آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۶۰

چکیده

متن

3-3: خدا معلم است:
این استدلال از دو مقدمه تشکیل مى‏شود که به بیان ساده مى‏توان گفت : خداوند علومى را به انسان عطاء مى‏کند ، علومى‏که خدا به انسان مى‏دهد صادق و یقینى است. بنابراین انسان علومى معتبر و جزمى است
مقدمه اول: خداوند علومى را به انسان مى‏دهد و او را از علم خویش بهره‏مند مى‏کند. تعلیم الهى در قرآن به طور کلى‏بدو گونه مطرح شده است؛ خاصّ و عام. تعلیم خاص آن است که خداوند علمى خاص را به انسان خاص افاضه مى‏کند اما در تعلیم عام این دو خصوصیت ملغا است. یعنى خدا علومى را به همه انسانها اعطا مى‏کند. قسم اول یعنى خاص هم در قرآن بر دو گونه مطرح شده‏است ؛ گاهى به صورت وحى و گاهى به صورت عادى، علمى به انسانى داده مى‏شود. تعلیم عام هم به دو گونه در قرآن به چشم مى‏خورد ؛ غیر مستقیم و مستقیم . و آنجا که به گونه مستقیم گاه به معناى هدایت است و زمانى مطلق علوم را اراده کرده است. جهت وضوح مسأله مى‏توان دسته بندى مذکور را ترسیم نمود.
تعلیم الهى:
1- خاص :
الف- وحی
ب- عادی
2 - عام:
الف- غیرمستقیم
ب- مستقیم:
1- هدایت
2- مطلق
- تعلیم خاص به صورت وحى: پاره‏اى آیات تعلیم الهى را به صورت خاص در نظر مى‏گیرند یعنى علمى خاص به انسانى‏خاص در شرایطى خاص افاضه مى‏شود. سیاق آیه هم نشان مى‏دهد که این علم از نوع وحى است و با علوم عادى و غیر وحیانى تفاوتهایى دارد یعنى از سنخ علومى است که به انبیاء تعلق مى‏گیرد و در سوره نجم بعد از آنکه پیامبر(ص) را از برخى‏اتهامات تبرئه مى‏کند مى‏فرماید که قرآن سخنى وحیانى است که جبرئیل امین به بنى اکرم(ص) تعلیم داده است؛ " ان هو الا وحى یوحى علمه شدید القوى " ( نجم/4و5). درباره حضرت یوسف در سوره یوسف چند مرتبه این علم خاص آمده است. از جمله آنگاه که در زندان دو نفر هم سلول یوسف براى او خوابى نقل کردند و یوسف آن دو خواب را براى آنها تعبیر یا تأویل نمود حضرت یوسف این نکته را متذکر شد که این دو تعبیر از علومى است که خدا به من داده است ." ذلکما مما علمنى‏ربى " ( یوسف/37) البته این احتمال هم وجود دارد که ضمیر " ذلکما" به طعام باز گردد.(1) یعنى یوسف قبل از آنکه طعام را بیاورند از نوع خبر داد و این علم را از علوم الهى دانست. نکته قابل ذکر اینکه در صورتیکه این علم همان علم تعبیر روءیا باشد همان علمى خواهد بود که از پیش خداوند وعده آنرا به او یعقوب داده بود. "و کذلک مکنا لیوسف فى‏الارض و لنعلمه من تأویل الاحادیث" ( یوسف/21) " و کذلک یجتبیک ربک و یعلمک من تأویل الاحادیث " ( یوسف/6) البته درباره تأویل احادیث دو احتمال وجود دارد یعنى اینکه مراد از تأویل احادیث تعبیر روءیا است احتمال دوم این است که احادیث به معنى‏حوادث است و در این صورت مفهوم آیه این است که خداوند باطن و حقیقت حوادث آینده رابه یوسف اعطا نمود و او را از حقایق حوادثى که در پیش دارد آگاه کرد.(2)

نمونه دیگر علم زده‏سازى است که خداوند به داوود داد آنجا که فرمود" و علمناه صنعة لبوس لکم لتحصنکم من بأسکم" ( انبیاء/80). به طور کلى خداوند به انبیاء علمى خاص افاضه مى‏کند این علم به گونه‏اى است که در نبوت و بعثت آنها نقش اساسى داشته و رسالتى براى آنها به ارمغان مى‏آورد" و کلاً اتینا حکماً و علماً"( انبیاء/79)

تعلیم خاص به عادى: از برخى آیات تعلیم الهى به گونه‏اى خاص مطرح شده است اما علمى که حاصل آن است از سنخ وحى‏نیست. مثلاً در باب دین توصیه مى‏شود که کاتبى سند آن را با راستى و درستى بنویسد و کاتب هم نباید از این علمى که خداوند به او داده است یعنى علم کتابت امساک کرده سند را ننویسد." و لیکتب بینکم کاتب بالعدل و لایاب ان یکتب کما علمه الله" ( بقره/282) خداوند حتى در مورد علمى که انسانها به سگان شکارى یاد مى‏دهند را مد نظر قرار داده و مى‏فرماید این از آن علومى است که خدا به شما داده است" یسئلونک ماذا احل لهم قل احل لکم الطیبات و ما علمتم من‏الجوارح مکلبین تعلمونهن مما علمکم الله" ( مائده/4).

تعلیم عام به طور غیر مستقیم: خداوند علومى را به تمام انسانها افاضه مى‏کند و در این جهت هیچ امساک و محدودیتى ندارد اما در قرآن ابن تعلیم عام گاهى به صور غیر مستقیم مطرح شده‏است بهترین نمونه آن آیه 78 سوره نحل است " و الله اخرجکم من بطون امهاتکم لاتعلمون شیاً و جعل لکم السمع و الابصار و الافئده لعلکم تشکرون" امهات جمع ام مى‏باشد چنانچه از این ریشه جمع دیگرى هم بسته شده است و آن امّات است با این تفاوت که امهات مربوط به انسان است و امّات مربوط به حیوان.(3) افئده هم جمع فوءاد است به معناى قلب(4) .

این آیه اشاره به زمان تولد انسان دارد مفاد آیه این است که انسانها در هنگام تولد یعنى آن زمان که از رحم مادر خارج مى‏شوند از هر گونه علمى خالى و تهى‏اند. انسان در ادامه از سد نعمت الهى برخوردار مى‏شود که عبارتند از سمع، بصر و فوءاد. این سه مبادى علوم انسان را تشکیل مى‏دهند به این صورت که حس یعنى سمع و بصر به انسان تصوراتى مى‏دهد و فوءاد به انسان فکر(5). بنابراین حس مبدأ تصورات و فوءاد مبدأ تصدیقات است البته انسان از حواس دیگرى هم برخوردار است ولى در اینجا تنها به دو نمونه شاخص و بازر از حس یعنى دو قوه سامعه و باصره اشاره شده است. پس انسان در آغاز زندگى از هر علمى خالى است اما در ادامه حیات حس او فعال شده براى او تصوراتى را به ارمغان مى‏آورد و بعد از آن انسان مى‏تواند با ترکیب این تصورات از طریق فکر قضیه بسازد و از طریق ترکیب قضایا توان آن را مى‏یابد تا قیاس و استعداد تشکیل دهد و این سرآغاز علوم مختلفى است که هم اکنون در جهان بشرى آنها را شاهدیم.

در اینجا علومى که از حس یا فوءاد حاصل مى‏شود مستقیماً منسوب به خدا نشده است اما از آنجا که این ابزار و طرق خدا در اختیار انسان قرار مى‏دهد طبعاً علومى که از آنها حاصل مى‏شود هم منسوب به اوست. از سوى دیگر این علوم عمومیت دارد یعنى علمى خاص و انسانى خاص در اینجا منظور نظر نیست. بنابراین مى‏توان از این آیه تعلیم عمومى الهى را به طور غیر مستقیم بدست آورد. البته از این آیه نکات دیگرى هم قابل استفاده است که اشاره خواهد شد.

تعلیم هدایتى به صورت مستقیم: از برخى آیات این گونه بدست مى‏آید که خداوند علوم عامى را به انسانها عطا مى‏کند نحوه بیان هم در این آیات مستقیم است یعنى خداى سبحان این علوم را به طور مستقیم به خود منسوب کرده است اما مراد از این علوم، در علمى نیست بلکه علوم و معارفى است که در جهت هدایت انسان باشد " کما ارسلنا فیکم رسولاً منکم یتلوا علیکم ایاتنا و یزکیکم و یعلمکم الکتاب و الحکمه و یعلمکم ما لم تکونوا تعلمون" ( بقره/151) تلاوت بیشتر به لفظ منصرف است و تزکیه به معناى تطهیر و نمو است یعنى پیامبر(ص) کجیها و کژیها و پلیدیها را هم در بعد عقاید هم در بعد اخلاق و هم در بعد عمل از انسانها دور کرد. سوم نقشى که پیامبر ایفاء کرد تعلیم کتاب و حکمت است. در پایان فرمود پیامبر(ص) بواسطه تعلیم الهى هر آنچه انسان نمى‏توانست بداند به او یاد داد. بقرینه سیاق مى‏توان استفاده کرد که مراد از آن علمى که در پایان آیه آمده است علمى است که از کتاب و حکمت نبوى بدست مى‏آید یعنى همان معارف حقه دینى و این نعمتى است از خدا و منتى است از خدا بر بشر و انسان به سبب این علم وحیانى از تحیر و ضلالتى که در عصر جاهلیت به آن گرفتار بود خارج شد.(6)

آیه دیگرى را مى‏توان به عنوان شاهد بیان کرد " فان خفتم فرجالاً او رکباناً فاذا امنتم فاذکروا الله کما علمکم ما لم تکونوا تعلمون" ( بقره/239) این آیه مربوط به نماز خوف است اگر انسان در شرایط خاص مثل جنگ قرار گرفت مى‏تواند به صورت پیاده یا سواره و به قدر امکان نماز خود را ادا کند اما اگر شرایط خوف از بین رفت و امنیت به جاى آن نشست، حکم نخست به همان نحو معهود باز مى‏گردد. در پایان مى‏فرماید این گونه علوم و امثال آن را انسانها نمى‏توانستند به تنهایى بدست آورند خداوند منّت نهاد و علم شریعت را که همان علم هدایت است به انسان ارائه نمود.(7) نکته جالبى که در این آیه وجود دارد تعبیر " مالم تکونوا تعلمون" است از این تعبیر بدست مى‏آید که این گونه علوم را انسان به تنهایى و به خودى خود نمى‏توانست کسب کند یعنى بى مدد وحى، عقل نمى‏تواند به تمام علوم نائل شود. از همین جا محدودیت عقل هم بدست مى‏آید.

تعلیم عام به صورت مستقیم و مطلق: خداوند به تمام انسانها علم مى‏دهد و آنها را به مقام آگاهى و دانش نائل مى‏کند این علم عمومیت دارد و اعم از علم هدایتى است و تمام انسانها را در بر مى‏گیرد و لحن آیه هم به گونه‏اى است که به طور مستقیم به ذات الهى مرتبط شده است. بهترین شاهدى که براى این نوع تعلیم مى‏توان ارائه کرد آیه 5 از سوره علق است. " اقراو ربک الاکرم الذى علم بالقلم علم الانسان ما لم یعلم، باء" براى سبیحت است و به این معناست که خداوند بواسطه قلم انسان را صاحب علم مى‏کند. این چند آیه به منظور تقویت نفس شریف بنى‏اکرم (ص) نازل شده است. خداوند او را امر به خواندن کرد این آیات مى‏گوید: بخوان و نترس حال آنکه خداوند کریمى که انسانها را از طریق قلم عالم کرد قادر است تا به تو خواندن را تعلیم کند هر چند تو امى باشى سپس سخن را عمومیت داده مى‏گوید اصولاً هر علمى که انسان دارد از اوست و از تعبیر "مالم یعلم "بدست مى‏آید که اگر تعلیم الهى نباشد انسان هرگز نمى‏تواند حتى یک فقره علم را هم تحصیل کند.(8) و از اینجا محدودیت علم انسان هم ضمناً بدست مى‏آید زیرا انسان علمى را واجد است که خدا به او داده است و اگر لطف علمى او نبود انسان از علم کاملاً بى بهره بود. این نکته را از آیات دیگر هم مى‏توان بدست آورد. در قرآن آیات فراوانى وجود دارد که در آنها با این تعابیر مواجه مى‏شویم "لا تعلمون" ، " لا یعلمون" ، " سوف تعلمون "، " سیعلمون" " مالم تکونوا تعلمون"،و ....تمام این موارد دلالتى تمام بر محدودیت علم انسان دارد.

اگر درباره علم انسان دقت کنیم خواهیم دید که دو عنصر دارد؛ یکى راههاى حصول علم است که این را خداوند به خود منسوب کرده است " جعل لکم السمع والابصار و الافئده" ( نحل/78) دیگرى همان علمى است که از این طریق حاصل مى‏شود. از آیه اخیر (علق/5) بدست مى‏آید که هرگاه انسان علمى بدست آورد این علم داده خداست و خداوند مستقیم به انسان علم مى‏دهد. اگر انسان چشم خود را باز کرد و کوهى را در برابر خود دید این علم مى‏توانست حاصل نشود چنانچه انسان در خیلى‏از مواقع چشمش باز است و تمام اندامهاى بینایى فعال و سالم‏اند اما او آن شى را نمى‏بیند یا گاهى انسان مطلبى را مى‏شنود یا مى‏خواند در این صورت از آن علم و فهمى حاصل نمى‏کند ولى دو مرتبه یا سه مرتبه همان مطلب را مى‏شنود یا مى‏خواند در این صورت از آن فهمى حاصل مى‏کند. اگر آن شنیده ها یا خوانده‏ها براى فهم کافى بود چرا دفعه نخست حاصل نشده این موارد نشان مى‏دهد که آن مقدمات تنها علم‏اند اما اصل علم و فهم بدست خداست و در هر مورد او باید به انسان افاضه کند. از اینجا ضمناً بدست مى‏آید که انسان مادام که صاحب علم مى‏شود خدا با او و او با خدا ارتباطى مستقیم برقرار کرده اند . حتى اگر دیدن یک مگس باشد این علم یعنى روءیت را او باید بدهد والا انسان حتى از دیدن یک امر ساده هم عاجز مى‏ماند.

نتیجه اى که از کل مقدمه اول بدست مى‏آید اینکه هر علمى که انسان دارد چه وحى ، چه علوم عادى ، چه علوم دینى و دریک جمله کل علوم انسان از اوست و بدست اوست و با تعلیم مستقیم اوست . بر این اساس باید گفت اصل در انسان جهل است و اگر انسان واجد علمى است به مدد لطف و عنایت اوست . به تعبیرى مى‏توان گفت که درباره انسان دو فرض وجود دارد ؛ اصل در انسان علم است و اگر جهل یا شبه جهلى حاصل مى‏شود بدلیل و جود مانع است . دیگر اینکه اصل در انسان جهل است و اگر علمى هست عطیه علت است. فرض دوم درست است زیرا اصل در انسان فقدان و فقر است. " یا ایها الناس انتم الفقراء الى الله و الله هو الغنى الحمید" ( فاطر/ 15) در این آیه فقر منحصر به انسان و غنى منحصر به خدا شده است یعنى هر چه فقر است مربوط به انسان است و هر چه غنى مربوط به خدا. زیرا خداوند خالق و مدبر انسان است.(9) فقر دو معنا دارد.(10) فقیر در اصل بر کسى اطلاق مى‏شود که ستون فقراتش شکسته باشد لذا به حیوانى که از ناحیه ستون فقرات دچار شکستگى شده باشد "فاقره" مى‏گویند. بنابراین معناى آیه چنین مى‏شود که انسان در اصل وجود و خمیر مایه هستى خویش شکسته است لذا توان حرکت ندارد. از این رو خداوند این کسر و شکستگى را برطرف کند تا انسان توان حرکت یابد. فقر معناى دومى هم دارد و آن حفره است لذا در لغت عرب به حفره‏اى که در آن آب جمع شده باشد " فقیر" اطلاق مى‏شود. بر این اساس معناى آیه چنین مى‏شود که انسان در کنه وجود خالى و تهى است و این نبود و کمبود باید توسط وجودى که سراپا غناست پرشود.

علم براى انسان دو گونه حاصل مى‏شود؛(11) افقى و عمودى. علومى که از طبیعت و جهان ماده براى انسان حاصل مى‏شود علم افقى است. علومى که بیشتر مدّ نظر مادیون قرار دارد از این سنخ است آنان علم را منحصر به علوم طبیعى مى‏دانند و غیر از آن را منکرند. در قرآن آیاتى مى‏توان یافت که به افقى اشاره دارد. " و هوالذى انزل من‏السماء ماء فاخرجنا به نبات کل شى‏ء فاخرجنا منه خضرا نخرج منه حبا متراکباً و من النخل من طلعها قنوان داینه و جنات من اعناب و الزیتون و الرمان مشتبها و غیر متشابه انظروا الى ثمره اذا أثمر وینعه ان فى ذلکم لایات لقوم یوءمنون"( انعام/99)

اما ابتکارى که قرآن بکار بسته است اینکه شناخت افقى را جدا از شناخت عمودى مطرح نمى‏کند بلکه آندو را با یکدیگر آورده، در واقع معرفت افقى را به حق نسبت مى‏دهد. این امر در قرآن نمونه‏هایى دیگرى هم دارد. مثلاً انسان حرکت خورشید و ماه را طبیعى و امرى عادى تلقى مى‏کند. در حالیکه خداوند بدون آنکه این امر را ردّ کند آن را به خداوند نسبت مى‏دهد." و الشمس تجرى لمستقرلها ذلک تقدیر العزیز العلیم و القمر قدرناه منازل حتّى عاد کالعرجون القدیم" ( یس 38-36 )

در رابطه با علم هم چنین است، یعنى ممکن است با دید ظاهرى علم را دو گونه بدانیم؛ علومى که از طبیعت بدست مى‏آید و علومى که خدا به انسان مى‏دهد و یکى را معرفت افقى و دیگرى را شناخت عمودى بدانیم. اما حقیقت آنست که تمام علوم عمودى و از خدا و بوسیله خدا و مستند به خداست چنانکه با صراحت تمام فرمود" علم الانسان مالم یعلم "(علق/5) لذا تمام علوم انسان، یعنى آنچه را که واقعاًبتوان علم نامید،از خدا بوده تنزل علم اوست.

نکته اى که در اینجا قابل طرح است این که در جهان هستى همه چیز منسوب به اوست. چرا در این میان تنها علم به خدانسبت داده شده است.در پاسخ باید گفت که در محدود انسان در قرآن کریم دو چیزبطور صریح به خداوند استناد پیدا کرده است.یکى روح است آنجا که فرمود " ونفخت فیه من روحى(حجر/29/ص 72) . دیگرى علم است آنجا که فرمود " علم الانسان مالم یعلم". شاید نکته این باشد که روح و علم در انسان متجلى نمى‏شد انسان موجودى مادى بیش نبود موجودیت طبیعى و مادى انسان استعداد آنرا نداشت که محصولى بنام روح و علم از آن حاصل آید.اگر لطف و عنایت خدا نبود انسان در مادّیت مى‏ماند و هیچ بهره و خطى از تجرد نمى‏برد. ضمناً بدست مى‏آید که علم همانند روح غیر مادى بوده صلاحّیت انتساب به خداوند را دارد، همچنین مى‏توان نتیجه گرفت که آنگاه که شرایط مادى براى حصول علم فراهم باشد این شرایط چیزى‏بیش از معّدنیست یعنى تنها شرایط اعدادى را براى شناخت فراهم مى‏کند اما نفس علم از خدا خواست و خدا علت فاعلى و علت حقیقى هر عملى است.

مقدمه دوم : علوم که خدا مى‏دهد صادق است.این مدعا را از راههاى مختلف مى‏توان اثبات کرد:

یک: وحدت سیاق. علومى که خدا به انسان اعطاء مى‏کند گونه هاى مختلفى داشت برخى بصورت وحى بود و پاره اى دیگر شامل علوم حضورى و شهودى هم مى‏شود البته دسته سومى هم بود که علومى را در بر مى‏گرفت که از طریق سمع و بصر بدست مى‏آمد. یا مطلق بیان شده بود. تمام این علوم و معارف به نحوى از انحاء به خدا مستند شده بود. وحدت سیاق اقتضاء مى‏کند که احکام آنها هم عام و شامل باشد و از جمله این احکام یکى صدق است.

علمى که از طریق وحى بدست مى‏آید یا شناختى که از نوع حضورى و شهودى است قطعاً صادق است.علوم دیگر هم که با این دو نوع علم سیاقى واحد دارند و همه به خدا منسوب شده اند طبعاً باید علومى معتبر و صادق باشند.

دو: عدم امکان کذب.مجموعه آیات پیش گفته چنین بیان کرده اند که خدا مبدأ و فاعل علومى است.

اگر تمام این علوم یا بخشى از آن یا حتى یکى از آن کاذب باشد مستلزم آنست که کذب از علت باشد و کذب از خدا محال است و امکان ندارد زیرا منشأ کذب یا عدم علم است یا عدم قدرت یا عدم حکمت و این سه در باره خدا مستحیل است چون در جاى خود ثابت شده است که خداوند تمام کمالات را بطور مطلق و بى هیچ حدّ و حصرى واجد است و به تعبیر قرآنى او " الله "مى‏باشد.

سه: علم به مطابقت. صدق بمعناى مطابقت صور علمى با واقع است اگر علمى مطابق با واقع نبود آن علم کاذب است چه بدانیم چه ندانیم ؛ که اگر ندانیم ما در واقع جهل مرکب داشته ایم و اگر علمى در اختیار ما باشد که با واقعیت منطبق باشد آن علم گواهینامه صدق در یافت مى‏کند. پس صدق و کذب دائر مدار مطابقت و عدم مطابقت است.امّا خداوند هم به اذهان انسانى آگاه است و هم واقعیات را مى‏داند.لذا کذب درباره او راه ندارد .کذب درباره موجودى مطرح مى‏شود که توان دسترسى مستقیم به واقعیت را ندارد و تنها ذهن و صور علمى در اختیار اوست اما اگر موجودى بتواند هم بر صور ذهنى احاطه علمى داشته باشد هم واقعیات را آنگونه که هستند بداند چنین موجودى طبعاً علم به مطابقت ذهن و عین خواهد داشت و خداوند چنین است و یعنى او موجودى است که هیچ جزئى از جهان بر او پنهان و پوشیده نیست لذا اذهان براى او به همان اندازه واضح است که اعیان و واقعیات به همان اندازه براى منکشف است که علوم ذهنى. بنابراین خدا علومى که به انسان مى‏دهد صادق خواهند بود.

چهار: خدا علت خطا نیست. دکارت برهان فراهم آورده است که نشان مى‏دهد خدا نمى‏تواند فریبکار باشد.خداوند حقیقتى مطلق و سرچشمه همه نور هاست از سوى دیگر خطا از سوء نیست ، ترس یا ضعف ناشى مى‏شود و اینها صفت خداوند نیست پس محال است خداوند علت خطا باشد. البته به عقیده دکارت شناختى خطا نیست که از دو صفت و ضوح و تمایز برخوردار باشد، " اولین صفت از صفات خداوند که در اینجا باید در نظرگرفته شود این است که او حقیقى مطلق و سرچشمه تمام انوار است.بطورى که ممکن نیست ما را فریب داده باشد؛ یعنى خصوصاً و عیناً علت خطاهایى باشد که ما در معرض آن هستیم یا وجود شان را در خود مشاهده مى‏کنیم. زیرا اگر چه استعداد فریب دادن در بین افراد انسان باید نشانه زیرکى ذهن تلقى‏شود، با وجوداین، اراده به فریب دادن فقط ناشى از سوء نیست ، ترس و ضعف است و بنابراین نمى‏تواند صفت خداوند باشد.(12)

دراینجا ممکن است سوالى گزنده به ذهن آید و آن اینکه نتیجه استدلال اخیر این بود که خداوند علوم صادقى را به انسان مى‏دهد. اما استدلال دوم- وجود خطا- مشتمل بر مقدمه‏اى بود و آن اینکه برخى از علوم انسان خطاست.پیداست که این دو قضیه با یکدیگر تناقض دارند.

در پاسخ باید گفت این تناقض بدوى و ظاهرى است زیرا مدعاى استدلال اخیر این نیست که تمام علومى را که انسان دارد خدا مى‏دهد. بعبارت دیگر وجود خطاء در میان شناختهاى انسان امرى انکار ناپذیر است و خداوند علت خطا هم نیست. اما از سوى دیگر انسان علوم صادق هم دارد و این علوم از جانب اوست، به تعبیرى آنچه واقعاً علم است-علم کشف واقع است- مستند به خداست و خدا علت آنست.

پاسخهاى دیگرى هم مطرح شده است.مرحوم علامه طباطبایى کشف را خاصیت ذاتى علم مى‏داند و بر این باور است که علمى که بیرون شما نباشد فرضى است محال .این گفته اشکالى را باعث مى‏شود و آن وجود خطاهاى بیّن در میان شناختهاى‏انسان است ایشان براى توجیه خطا علم را به دو دسته تصور و تصدیق تقسیم کرده، اقلاً او را مربوط به حکم مى‏داند(13).

شهید مطهرى هم در راه حل دیگرى براى توجیه خطا بیان داشته است.ایشان معتقد است که خطا ذاتى ذهن نیست و ذهن بالذات خطا نمى‏کند. علّت خطا و اشتباه استفاده بد از ذهن و بد بکار بردن ذهن است. " ذهن بالذات اشتباه نمى‏کند، بلکه بد بکار بردن ذهن موجب اشتباه مى‏شود و این یک مساله بسیار عالى است که ذهن بنحوى خود اشتباه نمى‏کند، و آنچه سبب اشتباه مى‏شود، نوع بکار بردن و بد بکار بردن ذهن است. دکارت مدعى شد که علت این همه اشتباه فیلسوفان این بوده است که براى آنکه مسائل بصورت امور خلتى بوده است، ولى یک ذهن قوى و به قول طلبه ها " متداخل" هرگز اشتباه نمى‏کند.دکارت فکر نکرده است که ذهن قوى هم یقین نیست. ذهن هیچوقت به ما اطمینان نداده است که اگر ظن قوى و اطمینان پیدا کردید اشتباه نمى‏کنید، تنها یقین است که انسان را حفظ مى‏کند و اکثر اشتباهات از ظن پیدا شده است.

اینک ببینید که قرآن کریم این اصل را حدود 1000 سال پیش از نظر این فلاسفه با چه صراحت و پاکیزگى و عمق بیان فرموده است: " و ان تطع اکثر من فى الارض یضلوک عن سبیل الله، ان یتبعون الا الظن وان هم الا یخرصون(13)" ( انعام/116)

خلاصه آنکه در اینجا دو فرض وجود دارد یکى اینکه بپذیریم خداوند به حکم آیه " وعلم الانسان ما لم یعلم " و امثال آن علوم صادقى را به انسان داده است سپس سعى کنیم مشکل خطا را حل کنیم.

فرض دوم اینکه اصل را وجود خطا در انسان قرار دهیم و بر انسان آن منکر علوم معتبرى که خدا به انسان داده است بشنویم . پیداست که راه حل درست و قرآنى تبعیت از فرض نخست است لذا باید راهى براى توجیه مسأله خطا در انسان اندیشید و البته این بحث مجال مستقل مى‏طلبد.

حاصل آنکه خداوند معلم بشر است و علومى را که انسان نیاز دارد به وى عطا مى‏کند. این علوم به اشکال و انواع مختلف است گاه وحى، گاه هدایت، و حتى زمانى از دریچه سمع و بصر براى انسان حاصل مى‏شود تمام این علوم منسوب به خدا بوده از بهره صدق برخوردارند و حتى قرآن تمام آنها را نور مى‏داند. چون نور امرى دیگرى را روشن مى‏کند و این علوم هم واقعیاتى را براى انسان کشف مى‏کنند و این نور منشاء حیات واقعى براى انسان است. " او من کان میتا فاحییناه و جعلناه له نوراً یمشى به فى الناس کمن مثله فى الظلمات لیس بخارج منها " ( انعام/122)


3-4: یقین:
مقدمه اول: در فصل پیشین گذشت که یقین در اصطلاح قرآنى معانى متعددى دارد که عبارتند از یقین ایمانى که از مراتب عالیه ایمان است، یقین شهودى که حاصل شهود و روءیت عالم ملکوت است؛ یقین علمى که نتیجه مطالعات علمى یا ادله عقلى‏است و نهایتاً عالم یقین مى‏باشد. آنچه در اینجا مطمع نظر نیست معناى دوم و معناى اخیر است. اما معناى یقین ایمانى از آن جهت که ایمان متوقف بر یقین علمى است هر چند یقین علمى علت‏نامه و شرط کافى براى حصول ایمان نیست، مى‏تواند به همراه معناى سوم در اینجا مدّ نظر قرار گیرد. به هر حال دسته‏اى از آیات یقین را به معناى یقین معرفتى، علمى، عقلى و استدلالى بکار مى‏برند.

از سوى دیگر مى‏دانیم که یقین علمى به معناى علم غیر قابل زوال و ابطال ناپذیر است به تعبیر دقیق‏تر یقین یعنى اینکه بدانیم الف، ب است و نیز بدانیم که محال است الف، ب نباشد و نیز محال است که ایندو علم زائل شوند. به بیان دیگر در تعریف یقین مطابقت با واقع و صدق نهفته است پس علمى یقینى است که قطعاً منطبق بر واقع بوده کاشف از متن واقعیت باشد.

مقدمه دوم: قرآن معتقد است که علم یقینى نه تنها ممکن است بلکه مطلوب است و نه تنها مطلوب است بلکه تحقق دارد. آیات متعددى این مطلب را تأیید مى‏کند. یکى از اوصاف متقین یقین به آخرت است." و بالاخره هم یوقنون" ( بقره/4). خداوند درباره قوم بنى اسرائیل مى‏فرماید برخى از آنان امام‏اند آنان به امر ما دیگران را هدایت مى‏کنند سپس قرآن به علت و سر امامت آنان اشاره مى‏کند و مى‏فرماید رمز آنان در دو چیز نهفته است. یکى صبر و دیگرى یقین است.« و جعلنا منهم ائمه یهدون بامرنا لما صبروا و کانوا بایاتنا یوقنون» ( سجده/24)

یکى دیگر از آیاتى که یقین را امر مطلوب بلکه متحقق مى‏داند این آیه است«هذا بصائر الناس و هدى و رحمه لقوم یوقنون»(20/جاثیه). « هذا اشاره به شریعتى دارد که درآیه 18 آمده است. « ثم جعلناک على شریعه من‏الامر» و شریعت در اینجا به معناى طریقه خاص است که پیامبر از امر دین براى امت خود در پیش گرفت. " بصائر" جمع بصیره بوده به معناى علمى‏است که مطابق واقع باشد(14). لذا شریعت چیزى است که انسان با آن به احکام و قوانین واقعى که انسان را در جهت وصول به هدف یارى مى‏دهد، دسترسى پیدا مى‏کند. شریعت و قرآن مشتمل بر یک سلسله وظایف عملى است که منشاء بصیرت بوده و به سبیل حق انسان را هدایت مى‏کند. بنابراین آنکه اهل یقین به معارف و قوانین الهى است، بصیرتى خواهد یافت که او را در راستاى سعادت و فضیلت حقیقى قرار مى‏دهد.

در دسته‏اى از آیات خداوند مى‏فرماید: زمین و آسمان مشتمل بر آیاتى است که براى اهل یقین پیدا و روشن است. « و فى‏خلقکم و ما یبثّ من دابة آیات لقوم یوقنون»( جاثیه/4) انسان از آن جهت که موجود مخلوقى است آیه است همچنین جنبندگانى که روى زمین پراکنده شده‏اند آیات حق‏اند. این آیات تنها براى اهل یقین آیه‏اند. آیه علامت است و علامت « مایعلم به غیره» یعنى چیزى که با آن فقط چیز دیگر مکشوف و معلوم مى‏گردد، مى‏باشد. بنابراین نفس علامت اصالتى ندارد و تنها نقش آن این است که وراى خود را نشان مى‏دهد و نمایانگر مى‏سازد. جهان آیه است یعنى جهان نشانه اوست و به تعبیر قرآنى و عرفانى« و جدالله» است.« ولله المشرق والمغرب فاینما تولوا فثم وجه الله»( بقره/115) این معنا تنها براى آنان که اهل یقین‏اند هویدا است. آیات دیگرى هم مضمون فوق را بیان مى‏کند از جمله «قال ربّ السموات و الارض ان کنتم موقنین»( شعرا/24) و نیز « رب السموات و الارض و مابینهما ان کنتم موقنین»(دخان/7) و نیز« وفى الارض آیات للموقنین و فى‏انفسکم افلا تبصرون»( ذاریات/21) در این آیه « فى انفسکم» بر « فى‏الارض» عطف شده است یعنى آیات الهل. بخش بیرونى و ظاهرى است و بخش دیگر درونى و انفسى. آیات انفسى متعددند(15)، بخش سوم آیات روحانى است که خداوند در ضمیر روح انسان قرار داده است. این همه نشان دهنده نظام وسیع و عجیبى است که خداوند بر تک تک انسانها حاکم کرده است و تنها اهل یقین است که چون به این پدیده‏ها به عنوان آیه بنگرد در تک تک آنها خالق مدبر حکیم را خواهد دید.

نتیجه آنکه یقین استدلالى و عقلى در قرآن امرى مطلوب بلکه متحقق تلقى شده است و این امر را مى‏توان از آیات مختلف بدست آورد. بنابراین علم یقینى صادق از دیدگاه قرآن نه تنها ممکن است بلکه امرى است مطلوب و قابل تحقق لذا مى‏توان به این دستور از آیات استناد جست و حصول علم یقین و صادق را از نظر قرآن اثبات کرد.
پى‏نوشت‏ها:
1. المیزان،ج11، ص 172.

2.المیزان، ج11،صص79-81.

3. مفردات راعب،ص23.

4. همان، ص 386.

5. المیزان،ج12،ص312، التفسیر الکبیر،ج20،ص725.

6. التفسیر الکبیر،ج4، ص130؛ المیزان؛ ج1،ص330.

7. التفسیر الکبیر،ج6،ص133،ج2، ص 246.

8. المیزان ، ج2، ص 461؛ التفسیرالکبیر،ج32،ص18.

9.المیزان، ج17،ص33.

10.مفردات، ص383.

11. شناخت شناسى در قرآن، ص 331.

12.دکارت، فلسفه دکارت، مترجم: منوچهر صانعى دره بیدى، ص246.

13.اصول فلسفه و روش رنالیسم، ج 1، مقاله 4.

14. مطهرى، مرتضى، شناخت در قرآن، ص67غ66.

15. المیزان، ج18، ص 169.

تبلیغات