چکیده

متن

خورشید اندک اندک به چاه ظلمت فرو می‌رفت و سایه شب بر همه‌جا پرده می‌کشید. ناهید اولین پیش‌تاز شب، آن ستاره‌ی سحرآمیز، چون میخی سیمین در سینه‌ی سیاه آسمان فرو می‌رفت، نسیم ملایمی که از قله‌ی حرا بر می‌خاست، اندام خود را بر چهره‌ی سخت و شکننده‌ی کوه ابو قبیس می‌سایید به دامنه‌ی کوه سرازیر می‌شد و گونه‌های آفتاب زده‌ی کعبه را نوازش می‌داد.
آسمان جلال و شکوه خاصی داشت. سکوت اسرارآمیزی بر همه جا دامن گسترده بود. انگار که خبر از وقوع حادثه‌ای شگفت، عالم و عالمیان را در انتظار گذارده بود. خانه‌ی خدا با جبروت و عظمت خود، درخشش وصف‌ناپذیری به این سرزمین خشک و سوزان بخشیده بود.
آن روز با همه‌ی روزها متفاوت بود، آسمان رنگ شادی به خود گرفته و مردم همه در شور و شعف غوطه‌ور بودند. آری جمعه سیزدهم ماه رجب بود و سی سال از حمله‌ی «ابرهه‌» به خانه خدا می‌گذشت.[1]
در دومین جمعه از ماه رجب که از ماه‌های حرام است و احترام ویژه‌ای در میان همه‌ی قبایل و طوایف داشت، ازدحام عجیبی در اطراف کعبه بود و سیل مردم از پیرو جوان، با احترام ویژه‌ای در اطراف خانه‌ی خدا در حال طواف بودند که بانویی که آثار حمل در چهره‌اش ظاهر بود، با چهره‌ی شکسته و گیسوان سیاه و سپیدش، در گرداگرد خانه‌ی خدا بی‌تابانه می‌گشت و با انگشتان لرزانش به جامه‌ی کعبه می‌آویخت و در حالی که قطرات اشک سیل‌آسا بر صورتش سرازیر بود، زیر لب می‌گفت:
پروردگارا! من به تو ایمان آورده‌ام و به آن‌چه پیامبر و کتاب از سوی تو آمده، ایمان دارم.
«پروردگارا! من به آیین جدّ بزرگوارم، «ابراهیم خلیل» که بنیان‌گذار این خانه‌ی کهن می‌باشد، ایمان دارم».
«پروردگارا! تو را سوگند می‌دهم به حق بنیان‌گذار این بیت و به حقّ این مولودی که در شکم دارم، این زایمان را بر من آسان بگردان».[2]
چشم‌های کنج‌کاو او را می‌دید و گوش‌های شنوا سخنانش را دنبال می‌کرد و حس کنج‌کاوی در مغزها تحریک می‌شد که ناگهان فریادی از تعجّب همه‌گان برخاست و به دنبال آن، سکوتی سنگین بر همه حکم‌فرما گردید. آب در گلوها خشکید؛ حیرت و تعجّب بر چهره‌ها نقشی شگفت زده بود و نفس‌ها از سینه بیرون نمی‌آمد. گویی کسی جرأت نداشت سکوت را شکسته و بگوید: لحظه‌ای پیش دیوار کعبه شکافته شد و بانویی حامله را به درون خانه‌ی خدا ره‌نمون گردید!
چه کسی باور می‌کرد که سنگ خارا آغوش باز کرده و بانویی بی‌پناه و غریب را در خود جای دهد؟!
حیرت و تعجّب مردم هنگامی افزایش یافت که تلاش پرده‌داران، در گشودن قفل درِ کعبه به نتیجه نرسید. هرکس چیزی می‌گفت. یکی گفت: خانه‌ی خدا که مکان وضع حمل نیست! دیگری می‌گفت: مگر می‌توان خانه خدا را به نجاست آلوده کرد؛ پس چگونه در بیت‌الحرام زایمان خواهد کرد؟! کسی در پاسخ گفت: او تنهاست باید او را یاری کنیم.
پس از سپری شدن مدتی نسبتاً طولانی، همان سنگ خارا یک بار دیگر آغوش باز کرد و فاطمه‌ی بنت اسد در حالی که «مولود کعبه» را در آغوش داشت، بیرون آمد. غرور و شرف چون سایه‌ای سنگین بر سر مولود، بال گسترانیده بود و در سیمایش موجی از خنده در دریایی از اشک شنا می‌کرد. صدای هلهله اوج گرفت و در تمام خانه‌های مکه طنین انداخت. مولود کعبه دست به دست می‌گشت و دیده‌های خیره شده را به سـوی خـود جـذب می‌کرد.[3] ناگهان بانگ برآمد «ایها الناس! وُلِدَ فی الکَعبَه ولی الله».
سیدمحمد صادق موحدابطحی
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . شیخ مفید، ارشاد، ‌ص 9.
[2] . امالی شیخ صدوق، ص 114، ابن فتّال نیشابور»، روضه الواعظین، ص 76.
ـ طبری، بشاره المصطفی.
[3] ـ هادی دست‌باز، حماسه‌ی خورشید، ص 8.

تبلیغات