نظریه مثل و مسئله معرفت در فلسفه اسلامی
آرشیو
چکیده
متن
معروف است که مىگویند فرفوریوس با بیان عبارتى ساده مسئلهاى علم النّفسى و ما بعد الطبیعى در منطق وارد کرده است.این فیلسوف در آغاز ایساغوجى خود مسئله کلیات را پیش کشیده است و چون آن را دشوار یافته، حل آن را به عهده آیندگان واگذاشته است 1 .ولى راستى این است که این مسئله پیش از این هم مطرح بوده و جاى مهمّى در ارغنون داشته است، چه مسئله کلیات چیزى جز بحث در ماهیّت مثل 2 نیست و ارسطو که هیچ فرصیت را براى انتقاد از نظریه مثل افلاطون از دست نمىدهد در آثار متعدد منطقى خود درباره آن خاموش بماند.اگر در قاطیغور یاس هیچ اشارهاى بدان ندارد، در آنالوطیقاها آن را مورد بررسى قار مىدهد و در طوبیقا پوشیده به آن مىپردازد.در آنالوطیقاى اول از مسئله مورد بحث در منون 3 سخن مىگوید و«یادآورى 4 »افلاطونى را رد مىکند و در آغاز آنالوطیقاى دوم بار دیگر به همین مسئله باز مىگردد 5 و مخصوصا در ساله اخیر نظریه علم را مورد مداقّه مىسازد و مستقیما متعرّض مسئله تشکّل مثل مىشود و به این ترتیب نظریهاى درباره معرفت بر روششناسى عمومى مىافزاید که موضوع اصلى ارغنون است. فرفوریوس مىگفت که«من هرگز در جستجوى آن نیستم که بدانم آیا جنس و نوع قائم به ذاتند یا تصوّرات مجرّد محض؛یا اگر وجود واقعى دارند، مادّىاند یا غیر مادّى؛جدا از چیزهاى محسوساند یا به آنها درآمیختهاند.این جستجویى است بس دشوار و مقتضى بحثى راز که از موضوع سخن من بیرون است». 6 باید گفت که ما از یک سو با جنس و نوع سر و کار داریم و از سوى دیگر با چیزهاى منفردى که جنس بر آنها اطلاق مىشود.وجود چیزهاى منفرد را تصدیق مىکنیم، زیرا آنها را مىبینیم و لمس مىکنیم و به طور کلى آنها را با حواس خود درمىیابیم.اما جنس و نوع را تنها با فکر خود درمىیابیم.آیا براى آنها هم وجودى به واقعیت وجود چیزهاى منفرد قائلیم؟یا نه، آنها را فقط تصورات سادهاى مىدانیم که ساخته ذهن و زبانند؟یا بر آنیم که آنها وجودى خاص خود دارند؟اینه سه نظریهاى است که پیروان آنها را چیزى مىدانند و حتى همه چیز، زیرا در نظر آنها اجناس و انواع چیزهاى واقعى و نمودار جهان محسوساند 10 .بع عکس، در نزد اصحاب تسمیه، اجناس و انواع اسمهایى بیش نیستند که بر مفاهیمى مجرّد دلالت مىکنند وچون نادیدنىاند هیچ وجودى ندارند، زیرا تنها آنچه دیدنى است وجود دارد 11 .اصحاب تصور که خواهان اصلاح ذات البیناند موضع یمیانى اختیار کردهاند و مىگویند که جنس و نوع نه چیزند و نه اسم، بلکه تصورات ذهناند و به این اعتبار تنها وجود منطقى یا عقلى دارند، یعنى از آنجا که مفاهیمى مجردند فقط در ذهن وجود دارند و بیرون از ذهن هیچ واقعیتى ندارند.مىتوان گفت که این نظریه نوعى اصالت واقع معتدل یا توعى اصالت تسمیه معتدل است 12 .بارى، این سه جهت فکرى معرّف اسّ اساس مطالعات فلسفى در فلسفه مدرسى(اسکولاستیک)غربى است 13 .
فلسفه مدرسى اسلامى با چنین مسئلهاى، به معنى دقیق آن، سر و کار نداشته است.پارهاى از اسلام شناسان سخت علاقه دارند که براى هر موضوعى که در غرب مورد بحث بوده است موضوعى مشابه آن در شرق بیابند و به همین دلیل موضوع کلیات را گاهى در نزد فیلسوفان و گاهى در نزد متکلمان اسلامى جستجو مىکنند 414 ، غافل از آنکه توالى زمانى وقایع مانع چنین جستجویى است، زیرا اگر جستجویى مىباید کرد جستجوى آثار فلسفه مدرسى اسلامى در فلسفه مدرسى لاتینى است، نه به عکس.وانگهى در منابع اسلامى هیچ نوشتهاى نیست که اختصاصا به کلیات پرداخته باشد و هیچ متفکر اسلامى نمىشناسیم که مانند روسلن 15 جنس و نوع را اسمهایى بیش نداند یا مانند قدّیس آنسلم 16 نوع را چیزى بشمارد متمایز از همه چیزهاى منفرد 17 .جدال میان اصحاب واقع و اصحاب تسمیه که فیلسوفان و متکلمان مسیحى در آن شرکت جستند در جهان اسلام ناشناخته است 18 .راست است که در نحلههاى کلامى اسالم مسئلهاى به نام مسئله صفات الهى هست که از بعضى جهات مشابه مسئله کلیات است. در این نحلههاى کلامى سخن این است که آیا صفاتى از قبیل حیات و علم و اراده که متون مقدس براى خداوند قائل است بیرون از ذات خدا وجود دارند یا از آن جدایى ناپذیرند و اگر بیرون از ذات خداوندند وجود واقعى دارند یا ذهنى، اینها مشربهایى است که مىتوان به اصالت تسمیه و اصالت واقع و اصالت تصور تعبیر کرد.با این همه در اینها سخن از کلیات با مثل به طور کلى نیست، بلکه سخن از یگانگى خداوند در میان است 19 .بعضى بر آنند که نسبت دادن هر نوع صفتى به خدا منافى با یگانگى اوست؛بعضى دیگر قائل به وجود صفات بیرون از ذات خداوندند و بالأخره گروهى هم این صفات را صرفا احوالى مىدانند موجود در ذهن 20 .
از سوى دیگر، فیلسوفان اسلامى بحث در ماهیّت مثل و وجودشان در چیزهاى فردى یا در جهان فوق محسوس را در میان آورده و نظریهاى درباره معرفت پرداختهاند.اما این نظریه را نباید با مسئله کلیات یکى دانست، زیرا اگر این مسئله بحثى صرفا علم النّفسى دانسته شود دیگر تعلق به قرون وسطى ندارد و به صورت مسئلهاى در مىآید جاودانى که در هر زمان و در هر نظام فلسفى مطرح است.بنابراین.متفکران اسلامى، اعم از متکلمان و فیلسوفان، با مسئله کلیات، آن گونه که در فلسفه مدرسى غرب مطرح بوده است، سر و کار نداشتهاند.با این همه مکتب فلسفى اسلامى نظریه جالبى درباره مثل دارد که شایان ذکر است.این نظریه به سبب پیچیدگى آن و نیز به سبب وجود ابهام در منابع اسلامى آن غالبا سوء تعبیر شده است.براى وقوف بر معنى درست این نظریه ذیلا آن را در پرتو مسئله معرفت مورد بحث قرار مىدهیم.
نظریه مثل و مسئله معرفت در نزد فارابى
آ
یا ذهن آدمى لوح نانوشتهاى است که پدیدههاى خارج بر آن نقش مىبندد، یا فالیتى ماقبل تجربى است که قوانینى خاص خود دارد؟آیا معرفت آدمى تصویر ساداى از جهان خارج است یا زاده قوهاى ذهنى؟آیا این معرفت مستلزم اصولى است که در تشکیل آن دخالت دارد یا تشکل آن خود به خودى است؟خلاصه اینکه آیا ذهن ساخته پدیدههاست یا مفاهیم اولیه را از آغاز با خود دارد؟تقریبا با چنین عبارات متعارضى است که مسئله معرفت در طول تاریخ مطرح مىشود.سقراط ذهن را در تشکل معرفت مؤثر مىدانست و مىگفت که دریافتن همانا خود را شناختن است 21 .افلاطون این فطرتگرایى 22 پوشیده سقراط را به غایت بلندى آن مىبرد و بر آن است که علم بر محسوسات گذرنده تعلق نمىگیرد بلکه معلّق علم حقایق ازلیى است که ما قبلا در جهان دیگر بر آن وقوف داشتهایم 23 .براى دریافتن این حقایق کافى است که آنها را دوباره به یاد بیاوریم و از جهان محسوس به در آییم و به جهان معقول در آییم. به این اعتبار معرفت یادآوریى بیش نیست؛نوعى بیدارى است که دانستههاى پیشین نفس را بدان باز مىگرداند 24 .
ارسوط نه تنها«یادآورى»استاد خود را قبول ندارد، بلکه سخت با آن به مخالفت برمىخیزد و به بنیاد آن حمله مىبرد.در نظر او افلاطون چیزها را به جاى آنکه تبیین کند مضاعف مىکند و اعتنایى به واقعیت ندارد 25 ، و در حال آنکه اعتنا به واقعیت شرط اصلى نیل به حقیقت و علم است، زیرا معقول مندرج در محسوس است و حقیقت روگرفتى است از واقعیت.بنابراین معرفت عقلانى مستلزم معرفت شهودى است و این البته بدان معنى نیست که ذهن نقشى منفعلانه دارد، بلکه به عکس بدین معنى است که در محسوسات تصرف مىکند: اندیشه وجود دارد، اما بدون صورت ذهنى حاصل از احساس اندیشهاى در کار نیست.
هر چند رواقیان غالبا بر نظریه ارسطویى خرده مىگیرند، با این همه خود نیز از تأثیر آن بر کنار نیستند.اتفاقا ارسطو از ناحیه اصالت حس خویش است که تأثیر نیرومندى در مکتب رواقى دارد، زیرا این مذهب ادراکات حواس را منبع یگانه همه معرفتهاى مىداند(nihil est in intellectu quod non prius fuerit en sensu)و عقل را قبل از ادراک حسى به لوحى تشبیه مىکند که هنوز هیچ حرفى بر آن نوشته نشده باشد. 26 .
نوافلاطونیان که مىکوشند تا میان سه فلسفه بزرگ یونان وفق دهند از اصالت حس 27 رواقى و ارسطویى براى بازگشتن به حقایق ازلى افلاطون استفاده مىکنند 28 .در نظر آنها مافوق جهان محسوس جهن دیگرى هست که جهن معقول است.آن جهن جایگاه نفوس و مثل است.براى نفس، بودن در تن به منزله هبوط از آن جهان است و به همین سبب است که نفس سخت مشتاق بازگشت به جهانى است که از آن نشأت کرده است 29 .براى بازگشتن بدان جهان باید با تمام وجود به سیر و سلوک عقلى روى آورد و خود را از جهان محسوس رهانید و کاملا از آن گسست و به قلمرو احد و توصیف ناپذیر پیوست 30 .آنجا سعادت اعلاست و خلسهاى است که نفس در ن خود را با خدا یگانه مىکند.این عروج تنها به یارى علم و اندیشه دست مىدهد، چه علم معقولات را از وراى محسوسات به ما مىنمایاند و مقدمه رهایى نفس ما را فراهم مىکند و اندیشه مانند موجى است که چون برخیزد ما را به بلندیى مىبرد که در آن خداى را سرچشمه حیات مىبینیم و از فیض شهود و بهجت کامل برخوردار مىشویم. 31 .
مکتب اسکندریه ما را به مکتب فلسفى اسلام که دنباله طبیعى آن است رهنمون مىشود. فیلسوفان اسلامى نیز مانند فیلسوفان اسکندرانى در طلب وفق دادن میان افلاطون و ارسطو و به دست دادن تألیف موزونى از فلسفه یونانىاند.این تألیف که خاص هر فلسفه اسلامى است مخصوصا در نظریه معرفت که جویبارهاى اندیشه افلاطونى و ارسطویى و نوافلاطونى در آن به یکدیگر مىپیوندد نمایان است.
نظریه مرفت را نخستین بار فارابى به صورتى بسیار روشن بیان مىکند.خودش در این براه چنین مىنویسد:«کودک را عقلى بالقوّه 32 هست که حواس ابزار آن است.این حواس فقط چیزهاى جزئى را درمىیابند.از این چیزهاى جزئى مفاهیم کلى ساخته مى شود.اما مفاهیم کلى گاه بر اثر تفکر و به طور ارادى حاصل مىشود و گاه خود به خود.دسته اول را معلومات تجربى 33 مىنامند و دسته دوم را معرفتهاى اولى یا اصول برهان 34 ...بنابراین، معرفتها در نفس ما تنها از راه حواس ساخته مىشود.ارسطو در آنالوطیقاى اول گفته بود که هر که حسى را از دست بدهد علمى را از دست مىدهد 35 .چون پارهاى از معرفتها در نفس ما خود به خود حاصل مىشود، بعضى گمان مىکردند که این معرفتها از منبع دیگرى سواى حواس سرچشمه مىگیرد.ولى در واقع امر، عقل چیزى جز محسوسات نیست؛هر چه تجربه ما بیشتر باشد، عقل ما بیشتر است.» 36 با مطالعه اجمالى این گفتار متوجه مىشویم که نظریهاى پیش رو داریم که در تحلل و استدلال و لحن و سیاق سخن ارسطویى است؛این واقعیت انکارناپذیر است که زبان ارسطو در همه نحلههاى فلسفى قرون وسطى، اعم از غربى و شرقى، راه یافته است. 37 فارابى نیز مانند ارسطو مسئله معرفت را از طریق انتساب معرفت به تجربه مىگشاید و بر آن است که ادراک حسى مبناى همه معرفتهاى ماست و بدون حواس هیچ نمىتون آموخت و هیچ نمىتوان شناخت و به این اعتبار فطرتگرایى به کلى مردود است.
تا اینجا در راه حلى که فارابى براى مسئله معرفت ارائه مىدهد چیزى افلاطونى یا نوافلاطونى دیده مىشود.بىجهت نیست که قدیس آلبرتوس کبیر این نظریه ارسطویى را به فیلسوف اسلامى نسبت مىدهد که کلى واحدى است که قابل اطلاق بر چیزهاى بسیار است و در آنها وجود دارد(unum de multis,et in multis) 8P3.خود فارابى نیز در پاسخ به سؤالى درباره ماهیت مثل تقریبا همین گونه نظر مىدهد:«از او پرسیدند که کلیات چگونه و به چه نحو وجود دارد، جواب داد که هر چه بالفعل و به سبب انتشاء از چیز دیگر وجود داشته باشد وجودى ثانوى و«بالعرض»(؟؟؟)دارد و چون کلیات جز به وسیله چیزهاى فردى وجود ندارند، وجوشان بارعض اس.اما مرادم این نیست که آنها عرضاند...بلکه این است که آنها بهخودى خود وجود ندارند» 39 فارابى پرورده این پاسخ موجز را در جاى دیگر چنین مىآورد:«جواهر نخستین(الجواهر الاولى-؟؟؟)، یعنى چیزهاى فردى، به خودى خود وجود دارند و حالآنکه جواهر ثانوى(الجواهر الثوانى-؟؟؟)، یعنى اجناس و انواع، براى وجود داشتن نیاز به چیزهاى فردى دارند 40 بنابراین چیزهاى فردى در جوهریت مقدم بر کلیاتاند.با این حال از جهت دیگر، کلیات، به حکم آنکه ثابتاند و پایدار، بیشتر شایان نام جوهرند تا چیزهاى فردى که فناپذیرند.» 41 به این ترتیب، ظاهرا فارابى بر آن است که مثل به خودى خود وجود ندارند و بیرون از چیزهاى فردى عارى از واقعیتاند؛این نظیه را مىتوان اصالت تمسیهاى نامید، لااقل از نوع مذهب اصالت تسمیه ارسطویى.
با این همه بدین سخن اکتفا کردن، چنانکه بسیارى از مؤلفان چنین کردهاند، به منزله مثله- کردن نظریه فارابى و تصورى نادرست از آن به دست ددن است.براى پى بردن به عمق این نظریه باید به رابطه آن با مسئله عقل، که هسته مرکزى علم النفس اسلامى است، توجه کرد. 42 فارابى چنانکه دیدیم، معتقد است که کودک، از آغاز تولد، عقل بالقوهاى دارد که محسوسات 43 را در مىیابد و آنها را از ماده منتزع مىکند.محسوسات، همینکه در یافته این عقل مىشوند، به صورت معقولات بالفعل در مىآیند، زیرا صور 44 و مثل بالقوه در چیزهاى جزئى 45 وجود دارند؛ولى همینکه از آنها جدا شدند بالفعل مىشوند.همچنین عقل بالقوه نیز همینکه این صور بالفعل شده را دریافت کرد عقل بالفعل 46 مىشود.براى آنکه این تغییر صورتها را به زبان خود بیان کنیم، باید بگوییم که تجرید عملى است داراى دو اثر:یکى آنکه معقولات بالقوه موجود در ماده را به صورت معقولات بالفعل در آورد، و ایگر اینکه، در عین حال، این معقولات بالفعل شده 47 را در دسترس عقل بالقوه مىگذارد، و همین امر سبب مى شود که عقل بالقوه عقل بالفعل شود.
بنابراین، عقل بالفعل عقل بالقوهاى است که کسب معقولات بالفعل کرده باشد.این عقل نسبت به معقولاتى که کسب کرده است بالفعل است، امّا نسبت به صورى که هنوز کسب نکرده است بالقوه است؛اگر بتواند تمامى معقولات را کسب کند آنگاه نسبت به تمامى آنها بالفعل خواهد شد.صور مادى، پس از بالفعل شدن، خود مقولهاى از معقولات محض 48 تشکیل خواهد داد که عقل بالفعل مىتوند آنها را از نو دریابد 49 .
عقل بالفقعل پس از آنکه موفق به دریافتن معقولات محض شد یک درجه ترفیع مىیابد و عقل مستفاد 50 مىشود که مىتواند نه تنها معقولات محض، بلکه صور مجرد 51 را هم دریابد 52 . زیرا گذشته از معقولات محض صور مجردى هم وجود دارند؛نباید این صور مجرّد را با معقولات محض اشتباه کرد.معقولات محض، چنانکه گفتیم، معقولاتى هستند که پس از آنکه بالقوه در ماده وجود داشتهاند بالفعل شدهاند؟اما، بهعکس آنها، صور مجرد همواره در ماهیّت خود بالفعلاند.آنها هرگز در ماده نیستند، نبودهاند و نخواهند بود.در میان صور مجرّد مىتوان از عقول مفارق 53 نام برد که غى رمادى و همیشه بالفعلاند.ولى عقل مستفاد چگونه صور مجرد را درمىیابد؟مسلما این دریافتن از طریق علم تجرید نیست، چه این صور خود ذاتا مجردند؛ پس، لازم مىآید که عقل مستفاد آنها را همان گونه که در خارج از آن(یعنى خارج از عقل مستفاد)وجود دارند، و بى آنکه تغییرى در آنها بدهد، دریابد.در این دریافتن، حواس هیچ سهمى ندارند، عقل مستفاد صور مجرد را از طریق نوعى شهود در مىیابد که هیچ ارتباطى با محسوسات ندارد.
به این ترتیب مىبینیم که در نظر فارابى عقل آدمى تحولى تاریخى از پایین به بالا مىیابد که در عقل بالقوه آغاز مىشود و پس از گذشتن از عقل بالفعل به عقل مستفاد مى انجامد.این سلسله عقول سلسله مراتبى مىسازد که قاعده آن عقل بالقوه است و رأس آن عقل مستفاد. این سلسله مراتب با سلسله مرابتى دیگر از صور معقول متناظر است که در پایینترین مرتبه آن معقولات بالقوه جاى دارند که وابسته به مادهاند و در مرتبه بالاتر آن معقولات محض هستند که صور مادى بالفعل شدهاند و بالأخره در رأس این سلسله مراتب صور مجرد جاى دارند که هیچ پیوندى با ماده ندارند و همواره بالفعلاند.این تحول پلکانى مشخّصه بارز نظریه فارابى درباره عقل است.
این تحول تدریجى پلکانى خود به خود صورت نمىگیرد، چه سرآغاز عقل بالقوه و معقولات بالقوه است و پیداست که از قوه به فعل آمدن بون عاملى که خود ذاتا بالفعل باشد ممکن نیست.این عامل عقل فعال است که هیچ تعلقى به بدن ما ندارد.عقل فعال عقل و معقولات بالقوه را به صورت عقل و معقولات بالفعل در مىآورد.نسبت بینایى آن بالقوه است؛ هنگامى که روشنایى خورشید به بینایى چشم ما مىرسد که محسوسات بصریى را قبلا بالقوّه بودند بالفعل در مىیابیم.عقل فعال نیز، به شیوهاى مشابه روشنایى خورشیدى، چیزى به عقل بالقوه مىبخشد که در آن همان گونه تأثیر مىکند که روشنایى خورشید در بینایى چشم. همچنانکه چشم به واسطه پرتوى از روشنایى محسوسات بصرى را بالفعل در مىیابد، همچنان نیز عقل بالقوه به یارى عقل فعال معقولاتى را که بالقوه بودند بالفعل ادراک مىکند و از پى آن خود نیز بالفعل مىشود.بنابراین، بدون تصرف عقل فعال که خورشید حیات نفسانى ماست، عمل تجرید امکان وقوع ندارد.وانگهى، هنگامى که آدمى به مرتبه عقل مستفاد رسید، میان او و عقل فعال ارتباط مستقیم پایدارى برقرار مىشود، و از اوست که صور مجرد را بى هیچ میانى دریافت مىکند و هم اینجاست که علم النفس یا روانشناسى با علم طبیعى یا فیزیک درمىآمیزد و به جان بجهانشناسى 54 و ما بعد الطبیعه روى مىآورد.
د
در سنّت دیرین فلسفى یونانى، مسئله عقل را به مسئله جهانشناسى مرتبط مىکردند. در فلسفه آناکساگوراس 55 با همه اندک اطلاعى که از آن داریم، عقل موجودى است که مىداند و حرکت مىکند؛او آن را قبل از هر چیز علّت حرکت مىشمارد 56 .خداى ارسطو، که فکر فکر است، نخستین محرّک غى رمتحرّک جهان است؛ارسطو در کنار این فکر فکر قائل به کثرتى از عقول است که هر یک عهدهدار حرکت فلک خاصّىاند 57 .در نظر رواقیان، عقل اصلى جهانى است و تمامى اجزاء جهان هستى را در خود دارد 58 .در مکتب اسکندریه عقل، یانوس(؟؟؟) یکى از اقانیم سه گانه است که همه موجودات از آنها صادر مىشوند و آسمان و زمین در کف هدایت آنهاست 59 .با این همه، رابطه میان ما بعد الطبیعه و علم طبیعى و میان روانشناسى و جهانشناسى آن قدر که در نظام فلسفى فارابى نمایان و نزدیک و منسجم است در هیچ یک از نظامهاى متفاوت فلسفیى که از آنها سخن گفتیم چنین نیست.در نزد فارابى عقل فعّال آخرین عقل از عقول عشره است که گذر از واحد به کثرت را ممکن مىسازند و نیز تمامى جهان هستى را در ضبط خود دارند 60 .هر یک از نه عقل دیگر عهدهدار حرکت یا فلک آسمانى است. دهمین و آخرین عقل که جهان تحت القمرى را اداره ىکند منشأ همه دگرگونیهاى جسمانى و نفسانى ست 61 .
این عقل فعّال در روانشناسى فارابى و مخصوصا در نظریه او درباره معرفت نقش اساسى دارد.در نظر او بدون عقل فعّال هیچ مفهوم کلّى تشکیل نمىتوند شد، و عقل و معقولات جز به یارى او از قوّه به فعل نمىآیند، و حواس جز آماده کردن نفس براى پذیرش تأثیر او کارى ندارند 62 .خلاصه اینکه عقل فعّال واهب صور و به قول لاتینى زبانان dator formarum 63 است.
نشأت نفوس و مثل و به طور کلى همه صور از اسوت.وانگهى صور معقول در او متکّناند. وقتى که مىخواهیم مفهومى را که قبلا دریافتهایم به یاد بیاوریم، در اوست که باید آن را بجوییم، زیرا نفس خزانهاى ندارد که صور معقول را در آن جاى دهد، و بالأخره، وقتى که به درجه عقل مستفاد مىرسیم، از جهان حواس درمىگذریم و مستقیما با عقل فعّال ارتباط مىیابیم:آنگاه ناشناخته را مىشناسیم و به سرّ دست مىیابیم و به جهان الهى مى پیوندیم و به سعادت مطلق و بهجت کامل نایل مىشویم.
به این ترتیب، روانشناسى فارابى در قاعده اصالت تجربى است و در رأس اصالت معنایى 64 ؛از اصالت حس ارسطویى آغاز مىشود و به اشراق عرفانى و خلسه اسکندرانى مىانجامد، و ازمحسوسات براى دست یافتن به معقولات محض استفاده مىکند.فارابى در عین اینکه نفس را، به عنوانصورت، نشاى از عقل فعّال مىداند، مذهب اصالت فطرت را انکار مىکند؛او نیز مانند افلاطون بر آن است که نفوس پیش از توطّن در بدنها، در جهان صور و مثل وجودداشتهاند.صور در تعلیم فلسفى فارابى هم رنگ ارسطویى دارند و هم رنگ افلاطونى؛و در عین اینکه در ذهن ما از چیزهاى جزئى تشکیل مىشوند وجود پیشینى در جهان فوق حسّى دارند.
سبب این اعتقاد فارابى آن است که وى براى مثل قائل به سه نوع وجود است:نخست وجود بالقوه آنها در چیزهاى محسوس است؛ما آنها را از این چیزهاى محسوس منتزع مىکنیم و با آنها معرفتهاى خود را تشکیل مىدهیم.دوّم وجودى است که آنها در ذهن ما دارند، وقتى که ما آنها را درمىیابیم و از آن خود مىکنیم.و بالأخره وجود سوم آنها وجود خاص در خدا یا در عقل فعّال 65 است 66 .او با قول به این وجود سه گانه براى مثل، مىکوشد تا در عین موافقت با اصالت معناى افلاطونى، مقتضیات فلسفه ارسطویى را هم برآورد.به این ترتیب مىبینیم که چقدر دو راز صواب است همداستانى با این سخن مونک که مىگوید، «مشّاییان اسلامى، همان گونه که تصوّر مىرود، احتمالا همگى على الاطلاق اهل تسمیه بودهاند 67 ».همداستانى با این رأى کارادو و ونیز که مکتب فیلسوفان مسلمان را اصالت واقعى مىداند و در ناصوابى کم از آن نیست 68 .حقیقت این است که نظریه مثل فارابى و دیگر فیلسوفان اسلامى بر روى هم بسیار پیچیده است و مىتوان گفت که این ظریه نه کاملا اصالت تسمیهاى است و نه کاملا اصالت واقعى.بنابر اعتقاد این فیلسوفان، مثل، از آن جهت که به ادراک در مىآیند، وجودشان در چیزهاى منفرد است، امّا از جهت سرچشمه اصلى و جایگاه حقیقیشان، باید گفت که واقعا در عقل فعّال وجود دارند.
مىتوان دلایل بسیار در ردّ بر نظریه معرفت فارابى و نظریه مثلى که از ان ناشى مىشود اقامه کرد.نخست آنکه فارابى عقل فعّال را فوق همه اعمال ذهنى قرار مىدهد و در نتیجه نه نقشى براى خودآگاهى قائل مىشود و نه هیچ نوع فعالیتى براى ذهن.در نظر او تجرید که عمل خاصّ ذهن است بدون یارى الهى صورتپذیر نیست.گذار از قوّت به فعل براى عقل یا براى صور معقول جز با دخالت عقل فعّال میسّر نمىشود.بالاترین درجه معرفت ما معرفت اشراقى با شهودى است که آن نیز ناشى از عقل فعّال است.
دیگر آنکه اگر نشأت نفس از عقل فعّال است، پس چگونه مىتوان اصالت فطرت را انکار کرد؟زیرا نفسى که از همان منبعى ناشى مىشود که مثل از آن سرچشمه مىگیرد، قاعدة باید براى کسب مثل نیازى به حواس نداشته باشد.وانگهى، بر طبق ورانشناسى فارابى حواس داراى نقشى ثانوىاند و کار آنها تنها آماده کردن عقل آدمى به پذیرفتن تأثیر عقل فعّال است و صور مجرد همه از او حاصل مىشوند.فارابى«یادآورى»را آن گونه که افلاطون از ان اراده مىکند نمىپذیرد و آن را صرفا کار ذاکره یا حافظه مىداند که به یارى آن آدمى معرفتهایى را که قبلا در همین جان کسب کرده است به یاد مىآورد.با این همه، در همین عقل عقل فعّال، که مورد اعتقاد فارابى است، قسمى«یادآورى»یا ارتباط نوع افلاطونى میان محسوس و معقول و میان نفس و جهان مثل مىیابیم، و به این ترتیب مىبینیم که او دچار تناقضگویى مىشود و نظریهاى عرضه مىکند که از عناصر ناهمگون ترکیب یافته است.این تناقض گویى ناشى از آن است که او مىخواهد میان عقاید فلسفى افلاطون و ارسطو جمع کند، ولى این کار به زیان هر دو تمام مىشود.
بالأخره فارابى که الیهات منحول 69 او را فریفته است ادّعا مىکند که ارسطو قبول داشته است که مثل در خدا وجود دارند.و این یک خطاى فاحش تاریخى است البته باید گفت که این خطا را بیشت رمشّاییان قرون وسطى مرتکب مىشوند و اندیشههایى را به ارسطو نسبت مىدهند که از آن او نیست.از آن جمله، آلبرتوس کبیر 70 اورئو مىگوید که«فیلسوفان قرن سیزدهم همه بىآنکه خود بدانند التقاطى بودند؛در نظر آنن افلاطون و ارسطو در مسائل مهم با هم اتّفاق نظر داشتند. 72 »
نظریه معرفت و مثل فارابى در فلسفه مدرسى شرقى و غربى
ف
فارابى اصول کلّى تعلیمات فلسفى اسلامى را پروردگى بخشیده و خط سیر فیلسوفان بعدى را رسم کرده است.کارى که خلف بزرگ او، ابن سینا، کرده تنها این بوده است که فلسفه فارابى را با استادى و وفادارى تمام شرح و بسط داده است.به همّت او فلسفه فارابى به کاملترین شکل خود دست مىیابد.ابن سینا نظریه فارابى را درباره عقل با مه جزئیاتش مىپذیرد و مخصوصا بر دو نکته که هم جنبه ضعیف و هم وجه اصیل آن را تشکیل مىدهد تأکید مىکند:یکى نقش اعداى حواس است و دیگرى تأثیر عقل فعال در حصول معرفت.
در نظر او احساس و خیال حال کننده صور معقول نیستند، بلکه تنها ذهن را براى پذیرش آنها آماده مىکنند.محسوسات فقط مواد معرفت را تشکیل مىدهند؛و امّا مادّه بىصورت ارزشى ندارد.عقل فعّال است که به هر مادّهاى صورت به ماده بپیوندد لازم است که مادّه مستعدّ پذیرش آن باشد و مستعد کردن محسوسات براى این پذیرش به این طریق صورت مىگیرد که عقل بالقوه در آنها اعمال تأثیر مىکند.پس عقل بالقوّه نیز داراى نوعى فعالیت است و نقشى در تشکّل صور دارد؛ولى البته این نقش فقط نقشى اعدادى است. 73 .
مفهوم اعداد(-preparatio)یکى از پایههاى اصلى طبییات و روانشناسى (علم النفس)ابن سیناست. 74 چون هر تغییرى مستلزم مادهاى و صورتى است که با یکدیگر متحد مىشوند، لازم است که آن یک به تأثیر عوامل مستعد کننده آماده پذیرش این یک باشد.این عوامل مستعد کننده در طبیعیات حرکت افلاک آسمانى و در ورانشناشى قواى ظاهرى و باطنى نفس استاگر این آمادگى حاصل شود، عقل فعّال صورتى را که ماده باید به خود بگیرد به آن مىبخشد.به این ترتیب پذیرش صورت مقتضى سه شرط است:ماده، عامل مستعد کننده و تصرّف عقل فعّال که واهب صور است؛این اصلى است که هم بر روانشناسى قابل اطلاق است و هم بر طبیعیات.اگر اطلاق این اصل را بر طبیعیات عجالة کنار بگذاریم، مىگوییم که از نظر روانشناسى، تجرید به واسطه محسوسات که عقل بالقوّه در آنها تأثیر کرده باشد انجام مىیابد.وقتى که این محسوسات مستعد شدند، عقل بالقوّه در آنها تأثیر کرده باشد انجام مىیابد.وقتى که این محسوسات مستعد شدند، عقل فعّال صورتى را که خاصّ آنهاست به آنها مىبخشد 75 .اگر یکى از این سه عنصر غایب باشد، صور کلى تشکیل نیمشود:بدون تأثیر اعداى، عقل فعال نمىتواند دخالت کند و بدون عقل فعلا محسوسات از قوّه به فعل نمىآیند، یعنى معقوالت بالفعل نمىشوند.به این ترتیب ما با نوعى occasionnalisme 76 مورد اعتقاد مالبرانش مواجهیم که هر تغییرى را حاصل دخالت عقل فعال مىداند.قدّیس توماس 77
متوجه خطا بودن این نظریه شده و با اشاره به اینکه این نظریه علل فاعلى 78 را انکار مىکند و آنها را به تمامى قه قدرت عقل فعال منتسب مىداند آن را به شدت مورد حمله قرار مىدهد. 79 به علاوه، مفهوم اعداد که ابن سینا بدان قائل است متضمن تناقضى آشکار است، زیرا نمىتوان قبول کرد که نفس به تدریج که در محسوس فرو مىرود به معقول نزدیک مىشود؛ منطقىتر آن است که بگوییم نفس براى آنکه سزاوار دریافت معقول شود باید از محسوس اعراض کند.
عقل فعال سهم بسزایى نه تنها در عمل یاد گرفتن، بلکه همچنین در عمل به یاد آوردن دارد.بنابر روانشناسى فارابى و ابن سینا، قواى نگاهدارنده موجود در نفس صور محسوسات و صور معانى را نگاه مىدارند؛خیال خزانه صور محسوسات است و ذاکره خزانه صور معانى 80 . اما صور معقول را نمىتوان در بدن خود نگاهدارى کرد، زیرا آنها قابل اشتغال جایى در مکان نیستند.نمىتوان هم گفت که آنها در نفس نگاهدارى مىشوند، زیرا معقولاتى که نفس در مىیابد باید همواره بالفعل باشند و کاملا معلوم.بنا بر این در نفس ما خزانهاى براى صور معقول وجود ندارد؛خزانه این نوع صور در عقل فعال است. 81 پس براى به یاد آوردن صورتى که قبلا دریافته شده است باید روى به عقل فعال آورد و براى از یاد بردن آن باید از او اعراض کرد.تکامل عقل در این است که هر بار که مىخواهد مشاهده صور معقول کند قابلیت آن را داشته باشد که بتواند پیوند با عقل فعال حاصل کند.چگونه مىتوان این قابلیت را به دست آورد و چگونه نفس مىتواند به جهان معقول بپیوندد؟ابن سینا در اینجا از روانشناسى به عرفان روى مىآورد و به مفهوم فیض توسل مىجوید؛از طریق فیض یا شهود 82 یا اشراق 83 است که ما صور معقولات محفوظ در عقل فعال را از عقل فعال در مىیابیم.اما م توان پرسید که چرا اعراض کننده پس از نیل به تقرب الهى دوباره از دور مىشود، و چرا نفس که به عقل فعال مىپیوندد از آن جدا مىشود و معرفتهاى خود را از دست مىدهد.در حقیقت نظریه پیوند با عقل فعال در عین حال هم فراز و هم فرود هر روانشناسى عرفانى است.به قول ژیلسون آنچه نظریه ابن سینا را ممتاز مىکند همان چیزى است که ضعف آن را تشکیل مىدهد. 84
ابن سینا در مورد ماهیّت مثل نیز نظریه فارابى را مىگیرد و آن را کمال مىبخشد.در نظر فارابى چنانکه دیدیم، مثل وجودى«ما قبل تجربى»در عقل فعال دارند، و وجودى بالقوه در چیزهاى جزئى و وجودى نفسانى در ذهن.ابن سینا بر این رأى او چنین مىافزاید که مثال، از آن روى که در عقل فعال وجود دارد، نه کلى است و نه جزئى؛کلیت آن عرضى است که به آن ملحق مىشود.جوهرى است قائم به ذات که مىتوانیم آن را دریابیم، بىآنکه چیزهاى واقعى را که این جوهر به آنها اطلاق مىشود در نظر آوریم.از آن روى که در چیزهاى جزئى وجود دارد، باز بسته به آنهاست و مصداقى خاص خود دارد.هنگامى که ما مثالى را در ذهن خود تشکیل مىدهیم، این مصداق مشخص مىشود و حدود مفهوم جنس معین مىگردد پس، آن گاه، این مفهوم باز بسته به وجود نفسانى مثال است.
به همین سبب است که ابن سینا جنس را به طبیعى 85 (-genus naturale)و عقلى 86 (-genus mentale)منطقى 87 (-ginus logicum)تقسیم مىکند.جنس طبیعى پیش از چیزها (قبل الکثره 88 -ante res)و جنس عقلى در چیزها(فى الکثره-en rebus)و جنس منطقى بعد از چیزها(بعد الکثره-ante res)وجود دارد.اجناس طبیعى ابن سینا صور و نمودارهاى 89 افلاطوناند که بیرون از چیزهاى محسوس وجود دارند.ابن سینا متذکر مىشوند که جنس طبیعى به معنایى که خاص کلمه جنس است وجود ندارد، زیرا جنس به تمام معنى آن است که بر بسیاران اطلاق شود، و اما این اجناس طبیعى جواهر فى نفسهاند که فراتر از چیزهاى جزئىاند.او مىنویسد:«اعم از اینکه جانوران واقعى یا خیالى وجود داشته باشند یا وجود نداشته باشند، مفهوم جانور جوهرى است فى نفسه که نه کلى است و نه جزئى، زیرا اگر کلى مىبود لازم مىآمد که هر فردى از جنس جانور کلى باشد[زیرا آن را در بر مىگیرد]، و اگر جزئى مىبرد لازم مىآمد که به یک فرد تنها اطلاق شود...پس مفهوم جانور جوهرى است بسیط؛قول به اینکه این مفهوم کلى یا جزئى است در حکم افزودن صفتى خارجى به جوهر به آن است.» 90 هنگامى که از آسمان به زمین مىآییم، اگر این تعبیر روا باشد، آن گاه جنس عقلى مىسازیم؛جنس عقلى تصویرى است که ما از چیزهاى جزئى در ذهن خود حاصل مىکنیم. این تصویر جنس به منى اخص کلمه نیست، بلکه فقط طى طریقى است به سوى جنس حقیقى.با این همه از همین جا صفت کلى که عنصر متمایز جنس منطقى است آغاز مى شود. جنس منطقى در حقیقت جنس طبیعى حملپذیر یا بهتر بگوییم جنس عقلى تثبیت شده است. جوهرى که مصداق معینى را بدان ارجاع مىدهیم جنس به معنى اخص کلمه است.
مىبینیم که ابن سینا جواهر را هم از تصویر ذهنیى که ما از آنها داریم و هم از چیزهاى جزئیى که جواهر بر آنها اطلاق مىشوند متمایز مىداند.در نزد او هر مفهومى داراى اعتبارى وجودى و عینى و منطقى است:از جهت وجودى و ما بعدالطبیعى جوهرى است بسیط بیرون از زمان و مکان؛از جهت عینى به افراد بسیار گفته مىشود که ما آن را در انها مىیابیم و به وسیله آنها در مىیابیم؛و بالأخره از جهت منطقى مجموعهاى است از صفات که بر طبقهاى معین اطلاق مىشود.با این همه الفاظى که فیلسوف ما به کار مى برد بسیار آشفته و مبهم است. اطلاق لفظ جنس به یک جوهر ما بعد الطبیعى یا یک تمثل 91 ذهنى در حکم خلط این دو مفهوم با جنس به معنى منطقى آن است.ابن سینا خود نیز متوجه این معنى شده است.براى همین است که پس از تفسیر خود بر ایساغوجى دیگر به این تماز اجناس سه گانه باز نمىگردد.در الیهات خود تنها به بحث در کلى به طور اعم اکتفا مىکند و در آنجا براى کلى همان سه وجودى را که قبلا بدان اشاره کردیم قائل مىشود.
ابن رشد فلسفه پیشینیان مسلمان خود را ادامه مىدهد، هر چند غالبا به انتقاد از آنها برمىخیزد، آنها را سرزنش مىکند که فلسفه ارسطو را رها کرده و تعالیم دیگرى را پذیرفتهاند. با این همه خود نیز نتوانسته است از تأثیر این تعالیم بر کنار بماند، چنانکه با همه تغییرایت که از پارهاى جهات در روانشناسى فارابى و ابن سینا وارد مىآورد، عنصر آشکارا نوافلاطونى آن را حفظ مىکند.ابن رشد عقل فعال 92 ارسطو را وجودى متعالى مىداند که نقشى نفسانى و جهانى دارد و به این ترتیب هیچ فرقى با عقل فعال فارابى و ابن سینا ندارد.او نیز مانند پیشینیان خود بر آن است که این وجود یا این عقل کرافرماى اعمال بزرگ ذهنى است، به این معنى که در عمل تجرید و عمل تشکیل تصورات کلى دخالت مىکند و ممدّ عقل انسانى در گذار از قوت به فعل است؛همچنین سرچشمه شهود و اشراق است.
ابن رشد درباره اینکه ماهیت مثل چیست دو دل مىماند.گاهى اندیشه افلاطونى نمودار را مىپذیرد و زمانى آن رارد مىکند و بندهوار متابعت نظریه ارسطو را در پیش مىگیرد.یک جا مىگوید که چیزهاى طبیعى از نمودارى سرمشق مىگیرند، مانند صنعتگرى که مصنوع خود را از روى الگویى مىسازد؛این نمودار همان مثال اعلاى 93 افلاطونیان است. 4P9در جاى دیگر خاطر نشان مىکند که«رأیى که به موج بآن مثل وجود قائم به ذات ارند به یک یاز دو پپامد زیر مىانجامد:یا مثل قابل انطباق بر چیزهاى جزئى نیستند که در این صورت مبین چیزهاى جزئى نمىتوانند بود و این با فرضى که مثل را سرچشمه تبیین مىشمارد مغایر است.یا باید پذیرفت که مثل مبین چیزهاى جزئىاند، اما در این صورت نیز، چون آنها بیرون از ذهن وجود دارند و در حقیقت از ما بیگانهاند، مثل دیگرى لازم مىآید تا آنها را[به نوبه خود]تبیین کند، و قس علیهذا الى غیر النهایه».ابن شد به رغم این انتقاد با فارابى و ابن سینا در این اعتقاد همداستان است که عقل فعال واهب صورى است که در او وجود دارند.علت این دو دلى آن است که ابن رشد در عین کوشش براى بازگشت به فلسفه ارسطو، سنتى فلسفى در پیش روى خود داشت که دیگر در جهان اسلام جا افتاده بود.
نظریه عقل یکى از مهمترین مسائلى است که فلسفه مدرسى اسلامى براى فلسفه مدرسى لاتینى بر جاى نهاده است.این نظریه در غرب اعتبار و اهمیت فراوان یافت و مورد بحثهاى بسیار واقع شد.بعضى بر آن خرده مىگیرند که شخصیت آدمى را منهدم مىکند و مسئولیت و مجازاتهاى دینى و اخلاقى را غیر قابل توجیه مىگرداند، زیرا انسانى که خود مشأ عمل خود نیست حقا و منطقا نباید مسئول چیز شمرده شود.بعضى دیگر آن را متهم به تحریف تعالیم ارسطویى کردهاند، زیرا این نظریه براى اناسن به جاى عقل فعال و عقل منفعل 5P9، که به قول ارسطو دو چزء نفساند، تنها قائل به یک عقل بالقوه مىشود.با این همه، این نظریه به یمن رنگ و بوى عرفانیش توانسته است با پارهاى از آراء مسیحى دمساز شود، زیرا اشراق فارابى و ابن سینا تا حدى مشابه اشراق او گوستینى بود.این نشان مىدهد که چرا بعضى از مدرسیان مغرب زمین از روانشناسى فارابى دفاع مىکردند و نقش اشراق را در حصول معرفتهاى آدمى قبول داشتند؛در پیشاپیش این مدافعان باید از راجر بیکن 96 نام بر که متبد بود که حقایق فلسفى همانا اشراقیاتاند.
نظریه مثل نیز که مورد قبول فیلسوفان اسلامى بود در مغرب زمین از اعتبارى همانند اعتبار نظریه عقل انها برخوردار بود.وجودهاى سه گانه مثل که فارابى و ابن سینا بدان معتقد بودند موجب وضع اصطلاحات متداول«ante res»، «in rebus»و«post res»در زبان لاتینى شد که چنانکه گفتیم ترجمه اصطلاحات ابن سیناست.مثل از آن روى که در جهان معقولات وجود دارند«ante res»اند؛چون در چیزهاى جزئى وجود داشته باشند«in rebus»اند و چون در ذهن ما دریافته مىشوند«post res»نامیده مىشوند.این نظریه را در نزد فیلسوفان بزرگ لاتینى قرن سیزدهم نیز مىبینیم:آلبرتوس کبیر آن را بىچون و چرا مىپذیرد و همین آلبرتوس و قدیس توماس آکویناس، این دو استاد مکتب دومینیکى 97 ، غالبا از تمایر ابن سینایى«genus naturale» و«genus logicum»یاد مىکنند.دانزسکوتس 98 مشهورترین فیلسوف مردسى فرانسیسى 99 نیز که ابن سینا تأثیر معتنابهى در او داشته است براى کلیات قائل به وجودها یسه گانه است.
از آنچه گفتیم به آسانى مىتوان دریافت که نظریه اسلامى معرفت بر پاى بست اصالت تجربه ارسطویى مبتنى است.فیلسوفان مسلمان، بر این پاى بست، علم النفس اصالت معنایى 100 و متمایل به عرفان بنا کردهاند.به واسطه همین عنصر است که توانستهاند عمیقا در فلسفه مدرسى مغرب زمین نفوذ کنند؛زمینه این نفوذ را فلسفه اوگوستینى و اندیشههاى افلاطونى و نوافلاطونى اباء نخستین کلیسا فراهم آورده بود.
نظریه مثل، اگر از جنبه علم النفسى آن مورد نظر باشد، همچنان تمامى اهمیت خود را حفظ کرده است، ولى اگر آن را محدود به مسئله کلیات بدانیم، باید گفت که مطمئنا دیگر آن اعتبار پیشین را ندارد.با این همه در منطق جدید نوعى اصالت واقع روى در ظهور دارد که بسیار شبیه به اصالت واقع فلسفه مدرسى و به کلى ممایز از اصالت تجربه و اصالت معنى است.برخلاف معرفتهاى تجربى که بر پایه ادراکات حسى بنا مىشود، معلومات ریاضى محض مبتنى بر حقایق منطقى است؛اما این حقایق، چنانکه اصالت معنى ادعا مىکند، تجریدهاى ساده ذهن نیست، بلکه بهعکس، همان قدر مستقل از ذهن است که حقایق جهان طبیعى.«بنابراین، منطق و ریاضیات ما را بر آن مىدارد که نوعى اصالت واقع به معناى مدرسى آن را بپذیریم، یعنى بپذیریم که جهانى از کلیات و حقایق هست که هیچ ربطى به فلان یا بهمان وجود جزئى ندارد.این جهان کلیات باید باقى بماند، ولو آنکه وجودش به همان معناى وجود جهان جزئیات نباشد.» 101
(36).al farabi''''s philos.abh.,pp.20-21.-cf.madkour,la place d''''al farabi,pp.30-31.
(37).در مورد مکاتب غربى نگاه کنید به:
gilson,pourquoisaint thomas a critique saint augustin,dans archives d''''hist.doct.et litt.du moyen age,t.i,p.80.
(40).بدهیى است که این تمایز میان جواهر نخستین و جواهر ثانوى از ارسطو اقتباس شده است(categories,2a 11-23.)).
(madkour,la place d,al farabi,pp.122 et suiv.) در اینجا تنها به ذکر بخشى از آن که براى فهم نظریه مثل در نزد فارابى و در مکتب اسالمى به طور کلى لازم است مىپردازیم.
(142.ibid.p)ولى بر طبق الهیات فارابى خدا به چیزى بیرون از جوهر خود مستقیما ندارد(69.idib.,p؛ بنابراین، به عقیده فارابى مثل اختصاصا در عقل فعال جاى دارند.
(74)ابن سینا، نجات، صفحه 461.بىگمان همین کلمه«اعداد»است که در لاتینى آن را به preparatio ترجمه کردهاند (///)؛ابن سینا براى تعبیر حالتى کهدر آن مادّه آماده پذیرش صورت مىشود کلمه«استعداد»را بر آن ترجیح مىدهد(ابن سینا، اشارات، صفحه 133-نجات، صفحان 65-461).
(75).ابن سینا، اشارات، صفحه 133.
(76).نظریه معروف مالبرانش malebranche مبتنى بر اینه هیچ علت فاعلى بیرون از خدا وجود ندارد و حالات مختلف وجد موجودات تنها مناسبتهایى براى فعل خداست-م.
فلسفه مدرسى اسلامى با چنین مسئلهاى، به معنى دقیق آن، سر و کار نداشته است.پارهاى از اسلام شناسان سخت علاقه دارند که براى هر موضوعى که در غرب مورد بحث بوده است موضوعى مشابه آن در شرق بیابند و به همین دلیل موضوع کلیات را گاهى در نزد فیلسوفان و گاهى در نزد متکلمان اسلامى جستجو مىکنند 414 ، غافل از آنکه توالى زمانى وقایع مانع چنین جستجویى است، زیرا اگر جستجویى مىباید کرد جستجوى آثار فلسفه مدرسى اسلامى در فلسفه مدرسى لاتینى است، نه به عکس.وانگهى در منابع اسلامى هیچ نوشتهاى نیست که اختصاصا به کلیات پرداخته باشد و هیچ متفکر اسلامى نمىشناسیم که مانند روسلن 15 جنس و نوع را اسمهایى بیش نداند یا مانند قدّیس آنسلم 16 نوع را چیزى بشمارد متمایز از همه چیزهاى منفرد 17 .جدال میان اصحاب واقع و اصحاب تسمیه که فیلسوفان و متکلمان مسیحى در آن شرکت جستند در جهان اسلام ناشناخته است 18 .راست است که در نحلههاى کلامى اسالم مسئلهاى به نام مسئله صفات الهى هست که از بعضى جهات مشابه مسئله کلیات است. در این نحلههاى کلامى سخن این است که آیا صفاتى از قبیل حیات و علم و اراده که متون مقدس براى خداوند قائل است بیرون از ذات خدا وجود دارند یا از آن جدایى ناپذیرند و اگر بیرون از ذات خداوندند وجود واقعى دارند یا ذهنى، اینها مشربهایى است که مىتوان به اصالت تسمیه و اصالت واقع و اصالت تصور تعبیر کرد.با این همه در اینها سخن از کلیات با مثل به طور کلى نیست، بلکه سخن از یگانگى خداوند در میان است 19 .بعضى بر آنند که نسبت دادن هر نوع صفتى به خدا منافى با یگانگى اوست؛بعضى دیگر قائل به وجود صفات بیرون از ذات خداوندند و بالأخره گروهى هم این صفات را صرفا احوالى مىدانند موجود در ذهن 20 .
از سوى دیگر، فیلسوفان اسلامى بحث در ماهیّت مثل و وجودشان در چیزهاى فردى یا در جهان فوق محسوس را در میان آورده و نظریهاى درباره معرفت پرداختهاند.اما این نظریه را نباید با مسئله کلیات یکى دانست، زیرا اگر این مسئله بحثى صرفا علم النّفسى دانسته شود دیگر تعلق به قرون وسطى ندارد و به صورت مسئلهاى در مىآید جاودانى که در هر زمان و در هر نظام فلسفى مطرح است.بنابراین.متفکران اسلامى، اعم از متکلمان و فیلسوفان، با مسئله کلیات، آن گونه که در فلسفه مدرسى غرب مطرح بوده است، سر و کار نداشتهاند.با این همه مکتب فلسفى اسلامى نظریه جالبى درباره مثل دارد که شایان ذکر است.این نظریه به سبب پیچیدگى آن و نیز به سبب وجود ابهام در منابع اسلامى آن غالبا سوء تعبیر شده است.براى وقوف بر معنى درست این نظریه ذیلا آن را در پرتو مسئله معرفت مورد بحث قرار مىدهیم.
نظریه مثل و مسئله معرفت در نزد فارابى
آ
یا ذهن آدمى لوح نانوشتهاى است که پدیدههاى خارج بر آن نقش مىبندد، یا فالیتى ماقبل تجربى است که قوانینى خاص خود دارد؟آیا معرفت آدمى تصویر ساداى از جهان خارج است یا زاده قوهاى ذهنى؟آیا این معرفت مستلزم اصولى است که در تشکیل آن دخالت دارد یا تشکل آن خود به خودى است؟خلاصه اینکه آیا ذهن ساخته پدیدههاست یا مفاهیم اولیه را از آغاز با خود دارد؟تقریبا با چنین عبارات متعارضى است که مسئله معرفت در طول تاریخ مطرح مىشود.سقراط ذهن را در تشکل معرفت مؤثر مىدانست و مىگفت که دریافتن همانا خود را شناختن است 21 .افلاطون این فطرتگرایى 22 پوشیده سقراط را به غایت بلندى آن مىبرد و بر آن است که علم بر محسوسات گذرنده تعلق نمىگیرد بلکه معلّق علم حقایق ازلیى است که ما قبلا در جهان دیگر بر آن وقوف داشتهایم 23 .براى دریافتن این حقایق کافى است که آنها را دوباره به یاد بیاوریم و از جهان محسوس به در آییم و به جهان معقول در آییم. به این اعتبار معرفت یادآوریى بیش نیست؛نوعى بیدارى است که دانستههاى پیشین نفس را بدان باز مىگرداند 24 .
ارسوط نه تنها«یادآورى»استاد خود را قبول ندارد، بلکه سخت با آن به مخالفت برمىخیزد و به بنیاد آن حمله مىبرد.در نظر او افلاطون چیزها را به جاى آنکه تبیین کند مضاعف مىکند و اعتنایى به واقعیت ندارد 25 ، و در حال آنکه اعتنا به واقعیت شرط اصلى نیل به حقیقت و علم است، زیرا معقول مندرج در محسوس است و حقیقت روگرفتى است از واقعیت.بنابراین معرفت عقلانى مستلزم معرفت شهودى است و این البته بدان معنى نیست که ذهن نقشى منفعلانه دارد، بلکه به عکس بدین معنى است که در محسوسات تصرف مىکند: اندیشه وجود دارد، اما بدون صورت ذهنى حاصل از احساس اندیشهاى در کار نیست.
هر چند رواقیان غالبا بر نظریه ارسطویى خرده مىگیرند، با این همه خود نیز از تأثیر آن بر کنار نیستند.اتفاقا ارسطو از ناحیه اصالت حس خویش است که تأثیر نیرومندى در مکتب رواقى دارد، زیرا این مذهب ادراکات حواس را منبع یگانه همه معرفتهاى مىداند(nihil est in intellectu quod non prius fuerit en sensu)و عقل را قبل از ادراک حسى به لوحى تشبیه مىکند که هنوز هیچ حرفى بر آن نوشته نشده باشد. 26 .
نوافلاطونیان که مىکوشند تا میان سه فلسفه بزرگ یونان وفق دهند از اصالت حس 27 رواقى و ارسطویى براى بازگشتن به حقایق ازلى افلاطون استفاده مىکنند 28 .در نظر آنها مافوق جهان محسوس جهن دیگرى هست که جهن معقول است.آن جهن جایگاه نفوس و مثل است.براى نفس، بودن در تن به منزله هبوط از آن جهان است و به همین سبب است که نفس سخت مشتاق بازگشت به جهانى است که از آن نشأت کرده است 29 .براى بازگشتن بدان جهان باید با تمام وجود به سیر و سلوک عقلى روى آورد و خود را از جهان محسوس رهانید و کاملا از آن گسست و به قلمرو احد و توصیف ناپذیر پیوست 30 .آنجا سعادت اعلاست و خلسهاى است که نفس در ن خود را با خدا یگانه مىکند.این عروج تنها به یارى علم و اندیشه دست مىدهد، چه علم معقولات را از وراى محسوسات به ما مىنمایاند و مقدمه رهایى نفس ما را فراهم مىکند و اندیشه مانند موجى است که چون برخیزد ما را به بلندیى مىبرد که در آن خداى را سرچشمه حیات مىبینیم و از فیض شهود و بهجت کامل برخوردار مىشویم. 31 .
مکتب اسکندریه ما را به مکتب فلسفى اسلام که دنباله طبیعى آن است رهنمون مىشود. فیلسوفان اسلامى نیز مانند فیلسوفان اسکندرانى در طلب وفق دادن میان افلاطون و ارسطو و به دست دادن تألیف موزونى از فلسفه یونانىاند.این تألیف که خاص هر فلسفه اسلامى است مخصوصا در نظریه معرفت که جویبارهاى اندیشه افلاطونى و ارسطویى و نوافلاطونى در آن به یکدیگر مىپیوندد نمایان است.
نظریه مرفت را نخستین بار فارابى به صورتى بسیار روشن بیان مىکند.خودش در این براه چنین مىنویسد:«کودک را عقلى بالقوّه 32 هست که حواس ابزار آن است.این حواس فقط چیزهاى جزئى را درمىیابند.از این چیزهاى جزئى مفاهیم کلى ساخته مى شود.اما مفاهیم کلى گاه بر اثر تفکر و به طور ارادى حاصل مىشود و گاه خود به خود.دسته اول را معلومات تجربى 33 مىنامند و دسته دوم را معرفتهاى اولى یا اصول برهان 34 ...بنابراین، معرفتها در نفس ما تنها از راه حواس ساخته مىشود.ارسطو در آنالوطیقاى اول گفته بود که هر که حسى را از دست بدهد علمى را از دست مىدهد 35 .چون پارهاى از معرفتها در نفس ما خود به خود حاصل مىشود، بعضى گمان مىکردند که این معرفتها از منبع دیگرى سواى حواس سرچشمه مىگیرد.ولى در واقع امر، عقل چیزى جز محسوسات نیست؛هر چه تجربه ما بیشتر باشد، عقل ما بیشتر است.» 36 با مطالعه اجمالى این گفتار متوجه مىشویم که نظریهاى پیش رو داریم که در تحلل و استدلال و لحن و سیاق سخن ارسطویى است؛این واقعیت انکارناپذیر است که زبان ارسطو در همه نحلههاى فلسفى قرون وسطى، اعم از غربى و شرقى، راه یافته است. 37 فارابى نیز مانند ارسطو مسئله معرفت را از طریق انتساب معرفت به تجربه مىگشاید و بر آن است که ادراک حسى مبناى همه معرفتهاى ماست و بدون حواس هیچ نمىتون آموخت و هیچ نمىتوان شناخت و به این اعتبار فطرتگرایى به کلى مردود است.
تا اینجا در راه حلى که فارابى براى مسئله معرفت ارائه مىدهد چیزى افلاطونى یا نوافلاطونى دیده مىشود.بىجهت نیست که قدیس آلبرتوس کبیر این نظریه ارسطویى را به فیلسوف اسلامى نسبت مىدهد که کلى واحدى است که قابل اطلاق بر چیزهاى بسیار است و در آنها وجود دارد(unum de multis,et in multis) 8P3.خود فارابى نیز در پاسخ به سؤالى درباره ماهیت مثل تقریبا همین گونه نظر مىدهد:«از او پرسیدند که کلیات چگونه و به چه نحو وجود دارد، جواب داد که هر چه بالفعل و به سبب انتشاء از چیز دیگر وجود داشته باشد وجودى ثانوى و«بالعرض»(؟؟؟)دارد و چون کلیات جز به وسیله چیزهاى فردى وجود ندارند، وجوشان بارعض اس.اما مرادم این نیست که آنها عرضاند...بلکه این است که آنها بهخودى خود وجود ندارند» 39 فارابى پرورده این پاسخ موجز را در جاى دیگر چنین مىآورد:«جواهر نخستین(الجواهر الاولى-؟؟؟)، یعنى چیزهاى فردى، به خودى خود وجود دارند و حالآنکه جواهر ثانوى(الجواهر الثوانى-؟؟؟)، یعنى اجناس و انواع، براى وجود داشتن نیاز به چیزهاى فردى دارند 40 بنابراین چیزهاى فردى در جوهریت مقدم بر کلیاتاند.با این حال از جهت دیگر، کلیات، به حکم آنکه ثابتاند و پایدار، بیشتر شایان نام جوهرند تا چیزهاى فردى که فناپذیرند.» 41 به این ترتیب، ظاهرا فارابى بر آن است که مثل به خودى خود وجود ندارند و بیرون از چیزهاى فردى عارى از واقعیتاند؛این نظیه را مىتوان اصالت تمسیهاى نامید، لااقل از نوع مذهب اصالت تسمیه ارسطویى.
با این همه بدین سخن اکتفا کردن، چنانکه بسیارى از مؤلفان چنین کردهاند، به منزله مثله- کردن نظریه فارابى و تصورى نادرست از آن به دست ددن است.براى پى بردن به عمق این نظریه باید به رابطه آن با مسئله عقل، که هسته مرکزى علم النفس اسلامى است، توجه کرد. 42 فارابى چنانکه دیدیم، معتقد است که کودک، از آغاز تولد، عقل بالقوهاى دارد که محسوسات 43 را در مىیابد و آنها را از ماده منتزع مىکند.محسوسات، همینکه در یافته این عقل مىشوند، به صورت معقولات بالفعل در مىآیند، زیرا صور 44 و مثل بالقوه در چیزهاى جزئى 45 وجود دارند؛ولى همینکه از آنها جدا شدند بالفعل مىشوند.همچنین عقل بالقوه نیز همینکه این صور بالفعل شده را دریافت کرد عقل بالفعل 46 مىشود.براى آنکه این تغییر صورتها را به زبان خود بیان کنیم، باید بگوییم که تجرید عملى است داراى دو اثر:یکى آنکه معقولات بالقوه موجود در ماده را به صورت معقولات بالفعل در آورد، و ایگر اینکه، در عین حال، این معقولات بالفعل شده 47 را در دسترس عقل بالقوه مىگذارد، و همین امر سبب مى شود که عقل بالقوه عقل بالفعل شود.
بنابراین، عقل بالفعل عقل بالقوهاى است که کسب معقولات بالفعل کرده باشد.این عقل نسبت به معقولاتى که کسب کرده است بالفعل است، امّا نسبت به صورى که هنوز کسب نکرده است بالقوه است؛اگر بتواند تمامى معقولات را کسب کند آنگاه نسبت به تمامى آنها بالفعل خواهد شد.صور مادى، پس از بالفعل شدن، خود مقولهاى از معقولات محض 48 تشکیل خواهد داد که عقل بالفعل مىتوند آنها را از نو دریابد 49 .
عقل بالفقعل پس از آنکه موفق به دریافتن معقولات محض شد یک درجه ترفیع مىیابد و عقل مستفاد 50 مىشود که مىتواند نه تنها معقولات محض، بلکه صور مجرد 51 را هم دریابد 52 . زیرا گذشته از معقولات محض صور مجردى هم وجود دارند؛نباید این صور مجرّد را با معقولات محض اشتباه کرد.معقولات محض، چنانکه گفتیم، معقولاتى هستند که پس از آنکه بالقوه در ماده وجود داشتهاند بالفعل شدهاند؟اما، بهعکس آنها، صور مجرد همواره در ماهیّت خود بالفعلاند.آنها هرگز در ماده نیستند، نبودهاند و نخواهند بود.در میان صور مجرّد مىتوان از عقول مفارق 53 نام برد که غى رمادى و همیشه بالفعلاند.ولى عقل مستفاد چگونه صور مجرد را درمىیابد؟مسلما این دریافتن از طریق علم تجرید نیست، چه این صور خود ذاتا مجردند؛ پس، لازم مىآید که عقل مستفاد آنها را همان گونه که در خارج از آن(یعنى خارج از عقل مستفاد)وجود دارند، و بى آنکه تغییرى در آنها بدهد، دریابد.در این دریافتن، حواس هیچ سهمى ندارند، عقل مستفاد صور مجرد را از طریق نوعى شهود در مىیابد که هیچ ارتباطى با محسوسات ندارد.
به این ترتیب مىبینیم که در نظر فارابى عقل آدمى تحولى تاریخى از پایین به بالا مىیابد که در عقل بالقوه آغاز مىشود و پس از گذشتن از عقل بالفعل به عقل مستفاد مى انجامد.این سلسله عقول سلسله مراتبى مىسازد که قاعده آن عقل بالقوه است و رأس آن عقل مستفاد. این سلسله مراتب با سلسله مرابتى دیگر از صور معقول متناظر است که در پایینترین مرتبه آن معقولات بالقوه جاى دارند که وابسته به مادهاند و در مرتبه بالاتر آن معقولات محض هستند که صور مادى بالفعل شدهاند و بالأخره در رأس این سلسله مراتب صور مجرد جاى دارند که هیچ پیوندى با ماده ندارند و همواره بالفعلاند.این تحول پلکانى مشخّصه بارز نظریه فارابى درباره عقل است.
این تحول تدریجى پلکانى خود به خود صورت نمىگیرد، چه سرآغاز عقل بالقوه و معقولات بالقوه است و پیداست که از قوه به فعل آمدن بون عاملى که خود ذاتا بالفعل باشد ممکن نیست.این عامل عقل فعال است که هیچ تعلقى به بدن ما ندارد.عقل فعال عقل و معقولات بالقوه را به صورت عقل و معقولات بالفعل در مىآورد.نسبت بینایى آن بالقوه است؛ هنگامى که روشنایى خورشید به بینایى چشم ما مىرسد که محسوسات بصریى را قبلا بالقوّه بودند بالفعل در مىیابیم.عقل فعال نیز، به شیوهاى مشابه روشنایى خورشیدى، چیزى به عقل بالقوه مىبخشد که در آن همان گونه تأثیر مىکند که روشنایى خورشید در بینایى چشم. همچنانکه چشم به واسطه پرتوى از روشنایى محسوسات بصرى را بالفعل در مىیابد، همچنان نیز عقل بالقوه به یارى عقل فعال معقولاتى را که بالقوه بودند بالفعل ادراک مىکند و از پى آن خود نیز بالفعل مىشود.بنابراین، بدون تصرف عقل فعال که خورشید حیات نفسانى ماست، عمل تجرید امکان وقوع ندارد.وانگهى، هنگامى که آدمى به مرتبه عقل مستفاد رسید، میان او و عقل فعال ارتباط مستقیم پایدارى برقرار مىشود، و از اوست که صور مجرد را بى هیچ میانى دریافت مىکند و هم اینجاست که علم النفس یا روانشناسى با علم طبیعى یا فیزیک درمىآمیزد و به جان بجهانشناسى 54 و ما بعد الطبیعه روى مىآورد.
د
در سنّت دیرین فلسفى یونانى، مسئله عقل را به مسئله جهانشناسى مرتبط مىکردند. در فلسفه آناکساگوراس 55 با همه اندک اطلاعى که از آن داریم، عقل موجودى است که مىداند و حرکت مىکند؛او آن را قبل از هر چیز علّت حرکت مىشمارد 56 .خداى ارسطو، که فکر فکر است، نخستین محرّک غى رمتحرّک جهان است؛ارسطو در کنار این فکر فکر قائل به کثرتى از عقول است که هر یک عهدهدار حرکت فلک خاصّىاند 57 .در نظر رواقیان، عقل اصلى جهانى است و تمامى اجزاء جهان هستى را در خود دارد 58 .در مکتب اسکندریه عقل، یانوس(؟؟؟) یکى از اقانیم سه گانه است که همه موجودات از آنها صادر مىشوند و آسمان و زمین در کف هدایت آنهاست 59 .با این همه، رابطه میان ما بعد الطبیعه و علم طبیعى و میان روانشناسى و جهانشناسى آن قدر که در نظام فلسفى فارابى نمایان و نزدیک و منسجم است در هیچ یک از نظامهاى متفاوت فلسفیى که از آنها سخن گفتیم چنین نیست.در نزد فارابى عقل فعّال آخرین عقل از عقول عشره است که گذر از واحد به کثرت را ممکن مىسازند و نیز تمامى جهان هستى را در ضبط خود دارند 60 .هر یک از نه عقل دیگر عهدهدار حرکت یا فلک آسمانى است. دهمین و آخرین عقل که جهان تحت القمرى را اداره ىکند منشأ همه دگرگونیهاى جسمانى و نفسانى ست 61 .
این عقل فعّال در روانشناسى فارابى و مخصوصا در نظریه او درباره معرفت نقش اساسى دارد.در نظر او بدون عقل فعّال هیچ مفهوم کلّى تشکیل نمىتوند شد، و عقل و معقولات جز به یارى او از قوّه به فعل نمىآیند، و حواس جز آماده کردن نفس براى پذیرش تأثیر او کارى ندارند 62 .خلاصه اینکه عقل فعّال واهب صور و به قول لاتینى زبانان dator formarum 63 است.
نشأت نفوس و مثل و به طور کلى همه صور از اسوت.وانگهى صور معقول در او متکّناند. وقتى که مىخواهیم مفهومى را که قبلا دریافتهایم به یاد بیاوریم، در اوست که باید آن را بجوییم، زیرا نفس خزانهاى ندارد که صور معقول را در آن جاى دهد، و بالأخره، وقتى که به درجه عقل مستفاد مىرسیم، از جهان حواس درمىگذریم و مستقیما با عقل فعّال ارتباط مىیابیم:آنگاه ناشناخته را مىشناسیم و به سرّ دست مىیابیم و به جهان الهى مى پیوندیم و به سعادت مطلق و بهجت کامل نایل مىشویم.
به این ترتیب، روانشناسى فارابى در قاعده اصالت تجربى است و در رأس اصالت معنایى 64 ؛از اصالت حس ارسطویى آغاز مىشود و به اشراق عرفانى و خلسه اسکندرانى مىانجامد، و ازمحسوسات براى دست یافتن به معقولات محض استفاده مىکند.فارابى در عین اینکه نفس را، به عنوانصورت، نشاى از عقل فعّال مىداند، مذهب اصالت فطرت را انکار مىکند؛او نیز مانند افلاطون بر آن است که نفوس پیش از توطّن در بدنها، در جهان صور و مثل وجودداشتهاند.صور در تعلیم فلسفى فارابى هم رنگ ارسطویى دارند و هم رنگ افلاطونى؛و در عین اینکه در ذهن ما از چیزهاى جزئى تشکیل مىشوند وجود پیشینى در جهان فوق حسّى دارند.
سبب این اعتقاد فارابى آن است که وى براى مثل قائل به سه نوع وجود است:نخست وجود بالقوه آنها در چیزهاى محسوس است؛ما آنها را از این چیزهاى محسوس منتزع مىکنیم و با آنها معرفتهاى خود را تشکیل مىدهیم.دوّم وجودى است که آنها در ذهن ما دارند، وقتى که ما آنها را درمىیابیم و از آن خود مىکنیم.و بالأخره وجود سوم آنها وجود خاص در خدا یا در عقل فعّال 65 است 66 .او با قول به این وجود سه گانه براى مثل، مىکوشد تا در عین موافقت با اصالت معناى افلاطونى، مقتضیات فلسفه ارسطویى را هم برآورد.به این ترتیب مىبینیم که چقدر دو راز صواب است همداستانى با این سخن مونک که مىگوید، «مشّاییان اسلامى، همان گونه که تصوّر مىرود، احتمالا همگى على الاطلاق اهل تسمیه بودهاند 67 ».همداستانى با این رأى کارادو و ونیز که مکتب فیلسوفان مسلمان را اصالت واقعى مىداند و در ناصوابى کم از آن نیست 68 .حقیقت این است که نظریه مثل فارابى و دیگر فیلسوفان اسلامى بر روى هم بسیار پیچیده است و مىتوان گفت که این ظریه نه کاملا اصالت تسمیهاى است و نه کاملا اصالت واقعى.بنابر اعتقاد این فیلسوفان، مثل، از آن جهت که به ادراک در مىآیند، وجودشان در چیزهاى منفرد است، امّا از جهت سرچشمه اصلى و جایگاه حقیقیشان، باید گفت که واقعا در عقل فعّال وجود دارند.
مىتوان دلایل بسیار در ردّ بر نظریه معرفت فارابى و نظریه مثلى که از ان ناشى مىشود اقامه کرد.نخست آنکه فارابى عقل فعّال را فوق همه اعمال ذهنى قرار مىدهد و در نتیجه نه نقشى براى خودآگاهى قائل مىشود و نه هیچ نوع فعالیتى براى ذهن.در نظر او تجرید که عمل خاصّ ذهن است بدون یارى الهى صورتپذیر نیست.گذار از قوّت به فعل براى عقل یا براى صور معقول جز با دخالت عقل فعّال میسّر نمىشود.بالاترین درجه معرفت ما معرفت اشراقى با شهودى است که آن نیز ناشى از عقل فعّال است.
دیگر آنکه اگر نشأت نفس از عقل فعّال است، پس چگونه مىتوان اصالت فطرت را انکار کرد؟زیرا نفسى که از همان منبعى ناشى مىشود که مثل از آن سرچشمه مىگیرد، قاعدة باید براى کسب مثل نیازى به حواس نداشته باشد.وانگهى، بر طبق ورانشناسى فارابى حواس داراى نقشى ثانوىاند و کار آنها تنها آماده کردن عقل آدمى به پذیرفتن تأثیر عقل فعّال است و صور مجرد همه از او حاصل مىشوند.فارابى«یادآورى»را آن گونه که افلاطون از ان اراده مىکند نمىپذیرد و آن را صرفا کار ذاکره یا حافظه مىداند که به یارى آن آدمى معرفتهایى را که قبلا در همین جان کسب کرده است به یاد مىآورد.با این همه، در همین عقل عقل فعّال، که مورد اعتقاد فارابى است، قسمى«یادآورى»یا ارتباط نوع افلاطونى میان محسوس و معقول و میان نفس و جهان مثل مىیابیم، و به این ترتیب مىبینیم که او دچار تناقضگویى مىشود و نظریهاى عرضه مىکند که از عناصر ناهمگون ترکیب یافته است.این تناقض گویى ناشى از آن است که او مىخواهد میان عقاید فلسفى افلاطون و ارسطو جمع کند، ولى این کار به زیان هر دو تمام مىشود.
بالأخره فارابى که الیهات منحول 69 او را فریفته است ادّعا مىکند که ارسطو قبول داشته است که مثل در خدا وجود دارند.و این یک خطاى فاحش تاریخى است البته باید گفت که این خطا را بیشت رمشّاییان قرون وسطى مرتکب مىشوند و اندیشههایى را به ارسطو نسبت مىدهند که از آن او نیست.از آن جمله، آلبرتوس کبیر 70 اورئو مىگوید که«فیلسوفان قرن سیزدهم همه بىآنکه خود بدانند التقاطى بودند؛در نظر آنن افلاطون و ارسطو در مسائل مهم با هم اتّفاق نظر داشتند. 72 »
نظریه معرفت و مثل فارابى در فلسفه مدرسى شرقى و غربى
ف
فارابى اصول کلّى تعلیمات فلسفى اسلامى را پروردگى بخشیده و خط سیر فیلسوفان بعدى را رسم کرده است.کارى که خلف بزرگ او، ابن سینا، کرده تنها این بوده است که فلسفه فارابى را با استادى و وفادارى تمام شرح و بسط داده است.به همّت او فلسفه فارابى به کاملترین شکل خود دست مىیابد.ابن سینا نظریه فارابى را درباره عقل با مه جزئیاتش مىپذیرد و مخصوصا بر دو نکته که هم جنبه ضعیف و هم وجه اصیل آن را تشکیل مىدهد تأکید مىکند:یکى نقش اعداى حواس است و دیگرى تأثیر عقل فعال در حصول معرفت.
در نظر او احساس و خیال حال کننده صور معقول نیستند، بلکه تنها ذهن را براى پذیرش آنها آماده مىکنند.محسوسات فقط مواد معرفت را تشکیل مىدهند؛و امّا مادّه بىصورت ارزشى ندارد.عقل فعّال است که به هر مادّهاى صورت به ماده بپیوندد لازم است که مادّه مستعدّ پذیرش آن باشد و مستعد کردن محسوسات براى این پذیرش به این طریق صورت مىگیرد که عقل بالقوه در آنها اعمال تأثیر مىکند.پس عقل بالقوّه نیز داراى نوعى فعالیت است و نقشى در تشکّل صور دارد؛ولى البته این نقش فقط نقشى اعدادى است. 73 .
مفهوم اعداد(-preparatio)یکى از پایههاى اصلى طبییات و روانشناسى (علم النفس)ابن سیناست. 74 چون هر تغییرى مستلزم مادهاى و صورتى است که با یکدیگر متحد مىشوند، لازم است که آن یک به تأثیر عوامل مستعد کننده آماده پذیرش این یک باشد.این عوامل مستعد کننده در طبیعیات حرکت افلاک آسمانى و در ورانشناشى قواى ظاهرى و باطنى نفس استاگر این آمادگى حاصل شود، عقل فعّال صورتى را که ماده باید به خود بگیرد به آن مىبخشد.به این ترتیب پذیرش صورت مقتضى سه شرط است:ماده، عامل مستعد کننده و تصرّف عقل فعّال که واهب صور است؛این اصلى است که هم بر روانشناسى قابل اطلاق است و هم بر طبیعیات.اگر اطلاق این اصل را بر طبیعیات عجالة کنار بگذاریم، مىگوییم که از نظر روانشناسى، تجرید به واسطه محسوسات که عقل بالقوّه در آنها تأثیر کرده باشد انجام مىیابد.وقتى که این محسوسات مستعد شدند، عقل بالقوّه در آنها تأثیر کرده باشد انجام مىیابد.وقتى که این محسوسات مستعد شدند، عقل فعّال صورتى را که خاصّ آنهاست به آنها مىبخشد 75 .اگر یکى از این سه عنصر غایب باشد، صور کلى تشکیل نیمشود:بدون تأثیر اعداى، عقل فعال نمىتواند دخالت کند و بدون عقل فعلا محسوسات از قوّه به فعل نمىآیند، یعنى معقوالت بالفعل نمىشوند.به این ترتیب ما با نوعى occasionnalisme 76 مورد اعتقاد مالبرانش مواجهیم که هر تغییرى را حاصل دخالت عقل فعال مىداند.قدّیس توماس 77
متوجه خطا بودن این نظریه شده و با اشاره به اینکه این نظریه علل فاعلى 78 را انکار مىکند و آنها را به تمامى قه قدرت عقل فعال منتسب مىداند آن را به شدت مورد حمله قرار مىدهد. 79 به علاوه، مفهوم اعداد که ابن سینا بدان قائل است متضمن تناقضى آشکار است، زیرا نمىتوان قبول کرد که نفس به تدریج که در محسوس فرو مىرود به معقول نزدیک مىشود؛ منطقىتر آن است که بگوییم نفس براى آنکه سزاوار دریافت معقول شود باید از محسوس اعراض کند.
عقل فعال سهم بسزایى نه تنها در عمل یاد گرفتن، بلکه همچنین در عمل به یاد آوردن دارد.بنابر روانشناسى فارابى و ابن سینا، قواى نگاهدارنده موجود در نفس صور محسوسات و صور معانى را نگاه مىدارند؛خیال خزانه صور محسوسات است و ذاکره خزانه صور معانى 80 . اما صور معقول را نمىتوان در بدن خود نگاهدارى کرد، زیرا آنها قابل اشتغال جایى در مکان نیستند.نمىتوان هم گفت که آنها در نفس نگاهدارى مىشوند، زیرا معقولاتى که نفس در مىیابد باید همواره بالفعل باشند و کاملا معلوم.بنا بر این در نفس ما خزانهاى براى صور معقول وجود ندارد؛خزانه این نوع صور در عقل فعال است. 81 پس براى به یاد آوردن صورتى که قبلا دریافته شده است باید روى به عقل فعال آورد و براى از یاد بردن آن باید از او اعراض کرد.تکامل عقل در این است که هر بار که مىخواهد مشاهده صور معقول کند قابلیت آن را داشته باشد که بتواند پیوند با عقل فعال حاصل کند.چگونه مىتوان این قابلیت را به دست آورد و چگونه نفس مىتواند به جهان معقول بپیوندد؟ابن سینا در اینجا از روانشناسى به عرفان روى مىآورد و به مفهوم فیض توسل مىجوید؛از طریق فیض یا شهود 82 یا اشراق 83 است که ما صور معقولات محفوظ در عقل فعال را از عقل فعال در مىیابیم.اما م توان پرسید که چرا اعراض کننده پس از نیل به تقرب الهى دوباره از دور مىشود، و چرا نفس که به عقل فعال مىپیوندد از آن جدا مىشود و معرفتهاى خود را از دست مىدهد.در حقیقت نظریه پیوند با عقل فعال در عین حال هم فراز و هم فرود هر روانشناسى عرفانى است.به قول ژیلسون آنچه نظریه ابن سینا را ممتاز مىکند همان چیزى است که ضعف آن را تشکیل مىدهد. 84
ابن سینا در مورد ماهیّت مثل نیز نظریه فارابى را مىگیرد و آن را کمال مىبخشد.در نظر فارابى چنانکه دیدیم، مثل وجودى«ما قبل تجربى»در عقل فعال دارند، و وجودى بالقوه در چیزهاى جزئى و وجودى نفسانى در ذهن.ابن سینا بر این رأى او چنین مىافزاید که مثال، از آن روى که در عقل فعال وجود دارد، نه کلى است و نه جزئى؛کلیت آن عرضى است که به آن ملحق مىشود.جوهرى است قائم به ذات که مىتوانیم آن را دریابیم، بىآنکه چیزهاى واقعى را که این جوهر به آنها اطلاق مىشود در نظر آوریم.از آن روى که در چیزهاى جزئى وجود دارد، باز بسته به آنهاست و مصداقى خاص خود دارد.هنگامى که ما مثالى را در ذهن خود تشکیل مىدهیم، این مصداق مشخص مىشود و حدود مفهوم جنس معین مىگردد پس، آن گاه، این مفهوم باز بسته به وجود نفسانى مثال است.
به همین سبب است که ابن سینا جنس را به طبیعى 85 (-genus naturale)و عقلى 86 (-genus mentale)منطقى 87 (-ginus logicum)تقسیم مىکند.جنس طبیعى پیش از چیزها (قبل الکثره 88 -ante res)و جنس عقلى در چیزها(فى الکثره-en rebus)و جنس منطقى بعد از چیزها(بعد الکثره-ante res)وجود دارد.اجناس طبیعى ابن سینا صور و نمودارهاى 89 افلاطوناند که بیرون از چیزهاى محسوس وجود دارند.ابن سینا متذکر مىشوند که جنس طبیعى به معنایى که خاص کلمه جنس است وجود ندارد، زیرا جنس به تمام معنى آن است که بر بسیاران اطلاق شود، و اما این اجناس طبیعى جواهر فى نفسهاند که فراتر از چیزهاى جزئىاند.او مىنویسد:«اعم از اینکه جانوران واقعى یا خیالى وجود داشته باشند یا وجود نداشته باشند، مفهوم جانور جوهرى است فى نفسه که نه کلى است و نه جزئى، زیرا اگر کلى مىبود لازم مىآمد که هر فردى از جنس جانور کلى باشد[زیرا آن را در بر مىگیرد]، و اگر جزئى مىبرد لازم مىآمد که به یک فرد تنها اطلاق شود...پس مفهوم جانور جوهرى است بسیط؛قول به اینکه این مفهوم کلى یا جزئى است در حکم افزودن صفتى خارجى به جوهر به آن است.» 90 هنگامى که از آسمان به زمین مىآییم، اگر این تعبیر روا باشد، آن گاه جنس عقلى مىسازیم؛جنس عقلى تصویرى است که ما از چیزهاى جزئى در ذهن خود حاصل مىکنیم. این تصویر جنس به منى اخص کلمه نیست، بلکه فقط طى طریقى است به سوى جنس حقیقى.با این همه از همین جا صفت کلى که عنصر متمایز جنس منطقى است آغاز مى شود. جنس منطقى در حقیقت جنس طبیعى حملپذیر یا بهتر بگوییم جنس عقلى تثبیت شده است. جوهرى که مصداق معینى را بدان ارجاع مىدهیم جنس به معنى اخص کلمه است.
مىبینیم که ابن سینا جواهر را هم از تصویر ذهنیى که ما از آنها داریم و هم از چیزهاى جزئیى که جواهر بر آنها اطلاق مىشوند متمایز مىداند.در نزد او هر مفهومى داراى اعتبارى وجودى و عینى و منطقى است:از جهت وجودى و ما بعدالطبیعى جوهرى است بسیط بیرون از زمان و مکان؛از جهت عینى به افراد بسیار گفته مىشود که ما آن را در انها مىیابیم و به وسیله آنها در مىیابیم؛و بالأخره از جهت منطقى مجموعهاى است از صفات که بر طبقهاى معین اطلاق مىشود.با این همه الفاظى که فیلسوف ما به کار مى برد بسیار آشفته و مبهم است. اطلاق لفظ جنس به یک جوهر ما بعد الطبیعى یا یک تمثل 91 ذهنى در حکم خلط این دو مفهوم با جنس به معنى منطقى آن است.ابن سینا خود نیز متوجه این معنى شده است.براى همین است که پس از تفسیر خود بر ایساغوجى دیگر به این تماز اجناس سه گانه باز نمىگردد.در الیهات خود تنها به بحث در کلى به طور اعم اکتفا مىکند و در آنجا براى کلى همان سه وجودى را که قبلا بدان اشاره کردیم قائل مىشود.
ابن رشد فلسفه پیشینیان مسلمان خود را ادامه مىدهد، هر چند غالبا به انتقاد از آنها برمىخیزد، آنها را سرزنش مىکند که فلسفه ارسطو را رها کرده و تعالیم دیگرى را پذیرفتهاند. با این همه خود نیز نتوانسته است از تأثیر این تعالیم بر کنار بماند، چنانکه با همه تغییرایت که از پارهاى جهات در روانشناسى فارابى و ابن سینا وارد مىآورد، عنصر آشکارا نوافلاطونى آن را حفظ مىکند.ابن رشد عقل فعال 92 ارسطو را وجودى متعالى مىداند که نقشى نفسانى و جهانى دارد و به این ترتیب هیچ فرقى با عقل فعال فارابى و ابن سینا ندارد.او نیز مانند پیشینیان خود بر آن است که این وجود یا این عقل کرافرماى اعمال بزرگ ذهنى است، به این معنى که در عمل تجرید و عمل تشکیل تصورات کلى دخالت مىکند و ممدّ عقل انسانى در گذار از قوت به فعل است؛همچنین سرچشمه شهود و اشراق است.
ابن رشد درباره اینکه ماهیت مثل چیست دو دل مىماند.گاهى اندیشه افلاطونى نمودار را مىپذیرد و زمانى آن رارد مىکند و بندهوار متابعت نظریه ارسطو را در پیش مىگیرد.یک جا مىگوید که چیزهاى طبیعى از نمودارى سرمشق مىگیرند، مانند صنعتگرى که مصنوع خود را از روى الگویى مىسازد؛این نمودار همان مثال اعلاى 93 افلاطونیان است. 4P9در جاى دیگر خاطر نشان مىکند که«رأیى که به موج بآن مثل وجود قائم به ذات ارند به یک یاز دو پپامد زیر مىانجامد:یا مثل قابل انطباق بر چیزهاى جزئى نیستند که در این صورت مبین چیزهاى جزئى نمىتوانند بود و این با فرضى که مثل را سرچشمه تبیین مىشمارد مغایر است.یا باید پذیرفت که مثل مبین چیزهاى جزئىاند، اما در این صورت نیز، چون آنها بیرون از ذهن وجود دارند و در حقیقت از ما بیگانهاند، مثل دیگرى لازم مىآید تا آنها را[به نوبه خود]تبیین کند، و قس علیهذا الى غیر النهایه».ابن شد به رغم این انتقاد با فارابى و ابن سینا در این اعتقاد همداستان است که عقل فعال واهب صورى است که در او وجود دارند.علت این دو دلى آن است که ابن رشد در عین کوشش براى بازگشت به فلسفه ارسطو، سنتى فلسفى در پیش روى خود داشت که دیگر در جهان اسلام جا افتاده بود.
نظریه عقل یکى از مهمترین مسائلى است که فلسفه مدرسى اسلامى براى فلسفه مدرسى لاتینى بر جاى نهاده است.این نظریه در غرب اعتبار و اهمیت فراوان یافت و مورد بحثهاى بسیار واقع شد.بعضى بر آن خرده مىگیرند که شخصیت آدمى را منهدم مىکند و مسئولیت و مجازاتهاى دینى و اخلاقى را غیر قابل توجیه مىگرداند، زیرا انسانى که خود مشأ عمل خود نیست حقا و منطقا نباید مسئول چیز شمرده شود.بعضى دیگر آن را متهم به تحریف تعالیم ارسطویى کردهاند، زیرا این نظریه براى اناسن به جاى عقل فعال و عقل منفعل 5P9، که به قول ارسطو دو چزء نفساند، تنها قائل به یک عقل بالقوه مىشود.با این همه، این نظریه به یمن رنگ و بوى عرفانیش توانسته است با پارهاى از آراء مسیحى دمساز شود، زیرا اشراق فارابى و ابن سینا تا حدى مشابه اشراق او گوستینى بود.این نشان مىدهد که چرا بعضى از مدرسیان مغرب زمین از روانشناسى فارابى دفاع مىکردند و نقش اشراق را در حصول معرفتهاى آدمى قبول داشتند؛در پیشاپیش این مدافعان باید از راجر بیکن 96 نام بر که متبد بود که حقایق فلسفى همانا اشراقیاتاند.
نظریه مثل نیز که مورد قبول فیلسوفان اسلامى بود در مغرب زمین از اعتبارى همانند اعتبار نظریه عقل انها برخوردار بود.وجودهاى سه گانه مثل که فارابى و ابن سینا بدان معتقد بودند موجب وضع اصطلاحات متداول«ante res»، «in rebus»و«post res»در زبان لاتینى شد که چنانکه گفتیم ترجمه اصطلاحات ابن سیناست.مثل از آن روى که در جهان معقولات وجود دارند«ante res»اند؛چون در چیزهاى جزئى وجود داشته باشند«in rebus»اند و چون در ذهن ما دریافته مىشوند«post res»نامیده مىشوند.این نظریه را در نزد فیلسوفان بزرگ لاتینى قرن سیزدهم نیز مىبینیم:آلبرتوس کبیر آن را بىچون و چرا مىپذیرد و همین آلبرتوس و قدیس توماس آکویناس، این دو استاد مکتب دومینیکى 97 ، غالبا از تمایر ابن سینایى«genus naturale» و«genus logicum»یاد مىکنند.دانزسکوتس 98 مشهورترین فیلسوف مردسى فرانسیسى 99 نیز که ابن سینا تأثیر معتنابهى در او داشته است براى کلیات قائل به وجودها یسه گانه است.
از آنچه گفتیم به آسانى مىتوان دریافت که نظریه اسلامى معرفت بر پاى بست اصالت تجربه ارسطویى مبتنى است.فیلسوفان مسلمان، بر این پاى بست، علم النفس اصالت معنایى 100 و متمایل به عرفان بنا کردهاند.به واسطه همین عنصر است که توانستهاند عمیقا در فلسفه مدرسى مغرب زمین نفوذ کنند؛زمینه این نفوذ را فلسفه اوگوستینى و اندیشههاى افلاطونى و نوافلاطونى اباء نخستین کلیسا فراهم آورده بود.
نظریه مثل، اگر از جنبه علم النفسى آن مورد نظر باشد، همچنان تمامى اهمیت خود را حفظ کرده است، ولى اگر آن را محدود به مسئله کلیات بدانیم، باید گفت که مطمئنا دیگر آن اعتبار پیشین را ندارد.با این همه در منطق جدید نوعى اصالت واقع روى در ظهور دارد که بسیار شبیه به اصالت واقع فلسفه مدرسى و به کلى ممایز از اصالت تجربه و اصالت معنى است.برخلاف معرفتهاى تجربى که بر پایه ادراکات حسى بنا مىشود، معلومات ریاضى محض مبتنى بر حقایق منطقى است؛اما این حقایق، چنانکه اصالت معنى ادعا مىکند، تجریدهاى ساده ذهن نیست، بلکه بهعکس، همان قدر مستقل از ذهن است که حقایق جهان طبیعى.«بنابراین، منطق و ریاضیات ما را بر آن مىدارد که نوعى اصالت واقع به معناى مدرسى آن را بپذیریم، یعنى بپذیریم که جهانى از کلیات و حقایق هست که هیچ ربطى به فلان یا بهمان وجود جزئى ندارد.این جهان کلیات باید باقى بماند، ولو آنکه وجودش به همان معناى وجود جهان جزئیات نباشد.» 101
(*)iprahim madkour,l,organond,ariltote dans limonde arabe,pp.155-137.
(1).e.charles, nomlnalisme,dans dict.d.lciences phelos.,p.1198.
(2).idees
(3).menon
(4).rimenescence
(5).arixtotecprem.anal.,lii,ch.xxk,???7-dern.anal.,l.i,ch.i, ???7-1.
(6).phorphyre,introduction,ch.i,???3.
(7).realistes
(8).nominalistes
(9).conceptualistes
(10).e.charlex,realisme,dans dict.d.sciences philox.,p.1462.- gilson,la philosophie anmoyen age,paris,1922ct.i,pp.27 et suiv.
(11).e.charles, nominalisme,danl dict.d.sciences philos.,p.1198.
(12).id.,abailardet conceptualixme, dans dict.d.sciences philos.,pp.290,3-2.
(13)jourdain,la philosophie de st.thomas d''''aqnin paris,1885,t.i,pp.263 et suiv.
(14).schmolders.essai,p.7.-c.de vaux,art aflatun,dans encyc.de i''''slam,t.i,p.178.
(15).roscelin
(16).saint anelme
(17).مىگویند که یحیى بن عدى مترجم معروف یعقوبى و شاگرد فارابى شرح مبسوطى درباره کلیات نوشته است (96.perier,Yahyab.adi,p.).اگر این شرح که به دست ما نرسیده واقعا وجود داشته است، احتمالان تحقیقى درباره مسئله معفت به شیوه فیلسوفان مسلمن بوده است.(2).idees
(3).menon
(4).rimenescence
(5).arixtotecprem.anal.,lii,ch.xxk,???7-dern.anal.,l.i,ch.i, ???7-1.
(6).phorphyre,introduction,ch.i,???3.
(7).realistes
(8).nominalistes
(9).conceptualistes
(10).e.charlex,realisme,dans dict.d.sciences philox.,p.1462.- gilson,la philosophie anmoyen age,paris,1922ct.i,pp.27 et suiv.
(11).e.charles, nominalisme,danl dict.d.sciences philos.,p.1198.
(12).id.,abailardet conceptualixme, dans dict.d.sciences philos.,pp.290,3-2.
(13)jourdain,la philosophie de st.thomas d''''aqnin paris,1885,t.i,pp.263 et suiv.
(14).schmolders.essai,p.7.-c.de vaux,art aflatun,dans encyc.de i''''slam,t.i,p.178.
(15).roscelin
(16).saint anelme
(18).charles,nominalisme et realisme dans dict.d.sciences.,philos.,pp.1198,1462.
(19).madkour,la place d''''al farabi,p.63.
(20).ibid.,pp.47-48.
(21).janet et seailles, hist.de la philos.,p.117.-brehier,hist.de la philos.,t.i,p.93.
(22).inneisme
(23).renault,platon,paris,s.d.,p.41.
(24).platon,menon,80 d-86 c-phedre, 249 b-250 d-phedon,72e-73 b.
(25).aristote,metaphysique,m.4,1079 b.3-9.
(26).saisset,stoiciens,dans dict.d.sciences philos.,p.1675.cf.aristote,de anima,111,4, 430,a 1.
(19).madkour,la place d''''al farabi,p.63.
(20).ibid.,pp.47-48.
(21).janet et seailles, hist.de la philos.,p.117.-brehier,hist.de la philos.,t.i,p.93.
(22).inneisme
(23).renault,platon,paris,s.d.,p.41.
(24).platon,menon,80 d-86 c-phedre, 249 b-250 d-phedon,72e-73 b.
(25).aristote,metaphysique,m.4,1079 b.3-9.
(26).saisset,stoiciens,dans dict.d.sciences philos.,p.1675.cf.aristote,de anima,111,4, 430,a 1.
(27).sensualisme
(28).simon,l''''ecole d''''alexandrie,dans dict.d.sciences philos.,p.29.
(29).plotin,enneades,iv,8,1;cf.tr.fr.brehier,plotin,iv,pp.216-17.
(30).vacherot,histoire critique de i''''ecole d''''alexandrie,paris,1846-51,t.iii,pp.432 et suiv.- brehier,la philosophie de plotin,dans revue des cours et conferences,paris,1922,p.367.
(31).plotin,enneades,vi,7,36.-cf.ravaisson,essai sur la metaph.d''''aristote,t.ii,pp.451- 52
(32).intellect in puissance
(33).donnees de l''''experience
(34).principes de la demonstration
(35).اشاره فارابى به این عبارت بسیار مشهور ارسطوست که مىگوید:«یک حس کمتر، یک علم کمتر».(28).simon,l''''ecole d''''alexandrie,dans dict.d.sciences philos.,p.29.
(29).plotin,enneades,iv,8,1;cf.tr.fr.brehier,plotin,iv,pp.216-17.
(30).vacherot,histoire critique de i''''ecole d''''alexandrie,paris,1846-51,t.iii,pp.432 et suiv.- brehier,la philosophie de plotin,dans revue des cours et conferences,paris,1922,p.367.
(31).plotin,enneades,vi,7,36.-cf.ravaisson,essai sur la metaph.d''''aristote,t.ii,pp.451- 52
(32).intellect in puissance
(33).donnees de l''''experience
(34).principes de la demonstration
(36).al farabi''''s philos.abh.,pp.20-21.-cf.madkour,la place d''''al farabi,pp.30-31.
(37).در مورد مکاتب غربى نگاه کنید به:
gilson,pourquoisaint thomas a critique saint augustin,dans archives d''''hist.doct.et litt.du moyen age,t.i,p.80.
(38).albert.magn.,an.post.,i.l,3:cite par janet et seailles,hist.de la philos.,pp.508.
(39).al farabi''''s philos.abh.,p.87(40).بدهیى است که این تمایز میان جواهر نخستین و جواهر ثانوى از ارسطو اقتباس شده است(categories,2a 11-23.)).
(41).al farabi''''s philos.abh.,p.89.
(42).ما در جاى دیگر این مسئله بسیار پیچیده را به تفصیل بازنمودهایم:(madkour,la place d,al farabi,pp.122 et suiv.) در اینجا تنها به ذکر بخشى از آن که براى فهم نظریه مثل در نزد فارابى و در مکتب اسالمى به طور کلى لازم است مىپردازیم.
(43).donnees sensibles
(44).formes
(45).objects particuliers
(46).intellect en acte
(47).intelligibles actualises
(48).intelligibles purs
(49).cf.madkour,op.cit.,p.139.
(50).intellect acquis
(51).formes abstraites
(52).ibid.,p.140.
(53).intelligences separees
(54).cosmologie
(55).anaxagore
(56).bregier,la philos.de plotin,dans revue des cours et conf.,p.162.
(57)ross,aristotle''''s metaphysics,p.cxxxvi.
(58).vacherot,hist.critique de l''''ecole d''''alexandrie,t.i,p.89.
(59).brehier,op.cit.,p. 171.
(60).madkour,la place d''''al farabi,pp.83 it suiv.
(61).ibid.,pp.90-94,94-98.
(62).ibid.,p.142.
(63).donatrice des formes
(64).idealiste
(65).intelligence agente
(66).فارابى گاهى مىگوید که مثل در خدا وجود دارند(26.ibid,p)و گاهى مىگوید که در عقل فعّال وجود دارند(44).formes
(45).objects particuliers
(46).intellect en acte
(47).intelligibles actualises
(48).intelligibles purs
(49).cf.madkour,op.cit.,p.139.
(50).intellect acquis
(51).formes abstraites
(52).ibid.,p.140.
(53).intelligences separees
(54).cosmologie
(55).anaxagore
(56).bregier,la philos.de plotin,dans revue des cours et conf.,p.162.
(57)ross,aristotle''''s metaphysics,p.cxxxvi.
(58).vacherot,hist.critique de l''''ecole d''''alexandrie,t.i,p.89.
(59).brehier,op.cit.,p. 171.
(60).madkour,la place d''''al farabi,pp.83 it suiv.
(61).ibid.,pp.90-94,94-98.
(62).ibid.,p.142.
(63).donatrice des formes
(64).idealiste
(65).intelligence agente
(142.ibid.p)ولى بر طبق الهیات فارابى خدا به چیزى بیرون از جوهر خود مستقیما ندارد(69.idib.,p؛ بنابراین، به عقیده فارابى مثل اختصاصا در عقل فعال جاى دارند.
(67).munk,melanges,p.327.
(68).carra de vaux,aflatun,dans encyc.de l''''islam,t.ii,pp. 179.
(69).theologie apocryphe
(70).albert le grand
(71).fourdain,albert le grand,dans dict.d.sciences philos.,p.21.
(72).haureau.de la philosophie scolastique,paris, 1850,t.ii,p.9.
(73).ابن سینا، اشارات، صفحه 133.(68).carra de vaux,aflatun,dans encyc.de l''''islam,t.ii,pp. 179.
(69).theologie apocryphe
(70).albert le grand
(71).fourdain,albert le grand,dans dict.d.sciences philos.,p.21.
(72).haureau.de la philosophie scolastique,paris, 1850,t.ii,p.9.
(74)ابن سینا، نجات، صفحه 461.بىگمان همین کلمه«اعداد»است که در لاتینى آن را به preparatio ترجمه کردهاند (///)؛ابن سینا براى تعبیر حالتى کهدر آن مادّه آماده پذیرش صورت مىشود کلمه«استعداد»را بر آن ترجیح مىدهد(ابن سینا، اشارات، صفحه 133-نجات، صفحان 65-461).
(75).ابن سینا، اشارات، صفحه 133.
(76).نظریه معروف مالبرانش malebranche مبتنى بر اینه هیچ علت فاعلى بیرون از خدا وجود ندارد و حالات مختلف وجد موجودات تنها مناسبتهایى براى فعل خداست-م.
(77).saint thomas
(78).causes efficientes
(79).gilson,archives,t.i,pp.34 et suiv.
(81).ابن سنیا، اشارات، صفحه 129.(78).causes efficientes
(79).gilson,archives,t.i,pp.34 et suiv.
(80).madkour,la place d''''al farabi,pp.123 et suiv.در این کتاب شرحى تاریخى و انتقادى درباره طبقهبندى قواى نفس از نظر فارابى و به طور کلى از نظر مکتب اسلامى به دست داده شده است.
(82).intuition
(83).illumination
(84).gilson,archives,i.(1926),p.43.
(85).genre naturel
(86).genre psychologique
(87).genre logique
(88).لفظ«کثرت»در لغت به منى فراوانى و بسیارى است، ولى ابن سینا از آن معنى افراد و چیزهاى جزئى را اراده مىکند که مفردات کلى بر آنها اطالق مىشود.بنابراین لاتینى زبانان در ترجمه این لفظ به«res»(-شئ)اشتباه نگردهاند.(83).illumination
(84).gilson,archives,i.(1926),p.43.
(85).genre naturel
(86).genre psychologique
(87).genre logique
(89).archetypes
(90).اسکندر افرودیسى پیشتر گفته بود که کلیّت مشخصه ثانوى مفهوم است و به عبارت دیگر عرض آن است (g.rodier,les fonctions du syllogisme,dans annee philos.,1908,p.6)(91).representation
(92).intellect actif
(93).idee archetype
(94).تفسیر ابن رشد، ما بعد الطبیعه.
(95).intellect passif
(96).roger bacon
(97).ecole dominicaine
(98).duns scot
(99).fransiscain
(100).idealiste
(101).b.russell,l''''importance philosophique de la logistique,dans revue de met.et de mor.,1911,pp.289-90.
(92).intellect actif
(93).idee archetype
(94).تفسیر ابن رشد، ما بعد الطبیعه.
(95).intellect passif
(96).roger bacon
(97).ecole dominicaine
(98).duns scot
(99).fransiscain
(100).idealiste
(101).b.russell,l''''importance philosophique de la logistique,dans revue de met.et de mor.,1911,pp.289-90.