شبی که پنجرهای جان از آفتاب گرفت
آرشیو
چکیده
متن
از نیمه گذشته بود شب! و چشمان شب زدگان از هراس سر بر آوردن خورشید، کرانههای دور را نشانه رفته بودند؛ چشمانی که سالها زندگی تاریکشان، امید درک روشنایی را از آنان ربوده بود؛ چشمانی خو کرده با تیرگیها و زمستانی سرد که ترس از دمیدن آخرین خورشید بیخوابشان کرده بود.
از نیمه گذشته بود شب! و آسمان سبک بال و نزدیکتر از همیشه، رسیدن مولودی سماواتی را در گوش زمین زمزمه میکرد و زمین سبکبالتر...!!
طوفان به جای دریا به آغوش خانهی مردی از تبار محمّد(ص) در «سامرّا» پناه برده بود. دیگر نخلهای سر بر افراشته، دغدغهی تبر نداشتند و با خاطری آسوده از بیرون خانهی حضرت عسکری(ع) در جستوجوی جوانهای موعود، به درون خانهی مولا سر میکشیدند.
از نیمه گذشته بود شب! هنوز نرگس را احساس شکفتنی در دل پدید نیامده بود و حکیمه بیقرار و سرگردانِ دشتِ تردید، که مبادا وعدهی مولایش تحقق نیابد! ناگاه صدایی او را به خود آورد. صدا، صدای یقینآور مولایش بود که فرمود: بخوان این آیات را «همانا ما قرآن را در شب قدر نازل کردیم و تو چه میدانی که شب قدر چیست....»[1] و هیچ کس جز جوانهی نرگس، با او همآوایی نکرد.[2] آسمان نیز کوچکتر از آن بود که طنین آواز «مهدی»(عج) را در خود جای دهد؛ و آن گاه حکیمه میدید، زمین ناتوانتر از آن است که بار اضطرابِ نرگس را به دوش کشد.
از نیمه گذشته بود شب! انعکاس نور خورشیدِ نرگس، چشمان بهت زدهی حکیمه را روشن ساخت. به راستی که آن شب، شب قدری دیگر بود. گویی آخرین سوره از قرآن محمد(ص) و آخرین آیه از کوثر فاطمه(س) نازل گردیده بود. دستانش سرشار از نور خدا بود و در چشمانش بارقهای از امید شکستن تاریکیها موج میزد و در قلب او، آیینهی صحیفهی جدّ بزرگوارش محمّد(ص) برگزیدهی خدا، پنجرهی افق هدایت انسانها را به روی ایشان میگشود.
از نیمه گذشته بود شب! و قدمهای کوچک این مولود، بر زمین سنگینی میکرد و آن لحظه که او در برابر معبود خویش سر به سجده نهاد و به خاک افتاد، سنگینیاش بر دوش زمین بیشتر احساس میشد. وه که چهقدر وصف ناپذیر! گویی سجدههای پدرش علی بن ابی طالب (ع) را در یادها زنده میکرد. جوانهی تازه سر از خاک برآورده! ای که آسمان و زمین فروتنانه تو را سجده میکنند! تو را چه شده است که این گونه عاشقانه بر خاک فتادهای؟ نقاب از خاک سجدهات بردار که خاک سجدهات نیست مگر عرش پروردگارت!
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . سورهی قدر، آیهی1 ـ5.
[2] . شیخ عباس قمی، منتهی الآمال، ج 2، ص 753.
از نیمه گذشته بود شب! و آسمان سبک بال و نزدیکتر از همیشه، رسیدن مولودی سماواتی را در گوش زمین زمزمه میکرد و زمین سبکبالتر...!!
طوفان به جای دریا به آغوش خانهی مردی از تبار محمّد(ص) در «سامرّا» پناه برده بود. دیگر نخلهای سر بر افراشته، دغدغهی تبر نداشتند و با خاطری آسوده از بیرون خانهی حضرت عسکری(ع) در جستوجوی جوانهای موعود، به درون خانهی مولا سر میکشیدند.
از نیمه گذشته بود شب! هنوز نرگس را احساس شکفتنی در دل پدید نیامده بود و حکیمه بیقرار و سرگردانِ دشتِ تردید، که مبادا وعدهی مولایش تحقق نیابد! ناگاه صدایی او را به خود آورد. صدا، صدای یقینآور مولایش بود که فرمود: بخوان این آیات را «همانا ما قرآن را در شب قدر نازل کردیم و تو چه میدانی که شب قدر چیست....»[1] و هیچ کس جز جوانهی نرگس، با او همآوایی نکرد.[2] آسمان نیز کوچکتر از آن بود که طنین آواز «مهدی»(عج) را در خود جای دهد؛ و آن گاه حکیمه میدید، زمین ناتوانتر از آن است که بار اضطرابِ نرگس را به دوش کشد.
از نیمه گذشته بود شب! انعکاس نور خورشیدِ نرگس، چشمان بهت زدهی حکیمه را روشن ساخت. به راستی که آن شب، شب قدری دیگر بود. گویی آخرین سوره از قرآن محمد(ص) و آخرین آیه از کوثر فاطمه(س) نازل گردیده بود. دستانش سرشار از نور خدا بود و در چشمانش بارقهای از امید شکستن تاریکیها موج میزد و در قلب او، آیینهی صحیفهی جدّ بزرگوارش محمّد(ص) برگزیدهی خدا، پنجرهی افق هدایت انسانها را به روی ایشان میگشود.
از نیمه گذشته بود شب! و قدمهای کوچک این مولود، بر زمین سنگینی میکرد و آن لحظه که او در برابر معبود خویش سر به سجده نهاد و به خاک افتاد، سنگینیاش بر دوش زمین بیشتر احساس میشد. وه که چهقدر وصف ناپذیر! گویی سجدههای پدرش علی بن ابی طالب (ع) را در یادها زنده میکرد. جوانهی تازه سر از خاک برآورده! ای که آسمان و زمین فروتنانه تو را سجده میکنند! تو را چه شده است که این گونه عاشقانه بر خاک فتادهای؟ نقاب از خاک سجدهات بردار که خاک سجدهات نیست مگر عرش پروردگارت!
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . سورهی قدر، آیهی1 ـ5.
[2] . شیخ عباس قمی، منتهی الآمال، ج 2، ص 753.