان» بگوید؟ [7 [مثنوی به خود این «دم» نیز میپردازد و صفات آن را برمیشمارد. این مقام را مثنوی «دریاشدن» و «جانشدن» مینامد، و در آن گفتوگوبه اوج میرسد:
چون ز حرف و صوت و دم یکتا شود آنهمه بگذارد و دریا شود (71 :6)
حرفگو و حرفنوش و حرفها هرسه جان گردند اندر انتها (72 :6)
در اینجا به هیچ واسطه نیاز نیست.(108) در این مقام تمام آنچیزهایی که ما آنها را خاموش و مرده میپنداریم زنده و زبانمندند. [8] و شاید وصف چنین مقامی باشد:
هر که محراب نمازش گشت عین سوی ایمان رفتنش باشد شین (1765 :1)
البته گفتوگوی بیواسطه یا «سوختهجانی» (1764 :2)، یا دل به دل،(109) میتواند مفهوم ملموستری(110) هم داشته باشد، مثل همانی که در حکایت موسی و شبان میخوانیم،(111) که دلانهترین و انسانیترین شکل گفتوگو است.
در متن جهانِ نمود: گفتوگوی اضداد
جزء و کل
از نظر ساختاری میتوان گفت که کثرت در هیأت اجزا نمودار میشود. در مثنوی مفهوم جزء، و مفهوم پیوسته به آن، یعنی کل در معنی متعارف آنها به کار برده نمیشود.(112) کل، در مثنوی، یک، یا واحد، است و تقسیمپذیر نیست، یعنی اجزا ندارد، مطلق است و اجزائی، که مثنوی تمام جهان کثرت را برساخته از آنها میداند، همه تعینات و صورتهای مجازی این کلاند در جهانِ نمود. هر جزء از جهانِ نمود میتواند این کل را در خود داشته باشد (1482 :6)، و همیشه به سوی آن برود (875 :1).(113)
چون واحد، کلِ کلها است، پس شناخت آن جز از راه جامعیت اجزا، یعنی جز از راه شناخت نسبتهای درونی آنها با هم و با کل ممکن نیست. چرا که اجزا به جوهایی میمانند که از یک دریا برخاستهاند (1606 :6)، و نسبتشان را با سرچشمهشان از دست نمیدهند و «واگشت» همهشان نیز، با تمام شور و حرکتشان، برای رسیدن به همانسرچشمه است. به بیان دیگر، اجزا مثل رشتههایی هستند که یک سرشان به کلشان، و در نهایت نیز به کلِ کل، وصل است و سرانجام نیز با آن یکتا میشوند (3078 :1)، یا آنها که به شکل اعداد و امواج نمودار میشوند (6-185 :2) سرانجام یک و دریا میشوند.
پس میتوان گفت که جزء، کل را، یا دقیقتر بگوییم بازتابی از کل را، در خود دارد، یا به قول مثنوی، هر قطرهای «لطف آب بحر» را در خود دارد (1496 :6)، و میتوان در قطره، بحر را دید (1482 :6)، مشروط به آنکه شناسهگر، دارای قابلیت لازم رسیدن به کمال باشد. (1497 :6) به بیان دیگر، این شناخت یا بینش هنگامی دست میدهد که شناسهگر(114) و شناسه یکی شده باشند و دو بودن از میان برخاسته باشد. (3940 :6)(115)
اضداد
پس بنای خلق بر اضداد بود(116)
میدانیم که ساختار فیزیکی جهان، در دانش کهن ما، مرکب از چهار عنصر است، که هر یک ضد دیگری است (9-48 :6). در اینجا باید پرسید که این ساختار، با چنین «حرب هول» که در تمام اجزای آن هست (36 :6، 46 :6)، چه گونه وحدت خود را حفظ میکند؟ یا اجزا چهگونه میتوانند به «جهانِ صلحِیکرنگ» (55:6) برسند؟ ازسویدیگر، این کثرت، وحدتش را با کلِّ کلّ چگونه حفظ میکند؟ رابطه «شمس و ضدش زمهریر» (58:6) دراین جهان چگونه است؟ انسان با چنین «جنگ گران» که در اوست (54:6) چگونه کُلّبودگیاش را حفظ میکند؟ به بیان دیگر، نسبت این عناصر و اجزا، یا اضداد با یکدیگر چگونه است؟ پاسخ این است که «حکمت» یا «حکمت حق» این اضداد را به هم بسته است (3422 :5)، مثل مرغهایی که پاهایشان را به هم بسته باشند. این حکمت گاهی «حکم پیش» (4401:3) نیز خوانده میشود. این قانون کششهای درونی عناصر است (4426:3، 4428 :3) که به شکل «جذبه اصلها و فرعها» (4430:3) جلوهگر میشوند. مثنوی عوامل گسست این کشش را «مرگ و رنجوری و علت» میداند (4428 :3).
چرا سرشت اجزا ترکیب اضدادی دارد؟ چرا چیزی (حرکت اضدادی) که در خودِ کل نیست (2153 :6) در سرشت اجزا هست؟ شاید حرکت به سوی واحد، از راه جنگ اضداد، یا «رسیدن» به خورشید، از راه جنگ ذره با ذره امکانپذیر باشد. بهبیاندیگر، آیا قطبیت اضداد میتواند تخالفی برای تنیدن یک حقیقت باشد، مثل شبوروز (4418:3) ؟
اکنون سؤال این است: آیا واقعیتهای متضاد منطقاً میتوانند از نظر زمانی همزیست باشند؟ در منطق کلاسیک نمیتوان در یک زمان عاشق «لطف و قهر یار» بود، اما در منطق مثنوی این کار امکانپذیر است (570 :1). در اینجا معنای هر چیزی و هر کاری به ضد آن پیدا میشود، نیک و بد یکی از اینهاست، همین طور هم نور و رنگها و مانند اینها. در مثنوی، صورت از بیصورتی پدید میآید و باز به بیصورتی برمیگردد (1141 :1). جهان پر است از صداهای اضداد؛ هر ضدی در ضد خود پنهان است همچنان که آتش در آب سوزان. چیزها، یا اجزا به تنهایی تخالفی ندارند.(117)
این هزاران سنبل
مثنوی با «بشنو از نی» آغاز میشود. نی حریفی همزبان و همدل میجوید که بتواند آنچه را در سینه دارد به او بگوید.(118) صدایی از صداهای بیشمارِ همزبانجویِ حیات «حکایت میکند» که چگونه همه صداهای جداافتاده دیگر آرزو دارند که به سرچشمه خود، یعنی به آن «ندا»ی آغازینِ مادرین بپیوندند.
مثنوی در حقیقت با اندیشه رفتن و راه آغاز میشود. این راه، در واقع بازجستن (4 :1) و «واگشت»(119) است؛ برگشتن از جهانِ نمود و پیوستن (امید وصل، 4 :1) به اصل است (4:1)، یا «نی» برای این میخواهد که به نیستان (2 :1). برسد و به آن بپیوندد که «نی بودن» یا «نیِ نی»اش را در «او»ی او، بیابد (1987 :2). تمام مثنوی در واقع «حدیث راه» (13 :1) و جغرافیای این نیستان است. مقصودِ تمام مراحل طریقت نیز در این راه، یا «گام آهو» پیوستن به همزبان و یار (28 :1، 32 :1)، یا رسیدن به «ناف آهو» (162 :2)، و «ملاقات خدا» است. (4235 :3)
تمام عناصر جهان ما، یعنی جهان خلق(120) و کثرت یگانهاند، یک نورند (2-2881 :5)، هر چند که این نور، که نور حق است (2249 :2)، مینماید که «هفتصد پرده دارد» (821 :2) اما نامفترق (189 :2) است. آنان با واسطه (883 :2)، مثلاً در سنتها و مسلکهای مختلف، با اولیا و انبیای گوناگون (3086 :3)، در راه یا راههای گوناگون رهسپار به سوی این یک نورند. زمانی که مقصد متکثر مینماید، جای تعجب ندارد که مسافران نیز متکثر و مختلف جلوه کنند، یا باشند. بااینهمه، آنها هم یکیاند (3086 :3). حق معبود کل است و رفتن در راههای گوناگون مربوط به ذوق روندگان است (3755 :6). از این رو،این اجزا نیاز به وصل یا اتحاد دارند، چرا که نهایت مقصدشان «جذب یار» است. در اینجا به دو چیز نیاز است (الف) گفتوگوی میان اجزا، در هیأت مخالفها و اضداد و (ب) چیزی که به این گفتوگو جان ببخشد، یعنی دینامیسم آن، که شوق و شور «عشق» است در جهان نمود، یا جهان انسانی ما.(121)
راههای به سوی حقیقت
این طرق را مُخلَصی یک خانه است این هزاران سنبل از یک دانه است (3668 :6)
رفتن به سوی وحدت، گذشتن از کثرت یا نقشها است،(122) چرا که ایست در نقشها نوعی مرگ است (1454 :6). از روی این نقشها، یا از روی این کفها، یا «بحران» نقشها (1457 :6)، میتوان به دریا پی برد (1455 :6)، یا «قلزم ایجاد» را دید. (1460 :6) شرط اصلی این «دیدن»، همان «نظر» و بصر (4-1461 :6) است.(123) ایست در این هستی، در این نقشها، ما را به ضد آن «ایست در نیستی» میبرد (1466 :6) که اصل است و وصفاش «خلأ و بینشان و تهی» است.(124) (1468 :6) «اصل کارگاه» نیستی است، و بنا بر این استادان این کارگاه برای «اظهار کار»شان(125) این نیستی و «انکسار» را میجویند(126) (1468 :6). مثنوی بر همین قیاس با تأکید بر آنکه راهی جز این نمایش نیست («لاجرم») کارگاهِ «استاد استادان صمد» را نیز «نیستی و لا» میداند (1469 :6). پیدا است که این نیستی در کار استادان، که کارگاهشان در این جهان است، کم و بیش دارد، اما کار حق و کارگاهش «آن سر» است (1470 :6).
کالبدشناسی اختلاف
زان که خود ممدوح جز یک بیش نیست کیشها زین روی جز یک کیش نیست (2124 :3) [11]
جهان آمیزهای است از کثرتها و اختلافهای گوناگون در همه چیز. وحدت بی اختلاف، یا اتحاد، مقصد نهاییای است که نه در جهان ما بلکه در جهان حقیقت رخ میدهد که همانا رسیدن به موقعیتی آرمانی است، که خورشید یا آفتاب خوانده شده است. بااینهمه، از بحث پیشین جزء و کل و نیز اضداد میتوان به دو گزاره بنیادی رسید: اول، کثرت و اختلاف در ذات جهان ما هست و واقعیت است. دوم، وحدت، یعنی اتفاق و اتحاد، در جهان ماهمزیستی اضداد و مخالفهاست.
آیا کثرت حقیقت است یا توهم؟
از آنجا که جهان ما «توهمی مایه تخییلها» است (3247 :2)، و باز از آنجا که نسبت کثرتها یا صورتها به بیصورت مثل نسبت دود است به آتش (3712 :6)، نمیتوان چنین نتیجه گرفت که کثرتها موهوم یا وهمیاند، یعنی که نیست و نابودهاند، و به این ترتیب میتوان وجود آنها را به طور مطلق انکار کرد یا ندیده گرفت. چگونه به هستی واحد در جهان وحدت میرسیم؟ آیا برای ما راه دیگری جز راه کثرت هست؟ شاید بتوان گفت که کثرت شرط لازم پیبردن به حضور وحدت است. بر این اساس، انکار مطلق کثرت، خواه کثرت اشیا و خواه کثرت سنتها، میتواند انکار وحدت هم باشد، چرا که اگر کثرتها نباشند چه چیزی و چگونه میتواند به وحدت پی بَرَد:
چون خدا ما را برای آن فراخت که به ما بتوان حقیقت را شناخت (3550 :1)
جهانِ کثرت کارگاهی است پر از نقش، در این سر، که آینه کارگاهی است در آن سر (1470 :6). اگر عکسها و اشیا نباشند آینه به چه کار میآید؟ از آنجا که هیچ وهمی بی حقیقت نیست (2219 :6)، وَهْم و مَجاز میتواند ما را به حقیقت راهنمایی کند. (2760 :1، 111 :1، و 9-2757 :1) مثنوی کثرت اشیا و کارها را هنگامی وهم و خیال میداند که آن را حقیقت غایی بدانیم (3703 :4)، برای اینکه در این صورت حقیقت فرجامین نادیده گرفته شده است. بنا بر این اگر کثرتها را حقیقت فرجامین (واحد) بگیریم به خطا رفتهایم، و در این صورت کثرت «بت» ما میشود. (1528 :6) تمام جهان نمودین میتواند پس از صیقل، آینهای شود که حقیقت جهانِ بود را بازتاب دهد (86-2469 :4). «کثرت اعداد» هنگامی دیگر وجود ندارد که به واحد (یک) رسیده باشید (3940 :6).
کثرت همان دویی نیست
کثرت را نباید همان دویی گرفت. کثرت تصدیق میشود اما دویی همهجا نفی میشود، چرا که دویی ناشی از نظرگاه نادرست به کثرت است. دویی، دو بینی است که مثنوی آن را «اَحوَلی» میخواند.(127) [12 [سرچشمه بسیاری از تنازعات جوامع بشری در این است که در کثرتها دویی دیدهاند. چاره را هم در این دیدهاند که جنگ اضداد را یا انکار کنند یا آن را حقیقت غاییشان بدانند.
سرچشمههای اختلاف
تا که این هفتاد و دو ملت مدام در جهان ماند الی یوم القیام (3219 :5)
اکنون میتوان پرسید که با وجود تعدد و کثرت در زمینههای گوناگون، و نیز در زمینه ایمان و مؤمنان، که این خود امکان راههای گوناگون و موقعیتهای متفاوت را فراهم میآورد، ومقصد هم جز یکی بیش نیست (408 :4) وراهنماها هم گوناگونند (2049 :4) باز چرا اینهمهاصطکاک واختلاف هست؟ایناختلافها وتفرقههاازکجاسرچشمهمیگیرد؟
پیش از این گفتیم که تمام جهان از درون و بیرون در قطبهای مخالف و جهات مختلف در کنش و واکنشند. بر همین شالوده میتوان گفت که خاستگاه هرگونه تخالف و اختلافی همین تخالف میان مؤلفههاو رویکردهایی است که در طبیعت و کنش و کردار و گفتار اجزا، که انسانها و نهادهای اجتماعی را هم دربرمیگیرد، بازتاب دارد. مثنوی این تخالف را در رفتارهای فردی هر شخص نیز میبیند، چنان که اثر هر حالتی در او مخالف آن دیگری است. از این رو، سازگاری میان مفردات نه ناممکن که بسیار دشوار است. حوزه اصلی اختلاف انسانها، و نیز اتحاد و اتفاق آنان در بحث حقیقت و ادعاهای انسانها بر سر حقیقت(128) متمرکز خواهد بود. میتوان گفت که بیشتر اختلافها هنگامی پیدا میشود که ما در همین مسأله حقیقت، حقیقت یا ادعاهای حقیقتمان را غایی بدانیم.
در همان ورود به بحث سرچشمههای اختلاف، در مثنوی، گرفتار شبکهای تودرتو میشویم. وجود تعدد عوامل اختلاف ضرورت ریشهیابی و کالبدشناسی آنها را امری حیاتی میکند. بهناگزیر تنها به طرحوارهای از آنها بسنده میکنیم.
آفریدگان جانهای مختلف دارند. (2914 :1)
منشهای مختلف انسانها و زبانهای گوناگونشان (1753 :2).
انسان، که از یک سو «گردون» و «دریای عمیق» است (1302 :3)، در حقیقت چیزی نیست مگر اندیشه، خواه نیک باشد و خواه بد. خواه گُلاندیش باشد و خواه خاراندیش. (8-277 :2)
نور یکی است و چراغها مختلف.(129)
اختلاف میتواند ناشی از نظرگاهها باشد.(130)
توجه و چسبیدن به صورتها و نامهای مختلف یک چیز، و واماندن از اصل معنی (80-3670 :2)
نداشتن زبان مشترک گفتوگو برای انتقال آگاهی. ایبسا که حقیقت میان ستیزهگران مشترک باشد اما ندانند که همهشان از یک چیز سخن میگویند.(131)
ناآگاهی از سرّ نامها (3685 :2).
تنوع راهها. مقصد روشن است، اما رسیدن به آن نیاز به راه دارد. از کدام راه؟ بنا بر 6-203 :6 ما در انتخاب راه: 1) با دو شاخه اختیار روبهروییم. 2) یکراهه راه مستقیم (صراط مستقیم) را انتخاب میکنیم. 3) دوراهه تردد نشان دویی است که خود ناشی از دوبینی است. 4) اما در نهایت، هر دو راه، یا همه راهها به «تو» میانجامد. (206 :6)
هر راهی پر از نشان پاهای رهروان گوناگون است (508 :6). روندگان این راهها برخی میدانند و برخی نمیدانند که مقصد همه یکی است (6-203 :6). برخی میدانند که سرآغاز این راهها از کجاست و برخی نمیدانند(6-3305 :5).
تنوع قابلیتهای انسانها و پروردگی و ناپروردگی آنان.
بتها و بتپرستی: اگر در کثرت هرچه غیر واحد ببینیم آن «بت» ما است (1528 :6)، ماندن در صورتها (کثرت) بتپرستی است (2893 :1)، مادر بتها بت نفس شماست (772 :1). سرچشمههای اختلاف انسانها، در برابر «معبود کل»، «بت» خوانده میشود. بتها بسیارند. یکی دیگر از این بتها خویها و عادات ما است. «تکبر» نیز بتی است که سرچشمه تفرقه است (203 :4). [17]
کثرتها اجزای یک حقیقت یا اندامهای یک حقیقت است که این خود از دریافتهای ما بیرون است. علت درنیافتن این امر از یکسو کوری درون، یعنی نادانی، است (3748 :2) و از سوی دیگر یک عامل بیرونی است که میتواند مولود شرایط محیطی باشد.(132)
در معرکه تخالف اضداد به دلیل صورتهای گوناگون چیزها و کارها، و راهها و اندیشههای متفاوت، هر کس بهناگزیر آن راهی را برمیگزیند که در دسترس او، متناسب استعداد و قابلیت او (1622 :6)، و با بررسیهای او (2934 :2) و نیز ذوق او سازگار باشد (3755 :6). از اینجاست یکی دیگر از خاستگاههای تعدد کیشها و پیشهها. (3728 :6)
آنهایی که مقصد واحدی دارند، یا «بر سر یک بازیاند» (288 :1) اختلافشان میتواند ریشههای فرهنگی داشته باشد. ورودی و خروجیشان میتواند مختلف باشد، یا بنا بر مثنوی، سر و دم را اشتباه گرفتهاند (3756 :6). [18]
در صفات و ذات متفقند اختلافشان تنها بر سر نام است. [19]
از سوی دیگر، اختلاف میتواند بر سر وصف خود مقصد، یا «موصوف غیبی» هم باشد. مثنوی میگوید نمیتوان گفت که این وصفکنندگان همه حقند یا همه گمراه، یا همه دمهای باطلاند و هیچ حقیقتی در آنها نیست. [20]
هر دینی به خانهای میماند که بی یاری دیندارانش (دیوارها: 20-519 :6) ساخته نخواهد شد، یا به حصیری میماند که اگر اجزای آن به هم بافته نشوند باد آنها را خواهد برد. (522 :6) و دینداران گوناگون نیز بنا بر منش خود و پیامبرانشان مختلفند (4-492 :6 و 518 :6).
هرگاه تفاوتها بهاختلاف وتفرقه بینجامد سفر بهسوی واحد ازمیان میرود (9-174:2).
چگونه میتوان از اختلاف، تفرقه، و دویی دوری جست (3828 :4)، و یا آن را به اتفاق و اتحاد بدل کرد تا همه «یکدل و یکقبله و یکخو شوند»؟ (3838 :4)
با روشنبینی (1268 :3، 9-688 :1)، و یگانگی (2432 :6، 2447 :6).] 21]
با کسب بصر و نظر (4-1463 :6) [22]
با شکستن بتها، و دگردیسی انسانها (814 :4، 8-3707 :6).
با درگذشتن از نامها و پرداختن به صفات و معنی. (80-3679 :2)
با نظر داشتن به نور نه به چراغ. (1256 :3)
نیاز به «صاحبِ سرّ» (3687 :2)، یا «سلیمان لسینی» ( 3742 :2) است که «علم راه حق بداند» (1520 :4) و با هدایتش نزاع را به اتفاق بدل کند و از نزاعکنندگان «نفس واحد» (2-3711 :2) و «تن واحد» بسازد. (3716 :2)
درتقابلدوضد ــ که یکی«حس» است وسرچشمه اختلاف، ودیگری اتحاد (3727:2) و «توحید»ــ مثنوی رفتن بهسوی توحیدرا شرطستردن هرگونه اختلافیمیداند.(3099:1)
انسانها تنها درعشق استکه ازکثرت درمیگذرند (5:6) وهستیرا درمییابند (2012:5) و به زندگی معنا میبخشند و جاودانه میشوند (2014 :5).(133)
«مؤمن و ترسا، جهود و گبر و مغ»
چون به صورت آمد آن نور سره شد عدد چون سایههای کنگره (688 :1)
کنگره ویران کنید از منجنیق تا رود فرق از میان این فریق (689 :1)
به نظر میرسد که در مثنوی بارها به پیروان ادیان و مذاهب دیگر، یعنی غیر مسلمان، توهین شده است. اما در اینجا دو نکته نیاز به توضیح دارد. نخست آن که این واژگان در فارسی کاربردهای عمومی داشته و ساخته و پرداخته مثنوی نیستند. اما نکته دوم، به نظر من این واژگان معنای نمادین دارند، یعنی معنای مجازی دارند نه حقیقی،(134) و بیشتر اشاره به صفت و کیفیت است تا به پیروان این یا آن دین. مثلاً بنا بر مثنوی، نیمی از هر کسی مؤمن است و نیم دیگرش گبر (605 :2، 8-607 :2)،(135) که این برمیگردد به همان نظریه اضدادی پیشگفته:
کاندرین یک شخص هر دو فعل هست گاه ماهی باشد او و گاه شست (604 :2) [23]
به طور کلی خمیره انسان آمیزهای است از دو ضد فرشتگی و خریت (1502 :4).(136) [25 [از این رو ذکر «گبر و جهود و مغ» میتواند اشاره به این روی پستیگرای درون انسان باشد، در مقابل فرشتهخویی که آن را نامستقیم گوهر محمدی مینامد (4397 :5). تخالف میان حیوانیتها در انسانها خود سرچشمه بسیاری از اختلافها است. اما سرانجام این رنگها و تعینها در خم واحد یکرنگ خواهند شد و دیگر «مؤمن و ترسا، جهود و گبر و مغ» در کار نخواهد بود. [26]
آگاهی، فهم یکدیگر و عشق به یکدیگر
تکثرگرایی دینی میتواند از دو راه در جوامع انسانی تحقق یابد: یکی فهم یکدیگر است و دیگری عشق به یکدیگر. آستانه این بههمتنیدگی انسانی یک پیشنیاز است که همان آگاهی بهساختار کثرت واختلاف مفردات آن است. همانگونه که اختلاف درهیأت کثرت و اضداد، نمودار میشود بیگمان چاره آن را هم باید در ارتباط میان مفردات این کثرت، یا متکثرها، و رابطههای درونی آنها، یعنی ساز و ناساز اضداد جست.
راههای زدودن این اختلاف، یا «برخاستن تفرقه و شرک و دویی» (9-3828 :4)، راههای رسیدن به وحدت یا توحید است.(137)
بههمتنیدگی، خواه میان انسانها باشد و خواه میان موجودات دیگر، گوشفرادادن به صداها و نداهایی است که تمام هستی از آن سرشار است. این گوشفرادادن دوسویه است: تشنگان آب را میجویند و آب هم تشنگان را (1741/1) یا:
هرکه عاشق دیدیاش معشوق دان کو به نسبت هست هم این و هم آن (1743 :1)
فهم یکدیگر، بازجُست یکدیگر است ورابطه نیز یکزبان مشترک است. از هر راهی میتوان به این زبان مشترک رسید به شرط آن که بدانیم که مقصد مشترکی داریم و به آن احترام بگزاریم. در اینجاست که برای رسیدن به مقصود انسانیمان به کیمیای عشق نیاز است تا به ورای اضداد برسیم، که در آنجا: «بی بهار و بی خزان، سبز و تَر است» (1794 :1).
باغ همیشه سبز عشق
حکمت حق در قضا و در قدر کرده ما را عاشقان همدگر (4400 :3)
در آغاز «اظهارِ» هستی که بودن در آنجا شکل میگرفت، در آن دم گفتوگوی تجلی، که «یار با یار» نشسته بود و «صد هزاران لوح سرّ» از آن دانسته (2641 :6) و «راز دو هستی» آشکار شد ((2642 :6) آیا یکی از آن الواح، لوح عشق نبود؟ آیا نخستین چیزی که تجلی کرد عشق (فاحببتُ ...) نبود؟ اگر عشق نمیبود هستی نمیبود (2012/5). عشقِ بیصورتی که صورت میگرفت. عشق از هر گونه که باشد، بیرونشدن از صورت است (703 :2).(138)
پیش از این دیدیم که هرچیزی که محدود و منتهاست، پیش بیحد «لا» است (3321:2) اما این بیمنتهایی، از سوی انسان، جز رسیدن به عشق چه میتواند باشد؟ که :
باغ سبز عشق کاو بیمنتهاست جز غم و شادی در او بس میوههاست (1793 :1)
عشق بیمنتهاست، از هر گونه که باشد، خواه عشق صورت و تن باشد و خواه عشقهای دیگر، فقط نباید «از پیِ رنگی» باشد (205 :1)؛ مقصد هر گونه عشقی (703 :2)، «معشوق» است از هرگونه که باشد:
مرد و زن چون یک شود آن یک تویی چون که یکجا محو شد آنک تویی (1786 :1 و نیز 8-1787 :1).
سخنگفتن از عشق بیهوده است، چرا که شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت.(139)] 27]
یادداشتها
1. religious pluralism
2. انحصارگرایی برای exclusivism ، و شمولگرایی برای inclusivism.
3. symbolic representation
4. شمارهها اشاره است به متن تصحیح شده پروفسور نیکلسون، با ذکر هر دفتر. بنا بر این مثلاً 364 :2 یعنی دفتر دوم بیت 364.
5. فَرجامینه را برای the Ultimate، در حالت اسمی، پیشنهاد میکنم که «تنها حقیقت رازآمیز فرجامین الهی» است.
6. exclusivism doctrinal
7. soteriological exclusivism
8. self-centeredness
9. خداییانه یا الهیانه را برای the divine، در حالت اسمی پیشنهاد میکنم.
10. recentering
11. the Real
12. the Kantian-type "pluralistic hypothesis"
13. reality ultimate
14. salvific transformation
15. «تکمیل» را برای complementarity، از 4414 :3، و 4418 :3، مثنوی گرفتهام: بهر آن میل است در ماده به نر تا بود تکمیل کار همدگر.
16. convergent spirituality
17.pratitya-samutpaÎda
18. the Transcendent Unity of Religions
19.Frithjof Schuon
20. Rene Guenon
21. Ananda K. Coomaraswamy
22. Huston Smith
23. خاصْفهم برای esoteric و عامفهم برای exoteric .
24. لفظ وحدت (unity) در مثنوی فراوان به کار رفته است. مولوی مثنوی را «دکان وحدت» میخواند (1528 :6). اما در آن فقط یک بار به لفظ «کثرت» (diversity) برخوردهام، در 3940 :6.
25. برخی مختصات جهانِ بود اینهاست:
رازی است (3246 :2 که تنها «رازدان» آن را درمییابد. (8 :6)
در زبان نمیگنجد.
عیان است.
بیحد است.
ضد و نِد ندارد.
بیجهتتر از بیجهت است. (3-3692 :4)
بیصورت است.
کل است و کل هستی از اوست.
مقام بقا است («آن جهان چون ذره ذره زنده است») و مقام وجه الله است.
دستخوش تغییر نیست از این رو همیشه نو است. (1860 :6)[1]
و برخی مختصات جهانِ نمود اینها است:
در زبان بیان میشود.
از نوع جوهر و عَرَض است.
جهتمند است. (3692 :4)
صورتمند است.
تأویلپذیر است.
توهمی است مایه تخییلها.
محدود است.
جزء جزء است.
فناپذیر است.
ویران است، به سبب جنگ دائم اضداد در آن.(56 :6) [1]
26. در اینجا دو نکته را باید روشن کنم. یکی آن که این سه مرحله یا سه وجه در زمان صورت نمیگیرد و توالی زمانی در میان نیست، یعنی زمانمند نیست. دیگر آن که آنچه در تعبیر دیالوگی این حدیث، و نیز
در ادامه آن میگویم دیدگاه من است و ایبسا که با برداشت سنتی صوفیانه چندان همسو نباشد.
27. قرآن، سوره بقره 29، و 1238 :1.
28. حریف یا حریف گفتوگو را از روی ناچاری برای partner در موقعیت دیالوگ آوردهام. البته با این استدلال که در اندیشه من مفهوم «حریف» مشتق از «حرف» است به معنی حرفزدن.
29. قرآن، سوره اعراف 171 [آیا خدای شما نیستم؟]
30. رؤیت کماهی اشیا در مثنوی به «راستبینی» تعبیر شده و کاری است بس دشوار، چندان دشوار است که پیامبر (ص) نیز توفیق آن را از خدا میخواهد (3567 :4).
31. در منابع اسلامی کلامی نزدیک به این را به عیسی (ع) نیز نسبت میدهند: ارنی الاشیاء کما خلقتها. (نوادر الاصول، ص 276، به نقل از فروزانفر: 67.)
32. «کماهی» را دیدن و دانستن اشیا، یعنی حکمت، و طبیعت و خاصیت و حقیقت و جوهر آنها تعریف کردهاند (نسفی: 6-5، 31، 236، 302،304،). برای نمونههای دیگر «کماهی» و مقایسه آن با مفهوم بودایی yathabhuÎtam ، áع. پاشایی، هفت آسمان، همان، صص 217ـ24.
33. دفتر 1. این بیت در مثنوی چاپ نیکلسون نیست، اما جای آن پس از 1196 :1 است. برای نمونههای دیگر á ع. پاشایی، هفت آسمان، همان، صص 217-24.
34. یادآوری این نکته ضروری است که در اینجا از آن رو واژه «تو» را، که در نمونههای بسیار دیگر در مثنوی «او» خوانده شده به کار میبریم که در طرح دیالوگیِ بحث ما به مخاطب یا حریف گفتوگو بیشتر نیاز است. این «تو» یا «او» یا «حق» فرجامینه یا محور و مرکزیت (centrality) مثنوی است، که به نظر من فراسوی مرکزیت exclusivismو inclusivism میایستد. هرگاه به بافت این دو اصطلاح نگاه کنیم به نکته چشمگیری میرسیم. عنصر محوری این دو اصطلاح، (claudere) یا بستن است که خود شکلی از بریدن از دیگران است، بیروننهادن دیگران یا خود در درونماندن و در را به روی خود بستن است، خواه به شکل برونْبستگی* باشد و خواه به صورت درونْبستگی.** این مقدمه برای این است که به روشنگری این نکته برسیم که از این نظر «رؤیت کماهی ِ اشیا» با این دو مفهوم ناهمخوان است. زیرا که ذات این «رؤیت» «گشودنِ» «سرّ رمز علّم الاسماء» ***است و این گشایش در هر صورت ورای این بیرون و درون (که در دو پیشاوند ex- و in-داریم)، و نیز نفی هرگونه «بستن» و بستگی است.****
* با توجه به ساختار اصطلاح exclusivism.
** با توجه به ساختار اصطلاح inclusivism.
*** قرآن، سوره بقره، 29، و مثنوی 1238 :1 .
**** درفرهنگ اسلامی این بستگی میتواند بستن درها به روی «احسان» و «رحمت» (364 :2) و «جود» (1756 :2) الهی باشد، که خود مخالف قصد حق از خلق است. (7-2635 :2) گفت پیغمبر که حق فرموده است قصد من از خلق احسان بوده است (2635 :2). برای حدیث مورد نظر á (فروزانفر (1376): 199).
35. دربافتگی را در اینجا برای interdependence آوردهام.
36. واسطه دیگی بود یا تابهای همچو پا را در روش پاتابهای (833 :2)
37. زان که دل جوهر بود گفتن عرض پس طفیل آمد عرض، جوهر غرض (1761 :2). خواه ناخواه مفهوم بودایی ژاپنیِ ishin-denshin(دل به دل) را، در ذِن، هم پیش نظر داشتهام، البته در حوزهای دیگر.
38. concrete
39. 4-1721 :2، و بعد از آن.
40. کل، در معنای متعارف آن، مجموعه یا جامعیتی است مرکب از سازهها یا اجزا. بنا بر این تعریف، یکی از نشانههای کل این است که در اشیا و در تصور موجود است (سهیل محسن افنان (1362): 49، 256). نشانه دیگرش این است که آن را خارج از اجزا نمیتوان یافت. ( میر سید شریف جرجانی (1377): 138-9) بنا بر این اصل، که به اصل جزءـ کل ( part-whole principle ) معروف است، کل چون مجموع اجزا یا بیشتر از اجزا است پس هرگونه تغییری در اجزا تغییر در کل را نیز موجب میشود (روُنز (1966): ذیل Whole، 335). چنانکه میبینیم، این کل مجموعه است نه یک یا واحد. در اصل جزءـ کل، این دو از دو سو به هم وابسته و پیوستهاند. این بههمپیوستگی *گونههای بسیار دارد که مثلاً در ارگانیسمهای زنده میبینیم. هر جزء، بنا بر اصل جزءـ کل، میتواند شناسهای **باشد که خود مرکب از کلهای گوناگون است.
* بههم پیوستگی در اینجا برای interdependence .
** شناسه برای object . áیاداشت 43
41. «پیوسته به کل» بودن جزء نه به این معنا است که مثلاً هرگاه که جزء نباشد، یا چنین و چنان نباشد، آن کل ناقص باشد. بلکه این جزء همیشه باید بکوشد که به کل بپیوندد، بنا بر این از این دریچه، و در این معنا، هستیِ جزء پیوسته به کل است، و از این جاست که جزء مانند تیر به سوی کل میدود (2089 :6) و از کل، کلی میشود (2053 :1) حال آنکه در معنی معمولیِ جزء و کل، چنین نسبتی میان آنها برقرار نیست.
42. شناسهگر را برای subject . و شناسه را برای object پیش از این پیشنهاد کردهام. á د. ت. سوزوکی (ترجمهی فارسی 1378): 14ـ5.
43. مختصات کلی ِ جزء و کل اینهاست:
اجزای تمام هستی در ازل «پیش تو» بودهاند. (3568 :4)
هر جزء به جزء دیگر میل دارد. (4416 :3)
هر جزئی کلش را در خود دارد. (1482 :6)
هر جزئی شاهد بر «حال کل» خود است (1498 :6)
اجزا آمیختهای است از کلها. (1289 :1)
جزء میتواند جمع اضداد باشد. (1291 :1)
«حکمت حق» اجزای جهان را در کنار هم جمع نگاه میدارد. و آنها را جفت جفت عاشقان یکدیگر کردهاست. (12-4400 :3)
هر جزئی به اصل خود باز میگردد. (4421 :3)
کل اجزای گوناگون دارد. (1289 :1)
میان اجزا «حربی هول» به پاست. (46 :6)
جزء عقل جزئی دارد. (2052 :1)
فناپذیریِ (تفانی) اجزا از آنجاست که ضدی ضد خود را حذف کند. (57 :6)
«اجل» زمانی است که اجزا یا اضداد یکدیگر را رها کنند و جذب اصل خود، یا کل شوند و جزئیت از میان برود. (4432 :3)
ذره یا جزئی که در آفتاب محو شود به «بقا» پیوسته است و جنگ او از وصف بیرون است. (1-40 :6) [9]
44. آیا مثنوی بحث اضداد را (که از 35 :6 به بعد به میان میکشد) تلویحاً در 7-6 :6 «رازهای گفتنی» و «کنایات ِ دقیق ِ مستتر» میداند؟
مختصات کلی اضداد اینها:
تنها چیزی که ضد ندارد حق است. (1131 :1)
بنای خلق بر اضداد است. (50 :6)
نهانیها به ضدشان نمودار میشوند. (1131 :1)
این جهان برساخته چهار عنصر است که هر یک ضد آن دیگری است. (50-46 :6)
در این جهان، ذره با ذره، در جنگ است. (36 :6)
جنگ اضداد جنگ درونی، یا تخالفی درونی است. (39 :6)
اضداد اگر چه به ظاهر در آرامشند از درون در جنگ دائمند.(38 :6)
هر ضدی از یک سو از ضد خود هم میگریزد (49 :6، 1619 :6)، و از سوی دیگر برای تکمیل خود به آن نیاز دارد. (4419 :3) یعنی تخالف اضداد مانع سازگاری آنها نمیشود. (52 :6) چرا که از یک رو ضدند و از روی دیگر متحد. (2914 :1)
هر ضدی بازتاب یا معرف ضد خود است. (3210 :1، 9-1128 :1، 599 :5)
هیچ ضدی به ضد خود بدل نمیشود، مگر از سوی خالق. (7-2686 :2)
فنای هر ضدی به ضد آن بسته است. (57 :6)
ضد به ضد شناخته میشود. (1132 :1، 736 :6)
سرشت انسان، چه جسمی و چه روحی، مرکب از اضداد است (1417 :1، 570 :1).
جمع اضداد (و نیز آشتی ضدها، یا صلح اضداد)، که در منطق متعارف محال است، در منطق اضدادی پذیرفتنی است.
از آنجا که هر ضدی فینفسه نمیتواند ضد باشد، بلکه در نسبت با دیگری است که ضد است، پس هر ضدی میتواند در راه خود صادق باشد. (3227 :5)
گذر از اضداد راهرفتن به وحدت است. (498 :1)
بههم بستگی اضداد مولود «حکمت» است. (3422 :5)
اضداد دو چیز نیستند بلکه یک چیزند در دو «موقعیت» متفاوت. بنا بر این، از یک رو ضد و از یک رو متحدند. (2916 :1)
اضداد آینه یکدیگرند. (3210 :1) [10]
اضداد حتی به صورت خیر و شر، هر دو یک کار میکنند.
45. آیا در اینجا نمیتوان گفت که حرکت شناسهها، یا اجزا، به سوی واحد به موتوری قوی نیاز دارد؟ آیا آن موتور مولد حرارت و حرکت نیروی رابطههای دیالکتیکی اضداد نیست؟ هرگاه یکی از دو قطب به پیروزی کامل دست یابد، به مرگ قطب دیگر و طبعاً به مرگ تمام آن جزء میانجامد. میان اضداد از یک سو جنگ است و از سوی دیگر الفت، حتی در اضداد دور از هم نیز.* در اینجا نظریهی قهر و لطف، و نیز خیر و شر، مطرح میشود که مستقیماً به بحث ما مربوط نمیشود.
* لطف حق این شیر را و گور را الف دادست این دو ضد دور را (1294 :1)
46. به جرأت میتوان گفت که مابقی 26000 بیت مثنوی شرح و بیان گوناگون همین بیتهای آغازین در فرمهای گوناگون است.
47. سنگ و خاک و کوه و آب را هست واگشت نهانی با خدا (2420 :6)
48. مثنوی آن را خانه سرّ (2245 :2) و کثرت اعداد میخواند (در برابر عالم واحد، یا یک).
49. تمام دیوان شمس وقف بیان تمناها و شور این عشق است.
50. با نگاهی به شعرهای فهرست زیر درمییابیم که راه رسیدن به واحد یا وحدت تماماً از چارراه کثرت میگذرد: (498 :1، 80-678 :1، 3504 :1؛ 89-184 :2، 7-3716 :2، 3727 :2؛ 3568 :4؛ 2882 :5؛ 2420 :6، 9-3667 :6).
51. در اینجا اختلاف انسانها و پرورش آنها مطرح میشود، چرا که
یک نظر دو گز همیبیند ز راه یک نظر دو کَون دید و روی شاه (1464 :6. برای معنای نظر á 1482 :6).
52. در اینجا به سادگی نمیشود shunyata (یا، تهیّت) بودایی را نادیده گرفت.
53. یعنی exhibition ؟
54. مرا به یاد آثار استادان سومیـ ئهکار ذِن میاندازد. خاصه که مولانا چند بار در همین قسمت از «نقش» سخن میگوید، در (5-1454 :6، و 61-1459 :6).
55. مقابل این دوبینی، راستبینی (3567 :4) است.
56. ادعای حقیقت برای truth-claim .
57. برای تشریح بیشتر این نکته á تمثیل چراغ (8-1255 :3 [15] و حکایت پیل و هنود 68-1259 :3). اما این نور از یک سو «هفتصد پرده دارد»، و هر کسی را به آن راه نیست (3520 :1). از سوی دیگر، نمیتوان روانشناسی و فیزیولوژی بینندگان نور و موقعیت آنها را نسبت به منبع نور نادیده گرفت. (6-821 :2) اما اینها همه چارهپذیر است (9-688 :1).
58. نظرگاه برای standpoint . á 1258 :3، 4-1461 :6.
59. á حکایت «منازعت چهار کس جهت انگور....» (3681 :2 به بعد.)
60. چنانکه در حکایت «اختلافکردن در چگونگی و شکل پیل» میبینیم (1259 :3 به بعد). در اصل هندی این حکایت، کسانی که به تن فیل دست میسایند کورند، اما در مثنوی اینها در تاریکی قرار دارند، و این تفاوت بسیار بامعنا است. مثنوی در همین حکایت نشان میدهد که چه گونه باید کثرت را تحلیل کرد و به ذات آنها (یا به تعبیر مثنوی، «آبِ آبِ» پیش از خلقت انسان و دینها)، یعنی به حقیقت فرجامین رسید و در کثرتها و اختلاف نماند.
61. در بحث کالبدشناسی اختلاف نمیتوان تمثیل انگور را در دو حکایت پشت هم مثنوی نادیده گرفت. یکی حکایت «منازعت چهار کس جهت انگور که هر یک به نام دیگر فهم کرده بود آن را» (3681 :2) و
دیگری ادامه آن با نام «برخاستن مخالفت و عداوت از میان انصار...» است (3713 :2). و نیز در همین معنا á 680 :1.
62. تمام مثنوی از یک نظر، بدل کردن زبان مجاز به حقیقی و مجازها به حقیقتها است. یک نمونه همین «گبر و جهود و مغ» است و نمونهی دیگر واژهی «مسجد» است á 11-3109 :2.
63. در مواردی «مؤمن و گبر و جهود» هم به کار برده است: تا ببیند مؤمن و گبر و جهود که در این صندوق جز لعنت نبود (4488 :6).
64. مثنوی با استناد به یک حدیث قدسی، در بحث خلقِ سه گونه عالمِ (1496 :4)، در خلق نوع سوم ، یعنی انسان، میگوید:
این سوم هست آدمی زاد و بشر نیم زافرشته و نیمیش خر (1502 :4)
از سوی دیگر، خود انسانها هم، که در ظاهر به هم شبیه اند، به سه امت تقسیم شدهاند. [24]
65. اوج این توحید، نزد مثنوی، «توحید خدا» است (3009 :1).
66. من این را به عریانی تعبیر میکنم. عریانی از خود و از دیگری. گویی اگر همه ستارگان عالم را داشته باشیم تا عشق نباشد هیچ صورت فلکی شکل نخواهد گرفت. صورتهای فلکی بشری نیز نمیتواند چنین نباشد.
67. á در دفتر پنجم در «بیان اتحاد عاشق و معشوق از روی حقیقت اگر چه متضادند از روی آنکه نیاز ضد بینیازی است چنانکه آینه بیصورت است و ساده است و بیصورتی ضد صورت است و لکن میان ایشان اتحادی است در حقیقت ....» (2000 :5) و نیز á :
عشق کثرتسوز است، مثل شعله (587 :5)
عشق ورای هر دو عالم است (4719 :3)
کیش عشق غیر کیشهای هفتاد و دو ملت است (4721 :3)
در عشق تمام همه دوییها نابود میشود (4723 :3)
گرگ و خرس و شیر داند عشق چیست (2008 :5)
اگر عشق نبود هستی وجود نمیداشت (2012 :5)
عشق به نان مرده جان میبخشد (2014 :5) ...
ارجاعات
سوزوکی، د. ت. (1378). ذن و فرهنگ ژاپنی. (برگردان فارسی از ع. پاشایی). تهان: نشر میترا.
فروزانفر، بدیعالزمان (1376). احادیث و قصص مثنوی، تنظیم مجدد: حسین داودی، مؤسسه انتشارات امیر کبیر.
مثنوی معنوی (1375)، انتشارات پژوهش، به کوشش مهدی آذریزدی
مثنوی معنوی (1318 ه. ق)، چاپ هند.
محسن افنان، سهیل (افست تهران، 1362) واژهنامه فلسفی، نشر نقره.
میر سید شریف جرجانی، (1377) تعریفات، برگردان فارسی حسن سید عرب و سیما نوربخش، نشر و پژوهش فرزان روز.
نسفی، عزیز الدین، (1362). کتاب الانسان کامل، به تصحیح ماریژان موله، تهران، کتابخانه طهوری.
هفت آسمان. فصلنامه تخصصی ادیان و مذاهب.سال دوم، شماره هشتم، زمستان 1379.
Eck, Diana (1993). Encountering God: A Spiritual Journey From Bozeman to Benares. Boston: Beacon Press.
Hick, John (1987). "Religious Pluralism", in M. Eliade (ed.) The Encyclopedia of Religion, New York: Macmillan.
Hick, John (19 ). "Religious Pluralism", in Philip L. Quinn and Charles Taliaferra (ed.) A Companion to Philosophy of Religion
Ouinn, Philip L. (1998)."Religious Pluralism", in Edward Craig (ed.) Routledge Encyclopedia of Philosophy,
Runes, Dagobert D. (1966) (ed.) Dictionary of Philosophy. Littlefild, Adams & Co.
Simmer-Brown, Judith (2000) Buddhist Theology. Critical Reflections by Contemporary Buddhist Scholars.(ed.) Roger Jackson and Johm Makransky
Smith, W. C. (1981) Towards a World Theology, Philadelphia, PA: The Westmintsre Press. Quoted in Routledge Encyclopedia of Philosophy: Religious Pluralism.
فهرست موضوعی شعرها
(1)
وهم مخلوق است و مولود آمدهست حق نزاییده است او لمیولد است (2758 :1)
حسها با حس تو گویند راز بی زبان و بی حقیقت بی مجاز (3246 :2)
کاین حقیقت قابل تأویلهاست واین توهم مایه تخییلهاست (3247 :2)
آن حقیقت را که باشد از عیان هیچ تأویلی نگنجد در میان (3248 :2)
پیش بیحد هر چه محدود است لاست کل شیء غیر وجه الله فناست (3321 :2)
کفر و ایمان نیست آنجایی که اوست زان که او مغز است و این دو رنگ و پوست (3322 :2)
عالم خلق است با سوی و جهات بیجهت دان عالم امر و صفات (3692 :4)
بیجهت دان عالم امر ای صنم بیجهتتر باشد آمر لاجرم (3693 :4)
ضد و نِدّش نیست در ذات و عمل زان بپوشیدند هستیها حُلل (1618 :6)
این نوی را کهنگی ضدش بود آن نوی بی ضد و بی نِد و عدد (1860 :6)
(2)
گنج مخفی بُد ز پُری چاک کرد خاک را تابانتر از افلاک کرد (2862 :1)
گنج مخفی بُد ز پُری جوش کرد خاک را سلطان اطلسپوش کرد (2863 :1)
بهر اظهار است این خلق جهان تا نماند گنج حکمتها نهان (3028 :4)
کنت کنزاً گفت مخفیاً شنو جوهر خود گم مکن اظهار شو (3029 :4)
و نیز 364 :2
(3)
پس نهانیها به ضد پیدا شود چونک حق را نیست ضد پنهان بود (1131 :1)
کوزه میبینی و لیکن آن شراب روی ننماید به چشم ناصواب (3291 :5)
گونه گونه شربت و کوزه یکی تا نماند در می غیبت شکی (3305 :5)
و نیز 3306 :5، و 6-3312 :5.
(4)
رشته یکتا شد غلط کم شد کنون گر دو تا بینی حروف کاف و نون (3078 :1)
کاف و نون همچو کمند آمد جذوب تا کشاند مر عدم را در خُطوب (3079 :1)
امر کُن یک فعل بود و نون و کاف در سخن افتاد و معنی بود صاف (3100 :1)
این همه هست و بیا ای امر کن ای منزه از بیان و از سخن (1789 :1)
(5)
اسم هر چیزی چنان کان چیز هست تا به پایان جان او را داد دست ( 1235 :1)
اسم هر چیزی تو از دانا شنو سرّ رمز علّم الاسما شنو (1238 :1)
اسم هر چیزی بر ما ظاهرش اسم هر چیزی بر خالق سِرش (1239 :1)
چشم آدم چون به نور پاک دید جان و سرّ نامها گشتش پدید (1246 :1)
و نیز 51-2648 :6
(6)
آن ندا که اصل هر بانگ و نواست خود ندا آن است و این باقی صداست (11-2107 :1)
کرد و ترک و زنگ و تاجیک و عرب فهم کرده آن ندا بی گوش و لب
خود چه جای ترک و تاجیک است و زنگ فهم کرده این ندا را چوب و سنگ
هر دمی از وی همی آید اَلَست جوهر و اعراض میگردند هست
گر نمیآید بلی زیشان ولی آمدنشان از عدم باشد بلی
(7)
حرف چهبود تا تو اندیشی از آن حرف چهبود خار دیوار رزان (31-1729 :1)
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم تا که بی این هر سه با تو دم زنم
آن دمی کز آدمش کردم نهان با تو گویم ای تو اسرار جهان
آن دمی را که نگفتم با خلیل و آن دمی را که نداند جبرئیل
و نیز 6-1732 :1
چون ز حرف و صوت و دم یکتا شود آنهمه بگذارد و دریا شود (71 :6)
حرفگو و حرفنوش و حرفها هرسه جان گردند اندر انتها (72 :6)
و نیز 2-31 :2
(8)
مرده ز این سویند و زان سو زندهاند خامش اینجا وان طرف گویندهاند (1012 :3)
سنگ بر احمد سلامی میکند کوه یحیی را پیامی میکند (1018 :3)
ما سمیعیم و بصیریم و هشیم با شما نامحرمان ما خامشیم (1019 :3)
چون شما سوی جمادی میروید محرم جان جمادان چون شوید (1020 :3)
از جمادی عالم جانها روید غلغل اجزای عالم بشنوید (1021 :3)
فاش تسبیح جمادات آیدت وسوسه تأویلها نربایدت (1022 :3)
چون ندارد جان تو قندیلها بهر بینش کردهای تأویلها (1023 :3)
که غرض تسبیح ظاهر کی بود دعوی دیدن خیال غَی بود (1024 :3)
(9)
گفت بنما جزو جزو از فوق و پست آنچنان که پیش تو آن جزو هست (3568 :4)
پس بنای خلق بر اضداد بود لاجرم ما جنگیایم از ضر و سود (50 :6)
آن جهان جز باقی و آباد نیست ز آن که آن ترکیب از اضداد نیست (56 :6)
این تفانی از ضد آید ضد را چون نباشد ضد نباشد جز بقا (57 :6)
جزء و کل
جزوها را رویها سوی کل است بلبلان را عشق با روی گل است (763 :1)
هم ز آتش زاده بودند آن فریق جزوها را سوی کل باشد طریق (875 :1)
ذوق جنس از جنس خود باشد یقین ذوق جزو از کل خود باشد ببین (889 :1)
چون که جزء دوزخ است این نفس ما طبع کل دارد همیشه جزوها (1382 :1)
و نیز 3-2052 :1، 2300 :1، 2-2801 :1، 2811 :1، 3-2812 :1، 6-2904 :1، 5-274 :2، 993 :2، 7-1935 :3، 1939 :3، 2243 :3، 131 :4، 35 :5، 2089 :6.
(10)
هر یکی قولی است ضد همدگر چون یکی باشد یکی زهر و شکر (497 :1)
تا ز زهر و از شکر درنگذری کی تو از گلزار وحدت بو بری (498 :1)
عاشقم بر لطف و قهرش من به جد ای عجب من عاشق این هر دو ضد (570 :1)
و نیز 9-1128 :1، 2-1131 :1، 1141 :1، 2891 :1، 2893 :1
1) صلح اضداد است این عمر جهان جنگ اضداد است عمر جاودان
2) زندگانی آشتی دشمنان مرگ وارفتن به اصل خویش دان
(1) و 2) در نسخهی نیکلسون نیست، و جای آن پس از 2893 :1 است.)
و نیز 3211 :1، 1417 :1، 1865 :1، 2914 :1، 2916 :1، 3210 :1، 2581 :2، 2677 :2، 7-2686:2، 4418 :3، 1345 :4، 1622 :4، 599 :5، 3227 :5، 3422 :5، 35 :6، 41-36 :6، 57-46 :6، 736:6، 1586 :6، 10-1604 :6، 1612 :6، 1614 :6، 1619 :6، 1622 :6، 9-1645 :6، 1618 :6، 1631 :6، 1860 :6، 2153 :6، 2277 :6، 3499 :6، 3570 :6.
(11)
جز ز یک رو نیست پیوسته به کل ورنه خود باطل بُدی بعث رُسل (2812 :1)
چون رسولان از پی پیوستناند پس چه پیوندندشان چون یک تناند (2813 :1)
در تحیات و سلام الصالحین مدح جمله انبیا آمد عجین (2122 :3)
مدحها شد جملگی آمیخته کوزهها در یک لگن درریخته (2123 :3)
زآن که خود ممدوح جز یک بیش نیست کیشها زین روی جز یک کیش نیست (2124 :3)
دان که هر مدحی به نور حق رود بر صور واشخاص عاریت بود (2125 :3)
همچو آن یک نور خورشید سما صد بود نسبت به صحن خانهها (416 :4)
لیک یک باشد همه انوارشان چونکه برگیری تو دیوار از میان (417 :4)
چون نماند خانهها را قاعده مؤمنان مانند نفس واحده (418 :4)
(12)
گفت استاد احولی را کاندر آ رو برون آر از وثاق آن شیشه را (31-327 :1)
گفت احول زآن دو شیشه من کدام پیش تو آرم بکن شرح تمام
گفت استاد آن دو شیشه نیست رو اولی بگذار و افزون بین مشو
گفت ای استا مرا طعنه مزن گفت استا زآن دو یک را در شکن
شیشه یک بود و به چشمش دو نمود چون شکست او شیشه را دیگر نبود
آن که دو گفت و سه گفت و بیش از این متفق باشند در واحد یقین (2-311 :2)
احولی چون دفع شد یکسان شوند دو سه گویان هم یکی گویان شوند
گر بگویی احولی را مه یکیست گویدت این دوَست و در وحدت شکیست (3637 :2)
و نیز á دفتر ششم «مثل دوبین همچو آن غریب شهر کاش عمر نام ...(3220 :6 به بعد.)
(13)
مفترق شد آفتاب جان ما در درون روزن ابدان ما (186 :2)
اولاً بشنو که خلق مختلف مختلفجان اند از یا تا الف (2914 :1)
چون بزاید در جهان جان و جود پس نماند ز اختلاف بیض و سود (3517 :1)
ذات زرش ذات ربانیت است نقش بت بر نقد زر عاریت است (2891 :1)
بتپرستی چون بمانی در صور صورتش بگذار و در معنی نگر (2893 :1)
هستی اندر نیستی بتوان نمود مالداران بر فقیر آرند جود (3202 :1)
مؤمنان معدود لیک ایمان یکی است جسمشان معدود لیکن جان یکی (408:4)
تا که این هفتاد و دو ملت مدام در جهان ماند الی یوم القیام (3219 :5)
تا قیامت ماند این هفتاد و دو کم نیاید مبتدع را گفتوگو (3221 :5)
عکس خود در صورت من دیدهای در قتال خویش بر جوشیدهای (734 :6)
همچو آن شیری که در چه شد فرو عکس خود را خصم خود پنداشت او (735 :6)
(14)
ای برادر تو همان اندیشهای مابقی تو استخوان و ریشهای (277 :2)
گر گلست اندیشهی تو گلشنی ور بود خاری تو هیمهی گلخنی (278 :2)
(15)
این سفال و این پَلیته دیگر است لیک نورش نیست دیگر، زان سَر است (8-1255 :3)
گر نظر در شیشه داری گم شوی زآن که از شیشه است اَعداد ِ دُوی
ور نظر بر نور داری وا رهی از دوی و اَعداد ِ جسم ِ منتهی
از نظرگاه است ای مغز وجود اختلاف مؤمن و گبر و جهود
(16)
کای خداوند کریم بردبار دِه امانم زین دو شاخهی اختیار (6-203 :6)
جذب یک راههی صراط المستقیم به ز دو راه تردد ای کریم
زین دو ره گرچه همهی مقصد تویی لیک خود جان کندن آمد این دویی
زین دو ره گرچه به جز عزم تو نیست لیک هرگز رزم چون بزم نیست
و نیز 94-888 :3
(17)
مثنوی ما دکان وحدت است غیر واحد هر چه بینی آن بت است (1528 :6)
ابتدای کبر و کین از شهوت است راسخی شهوتت از عادت است (3458 :2)
چون ز عادت گشت محکم خوی بد حشم آید بر کسی کت وا کشد (3459 :2)
چون که تو گلخوار گشتی هر که او واکشد از گل تو را باشد عدو (3460 :2)
چون خلاف خوی تو گوید کسی کینهها خیزد تو را با او بسی (3467 :2)
بتپرستان چون که خو با بت کنند مانعان راه بت را دشمناند (3461 :2)
مادر بتها بت نفس شماست زآن که آن بت مار و این بت اژدهاست (772 :1)
بتپرستی چون بمانی در صور صورتش بگذار و در معنی نگر (2893 :1)
مرد حجی همره حاجی طلب خواه هندو خواه ترک و یا عرب (2894 :1)
منگر اندر نقش و اندر رنگ او بنگر اندر عزم و در آهنگ او (2895 :1)
(18)
صورت از بیصورت آید در وجود همچنانک از آتشی زادهست دود (3712 :6)
حیرت محض آردت بیصورتی زاده صد گون آلت از بیآلتی (3714 :6)
بینهایت کیشها و پیشهها جمله ظل صورت اندیشهها (3728 :6)
پس حقیقت حق بود معبود کل کز پی ذوق است سیران سبل (3755 :6)
لیک بعضی رو سوی دم کردهاند گرچه سر اصل است سر گم کردهاند (3756 :6)
لیک آن سر پیش این ضالان گم میدهد داد سری از راه دم (3757 :6)
آن ز سر مییابد آن داد این ز دم قوم دیگر پا و سر کردند گم (3758 :6)
چون که گم شد جمله جمله یافتند از کم آمد سوی کل بشتافتند (3759 :6)
(19)
در گذر از نام و بنگر در صفات تا صفاتت ره نماید سوی ذات (3679 :2)
اختلاف خلق از نام اوفتاد چون به معنی رفت آرام اوفتاد (3680 :2)
(و نیز á منازعت چهار کس جهت انگور ... 3681 :2 به بعد.)
گر نظر در شیشه داری گم شوی زآن که از شیشه است اَعداد ِ دُوی (58-1256 :3)
ور نظر بر نور داری وا رهی از دوی و اَعداد ِ جسم ِ منتهی
از نظرگاه است ای مغز وجود اختلاف مؤمن و گبر و جهود
زآن که در چشمت خیال کفر اوست و آن خیال مؤمنی در چشم دوست (603 :2)
(20)
همچنان که هر کسی در معرفت میکند موصوف غیبی را صفت (7-2923 :2)
فلسفی از نوع دیگر کرده شرح باحثی مر گفت او را کرده شرح
وآن دگر در هر دو طعنه میزند و آن دگر از زرق جانی میکَند
هر یک از ره این نشانها زآن دهند تا گمان آید که ایشان زآن ده اند
این حقیقت دان نه حقاند اینهمه نی بهکلی گمرهاناند این رمه
پس مگو کاین جمله دمها باطلند باطلان بر بوی حق دام دلاند (2933 :2)
پس مگو جمله خیال است و ضلال بی حقیقت نیست در عالم خیال (2934 :2)
در میان دلقپوشان یک فقیر امتحان کن و آنکه حق است آن بگیر (2937 :2)
آن که گوید جمله حقاند احمقی است و آن که گوید جمله باطل او شقی است (2942 :2)
گرچه هر دو بر سر یک بازیاند هر دو با هم مروزی و رازی اند (288 :1)
هر یکی سوی مقام خود رود هر یکی بر وفق نام خود رود (289 :1)
هم ز آتش زاده بودند آن فریق جزوها را سوی کل باشد طریق (875 :1)
بل حقیقت در حقیقت غرقه شد زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد (1636 :6)
(21)
ما چو کشتیها به هم برمیزنیم تیره چشمیم و در آب روشنایم (4-1272 :3)
ای تو در کشتی تن رفته به خواب آب را دیدی، نگر در آب آب
آب را آبیست کاو میرندش روح را روحی است کاو میخواندش
موسی و عیسی کجا بدُ کافتاب کشت موجودات را میداد آب (1275 :3)
آدم و حوا کجا بود آن زمان که خدا افگند این زه در کمان (1276 :3)
(22)
تا بگویندت به لب نی، بل به حال که ز دریا کن نه از ما این سوآل (1458 :6)
نقش چون کف کی بجنبید بی ز موج خاک بی بادی کجا آید بر اوج (1459 :6)
چون غبار نقش دیدی باد بین کف چو دیدی قلزم ایجاد بین (1460 :6)
هین ببین از تو نظر آید به کار باقیت شحمی و لحمی، پود و تار (1461 :6)
درگداز این جمله تن را در بصر در نظر رو در نظر رو در نظر (1463 :6)
یک نظر دو گز همی بیند ز راه یک نظر دو کون دید و روی شاه (1464 :6)
(23)
آن یکی در چشم تو باشد چو مار هم وی اندر چشم آن دیگر نگار (602 :2)
کاندرین یک شخص هر دو فعل هست گاه ماهی باشد او و گاه شست (604 :2)
نیم او مؤمن بود نیمیش گبر نیم او حرصآوری نیمیش صبر (605 :2)
همچو گاوی نیمهی چپش سیاه نیمهی دیگر سپید همچو ماه (607 :2)
هر که این نیمه ببیند رد کند هر که آن نیمه ببیند کد کند (608 :2)
تو مکانی اصل تو در لامکان این دکان بربند و بگشا آن دکان (612 :2)
(24)
این سوم هست آدمی زاد و بشر نیم زافرشته و نیمیش خر (1502 :4)
نیم خر خود مایل سفلی بود نیم دیگر مایل علوی بود (1503 :4)
آن دو قوم آسوده از جنگ و حراب وین بشر با دو محالف در عذاب (1504 :4)
25
ای هزاران جبرئیل اندر بشر ای مسیحیان نهان در جوف خر (4584 :6)
ای هزاران کعبه پنهان در کنیس ای غلطانداز عفریت و بلیس (4585 :6)
سجدهگاه لامکانی در مکان مر بلیسان را ز تو ویران دکان (4586 :6)
آن چنانک از صقل نور مصطفی صد هزاران نوع ظلمت شد ضیا (1861 :6)
از جهود و مشرک و ترسا و مغ جملهگی یک رنگ شد زآن البالغ (1862 :6)
صد هزاران سایه کوتاه و دراز شد یکی در نور آن خورشید راز (1864 :6)
مؤمن و ترسا جهود و گبر و مغ جمله را رو سوی آن سلطان الغ (2419 :6)
(26)
یک گُره مستغرق مطلق شدند همچو عیسی با ملک ملحق شدند (8-1506 :4)
قسم دیگر با خران ملحق شدند خشم محض و شهوت مطلق شدند (-1509 :4)
مکر و تلبیسی که او داند تنید آن ز حیوان دگر ناید پدید (1514 :4)
علم راه حق و علم منزلش صاحب دل داند آن را با دلش (1520 :4)
(27)
10 :1، 23 :1، 1-30 :1، 33 :1، 2-1740 :1، 1757 :1، 3727 :2 و 5 :6
آتش عشق است کاندر نی فتاد جوشش عشق است کاندر می فتاد
شاد باش ای عشق خوشسودای ما ای طبیب جملههای ما
جمله معشوق است و عاشق پردهیی زنده معشوق است و عاشق مردهیی
چون نباشد عشق را پروای او او چو مرغی ماند بی پر، وای او
عشق خواهد کاین سخن بیرون بود آینه غماز نبود چون بود
عشق آن شعله است کاو چون برفروخت هر چه جز معشوق باقی جمله سوخت 587 :5
هرچه جز عشق خدای احسن است گر شکرخواری است آن جان کندن است 3686 :1
و نیز 5 :6، 5-110 :1، 205 :1، 20-218 :1، 2-1740 :1، 1757:1، 703:2، 1574:1، 4-1793:1، 2008 :5، 2012:5، 2014 :5.