دین در آینه ویتگنشتاین
آرشیو
چکیده
متن
دی. زد. فیلیپس، استاد فلسفه در کالج دانشگاهی سْوَنسی (Swansea) و استاد فلسفه دین در دانشگاه تحصیلات تکمیلی کلیرمانت (Claremont)، در این مقاله، در ضمن پنج بخش، پنج بافت متفاوتی را که، به عقیده خودش، تقریبا یگانه بافتهاییاند که ویتگنشتاین، در سرتاسر آثارش، در آنها از ربط و نسبت فلسفه و دین بحث میکند شرح میدهد. در بافت اول، ویتگنشتاین فیلسوفانی را که قائلند به اینکه همه اشکال باور دینی بیمعنایند نقد میکند. در بافت دوم، تفاسیر دستور زبانی آشفته از باور دینی را نقد میکند. در بافت سوم، تمایز میان دین و خرافه را مورد بحث قرار میدهد. در بافت چهارم، از واکنشهای گوناگون نسبت به اشکال مختلف دین بحث میکند و بر این نکته انگشت تأکید مینهد که اینکه کدامیک از آنها «فراتر» یا «فروتر» نامیده میشود باید امری شخصی باشد. و در بافت پنجم، به این مطلب توجه میدهد که ما باید در واکنشهایمان نسبت به دین عملگرا باشیم. در هر پنج بافت، ویتگنشتاین دستور زبان اعمال ما را توضیح میدهد. برای انجام این کار، آنچه محل حاجت است اطلاعات بیشتر نیست، بلکه وضوحی است در باب آنچه پیشاروی ماست.در تحقیقات فلسفی ویتگنشتاین اظهارنظر مشهوری آمده است که حتّی بعضی از فیلسوفانِ همدل با آثار او نیز پذیرش آن را بسیار دشوار دیدهاند. آن نکته این است:
فلسفه، به هیچ وجه، نمیتواند مزاحم کاربرد بالفعل زبان شود؛ مآلاً فقط میتواند آن را وصف کند.
چون نمیتواند به آن مبنایی نیز بدهد.
فلسفه هر چیز را چنانکه هست وامینهد.)PI, I, para. 24)(1)
گفتهاند که مطمئنا در این اظهارنظر مبالغه شده است؛ و مبالغه ویتگنشتاین را باید، به عنوان یک آرایه بیضرر مربوط به سبک نگارش، معذور داشت.
این واکنش به آثار ویتگنشتاین، چه با آنها همدل باشیم و چه نباشیم، آسیبی بزرگ میرساند و ماهیّت مسأله فلسفی به نظر ویتگنشتاین را دستخوش ابهام میکند، یا حتّی نادیده میگیرد. ویتگنشتاین بر این رأی بود که وقتی که از لحاظ فلسفی گیج و سرگردان میشویم آنچه بدان نیازمندیم اطلاعات افزونتر نیست، بلکه نگرشی روشنتر به چیزی است که پیش روی ماست. نیازمندیم که آگاه شویم از اینکه چگونه در باب حوزههای گفتاری گوناگونی که بدانها وارد شدهایم دچار سرگشتگی شدهایم. به همین جهت است که ویتگنشتاین میگوید که سعی ندارد که ما را به باورآوردن به چیزی که به آن باور نداریم بکشاند، بلکه میکوشد تا ما را به کردنِ کاری که نمیکنیم سَوْق دهد.(2) وقتی طالب وضوح باشیم دشوار است که هر چیز را چنانکه هست وانهیم. ویتگنشتاین، در 1931، آرمان فلسفی خود را بدین صورت بیان کرد: «باید چیزی نباشم بیش از آینهای که در آن خواننده [آثار[ من بتواند تفکر خود را با همه نقص و عیبهایش ببیند تا به یاری این دیدن بتواند آن را بسامان کند.» )CV, p.18).
این آرمان تا آخر عمر همچنان آرمان ویتگنشتاین بود؛ و در هر حوزه از تحقیقات فلسفی که بدان وارد میشد در طلب آن بود. در 1950، یک سال پیش از مرگ، درباره باور دینی نوشت:
در واقع، میخواهم بگویم که در این مورد نیز کلماتی که اداء میکنید یا آنچه به هنگام اداء آنها در ذهن دارید به اندازه تفاوتی که این کلمات در مقاطع گوناگون زندگیتان ایجاد میکنند اهمیت ندارند. از کجا بدانم که دو شخص، وقتی که هر یک از آنان میگوید که به خدا ایمان دارد، مراد واحدی دارند؟ و دقیقا همین نکته در مورد ایمان به تثلیث نیز صادق است. الاهیاتی که بر استعمال کلمات و عبارات خاصی پای میفشرد، و کلمات و عبارات دیگر را ممنوع میکند، چیزی را روشنتر نمیسازد(کارل بارت).(3) به تعبیری، با کلمات [فقط] سر و دست تکان میدهد [و سخنی نمیگوید]، زیرا میخواهد چیزی بگوید ولی نمیداند چگونه بیانش کند. عمل به کلمات معنا میدهد. )CV, p.85)
توسل ویتگنشتاین به عمل، در فلسفه دین روزگار ما، دستخوش سوءفهم واقع شده است. نمیتوان از آن تفسیر واحدی عرضه کرد، چرا که در بافتهای مختلف سخنان مختلفی باید گفت. این گفته به چه معناست که، به عنوان یک فیلسوف، چیزی بیش از آینهای نقّاد نباشیم و، از این طریق حق عمل را اداء کنیم؟ در این جستار به بررسی پنج بافتی میپردازم که این پرسش را باید در آنها پاسخ گفت.
I
نخستین بافتی که باید بررسی شود بافتی است که در آن چه بسا به وسوسه این تصور دچار آیم که همه صُوَر باور دینی آشفتهاند. بدین جهت از اداء حق عمل دینی فرومیمانیم که تصوراتِ قبلیای را در این باب که کلمات باید چه معانیای داشته باشند بر عمل دینی تحمیل میکنیم. مثلاً، چه بسا بپنداریم که همه کلمات کارکردِ نامها را دارند و از اشیاء حکایت میکنند. از این رو، وقتی به کلمه «خدا» بر میخوریم، در مقام جستوجو از شیئی بر میآییم که این کلمه بر آن دلالت دارد. چه بسا حتّی گمان کنیم که میتوانیم با تصاویری، از قبیل نقاشیهای میکلانژ(4) از خدا در کار خلقت آدم، یا روز قیامت، روبهرو شویم که در آنها، در واقع، تصاویری از مَحْکیّهای دو نامِ «انسان» و «خدا» را در اختیار داریم. اما، البته، همه میدانند که این پیرمردِ خلقت آدم میکلانژ حداکثر به اندازه انسان ساکن ماه از وجود بهرهمند است.
ویتگنشتاین، وقتی که درباره نقاشی میکلانژمی گوید: «ما قطعا این را خدا نمیدانیم. اگر بخواهیم این مرد را با آن پوشش عجیب و غریب «خدا» و چه و چه بدانیم باید از تصویر به نحوی کاملاً متفاوت استفاده کنیم» (LC, P.63)، بیش از حد خوشبینانه سخن میگوید. جی. ال. مکی(5) فیلسوف دقیقا از تصویر به همان نحو استفاده کرد که ویتگنشتاین آشکارا اشتباه میدانست. به گمان او، اگرچه مؤمن لزوما به یکایک جزئیات و تفاصیل نقاشی روز قیامت ملتزم نیست، در عین حال اگر قرار باشد که مفهوم روز قیامت معنایی داشته باشد، پارهای از این دست جزئیات و تفاصیل باید شباهتی با وصف یک واقعه تجربی داشته باشند. مکی میگوید: «من فقط میگویم که گفتوگو درباره روز
قیامت را میتوان به معنای حقیقی [و نه مجازی] اخذ کرد» (Mackie, 1982, p.3) اما اگر مراد از استعمال «حقیقی» استعمال «متعارف» است، چرا باید بپذیریم که امر حقیقی همیشه همان امر تجربی یا واقعی است؟ وقتی که از خلقت یا روز قیامت دم میزنیم، به نحوی استعاری، یا به معنایی غیر حقیقی، سخن نمیگوییم. به نظر مکی، نقاشی میکلانژ نوعی تقرب بیحاصل به دقت تجربی تلقی میشود؛ و به تعبیر مضحک ویتگنشتاین، نُمونهای از «نهایت سعی» میکلانژ )LC, p.63)؛ پس، میتوانیم بگوییم: «البته، چیز واقعی را نمیتوانم نشانتان بدهم، فقط تصویر را میتوانم نشان دهم.» ویتگنشتاین با تندی جواب میدهد که: «بیمعنایی این گفته به این است که من هرگز شیوه استفاده از این تصویر را به او یاد ندادهام» )LC(، شیوهای که در مورد عمه و خاله و گیاهان کاربرد دارد. ویتگنشتاین میگوید: «میتوانم تصویر یک گیاه استوایی را به مور نشان دهم. شیوهای برای مقایسه میان تصویر و گیاه وجود دارد» )LC( اما در جایی که با استعمال کلمه «خدا» سر و کار داریم به این راه و رسم نمیتوان توسل جست: «کلمه «خدا» در زمره نخستین آموختههاست ــ [از طریق] تصاویر و کتابهای شرعیات، و امثال اینها. اما همان نتایجی که از تصاویر عمه و خاله عائد میشود [در این مورد] حاصل نمیآید. [آنچه را تصویر ارائه میکرد [به من نشان ندادند.» )LC,p.59).
حتّی اگر با دین همدلی داشته باشیم، میتوانیم اظهارات ویتگنشتاین را به صورتی ویرانگر تفسیر کنیم. میتوانیم او را کسی تلقی کنیم که نارساییای را در تصاویر دینی خاطرنشان میکند؛ تو گویی این تصاویر میکوشند که به خدا اشاره کنند، اما نمیتوانند، چرا که خدا متعالی است.(6) این تفسیر از این واقعیت غفلت میورزد که ویتگنشتاین سعی دارد تا روشن کند که این تصویر چه نوع تصویری از خداست. و این در استفادهای که از آن میشود نشان داده میشود؛ استفادهای که معنای «تعالی الاهی» را تثبیت خواهد کرد. معنای «متعالی»، مثل معنای هر کلمه دیگری، از استعمال آن فرا نمیرود. اگر ادعایی جز این معقول میبود، که نیست، میشد گفت که، معنای مفاهیم دینی فراتر از اعمال ماست؛ یعنی فراتر از آنچه با آنها میکنیم. با این گمان، ما از اعمالی که لازم است که از آنها تصور روشنی داشته باشیم روی میگردانیم. ویتگنشتاین بر این نکته بدین وجه تأکید میکند:
دین تعلیم میکند که هنگامی که بدن از هم پاشیده است نَفْس میتواند وجود داشته باشد. حال آیا من این تعلیم را فهم میکنم؟ ـ البته فهم میکنم ــ چیزهای فراوانی درپیوند با آن میتوانم تصورکنم. وآیا تصویرهایی ازاین چیزها نقاشی نشدهاند؟ وچرا چنین تصویری باید صِرْفا برگردانناقصی ازآموزه ملفوظباشد؟چراباید همانخدمتی را که کلمات میکنند نکند؟ و خدمت است که لُبّ مطلب است. (PI, II, p.178)
اگر میخواستیم آنچه را نقاشی میکلانژ درباره خلقت نشان میدهد فهم کنیم، میبایست به عریانی اشخاصی که در آن نقاشی به چشم میخورند توجه میکردیم: «عریان از زهدان مادرم بیرون آمدم؛ «عریان به جهان دیگر باز خواهم گشت» در روایت سقراط(7) از داوری الاهی در [رساله [گرگیاس(8)، هم داوریشدگان و هم داوران عریانند. به وقت زادن عریانیم، و آنچه نصیب ما میشود از جانب خداست. به وقتِ مردن عریانیم، و وضع و حال نفسانی ماست که حاکی از پاکی یا شرمساری است. پوشش، [یعنی [شأن و مکانت دنیوی، همان چیزی است که میگویند که این واقعیات معنوی را پوشیده میدارد.
اگر به تصاویر دینی به همان چشم بنگریم که مکی مینگریست، جای شگفتی نیست که ببینیم که توصیف به تبیین جای میسپرد. این دقیقا همان چیزی است که در تفکر پسا ـ روشنییابی(9) پیش آمد. چگونه انسانها اصلاً میتوانستهاند به چنین اموری باورآورند؟ نظر انسانشناسان، جامعهشناسان، و روانکاوان این بود که این باور فرآورده خرافهآمیز نگرشی ابتدایی و، در آن مرحله از تطور بشری، گریزناپذیر بوده است. ویتگنشتاین نشان داد که این قبیل متفکران، خود، گرفتار خرافهپرستی ابتدائیاند: «به عبارت دیگر، خطای محض است که بگوییم: البتّه، این انسانهای ابتدائی بهناچار از هر چیزی در حیرت میشدند. هر چند شاید این سخن صواب باشد که این انسانها از همه چیزهایی که در پیرامونشان بود در حیرت میشدند ــ [در عین حال] این پندار که بهناچار از همه چیز در حیرت میشدند خرافهای ابتدائی است» )CV, p.5) توسل به ضرورت، که در صدد است که تبیینگری کند، بیهوده است. ما نیازمند آنیم که به چیزی بپردازیم که در زندگی انسانها همسنگ حیرت بوده است؛ باید به عمل بپردازیم.
به همین نحو، این ادّعای گزافهای است که انسانها در یک فرهنگ علمی نمیتوانند بیم و امیدهای دینی در سر بپرورانند. ویتگنشتاین تأکید دارد که: «نمیتوانیم این امکان را منتفی بدانیم که انسانهای بسیار متمدّن دوباره در معرض همین بیم واقع شوند؛ نه تمدّنشان میتواند از این بیم مصونشان دارد، و نه معرفت علمی» (CV, p.5) این سخن بدین معنا نیست که علم نمیتواند دین را تهدید کند. ویتگنشتاین در 1930 اذعان داردکه: «با این همه، کمابیش راست است که روحیهای که امروزه با آن روحیّه به علم میپردازند با بیمی از این دست سازگار نیست» )CV, p.5) امّا، به طور کلّی، نمیتوان گفت که این ناسازگاری ناسازگاریای است میان یک نحوه پیشرفته فهم و خرافهپرستی ابتدائی؛ بلکه، ناسازگاریای است میان ارزشها، علائق، و روحیّه دو طرز تفکّر بسیار متفاوت.
اگر بگوییم که باور دینی ضرورتا آشفته است، از لحاظ فلسفی، از منعکسکردن [و نشاندادن] اعمال این باور فروماندهایم. ویتگنشتاین، با تأکید بر این نکته، این پندار روشنفکرمآبانه را که دین طرز تفکّری از رواجافتاده است مورد مناقشه قرار میدهد. او با پیشداوریای که حاکی از این است که «علم فرهنگ ذاتا علماصلاحگران است» (Tylor, 1920, p.433) میستیزد.
II
حتّی اگر باور دینی را ضرورتا آشفته ندانیم، باز چه بسا در تفسیرهای فلسفی خود از منعکسکردن عمل این باور فرومانیم. امکان دارد که در اعمال دینی شرکت جوییم ولی باز تفسیرهایی از این اعمال عرضه کنیم که از لحاظ مفهومی و نظری آشفته باشند. و این دومین بافتی است که باید به حساب آوریم. در 1950 ویتگنشتاین نوشت:
اگر کسی که به خدا ایمان دارد دَوْروبر خود را نگاه کند و بپرسد: «همه چیزهایی که میبینم از کجا آمدهاند؟» نیازمند یک تبیین (عِلّی) نیست، و پرسشش از این طریق کسب معنا میکند که بیان آرزویی است؛ یعنی، چنین کسی طرز تلقیای را نسبت به همه تبیینها بیان میکند ـ امّا این طرز تلقّی در زندگی او چه جلوهای دارد؟
به نظر ویتگنشتاین مسأله حیاتی همین است. در ادامه، میگوید:
طرز تلقیای که مورد بحث است این است که مطلبی را بهجدّ بگیریم و آنگاه، از جایی به بعد، دیگر آن را جدّی نگیریم، بلکه قائل شویم که چیز دیگری حتّی از آن نیز مهمتر است. برای مثال، چه بسا کسی بگوید: امر بسیار مهمی است که فلان کس قبل از اینکه توانسته باشد کار خاصی را به اتمام برساند از دنیا رفته است؛ و با اینهمه، به یک معنای دیگر، این امر مهمی نیست. در اینجا، از تعبیر «به معنایی عمیقتر» استفاده میکنیم. )CV, p.85)
کسی که قوای عقلیاش، در سنین کهولت، رو به نقصان نهاده است چه بسا، به عنوان امری مهم، افسوس کاری را بخورد که به اتمام نرسانده است. امّا چه بسا به جایی برسدکه به کهولت و عوارض آن به چشم چیزی بنگرد که از جانب خداست. پذیرش این معنا بر نحوه تلقّی او از قوایی که قبلاً داشت اثرمینهد. نرمنرمک به جایی میرسد که آن قوا را مواهبی ناشی از فیض و لطف الاهی میبیند که پروردگار عطا کرده و خود او نیز باز پس گرفته است.
این پرسش که «همه چیزها از کجا آمدهاند؟» چه بسا به این تأمل دینی رهنمون شود. با اینهمه، وقتی که کسی درباره این تأمل فلسفه میورزد ممکن است این کار را در چهارچوب یک اَبَرتبیین(10) انجام دهد. ممکن است احساس کند که جز با این کار نمیتواند حق باور دینی خود را اداء کند. گرایشهای فلسفیِ غالب چه بسا بر او اثر نهند. به همین جهت است که ویتگنشتاین در 1947 نوشت: «بادا که خدا به فیلسوف بصیرتی دهد تا به آنچه در پیش چشم همگان است درنگرد» )CV, p.63) فیلسوف، در مقام ایضاح این بصیرت، نه بر آنچه باید درک شود چیزی میافزاید و نه از آن چیزی میکاهد. نظریّات خود را به جای عمل نمینهد. ویتگنشتاین هشدار میدهد: «خود را مشغول چیزی مَدار که، احتمالاً، کسی جز خودت در نمییابد» )CV, p.63) در عوض، تأکید میکند: «هر چه را خوانندهات میتواند خود انجام دهد به او واگذار» )CV, p.77).
با توسل ویتگنشتاین به عمل با فریاد ناشکیبایی مواجه شدهاند. در فلسفه، مناقشاتی در میگیرد در اینباره که آیا تفاسیر فلسفی خاصی از دین اعمال دینی را قلب و تحریف میکنند یا حقشان را اداء میکنند. چه بسا وِفاقی حاصل نیارد. درنتیجه، بسیاری نرمنرمک به این احساس دست مییابند که این بحثهای فلسفی بیفایدهاند. مثلاً، استیوارت ساذرلند(11) مینویسد:
انگیزانندگی بسیاری برای ورود به بحث فلسفی راجع به باور دینی در نوشتههای دی. زد. فیلیپس(12) بهچشم میخورد، امّا مناقشات بیثمر بسیاری نیز حاصل آمده است، زیرا هم فیلیپس و هم مخالفانش گاهی چنان استدلال کردهاند که گویی یک ملاک در خور برای مقبولیت تفسیر وی از، مثلاً، دعا(13) یا ایمان به حیات ابدی این است که آیا این تفسیر همان چیزی است که مسیحیان واقعا به آن باور دارند یا نه. فیلیپس اعتبار این رأی را با تفسیر و به کارگیری این قول ویتگنشتاین که «فلسفه هر چیز را چنانکه هست وا مینهد» افزایش داده است. اینجا مجال بحثی مفصل راجع به نظرات فیلیپس نیست. کافی است که موضع خودم را در مقابل موضع او (و مخالفانش) بدین شیوه مشخص کنم که خاطرنشان سازم که من از تفسیر او از دعا و ایمان به حیات ابدی استقبال میکنم؛امّا از این تفاسیر به این عنوان استقبال میکنم که برداشتهای جالبی از، یا بازنگریهای جالبی در، سنت مسیحیاند، نه به این عنوان که توصیفهاییاند از ضروریترین یا مستمرترین مؤلّفههای این سنت، و حال آنکه ظاهرا به عنوان توصیف عرضه میشوند. معلوم نیست که فیلیپس تأکید مرا بر الفاظ «برداشت» و «بازنگری» قبول داشته باشد. (Sutherland, 1984, p.7)
باید معلوم باشد که من این تأکید را قبول ندارم، اما نه بدین جهت که میخواهم نشان دهم که تفسیرم از این باورها درست است و تفسیری که مخالفانم عرضه کردهاند نادرست. من بدین جهت تأکید ساذرلند را رد میکنم که این تأکید مراد ویتگنشتاین از مسأله فلسفی را درنیافته است.
ساذرلند خود را اصلاحگر دینی مینامد. او از خود من، و از دیگران، میخواهد که قبول کنیم که ما نیز توصیهگریم، نه توصیفگر. من با اصلاحگری دینی مخالفتی ندارم، اما اصلاحگری دینی با تأمل فلسفیای که دلمشغولی من است فرق دارد. زبانی که ما در اعمال دینی به کار میبریم چه بسا ما را گیج و سردرگم کند. قبلاً دیدیم که چگونه امکان دارد که وسوسه شویم تا در جستوجوی شیئی برآییم که کلمه «خدا» بر آن دلالت دارد. برای رهایی از این گیجی و سردرگمیها باید گرایشهایی را که به آنها منجر میشوند کشف کنیم؛ و این نه کاری است خُرد. بخشی از کار مستلزم کوششی است در جهت ارائه تصاویری روشن از عملی که به قلب و تحریف آن وسوسه میشویم. ویتگنشتاین تصریحا این نوع بحث را با میل به اصلاح عمل در تقابل مینهد. در همان اوائل، یعنی در 1931، مینویسد: «میتوانم بگویم: اگر به جایی که میخواهم بروم فقط از طریق نردبان میتوان رسید. از کوشش برای رفتن به آنجا دست میکشم. زیرا جایی که واقعا باید بروم جایی است که باید هم اکنون در آن باشم. چیزی که با بالا رفتن از نردبان به آن میتوانم رسید چنگی به دلم نمیزند» )CV, p.7). آنچه برای رَفْع تحیّر فلسفیمان بدان نیازمندیم واقعیتهای بیشتر یا اصلاحاتی که به ما میگویند که چگونه باید بیندیشیم نیست، بلکه روشناندیشی درباره شیوههای اندیشیدن بالفعل ماست. ویتگنشتاین مینویسد: «یک حرکت افکار را در یک رشته به هم میپیوندد؛ مقصد حرکت دیگر مدام همان نقطه است. یکی سازنده است و سنگها را یکی پس از دیگری بر میدارد؛ دیگری همچنان همان چیز را در قبضه میگیرد» )CV, p.7). ساذرلند چه بسا بخواهد اعمال را اصلاح کند. ویتگنشتاین میخواهد دستور زبان اعمال را منعکس کند.(14)
ناشکیبایی دینی ساذرلند با ناشکیبایی فلسفی دیگران دمساز است. در عین حال کهاو میخواهد عمل دینی را اصلاح کند، آنان خواستار روشیاند که بهمَدَدِ آن بتوان در باب سرشت عمل دینی، یک بار برای همیشه، به توافق رسید. در مقام جواب به آثار من، گفتهاند که اگر مؤمنان تفاسیری را که من از باورِ آنان عرضه میکنم ردّ کنند، ردّشان فصلالخطاب است. تفسیر مؤمنان تفسیر نهایی است. ویتگنشتاین قطعا با این قول موافق نیست. مینویسد:
مسیحیت یک آموزه نیست؛ مرادم این است که نظریهای نیست راجع به آنچه بر نَفْسِ انسانی رفته و خواهد رفت، بلکه توصیفی است از چیزی که واقعا در حیات انسانی رخ میدهد. زیرا «آگاهی از گناه» رویدادی واقعی است؛ نومیدی و نجات از طریق ایمان نیز رویدادهایی واقعیاند. کسانی که از چنین چیزهایی سخن میگویند (برای نمونه بانْیِن(15)) صِرْفا چیزی را توصیف میکنند که بر آنان رفته است، فارغ از هر شرح و تفسیری که کسی بخواهد بر آن بنویسد. (CV, p.28، تأکید از من است)
بر طبق قول فیلسوفان ناشکیبا، ما باید شرح و تفسیر مؤمنان را بپذیریم. این نظر بهتآور است. این فیلسوفان خوابش را هم نمیبینند که جایی در فلسفه از این رویّه دفاع کنند. در هر روز از روزهای هفته امکان دارد که کسی، در پیالهفروشی محلّهام، به من بگوید که تفکر از حالات آگاهی است. آیا این گفته موضوع را فیصله میدهد؟ نیز امکان دارد که کسی به من بگوید که تفکر از حالات مغزی است. آیا این گفته نیز موضوع را فیصله میدهد؟ هیچ فیلسوفی این رویّهها را نمیپذیرد. پس، چرا در فلسفه دین از آنها دفاع کنیم؟ بر اساس این نظر، هیچ فیلسوفی نمیتواند نقص و عیبهای فکری را در آینه فلسفیاش درک کند، زیرا اگر هر شرح و تفسیری را باید پذیرفت، در آینه هیچ عیب و نقصی نیست.
ویتگنشتاین، به عنوان نُمونهای از شرح و تفسیر دینی گمراهکننده، به شأن تاریخی روایتهای انجیل اشاره میکند و مینویسد:
خدا وامیدارد که چهار شخص حیات پسر متجسدش [= عیسی مسیح] را بازگویند، هر یک به شیوهای متفاوت و همراه با ناسازگاریهایی ـ امّا آیا نمیتوانیم بگوییم: مهم این است که این روایت چیزی نباشد جز روایتی که به نحوی کاملاً عادی دارای اعتبار تاریخی است، درست به این جهت که چیز ضروری و سرنوشتساز تلقی نشود؟ تا به ظاهر(16) [روایت[ بیش از آنچه میسزد اعتقاد نورزند و باطن(17) [روایت [حقش اداء شود. )CV, p.31)
بعضی ازالاهیدانان تفاوتهاوناسازگاریهارا نشانهچیزی میدانند که درانجیل جنبهضروری دارد،و حال آنکه ویتگنشتاین آنها را نشانه چیزی غیرضروری میداند: «برهان تاریخی (بازیِ برهانی(18) تاریخی) به ایمان ربطی ندارد. این پیام (انجیلها) را انسانها مؤمنانه (یعنی عاشقانه) درک میکنند.این است یقینِ مخصوصِ این صادقانگاشتنِ خاصّ، نه چیزی دیگر» )CV, p.32). ما بر اساس یک گزارش دست دوم ایمان نمیآوریم. آنچه برایایمان ضرورت دارد پوشیدهنیست: «روحالقدس آنچهرا ضروری،برای زندگی تو ضروری، است در این کلمات مینهد. نکته دقیقا اینجاست که فقط بنابراین است که تو آنچه را که حتّی در این تصویر به وضوح نُمایان است به وضوح ببینی» )CV, p.32)
در مقام مناقشه در شرح و تفسیری که چه بسا الاهیدانان، مؤمنان یا فیلسوفان از باورهای دینی عرضه کنند، تلقّی ویتگنشتاین این نیست که، به هیچ وجه، در این باورها دستکاری کرده باشد. محکّ او چیزی است که در عمل بروز مییابد. درباره مؤمن میگوید: «اگر میگویم که او از تصویری استفاده کرده است، نمیخواهم چیزی بگویم که خود او نگفته است. میخواهم بگویم که او این نتایج را میگیرد» )LC, p.71) این نتایج در عمل یک مؤمن به چشم میآیند، نه در فلسفهپردازیهایی که درباره آنها دارد. ویتگنشتاین اذعان دارد که فیلسوف، اگر ببیند که مؤمنی نتایجی میگیرد که او انتظار نداشته است، باید در تفسیر خود بازنگری کند: «میخواهم شیوه استفاده خاصّی را خاطرنشان کنم. اگر او [=مؤمن] از شیوهای استفاده میکند که من انتظار نداشتهام، ما باید مخالفت کنیم» )LC, p.71). به محض اینکه شیوهای که انتظارش نمیرفت آفتابی شود، عمل آن فصلالخطاب است: «آنچه میخواستم مشخص کنم چیزی نبود جز قراردادهایی که او میخواست تنظیم کند. اگر میخواستم چیزی بیش از این بگویم صِرْفا دارای نخوت فلسفی میبودم» )LC, p.72). فلسفه عمل را منعکس میکند [و نشان میدهد]؛ تغییرش نمیدهد.
III
بر اثر نتایجی که تا به حال گرفتیم، چه بسا تصوّر شود که نمیتوانیم هیچ عمل دینیای را نقد کنیم.(19) نوعی محافظهکاری نامعقول به ویتگنشتاین نسبت دادهاند.(20) ولی، در بافت سوم، میخواهم به این نکته بپردازم که تأمل فلسفی آشفتگیهایی را در اعمال دینی برمَلا میسازد. ممکن است سؤال شود که چگونه چنین چیزی امکانپذیراست وقتی که توسّل نهایی ویتگنشتاین به عمل است. [اما باید دانست که] فقط در صورتی که عمل را به نحوی زیاده از حدّ صوری یا محدود تصور کنیم [چنین [اشکالاتی پدید میآیند. اگر گمان کنیم که «عمل» باید حاکی از چیزی باشد که، به اندازه آیینهای دینی، صوری است، و بگوییم که توسل به عمل فصلالخطاب است، آنگاه به این نتیجه نامطلوب میرسیم که هیچ آیین دینیای نمیتواند آشفته باشد. اما استفاده ویتگنشتاین از [لفظ `practice [=«عمل»] منحصر به این معانی صوری نیست. مراد او از «practice» [=«عمل»] چیزی نیست جز «آنچه انجام میدهیم». اگر پارهای از چیزهایی که ما انجام میدهیم آشفته باشند، جز با رجوع به چیزهای دیگری که انجام میدهیم، چگونه میتوان این آشفتگیها را نشان داد؟ آنچه معنای محصَّلی ندارد این نظر است که همه اعمال ما ممکن است آشفته باشند. ویتگنشتاین میگوید: «درست است که میتوانیم تصویری را که در ما رسوخ تمام دارد به یک خرافه قیاس کنیم؛ امّا این نیز درست است که ما همیشه سرانجام باید به پایه استواری دست یابیم، خواه یک تصویر باشد و خواه چیزی دیگر، به طوری که باید یک تصویر را که در بن و بنیاد کل تفکّر ما جای دارد حرمتنهیم و با او معاملهای را که با یک خرافه میکنیم نکنیم» )CV, p.83). این مطالب در 1949 نوشته شدهاند، اما در 1930 نیز ویتگنشتاین به امکان وجود اعمال و آیینهای دینی آشفته اذعان داشت: «البته بوسه نیز یک آیین است و پوسیده هم نیست، اما آیین دینی فقط تا جایی مجاز است که به اندازه یک بوسه طبیعی باشد» )CV, p.8). اینکه یک آیین دینی خرافی است یا نه در عمل آن آیین معلوم میشود. فلسفه، از این حیث که این مطلب را آشکار میکند، توصیهگر نیست.
ویتگنشتاین قطعا تمییز دین از خرافه را مهم میدانست: «ایمان دینی و خرافه فرق فاحش دارند. یکی ازآنها ازترس نشأت میپذیرد ونوعی علم کاذب است. دیگری نوعی اعتماد است» )CV,p.72) مثلاً، اینعقیده خرافهآمیزاست که نوعیارتباط علّی ومعلولی عجیب و غریب میان گناه و کیفر دنیوی برقرار است. دور افتادگی از خدا از پیامدهای عِلّیِ گناه نیست. گناه، عُجْب، و حسد، مثلاً، صِرْفا از این حیث که همانند هستند موجب دوری [از خدا] میشوند. بنابراین، دعا برای اجتناب از غضب الاهی دعا برای اجتناب از پیامدها نیست، بلکه دعا برای اجتناب از این است که به یک نوع شخص خاصّ تبدیل شویم. ویتگنشتاین مینویسد: «ممکن است خدا به من بگوید: درباره تو بر اساس آنچهخودت گفتهای حکم میکنم. اعمال خودت، وقتی که میدیدهای که دیگران مرتکبشان میشوند، موجب شدهاند که از شدّت نفرت و انزجار به خود بلرزی». )CV,p.87) اگر فقط از پیامدهای گناه ترسان باشیم، نفرت و انزجاری در کار نخواهد بود.
ممکن است شخصی مصیبت طبیعیای را که برایش پیش آمده است کیفر تلقی کند. چنین شخصی به دو شیوه متفاوت میتواند درباره این مصیبت فکر کند. «اگر بیمار است، ممکن است فکر کند: «چه کردهام که مستحق این بیماری شدهام؟» این یک طرز تفکر درباره کیفر است. شیوه دیگر این است که هر وقت که از خودش شرمنده است به نحوی کلّی فکر میکند که: «این را کیفر خواهند داد»» (LC, pp. 54-55)به گمان ویتگنشتاین، طرز تفکر اوّل خرافهآمیز است. این عقیده که، در واقعهای در آینده، کیفرهایی نهایی از این دست مقرر خواهند شد، به نظر ویتگنشتاین، روایتی آشفته از ایمان به روز قیامت است. میگوید: «شگفت آنکه، حتّی اگر چنین چیزی وجود میداشت، و حتّی اگر متقاعدکنندهتر از آن بود که من وصف کردم، ایمان به این رویداد، به هیچ وجه، عقیدهای دینی نمیبود» )LC, p.56) او نمیتواند بفهمد که چگونه اشکال خاصّی از مذهب قضاء و قَدَر میخواهند این تصور از نتیجه داوری الاهی را ایضاح و تبیین کنند. در این اشکال از مذهب قضاء و قدر، انسان «چنان آفریده شده است که تأثیر و تأثر متقابل قوا او را غالب یا مغلوب خواهد کرد. و این فکرت اصلاً فکرتی دینی نیست، بلکه بیشتر به فرضیهای علمی میماند» )CV, p.86). این ایضاح و تبیین پیشنهاده فکرتهای اخلاقی را بیمعنا میکند: «به حکم خیرخواهیاش آنان را برگزیده است و تو را کیفر خواهد داد» معنای محصلی ندارد. دو نیمه این قضیه به طرز نگرشهای متفاوتی تعلق دارند. نیمه دوم اخلاقی است، و نیمه اول نیست. و نیمه دوم، اگر منضمّ به نیمه اوّل لحاظ شود، نامعقول است» )CV, p.81).
گاهی ویتگنشتاین تمییز میان دین و خرافه را با تمییز میان دو چیزی که خود او آنها را مرتبه فراتر و مرتبه فروتر بیان میخواند معادل میگیرد. در 1937 نوشت:
در دین، هر مرتبه از تدیّن باید صورتِ بیانیِ درخورِ خود را داشته باشد، که در مرتبهای فروتر معنایی ندارد. آموزهای که در مرتبهای فراتر معنایی دارد، در نظر کسی که هنوز در مرتبه فروتر است باطل و بیاعتبار است، چنین کسی فقط میتواند چنان آموزهای را نادرست بفهمد و، از این رو، این کلمات برای چنین شخصی اعتبار ندارند )CV, p.32).
ویتگنشتاین مذهب قضاء و قدر را مثال میآورد و میگوید:
در مرتبهای که من در آنم آموزه قضاء و قدر پولس(21) سخن مُهْمَل قبیحی است، بیدینی است. از این رو، برای من مناسب نیست، زیرا یگانه استفادهای که از این تصویر، که بر من عرضه کردهاند، میتوانم بکنم استفادهای است نادرست. اگر این تصویر تصویری خوب و دیندارانه باشد برای کسی چنین است که در مرتبهای یکسره متفاوت قرار دارد و باید از آن تصویر در زندگی خود به شیوهای استفاده کند کاملاً متفاوت با آنچه برای من امکانپذیر است )CV, p.32).
آیا بر طبق نظر ویتگنشتاین، مرتبهای را که تصاویر دینی خاصّی بدان تعلق دارند چگونه میشناسیم؟ پیتر وینچ(22) مینویسد:
طرز تلقی او نسبت به پذیرش تصاویری که باور دینی حاوی آنهاست طرز تلقیای ثابت نبود؛ و اینکه آنچه را میگوید یک نظریه به حساب نمیآورند یک جهتش همین است. با موارد متفاوت معامله متفاوت میکند و واکنشهایش به مواردی خاصّ، گاهی، به اقرار خودش، بسیار شخصیاند. (به یاد این گفته او، در Lecture on Ethics [=درس گفتار در باب اخلاق]، میافتم که در باب بعضی از مطالب باید «از طرف خودش سخن بگوید».) (23)
به چه اعتبار میتوان گفت که تمییز میان دین و خرافه تمییزی شخصی است؟ پاسخ این است که یک تصویر دینی واحد، یک صورت واحد از کلمات، ممکن است در یک بافت عملی خرافهآمیز باشد، امّا در بافت عملی دیگری خرافهآمیز نباشد. پس، اگر بپرسم که آیا یک تصویر دینی معین آشفته است یا نه، چنانکه وینچ میگوید، «این پرسشی است که قوّت آن فقط در محدوده زندگی شخص مؤمن ظاهر خواهد شد، پرسشی نیست که فیلسوف بتواند پاسخ نظری کلّی بدان بدهد» (1987, p.74). از سوی دیگر اینکه آیا یک باور دینی خرافهآمیز است یا نه فیصلهدادنش در اختیار فردی نیست که با آن سر و کار یافته است. در همان حال که خود این فرد باور خود را خرافهآمیز نمیداند، ممکن است کس دیگری آن را خرافهآمیز تشخیص دهد. بعدا ممکن است شخصی که گرفتار خرافه بوده است به این تشخیص برسد؛ «امکان دارد که کسی که روزگاری بدون شک و دودلی تصویر را به کار میگرفته است بعدها به این فکر بیفتد که فقط بدینجهت اینکار برایش ممکن بودهاست که نتوانسته است درباره بعضی از مطالب با باریکبینی و موشکافی کافی بیندیشد» (1987, p.73). بنا به این جهات، من گمان ندارم که برای درک آن دسته از واکنشها نسبت به باورهای دینی که در آنها هر شخص باید «از طرف خودش سخن بگوید» باید به تمییز میان دین و خرافه متوسّل شویم.
اگر بخواهیم معنایی را که بدانمعنا واکنشهای نسبت به باورهای دینی باید شخصی باشند درک کنیم باید به بافت چهارم روی آوریم. در اینجا، نیز، میتوانیم از مراتب فراتر و فروتر بیان دم زنیم، امّا در این بافت چهارم این تمییز با تمییز میان دین و خرافه مطابقت ندارد. مثلاً، قبلاً دیدیم که در عین حال که تصویر پولس از قضاء و قدر، به نظر ویتگنشتاین، «سخن مهمل قبیحی» است، وی اذعان دارد که تصویر مذکور ممکن است در زندگیِ کس ِ دیگری بیان فراتری داشته باشد و «تصویری خوب و دیندارانه» باشد. پرسش بعدیای که اکنون باید طرح شود این است: آیا، به نظر ویتگنشتاین، نوعی بیانات فروتر باور وجود دارند که او آنها را بیمعنا یا خرافهآمیز نینگارد؟ روشن است که بلی. او چه بسا این قبیل باورها را پیش پا افتاده، عامیانه، کهنه یا ملالآور تلقّی کند؛ و اگر چنین کند، ضرورتا، از طرف خودش سخن میگوید. برای ایضاح این نکته باید به مثالهایی عطفِ توجّه کنیم.
واکنشهای ویتگنشتاین را به معجزات در نظر بگیرید. گاهی، گزارشهایی را که شنیده است مطلقا باور نمیکند. «یک نُمونهاش این میتواند بود که وقتی که قدّیسی سخن گفته است درختان گرداگرد او، گویی به نشانه احترام، خم شدهاند. ـ خُب، آیا من باوردارم که چنین چیزی رخ میدهد؟ نه» p.45) )CV,. ازسوی دیگر، چه بسا به این شیوه جنبش درختان، پس از سخنگفتن آن قدّیس، واکنش نشان دهد ولی باور نداشته باشد که ارتباط علّی ـ معلولی عجیب و غریبی میان سخن قدّیس و جنبش درختان وجود داشته است: «برای من یگانه راهِ باورآوردن به یک معجزه، بدین معنا، این است که از واقعهای به این نحو خاصّ متأثّر شوم» )CV, p.45). امّا شقّ سومی نیز در کار است: «و میتوانم تصوّر کنم که صِرْفِ گزارش ِ سخنان و زندگی یک قدّیس میتواند موجب شود که کسی گزارشهایی را که دلالت دارند بر اینکه درختان خم شدهاند باور کند» )CV,p.45). این باور ابهام دارد، وباوری نیست که هیچگونه ارتباط علّی ـ معلولی متبادر بهذهن کند. بهنظر میرسد که تعمیم تأثیری است که سخنان قدّیس بر شخص داشتهاند. ولی، ویتگنشتاین از طرف خود سخن میگوید و میافزاید: «امّا من تا بدین حدّ متأثر نشدهام» )CV, p.45).
مثالی از نوعی دیگر را در نظر بگیرید. به یاد دارم که بیوهزنی پابهسنّگذاشته از من پرسید که چرا خدا دو پسر او را قبل از خودش از دنیا برده است. پس از این پرسش، پاسخ خودش را ارائه کرد و گفت که اگر خودش برای چیدن گل به باغچهای میرفت علفهای هرز را انتخاب نمیکرد، بلکه بهترین گلها را برمیگزید؛ خدا هم پسران او را به پیش خود برده و، با این کار، بهترین گلها را چیده است. آیا لازمه این تصویر این است که آدمی هر چه بیشتر زندگی کند در نظر خدا بیمقدارتر است؟ واضح است که نه. آن بیوهزن تصویر مذکور را به این سمت و سو نمیکشاند. پسران خود را حرمت مینهد؛ همین و بس. عمل او تعیینکننده است؛ و لزوما آشفته یا خرافهآمیز نیست. از سوی دیگر، من این تصویر را چندان سودمند نمیبینم. او را زنده میداشت، امّا مرا زنده نمیدارد. در اینجا، او و من باید از طرف خودمان سخن بگوییم.
در مثالهای دیگر، تعیین اینکه آیا عملِ باور خرافهآمیز است یا نه چه بسا دشوار باشد. ویتگنشتاین میپرسد:
اگر چیزی از مسیح نشنیده باشیم چه احساسی داریم؟
آیا باید احساس کنیم که در ظلمات تنها ماندهایم؟
آیا از این احساس تنهایی صِرْفا به همان شیوهای رهایی مییابیم که کودک وقتی که میفهمد که کسی در اتاق با او هست از احساس تنهایی رهایی مییابد؟ )CV, p.45)
وقتی که معنایی را که حضور مسیح برای شخص خاصّی دارد بررسی میکنم، چه بسا وسوسه شوم که این باور را خرافهآمیز بخوانم: «هیچ ضَررِ عظیمی نمیتواند به من برسد. او همیشه حضور دارد، اگرچه نه خودش دیده میشود، و نه آوایش شنیده. امّا اگر کارد به استخوانم برسد، مداخله خواهد کرد تا بتوانم مصیبت را تحمّل کنم.»(24) چه اندک است وجه اشتراک این سخن با این گفته که «پروردگار عطا فرمود؛ پروردگار بازپسگرفته است. خجسته باد نام پروردگار.» از سوی دیگر، باور دینی میتواند از کتاب ایّوب(25) فاصله بسیار داشته باشد و، در عین حال، خرافهآمیز نباشد.
یک شخص چهبسا زندگی را تاب آوَرَد و فشار چندانی نبیند و تصوّر «یار باوفا»ی صمیم تسلّیش بخشد. بانویی را بهیاد میآورم که این فکر که همیشه میتواند در آغوش خدا بخوابد تسلّیبخش او بود. حتّی وقتی که مصائب و بلیّات رخ مینُمایند در چهارچوب نوعی شور و احساس دینی ادراک میشوند. این قبیل کلمات در مراسم خاکسپاری غالبا کلماتی عالی و بینظیر تلقّی میشوند. ممکن است این واکنشها را، پیشپا افتاده و کهنه ببینیم، امّا در زندگی کسانی که این واکنشها زندهشان میدارندالگوهایی ثابت و سامانبخشند. این تصاویر، که فراوردههای عامیانه و پیشپا افتاده دینند، «در آسمان ذخیره شده»اند و جایگاه دستور زبانیای را اشغال کردهاند که دیگران آن را به خدایی کاملاً از نوعی دیگر اختصاص میدهند. این قبیل تصاویرند که دنیس پاتر(26) نمایشنامهنویس را به این سخن رهنُمون شدهاند: «رؤیایِ بشریِ تصوّری از «کمال»، چیزی مانند صهیون(27) یا بهشت عَدَن(28) یا شهرزرّین(29)، پدیدار خواهد شد و همه اوضاع و احوال موجود را قبضه خواهد کرد ـ هر چه قدر مضحک باشد گو باش. حتّی در خطّه آیندهموزک Muzak=]، موسیقیایکه با صدایملایم درفروشگاهها وجاهایدیگرپخش میشود]، مونوسدیم گلوتامات(30) و مواجهههای پر از روی و ریا رؤیاهای برگشتپذیر کهن براستعارهسازی واشراقیابی دربطن ومتنِ تفالهها وآشغالهای محیط تأکید خواهند ورزید.پس،جایینیستکه«خدا»نتواندبهآنجابرسد» (Potter, 1983, Introduction, p.3)اینکه چه خدایی ظهور میکند و نیز واکنش ما نسبت به او مطالب دیگریاند. در اینجا هر کسی باید از طرف خودش سخن بگوید.
زیربنایِ بحث راجع به همه این مثالها این پرسش ویتگنشتاین است: «چگونه باید باورها را با یکدیگر مقایسه کنیم؟ مقایسه آنها چه معنایی دارد؟... قوّت یک باور قابل قیاس با شدّت یک درد نیست» (LC, p.54) قوت یک باور را، تا اندازهای، با چیزی که شخص حاضر است به خاطر آن باور به مخاطره افکند، و با نحوه سیطره آن باور بر زندگی او، میسنجند. به نظر ویتگنشتاین، این ملاحظات بر آنچه او میخواهد درباره سرشت باور بگوید تأثیر دارند.
این مَطْلَب در اشارات ویتگنشتاین در خصوص احضار ارواح به وضوح میپیوندد: «رجوع کنید به گلهای برچسبدار در جلسه احضار ارواح. مردم گفتند: «بله، گلها با برچسب ظاهر میشوند.» چه نوع اوضاع و احوالی باید تحقق یابد تا این نوع ماجرا را غیر مضحک سازد؟» )LC, p.61) اگر تبیینهای گوناگون برای شرکتکنندگان اهمیتی نداشته باشند چه کنیم؟ اگر شرکتکنندگان مساعی در جهت تبیین را کفرآمیز بدانند چه کنیم؟ به نظر ویتگنشتاین، اینکه شرکتکنندگان چنین تلقیای داشته باشند بر سرشت عملشان تأثیر مینهد. او اصرار ندارد بر اینکه ما باید بپذیریم که این احضارکنندگان ارواح در حالِ بازیِ ارائه تبیینند. طرز تلقّی ویتگنشتاین حتّی به مواردی تسرّی مییابد که در آنها نیرنگی در کار است: «من مجسّمهای دارم که در فلان روز سال از آن خون میچکد.من جوهر قرمز دارم، و غیره. تو یک حقّهبازی؛ امّا، با این همه، خدا از تو استفاده میکند. به یک اعتبار، جوهر قرمز است، امّا به یک اعتبار، جوهر قرمز نیست» )LC, p.61) ممکن است از این واقعیّت متأثر بشویم یا نشویم که پدیدهای که اساسش بر حقّهبازی است به تدیّنی منجر میشود که این قبیل حقّهبازی هرگز نمیتوانسته پیشبینی کند. بعضی ممکن است بگویند که این سادهلوحی است؛ در عین حال، دیگران میگویند: «ببین، خدا حتّی از حقّهبازان استفاده میکند». من در کلیساهایی بودهام که در آنها مجسّمه «خونچکان است». به نظر بعضی، در دسترسبودنِ یک تبیین تأثیر آن را از میان میبرد، و حال آنکه به نظر دیگران از میان نمیبرد. در اوقات دیگر، واکنشها به مجسّمه مورد بحث بستگی دارند.
ویتگنشتاین باورهای موجود در مثالهایی را که بررسی کردیم خرافهآمیز یا آشفته نمیخواند، امّا آنها را مؤثر نیز نمیداند. به زعم من، او بیشتر آنها را بیانات فروتر باور میخواند. ولی اینکه او یا ما بیانات خاصّی از باور را عالی یا دانی بداند یا بدانیم از سنخ واکنش شخصی است؛ واکنشهایی که در آنها همه ما از طرف خودمان سخن میگوییم. این چیزی است که فیلسوف دین باید خاطرنشان کند؛ بدینمعنا که ما، در مقام بررسی واکنشهایی که نسبت به باورهای دینی نشان داده میشود، نمیتوانیم آنها را به صورتی شُسته و رُفته تقسیم کنیم به واکنشها نسبت به باورهایی که آنها را از لحاظ معنوی مؤثّر میبینیم، و واکنشها نسبت به باورهایی که آنها را خرافهآمیز یا آشفته مییابیم. فیلسوفان باید برای قبیحها، پیش پا افتادهها، و عامیانهها نیز جایی بیابند، زیرا اینها هم چه بسا صورتهایی از باور دینی باشند.
V
در پنجمین و آخرین بافتی که میخواهم بررسی کنم، ربط و نسبتهای فیلسوفان با اعمالْ بسیار عملگرایانهتر از آنچه غالبا خود آنان گمان میبرند قلمداد میشوند. ذکر طرز تلقّی عملگرایانه به بدگمانیهایی که بسیاری از فیلسوفان قبلاً در باب نتایج حاصل از این جُستار داشتهاند دامن خواهد زد. این فیلسوفان بیم آن دارند که سخن گفتن از عملگرایی چیزی نباشد جز بهانهای برای شلختگی یا حتّی دغلبازی فکری. به گفته اینان، نتیجه عملگرایی این است که بگذاریم که انسانها، بدون اینکه مورد نقد واقعشوند، از مُجازات جمیع اصناف اعمال آشفته و، احتمالاً، خطرناک خود در امان بمانند. قصد من این است که نشان دهم که بدگمانیهایی از این دست مبنایی ندارند.
البته، بدگمانیهایی که ذکر کردم ناگزیر دامنگیر کسانی میشوند که گمان میکنند که همه صُوَرِ باور دینی ضرورتا آشفتهاند. امّا، در این صورت، چنانکه در نخستین بافتی که بررسی کردیم نشان داده شد، ویتگنشتاین این مدّعای کلّی را از لحاظ فلسفی محل شک و شبهه میبیند.
اتّخاذ طرز تلقیای عملگرایانه نسبت به عمل دینی، چنانکه در دومین بافتی که بررسی کردیم دیدیم، بدین معنا نیست که ویتگنشتاین اجازه دهد که کسانی، و از جمله شرکتکنندگان، خواه فیلسوف باشند و خواه نباشند، از تَبَعاتِ تفاسیرِ آشفتهای که از عمل دینی عرضه میکنند در امان بمانند. مثلاً باور دینیای را درنظرگیرید که ویتگنشتاین، به گفته خودش، آن را فهم میکند: «فرض کنید که کسی پیش از رفتن به چین، وقتی که امکان دارد که دیگر هرگز مرا نبیند، به من بگوید: «ممکن است پس از مرگ یکدیگر را ببینیم» ـ آیا من لزوما خواهم گفت که مقصود او را فهم نمیکنم؟ ممکن است صِرْفا بگویم [بخواهم بگویم]: «بلی، مقصود او را کاملاً فهم میکنم.» وقتی که لوی(31) میگوید که ممکن است مراد ویتگنشتاین فقط این باشد که آن مسافر طرز تلقّی خاصّی را بیان کرده است، ویتگنشتاین در پاسخ میگوید: «من میگویم: «نه، ا ین عین این سخن نیست که من خیلی به تو علاقه دارم» ــ و ممکن است عین هیچ سخن دیگری هم نباشد. مفاد این سخن همان است که هست. چرا باید بتوانی چیز دیگری را جانشین آن کنی؟» )LC( امّا در نقد تفاسیر فلسفی خاصّی از این قبیل دیدارها درنگ نمیکند: «فیلسوفانی که میگویند: «پس از مرگ نوعی وضع و حال پایدار و جاودانی آغاز خواهد شد» یا «به وقتِ مرگ نوعی وضع و حال پایدار و جاودانی آغاز میشود»، توجه نمیکنند که کلمات «پس از» و «به وقتِ» و «آغاز میشود» را به معنایی زمانی استعمال کردهاند و زمانی بودن در دستور زبانشان لانه کرده است» )CV,p.22)
در سومین بافتی که بررسی کردیم، روشن است که اتّخاذ طرز تلقّیای عملگرایانه نسبت به عمل دینی از خرافه چشم نمیپوشد، هر وقت که تأمل نشان دهد که در اعمال خرافه حضور دارد، ویتگنشتاین در خاطرنشانساختن آن خرافه درنگ نمیکند. اگرچه ویتگنشتاین دین و خرافه را از هم تمیز میدهد، نمیتوان هر چه را که در معرض انتقاداست «خرافه» خواند و، با این کار، دین را از انتقاد مصون داشت. دلیلش هم واضح است: خرافه گاهی شکل دینیای به خود میگیرد. دین این استعداد را دارد که خدمت خاصّی به اعمال خرافهآمیز بکند.
اگر از طرز تلقیای عملگرایانه نسبت به چیزی که چه بسا جلوههای فروتر باور دینی قلمداد شود دم زنیم، بافت چهارم احتمالاً بیشترین دلنگرانی را موجب میشود. [چرا که] ممکن است چنین به نظر آید که هرجا با این قبیل باورهای دینی سروکار داریم، طرفداران آنها میتوانند هر چه بخواهند بگویند. اما آیا این نظر درست است؟
اگر مؤمنی بگوید که دیداری که پس از مرگ مشتاق آن است مانند دیداری است که انسانها بر روی زمین با یکدیگر دارند چه میشود؟ اشکالات بیشماری به ذهن خطور میکند. چگونه میتوان پس از مرگ، علیرغم توقّف اوضاع و احوالی که به ارتباطاتی از قبیل پدری و فرزندی و زنی و شوهری معنا میدهند، با پدر یا زن خود دیدار کرد؟ چگونه من که در سن نود و یک سالگی میمیرم میتوانم دوستی را که در دهسالگی در آب غرق شده است دوباره دیدار کنم؟ و صدها سؤال دیگر از این دست. فرض کنید که کسی جواب دهد: «حتّی اگر این اوضاع و احوال واقعی مفقود شوند مقصود خودم را میفهمم»؛ در این صورت، چه باید گفت؟ ماجرای خندهداری که نورمن ملکم(32)، در باب ویتگنشتاین، نقل کرده است نشان میدهد که جواب ما چه باید باشد. ملکم مینویسد: «در طیّ یک گردش، هر درختی را که از کنارش ردّ میشدیم به من «میبخشید»، به این شرط که آن را قطع نکنم، با آن کاری نداشته باشم، و صاحبان قبلی را از اینکه با آن هر کاری که میخواهند بکنند بازندارم: با این شروط آن درخت از آن به بعد مال من میشد.» (Malcolm, 1958) بدون عملِ در خور، چنین «هدیه»ای اصلاً هدیه نیست. به همین نحو، میتوان گفت که، بدون عملِ درخور، «امید یک دیدار» اصلاً امید یک دیدار نیست. همانطور که اِیْ.جی.ان. فلو،(33) در جایی، گفته است، «امید» «فاتحهاش با هزار قید و شرط خوانده میشود» (Flew,1955,p.96). فایدهای ندارد که بگوییم: این یک امید عادی است، امّا شخص از جزئیّات خبر ندارد؛ زیرا جزئیّات است که امید را امیدی عادی میکند.
اگر مؤمنی چنین ادّعاهایی میکرد، ویتگنشتاین با اشکالات فلسفیای که بر این قبیل ادعاها وارد کردهاند موافق میبود. امّا چرا ما باید فرض را بر این بگذاریم که مؤمنانچنین ادّعاهایی دارند؟ عمل آنان چه بسا نشان دهد که چنین ادّعاهایی ندارند، امید به دیدار معشوق، پس از مرگ، چه بسا بر زندگیای سایه افکنده باشد، امّا عاشقی که این امید را در دل میپرورد غم نوع جزئیّاتی را که ما از آنها بحث کردیم نخورد. بدین اعتبار، این امید امیدی مبهم و سرگشته است. کسی میگوید که دوست درگذشتهاش را دوباره خواهد دید. ویتگنشتاین اظهار نظر میکند که: «همیشه همین را میگوید، امّا جستوجویی نمیکند. تبسّم مشکوکی بر لب میآورد. «داستان او این وضع و حال رؤیامانند را داشت» در این مورد، پاسخ من مثبت خواهد بود، به همراه توضیحی خاصّ» )LC,p.63). به نظر فلو، ابهامی که این داستان را در خود فروبرده است از آن سلب صلاحیّت میکند. به نظر ویتگنشتاین، ابهام صلاحیّت لازم را به داستان میدهد؛ و به ما نشان میدهد که چه نوع داستانی است؛ داستانی است «ذخیره شده در آسمان»؛ انگارهای ثابت که بر زندگی شخص حاکم است.
در چنین داستانی، میتوان از تشبیهات «خواب» و «بیداری» استفاده کرد. آیا باید بگوییم که خَلْط مبحثی پیش آمده است؟ آیا باید بگوییم که مرگ با خوابی درازمدّت خَلْط شده است؟ امّا وقتی شخصی از بیدارشدن از خواب مرگ سخن میگوید «این سخن او را از این اعتراف وحشتناک بازنمیدارد که برادرش خفته نیست، بلکه مرده است: نمیکوشد که نعش را بیدار کند، و میداند که سخنگفتن از بیدارکردن نعش معنای مُحَصَّلی ندارد. نیازی نیست که از او بپرسیم: «نمیدانی مرگ چیست؟ نمیدانی که وقتی کسی میمیرد چه میشود؟» وقتی برادرش میخفت او را دفن نمیکرد یا نمیسوزاند. و با این همه ممکن است همچنان از این تشبیه استفاده کند.»(34) چنانکه دیدیم، این بدان معنا نیست که کسی که از تشبیه استفاده میکند امکان ندارد که دستخوش خَلْطِ مبحث شود:
میتوانیم از کسانی که مردهاند با عنوان «درگذشتگان» یاد کنیم، چرا که در اینجا نیستند؛ و دیگر در میان ما بهسر نمیبرند. وقتی که برادر من مرده باشد واضح است ـ و پر واضح است ـ که در میان ما نیست. امّا اگر گمان کنم که دم زدن از «جایی که او در آنجاست» یا گفتن اینکه «او باید در جایی باشد» باید معنای مُحَصّلی داشته باشد این گمان حاکی از نوعی خَلْطِ دستور زبانی است. و این خَلْط چه بسا ناشی از این باشد که دستور زبان نامهای شخصی و ضمائر شخصی بر من معلوم نیست. (ibid)مؤمنان ممکن است از دیدار دوباره معشوقان خود در پایان زمان، یا از دیداری که «درخارج از قلمرو زمان روی میدهد» سخن گویند. ریز(35) چنین اظهار نظر میکند:
در این سخنان تشبیهاتی به چشم میآیند که باید، به عنوان تشبیه، به کنارشان نهاد. میتوانیم پارهای از آنها را عمیق و پاره دیگر را پیش پا افتاده بدانیم؛ همین و بس. اما این بدان معنان نیست که تفکیک میان آنچه وجود دارد و آنچه وجود خواهد داشت تفکیک بیاهمّیّتی است؛ یا میتوانیم همین باور را به صورتی بیان کنیم که همان معنا را بدهد ولی در آن تفاوت «اکنون» و «بعدا» از میان رفته باشد. (Ibid)
در جایی از درسگفتارها و گفتوگوها، نقل شده که ویتگنشتاین گفته است که خود او از دیدار دوستان، پس از مرگ، دم نمیزند )LC,p.63) امّا تلقّی او از خودش همیشه این نیست که منکر یا مخالف سخنان کسانی است که به دیدار مذکور قائلند. او طرز تلقّیای اتخاذ میکند بسی عملگرایانهتر از آنکه بسیاری از فیلسوفان با آن موافق باشند. وقتی عمل از خَلْطِ مبحث و خرافهپرستی پرده برمیدارد، به هر وسیلهای که شده، متذکر شو. با اینهمه، اوقاتی هست که ما، فیلسوفان، با باورهایی مواجه میشویم که در زندگی آدمیان اهمّیّت آشکاری دارند و چه بسا احساس میکنیم که درباره آنها سخن چندانی نمیتوانیم گفت یا حتّی از آنها چندان سردرنمیتوانیم آورد. در این گونه موارد، اگر بخواهیم سخن بیشتری بگوییم، دستخوش نخوت فلسفی نشدهایم؟ تمثیلات دینی ممکن است موجب خَلْطِ مبحث بشوند و ممکن است نشوند. [امّا] حتّی وقتی که موجب خَلْطِ مبحث نمیشوند بعضی میتوانند از آنها استفاده کنند و بعضی نمیتوانند. ویتگنشتاین درباره The Pilgrims Progress [= سیر و سلوک زائر [بانْیِن همین قدر میگوید که: «اگر کسی از این تمثیل نگران شود، میتوان به او گفت: به صورت دیگری از آن استفاده کن، و در غیر این صورت به حال خود رهایش کن! (امّا هستند کسانی که این تمثیل، بسی بیشتر از آنکه بتواند سودشان رساند، آشفتهشان میکند)» )CV,p.77)
فیلسوفان اکراه دارند از اینکه امور را به حال خود وانهند؛ و وسوسه دائمشان این است که امور را مرتّب و منظّمتر کنند. امّا، همانطور که در پنج بافتی که بررسی کردیم دیدیم، ربط و نسبت با عمل دینی را نمیتوان یک بار برای همیشه ارزیابی کرد. خود اعمال را نیز نمیتوان بدین نحو ارزیابی کرد. اینها همان چیزهاییاند که ویتگنشتاین در آینه فلسفی خود نشان میدهد. اگر شیوه نشاندادن او را بفهمیم، درمییابیم که ویتگنشتاین، در عین حال که کاربردهای بالفعل زبان را وصف میکند، مزاحم آنها نمیشود. نمیکوشد تا، در چهارچوبِ الگوهایِ پیشاندیشیده عقلانیّت نیز، برای اینکاربردها مبانیای دست و پا کند. در واقع، نشان میدهد که چگونه جستوجوی این قبیل مبانی کاری آشفته است. آینه ویتگنشتاین نشان میدهد که او مدام در طَلَبِ آن غایتی است که نیل به آن فوقالعاده دشوار است ـ و آن وانهادن هر چیزی است در همان جایی که هست. در فرهنگ و ارزش، کلّ کار بدینصورت خلاصه شده است: «آرمان من نوعی خونسردی و آرامش است. معبدی که برای شورمندیها جایی فراهم میآوَرَد امّا به آنها دست نمیزند» )CV, p.2)(36)
مراجع
Flew, A.G.N. (1955) "Theology and Falsification" in New Essays in Philosophical theology, ed. Flew,A. and A. MacIntyre (London: SCM Press)
Mackie, J.L. (1982) The Miracle of Theism (Oxford: Clarendon Press).
Malcolm, N. (1958) Ludwig Wittgenstein: A Memoir (London: Oxford University Press).
Phillips, D.Z. (1970) Death and Immortality (London: Macmillan).
Phillips, D.Z. (1986) Belief, Change and Forms of Life (London: Macmillan).
Phillips, D.Z. (1988a) Faith after Foundationalism (London: Routledge).
Phillips, D.Z. (1988b) "Grammatians and Guardians" in The Logic of the Heart, ed. Bell, R. (London, Harper and Row).
Potter, Dennis (1983) Brimstone and Treacle (London: Methuen).
Rhees (1970 Discussions of Wittgenstein (London: Routledge).
Sutherland, S. (1984) God, Jesus and Belief (Oxford: Blackwell).
Tlor, E.B. (1920) Primitive Cuture (London: Murray).
Winch, Peter (1987) Trying to Make Sense (Oxford: Blackwell).
پینوشتها
مشخّصات کتابشناختی این مقاله چنین است:
"Religion in wittgenstein''s Mirror" in Phillips, D.Z. Wittgenstein and Religion (London: Macmillan, 1993) , pp. 237-55.
پینوشتهایی که از آنِ مترجماند با کوتهنوشتِ «م.» مشخّص شدهاند.
کوتهنوشتهایی که در متن اصلی مقاله آمدهاند صورت اختصاری پارهای از آثار خود ویتگنشتاین هستند که نویسنده از آنها نقل قول و بدانها ارجاع کرده است. صورت کامل عناوین این آثار بدین قرارند:
فرهنگ و ارزشCVCulture and Value
LCLectures and Conversations On Aesthetics, Psychology and Religious Beliefs
درسگفتارها و گفتوگوها در باب زیباییشناسی، روانشناسی، و باورهای دینی
تحقیقات فلسفی PIPhilosophical Investigations
37. 24 نادرست است، و 124 درست. م.
38. Quoted in Rush Rhees, `The Philosophy of Wittgenstein'' (Rhess, 1970, p.43).
39. Karl Barth، الاهیدان سویسی (1968-1886) که الاهیات دیالکتیکی را تأیید میکرد و با عقلگرایی لیبرال مخالفت داشت. م.
40. Michelangelo، پیکرتراش، نقاش، معمار، و شاعر ایتالیایی (1564-1475). م.
41. J. L. Mackie
42. See "On Really Believing" in Phillips, D. Z. Wittgenstein and Religion (London: Macmillan, 1993), pp. 33-55.
43. Socrates فیلسوف یونانی (399 ق.م. ـ در حدود 470 ق.م.).م.
44. Gorgias نام یکی از گفتوگوهای افلاطونی که در آن گرگیاس، سوفسطایی پرآوازه یونانی (در حدود 380 ق.م. ـ در حدود 485 ق.م.)، با سقراط بحث و گفتوگو دارد. م.
45. Post-Enlightenment
46. Super-explanation
47. Stewart Sutherland
48. D. Z.Phillips
49. Petitionary prayer
50. برای اطلاّع بر بحثی بیشتر درباره این تمایز به مقاله من بنگرید، با این مشخصات:
`Grammarians and Guardians'' (Phillips, 1988b)
در کتاب زیر، این مقاله در بافت گستردهتری قرار گرفته است:
Faith After Foundationalism (Phillips, 1988a)
51. [John] Bunyan واعظ و نویسنده انگلیسی (1688-1628) و مصنّفِ قصه رمزی و دینی بسیار معروفِ Pilgrims Progress [=سیر و سلوک زائر]. م.
52. Letter
53. Spirit
54. Proof-game
55. See Wittgenstein''s Full Stop and "Primitive Reactions and the Reactions of Primitives: the 1983 Marett Lecture" in Phillips. D.Z. Wittgenstein and Religion, op. cit., pp. 79-102 and 103-122.
56. این اتّهام، همراه با اتّهاماتی دیگر، که به همین اندازه بیاساسند، چیزی را بر میسازد که «ایمانگروی ویتگنشتاینی» نام گرفته است. من در کتاب (Phillips, Belief, Change and Forms of Life 1986)، با استناد به قرائن و شواهد متنی، به این اتّهام اعتراض کردهام. تا آنجا که من خبر دارم، منتقدانی که به مدّت بیست سال در ایراد این قبیل اتّهامات ید طولا داشتهاند به این اعتراض جواب ندادهاند. بعضی سعی دارند که فراموش کنند که اصلاً این نقدها وارد آمدهاند!
57. Pauline منسوب به St. Paul (=پولس قدیس) که بزرگترین مبلّغ دینی صدر مسیحیت بود (متوفّا در فاصله میان سالهای 62 و 68 میلادی). م.
58. Peter Winch
59. Peter Winch, `Wittgenstein, Picture and Representation'' (Winch, 1987, pp. 71-2).
60. از این داستان خوشم میآید که کوهنوردی، وقتی متوجه شد که طنابش به هنگام بالارفتن از یک قسمت پرشیب کوه دارد پاره میشود، از شدّت استیصال، رو به آسمان فریاد زد: «آنجا کسی هست؟» صدایی جواب داد: «پسرم، من اینجا هستم. من همیشه با توام. بگذار طناب پاره شود. دستهایفناناپذیر من زیر پاهای توست.» کوهنورد مکثی کرد و سپس داد زد: «کس دیگری آنجا هست؟»
61. the Book of Job یکی از کُتُب عهد عتیق که راجع به ایوب است و او را مردی معرّفی میکند که: علیرغم درد و رنجهای فراوانی که به او رسید، ایمانش را به خدا از کف نداد. موضوع اصلی این کتاب مسأله درد و رنج بیگناهان است.
62. Dennis Potter
63. Zion، که در اصل نام دژی در اورشلیم بوده است که داوود آن را گشود و در کتاب مقدّس «شهر داوود» خوانده شده است، بعدها بر تپّهای در اورشلیم اطلاع شد که هیکل سلیمان بر آن بنا گردید و، از لحاظ تاریخی، یهودیان آن را رمزی برای کانون زندگی قوم یهود تلقی کردهاند. این لفظ برخود اورشلیم، بر سرزمین بنیاسرائیل، بر قوم یهود، بر ملکوت و مدینه ملکوتی، و بر حکومت خدا نیز اطلاق شده است.
64. Eden، که در کتاب مقدّس نام باغی است که آدم و حوّا نخست در آن میزیستند، بر هر مکان یا سرزمین روحافزا و دلانگیزی نیز اطلاق میشود.
65. Golden City کنایه از هر سرزمین یا جامعه آرمانی.
66. monosodium glutamate نوعی چاشنی که به صورت گستردهای به عنوان ماده افزودنی غذا به کار میرود.
67. Lewy
68. Norman Malcolm
69. A. G. N. Flew
70. به نقل از نامهای که راش ریز، در پاسخ به کتاب من Death and Immortality (Phillips, 1970)، نوشته است (به تاریخ 4 اوت 1970).
71. Rhees
72. بنگرید به:
"Authorship and Authenticity: Kierkegaard and Wittgenstein" in Phillips , D.Z. Wittgenstein and Religion, op. cit., pp. 200-219.
روایتی قدیمتر از این مقاله در همایشی در باب «ویتگنشتاین و فلسفه فرهنگ» در «مرکز میان دانشگاهیِ» دوبرُوْنیک [Dubrovnik=]، در مه 1989 و برای «انجمن فلسفی» کالج دانشگاهی سْوَنْسی [Swansea=]قرائت شده است. از بحثهایی که در آن دو فرصت درگرفت سود بردهام.
فلسفه، به هیچ وجه، نمیتواند مزاحم کاربرد بالفعل زبان شود؛ مآلاً فقط میتواند آن را وصف کند.
چون نمیتواند به آن مبنایی نیز بدهد.
فلسفه هر چیز را چنانکه هست وامینهد.)PI, I, para. 24)(1)
گفتهاند که مطمئنا در این اظهارنظر مبالغه شده است؛ و مبالغه ویتگنشتاین را باید، به عنوان یک آرایه بیضرر مربوط به سبک نگارش، معذور داشت.
این واکنش به آثار ویتگنشتاین، چه با آنها همدل باشیم و چه نباشیم، آسیبی بزرگ میرساند و ماهیّت مسأله فلسفی به نظر ویتگنشتاین را دستخوش ابهام میکند، یا حتّی نادیده میگیرد. ویتگنشتاین بر این رأی بود که وقتی که از لحاظ فلسفی گیج و سرگردان میشویم آنچه بدان نیازمندیم اطلاعات افزونتر نیست، بلکه نگرشی روشنتر به چیزی است که پیش روی ماست. نیازمندیم که آگاه شویم از اینکه چگونه در باب حوزههای گفتاری گوناگونی که بدانها وارد شدهایم دچار سرگشتگی شدهایم. به همین جهت است که ویتگنشتاین میگوید که سعی ندارد که ما را به باورآوردن به چیزی که به آن باور نداریم بکشاند، بلکه میکوشد تا ما را به کردنِ کاری که نمیکنیم سَوْق دهد.(2) وقتی طالب وضوح باشیم دشوار است که هر چیز را چنانکه هست وانهیم. ویتگنشتاین، در 1931، آرمان فلسفی خود را بدین صورت بیان کرد: «باید چیزی نباشم بیش از آینهای که در آن خواننده [آثار[ من بتواند تفکر خود را با همه نقص و عیبهایش ببیند تا به یاری این دیدن بتواند آن را بسامان کند.» )CV, p.18).
این آرمان تا آخر عمر همچنان آرمان ویتگنشتاین بود؛ و در هر حوزه از تحقیقات فلسفی که بدان وارد میشد در طلب آن بود. در 1950، یک سال پیش از مرگ، درباره باور دینی نوشت:
در واقع، میخواهم بگویم که در این مورد نیز کلماتی که اداء میکنید یا آنچه به هنگام اداء آنها در ذهن دارید به اندازه تفاوتی که این کلمات در مقاطع گوناگون زندگیتان ایجاد میکنند اهمیت ندارند. از کجا بدانم که دو شخص، وقتی که هر یک از آنان میگوید که به خدا ایمان دارد، مراد واحدی دارند؟ و دقیقا همین نکته در مورد ایمان به تثلیث نیز صادق است. الاهیاتی که بر استعمال کلمات و عبارات خاصی پای میفشرد، و کلمات و عبارات دیگر را ممنوع میکند، چیزی را روشنتر نمیسازد(کارل بارت).(3) به تعبیری، با کلمات [فقط] سر و دست تکان میدهد [و سخنی نمیگوید]، زیرا میخواهد چیزی بگوید ولی نمیداند چگونه بیانش کند. عمل به کلمات معنا میدهد. )CV, p.85)
توسل ویتگنشتاین به عمل، در فلسفه دین روزگار ما، دستخوش سوءفهم واقع شده است. نمیتوان از آن تفسیر واحدی عرضه کرد، چرا که در بافتهای مختلف سخنان مختلفی باید گفت. این گفته به چه معناست که، به عنوان یک فیلسوف، چیزی بیش از آینهای نقّاد نباشیم و، از این طریق حق عمل را اداء کنیم؟ در این جستار به بررسی پنج بافتی میپردازم که این پرسش را باید در آنها پاسخ گفت.
I
نخستین بافتی که باید بررسی شود بافتی است که در آن چه بسا به وسوسه این تصور دچار آیم که همه صُوَر باور دینی آشفتهاند. بدین جهت از اداء حق عمل دینی فرومیمانیم که تصوراتِ قبلیای را در این باب که کلمات باید چه معانیای داشته باشند بر عمل دینی تحمیل میکنیم. مثلاً، چه بسا بپنداریم که همه کلمات کارکردِ نامها را دارند و از اشیاء حکایت میکنند. از این رو، وقتی به کلمه «خدا» بر میخوریم، در مقام جستوجو از شیئی بر میآییم که این کلمه بر آن دلالت دارد. چه بسا حتّی گمان کنیم که میتوانیم با تصاویری، از قبیل نقاشیهای میکلانژ(4) از خدا در کار خلقت آدم، یا روز قیامت، روبهرو شویم که در آنها، در واقع، تصاویری از مَحْکیّهای دو نامِ «انسان» و «خدا» را در اختیار داریم. اما، البته، همه میدانند که این پیرمردِ خلقت آدم میکلانژ حداکثر به اندازه انسان ساکن ماه از وجود بهرهمند است.
ویتگنشتاین، وقتی که درباره نقاشی میکلانژمی گوید: «ما قطعا این را خدا نمیدانیم. اگر بخواهیم این مرد را با آن پوشش عجیب و غریب «خدا» و چه و چه بدانیم باید از تصویر به نحوی کاملاً متفاوت استفاده کنیم» (LC, P.63)، بیش از حد خوشبینانه سخن میگوید. جی. ال. مکی(5) فیلسوف دقیقا از تصویر به همان نحو استفاده کرد که ویتگنشتاین آشکارا اشتباه میدانست. به گمان او، اگرچه مؤمن لزوما به یکایک جزئیات و تفاصیل نقاشی روز قیامت ملتزم نیست، در عین حال اگر قرار باشد که مفهوم روز قیامت معنایی داشته باشد، پارهای از این دست جزئیات و تفاصیل باید شباهتی با وصف یک واقعه تجربی داشته باشند. مکی میگوید: «من فقط میگویم که گفتوگو درباره روز
قیامت را میتوان به معنای حقیقی [و نه مجازی] اخذ کرد» (Mackie, 1982, p.3) اما اگر مراد از استعمال «حقیقی» استعمال «متعارف» است، چرا باید بپذیریم که امر حقیقی همیشه همان امر تجربی یا واقعی است؟ وقتی که از خلقت یا روز قیامت دم میزنیم، به نحوی استعاری، یا به معنایی غیر حقیقی، سخن نمیگوییم. به نظر مکی، نقاشی میکلانژ نوعی تقرب بیحاصل به دقت تجربی تلقی میشود؛ و به تعبیر مضحک ویتگنشتاین، نُمونهای از «نهایت سعی» میکلانژ )LC, p.63)؛ پس، میتوانیم بگوییم: «البته، چیز واقعی را نمیتوانم نشانتان بدهم، فقط تصویر را میتوانم نشان دهم.» ویتگنشتاین با تندی جواب میدهد که: «بیمعنایی این گفته به این است که من هرگز شیوه استفاده از این تصویر را به او یاد ندادهام» )LC(، شیوهای که در مورد عمه و خاله و گیاهان کاربرد دارد. ویتگنشتاین میگوید: «میتوانم تصویر یک گیاه استوایی را به مور نشان دهم. شیوهای برای مقایسه میان تصویر و گیاه وجود دارد» )LC( اما در جایی که با استعمال کلمه «خدا» سر و کار داریم به این راه و رسم نمیتوان توسل جست: «کلمه «خدا» در زمره نخستین آموختههاست ــ [از طریق] تصاویر و کتابهای شرعیات، و امثال اینها. اما همان نتایجی که از تصاویر عمه و خاله عائد میشود [در این مورد] حاصل نمیآید. [آنچه را تصویر ارائه میکرد [به من نشان ندادند.» )LC,p.59).
حتّی اگر با دین همدلی داشته باشیم، میتوانیم اظهارات ویتگنشتاین را به صورتی ویرانگر تفسیر کنیم. میتوانیم او را کسی تلقی کنیم که نارساییای را در تصاویر دینی خاطرنشان میکند؛ تو گویی این تصاویر میکوشند که به خدا اشاره کنند، اما نمیتوانند، چرا که خدا متعالی است.(6) این تفسیر از این واقعیت غفلت میورزد که ویتگنشتاین سعی دارد تا روشن کند که این تصویر چه نوع تصویری از خداست. و این در استفادهای که از آن میشود نشان داده میشود؛ استفادهای که معنای «تعالی الاهی» را تثبیت خواهد کرد. معنای «متعالی»، مثل معنای هر کلمه دیگری، از استعمال آن فرا نمیرود. اگر ادعایی جز این معقول میبود، که نیست، میشد گفت که، معنای مفاهیم دینی فراتر از اعمال ماست؛ یعنی فراتر از آنچه با آنها میکنیم. با این گمان، ما از اعمالی که لازم است که از آنها تصور روشنی داشته باشیم روی میگردانیم. ویتگنشتاین بر این نکته بدین وجه تأکید میکند:
دین تعلیم میکند که هنگامی که بدن از هم پاشیده است نَفْس میتواند وجود داشته باشد. حال آیا من این تعلیم را فهم میکنم؟ ـ البته فهم میکنم ــ چیزهای فراوانی درپیوند با آن میتوانم تصورکنم. وآیا تصویرهایی ازاین چیزها نقاشی نشدهاند؟ وچرا چنین تصویری باید صِرْفا برگردانناقصی ازآموزه ملفوظباشد؟چراباید همانخدمتی را که کلمات میکنند نکند؟ و خدمت است که لُبّ مطلب است. (PI, II, p.178)
اگر میخواستیم آنچه را نقاشی میکلانژ درباره خلقت نشان میدهد فهم کنیم، میبایست به عریانی اشخاصی که در آن نقاشی به چشم میخورند توجه میکردیم: «عریان از زهدان مادرم بیرون آمدم؛ «عریان به جهان دیگر باز خواهم گشت» در روایت سقراط(7) از داوری الاهی در [رساله [گرگیاس(8)، هم داوریشدگان و هم داوران عریانند. به وقت زادن عریانیم، و آنچه نصیب ما میشود از جانب خداست. به وقتِ مردن عریانیم، و وضع و حال نفسانی ماست که حاکی از پاکی یا شرمساری است. پوشش، [یعنی [شأن و مکانت دنیوی، همان چیزی است که میگویند که این واقعیات معنوی را پوشیده میدارد.
اگر به تصاویر دینی به همان چشم بنگریم که مکی مینگریست، جای شگفتی نیست که ببینیم که توصیف به تبیین جای میسپرد. این دقیقا همان چیزی است که در تفکر پسا ـ روشنییابی(9) پیش آمد. چگونه انسانها اصلاً میتوانستهاند به چنین اموری باورآورند؟ نظر انسانشناسان، جامعهشناسان، و روانکاوان این بود که این باور فرآورده خرافهآمیز نگرشی ابتدایی و، در آن مرحله از تطور بشری، گریزناپذیر بوده است. ویتگنشتاین نشان داد که این قبیل متفکران، خود، گرفتار خرافهپرستی ابتدائیاند: «به عبارت دیگر، خطای محض است که بگوییم: البتّه، این انسانهای ابتدائی بهناچار از هر چیزی در حیرت میشدند. هر چند شاید این سخن صواب باشد که این انسانها از همه چیزهایی که در پیرامونشان بود در حیرت میشدند ــ [در عین حال] این پندار که بهناچار از همه چیز در حیرت میشدند خرافهای ابتدائی است» )CV, p.5) توسل به ضرورت، که در صدد است که تبیینگری کند، بیهوده است. ما نیازمند آنیم که به چیزی بپردازیم که در زندگی انسانها همسنگ حیرت بوده است؛ باید به عمل بپردازیم.
به همین نحو، این ادّعای گزافهای است که انسانها در یک فرهنگ علمی نمیتوانند بیم و امیدهای دینی در سر بپرورانند. ویتگنشتاین تأکید دارد که: «نمیتوانیم این امکان را منتفی بدانیم که انسانهای بسیار متمدّن دوباره در معرض همین بیم واقع شوند؛ نه تمدّنشان میتواند از این بیم مصونشان دارد، و نه معرفت علمی» (CV, p.5) این سخن بدین معنا نیست که علم نمیتواند دین را تهدید کند. ویتگنشتاین در 1930 اذعان داردکه: «با این همه، کمابیش راست است که روحیهای که امروزه با آن روحیّه به علم میپردازند با بیمی از این دست سازگار نیست» )CV, p.5) امّا، به طور کلّی، نمیتوان گفت که این ناسازگاری ناسازگاریای است میان یک نحوه پیشرفته فهم و خرافهپرستی ابتدائی؛ بلکه، ناسازگاریای است میان ارزشها، علائق، و روحیّه دو طرز تفکّر بسیار متفاوت.
اگر بگوییم که باور دینی ضرورتا آشفته است، از لحاظ فلسفی، از منعکسکردن [و نشاندادن] اعمال این باور فروماندهایم. ویتگنشتاین، با تأکید بر این نکته، این پندار روشنفکرمآبانه را که دین طرز تفکّری از رواجافتاده است مورد مناقشه قرار میدهد. او با پیشداوریای که حاکی از این است که «علم فرهنگ ذاتا علماصلاحگران است» (Tylor, 1920, p.433) میستیزد.
II
حتّی اگر باور دینی را ضرورتا آشفته ندانیم، باز چه بسا در تفسیرهای فلسفی خود از منعکسکردن عمل این باور فرومانیم. امکان دارد که در اعمال دینی شرکت جوییم ولی باز تفسیرهایی از این اعمال عرضه کنیم که از لحاظ مفهومی و نظری آشفته باشند. و این دومین بافتی است که باید به حساب آوریم. در 1950 ویتگنشتاین نوشت:
اگر کسی که به خدا ایمان دارد دَوْروبر خود را نگاه کند و بپرسد: «همه چیزهایی که میبینم از کجا آمدهاند؟» نیازمند یک تبیین (عِلّی) نیست، و پرسشش از این طریق کسب معنا میکند که بیان آرزویی است؛ یعنی، چنین کسی طرز تلقیای را نسبت به همه تبیینها بیان میکند ـ امّا این طرز تلقّی در زندگی او چه جلوهای دارد؟
به نظر ویتگنشتاین مسأله حیاتی همین است. در ادامه، میگوید:
طرز تلقیای که مورد بحث است این است که مطلبی را بهجدّ بگیریم و آنگاه، از جایی به بعد، دیگر آن را جدّی نگیریم، بلکه قائل شویم که چیز دیگری حتّی از آن نیز مهمتر است. برای مثال، چه بسا کسی بگوید: امر بسیار مهمی است که فلان کس قبل از اینکه توانسته باشد کار خاصی را به اتمام برساند از دنیا رفته است؛ و با اینهمه، به یک معنای دیگر، این امر مهمی نیست. در اینجا، از تعبیر «به معنایی عمیقتر» استفاده میکنیم. )CV, p.85)
کسی که قوای عقلیاش، در سنین کهولت، رو به نقصان نهاده است چه بسا، به عنوان امری مهم، افسوس کاری را بخورد که به اتمام نرسانده است. امّا چه بسا به جایی برسدکه به کهولت و عوارض آن به چشم چیزی بنگرد که از جانب خداست. پذیرش این معنا بر نحوه تلقّی او از قوایی که قبلاً داشت اثرمینهد. نرمنرمک به جایی میرسد که آن قوا را مواهبی ناشی از فیض و لطف الاهی میبیند که پروردگار عطا کرده و خود او نیز باز پس گرفته است.
این پرسش که «همه چیزها از کجا آمدهاند؟» چه بسا به این تأمل دینی رهنمون شود. با اینهمه، وقتی که کسی درباره این تأمل فلسفه میورزد ممکن است این کار را در چهارچوب یک اَبَرتبیین(10) انجام دهد. ممکن است احساس کند که جز با این کار نمیتواند حق باور دینی خود را اداء کند. گرایشهای فلسفیِ غالب چه بسا بر او اثر نهند. به همین جهت است که ویتگنشتاین در 1947 نوشت: «بادا که خدا به فیلسوف بصیرتی دهد تا به آنچه در پیش چشم همگان است درنگرد» )CV, p.63) فیلسوف، در مقام ایضاح این بصیرت، نه بر آنچه باید درک شود چیزی میافزاید و نه از آن چیزی میکاهد. نظریّات خود را به جای عمل نمینهد. ویتگنشتاین هشدار میدهد: «خود را مشغول چیزی مَدار که، احتمالاً، کسی جز خودت در نمییابد» )CV, p.63) در عوض، تأکید میکند: «هر چه را خوانندهات میتواند خود انجام دهد به او واگذار» )CV, p.77).
با توسل ویتگنشتاین به عمل با فریاد ناشکیبایی مواجه شدهاند. در فلسفه، مناقشاتی در میگیرد در اینباره که آیا تفاسیر فلسفی خاصی از دین اعمال دینی را قلب و تحریف میکنند یا حقشان را اداء میکنند. چه بسا وِفاقی حاصل نیارد. درنتیجه، بسیاری نرمنرمک به این احساس دست مییابند که این بحثهای فلسفی بیفایدهاند. مثلاً، استیوارت ساذرلند(11) مینویسد:
انگیزانندگی بسیاری برای ورود به بحث فلسفی راجع به باور دینی در نوشتههای دی. زد. فیلیپس(12) بهچشم میخورد، امّا مناقشات بیثمر بسیاری نیز حاصل آمده است، زیرا هم فیلیپس و هم مخالفانش گاهی چنان استدلال کردهاند که گویی یک ملاک در خور برای مقبولیت تفسیر وی از، مثلاً، دعا(13) یا ایمان به حیات ابدی این است که آیا این تفسیر همان چیزی است که مسیحیان واقعا به آن باور دارند یا نه. فیلیپس اعتبار این رأی را با تفسیر و به کارگیری این قول ویتگنشتاین که «فلسفه هر چیز را چنانکه هست وا مینهد» افزایش داده است. اینجا مجال بحثی مفصل راجع به نظرات فیلیپس نیست. کافی است که موضع خودم را در مقابل موضع او (و مخالفانش) بدین شیوه مشخص کنم که خاطرنشان سازم که من از تفسیر او از دعا و ایمان به حیات ابدی استقبال میکنم؛امّا از این تفاسیر به این عنوان استقبال میکنم که برداشتهای جالبی از، یا بازنگریهای جالبی در، سنت مسیحیاند، نه به این عنوان که توصیفهاییاند از ضروریترین یا مستمرترین مؤلّفههای این سنت، و حال آنکه ظاهرا به عنوان توصیف عرضه میشوند. معلوم نیست که فیلیپس تأکید مرا بر الفاظ «برداشت» و «بازنگری» قبول داشته باشد. (Sutherland, 1984, p.7)
باید معلوم باشد که من این تأکید را قبول ندارم، اما نه بدین جهت که میخواهم نشان دهم که تفسیرم از این باورها درست است و تفسیری که مخالفانم عرضه کردهاند نادرست. من بدین جهت تأکید ساذرلند را رد میکنم که این تأکید مراد ویتگنشتاین از مسأله فلسفی را درنیافته است.
ساذرلند خود را اصلاحگر دینی مینامد. او از خود من، و از دیگران، میخواهد که قبول کنیم که ما نیز توصیهگریم، نه توصیفگر. من با اصلاحگری دینی مخالفتی ندارم، اما اصلاحگری دینی با تأمل فلسفیای که دلمشغولی من است فرق دارد. زبانی که ما در اعمال دینی به کار میبریم چه بسا ما را گیج و سردرگم کند. قبلاً دیدیم که چگونه امکان دارد که وسوسه شویم تا در جستوجوی شیئی برآییم که کلمه «خدا» بر آن دلالت دارد. برای رهایی از این گیجی و سردرگمیها باید گرایشهایی را که به آنها منجر میشوند کشف کنیم؛ و این نه کاری است خُرد. بخشی از کار مستلزم کوششی است در جهت ارائه تصاویری روشن از عملی که به قلب و تحریف آن وسوسه میشویم. ویتگنشتاین تصریحا این نوع بحث را با میل به اصلاح عمل در تقابل مینهد. در همان اوائل، یعنی در 1931، مینویسد: «میتوانم بگویم: اگر به جایی که میخواهم بروم فقط از طریق نردبان میتوان رسید. از کوشش برای رفتن به آنجا دست میکشم. زیرا جایی که واقعا باید بروم جایی است که باید هم اکنون در آن باشم. چیزی که با بالا رفتن از نردبان به آن میتوانم رسید چنگی به دلم نمیزند» )CV, p.7). آنچه برای رَفْع تحیّر فلسفیمان بدان نیازمندیم واقعیتهای بیشتر یا اصلاحاتی که به ما میگویند که چگونه باید بیندیشیم نیست، بلکه روشناندیشی درباره شیوههای اندیشیدن بالفعل ماست. ویتگنشتاین مینویسد: «یک حرکت افکار را در یک رشته به هم میپیوندد؛ مقصد حرکت دیگر مدام همان نقطه است. یکی سازنده است و سنگها را یکی پس از دیگری بر میدارد؛ دیگری همچنان همان چیز را در قبضه میگیرد» )CV, p.7). ساذرلند چه بسا بخواهد اعمال را اصلاح کند. ویتگنشتاین میخواهد دستور زبان اعمال را منعکس کند.(14)
ناشکیبایی دینی ساذرلند با ناشکیبایی فلسفی دیگران دمساز است. در عین حال کهاو میخواهد عمل دینی را اصلاح کند، آنان خواستار روشیاند که بهمَدَدِ آن بتوان در باب سرشت عمل دینی، یک بار برای همیشه، به توافق رسید. در مقام جواب به آثار من، گفتهاند که اگر مؤمنان تفاسیری را که من از باورِ آنان عرضه میکنم ردّ کنند، ردّشان فصلالخطاب است. تفسیر مؤمنان تفسیر نهایی است. ویتگنشتاین قطعا با این قول موافق نیست. مینویسد:
مسیحیت یک آموزه نیست؛ مرادم این است که نظریهای نیست راجع به آنچه بر نَفْسِ انسانی رفته و خواهد رفت، بلکه توصیفی است از چیزی که واقعا در حیات انسانی رخ میدهد. زیرا «آگاهی از گناه» رویدادی واقعی است؛ نومیدی و نجات از طریق ایمان نیز رویدادهایی واقعیاند. کسانی که از چنین چیزهایی سخن میگویند (برای نمونه بانْیِن(15)) صِرْفا چیزی را توصیف میکنند که بر آنان رفته است، فارغ از هر شرح و تفسیری که کسی بخواهد بر آن بنویسد. (CV, p.28، تأکید از من است)
بر طبق قول فیلسوفان ناشکیبا، ما باید شرح و تفسیر مؤمنان را بپذیریم. این نظر بهتآور است. این فیلسوفان خوابش را هم نمیبینند که جایی در فلسفه از این رویّه دفاع کنند. در هر روز از روزهای هفته امکان دارد که کسی، در پیالهفروشی محلّهام، به من بگوید که تفکر از حالات آگاهی است. آیا این گفته موضوع را فیصله میدهد؟ نیز امکان دارد که کسی به من بگوید که تفکر از حالات مغزی است. آیا این گفته نیز موضوع را فیصله میدهد؟ هیچ فیلسوفی این رویّهها را نمیپذیرد. پس، چرا در فلسفه دین از آنها دفاع کنیم؟ بر اساس این نظر، هیچ فیلسوفی نمیتواند نقص و عیبهای فکری را در آینه فلسفیاش درک کند، زیرا اگر هر شرح و تفسیری را باید پذیرفت، در آینه هیچ عیب و نقصی نیست.
ویتگنشتاین، به عنوان نُمونهای از شرح و تفسیر دینی گمراهکننده، به شأن تاریخی روایتهای انجیل اشاره میکند و مینویسد:
خدا وامیدارد که چهار شخص حیات پسر متجسدش [= عیسی مسیح] را بازگویند، هر یک به شیوهای متفاوت و همراه با ناسازگاریهایی ـ امّا آیا نمیتوانیم بگوییم: مهم این است که این روایت چیزی نباشد جز روایتی که به نحوی کاملاً عادی دارای اعتبار تاریخی است، درست به این جهت که چیز ضروری و سرنوشتساز تلقی نشود؟ تا به ظاهر(16) [روایت[ بیش از آنچه میسزد اعتقاد نورزند و باطن(17) [روایت [حقش اداء شود. )CV, p.31)
بعضی ازالاهیدانان تفاوتهاوناسازگاریهارا نشانهچیزی میدانند که درانجیل جنبهضروری دارد،و حال آنکه ویتگنشتاین آنها را نشانه چیزی غیرضروری میداند: «برهان تاریخی (بازیِ برهانی(18) تاریخی) به ایمان ربطی ندارد. این پیام (انجیلها) را انسانها مؤمنانه (یعنی عاشقانه) درک میکنند.این است یقینِ مخصوصِ این صادقانگاشتنِ خاصّ، نه چیزی دیگر» )CV, p.32). ما بر اساس یک گزارش دست دوم ایمان نمیآوریم. آنچه برایایمان ضرورت دارد پوشیدهنیست: «روحالقدس آنچهرا ضروری،برای زندگی تو ضروری، است در این کلمات مینهد. نکته دقیقا اینجاست که فقط بنابراین است که تو آنچه را که حتّی در این تصویر به وضوح نُمایان است به وضوح ببینی» )CV, p.32)
در مقام مناقشه در شرح و تفسیری که چه بسا الاهیدانان، مؤمنان یا فیلسوفان از باورهای دینی عرضه کنند، تلقّی ویتگنشتاین این نیست که، به هیچ وجه، در این باورها دستکاری کرده باشد. محکّ او چیزی است که در عمل بروز مییابد. درباره مؤمن میگوید: «اگر میگویم که او از تصویری استفاده کرده است، نمیخواهم چیزی بگویم که خود او نگفته است. میخواهم بگویم که او این نتایج را میگیرد» )LC, p.71) این نتایج در عمل یک مؤمن به چشم میآیند، نه در فلسفهپردازیهایی که درباره آنها دارد. ویتگنشتاین اذعان دارد که فیلسوف، اگر ببیند که مؤمنی نتایجی میگیرد که او انتظار نداشته است، باید در تفسیر خود بازنگری کند: «میخواهم شیوه استفاده خاصّی را خاطرنشان کنم. اگر او [=مؤمن] از شیوهای استفاده میکند که من انتظار نداشتهام، ما باید مخالفت کنیم» )LC, p.71). به محض اینکه شیوهای که انتظارش نمیرفت آفتابی شود، عمل آن فصلالخطاب است: «آنچه میخواستم مشخص کنم چیزی نبود جز قراردادهایی که او میخواست تنظیم کند. اگر میخواستم چیزی بیش از این بگویم صِرْفا دارای نخوت فلسفی میبودم» )LC, p.72). فلسفه عمل را منعکس میکند [و نشان میدهد]؛ تغییرش نمیدهد.
III
بر اثر نتایجی که تا به حال گرفتیم، چه بسا تصوّر شود که نمیتوانیم هیچ عمل دینیای را نقد کنیم.(19) نوعی محافظهکاری نامعقول به ویتگنشتاین نسبت دادهاند.(20) ولی، در بافت سوم، میخواهم به این نکته بپردازم که تأمل فلسفی آشفتگیهایی را در اعمال دینی برمَلا میسازد. ممکن است سؤال شود که چگونه چنین چیزی امکانپذیراست وقتی که توسّل نهایی ویتگنشتاین به عمل است. [اما باید دانست که] فقط در صورتی که عمل را به نحوی زیاده از حدّ صوری یا محدود تصور کنیم [چنین [اشکالاتی پدید میآیند. اگر گمان کنیم که «عمل» باید حاکی از چیزی باشد که، به اندازه آیینهای دینی، صوری است، و بگوییم که توسل به عمل فصلالخطاب است، آنگاه به این نتیجه نامطلوب میرسیم که هیچ آیین دینیای نمیتواند آشفته باشد. اما استفاده ویتگنشتاین از [لفظ `practice [=«عمل»] منحصر به این معانی صوری نیست. مراد او از «practice» [=«عمل»] چیزی نیست جز «آنچه انجام میدهیم». اگر پارهای از چیزهایی که ما انجام میدهیم آشفته باشند، جز با رجوع به چیزهای دیگری که انجام میدهیم، چگونه میتوان این آشفتگیها را نشان داد؟ آنچه معنای محصَّلی ندارد این نظر است که همه اعمال ما ممکن است آشفته باشند. ویتگنشتاین میگوید: «درست است که میتوانیم تصویری را که در ما رسوخ تمام دارد به یک خرافه قیاس کنیم؛ امّا این نیز درست است که ما همیشه سرانجام باید به پایه استواری دست یابیم، خواه یک تصویر باشد و خواه چیزی دیگر، به طوری که باید یک تصویر را که در بن و بنیاد کل تفکّر ما جای دارد حرمتنهیم و با او معاملهای را که با یک خرافه میکنیم نکنیم» )CV, p.83). این مطالب در 1949 نوشته شدهاند، اما در 1930 نیز ویتگنشتاین به امکان وجود اعمال و آیینهای دینی آشفته اذعان داشت: «البته بوسه نیز یک آیین است و پوسیده هم نیست، اما آیین دینی فقط تا جایی مجاز است که به اندازه یک بوسه طبیعی باشد» )CV, p.8). اینکه یک آیین دینی خرافی است یا نه در عمل آن آیین معلوم میشود. فلسفه، از این حیث که این مطلب را آشکار میکند، توصیهگر نیست.
ویتگنشتاین قطعا تمییز دین از خرافه را مهم میدانست: «ایمان دینی و خرافه فرق فاحش دارند. یکی ازآنها ازترس نشأت میپذیرد ونوعی علم کاذب است. دیگری نوعی اعتماد است» )CV,p.72) مثلاً، اینعقیده خرافهآمیزاست که نوعیارتباط علّی ومعلولی عجیب و غریب میان گناه و کیفر دنیوی برقرار است. دور افتادگی از خدا از پیامدهای عِلّیِ گناه نیست. گناه، عُجْب، و حسد، مثلاً، صِرْفا از این حیث که همانند هستند موجب دوری [از خدا] میشوند. بنابراین، دعا برای اجتناب از غضب الاهی دعا برای اجتناب از پیامدها نیست، بلکه دعا برای اجتناب از این است که به یک نوع شخص خاصّ تبدیل شویم. ویتگنشتاین مینویسد: «ممکن است خدا به من بگوید: درباره تو بر اساس آنچهخودت گفتهای حکم میکنم. اعمال خودت، وقتی که میدیدهای که دیگران مرتکبشان میشوند، موجب شدهاند که از شدّت نفرت و انزجار به خود بلرزی». )CV,p.87) اگر فقط از پیامدهای گناه ترسان باشیم، نفرت و انزجاری در کار نخواهد بود.
ممکن است شخصی مصیبت طبیعیای را که برایش پیش آمده است کیفر تلقی کند. چنین شخصی به دو شیوه متفاوت میتواند درباره این مصیبت فکر کند. «اگر بیمار است، ممکن است فکر کند: «چه کردهام که مستحق این بیماری شدهام؟» این یک طرز تفکر درباره کیفر است. شیوه دیگر این است که هر وقت که از خودش شرمنده است به نحوی کلّی فکر میکند که: «این را کیفر خواهند داد»» (LC, pp. 54-55)به گمان ویتگنشتاین، طرز تفکر اوّل خرافهآمیز است. این عقیده که، در واقعهای در آینده، کیفرهایی نهایی از این دست مقرر خواهند شد، به نظر ویتگنشتاین، روایتی آشفته از ایمان به روز قیامت است. میگوید: «شگفت آنکه، حتّی اگر چنین چیزی وجود میداشت، و حتّی اگر متقاعدکنندهتر از آن بود که من وصف کردم، ایمان به این رویداد، به هیچ وجه، عقیدهای دینی نمیبود» )LC, p.56) او نمیتواند بفهمد که چگونه اشکال خاصّی از مذهب قضاء و قَدَر میخواهند این تصور از نتیجه داوری الاهی را ایضاح و تبیین کنند. در این اشکال از مذهب قضاء و قدر، انسان «چنان آفریده شده است که تأثیر و تأثر متقابل قوا او را غالب یا مغلوب خواهد کرد. و این فکرت اصلاً فکرتی دینی نیست، بلکه بیشتر به فرضیهای علمی میماند» )CV, p.86). این ایضاح و تبیین پیشنهاده فکرتهای اخلاقی را بیمعنا میکند: «به حکم خیرخواهیاش آنان را برگزیده است و تو را کیفر خواهد داد» معنای محصلی ندارد. دو نیمه این قضیه به طرز نگرشهای متفاوتی تعلق دارند. نیمه دوم اخلاقی است، و نیمه اول نیست. و نیمه دوم، اگر منضمّ به نیمه اوّل لحاظ شود، نامعقول است» )CV, p.81).
گاهی ویتگنشتاین تمییز میان دین و خرافه را با تمییز میان دو چیزی که خود او آنها را مرتبه فراتر و مرتبه فروتر بیان میخواند معادل میگیرد. در 1937 نوشت:
در دین، هر مرتبه از تدیّن باید صورتِ بیانیِ درخورِ خود را داشته باشد، که در مرتبهای فروتر معنایی ندارد. آموزهای که در مرتبهای فراتر معنایی دارد، در نظر کسی که هنوز در مرتبه فروتر است باطل و بیاعتبار است، چنین کسی فقط میتواند چنان آموزهای را نادرست بفهمد و، از این رو، این کلمات برای چنین شخصی اعتبار ندارند )CV, p.32).
ویتگنشتاین مذهب قضاء و قدر را مثال میآورد و میگوید:
در مرتبهای که من در آنم آموزه قضاء و قدر پولس(21) سخن مُهْمَل قبیحی است، بیدینی است. از این رو، برای من مناسب نیست، زیرا یگانه استفادهای که از این تصویر، که بر من عرضه کردهاند، میتوانم بکنم استفادهای است نادرست. اگر این تصویر تصویری خوب و دیندارانه باشد برای کسی چنین است که در مرتبهای یکسره متفاوت قرار دارد و باید از آن تصویر در زندگی خود به شیوهای استفاده کند کاملاً متفاوت با آنچه برای من امکانپذیر است )CV, p.32).
آیا بر طبق نظر ویتگنشتاین، مرتبهای را که تصاویر دینی خاصّی بدان تعلق دارند چگونه میشناسیم؟ پیتر وینچ(22) مینویسد:
طرز تلقی او نسبت به پذیرش تصاویری که باور دینی حاوی آنهاست طرز تلقیای ثابت نبود؛ و اینکه آنچه را میگوید یک نظریه به حساب نمیآورند یک جهتش همین است. با موارد متفاوت معامله متفاوت میکند و واکنشهایش به مواردی خاصّ، گاهی، به اقرار خودش، بسیار شخصیاند. (به یاد این گفته او، در Lecture on Ethics [=درس گفتار در باب اخلاق]، میافتم که در باب بعضی از مطالب باید «از طرف خودش سخن بگوید».) (23)
به چه اعتبار میتوان گفت که تمییز میان دین و خرافه تمییزی شخصی است؟ پاسخ این است که یک تصویر دینی واحد، یک صورت واحد از کلمات، ممکن است در یک بافت عملی خرافهآمیز باشد، امّا در بافت عملی دیگری خرافهآمیز نباشد. پس، اگر بپرسم که آیا یک تصویر دینی معین آشفته است یا نه، چنانکه وینچ میگوید، «این پرسشی است که قوّت آن فقط در محدوده زندگی شخص مؤمن ظاهر خواهد شد، پرسشی نیست که فیلسوف بتواند پاسخ نظری کلّی بدان بدهد» (1987, p.74). از سوی دیگر اینکه آیا یک باور دینی خرافهآمیز است یا نه فیصلهدادنش در اختیار فردی نیست که با آن سر و کار یافته است. در همان حال که خود این فرد باور خود را خرافهآمیز نمیداند، ممکن است کس دیگری آن را خرافهآمیز تشخیص دهد. بعدا ممکن است شخصی که گرفتار خرافه بوده است به این تشخیص برسد؛ «امکان دارد که کسی که روزگاری بدون شک و دودلی تصویر را به کار میگرفته است بعدها به این فکر بیفتد که فقط بدینجهت اینکار برایش ممکن بودهاست که نتوانسته است درباره بعضی از مطالب با باریکبینی و موشکافی کافی بیندیشد» (1987, p.73). بنا به این جهات، من گمان ندارم که برای درک آن دسته از واکنشها نسبت به باورهای دینی که در آنها هر شخص باید «از طرف خودش سخن بگوید» باید به تمییز میان دین و خرافه متوسّل شویم.
اگر بخواهیم معنایی را که بدانمعنا واکنشهای نسبت به باورهای دینی باید شخصی باشند درک کنیم باید به بافت چهارم روی آوریم. در اینجا، نیز، میتوانیم از مراتب فراتر و فروتر بیان دم زنیم، امّا در این بافت چهارم این تمییز با تمییز میان دین و خرافه مطابقت ندارد. مثلاً، قبلاً دیدیم که در عین حال که تصویر پولس از قضاء و قدر، به نظر ویتگنشتاین، «سخن مهمل قبیحی» است، وی اذعان دارد که تصویر مذکور ممکن است در زندگیِ کس ِ دیگری بیان فراتری داشته باشد و «تصویری خوب و دیندارانه» باشد. پرسش بعدیای که اکنون باید طرح شود این است: آیا، به نظر ویتگنشتاین، نوعی بیانات فروتر باور وجود دارند که او آنها را بیمعنا یا خرافهآمیز نینگارد؟ روشن است که بلی. او چه بسا این قبیل باورها را پیش پا افتاده، عامیانه، کهنه یا ملالآور تلقّی کند؛ و اگر چنین کند، ضرورتا، از طرف خودش سخن میگوید. برای ایضاح این نکته باید به مثالهایی عطفِ توجّه کنیم.
واکنشهای ویتگنشتاین را به معجزات در نظر بگیرید. گاهی، گزارشهایی را که شنیده است مطلقا باور نمیکند. «یک نُمونهاش این میتواند بود که وقتی که قدّیسی سخن گفته است درختان گرداگرد او، گویی به نشانه احترام، خم شدهاند. ـ خُب، آیا من باوردارم که چنین چیزی رخ میدهد؟ نه» p.45) )CV,. ازسوی دیگر، چه بسا به این شیوه جنبش درختان، پس از سخنگفتن آن قدّیس، واکنش نشان دهد ولی باور نداشته باشد که ارتباط علّی ـ معلولی عجیب و غریبی میان سخن قدّیس و جنبش درختان وجود داشته است: «برای من یگانه راهِ باورآوردن به یک معجزه، بدین معنا، این است که از واقعهای به این نحو خاصّ متأثّر شوم» )CV, p.45). امّا شقّ سومی نیز در کار است: «و میتوانم تصوّر کنم که صِرْفِ گزارش ِ سخنان و زندگی یک قدّیس میتواند موجب شود که کسی گزارشهایی را که دلالت دارند بر اینکه درختان خم شدهاند باور کند» )CV,p.45). این باور ابهام دارد، وباوری نیست که هیچگونه ارتباط علّی ـ معلولی متبادر بهذهن کند. بهنظر میرسد که تعمیم تأثیری است که سخنان قدّیس بر شخص داشتهاند. ولی، ویتگنشتاین از طرف خود سخن میگوید و میافزاید: «امّا من تا بدین حدّ متأثر نشدهام» )CV, p.45).
مثالی از نوعی دیگر را در نظر بگیرید. به یاد دارم که بیوهزنی پابهسنّگذاشته از من پرسید که چرا خدا دو پسر او را قبل از خودش از دنیا برده است. پس از این پرسش، پاسخ خودش را ارائه کرد و گفت که اگر خودش برای چیدن گل به باغچهای میرفت علفهای هرز را انتخاب نمیکرد، بلکه بهترین گلها را برمیگزید؛ خدا هم پسران او را به پیش خود برده و، با این کار، بهترین گلها را چیده است. آیا لازمه این تصویر این است که آدمی هر چه بیشتر زندگی کند در نظر خدا بیمقدارتر است؟ واضح است که نه. آن بیوهزن تصویر مذکور را به این سمت و سو نمیکشاند. پسران خود را حرمت مینهد؛ همین و بس. عمل او تعیینکننده است؛ و لزوما آشفته یا خرافهآمیز نیست. از سوی دیگر، من این تصویر را چندان سودمند نمیبینم. او را زنده میداشت، امّا مرا زنده نمیدارد. در اینجا، او و من باید از طرف خودمان سخن بگوییم.
در مثالهای دیگر، تعیین اینکه آیا عملِ باور خرافهآمیز است یا نه چه بسا دشوار باشد. ویتگنشتاین میپرسد:
اگر چیزی از مسیح نشنیده باشیم چه احساسی داریم؟
آیا باید احساس کنیم که در ظلمات تنها ماندهایم؟
آیا از این احساس تنهایی صِرْفا به همان شیوهای رهایی مییابیم که کودک وقتی که میفهمد که کسی در اتاق با او هست از احساس تنهایی رهایی مییابد؟ )CV, p.45)
وقتی که معنایی را که حضور مسیح برای شخص خاصّی دارد بررسی میکنم، چه بسا وسوسه شوم که این باور را خرافهآمیز بخوانم: «هیچ ضَررِ عظیمی نمیتواند به من برسد. او همیشه حضور دارد، اگرچه نه خودش دیده میشود، و نه آوایش شنیده. امّا اگر کارد به استخوانم برسد، مداخله خواهد کرد تا بتوانم مصیبت را تحمّل کنم.»(24) چه اندک است وجه اشتراک این سخن با این گفته که «پروردگار عطا فرمود؛ پروردگار بازپسگرفته است. خجسته باد نام پروردگار.» از سوی دیگر، باور دینی میتواند از کتاب ایّوب(25) فاصله بسیار داشته باشد و، در عین حال، خرافهآمیز نباشد.
یک شخص چهبسا زندگی را تاب آوَرَد و فشار چندانی نبیند و تصوّر «یار باوفا»ی صمیم تسلّیش بخشد. بانویی را بهیاد میآورم که این فکر که همیشه میتواند در آغوش خدا بخوابد تسلّیبخش او بود. حتّی وقتی که مصائب و بلیّات رخ مینُمایند در چهارچوب نوعی شور و احساس دینی ادراک میشوند. این قبیل کلمات در مراسم خاکسپاری غالبا کلماتی عالی و بینظیر تلقّی میشوند. ممکن است این واکنشها را، پیشپا افتاده و کهنه ببینیم، امّا در زندگی کسانی که این واکنشها زندهشان میدارندالگوهایی ثابت و سامانبخشند. این تصاویر، که فراوردههای عامیانه و پیشپا افتاده دینند، «در آسمان ذخیره شده»اند و جایگاه دستور زبانیای را اشغال کردهاند که دیگران آن را به خدایی کاملاً از نوعی دیگر اختصاص میدهند. این قبیل تصاویرند که دنیس پاتر(26) نمایشنامهنویس را به این سخن رهنُمون شدهاند: «رؤیایِ بشریِ تصوّری از «کمال»، چیزی مانند صهیون(27) یا بهشت عَدَن(28) یا شهرزرّین(29)، پدیدار خواهد شد و همه اوضاع و احوال موجود را قبضه خواهد کرد ـ هر چه قدر مضحک باشد گو باش. حتّی در خطّه آیندهموزک Muzak=]، موسیقیایکه با صدایملایم درفروشگاهها وجاهایدیگرپخش میشود]، مونوسدیم گلوتامات(30) و مواجهههای پر از روی و ریا رؤیاهای برگشتپذیر کهن براستعارهسازی واشراقیابی دربطن ومتنِ تفالهها وآشغالهای محیط تأکید خواهند ورزید.پس،جایینیستکه«خدا»نتواندبهآنجابرسد» (Potter, 1983, Introduction, p.3)اینکه چه خدایی ظهور میکند و نیز واکنش ما نسبت به او مطالب دیگریاند. در اینجا هر کسی باید از طرف خودش سخن بگوید.
زیربنایِ بحث راجع به همه این مثالها این پرسش ویتگنشتاین است: «چگونه باید باورها را با یکدیگر مقایسه کنیم؟ مقایسه آنها چه معنایی دارد؟... قوّت یک باور قابل قیاس با شدّت یک درد نیست» (LC, p.54) قوت یک باور را، تا اندازهای، با چیزی که شخص حاضر است به خاطر آن باور به مخاطره افکند، و با نحوه سیطره آن باور بر زندگی او، میسنجند. به نظر ویتگنشتاین، این ملاحظات بر آنچه او میخواهد درباره سرشت باور بگوید تأثیر دارند.
این مَطْلَب در اشارات ویتگنشتاین در خصوص احضار ارواح به وضوح میپیوندد: «رجوع کنید به گلهای برچسبدار در جلسه احضار ارواح. مردم گفتند: «بله، گلها با برچسب ظاهر میشوند.» چه نوع اوضاع و احوالی باید تحقق یابد تا این نوع ماجرا را غیر مضحک سازد؟» )LC, p.61) اگر تبیینهای گوناگون برای شرکتکنندگان اهمیتی نداشته باشند چه کنیم؟ اگر شرکتکنندگان مساعی در جهت تبیین را کفرآمیز بدانند چه کنیم؟ به نظر ویتگنشتاین، اینکه شرکتکنندگان چنین تلقیای داشته باشند بر سرشت عملشان تأثیر مینهد. او اصرار ندارد بر اینکه ما باید بپذیریم که این احضارکنندگان ارواح در حالِ بازیِ ارائه تبیینند. طرز تلقّی ویتگنشتاین حتّی به مواردی تسرّی مییابد که در آنها نیرنگی در کار است: «من مجسّمهای دارم که در فلان روز سال از آن خون میچکد.من جوهر قرمز دارم، و غیره. تو یک حقّهبازی؛ امّا، با این همه، خدا از تو استفاده میکند. به یک اعتبار، جوهر قرمز است، امّا به یک اعتبار، جوهر قرمز نیست» )LC, p.61) ممکن است از این واقعیّت متأثر بشویم یا نشویم که پدیدهای که اساسش بر حقّهبازی است به تدیّنی منجر میشود که این قبیل حقّهبازی هرگز نمیتوانسته پیشبینی کند. بعضی ممکن است بگویند که این سادهلوحی است؛ در عین حال، دیگران میگویند: «ببین، خدا حتّی از حقّهبازان استفاده میکند». من در کلیساهایی بودهام که در آنها مجسّمه «خونچکان است». به نظر بعضی، در دسترسبودنِ یک تبیین تأثیر آن را از میان میبرد، و حال آنکه به نظر دیگران از میان نمیبرد. در اوقات دیگر، واکنشها به مجسّمه مورد بحث بستگی دارند.
ویتگنشتاین باورهای موجود در مثالهایی را که بررسی کردیم خرافهآمیز یا آشفته نمیخواند، امّا آنها را مؤثر نیز نمیداند. به زعم من، او بیشتر آنها را بیانات فروتر باور میخواند. ولی اینکه او یا ما بیانات خاصّی از باور را عالی یا دانی بداند یا بدانیم از سنخ واکنش شخصی است؛ واکنشهایی که در آنها همه ما از طرف خودمان سخن میگوییم. این چیزی است که فیلسوف دین باید خاطرنشان کند؛ بدینمعنا که ما، در مقام بررسی واکنشهایی که نسبت به باورهای دینی نشان داده میشود، نمیتوانیم آنها را به صورتی شُسته و رُفته تقسیم کنیم به واکنشها نسبت به باورهایی که آنها را از لحاظ معنوی مؤثّر میبینیم، و واکنشها نسبت به باورهایی که آنها را خرافهآمیز یا آشفته مییابیم. فیلسوفان باید برای قبیحها، پیش پا افتادهها، و عامیانهها نیز جایی بیابند، زیرا اینها هم چه بسا صورتهایی از باور دینی باشند.
V
در پنجمین و آخرین بافتی که میخواهم بررسی کنم، ربط و نسبتهای فیلسوفان با اعمالْ بسیار عملگرایانهتر از آنچه غالبا خود آنان گمان میبرند قلمداد میشوند. ذکر طرز تلقّی عملگرایانه به بدگمانیهایی که بسیاری از فیلسوفان قبلاً در باب نتایج حاصل از این جُستار داشتهاند دامن خواهد زد. این فیلسوفان بیم آن دارند که سخن گفتن از عملگرایی چیزی نباشد جز بهانهای برای شلختگی یا حتّی دغلبازی فکری. به گفته اینان، نتیجه عملگرایی این است که بگذاریم که انسانها، بدون اینکه مورد نقد واقعشوند، از مُجازات جمیع اصناف اعمال آشفته و، احتمالاً، خطرناک خود در امان بمانند. قصد من این است که نشان دهم که بدگمانیهایی از این دست مبنایی ندارند.
البته، بدگمانیهایی که ذکر کردم ناگزیر دامنگیر کسانی میشوند که گمان میکنند که همه صُوَرِ باور دینی ضرورتا آشفتهاند. امّا، در این صورت، چنانکه در نخستین بافتی که بررسی کردیم نشان داده شد، ویتگنشتاین این مدّعای کلّی را از لحاظ فلسفی محل شک و شبهه میبیند.
اتّخاذ طرز تلقیای عملگرایانه نسبت به عمل دینی، چنانکه در دومین بافتی که بررسی کردیم دیدیم، بدین معنا نیست که ویتگنشتاین اجازه دهد که کسانی، و از جمله شرکتکنندگان، خواه فیلسوف باشند و خواه نباشند، از تَبَعاتِ تفاسیرِ آشفتهای که از عمل دینی عرضه میکنند در امان بمانند. مثلاً باور دینیای را درنظرگیرید که ویتگنشتاین، به گفته خودش، آن را فهم میکند: «فرض کنید که کسی پیش از رفتن به چین، وقتی که امکان دارد که دیگر هرگز مرا نبیند، به من بگوید: «ممکن است پس از مرگ یکدیگر را ببینیم» ـ آیا من لزوما خواهم گفت که مقصود او را فهم نمیکنم؟ ممکن است صِرْفا بگویم [بخواهم بگویم]: «بلی، مقصود او را کاملاً فهم میکنم.» وقتی که لوی(31) میگوید که ممکن است مراد ویتگنشتاین فقط این باشد که آن مسافر طرز تلقّی خاصّی را بیان کرده است، ویتگنشتاین در پاسخ میگوید: «من میگویم: «نه، ا ین عین این سخن نیست که من خیلی به تو علاقه دارم» ــ و ممکن است عین هیچ سخن دیگری هم نباشد. مفاد این سخن همان است که هست. چرا باید بتوانی چیز دیگری را جانشین آن کنی؟» )LC( امّا در نقد تفاسیر فلسفی خاصّی از این قبیل دیدارها درنگ نمیکند: «فیلسوفانی که میگویند: «پس از مرگ نوعی وضع و حال پایدار و جاودانی آغاز خواهد شد» یا «به وقتِ مرگ نوعی وضع و حال پایدار و جاودانی آغاز میشود»، توجه نمیکنند که کلمات «پس از» و «به وقتِ» و «آغاز میشود» را به معنایی زمانی استعمال کردهاند و زمانی بودن در دستور زبانشان لانه کرده است» )CV,p.22)
در سومین بافتی که بررسی کردیم، روشن است که اتّخاذ طرز تلقّیای عملگرایانه نسبت به عمل دینی از خرافه چشم نمیپوشد، هر وقت که تأمل نشان دهد که در اعمال خرافه حضور دارد، ویتگنشتاین در خاطرنشانساختن آن خرافه درنگ نمیکند. اگرچه ویتگنشتاین دین و خرافه را از هم تمیز میدهد، نمیتوان هر چه را که در معرض انتقاداست «خرافه» خواند و، با این کار، دین را از انتقاد مصون داشت. دلیلش هم واضح است: خرافه گاهی شکل دینیای به خود میگیرد. دین این استعداد را دارد که خدمت خاصّی به اعمال خرافهآمیز بکند.
اگر از طرز تلقیای عملگرایانه نسبت به چیزی که چه بسا جلوههای فروتر باور دینی قلمداد شود دم زنیم، بافت چهارم احتمالاً بیشترین دلنگرانی را موجب میشود. [چرا که] ممکن است چنین به نظر آید که هرجا با این قبیل باورهای دینی سروکار داریم، طرفداران آنها میتوانند هر چه بخواهند بگویند. اما آیا این نظر درست است؟
اگر مؤمنی بگوید که دیداری که پس از مرگ مشتاق آن است مانند دیداری است که انسانها بر روی زمین با یکدیگر دارند چه میشود؟ اشکالات بیشماری به ذهن خطور میکند. چگونه میتوان پس از مرگ، علیرغم توقّف اوضاع و احوالی که به ارتباطاتی از قبیل پدری و فرزندی و زنی و شوهری معنا میدهند، با پدر یا زن خود دیدار کرد؟ چگونه من که در سن نود و یک سالگی میمیرم میتوانم دوستی را که در دهسالگی در آب غرق شده است دوباره دیدار کنم؟ و صدها سؤال دیگر از این دست. فرض کنید که کسی جواب دهد: «حتّی اگر این اوضاع و احوال واقعی مفقود شوند مقصود خودم را میفهمم»؛ در این صورت، چه باید گفت؟ ماجرای خندهداری که نورمن ملکم(32)، در باب ویتگنشتاین، نقل کرده است نشان میدهد که جواب ما چه باید باشد. ملکم مینویسد: «در طیّ یک گردش، هر درختی را که از کنارش ردّ میشدیم به من «میبخشید»، به این شرط که آن را قطع نکنم، با آن کاری نداشته باشم، و صاحبان قبلی را از اینکه با آن هر کاری که میخواهند بکنند بازندارم: با این شروط آن درخت از آن به بعد مال من میشد.» (Malcolm, 1958) بدون عملِ در خور، چنین «هدیه»ای اصلاً هدیه نیست. به همین نحو، میتوان گفت که، بدون عملِ درخور، «امید یک دیدار» اصلاً امید یک دیدار نیست. همانطور که اِیْ.جی.ان. فلو،(33) در جایی، گفته است، «امید» «فاتحهاش با هزار قید و شرط خوانده میشود» (Flew,1955,p.96). فایدهای ندارد که بگوییم: این یک امید عادی است، امّا شخص از جزئیّات خبر ندارد؛ زیرا جزئیّات است که امید را امیدی عادی میکند.
اگر مؤمنی چنین ادّعاهایی میکرد، ویتگنشتاین با اشکالات فلسفیای که بر این قبیل ادعاها وارد کردهاند موافق میبود. امّا چرا ما باید فرض را بر این بگذاریم که مؤمنانچنین ادّعاهایی دارند؟ عمل آنان چه بسا نشان دهد که چنین ادّعاهایی ندارند، امید به دیدار معشوق، پس از مرگ، چه بسا بر زندگیای سایه افکنده باشد، امّا عاشقی که این امید را در دل میپرورد غم نوع جزئیّاتی را که ما از آنها بحث کردیم نخورد. بدین اعتبار، این امید امیدی مبهم و سرگشته است. کسی میگوید که دوست درگذشتهاش را دوباره خواهد دید. ویتگنشتاین اظهار نظر میکند که: «همیشه همین را میگوید، امّا جستوجویی نمیکند. تبسّم مشکوکی بر لب میآورد. «داستان او این وضع و حال رؤیامانند را داشت» در این مورد، پاسخ من مثبت خواهد بود، به همراه توضیحی خاصّ» )LC,p.63). به نظر فلو، ابهامی که این داستان را در خود فروبرده است از آن سلب صلاحیّت میکند. به نظر ویتگنشتاین، ابهام صلاحیّت لازم را به داستان میدهد؛ و به ما نشان میدهد که چه نوع داستانی است؛ داستانی است «ذخیره شده در آسمان»؛ انگارهای ثابت که بر زندگی شخص حاکم است.
در چنین داستانی، میتوان از تشبیهات «خواب» و «بیداری» استفاده کرد. آیا باید بگوییم که خَلْط مبحثی پیش آمده است؟ آیا باید بگوییم که مرگ با خوابی درازمدّت خَلْط شده است؟ امّا وقتی شخصی از بیدارشدن از خواب مرگ سخن میگوید «این سخن او را از این اعتراف وحشتناک بازنمیدارد که برادرش خفته نیست، بلکه مرده است: نمیکوشد که نعش را بیدار کند، و میداند که سخنگفتن از بیدارکردن نعش معنای مُحَصَّلی ندارد. نیازی نیست که از او بپرسیم: «نمیدانی مرگ چیست؟ نمیدانی که وقتی کسی میمیرد چه میشود؟» وقتی برادرش میخفت او را دفن نمیکرد یا نمیسوزاند. و با این همه ممکن است همچنان از این تشبیه استفاده کند.»(34) چنانکه دیدیم، این بدان معنا نیست که کسی که از تشبیه استفاده میکند امکان ندارد که دستخوش خَلْطِ مبحث شود:
میتوانیم از کسانی که مردهاند با عنوان «درگذشتگان» یاد کنیم، چرا که در اینجا نیستند؛ و دیگر در میان ما بهسر نمیبرند. وقتی که برادر من مرده باشد واضح است ـ و پر واضح است ـ که در میان ما نیست. امّا اگر گمان کنم که دم زدن از «جایی که او در آنجاست» یا گفتن اینکه «او باید در جایی باشد» باید معنای مُحَصّلی داشته باشد این گمان حاکی از نوعی خَلْطِ دستور زبانی است. و این خَلْط چه بسا ناشی از این باشد که دستور زبان نامهای شخصی و ضمائر شخصی بر من معلوم نیست. (ibid)مؤمنان ممکن است از دیدار دوباره معشوقان خود در پایان زمان، یا از دیداری که «درخارج از قلمرو زمان روی میدهد» سخن گویند. ریز(35) چنین اظهار نظر میکند:
در این سخنان تشبیهاتی به چشم میآیند که باید، به عنوان تشبیه، به کنارشان نهاد. میتوانیم پارهای از آنها را عمیق و پاره دیگر را پیش پا افتاده بدانیم؛ همین و بس. اما این بدان معنان نیست که تفکیک میان آنچه وجود دارد و آنچه وجود خواهد داشت تفکیک بیاهمّیّتی است؛ یا میتوانیم همین باور را به صورتی بیان کنیم که همان معنا را بدهد ولی در آن تفاوت «اکنون» و «بعدا» از میان رفته باشد. (Ibid)
در جایی از درسگفتارها و گفتوگوها، نقل شده که ویتگنشتاین گفته است که خود او از دیدار دوستان، پس از مرگ، دم نمیزند )LC,p.63) امّا تلقّی او از خودش همیشه این نیست که منکر یا مخالف سخنان کسانی است که به دیدار مذکور قائلند. او طرز تلقّیای اتخاذ میکند بسی عملگرایانهتر از آنکه بسیاری از فیلسوفان با آن موافق باشند. وقتی عمل از خَلْطِ مبحث و خرافهپرستی پرده برمیدارد، به هر وسیلهای که شده، متذکر شو. با اینهمه، اوقاتی هست که ما، فیلسوفان، با باورهایی مواجه میشویم که در زندگی آدمیان اهمّیّت آشکاری دارند و چه بسا احساس میکنیم که درباره آنها سخن چندانی نمیتوانیم گفت یا حتّی از آنها چندان سردرنمیتوانیم آورد. در این گونه موارد، اگر بخواهیم سخن بیشتری بگوییم، دستخوش نخوت فلسفی نشدهایم؟ تمثیلات دینی ممکن است موجب خَلْطِ مبحث بشوند و ممکن است نشوند. [امّا] حتّی وقتی که موجب خَلْطِ مبحث نمیشوند بعضی میتوانند از آنها استفاده کنند و بعضی نمیتوانند. ویتگنشتاین درباره The Pilgrims Progress [= سیر و سلوک زائر [بانْیِن همین قدر میگوید که: «اگر کسی از این تمثیل نگران شود، میتوان به او گفت: به صورت دیگری از آن استفاده کن، و در غیر این صورت به حال خود رهایش کن! (امّا هستند کسانی که این تمثیل، بسی بیشتر از آنکه بتواند سودشان رساند، آشفتهشان میکند)» )CV,p.77)
فیلسوفان اکراه دارند از اینکه امور را به حال خود وانهند؛ و وسوسه دائمشان این است که امور را مرتّب و منظّمتر کنند. امّا، همانطور که در پنج بافتی که بررسی کردیم دیدیم، ربط و نسبت با عمل دینی را نمیتوان یک بار برای همیشه ارزیابی کرد. خود اعمال را نیز نمیتوان بدین نحو ارزیابی کرد. اینها همان چیزهاییاند که ویتگنشتاین در آینه فلسفی خود نشان میدهد. اگر شیوه نشاندادن او را بفهمیم، درمییابیم که ویتگنشتاین، در عین حال که کاربردهای بالفعل زبان را وصف میکند، مزاحم آنها نمیشود. نمیکوشد تا، در چهارچوبِ الگوهایِ پیشاندیشیده عقلانیّت نیز، برای اینکاربردها مبانیای دست و پا کند. در واقع، نشان میدهد که چگونه جستوجوی این قبیل مبانی کاری آشفته است. آینه ویتگنشتاین نشان میدهد که او مدام در طَلَبِ آن غایتی است که نیل به آن فوقالعاده دشوار است ـ و آن وانهادن هر چیزی است در همان جایی که هست. در فرهنگ و ارزش، کلّ کار بدینصورت خلاصه شده است: «آرمان من نوعی خونسردی و آرامش است. معبدی که برای شورمندیها جایی فراهم میآوَرَد امّا به آنها دست نمیزند» )CV, p.2)(36)
مراجع
Flew, A.G.N. (1955) "Theology and Falsification" in New Essays in Philosophical theology, ed. Flew,A. and A. MacIntyre (London: SCM Press)
Mackie, J.L. (1982) The Miracle of Theism (Oxford: Clarendon Press).
Malcolm, N. (1958) Ludwig Wittgenstein: A Memoir (London: Oxford University Press).
Phillips, D.Z. (1970) Death and Immortality (London: Macmillan).
Phillips, D.Z. (1986) Belief, Change and Forms of Life (London: Macmillan).
Phillips, D.Z. (1988a) Faith after Foundationalism (London: Routledge).
Phillips, D.Z. (1988b) "Grammatians and Guardians" in The Logic of the Heart, ed. Bell, R. (London, Harper and Row).
Potter, Dennis (1983) Brimstone and Treacle (London: Methuen).
Rhees (1970 Discussions of Wittgenstein (London: Routledge).
Sutherland, S. (1984) God, Jesus and Belief (Oxford: Blackwell).
Tlor, E.B. (1920) Primitive Cuture (London: Murray).
Winch, Peter (1987) Trying to Make Sense (Oxford: Blackwell).
پینوشتها
مشخّصات کتابشناختی این مقاله چنین است:
"Religion in wittgenstein''s Mirror" in Phillips, D.Z. Wittgenstein and Religion (London: Macmillan, 1993) , pp. 237-55.
پینوشتهایی که از آنِ مترجماند با کوتهنوشتِ «م.» مشخّص شدهاند.
کوتهنوشتهایی که در متن اصلی مقاله آمدهاند صورت اختصاری پارهای از آثار خود ویتگنشتاین هستند که نویسنده از آنها نقل قول و بدانها ارجاع کرده است. صورت کامل عناوین این آثار بدین قرارند:
فرهنگ و ارزشCVCulture and Value
LCLectures and Conversations On Aesthetics, Psychology and Religious Beliefs
درسگفتارها و گفتوگوها در باب زیباییشناسی، روانشناسی، و باورهای دینی
تحقیقات فلسفی PIPhilosophical Investigations
37. 24 نادرست است، و 124 درست. م.
38. Quoted in Rush Rhees, `The Philosophy of Wittgenstein'' (Rhess, 1970, p.43).
39. Karl Barth، الاهیدان سویسی (1968-1886) که الاهیات دیالکتیکی را تأیید میکرد و با عقلگرایی لیبرال مخالفت داشت. م.
40. Michelangelo، پیکرتراش، نقاش، معمار، و شاعر ایتالیایی (1564-1475). م.
41. J. L. Mackie
42. See "On Really Believing" in Phillips, D. Z. Wittgenstein and Religion (London: Macmillan, 1993), pp. 33-55.
43. Socrates فیلسوف یونانی (399 ق.م. ـ در حدود 470 ق.م.).م.
44. Gorgias نام یکی از گفتوگوهای افلاطونی که در آن گرگیاس، سوفسطایی پرآوازه یونانی (در حدود 380 ق.م. ـ در حدود 485 ق.م.)، با سقراط بحث و گفتوگو دارد. م.
45. Post-Enlightenment
46. Super-explanation
47. Stewart Sutherland
48. D. Z.Phillips
49. Petitionary prayer
50. برای اطلاّع بر بحثی بیشتر درباره این تمایز به مقاله من بنگرید، با این مشخصات:
`Grammarians and Guardians'' (Phillips, 1988b)
در کتاب زیر، این مقاله در بافت گستردهتری قرار گرفته است:
Faith After Foundationalism (Phillips, 1988a)
51. [John] Bunyan واعظ و نویسنده انگلیسی (1688-1628) و مصنّفِ قصه رمزی و دینی بسیار معروفِ Pilgrims Progress [=سیر و سلوک زائر]. م.
52. Letter
53. Spirit
54. Proof-game
55. See Wittgenstein''s Full Stop and "Primitive Reactions and the Reactions of Primitives: the 1983 Marett Lecture" in Phillips. D.Z. Wittgenstein and Religion, op. cit., pp. 79-102 and 103-122.
56. این اتّهام، همراه با اتّهاماتی دیگر، که به همین اندازه بیاساسند، چیزی را بر میسازد که «ایمانگروی ویتگنشتاینی» نام گرفته است. من در کتاب (Phillips, Belief, Change and Forms of Life 1986)، با استناد به قرائن و شواهد متنی، به این اتّهام اعتراض کردهام. تا آنجا که من خبر دارم، منتقدانی که به مدّت بیست سال در ایراد این قبیل اتّهامات ید طولا داشتهاند به این اعتراض جواب ندادهاند. بعضی سعی دارند که فراموش کنند که اصلاً این نقدها وارد آمدهاند!
57. Pauline منسوب به St. Paul (=پولس قدیس) که بزرگترین مبلّغ دینی صدر مسیحیت بود (متوفّا در فاصله میان سالهای 62 و 68 میلادی). م.
58. Peter Winch
59. Peter Winch, `Wittgenstein, Picture and Representation'' (Winch, 1987, pp. 71-2).
60. از این داستان خوشم میآید که کوهنوردی، وقتی متوجه شد که طنابش به هنگام بالارفتن از یک قسمت پرشیب کوه دارد پاره میشود، از شدّت استیصال، رو به آسمان فریاد زد: «آنجا کسی هست؟» صدایی جواب داد: «پسرم، من اینجا هستم. من همیشه با توام. بگذار طناب پاره شود. دستهایفناناپذیر من زیر پاهای توست.» کوهنورد مکثی کرد و سپس داد زد: «کس دیگری آنجا هست؟»
61. the Book of Job یکی از کُتُب عهد عتیق که راجع به ایوب است و او را مردی معرّفی میکند که: علیرغم درد و رنجهای فراوانی که به او رسید، ایمانش را به خدا از کف نداد. موضوع اصلی این کتاب مسأله درد و رنج بیگناهان است.
62. Dennis Potter
63. Zion، که در اصل نام دژی در اورشلیم بوده است که داوود آن را گشود و در کتاب مقدّس «شهر داوود» خوانده شده است، بعدها بر تپّهای در اورشلیم اطلاع شد که هیکل سلیمان بر آن بنا گردید و، از لحاظ تاریخی، یهودیان آن را رمزی برای کانون زندگی قوم یهود تلقی کردهاند. این لفظ برخود اورشلیم، بر سرزمین بنیاسرائیل، بر قوم یهود، بر ملکوت و مدینه ملکوتی، و بر حکومت خدا نیز اطلاق شده است.
64. Eden، که در کتاب مقدّس نام باغی است که آدم و حوّا نخست در آن میزیستند، بر هر مکان یا سرزمین روحافزا و دلانگیزی نیز اطلاق میشود.
65. Golden City کنایه از هر سرزمین یا جامعه آرمانی.
66. monosodium glutamate نوعی چاشنی که به صورت گستردهای به عنوان ماده افزودنی غذا به کار میرود.
67. Lewy
68. Norman Malcolm
69. A. G. N. Flew
70. به نقل از نامهای که راش ریز، در پاسخ به کتاب من Death and Immortality (Phillips, 1970)، نوشته است (به تاریخ 4 اوت 1970).
71. Rhees
72. بنگرید به:
"Authorship and Authenticity: Kierkegaard and Wittgenstein" in Phillips , D.Z. Wittgenstein and Religion, op. cit., pp. 200-219.
روایتی قدیمتر از این مقاله در همایشی در باب «ویتگنشتاین و فلسفه فرهنگ» در «مرکز میان دانشگاهیِ» دوبرُوْنیک [Dubrovnik=]، در مه 1989 و برای «انجمن فلسفی» کالج دانشگاهی سْوَنْسی [Swansea=]قرائت شده است. از بحثهایی که در آن دو فرصت درگرفت سود بردهام.