نظریهى زمامدارگمارى تودهیى و منطق استنباط
آرشیو
چکیده
متن
در قبال پرسش از «منشا مشروعیت» حکومتدینى، و «مبدا جواز یا استحقاق حکمرانى زمامدار»اسلامى در غیبت رهبرى معصوم، دو پاسخ، درمیان ارباب نظر و اصحاب سیاست در روزگار مامطرح است:
1. برخى «مشروعیت و استحقاق» را ناشى ازارادهى الهى و نصب از ناحیهى معصوم مىدانند.این نظرگاه به این بیان تقریر مىشود که: خداخالق هستى و از جمله انسان است، پس همو نیزءمالک انسان و جهان است، پس ملک و فرمانرواىحقیقى هستى نیز او است و مردان آسمانى،خلیفهگان آفریدگار و فرمانرواى هستىاند کهتولیت امر جامعه و تصدى اجراء احکام الهى رابرعهده دارند. در غیاب رهبران آسمانى (معصوم) نیزعالمان دینشناس دادورز پرهیزگار و توانا بهنیابت، (به جعل و نصب) از سوى آنان، امر حکومترا تولیت و تصدى مىکنند. مردم نیز، با تشخیصمصداق فقیه منصوب و حمایت و اطاعت از او،اعمال ولایت و اجراء حدود الهى را ممکنمىسازند. این دیدگاه به «نظریهى انتصاب عامالهى فقها» نامبردار است.
2. برخى دیگر «مشروعیت استحقاق»، را ناشىاز ارادهى ملت و انتخاب اکثریت مردم مىدانند.تقریر این دیدگاه بدین شرح است: خدا خالق، پسمالک و پس ملک است. در زمان و مکان حضورمعصوم، زمامدارى به عهدهى اوست، اما درموقعیت غیبت، فقط صفات و شرایط افراد صالح(فقهاء جامع) توسط پیشوایان آسمانى تعیینگردیده، گزینش و برگمارى فردى از میان افرادصلاحیتمند، به راى اکثریت وانهاده شده است،فرد ذىصلاح، استحقاق رهبرى را از رهگذرانتخاب و انتصاب از سوى تودهى مردم تحصیلمىکند. این دیدگاه به «نظریهى انتخاب مردمى»شهرت یافته است.
عمدهى رسالات و مقالاتى که در تقریرنظریهى حکومت، از دو منظر یاد شده، نشر یافتهاست. مشوش، آشفته و ناپیراسته است، چنانکه گاهدر آثار و اظهارات اصحاب هر یک از دو نظر،«مدعیات متنافى الاجزاء» و حتا متناقض با مدعا،به چشم مىخورد، و همین نکته نیز دشواریهاىبسیارى را در امر ارزیابى نظر گاهها، پدید آوردهاست. (1)
از جمله پر حجمترین مکتوباتى که در تبیین«ولایت فقیه و فقه دولت» نشر یافته، مجموعهىسه جلدى «دراسات فىولایه الفقیه وفقه الدولهالاسلامیه» اثر آیتالله حسینعلى منتظرى نجفآبادى (2) است.
از آنجا که نویسنده در این نگاشتهى پر تتبعمبسوط، از «نظریهى انتخاب» و به تعبیر صحیح وصائب، دیدگاه «انتصاب مردمى»، و نگاههى«زمامدار گمارى تودهیى» جانبدارى کرده است،- بىآنکه چندان قصد رد یک دیدگاه و قبولدیدگاه دیگر در میان باشد.- (3) ما، در این گفتاربه ارزیابى گذراى ادلهى مطرح شده در اینمجموعه، براى اثبات «گمانهى رهبر گمارىتودهیى» و کیفیت استدلال بدانها، از نقطه نظرحدود وفادارى مؤلف به منطق استنباط، و میزاندلالت ادله بر مدعا، مىپردازیم.
نویسندهى «دراسات ...» باب پنجم اثر را کهشامل شش فصل مشبع است، به بیان «کیفیتتعیین زمامدار و طرق انعقاد امامت» اختصاصداده است: (4) در فصل نخستبه نقل اقوالفیلسوفان و فقیهان در خصوص «منشا مشروعیتحکومت» حاکم پرداخته است، در فصل دوم در نقد«نظریهى انتصاب عام الهى» در مقام ثبوت، سخنرانده است. در فصل سوم دلائل نظریهى نصب عامفقیهان را بررسى کرده است، فصل چهارم عهدهداربیان ادله و نکاتى است که مىتواند براى اثباتصحت انعقاد امامت، از رهگذر «انتخاب امت» موردتمسک قرار گیرد. فصل پنجم باب، حاوى وارسىاخبار بیعت است، و در فصل ششم شانزده نکتهىمهم را پیرامون حکومت دینى و ولایت امر» بازگفته است.
مدعیات و محتواى این باب، از وجوه گونهگونقابل نقد است:
1. میزان التزام نویسنده به منطق استنباط ومتدولوژى اجتهاد.
2. حدود پایبندى نگارنده به قواعد منطق، وانواع مغالطاتى که در تقریر استدلالها روى دادهاست.
3. تمامیت ادلهى اقامه شده از حیث دلالتبرمدعاى مؤلف.
4. ناپیراستگى متن، ناسازگارى درونى مدعا وطرح مدعیات متناقض.
5. تفاوت و تهافت فراوان رفتار و گفتار پیشینو پسین و بویژه نوشتارهاى اخیر نویسنده بانظرات وى در این کتاب.
چنانکه مذکور افتاد، اینک در این مقاله، ماتنها - و آن هم به نحوى گذرا - از حیث موارد یک وسه، به نقد اثر مزبور مىپردازیم و نقد فراگیر ومبسوط را به فرصتى دیگر وامىگذاریم.
علوم فقهى از دانشهاى گوناگونى مانند«فلسفهى علم فقه»، «فلسفهى احکام»، (5) «قواعدفقه»، «اصول فقه» و «فقه» سامان یافته است، اصولفقه، عهدهدار تقریر «منطق استنباط» و متدلوژىاجتهاد مىباشد. میزان صواب و صحتیا حجیتهر «حکم فقهى»، وابستگى تام دارد به میزان دقتفقیه در کاربرد منطق اجتهاد و فرایند تعریفشدهى استنباط حکم; هر چند استنباط هر «سنخ»و «فرع» و «مورد» از احکام فقهى، فرایند ویژهاى راطى مىکند - و یا دست کم، روند هر نوع و موردتفاوتهایى با دیگر انواع و موارد دارد. اما صرفا براىآشنایى خوانندگان عزیز، نمونه را اینجا به فراینداستنباط یک حکم اشاره مىکنیم:
1. تعریف موضوع، تبیین مدعى، یا تنقیحمحل نزاع.
2. تبیین فرضهاى محتمل در پاسخ به مساله
3. بررسى مقام ثبوت
4. شرح پیشینهى تاریخى و طر ح آراء ماضىو معاصر (موافق، مخالف، تفصیل، تضییق، توسعه)و تقریر و ارزیابى دلائل هر یک.
5. بیان نظریهى مختار و بررسى مقام اثبات برمبناى راى مختار.
در بررسى مقام اثبات، هر چند ترتیب یکسانىمورد اتفاق فقیهان نیست، اما نوعا نخست دلیل یادلائل عقلى مورد بررسى قرار مىگیرد، سپسآیات و آنگاه روایات باب و سپس اجماع.
در استناد به هریک از منابع چهارگانه (کتاب،سنت، عقل و اجماع) نکات بسیارى باید موردتوجه قرار گیرد که اینک مجال شرح همهى آنهانیست، اما از آنجا که نویسندهى «دراسات ...» بهانبوه اخبار براى اثبات مدعاى خود در مساله، تمسک جسته است، اینجا به نکات عمدهاى که دراستدلال به روایات باید ملاحظه گردد، اشارهمىکنیم.
در استدلال به اخبار، موارد زیر باید موردتوجه قرار گیرد. (6)
1. طرح و بررسى اخبار، به ترتیب میزانوضوح و اتقان صدور و سند و حدود صراحتدلالت.
2. جستجوى ثبت عبارت متن و رجال سندهر خبر، در مجامع روایى و رجالى، جهت اطمیناناز تمامیت متن و عدم تقطیع و نیز یافتن نسخهبدلها و شناسایى راویان.
3. برررسى رجال سند خبر، از حیث درجهىوثاقت و تعیین درجهى اعتبار و حجیتحدیث.
4. بررسى شرایط و شان صدور خبر.
5. بررسى مفردات متن.
6. تطبیق صدر و ذیل خبر و تعیین مدلولاتاجمالى آن.
7. فحص از عام و خاص.
8. فحص از مطلق و مقید
9. فحص از معارض، و در صورت وجودمعارض، مقایسه و تعیین درجهى مقاومت آن درقبال معارض (قواعد تعادل و تراجیح).
10. تعیین میزان حجیت و دلالتخبر.
با توجه به فرایند فوق، ایرادات بسیارى بر طرزاستناد نویسنده به روایات وارد است، که مافهرستوار به برخى از آنها اشاره مىکنیم:
1. روایات مورد استناد، تقطیع و بدون ذکرصدر و ذیل - که در دلالت روایتبسیار مؤثرند -نقل شده و گاه حذف صدر و ذیل، سبب تغییرمعنى حدیث گردیده است!
2. با اینکه اسناد اخبار مورد استناد، مخدوشاست، به بهانهى اینکه مستفیضه است و یا ازمجموع آنها، تواتر مضمونى حاصل مىشود» (7) ،از ذکر و بررسى اسناد روایات مورد استناد،خوددارى کرده است.
آنگاه از روایات متعدد ضعیف السند، تواترمضمونى حاصل مىشود که مدلول واحدى از آنهابه دست آید، و آن مدلول نیز عین مدعى باشد،چنانکه خواهیم دید روایات نقل شده هرگز مدلولمشترک ندارند، یا اگر قدر مشترکى بتوان از آنها بهدست آورد، مدلول آنها منطبق با مدعا نیست.
3. شرایط صدور هیچ یک از اخبار بررسىنشده است، در حالى که توجه به شرایط صدوربرخى احادیث مانند روایات بیعت، مدلول دقیقآنها را روشن مىسازد.
4. نوشته از لحاظ توجه به نکات ششگانهىدیگر نیز بىنهایت محروم از دقت و ژرف رسىاست، و مولف در ورطهى انواع مغالطات درغلتیدهاست، به طورى که برخى از ادله، اعم از مدعا وبرخى دیگر، اخص از آن هستند و برخى هیچدلالتى بر مدعا ندارند، و برخى نیز منافى مدعاىمؤلفاند! چنانکه برخى دیگر مصادره به مطلوبند،یعنى: دلیل، عین مدعى است و بعضى از ادله نیزادعاى بىدلیل یا خلاف واقعاند! (8)
5. اگر دلیل نخست (استدلال عقلى) یا دوم(سیرهى عقلاء) وى، صائب و صحیح باشند، اکثردلائل، تنها موید این دو دلیل و ارشاد به آنهاخواهند بود و کمیت دلائل و استدلالها با حجمنزدیک به چهل صفحه، دست آورد علمى قابلاعتنایى نخواهد داشت!
ما اینجا از ایرادات گوناگون صرف نظر کرده،تنها شرح افزونترى در خصوص میزان دلالت وانطباق مدلول ادلهى بیست و ششگانهىمجموعهى مزبور عرضه مىکنیم.
مدعاى مؤلف را مىتوان بدین شرح بازگفت:
1. در باب «منشا مشروعیت» - به اصطلاحسیاسى و نیز به مفهوم فقهى آن - یکى از دو فرضصحیح است و بس:
1/1 - مبدء سیادت و حاکمیت، خداوند متعالاست، بىآنکه مردم هیچ سهم یا حتا نقشى در«انعقاد امامت» داشته باشند.
2/1- امت تنها مصدر سیادت و سلطه است و،امامت فقط با راى مردم منعقد مىشود و هرگزفقیه جامع پیش از انتخاب شدن، اجازه یااستحقاق حکومت ندارد.
2. براى اثبات فرض نخست دربارهىپیامبراسلام (ص) و امامان معصوم (ع)، دلائلکافى در دست است; اما نصب مستقیم یاغیرمستقیم فقیهان از سوى خدا در مقام ثبوت،تصویر صحیحى (9) ندارد. در مقام اثبات نیز،ادلهى مطرح شده براى احراز ولایت انتصابى،کفایت نمىکنند. (10)
3. صد البته اگر دلائل «انتصاب الهى فقها»کافى بود راه صحیح و صائب، همان فرض نخستمىبود، اما چنین نیست، پس تنها فرض ممکن ومجاز آن است که تودهى مردم به عنوان مصدرسیادت واسطه، با انتخاب خود، به یکى از فقیهانحائز شرایط، تفویض ولایت کنند. راى توده، منشاجواز یا استحقاق سلطه و تصرف براى فقیهاست. (11) نویسندهى دراسات در فصل چهارم وپنجم، بیست و شش دلیل بر مدعاى خود اقامهکرده است. (12)
اکنون ارزیابى میزان دلالت دلائلبیست و ششگانه:
یک - برخى از ادلهى ادعایى، اعم از مدعاىمؤلفند (مانند دلائل: هشتم ص 503، نهمص 504، دهم ص 504، یازدهم ص 505،دوازدهم ص 505، سیزدهم ص 506، چهاردهمص506، بیستم ص507 و بیستوچهارمص510)
از جملهى موارد مزبور، تمسک به عباراتى ازقبیل بیان امیر بلاغت(ع) هنگام هجوم مردم، براىبیعتبا آن حضرت پس از هنگامهى قتل عثماناست:« دعونى والتمسوا غیرى ...، و ان ترکتمونى فاناکاحدکم، و لعلى اسمعکم و اطو عکم لمن و لیتموهامرکم، و انالکم وزیرا خیر لکم منى وزیرا (13)
اولا: اگر مراد حضرت(ع) این باشد که«حکومتبه مردم تعلق دارد و بر گمارى زمامدار بهدست آنان است» و ایشان «رضاى مردم را منشاامامت مىدانند»، پس شخص حضرت امیر(ع) نیز،جواز یا حق حکومت نداشته است، ایشان هم بایداز سوى مردم برگزیده و برگمارده مىشد و چنیننیز شد، پس این روایات به فراتر از مدعاى مؤلفکه «لزوم گزینش و برگمارى فقیه» است دلالتدارند، و به مقتضاى این اخبار، حتى معصومان(ع)حق حکومتبر مردم ندارند جز به انتصاب از سوىآنان!
نویسنده در پاسخ به این احتمال که «ممکناست اعتذار حضرت(ع) در مقام «جدل»، صورتگرفته باشد»، اصرار مىورزد که اگر بیان حضرتامیر(ع) از موضع «جدل» هم باشد، مجادله براساسیک موضع صحیح و صواب (ضرورت انتصاب اماماز سوى مردم) صورت بسته است!
ثانیا: با توجه به ادله ى قطعى انتصابتنصیصى امامان معصوم(ع) بر زعامت دینى ودنیوى، بىشک اعتذار امام(ع) در مقام جدل بودهاست، و روشن نیست مؤلف به استناد چه سندىادعا کرده است که جدل باید بر اساس سخن واقعاحق، صورت گیرد؟ جدل کافى است که براساس"باور داشت" خصم، صورت پذیرد، هر چند باورناصواب باشد. در محل نزاع نیز چنین بوده است،یعنى: مردمى که پیش از حضرت به زعامتسهخلیفهى دیگر تن در داده بودند، بر عدم نصبتنصیصى امام و امکان انعقاد امامتبه انتخابمردم باور داشتهاند، کما اینکه گاه امام (ع) در قبالاستناد غاصبان خلافتبه «قرابت رسول(ص)» برآنها احتجاج مىفرمود: «که من اقرب به آن حضرتهستم»، آیا مىتوان از این احتجاج و جدل، نتیجهگرفت که به فرمودهى حضرت(ع)، قرابت، ملاکزعامت در اسلام است؟
و ان کنتبالقربى حججتخصیمهم فغیرک اولى بالنبى و اقرب (14)
و چنانکه آن حضرت، در قبال نکث و نافرمانىکسان، بارها به «اصرار و بیعت آنان» و «امتناع خود»،احتجاج مىفرمود. کما اینکه مضمون برخىنامههاى امام(ع) به معاویه هم از این قبیل است.شگفتا برخى نامهها را، که قطعا در مقام احتجاج وجدل با معاویه، شرف صدور یافته است (15) ، مؤلفبه عنوان دلیل (مانند مورد یازدهم) براى اثباتمدعاى خود ذکر کرده است! و نیز بیان دیگرحضرت، که به عنوان دلیل دوازدهم خویش طرحشده (16) ، صراحت تمام در محاجه و مجادله دارد.
اگر اخبارى مانند عبارات فوق تقطیع نمىشد،خواننده به دلالتبسیار صریح بخشهاى حذفشده به سر اعتذار حضرت که «جدل» و «اتمامحجت» است پى مىبرد، چرا که در بخشهاىحذف شدهى همین نامه، آن حضرت از انحرافها وتحریفهایى که پدید آمده و مانع تحقق و کامیابىحکومت علوى خواهد شد، سخن رانده، و عدمپایبندى و پایدارى بیعت کنندگان به مقتضاىبیعت و لوازم حکومت عدل را پیشبینى مىفرمایدو به همین واقعیتها به مثابه محاذیر و معاذیرتمسک مىنماید.
دو - مدلول برخى دیگر از دلائل نویسندهى«دراسات ...»، اخص از مدعاى وى است، مانند:
1. دلیل چهارم (ص 464)، ایشان مىگویند:انتخاب زمامدار و تفویض امور حکومت از سوىمردم به وى و پذیرش این امر از ناحیهى زمامدار،نوعى «عقد و معاهده» است، و «بناء عقلاء» وعمومات لزوم وفا به عقود و شروط، دلیل صحت ونفاذ این عقد و عهد است.
اولا: این ادعا، مصادره به مطلوب است! زیراموضوع عهد و عقد باید دراختیار معاهد باشد تاحق و امکان معاهدهداشته باشد، یعنى باید اثباتشود که ولایت، حق مردم است و مردم در عرضولایتالهى، برخویش ولایت دارند، یا خداوند «حقولایت» خود را بدانان تفویض فرموده است، سپساز اینکه مردم مىتوانند بر سر این حق با دیگرىپیمان بدهند و عهد بستانند، سخن رانده شود،حق ولایتبراى مردم، با این دلیل اثبات نمىشودو اگر حق ولایت اثبات شده باشد، دیگر چندان نیازبه تمسک به عمومات لزوم "وفاى به عهود و عقود"نیست.
ثانیا: اگر امورى به مردم وانهاده شده باشد ومردم آن را به ولى واگذارند، آن «امور» همهى «امرحکومت» نیست و ولى امر به اقتضاى طبیعتحکومتیا اجازهى شارع از حقوق و اختیاراتبسیارى برخوردار است که مردم حق ورود بهحدود بسیارى از آن حوزهها را ندارند.
ذات نایافته از هستى، بخش کى تواند که شود هستى بخش!
ثالثا: به فرض که مردم محدودیتى از لحاظدخالت در حوزههاى عمل حکومت نداشته باشند،اگر عدهاى از امت، که انتخابگران فاتحاند (مثلا51% در قبال 49% امت، و اگر انتخابات حزبى باشدممکن استحتى با احراز 30% آراء در مقابلاحزاب رقیب) زمام امور را به دست گرفتند چهحقى دارند که با گزینش یک فرد، اختیارات صددرصد امت را به او تفویض کرده، او را بر حقوق وحیات، و نفوس و اعراض و اموال همهى مخالفان،یا کسانى که در انتخابات شرکت نجستهاند، و یاحتى آن نسلى که در هنگام انتخاب، زاده نشدهبودند یا صاحب راى نبودند، تحمیل نمایند؟
رابعا: اگر همهى آحاد مردم در گزینش زمامدارشرکتبجویند و کسى را به زعامتبگمارند اووکیل مردم خواهد شد، نه ولى آنان; گماشته وتحت امر مردم باید باشد نه فرمانفرماى آنان، هماز این رو، اطلاق «ولایت» به مفهومى که در فرهنگدینى مراد مىشوید به منصبى که بر مبنا و باشیوهى انتخاب و انتصاب تودهیى، پدید مىآید،دقیق و صحیح نیست.
مؤلف «دراسات...»، پنجمین دلیل (صص 9 -497) خود را آیات و روایاتى همچون:« و الذیناستجابوا لربهم و اقامو الصلوة و امرهم شورابینهم» (17) و «اذا کانت امرائکم خیارکم، و اغنیائکمسمحائکم، و امورکم شورا بینکم، فظهر الارضخیرلکم من بطنها» (18) و همچنین «من جاءکم یریدان یفرق الجماعة ویعصب امرها ویتولى من غیرمشورة، فاقتلوه، فانالله قد اذن ذالک (19) که مشوقشورا و مبین منزلت این سنت در اسلام است،مىداند. وى به نصوص فوق چنین استدلالمىکند:
1. واژهى «امر» در آیات و روایات، منصرف به«حکومت» است،یا قدر متیقن از آن «حکومت»است.
2. آیات و روایات نیز، امت را در باب «امر» بهشورا تحریص و ترغیب مىدارد، و اکثریتمسلمین نیز از صدر اسلام، شورا را اساس خلافتپس از رسول قرار دادهاند.
3. پس زمامدار باید با انتخاب امت گماردهشود.
اولا: اگر مدلول آیات و روایات، تعیین رهبرىعالى حکومتبه روش شورا باشد، پس پیامبر(ص)- العیاذبالله - معنى آیات الهى و کلمات خویش رابه درستى درنیافته و یا دریافته اما با انتصابرهبرانى جهت امت، براى مدت چند قرن پس ازخود - بل تا همیشه (بنا به عقیدهى مسلم شیعه)- از مدلول آیه، تخلف ورزیده و توصیههاىخویش را زیر پا نهاده است! اما خلیفهگان و پیروانمکتب خلفاء و به تعبیر نویسنده، «اکثریتمسلمانان» بهتر از پیامبر(ص)، کلام خدا را فهمیدهو به توصیهى ایشان جامهى تحقق پوشاندهاند!!
ثانیا: به قرینهى «وشاور هم فى الامر» کهمخاطبش پیامبر (ص) است که خود بزرگترینمفسر آیات، و زمامدار بالحق و بالفعل بود و باعنایتبه سیرهى آن بزرگوار، و نیز به شهادتعبارت «وامورکم شورا بینکم» در حدیث نخست، کهواژهى «امور» را جمع بکار برده است، و نیز با توجهبه اینکه این عبارت، پس از توصیف زمامداران:«امرائکم خیارکم» آمده است، مراد از شور در «امر» و«امور»، رایزنى در تدبیر امور جارى حکومت ومسائلى که به مردم وانهاده شده مىباشد، امور ومسائلى چونان: سازمان حکومت، برنامهریزى،تعیین مقررات روزمره - در موارد فاقد احکاممصرح و مستتر درمتون دینى و مباحات - گزینشدر موارد چند گزینهاى (تخییرى) مصلحتدیدهاى موقعیتى آییننامه و روشها، شناسایىمصادیق و موضوعات احکام و...
و چه بسا دلائلى از قبیل ادلهى شورا، بر لزوماستشارهى زمامدار با متخصصان و خبرگان در امورحیاتى، و وجوب التزام به نتایجشور داشته باشد،اما بر «نصب رهبر» از طریق شور دلالت ندارد.
ثالثا: چنانکه اشاره شد - بر خلاف مرام تحقیقعلمى و منطق استنباط - برخى روایات تقطیعگردیده و همین امر سبب تفسیر نادرست روایتشده است. از جمله مواردى که از سر تسامح یاعمد، تقطیع شده خبر نخست مىباشد. ادامهىروایت چنین است: «واذا کان امر ائکم شرار کم واغنیائکم بخلائکم و امور کم الى نسائکم، فبطنالارض خیر لکم من ظهرها» (20) ! چنانکه ملاحظهمىفرمایید: در مقابل عبارت «و امور کم شورابینکم: (کارتان با رایزنى باشد)» عبارت وامورکم الىنسائکم (کارهاتان به زنانتان سپرده شده باشد)قرار گرفته است، نه مضمونى دال بر غیر انتخابىبودن رهبر! در آن اعصار، سپردن کار سیاستاجتماع به زنان نیز رسم نبوده است.
روایت دوم نیز کسى را که با سوءنیتبه «تفرقهافکنى» پرداخته و به «استیلاء بلا استحقاق وصلاحیت» و اعمال ولایت «بدون مشورت» دستیازیده، مهدورالدم مىداند و بر چیزى فراتر از آنچهاشارت شد (مانند زمامدارى گمارى تودهیى) دلالت نمىکند.
سه - دستهاى دیگر از دلائل هیچگونه دلالتىبر مدعا ندارند: مانند دلائل اول (ص 493)، سوم(ص 495)، ششم (ص 499) دوازدهم (ص 505)هیجدهم (ص 508)، بیستم (ص 508)، بیست وچهارم (ص 510) بیست و پنجم (ص 511) وبیست و ششم (ص 511)
از باب نمونه: نخستین دلیل نویسنده حکمعقل است، که اینگونه تقریر شده است:
الف - عقل حکم مىکند به:
1. قبح هرج و مرج و آشوب.
2. بایستگى بر پایى نظم و تامین مصالحجمعى، بسط هنجار و رفع ناهنجار و...
3. اینکه، اینهمه فراچنگ نمىآید، جز درسایهى دولت صالح عادل کارآمد و مقتدر.
4. استقرار دولت نیز صورت نمىبندد، جز بهکرنش و فرمانبردارى مردم در برابر آن.
ب - پیدایش دولت نیز جز به یکى از سه شیوهمیسور نمىشود: 1- نصب از سوى خدا کهفرمانرواى هستى و مردم است. 2- قهر و غلبه برمردم. 3- انتخاب از سوى مردم.
ج - شیوهى نصب الهى - اگر ممکن و قابلاثبات باشد - بهترین انتخاب است، سلطه به قهرنیز ستم و قبیح است; پس تنها راه سوم، کهانتخاب باشد، ممکن و موجه است!
اولا: اگر اندکى تغییر در تقریر ذیل برهاننویسنده صورت گیرد، نتیجه کاملا تغییر خواهدکرد:
«تعیین رهبر به یکى از سه شیوهى: غلبه یاانتخاب مردم یا نصب الهى، باید صورت بندد، قهرکه قبیح است، انتخاب (به معنى انتصاب تودهیىرهبر) فاقد دلیل است، پس طریق متعین، نصبالهى است.
ثانیا: به فرض که دلائل نقلى نظریهى«نصب الهى»، وافى نباشند - باز نمىتوان دست ازاین شیوه شست، چه آنکه مقتضى پیشانگارههاى جهان شناختى دینى - که به صدهاآیهى صریح و روایت موثق مبتنى است - بر اصالتو حجیت این طریق انگشتحصر مىنهد، بدینتقریب:
1. خدا خالق هستى و از جمله انسان است،پس او نیز مالک هستى و انسان است، پس همو نیزفرمانروا باید باشد.
2. انبیاء و اوصیاء(ع)، انسانهاى کامل و(خداگونه)اند، و به دلائل عقلى و نقلى، خلیفهگانآفریدگارند در زمین و سزاوارترین آفریدگان، براىاعمال تولیت الهى بر طبیعت و انسان.
3. در غیاب مردان آسمانى، دانشوران راهآشناى پرهیز پیشه، دادورز و توانا بر تدبیر امورمجتمع بشرى، شبیهترین مردم به آناناند پسهمینان نیز، شایستهترین مردمان براى استمرارتولیت الهىاند، زیرا در غیاب مردان آسمانى درزمین:
1. یا باید تولیت تشریعى الهى بر انسانهاتعطیل گردد.
2. یا اعمال شریعت الهى در جوامع، و تولیتخداوندى، جریان و استمرار یابد.
احتمال نخست، خلاف غایت ارسال رسل وانزال کتب، و موجب ضلالت انسان و مانع سعادتاوست; و اگر تطبیق و تحقق شریعت - که عینتحقق تولیت تشریعى الهى است - بایسته است،پس:
1. یا کسانى به عنوان مبین و مجرى - بهصورت تنصیصى یا توصیفى - در همهى اعصار وامصار، تعیین شدهاند.
2. یا مبین و مجریى، تعیین نشدهاست.
فرض دوم معقول نیست، زیرا فقدان مجرى یااهمال در تعیین آن، به تعطیل شریعت، منجرخواهد شد، و در صورتى که مبین و مجرى لازماست و در نفسالامر نیز مشخص گردیده است:مجرى، یا فرد جاهل و غیرمعتقد به شریعت است،یا جاهل معتقد، و یا عالم معتقد. سپردن امر به"فرد" منکر و حتى جاهل معتقد، ضمانت صدق وصحت اجراء ندارد، و باز به تعطیل حدود الهىمنجر خواهد گردید. پس در غیاب ولى معصوم وزمامدار آسمانى، عالم عادل قادر، منصوب است.مردم هم اگر تکلیفى یا نقشى دارند - که به نظر مادارند - حداقل رسالت آنان، تشخیص مصداق عالمعادل قادر و نیز همکارى با او در جریان شریعت وتحقق ولایت الهى است. و بلکه "مقبولیت مردمىزمامدار" - مانند صفات و شرایطى چون:" مدیریت"، "قدرت جسمانى و روحى"، "و زمانآگاهى" - لازمهى کامیابى در تدبیر امر امت است،پس اقبال مردم، شرط احراز شانیت و شایستگىبراى نصب الهى است.
خلاصه آنکه: "منشایت"، (تاکید مىکنم):"منشایت" راى آدمیان در حکومت، برجهانشناختى وانسانشناختى اومانیستى بنا شدهاست، و "آدمى مدارى" نمىتواند زیرساختاندیشهى سیاسى دینى باشد، که شاخصهى آنخدامحورى است.
ثالثا: اگر دست آفرینش، زیست روز مؤلف را،پیش از عصر "نوزایى" و "پیدایش اندیشهى"قرارداد اجتماعى و دمکراسى، مقرر مىداشت. آیاحتا فرض منشایت ارادهى مردمى براى مشروعیتسیاسى، به ذهن وى خطور مىکرد؟ و به فرضخطور، اینهمه بر تحمیل این انگاره بر نصوصدینى، اهتمام مىورزید؟!، و آیا با فرض عدم امکاننظریهى نصب الهى، در مقام ثبوت، و عدم تمامیتادلهى آن، آیا ناخودآگاه سعى نمىکرد، - به تبععرف عصر خود - زیرساخت و ساختار حکومتدینى را به نظامهاى: "دولتشهرى"، "قبیلهگرا"،"ثروت مدار"، "سلطنتى"، "الیگارشى" و ... تقریب وتطبیق نماید؟ چنانکه - به علتبىاطلاعى ازتاریخ سیاسى جهان و تاریخ علوم و اندیشهىسیاسى - ادعا کرده است که: "سیرهى مستمرهىعقلا، در طول تاریخ مبنى بر انتخابى بودن رهبرعالى سیاسى بوده و شارع نیز آن را ردع نفرمودهاست.!"
دلیل سوم مؤلف بر مدعا، فحواى "قاعدهىسلطنت" است. مىگوید:
1. عقل عملى به سلطهى هر کس بر اموالشحکم مىکند، و عقلاء نیز بر این امر معترف وملتزماند.
2. شرع نیز این حکم عقلانى و رویهى عقلایىرا تنفیذ فرموده، و اکنون این قاعده از مسلماتفقه اسلامى است.
3. چون سلطه بر ذات، مقدم بلکه ملاک سلطهبر اموال است، پس به "طریق اولى" و صد چندان،مردم بر ذات و نفوس خود سلطنت دارند، ومىتوانند، بلکه - به مقتضاى حکم عقل بر ضرورتنظم و قانون - باید فرد صالحى را برگزیده و بهسرپرستى خویش بگمارند!
اولا: قیاس معالفارق است، یعنى: "اموال"،گوهر الهى ندارند و از حیث ارزش، قابل قیاس بانفس آدمى نیستند. اموال، دستاورد آدمیانند، و بهفرض حتا اتلاف جبران پذیرند، از این رو اختیارآن به آدمیان سپرده شدهاست، اما گوهر جانآفریدهى الهى است، و پربهاتر از آن است که بهآدمیان وانهاده شود، و تنها خدا و هر آنکه منصوبتنصیصى یا توصیفى اوست، از باب استخلاف،مجاز به تصرف در نفوس است، لاغیر; حتا خودانسان، اختیار دار نفس خویش نیست. و اگر "نفس" کمبهاتر از اموال مىبود، مىشد به فحواى قاعدهتمسک جست.
ثانیا: اگر تصرف غیرمعصوم در نفوس و اموال،جز به طریق انتخاب از سوى صاحب نفس و مال،جائز نباشد، آیا احدى از فقها - و ایشان نیز - بهلوازم چنین ادعایى ملتزم مىشوند؟، علىالمبنا اگرفقیه جامعالشرائط (غیرمنتخب مردم) بر مسالهاىحکم کند که لازمهى آن، تصرف در انفس و اعراضو اموال باشد، آیا این حکم، نافذ نخواهد بود؟
وى دلیل ششم خود را اینگونه توضیحدادهاست:
1. با اینکه هویت اجتماعى، داراى وحدتحقیقى نیست. اما خبرگان علوم اجتماعى، براىآن واقعیت و وحدت عرفى قائلاند. و حقوق وتکالیف و قوانین و قواعدى را بر آن حاکم و جارىمىدانند.
2. اسلام نیز، همانگونه که براى فرد تکالیففردى وضع کرده است، براى اجتماع نیز تکالیفىجمعى جعل و ابلاغ کرده است: مانند «و قاتلوا فىسبیل الله الذین یقاتلونکم و لاتعتدوا» (21) ; و «واعدوالهم مااستطعتم من قوة و من رباط الخیل، ترهبونبه عدوالله و عد وکم...» (22) و «ولتکن منکم یدعونالى الخیر و یامرون بالمعروف و ینهون عنالمنکر» (23) و «والسارق و السارقة فاقطعوا ایدیهماجزاء بما کسبا نکالا منالله». (24)
3. جریان احکام اجتماعى نیز متوقف بهتشکیل دولت است.
4. معقول نیست که خطاب، متوجه هویتجمعى بشود و امتثال تکالیف نیز واجب باشد، وبرغم ضرورت تشکیل ولتبراى تحقق احکام،هیچ الزامى بر عهدهى امت نباشد. پس از باب مقدمهى واجب، برپایى دولتبر امت، فرضاست.
اولا: خطابات قرآنى از سنخ خطابات عقلایى وعرفى است، غرض از آنها، نوعا اعلام و اعلان فرائضو مقررات است، و صرف اعلام حکم به لحن و لسانجمعى دلیل لزوم اجراء جمعى آن نیست. اینخطابات، فقط در مقام اعلام مقررات حاکم برروابط اجتماعى است و در مقام بیان کیفیت اجراءنیست ولااقل مسلم این است که خطابات به نحو«عام بدلى» (که هر کس یا جمعى را راسا مکلف یامجاز به اجراء حدود نماید)، مردم را خطاب قرارنداده است، زیرا در آن صورت هرج و مرج لازمخواهد آمد.
ثانیا: لازمهى اداء تکلیف ناشى از خطاباتاجتماعى، نصب رهبرى از ناحیهى مردم نیست، ازرهگذر حمایت از زمامدار منصوب، در راستاىاجراء حدود الهى نیز این نقش ایفا مىگردد. اداءتکلیف و ایفاء نقش مردمى در اجراء احکام، باانتصابى بودن رهبرى نیز سازگار است. کما اینکههمهى این خطابات، در حین فعلیت دولتاسلامى تحت زعامت نبوى، فرود آمده است.
ثالثا: اجراء مفاد برخى از خطابات، مانندقضائیات نیازمند شرایط خاصى (چون اجتهاد وعدالت) است که اکثرى مردم فاقد آنها هستند. و ازاین خطابات نمىتوان لزوم نیابت قضات از سوىمردم را استفاده کرد.
رابعا: اگر فهم مؤلف صائب باشد قدر متیقنثبوت حق یا تکلیف براى مردم در مورد احکاممنصوص و مصرح است. و تنها مىتوانند، یا باید،کس یا کسانى را براى اجراء همان موارد خاصبرگزینند وبگمارند. در این صورت حکم تکالیفىکه به خطاب جمعى، ابلاغ نگردیده چه مىشود؟
صدر دلیل دوازدهم نیز صریح در نصب خاصحضرت على(ع) است، و ذیل آن نیز توصیهىرسول اکرم(ص) به آن حضرت در خصوص رعایتمصلحتى برتر، در صورت عدم اطاعت مردم است،و هرگز در آن، مسالهى انتخاب و انتصاب تودهیىمطرح نیست. و اگر هم فهم مؤلف از روایت، صائبباشد، به چیزى فراتر از مدعاى وى دلالتخواهدداشت، و در این صورت این دلیل نیز در زمرهىدستهى نخست از دلائل - که در آغاز مقاله، موردارزیابى قرار گرفتند - قرار خواهد گرفت.
همچنین دلیل هیجدهم مولف «لن یفلح قومولوا امرهم امراة» (25) که به فرض صحتسند، وپس از صرف نظر از «شان صدور» آن و با فرضاینکه مدلول آن نهى از واگذارى «رهبرى حکومت»به زن باشد، در مقام نهى از پذیرش زعامت فردغیر صالح است، مانند اینکه روایات بسیارى نظیرمقبولهى عمربن حنظله از رجوع به طاغوت درامور حکومتى و از جمله امر قضا نهى مىنماید، آیامىتوان از چنین روایاتى منشایت راى مردم درامر قضا و انتخابى بودن فضات را نتیجه گرفت.
دلیل بیستم نیز با مدعا بیگانه است. مؤلف بااستناد به عبارتى در فراخواننامهى بىسند کوفیانبد عهد به امام حسین(ع) ، «اما بعد فالحمدلله الذىقصم عدوک الجبار العنید الذى انتزى على هذه الامةفابتزها امرها و غصبها و تامر علیها بغیر رضى منها»:که حاکى از شکوهى مردم از این است که یزیدستمکیش عنود، سفاکانه و مستبدانه بر امتسلطهیافته، به ناروا به اموال آنان دست انداخته،بىرضاى آنان بر آنها حکم مىراند; و همچنین باتمسک به بیان امام(ع) در پاسخ آن پیمانشکنانکه: «به عنوان آزمون و ارزیابى صدق ادعاى شما،مسلم را گسیل مىدارم که اگر پس از سفر به کوفه،او بر نیک عهدى مردم و فرهیختگان شهر، قلمتایید راند، به آن دیار خواهم شتافت»، سعىمىکند منشایت راى مردم براى مشروعیتحاکمیتحاکم اسلامى، حتى امام معصوم(ع)منصوب منصوص، را به اثبات رساند!
البته اینهمه نشانهى میزان قدرت و دقت فقیهعالیقدر در استنباط احکام الهى است!
استدلال به روایاتى که توصیه مىکند: «در سفراگر حتى سه نفر بودید یکى را امیر خود کنید»، آنهم به روایت راویانى چون ابوهریره (دلیل بیست وسوم) براى اثبات منشایت ارادهى ملى درمشروعیتحاکمیت و انتصاب مردمى در قبالنصب الهى، نیز حکایتى است!
دلیل بیست و چهارم صاحب دراسات ...،استشهاد به یک بند معاهدهى پیامبر(ص) با اهلمقنا است، این بند حاکى از آن است که در عهداستقرار حکومت اسلامى، تحت زعامت آنحضرت(ص) توافق شده است: «امیر از میان خودآنان یا اهل و اصحاب رسول باشد».
تمسک به عهد نامهیى فرامرزى، با ملتى خارجاز حوزهى حاکمیت اسلام، و بىآنکه در آن بهانتخاب تصریح شده باشد تا چه مایه مىتوانددلیل منشایت انتخاب باشد، جاى بسى تاملاست، و داورى آن را به خوانندگان عزیز، وامىگذاریم.
اى بسا که تعیین «امیر از میان خود آنان یا اهلو اصحاب رسول» به نصب آن حضرت صورتپذیرد! و اشتراط امارت به «فردى از میان آنان یااهل و اصحاب» نیز موید چنین احتمالى است.
تمسک به فحوى فتواى برخى فقها، بر تخییردر مراجعه به مفتى، یا قاضى یا امام جماعت! وجواز توافق بر سر انتخاب «قاضى تحکیم» از سوىمترافعان، دلیل بیست و پنجم مؤلف است!
شگفتا، از تخییر در موارد بالا، چگونه اولویتیا لزوم انتخاب رهبرى عالى نظام از سوى مردماثبات مىشود؟ وانگهى چنانکه نویسنده خود نیزمعترف است این انتخابها و تخییرها، پس از تحقق نصب عام الهى و انعقاد مشروعیتبداناست.
بیست و ششمین و واپسین دلیل مؤلف،«سنتبیعت» است که پس از نقل چندین آیه وروایت دربارهى "بیعت"، و طرح بحث لغوىپیرامون واژهى بیعت، نتیجه مىگیرد: «به هر روى،پس بیعت از جمله روشهاى پیدایش ولایت است -اجمالا - و اگر بر بیعت اثرى از حیث استقرار وتحقق امامت مترتب نمىبود، پس چرا پیامبر(ص)براى خویش و حضرت امیر(ع) بارها از مردم بیعتمىخواست و چرا حضرت امیر(ع) بر آن اصرارمىفرمود؟ و چرا حضرت صاحب (عج) نیز پس ازظهور و استیلاء به سلاح و سطوت، از مردم بیعتخواهى مىکند؟»
گفتنى است: هرگز بیعت در عهد صدر، و درسدههاى نخستین اسلامى، به مثابه طریق«انتصاب رهبر» و بیان منشا مشروعیتحکومت،تلقى نگردیده است. بیعت، گاه، بیعت استعلاماست، گاه بیعت عهد بر امرى مشخص است، گاهبیعت اطاعت است و گاه بیعتحمایت، همان آیاتو روایاتى که در «دراسات ...» نقل شده است گواهصدق مدعاى ماست. پیامبر(ص) و على(ع)منصوب از سوى حق بودهاند، امامت آنان با بیعتمنعقد نشد، بیعتها پس از نصب روى مىداد. چنانکه گذشت: اصرار حضرت امیر(ع) بر اخذبیعت، جهت احتجاج بوده است.
بیع و بیعت را مجانس انگاشتن و با لطایفالحیل و تکلفات پر خلل، هرگونه بیعتى را عقدلازم پنداشتن ( ج1 ص 571 - 575) هیچ سودىبه حال مدعا نخواهد بخشید. بیعت، وکالت نیست.از میان فقها کسى هم چنین نفهمیده و نفرمودهاست. «وکالت اذن»، تعبیر مهملى است و رخصت،غیر از وکالت است. وکالت، تفویض است نهاستسلاط. استیجار (و اجیر گرفتن کس) نیزاستخدام است، نه توکیل و تولیت! اصولا ولایتغیر از وکالت است و وکالت غیر از نیابت.
چهار - برخى دلائل نیز بلادلیلاند: هر چنداکثر دلائل نقلى مؤلف، فاقد سند معتبر و در نتیجهدر زمرهى ادلهى بلادلیل محسوب است، اما دراینجا: به ارزیابى تنها دو دلیل تحت این عنوانمىپردازیم:
ایشان گفتهاند: «سیرهى مستمرهى عقلاء درهمهى اعصار و امصار و شرایط، بر انتخاب وانتصاب والى و استنابه و تفویض امور عامه به او، ومساعدت با او در تحصیل اهداف بوده است و شارعنیز این سیره را امضاء کرده است.
آرى اگر «همهى تاریخ و اعصار»، عبارت باشد ازدورهى کوتاه پس از رنسانس و «همهى امصار» نیزعبارت باشد از گوشهاى از جهان یعنى فرنگ و«همهى شرایط» نیز عبارت باشد از انقلاباتدمکراتیک فرنگ! و شارع نیز رویههاى نوپیداى دهقرن پس از ظهور اسلام - و حتى پس از آن را - بهشیوهى ملاحم، تنفیذ فرموده باشد، حق به جانبفقیه عالى قدر است.
اما کجا در جاهلیت و جزیرة، انتخابگرایى ورویهى دمکراتیک در امر حکومت، رایج و شیوهىگزینش و گمارش زمامدار، دارج بود، که شارع نیزآن را رد و ردع نکرده بل تنفیذ فرموده باشد!
کجا در امپراتورى روم، سیستم انتخاباتىمتعارف و معمول بوده! و طى قرون، کى در ایرانشاهنشاه زده ملوک الطوائفى، زعامت ملتبهسرانگشت گزینش سپرده مىشد؟
کجا در اروپاى قرون وسطى، دمکراسى جریانداشت؟ در دنیاى عرب و آفریقا، آیا چیزى جز«دولت - قبیله» که در آن ریاست و امارت جز بامعیار نسب و نژاد، و زن نمىشد، و مناصب جز بانصاب ثروت و شیخوخت، مشخص نمىگردید، معمول عقلاء بوده است؟
شریعت محمدى ظهور کرد و این معیارها وشیوهها را ردع فرمود و مردم را به مواسات ومساوات فراخواند و عدالت را همسایهى «تقوى» وتقوى را معیار «کرامت» مقرر داشت و «علم» راملاک «بصیرت»، و «خشیت» و آگاهى را موجب«ارجحیت» و «حجیت» قرار داد، و «جهاد» را مایهى«فضیلت» و «ماجوریت»، و سبقت در اسلام و ایمانرا سبب قرب الهى خواند و مردم را به اطاعت نبوتو امامت و فقاهت، فرمان داد.
پس از ظهور اینهمه نظریهپردازان سیاسى، وطرح و تحقق نظریهها و نظامها، مدلها و رویههاىگونهگون در عرصهى سیاست، کدام ملت، کدامسیرهى مستمره، منظور نظر نویسندهى «دراسات...» است؟ و نظرگاه کدام عقلا؟! افلاطون، ارسطو;سیسرون، کنفوسیوس، حمورابى، فارابى،بوذرجمهر، غزالى، ابنخلدون، خواجه نظامالملل،آگوستین، آکویناس، ماکیاول، بدن، هابز، لاک;مونتیسکیو، روسو، برگ، بنتام، کانت، هگل،مارکس، مائوتسهتنگ، گاندى، آگوست کنت، نیچه، استوارت میل و...! کدام؟
پنج - برخى دلائل مؤلف نیز برخلاف مدعاىوى دلالت دارند. دلیل هفتم با تمسک به آیاتىسامان یافته که از خلافت و استیلاى آدم یا آدمىیا صالحان و مستضعفان و ... در زمین سخنمىراند. و با این ادعا که «استخلاف» و «استعمار» و«وراثت» در آیات، اطلاق دارد، پس شاملآبادسازى و تصرف تکوینى و فرمانروایى و تصرفتشریعى نیز مىگردد، پس همه مىتوانند یا حقدارند فرمان برانند یا فرمانفرا بگمارند!
گذشته از اینکه برخى از آیات نهگانه هیچربطى به مدعا ندارد، و به دستهى سوم از ادلهىمؤلف، ملحقاند، برخى از آنها در خلاف فهم ومنظور نویسنده، صراحتیا ظهور دارند، از جمله«اذ قال ربک للملائکة انى جاعل فى الارضخلیفة» (26) که بر نصب خاص آدم بر خلافت - اگرمراد از واژهى «خلیفه» که مفرد و نکره نیز مىباشدحضرت آدم(ع) باشد - و یا بر وفق فهم مؤلف -گواه نصب عام آدمیان بر خلافت اما با شرائطدشوارى است. قرآن، احراز این منصب را منوط بهصلاحیتهایى بس بالا مىداند، صلاحیتهایى که اورا به منصب اعلمیت و ارجحیتبر فرشتگانمىگمارد و بر مسند مسجودیت ملائک مىنشاند.
همچنین آیهى «یا داود، انا جعلناک خلیفةفىالارض فاحکم بین الناس بالحق» (27) که بهصراحتبر نصب خاص حضرت داود(ع) دلالتمىکند و حق حکومتبر مردم را نیز ناشى از ایننصب مىداند، شگفتا عین عبارت و استظهار مؤلفدر ذیل این آیه، تایید منشایت "نصب" است:
«فیظهر فىالایة الشریفه انه لولا خلافته عن الله- تعالى - لم یحق له الحکم فىارضه»! اگر نصبخلافت نبود حکم و تصرف، سزاوار او نبود! مگر نهکه این مناصب، عهدهاى الهىاند و به همهىانسانها یا فرزندان آنان انتقال یا تسرى نمىیابند: «لاینال عهدى الظالمین» (28) و نیز آیهى کریمهى«ولقد کتبنا فى الزبور من بعد الذکر: ان الارض یرثهاعبادى الصالحون» (29) مانند شریفهى «و نرید اننمن على الذین استضعفوا فى الارض و نجعلهم ائمه ونجعلهم الوارثین» (30) از حکومتحضرت ولىعصر(عج) و استیلاى صالحان و ضعیف شمردهشدگان بر زمین، گزارش مىدهد و نه از ولایتهرکس. ظاهر این آیات در تعلق و تحقق وراثت وحکومت، با اراده و نصب الهى، نزدیکتر یا سازگارتراست تا گمانهى دیگر.
دلیل بیست و یکم مؤلف نیز ظهور در نصب«اهل عدل» بر ولایت دارد!
دلیل بیست و دوم با تمسک به این داستانصورت بسته است که رسول الله (ص) آنگاه کهبراى نبرد موته سپاه گسیل مىداشت فرمود: «امیرالجیش زیدبن حارثه; فان قتل فجعفربنابىطالب(ع); فان قتل فعبدالله بن رواحة; فان قتلفلیرتض المسلمون من احبوا».
اولا: به نقل کتاب سلیم بن قیس، حضرتامیر(ع) به همین داستان، براى «ضرورت ولزومانتصاب» استدلال فرموده است! به این بیان کهوقتى پیامبر در اعزام یک سپاه فرماندهان پیاپىآن را منصوب مىفرمایند، ممکن استبراىزعامت کسانى را نصب نکرده و آنها را به خودوانهاده باشد؟
«اى معاویه! آیا نمىدانى وقتى پیامبر لشگرىبسوى موته فرستاد، جعفربن ابیطالب را امیر وفرمانده آنان کرد، بعد فرمود: اگر جعفر کشته شد،پس زیدبن حارثه، و اگر زید کشته شد، پسعبدالله بن رواحه، فرمانده شماست، جایى کهپیامبر راضى نشد در گسیل یک سپاه مردم براىخود امیر و فرمانده اختیار کنند، آیا ممکن استهمهى امت را رها کرده و جانشین خود را در میانآنان معین نکند؟ بخدا قسم آنان را در میان شبههو کورکورانه رها نکرده بلکه مردم خود مرتکبشدند آنچه مرتکب شدند و...» (31)
ثانیا: رسول اکرم(ص) به تعداد حداقل جمع(سه نفر) افرادى را پیاپى به فرماندهى لشگرگماشتند، و چندان طبیعى نمىنمود که همهىنفرات سپاه را به ترتیب براى فرماندهى فهرستمىکردند!
وانگهى (و ثالثا) هرگاه که صلاحدید رهبرىعالى امت، براین تعلق گیرد که امرى را به مردمواگذارد، چنین مىکند و این عمل تاسیس اصلتلقى نمىگردد و به قرینهى نصبهاى خاص درهمین واقعه، نمىتوان از این واقعه جواز یا لزوم «انتصاب مردمى رهبر عالى» امت را نتیجهگرفت.
پى نوشتها:
× این نوشته، چکیده و ویراستهى بخشى از "دروس فلسفهى سیاست و فقه دولت" است که در سال تحصیلى 76-1375 القاء شدهو اکنون همهى آن تحت عنوان" دمکراسى قدسى" در دست تنسیق و نشر است.
1. پریشانى و ناپیراستگى انظار و آثار فقیهان سیاست، از سویى; مذاق تکثرپسند و نظریه باز زمانه، و همچنین فهم ناصواب وناصحیح مبانى و مناظر مطرح شده، (که نوعا مستند به تفاوتهاى عبارتى یا موقعیتى است که در تقریرهاى " نظریهى حکومتدر فقه شیعى"، به چشم مىخورد)، از دیگر سو; موجب گشته که برخى نویسندگان، نظریهى مستقل و متنوعى را تنسیق وتوصیف کرده به فقیهان پیشین و کنونى نسبت دهند.
2. حسینعلى منتظرى، دراسات فى ولایةالفقیه و فقهالدولةالاسلامیة، ثلاث مجلدات، الطبعةالاولى، الناشر: المرکز العالمىللدراسات الاسلامیة، قم، 1408 ه . ق.
3. راقم سطور در سلسلهى دروس یاد شده "گمانهیى" را مطرح کردهاست که در عین تفاوت با دو دیدگاه، شاید طریق تقریب میانآن دو، و سبیل جمع ادلهى دوگانه بشمار آید. امید است این نظریه، در آیندهى نزدیک در معرض نقد و نظردهى اهل فضل واصحاب نظر قرارگرفته، تصحیح و تکمیل گردد.
4. دراسات...، ج 1، صص 396-620.
5. فلسفهى احکام، بخشى از فلسفهى دین است.
6. هر چند بایسته مىنمود: اصطلاحاتى را که در متن مقاله آمده است - هر چند مختصر - براى مخاطبان غیرحوزوى توضیحمىدادیم، اما اجتناب از تطویل، و مجال محدود، راقم سطور را از چنین اقدامى بازداشت، به هر حال ضمن وعدهى جبران،علىالحساب از خوانندگان عزیز پوزش مىطلبیم.
7. دراسات...، ج 1، ص 511.
8. فقط، روایتى که به عنوان درس نوزدهم، از کتاب سلیمبن قیس نقل شده است، برغم مشکلپسند، ظهورى در مدعا دارد، اما درنسخه در دسترس هرچه جستجو کردم نیافتم، و چه بسا این خبر نیز سرگذشت و سرنوشتى نظیر سایر ادلهى مؤلف را داشتهباشد.
9. دراسات...، ج 1، صص 417-409.
10. دراسات...، ج 1، صص 425-489.
11. دراسات...، ج 1، ص 405.
12. دراسات...، ج 1، صص 493-511.
13. نهجالبلاغه، صبحىالصالح، خطبهى 92، ص 136، ترجمه: «دست از من بازدارید و سراغ دیگرى بروید... اگر مرا رها کنید، منهم چونان یکى از شمایان خواهم بود، و چه بسا، در برابر کسى که کار سیاست را بدو مىسپارید، از شما شنواتر و فرمانبردارترباشم، من وزیر باشم، برایتان بهتر از آن است که امیر شما گردم.»
14. نهجالبلاغه، صبحى صالح، حکمت 190، ص 503، و نامهى 28، ص 387. صبحى صالح15. نهجالبلاغه، صبحى صالح، نامه 6، صص 7-366.
16. دراسات...، ج 1، ص 17505. سورهى شورا (42)، آیهى 38.
18. تحفالعقول عن آلالرسول، ص 32.
19. عیون اخبار الرضا، 2/62.
20. تحفالعقول، ص 32.
21. سورهى بقره (2)، آیهى 190.
22. سورهى انفال(8)، آیهى 63.
23. سورهى آلعمران (3)، آیهى 104.
24. سورهى مائده (5)، آیهى 38.
25. صحیح نجارى، 39، ص 91، به نقل دراسات....
26. سورهى بقره (2)، آیهى 30.
27. سورهى ص (38)، آیهى 26.
28. سورهى بقره (2)، آیهى 124.
29. سورهى انبیاء (21)، آیهى 105.
30. سورهى قصص (28)، آیهى 5.
31. اسرار آلمحمد، سلیم بن قیس، مترجم: اسماعیل انصارى، انتشارات علامه، قم 1373.
1. برخى «مشروعیت و استحقاق» را ناشى ازارادهى الهى و نصب از ناحیهى معصوم مىدانند.این نظرگاه به این بیان تقریر مىشود که: خداخالق هستى و از جمله انسان است، پس همو نیزءمالک انسان و جهان است، پس ملک و فرمانرواىحقیقى هستى نیز او است و مردان آسمانى،خلیفهگان آفریدگار و فرمانرواى هستىاند کهتولیت امر جامعه و تصدى اجراء احکام الهى رابرعهده دارند. در غیاب رهبران آسمانى (معصوم) نیزعالمان دینشناس دادورز پرهیزگار و توانا بهنیابت، (به جعل و نصب) از سوى آنان، امر حکومترا تولیت و تصدى مىکنند. مردم نیز، با تشخیصمصداق فقیه منصوب و حمایت و اطاعت از او،اعمال ولایت و اجراء حدود الهى را ممکنمىسازند. این دیدگاه به «نظریهى انتصاب عامالهى فقها» نامبردار است.
2. برخى دیگر «مشروعیت استحقاق»، را ناشىاز ارادهى ملت و انتخاب اکثریت مردم مىدانند.تقریر این دیدگاه بدین شرح است: خدا خالق، پسمالک و پس ملک است. در زمان و مکان حضورمعصوم، زمامدارى به عهدهى اوست، اما درموقعیت غیبت، فقط صفات و شرایط افراد صالح(فقهاء جامع) توسط پیشوایان آسمانى تعیینگردیده، گزینش و برگمارى فردى از میان افرادصلاحیتمند، به راى اکثریت وانهاده شده است،فرد ذىصلاح، استحقاق رهبرى را از رهگذرانتخاب و انتصاب از سوى تودهى مردم تحصیلمىکند. این دیدگاه به «نظریهى انتخاب مردمى»شهرت یافته است.
عمدهى رسالات و مقالاتى که در تقریرنظریهى حکومت، از دو منظر یاد شده، نشر یافتهاست. مشوش، آشفته و ناپیراسته است، چنانکه گاهدر آثار و اظهارات اصحاب هر یک از دو نظر،«مدعیات متنافى الاجزاء» و حتا متناقض با مدعا،به چشم مىخورد، و همین نکته نیز دشواریهاىبسیارى را در امر ارزیابى نظر گاهها، پدید آوردهاست. (1)
از جمله پر حجمترین مکتوباتى که در تبیین«ولایت فقیه و فقه دولت» نشر یافته، مجموعهىسه جلدى «دراسات فىولایه الفقیه وفقه الدولهالاسلامیه» اثر آیتالله حسینعلى منتظرى نجفآبادى (2) است.
از آنجا که نویسنده در این نگاشتهى پر تتبعمبسوط، از «نظریهى انتخاب» و به تعبیر صحیح وصائب، دیدگاه «انتصاب مردمى»، و نگاههى«زمامدار گمارى تودهیى» جانبدارى کرده است،- بىآنکه چندان قصد رد یک دیدگاه و قبولدیدگاه دیگر در میان باشد.- (3) ما، در این گفتاربه ارزیابى گذراى ادلهى مطرح شده در اینمجموعه، براى اثبات «گمانهى رهبر گمارىتودهیى» و کیفیت استدلال بدانها، از نقطه نظرحدود وفادارى مؤلف به منطق استنباط، و میزاندلالت ادله بر مدعا، مىپردازیم.
نویسندهى «دراسات ...» باب پنجم اثر را کهشامل شش فصل مشبع است، به بیان «کیفیتتعیین زمامدار و طرق انعقاد امامت» اختصاصداده است: (4) در فصل نخستبه نقل اقوالفیلسوفان و فقیهان در خصوص «منشا مشروعیتحکومت» حاکم پرداخته است، در فصل دوم در نقد«نظریهى انتصاب عام الهى» در مقام ثبوت، سخنرانده است. در فصل سوم دلائل نظریهى نصب عامفقیهان را بررسى کرده است، فصل چهارم عهدهداربیان ادله و نکاتى است که مىتواند براى اثباتصحت انعقاد امامت، از رهگذر «انتخاب امت» موردتمسک قرار گیرد. فصل پنجم باب، حاوى وارسىاخبار بیعت است، و در فصل ششم شانزده نکتهىمهم را پیرامون حکومت دینى و ولایت امر» بازگفته است.
مدعیات و محتواى این باب، از وجوه گونهگونقابل نقد است:
1. میزان التزام نویسنده به منطق استنباط ومتدولوژى اجتهاد.
2. حدود پایبندى نگارنده به قواعد منطق، وانواع مغالطاتى که در تقریر استدلالها روى دادهاست.
3. تمامیت ادلهى اقامه شده از حیث دلالتبرمدعاى مؤلف.
4. ناپیراستگى متن، ناسازگارى درونى مدعا وطرح مدعیات متناقض.
5. تفاوت و تهافت فراوان رفتار و گفتار پیشینو پسین و بویژه نوشتارهاى اخیر نویسنده بانظرات وى در این کتاب.
چنانکه مذکور افتاد، اینک در این مقاله، ماتنها - و آن هم به نحوى گذرا - از حیث موارد یک وسه، به نقد اثر مزبور مىپردازیم و نقد فراگیر ومبسوط را به فرصتى دیگر وامىگذاریم.
علوم فقهى از دانشهاى گوناگونى مانند«فلسفهى علم فقه»، «فلسفهى احکام»، (5) «قواعدفقه»، «اصول فقه» و «فقه» سامان یافته است، اصولفقه، عهدهدار تقریر «منطق استنباط» و متدلوژىاجتهاد مىباشد. میزان صواب و صحتیا حجیتهر «حکم فقهى»، وابستگى تام دارد به میزان دقتفقیه در کاربرد منطق اجتهاد و فرایند تعریفشدهى استنباط حکم; هر چند استنباط هر «سنخ»و «فرع» و «مورد» از احکام فقهى، فرایند ویژهاى راطى مىکند - و یا دست کم، روند هر نوع و موردتفاوتهایى با دیگر انواع و موارد دارد. اما صرفا براىآشنایى خوانندگان عزیز، نمونه را اینجا به فراینداستنباط یک حکم اشاره مىکنیم:
1. تعریف موضوع، تبیین مدعى، یا تنقیحمحل نزاع.
2. تبیین فرضهاى محتمل در پاسخ به مساله
3. بررسى مقام ثبوت
4. شرح پیشینهى تاریخى و طر ح آراء ماضىو معاصر (موافق، مخالف، تفصیل، تضییق، توسعه)و تقریر و ارزیابى دلائل هر یک.
5. بیان نظریهى مختار و بررسى مقام اثبات برمبناى راى مختار.
در بررسى مقام اثبات، هر چند ترتیب یکسانىمورد اتفاق فقیهان نیست، اما نوعا نخست دلیل یادلائل عقلى مورد بررسى قرار مىگیرد، سپسآیات و آنگاه روایات باب و سپس اجماع.
در استناد به هریک از منابع چهارگانه (کتاب،سنت، عقل و اجماع) نکات بسیارى باید موردتوجه قرار گیرد که اینک مجال شرح همهى آنهانیست، اما از آنجا که نویسندهى «دراسات ...» بهانبوه اخبار براى اثبات مدعاى خود در مساله، تمسک جسته است، اینجا به نکات عمدهاى که دراستدلال به روایات باید ملاحظه گردد، اشارهمىکنیم.
در استدلال به اخبار، موارد زیر باید موردتوجه قرار گیرد. (6)
1. طرح و بررسى اخبار، به ترتیب میزانوضوح و اتقان صدور و سند و حدود صراحتدلالت.
2. جستجوى ثبت عبارت متن و رجال سندهر خبر، در مجامع روایى و رجالى، جهت اطمیناناز تمامیت متن و عدم تقطیع و نیز یافتن نسخهبدلها و شناسایى راویان.
3. برررسى رجال سند خبر، از حیث درجهىوثاقت و تعیین درجهى اعتبار و حجیتحدیث.
4. بررسى شرایط و شان صدور خبر.
5. بررسى مفردات متن.
6. تطبیق صدر و ذیل خبر و تعیین مدلولاتاجمالى آن.
7. فحص از عام و خاص.
8. فحص از مطلق و مقید
9. فحص از معارض، و در صورت وجودمعارض، مقایسه و تعیین درجهى مقاومت آن درقبال معارض (قواعد تعادل و تراجیح).
10. تعیین میزان حجیت و دلالتخبر.
با توجه به فرایند فوق، ایرادات بسیارى بر طرزاستناد نویسنده به روایات وارد است، که مافهرستوار به برخى از آنها اشاره مىکنیم:
1. روایات مورد استناد، تقطیع و بدون ذکرصدر و ذیل - که در دلالت روایتبسیار مؤثرند -نقل شده و گاه حذف صدر و ذیل، سبب تغییرمعنى حدیث گردیده است!
2. با اینکه اسناد اخبار مورد استناد، مخدوشاست، به بهانهى اینکه مستفیضه است و یا ازمجموع آنها، تواتر مضمونى حاصل مىشود» (7) ،از ذکر و بررسى اسناد روایات مورد استناد،خوددارى کرده است.
آنگاه از روایات متعدد ضعیف السند، تواترمضمونى حاصل مىشود که مدلول واحدى از آنهابه دست آید، و آن مدلول نیز عین مدعى باشد،چنانکه خواهیم دید روایات نقل شده هرگز مدلولمشترک ندارند، یا اگر قدر مشترکى بتوان از آنها بهدست آورد، مدلول آنها منطبق با مدعا نیست.
3. شرایط صدور هیچ یک از اخبار بررسىنشده است، در حالى که توجه به شرایط صدوربرخى احادیث مانند روایات بیعت، مدلول دقیقآنها را روشن مىسازد.
4. نوشته از لحاظ توجه به نکات ششگانهىدیگر نیز بىنهایت محروم از دقت و ژرف رسىاست، و مولف در ورطهى انواع مغالطات درغلتیدهاست، به طورى که برخى از ادله، اعم از مدعا وبرخى دیگر، اخص از آن هستند و برخى هیچدلالتى بر مدعا ندارند، و برخى نیز منافى مدعاىمؤلفاند! چنانکه برخى دیگر مصادره به مطلوبند،یعنى: دلیل، عین مدعى است و بعضى از ادله نیزادعاى بىدلیل یا خلاف واقعاند! (8)
5. اگر دلیل نخست (استدلال عقلى) یا دوم(سیرهى عقلاء) وى، صائب و صحیح باشند، اکثردلائل، تنها موید این دو دلیل و ارشاد به آنهاخواهند بود و کمیت دلائل و استدلالها با حجمنزدیک به چهل صفحه، دست آورد علمى قابلاعتنایى نخواهد داشت!
ما اینجا از ایرادات گوناگون صرف نظر کرده،تنها شرح افزونترى در خصوص میزان دلالت وانطباق مدلول ادلهى بیست و ششگانهىمجموعهى مزبور عرضه مىکنیم.
مدعاى مؤلف را مىتوان بدین شرح بازگفت:
1. در باب «منشا مشروعیت» - به اصطلاحسیاسى و نیز به مفهوم فقهى آن - یکى از دو فرضصحیح است و بس:
1/1 - مبدء سیادت و حاکمیت، خداوند متعالاست، بىآنکه مردم هیچ سهم یا حتا نقشى در«انعقاد امامت» داشته باشند.
2/1- امت تنها مصدر سیادت و سلطه است و،امامت فقط با راى مردم منعقد مىشود و هرگزفقیه جامع پیش از انتخاب شدن، اجازه یااستحقاق حکومت ندارد.
2. براى اثبات فرض نخست دربارهىپیامبراسلام (ص) و امامان معصوم (ع)، دلائلکافى در دست است; اما نصب مستقیم یاغیرمستقیم فقیهان از سوى خدا در مقام ثبوت،تصویر صحیحى (9) ندارد. در مقام اثبات نیز،ادلهى مطرح شده براى احراز ولایت انتصابى،کفایت نمىکنند. (10)
3. صد البته اگر دلائل «انتصاب الهى فقها»کافى بود راه صحیح و صائب، همان فرض نخستمىبود، اما چنین نیست، پس تنها فرض ممکن ومجاز آن است که تودهى مردم به عنوان مصدرسیادت واسطه، با انتخاب خود، به یکى از فقیهانحائز شرایط، تفویض ولایت کنند. راى توده، منشاجواز یا استحقاق سلطه و تصرف براى فقیهاست. (11) نویسندهى دراسات در فصل چهارم وپنجم، بیست و شش دلیل بر مدعاى خود اقامهکرده است. (12)
اکنون ارزیابى میزان دلالت دلائلبیست و ششگانه:
یک - برخى از ادلهى ادعایى، اعم از مدعاىمؤلفند (مانند دلائل: هشتم ص 503، نهمص 504، دهم ص 504، یازدهم ص 505،دوازدهم ص 505، سیزدهم ص 506، چهاردهمص506، بیستم ص507 و بیستوچهارمص510)
از جملهى موارد مزبور، تمسک به عباراتى ازقبیل بیان امیر بلاغت(ع) هنگام هجوم مردم، براىبیعتبا آن حضرت پس از هنگامهى قتل عثماناست:« دعونى والتمسوا غیرى ...، و ان ترکتمونى فاناکاحدکم، و لعلى اسمعکم و اطو عکم لمن و لیتموهامرکم، و انالکم وزیرا خیر لکم منى وزیرا (13)
اولا: اگر مراد حضرت(ع) این باشد که«حکومتبه مردم تعلق دارد و بر گمارى زمامدار بهدست آنان است» و ایشان «رضاى مردم را منشاامامت مىدانند»، پس شخص حضرت امیر(ع) نیز،جواز یا حق حکومت نداشته است، ایشان هم بایداز سوى مردم برگزیده و برگمارده مىشد و چنیننیز شد، پس این روایات به فراتر از مدعاى مؤلفکه «لزوم گزینش و برگمارى فقیه» است دلالتدارند، و به مقتضاى این اخبار، حتى معصومان(ع)حق حکومتبر مردم ندارند جز به انتصاب از سوىآنان!
نویسنده در پاسخ به این احتمال که «ممکناست اعتذار حضرت(ع) در مقام «جدل»، صورتگرفته باشد»، اصرار مىورزد که اگر بیان حضرتامیر(ع) از موضع «جدل» هم باشد، مجادله براساسیک موضع صحیح و صواب (ضرورت انتصاب اماماز سوى مردم) صورت بسته است!
ثانیا: با توجه به ادله ى قطعى انتصابتنصیصى امامان معصوم(ع) بر زعامت دینى ودنیوى، بىشک اعتذار امام(ع) در مقام جدل بودهاست، و روشن نیست مؤلف به استناد چه سندىادعا کرده است که جدل باید بر اساس سخن واقعاحق، صورت گیرد؟ جدل کافى است که براساس"باور داشت" خصم، صورت پذیرد، هر چند باورناصواب باشد. در محل نزاع نیز چنین بوده است،یعنى: مردمى که پیش از حضرت به زعامتسهخلیفهى دیگر تن در داده بودند، بر عدم نصبتنصیصى امام و امکان انعقاد امامتبه انتخابمردم باور داشتهاند، کما اینکه گاه امام (ع) در قبالاستناد غاصبان خلافتبه «قرابت رسول(ص)» برآنها احتجاج مىفرمود: «که من اقرب به آن حضرتهستم»، آیا مىتوان از این احتجاج و جدل، نتیجهگرفت که به فرمودهى حضرت(ع)، قرابت، ملاکزعامت در اسلام است؟
و ان کنتبالقربى حججتخصیمهم فغیرک اولى بالنبى و اقرب (14)
و چنانکه آن حضرت، در قبال نکث و نافرمانىکسان، بارها به «اصرار و بیعت آنان» و «امتناع خود»،احتجاج مىفرمود. کما اینکه مضمون برخىنامههاى امام(ع) به معاویه هم از این قبیل است.شگفتا برخى نامهها را، که قطعا در مقام احتجاج وجدل با معاویه، شرف صدور یافته است (15) ، مؤلفبه عنوان دلیل (مانند مورد یازدهم) براى اثباتمدعاى خود ذکر کرده است! و نیز بیان دیگرحضرت، که به عنوان دلیل دوازدهم خویش طرحشده (16) ، صراحت تمام در محاجه و مجادله دارد.
اگر اخبارى مانند عبارات فوق تقطیع نمىشد،خواننده به دلالتبسیار صریح بخشهاى حذفشده به سر اعتذار حضرت که «جدل» و «اتمامحجت» است پى مىبرد، چرا که در بخشهاىحذف شدهى همین نامه، آن حضرت از انحرافها وتحریفهایى که پدید آمده و مانع تحقق و کامیابىحکومت علوى خواهد شد، سخن رانده، و عدمپایبندى و پایدارى بیعت کنندگان به مقتضاىبیعت و لوازم حکومت عدل را پیشبینى مىفرمایدو به همین واقعیتها به مثابه محاذیر و معاذیرتمسک مىنماید.
دو - مدلول برخى دیگر از دلائل نویسندهى«دراسات ...»، اخص از مدعاى وى است، مانند:
1. دلیل چهارم (ص 464)، ایشان مىگویند:انتخاب زمامدار و تفویض امور حکومت از سوىمردم به وى و پذیرش این امر از ناحیهى زمامدار،نوعى «عقد و معاهده» است، و «بناء عقلاء» وعمومات لزوم وفا به عقود و شروط، دلیل صحت ونفاذ این عقد و عهد است.
اولا: این ادعا، مصادره به مطلوب است! زیراموضوع عهد و عقد باید دراختیار معاهد باشد تاحق و امکان معاهدهداشته باشد، یعنى باید اثباتشود که ولایت، حق مردم است و مردم در عرضولایتالهى، برخویش ولایت دارند، یا خداوند «حقولایت» خود را بدانان تفویض فرموده است، سپساز اینکه مردم مىتوانند بر سر این حق با دیگرىپیمان بدهند و عهد بستانند، سخن رانده شود،حق ولایتبراى مردم، با این دلیل اثبات نمىشودو اگر حق ولایت اثبات شده باشد، دیگر چندان نیازبه تمسک به عمومات لزوم "وفاى به عهود و عقود"نیست.
ثانیا: اگر امورى به مردم وانهاده شده باشد ومردم آن را به ولى واگذارند، آن «امور» همهى «امرحکومت» نیست و ولى امر به اقتضاى طبیعتحکومتیا اجازهى شارع از حقوق و اختیاراتبسیارى برخوردار است که مردم حق ورود بهحدود بسیارى از آن حوزهها را ندارند.
ذات نایافته از هستى، بخش کى تواند که شود هستى بخش!
ثالثا: به فرض که مردم محدودیتى از لحاظدخالت در حوزههاى عمل حکومت نداشته باشند،اگر عدهاى از امت، که انتخابگران فاتحاند (مثلا51% در قبال 49% امت، و اگر انتخابات حزبى باشدممکن استحتى با احراز 30% آراء در مقابلاحزاب رقیب) زمام امور را به دست گرفتند چهحقى دارند که با گزینش یک فرد، اختیارات صددرصد امت را به او تفویض کرده، او را بر حقوق وحیات، و نفوس و اعراض و اموال همهى مخالفان،یا کسانى که در انتخابات شرکت نجستهاند، و یاحتى آن نسلى که در هنگام انتخاب، زاده نشدهبودند یا صاحب راى نبودند، تحمیل نمایند؟
رابعا: اگر همهى آحاد مردم در گزینش زمامدارشرکتبجویند و کسى را به زعامتبگمارند اووکیل مردم خواهد شد، نه ولى آنان; گماشته وتحت امر مردم باید باشد نه فرمانفرماى آنان، هماز این رو، اطلاق «ولایت» به مفهومى که در فرهنگدینى مراد مىشوید به منصبى که بر مبنا و باشیوهى انتخاب و انتصاب تودهیى، پدید مىآید،دقیق و صحیح نیست.
مؤلف «دراسات...»، پنجمین دلیل (صص 9 -497) خود را آیات و روایاتى همچون:« و الذیناستجابوا لربهم و اقامو الصلوة و امرهم شورابینهم» (17) و «اذا کانت امرائکم خیارکم، و اغنیائکمسمحائکم، و امورکم شورا بینکم، فظهر الارضخیرلکم من بطنها» (18) و همچنین «من جاءکم یریدان یفرق الجماعة ویعصب امرها ویتولى من غیرمشورة، فاقتلوه، فانالله قد اذن ذالک (19) که مشوقشورا و مبین منزلت این سنت در اسلام است،مىداند. وى به نصوص فوق چنین استدلالمىکند:
1. واژهى «امر» در آیات و روایات، منصرف به«حکومت» است،یا قدر متیقن از آن «حکومت»است.
2. آیات و روایات نیز، امت را در باب «امر» بهشورا تحریص و ترغیب مىدارد، و اکثریتمسلمین نیز از صدر اسلام، شورا را اساس خلافتپس از رسول قرار دادهاند.
3. پس زمامدار باید با انتخاب امت گماردهشود.
اولا: اگر مدلول آیات و روایات، تعیین رهبرىعالى حکومتبه روش شورا باشد، پس پیامبر(ص)- العیاذبالله - معنى آیات الهى و کلمات خویش رابه درستى درنیافته و یا دریافته اما با انتصابرهبرانى جهت امت، براى مدت چند قرن پس ازخود - بل تا همیشه (بنا به عقیدهى مسلم شیعه)- از مدلول آیه، تخلف ورزیده و توصیههاىخویش را زیر پا نهاده است! اما خلیفهگان و پیروانمکتب خلفاء و به تعبیر نویسنده، «اکثریتمسلمانان» بهتر از پیامبر(ص)، کلام خدا را فهمیدهو به توصیهى ایشان جامهى تحقق پوشاندهاند!!
ثانیا: به قرینهى «وشاور هم فى الامر» کهمخاطبش پیامبر (ص) است که خود بزرگترینمفسر آیات، و زمامدار بالحق و بالفعل بود و باعنایتبه سیرهى آن بزرگوار، و نیز به شهادتعبارت «وامورکم شورا بینکم» در حدیث نخست، کهواژهى «امور» را جمع بکار برده است، و نیز با توجهبه اینکه این عبارت، پس از توصیف زمامداران:«امرائکم خیارکم» آمده است، مراد از شور در «امر» و«امور»، رایزنى در تدبیر امور جارى حکومت ومسائلى که به مردم وانهاده شده مىباشد، امور ومسائلى چونان: سازمان حکومت، برنامهریزى،تعیین مقررات روزمره - در موارد فاقد احکاممصرح و مستتر درمتون دینى و مباحات - گزینشدر موارد چند گزینهاى (تخییرى) مصلحتدیدهاى موقعیتى آییننامه و روشها، شناسایىمصادیق و موضوعات احکام و...
و چه بسا دلائلى از قبیل ادلهى شورا، بر لزوماستشارهى زمامدار با متخصصان و خبرگان در امورحیاتى، و وجوب التزام به نتایجشور داشته باشد،اما بر «نصب رهبر» از طریق شور دلالت ندارد.
ثالثا: چنانکه اشاره شد - بر خلاف مرام تحقیقعلمى و منطق استنباط - برخى روایات تقطیعگردیده و همین امر سبب تفسیر نادرست روایتشده است. از جمله مواردى که از سر تسامح یاعمد، تقطیع شده خبر نخست مىباشد. ادامهىروایت چنین است: «واذا کان امر ائکم شرار کم واغنیائکم بخلائکم و امور کم الى نسائکم، فبطنالارض خیر لکم من ظهرها» (20) ! چنانکه ملاحظهمىفرمایید: در مقابل عبارت «و امور کم شورابینکم: (کارتان با رایزنى باشد)» عبارت وامورکم الىنسائکم (کارهاتان به زنانتان سپرده شده باشد)قرار گرفته است، نه مضمونى دال بر غیر انتخابىبودن رهبر! در آن اعصار، سپردن کار سیاستاجتماع به زنان نیز رسم نبوده است.
روایت دوم نیز کسى را که با سوءنیتبه «تفرقهافکنى» پرداخته و به «استیلاء بلا استحقاق وصلاحیت» و اعمال ولایت «بدون مشورت» دستیازیده، مهدورالدم مىداند و بر چیزى فراتر از آنچهاشارت شد (مانند زمامدارى گمارى تودهیى) دلالت نمىکند.
سه - دستهاى دیگر از دلائل هیچگونه دلالتىبر مدعا ندارند: مانند دلائل اول (ص 493)، سوم(ص 495)، ششم (ص 499) دوازدهم (ص 505)هیجدهم (ص 508)، بیستم (ص 508)، بیست وچهارم (ص 510) بیست و پنجم (ص 511) وبیست و ششم (ص 511)
از باب نمونه: نخستین دلیل نویسنده حکمعقل است، که اینگونه تقریر شده است:
الف - عقل حکم مىکند به:
1. قبح هرج و مرج و آشوب.
2. بایستگى بر پایى نظم و تامین مصالحجمعى، بسط هنجار و رفع ناهنجار و...
3. اینکه، اینهمه فراچنگ نمىآید، جز درسایهى دولت صالح عادل کارآمد و مقتدر.
4. استقرار دولت نیز صورت نمىبندد، جز بهکرنش و فرمانبردارى مردم در برابر آن.
ب - پیدایش دولت نیز جز به یکى از سه شیوهمیسور نمىشود: 1- نصب از سوى خدا کهفرمانرواى هستى و مردم است. 2- قهر و غلبه برمردم. 3- انتخاب از سوى مردم.
ج - شیوهى نصب الهى - اگر ممکن و قابلاثبات باشد - بهترین انتخاب است، سلطه به قهرنیز ستم و قبیح است; پس تنها راه سوم، کهانتخاب باشد، ممکن و موجه است!
اولا: اگر اندکى تغییر در تقریر ذیل برهاننویسنده صورت گیرد، نتیجه کاملا تغییر خواهدکرد:
«تعیین رهبر به یکى از سه شیوهى: غلبه یاانتخاب مردم یا نصب الهى، باید صورت بندد، قهرکه قبیح است، انتخاب (به معنى انتصاب تودهیىرهبر) فاقد دلیل است، پس طریق متعین، نصبالهى است.
ثانیا: به فرض که دلائل نقلى نظریهى«نصب الهى»، وافى نباشند - باز نمىتوان دست ازاین شیوه شست، چه آنکه مقتضى پیشانگارههاى جهان شناختى دینى - که به صدهاآیهى صریح و روایت موثق مبتنى است - بر اصالتو حجیت این طریق انگشتحصر مىنهد، بدینتقریب:
1. خدا خالق هستى و از جمله انسان است،پس او نیز مالک هستى و انسان است، پس همو نیزفرمانروا باید باشد.
2. انبیاء و اوصیاء(ع)، انسانهاى کامل و(خداگونه)اند، و به دلائل عقلى و نقلى، خلیفهگانآفریدگارند در زمین و سزاوارترین آفریدگان، براىاعمال تولیت الهى بر طبیعت و انسان.
3. در غیاب مردان آسمانى، دانشوران راهآشناى پرهیز پیشه، دادورز و توانا بر تدبیر امورمجتمع بشرى، شبیهترین مردم به آناناند پسهمینان نیز، شایستهترین مردمان براى استمرارتولیت الهىاند، زیرا در غیاب مردان آسمانى درزمین:
1. یا باید تولیت تشریعى الهى بر انسانهاتعطیل گردد.
2. یا اعمال شریعت الهى در جوامع، و تولیتخداوندى، جریان و استمرار یابد.
احتمال نخست، خلاف غایت ارسال رسل وانزال کتب، و موجب ضلالت انسان و مانع سعادتاوست; و اگر تطبیق و تحقق شریعت - که عینتحقق تولیت تشریعى الهى است - بایسته است،پس:
1. یا کسانى به عنوان مبین و مجرى - بهصورت تنصیصى یا توصیفى - در همهى اعصار وامصار، تعیین شدهاند.
2. یا مبین و مجریى، تعیین نشدهاست.
فرض دوم معقول نیست، زیرا فقدان مجرى یااهمال در تعیین آن، به تعطیل شریعت، منجرخواهد شد، و در صورتى که مبین و مجرى لازماست و در نفسالامر نیز مشخص گردیده است:مجرى، یا فرد جاهل و غیرمعتقد به شریعت است،یا جاهل معتقد، و یا عالم معتقد. سپردن امر به"فرد" منکر و حتى جاهل معتقد، ضمانت صدق وصحت اجراء ندارد، و باز به تعطیل حدود الهىمنجر خواهد گردید. پس در غیاب ولى معصوم وزمامدار آسمانى، عالم عادل قادر، منصوب است.مردم هم اگر تکلیفى یا نقشى دارند - که به نظر مادارند - حداقل رسالت آنان، تشخیص مصداق عالمعادل قادر و نیز همکارى با او در جریان شریعت وتحقق ولایت الهى است. و بلکه "مقبولیت مردمىزمامدار" - مانند صفات و شرایطى چون:" مدیریت"، "قدرت جسمانى و روحى"، "و زمانآگاهى" - لازمهى کامیابى در تدبیر امر امت است،پس اقبال مردم، شرط احراز شانیت و شایستگىبراى نصب الهى است.
خلاصه آنکه: "منشایت"، (تاکید مىکنم):"منشایت" راى آدمیان در حکومت، برجهانشناختى وانسانشناختى اومانیستى بنا شدهاست، و "آدمى مدارى" نمىتواند زیرساختاندیشهى سیاسى دینى باشد، که شاخصهى آنخدامحورى است.
ثالثا: اگر دست آفرینش، زیست روز مؤلف را،پیش از عصر "نوزایى" و "پیدایش اندیشهى"قرارداد اجتماعى و دمکراسى، مقرر مىداشت. آیاحتا فرض منشایت ارادهى مردمى براى مشروعیتسیاسى، به ذهن وى خطور مىکرد؟ و به فرضخطور، اینهمه بر تحمیل این انگاره بر نصوصدینى، اهتمام مىورزید؟!، و آیا با فرض عدم امکاننظریهى نصب الهى، در مقام ثبوت، و عدم تمامیتادلهى آن، آیا ناخودآگاه سعى نمىکرد، - به تبععرف عصر خود - زیرساخت و ساختار حکومتدینى را به نظامهاى: "دولتشهرى"، "قبیلهگرا"،"ثروت مدار"، "سلطنتى"، "الیگارشى" و ... تقریب وتطبیق نماید؟ چنانکه - به علتبىاطلاعى ازتاریخ سیاسى جهان و تاریخ علوم و اندیشهىسیاسى - ادعا کرده است که: "سیرهى مستمرهىعقلا، در طول تاریخ مبنى بر انتخابى بودن رهبرعالى سیاسى بوده و شارع نیز آن را ردع نفرمودهاست.!"
دلیل سوم مؤلف بر مدعا، فحواى "قاعدهىسلطنت" است. مىگوید:
1. عقل عملى به سلطهى هر کس بر اموالشحکم مىکند، و عقلاء نیز بر این امر معترف وملتزماند.
2. شرع نیز این حکم عقلانى و رویهى عقلایىرا تنفیذ فرموده، و اکنون این قاعده از مسلماتفقه اسلامى است.
3. چون سلطه بر ذات، مقدم بلکه ملاک سلطهبر اموال است، پس به "طریق اولى" و صد چندان،مردم بر ذات و نفوس خود سلطنت دارند، ومىتوانند، بلکه - به مقتضاى حکم عقل بر ضرورتنظم و قانون - باید فرد صالحى را برگزیده و بهسرپرستى خویش بگمارند!
اولا: قیاس معالفارق است، یعنى: "اموال"،گوهر الهى ندارند و از حیث ارزش، قابل قیاس بانفس آدمى نیستند. اموال، دستاورد آدمیانند، و بهفرض حتا اتلاف جبران پذیرند، از این رو اختیارآن به آدمیان سپرده شدهاست، اما گوهر جانآفریدهى الهى است، و پربهاتر از آن است که بهآدمیان وانهاده شود، و تنها خدا و هر آنکه منصوبتنصیصى یا توصیفى اوست، از باب استخلاف،مجاز به تصرف در نفوس است، لاغیر; حتا خودانسان، اختیار دار نفس خویش نیست. و اگر "نفس" کمبهاتر از اموال مىبود، مىشد به فحواى قاعدهتمسک جست.
ثانیا: اگر تصرف غیرمعصوم در نفوس و اموال،جز به طریق انتخاب از سوى صاحب نفس و مال،جائز نباشد، آیا احدى از فقها - و ایشان نیز - بهلوازم چنین ادعایى ملتزم مىشوند؟، علىالمبنا اگرفقیه جامعالشرائط (غیرمنتخب مردم) بر مسالهاىحکم کند که لازمهى آن، تصرف در انفس و اعراضو اموال باشد، آیا این حکم، نافذ نخواهد بود؟
وى دلیل ششم خود را اینگونه توضیحدادهاست:
1. با اینکه هویت اجتماعى، داراى وحدتحقیقى نیست. اما خبرگان علوم اجتماعى، براىآن واقعیت و وحدت عرفى قائلاند. و حقوق وتکالیف و قوانین و قواعدى را بر آن حاکم و جارىمىدانند.
2. اسلام نیز، همانگونه که براى فرد تکالیففردى وضع کرده است، براى اجتماع نیز تکالیفىجمعى جعل و ابلاغ کرده است: مانند «و قاتلوا فىسبیل الله الذین یقاتلونکم و لاتعتدوا» (21) ; و «واعدوالهم مااستطعتم من قوة و من رباط الخیل، ترهبونبه عدوالله و عد وکم...» (22) و «ولتکن منکم یدعونالى الخیر و یامرون بالمعروف و ینهون عنالمنکر» (23) و «والسارق و السارقة فاقطعوا ایدیهماجزاء بما کسبا نکالا منالله». (24)
3. جریان احکام اجتماعى نیز متوقف بهتشکیل دولت است.
4. معقول نیست که خطاب، متوجه هویتجمعى بشود و امتثال تکالیف نیز واجب باشد، وبرغم ضرورت تشکیل ولتبراى تحقق احکام،هیچ الزامى بر عهدهى امت نباشد. پس از باب مقدمهى واجب، برپایى دولتبر امت، فرضاست.
اولا: خطابات قرآنى از سنخ خطابات عقلایى وعرفى است، غرض از آنها، نوعا اعلام و اعلان فرائضو مقررات است، و صرف اعلام حکم به لحن و لسانجمعى دلیل لزوم اجراء جمعى آن نیست. اینخطابات، فقط در مقام اعلام مقررات حاکم برروابط اجتماعى است و در مقام بیان کیفیت اجراءنیست ولااقل مسلم این است که خطابات به نحو«عام بدلى» (که هر کس یا جمعى را راسا مکلف یامجاز به اجراء حدود نماید)، مردم را خطاب قرارنداده است، زیرا در آن صورت هرج و مرج لازمخواهد آمد.
ثانیا: لازمهى اداء تکلیف ناشى از خطاباتاجتماعى، نصب رهبرى از ناحیهى مردم نیست، ازرهگذر حمایت از زمامدار منصوب، در راستاىاجراء حدود الهى نیز این نقش ایفا مىگردد. اداءتکلیف و ایفاء نقش مردمى در اجراء احکام، باانتصابى بودن رهبرى نیز سازگار است. کما اینکههمهى این خطابات، در حین فعلیت دولتاسلامى تحت زعامت نبوى، فرود آمده است.
ثالثا: اجراء مفاد برخى از خطابات، مانندقضائیات نیازمند شرایط خاصى (چون اجتهاد وعدالت) است که اکثرى مردم فاقد آنها هستند. و ازاین خطابات نمىتوان لزوم نیابت قضات از سوىمردم را استفاده کرد.
رابعا: اگر فهم مؤلف صائب باشد قدر متیقنثبوت حق یا تکلیف براى مردم در مورد احکاممنصوص و مصرح است. و تنها مىتوانند، یا باید،کس یا کسانى را براى اجراء همان موارد خاصبرگزینند وبگمارند. در این صورت حکم تکالیفىکه به خطاب جمعى، ابلاغ نگردیده چه مىشود؟
صدر دلیل دوازدهم نیز صریح در نصب خاصحضرت على(ع) است، و ذیل آن نیز توصیهىرسول اکرم(ص) به آن حضرت در خصوص رعایتمصلحتى برتر، در صورت عدم اطاعت مردم است،و هرگز در آن، مسالهى انتخاب و انتصاب تودهیىمطرح نیست. و اگر هم فهم مؤلف از روایت، صائبباشد، به چیزى فراتر از مدعاى وى دلالتخواهدداشت، و در این صورت این دلیل نیز در زمرهىدستهى نخست از دلائل - که در آغاز مقاله، موردارزیابى قرار گرفتند - قرار خواهد گرفت.
همچنین دلیل هیجدهم مولف «لن یفلح قومولوا امرهم امراة» (25) که به فرض صحتسند، وپس از صرف نظر از «شان صدور» آن و با فرضاینکه مدلول آن نهى از واگذارى «رهبرى حکومت»به زن باشد، در مقام نهى از پذیرش زعامت فردغیر صالح است، مانند اینکه روایات بسیارى نظیرمقبولهى عمربن حنظله از رجوع به طاغوت درامور حکومتى و از جمله امر قضا نهى مىنماید، آیامىتوان از چنین روایاتى منشایت راى مردم درامر قضا و انتخابى بودن فضات را نتیجه گرفت.
دلیل بیستم نیز با مدعا بیگانه است. مؤلف بااستناد به عبارتى در فراخواننامهى بىسند کوفیانبد عهد به امام حسین(ع) ، «اما بعد فالحمدلله الذىقصم عدوک الجبار العنید الذى انتزى على هذه الامةفابتزها امرها و غصبها و تامر علیها بغیر رضى منها»:که حاکى از شکوهى مردم از این است که یزیدستمکیش عنود، سفاکانه و مستبدانه بر امتسلطهیافته، به ناروا به اموال آنان دست انداخته،بىرضاى آنان بر آنها حکم مىراند; و همچنین باتمسک به بیان امام(ع) در پاسخ آن پیمانشکنانکه: «به عنوان آزمون و ارزیابى صدق ادعاى شما،مسلم را گسیل مىدارم که اگر پس از سفر به کوفه،او بر نیک عهدى مردم و فرهیختگان شهر، قلمتایید راند، به آن دیار خواهم شتافت»، سعىمىکند منشایت راى مردم براى مشروعیتحاکمیتحاکم اسلامى، حتى امام معصوم(ع)منصوب منصوص، را به اثبات رساند!
البته اینهمه نشانهى میزان قدرت و دقت فقیهعالیقدر در استنباط احکام الهى است!
استدلال به روایاتى که توصیه مىکند: «در سفراگر حتى سه نفر بودید یکى را امیر خود کنید»، آنهم به روایت راویانى چون ابوهریره (دلیل بیست وسوم) براى اثبات منشایت ارادهى ملى درمشروعیتحاکمیت و انتصاب مردمى در قبالنصب الهى، نیز حکایتى است!
دلیل بیست و چهارم صاحب دراسات ...،استشهاد به یک بند معاهدهى پیامبر(ص) با اهلمقنا است، این بند حاکى از آن است که در عهداستقرار حکومت اسلامى، تحت زعامت آنحضرت(ص) توافق شده است: «امیر از میان خودآنان یا اهل و اصحاب رسول باشد».
تمسک به عهد نامهیى فرامرزى، با ملتى خارجاز حوزهى حاکمیت اسلام، و بىآنکه در آن بهانتخاب تصریح شده باشد تا چه مایه مىتوانددلیل منشایت انتخاب باشد، جاى بسى تاملاست، و داورى آن را به خوانندگان عزیز، وامىگذاریم.
اى بسا که تعیین «امیر از میان خود آنان یا اهلو اصحاب رسول» به نصب آن حضرت صورتپذیرد! و اشتراط امارت به «فردى از میان آنان یااهل و اصحاب» نیز موید چنین احتمالى است.
تمسک به فحوى فتواى برخى فقها، بر تخییردر مراجعه به مفتى، یا قاضى یا امام جماعت! وجواز توافق بر سر انتخاب «قاضى تحکیم» از سوىمترافعان، دلیل بیست و پنجم مؤلف است!
شگفتا، از تخییر در موارد بالا، چگونه اولویتیا لزوم انتخاب رهبرى عالى نظام از سوى مردماثبات مىشود؟ وانگهى چنانکه نویسنده خود نیزمعترف است این انتخابها و تخییرها، پس از تحقق نصب عام الهى و انعقاد مشروعیتبداناست.
بیست و ششمین و واپسین دلیل مؤلف،«سنتبیعت» است که پس از نقل چندین آیه وروایت دربارهى "بیعت"، و طرح بحث لغوىپیرامون واژهى بیعت، نتیجه مىگیرد: «به هر روى،پس بیعت از جمله روشهاى پیدایش ولایت است -اجمالا - و اگر بر بیعت اثرى از حیث استقرار وتحقق امامت مترتب نمىبود، پس چرا پیامبر(ص)براى خویش و حضرت امیر(ع) بارها از مردم بیعتمىخواست و چرا حضرت امیر(ع) بر آن اصرارمىفرمود؟ و چرا حضرت صاحب (عج) نیز پس ازظهور و استیلاء به سلاح و سطوت، از مردم بیعتخواهى مىکند؟»
گفتنى است: هرگز بیعت در عهد صدر، و درسدههاى نخستین اسلامى، به مثابه طریق«انتصاب رهبر» و بیان منشا مشروعیتحکومت،تلقى نگردیده است. بیعت، گاه، بیعت استعلاماست، گاه بیعت عهد بر امرى مشخص است، گاهبیعت اطاعت است و گاه بیعتحمایت، همان آیاتو روایاتى که در «دراسات ...» نقل شده است گواهصدق مدعاى ماست. پیامبر(ص) و على(ع)منصوب از سوى حق بودهاند، امامت آنان با بیعتمنعقد نشد، بیعتها پس از نصب روى مىداد. چنانکه گذشت: اصرار حضرت امیر(ع) بر اخذبیعت، جهت احتجاج بوده است.
بیع و بیعت را مجانس انگاشتن و با لطایفالحیل و تکلفات پر خلل، هرگونه بیعتى را عقدلازم پنداشتن ( ج1 ص 571 - 575) هیچ سودىبه حال مدعا نخواهد بخشید. بیعت، وکالت نیست.از میان فقها کسى هم چنین نفهمیده و نفرمودهاست. «وکالت اذن»، تعبیر مهملى است و رخصت،غیر از وکالت است. وکالت، تفویض است نهاستسلاط. استیجار (و اجیر گرفتن کس) نیزاستخدام است، نه توکیل و تولیت! اصولا ولایتغیر از وکالت است و وکالت غیر از نیابت.
چهار - برخى دلائل نیز بلادلیلاند: هر چنداکثر دلائل نقلى مؤلف، فاقد سند معتبر و در نتیجهدر زمرهى ادلهى بلادلیل محسوب است، اما دراینجا: به ارزیابى تنها دو دلیل تحت این عنوانمىپردازیم:
ایشان گفتهاند: «سیرهى مستمرهى عقلاء درهمهى اعصار و امصار و شرایط، بر انتخاب وانتصاب والى و استنابه و تفویض امور عامه به او، ومساعدت با او در تحصیل اهداف بوده است و شارعنیز این سیره را امضاء کرده است.
آرى اگر «همهى تاریخ و اعصار»، عبارت باشد ازدورهى کوتاه پس از رنسانس و «همهى امصار» نیزعبارت باشد از گوشهاى از جهان یعنى فرنگ و«همهى شرایط» نیز عبارت باشد از انقلاباتدمکراتیک فرنگ! و شارع نیز رویههاى نوپیداى دهقرن پس از ظهور اسلام - و حتى پس از آن را - بهشیوهى ملاحم، تنفیذ فرموده باشد، حق به جانبفقیه عالى قدر است.
اما کجا در جاهلیت و جزیرة، انتخابگرایى ورویهى دمکراتیک در امر حکومت، رایج و شیوهىگزینش و گمارش زمامدار، دارج بود، که شارع نیزآن را رد و ردع نکرده بل تنفیذ فرموده باشد!
کجا در امپراتورى روم، سیستم انتخاباتىمتعارف و معمول بوده! و طى قرون، کى در ایرانشاهنشاه زده ملوک الطوائفى، زعامت ملتبهسرانگشت گزینش سپرده مىشد؟
کجا در اروپاى قرون وسطى، دمکراسى جریانداشت؟ در دنیاى عرب و آفریقا، آیا چیزى جز«دولت - قبیله» که در آن ریاست و امارت جز بامعیار نسب و نژاد، و زن نمىشد، و مناصب جز بانصاب ثروت و شیخوخت، مشخص نمىگردید، معمول عقلاء بوده است؟
شریعت محمدى ظهور کرد و این معیارها وشیوهها را ردع فرمود و مردم را به مواسات ومساوات فراخواند و عدالت را همسایهى «تقوى» وتقوى را معیار «کرامت» مقرر داشت و «علم» راملاک «بصیرت»، و «خشیت» و آگاهى را موجب«ارجحیت» و «حجیت» قرار داد، و «جهاد» را مایهى«فضیلت» و «ماجوریت»، و سبقت در اسلام و ایمانرا سبب قرب الهى خواند و مردم را به اطاعت نبوتو امامت و فقاهت، فرمان داد.
پس از ظهور اینهمه نظریهپردازان سیاسى، وطرح و تحقق نظریهها و نظامها، مدلها و رویههاىگونهگون در عرصهى سیاست، کدام ملت، کدامسیرهى مستمره، منظور نظر نویسندهى «دراسات...» است؟ و نظرگاه کدام عقلا؟! افلاطون، ارسطو;سیسرون، کنفوسیوس، حمورابى، فارابى،بوذرجمهر، غزالى، ابنخلدون، خواجه نظامالملل،آگوستین، آکویناس، ماکیاول، بدن، هابز، لاک;مونتیسکیو، روسو، برگ، بنتام، کانت، هگل،مارکس، مائوتسهتنگ، گاندى، آگوست کنت، نیچه، استوارت میل و...! کدام؟
پنج - برخى دلائل مؤلف نیز برخلاف مدعاىوى دلالت دارند. دلیل هفتم با تمسک به آیاتىسامان یافته که از خلافت و استیلاى آدم یا آدمىیا صالحان و مستضعفان و ... در زمین سخنمىراند. و با این ادعا که «استخلاف» و «استعمار» و«وراثت» در آیات، اطلاق دارد، پس شاملآبادسازى و تصرف تکوینى و فرمانروایى و تصرفتشریعى نیز مىگردد، پس همه مىتوانند یا حقدارند فرمان برانند یا فرمانفرا بگمارند!
گذشته از اینکه برخى از آیات نهگانه هیچربطى به مدعا ندارد، و به دستهى سوم از ادلهىمؤلف، ملحقاند، برخى از آنها در خلاف فهم ومنظور نویسنده، صراحتیا ظهور دارند، از جمله«اذ قال ربک للملائکة انى جاعل فى الارضخلیفة» (26) که بر نصب خاص آدم بر خلافت - اگرمراد از واژهى «خلیفه» که مفرد و نکره نیز مىباشدحضرت آدم(ع) باشد - و یا بر وفق فهم مؤلف -گواه نصب عام آدمیان بر خلافت اما با شرائطدشوارى است. قرآن، احراز این منصب را منوط بهصلاحیتهایى بس بالا مىداند، صلاحیتهایى که اورا به منصب اعلمیت و ارجحیتبر فرشتگانمىگمارد و بر مسند مسجودیت ملائک مىنشاند.
همچنین آیهى «یا داود، انا جعلناک خلیفةفىالارض فاحکم بین الناس بالحق» (27) که بهصراحتبر نصب خاص حضرت داود(ع) دلالتمىکند و حق حکومتبر مردم را نیز ناشى از ایننصب مىداند، شگفتا عین عبارت و استظهار مؤلفدر ذیل این آیه، تایید منشایت "نصب" است:
«فیظهر فىالایة الشریفه انه لولا خلافته عن الله- تعالى - لم یحق له الحکم فىارضه»! اگر نصبخلافت نبود حکم و تصرف، سزاوار او نبود! مگر نهکه این مناصب، عهدهاى الهىاند و به همهىانسانها یا فرزندان آنان انتقال یا تسرى نمىیابند: «لاینال عهدى الظالمین» (28) و نیز آیهى کریمهى«ولقد کتبنا فى الزبور من بعد الذکر: ان الارض یرثهاعبادى الصالحون» (29) مانند شریفهى «و نرید اننمن على الذین استضعفوا فى الارض و نجعلهم ائمه ونجعلهم الوارثین» (30) از حکومتحضرت ولىعصر(عج) و استیلاى صالحان و ضعیف شمردهشدگان بر زمین، گزارش مىدهد و نه از ولایتهرکس. ظاهر این آیات در تعلق و تحقق وراثت وحکومت، با اراده و نصب الهى، نزدیکتر یا سازگارتراست تا گمانهى دیگر.
دلیل بیست و یکم مؤلف نیز ظهور در نصب«اهل عدل» بر ولایت دارد!
دلیل بیست و دوم با تمسک به این داستانصورت بسته است که رسول الله (ص) آنگاه کهبراى نبرد موته سپاه گسیل مىداشت فرمود: «امیرالجیش زیدبن حارثه; فان قتل فجعفربنابىطالب(ع); فان قتل فعبدالله بن رواحة; فان قتلفلیرتض المسلمون من احبوا».
اولا: به نقل کتاب سلیم بن قیس، حضرتامیر(ع) به همین داستان، براى «ضرورت ولزومانتصاب» استدلال فرموده است! به این بیان کهوقتى پیامبر در اعزام یک سپاه فرماندهان پیاپىآن را منصوب مىفرمایند، ممکن استبراىزعامت کسانى را نصب نکرده و آنها را به خودوانهاده باشد؟
«اى معاویه! آیا نمىدانى وقتى پیامبر لشگرىبسوى موته فرستاد، جعفربن ابیطالب را امیر وفرمانده آنان کرد، بعد فرمود: اگر جعفر کشته شد،پس زیدبن حارثه، و اگر زید کشته شد، پسعبدالله بن رواحه، فرمانده شماست، جایى کهپیامبر راضى نشد در گسیل یک سپاه مردم براىخود امیر و فرمانده اختیار کنند، آیا ممکن استهمهى امت را رها کرده و جانشین خود را در میانآنان معین نکند؟ بخدا قسم آنان را در میان شبههو کورکورانه رها نکرده بلکه مردم خود مرتکبشدند آنچه مرتکب شدند و...» (31)
ثانیا: رسول اکرم(ص) به تعداد حداقل جمع(سه نفر) افرادى را پیاپى به فرماندهى لشگرگماشتند، و چندان طبیعى نمىنمود که همهىنفرات سپاه را به ترتیب براى فرماندهى فهرستمىکردند!
وانگهى (و ثالثا) هرگاه که صلاحدید رهبرىعالى امت، براین تعلق گیرد که امرى را به مردمواگذارد، چنین مىکند و این عمل تاسیس اصلتلقى نمىگردد و به قرینهى نصبهاى خاص درهمین واقعه، نمىتوان از این واقعه جواز یا لزوم «انتصاب مردمى رهبر عالى» امت را نتیجهگرفت.
پى نوشتها:
× این نوشته، چکیده و ویراستهى بخشى از "دروس فلسفهى سیاست و فقه دولت" است که در سال تحصیلى 76-1375 القاء شدهو اکنون همهى آن تحت عنوان" دمکراسى قدسى" در دست تنسیق و نشر است.
1. پریشانى و ناپیراستگى انظار و آثار فقیهان سیاست، از سویى; مذاق تکثرپسند و نظریه باز زمانه، و همچنین فهم ناصواب وناصحیح مبانى و مناظر مطرح شده، (که نوعا مستند به تفاوتهاى عبارتى یا موقعیتى است که در تقریرهاى " نظریهى حکومتدر فقه شیعى"، به چشم مىخورد)، از دیگر سو; موجب گشته که برخى نویسندگان، نظریهى مستقل و متنوعى را تنسیق وتوصیف کرده به فقیهان پیشین و کنونى نسبت دهند.
2. حسینعلى منتظرى، دراسات فى ولایةالفقیه و فقهالدولةالاسلامیة، ثلاث مجلدات، الطبعةالاولى، الناشر: المرکز العالمىللدراسات الاسلامیة، قم، 1408 ه . ق.
3. راقم سطور در سلسلهى دروس یاد شده "گمانهیى" را مطرح کردهاست که در عین تفاوت با دو دیدگاه، شاید طریق تقریب میانآن دو، و سبیل جمع ادلهى دوگانه بشمار آید. امید است این نظریه، در آیندهى نزدیک در معرض نقد و نظردهى اهل فضل واصحاب نظر قرارگرفته، تصحیح و تکمیل گردد.
4. دراسات...، ج 1، صص 396-620.
5. فلسفهى احکام، بخشى از فلسفهى دین است.
6. هر چند بایسته مىنمود: اصطلاحاتى را که در متن مقاله آمده است - هر چند مختصر - براى مخاطبان غیرحوزوى توضیحمىدادیم، اما اجتناب از تطویل، و مجال محدود، راقم سطور را از چنین اقدامى بازداشت، به هر حال ضمن وعدهى جبران،علىالحساب از خوانندگان عزیز پوزش مىطلبیم.
7. دراسات...، ج 1، ص 511.
8. فقط، روایتى که به عنوان درس نوزدهم، از کتاب سلیمبن قیس نقل شده است، برغم مشکلپسند، ظهورى در مدعا دارد، اما درنسخه در دسترس هرچه جستجو کردم نیافتم، و چه بسا این خبر نیز سرگذشت و سرنوشتى نظیر سایر ادلهى مؤلف را داشتهباشد.
9. دراسات...، ج 1، صص 417-409.
10. دراسات...، ج 1، صص 425-489.
11. دراسات...، ج 1، ص 405.
12. دراسات...، ج 1، صص 493-511.
13. نهجالبلاغه، صبحىالصالح، خطبهى 92، ص 136، ترجمه: «دست از من بازدارید و سراغ دیگرى بروید... اگر مرا رها کنید، منهم چونان یکى از شمایان خواهم بود، و چه بسا، در برابر کسى که کار سیاست را بدو مىسپارید، از شما شنواتر و فرمانبردارترباشم، من وزیر باشم، برایتان بهتر از آن است که امیر شما گردم.»
14. نهجالبلاغه، صبحى صالح، حکمت 190، ص 503، و نامهى 28، ص 387. صبحى صالح15. نهجالبلاغه، صبحى صالح، نامه 6، صص 7-366.
16. دراسات...، ج 1، ص 17505. سورهى شورا (42)، آیهى 38.
18. تحفالعقول عن آلالرسول، ص 32.
19. عیون اخبار الرضا، 2/62.
20. تحفالعقول، ص 32.
21. سورهى بقره (2)، آیهى 190.
22. سورهى انفال(8)، آیهى 63.
23. سورهى آلعمران (3)، آیهى 104.
24. سورهى مائده (5)، آیهى 38.
25. صحیح نجارى، 39، ص 91، به نقل دراسات....
26. سورهى بقره (2)، آیهى 30.
27. سورهى ص (38)، آیهى 26.
28. سورهى بقره (2)، آیهى 124.
29. سورهى انبیاء (21)، آیهى 105.
30. سورهى قصص (28)، آیهى 5.
31. اسرار آلمحمد، سلیم بن قیس، مترجم: اسماعیل انصارى، انتشارات علامه، قم 1373.