آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۳۱

چکیده

متن

شریعت محمدى, رود جارى است, نه مى خروشد, نه مى فُسرد و نه از زایندگى باز مى ماند. همیشه زلال, همیشه گوارا, با آبشخورهاى بسیار, دلِ دشتها را مى رخشاند, تنِ زمین را مى شوید, خاک را از رخوت به در مى آورد و دَم به دَم به کالبدها حیات مى دمد. بى دریغ, آن به آن, دریچه هاى حیات را مى گشاید و با زمزمه اى جان فزا به دلهاى افسرده شادابى مى بخشد و از جانِ روحهاى خسته, خستگى به در مى آورد.
رکود, ایستایى, گل آلودى, غبارگرفتگى و گندیگى از ساحت آن به دور است که همیشه مى خروشد و موج زن و بى قرار, سینه دشتها را مى شکافد و به پیش مى رود, تا به دریا بپیوندند, دریاى جان و جهان, آن جایى که مرگ و ملال, خستگى و فسردگى را به آن راهى نیست, حیات دمادَم مى بارد, تمام درها و روزنه ها به سوى مرگ بسته است.
گوهر و حقیقت شریعت محمدى, ناآرامى, بى قرارى, پویش و سارى شدن از این سینه به آن سینه و از این دشت به آن دشت و از این سَرابُستان به آن سَرابُستان است. آرام نمى گیرد تا این که سینه اى را بشکوفاند و دشتى را با سبزه و گیاه برویاند, حیات را به کالبد آن بدماند. برکه اى را از حصار خشکى به در آورد و به آن جان تازه بخشد و از زلالى و گوارایى لبالب اش سازد.
جوهر شریعت محمدى, هستى بخشى است. جام هستى در دست دارد و صراحى لبالب از مَى ناب بر کف. به هرجا گام بگذارد, هستى مى پراکند و نیستى را مى تاراند, هَسبَندِ هستى, شیدایِ بود و روى گردان از نیستى و نبود. شریعت محمدى برکه اى در دل کویر و بیابانهاى بى پایان, در حصار خشکیها نیست که شبان و روزان بر آن بادهاى سوزان و داغ بتوفند و آفتاب تموز, آن به آن, بگدازدش و آه از نهادش بلند کند. به چندین اقیانوس به هم پیوسته ماند, با سینه اى بى کران, ژرفایى ناپیدا و جاذبه و گیرایى سخت خیره کننده و قوى, به گونه اى که تابش خورشید و سوزندگى این گوى آتشین در برابر هیبت و هیمنه آن رنگ مى بازد و در دامن اقیانوسهاى به هم پیوسته که زمین را جولانگاه خود قرار داده و در آسمان نیز اثر بخشیده, به گوى نور دگر مى شود, رخوت زدا, نوازنده تن و جان. و بادها به نسیم خنک و طوفانها و تندبادها با توفش و غریو بسیار بالا, از صولت آن نمى کاهد که امواج آن را برمى انگیزد و از این برهم خوردن موجها و غریو آمدنها, رکود و سکون از آن دامن برمى چیند, زیباییها و رخشانیهاى دل اقیانوس رخ مى نمایند و گوهرهاى ناب و گرانبها به بیرون پرتاب مى شوند. در این انقلابها و هنگامه هاى, بزرگ آب درون خود را پا ک مى کند و از زلالى سرشار, مردارها را بیرون مى ریزد و به سینه ساحل مى کوبد و دوران جدید حیات و حیات آفرینى را مى آغازد, با توان و نیروى بیش تر
شریعت محمدى, اقیانوسى است همیشه خروشان و گلاویز با طوفانها و مأنوس با توفانها, غرّیدنها و خروشیدنها. از حرکت باز نمى ماند, مى خروشد و به پیش مى تازد و زمین را براى آینده بهتر, خرم تر و شاداب تر مهیا مى سازد. چنان موجها برخاسته از نهادش, اوج مى گیرند و کوه سان به حرکت درمى آیند که هیچ بازدارنده اى هرچند نیرومند و توان مند و هیچ سدّى هرچند بلند و با بنیانهاى استوار, تاب ایستادگى در برابرش را ندارند. شکوه مندانه هر سدّى را پشت سر مى گذارد, بدون آن که آنى از حرکت باز بماند و چهره اش را غبار فرو بگیرد.
محمد, نماد این شریعت بود, ناآرام و بى قرار و براى هدایت انسانها و زدودن تیرگى و آلودگى شرک از مغزها و دلها و تاباندن آفتاب توحید به روحها و روانها, همیشه در حرکت بود, از یک کار که فارغ مى شد, شتابان به سراغ کار دیگرى مى رفت, از مرحله اى که سربلند به درمى آمد مرحله دیگر را بى درنگ مى آغازید:
(فاذا فرغت فانصب والى ربک فارغب)1
پس همین که فراغت یافتى, باز خود را به پا دار و یکسره به سوى پروردگارت روى آر.
در تفسیر شریف پرتوى از قرآن در ذیل این آیه شریفه آمده است:
(…در آیه (فاذا فرغت فانصب) اشاره به امر یا مرحله خاصى نیست, باید همچنان مطلق و ناظر به فراغت هر امر و مرحله اى باشد, زیرا با انجام هر کوشش و رسیدن به هر مطلوبى, هرچه هم بزرگ باشد, مسؤولیت و وظیفه حیاتى به آخر نمى رسد, آن هم براى پیغمبرى که رسالتش برانگیختن استعدادهاى نامتناهى انسانى و برپا داشتن نظامى هرچه برتر و در نهایت برگرداندن و سوق دادنِ خلق به سوى پروردگار نامتناهى در کمال و قدرت است. چنین پیغمبرى, هرچه بکوشد و از گردنه مشکلات بگذرد و هر مرحله اى که برایش آسان گردد, نباید وظیفه و رسالتِ خود را از هر جهت پایان یافته و انجام شده بداند و فراغت یابد و خلوت گزیند و باید خود را براى هموار کردن سختیهاى دیگر, که در راه کمال انسان است, پیوسته آماده کند, تا راه ها هموار شود.
در حقیقت, موجود متحرکى چون انسان, اگر متوقف و ساکن شود و پس از فراغت از هر وظیفه, خود را آماده براى کوششها و تحمل سختیهاى دیگر ننماید, استعدادهاى انسانى اش فاسد مى گردد, همچنان که آب و هوا اگر ساکن شدند, فاسد و منشأ بیماریها مى شوند و خاصیت حیات بخشِ شان از میان مى رود.
ما زنده از آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگى ما عدم ماست.
این خاصیت و روح تحرک دائم در پیغمبران و پیشوایانى که هدفهاى برتر انسانى را به صورت کامل تشخیص داده اند, شدیدتر و نیرومندتر و احساس و شعور آنها به دردها و وزرها بیش تر است. همین احساسها و دردهاى متراکم است که با انگیزه وحى و الهامات منشرح و منفجر مى گردد: (الم نشرح لک صدرک…) و تشعشع آن, عناصر ناقابل را مى سوزاند و قابلها را به حرکت درمى آورد و نورانى و ربانى مى نماید.)2
عنصرها, ماده ها و مایه هاى این حرکت و پویش در درون شریعت محمدى, با سازوکارهاى ویژه و دقیق وجود دارند و از درون, این اقیانوس را به خیزش و حرکت درمى آورند و از سکون و رکود آن جلوگیرى مى کنند و نمى گذارند از حرکت و جلوه گرى باز ماند و غبار چهره اش را فرو پوشاند و کدرش کند و به روح زلال و همیشه رخشان اش, خدشه اى وارد سازد.
شمار این ماده ها, مایه ها و عنصرهاى حیات, حرکت آفرین و نگهدارنده از فساد, تباهى, سکون و رکود, از اندازه بیرون است و کسى را توان آن نیست که اندازه آنها را روشن کند و کران و حدّ آنها را بنمایاند و از روى علم و یقین بگوید: 1, 2, 3, و… عنصر و مایه در حرکت, پویش, زنده بودن, سرزندگى و ماندگارى شریعت محمدى نقش بنیادى دارند. هرچه دانش بشر بیش تر افقهاى زندگى را بگشاید و رازها را فرانماید و به ژرفاها راه یابد و با نگاه روشن و ابزار دانش به قرآن روى آورد, دقیقه هاى آن را بشناسد, ماده ها و عنصرها, بیش تر خود را مى نمایانند اما آن چه که بیت الغزل تمام ماده ها و عنصرهاست و از طلوع شریعت محمدى, تا کنون و از اکنون تا پایان جهان نقش آفریده و خواهد آفرید, در زنده نگهداشتن آیین حیات بخش اسلام, بالندگى, شکوه و ماندگارى آن نقش محورى داشته و خواهد داشت, پیوند عقل و وحى است. پیوند خجسته و مبارکى که از اوانِ برانگیخته شدن رسول گرامى اسلام, مشعل افروزى اسلام پر بارش وحى و ترنّم قرآن, خود را به زیبایى و درخشانى نمایاند. هرجا آبشار عقلى بود به سوى مَرغزار وحى سرازیر شد و هرجا و هر زمان وحى به شعله افروزى پرداخت, عقل پروانه وار به گرد آن به پرواز درآمد. هر یک به دنبال دیگرى مى گشت و کمال خود را در دیگرى مى جست. این دو با هم به آرامش مى رسیدند و به آرامش مى رساندند و دنیاى جدید را براساس نورهایى که دَمادَم مى پراکندند, بنا مى کردند.
وحى, با بال عقل به سرزمینهاى دور و نزدیک رخت کشید, دامن گستراند, نور افشاند, دگرگونى آفرید و جامعه هاى استوار و چرخان بر مدار حق را بنا کرد.
عقل, با تکیه بر وحى به شکوفایى نشست, بالید و رشد کرد و ثمر داد, درخشید و درخشاند. عقل بدون وحى, ماه به دور از تابش و نوردهى خورشید را ماند. ماه در پرتو خورشید, زیبایى, رخشانى و جلوه گرى دارد, مورد استفاده و بهره دهى و بهره رسانى و مفید به حال طبیعت و بشر.
با آمدن و طلوع عقل کل در عرصه گیتى و به پایان رسیدنِ عمر شریف آن حضرت, وحى پایان پذیرفت, فرشته وحى, دیگر پیامى به زمین فرود نمى آوَرْد. این, بدان معنى نیست انسان بدون چراغ وحى مى تواند راه بپیماید و عرصه هاى زندگى سعادت مندانه را درنوردد و بى نیاز از دستورها و راه نماییهاى وحى است که این, با آوردن شریعت تازه در ناسازگارى است. خداوند شریعت محمدى را فرو فرستاد, تا بشر در پناه و در پرتو آن, تا ابد به سوى سعادت در حرکت باشد. نه این که پس از پایان پذیرفتن آمدن پیامبرى از سوى خدا و عرضه داشتن شریعتى به بشر, بشر به خود واگذارده شده باشد و باید در پرتو عقل, بدون راهنماییهاى آن به آن وحى ره سپارد و جامعه اى براى زیست سعادت مندانه بنا کند و روزگار را در پرتو خورشید سعادت, سرخوشانه بگذرانند, بى هیچ ملال و خستگى روحى و روانى.
شریعت محمدى به بیان روش قرآن, عصاره و نمادِ تمامى شریعتهاى پیشین است و هر آن چه بشر از آغاز آفرینش تا عصر نورانى محمد از روشنایى در اختیار داشته و با آن راه مى پیموده و زندگى سعادت مندانه براى خود سامان مى داده, در قرآن و شریعت محمدى, به زیبایى و رخشانى جلوه گر شده و بازتاب یافته است:
(شرع لکم من الدّین ما وصّى به نوحاً والّذى أوحینا الیک وما وصّینا به ابراهیم وموسى وعیسی…)3
براى تان از دین همان نهاد که نوح را سفارش بدان کرده بود و آن چه بر تو وحى کرده ایم و آن چه ابراهیم و موسى و عیسى را بدان سفارش کردیم.
آن چه از سرچشمه لایزال و پایان ناپذیر خداوندى به سوى بشر جارى شده, یک رود زلال, خوشگوار و روح افزا بیش تر نبوده, ولى با آبشخورهاى گوناگون, به فراخور عقل و دانش بشر. شریعت محمدى کامل ترین و جامع ترین آنها بوده که به بشر عرضه شده است. به فراخور عقل بشر, از اوان شکفتن آفتاب قرآن بر بام گیتى, تا آن گاه که جهان آخرین جرعه حیات را سرکشد. به فراخور عقل هر انسانى که در درازاى این زمان آید و رود و به هر جایگاهى که از عقل و دانش فرا رود.
شریعت اسلام, دربرگیرنده همه شریعتهاست. همه زیباییها و کمالها را یک جا در خود دارد. آن چه را که بشر نیاز دارد, از قانون و آیین. ویژه دورانى, دون دورانى نیست. تمام برهه ها و تمام انسانها را تا دامنه قیامت, به هر عقل و کمال و دانشى که برسند, دربرمى گیرد, براى همه آنها برنامه و پیام دارد, ضمن این که جوهر, گوهر و حقیقت آن دگرگون ناپذیر است. احکام و دستورهاى آن پایدار.
در نزد خداى متعال, دین, اسلام است و بس و از بشر, تا قیام قیامت, تا واپسین دَمِ حیات, تا آخرین درخشش نور عقل, تا آخرین, جرعه جام حیات, دینى به جز اسلام پذیرفته نیست, بشر, به هر درجه از کمال و عقل برسد و به هر پایه از دانش دست بیابد, نمى تواند جز با پیوند به وحى و سرنهادن به شریعت محمدى, به آستان سعادت بار یابد و سرخوشانه جام از کوثر حیات برگیرد, بنوشد و بنوشاند.
(ان الدین عندالله الاسلام)4
علامه طباطبایى در ذیل آیه شریفه مى نویسد:
(دین نزد خداى سبحان, یکى است و اختلافى در آن نیست و بندگان خود را امر نکرده مگر به پیروى از همان دین و بر انبیاى خود, هیچ کتابى نازل ننموده, مگر در باره همان دین و هیچ آیت و معجزه اى به پا نکرده, مگر براى همان دین که آن دین عبارت است از اسلام, یعنى تسلیم حق شدن و به عقیده هاى حق معتقد گشتن و اعمال حق انجام دادن.
به عبارتى دیگر:
آن دین واحد عبارت است از تسلیم شدن در برابر بیانى که از مقام ربوبى در مورد عقاید و آمال و یا در مورد معارف و احکام صادر مى شود.
و این بیان, هرچند به طورى که در قرآن حکایت شده در شرایع رسولان و انبیاى او, از نظر مقدار و کیفیت مختلف است, لیکن در عین حال, از نظر حقیقت , چیزى به جز همان امر واحد نیست, اختلافى که در شریعتها هست, از نظر کمال و نقص است, نه این که اختلاف ذاتى و تضاد و تنافى اساسى بین آنها باشد و معناى جامعى که در همه آنها هست, عبارت است از تسلیم شدنِ به خدا در انجام شرایع اش و اطاعت او در آن چه که در عصرى با زبان پیامبرش از بندگان اش مى خواهد.
پس دین, همان اطاعتى است که خدا از بندگان خود مى خواهد و آن را براى آنان بیان مى کند و لازمه مطیع خدا بودن این است که آدمى آن چه از معارف را به تمام معنى برایش روشن و مسلم شده اخذ کند و در آن چه برایش مشتبه است, توقف کند. بدون این که کم ترین تصرفى از پیش خود در آنها بکند.)5
ییا مى فرماید:
(من یبتغ غیر الاسلام دیناً فلن یقبل منه)6
انسان باید به وحى گردن بنهد و هیچ راه, مرام, مسلک و روش از او پذیرفته نیست. اگر انسان, پس از شریعت پسین, به عقل خود باید متکى مى شد و از وحى بى نیاز مى بود, خداوند حکیم نمى فرمود:
(هر که جز اسلام دینى جوید, از او نپذیرد.)
و نیز آیه شریفه ذیل, دلیل دیگرى است بر این که خداوند حکیم, انسان را به خود وانگذارده که راه خود را از وحى جدا کند و خود را بى نیاز به وحى بپندارد و با فرمان خدا و رسول, گزینشى برخورد کند, خواست گردن نهد و خواست ننهد:
(ما کان لمؤمن ولامؤمنة اذا قضى الله ورسوله امراً ان یکون لهم الخیرة من امرهم. ومن یعص الله ورسوله فقد ضل ضلالاً مبینا)7
هیچ مرد گرویده اى و زن گرویده اى را نسزد که هرگاه خدا و پیامبرش کارى فرمایند, در کارشان گزینشى باشدشان. هر که از خدا و پیامبرش سرپیچد, گمراه شده است, به گمراهى آشکارى.
علامه در تفسیر این آیه شریفه مى نویسد:
(سیاق شهادت مى دهد بر این که مراد از قضاء, قضاى تشریعى و گذراندن قانون است, نه قضاى تکوینى, پس مراد از قضاى خدا, حکم شرعى اوست که در هر مسأله اى که مربوط به اعمال بندگان است, مقرر داشته و بدان وسیله در شؤونات آنان دخل و تصرف مى نماید. و البته این احکام را به وسیله یکى از فرستادگان خود بیان مى کند.
اما قضاى رسول او, به معناى دومى از قضاء است و آن عبارت است از این که رسول او به خاطر ولایتى که خدا برایش قرار داده, در شأنى از شؤون بندگان دخل و تصرف کند, همچنان که امثال آیه (النبى اولى بالمؤمنین من انفسهم) از این ولایت که خدا براى رسول گرامى اسلام قرار داده خبر مى دهد.
و به حکم آیه مذکور, قضاى رسول خدا, قضاى خدا نیز هست; چون خدا قراردهنده ولایت براى رسول خویش است. و اوست که امر رسول را بر بندگان اش نافذ کرده.
و سیاقِ (اذا قضى الله ورسوله امرا) از آن جایى که یک مسأله را هم مورد قضاى خدا دانسته و هم مورد قضاى رسول خدا, شهادت مى دهد بر این که مراد از قضا, تصرف در شأنى از شؤون مردم است, نه جعل حکم تشریعى که مختص به خداى تعالى است.
آرى, رسول خدا, جاعل و قانونگذار قوانین دین نیست. این شأن مختص به خداست و رسول او, تنها بیان کننده وحى اوست. پس معلوم شد که مراد از قضاى رسول, تصرف در شؤون مردم است.
ماکان لمؤمن ولا مؤمنه. یعنى صحیح و سزاوار نیست از مؤمنین و مؤمنات, چنین حقى ندارند که در کار خود اختیار داشته باشند که هر کارى خواستند بکنند. و جمله: (اذا قضى الله ورسوله امراً) ظرف است, براى این که فرمود اختیار ندارند, یعنى در موردى اختیار ندارند, که خدا و رسول در آن مورد, امرى و دستورى داشته باشند.
و ضمیر جمع در جمله (لهم الخیرة من امرهم) به مؤمن و مؤمنه برمى گرددو مراد از آن دو کلمه, همه مؤمنین و مؤمنات هستند, چون در سیاق نفى قرار گرفته اند, با این که قبلاً کلمه (امراً) را آورده بود و حاجتى به ذکر دومى نبود, براى این است که بفهماند, منشأ توهم این که اختیار دارند, این است که: امر, امر ایشان و کار, کار ایشان است.
و این توهم را رد نموده مى فرماید: با این که کار, کار خود ایشان است, در عین حال, اختیارى در آن ندارند.
و معناى آیه این است:
احدى از مؤمنین و مؤمنات حق ندارند در جایى که خدا و رسول او, در کارى از کارهاى ایشان دخالت مى کنند, خود ایشان باز خود را صاحب اختیار بدانند و فکر کنند که آخر, کار مال ماست و منسوب به ما و امرى از امور زندگى ماست, چرا اختیار نداشته باشیم؟
آن وقت چیزى را اختیار کنند که مخالفِ اختیار و حکم خدا و رسول او باشد. بلکه بر همه آنان واجب است, پیرو خواست خدا و رسول باشند و از خواست خود, صرف نظر کنند.)8
و نیز اگر بگوییم و بپنداریم, بشر پس از آخرین فرستاده خدا, محمد مصطفى, به خود واگذارده شده که خود براى خود و جامعه اى که در آن مى زید, قانون برنهد و در دایره و چارچوب قانون خود برنهاده زندگى اش را سامان دهد, این همه دستور, حکم و تکلیف که در قرآن آمده و این همه خطابها: (یا ایها الناس) و (یا ایها الذین آمنوا) بى معنى و بیهوده خواهد بود و یا این همه بشارت به پیروان راستین وحى, به پادارندگانِ دستورهاى قرآن و رسول گرامى اسلام, وجهى نخواهد داشت.
و یا این همه تهدید و ترساندن کسانى که از فرمان حق سرمى پیچند و به حق گردن نمى نهند, چه معنى داشت؟ خردها هرچه بالا بروند و به سوى کمال سیر کنند, اگر با وحى, آن به آن همراه و در پیوند نباشند و سر به فرمان قانون وحى نگذارند و از قانونها و آیینهاى آسمانى که به وسیله فرستاده خدا به مردمان ابلاغ شده پیروى نکنند, شالوده اى که مى نهند, تمدنى که بنیان مى گذارند, بر لبه آب کَندى سست است, دیواره اى که از جریان آب در کنار رود پدید مى آید, بسیار سست و نااستوار و هر آن در حالِ فرو ریختن, فرو ریختنى هراس انگیز و سخت تباه کننده.
خردها, هرچه دامن بگسترند, زیبایى بیافرینند, آفریننده حکیم آنها, آنها را چنان نیافریده که بتوانند به دور از جویبار وحى, سبز و خرم بمانند و شادابى بیافرینند, دلها و روحها را در سُکر ابدى فرو برند و در سَرابُستان حیات سرمدى را به روى شان بگشایند.
خردها در هماغوشى با جویبار وحى به کمال مى رسند, درهاى پردیس سعادت را به روى انسان مى گشایند و شالوده تمدنِ سعادت را مى نهند و پى و پایه آن را به عشق به خدا و محبت به خلق, بالا مى برند, با گنبدى از نور و کفى از آبگینه, روح افزا, ملال زدا, تفرّج گاه روح و جان, آن جا که روح آرام مى گیرد و به آیینه جمال حق مى نگرد, آلودگیها, زشتیها و غبارها را از خود مى سترد و به نور جمال حق خود را مى آراید و براى پرتوگیرى از آن, خود را آماده مى سازد.
و یا معناى (ولکن رسول الله وخاتم النبیین) این نیست که بشر به هدایت وحى نیاز ندارد, از هدایت وحى و از پیروى شریعت آسمانى آزاد است و برابر خردِ به بار نشسته و تکامل یافته, راه هاى سعادت و روش زندگى سالم را پیش مى گیرد و قانون شرع و آیین شریعت در دوره آخر پیشنهادى است و بشر آن را باید در کارگاه عقل خود بررسى کند, اگر پذیرفته شد به آن گردن نهد و اگر پذیرفته نشد از فرمان آن سرباز زند و راه دیگرى را پیش بگیرد.
علامه طباطبایى در برابر این گونه برداشت از خاتمیت مى ایستد و مى نویسد:
(این معنى در حقیقت برمى گردد به مدنیت دموکراسى که به موجب آن مقررات اجتماعى در آن, تابع خواسته اکثریت مردم مى باشد. ولى باید دید که رسول اکرم(ص) کدام یک از این همه احکام و تکالیف را مانند: نماز و روزه و زکات و حج و جهاد و غیر آنها را بعد از نزول, در معرض شورى آورده, بعد از تحصیل رضایت اکثریت آرا, اجرا نمود؟ مطلبى است که در تواریخ و سیر نمى توان حتى نمونه اى براى آن پیدا کرد.
آرى, گاهى آن حضرت در کیفیت پیاده کردن یک حکم فعلى و نحوه امتثال تکلیف الهى در کارهاى اجتماعى (شور) مى فرمود, چنان که در جنگ احد در این که آیا در داخل شهر به دفاع بپردازند, یا در خارج شهر و مانند آن به مشورت پرداخت و البته اصل عمل به تکلیف غیر از نحوه عمل به تکلیف است.)9
خردِ ناب, جز در آسمان وحى به پرواز درنمى آید و جز از کوثر زلال وحى, تشنگى را از کام جان خود فرو نمى نشاند و هیچ گاه و به هیچ روى از سَرابستان وحى رخت نمى کشد که از یک چشمه سرچشمه گرفته و در یک بُستان شکوفیده بالیده و به ثمر نشسته اند.
خردهایى که از آسمان وحى فرود آمده, از این کوثر جدا افتاده و خود را بى نیاز از سرچشمه هاى جوشان وحى انگاشته گرفتار دیو جهل گردیده اند, تمدنهایى را برافراشته که به جاى گشودنِ درهاى سعادت, درهاى شقاوت و شوربختى را به روى انسان گشوده اند, راه هایى که به جهنم مى انجامد و بشر را به بلا مى افکند, گردابهاى سخت ژرف و کران ناپیدا.
خرد اگر از وحى جدا بیفتد, مى فسرد, تاریکى آن را فرامى گیرد, به بن بست, نمى تواند راه به سعادت بگشاید سعادتى که هم دنیاى انسان را شکوفان سازد و هم آخرت وى را.
خرد اگر از وحى بِبُرد و به راهى غیر از راه وحى گام بگذارد, شاید جسم انسان را بپروراند در آسایش و رفاه اش قرار دهد; اما بى گمان نمى تواند روح او را سیراب سازد; حقیقت انسان, چیزى که انسان بدون آن و یا با مرگ آن, از انسانیت فرو مى افتد و به حیوانیت فرو مى غلطد, دنیاى سخت هراس انگیز, تاریک. خرد, از وحى جدا نمى افتد. خردى جدا مى افتد که آمیخته به جهل است, یا جهل خردنماست. خرد آمیخته به جهل, جهانى را که بنا مى کند, هیچ گاه تمام زوایا, افقها, کرانه ها و ساحتهاى آن روشن و شفاف نیست, نیمى از آن را تاریکى فراگرفته و نیمى را روشنایى, روشنایى که کم کم تیرگى و تاریکى بر آن چیره مى گردد;زیرا وحى دمادم بر آن نمى تابد. خرد وقتى از تابش وحى برکنار ماند, روز به روز, آن به آن, کم نورتر, تاریک تر و سردتر مى گردد.
خرد, تا هنگامى نورافشان است که وحى به گونه مستقیم به آن بتابد, وقتى چنین نباشد و هرکدام رو به افقى در حرکت باشند, تاریکى و غبار جهل آن به آن, آن گوى رخشنده را در ظلام خود گم مى کنند. خرد آمیخته به جهل, آمیغیده به تاریکى و فرو رفته در میغ, سخت شکننده, دل آزار و محنت زاست. نیم روشنایى آن, برمى انگیزاند, امید مى دهد, به حرکت درمى آورد, برمى خیزاند, نیم دیگر آن که تاریکى است به زمین مى افکند, در گرداب فرو مى برد و در چاه ویل سیاهیها به بند مى کشد تمدنهایى که با خردِ بریده از وحى ساخته شده و از دل زمین سر برآورده اند, یا با خردِ آمیخته به جهل, انسانها را پروار مى کنند, آن گاه به مسلخ شان مى برند, جسمها را مى پرورند, روحها را مى میرانند و از گردونه حرکت به سوى سعادت بازشان مى دارند.
خداوند, آفریننده خرد, رسولان خود را برانگیخت, بویژه آخرین آنان را, تا خرد را از تک روى بپرهیزاند و دم به دم در صراطى قرار دهد که خود آن را پذیرفته و به حق بودن آن گردن نهاده و آن, وحى است, نگهدارنده خرد و شکوفاننده آن.
انسان, مرکّب است از روح و جسم, خرد جمعى بشر و تمدنهاى استوار گردیده بر خردها و تجربه هاى جمعى, به جسم کمال مى بخشند و سعادت جسم را فراهم مى آورند; اما این کمال, کمال انسان نیست.
پیامبران برانگیخته شده اند تا با دمیدنِ وحى به روح, روح را کمال بخشند و به سعادت برسانند و جسم را در مرز تعادل نگهدارند, در قلمرو فرمانروایى روح. از فربهى جسم و لاغرى و نزارى روح جلوگیرى کنند و از قلمرو جسم, آن به آن بکاهند و بر قلمرو روح بیفزایند. میدان را به روح بدهند و جسم را به فرمانبردارى از روح وادارند. رسولان الهى بر آن بودند جامعه انسانى به سوى پیش ببرند که وحى به درستى در همه عرصه ها میدان دار بشود, زیرا با میدان دارى و میان دارى وحى, جسم از اریکه فرمانروایى به زیر آورده مى شود و خرد عرصه جولان مى یابد و زمینه براى رشد روح فراهم مى گردد, روحى که فنا ندارد و زوال ناپذیر است.
روح باید چنان کمال یابد و بر بام سعادت فرا رود که هم به کار انسان در این دنیا بیاید و هم در آن دنیا, در روزى که دوباره برانگیخته مى شود. کار انسان تنها در همین دنیا تمام نمى شود که با سعادت جسم او, انسان به کمال برسد که این کمال, کمال انسانى او نیست. کمال انسانى انسان وقتى رخ مى نماید که روح او پله هاى کمال را بپیماید و انسان را به تلاش وادارد که براى کمال روح خود زاد راه برگیرد و هر آن در این اندیشه باشد که روح خود را از گزندها و آفتها به دور بدارد. این, یعنى کار خردمندانه, همان راهى که وحى نشان مى دهد. پیامبران, شبان و روزان در پى آن بوده اند.
وحى, خردمندانه نمى داند که تمام همّ و تلاش انسان در پروراندن جسم به کار رود, جسم فناپذیر و روز به روز در حال کاهش و فرو رفتن به خاک, و از روح غفلت شود, روحى که سرمدى است, حیاتى در بدن دارد و با بدن و حیاتى پس از جدا شدنِ از بدن.
این کار مهم, یعنى سعادت و کمال انسان, از عهده تمدنهایى که بر خردِ جداى از وحى تکیه دارند, ساخته نیست. اگرچه بسیارى از تمدنها, از جمله تمدن جدید, شالوده و تمام زیباییهایش را وامدار وحى است, اما تلاش مى ورزد و خود را از این سرچشمه لایزال جدا سازد, به اندازه تلاشى که در این راستا دارد, در تاریکى فرو مى رود و در به سعادت رساندن انسان, ناکارامد. این کار مهم و سرنوشت ساز, تنها و تنها از وحى ساخته است و پیامبرانى که ساز و برگ هدایت انسان را در اختیار دارند. اینانند که همیشه تلاش مى ورزیدند روح تشنه نماند و با سازوبرگ لازم حرکت کند و راه هاى دشوار گذر را بپیماید.
شاید گفته شود تمدن جدید, به سوى کمال در حرکت است و در پى به سعادت رساندن انسان. مى خواهد به مدینه فاضله دست یابد, مدینه فاضله را بنیان بگذارد و از درد و رنج انسان بکاهد و رفاه و آسایش انسان را برآورد.
بله, همان گونه که یادآور شدیم تمدن جدید, چون از وحى بُریده و از سرچشمه زیباییها جدا افتاده و مى خواهد همه بن بستها را با عقل خود بگشاید و خود روز به روز از خورشیدى که از آن پرتو گرفته دور کند, نگاه اش به انسان سطحى است و لایه رویین او را مى بیند که همانا جسم او باشد و به رفاه و تناورى جسم او مى اندیشد و از روح که اصل, بنیاد, جوهر و گوهر انسان است و از انسانیت انسان, غفلت دارد و همین غفلت که پیامد جدایى عقل از وحى است, سبب شوربختى انسان جدید گردیده است و پیامدهاى بس ناگوارى براى انسان داشته و دارد و هر روز, یعنى هرچه فاصله عقل از وحى و تمدن از سرچشمه خود, بیش تر شود, سیاهى بیش تر آغوش مى گشاید.
تمدن جدید, نماد جداافتادگى خرد از وحى است, از این روى, انسان را, همه, جسم مى بیند و از روح او بى خبر است و آن را نادیده مى انگارد و براى روح ارزشى قائل نیست و هیچ آبشخورى براى روح نمى شناسد. نه توان شناخت روح و آبشخورهاى روح را دارد و نه برنامه اى براى شناخت روح و آبشخورهاى آن. برنامه اى ندارد که شعله هاى وحى را برافروزد و از روشنایى وحى پرتو بگیرد و از توانایى وحى در رشد و بالندگى روح کمک بگیرد و وحى را به عرصه آورد, تا این بخش مهم وجود انسان را از فسردگى و پژمردگى وارهاند و نگذارد زیر دست و پاى جسم تناور انسان نابود گردد.
به گفته علامه طباطبایى:
(…آن کمال و سعادتى که ما در اجتماعات نامبرده مى بینیم, کمال و سعادت جسمى است و کمال جسمى, کمال انسان نیست, چون انسان در همان جسمانیت خلاصه نمى شود, بلکه او مرکب است از جسمى و روحى و مؤلف است از دو جهتِ مادیت و معنویت. او حیاتى در بدن دارد و حیاتى بعد از مفارقت از بدن. آرى او فنا و زوال ندارد. او احتیاج به کمال و سعادتى دارد که در زندگى آخرت خود به آن تکیه داشته باشد. پس صحیح نیست که کمال جسمى او را, که اساس اش زندگى طبیعى اوست, کمال او و سعادت او بخوانى و حقیقت انسان را منحصر در همین حقیقت بدانى.)10
انسان براى رسیدنِ به کمال و سعادت حقیقى به نیرویى نیاز دارد و عقل و شعورى که فساد نپذیرد, تعلق نگیرد, از گزندها و آفتها به دور ماند, هیچ گاه روشنایى اش رو به خاموشى نرود, چشمه اش از جوشش و سریان باز نایستد, پریشان نگردد, افسردگى و پژمردگى به ساحت اش راه نیابد, آستان اش از هر آلودگى پاک باشد و در گاه گردبادهاى سهمگین و طوفانهاى بنیادبرافکن, دچار سردرگمى نگردد و راه گم نکند.
آن نیرویى که دم به دم باید به هدایت انسان بپردازد و جان به روح او بدمد, مى باید از هر اشتباه و لغزشى در امان باشد, نه در اصل هدایت و نه در وسیله هدایت.
این ویژگیها, و این در امان بودن از هر اشتباه و لغزش و گزند, تنها و تنها در روح نبوت و شعور مرموز وحى وجود دارد. این شعور, همیشه زلال و رخشان است و از هر آلودگى و آلایشى پاک. دست تکوین آن را به دور از هر آلاینده و آلایشى آفریده و در امان از هر اشتباه و لغزشى:
(وقتى فرض کردیم آن چیزى که انسانها را به سوى سعادت و رفع اختلاف ناشى از اجتماع اش هدایت مى کند, ایجاد و تکوین است, قهراً باید اشتباه و خطایى در هدایتش مرتکب نشود, نه هدایتش, نه در وسیله هدایتش که همان روح نبوت و شعور مرموز وحى است. پس نه تکوین در ایجاد این شعور در وجود خود شخص نبى اشتباه مى کند و نه خود این شعور که پدیده تکوین است در تشخیص مصالح نوع از مفاسد آن و سعادتش از شقاوت, دچار غلط و اشتباه مى شود و اگر فرض کنیم خطا و غلطى در کارش باشد, واجب است که تکوین این نقیصه را با امرى که مصون از اشتباه است, تدارک و جبران کند. پس واجب است بالاخره کار تکوین در این خصوص, منتهى به امرى شود که خطا و غلط در آن فرض نداشته باشد.)11
با این نگاه, که نگاه دقیق, روشن و همه سویه اى است, تنها هادى انسان, شعور مرموزى است که دست تکوین آن را پدید آورده و از اشتباه در امان داشته, نه عقل انسان, که وظیفه اش بازشناسى کارهاى خیر از شر است و این که کدام مصلحت دارد و کدام مفسده:
(این عقل, عیناً, همان است که بشر را به اختلاف مى کشاند, چیزى که مایه اختلاف است, نمى تواند در عین حال, وسیله رفع اختلاف شود, بلکه محتاج است به متممى که کار او را در رفع اختلاف تکمیل کند و توجه فرمودید که آن متمم باید شعورى خاص باشد که به حسب فعلیت مختص به بعضى از آحاد انسان باشد, تا به وسیله آن شعور مرموز به سوى سعادت حقیقى انسان در معاش و معادش هدایت شود.)12
انسان براى گشودن درهاى بهشتِ سعادت, به شعورى نیاز دارد که از سنخ شعورِ فکر نیست. انسان با عقل و فکر خود به مرحله ها, پایه ها و سَرابُستانهایى مى رسد و این دستاوردها هرچه باشد, به هر پایه از زیبایى هم که به رسد, با آن دنیاى شگفت انگیزى که شعور نبوى, انسان را به آن رهنمون مى شود, فرق اساسى و بنیادین دارد و فاصله از زمین تا آسمان. خداوند, افزون بر عقل که چراغ آن را در وجود یکایک انسانها فروزاند, چراغ وحى نبوى را هم فرا راه او, براى هدایت و پرتوگیرى آن به آن, فروزاند, شعور مرموزى که انسان را به سوى سعادت سیر مى دهد, سازو برگى که انسان با پرتوگیرى از آن, باورهاى راستین را دریابد, کردار خود را شایسته گردانده و اجتماعى برتر, ترازمند و از هر جهت شایسته و نمونه بنیان بگذارد.
انسان نیاز دارد و باید این باب را براى خود همیشه گشوده نگه دارد که هرچه عقل بالا رود, راز بگشاید, شگفتى آفریند, اگر این باب بسته باشد و نسیم پردیس شعور نبوى نوزد, انسان ره به جایى نمى برد و به کمال و سعادت دست نمى یابد و نمى تواند جامعه اى بنا کند و مدینه اى بسازد که در آن انسان به آرامش برسد و جایگاه انسانى خود را بیابد و زمینه براى رشد و کمال روح او فراهم آید و حقیقت انسان, زیباییهاى خود را بنمایاند.
انسان ناگزیر است که روزى به سرچشمه برگردد, آن روز, به زودى فراخواهد رسید. عقل متناهى است, نورش پایان مى پذیرد, در جایى از آسمان, از پرواز باز مى ماند و آن گاه اگر مجال یابد و مجالى برایش بماند, گزیرى نیست که باید به نیرویى بیاویزد, به بال نیرومندى چنگ بزند, تا از نابودى حتمى جان به در برد. این همان راه و بابى است که پیامبر خاتم(ص) به فرمان حق, به روى انسان گشود و آن حرکت عقل در پرتو شعورى که از سنخ شعور فکر نیست, وحى, همان چیزى که درى از غیب به روى انسان مى گشاید, از عالمى وراى این عالم.
اگر این دَر و باب عالَمِ وراى این عالَم, به روى انسان بسته شود, انسان که آن جایى است و روح اش از آن جا به این عالَم فرود آمده, در پشتِ درِ بسته, در ظلمات گرفتار مى شود, از پرواز در باغ ملکوت باز مى ماند, پروازى که آن به آن به آن نیاز دارد و بدون این پرواز, شادابى و حیات خود را از دست مى دهد.
روح وقتى بمیرد, بپژمرد, در فضاى تنگ و خفقان آور, بى هیچ روزنى به سوى روشنایى و هیچ دریچه اى به سوى بامداد و هیچ چشم اندازى به سوى بهشت جان, گرفتار آید, جسم, سخت مشام آزار مى گردد و خود و دیگران را به لجن زار مى کشد, جاهایِ عفن و بویناک. هم خود را به وادى هلاکت مى افکند و هم دیگران را. جسم انسان, با روحِ شاداب, اوج گیرنده در آسمانها, جرعه نوش چشمه ها, همنشین گلها و سروها, هم آوى پرنده هاى خوش الحان, عبیرآگین است و بوى خوش آن فضا را مى آگند, ولى آن گاه که روح بمیرد و از شادابى بیفتد, به لجن زارى دگر مى شود سخت بویناک و مشام آزار, مردابى پر از پشه و بى هیچ گل و گیاه و سرو و سایه اى.
درى از غیب, از عالمى وراى این عالم, در همه حال باید به روى عقل انسان گشوده باشد و عقل با غیب, عالَمِ وراى این عالم, شعور مرموزى که از سنخ شعور فکر نیست در پیوند, تا بتواند درهاى سعادت را به سوى خود بگشاید. بدون این پیوند, هیچ درى به روى آن و به روى انسان گشوده نمى شود.
محمد(ص) که شعور مرموز, در روح و جان او شکوفیده بود, تلاش مى ورزید, شبان و روزان, گاه و بى گاه, دیگر انسانها را به این آبشخور فرود آورد و جامى از نهر جارى به کام شان فرو ریزد, تا در جان آنان نیز این شعور بشکفد و انقلاب شگفتى که در جان اش هنگامه آفریده بود, در جان آنان نیز هنگامه بیافریند.
مهربان بود, سخت دوستدار انسان. شگفتا از این دوستى! دوستى ژرف و کران ناپیدا. علاقه و دوستى او به انسان, از خود انسان به خودش, بیش تر بود. نمى شد این دوستیها را باهم سنجید, یکى آسمانى و یکى زمینى.
این مهربانى و دوستى آسمانى, چنان در جان آن عزیز شعله مى کشید که آنى آرام و قرار نداشت. دوست مى داشت و با تمام وجود علاقه داشت که عقل انسان در پردیس وحى به پرواز درآید و از چشمه ساران آن, جام وجود خود را لبالب سازد و هیچ گاه در برهوت نماند و تشنگى جان اش را بگیرد و بال پروازش را بسوزاند.
رمز ماندگارى شریعت خود را در این پیوند و در این اوج گیرى عقل در آسمان وحى مى جست. باور ژرف داشت و بر این باور سخت پاى مى فشرد, که بدون این پیوند, فرود آن به آن عقل به آستان جلال و شکوه وحى و جاى گیرى پیامهاى وحى در عقلهاى سالم, پاک از آلودگیها و آلاینده ها, پیراسته از زشتیها و کژیها, آن را ماندگار مى سازد و آن از گرد و غبار زمانه و کژفکریها در امان نگه مى دارد.
شریعت محمدى وقتى مى داند دَمْ به دَمْ به روى انسان شریعه بگشاید که پیوند عقل و وحى به حقیقت بپیوندد.
حال چگونه این پیوند باید به حقیقت بپیوندد که حق مطلب ادا شود و سبب شکوفایى عقل و آفاق گشایى وحى گردد و ماندگارى شریعت محمدى؟ راز سر به مُهرى است در سینه قرآن و دفینه اى است پنهان در دل قرآن که انسان را به آن راهى نیست, مگر از راهى که قرآن فراروى انسان مى گشاید و با پرتوگیرى از مشعلهایى که نبى افروخته است, مشعلهایى که گام به گام انسان را به صبح نزدیک مى کنند.
تزکیه روح نخستین گام در پیوند عقل و وحى
قرآن سپیده به سپیده سینه خود را مى گشاید و خورشید درخشان خود را در بام سینه ها مى شکوفاند, براى انسانِ چشم به راه صبح, او که پلک فرو نِهشته, تا شکوه سپیده را به تماشا بایستد و سینه اش را زلال نگه داشته, تا خورشید قرآن, در بامدادان بر آن بردمد.
هرکس این سپیده را درک کند, آن دَمِ حیاتى و شورانگیز را خواهد دید, آن دَمى که قرآن از افق آسمان, مشرق جان و جهان برمى دَمد و براى چشم به راهانِ سپیده, سینه مى گشاید.
انسان باید خیمه شب را برچیند, تا سپیده براى او چشم بگشاید. شب باید به پایان برسد, هیمنه اش بشکند, تا بامداد فرا رسد و خورشید گیسو افشاند.
عقل زلال با وحى پیوند مى خورد. عقل انسانى که همیشه چشم به سپیده داشته, روح و روان خود را شسته, صیقل داده, رخشان ساخته تا سپیده بر آن بِدَمَد.
پیامبر(ص) براى ماندگار ساختن شریعت به چنین انقلاب شگرفى دست زد و انسانهایى در دامن خود پروراند و از آفتاب شعور مرموز خود به سینه آنان تاباند, تا مدام عقل خود را جلا دهند, زنگارهاى آن را بزدایند و آفتها و آسیبها را از ساحت آن دور کنند, تا شایستگى یابد با وحى پیوند بخورد, از وحى نیرو بگیرد, بر مدار وحى حرکت کند.
هر تلاشى براى بهره مندى از وحى به نتیجه نمى رسد, هر حرکتى به پیوند عقل و وحى نمى انجامد. تلاشى بهره مندى از وحى را نتیجه مى دهد و حرکتى به پیوند عقل و وحى مى انجامد که از روح پاک, زلال, بى آمیغ سرچشمه گرفته باشد.
وحى به هر نگاهى پاسخ نمى دهد, در برابر هر چشمى چهره نمى گشاید, به نگاه هاى آسمانى پاسخ مى دهد و در برابر چشمانِ رخشنده به نور حق, چهره مى گشاید.
تلاش و مجاهدت انسان براى فهم قرآن, بى گمان نتیجه خواهد داد. وحى در برابر انسان پر تلاش, شب ستیز و چشم به راه سپیده, زبان خواهد گشود و آن چه در سینه دارد آشکار خواهد ساخت.
علامه در این باره مى نویسد:
(قرآن به تمامى افرادى که در راه خدا مجاهدت مى کنند, مژده داده که ایشان را به راه هاى خود هدایت مى کند و فرموده: (والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا) آن وقت در مهم ترین جهادشان که همانا فهم وکلام پروردگارشان است, ایشان را هدایت نکند؟ … و چه جهادى اعظم از مجاهدت در فهم کتاب خدا و چه سبیلى بهتر از سبیل قرآن بشر را به سوى او هدایت مى کند.)13
وقتى انسان به این کمال دست یافت و عقل او به این درجه از رشد و بالندگى رسید و به این پایه از شایستگى که وحى براى آن زبان بگشاید و آن چه در سینه دارد آشکار سازد, پیوند عقل و وحى به حقیقت مى پیوندد و شریعت محمدى در بَرِ چنین عقلهاى شاداب و رخشانى که در پیوند دَمادَم با وحى اند, آنى از رویش, بالندگى و شکوفانى باز نمى ایستد.
پیامبر تلاش مى ورزید چنین پیوندى را برقرار سازد. زمینه هاى رشد عقل را فراهم سازد, بازدارنده هاى رشد را از سر راه بردارد, تا عقل به جایى برسد که بتواند با وحى پیوند بخورد و از دیگرسوى, وحى را چنان معنى کند و پیام آن را واشکافد که عقل آن را درک کند, بفهمد و با خود سازگار یابد. وظیفه داشت با انسانها به فراخور عقل شان سخن بگوید. هر عقلى در هر پایه اى که هست باید وحى را با خود سازگار, هماهنگ هم افق بیابد, عطر و عبیر پیام وحى به مشام اش خوش آید و آن را در سُکرى جاودانه فرو برد و از چشمه خوشگوار و زلال سلسبیل جان اش را لبالب سازد.
وحى چنان رخشان, زیبا و چشم نواز و با شکوه معنى و ترجمه شود که عقل سالم آن را درک کند و رقصان و پاى کوبان به پاى آن گُل افشاند, هر آن سرمست آن باده باشد و آنى خود را از آن باده بى نیاز احساس نکند و شکوه, رخشانى و ارجمندى خود را هماهنگیِ همه آن, با آن بیابد و به این درک برسد که بى چراغِ همیشه فروزان وحى, گام از گام نمى تواند بردارد.
البته به این اوج, هر عقلى نمى رسد. هر چه سخن خدا فرود آید و لباس واژگان رایج در بین مردمان و در افواه را بپوشد و زمینى گردد, باز عقلهایى هستند که از درک آن ناتوانند و آن شمیم پردیس برین و رحمانى, مشام جان شان را برنمى انگیزد. این از آن روست که عقل در بیغوله روح بیمار گرفتار آمده و سلامت خود را از دست داده است وگرنه محال است که عقل به سَرابستان وحى وارد شود و در برابر آن همه زیبایى و شکوه به ستایش نایستد و شوق ماندن در آن جا را نداشته باشد.
وحى چنان رخشان است و پرتو افشان که عقل در برخورد با آن و چهره به چهره شدن با جمال آیینه سان آن, ناگزیر پرتو مى گیرد, رخشان مى شود, سیاهیها و زنگارهایش زدوده مى شود, مگر این که در باتلاق روحى بویناک, چنان عفن زده باشد و لجن آلود که خورشید وحى هم, با همه رخشانى, در آن اثر نگذارد و آن را نرخشاند.
عقل بیمار, مانده در برهوت, گرفتار در شبهاى دیجور و دنیایى با کرانه هاى بس سیاه, تاریک و دلگیر, ناتوان است از این که به قله وحى فراز رود, نسیم بهشت را از آن فراز احساس کند و به بوى جان و جهان, جان را بیاگند.
وحى با عقل سالم پیوند مى خورد. عقل سالم و زلال, از روح سالم و زلال سرچشمه مى گیرد و در دل برکه اى مى روید, گلهاى آن مى شکفد و فضا را عطرآگین مى کند و بوى خوش مى پراکند که دمادَم بر سینه اش باران رحمت ببارد و آفتاب مهر خداوند بر آن بتابد.
به گفته علامه طباطبایى:
(درک عقلى نیز وقتى حاصل مى شود که عقل به سلامتى خود باقى مانده باشد و آن زمانى است که تقواى دینى و دین فطرى اش را از دست نداده باشد. به آیات زیر توجه فرمایید:
مایذکّر الا اولواالالباب. (آل عمران, آیه7)
وما یتذکر الاّ من ینیب. (غافر, آیه13)
ونقلّب افئدتهم وابصارهم کما لم یؤمنوا به اوّل مرّة. (انعام, آیه110)
ومن یرغب عن ملّة ابراهیم الاّ من سفه نفسه. (بقره, آیه130)
ییعنى کسى مقتضیات فطرت را ترک نمى کند مگر وقتى که عقل اش را تباه کرده و راهى غیر از راه عقل را پیش گرفته باشد.
اعتبار عقلى و حساب سرانگشتى هم مساعد با ملازمه اى است که گفتیم بین عقل و تقوا برقرار است. براى این که وقتى عقل و یا به عبارتى نیروى تفکر و نظر انسان آسیب دید و در نتیجه حق را ندید و باطل را باطل نیافت, چگونه ممکن است از ناحیه خداى تعالى ملهم شود به این که باید این کار نیک را بکند و یا فلان کار زشت را نکند؟
مَثَل چنین کسى, مَثَل آن شخص است که معتقد است بعد از زندگى دنیایى و مادى عاجل, دیگر هیچ زندگى اى نیست, چنین کسى معنى ندارد که ملهم به تقواى دینى شود, براى این که تقواى دینى زاد و توشه زندگى آخرت است و بهترین توشه آن. کسى هم که دین فطرى اش فاسد شد و از تقواى دینى توشه اى ذخیره نکرد, قواى داخلى و شهوت و غضب اش و محبت و کراهت اش و سایر قوایش نمى تواند معتدل باشد و معلوم است که این قوا (که فرمانده اعضاى بدن است) وقتى دچار کوران شد, نمى گذارد قوه درک نظرى اش عمل کند و آن عملى را که شایسته آن درک است, انجام دهد.)14
اسلام, برنامه اى براى عقل, جداى از روح ندارد و نه برنامه اى براى روح, جداى از عقل. این دو را با هم در کانون توجه, تربیت و هدایت خود قرار مى دهد. روح سالم را در عقل سالم مى بیند و عقل سالم را در روح سالم. برنامه و سازوکار هدایتى خود را چنان سامان داده که هر دو عنصر نقش آفرین و پایه و اساس انسانیت, در مدارى قرار بگیرند که همه آن از نور وحى بهره برند و جان و گوهر خود را با نور وحى روشن و نورانى نگاه دارند. وقتى این دو نورانى شدند و هر دو در برابر آفتاب وحى قرار گرفتند و پیوند و بستگى روح با خدا ژرف شد و یاد خدا با روح درآمیخت و مدام به همان آبشخورهایى فرود آمد که خدا فرموده و خشنودى او را در پى دارد و جز در صراط حق نپویید, عقلى که از شرق چنین جانى طلوع مى کند, با وحى همراه است, ممکن نیست راهى را بپیماید که به راه وحى نینجامد و از چشمه اى لبالب گردد که غیر از چشمه جوشان وحى باشد.
اسلام, براى هرچه نورانى تر شدن عقل و استوار گردیدن پیوند آن با وحى, که ماندگارى خود را در آن مى بیند, به زلالى و پاکى روح اهمیت مى دهد و آن را در کانون توجه خود قرار مى دهد و قرآن, با گوناگون مشعل افروزیها, مسیرى را مى پیماید که روح اوج بگیرد و به جایى برسد جز خدا نبیند, جز براى خدا سر فرود نیاورد, جز به عشق خدا به حرکت درنیاید, رام خدا باشد و بس و شیداى جمال و جلال او و سر نهاده بر سریر قدرت و اورنگ فرمانروایى او.
روح وقتى به این پایه از شکوه و روشنایى رسید, عقلى که از آن مى تراود, عقل ناب است, همان عقلى که خدا به آن شناخته و عبادت مى شود, زیباترین, پر جلوه ترین و دوست داشتنى ترین آفریده خدا, روى امر و نهى خدا با آن و کیفر و پاداش خدا به حساب آن.
خرد ناب و زلالى که حیا و دین دستور دارند در کنار برکه آن خیمه افرازند و آنى از آن جدا نگردند. همان خردى که چشم و چراغ آفرینش است و هرکس در نزد ذات بارى به اندازه خردى که دارد عزت مى یابد و بر کنار اورنگ و سریر قدرت او جاى مى گیرد.
خردى که معیار ثواب و عقاب است. خداى حکیم در روز واپسین, درگاه دادن ثواب و چشاندن عقاب, به وزن عقل هرکس, ثواب مى دهد و عقاب مى چشاند.
خردى که خداوند حجتهاى خود را به وسیله آن تمام کرده, دلیل شناخت و مدبریت خود قرار داده است. خردى که شکوه بندگى بسته به آن است و به عبادت و پرستش شبان و روزان انسان در بارگاه بارى تعالى آن گاه ارزش مى نهند و بها مى دهند که مُهر عقل در طُغراى آن نقش بسته باشد و به خرد آراسته و زینت یافته باشد.
بله, انسان با بندگى و پاک کردن روح از آلاینده ها و آلایشها, به قلّه عقل مى رسد و با عقل, بندگى, پرستش و نیایش او به بارگاه ربوبى بار مى یابد و دانش به سراپرده او رحل مى افکند و وحى براى چنین انسانى که از روح پاک, عقل ناب و دانش مفید و راه گشا برخوردار است, زبان مى گشاید و با عقل او پیوند مى خورد و جهانى از زیبایى و شکوه مى آفریند و انسان را از گندابها و هرزابها رهایى مى بخشد و به پردیسهاى همیشه سبز و خرم ره مى نماید و سعادت دنیا و آخرت را براى او رقم مى زند و او را به دانشهایى رهنمون مى شود که از وحى سرچشمه گرفته و مى گیرند.
از این روى قرآن, تأکید مى ورزد, که انسان به سوى پاکى و زلالى پیش رود و از هر زشتى دامن بگیرد و هر آفتى که عقل را زمین گیر مى سازد و آن را از شعله افروزى, میدان دارى, و به چرخش درآوردن چرخهاى زندگى باز مى دارد, از ساحَتِ آن دور سازد و غیورانه به ستیز با سیاهیهایى برخیزد که عقل را از نورافشانى و نقش آفرینى در ساختار زندگى برکنار مى دارد.
عقل باید از زندان نفس بیرون بیاید, تا با وحى دمساز شود و هماهنگ. عقل اسیر و دربند هوى و هوس, انسان را از روشنایى وحى دور مى کند و چهره عقل را کدر و سیاه مى سازد و هرگونه جلوه و درخشش را از آن باز مى گیرد.
هر انسانى با میدان دادن به هوسها و هواهاى خود, عقل خود را از اریکه به زیر مى کشد. وقتى عقل از میدان دارى و نورافشانى و خرم و شاداب سازى زندگى و جان و روح بازداشته شود, جهنم دهان مى گشاید و زندگى انسان را به کام خود فرو مى برد و زندگى در روى کره اى که به شمار انسانهاى پیرو هوس و هوا, جهنم دهان گشوده, سخت دشوار, بلکه غیرممکن مى شود.
پیروى از هواى نفس, سرکشى و طغیان است و انسان طاغى در هر مرتبه اى از طغیان باشد, خود جهنمى است سخت سوزان و تباه کننده که باید از آن پرهیخت. زیرا جهنمى را که طاغى مى آفریند, زیباییها را مى سوزاند و عقل, که زیباترین زیباهاست در دَم نخست خواهد سوخت و هُرم آتش هوسها و هواها به خاکستر دگرش خواهد کرد.
(فاما من طغى و آثر الحیات الدنیا فان الجحیم هى المأوى وامّا من خاف مقام ربه ونهى النفس عن الهوى فان الجنة هى المأوى.)15
اما پس کسى که سرکشى کرد و زندگى دنیا را برگزید, پس همانا همان دوزخ است جایگاه و اما کسى که از مقام پروردگارش هراسید نفس را از هواها بازداشت, پس همانا همان بهشت است جایگاه.
مفسر و معلم بزرگ قرآن, آقا سید محمود طالقانى, در تفسیر این آیه هاى شریفه, نکته هایى را یادآور مى شود, روشنگر و رساننده هدف و مقصود ماست و آن چه که ما در این مقوله در پى آن هستیم:
ایشان در ذیل آیه نخست مى نویسد:
(…طغیان و سرکشى و استبداد, موجب کفر و علت العلل گناهان دیگر و همه ستمکاریها و حق کُشیهاست. و هر گناهى, نوعى از طغیان مى باشد. این آیه و آیه سوره نبأ: (للطاغین مآبا) و آیات دیگر مانند: (وان للطاغین لشر مآب) طغیان را منشأ جهنم, و جهنم جایگاه شدن بیان نموده و در همین سوره درباره فرمان نبوّت موسى فرمود: (اذهب الى فرعون انه طغى) زیرا طاغى در هر مرتبه اى از طغیان, خود جهنمى است که ظاهر و باطن عالم را که بر پایه عدل و حق نهاده شده و سراسر جمال و کمال است, تبدیل به جهنم مى کند….)
در ذیل آیه دوم: (وآثر الحیات الدنیا) مى نویسد:
(ایثار آن است که شخص از میان دو چیز, یا بیش تر, یکى را بسنجد و با اختیار آن را برگزیند و دیگرى را واگذارد. حیات دنیا مجموع زندگى این جهان است از جهت نادانیها و شهوات پستى که در دسترس و زودگذر است. هر اندیشه و عملى براى انسان عاقلِ مختار, دو رو و دو جهت دارد, یکى جهت منافع فردى و لذتهاى وهمى گذرا و ناپایدار و دیگر جهت, مصالح برتر و خیر عمومى و نتایج آینده و باقى آن.
اذهان تاریک و اندیشه هاى بیمار, که محکوم قواى حسى و وهمى و طغیان هوا و شهوات اند, جهت اول را مى گزینند. اذهانِ روشن و اندیشه هاى عاقبت اندیش و نیرومندِ با ایمان, پیوسته جهت باقى و خیر را برمى گزینند.
همین اندیشه و اختیار, سدّ برترى انسان بر حیوانات و گزیدنِ عمل خیر و باقى, مقیاس قدرت اندیشه ها و عقول است. خرد و اندیشه که ممیّز انسان است, مانند نورى است که هر چه فروغ اش بیش تر باشد, محیط دورتر و وسیع تر را روشن مى نماید و اعمال را متناسب با آن مى گزیند.
این آیه: (آثر الحیات الدنیا) از لوازم و نتایج آیه قبل:
(فاما من طغى) مى باشد, چون طغیان, موجب تیرگى و انحراف عقل و نفسیات است و این گونه عقلها و نفوس منحرف, جز به حیات دنیا توجه ندارند. همیشه آن مى گزینند.)
و در ذیل آیه شریفه چهارم و پنجم: (امّا من خاف مقام ربه ونهى النفس عن الهوى) مى نویسد:
(خوف از مقام رب است که پیوسته آدمى را هشیار مى دارد, تا هواها و انگیزه هاى گوناگون نفسانى بر وى طغیان نکند و چیره نگردد و حاکمیت عقل و ایمان را از میان نبرد و نظام نفسانى را فاسد نسازد و زندگى پست و آلوده را بر حیات برتر و پاک نگزیند.
این دو آیه در مقابل طغیان و ایثار حیات دنیا و ضمناً بیان این است که: هر آن کس که اندیشه و نگرانى از مقامِ رب نداشته باشد و حاکم بر هوى نباشد, سرکشى مى کند و در میانِ تیرگیهاى نفسانى و طوفانِ هواها نمى تواند حق بین و عاقبت اندیش باشد تا زندگى برتر را برگزیند.)
و در جمع بندى از چند آیه یاد شده مى نویسد:
(این آیات, اوصاف و نشانه هاى دو گروه متقابل را بیان فرموده: گروه دوزخ جایگاه و بهشت آشیان. در بین این دو گروه, بیش تر مردم در حال تردد و نوسانند, گاه دچار سرکشى بر حق و قوانین آن مى گردند و زندگى پست و شهواتِ گذرا را بر مى گزینند و گاه عقول شان از هواها آزاد و وجدان شان بیدار و نگران مى گردد و بر طغیان هواها چیره مى شوند. این گونه مردم, به تفاوت در طغیان, و واژگونى در دنیا, یا بیدارى و وجدان و غلبه بر هوا, توقف شان در دوزخ و رستگارى از آن, و مقامات شان در بهشت متفاوت مى باشد.)16
از آیات شریفه و شرح و تفسیر روشنگر یاد شده به روشنى به دست آمد, عقل بر اثر طغیان انسان و نزدیک شدنِ او به طاغیان تیره مى گردد و جز به حیات دنیا توجه ندارد و همیشه بر سر دو راهى: لذتهاى وَهمى گذرا و ناپایدار و مصالح برتر و خیر عمومى, لذتهاى وَهمى و گذرا را برمى گزیند و به طبیعت و خوى خود, به سوى مأوى و منزلگاه پایانى که همانا جهنم است, ره مى پوید و هم دنیاى خود را به جهنم دگر مى کند و هم آخرت خود را.
پس هر انسانِ مسلمان و باورمندى وظیفه دارد براى سالم ماندنِ عقل خود به تلاش برخیزد و همه آن, از این چشمه همیشه جوشان که خداوند در وجود او قرار داده که روشنگر و چهل چراغ زندگى اش باشد و راه خیر و شر را به او بنمایاند و سخن و پیام و روشنایى وحى را بر جان اش بتاباند, پاس بدارد و هشیارانه از طغیان نفس جلوگیرى کند, تا پیوند مقدس عقل و وحى که انقلاب بزرگ در وجود انسان و در جامعه انسانى است, به حقیقت بپیوندد و جمال دلاراى خود را جلوه گر سازد و زندگى برتر و حیات طیبه دامن بگستراند و نسیم روح انگیز خود را در هر بام و شام, به جانها و روحها بوزاند.
توجه به حجابها و برداشتن آنها شرط پیوند عقل و وحى
وحى, نسیم بامدادان است, خوشایند و روح افزا, به جانى مى وزد که دریچه سینه اش را به روى خود باز ببیند و زمینه هاى لازم را براى خوش وزیدن وحى آماده کرده باشد.
قرآن به عقلى مى تابد که خود را در برابر تابش آفتاب قرآن قرار دهد و در دلِ میغ, ابرهاى سیاه فرو نرفته باشد, بین خود و وحى و پیامهاى روشنایى بخش وحى دیوار نکشد, پرده نیاویزد, چهره از چهره رخشان وحى پنهان نکند, روى از وحى نگیرد و چهره خود را به گِل نیندود.
قرآن, بر عقل کسانى که راه کتمان و نادیده انگارى حق را پیش گرفته اند, نمى تابد. یهود و نصارایى که نسل اندر نسل, چشم به راه سپیده بودند که از سینه حراء بردمد و در افق سینه ها بشکفد و زمین و زمان را به نور خود بدرخشاند و نام و یاد پیامبران پیشین را احیا کند, تحریفها را از ساحت دین یهود و نصارا بزداید, مشعل راستیها را برافروزد و توحیدیان را از سرگردانى گرفتارى در چنگ دشمنان, زبونى و بى خانمانى برهاند و به سُرادق نور و حقیقت محمدیه ره نماید, پس از آن که آن وجود شریف, با همان نشانه هایى که مى شناختند و از پیش مى دانستند و در کتابهاى خود خوانده و از آگاهان و خردمندان و دین آشنایان خود شنیده بودند, بر بامِ جهان درخشید و بر هر جان و قلبى نور دمید, شگفتا! به کتمان برخاستند, خدا هم بین آنان و نور وحى پرده افکند و حجاب قرار داد:
(وقالوا قلوبنا غلف بل لعنهم الله بکفرهم فقلیلاً مایؤمنون. ولمّا جآء هم کتاب من عندالله مصدق لما معهم وکانوا من قبل یستفتحون على الذین کفروا فلمّا جاءهم ما عرفوا کفروا به فلعنةالله على الکافرین.)17
گفتند دلهامان پوشیده است. نه, که خداوند هم به ناباورى شان, به کفرین شان داشته است, پس چه اندک گردند. چون از نزد خدا نامه اى شان آمد که آن چه را با ایشان بود, راست داشت با آن که پیش از این بر ناباوران پیروزى مى خواستند [یعنى به آمدن محمد(ص) در آینده که یارى شان کند, یا در جنگها, خدا را به نام او سوگند مى دادند که پیروزى شان دهد]
پس چون آمدشان آن چه خود مى شناخته اند, بدان ناباور شدند. پس نفرین خدا بر ناباوران باد.
سرچشمه پوشش دلها و برندمیدن خورشید وحى بر دلها و عقلها, آفرینش نیست. یعنى خدا دورماندگان از تابش وحى را, چنین نسرشت و نهادشان را برننهاد, بلکه در نهاد و سرشت هر موجود زنده اى راز هدایت را نهاده است. آن چه سرچشمه دور ماندن کسان از سرچشمه خورشید وحى است, راهى است که خود مى پیمایند, چاهِ ویلى است که خود مى گزینند, پرده اى است که خود جلوى عقل و دل خود مى آویزند.
ییهود, گام در راه بى بازگشت گذارد. محمد(ص) را مى شناخت و به خوبى مى دانست همان است که چشم به راهش بوده و قرنها به افقهاى دور و نزدیک چشم دوخته تا آمدنِ آن والاگهر را به تماشا بنشیند و براى رهایى از آوارگى, سرگردانى, چنگِ دشمنانِ تیز چنگ, به دامنش آویزد, امّا آن گاه که آمد, برترى جویى قومى گریبان شان را گرفت و چشم از روشنایى فرو بستند و در برابر کتاب روشنگر پیامبر راستین و آیه هاى روشنى که او برمى خواند و دلها و عقلها را روشن مى گردانید و از تاریکیها به درمى آورد, عالمان قوم یهود گفتند: دلهاى ما در درون پرده و غلاف او گنجینه اى از معارف و دانشهاست, از این روى سخنان محمد به آن راه ندارد. خدا هم به خاطر این غرور, کتمان, برترى جویى از پرتو قرآن راندشان. این سرنوشت هر فرد و گروهى است که به کتمان حق بپردازد و خود را در دانش برتر از قرآن بینگارد و برتر از آن که به آیین اسلام بگرود, و دین و آموزه هاى دینى را ویژه عوام بپندارد.
قرآن از حجابهاى گوناگونى نام مى برد که بر عقل و دل انسان, بر قوه بینایى, شنوایى, چشمِ باطن و عمق ضمیر او چیره مى گردند و نمى گذارند آفتاب وحى بر آنها بتابد. رانده شدگان از شعاع هدایت قرآن و گرفتار آمدگان در گوناگون حجابها, که هر یک از انحراف ذهنى, فکرى و خوى پست باطنى سرچشمه مى گیرند, تنها اهل کتاب, که روى از حق و کتاب خدا و پیام وحى برتافتند, نیستند, بلکه هرکس و گروهى است که حجابى از حجابهایى را که قرآن به آنها اشاره دارد: حجاب, اکنة, وقر, غلف و قفل, بر تن روح و جان خود فرو پوشاند:
* (واذا قرأت القرآن جعلنا بینک وبین الذین لایؤمنون بالآخرة حجاباً مستورا وجعلنا على قلوبهم اکنة ان یفقهوه وفى آذانهم وقراً.)18
و چون قرآن بخوانى, میان تو و میان آنان که به سراى پسین نمى گروند, پرده اى پوشیده افکنیم.
بر دلهاشان پوششهایى نهیم که آن را درنیابند و گوشهاشان را سنگین بداریم.
* (ومنهم من یستمع الیک وجعلنا على قلوبهم اکنة ان یفقهوه وفى آذانهم وقراً وان یروا کل آیة لایؤمنوا بها.)19
از ایشان کسانى اند که به تو گوش فرادهند. و بر دلهاشان پرده افکنده ایم, تا در نیابندش و گوشهاشان را سنگین داشته ایم. اگر هر نشانه اى بینند, بدان نگروند.
* (انّا جعلنا على قلوبهم اکنة ان یفقهوه وفى آذانهم وقرا وان تَدعُهم الى الهدى فلن یهتدوا اذاً ابدا.)20
ما در دلهاشان پوششهایى نهاده ایم, تا درنیابندش و گوشهاشان را سنگین داشته ایم. اگر به راه خوانى شان, پس هیچ به راه نیایند.
* (وقالوا قلوبنا فى اکنة مما تدعونا الیه وآذاننا وقرو من بیننا وبینک حجاب فاعمل اننا عاملون.)21
گفتند: دلهامان از شنیدن آن چه بدان مى خوانیدمان در پرده است و در گوشهامان سنگینى است و میان ما و تو, پرده اى است. پس بکن, که ما نیز کنیم.
یهود, با آن سرمایه بزرگ و با ارزشى که به بازار زندگى آمد, معامله بدو بسى زیان بخش کرد. این قوم, به عشق پیامبر آخرین و کتاب روشنگر او, هر سختى, گرفتارى, شکنجه, آزار و تنگنایى را به جان خرید و به امید خورشید نبوت که به خوبى آگاه بود در افق یثرب خواهد شکفت, راه درازى را پیمود و خود را به یثرب رساند تا آن هنگامه پر شور را از نزدیک شاهد باشد و آن کتاب مقدسى را که فرود مى آمد, در آغوش گیرد و بر عالم و آدم فخر فروشد و برترى فکرى و عقیدتى خود را بنمایاند; اما هنگامى که آن روز فرا رسید در طوفان و گردبادى بس سهمگین گرفتار آمد و روز روشن بر او شب گردید. چنان از نشانه هاى آخرین فرستاده خدا سخن گفت که مردم مشرک یثرب نیز به شوق آمدند و آن هنگامه کبرى را انتظار مى کشیدند. انتظارشان به ثمر نشست و از شک رهایى یافتند و به پردیس توحید بار یافتند; اما قوم یهود, انتظارش به بار ننشت و ثمر نداد و با توحید به بازار آمدند, چون چشم از حق فرو بستند, کژاندیشى پیشه کردند, شرک دریافتند. قوم کمال جو, در پى حقیقت و شرافت فطرى و با سرمایه بزرگ و باارزش انتظار, در بازار زندگى سخت زیان دید; روشنایى داد و تاریکى خرید, کمال, حقیقت و شرافت داد و ذلت, خوارى وزبونى گرفت.
قوم یهود, با انتظار و با فکر روشنى که در شبهاى دیجور شرک به همراه داشت, خود و همه کسانى که از نزدیک با اندیشه ها و باورهاى این قوم آشنا بودند, آینده زیبا, رخشان و روح انگیزى را براى قوم یهود انتظار داشتند و آن این که با پیامبر خود و کتاب روشنگر, بر اریکه قدرت مادى و معنوى جهان فراز خواهند رفت و به رنج و درد, سرگردانى و پراکندگى, خوارى و درماندگى خود پایان خواهند داد. مى پنداشتند پیامبر آخرین از میان قوم یهود برانگیخته مى شود و کتابى خواهد آورد, پَر آنان را نخواهد گرفت و از عقیده ها, باورهاى سخیف, سرکشیها و آزار و اذیتى که این قوم بر پیامبران روا داشته اند, در این کتاب سخنى به میان نخواهد آمد, همه اش تأیید و بلند کردن آنان است و برترى دادن این قوم بر دیگران; اما وقتى دیدند پیامبر از میان آنان برانگیخته نشد و کتاب روشنگرى که بر سینه او فرود آمده در تأیید اصول و بنیادهایى است که وهمهاى اختلاف انگیز بشرى, آنها را از نظرها پوشانده و غرورها و هواها, نور و شعاع آنها را خاموش کرده است و دیدند به گونه شگفت انگیز, زشتیها و پلیدیهاى رفتار آنان را در درازاى تاریخ رو مى کند و بى محابا سرکشیها و هوسرانیها و تحریفها و واژگون سازیهاى آنان را یک به یک برمى شمارد و براى عبرت دیگران مى نمایاند و از آنان مى خواهد در امت اسلامى درآمیزند و بدون هیچ برترى طلبى و فخرفروشى در کنار برادران دینى خود از فضاى آفریده شده بهره برند, برنتابیدند و از خورشید نبوت روى برتابیدند, به خشمى بر اثر خشمى دچار گشتند: فباوء بغضب على غضب….
(چنانکه هر فضیلت و خیر و ثوابى به سوى فضیلت و خیر برتر مى کشاند, هر گناه و خوى زشتى, منشأ شرّ بیش تر و خوى بدتر مى گردد. مانند بیمارى که به هر عضوى سرایت نمود, به اعضاى دیگر نیز سرایت مى کند و موجب بیماریهاى دیگرى مى شود. قدم نهادن در هر لغزشگاهى, به سوى سقوطگاه مى برد. انحرافِ اندک همواره به سوى انحرافِ بیش تر مى کشاند.
ییهود, با این خوى حسد و بداندیشى نسبت به حق و حقوق خلق, خود را پیوسته در جهت مقابل خیر و خدمت به اجتماع قرار داد. هرچه دشمنى و فتنه جویى و جنگ افروزى و سرمایه سوزى آنها درباره مسلمانان و ملل دنیا بیش تر شد, آتشهاى خشم را نسبت به خود افروخته تر کردند و از قلوب خلق و کاروان جوامع رانده تر شدند. چنانکه امروز, آنها استعمارگران و سرمایه داران را وسیله جنگ و فتنه جویى قرار مى دهند و استعمارگران, آنان را براى پیشرفت مقاصد خود به کار مى برند و قدرت مى دهند و جز این, حیثیت و مقام اجتماعى دیگر در دنیا ندارند.)22
مسلمانان در همه حال, باید از این سرنوشت شوم و پر ادبار یهود و دیگران که روى از کتاب خدا برتافتند و راه هواها و هوسها را پیشه کردند و عقل خود را از پرتوگیرى از آفتاب قرآن بازداشتند, عبرت بگیرند و آن به آن, حجابهایى که سبب مى گردد, قرآن پرتوهاى رخشان و حیات بخش خود را از آنان باز دارد, کنار بزنند و از دانشها, پندارها, گمانه ها, رأى و نظرها, دیدگاه ها و بینشهایى که حجاب مى گردند و انسان را از پرتوافشانى قرآن دور مى سازند و بین او و قرآن درّه اى ژرف پدید مى آورند, بپرهیزد و باور کند هیچ دانش و نظرى در برابر قرآن پایگاه و جایگاهى ندارد, جز آن دانش و نظرى که ما را به ژرفاى دریاى قرآن ره نماید و گوهرهایى از آن دریا فراچنگ آورد و فرا راه زندگى ما قرار دهد و درهاى سعادت قرآنى را به روى ما بگشاید و پیوند ما را با قرآن, روز به روز استوارتر سازد.
سرنوشت قوم یهود در انتظار ماست, اگر همچنان حجابها را آویخته بداریم و تلاش نورزیم آنها را کنار بزنیم و عقل و روح و روان خود در شعاع و پرتو آن قرار دهیم.
کسانى, با چنگ زدن به روایتهاى مخدوش, بى سند و ناسازگار با روح آموزه هاى اسلام و مردم با تقلید و پیروى از اینان, حجابهاى سخت ضخیم و نفوذناپذیرى برروى عقل و روح و روان خود افکنده و سبب دورى امت اسلامى و شیعیان از قرآن گردیده اند.
ساحَت قرآن, ساحَت تقلید و تعبد نیست. نمى توان به آستان قرآن, با تقلید از فلان عالم راه یافت و جرعه نوش کوثر قرآن شد و نه با تعبد به روایات, آن هم روایات ناپیراسته و سره از ناسره آن جدا نشده, آمیخته به خرافات و فرازهاى ناسازگار با قرآن و عقل.
نباید عرصه را چنان تنگ کرد و تنگ نظرانه به قرآن نظر دوخت که به جاى عرضه روایات به قرآن,به عرضه قرآن به روایات رو آورد. این گونه نظر افکندن به قرآن و به ترجمه و تفسیر آن پرداختن, راه هدایت به قرآن بسته مى شود.
بهره بردارى از روایات, باید به گونه اى باشد که فهم هدایتى و پرتوگیرى از خورشید قرآن را آن به آن بیش تر و ژرف تر کند و بر دامنه فکر و اندیشه بیفزاید و نور عقل را فروزان تر سازد, نه این که به بهانه استفاده از روایات در تفسیر و بیان قرآن, به گونه ناشیانه و غیر فنى و اصولى روایتهاى مخدوش و نارسا و پر ابهام به آستان قرآنى که خود, برهان حق, نور مبین و هدایت متقین است راه یابد و جلوى هدایت گرى و نقش آفرینى قرآن را در هدایت انسانها بگیرد.
انسان مسلمان, با روشن اندیشى, از این گونه حجابها و از حجابهایى که بیمارى اند, مانند حسد, کبر و هر انحراف و خوى پست باید بپرهیزد و خود را از هر حجابى برکنار بدارد, تا از کوثر قرآن بتواند بهره مند شود.
آن چه مى بینیم از پریشانى امت اسلامى و گرفتارى بخشهاى مهمى از پیکره جهان اسلام در سرپنجه اهریمنى و آهنین قدرتهاى زورگو, از دورى امت اسلامى از شعاع قرآن است و از حجابهایى که به دور فکر و اندیشه و عقل خود تنیده و از روشنایى قرآن بى بهره شده است.
قرآن از عرصه زندگى سیاسى, اجتماعى, اقتصادى و فرهنگى مسلمانان خارج شده و در هیچ حرکت بنیادینى از آن کمک گرفته نمى شود و به دستورها, پیامها, اندرزها, پندها و عبرت آموزیهاى آن بها داده نمى شود. کتاب در زوایاى گوناگون زندگى مسلمانان, نقشى ندارد, بسیار بسیار در حاشیه است و در وراى فکر و عمل مردم مسلمان و عالمان و دانشوران, دست اندرکاران, رهبران فکرى و سیاسى قرار گرفته و کسى از آن کتاب شریف, نه الگو مى گیرد و نه در گاه بحرانها و طوفانها, براى پیدا کردن جهت, بهره مى برد.
بر این حجابها روز به روز و آن به آن افزوده مى شود. امت اسلامى و گردانندگان چرخ زندگى سیاسى, اقتصادى, اجتماعى و فرهنگى, از شعاع قرآن دور و دورتر مى شوند و به اندیشه هاى غیرقرآنى و جاهلى و سرریز شده از گندابهاى غرب و تمدن جاهلى غرب نزدیک تر.
آن چه امت اسلامى پیرامون روح و روان, فکر و اندیشه و عقل خود مى تند از اندیشه هاى ماوراى روشنایى, از افقهاى تاریک, از دیدگاه ها, نظریه ها و مکتبهاى مادى, تاریکى بر تاریکى و حجاب بر حجاب, اکنة بر اکنة, وقر بر وقر, غلف بر غلف و قفل بر قفل مى افزاید و امت اسلامى را به راه بى بازگشت مى کشاند و ذائقه فهم حقیقت را در فردا فرد امت اسلامى مى میراند, به گونه اى که نمى توانند حق را از باطل بازشناسند و از مشعلهاى هدایتى قرآن, بهره گیرند و راه از بى راه سره از ناسره را بازیابند.
(این گونه حجابهاست که ذائقه فهم هر حقیقتى را فاسد و از لذت درک آن باز مى دارد و طنین آیات حق را وامى تاباند و مانع نفوذ آن در ضمیر انسانى مى شود. چون بیش تر مسلمانان دچار همین گونه حجابها شدند, از هدایت و پیروى قرآن محروم گشتند. اگر مسلمانان پیرو هدایت اقوم قرآن اند, پس چرا پراکنده ذلت زده, حیرت گرفته, خودباخته شده اند و به جاى قیام به اقوم, بیش تر آنان زمین گیر شده, یا به خواب رفته اند. اگر هم بخواهند برخیزند و به راه افتند, کوره راه هاى تقلید از دیگران را پیش مى گیرند؟
مسلمانان در پیشگاه خداوند, از کتاب خدا مسؤولند, نه از گفته هاى مفسرین و نه از روایات نارسایى که استناد آن به منابع وحى اثبات نشده. با پروا گرفتن (اتقاء) از حجابهایى که اشاره شد و مانند آن, نور هدایت قرآن بر دلها مى تابد: (هدى للمتقین) و همواره جمال آن رخ مى نماید و سایه رحمت اش بر سر مسلمانان وحشت زده, آن گاه بر دنیاى حیرت زده گسترده مى گردد.)23
امت اسلامى براى رهایى از شَرار شِرار, شراندیشانِ شرانگیز, بدسگالان اهریمن خوى, که به نام تمدن و دموکراسى, شرر مى بارند و جهالت بر جهالت مى افزایند, ناگزیر باید از تارهایى که به نام اندیشه بر عقل و فکر گروه گروه از مردم مسلمان تنیده اند رهایى یابد و این حجابها را از هم بردرد و خود را به سرچشمه خورشید برساند, سرچشمه اى که نه تاریک مى شود و نه تاریکى پدید مى آورد.
دلبستگى به تمدن غرب, به تمدن بى ثبات و ساخته خردهاى کوتاه بشرى, خودباختگى در برابر فلسفه غرب, حجاب است و مسلمان را از آراستگى به جمال هدایت و کمال قرآنى دور مى کند و پیوند عقل را از وحى مى گسلد و انسان مسلمان, هرچه از قرآن دور شود و به عقل خود مجال بهره گیرى از سرچشمه نور و آیه آیه زندگى ساز و شکوه آفرین آن ندهد, در برابر دنیامداران و تمدن پر زرق و برق غرب و تکنولوژى و فن آورى جدید و اندیشه هاى گوناگون فلسفى و… دچار فقر علمى مى شود و ناگزیر باید تن به بردگى بدهد و در لابه لاى چرخهاى تمدن جدید خُرد شود.
انسان مسلمان, اگر راهى را که غرب رفته براى رسیدن به صنعت و تکنولوژى, بپیماید و در همان راه به تلاش و تکاپو برخیزد, نه تنها چیزى به دست نمى آورد که خسران مى کند, در بازار معامله زندگى مى بازد, چیزهاى بسیار بسیار ارزشمندى را داده و به جاى آن باتلاقى را خریده که هویت انسانى او, دیر یا زود در آن گم خواهد شد.
انسان مسلمان, باید به قرآن برگردد و بازدارنده هاى این بازگشت بزرگ را از سر راه بردارد و از پیرامون فکر و اندیشه خود بتاراند, تا به لجن زار تمدن غرب فرو نیفتد. تمدن غرب با جدایى از سرچشمه هاى وحى به چنین عفن زارى دگر شده است.
حجابهایى که امروز تمدن غرب پدید مى آورد و آن به آن دامنه آنها را مى گستراند و عالَم و آدم را از شعاع وحى دور مى سازد, ریشه در همان حجابهایى دارد که قوم یهود و نصارا را از قرآن و سرچشمه هاى وحى دور کرد و آن سرنوشتِ شوم را براى آنان رقم زد.
تا انسان مسلمان از رسوبهاى فرهنگى که بیگانگان بر ذهن و فکرش بر جاى گذاشته اند, نجات نیابد, نمى تواند زلال حقیقت را بفهمد و جرعه نوش زلال گواراى قرآن گردد. از این فرات همیشه جارى کسى مى تواند بهره برد و تشنگى اش را فرونشاند که جام وجودش از رسوبهاى فرهنگى و آیینى بیگانگان و اندیشه جاهلى و رهزن پاک و پاکیزه باشد.
سید قطب مى نویسد:
(تا مدتها نمى توانستم از تأثیرى که رسوبات فرهنگى بیگانگان بر وجودم بر جاى نهاده بود, نجات یابم, رسوباتى از مصادر فرهنگهاى بیگانه و به دور از احساس اسلامى. على رغم توجه دقیق و ایمان روشن که من در آن هنگام نسبت به آیین ام داشتم, در عین حال, آن آثار رسوب یافته فرهنگهاى بیگانه, پندار مرا تیره ساخته بودند و روح مرا تاریک و کدر مى داشتند. و در عین حال از تمدن, تعبیرى در ذهنم بود که زاده تمدن اروپایى بود و از مجراى استعمارى در ذهنم جاى خوش کرده بود.و لذا همین پندار, اندیشه ام را به سوى خود مى کشید و لوح ذهنم را تیره مى ساخت و مرا از رؤیت دقیق واقعیت حقیقى و اصیل باز مى داشت.)24
اندیشیدن, رمز جاودانگى و گامى بلند در پیوند عقل و وحى
سعادت, خوشبختى و سپید روزگارى آن گاه بر کسان و امت و قومى پرتو مى افشاند و مشعلهاى عزت و شکوه آنان را مى فروزاند که باب اندیشیدن, همه گاه به روى فردا فرد آن قوم و امت گشوده باشد و هیچ رادع و بازدارنده اى, راه را بر این نسیم و شمیم مینوى و روح انگیز نبندد.
خورشید اندیشیدن, از بام تا شام باید بر جان امتى بدرخشد, تا چشم آن امت بینا شود و گام در جاده خورشید بگذارد و به سوى سرچشمه خورشید حرکتِ شورانگیز خود را بیاغازد. بى خورشید اندیشیدن که نمى توان بینا شد و چشم به سوى چشمه خورشید گشود و به جاده اى گام گذارد که رو به سپیده دارد و پشت به شب و هر چه شب را پدید مى آورد و مى گستراند. امتى که به قله اندیشیدن رسیده است و یا به سوى آن در حرکت است و یا مى کوشد راهى براى فراز رفتن به آن بیاید, درهاى روشنایى را به روى خود گشوده است و به قله اى فراز رفته که از سیلاب سیاهى در امان خواهد بود و در کشتى اى جاى گرفته که امواجِ سیاه و سیاهى آفرین را مى شکند و به پیش مى رود و نمى گذارد موجهاى سیاه که از هر سوى هجوم مى آورند, بر جان سرنشینان اش چیره گردند.
اندیشیدن, رمز سعادت است, هر امتى که به این رمز دست یافت, به سعادت و خوشبختى رسید و از شوربختى رهید و جامعه اى نو و سالم بنیان گذارد, مدینه فاضله اى که حق و عدل, عقل و منطق ایمان و عشق به کمال و زیباى و روشنایى در آن نهادینه شده و همیشه موج مى زند.
محمد(ص) دستور داشت و فرمانِ ربِ جلیل در دست که رمز سعادت را به امت خود بیاموزد و دفینه ها خردها را بگشاید و آنها را به عرصه هاى اندیشیدن وارد سازد و به عرصه دارى وادارشان کند, عرصه دارى در میدان و میدانهایى که رمز سعادت روح در آنهاست.
کمال انسان به اندیشیدن است, اندیشیدن در حیات طیبه, آن جا که سعادت, همیشه در حال شکفتن است و پژمردگى و افسردگى به آستان آن راه ندارد.
به قلّه حیات طیبه, حیات و زندگى که وحى به روى انسان مى گشاید, با سازو برگ اندیشیدن مى توان رسید و روح خود را در آن بهشت دلگشا به گردش درآورد.
راهى که پیامبران بویژه خاتم آنان به روى انسانها گشودند, هماره گشوده خواهد ماند اگر اندیشیدن فراراه قرار بگیرد.
پیامبر باب اندیشه را به روى امت خود گشود, با برداشتن بازدارنده ها و آن چه فکر را از پرواز باز مى داشت و عرضه کتابى که قفل آیه آیه آن گشوده نمى شد, مگر با اندیشیدن و بسیار درنگ ورزیدن.
او به تلاش برخاست تا با سازوکارهاى نوین و برنامه هاى دقیق و همه سویه, بشر را از دوران هدایت به الهامهاى غریزى و فطرى, دور و دورتر کند و مشعل دوران هدایت عقلى و عقلانى را برافروزد و بشر را در این جاده روشن قرار دهد, جاده اى که وجب به وجب آن, قطعه به قطعه آن, هرچه پیش رود, با نیروى عقل و اندیشه ساخته مى شود. چنان نیست که از پیش ساخته شده باشد و بشر روى جاده هموار و آماده گام بردارد و به سوى مقصد به حرکت درآید. این خود اوست که مى بایست به نیروى عقل و اندیشه جاده را بسازد و با بهره گیرى آن به آن از پیامهاى قرآن و روشنگریهاى رسول به سوى آینده گام بردارد.
پیامبر باید کارى مى کرد که بشر, حال که قوه عقلانى او قوى شده است, به سرعت دوران کودکى و نابالغى را پشت سر بگذارد و به دوران بلوغ گام بگذارد که هم شایستگى و توان درکِ پیام او را داشته باشد و هم شایستگى افروختنِ چراغ آینده را براساس پیام و مکتب قرآنى او. این مهم, این حرکتِ بزرگِ گذر از دوره اى و گام گذاردن به دوره اى دیگر, جز با اندیشیدن در آن چه خداوند بر سینه پیامبر فرو ریزانده و جزء جزء پیام او, هشدارها و اندرزها, وادارکردنها و پرهیز دادنها, سرگذشت عبرت انگیز قومها و امتهایى که برافتاده اند و امتها و قومهایى که فراز رفته اند, آفاق و انفس, طبیعت, آسمانها و زمینها و آفریده هاى بحرى و برّى, آن هم, همه دَم, همه آن, پا نمى گیرد و به انجام نمى رسد.
از این روى در کتابى که خداوند به سینه او فرو ریزاند, اندیشیدن, محورى ترین پیام و دستورى است که باورمندان باید باب آن را به سوى سینه خود بگشایند وگرنه بدترین جاندارانند, کر و گنگهایى که باب اندیشیدن را بر خود بسته اند, با هواهاى نفسانى, پیروى از طاغوتها, شرک ورزیدن, دورى گزیدن از سرچشمه هاى دانش و آگاهى, تقلید کور از پدران و بزرگان, آویختن به خرافه ها و….
انسان باید بیندیشد, تا از وادى بهیمیت بیرون رود و وارد عرصه و ساحَتِ انسانیت شود. انسانى که نیندیشد و در پدیده ها و آفریده ها و در راه ها و روشها و در فرازها و نشیبها, افولها و طلوعها, اندیشمندانه ننگرد و چشم و گوش بسته به راه خود ادامه دهد و به تقلید کور از پدران و بزرگان خود بپردازد, هیچ گاه نمى تواند از پیله بهیمیت به در آید و به آستان باشکوه انسانیت وارد شود.
خداوند براى این که انسان بسان چهارپایان در خود نلولد و از بهشت انسانیت بیرون رانده نشود و متفکرانه دنیا را زیر نگین خود بگیرد و وارث خردمند و صاحب اندیشه وحى شود و به کاروان انبیا بپیوندد که به سوى نور در حرکت است, در آخرین کتاب خود, قرآن, پى گیرانه و با گوناگون بیانها او را به اندیشیدن فرامى خواند; چرا که آخرین کاروانى که از این دنیا مى کوچد, جز با اندیشیدن گام از گام برنمى دارد, چراغ راه آن, قافله سالار و طلایه دار آن فکر است. فکر انسانى که از صدف کودکى به درآمده و به فراخناى بزرگى و سالارى گام گذارده, مى تواند با اندیشیدن و مدام فکر کردن, ره به حقیقت بگشاید و از قرآن و پیام روشن وحى, در پیچ و خم زندگى بهره بگیرد و براى رسیدن به سعادت ره توشه بردارد.
این کاروان که به سوى ابدیت در حرکت است, با اندیشیدن گام در جاده روشنایى و حقیقت گذارده است. هیچ گاه نپذیرفته و نمى پذیرد و نخواهد پذیرفت که کسى بى اندیشه با او همراه شود که نمى تواند در گردنه ها و عقبه ها و راه هاى دشوار گذار, زانوان اش خواهند خمید و توان نخواهد داشت که گام از گام بردارد. در این راه, زانوان با اندیشیدن قوت و نیرو مى گیرند. انسان هرچند توان مند باشد; اما اگر با اندیشه و در پرتو خرد گام در این راه نگذارده باشد, درمى ماند و نمى تواند ادامه بدهد.
از این روست که قرآن با اصرار و پافشارى بسیار از انسان باورمند و مسلمان مى خواهد که بیندیشد, با دل خود دریابد, با چشمان خود ببیند و با گوشهاى خود بشنود, تا در صف ستوران, و گمراه تر از آنها درنیاید و از بى هُشان باشد.
(ولقد ذرأنا لجهنّم کثیراً من الجنّ والانس لهم قلوب لایفقهونَ بها ولهم اعین لایبصرون بها ولهم ءاذان لایسمعون بها اولئک کالانعام بل هم اضل اولئک هم الغافلون)25
بسیارى از پریان و آدمیان را براى دوزخ آفریدیم. دلهایى دارند که بدان درنیابند و چشمانى دارند که بدان نبینند و گوشهایى دارند که بدان نشنوند. آنان چون ستوران اند. نه, که گمراه تر, آنان همان بى هشان اند.
انسان قرآن, اهل اندیشه است, صاحب خرد و خردوز. هیچ نکته و جستارى را تا در آیینه خرد خود به روشنى و رخشانى همه زوایاى آن را نبیند و به کفه آن پى نبرد, به آستان قلب اش راه نمى دهد. با تمام توان تلاش مى ورزد با هر پدیده اى خردمندانه و اندیشمندانه رو به رو شود و به ارزیابى آن بپردازد.
انسان قرآن, باید به جست وجو برخیزد تا به حقیقت مطلق دست یابد; یعنى به خدا نزدیک شود. نزدیک شدن به خدا, راه هاى گوناگون دارد یکى از آن راه ها تفکر و اندیشیدن است. هرچه انسان بیش تر در آفاق و انفس بیندیشد دانش خود را در این عرصه بالا ببرد, بیش تر پى به عظمت خداوند, حق بودن او و تدبیر شگفت ذات بارى مى برد.
(قرآن مى گوید: نظر کنید در این آسمانها و زمین.
بروید هر چه هست بشناسید. اى انسان خودت را بشناس, جهان را بشناس, خدا و تاریخت را بشناس. (یا ایها الذین آمنوا علیکم انفسکم) معناى دقیق اش این است که خداوند مردم را (اشهد هم على انفسهم) شاهد بر نفسهاى خود گرفت. خداوند بشر را به خودش ارائه داد و گفت خودت را ببین. تا بشر خودش را دید گفت: آیا من پروردگار تو نیستم؟
نگفت خدا را به بشر ارائه داده. گفت: خودش را به خودش ارائه داد. یعنى این قدرشناسى به خداشناسى نزدیک است. (من عرف نفسه فقد عرف ربه) جمله اى است از جمله هاى معروف جهان, ولى احدى به زیبایى قرآن این را بیان نکرده است.
چون در جمله (من عرف نفسه فقد عرف ربه) معرفت لازم است. یکى معرفت نفس, یکى معرفت رب. ولى در قرآن آن قدر خدا خود را نزدیک به تو مى گوید که یعنى عرفان نفس کافى است.)26
انسان قرآن از چنان جایگاهى برخوردار است که مى تواند خود با اندیشیدن و خرد ورزیدن نقبى به روشنایى بزند و به والاترین معارف دست یابد و آن شناخت حق است, سرچشمه تمام شناختها و معرفتها.
شناخت حق, با اندیشیدن در نفس خود, طبیعت و سنتها و قانونهاى تاریخ به دست مى آید. انسان باید این مرحله ها را بپیماید و از خود, از طبیعت و از سنتها و قانونهاى تاریخ شناخت پیدا کند, تا حق را بشناسد. وقتى حق را شناخت, به روشنایى دست یافت, جان و روح اش را در کوثر زلال حق از آلودگیها پیراست, به اوج آگاهى و بینایى رسید, خود خواهد توانست از روشناییها پاس بدارد و از گل آلودگى چشمه سارانى که مدام از آنها نوشیده, تا این اوج از شادابى رسیده, جلوگیرى کند و نگذارد آفتاب, گِل اندود شود و چهره خورشید را غبار بگیرد.
انسان صاحب اندیشه, انسانى که با اندیشه عرصه هاى گوناگون را درنوردیده, سرچشمه اندیشه خود را با نثار جان پاس مى دارد و در روشنایى دانش خود به مطالعه و اندیشیدن در آن مى پردازد, روشنایى بر روشنایى مى افزاید و با این تلاش و انقلابِ دَمادَم, نه قرآن, سرچشمه اندیشه هاى نابِ اهل اندیشه, مهجور مى ماند و نه صاحبان اندیشه, اندیشه شان بى رونق مى گردد و در بازار اندیشه از سکه مى افتد. چون اندیشه اى جاودانه خواهد ماند و همیشه بازار خواهد داشت و خریدار, که از قرآن پرتو بگیرد و همه دَم از آن چشمه شاداب گردد. خداوند براى همیشه فروزان نگهداشتن مشعل قرآن, پیام وحى, نام رسول گرامى خود, فرات اندیشه را جارى ساخت, باب اندیشه را گشود, انسان مسلمان را به اندیشیدن فراخواند و آن را والاترین و زیباترین جلوه بندگى خواند, بنده اندیشمند را ستود, بر اریکه نشاند و به او ارج نهاد. زیرا که قرآن در پردیس اندیشه و در میان مردمان صاحب اندیشه, شاداب و تازه مى ماند و با عطر روح افزاى خود, به جانها حیات مى بخشد. در برهوت, در سرزمینهاى خشک, بر لبِ چشمه هاى خوشیده, خشکرودها و برکه هاى عفن گرفته, لجن زارهاى بویناک و در میان سنگستانها و ریگزارها, چه جاى رویش و چه جاى شکوفانى و چه جاى شاداب ماندن و زیبا درخشیدن.
قرآن, یک موجود زنده است, به هر جاى آن بنگرى حیات را احساس مى کنى. آیه هاى آن چون چشمه مى جوشند, چون نسیم مى وزند و جان را صفا مى بخشند و چون خورشید مى درخشند.
این موجود زنده, چشمه همیشه جوشان, باغ همیشه سبز, باید در میان زندگان باشد, تا بماند و از زندگى سرشار گردد و لبالب, حیات بگیرد و حیات بدمد.
امت اسلامى, چون امت زنده اى بود, پر تکاپو, با انگیزه و سرشار از حیات, قرآن در رواق زندگى و چشمخانه فردافرد این امت ماند, نور افشاند و به جانها جان بخشید.
امت اسلامى به فرمان حق و سفارشها و تأکیدهاى فراوان رسول گرامى اسلام, اندیشیدن را سرلوحه کار خود قرار داد و به مطالعه و تفکر در پدیده ها و چیزهایى پرداخت که در قرآن طرح شده بودند و یابیدن کلید رمز آنها و شناخت شگفتیهاى آنها.
اندیشیدن, آن هم در مقوله ها, جستارها و پدیده ها و آفریده هایى که در قرآن طرح شده بودند, در زندگى مادى و معنوى او دگرگونى ژرفى پدید مى آورد و این را به خوبى احساس و بازتاب آن را به روشنى مى دید. این بود که به حقیقت یابى روى آورد و پرده افکندن از جمال دلاراى دانشهاى ظلام شکن و حیات آفرین قرآن. از این روى, نیاز او به قرآن, سرچشمه همه روشناییها, آن به آن شد و قرآن روز به روز در زندگى او اثرگذارتر مى شد و والاتر و والاتر قرار مى گرفت.
در جامعه اى که پشت به جهل کرده بود و رو به روشنایى و از جان و دل در پى روشنایى مى دوید, قرآن جایگاه بس والایى داشت; چرا که همه گاه از آن دانشهاى مفید مى تراوید و راه هاى جدید را فراروى او مى گشود, در آسمان و در زمین, در خشکى و در دریا. روشن است کتابى با این همه برکت و خیر, روشنایى آفرینى, حیات بخشى, برکننده انسان از زمین و بالا برنده او به عرش برین, در بین مردمانى که آن به آن از آن پرتو مى گیرند, ارج مى یابد, در رواقِ چشمها جاى مى گیرد و بر بام زندگى شان افراشته مى شود.
انسانِ قرآن, همه چیز خود را از قرآن داشت. چون به اندیشیدن روى آورد و با تفکر چراغ زندگى خود را روشن کرد و با آن عجین شد, قرآن گنجینه هایش را براى او رو کرد, راز گشود, به سخن آمد. هر چه بیش تر اندیشید و در دریاى قرآن فرو رفت, قرآن بیش او را بهره مند ساخت و دامن اش را گوهرهاى ناب لبریز کرد.
این آیین و قانون قرآن است که هر چه در آیه هاى آن بیش تر اندیشیده شود, بیش تر خود را مى نمایاند, دانش خود را آشکار مى سازد و دامن دامن گوهر به جست وجوگر ارزانى مى دارد, بویژه در امورى که خود تأکید مى ورزد اندیشیده شود.
اندیشیدن در طبیعت
قرآن کتاب طبیعت را به گونه شگفت انگیزى فرا روى انسان مسلمان گشود. از چیزهایى سخن به میان آورد که در زندگى او موج مى زد و روزان و شبان با آنها سروکار داشت, سخن از طبیعت با جان و طبیعت بى جان براى او سخت هیجان انگیز بود, بویژه هنگامى که با بیانى استوار و به هم تنیده و آهنگى دلکش و موسیقارى روح انگیز, وصف مى شد, به گونه اى که هر شنونده و خواننده اى را مى انگیزاند, به فکر فرو مى برد, عبرت مى آموزاند و او را براى فراگیرى دانشهاى لازم به حرکت درمى آورد, به شتاب وامى داشت و مزمار روح او را با نغمه ها و نواهاى طبیعت هماهنگ مى کرد و از این هماهنگى دنیایى از شور و نشور حیات و سرزندگى پدید مى آورد. به طبیعت بى جان و با جان, جان دوباره مى بخشید و از همه پدیدگانى که روزان و شبان, همه گاه, همه آن, همیشه و در همه حالها, مى دید, با آنها سر و کار داشت, استفاده مى برد, حس مى کرد و در دل آنها زندگى را مى گذراند و در آغوش آنها مى غنود, به گونه اى سخن گفت و به نگارگرى پرداخت, که هیچ گاه, از زبان هیچ شاعر طبیعت سرا و نگارگر طبیعت نشنیده بود.
آن چه را قرآن از طبیعت به زیبایى و رخشانى بیان مى کرد, نه وصف بود و نه نگارگرى شاعرانه و نگارگرانه از چهره طبیعت, بلکه بیان حقیقتى بود که بشر سرگردان و درمانده در گردباد جهل, از آن دور مانده بود و با گذر روزگار از آن دورتر مى شد و کرانه هاى زندگى اش دیجورتر و هراس انگیزتر از پیش و آن دست و اراده اى بود که آن را چنین شکوه مندانه, زیبا و ماهرانه و شگفت انگیز و عبرت آموز مى چرخاند و در هر آن, افقهاى روشنى را به روى انسان جست وجوگر مى گشود و او را به سرزمینهاى ناگشوده, دانشهاى دگرگون کننده, مفید و راه گشا, ره مى نمود و آن به آن, او را براى زندگى بهتر و بهره برى عالمانه از طبیعت از مرحله به مرحله اى و از منزلى به منزلى گذر مى داد و فرود فرود پیش مى برد.
استاد محمدرضا حکیمى مى نویسد:
(قرآن به صورتى شگفت, به تجربه و حس نیز دعوت کرد, حتى سوگندهاى خویش را به نام اشیاى محسوس و طبیعى یاد مى کرد:
از آسمان و ستاره و فجر دَم مى زد, از آفرینش و صورت گرى در رحم سخن مى گفت, خلقت شتر را به یاد مى آورد, زندگانى مورچگان و زنبوران عسل را تذکار مى داد, به چگونگى پرواز پرندگان اشاره مى کرد, از شکفتن دانه در زمین و از خوشه گندم و خرمابن و انجیر و زیتون, سخن مى آورد, چرا؟
براى این که مردمان در چیزها بیندیشند و در چگونگى آفرینش آنها ژرف شوند و از کنار هیچ پدیده و هیچ موجود به سادگى نگذرند.
و این موضوعها که یاد شد, تخمه اصلى بسیارى از دانشها بود که در روزگار بعدى, در فرهنگ اسلام پیدا شد و رواج گرفت و با دید علمى اسلامى بررسى گشت.
و این دانشها, بجز علوم فقهى و شرعى و اخلاقى و تفسیرى و قرآنى و حدیثى و ادبى (علوم نقلى) بود که پایه گذار اصلى آنها نیز کتاب خدا بود.)27
فکر سرآغاز حرکت شد. مردمان ناآشناى با خواندن و نوشتن و بى بهره از دانش و آشنایى با فن قلم, پس از آن که جام جان شان را از کوثر فکر لبالب ساختند, به قله هاى دانش فرارفتند و بر تارک گیتى درخشیدند.
اندیشیدن در طبیعت با جان و بى جان, و درشگفتیهاى آفرینش, دریچه هاى دانش را به روى انسان مسلمان گشود و پرده هاى جهل را درید و از تارهاى به هم تنیده خرافه ها و پندارها رهایش ساخت و نظام علت و معلولى را به او نمایاند و انقلاب شگرفى در زاویه نگاه, بینش و روح و روان او پدید آورد.
او براى رهایى از جهل و خرافه, و اسارت طبیعت و آشنایى با اسرار طبیعت, باید به فرمان قرآن گردن مى نهاد و به آبشخور اندیشه فرود مى آمد و از فرات قرآن مى نوشید, تا چشم سر و چشم روح اش بینا شود و به هر پدیده و آفریده اى, دقیق و همه سویه بنگرد و از این راه نقبى به روشنایى بزند, به آسمان فرا رود, آسمان دانش و از چنان اوجى, درخواهد یافت, هیچ پدیده و چیزى بیهوده آفریده نشده و پدیدآورنده و گرداننده همه پدیده ها, ریز و درشت, پیدا وپنهان, همه و همه, ذات بارى است, آن داناى توانا و هیچ چیز در دایره اراده, نگاه و فرمان او بیرون نیست و همه پدیده و آفریده ها, جاندار و بى جان براساس نظم دقیق, در حرکت و تکاپو و پویش اند.
انسان اگر دریابد, یعنى از روى خرد و اندیشه و در پرتو استعداد و توانایى که خداوند مشعل آن را در درون او افروخته, به اسرار طبیعت پى برد, به سرچشمه هاى دانش دست یافته است, از آن پس, دنیاى خود به بهترین وجه خواهد توانست آذین بندد و جایگاه خود را در آفرینش بیابد و از سرگردانى و گردابهاى هلاک کننده رهایى یابد و در شعاع این دانش مقدس پى به هدف آفرینش خود ببرد که خداوند او را نیافریده تا بین آخور و مزبله, شبان و روزان در حرکت باشد و هِى شکم خود را بیاگند و خالى کند! بلکه او را آفریده تا بندگى کند و سر به فرمان حق به دانشهایى دست یابد که بتواند در پرتو آنها دنیایى براى الگوى طبیعت براى خود بسازد که همه چیز برابر نظم و نَسقى حکیمانه باشد و حرکت انسان و جامعه, آن به آن, در دایره اى خاص و مدارى روشن انجام گیرد, بدون هیچ گسست و گسلى, این سوى و آن سوى افتادن, خارج شدن از مدار و در تاریکى بى برنامگى, هرج و مرج, بى تدبیرى و بى سیاستى فرو رفتن و در باتلاق بى خدایى و شرک گرفتار آمدن و سر از بندگى برتافتن.
خداوند در قرآن راه هایى را نشان مى دهد و فراروى انسان, جهت آنها را مى گشاید که اگر دقیق در آنها اندیشیده شود, دانشهاى بسیار به روى او چشم مى گشایند, دانشهایى که دید و نگاه انسان را مى گسترانند و او را به سَرابستان بندگى ره مى نمایند, پیوند او را با خدا استوار مى سازند و جامعه او را از هر گزندى در امان مى دارند.
در جامعه اى که فکر نهادینه شود, دین مردمان آن جامعه, فکر را مقدس بشمارد, عبادت و راه روشن بندگى خدا, دانش, چشمه گون از جاى جاى آن مى جوشد و هر چه تاریکى است و سیاهى, مى زداید.
اندیشیدن, آن هم در زیباییهاى طبیعت, جامعه را از رکود و سکون به در مى آورد و از روزگذرانى در لجن زارهاى بویناک مى رهاند و به انسان کمال مى بخشد, تا جامعه خود را براساس اندیشه بنا کند, اندیشه اى که با گلگشت انسان در طبیعت صیقل خورده و از خامى به پختگى رسیده و از هر آلودگى پاک گردیده, رخشان و زلال, جارى است, تشنگیها را فرو مى نشاند و شادابى و خرمى به بار مى آورد.
اندیشیدن در زندگى شگفت مورچگان و زنبوران, در نهان انسان دگرگونى ژرفى پدید مى آورد, دانش و بینش او را بالا مى برد و به او مى آموزد چگونه به زندگى خود نظم و نَسَق بدهد و با یک برنامه ریزى دقیق از هدر رفتن تواناییها و استعدادها جلوگیرى کند, زندگى خود را سامان دهد. در بهره بردارى از طبیعت خاموش, اما مهربان, پُر دَهِش و گشاده آغوش, راه هاى بى آفت و بى گزند را برگزیند. به گونه اى به دل طبیعت فرو رود و از آن بهره بردارد, که به نابودى آن نینجامد و یا زخمها و جراحتهاى ترمیم ناپذیر بر آن وارد نسازد. هم بهره بردارى کند و از دَهِشهاى دَمادَم و همه گاهِ آن بهره برد و هم به زیبایى, سرزندگى, شادابى و خوان همیشه گسترده آن, آسیب نرساند.
ییا اندیشیدن در چگونگى آفرینش کشتى بیابان, شتر, این مهربان ترین و باوفاترین یار و همدم انسان در بیابانهاى بى پایان و دلِ پرغوغا و هیاهویِ گردبادها و دل سوزان و دوزخى باد سموم, انسان را سخت به هیجان مى آورد, اندیشه اش آن به آن روشن تر مى شود و تاریکیها را مى شکافد و به پیش مى رود و در برابر پرسشهاى گوناگون قرار مى گیرد که براى پاسخ یابى, ناگزیر مى شود بسیارى از طلسمها را بشکند و بسیارى از دیوارهاى جهل را فرو ریزد و بسیارى از بیابانها و صحراها و راه هاى پر خطر و دشوار گذر را بپیماید, تا به وادى نور برسد, وادى که اگر به آن برسد, احساس مى کند نسیم رحمانى از بالا و زیر, چپ وراست مى وزد و به خدا نزدیک شده است, آفریننده این همه زیبایى و شگفتى. دست او را مى بیند, دست قدرت مند و با شکوه. احساس مى کند, به خوبى و روشنى در مى یابد در برابر عظمت ذات بارى, همه کس و همه چیز و خود او, ذره اى اند معلق در فضا! و بدون تکیه بر او و پرتوگیرى از مشعلهایى که در جاى جاى زمین افروخته, هیچ راهى به سپیده نخواهد داشت و براى همیشه در ظلام شب خواهد ماند.
معلم و مفسر بزرگ قرآن, سید محمود طالقانى, ذیل آیات شریفه:
(افلا ینظرون الى الابل کیف خلقت. والى السماء کیف رفعت. والى الجبال کیف نصبت. والى الارض کیف سطحت.)28
با بیانى زیبا و رسا, از شکوه آفرینش شتر, آسمان, کوه و زمین سخن مى گوید و این که انسان با همین نظر, اندیشه عابرانه, به تفکر و تحقیق وا داشته مى شود و به سوى کشف و شناسایى این گونه پدیده ها به پیش مى رود و به مبدء لایزالى پى مى برد که از نیروى پایان ناپذیرش, عنصر نخستین و از آن دیگر عنصرها را آفریده است:
(همزه استفهام انکارى و توبیخى و براى تحریک اندیشه است. فاء براى عطف و تفریع, یا جواب شرط از فعل مقدر است. ضمیر فاعلِ ینظرون, به قرینه سیاق آیات, راجع به مردمى است که آیات سابق را باور ندارند, نمى توانند باور کنند.
کیف, منصوب به فعل قبل, یا فعل بعد; بدل اشتمال از الابل, السماء, الجبال, الارض. واستفهام از چگونگى (کیفیت) و احوال و اوضاع فعل است: اگر باور ندارند که چگونه روز قیامت با چهره و آثار و احوال آن پدید مى آید, پس چرا نمى اندیشند در چگونگى آفرینش شتر و فراآمدن و بالا رفتن آسمان, و پایه گرفتن کوه ها و گسترده شدن زمین؟ نظر, اندیشه عابرانه است. اولین اثر چنین اندیشه, توجه به چگونگى پیدایش مورد نظر است. تعبیر آیه, نخست برانگیختن نظر, آن گاه دریافت کیفیت است.
(افلا ینظرون…؟ کیف…؟) براى کسى که داراى هوش فطرى و اندیشه آزاد است, این گونه نظر چنین سؤالى را پیش مى آورد: (کیف خلقت…؟) گرچه جواب بررسى شده و روشنى نداشته باشد. اندیشه در این گونه سؤال و رفت و آمد آن در اذهان است که نوع انسان را به تحقیق و بررسى واداشته. این آیات در ضمن انکار و توبیخ و تحریک, تصویرى از انسان فطرى و هوشمند رسم نموده است. خطوط اولى این رسم, از شعاع دید یک انسان شترسوار و بیابان گرد, به هرسو امتداد یافته است: خطوطى که در عرض وطول و سمت الرأس ترسیم مى یابد. الوان تاریک و روشن و مناظرى که در حواشى و اطراف این خطوط اولى است, پیوسته تغییر مى یابد: مناظرى که راه پیمایى شتر آرام و بردبار در میان بیابان باز و دامنه ها و پیچ و خم کوه ها پدید مى آید: آفاق رنگارنگ زمین, در هنگام طلوع و غروب آفتاب, کشتى مواج و نورافشان خورشید, آسمان پر ستاره شب, سایه هاى تاریک و روشن و متحرک کوه هاى جدا جدا و به هم پیوسته. این مشاهد محسوس, انعکاسهایى در ذهن این انسان فطرى دارد:
در اشتر خود مى اندیشد که با گردنِ برافراشته و با چشمان سیاه و پر فروغى که بالاى سر دارد, به هرسو مى نگرد و راه مى جوید, با آن پاهاى آهنین و نرمش, استوار قدم برمى دارد, با آن لنگر نردبانى گردنش, آسان به زمین مى خوابد و چون کشتى لنگر مى اندازد و مسافر و بار برمى دارد و با آن عضلات فنرى, پست و بلندى زمین را زیر پا مى گذارد, خار مى خورد و براى چندین روز در بدنش غذا و آب ذخیره مى کند, از چربى کوهانش, سوخت و حرارت تولید مى شود و از شیر و پشمش گرسنگان و تشنگان و برهنگان غذا و آب و لباس مى گیرند.
شب و روز راه مى رود و راه و چاه, و آشنا و ناآشنا را مى شناسد. این کشتى زنده و نیرومند بیابان, این تخت روان, چگونه از آبى و نطفه اى سر برآورده؟ و الى الابل کیف خلقت؟
آیا در آن بیابان حیرت, کسى هست که جواب این فرزند فطرت, این زنده بیدار دل (حى بن یقطان) را بدهد؟ چشم به سوى آسمان برمى دارد, تا شاید خورشید و ستارگان, با امواجى که مى فرستند, به وى پاسخ گویند. شاید همین ها باشند که چرخ جهان و زندگى را مى گردانند. ولى مى نگرد که آسمان با همه خورشید و ستارگان و شکوه و جلالش, محکوم و مسخر است و به دست قدرتى برپا و افراشته شده است: والى السماء کیف رفعت؟ قدرت و عظمت آسمان, چشمش را خیره مى کند, آن را به سوى زمین برمى گرداند, کوه ها را با ارتفاعات مختلف در اطراف مى نگرد که بر زمین استوار گشته اند.
اکنون که به چگونگى آفرینش شتر زیر پا و آسمان بالاى سرش پى نمى برد, در کوه ها مى اندیشد که چگونه برآمده و استوار گشته اند: والى الجبال کیف نصبت؟
از میان پیچ و خم کوه ها مى گذرد, آفاق باز و پهناور زمین نمایان مى شود, این زمین چگونه گسترده شده: والى الارض کیف سطحت؟
اگر جواب روشنى براى این پرسشهاى درونى اش نیابد, همین نظر و اندیشه, انگیزنده تفکر و تحقیق است.
هر چه اندیشمندان نوعِ انسان در راه کشف و شناسایى این گونه پدیده ها و چگونگى و اطوار آن, پیش رفته اند, در پى همین اندیشه ها و سؤالات بوده و هر چه کشف و درک شده در حدود فعل و انفعالها و تحولات و خواص و آثار و به عبارت جامع تر, تفصیلات کیفى و مورد نظر این آیات است. اکنون شعاع تصورى که در این آیات رسم شده از چشم انداز مشهود یک انسان فطرى و از حدود و مکان و زمان گذشته است و از وحدت عنصر و قدرت متحرک و محرک (نیرو) سر برآورده.
از این برتر, آن مبدأ قدرت و اراده حکیمانه است که از نیروى لایزال اش عنصر نخستین و از آن, عناصر دیگر را آفریده و از تقارن و ترکیب دقیق عناصر, و فعل و انفعال آنها, آسمان را بالا برده و کهکشانها را با اختران اش پدید آورده و زمین را بگسترانده و کوه ها را با پایه هاى محکم اش بالا آورده و از میان عناصر و رحم طبیعت, پدیده زنده اى چون شتر برآورده است و همى از هر مبدأ و عنصرى, منشأها و ترکیبات برتر رخ نماید. از خاک تیره و شوره, سبزه و گل و شیرینى و از ماده فسرده و مرده, حرکت و نشاط و قوا و ادراکات برمى آورد.
پس مى توان و باید باور کرد که همان اراده خلاق و قاهر و برتر, از ترکیب و تقارن عقاید و ملکات و عناصر اعمال و مکتسبات, آتش و دوزخ و چشمه هاى سوزان, یا بهشت و بارگاه و نعمتهاى بى پایان پدید آورد. این باور باید از طریق تذکر و تفکر حاصل شود.)29
امت اسلامى تا دریچه هاى اندیشیدن را به روى خود نگشاید و مکتب و مدرسه اندیشیدن را بنیان نگذارد, نمى تواند عقل خود را به جاده مهتاب برد و با وحى همراه سازد و زندگى شکوه مندى براى خود و براى الگوگیرى دیگران, بر شالوده عقل و وحى بسازد.
اگر امت اسلامى مى خواهد از این رکود, ایستایى و سکون به درآید, مى باید با وحى پیوند بخورد و پیوندِ با وحى ممکن نیست, جز با شالوده ریزى مکتب تفکر در سینه فردافرد امت اسلامى, از پیر و جوان, بیابان گرد و شهرنشین, کشاورز و پیشه ور و… و جاى جاى سرزمینهاى اسلامى, در هر کوى و برزن, در هر محفل و کانون علمى, در هر مسجد و عبادتگاه, در دل طبیعت, در کنار دریاها, چشمه ساران, رودها, جویبارها, کوهسارها, در دل صحراهاى بى پایان و کران ناپیدا, در کنار آثار به جاى مانده از اقوام و امتهاى پیشین و از همه مهم تر بر لبِ برکه نفس, خود, دریاى پر رمز و راز وجود.
اندیشیدن در خود
اگر مکتبها و مدرسه ها, در تمدن اسلامى, بر لب برکه نفس بنیان گذارده شود و انسان مسلمان برانگیزانده شود که به کلاس سیر در انفس, پاى درس استاد نفس, زانو بزند, مرگ و افول به ساحت آن راه نمى یابد و براى همیشه و همه روزگاران سُرادق با شکوه آن سراپا خواهد و چلچراغ شبستان آن, همیشه نورافشان.
زیرا شناخت وجود, به شناخت حق مى انجامد و شناخت حق, سرامد شناختهاست و سرچشمه همه آنها. شناخت حق, راه حقیقت را همیشه روشن و گشوده, فرا روى انسان قرار مى دهد و او را از حیرانى, سرگردانى, گرفتارى و گوناگون بلاها که در گمراهى است مى رهاند.
از این روست که حضرت امیر(ع) مى فرماید:
(معرفةالنفس, انفع المعارف)30
شناخت خود, سودمندترینِ شناختهاست.
و یا مى فرماید:
(نال الفوز الاکبر من ظفر بمعرفة النفس)31
آن که به شناخت خود دست یافت به بزرگ ترین نیک بختى دست یافته است.
انسان مسلمان, از سیر در آفاق و انفس آنى نباید باز ایستد و هیچ گاه و به هیچ قیمتى سزاوار نیست که کوله بارِ سیرِ در خود و جهان را بر زمین بگذارد.
با این سیر به شگفتیهاى آفرینش پى مى برد و به آفریننده و به او که این همه زیبایى و شکوه را آفریده است. و به این نیاز مى رسد که باید با وحى پیوند بخورد, با دریایى که اگر با آن پیوند نخورد به راز و رمزها پى نخواهد برد و دست و اراده قدرت مند را در وراى این همه زیبایى نخواهد دید. انسان مسلمان باید بیندیشد و دقیق هم بیندیشد و مدام به این آهنگ و موسیقار گوش فرا دهد و به جان بنیوشد:
(هل اتى على الانسان حین من الدّهر لم یکن شیئاً مذکوراً.
انا خلقنا الانسان من نطفة أمشاج نبتلیه فجعلناه سمیعاً بصیرا.)32
آیا بر آدمى زمانى از روزگار گذشته است که چیزى یادکردنى نبوده است.
ما آدمى را از نطفه اى آمیخته آفریدیم. و آزماییم اش. پس, شنوا و بینایش ساختیم.
لقد خلقنا الانسان من سلالة من طین.
ثم جعلناه نطفة فى قرار مکین.
ثم خلقنا النطفة علقة فخلقنا العلقة مضغة فخلقنا المضغة عظاماً فکسونا العظام لحماً ثم انشأناه خلقاً آخر فتبارک الله احسن الخالقین.)33
آدمى را از چکیده اى از گل آفریدیم.
سپس, آن را چون نطفه اى در جایى استوار نهادیم.
سپس نطفه را خونِ بسته اى, و خون بسته را گوشت پاره اى و گوشت پاره را استخوانهایى ساختیم. سپس استخوانها را گوشت پوشاندیم. آن گاه به آفرینشى دیگر پدیدش کردیم. پس بزرگا خداوند, آن بهترین آفرینندگان.
کدام مکتب و نحله فکرى در قدیم و جدید, چنین انسان را آهنگین و بانوایى آرام و دلنشین و نغمه اى انگیزاننده و رخوت زدا, به سیر در خود وامى دارد, به آبشخور وجود ره مى نماید, به سایه سار مَنِ انسان, آن جا که دست خدا پیداست, آفرینندگى او به گونه شگفت انگیزى زخمه بر جان مى زند و جان را در سُکر و شور ابدى فرو مى برد و عقل را به میدان مى کشد, به عرصه تلاش و از این سوى ساحل وجود, به آن ساحل وجود, به حرکت درمى آورد.
آیا جز این است که خدا اراده کرده در این کتاب, هزارها هزار کتاب دیگر را به روى انسان بگشاید و کهکشانى در زمین پدید آورد, برابر دید و نگاه انسان, براى سیر, اندیشیدن, اوج گیرى, بال افشانى در اوج آسمانها و به چشم جان دیدن او, که زمام جهان در دست اوست و به کرنش ایستادن در برابر آن ذات بى چون و برکندنِ خود از دنیاى دیگر جانداران و گام گذاردن در دنیاى انسانیت, دنیایى که خدا آفریده تا انسان در آن اوج بگیرد و زندگى خود را به نورِ حق و در پرتو شناخت حق بسازد و بشکوفاند. وجود را بشناس, تا خدا را بشناسى, خدا را بشناس تا سرمدى شوى, آقا و سرور زمین و زمان, عزیز و سربلند.
خدا در کتاب خود, برگ برگ کتابِ طبیعت را گشوده است, هر برگى را به آهنگى, لحنى, نوایى و وزنى; بس شورانگیز و روح افزا.
نگارستانى در دلِ نگارستان نگاریده, بس نگارین, تا نگاه انسان را دگرگون کند, آفاق اندیشه اش را بگشاید, چشم انداز دید و بینش او را بگستراند, به سینه اش ژرفا بخشد, تا به حکمتها و قانونها, بیندیشد, به نشانه هایى که در زمین است, در پى هم آمدنِ شب و روز, در خلق آسمان و زمین, در به جریان درآمدن کشتى روى دریا, در آبى که از آسمان فرو مى ریزد و به زمین, پس از مردگى حیات مى بخشد, در وزیدن بادها به هر سوى, در آفرینش ابر.
انسان در این اندیشیدن مدام, باید به چنان اوجى برسد که نشانه هاى قرار داده شده و افراشته در دل هر یک از پدیده و آفریده ها, به وحدت الوهیت, تدبیر و قدرت واحد, پى ببرد و دقیق و روشن دریابد که تمامى اجزاى عالم, مسخر یک نظام است و همه وجوه, خاضع خداى حیّ قیوم. این مرحله, مرحله کمال انسان است. اگر انسان به این پایه از دانایى و آگاهى برسد و دست قدرت مند, هدایت گر و تدبیرگر خدا را در آفرینش و به چرخش درآوردنِ همه پدیده ها و آفریده ها ببیند و تدبیرِ حکیمانه ذات بارى را بشناسد و با ژرفایى حکمتها و قانونهاى او آشنا شود, دنیایى خواهد ساخت به الگوى بهشت, به الگوى طبیعت, قانون مند و حکیمانه و به الگویى که خداوند در قرآن و پیامهاى حکیمانه خود رسم کرده است و سر از قانونهاى الهى, که بس حکیمانه است و دقیق, برنخواهد تافت. چون وقتى به دقت و کالبدشکافانه به طبیعت بنگرد و تمام پدیده هاى طبیعى را در کانون توجه خود قرار دهد و قانونهاى طبیعت را کشف کند, به این دستاورد روشن و رخشان خواهد رسید که خداى حکیم, آفریننده طبیعت, آسمانها و زمین, خورشید و ماه, ستارگان و کهکشانها, کوه ها, دریاها, جانداران و… همان خداى انسان است. همان گونه که طبیعت و گردش و اختلاف شب و روز, بر قانونهاى دقیق و ثابت استوارند, خورشید و ماه, ستارگان و کهکشانها, در مدارى خاص در حرکت اند و هر پدیده اى از قانونى پیروى مى کند و بر مدارى قرار دارد که خالق حکیم ساخته و پرداخته, انسان هم, که جزء هستى است و گل سرسبد آفرینش, در مدارى باید حرکت کند که آفریننده او, که آفریننده جزء جزء هستى است. رسم کرده و در کتاب و سنت رسول خود گنجانده است. نمى شود جزء جزء هستى در مدار حرکت کند و در چهارچوب قانون باشد و هیچ پدیده اى, به هیچ روى نتواند از مدار خارج شود, اما انسان رها باشد و پیرو هیچ قانونى نباشد و در هیچ مدارى لازم نباشد حرکت خود را سامان بدهد, مگر آن چه را خود مى پسندد!
اندیشیدن در یادگارها و سرانجامها
خدا در مکتب شکوه مندى که در کتاب خود براى تفکر, پى و پایه آن را ریخته و سقف آن را افراشته و رواق رواق آن را به بهترین و پر جلوه ترین نمادها و نمودارهاى اندیشیدن نگاریده, به انسان جایگاه ویژه داده و چنان او را از عقل و فرزانگى بهره مند ساخته و به پایه اى والا از شعور بالا برده که بتواند پرده هاى نگارین آویخته بر سینه هر رواق را به درستى ببیند و در آنها بیندیشد و عبرت بگیرد. از آن پرده هاى شگفت که در جاى جاى زمین, بر سینه هر شهر و دیار دیرینه سال, فرو ریخته و از گردونه و گردش روزگار و زندگى بر کنار مانده, آویخته است و قرآن, انسان مسلمان را به تماشا, مطالعه و اندیشیدن و عبرت گرفتن فراخوانده است, خانه ها و بناها و سرانجامهایى است که گذشتگان از خود به جاى گذاشته و از این جهان رخت بربسته اند. یادگارها و سرانجامهاى سخت عبرت انگیز, تکان دهنده و سنتها و قانونهاى هشداردهنده و درس آموز و هر آن درخور استفاده و بهره گیرى براى ساختن و بنیان گذاردن جهانى دیگر; جهانى که مردمان آن, چنان که گذشتگان غرق در زشتى و پلیدى شدند, غرق در زشتى و پلیدى نشوند که سرنوشت شان چنین دهشتبار رقم بخورد.
پیامبر(ص) باید سرگذشت گذشتگان را بیان مى فرمود, آنان که خرد راهبرشان نبود, در سرچشمه هاى وحى آرام نگرفتند و به جرعه نوشى از کوثر زلال وحى, نپرداختند, تا روح و روان شان به عشق حق صفا بیابد و عقل شان بینا شود و زیباییها و شکوه هاى وحى را و پیام پیامبران راستین را درک کنند.
پیامبر(ص) باید سرگذشت پر عبرت قوم بنى اسرائیل را از زبان قرآن باز مى گفت, از بهانه جوییهایى که دَمادَم آزارها, اذیتها و رنجهایى که به موسى رساندند, از کفران نعمتى که داشتند و از سرگردانى, در به درى, شوم روزگارى آنان پرده برمى داشت.
او, پیروان خود را به گذشته سیر مى داد, تا دریابند هیچ امت و قومى بى راهبرى وحى, سرانجام خوشى نیافت و به سعادت نرسید و جز ننگ و نکبت, ادبار و سیه روزى چیزى به دست نیاورد. او از زبان قرآن, به دستور خداوند, انسان مسلمان را آن به آن پرهیز مى داد از این که در باتلاق و مردابى گرفتار آید که پیشینیان گرفتار آمدند. و راهى را که فراروى انسان مسلمان گذاشت که به این پرهیز خردمندانه برسد, تفکر و اندیشیدن همه آن, در سرنوشت قومها و امتهاى پیشین بود. او باید سرگذشت پیشینیان را براى مردم روزگار خود و همه روزگاران باز مى گفت, تا شاید در آن بیندیشند و نور خرد خود را به ژرفاى تاریخ بتابانند:
(فاقصص القصص لعلّهم یتفکرون)34
پس تو اى محمد, این قصّه ها را براى آنان برخوان تا مگر آنان به اندیشه درآیند و فکر کنند.
او, براى این که فکر انسان مسلمان و باورمندان شکوفان شود و به چگونگى سرانجام زشت کرداران و روى گردانان از حق, پى برد از سوى پروردگار فرمان یافت که به آنان بگوید: در زمین سیر کنند:
(قل سیروا فى الارض فانظروا کیف کان عاقبة المجرمین)35
بگو در روى زمین بگردید و بنگرید که فرجام بزه کاران چگونه بوده است.
(قد خلت من قبلکم سنن فسیروا فى الارض فانظروا کیف کان عاقبة المکذّبین.)
از آن گاه که کاروان انسان به حرکت در آمد و به اجتماع و تکامل اجتماعى روى آورد, راه ها, روشها و سنتهایى آشکار گردید که پاره اى, آبادانى, عزت, شکوه و سعادت براى انسان آفریدند و پاره اى خوارى و زبونى و شقاوت.
سنت گذاران از میان مى روند; امّا اصول آن سنتها باقى مى مانند و از میان نمى روند و در لایه هاى درونى اجتماع جریان دارند و حال را به گذشته مى پیوندانند و در شکل پیروزى و شکست نمودار مى گردند. شناخت این سنتها, سنتهایى که مایه سعادت و بهروزى امتها شده اند و سنتهایى که مایه سیه روزى, لازمه زندگى است و زندگى بدون شناخت اینها و به کار بستن پاره اى و پرهیز از پاره اى قوام نمى گیرد و سرپا نمى ماند.
تا شکستها و پیروزیها, طلوعها, افولها و از هم گسستگى ها, بهروزیها و سربلندیها, استواریها و به هم تنیدگیها و سنّتهاى جارى در آنها دقیق مطالعه و بدانها همه سویه نگریسته نشود و باریک اندیشانه در بوته توجه و تجربه قرار نگیرند و مدام براى عبرت گیرى روى آنها درنگ نگردد, راه به سوى آینده روشن گشوده نخواهد شد.
براى آشنایى با روشهایى که پیش از این گذشته است, انسان مسلمان وظیفه دارد سیر در زمین را بیاغازد.
این یک دستور دینى و قرآنى است. و این سیر راهم هدف مند دنبال کند, نظر بدوزد, نظر افکند. به دقت , براى دریافت واقعیتها, به این سوى و آن سوى بنگرد, بویژه روى سرانجام دروغ انگاران راه کمال و راه حقیقت و سنتها و روشهایى که این فرجام شوم را براى آنان رقم زدند و هیچ نشانى از آن قومهاى بدفرجام, جز تلّى عبرت آموز از خاک به جاى نگذاردند; سقفهاى فروریخته, ستونهاى شکسته, رواقهاى در هم کوبیده شده, هیمنه ها ,و شکوه هاى به خاک فرورفته.
در این سیر و پژوهش, در این سیر پند گیرانه, عبرت آموزانه, نگاه هاى خرد ورزانه و اندیشمندانه, در خواهد یافت آن چه مى ماند و بسان کهکشانها و راه شیرى روشنایى مى پراکند و راه قبله کمال را مى نمایاند, حقیقت است و تنها صدایى که خوش آهنگ است و موسیقار آن, گرچه قرنها پیش نواخته شده باشد, لذت بخش است و گوش جان را مى نوازد, صدایى است که از ناى حقیقت به گوش مى رسد و باطل هم, اگر مى ماند و مدتى جولان مى دهد و اریکه نشین مى شود, به برکتِ حق است و بارقه اى که از حق با خود به همراه دارد. چون هر ناحقى, تا مایه اى از حق در آن نباشد, به هیچ روى قدرت برانگیزانندگى و پیروزى ندارد. از این سیر و حرکت و اندیشه و فکر و خردورزى مدام, نقبى به سنتها و روشها مى زند و به کنه و گوهر آنها پى مى برد و درمى یابد که همه امتها و قومها, با هر نام و نشان, با هر جایگاه و پایگاه, محکوم سنتها و روشها و سنتهاى دگرگون ناپذیرند. امتى که به سراشیبى فساد بیفتد, میدان اندیشه اش تنگ شود, جز پیش پاى خود را نبیند, از دشمنهاى برون و درون غافل بماند, ابزار جدید رویارویى با دشمن را به همراه نداشته باشد, از سازوبرگ دانش, در دنیایى که بر شالوده دانش استوار است, بى بهره باشد, شکست او, برابر سنتهاى حاکم بر هستى است, سنتهاى دگرگون ناپذیر, سلسله علتها و عاملهایى که راه فرارى از چنگ آنها نیست.
هر امتى که در عرصه اى شکست بخورد, در مثل در عرصه رویارویى با دشمن, یا در عرصه هاى گوناگون داخلى, اما در پهنه و عرصه فکر و اندیشه از آنها عبرت بگیرد و در پى یافتن علتها و سببهاى شکست و تنگناها باشد, پیروز است و پیروزیهاى پیاپى را به دست خواهد آورد.
پیامبر, دَمادَم یاران خود را به عبرت گیرى از شکستها و کشف سبب پیروزیها فرامى خواند.
مسلمانان صدر اسلام اگر ساختمان فکرى و روحى خود را بالا نمى بردند و تکامل نمى دادند و از شکستها عبرت نمى گرفتند و در سنتهاى گذشته به مطالعه نمى پرداختند بى گمان به آن پیروزیهاى درخشان دست نمى یافتند.
آنان از شکست اُحد عبرت گرفتند که توانستند فتح المبین را بیافرینند. آنان در مکتب سنت شناسى و عبرت گیرى قرآن, از سرنوشت قومهاى پیشین, چون: عاد و ثمود, فرعون, بابلیان و کلدانیان و دیگر جامعه ها, ملتها و قدرتهاى برافتاده و از هم گسیخته و خاک شده, آگاه شدند و پى بردند: هر قدرتى, هرچند بزرگ و داراى لشکریان فراوان و ساز و برگ خیره کننده نظامى و روشهاى دقیق جنگى و سرمایه هاى کلان و بى شمار, اگر از معنویت جدا افتاده باشد و از آسمان بریده, از حقیقت بى بهره, با روشنایى در ستیز و با تاریکى درآمیخته, پوشالى است و به آسانى از هم فرو مى پاشد و در برابر گروه با ایمان, هرچند اندک و کم سازو برگ, تاب ایستادگى نخواهد داشت; از این روى بدون هراس به رویارویى دشمنان قَدَر برخاستند و حَماسه هاى به یادمانى آفریدند.
مکتب سنت شناسى و عبرت گیرى از سرنوشت قومهاى پیشین, که قرآن زیبا و باشکوه, شالوده آن را ریخته, باید در جاى جاى جهان اسلام, مشعل آن روشن گردد و درهاى آن به سوى فرزندان مسلمان و یک یک امت اسلامى گشوده شود, تا با آشنایى با سنتها و عبرت از سرنوشت پیشینیان, شکستهاى پیاپى که خود از جبهه کفر خورده و پراکندگیهایى که بسان خوره به جان شان افتاده, از سکون و رکود به درآیند و به جبران برخیزند, تواناییها و ناتواناییهاى خود را به مِحَـکّ زنند.
پى نوشتها:
1. سوره انشراح, آیه8.
2.پرتوى از قرآن, سید محمود طالقانى, ج4/159, شرکت سهامى انتشار, تهران, چاپ اول1345.
3.سوره شورى, آیه13.
4.سوره آل عمران, آیه19.
5.المیزان, علامه طباطبایى, ترجمه سید محمد باقر موسوى همدانى, ج3/188ـ189, انتشارات اسلامى, وابسته به جامعه مدرسین.
6. سوره آل عمران, آیه85.
7. سوره احزاب, آیه36.
8. المیزان, ترجمه, ج16/480-481.
9. بررسیهاى اسلامى, علامه سید محمد حسین طباطبایى, به کوشش سید هادى خسروشاهى, ج2/50, هجرت, قم.
10. المیزان, ترجمه, ج2/224.
11. همان/232.
12. همان/229.
13. همان, ج1/18, مقدمه.
14. همان, ج5/508-509.
15. سوره نازعات, آیات37-41.
16. پرتوى از قرآن, ج3/113-115.
17. سوره بقره,آیات88-89.
18.سوره اسراء,آیات45-46.
19. سوره انعام,آیه25.
20.سوره کهف, آیه57.
21.فصلت, آیه 5.
22. پرتوى از قرآن, ج1/229.
23. همان/17.
24. چراغى بر فراز راه(معالم فى الطریق) سید قطب/196, نشر حر, قم.
25.سوره اعراف, آیه179.
26. شناخت, شهید مرتضى مطهرى/24-25, نشر شریعت, تهران, 1361.
27.دانش مسلمین, محمدرضا حکیمى/5, دفتر نشر فرهنگ اسلامى, تهران, 1368.
28. سوره غاشیه, آیات18-21.
29. پرتوى از قرآن, ج4/36-38.
30. تصنیف غرر/232.
31. همان.
32.سوره انسان, آیات1-2.
33. سوره مؤمنون, آیات12-14.
34. سوره اعراف, آیه 176.
35. سوره نمل, آیه69.

تبلیغات