فلسفه مقبول
آرشیو
چکیده
متن
(عضو هیأت علمی و رئیس پژوهشکده علوم سیاسی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی)
فلسفه چه ارتباطی میتواند با بخشهای سیاسی و اجتماعی داشته باشد؟ در مرحله نخست این بحثها بی ارتباط با یکدیگر شمرده میشود و هنوز هم این بحث به خوبی روشن نشده است. فلسفه و معرفت، بعدی از حیات انسان است که بی ارتباط با سایر ابعاد زندگی او نیست. هر چند این ارتباط لزومآ ارتباط تولیدی نیست. میتوان انعکاسی از وضع سیاسی ـ اجتماعی را در آینه فلسفه ببینیم. بنابراین این ارتباط ما را از افتادن در دام ارتباطات تولیدی و دخل و تصرف باز می دارد و هم عدم ارتباط را پاسخ می دهد. همچنین مجموعه نهاد اجتماع و روابط مختلف بین نهادهای اجتماع را میتوان در این ارتباط دید.
در تاریخ اسلام ما با جامعه ای مواجه شدیم که در آن نظام خلافت پایدار شد و تحرک اجتماعی را در حد کمی سراغ داریم. جامعه خلافت، جامعه ای است که تا حدی ایستا است و نظامات سیاسی ـ اجتماعی در آن تحول چندانی ندارند و خلیفه در نقش مشروعیت دهنده قرار گرفت که تحرک شریعت را نیز مانع میشد. خصوصآ فقه اهل سنت و به ویژه آزادی بی حد و حصر نخست و محدودیت بعدی در این مسئله بی تأثیر نبود. از این رو نوع نگاه اندیشمندان به جامعه بی تحرک تأثیر گذار میشود.
مدنی الطبع بودن ما با دیگران به ویژه ارسطو فرق دارد و ما معتقدیم استعدادهای انسان در جامعه شکوفا میشود. تلقی ارسطویی با نهاد عصر خلافت همخوانی دارد. نهاد خلیفه پانصد ساله وجود داشت و نوع فهم خلیفه هم تحول جندانی نکرد.
استدلال بوعلی این است که انسانها نیازمند آن هستند که اجتماعی زیست کنند. میتوان این نگاه را مطرح کرد که احتیاج به زیست مدنی صرفآ از باب نیازمندی نیست، بلکه در آن تکامل نهفته است و انسان برای استکمال خود نیازمند اجتماع است. نگاه به عدم تحرک اجتماعی نگاهی است که در دوره خلافت شکل گرفته است و نشانه عدم پویایی است. فقه اهل سنت یک فقه زمینی است و نظام مشروعیت دهی به آن هم زمینی است. در چنین نگاهی دیدگاه های فلسفی هم متناسب با آن است.
نوع نگاه به رابطه روح و بدن متأثر از همین نگاه اجتماعی است. در نگاه بوعلی سینا بدن مرده است و روح است که زنده و پویا است. رابطه روح و بدن، رابطه ماده و صورت است. ماده ای است که صورتی پیدا کرده است: نوعی ثنویت. هر چند این نگاه نسبت به افلاطون میتواند ارتباطی بیشتر به بدن و روح را مورد بحث قرار دهد، اما باز هم روح میهمان بدن است. مشکلی هم که در معاد جسمانی پدید می آید از همین جا است. گفته میشود معاد، روحانی است و جسمانی بودن معاد را تعبدآ میپذیرند. این مسئله متأثر از جامعه آن روز است.
روح و حقیقتی که میتواند پویا باشد در نظامات اجتماعی نمیتواند یافت شود. روح در نگاه بوعلی نمیتواند ارتباط کاملی با بدن پیدا کند. راه کمال یابی آن است که انسان با نظامات آسمانی و آسمان ارتباط برقرار کند. ارتباط بین زمین و آسمان را این نوع نظامات اجتماعی برقرار نمیکند. در جامعه آن روز، جسم پویا نیست و روح نیز در آن جوامع قابل جست و جو نیست. در بحث مقامات العارفین و ارتباط انسان با خدا است که روح میتواند رشد کند و ارتباط را برقرار کند، اما در خود نظامات اجتماعی چنین رشدی نیست و نظامات اجتماعی نمیتواند چنین ارتباطی را برقرار کند. این نوع نگاه به مسئله روح و بدن متأثر از نظامات اجتماعی است. روح نمیتواند با نظامات اجتماعی ارتباط برقرار کند.
اما وضع به همین منوال تداوم نمییابد و بحث از همین مقامات العارفین شروع میشود. باید گفت عرفا و نهاد صوفیانه پیشتازند. فرقه های صوفیانه گسترش مییابد و بیش از گذشته اجتماعی میشوند. جریان اهل فتوت در همین دوره رشد میکند و دستگاه خلافت را مجبور به اتحاد با خود میسازد. ناصر، خلیفه عباسی، نیز از این مسئله متأثر میشود و خود در خرقه اهل فتوت در می آید و به عنوان رئیس جریان فتوت خودش را مطرح میکند و احساس میکند این وضعیت پایداری حکومت او را تضمین میکند.
با هجوم مغولها میدان برای جریان اهل فتوت به شدت باز میشود. در عصر مغولان، فرقه های صوفیانه، اقتدار صوفیانه پیدا میکنند و بعد از مدتی با ضعف دستگاه مغول، صفویه به قدرت می رسند. جامعه ای که اهل فتوت میسازد، قدرت وصل شده به آسمان را دارد و مشروعیت خود را از عمل خود کسب میکند و نیازمند کسب منشور از خلیفه عباسی را ندارند. این وضعیت، فضای جدیدی را در جامعه آن روز ایجاد کرد.
طبیعی است که همه این مسائل فیلسوفان را به تحرک و پویایی می اندازد. در صفویه جامعه ای روحانی ایجاد میشود و مشروعیت خود را از خلیفه عباسی کسب نمیکند و بیشتر از قیام الله، نشر مذهب شیعه و آموزه های شیعی مشروعیت خویش را کسب میکند. این نوع از اجتماع که در سربداران تجربه شد، اجتماع جدیدی است. مشارکت در کارهای اجتماع و حکومت به نوعی عبادت هم محسوب میشود.
ملاصدرا در مسئله ارتباط روح با بدن دیدگاه دیگری دارد و این دو را جدا از هم نمی داند. معتقد است بر اساس حرکت جوهری، طبیعت و ماده تبدیل به روح میشود؛ نه این که روح از جایی دیگر بیاید و به بدن الصاق گردد. ترکیب انسان، ترکیب دو چیز نیست. ماده و صورت که انسان دارد، دو هویت و دو چیز نیستند. همان ماده است که صورت شده است. این تحلیل جدید از رابطه ماده و صورت است که بدن خودش تبدیل به جسم و روح میشود. در واقع، رابطه زندگی زمینی و معنوی و الهی پیوسته است. جامعه هم میتواند از یک واقعیت باشد که میتواند موجودی مقدس باشد که زندگی زمینی انسان را همان سامان می دهد. به هر حال، ذهن فیلسوف از اتفاقاتی که در جامعه می افتد الهام میگیرد.
کار صفویه این است که حقیقتی را به وجود آوردند که حقیقتی روزمره است که زندگی انسانها را پاسخ می دهد. خودشان مؤسس بودند، اما به این مسئله توجه دقیقی نداشتند. شاه اسماعیل صفوی وقتی به سلطنت می رسد صدر اعظم و وزیر تعیین نمیکند و نجم زرگر رشتی را به عنوان وکیل تعیین میکند. شاه اسماعیل سلطنت را دون شأن خود می دانست که به امور روزمره مردم برسد. مفهوم وکالت برای اولین بار در همین زمان مطرح میشود که از بالا به پایین است. البته بعد از شکست در جنگ چالدران این وضعیت میشکند و شاه اسماعیل از عنصری مقدس ساقط میشود، چرا که ابهت شاه اسماعیل شکست خورده است و پس از آن وی به امور سلطنت میپرداخت. وی در ده سال اول سلطنت، خودش را بالاتر از سلطان می دانست. بعد از سقوط صفویه و پس از حکومت نادرشاه، کریم خان خودش را به عنوان وکیل الدوله نامید که بعد از برکناری سلطان به وکیل الرعایا تغییر یافت و این بار وکالت از پایین مطرح شد.
شاه اسماعیل روح را جدای از بدن تصور میکند و نمیپذیرد که روح از تن به وجود می آید. در نتیجه دون شأن خود می داند که سلطنت کند و وکیل تعیین میکند. اما ذهن ملاصدرا مسئله را دقیقتر فهمید. این که اگر جامعه درست طراحی شود، ملکوت و معنویت و روح میتواند از آن ظهور کند و جامعه باید جامعه روحانی و مقدس شود. صدرا روح را جسمانیه الحدوث و روحانیه البقاء دانست. معاد هم میتواند جسمانی باشد و آن جسم برزخی است و معاد جسمانی با فکر ملاصدرا تعیین مییابد. این که عالم خیال وجود دارد و مجرد نسبی است با نگاه به جامعه آن روز و تحولات اجتماعی به ملاصدرا الهام شده است. جامعه چیزی جدای از افراد و تحولات آن نیست. عالم خیال آن جامعه ای است که رابطه بین آسمان و زمین است و میتواند زندگی روزمره ما را هم تأمین کند. قطعآ در این مسیر فقه شیعی راهگشا است.
بحث عرفان با حضور فقه شیعی رو به تکامل نهاد که با حضور در دستگاه سلطان محمد خدابنده به تدریج نزج میگیرد. در این دوره دستگاه فقاهتی که ادعا میشد دست بشر در آن دخالت نداشته است و قداستی داشته است مطرح شد. مردم با نظامی حقوقی آشنا شدند که کارش تفریع اصول است که رابطه را با عالم بالا برقرار میکند. دو حقیقتی است که جامعه را میسازد، یکی جامعه و نظام حقوقی است و دیگر جریان اخلاقی و عرفانی است. بعد سوم حیات انسان، معرفت و جنبه عقلانی است. ابعاد زندگی انسانی از هم جدا نیستند. آیینه وار به سه وجه یک حقیقت واحدند. دستگاه معرفتی ما بی تأثیر از این سه وجه و تحولات اجتماعی نبود.
سقوط صفویه پرده ها را از چشمها کنار نهاد و موجب شد افکار روشن شود. وقتی صفویه کنار رفتند و سربازان آنها که روی کار آمدند و قداست صفویه از میان رفت متوجه شدند که همین منبع اجتماعی است که میتواند موجب مشروعیت شود و ارتباطی را به وجود می آورند که زندگی زمینی را با آسمان مرتبط میکند. ذهنها نسبت به ماهیت قدرت و منبع آن کار میکند.
جامعه قرن دوازدهم عصر بازگشت شعر هم هست. در قرن دوازدهم بازگشت مجددی به سبک خراسانی صورت میگیرد که در آن توجه به ماده و طبیعت و گل و... است. البته این سبک توجه به ماده است، اما ماده ای که میخواهد در آن تکامل صورت گیرد. توجه به ماده ای است که با بار معنوی همراه است. همان بحث ملاصدرا که معتقد است روح از بدن حادث میشود. این مسئله در سیاست هم جاری میشود. کریم خان دیگر آن تقدس صفوی را کنار میگذارد و استناد از پایین به بالا است.
در این قرن فقاهت مهم می شود. فقها که در دوره صفویه مانند استاد دانشگاه بودند، در قرن دوازدهم به مرجع تقلید تبدیل میشوند. از نظر مردم، شاه صفوی است که از بالا به پایین آمده است و او به عنوان عالمی دینی جامعه را اداره میکند و الا علما در آن دوره تقدسی ندارند که این مسئله در قرن دوازدهم متفاوت شده و جایگاه تغییر مییابد. این یک تحول جدیدی است قرن دوازدهم ابعاد جدیدی دارد.
به طور خلاصه در قرن دوازدهم هجری مردم حرکتی را فهمیدند که ملاصدرا در دوره صفویه آن را نظریهپردازی کرده بود. به نظر می رسد، سر اقبال به ملاصدرا در قرن دوازدهم همین مسئله بوده است. ملاصدرا در دوره خودش فهم نمیشد، اما در قرن دوازدهم اقبال جدی به ملاصدرا صورت میگیرد و فلسفه مشاء و جدایی روح و بدن به کلی کنار گذاشته میشود. بحث اخباری گری و اصولی گری هم در اینجا قابل توجه است.
ویژگیهای خاص ملاصدرا الهام گرفته از واقعیات اجتماعی بوده است، اما افکار عمومی به خود واقف نبوده اند، اما در قرن دوازدهم که جامعه به خود توجه کرد به مباحث ملاصدرا دست یافت. این مسئله را در تجرد قوه خیال و جسمانیه الحدوث و روحانیه البقاء بودن روح و... میتوان یافت.
فلسفه چه ارتباطی میتواند با بخشهای سیاسی و اجتماعی داشته باشد؟ در مرحله نخست این بحثها بی ارتباط با یکدیگر شمرده میشود و هنوز هم این بحث به خوبی روشن نشده است. فلسفه و معرفت، بعدی از حیات انسان است که بی ارتباط با سایر ابعاد زندگی او نیست. هر چند این ارتباط لزومآ ارتباط تولیدی نیست. میتوان انعکاسی از وضع سیاسی ـ اجتماعی را در آینه فلسفه ببینیم. بنابراین این ارتباط ما را از افتادن در دام ارتباطات تولیدی و دخل و تصرف باز می دارد و هم عدم ارتباط را پاسخ می دهد. همچنین مجموعه نهاد اجتماع و روابط مختلف بین نهادهای اجتماع را میتوان در این ارتباط دید.
در تاریخ اسلام ما با جامعه ای مواجه شدیم که در آن نظام خلافت پایدار شد و تحرک اجتماعی را در حد کمی سراغ داریم. جامعه خلافت، جامعه ای است که تا حدی ایستا است و نظامات سیاسی ـ اجتماعی در آن تحول چندانی ندارند و خلیفه در نقش مشروعیت دهنده قرار گرفت که تحرک شریعت را نیز مانع میشد. خصوصآ فقه اهل سنت و به ویژه آزادی بی حد و حصر نخست و محدودیت بعدی در این مسئله بی تأثیر نبود. از این رو نوع نگاه اندیشمندان به جامعه بی تحرک تأثیر گذار میشود.
مدنی الطبع بودن ما با دیگران به ویژه ارسطو فرق دارد و ما معتقدیم استعدادهای انسان در جامعه شکوفا میشود. تلقی ارسطویی با نهاد عصر خلافت همخوانی دارد. نهاد خلیفه پانصد ساله وجود داشت و نوع فهم خلیفه هم تحول جندانی نکرد.
استدلال بوعلی این است که انسانها نیازمند آن هستند که اجتماعی زیست کنند. میتوان این نگاه را مطرح کرد که احتیاج به زیست مدنی صرفآ از باب نیازمندی نیست، بلکه در آن تکامل نهفته است و انسان برای استکمال خود نیازمند اجتماع است. نگاه به عدم تحرک اجتماعی نگاهی است که در دوره خلافت شکل گرفته است و نشانه عدم پویایی است. فقه اهل سنت یک فقه زمینی است و نظام مشروعیت دهی به آن هم زمینی است. در چنین نگاهی دیدگاه های فلسفی هم متناسب با آن است.
نوع نگاه به رابطه روح و بدن متأثر از همین نگاه اجتماعی است. در نگاه بوعلی سینا بدن مرده است و روح است که زنده و پویا است. رابطه روح و بدن، رابطه ماده و صورت است. ماده ای است که صورتی پیدا کرده است: نوعی ثنویت. هر چند این نگاه نسبت به افلاطون میتواند ارتباطی بیشتر به بدن و روح را مورد بحث قرار دهد، اما باز هم روح میهمان بدن است. مشکلی هم که در معاد جسمانی پدید می آید از همین جا است. گفته میشود معاد، روحانی است و جسمانی بودن معاد را تعبدآ میپذیرند. این مسئله متأثر از جامعه آن روز است.
روح و حقیقتی که میتواند پویا باشد در نظامات اجتماعی نمیتواند یافت شود. روح در نگاه بوعلی نمیتواند ارتباط کاملی با بدن پیدا کند. راه کمال یابی آن است که انسان با نظامات آسمانی و آسمان ارتباط برقرار کند. ارتباط بین زمین و آسمان را این نوع نظامات اجتماعی برقرار نمیکند. در جامعه آن روز، جسم پویا نیست و روح نیز در آن جوامع قابل جست و جو نیست. در بحث مقامات العارفین و ارتباط انسان با خدا است که روح میتواند رشد کند و ارتباط را برقرار کند، اما در خود نظامات اجتماعی چنین رشدی نیست و نظامات اجتماعی نمیتواند چنین ارتباطی را برقرار کند. این نوع نگاه به مسئله روح و بدن متأثر از نظامات اجتماعی است. روح نمیتواند با نظامات اجتماعی ارتباط برقرار کند.
اما وضع به همین منوال تداوم نمییابد و بحث از همین مقامات العارفین شروع میشود. باید گفت عرفا و نهاد صوفیانه پیشتازند. فرقه های صوفیانه گسترش مییابد و بیش از گذشته اجتماعی میشوند. جریان اهل فتوت در همین دوره رشد میکند و دستگاه خلافت را مجبور به اتحاد با خود میسازد. ناصر، خلیفه عباسی، نیز از این مسئله متأثر میشود و خود در خرقه اهل فتوت در می آید و به عنوان رئیس جریان فتوت خودش را مطرح میکند و احساس میکند این وضعیت پایداری حکومت او را تضمین میکند.
با هجوم مغولها میدان برای جریان اهل فتوت به شدت باز میشود. در عصر مغولان، فرقه های صوفیانه، اقتدار صوفیانه پیدا میکنند و بعد از مدتی با ضعف دستگاه مغول، صفویه به قدرت می رسند. جامعه ای که اهل فتوت میسازد، قدرت وصل شده به آسمان را دارد و مشروعیت خود را از عمل خود کسب میکند و نیازمند کسب منشور از خلیفه عباسی را ندارند. این وضعیت، فضای جدیدی را در جامعه آن روز ایجاد کرد.
طبیعی است که همه این مسائل فیلسوفان را به تحرک و پویایی می اندازد. در صفویه جامعه ای روحانی ایجاد میشود و مشروعیت خود را از خلیفه عباسی کسب نمیکند و بیشتر از قیام الله، نشر مذهب شیعه و آموزه های شیعی مشروعیت خویش را کسب میکند. این نوع از اجتماع که در سربداران تجربه شد، اجتماع جدیدی است. مشارکت در کارهای اجتماع و حکومت به نوعی عبادت هم محسوب میشود.
ملاصدرا در مسئله ارتباط روح با بدن دیدگاه دیگری دارد و این دو را جدا از هم نمی داند. معتقد است بر اساس حرکت جوهری، طبیعت و ماده تبدیل به روح میشود؛ نه این که روح از جایی دیگر بیاید و به بدن الصاق گردد. ترکیب انسان، ترکیب دو چیز نیست. ماده و صورت که انسان دارد، دو هویت و دو چیز نیستند. همان ماده است که صورت شده است. این تحلیل جدید از رابطه ماده و صورت است که بدن خودش تبدیل به جسم و روح میشود. در واقع، رابطه زندگی زمینی و معنوی و الهی پیوسته است. جامعه هم میتواند از یک واقعیت باشد که میتواند موجودی مقدس باشد که زندگی زمینی انسان را همان سامان می دهد. به هر حال، ذهن فیلسوف از اتفاقاتی که در جامعه می افتد الهام میگیرد.
کار صفویه این است که حقیقتی را به وجود آوردند که حقیقتی روزمره است که زندگی انسانها را پاسخ می دهد. خودشان مؤسس بودند، اما به این مسئله توجه دقیقی نداشتند. شاه اسماعیل صفوی وقتی به سلطنت می رسد صدر اعظم و وزیر تعیین نمیکند و نجم زرگر رشتی را به عنوان وکیل تعیین میکند. شاه اسماعیل سلطنت را دون شأن خود می دانست که به امور روزمره مردم برسد. مفهوم وکالت برای اولین بار در همین زمان مطرح میشود که از بالا به پایین است. البته بعد از شکست در جنگ چالدران این وضعیت میشکند و شاه اسماعیل از عنصری مقدس ساقط میشود، چرا که ابهت شاه اسماعیل شکست خورده است و پس از آن وی به امور سلطنت میپرداخت. وی در ده سال اول سلطنت، خودش را بالاتر از سلطان می دانست. بعد از سقوط صفویه و پس از حکومت نادرشاه، کریم خان خودش را به عنوان وکیل الدوله نامید که بعد از برکناری سلطان به وکیل الرعایا تغییر یافت و این بار وکالت از پایین مطرح شد.
شاه اسماعیل روح را جدای از بدن تصور میکند و نمیپذیرد که روح از تن به وجود می آید. در نتیجه دون شأن خود می داند که سلطنت کند و وکیل تعیین میکند. اما ذهن ملاصدرا مسئله را دقیقتر فهمید. این که اگر جامعه درست طراحی شود، ملکوت و معنویت و روح میتواند از آن ظهور کند و جامعه باید جامعه روحانی و مقدس شود. صدرا روح را جسمانیه الحدوث و روحانیه البقاء دانست. معاد هم میتواند جسمانی باشد و آن جسم برزخی است و معاد جسمانی با فکر ملاصدرا تعیین مییابد. این که عالم خیال وجود دارد و مجرد نسبی است با نگاه به جامعه آن روز و تحولات اجتماعی به ملاصدرا الهام شده است. جامعه چیزی جدای از افراد و تحولات آن نیست. عالم خیال آن جامعه ای است که رابطه بین آسمان و زمین است و میتواند زندگی روزمره ما را هم تأمین کند. قطعآ در این مسیر فقه شیعی راهگشا است.
بحث عرفان با حضور فقه شیعی رو به تکامل نهاد که با حضور در دستگاه سلطان محمد خدابنده به تدریج نزج میگیرد. در این دوره دستگاه فقاهتی که ادعا میشد دست بشر در آن دخالت نداشته است و قداستی داشته است مطرح شد. مردم با نظامی حقوقی آشنا شدند که کارش تفریع اصول است که رابطه را با عالم بالا برقرار میکند. دو حقیقتی است که جامعه را میسازد، یکی جامعه و نظام حقوقی است و دیگر جریان اخلاقی و عرفانی است. بعد سوم حیات انسان، معرفت و جنبه عقلانی است. ابعاد زندگی انسانی از هم جدا نیستند. آیینه وار به سه وجه یک حقیقت واحدند. دستگاه معرفتی ما بی تأثیر از این سه وجه و تحولات اجتماعی نبود.
سقوط صفویه پرده ها را از چشمها کنار نهاد و موجب شد افکار روشن شود. وقتی صفویه کنار رفتند و سربازان آنها که روی کار آمدند و قداست صفویه از میان رفت متوجه شدند که همین منبع اجتماعی است که میتواند موجب مشروعیت شود و ارتباطی را به وجود می آورند که زندگی زمینی را با آسمان مرتبط میکند. ذهنها نسبت به ماهیت قدرت و منبع آن کار میکند.
جامعه قرن دوازدهم عصر بازگشت شعر هم هست. در قرن دوازدهم بازگشت مجددی به سبک خراسانی صورت میگیرد که در آن توجه به ماده و طبیعت و گل و... است. البته این سبک توجه به ماده است، اما ماده ای که میخواهد در آن تکامل صورت گیرد. توجه به ماده ای است که با بار معنوی همراه است. همان بحث ملاصدرا که معتقد است روح از بدن حادث میشود. این مسئله در سیاست هم جاری میشود. کریم خان دیگر آن تقدس صفوی را کنار میگذارد و استناد از پایین به بالا است.
در این قرن فقاهت مهم می شود. فقها که در دوره صفویه مانند استاد دانشگاه بودند، در قرن دوازدهم به مرجع تقلید تبدیل میشوند. از نظر مردم، شاه صفوی است که از بالا به پایین آمده است و او به عنوان عالمی دینی جامعه را اداره میکند و الا علما در آن دوره تقدسی ندارند که این مسئله در قرن دوازدهم متفاوت شده و جایگاه تغییر مییابد. این یک تحول جدیدی است قرن دوازدهم ابعاد جدیدی دارد.
به طور خلاصه در قرن دوازدهم هجری مردم حرکتی را فهمیدند که ملاصدرا در دوره صفویه آن را نظریهپردازی کرده بود. به نظر می رسد، سر اقبال به ملاصدرا در قرن دوازدهم همین مسئله بوده است. ملاصدرا در دوره خودش فهم نمیشد، اما در قرن دوازدهم اقبال جدی به ملاصدرا صورت میگیرد و فلسفه مشاء و جدایی روح و بدن به کلی کنار گذاشته میشود. بحث اخباری گری و اصولی گری هم در اینجا قابل توجه است.
ویژگیهای خاص ملاصدرا الهام گرفته از واقعیات اجتماعی بوده است، اما افکار عمومی به خود واقف نبوده اند، اما در قرن دوازدهم که جامعه به خود توجه کرد به مباحث ملاصدرا دست یافت. این مسئله را در تجرد قوه خیال و جسمانیه الحدوث و روحانیه البقاء بودن روح و... میتوان یافت.