امکان، معنا و سازواری در اخلاق و تربیت اسلامی
آرشیو
چکیده
متن
عنوان مقاله: امکان، معنا و سازواری در اخلاق و تربیت اسلامی
نویسنده : باقری، خسرو
اشاره
با وجود کاربرد شایع و بسیار گسترده تعبیر«اخلاق و تربیت اسلامى»، همچنان از امکان و معنادارى این تعبیر سؤال مىشود و پاسخهاى ارایه شده نیز چندان صریح و شفاف نیست.این امر برخاسته از عللى است که از جمله آنها مىتوان به میزان انتظار از دین و به تعبیرى، گستره حضور دین در عرصههاى مختلف زندگى و دانش و از جمله«اخلاق و تربیت»و نیز ماهیت خاص و مستقل دانش و معرفت اشاره کرد که در ابتدا چندان با صبغه اسلامى سازوار نمىنماید.نویسنده در این مقاله به بررسى و نقد دو مواجهه با«اخلاق وتربیت اسلامى»برخاسته است:مواجهه نخست قایل به حضور حداقلى دین در عرصه اخلاق و تربیت است و مواجهه دیگر حضور دین در این دو عرصه را یکسره مردود مىداند و از اساس منکر اخلاق و تربیت اسلامى است و آن را بىمعنا و ناسازوار مىشمرد.افزون بر بررسى و نقد این دو مواجهه، نویسنده در صدد است رویکرد نوینى را مطرح سازد که در آن مىتوان از«امکان، معنا و سازوارى اخلاق و تربیت اسلامى»سخن گفت.
احتمالا، تعبیر«تربیت اسلامى»درمیان تعابیرى از این قبیل، از همه مأنوستر و موجهتر مىنماید؛زیرا چنین به نظر مىرسد که مهمترین نقش دین اسلام، تربیت افراد آدمى بوده است.اما تعابیرى چون«روانشناسى اسلامى»، «جامعهشناسى اسلامى»و «فیزیک اسلامى»، به تربیت از درجات کمترى از مقبولات برخوردارند، زیرا روان شناسى، جامعهشناسى و فیزیک، علومى تجربىاند و به تربیت، از درجه علمى بیشترى برخوردارند و علم تجربى عینى، قابل تقسیم به اسلامى و غیر اسلامى نیست.
اما حتى موجه نمایى تعابیرى چون«تربیت اسلامى»و«اخلاق اسلامى»نیز مورد تردید قرار گرفته است.این تردیدها از دو سو مطرح است:یکى از سوى کسانى که در اندیشه تهذیب اسلام از مطالب و مباحثى هستند که به گزاف به اسلام تحمیل شده است، و دیگر از سوى کسانى که اصولا روند جوامع بشرى را به سمت غیر دینى شدن مىبیند و برآنند که زبان دینى به تدریج از قلمروهاى مختلف اندیشه و معرفت زدوده مىشود.از شمار گروه نخست، به این نظر اشاره مىکنیم:
اسلام در باب اخلاق کمترین سخن را گفته است، زیرا تنها بخش کوچکى(اخلاقیات مخدوم) ثابت است و بخش اعظم آن(اخلاقیات خادم)پا به پاى تحولات زندگى دگرگون مىشود.بنابراین، اسلام داراى نظام اخلاقى گستردهاى نیست(سروش، 1377).
از شمار گروه دوم، این نظر را مورد توجه قرار مىدهیم: اخلاق و تربیت، دو مقوله معرفتى است و همچون هر مقوله معرفتى دیگر، ماهیتى مستقل و نیز اصول و ضوابطى خاص خود، جهت بررسى اعتبار قضایاى مربوط به خود دارد.بنابراین، سخن گفتن از اخلاق یا تربیت دینى، بىمعنا یا ناسازوار و تناقضآمیز است، زیرا مستلزم انکار(در عین قبول)ماهیت و اصول و ضوابط مستقل آنها است(هرست tsrih ، 1974).
در نوشتار حاضر، در پى آنیم که با بررسى این دو گونه مواجهه با تعابیر«اخلاق»و «تربیت»اسلامى، مشخص سازیم که در چه صورت مىتوان از معنا سزاوارى در این تعابیر سخن گفت و چه معنا و حوزهاى براى آنها قایل شد.
این بحث را در سه قسمت، تحت عناوین:«امکان اخلاق و تربیت اسلامى»، «معنا در تربیت اسلامى»و«سازوارى در تربیت اسلامى»به انجام خواهیم رساند.
1.امکان اخلاق و تربیت اسلامى
در چه صورت مىتوان از اخلاق و تربیت اسلامى سخن گفت؟پاسخ ساده به این سؤال چنین است:در صورتى که الف)راه و رسم«خاصى»درقلمرو اخلاق و تربیت، رأسا متون اسلامى مطرح شده باشد و یا ب)راه و رسم«خاصى»در این قلمروها-به مقتضاى آنچه در متون اسلامى آمده-سامان یابد.
در حالت الف، مراد آن است که راه و رسمى مشتمل بر اهداف، اصول و مبانى، شیوهها و مراحل فعالیت اخلاقى و تربیتى در متون اسلامى موجود باشد(منظور از فعالیت، اعم از فعالیت علمى یا عملى است).این راه و رسم نه فقط باید بهطور مستقیم در متون اسلامى یافت شود، بلکه باید وجهى اختصاصى نیز داشته باشد، به نحوى که به آن«صورت»، از منبع یا منشأ دیگرى به دست نیامده باشد.تأکید بر «صورت»براى آن است که «خاص بودن»، لزوما به این معنا نیست که تکتک مواد تشکیلدهنده یک مجموعه، بدیع باشد، بلکه مىتوان حتى با موادى که بعضا یا تماما شناخته شدهاند، قالب و صورتى نوین آفرید.راه و رسم اخلاق و تربیت در متون اسلامى، باید دست کم قالب و صورتى اختصاصى داشته باشد تا بتوان عنوان اسلامى را براى آن قایل شد.
در حالت ب، نظر بر آن است که در متون اسلامى، رأسا راه و رسمى در اخلاق و تربیت به دست داده نشده باشد، اما به اقتضا و تناسب اندیشههاى موجود در منابع اسلامى، چنین راه و رسمى پرداخته شود.آنچه این راه و رسم را درخور نام اسلامى مىگرداند، همین اقتضا و تناسب است.در این حالت نیز وجهى اختصاصى لازم است، یعنى دست کم در صورت و قالب این راه و رسم، باید تمایز معینى نسبت به راه و رسمهاى مشابه وجود داشته باشد، در غیر این صورت، عنوان«اسلامى»زاید خواهد بود.
قابل ذکر است که دو حالت مذکور، به نحو انحصارى مورد نظر نیست.به عبارت دیگر، تلفیقى از هر دو حالت نیز مىتواند وجود داشته باشد.مىتوان نظامى را در نظر گرفت که بخشى از آن بهطور مستقیم از متون اسلامى به دست آید و بخشهاى دیگر آن، بنا به اقتضا و تناسب، پردازش گردد.
1.1-
تردید در وجود نظام اخلاقى گسترده اسلامى
اکنون، پس از بیان حالاتى که درآنها، امکان سخن گفتن از اخلاق و تربیت اسلامى فراهم مىآید، به بررسى نخستین نظر یا«اخلاق اسلامى اقلّى»-که ذکر آن گذشت-مىپردازیم تا مشخص شود طبق این نظر، اصولا امکان سخن گفتن از اخلاق اسلامى فراهم مىشود یا نه؟
مؤلف محترم براى ورود به این بحث مىنویسد:«اما حکم دین در قلمرو اخلاق چیست؟براى یافتن این حکم، خوب است ابتدا اخلاقیات را به دو دسته بزرگ تقسیم کنیم:اخلاقیات مخدوم و خادم».(سروش، 1377، ص 5).مراد از«اخلاقیات مخدوم»، ارزشهایى است که زندگى کردن براى تحقق بخشیدن به آنها و تابعیت از آنهاست.در مقابل، «اخلاقیات خادم»، ارزشهایى است که در خدمت آدمى قرار دارد و براى بهتر شدن زندگى است.از این رو، اگر شکل زندگى در اثر تحولات تاریخى دگرگون شود، ارزشهاى خادم نیز دگرگون خواهد شد و عبارت دیگر، ارزشهاى پیشین نخواهند توانست در شکل جدید زندگى، نقش مفیدى ایفا کنند. اما، اخلاقیات مخدوم که حسن ذاتى دارند، همواره ثابت و برقرار مىباشند. نمونههایى که براى ارزشهاى مخدوم ذکر شده است عبارتند از:خدا، انسان یا خود زندگى و ازنمونههاى ارزشهاى خادم:کم سخن گفتن، اکرام بستگان و راستگویى (همان، ص 6).در مقایسه این دو ارزشهاى مخدوم بسیار معدود و انگشت شمارند و ارزشهاى خادم، پیکره اصلى اخلاق را تشکیل مىدهند:
«حال، نکته مهم این است که دین دربارهارزشهاى مخدوم سنگ تمام گذاشته است.اما براى ارزشهاى خادم، نه، چون این ارزشها(که اکثریت ارزشها هم هستند)کاملا به نحوه زندگى ارتباط دارند و در حقیقت آداباند، نه فضایل»(همان).حاصل کلام این خواهد بود که آنچه را اسلام بالذات از اخلاق به آن پرداخته است، اخلاقیات مخدوم مىباشد ونیز، از آن جهت که این اخلاقیات عرصه بسیار محدودى از قلمرو اخلاق را تشکیل مىدهد، پس اخلاق اسلامى جنبه اقلّى دارد.در مقابل، هر چند اخلاقیات خادم، حجم قابل توجهى از متون اسلامى را به خود اختصاص داده باشد، بالعرض در این متون آمده و با تغییر زمانه، دیگر خدمتى از آنها سر نخواهد زد و ارزشهاى جدیدى جایگزین آنها خواهد شد.
1.2-
ضرورت توجه به گستره اخلاق اسلامى
در بررسى ایده«اخلاق اسلامى اقلّى»، نخست به بررسى این مطلب خواهیم پرداخت که چرا توجه به نظام اخلاق اسلامى در شکل گسترده آن، ضرورى است. محدود کردن اخلاق اسلامى به ارزشهاى اصلى(مخدوم)در حکم نفى اخلاق اسلامى است. خارج کردن ارزشهاى فرعى یا خادم از قلمرو واقعى اخلاق اسلامى و محدود نمودن این قلمرو به ارزشهاى اصلى اخلاقى یا ارزشهاى مخدوم، اصولا امکان سخن گفتن از«اخلاق اسلامى»را از میان مىبرد.دلیل این مطلب آن است که ارزشهاى مخدوم، بهطور عمده منشأ وپشتوانه عقلانى دارند.به عبارت دیگر، شتاخت و توجیه ارزشهاى مخدوم یا فضیلتهاى اساسى اخلاقى، بهطور ضرورى در گرو توسل به متون اسلامى نیست.از دیرباز در علم اخلاق(که لزوما شکل دینى نداشته)، با تحلیل و بررسى عقلانى قواى نفس انسان، از فضایل اساسى اخلاقى سخن به میان آمده است، چنانکه در اخلاق ارسطو و ارسطوییان، از فضایل عمدهاى مانند:حکمت، عفت، شجاعت و عدالت سخن گفته شده که ناظر به شکل مطلوب قواى نفسانى عقل، شهوت و غضب است.در میان متأخران نیز، به ویژه با توجه به جنبههاى اجتماعى اخلاق، عدالت به عنوان ارزشى معیارى و نهایى در نظر گرفته شده است که از جمله آنها مىتوان به«رالز» * (1971)و«دریدا» ** (1996)اشاره (*)slwar
(**)adirred
کرد.
«رالز»از«عدالت به منزله انصاف» ssenriaf sa ecitsuj سخن مىگوید و آن را به عنوان بنیان مشترکى در نظر مىگیرد که مىتواند محل اجماع و اتفاقنظر دیدگاههاى مختلف باشد.«دریدا»با تمایز قایل شدن میان قانون(wal)و عدالت، قانون را همواره محتاج ساختزدایى noitcurtsnoceD ، اما عدالت را معیار و مآل ساختزدایى از قوانین مىداند.به عبارت دیگر، ما توسط عدالت و به خاطر نیل به آن، قانون وضع مىکنیم و قوانین موجود را ساختزدایى کرده و قوانین تازهاى را جایگزین مىکنیم، یعنى عدالت یک ارزش مخدوم است.
شاید، به این دلیل که ارزشهاى اخلاقى اصیل، پشتوانهاى عقلانى براى توجیه خود دارند، اتفاقنظر در مورد این دسته از ارزشها بسیار چشمگیر است. 1 مورد عدالت از همین نمونه است که افراد دیندار و غیره دیندار، بهطور یکسان آن را ارزشى نهایى یا مخدوم در نظر مىگیرند.
اینجا، مناسب است به آراى«والترز» * نیز اشارهاى کنیم.او درکتاب خود تحت عنوان«فربه و نحیف:بحث اخلاقى درسطح بومى و جهانى» 2 براى مفاهیم اخلاقى، معانى حداقلّى laminim و حداکثرى lamixam درنظر مىگیرد.معانى حداکثرى براى مفاهیم اخلاقى، مربوط به سطح بومى اخلاق است که منجر به ظهور نظامهاى مختلف اخلاقى و اجتماعى مىشود.معانى اقلّى براى مفاهیم اخلاقى مربوط به سطح جهانى است و به دور از اختصاصات فرهنگى و اجتماعى، بنابراین، به صورت عام و مشترک میان فرهنگها و جوامع مختلف جلوهگر مىشود.به این ترتیب، هر چه از سطح اخلاق حداکثرى بالاتر رویم و به سطح اخلاق حداقلّى نزدیک شویم، میزان توافق میان نظامهاى اخلاقى افزایش مىیابد که این امر-چنانکه اشاره شد-مىتواند ناشى از پشتوانه عقلانى در توجیه ارزشهاى حداقلّى باشد.
(*)rezatlaw
مبتنى بودن ارزشهاى اخلاقى حداقلّى بر تبیین عقلانى، مانع از آن مىشود که بتوان آنها را اسلامى دانست.در واقع، این، اخلاقى عقلانى است.چیزى که عقل به طور مستقل به آن نایل مىشود، عقلانى است و هر چه به مدد وحى آن را دریابد، وحیانى(و درحالت خاص، اسلامى)است.
اگر کسى گمان برد که چون اسلام بر عقل صحّه گذاشته، هر آن چه عقلانى باشد اسلامى نیز هست، گمانش بر خطاست.اعتبار عقل، ناشى از تأیید آن توسط دین نیست.اگر چنین بود، آدمى گرفتارتسلسلى بىپایان مىشد، زیرا باید کتاب آسمانى را مىخواند تا به اعتبار عقل پىبرد، در حالى که پىبردن به این امر، خود محتاج برخوردار بودن از عقل است.اعتبار عقل، ناشى از ساختار خود آن است.عقل در بطن دین نیست، بلکه به نحوى در عرض آن است.به این ترتیب، عقل و دین به صورت دو منبع متمایز جلوهگر مىشوند.هرچند این دو محتاج یکدیگر و هر یک به نحوى وامدار دیگرى است، اما دوئیّت آنها قابل زدودن نیست.بنابراین، اگر چیزى رأسا توسط عقل تبیین شود، عقلانى است، چنانکه اگر رأسا در پرتو وحى جلوهگر شود، وحیانى است.به این ترتیب، از توافق میان عقل و دین مىتوان سخن گفت که مراد از آن، همگرایى دو منبع معرفتى مستقل است، اما نه از«عقل وحیانى»مىتوان سخن گفت و نه از«وحى عقلانى»، یعنى نه از عقلى که منشأ آن وحى و نه از وحىاى که منشأ آن عقل باشد.
با پذیرفتن این که ارزشهاى اخلاقى حداقلّى، مبتنى بر تبیین عقل-واز این رو، عقلانى-است، نمىتوان آنها را اسلامى و حاصل آن را«اخلاق اسلامى»دانست، زیرا فرض بر این است که انسان پیش از مواجهه شدن با اسلام، این ارزشها را توسط عقل کشف کرده است.به همین دلیل، حتى، اگر ذکرى از این ارزشها در متون اسلامى به میان آید و یا به آنها توصیهاى شود، آنها را به معناى دقیق کلمه به «اخلاق اسلامى»تبدیل نمىکند، بلکه در واقع باید گفت که اخلاق اقلّى، اخلاقى عقلانى است که اسلام به آن توصیه کرده است.به عنوان مثال، اگر فرض کنیم منطق ارسطویى، منطقى است که اعتبار آن رأسا توسط عقل کشف شده، در این صورت منطقى عقلانى خواهد بود.حال، اگر در متون اسلامى ما را به رعایت آن توصیه کرده باشند، این امر آن را به«منطق اسلامى»تبدیل نمىکند؛زیرا، پیوسته، معیار نهایى اعتبار آن عقل است.
اکنون، اگر به ابتداى بحث بازگردیم، باید بگوییم که محدود کردن اخلاق اسلامى به اخلاق حداقلّى یا اخلاقیات مخدوم، امکان سخن گفتن از«اخلاق اسلامى»را از میان مىبرد؛زیرا-چنانکه گذشت-اخلاق حداقلّى، اخلاقى اساسا عقلانى است.به این ترتیب، دیگر نمىتوان گفت که حتى اسلام در حوزهاخلاق، دینى اقلّى است.زیرا آن اقلّ نیز دستاورد عقل است، نه سخن دین.پس اگر عقل با پذیرش آن دیدگاه به صورت مستقل به چیزى دست یازد، همین استقلال، مانع از آن است که بتوان آن چیز را «دینى»نامید. 3 از این رو، باید گفت که اسلام در حوزه اخلاق اقلّى، راساً سخنى ندارد و به این ترتیب، امکان سخن گفتن از اخلاق اسلامى عملاً منتفى است.
1.3-
تفکیک محدود و متغیر در قلمرو اخلاق
در ارزشهاى اخلاقى فرعى(خادم)آنچه ضرورى است، محدودیت است، نه تغییرپذیرى.در مقایسه با ارزشهاى اخلاقى اصلى(مخدوم)، ارزشهاى اخلاقى فرعى، محدود و مشروطاند.در حالى که دسته اول ارزشها، از موقعیتى به موقعیت دیگر دگرگون نمىشوند، دسته دوم، مشروط به تأمین و تحقق ارزشهاى دسته اولند. بنابراین، در موقعیتهایى که این شرط برآورده مىشود، جارى و درموقعیتهاى که این شرط نقض مىشود، متوقف مىگردند.با این حال، ضرورتا چنین نیست که ارزشهاى فرعى در بستر زمان دچار تغییر گردند.آنچه در باب این ارزشها به صورت ضرورى صارق است، این است که حدود معینى آنها را احاطه کرده است امر فرعى، ضرورتا محدود است، اما در حیطه حدود خود ممکن است همواره صادق و در بستر زمان، همواره در حدود خود جارى باشد.به عنوان مثال، اگر«راستگویى» یک ارزش فرعى باشد، جریان آن محدود به حدودى خواهد بود همچون حفظ حیات انسانى، و در صورتى که از این حد در گذرد و موجب زوال حیات انسانى بىگناه گردد، دیگر به عنوان ارزش صادق نخواهد بود.با این حال، این ارزش محدود مىتواند با حفظ حدود خود، همواره و در همه زمانها صادق باشد.به عبارت دیگر، تغییرپذیرى این ارزشهاى فرعى، جغرافیایى است نه تاریخى.یعنى وقتى از مرز حدود خود درگذرند، تغییر مىکنند؛اما در بستر زمان تغییرى بر خود نمىبینند. بسیارى از ارزشهاى اخلاقى فرعى در نظام اخلاق اسلامى، از این نوعاند.به عنوان مثال، مىتوان از اینموارد نام برد:احسان به والدین، اکرام بستگان، مخفى داشتن زهد 4 و انفاق، 5 آغاز نکردن به جنگ قبل از تبیین حق براى جناح خصم، 6 و در صورت پیروزى در جنگ، خوددارى از حمله به فراریان آسیب رساندن به درماندگان و زخمىها و آزار رساندن به زنان هرچند ناسزا گویند و به رهبران دشنام دهند. 7 همه این امور، محدود به حدودى هستند که در وراى آن صارق نمىباشند. اما چنین نیست که این حدود حدود تاریخى باشد؛مانند این که تصور کنیم احسان به والدین، متعلق به دورانى بوده که خانوادهها شکل سنتى داشته و ممکن است روزگارى فرا رسد که دیگر احسان به والدین ارزشمند نباشد.
البته در میان ارزشهاى اخلاقى فرعى، دسته دیگرى وجود دارد که محدود به حدود تاریخى است.عموم آداب و راه و رسمهاى مربوط به دورانهاى تقیّه از این نوع است.به عنوان مثال، اصل عدم برائت در زمانى که فساد غالب است، 8 حاکى از آن است که نخست به هر کسى سوءظن داشته باشیم.همچنین، دستور به عرضه تصویرى خنثى از خود به محیط در زمانى که فتنهها از هر سو سر برآورده است 9 و یا مخفىکارى در مورد اموال، روابط با دیگران و افکار و عقاید. 10 این آداب و اخلاقیات، محدود به حدود زمانى خاصّ خود است که با سپرى شدن آن، دیگر جارى و سارى نخواهد بود.آنچه مهم است، تفکیک این دو دسته از ارزشهاى اخلاقى فرعى است.این تفکیک ما را ازمغالطه مهمى برحذر خواهد داشت؛ مغالطهاى که از آن بر آمیختن امر«محدود»و امر«متغیرّ»به ظهور مىرسد.هرامر محدودى به لحاظ زمانى متغیرّ نیست.هرچند ارزشهاى فرعى ضرورتا محدودند، اما بالضروره متغیّر نیستند.حاصل این تفکیک، آن است که مقام ارزشهاى فرعى درستتر شناخته مىشود و جایگاه آنها در نظام اخلاقى استوارتر بنا مىگردد.زیرا در این صورت ارزشهاى اخلاقى فرعى، در عین محدودیت ماندگار بوده و به رغم گذشت زمان و تغییر سبکهاى زندگى، ثابت مىباشند.این پایدارى، منزلت ویژهاى به این ارزشها مىبخشد؛به نحوى که مىتوان براى انها موقعیت روشنى در نظام اخلاق اسلامى در نظر گرفت.اکنون، هنگام آن است که منزلت ویژه این ارزشها را در اخلاق اسلامى، مورد بحث قرار دهیم.
1.4-
ارزشهاى فرعى، وجه اختصاصى اخلاق اسلامى
وجه اختصاصى اخلاق اسلامى را در ارزشهاى فرعى(خادم)باید جستجو کرد. چنانکه قبلا درسخن«والتزر»نیز ملاحظه کردیم، هر قدر از ارزشهاى اصلى و حداقلّى دور شویم و به ارزشهاى فرعى و حداکثرى نزدیک گردیم، وجوه اختصاصى فرهنگها و نظامهاى اخلاقى بیشتر جلوهگر خواهد شد.حتى باید گفت عنوان«اخلاق اسلامى»هنگامى بامسمّاتر است که«اخلاقیاتحداقلى»در بستر «اخلاقیات حداکثرى»مورد نسظر اسلام جلوهگر شود؛زیرا در این صورت است که مىتوان تمایزهاى روشنترى میان اخلاق اسلامى و غیره آن ملاحظه کرد.
چنانکه در ابتداى فصل اشاره کردیم سخن گفتن از اخلاق اسلامى هنگامى ممکن مىگردد که راه و رسم اخلاقى«خاصّى»در متون اسلامى یافت شود و یا در تناسب با آنچه در این متون آمده، پرداخت گردد.بر این اساس، آنچه اخلاق اسلامى را ممکن مىسازد قرار گرفتن ارزشهاى اخلاقى اصلى در عرصه ارزشهاى فرعى مورد نظر اسلام است.آنچه هیأت و هیبت شجره اخلاق اسلامى را رقم مىزند، شاخسارى است که از تنه اصلى آن سر زده ودر آسمان حیات آدمى گسترده شده است.
به این ترتیب باید اخلاق اسلامى را با صورت و قالب خاصى که در نظام اخلاق اسلامى جلوهگر شده نگریست؛نظامى که ارزشهاى حداقلّى و حداکثرى را یکجا در خود دارد.در این صورت، اختصاصات اخلاق اسلامى، هم نسبت به چارچوبهاى اخلاقى ادیان دیگر آشکار خواهد شد و هم نسبت به چارچوبهاى اخلاقى غیر دینى.به این معنا که مىتوان از اخلاق اسلامى متفاوت با-به عنوان مثال- اخلاق مسیحى، اخلاق یهودى یا اخلاقهاى انسانگرا سخن گفت.قرآن نیز به این نکته اشاراتى کرده است:«مطمئنا دشمنترین مردم نسبت به مسلمانان را قوم یهود و مشرکان خواهى یافت و بىتردید با محبتتر از هر کس با اهل ایمان، کسانى را خواهى یافت که گویند ما نصرانى هستیم.این محبت نصارا به آن سبب است که برخى از انها پارسا و برکنار از دنیایند و آنها تکبر و گردنکشى نمىکنند». 11
در این بیان، به اخلاق درشت خویانه یهود و مشرکان و اخلاق نرمخویانه مسیحى اشاره شده است که سبب آن، راه و رسم پارسایى و رهبانیتى است که در اخلاق مسیحى وجود داشته است.این راه و رسم که دربردارنده ارزشهاى اخلاقى فرعى است، چنین اخلاق خاصى را جلوهگر مىسازد.اما، اسلام راه و رسم رهبانیت را نیز توجیه نمىکند.دقیقا با توجه به همین راه و رسمهاست که مىتوان از اسلام به عنوان «شریعتى نوین»نسبت به شرایع پیشین سخن گفت.اما اگر بخواهیم خود را به ارزشهاى اصلى(مخدوم)محدود کنیم، دیگر تفاوتى میان شرایع مختلف وجود نخواهد داشت. 12
با توجه به نقش اختصاصى ارزشهاى فرعى و نیز این که این ارزشها به رغم محدودیتشان مىتوانند در بستر زمان ماندگار باشند، به این نتیجه مىرسیم که نظامهاى اخلاقى را نمىتوان به ارزشهاى اخلاقى اصلى فرو کاست.نظامهاى اخلاقى بر حسب این که دربردارنده ارزشهاى فرعى خاصّى هستند، راه و رسم اخلاقى خاصّى را به وجود مىآورند.در اینجا مناسب است سخنى را از«هرست» نقل کنیم.با این که او نگرشى غیر دینى raluces در اخلاق دارد، اما این را مىپذیرد که اخلاق مسیحى(به عنوان مثال)، با افزودن پارهاى اصول عملى بر اخلاق عقلانى، سبک ویژهاى از زندگى را پدید مىآورد:«نخست این که آنها[عقاید مذهبى]در قلمرو اخلاقى، آرمانهاى ایجابى متمایزى را مىافزاید.اصول عملى متمایزى که به آنها اشاره کردهام، مىتوانند به نحو قابل توجهى بر این امر تأثیر گذارند که مردم وقت خود، پول خود و ارتباطهاى را که با دیگران برقرار مىکنند، چگونه صرف کنند.در مورد حیات نیک-در تعبیر عقلانى ان-به نحو انحصارى تصمیمگیرى نمىشود و آموزههاى مذهبى مىتواند به برخى اصول خاص، توجهى مبذول دارد.بنابراین هرچند اخلاق مسیحى متمایزى که قابل دفاع باشد وجود ندارد، سبک زندگى مسیحى متمایزى مىتواند داشته باشد که به اندازه اعتقاداتى که بر آنها مبتنى است، قابل دفاع باشد»(1974، ص55)
طبق این بیان، هر مذهبى با وارد کردن برخى اصول و شیوهها، که عموما از نوع ارزشهاى فرعى است، در قلمرو اخلاق، نظام اخلاقى متمایز و به تبع آن سبک زندگى ویژهاى را پدید مىآورد.پس سخن گفتن از اخلاق اسلامى، مستلزم به حساب آوردن اینگونه اصول و شیوههاست و این به آن معناست که نظام اخلاق اسلامى را باید در تمامیت آن یا شکل حداکثرى آن در نظر گرفت و از فروکاستن آن به ارزشهاى حداقلّى خوددارى کرد.
2-
معناى«تربیت اسلامى»
پرسش کردن از معناى تعبیر«تربیت اسلامى»بر این پیش فرض مبتنى است که تربیت noitacudE به عنوان شاخهاى از علوم تجربى انسانى در نظر گرفته شود.در این صورت هنگامى که تعبیر مذکور را به کار مىبریم، مراد«علم تربیت اسلامى» خواهد بود.با توجه به چنین استعمالى از این واژگان و نظایر آن همچون«تربیت مسیحى»، است که این پرسش به میان آمده که آیا چنین تعابیرى اصولا واجد معنا هستند یا نه؟
2.1-
تردید در معناى«تربیت اسلامى»
«هرست»(1974)بر آن است که تعابیرى چون«تربیت مسیحى»، بىمعنا esnesnon است.طبیعتا، بیان وى شامل تعبیر«تربیت اسلامى»نیز مىشود.چنانکه او در پىنوشته شماره یک فصل اول کتاب خود مىگوید:«چون این کتاب در درجه نخست به غیر دینى کردن noitraluces درجامعه ما نظر دارد، اصلاح«دین»در سراسر آن، با نظر به دین مسیحى به کار رفته است.اما غالب آنچه در مورد دین گفته شده، در مورد سایر آیینها کاربرد دارد».
سخن گفتن از بىمعنایى تعابیرى چون«تربیت اسلامى»بیانگر آن است که میان دو واژه موجود در آن، چنان عدم تناسبى برقرار است که از آن دو-درحال ترکیب- معنایى استفاده نمىشود.نظیر این که کسى از«دایره مربع»سخن بگوید؛بدیهى است این دو واژه در حال ترکیب، تصور معینى را به ذهن القاء نکرده و نمىتوان براى آن معنایى در نظر گرفت.به این ترتیب، قضایایى که از این تعبیر ساخته شود نیز بىمعناست؛چنانکه کسى بگوید:«مجموعه زوایاى دایره مربع 360درجه است». استدلال«هرست»بر این که تعابیرى چون«تربیت اسلامى»بىمعنا هستند، به این قرار است که:«فهم علمى، ماهیتا مستقل است»(ص82).به عبارت دیگر، یک رشته علمى، مفاهیم و شکلهاى استدلال و ضابطه آزمون فریضههاى خود را از جاى دیگرى وام نمىگیرد؛بلکه ساختار هر رشته یا صورتى از دانش egdelwonk fo mrof خود واجد نوع معینى از این سلسله است.به عنوان مثال، معرفت فلسفى با مفاهیمى سرو کار دارد که خاصّ این نوع معرفت بوده و درسایر صورتهاى دانش مطرح نیست(مانند این که بگوییم مفاهیم فلسفى از نوع درجه دواند 13 redro dnoces همچنین، نحوه استدلال بر داعیهها در قلمرو فلسفه، خاصّ خود ان است و در سایر قلمروها به این صورت مطرح نیست(مانند این که بگوییم استدلال فلسفى از نوع عقلانى و نظرى است).سرانجام، ضابطه آزمون گمانها و فرضیهها در قلمرو فلسفه نیز خاصّ خود آن است و در قلمروهاى دیگر، به اینگونه نیست(مانند این که بگوییم نقد منطقى، ضابطه آزمون فرضیههاى فلسفى است).حال، هنگامى که از «تربیت»سخن مىگوییم، با صورتى از دانش سروکار داریم که متناسب با ساختار علمى و تجربى خود نوع معینى از مفاهیم، شکل استدلال و ضابطه آزمون فرضیهها را به کار مىگیرد؛خواه«تربیت»خود رشته علمى متمایزى باشد و خواه، رشتهاى کاربردى که بر یافتهها رشتههاى علمى و تجربى دیگر مبتنى باشد که در هرحال با نوع معینى از سلسله مذکور سروکار دارد.«تربیت»به عنوان علمى تجربى ناگزیر با مفاهیم درجه یکى 14 redrotsrif سروکار دارد که به موضوع مطالعه آن مربوط است.همچنین شیوه معینى را براى استدلال بر داعیهها به کار مىگیرد که مربوط به اقامه شواهد تجربى است و نیز ضابطه خاصى را براى آزمون فرضیهها دارد که اثبات پذیرى تجربى(اثباتگرایان stsivitisop )، ابطالپذیرى تجربى(پوپر reppop ) روندى فزاینده است پیشبینى و کنترل پدیدهها(لاکاتوش sotakal )یا چیزى از این قبیل است. 15 بههرحال، مهم این است که علم، اصول منطقى و روش شناختى خاصّ خود را دارد که اینها مربوط به ساختار خود آن بوده و از جاى دیگرى به عاریت گرفته نمىشود.
سخن گفتن از«تربیت اسلامى»این مفهوم را القا مىکند که«علم تربیتى از نوع اسلامى»وجود دارد؛در حالى که اگر چیزى علم باشد، باید ماهیت مستقل منطقى و روش شناختى خود را داشته باشد که در این صورت، منتسب کردن آن به چیزى بیرون از آن به منزله انکار استقلال آن است.به این ترتیب، تعبیر مذکور به بیان «هرست»، بىمعناست؛زیرا چیزى را که باید مستقل باشد و هویتى از خود داشته باشد، به نظام اعتقادى خاصىّ وابسته مىسازد و بر آن است که هویت آن را از طریق این وابستگى فراهم آورد.از این رو، هرست بر آن است که حتى اگر کسى ادعا کند که علوم معینى درزمینه عقاید مسیحى[یا اسلامى]رشد یافته و این به لحاظ تاریخى نیز درست باشد، این امر ماهیت فعالیت علمى رابه هیچ وجه تحت تأثیر قرار نمىدهد «ادعاى اینکه تنها در زمینه عقاید مسیحى بود که علم تجربى به واقع اوج گرفت، حتى اگر درست باشد، ماهیت فعالیت علمى را به هیچ وجه تحت تأثیر قرار نمىدهد. پىجویى علم، با عقایدى کاملا از نوع دیگر نیز سازگار است.چنانکه در روزگار حاضر آشکار است و هیچ تلاشى از طریق تحلیل تاریخى، جامعهشناسى و یا روان شناختى نیز نمىتواند به هیچ طریقى این داعیه را انکار کند که مفاهیم و اصول علم، به هیچ نحو منطقا با عقاید مسیحى ارتباطى ندارد»(ص 82).به عبارت دیگر، سخن وى آن است که توأم بودن علم و یک نظام اعتقادى در مقطع معینى از تاریخ، امرى بالعرض است و این معیتّ، تأثیرى بر ساختار منطقى ذاتى علم ندارد.
آنچه تاکنون بیان شد، تردید«هرست»در معنادار بودن«تربیت اسلامى»را با تأکید بر عنصر اول آن یعنى«علم تربیت»در ارتباط با مفهوم«اسلامى»بیان مىکرد.نکته دیگر در استدلال«هرست»، با تأکید بر عنصر دوم، یعنى واژه«اسلامى»در ارتباط با مفهوم«علم تربیت»است.سخن او در این بخش از استدلالش، چنین است:
افکار و اندیشههاى مسیحى یا اسلامى که در متون دینى مربوط مطرح شده، و واژه«مسیحى»یا «اسلامى»ناظر بر آن است، متعلق به زمینه اجتماعى خاصّى درگذشته است.با فرض این که بتوان اصول تربیتى معینى را از این متون دینى به دست آورد، چگونه مىتوان آنها را به زمینه اجتماعى کاملا متفاوتى که در روزگار ما و جوامع صنعتى آشکار شده، تعمیم داد؟به عبارت دیگر، چگونه مىتوان یک پدیده تاریخمند(آموزههاى تربیتى مسیحى یا اسلامى)را از محدودیتهاى تاریخى آن جدا کرد؛به نحوى که خصیصه تعمیمپذیرى مطلوب در علم(علم تربیت)را تأمین کند؟ به علاوه، چگونه مىتوان با توجه به اختلافنظر مفسران متون دینى مطمئن شد که آموزههاى ادعا شده، به واقع«مسیح»یا«اسلامى»است؟(صص 78-79).
به این ترتیب، «هرست»نتیجه مىگیرد که تعبیر«تربیت اسلامى»، از زوایه عنصر دوم آن نیز مشکلاتى را براى معنادار بودن این تعبیر به وجود مىآورد که از برقرار ساختن پیوند میان امرى تعمیمپذیر و غیر تاریخى با امرى محدود و تاریخى ناشى مىشود.
2.2-حدّ و مرزهاى معنایى در«تربیت اسلامى»
در بررسى نظر«هرست»از بخش دوم استدلال وى به اشاره خواهیم گذشت؛زیرا این مطلب بازگشت به بحثى دارد که در قسمت 1.3(بحث محدود و متغیر)به آن پرداختیم.اگر تاریخمند بودن افکار و اندیشهها را مانعى بر تعمیمپذیرى آنها تصور کنیم، در ورطه نسبیتگرایى مهلکى گام نهادهایم که اعتبارى براى هیچ اندیشهاى باقى نخواهد گذاشت.چنانکه در قسمت پیشین بیان شد، ممکن است ارزشها و آموزههاى موجود در متون دینى، محدودیت داشته باشد، اما این محدودیت، ضرورتا تاریخى نیست(مغالطه محدودیت و متغیّر).از این رو، امکان تعمیم به وراى حدود تاریخى فراهم مىآید؛چنانکه مثالهایى را از منابع اسلامى براى آن ذکر کردیم؛و به واقع اگر امکان چنین تعمیمى فراهم نبود، چگونه است که در همین جوامع صنعتى، اعتقاد به آموزههاى دینى همچنان استمرار یافته است و البته، تفکیک میان آموزههاى قابل تعمیم و وابسته به موقعیت(مانند موارد تقیّه)در گرو بحث تفسیرى است.در تفسیر نیز هرچند اختلاف میان مفسران به ظهور مىرسد، داورى میان این اختلافها با توسل به روشهاى کار تفسیرى انجام مىپذیرد و اینگونه نیست که نتوان ترجیح تفسیرى را به تفسیر دیگر تبیین نمود.
اکنون، بخش نخست استدلال«هرست»را به تفصیل مورد بررسى قرار مىدهیم. خلاصه سخن وى این بود که به دلیل استقلال ماهیت علم، انتساب آن به یک نظام اعتقادى دینى، ترکیبى فاقد معنا به وجود مىاورد.ما بررسى این سخن را به تفکیک در دو مقام به انجام مىرسانیم:نخست از حیث روش علم وساختار منطقى آن و دیگر، از حیث جایگاه نظریه yroeht در علم.
2.3-استقلال علم از دین در حوزه روش وساختار منطقى
به نظر مىسد داعیه«هرست»مبنى بر ماهیت مستقل علم اصولا ناظر به حیثیت روشى منطقى علم است.وى مىگوید:«...مراد از بیان اینکه علم بر پیشفرضهاى مسیحى استوار مىباشد، گنگ و مبهم است؛زیرا آزمونهاى معروف به داعیههاى علم، درنهایت امورى از نوع مشاهده حسّى است.معنا و معیارهاى کاربرد اصطلاحات علمى، چناناند که با هیچ نوع از مفاهیم دینى ارتباط ندارد»(ص82) تاکید وى بر«مشاهده حسى»و«معیارهاى کاربرد اصطلاحات علمى»نشان مىدهد.
که جنبه روشى و ساختار منطقى علم در کانون توجه وى قرار دارد. تا آنجا که در قلمرو علم به جنبه روشى و ساختار منطقى آن نظر داشته باشیم، سخن«هرست»قابل قبول به نظر مىرسد.اگر کسى در بکار گیرى تعبیر«علم دینى» (یا مصادیق آن، همچون«روانشناسى اسلامى»)مرادش این باشد که روششناسى علم و تعیین ساختار منطقى آن از دین اخذ مىشود، بىگمان به نفى استقلال علم فتوى داده است.اما، علم به عنوان شاخهاى از معرفت آدمى روش و ساختار منطقى خود را ضرورتا از پیشفرضهاى دینى اخذ نمىکند.ممکن است که روش تجربى و ساختار منطقى علم به صورت کامل بر پیشفرضهاى غیر دینى یا الهادى استوار گردد؛ بنابراین پیشفرضهاى دینى را نمىتوان براى علم لازم و ضرورى دانست.دراین حالت، تعبیر«علم دینى»بىمعنا خواهد بود؛زیرا علم در عین استقلال از دین، دینى نامیده شده است.
بر این اساس، کوشش کسانى چون«مایکل فاستر» * براى در نظر گرفتن جهان شناسى یهودى-مسیحى به عنوان شرط لازم ظهور علم جدید، مقرون به توفیق نیست.«فاستر»بر آن است که جهانبینى یونانى، با تأثیر قاطع افلاطون و ارسطو بر آن، دیدگاهى ماهیتگرا و صورتگرا بود.طبق این دیدگاه، نه تنها جهان نظمى معقول دارد، بلکه این نظم بالضّروره از خدا یا علت اولى صادر شده و تعیّن یافته است و نمىتواند به شکل دیگرى باشد.علمى که با تکیه بر این جهانبینى تحقق یابد، علمى با روش استدلال عقلى براى تعریف و شناخت ماهیت اشیاء خواهد بود؛نه علمى با روش مشاهده و تجربه؛که نمونه مجسم چنین علمى، علم ارسطویى بود؛«فاستر» عقیده دارد که دیدگاه یهودى-مسیحى، تصویرى مختارانه از خدا به دست داد که طبق آن جهان به صورتى تعیّن یافته و ضرورى از عقل خدا صادر نشده، بلکه با توجه به اختیار خداوند، مىتواند به دور از قالبى معیّن و از پیش تعیین شده، در تغییر و تغیّر (*) retsoF.M
باشد.از نظر«فاستر»، این یگانه فلسفه طبیعى بود که مىتوانست مبنایى براى علم جدید و روش تجربى آن فراهم آورد.در جهانى که قالبى عقلانى و از پیش تعیین شده ندارد، بلکه بنا به اختیار خدا مىتواند همواره صورتهاى تازه به خود بگیرد، مشاهده و تجربه اهمیت مىیابد. 16
هرچند در سخنان«فاستر»، این حقیقت مهم قابل توجه است که ادیان بزرگ آسمانى، آموزهاى نوین در باب نظام هستى فراهم آوردهاند، اما جهت اصلى استدلال وى برخطاست.حتى، جهانى تعیّن یافته نیز مىتوان جایگاهى براى روش مشاهده و تجربه فراهم آورد.نقش مشاهده و تجربه در چنین جهانى، آن است که فرد با ملاحظه موارد متعدد از یک شىء، ویژگىهاى اساسى و پایدار آن را از خصوصیات غیر پایدار تفکیک کند(که این کار مستلزم مشاهده، مقایسه و تجربه است)و پس از آن با برداشتن گامى فلسفى، سخن از ذاتیّات و عرضیّات به میان آورد.
حاصل کلام تا بدین جا آن است که پیشفرضهاى دینى را نمىتوان شرطى لازم براى روششناسى علم دانست و این، استقلال روششناسى علم از پیشفرضهاى دینى را نشان مىدهد.البته، نباید فراموش کرد که استقلال روش شناختى علم، به این معنا نیست که روش علم مىتواند از هرگونه پیشفرضى مستقل باشد.به عکس، هرگز روششناسى علمى بر زمینهاى خالى از هرگونه پیشفرض نمىروید.تبیین «امکان»به کارگیرى روش علمى و توجیه«اعتبار»آن، محتاج تکیه بر برخى پیش فرضها در مورد جهان و انسان است.امکان و اعتبار روش علمى را نمىتوان به کمک خود آن مشخص کرد؛زیرا مستلزم دور یا تسلسل است؛یعنى اگر بگوییم شواهد تجربى ملاک قضاوت ماست، امکان دارد کسى بگوید چرا شواهد تجربى ملاک هستند و اگر در پاسخ گفته شود که تجربه اهمیت شواهد تجربى را نشان مىدهد، این مستلزم دور یا تسلسل خواهد شد.پس، باید به امور و شروطى بیرون از آن و غیره آن متوسل شد که همان پیشفرضها خواهند بود.
در این میان پیشفرض هاى دینى، هرچند نقش شرط لازم را بازى نمىکنند و به تنهایى شرط کافى براى روش علمى هم نیستند، اما مىتوانند ازجمله شروط کافى براى آن باشند.مراد از اینکه مىتوانند از جمله شروط کافى باشند، این است که دست کم در یک حالت، علمى تجربى مىتواند وجود داشته باشد که از حیث روش، مبتنى بر پیشفرضهایى باشد که یک سلسله از آنها پیشفرضهاى دینى است. آنچه«فاستر»درمورد تغییر جهاننگرى توسط ادیان آسمانى بیان کرد، نمونهاى از پیشفرضى دینى است که شرطى از شروط کافى براى توسل به روش تجربى است. حال، باید به این نکته توجه داشت که میان پیشفرضهاى علم و پیکره خود علم (و دربحث ما روش آن)، ارتباطى مفهومى (kniL lautpecnoC) وجود دارد.به عنوان نمونه، (در مثال مورد بحث)میان این پیشفرض دینى که خداوند مختارانه در جهان دستاندرکار است و نیاز به روش مشاهده و پیگیرى پیوسته تغییرات و تحولات، ارتباطى مفهومى وجود دارد.به این ترتیب، اگر کسى چنین پیشفرضى را بکار گیرد، به دلیل همین ارتباط مفهومى، صبغهاى دینى به روششناسى خود در علم بخشیده است.بنابراین، سخن قاطع«هرست»مبنا بر اینکه«معنا و معیارهاى کاربرد اصطلاحات علمى چناناند که با هیچ نوع از مفاهیم دینى ارتباط ندارند»سخن تامى نیست.
با توجه به آنچه گذشت به این نتیجه مىرسیم که از حیث روششناسى علم، تعبیر«علم دینى»، دریک حالت بىمعناست و آن این که مفروضات دینى، شرط لازم علم تلقى شود.اما در حالت دیگر، براى این تعبیر، معنایى متصور است و آن این که مفروضات دینى، یک سلسله از مجموعه شروط کافى روششناسى علم را فراهم آورند.
2.4-استقلال علم از دین در حوزه نظریه
جنبه دوم در بررسى نظر«هرست»مبنى بر بىمعنایى تعبیر«علم دینى»، ناظر به «جایگاه نظریه در علم»است.چنان که در قسمت پیش اشاره شد، به نظر مىرسد «هرست»دربیان اینکه علم ماهیتى مستقل دارد، عمدتا به روش علم نظر دارد و این مسئله را از حیث نظریه، مورد غفلت قرار داده است.از قضا، قلمرو نظریه درعلم، قلمروى است که درآن نمىتوان داعیه استقلال علم را به کرسى رساند؛بلکه نفوذ و تأثیر پیشفرضها درآن بسیار چشمگیر است.
پس از سپرى شدن استیلاى نگرش اثبات گرایانه در علم در نیمه اول قرن حاضر، اهمیت نظریه در نیمه دوم آن، هر چه بیشتر مورد توجه قرار گرفته است. 17 بر این اساس، حتى مشاهدات عالم، مستقیم و محض نیست؛بلکه به شدت تحت تأثیر زمینه فکرى ونظریهاى وى است.از این رو، فیلسوفان علم بر این نکته تأکید کردهاند که مشاهده فارق از نظریه eerf yroeht میسر نیست.نظریه در اینجا در برگیرنده حدسها و تخمینهاى عالم و زمینههاى فکرى اینگونه حدسها و تخمینهاست. بنابراین پیشفرضهاى عالم در شکلدهى به نظریه و محتواى نظریه، نقش مهمى را ایفا مىکند.
«هرست»بر این نکته تأکید مىکند که روش وساختار منطقى علم، مستقل است و علم آن را از جایى وام نمىگیرد.حتى، به رقم تعدیلهایى که باید در این داعیه صورت گیرد و درقسمت2.3مطرح شد حتى اگر آن را مسلّم بگیریم-هنوز جاى این سؤال وجود دارد که ساختار منطقى علم، از چه محتوایى برخوردار خواهد شدو روش تجربى علم، چه محتواى نظریهاى را مورد تأیید قرار خواهد داد.درقلمرو علم بر حسب ساختار منطقى آن، نوع خاصىّ از مفاهیم(مفاهیم درجه یک)مورداستفاده قرار مىگیرد؛اما نکته در این است که قالب این مفاهیم از چه محتوایى پر خواهد شد. در روانشناسى رفتارگرا، از مفاهیم چون:محرک، تقویت، تنبیه و نظیر آن سخن مىرود.اینها مفاهیمى است که از حیث ساختار، درجه یک محسوب مىشود.اما، چه محتواى تئوریکى بر آنها بار شده است؟این محتوا چنین است که رفتار انسان توسط محرکهاى محیطى شکل مىگیرد و خود بر پیشفرضهاى ژرفترى در باب ماهیت آدمى استوار است؛مبنى بر اینکه رفتار انسان درست مانند هر پدیده طبیعى، تحت تأثیر نیروهاى بیرون از خود قرار دارد و متناسب با آرایش.
این نیروها، بر خود تغییراتى مىبیند.این محتواى متأثر از پیشفرضهاى عالم، دیگر بخشى از ماهیت مستقل علم نیست، بلکه تخشى از ماهیت وابسته آن است.عالم، قالبهاى منطقى مفاهیم خود را با محتوایى بر حسب زمینه فکرى، فلسفى و فرهنگى خود پر مىکند که این امر حاکى از آن است که علم در بعد محتواى تئوریکى خود وامدار آبشخورهاى فلسفى، فرهنگى و یا دینى مىباشد.
اگر یک روانشناس با تکیه بر پیشفرضهاى برگرفته ازاندیشهاسلامى به پژوهش بپرازد، محتواى تئوریکى متفاوتى براى ساختار منطقى مفاهیم علم روان شناسى فراهم خواهد آورد.بر حسب پیشفرضهاى مذکور، انسان، همچون پدیدههاى طبیعى تحت تأثیر نیروهاى محیطى شکل نمىگیرد، بلکه شکل اساسى رفتار او را باید به منزله«عمل»نگریست که مبتنى بر مبادى معرفتى، میلى و ارادى است. 18 بر همین اساس است که آدمى در قبال اعمالش، مسئول بوده و«قابل» پاداشدهى یا مجازات است.اگر براساس این پیشفرض دینى و اسلامى در مورد ماهیت انسان، پژوهشهاى روانشناختى انجام شود، علم روانشناسى حاصل از آن چهرهاى متفاوت با دیدگاههاى روانشناختى موجود خواها داشت که این تفاوت ناشى از محتواى تئوریکى برخاسته از پیشفرضهاى متفاوت است.
حال، اگر این دو نوع پیشفرض و دو نوع نظام روانشناختى مبتنى بر آن، به حوزه تربیت راه یابد، دو گونه علم تربیت و دو گونه نظام تربیتى متفاوت شکل خواهد گرفت.در درجه اول، تلقى ما از تربیت بر حسب دو دیدگاه، متفاوت است.پیش فرضهاى انسان شناختى رفتارگرا، این تلقى از تربیت را به دنبال مىآورد:«تربیت یعنى تنظیم نیروهاى پیرامونى فرد، به نحوى که منجر به شکلگیرى رفتار مورد نظر در وى شود».پیشفرضهاى اسلامى در مورد انسان، تلقى دیگر از تربیت را به وجود مىآورد:«تربیت یعنى تنظیم محیط فرد، به نحوى که امکان انتخاب و تصمیمگیرى براى وى وجود داشته باشد و بتواندعقاید درست را بازشناسى کند، آنها را بگزیند و براساس آنها عمل کند».علاوه بر تلقى تربیت، اصول و شیوههاى تربیت نیز متفاوت خواهد بود.این تفاوت، هم ناشى از مباحث نظرى برخاسته از پیشفرضها است و هم ناشى از یافتههاى پژوهشى در علومى که با تکیه بر زمینه تئوریکى این پیشفرضها شکل مىگیرند؛همچون روانشناسى(که به عنوان نمونه ذکر شد)یا خود علم تربیت(در صورتى که بتوان پژوهشهایى خاصّ خود آن را در نظر گرفت.
به این ترتیب، در بعد تئوریکى علم، به نحو معنادارى مىتوان از«علم دینى» سخن گفت؛مشتمل بر مصادیقى همچون روانشناسى اسلامى یا تربیت اسلامى، که ساختار منطقى علم و روش تجربى آن، مانعى براى معنادار بودن اینگونه تعابیر ایجاد نمىکند.در خصوص روش تجربى علم از حیث ارتباط با بعد تئوریکى آن توجه به این نکته لازم است که شواهد تجربى له یا علیه فرضیههاى برخاسته از پیشفرضها اقامه مىشود.در صورتى که شواهد علیه فرضیهها باشد، معمولا فرضیهها کنار گذاشته مىشود و فرضیههاى تازهاى براساس همان پیشفرضها به میدان تجربه مىآید، تا هنگامى که شواهد تأییدکننده یافت شود.به عبارت دیگر، شواهد تجربى همچون ترازویى در کنار انبان فرضیههاى برخاسته از پیشفرضهاى زاینده قرار دارد و فرضیههاى پوک و پر را از هم متمایز مىکند؛اما در چنان مقامى نیست که وجه تعلق فرضیهها به پیشفرضها را از میان بردارد.بنابراین، اگر تجربه فرضیهاى را تأیید کرد، آن را با همان رنگ و بویى که از پیشفرضها دارد تأیید مىکند.
علاوه بر این پیشفرضها بسیار دور از دسترس شواهد تجربى قرار دارند. شاهد تجربى، فرضیهها را تأیید یا ابطال مىکنند، اما به تأیید یا ابطال پیشفرضها نمىپردازد.به تعبیر«لاکاتوش»(1970)مادام که سخت هسته(یا پیشفرضهاى) یک نظریه به نحو زایا فرضیههاى توانمند به دست دهد، کار علم پیش مىرود و هنگامى که دیگر فرضیههاى توانمندى در تبیین پیشبینى و کنترل پدیدهها از سخت هسته به ظهور نرسد، برنامه پژوهشى (margorp hcraeseR) به افول مىگراید.یعنى هنگامى که مادر پیشفرضها دیگر نتواند فرزندان رشیدى از فرضیهها به دنیا آورد، پا به سنّ یائسگى گذاشته است و باید از او مأیوس شد؛اما نباید و نمىتوان او را کشت. تجربه و شواهد تجربى، پیشفرضها را ابطال یا ثابت نمىکند، بلکه تنها ما را به واگذاشتن یا حفظ آنها ترغیب مىکند.
حاصل کلام در این قسمت از بحث آن است که تعبیر«درست اسلامى»را بهطور مطلق نمىتوان تعبیرى بىمعنا دانست؛بلکه مرزهایى براى معناى آن وجود دارد که باید آنها را به دقت ترسیم کرد. اگر«تربیت اسلامى»-به عنوان مصداقى از علم دینى-چنان تصور شود که در آن، پیشفرضهاى دینى شرط لازم فعالیت علم باشد، تعبیرى بىمعناست.اما این تعبیر، در دو حالت، معنادار است: نخست اینکه در حوزه روش علم، پیشفرضهاى دینى را به عنوان یک سلسله از مجموعه شروط کافى براى ظهور آن در نظر گرفت و دوم اینکه در حوزه تئوریکى علم، پیشفرضهاى دینى را به عنوان منبع تغذیهکننده یا زاینده فرضیههاى علمى در نظر بگیریم.در این دو حالت-به ویژه در حالت دوم-علم مىتواند صبغهاى دینى بیابد که بر این اساس، مىتوان از«علم دینى»بهطور اعمّ و «تربیت اسلامى»بهطور اخصّ سخن گفت.
3-
سازوارى در«تربیت اسلامى»
بحث از سازوارى یا ناسازوارى در تعبیر«تربیت اسلامى»، با نظر به مقام عمل به میان مىآید.به عبارت دیگر، اگر مراد از واژه«تربیت»در این تعبیر، نه«علم تربیت»، بلکه«عمل تربیت»باشد، در این صورت هنگامى که گفته شود تعبیر مذکور ناسازوار است مقصود این خواهد بود که تعبیر«عمل تربیت اسلامى»تناقضآمیز است.
3.1-
تردید در سازوارى«تربیت اسلامى»
«هرست»در ادامه بحث خود در باب بىمعنایى تعابیرى حاکى از«علم تربیت دینى» اشاره مىکند که اگر کسى«تربیت دینى»را نه در مفهوم گستردهاى در حدّ یک علم تربیت، بلکه به مفهومى محدودتر، یعنى ناظر به مجموعه اقدامهاى تربیتى بداند که در محیطهاى مذهبى در مورد نسل جدید انجام مىشود، ممکن است نتیجه بگیرد که در این حدّ مىتوان از«تربیت دینى»سخن گفت.اما وى برآن است که در این حدّ نیز نمىتوان از تربیت دینى سخن گفت؛زیرا در قلمرو عمل، این تعبیر ماهیتى تناقضآمیز مىیابد.به عبارت دیگر، هر جا نسل گذشتهاى در کار انتقال میراث اجتماعى به نسل آینده باشد، نمىتوان از این کار با عنوان تربیت یاد کرد.البته، این انتقال مىتواند به روشهاى مختلف انجام شود و به عنوان«تربیت»، تنها به یکى از این روشها قابل اطلاق است.
تردید«هرست»در این مورد، مبتنى بر تفکیکى است که فیلسوفان تعلیم و تربیت میان دو مفهوم تلقین (noitanirtcodnI) و تربیت noitacudE قایل شدهاند.با این تفکیک، نظر بر آن است که آنچه در محیطهاى دینى براى انتقال عقاید به نسل جدید جریان دارد، تلقین است نه تربیت.از نظر«هرست»و«پیترز»(1970)، دوشرط لازم براى استعمال درست مفهوم«تربیت»وجود دارد:مطلوب بودن (ytilibariseD) و تحول دانشى(ص 20).بر این اساس، تربیت کردن یعنى وارد نمودن (noitaitinI) افراد در شکلى از زندگى که ارزشمند است و دانش و فهم در آن نقش اساسى ایفا مىکند.البته، مراد از این دانش و فهم شکل همگانى (cilbuP) این تجربه است نه یقینها و فهمهایى که شخصى است و صرفا فردى که واجد آن است به درستى آن اطمینان دارد.در شکل همگانى دانش، مفاهیم مشترک و آزمون عینى نسبت به داعیهها وجود دارد.نظر«هرست»برآن است که از این دو شرط، دست کم شرط دوم در مورد داعیههاى دینى صادق نیست:«من استدلال کردهام که در قلمرو دین، این بدان معنا است که هیچ داعیه واقعا دینى خاصّى را، نه مىتوان به نحو عینى قابل قبول دانست و نه به این عنوان، مىتوان به آموزش آنها پرداخت»(ص 86)بنابراین بیان، چون شرط لازمى از استعمال صحیح مفهوم تربیت در موارد داعیههاى دینى صادق نیست، بنابراین، تعبیر«تربیت دینى»تناقضآمیز خواهد بود.
البته از نظر وى، تنها در یک حالت تعبیر«تربیت دینى»مىتواند سازوار باشد و آن هنگامى است که فهمى عینى است و مىتوان در مورد آن داعیههایى عینى مطرح کرد که قابل آزمون همگانى باشد.حتى اگر لازم باشد، براى فهم عمیق آداب مذهبى، فرد به نحو فرضى (yievitanigamI) خود را جاى پیروان یک دین قرار دهد و در مراسم شرکت کند، این نیز بخشى از فهم عینى محسوب مىشود و مىتواند بخشى از تربیت دینى باشد.اما اگر در برنامهاى نظر برآن باشد که قابلیتهاى عبادى یک دین و عواطف معینى نسبت به خدا در فرد شکل بگیرد که توجیه آنها صرفا به قبول آن دین توسط فرد میسّر باشد، در این صورت این امور نمىتواند بخشى از تربیت باشد، بلکه امورى شخصى است.به نحوى که از حوزه دانش عینى خارج باشد-در این صورت، نه عنوان«تربیت»، که عنوان«تلقین»درمورد آن صادق خواهد بود.با این وصف، به کارگیرى تعبیر«تربیت دینى»، ناسازوار و تناقضآمیز خواهد بود؛زیرا هر«تلقینى»امرى است که نمىتواند به نحو عینى قابل دفاع همگانى باشد.تربیت و عقلانیت با هم ملازمت دارند.تنها هر امرى که قابل دفاع عقلانى باشد، مىتواند بخشى از تربیت قرار گیرد(ص 114)؛هرچند امرى شخصى باشد(ص 88).
3.2-
معیار تلقین
در بررسى نظر«هرست»، ابتدا لازم است با تصریح بیشترى به تعیین این نکته تپردازیم که«معیار تلقین»چیست و در چه مواردى مىتوان به واقع آن را صادق دانست و مورد مذمّت قرار داد.
برخى معیار تلقین را بر حسب موضوع یا مادّهاى که به دیگران انتقال داده مىشود معیّن مىسازند.«پیترز»(1966)این نکته را با توجه به ریشه لغت (noitanirtcodnI) (تلقین)یعنى (enirtcoD (آیین، مجموعهاى از عقاید)توضیح مىدهد.به عبارت دیگر هرجا آیین یا مجموعهاى از اعتقادات مطرح باشد، تلقین زمینه مىیابد.این سخن متضمن آن خواهد بود که اگر ما با دانش (egdelwonK) سروکار داشته باشیم، تلقین در آن زمینه نمىیابد؛زیرا دانش، اعتقاد مدلل است؛ در حالى که اعتقاد (feileB) مىتواند مدلّل نباشد.دین و سیاست، به عنوان موضوعهایى نگریسته شده است که به سبب آیینى بودن، قلمروهاى مناسبى براى تلقین محسوب مىشود. 19
اما، «موضوع»، معیار دقیقى براى بازشناسى تلقین نیست؛زیرا در قلمرو علم و دانش، یعنى اعتقادهاى مدلّل نیز مىتوان براى تلقین بابى گشود.به عبارت دیگر، اگر بخواهیم به ریشهشناسى لغوى مذکور براى بازشناسى موارد تلقین وفادار بمانیم، باید بگوییم که چندان دشوار نیست که از علم، «آیین»بسازند و آنگاه به تلقین آن بپردازد.«فایرابند»(1981)مىگوید:علم قرن هفدهم و هجدهم، به واقع ابزارى باقى خواهد ماند؛نه درعلم و نه در هیچ ایدئولوژى دیگرى، هیچ چیز فطرى وجود ندارد که آن را ذاتا رهایى بخش سازد.ایدئولوژىها ممکن است انحطاط یابند و به کیشهایى احمقانه تبدیل شوند...انتقاد من از علم جدید این است که مانع آزادى اندیشه شده است»(صص 119-121).نه تنها چنین نیز هست که علم مىتواند به کیش و آیین تبدیل شود و دستمایه تلقین قرار گیرد، بلکه چنین است که ایدهاى دینى مىتواند جریان تلقینگرى در علمى اینگونه را آشفته سازد.با نظر به این جنته «فایرابند»مىگوید:«درود بر بنیادگرایان مسیحى کالیفرنیا که توانستند صورت بندى خشک مغزانه نظریه تکامل را از کتابهاى درسى حذف کنند و به جاى آن روایت سفر پیدایش را قرار دهند»(ص 129).بنابراین، نمىتوان بر حسب موضوع و قلمرو، معیار مناسبى براى بازشناسى موارد تلقین به دست داد.
برخى دیگر، معیار را نه در موضوع، بلکه در«روش»جستجو کردهاند.اگر داعیهاى چنان باشد که نتوان به روش عینى آن را آزمون نمود، انتقال آن به دیگران «تلقین»خواهد بود.نظر«هرست»که ذکر آن گذشت، در شمار این دسته از آراء قرار مىگیرد.همچنین است نظر کسانى که کوشیدهاند تحققپذیرى (ytilibaifireV) یا ابطالپذیرى (ytilibaifislaF) را روش آزمون عینى و معیار تمیز موارد تلقین معرفى کنند. 20
هرچند در این خصوص«روش»اهمیت دارد، اما در مورد آن نباید مبالغه کرد؛نه آزمون عینى چندان سهل الوصل است و نه اگر به آن واصل نشدیم، به سهولت مىتوانیم در مورد تلقینى بودن چیزى تصمیم بگیریم.در مورد نکته اول باید بگوییم که به هم آمیختگى شواهد و نظریهها موجب مىشود که به سهولت نتوان نتیجه گرفت که شواهد، حاکى از چه امرى هستند.نظریههاى مختلف، شواهد را مورد تفسیرهاى متفاوتى قرار مىدهند.بنابراین، شواهد ناب به دشوارى در دسترس قرار مىگیرد و این چیزى است که راه آزمون عینى را پر پیچوخم مىسازد.منازعه نظریههاى علمى رقیب، از همین رو است که دیرپا است و با این که عالمان طالب عینیتاند، این ویژگى مانع از آن است که آزمونى عینى، تکلیف نظریههاى مختلف را یکسره کند.به رغم نظر«هرست»که مىگوید داعیههاى دینى به نحو عینى قابل آزمون نیستند و ویژگى اساسا مناقشهآمیزى دارند(ص 86)، داعیههاى علمى نیز عرصه مناقشهخیزى دارند و نیل به عینیت در آنها مسیرى کاملا روشن ندارد.بههرحال، مناقشهآمیز بودن چیزى را به امر تلقینى تبدیل نمىکند.
نکته دوم این که دست نیافتن به آزمونى عینى، لزوما چیزى را به قلمرو تلقین نمىراند.عقل آدمى اصولا از چنان توانى برخوردار نیست که هر چیزى را به آزمون عینى بگیرد و سرانجام، مرزى قاطع میان امور عینى و غیر عینى بکشد.حتى، مفروضاتى در قلمرو علم وجود دارد که نمىتوان آنها را مورد آزمون عینى قرار داد و تنها مىتوان آنها را پذیرفت و براساس آنها به کار علمى پرداخت؛چنانکه منتقدان، به حق به اثباتگرایان خرده مىگرفتند که اصل تحقیقپذیرى تجربى، خود قابل تحقیق تجربى نیست، با اینکه مبناى تحقیق تجربى است.پس، تندوتیز نمىتوان گفت که هر چه قابل آزمون عینى نباشد، پاىبندى به آن تلقینى و غیر عقلانى است.عقل باید فروتنى بیاموزد و دریابد که با حدودى محدود شده است و چنین نیست که اگر چیزى در وراى حدود او بود، اساسا چیزى نباشد.قبول حدود عقل خود، عقلانى است و با قبول حدود، معرفتهاى عقل دوگونه خواهد بود؛«معرفتهاى ایجابى»نسبت به آنچه در حدود آن است و«معرفتهاى سلبى»نسبت به آنچه در وراى حدود آن است.همین قدر که چیزى در وراى حدود عقل بود، عقل مىتواند با شمردن آنچه در حدود اوست، بگوید که آن چیز«چه چیزى نیست»؛هر چند نمىتواند بگوید که آن چیست و این خود بارى از معرفت دارد.
پس از بحث در مورد موضوع و روش به عنوان معیارهاى پیشنهاد شده براى تلقین، معیار قابل قبول را تحت عنوان شیوه عرضه مطالب یا به تعبیر«اسمارت» (1973)، نگرش (edutittA) درعرضه مطالب توضیح مىدهیم.تفاوت این معیار با معیار پیشین، یعنى«روش»در آن است که روش، صرفا به ساخت منطقى قضایا ناظر است.هنگامى که مىگوییم قضیهاى ابطالپذیر یا ابطالناپذیر است، مراد آن است که ساخت منطقى آن چنان است که آن را قابل ابطال یا غیر ابطال مىسازد.البته، «اسمارت»در این نیز تردید مىکند که تحقیقپذیرى یا ابطالپذیرى را بتوان فصل ممیّزى میان قضایاى علمى و آیینها دانست؛زیرا نفوذ عناصر متافیزیکى در علم و قضایاى علمى، مانع از آن مىشود که این قضایا قابل ابطال تجربى باشند(ص 42)و به این ترتیب، با آیین مشابهت مىیابند.
از نظر«اسمارت»نوع نگرش نسبت به شواهد مخالف، چیزى است که مىتواند آیینهاى تلقینى را از سایر قضایاى ابطالناپذیر جدا سازد.اگر در موردقضیهاى پیشاپیش این نگرش وجود داشته باشد که هیچ شاهد مخالفى آن را ابطال نمىکند، قضیه مذکور در حیطه چنین نگرشى، به امرى تلقینى تبدیل مىشود.نگرش، به چیزى بیش از ساخت منطقى قضیه، یعنى به نوع مواجهه ما با شواهد مخالف نسبت به قضیه مورد نظر، دلالت مىکند.چنانکه«اسمارت»مىگوید:یک قضیه علمى در حدّ ساختار منطقى خود، به دلیل نفوذ عناصر متافیزیکى در آن، کاملا قابل ابطال تجربى نیست، اما نگرش عالم به آن، چنان است که همواره احتمال مىدهد که آن درست نباشد؛بنابراین به شواهد مخالف اعتنا مىکند.
اگر شیوه عرضه مطالب یا نگرش نسبت به شواهد مخالف را به عنوان معیار تلقین در نظر بگیریم، در این صورت موضوع یک مطلب یا روش آن، به تنهایى معیار تلقین نخواهد بود؛بلکه در واقع هر موضوعى با روشى، مستعد آن خواهد بود که در صورت قرار گرفتن در حیطه نگرشى معیّن، به امرى تلقینى تبدیل شود.بنابراین، هم دین و هم علم، بسته به نوع نگرشى که در عرضه آنها یا بسط آنها اتخاذ شود، مىتوانند به امورى تلقینى تبدیل شوند یا نشوند.در صورتى که عالمى دینى، معرفت دینى خود را با این نگرش عرضه کند که پیشاپیش براى هر سؤال مخالفى گورى کنده باشد، کار او تعلیم یا تربیت نیست؛بلکه تلقین است.به همین قیاس، اگر عالم علمى تجربى، معرفت علمى خود را با این نگرش عرضه کند یا بسط دهد که پیشاپیش براى دفع هرگونه شواهد مخالف، سلاحى تعبیه کرده باشد، او نیز در کار تعلیم یا علم ورزى نیست؛بلکه به تلقین پرداخته است.
3.3-
حدّومرزهاى سازوارى در«تربیت اسلامى»
با نظر به آنچه گذشت، اکنون اگر به بحث اصلى خود در باب سازوارى بازگردیم، باید بگوییم که تعبیر«تربیت دینى»ضرورتا ماهیتى ناسازوار و تناقضآمیز ندارد؛زیرا، دین یا دینى در آن، ضرورتا ماهیت تلقینى نداشته تا با تربیت که ماهیت عقلانى دارد، در تعارض قرار بگیرد.به عکس، تعبیر«تربیت علمى»نیز ضرورتا ماهیتى سازوار ندارد.بلکه اگر معرفت علمى و انتقال آن با نگرش بىاعتنایى نسبت به شواهد مخالف همراه شود، تعبیر مذکور تناقضآمیز خواهد بود.ازقضا، در روزگار ما علم در دانشگاهها کموبیش به چنین سرنوشتى دچار شده است.«فایرابند»(منبع قبل، ص 130)در این مورد مىگوید:«براى نمونه، نقشى را که امروزه علم در تعلیم و تربیت ایفا مىکند، در نظر بگیرید...در دانشگاهها...شستشوى مغزى به نحو بسیار منظمترى صورت مىپذیرد.البته، نه این که هیچ نقد و انتقادى وجود نداشته باشد..اما این انتقادات شامل حال علم نمىشود».به عبارت دیگر، نگرش مصونیتآمیزى نسبت به علم اتخاذ شده و این همان چیزى است که به امرى، ماهیت تلقینى مىبخشد.بر این اساس، از مطلقگرایى باید دست شست و این پرسش را مطرح ساخت که در چه صورتى تعبیر«تربیت اسلامى»از سازوارى برخوردار است و در چه حالتى، ماهیت تناقضآمیز مىیابد.البته، این پرسش خود بر پیشفرضى استوار است مبنى براین که مفهوم«تربیت»(در مقام عمل)، معنایى معین و مستقل از دیدگاههاى مختلف دارد؛چنانکه مىتوان با دیدگاهى سازوار و با دیدگاه دیگرى، ناسازوار است.در بحث«هرست»، این پیشفرض کاملا لحاظ شده است و او بر حسب موضع تحلیلى خود، چنین مىاندیشد که مفاهیم، معانى مشخصى دارند.اما، این پیشفرض در شکل افراطى خود قابل قبول نیست؛زیرا مفهوم تربیت، تا حد زیادى وابسته به دیدگاهها تعریف مىشود و نمىتوان معناى واحد و قابل توافقى براى آن بیان کرد. 21 با این حال، از این پیشفرض در شکل ملایمترى مىتوان دفاع کرد و آن این است که تربیت آدمى باید به رشد و تحوّل وى منجر شود و هرچند این مفاهیم معادل (رشد و تحوّل)نیز وابسته به دیدگاهها تعریف مىشود، اما برخى شاخصهاى مورد توافق نیز مىتوان براى آن یافت.به عنوان مثال، مىتوان گفت که تربیت، باید استقلال نظر نسبت به دیگران در فرد ایجاد کند.اگر فردى چنان باشد که نظر وى تحت تأثیر شخصیت دیگران دچار تغییر شود، مىتوان گفت که در دوران کودکى باقى مانده و تربیت نیافته است.همچنین، اندیشهورزى یکى دیگر از ویژگىهاى فرد تربیت یافته است چنین شاخصهاى مىتواند مفهوم نسبتا مستقلى براى تربیت فراهم آورد و در این حدّ پیشفرض مذکور در شکل ملامیمترى قابل قبول خواهد بود.
به این ترتیب وقتى مىپرسیم که آیا«تربیت اسلامى»تعبیرى سازوار است، مراد آن است که اگر افکار و اعمال آدمى براساس دیدگاه اسلام تنظیم شود، آیا این امر موجب رشد و تحوّل در وى مىگردد؟اگر پاسخ مثبت باشد، در این صورت تعبیر مذکور سازوار است؛اما اگر پاسخ منفى باشد، تغییرات حاصل شده در فرد، حاکى از تربیت نیست، بلکه ممکن است حاکى از تلقین باشد و به این ترتیب، تعبیر فوق ناسازوار خواهد بود.
در پاسخ به این سؤال باید به این نکته توجه داشت که آنچه به نام«تربیت اسلامى» در محیطهاى مختلف جریان دارد، متناسب با برداشتهاى متفاوتى از اسلام است و در برخى از این برداشتها، تعبیر مذکور تناقضآمیز مىشود.به عنوان مثال، در برداشت اخبارىگرانه از اسلام، اندیشه و چون و چرا به سوى صفر میل مىکند و همین که فهمى قشرى از ظاهر متون دینى حاصل شد، به آن اکتفا مىشود و در صورتى که لوازم عملى داشته باشد، بدون هرگونه پرسشى به عمل در مىآید.تربیت در دامن چنین برداشتى، ملازم با کاهش مرگآساى اندیشهورزى است و فردى که حاصل چنین فرآیند تربیتى است، فاقد خصیصه اندیشهورزى خواهد بود.با توجه به این که اندیشهورزى یکى از شاخصهاى مفهوم مستقل تربیت مىباشد، دراین صورت، اطلاق«تربیت اسلامى»به فرآیند مذکور، تناقضآمیز است.
البته، سخن گفتن از برداشتهاى مختلف نسبت به اسلام و متون اسلامى، به این معنا نیست که همه این برداشتها به یک نحو مورد حمایت متون اسلامى، است؛بلکه به نظر مىرسد برداشتى از اسلام که با شاخصهاى بالنسبة مستقل تربیت هماهنگ است، با متون اسلامى همخوانى دارد.شاید بتوان با تکیه بر آنچه در متون اسلامى آمده، مفهومى از«تربیت»را به دست داد که براساس آن، مراد از تربیت، ربوبى شدن آدمى است.ربوبى شدن، متضمن سه عنصر:«شناخت»و«انتخاب»و«عمل»است و حاکى از فرآیندى است که فرد، تنها با روشنبینى عقلانى، تصمیم و پاىورزى در عمل مىتواند آن را طى کند.مضمون این فرآیند، یعنى ربوبى شدن، عبارت از خروج فزاینده از سلطه عوامل غریزى، محیطى و اجتماعى است.نمىتوان خدا را به عنوان ربّ انتخاب کرد و در عین حال، در تسخیر امیال غریزى و درونى و یا مقتضیات محیطى و اجتماعى باقى بماند.
به این ترتیب، ربوبى شدن آدمى باید منجر به شکلگیرى شخصیتى استوار و باکفایت گردد.چنین تعبیرى از تربیت درمتون اسلامى، با مفهوم بالنسبة مستقل تربیت، یعنى با شاخصهایى چون اندیشهورزى، استقلالنظر و استوارى شخصیت، هماهنگ است.
حاصل کلام آن است که تعبیر«تربیت اسلامى»با بیانى که گذشت، سازوار و به دور از تعارض و تناقض است.در عنصر«اسلامى»این تعبیر، مفهومى از تربیت، مبتنى بر متون دینى مطرح شد که با عنصر«تربیت»در تعبیر مذکور که به مفهوم بالنسبة مستقل تربیت ناظر است، هماهنگ و سازوار است.
پىنوشتها
(1)-مؤلف محترم بهطور ضمنى به این توافق اشاره کردند:«وقتى مىگویند در جهان جدید ارزشها عوض شده است، مقصود ارزشهاى خادم است، نه مخدوم».(سروش، 1377ص 6).
(2)- .daorbA dna emoH ta tnemugra larom nihT dna kcihT.(1994).A reztlaw براى مطالعه بیشتر به مقاله حسینى بهشتى، «جامعه مدنى و تعددگرایى»مراجعه نمایید.
(3)-مؤلف محترم در نقد نظر کسانى که در پى آوردن علوم اسلامى بودهاند، این معیار را به دیده قبول نگریسته است:«تعریف متد و مبانى و مسایل این علوم چنان مستقل از دین به دست داده مىشود که بهترین علامت براى تمایز ماهوى آنها از دین است».(سروش، 1377، ص 5).
(4)-على علیه السلامافضل الزهد اخفاء الزهد.نهج البلاغه:حکمت28.«برترین پارسایى، نهفتن پارسایى است».
(5)-بقره/271:ان تبدوا الصدقات فنعمّا هى و ان تحفوها و تؤتوها الفقراء فهو خیرلکم.
(6)-على علیه السلام«...ولا یحملنکم شنانهم على قتالهم قبل دعائهم و الا عذار الیهم».(نهج البلاغه، نامه 12).
(«...و کینه آنان شما را وا ندارد که جنگ را آغاز کنید، از آن پیش که به راه راستشان بخوانید و در عذر را به روىشان باز کنید».
(7)-على علیه السلام«لا تقاتلوهم حتى بیدووکم فانکم بحمداله على حجة و ترککم ایاهم حتى یبدوکم حجة اخرى لکم علیهم فاذاکانت الهزیمة باذنا...فلاتقتلو مدبرا و لاتصیبوا معورا ولاتجهزوا على جریح ولا تهیجوا النساء بأذى و ان شتمن اعراضکم و سببن امراءکم...»نهج البلاغه، نامه14.
(«با آنان مجنگید مگر به جنگ دست یازند.چرا که-سپاس خدا که-حجت باشماست و رها کردنشان تا دست به پیکار گشایند حجتى دیگر براى شما بر آنهاست.اگر به خواست خدا شکست خوردند و گریختند، آن را که پشت کرده مکشید و کسى را که دفاع از خود نتواند آسیب مرسانید و زخم خورده را از پا در میارید.زنان را با زدن تهییج نکنید هرچند آبروى شما را بریزند و یا امیرانتان را دشنام گویند...».
(8)-على علیه السلام:«...و اذا استولى الفساد على الزمان و اهله فأحسن رجل الظن برجل فقد غرّر.» (نهج البلاغه، حکمت 114)«...و اگر بدکارى بر زمانه و مردم آن غالب شود و کسى به دیگرى گمان نیک برد، خود را فریفته است.»
(9)-على علیه السلام:«کن فى الفتنه کابن اللبون لا ظهرّ فیرکب و لا ضرع فیحلب»(نهج البلاغه، حکم1) «در روزگاران فتنه همچون بچه شتر باش که نه پشتى دارد که بتوان سوار شد و نه شیرى که بتوان دوشید». 10-على علیه السلام):«فاخزن لسانک کما تخزن ذهبک و ورقک.فرب کلمة سلبت نعمةو جلبت نقمة». (نهج البلاغه، حکم 381)«...پس زبانت را چنان نگهدار که درمت و دینار را؛چه بسا سخنى که نعمتى را ربود و نقمتى را جلب نمود».
(11)-«لتجدنّ اشدّ الناس عداوة للذین آمنوا الیهود والذین اشرکوا و لتجدنّ اقربهم مودّة للذین آمنوا الذین قالوا انّا نصارى ذلک بأن منهم قسیّسین و رهبانا و انهم لایستکبرون».مائده/82.
(12)-«شرع لکم من الدین ما وصى به نوحا و الذى اوحینا الیک و ما وصیّنابه ابراهیم و موسى و عیسى ان اقیموا الدین و لا تتفرقوا فیه...»شورى/13.
(13)-مفاهیم درجه یک و دو، مفاهیمى کلىاند که درجه انتزاعى بودن آنها با هم متفاوت است. مفاهیم کلى درجه یک، ناظر به مصداقهایى از نوع معین در موجودات است.مفاهیم کلى«صندلى»و «انسان»، نمونههایى از آنند.مفاهیم کلى درجه دو، دامنهاى فراتر از نوع معینى از موجودات دارد.مفاهیم کلى«وجود»و«علت»و«معلول»، نمونههایى از آنند.
(14)-همان.
(15)براى مطالعه بیشتر، به منابنع زیر مراجعه نمایید:
-چالمرز، آلن.ف؛چیستىعلم، ترجمه سعید زیباکلام. { .eneics evitingoc rof weivrevo nA yhposolihP(1988)mailliw lethceB
(16)پترسون، م؛هاسکر، و.رایشنباخ، ب.و بازینجر، د.؛عقل و اعتقاد دینى.درآمدى بر فلسفه دین؛ ترجمه احمد نراقى و ابراهیم سلطانى، ص 385 به بعد.
(17)به منابع مذکور در شماره15مراجعه نمایید.
(18)براى مطالعه بیشتر، ر.ک:باقرى، خسرو؛اسکندرى، حسین؛خسروى، زهره؛و اکبرى، مسلم؛پیش فرضهاى روانشناسى اسلامى؛حوزه و دانشگاه، شمارههاى5و7، 1374-1375 .
(19)مراجعه شود به اثر زیر:
40.P.noitanirtcodni fo tpecnoc eht(1973).P tramS
(20)ر.ک: sdoow dna yrogerG (مقاله) .
(21)ر.ک:فصل اول کتاب:دیدگاههاى جدید در فلسفه تعلیم و تربیت؛ترجمه:خسرو باقرى .
منابع
الف:فارسى و عربى
1.قرآن کریم. 2.نهج البلاغه. 3.باقرى، خسرو؛دیدگاههاى جدید درفلسفه تعلیم و تربیت(گزینش و ترجمه)؛تهران: انتشارات نقش هستى، 1376.
5.پترسون، م.؛هاسکرو.؛رایشنباخ، ب.؛و بازینجر، د.؛عقل و اعتقاد دینى:درآمدى بر فلسفه دین؛ترجمه:احمد نراقى و ابراهیم سلطانى، تهران:طرحنو، 1376.
6.چالمرز، آلن.ف؛چیستى علم؛ترجمه:سعید زیباکلام، شرکت انتشارات علمى فرهنگى، 1374.
7.حسینىبهشتى سید علىرضا؛جامعه مدنى و تعددگرایى، در تحقق جامعه مدنى درانقلاب اسلامى ایران(مجموعه مقالات)؛سازمان مدارک فرهنگى انقلاب اسلامى وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، 1376.
8.سروش، عبد الکریم؛دین اقلّى و اکثرى؛کیان شماره41، 1377. 9.فایرابند، پل؛افسانههاى پریان:علیه روش و نتایج.در«دیدگاهها و برهانها:مقالههایى در فلسفه علم و فلسفه ریاضى»؛ترجمه، تألیف و گردآورى:شاپور اعتماد، تهران:نشر