آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۶۰

چکیده

متن

2. جریان‏هاى دینى و ایدئولوژیک شدن در غرب
1 ـ 2. جریان دینى الهیات قرون وسطى
اینک بحث فرایند ایدئولوژیک شدن دین در غرب را، در رابطه با جریان‏هاى دینى و فلسفى غرب دنبال مى‏کنیم تا نقش و تأثیر آنها را، که در قالب الهیات مسیحى عرضه شده است مورد تأکید قرار دهیم. تبعا در بین جریان‏هاى تأثیرگذار بر روند تحولات الهیات مسیحى نمى‏توان از نقش فلسفه اسکولاسیک (اصحاب فلسفه مدرسى) چشم پوشیده در این میان، ما دو شخصیّت شاخص و نافذ در الهیات مسیحى را با دو رویکرد متفاوت و متعارض مورد تتبع و بررسى قرار مى‏دهیم. براى این امر لازم است ما به جریان‏هاى فلسفى و فکرى خارج از نظام مسیحیّت را که داراى نظام فلسفى خاص بودند و بر اندیشه‏هاى دینى مسیحیت مؤثر واقع شده‏اند بپردازیم از آنجا که خود بررسى تاریخ الهیات مسیحى در قرون وسطى مجال زیادى مى‏طلبد. ما در این مجال دو جریان و مشرب اصلى و عمده فکرى را در حیطه الهیات سنتى قرون وسطى با تأثیرپذیرى از دستگاه فلسفى یونان مورد بحث قرار مى‏دهیم.

در تاریخ الهیات مسیحى این دو جریان فکرى و دینى را دو فیلسوف مدرسى (اسکولاستیک)(1) با دو نوع گرایش متفاوت از منظر معرفت شناختى رهبرى مى‏کردند. یکى از آن متفکران الهیّات مسیحى، قدیس اگوستین(2) (430 م) بود. و دیگرى توماس اکویناس(3) (1224 ـ 1274) مى‏باشد. که هر دو از فیلسوفان دینى در غرب مسیحى بودند و در عین حال از دو فیلسوف مشهور یونانى افلاطون و ارسطو تأثیر پذیرفته‏اند. که به کل جریان‏هاى فکرى الهیات مسیحى تأثیرگذار بوده‏اند. در این میان «اگوستین» به عنوان بزرگ‏ترین آموزگار و نویسنده کلیساى مسیحى در غرب و نیز چهره شاخص و درخشان جریان فکرى دینى از حیث رویکرد ایمان‏گرایانه‏اش و همچنین به عنوان برجسته‏ترین فیلسوف دینى که بر بخش اعظم الهیات قرون وسطى تأثیرگذار بوده است.(4) قابل توجه است.
1 ـ 1 ـ 2. الهیّات اگوستین
از این روى، جریان اولى از این دو مکتب فلسفه دینى در الهیات مسیحى را فیلسوف دینى یعنى اگوستیس که یک رهیافت معرفت شناختى خاصى دارا بود رهبرى مى‏کرد. اگوستین با تأثیرپذیرى و الهام‏گیرى از فلسفه افلاطون توانست فصل جدیدى از اندیشه دینى مسیحى را در فراروى افراد دیندار جامعه بگشاید. وایت هِدْ مى‏نویسد:

«درهم آمیختن نظامات صدر مسیحیّت با اصول فلسفى افلاطونى که خود سعادتى بوده است، آرمان اجتماعى زیبایى در اختیار نژادهاى غربى نهاده است که هوشمندانه به بیان درآمده و با ظهورات ناگهانى و متفاوت نیروى هیجانى اتحاد نزدیک داشته است.»(5)

«مذهب مسیحیّت اصل افلاطونى روح بشر را در خود به تحلیل برد و فلسفه و مذهب در تعالیم خود نسبت به یکدیگر موافق بودند.»(6)

در واقع فلسفه افلاطون حیات جدیدى را به مسیحیّت اولیه به ارمغان آورد. با اخذ آن توانست شکاکیّتى که در آن دوره گرفتار شده بود رهایى پیدا کند.

«افکار افلاطون، حیات مسیح و دوره تشکلى اول الهیات مسیحى بود. براى تکمیل داستان دیانت مسیحى لازم بود.»(7)

فلسفه افلاطونى نگرش جدیدى به اندیشه‏هاى اگوستین بخشید که توانست الهیات و خداشناسى را از نکته نظر معرفت‏شناسى خاص و از نوع اشراقى آن ارائه کند. اگر چه در این رابطه مى‏توان تفاوت فاحش بین نگاه افلاطون و گرایش اگوستینى ملاحظه کرد. در رابطه با تفاوت فلسفه افلاطونى با تفکر مسیحى اگوستین «ارتگاى گاست» مى‏نویسد:

«آوگوستین معتقد بود که فلسفه و تفکر افلاطونى بهترین درآمد به ایمان مسیحى است اینجا قصد اثبات این مطلب را نداریم و باید اقرار کنیم که ما به ازاءهایى در هر دو وجود دارد. اما فلسفه افلاطونى به هیچ وجه مسیحیّت نیست. انسان نمى‏تواند به خدا، این واقعیّت مطلق در مسیحیّت، برسد در حالى که در فلسفه افلاطونى شخص به یارى قوّه تعقل این موهبت خاص انسان طبیعى، که فرد صاحب آن، قادر است به اراده خود به کارش گیرد، مى‏تواند به جهان دیگر یعنى عالم مثالى افلاطونى برشد. از این گذشته، براى مسیحى مؤمن جان سوخته‏اى نظیر آوگوستین، آن افریقایى قدیس، شناخت و معرفتى جز این وجود نداشت چیزى به نام عقل آدمى وجود ندارد. (ـ) آنچه را بنا به عادت عقل آدمى مى‏نامیم، همان اشراق و ضمیر روشنى است که خدا به ما داده است.»(8)

ارنست کاسیرو (Cassirer Ernst) نیز با اعتقاد بر اینکه تفکر اگوستینى را بایستى نخستین شاهد و نمونه کلاسیک اندیشه التقاطى دانست که در آن مفاهیم افلاطونى و سنت دینى با ترکیب جدید براى حل معضلات کلامى سنّت مسیحى به کار گرفته مى‏شود. با این وجود کاسیرو بر این باور است که میان افلاطون و آگوستین اختلاف فاحش و رفع نشدنى وجود دارد.

«سخنان اگوستین را باید با در نظر گرفتن معناى تجربه دینى او خواند و تفسیر کرد. همین موضوع است که اگر به همه مفاهیمى که او به کار مى‏برد، معناى کاملاً جدیدى نبخشد، لااقل رنگ تازه‏اى مى‏دهد. میان آنچه متفکران نظرى قرون وسطى سیر روح انسان به سوى خدا مى‏نامیدند و آنچه افلاطون صعود روح به جهان معقول توصیف مى‏کرد فرق بارزى وجود دارد.»(9)

در این راستا وایت هِدْ نیز در تفاوت آن دو در کتاب سرگذشت اندیشه مى‏نویسد:

«روایت مذهبى بسیار تخصصى‏تر از روایت فلسفى بود.»(10)

«نظر او (اگوستین) نسبت به اصولى که بیان مى‏کرد با نظر افلاطون نسبت به اصول خود تفاوت بسیار داشت.»(11)

زیرا اگوستین مایه‏هاى دینى را نیز به کمک فلسفه افلاطونى طلبید توانست یک بینش محکمى در هستى‏شناسى و خداشناسى عرفانى ارائه کند.

«اوگوستین قدیس عقاید خود را تغییر داد. وى نه فقط شدت تأثیرانگیز احساس را که تغییر دین را در بر دارد جاودانه باقى گذارد بلکه حکم خود را به بیان دقیق اصول جدید خویشتن گماشت و افلاطونى باقى ماند.»(12)
2 ـ 1 ـ 2. الهیات اکویناس

یکى دیگر از جریان‏هاى دینى برجسته در الهیات مسیحى، جریانى است که از فلسفه یونان تأثیر عمیق پذیرفته با اخذ نوع خاصى از فلسفه یونانى عملاً رو در روى موضع ایمان‏گرایانه آگوستین قرار گرفت چهره برجسته و شاخص این جریان یعنى توماس اکویناس مى‏باشد که رهبرى این جریان را با تأثیرپذیرى از فلسفه ارسطوى به عهده داشت و توانست افق‏هاى جدید در فلسفه دین بگشاید و به واسطه مفاهیم فلسفى ارسطوئى مفاهیم دینى و مباحث کلامى مسیحیت را به صورت استدلالى و منطقى مورد بحث قرار داد. از این روى شخصیت توماس آکویناس به عنوان ممتازترین عقل نوازیى سده‏هاى میانه که بر دیگر جریان‏هاى دینى جدید و مدرن تأثیر گذاشته بسیار درخور توجه و اهمیت مى‏باشد.

لوکاس در رابطه با توماس مى‏نویسد:

«بزرگى او در این است که شاید اندیشه ارسطو را کامل‏تر از همه فیلسوفان عصر خود یا دوره‏هاى بعد جذب و تحلیل کرده است. بعدها فلسفه ارسطویى را با آراى مسیحى هماهنگ ساخت. با آمیختن علم و فلسفه ارسطویى یا اندیشه دینى مسیحى، بنیاد عقلى مطمئنّى براى فرهنگ سده‏هاى میانه و نوین فراهم آورد.»(13)

تأثیر اندیشه‏هاى کلامى توماس در پى‏ریزى مبانى فلسفه مدرسى از عصر خود تا دوره دکارت (1670 م) نفوذ داشت و با نظام کلامى که توماس با تمسک به فلسفه ارسطوئى در کتاب «کلیات الاهیات»(14) ارائه کرده کلام مسیحى، صخره‏اى تبدیل شد که همه بررسى‏هاى فلسفى دین مسیحى بر بنیاد آن استوار گردید.(15)

«ارتگاى گاست» در رابطه توماس بر این باور است که توماس به عنوان یک اومانیسم برجسته و بزرگ توانست حقوق و قلمرو جدیدى را بر عقل در دین مسیحى اعلام کند که در آن پاره‏اى از جنبه‏هاى الهى را در زمین مستقر سازد.

«توماس اکویناس در سال 1225 ـ 1226 به دنیا آمد و دانز اسکاتوس در سال 1270 متولد شد. انسان اروپایى در توماس‏گرایى نوعى هماهنگى میان ایمان و عقل و خدا و طبیعت پیدا کرد. جهان خدایى جهانى برین که انسان در برابر آن هیچ وسیله و اسبابى از آن خود ندارد. و این جهان که انسان در برابر آن به استعداد و اسباب کار آمدى موسوم به عقل مجهز است. از آنجا که ایمان عنصرى غیر عقلانى است، انسان در برابر خداوند موجودى گمشده است، امّا در عوض مالک جهان است.»(16)
3 ـ 1 ـ 2. مبانى معرفت‏شناختى و ایدئولوژیک شدن دین از منظر آن دو

اگر بخواهیم نوع تأثیرات هر یک از این دو فیلسوف دین مسیحى در الهیات مسیحى و تبعا در فرایند ایدئولوژیک شدن داشته‏اند مورد توجه قرار دهیم لازم است ابتداء که رهیافت متفاوت معرفت‏شناسى (Epistemology) آن دو را در شناخت و معرفت به خدا بررسى کنیم. در این رابطه پل تیلیش (poul Tiltich) به عنوان یکى از برجسته‏ترین متکلمان مسیحى که یک از بنیان‏گذاران الهیات معاصر پروتستان محسوب مى‏گردد با توجه دو رویکرد و جریان بزرگ فکرى فلسفى دین مسیحیت اگوستین و توماس اکونیاس مى‏نویسد، از دو راه مى‏توان خدا را شناخت یکى طریق شهودى که از راه دل و حضور بى‏واسطه او مى‏توان او را شناخت. مى‏توان آن را علم حضورى به خدا دانست. پل تیلیش از آن تعبیر به چیریگى بر بیگانه گشتگى تعبیر مى‏کند. دیگرى شناخت با واسطه است یعنى شناخت حصولى و معرفت حصولى به خدا که وى از آن به طریق دیدار با بیگانه تعبیر مى‏کند.

«از دو طریق مى‏توان به خدا رسید، چیریگى بر بیگانه گشتگى و طریق دیدار با بیگانه از طریق نخست چون آدمى خداوند را باز مى‏یابد خویشتن را هم کشف مى‏کند چیزى را کشف مى‏کند که با او یکسان است. در طریق دوم چون آدمى با خدا دیدار مى‏کند با بیگانه ملاقات کرده است.»(17)

هر یک از دو طریق روش شناخت خاصّى را معیار قرار مى‏دهند که منجر به دو نوع رهیافت دین شناختى مى‏گردد. پل تیلیش در این رابطه مى‏نویسد:

«دو طریق فوق، دو گونه فلسفه دین است و گونه هستى شناختى (ontotogical) و گونه کیهان شناختى (cosmological) راه چیریگى بر بیگانه گشتگى را شیوه هستى‏شناسى در فلسفه دین و راه دیدار با بیگانه، شیوه کیهان شناختى را نمادینه مى‏کند.»(18)
1 ـ 3 ـ 1 ـ 2. رهیافت هستى‏شناختى و ایمان‏گرایى اگوستین
جریان اولى، یعنى رهیافت دین شناختى جدید که ارائه برهان هستى شناختى بر خدا مى‏باشد را اگوستین رهبرى مى‏کند که این روش هستى شناختى براى معرفت به خدا که به وضوح تأثیرپذیرى وى از اشراق افلاطونى را نمایان مى‏کند، و ابزار معرفت را از درون سراغ مى‏گیرد. لذا با یک معرفت درونى و عرفانى به خدا راه پیدا مى‏کند. که در آن شى و متعلّق شى به حد وحدت مى‏رسد و در پرتو عنایت خدا و حضور اوست که انسان نسبت خدا به معرفت پیدا مى‏کند.

«خدا در این مرتبه اینهمانى سوژه و ابژه است اگر عرفان را بتوان به منزله تجربه اینهمانى سوژه و ابژه در ارتباط با خود وجود تعریف کرد در آن صورت مى‏توان سنت اگوستین را به حق سنت عرفانى نامید.»(19)
در واقع این رهیافت جدید اگوستین در ارائه برهان هستى شناختى بر خدا ناشى از تأثیر وى در «مثل افلاطونى» مى‏باشد. از حیث معرفت‏شناسى افلاطون نگرش خود را در معرفت به ادراک و یافت درونى معطوف کرده است. و اما نسبت به ادراک و معرفت از طریق حواس بیرونى را، کافى براى کسب معرفت نمى‏داند لذا نگاهش به ادراک و یافت بیرونى، یک نگاه بسته مى‏باشد. این نوع معرفت‏شناسى افلاطونى که بر ادراک درونى به عنوان معیار شناخت انگشت مى‏گذارد در عصر آگوستین منجر به تأسیس یک فلسفه دینى درون‏گرا و آخرت‏گرا مى‏گردد. «وایت هِد» در همین راستا، در رابطه با معیار شناخت معرفت از دیدگاه افلاطون مى‏نویسد:

«در برخى از مکالمات افلاطون توجه او مصروف تمایز بین دنیاى جاودان مُثل که در آن کاملاً بروى ادراک گشوده است. با دنیاى متغیر که بوسیله حواس درک مى‏شود و با هیچ گونه وضوحى نمى‏تواند در اشکال جاودان شرکت جوید. در دنیاى محسوس تا آن بر وى ادراک بسته است. تاریخ آن دنیا را به حد امور سر راست تقلیل یافته است و نمى‏تواند کاملاً با استدلال عقلى تفسیر کند.»(20)

و این جریان فکرى دینى که (رهیافت اگوستینى) قرن‏ها بر اندیشه دینى مسیحیّت حاکم بود. و طبیعى است که اگر فلسفه دینى از حیث رهیافت معرفت‏شناسى شهودگرا و عرفانى باشد چه نوع واکنشى در مقابل جنبش‏هاى علمى و فکرى و در مقابل شیوه‏هاى علم‏گرایى و تجربه‏گرایى و عقل‏گرایى (که از حیث معرفت‏شناسى بر معیار خاصّى تکیه کرده‏اند) از خود نشان خواهد داد. بدیهى است که این تلقى هستى‏شناختى از خدا و طبعا با رهیافت فلسفه دین اگوستینى نمى‏تواند در سازگارى و آشتى دادن دین و فرهنگ دنیوى سهم مهمّى را اداء کرد. این حاکمیتِ فلسفه دین اگوستینى به گونه‏اى بود که تا قرن 13، توسط بعضى نحله‏ها مورد توجه و اهتمام بود یکى از آن نحله‏ها، نحله فرانسیسى فلسفه اسکولاستیک در قرن 13 مى‏باشد که با نمایندگان خاصّى که داشتند راه و شیوه فکرى و فلسفى اگوستین در الهیات مسیحى را به صورت هیئتى از اصول الهیّات گسترش دادند. على‏رغم اینکه اندیشه ارسطویى توسط اکویناس نفوذ کرده بود با این حال توانسته بودند، این رهیافت فلسفى را نگه دارند.
2 ـ 3 ـ 1 ـ 2. رهیافت کیهان‏شناختى و عقل‏گرایى توماس اکویناس
اما این وضعیّت نتوانست پایدار بماند، نفوذ فلسفه ارسطویى در اندیشه توماس اکونیاس و وارد کردن این فلسفه ارسطوئى در دین شناختى یک افق جدیدى در الهیّات مسیحى گشوده شد که یک فلسفه دینى کیهان شناختى (comologcal) توسط توماس اکونیاس بنیاد نهاده شد.

این جریان دوم در الهیات مسیحى به رهبرى توماس اکونیاس نقطه عزیمت معرفت‏شناسى (اپیستمولوژى) جدیدى با متد عقلى و تجربى را باعث شد. در آن نسبت به ادراک درونى یعنى شناخت عرفانى و شهودى اعراض شد و در مقابل به یک معیار معرفتى سطحى یعنى تجربى روى آورد.

در این رابطه پل تیلیش مى‏نویسد:
«رهیافت هستى شناسانه‏اى که بدست اگوستین و مکتب او ساخته و پرداخته شد به معضلاتى انجامید که در صورت بندى «آنسلم» از برهان وجودى و نیز در کاربرد کلامى آن توسط متألهان برجسته فرانسیسى عیان شد از اینجاست که نقد توماس اکونیاس آغاز مى‏شود. اما این نقد در آراء توماس، و بنیادى‏تر از آن، در عقاید وانز اسکونوس و ویلیام آکامى از حد اشاره به معضلات و سوء استفاده بسیار فراتر مى‏رود. به گمان اکثریت غربیان این نقد شالوده رهیافت هستى شناسانه و به همراه آن، قطعیّت بى‏واسطه دینى را سست کرد و نوع دوم فلسفه دین را جایگزین نوع نخست نموده است.»(21)

پل تیلیش با نگاه انتقادى به این نگرش فلسفى دین معتقد است این فلسفه کیهان شناختى نیز نمى‏تواند از شیوه هستى‏شناختى بریده باشد مى‏توان گفت بنیاد فلسفه کیهان شناختى به شیوه هستى شناختى مبتنى است در غیر این صورت یک تفکیک و گسست بین فلسفه و دین لازم مى‏آید. تیلیش مى‏نویسد:
«شیوه هستى شناختى اساس هر فلسفه دین است. شیوه کیهان شناختى اگر در بنیاد خویش فاقد شیوه هستى‏شناسى باشد گسست مخرب میان فلسفه و دین مى‏انجامد.»(22)
اگر این بهره‏گیرى بنیادى براى شیوه کیهان شناختى نباشد نمى‏تواند فلسفه دین در سازگارى بین دین و فرهنگ دنیوى موفق عمل کند. در واقع هم چنین شد، یعنى بریدن شیوه معرفت از راه شهود درون و راندن معرفت به خدا در پایین این سطح ادراک حسّى و تجربه حسّى بدون اینکه در درون انسان ایمان و باور درونى صورت بگیرد موجب گسست ایمان و عقل گردید در نتیجه ایمان مفهوم جدیدى به خود مى‏گیرد
«منظور از ایمان باورى است مبتنى بر حدّ نازلى از شواهد و مدارک و همین نیز استعمال این اصطلاح را در روزگار ما محال کرده است.»(23)
در رابطه با گسست ایمان از عقل در رویکرد فلسفى دینى توماس اکویناس «ارتگاى گاست» نیز مى‏نویسد:
«توماس اکونیاس قدیس با دقت تمام مرز بین ایمان و عقل را روشن و مشخص مى‏سازد. در یک طرف ایمان کور و در طرف دیگر عقل بیّن و بدیهى قرار گرفته‏اند، عقل قائم به ذات است. و در برابر ایمان ریشه‏ها و خاستگاههاى خاص خود را دارد. همیشه در بطن واقعیّت مطلق که همان خداست مکانى وجود دارد که در آن کودک یعنى انسان به شخصه دست به اقدام مى‏زند. به سخن دیگر، براى انسان مشیتى مقرر شده که طبق آن انسان از قدرت و حقوق خویش آگاهى حاصل مى‏کند. علاوه بر این انسان حالا دیگر نسبت به تصدیق استعدادهاى طبیعى و از جمله عقل خویش متعهد است. توماس آکونیاس، در مقایسه با دوران پیش از خود، قلمرو انحصارى ایمان را به حداقل کاهش مى‏دهد و در عوض نقش علوم انسانى در امور کلامى را تا آنجا که مى‏تواند گسترش مى‏بخشد. این کم و زیاد کردن اندازه دو قلمرو مزبور را حقایقى که صرفا از طریق وحى به انسانها مى‏رسد جبران مى‏کنند. به یمن این دستاورد مى‏توان موازنه ایمان و عقل یا ماورا طبیعى و طبیعى سخن گفت. براى یک مسیحى سده یکم میلادى این موازنه و شناخت عقل انسانى به صورت قدرت آزاد کارى وحشتناک بود و در حکم کفر و بت‏پرستى محسوب مى‏شد.»(24)
«ارتگاى» در جاى دیگر پیامد این وع معرفت‏شناسى عقل‏گرا براى انسان قرون وسطائى یک فاجعه مى‏داند.
«این براى انسان قرون وسطایى یک فاجعه بود انسانى که بنابه یک وابستگى مبهم و متداول به ایمان در خدا گمشده بود، اکنون خود را در جهان اشیاء در برابر یکایک آنها، گمگشته‏اى مى‏دید که باید به یارى حواس یعنى به یارى تجربه ناب دیدن، شنیدن، یا لمس کردن به زندگى ادامه دهد.»(25)

روش اندیشه «توماس اکونیاس» در کیهان شناختى هم تجربى است و هم عقلانى، روش تجربى در شناخت خدا اکتفاء کردن به ادراک حسّى مى‏باشد لذا معرفت‏شناسى تومیستى شناخت را با بهره‏گیرى از فلسفه ارسطوئى از حواس آغاز مى‏کند. «در آراء توماس همه این امور از نظام معرفت‏شناسى او نتیجه مى‏شود که به تجربه حسّى مقیّد مى‏ماند عقل آدمى نمى‏تواند با توسّل به فضیلت طبیعى به جوهر الهى دست یابد، چون بنابر شیوه زندگى خاکى عقل ما روند شناخت را از حواس آغاز مى‏کند.»(26)

و همچنین، رهیافت دین شناختى جدیدى که توماس آغاز کرد، یک طریق عقلانى متفاوت (از طریق عقلائى اگوستینى) است که مبتنى بر استنتاح مى‏باشد. متد شناخت خدا و معرفت به او نیز از همین روش و متد ارسطوئى استنتاح پیروى مى‏کرد. این نوع طریق عقلانى جانشین، عقلانیّت اگوستینى شد که عقل را در حدّ اینکه با معرفت شهودى و درونى مخالفت نکند قابل اعتماد و داراى اعتبار مى‏دانست. و نیز عقل را در صورتى که نور حضور حضرت حق آن تابیده باشد قابل تکیه مى‏دانست. این رهیافت عقلانى تومیستى نسبت عقل در شناخت معرفت به حق تعالى یک نوع استقلال بخشیدن به عقل مى‏باشد که لزومى به تأیید این معرفت عقلى از ناحیه درون ندارد. پل تیلیش در این رابطه مى‏نویسد:

«عقلانیّتى استدلالى جانشین عقلانیت بى‏واسطه پیروان فرقه فرانیسى مى‏شود. در کنار این عنصر یا وجه عقلانى مرجعیّتى و حجیّتى غیر عقلانى قرار مى‏گیرد. براى برداشتن این گام، توماس ناگزیر بود که راه اگوسینى را کنار نهد و نتیجه این باور جدایى و گسست ایمان (credere) و عقلى (intelligere) است.»(27)

بدیهى و آشکار است که در صورتى توماس اکونیاس از فلسفه ارسطویى بر تبیین فلسفى دین مسیحى تمسّک مى‏جوید کل خداشناسى و متافیزیک ارسطو مورد پذیرش وى واقع مى‏شود. عقل‏گرایى یونانى جایگزین ایمان ناب خواهد شد. خداى ارسطو به گفته ارنست کاسیرو بهترین و کلاسیک‏ترین نمونه عقل‏گرایى یونانى است. جانشین خداى خواهد بود پیامبران دین براى بشر معرفى کرده‏اند. کاسیرو مى‏نویسد:

«زندگى جاودانه خدا بدان صورتى که ارسطو توصیف مى‏کند با آن نوع زندگى که در دین پیامبران مى‏یابیم یکى نیست. از نظر پیامبران، خدا، اندیشه نیست که خود، موضوع خود باشد بلکه او یک شخص قانون‏گذار است و منبع قانون اخلاقى، عالى‏تر به معنایى، یگانه صفت او همین است. نمى‏توان او را با هیچ کیفیّت عینى که از طبیعت اشیاء اقتباس شده باشد توصیف کرد. اگر نام به معنى انتساب چنین کیفیتى باشد، پس خدا نام ندارد.»(28)

به هر صورت با رویکرد عقلانى توماس جز یک عقل‏گرایى یونانى بیش نیست بایستى شاهد فرود آمدن از ساحت قدسى بر ساحت دنیوى باشد.

«توماس آکونیاس اومانیستى برجسته و بزرگ بود که با توان و انرژى عظیمى حقوق خردگرایى را اعلام داشت و اگر از این مطالب تکان نمى‏خورید، باید گفت این سخن آن است که وى پاره‏هایى از جنبه‏هاى الهى را به زمین آورد و در زمین مستقر ساخت. عقل این موهبت طبیعى آدمى، داراى شعاع عملى است؛ تا هر جا که این شعاع برسد انسان همه چیزهاى را که به یارى عقل مى‏فهمد همان طبیعت چارچوب محیطى او و جهان اوست.»(29)

رهیافت عقل‏گرایانه ارسطوى توماس وجود خدا را تا حد عالى‏ترین هستى معقول تقلیل مى‏دهد. خدا را قبل از هر چیز، فکر و خرد و در یک کلمه منطق مى‏داند. این منطق و خرد الهى نامتناهى است در حالى که منطق و خرد آدمى محدود است. نتیجه اینکه، انسان به حیث انسان و بدون یارى گرفتن مستقیم از خدا مى‏تواند با استفاده از استعدادهاى طبیعى خویش با خدا رفتار کند.(30)

در این جا مى‏توان نتیجه و لازمه اندیشه و کلام توماس را یک نوع عقلانیّت خود مختار و بریده از وحى را دانست. با جایگاهى که به عقل مى‏بخشد معتقد مى‏گردد که معرفت شهودى نمى‏تواند در حد معرفت عقلانى و تجربى قرار گیرد. چون معرفت علمى بر مشاهده استوار است لذا روش تفکر تومیسى براى اغراض علمى و جنبش‏هاى اصلاح‏طلبانه سودمند مى‏گردد. راه جدیدى را بر رشد علم‏گرائى مى‏گشاید در نتیجه آن، شاهد پیامدهاى ناگوارى که ناخواسته از این اندیشه پدیدار مى‏گردد مى‏باشیم. زیرا نمى‏تواند راه حصول معرفت به امر مطلق گردد.

«متى» با پیش‏بینى تحوّلى که متعاقب این نگرش صورت گرفت درباره رهیافت ارسطویى تومیستى مى‏گوید:
«این شیوه حتى اگر راه علم را هموار کند راه حکمت را به کلى ویران خواهد کرد.»(31)
3 ـ 3 ـ 1 ـ 2. رویکرد معرفت‏شناختى عقل‏گرایانه توماس و آغاز ایدئولوژیک کردن دین
آنچه از این بحث روشن مى‏شود این است که فلسفه دین تومیسى با یک رهیافت معرفت شناسانه (سبک ارسطوئى) سرآغاز تحوّلى جدید در الهیات مسیحى در سوق دادن به دنیویّت و این جهانى کردن (ایدئولوژیک کردن) دین مسیحى گردید. لذا بر این اساس، بستر را براى یک الهیات اصلاح‏طلب که دنیوى کردن و این جهانى کردن دین سنتى مسیحى را از مسیر و بستر تفسیر و تأویل هرمنوتیکى متون دینى جستجو مى‏کرد، مهیّا کرد. لذا الهیات جدیدى فرا روى بشر جدید قرار مى‏دهد. امام این تحوّل همچنان ادامه پیدا مى‏کند تا اینکه منتهى به یک الهیّات لیبرال و الهیات مرگ خدا (بونهام) مى‏گردد. ما در این بررسى یعنى بستر دینى ایدئولوژیک شدن دین در معناى جدید و مفهوم آن، را از منظر الهیات و فلسفه دین تومیسى مورد تأکید و توجه قرار مى‏دهیم. زیرا فلسفه تومیستى را مى‏توان یک بسترسازى مناسب براى ایدئولوژیک کردن با بار جدید آن تلقى کرد. که راه براى جریان هرمنوتیک دینى (تفسیر و تأویل) و نیز راه را براى دیگر جنبش‏هاى علمى هموار مى‏کند. در ادامه همین جریان نو شونده است که دین سنتى مسیحى را در محاق ابهام فرو مى‏برد. در قفس آهنین اسطوره‏ها و دین‏هائى خودساخته (عصر انفجار ایدئولوژى‏ها) بشرى گرفتار مى‏کند. البته خود رهیافت اگوستین خود مى‏تواند بمنزله یک ایدئولوژى عمل کند. روشن است که ایدئولوژیک بودن دین با رهیافت دینى و فلسفى اگوستینى از دین که در واقع مى‏تواند بمنزله معناى نظام معرفتى و عقیدتى باشد که نقش توجیه و اقناع را نسبت به وضعیّت و شرایط اجتماعى سیاسى عصر خود را ایفاء مى‏کند اما این نحوه ایدئولوژیک بودن دین در آن دوره هرگز منجر به حذف تدریجى ابعاد قدسى دین و فروکاستن درون مایه‏هاى دینى نمى‏گردد. و همچنین منجر به تئوریک کردن جریان دنیوى‏گرایى و دنیاطلبى نمى‏گردد و در نتیجه از آن انتظار تولید دانش دنیوى نمى‏توان داشت. زیرا فلسفه دین اگوستینى در تقابل با دانش دنیوى که بر گرایش خاص این جهانى کردن دین مبتنى گشته قرار مى‏گیرد. اگر چه دستگاه کلیسا بعدها یک ساختار و سیستم ایدئولوژیکى پیدا مى‏کند اما این ساختار ایدئولوژیکى دستگاه کلیسا نمى‏توانست از متن دینى و مقدس تولید شود.

قرائت اگوستینى با رویکرد فلسفه دینى وى نسبت به متون مقدس در واقع مى‏توانست یک تلقى حداکثرى از ایدئولوژى دینى (بمعنى شمول و حضور دین در همه ساحت‏ها) را مى‏توانست بسترسازى کند. اما با صرف‏نظر از قضاوت علمى و تاریخى آن دوره مى‏توان گفت که هر چه هست در آن دوره هویت دینى مردم، با توجه به بعد ایدئولوژیکى آن مى‏توانست بحران‏هاى اجتماعى و سیاسى را مهار کند. «اریک فروم» در کتاب «گریز از آزادى» در بررسى حوادث و تاریخ قرون وسطى با طرح اینکه در این دوره آزادى‏هاى فردى و عمومى سلب شده بود و به گونه‏اى که مردم گرفتار استثمار بودند و شخص آزادى به معناى جدید نداشت. ولى آئین‏هاى مذهبى و دینى مى‏توانستند با موجه کردن این دردها و منتسب کردن آن به دین مسیح، خود را تسکین دهند. مى‏توانستند یک هویّت دینى را دارا باشند. اریک فروم (Erich Fromm) مى‏نویسد:

«با اینکه شخص به معناى جدید کلمه آزادى نداشت و تنها و مجرد هم نبود... رنج و درد فراوان بود ولى کلیساى هم وجود داشت که با توجیه این رنج به عنوان نتیجه عصیان آدم ابوالبشر و گناهان فردى هر کس، تحمل آن را هموارتر مى‏ساخت....»(32)

اما راه حل فلسفه دینى تومیستى بسترى آرام براى ایدئولوژیکى شدن (کردن) دین به معناى جدید و بار جدید آن (دنیوى کردن) و به یک تلقى حداقلى از دین را باعث گردید. زیرا توانست فرهنگ دنیوى و علم و دانش دنیوى را گسترش دهد. این خود بستر مناسبى براى پدیده الهیّات دوره رنسانس در تحت عنوان جریان رفورمیسم دینى گردید که منجر به تأسیس مذهب پروتستانیسم شد که در واقع یک شاخه جدیدى را براى دین مسیحى رقم زد.
2 ـ 2. جریان دینى و الهیات دوره رنسانس
جریان دینى الهیات تومیسى توانست، رشد و تکامل دانش دنیوى را دامن بزند، دانشى که در آن معیارهاى حاکم بر شناخت، تجربه و عقل بود. تا اینکه پدیده‏اى به نام رنسانس در قرن 16 اتفاق افتاد. که در آن با یک انقلاب علمى و فکرى مواجه مى‏شویم، که این انقلاب علمى و فکرى، الهیّات مسیحى و ارباب کلیسا را به چالش فراخواند. زیرا که الهیّات تومیستى توانسته بود حرکت جدیدى در روند علم‏گرایى و روش و متد تجربى را آغاز کند.
ولى حرکت رو به رشد علم‏گرایى و تجربه‏گرایى متوقف نشده بود هر روز گام‏هاى جدیدى را طى مى‏کرد. هر روز دنیاى اسرارآمیز را با معیارهاى تازه تأسیس شده کشف مى‏کرد. جهانى که روزى رازهاى هستى خود را از زبان دین مى‏جست. اینک با عقل خود مختار و بریده از وحى اسرار هستى و جهان جستجو مى‏کند. این جاست که این روند فزاینده علم و تجربه یک دانش دنیوى را بسط مى‏دهد. الهیّات عقل‏گرایى تومیستى را به دنبال خود مى‏کشاند و آن را با شتاب خود همراه مى‏کرد. و این دنباله‏روى از جریان نوشونده علم در حالى صورت مى‏گیرد که هنوز الهیّات مسیحى از بار سنگین حاکمیت دینى اگوستینى رها نشده است. و در آن بر جزمیّت و عقاید دنیاگریزى پافشارى مى‏شود. و الهیات تومیسى با توجه به این شرایط انتظار داشت دین با رهیافت علم و تجربه همخوانى کند. تا سایه دین نیز بر این علم دنیوى گسترده گردد تا از گزند الحاد رهائى پیدا کند.
1 ـ 2 ـ 2. الهیات انسان‏گرا
نکته دیگرى که قابل تأمّل است، این که فلسفه دینىِ تومیسى توانست گونه‏ائى از خود مختارى و آزادیى که در قرون وسطى سلب شده بود به انسان اعطاء کند و این اعطاء آزادى فردى در عصر رنسانس به صورت گسترده با انسان‏گرایى (امانیسم) همراه مى‏شود این انسان‏گرایى در الهیّات نیز مؤثّر واقع مى‏شود. زیرا در این حرکت اومانیستى به نیروها و قواى ادراکى بشر در حوزه معرفت‏شناسى اکتفاء مى‏شود و یک نوع خودمختارى نابجا به انسان اعطا مى‏کند. این نوع انسان‏گرائى منشأ این مى‏شود که افراد در معرفت متون دینى و تفسیر آن احساس کنند مى‏توانند به استقلال فکرى و عقلى نسبت به شناخت وحى و الهام دست یابند.

این است که جریان رنسانس با الهیات انسان‏گرا در یک رویارویى علنى با کلیسا قرار مى‏گیرد. لذا انسان‏گرایى در الهیات و دانش دنیوى، دو ویژگى اصلى رنسانس مى‏باشد.

«ویژگى اصلى رنسانس گسترش بى‏سابقه دانش دنیوى است. دانشى که نه در انحصار کشیشان بود و نه منحصرا به مواردى مى‏پرداخت که کلیسا تصویب مى‏کرد... اما گرایشى که خود رنسانس برمى‏انگیخت ناظر به همه زمینه‏ها بود. رهبران کلیسا نمى‏توانستند زنده شدن مکتب انسان‏گرایى را نادیده بگیرند. در همان آغاز کلیسا در پى آن بود تا با استقرار نظام فلسفى خود که اساسا بر شالوده فلسفه ارسطویى استوار بود رهبرى و زمام‏دارى جنبش نوینى که فرارسیدنش را پیش‏بینى مى‏کرد خود بدست گیرد.»(33)

در واقع دستگاه مسیحیت براى گریز از این وضعیت دوگانگى یا مى‏بایست با تکیه بر تفکر مذهبى با علم جدید رو در رو شود یا اینکه ایمان خود را با اندیشه و علم ارسطویى ترکیب سازد لزوما نمى‏توانست گزینه اول را انتخاب کند زیرا توانایى تفکر به حدّى نبود که بتواند با آن مقابله کند.

«مسیحیّت با این وضع بر سر دو رهاى قرار گرفت: یا به یارى فکر مذهبى با علم به نبرد برخیزد یا ایمان را با علم ارسطویى عجین سازد. دشمن را نابود کند، یا او را یکپارچه فروبلعد. راه نخست ناممکن بود. مسیحیّت و تفکر مسیحى به خودى خود آن قدر قوى نبود که بتواند با آن نیروى شگفت‏انگیز یعنى بهترین تعقل یونانى بجنگد. راه دوم تنها راه حل ممکن بود. آلبرت کبیر و توماس آکویناس در همین راستا، مسیحیّت را با ایدئولوژى یونانى تلفیق کردند.»(34)

«ارتگاى گاست» در ادامه مى‏گوید این موج دانش جدید در سراسر اروپاى مسیحى عرفانى در نقطه مقابل ایمان مذهبى عصر قرون وسطى قرار گرفت دستگاه مسیحیت در مسیر همآوردى با موج دانش جدید سکولار با اتحاد با علم و فلسفه ارسطویى، براى دومین بار جریان یونانى شدن روح مسیحیت را تجربه کرد. لذا از این منظر مسیحیت تاریخ و سرنوشت غمبارى دارد. که نتوانسته هرگز با زبان خود سخن گوید.(35)
بعد از رهیافت جدید دین‏شناسى که زمینه‏اى براى یک الهیّات انسان‏گرایى فراهم شد دین الهیات انسان‏گرا نمى‏توانست با جریان دینى با گرایش اگوستینى و همچنین با گرایش تومیستى، سر سازگارى داشته باشد.
الهیّات انسان‏گرا (اومانیستى) که در عصر رنسانس زائیده شده بود در واقع مدّعى یک رنسانس علمى و فکرى صرف نبود. بلکه در صدد تبدیل دین و تجدید نظر در دین نیز بود. تا بتواند، روح دینى خود را با روح علمى همراه کند. این همراهى کردن تنها با دست بردن در دین و تفسیر آن امکان داشت تا بتواند مهر تأییدى از ناحیه دین باشد در این رابطه ارنست کاسیرو مى‏نویسد:
«حتّى رنسان هم صرفا مدّعى نوزایى فرهنگ باستان و روح علمى نبود بلکه هدف آن بیشتر تبدیل دین، تجدید بود. رنسانس در جستجوى دینى بود که این جهان و عقل انسان را تأیید و ارزش و اعتبار ویژه این دو را تصدیق کند. دلیل واقعى و مهر نشان الهیات را نه در تحقیر و ویران این جهان و عقل بلکه در درج نهادن به این دو بیاید.»(36)

لذا عقاید جزمى مسیحى مى‏بایست در آن تفسیر و بازخوانى جدید شود که بتواند کارآمدى خود را در عصر جدید به منصه ظهور برساند. اگر چه به اعتقاد کاسیرو این روح دینى انسان‏گرایى بوجود آمده از عصر رنسانس با خود الهیات سنتى در تعارض کامل نبود. با آن برخورد خصمانه نداشت بلکه درصدد ارائه درک جدید و شیوه جدید در ارائه آن عقاید بود. «روح دینى انسان‏گرایانه یا عقاید جزمى مسیحى خصمانه یا شکاکانه برخورد نمى‏کرد. بلکه مى‏کوشید تا آنها را درک و شیوه‏اى تفسیر کند که بیان‏کننده رویّه تازه دینى باشد.»(37)

اگر چه این الهیّات انسان‏گرایانه که دین را در مرزهاى انسانى جستجو مى‏کرد و این الهیّات اومانیستى نیز به رهبرى «نیکلاس کوسا»، تا «مار سیلیوفیسینو»، و از فسینو تا اراسموس و توماس مور صورت مى‏گرفت، (الهیات را در مرزهاى انسانى جستجو مى‏کرد)، سعى و تلاش، این الهیات بر این بود که دین را از یوغ آهنین سنّت اگوستینى را عامرانه دور افکند. تا با فارغ شدن از تفسیر اگوستینى بتواند دین را براى عصر خود احیاء کند. لذا این الهیّات انسان‏گرایانه، در پى یک دین کلى بود. که ذات خدا را تنها در کلیّت تجلیّات او جستجو مى‏کرد. مى‏توان گفت همان شیوه کیهان شناختى بود که خدا را در تجلیّات آن جستجو مى‏کرد. و معتقد بودند که هیچ فرم یا نامى نمى‏تواند هستى مطلق خدا را توصیف کند لذا این نگرش، معرفتِ به ذات مطلق خدا در هاله‏اى از ابهام قرار مى‏داد لذا این نگرش که در نهایت الهیات و دین را در مرز انسانى جستجو مى‏کرد منجر به یک الهیّات انسان‏گرا گردد.(38)
در الهیّات انسان‏گرا، دیگر در سازش بین انسان و خدا که براى گره‏گشایى آن، همه نظام‏هاى بزرگ فلسفى و گرایش عرفانى قرون وسطى تلاش مى‏کردند. این سازش دیگر منحصرا در عمل فیض الهى جستجو نمى‏شود، بلکه در فعالیت روح انسان و فرا گرد خود گسترى آن صورت مى‏گیرد.(39)
2 ـ 2 ـ 2. الهیات پروتستان
امّا این بینش، انسان‏گرا که دین را به صورت دین کلى عرضه مى‏کرد با واکنش نهضت اصلاح دین مواجه مى‏شود که شدیدترین اعتراض اندیشه اصلاح دین در واکنش به این الهیّات انسان‏گرا به سبب گسترش همین «دین کلى» بود.
ارنست کاسیرو مى‏نویسد:
«نهضت اصلاح دین نشان داد که دشمن آشتى‏ناپذیر این دین انسان‏گرایانه است، به نظر مى‏آید که اصلاح دین با رنسانس بر سر این نکته در توافق باشد که مى‏باید، زندگى روى زمین، ارزش و اعتبار و تقدس مذهبى نوى بخشید. اصلاح دین براى معنوى کردن محتواى ایمان ندا مى‏دهد. و این معنوى کردن را تنها به من یا نفس درک‏کننده متدین محدود نمى‏کند. بلکه هستى جهان را نیز در مى‏گیرد و آن در رابطه‏اى نو با شالوده یقین دینى قرار مى‏دهد. این جهان را مى‏باید بر شالوده تعیین ایمان مذهبى توجیه کرد.»(40)
نهضت اصلاح دینى نیز مانند الهیات انسان‏گرایى نمى‏خواهد نسبت به دنیا و هستى آن و زندگى دنیا و این جهان بى‏تفاوت باشد. آن را از اعتبار و ارزش دور کند سعى مى‏کند به گونه‏اى زندگى این جهان را با دغدغه‏اى که نسبت به دین دارد سازش دهد. به این ترتیب خواسته ریاضت کشى براى نفى این جهان با خواسته تأییداتى جهان روبرو مى‏شود. تأیید این جهان در مشغله روزانه انسان یعنى در فعالیت اجتماعى دنیوى او تحقق مى‏یابد.(41)
لذا لازم مى‏گردد که جریان اصلاح دینى یک مکانیسمى را از دین عرضه کند تا بتواند با این دنیاگرایى بسازد. در این جا پاى ایدئولوژى به عنوان سیستم فکرى و نظام عقیدتى و معرفتى هماهنگ، در فرایند دنیوى کردن و این جهانى کردن به میدان مى‏آید. البته این گرایش نهضت اصلاح دینى به دنیا و جهان به گونه‏اى بود که نمى‏خواست اعتقاد به حقیقت مطلق و بى‏همتاى کلام مقدّس را متزلزل کند.
لذا فردگرایى مذهبى اصلاح دین در مسیر پیوند دادن واقعیّت این جهانى با جهان فوق طبیعى جهت‏گیرى شده بود. این دغدغه پیوند این دو است که نمى‏گذارد، نهضت اصلاح، خود را از مفهوم اگوسیتى عقاید جزئى مسیحى رها کند. این بینش مى‏بایست بگونه‏اى از الهیات انسان‏گرایى (اومانیستى) گسسته گردد زیرا این الهیات اومانستى سعى و تلاشش بر این است با دور انداختن یوغ آهنین گرایش سنتى اگوستینى، آزادانه به تفسیر دین و تجدید دین بپردازد. کاسیرو مى‏نویسد:
«فردگرایى مذهبى اصلاح دین هر چه بیشتر مى‏کوشد که این پیوند را مستحکم‏تر کند، خود را در مفهوم اگوستینى گم و بیشتر گرفتار مى‏یابد از این رو گسستن از انسان‏گرایى براى اصلاح دین اجتناب‏ناپذیر بود.»(42)
امّا در نهایت اندیشه نهضت اصلاح نسبت به فردگرایى نتوانست این مخالفت را تحمّل کند. این نهضت در نهایت با الهیات انسان‏گرایانه سازش کرد، زیرا نزاع بین لوتر و اراسموس بر سر آزادى اراده به نفع اراسموس پایان مى‏یابد، در نتیجه این شکاف از بین مى‏رود لذا پروستستانیسم با سازش خود با اومانیسم دین آزادى تلقى شد. نهضت اصلاح دین بعد از این یک نوع ایدئولوژى دین دنیوى (روشن است مفهوم دین و دیندارى در این جا دچار تحوّل در معنا و مفهوم شده لذا مى‏توان تعبیر ایدئولوژى دینى دنیوى کرد) و یک مذهب ایدئولوژیک را ارائه مى‏کند. زیرا جریان دنیاگرایى که همراه با جریان علمى و فکرى پدید آمده نیازمند یک دستگاه فکرى ـ عقیدتى هماهنگ توجیه ـ تبیین و اقناع از نوع جدید مى‏باشد لذا براى این کار دین را از نوع بازسازى مى‏کنند و با بازخوانى جدید و تفسیر جدید از دین، ایدئولوژى پروتستان زاده مى‏شود. این مذهب پروتستان (به عنوان ایدئولوژى) با رهبرى لوتر و کالون ناخواسته، خود منشأ بوجود آمدن مکتب‏ها و ایدئولوژى‏هاى دیگر مى‏گردد

«نهضت اصلاح‏گرانه‏اى همچون اومانیسم دوران رنسانس، مذهب لوترى، مذهب خداشناسى طبیعى و مذهب اصالت فایده، همه عملاً نیروى در بطن مسیحیّت بوده‏اند که در جهت جدا کردن دین و دنیا عمل کرده، با تصفیه ایمان، عمل دین از تصوّرات حلولى تقوا، به نحوى شتابان قوانین عقل را بر عقیده اطلاق نمودند. دامن دعاوى عرفانى، معجزه‏گراى، آیینى، روحانیانه را برچیده‏اند وقتى چنان نهضت‏هاى با فارغ از بار تکلیف، نیایش‏ها و آئین‏هاى سنتى در صدد جامعه‏پذیر کردن و سامان دادن پیروان خود برمى‏آیند. معمولاً براى این کار به روش‏ها و رویه‏هاى دستگاه‏مند عقلى متوسّل مى‏شوند، گاهى این روش‏ها را از جامعه غیردینى اقتباس مى‏کنند.»(43)
آنچه از این نقل قول، روشن مى‏شود، این که براى جامعه‏پذیر کردن این مذهب و سامان دادن این نهضت به یک ایدئولوژیک کردن دین به معناى جدید آن نیاز بود. زیرا رهبران اصلاح دینى، با اینکه توانستند تفسیر جدیدى بر دین عرضه کنند، اما این جریان باعث شد خود را در فضاى جدید و شرایط جدید قرار داده و در نتیجه، التزام جدید و الگوهاى جدید، بلکه دستگاه فکرى و اندیشه جدید ناظر بر جریان عمل و رفتارهاى انسان جدید به جامعه تولید گردد.
«از دیدگاه روان‏کاوى اجتماعى اریک فروم، مى‏توان کالون‏گرایى و لوترگرایى را تلاش‏هایى جهت رهایى انسان از بسیارى از قیود جامعه قرون وسطى تفسیر کرد. و در عین حال تلاش‏هاى براى مقید ساختن انسان به الزامات تازه و الگوهاى جدید دانست.»(44)
1 ـ 2 ـ 2 ـ 2. جریان دنیاگرایى و روند ایدئولوژیک شدن دین
اینکه چگونه جریان مذهبى پروتستاتیسم از دل فضاى مذهبى حاکم بر دستگاه کلیسا بیرون مى‏آید و در رو در روى قرائت و تلقى رسمى دستگاه کلیسا قرار مى‏گیرد شاخه جدیدى را در مذهب پدید مى‏آید مى‏تواند معلول عوامل گوناگونى باشد لذا جریان عقل‏گرایى (راسیونالیسم) انسان‏گرایى (اومانیسم) دوره رنسانس، مى‏تواناز جمله علل آن محسوب کرد که را موجب رواج یک دانش دنیوى در آن دوره شده و با بسط دانش و علم مدرن علقه‏هاى دینى مسیحى که بر دنیاستیزى اصرار مى‏ورزید به تدریج گسسته مى‏شود. و نوعى دنیاگرایى را ابتداء در بین اصلاح‏گرایان و سپس در بین توده‏هاى دیندار پدید آمد. این مذهب پروتستانیسم در مقابل این جریان عقل‏گرایى و انسان‏گرایى عصر رنسانس، که با خود جنبش علمى و فکرى را همراهى مى‏کرد. تسلیم شده و خود زمینه‏اى براى دنیاگرایى فراهم مى‏کند و سرآغاز دین ایدئولوژیکى به معناى تازه مى‏گردد. «دنیاگرایى فراگردى که طى آن نهادها، کنش‏ها و آگاهى مذهبى، اهمیّت اجتماعى‏شان را از دست مى‏دهند.»(45)
اگر چه در فرایند دنیاگرایى عامل‏ها و مؤلفه‏هاى گوناگونى وجود دارد و آراء و نظرات در این رابطه مختلف است. ولى به نظر مارکس وبر نظر مسلّط این است که رشد عقلانیّت در غرب کلید فهم فراگرد دنیاگرایى است.(46)
«برگر» در این رابطه مى‏گوید، گرایش مختص مسیحیت به دنیاگرایى به ریشه‏هاى آن در کلیمیّت مربوط مى‏شود. این گرایش دنیاگرایى در جنبش پروتستانى در حالى خود را ظاهر کرد که این نوع گرایش در مذهب کاتولیک به گونه‏اى مهار شده بود و جنبش پروتستان نیروهاى متراکم شده دنیاگرایى در درون جریان دینى مسیحیّت آزاد کرد. به نظر برگر همین عقل‏گرایى پروتستانیسم در پشت دنیاگرایى جاى مى‏گیرد. از همین روى پروتستانیسم به عنوان یک جریان دینى که عرفى سازى دین و تسهیل روند دنیاگرایى را به عهده داشت را با ادامه یک دستگاه توجیهى و برهانى بر آن به شکل یک نظام ایدئولوژیک ظاهر مى‏شود.(47)
2 ـ 2 ـ 2 ـ 2. جریان پروتستانیسم و ایدئولوژیک کردن دین
البته لازم است باز مجددا رابطه و نسبت بین جریان پروتستانیسم که به عنوان یک رویکرد اصلاح طلبانه دینى و ایدئولوژیک کردن، تبیین گردد. تا ابهامى اگر باشد رفع گردد. سؤال این است که پروتستانیسم چگونه ایدئولوژیک شدن دین را زمینه‏چینى مى‏کند؟ چه ارتباطى منطقى مى‏توان در پیوند دو جریان مشاهده کرد؟ بدیهى است که وقتى این جریان مذهبى به عصرى کردن و دنیوى کردن دین با تفسیر تازه دین مى‏اندیشد این امر به فراگرد دنیوى کردن دین و در نتیجه بریدن دین سنتى مسیحى از نهادهاى مدنى و اجتماعى و سیاسى مى‏انجامد. لذا این جریان مذهبى در دنیوى کردن دستگاه کلیسا (که بر نهادهاى مختلف اجتماعى و سیاسى نظارت داشت) بسیار مؤثّر مى‏افتد. خود سازمان کلیسا با این تأثیرپذیرى، خود به دنیاگرایى روى آورد. این دنیاگرایى را در واقع به صورت یک ایدئولوژى عرضه مى‏کند. نکته‏اى که بایتسى مورد تأمل قرار گیرد این است که تبدیل دنیاگرایى به صورت یک ایدئولوژى، بعد از روى آوردن دستگاه کلیسا به سوى این روند است که تحقق مى‏یابد اگر چه قبل از آن در دین نیرو و قوّه‏اى به تحقق چنین فرایندى وجود داشت. ولى شکل ایدئولوژیک آن با توجیه و تبیین دینى، دنیاگرایى از سوى اصلاح‏طلبان کلیسا و نیز از سوى ارباب و دستگاه کلیسا مورد توصیه و سفارش قرار گرفت. روشن و واضح است که بعضى از محققان و اندیشمندان غربى از جمله «ویلسون» (Wilson) در این راستا بین دنیاگرایى (سکولاریسم) به عنوان یک ایدئولوژى با جدا انگارى رابطه دین و دنیا (سکولاریزاسیون) به عنوان یک فرایند فرق گذاشته‏اند. ویلسون در تفکیک بین این دو واژه و مفهوم مى‏نویسد:
«مفهوم جدا انگارى دین و دنیا با دنیوى‏گرى، که گاهى با آن مشتبه مى‏شود تفاوت دارد، جدا انگارى دین و دنیا اساسا به فرایندى از نقصان و زوال فعالیّت‏ها، باورها، روش‏هاى اندیشه نهادهاى دینى مربوط است. که عمدتا متلازم با سایر فرایندهاى تحوّل ساختارى، اجتماعى، یا به عنوان پیامد ناخواسته یا ناخودآگاه، فرایندهاى مزبور، رخ مى‏نماید، در حالى که دنیوى‏گرى یا قول بر اصالت دنیا یک ایدئولوژى است. قایلان و تابعان این ایدئولوژى آگاهانه همه اشکال اعتقاد به امور و مفاهیم ماوراء طبیعى و وسایط و کارکردهاى مختص به آن را طرد ـ تخطئه مى‏کنند. و از اصول غیردینى و ضد دینى به عنوان مبناى اخلاقى شخصى و سازمان اجتماعى، حمایت مى‏کنند. این ایدئولوژى احتمالاً تا حدودى به فرایندهاى جدا انگارى دین و دنیا مدد مى‏رساند.»(48)
هر چند تفکیک و قائل شدن به تفاوت آن دو از حیث دلالت مفهومى واژه‏ها مى‏توان صحیح دانست اما به اعتقاد بعضى از پژوهشگران فرایند دنیوى شدن نیز به پشتوانه ایدئولوژیکى مشخصى صورت مى‏گیرد. این فرایند ناشى از ایک جریان ارادى ایجاد سکولاریسم در تمامى حوزه‏ها است.

در هر حال با حرکت پروتستان، دین ایدئولوژیک شد و در کنار آن ارباب کلیسا و دستگاه کلیسا، یک دستگاه ایدئولوژیک به معناى جدید بوجود آوردند. جریان اصلاح مذهبى، نظام فکرى و فلسفى این دین ایدئولوژیک بر پایه تفسیر و تعبیر آزادانه آن را پى‏ریزى مى‏کند. و سازمان کلیسا همانند دستگاه ایدئولوژیک عمل مى‏کرد. با این رویکرد دنیوى‏گرایى، قلمروهاى دیگر زندگى را به غیر دستگاه کلیسا واگذار مى‏شود. آن را به حوزه نامقدس و به عرصه جداگانه‏اى واگذار مى‏شود. این جاست که:

«دنیاگرایى، به معناى حرکت از جامعه «مقدس» به جامعه دنیوى است. به این ترتیب که جامعه هر گونه پایبندى‏اش را به ارزش‏ها و عملکرهاى سنتى رها مى‏کند. و ضمن پذیرش، دگرگونى با همه تصمیم‏ها و کنش‏هایش را بر یک مبناى عقلانى و فایده‏گرانه انجام مى‏دهد. آشکار است که این معناى دنیاگرایى از هر معنا دیگرى گسترده است.»(49)

لذا حوزه اجتماع و سیاست از صلاحیّت امور مقدّس بر کنار مى‏شود. این به این معناست که قلمروهاى دیگر غیرمذهبى در معرض فرایند عقلانیّت و کاربرد افکار و روش علمى قرار مى‏گیرد. با این بیان است که «برگر» مى‏گوید خود کلیسا و سازمان آن، دین خود را در هدایت زندگى و تفسیر جهان به کنار کشید با این جدا انگارى، دخالت حوزه دین و اجتماع و سیاست، از سوى کلیسا، و افراد جامعه، براى دادخواهى و درخواست شرایط بهتر دیگر به کلیسا و مفاهیم دینى و مسکّن اخروى رجوع نمى‏کنند. بلکه با روى آوردن به نهادهاى سیاسى و اجتماعى انتظار خود را از آنها مى‏طلبد.(50)
3 ـ 2 ـ 2 ـ 2. جریان علمى و روند ایدئولوژیک شدن دین
در شرایطى که جریان علمى در حال اوج‏گیرى بود خود این جریان مذهبى پروتستاتیسم به رشد جریان علمى و جنبش‏هاى فکرى و فلسفى جدید کمکى کرد. در حالى که جریان‏هاى فکرى و فلسفى و علمى درباره تفسیر و تبیین جهان تبیین‏هاى پوزیتویستى را جاى تفسیرهاى مذهبى و دینى به کار گرفتند ما شاهد و نظاره‏گر این هستیم که این نوع جریان علمى و فکرى با تکیه بر متد پوزیتویستى زوال دین را در خود مى‏پروراند، رشد علم به همان اندازه علّت زوال دین بوده که زوال دین عامل زمینه‏ساز رشد علم بوده است. هر چند علم و دین حقیقتا با هم تعارض ندارند. اما در سنّت غربى، این تعارض با آموزه خاصّى که دین مسیح نسبت به امور تجربى بر مبناى کتاب مقدس ارائه مى‏داد، پدید آمده است که با دیدگاهى که بر امور تجربى بر مبناى مشاهده تکیه داشت تعارض داشت.

در واقع اگر تأثیر رشد روز افزون علم جدید بر روند دین‏گریزى و همچنین بر روند ایدئولوژیک کردن بررسى کنیم وسعت و مجال زیادى مى‏طلبد. ولى اجمالاً مى‏توان گفت که تفسیر عصرى از دین و جریان هرمنوتیک دینى توانست بر محتواى درونى دین مسیحیّت، دست ببرد و آن را به صورت دلخواهانه به نفع رویکرد علمى و تجربى جدید مصادره بکند نتیجه آن نیز سلب اعتماد عمومى از دین و فروکاستن دین مسیحیت (که روزى بهترین مسکّن روحى و روانى بود) از مایه‏هاى ماوراء طبیعى و تبدیل آن به شکل یک دین طبیعى و تجربى و یا یک دین عقلى محض مى‏باشد.

«مى‏توانیم بگوییم با رشد رهیافت تجربى و واقع‏گرایانه، آگاهى دینى انحطاط مى‏یابد. تصویرهاى امر ماوراء طبیعى هر روز انتزاعى‏تر مى‏شود... توسل به ماوراء طبیعه، خواه به عنوان راهى براى فهم ساختارى جهان یا به عنوان پشتوانه عاطفى شخصى، رو به افول دارد... . دیندارى دیگر بر عهده اعضاى جامعه نیست به صور امرى دلخواه و داوطلبانه درآمده است.»(51)

لذا دین مسیحیّت بعد از عهد رنسانس بواسطه مذهب پروتستان مى‏خواست همگام با جریان‏هاى علمى و جنبش فکرى آن عصر بر کنترل جهان جهت فهم آن کوشش کند که با جریان علمى یک همگرایى در این راستا و سمت و سو داشته باشد. اما این همگرایى و همآوردى با جریان و جنبش علمى و فکرى آن هر چند توانست در تسریع فرایند رشد علم و اندیشه مدرن کمک نماید اما به بهایى سنگینى براى جریان دینى تمام شد. زیرا تسامح و جریان هرمنوتیک دینى، منتهى به تحلیل رفتن درون‏مایه‏هاى دینى گردید.

«اما مسیحیّت و حتّى در یک حدّ بالاتر یهود نیز به این سمت گرائیده‏اند که بر کنترل جهان جهت فهم آن تلاش کنند... اضافه بر آن دین ممکن به طریق غیرمستقیم و ناخواسته برانگیخته شدن فعالیّت علمى کمک نماید نهضت اصلاح، مطمئنا به طور مستقیم متکفّل یک تسامح دینى و آزاد اندیشى نبود. اما آهنگ اعتراض علیه الگوهاى قرون وسطى اقتدار و اصطلاک میان پروتستان به شکسته شدن رسوم منجمد کمک نمود و اندیشه را تسهیل کرد.»(52)

یعنى جریان اصلاح مذهبى نه تنها مذهب را از نهادهاى سیاسى و اجتماعى جدا کرد بلکه با روند ایدئولوژیکى کردن دین منجر به حذف دین، حتى از حوزه خصوصى زندگى و حذف تعهّد دینى از زندگى مشخصى نیز انجامید.

طبیعى است که بعد از جریان پروتستانیسم، به عنوان اولین ایدئولوژى زائیده شده در متن الهیّات مسیحى، انتظارات دیندارانه مردم، که قبلاً در حوزه دین و نهادهاى آن، تأمین مى‏شد به حوزه و قلمرو نهادهاى مدنى، سیاسى و اجتماعى تازه تأسیس و متجدد و مدرن تجربى و عقلى واگذار گردید. لذا با ظهور عصر رنسانس و به دنبال آن نهضت رفورمیسم دینى، جایگاه اجتماعى و مرجعیّت دین مسیحیّت، از بین رفت.

«با ظهور آن یگانگى دین و فرهنگ و به دنبال آن مقام ممتاز الهیّات زوال یافت، البته در این مورد نمى‏توان گفت، حرکت نهضت اصلاح دینى عامرانه بر دنیاگرایى صحه گذاشت. نمى‏توان، جریان رنسانس و حرکت اصلاح دینى حرکت دنیاپرستى تلقّى کرد. زیرا توصیف رنسانس به منزله روح حقیقى رنسانس گسترش فرهنگ دینى با تفسیر جدید دینى و گشودن افقهاى باز و نامنتهاى به روى انسان مسیحى بود ولى کلیسا حاضر نبود قدرت و اعتبار خویش را در مقام خالق فرهنگ به کسى دیگرى واگذار کند. تأکید عصر رنسانس بر فردیت باعث جدایى فرهنگ از دین رسمى کلیسا شد. و زمینه‏اى براى ظهور ایمان درونى و فردى لوتر و نهضت اصلاح دینى را فراهم ورد.»(53)

به هر حال بعد از رنسانس با ورود جریان اصلاح مذهبى، پرتستانیسم به عنوان یک ایدئولوژى دینى به معناى جدید گردید زائیده شد این جریان ناخواسته بدون پیش‏بینى پیشامدهاى ناشى از ایدئولوژیک شدن دین، به معناى جدید و بار خاص آن یعنى، دنیوى کردن دین را تحقق بخشید. بدیهى است که جایگزینى نهادهاى مدنى و سیاسى، اجتماعى، اقتصادى با متد تجربى و عقلى که روح دینى در آن حضور فعال ندارد و همچنین اداره جهان و جامعه‏اى که با حذف مشیّت الهى رو به رو شده، نیازمند یک دستگاه فکرى و سیستم عقلى و اندیشه با گرایش معطوف به علم و عینیت مى‏باشد. و این دستگاه فکرى در حکم نگرشى نو یک نظام ایدئولوژیک دنیوى را تولید مى‏کند. ولى هنوز، باز در این مرحله نظام با ایدئولوژیک دنیوى هنوز آن مایه‏هاى دینى و معنا و مفهوم را در زندگى تداعى مى‏کرد. لذا مى‏توان آن را نظام ایدئولوژیک دینى محسوب کرد. ولى این نیز خود بستر رشد مکتب‏ها و ایدئولوژى‏ها بشرى با گرایش غلیط اومانیستى و دنیامحور مى‏گردد. و سرآغاز جهانى از انفجار ایدئولوژى‏هاى بشرى را تدارک مى‏کند. لذا هر یک از ایدئولوژى‏ها به نوعى در دنیوى کردن و این جهانى کردن دین نقش داشته‏اند.

«لذا مى‏توان گفت سنت و ادیان در مسیر عرفى شدن در منزلگاه‏هاى متعددى از شبه دین (guasivcligious) را اطراق مى‏کنند که یکى از آنها ایدئولوژى‏هاى متنوع است... پروتستانیسم به عنوان اولین ایدئولوژى تاریخ زده شده... عرفى‏ترین جلوه پروتستانیسم یعنى «پیورتیسم» با وجود خصلت‏هاى ایدئولوژیک، فرایند دنیوى شدن را در انگلستان بعدا آمریکا با سهولت بیشتر پیش مى‏برد.»(54)

البته چنین اطلاقى نسبت به همه ادیان و سنت‏ها به دور از واقعیت موجود مى‏باشد. و نیز فارغ از درک واقع بینانه در تمایز و تفکیک دین‏هاى که دچار تحریف شده و دینى که مصون از چنین تحریفى است و نیز فاقد درک کامل و دقیق از ادیانى که خود داراى ظرفیّت ایدئولوژیک مى‏باشند و ادیانى که فاقد چنین ظرفیّت مى‏باشند هست. لذا نمى‏توان با درک خطى از تاریخ بر این انتظار بود همه ادیان در یک سرنوشت تاریخى مشترک در سرانجام در مسیر دنیوى‏گرایى قرار مى‏گیرند. و لاجرم در منزلگاههاى از شبهه دین یعنى ایدئولوژى دنیوى سکنى مى‏گزینند. این میزان و درک از تاریخ ادیان زنده و اطلاق آن به دین اسلام، ناشى درک سطحى از دین و فلسفه دین مى‏باشد. زیرا اگر دین‏ها (تعمیم آن به اسلام) به سرنوشت محتوم حذف و زوال قدسیت و ساخت متافیزکى‏اش بیانجامد، این نفى فلسفه وجودى دین‏هاى است از سوى خدا بواسطه پیامبران ارسال شده مى‏باشد. این نفى غرض و حکمتى است از دین‏ها انتظار مى‏رود.

در این عرصه است که الهیّات اصلاح‏گرا از آنجا که سرنوشت خود را با تحوّلات علمى و فکرى عصر و دوران خود گره زده، و همراه با تغییرات و تحولات رو به تکامل جریان علمى جدید با رویکرد اومانیستى آن موجب تغییر و تحول جدید در الهیات مى‏گردد. الهیات مسیحى در هر مرحله‏اى از این روند به فزاینده جریان نو شونده عصر خود، جهت مقابله با شرایط شکنندگى خود و کسب مشروعیّت جدى دست به ایدئولوژیک کردن دین مى‏زند. زیرا بحران‏هاى روحى و اجتماعى و خلأ معنوى ناشى از سقوط دین و جایگاه کلیسا باعث مى‏گردد که دین را با دستگاه توجیه و تبیین عقلى و علمى معاصر با رنگ و لعاب دینى، ایدئولوژیک کنند. حال سؤال این است که آیا ایدئولوژیک کردن دین با این معنا و مفهوم جدید توانست سرپوشى بر بحران‏ها و خلأ درونى و معنوى جامعه بگذارد، آیا چنین روندى به حذف دین حتّى از عرصه زندگى خصوصى منجر نگردید؟

آرى دین مسیحى در تکاپوى سازگارى با شتاب عصر جدید گویى از رمق افتاده، دیگر نمى‏تواند همگام با شتاب و جهش علمى و فکرى آن هماهنگ شود در این شرایط، دین خادم علم و عقل جدید مى‏شود در طى این روند دین مسیحى با از دست دادن بنیادهاى ماورائى خود، هر روز متزلزل مى‏گردد لکن تا کى علم جدید و عقل جدید مى‏توانست عصاى دست دین باشند. تاکى دین برگرده علم و عقل جدید مى‏توانست سوار شود؟

به هر حال روزى مى‏رسد که دیگر این علم سکولار و عقل جدید سکولار براى رهایى از قیودات و محدودیت‏هاى دینى تحمّل و مداراى خود را از همراهى این پیکر نحیف شده از دین را نخواهد داشت لذا این دین را در غبارى از فضاى جدید و انسان جدید مدفون مى‏گردد. هر چند دین‏هایى حقیقى جاوندان همچون اسلام فطرت دینى توحیدگرایى که از بین نخواهد رفت زیرا بشر توان و قدرت استحاله دین در هستى انسان و عالم به عبارتى قدرت احاطه بر تصرف در غایت حقیقت دین را ندارد. فقط آن را در زیر فضاى سنگینى از نظام‏هاى علمى و فکرى و ابزارهاى خود، بى‏رنگ و نامرئى مى‏کند. دین ایدئولوژیک با توجه به اینکه فرایند دنیوى کردن را بسترسازى مى‏کند فِن در این رابطه مى‏نویسد:

«دنیاگرایى دین را از جامعه نوین بیرون نمى‏راند بلکه یک مذهبى را پر و بال مى‏دهد که کارکردهاى عمده‏اى بر سراسر جامعه ندارند.»(55)

البته در این شرایط دین انتظارات و خواسته‏اى برآمده از فضاى جدید برآورده مى‏کند. لذا کارکردى که دین قبل از آن داشت جاى خود را به کارکردهاى جدید مى‏سپارد. لذا رویکرد کارکردگرایانه صرف دین در آن شرایط منجر به ایدئولوژیک کردن دین مى‏گردد این کارکردى کردن دین باعث مى‏گردد مطالبات و خواسته شرایط جدید با رشد علم و عقل جدید بیشتر گردد. لذا دین با رویکرد کارکردگرایانه (Functionalist) محل ظهور و خاستگاه بروز ایدئولوژى‏ها مى‏گردد.

«اگر دین را به نحوى کارکردى کنیم، در آن صورت ممکن است انواع بسیار گوناگونى از ایدئولوژى‏ها و فعالیت‏هاى که ربطى به امر ماوراء طبیعى یا اخلاق یا سرنوشت یا معناى خیالى، یا غایت غصورى ندارند به منزله دین تلقى مى‏شوند.»(56)

این دنیاگرایى با حذف کارکردهاى سنتى و پیشین، تنها با ایدئولوژیک کردن دین مى‏توانست تحقق پیدا مى‏کند.
4 ـ 2 ـ 2 ـ 2. جریان هرمنوتیک دینى و ظهور ایدئولوژى‏ها
از جمله مؤلفه‏هایى که در روند ایدئولوژیکى کردن دین نقش داشته، جریان هرمنوتیک دینى مى‏باشد. یعنى جریان تفسیر و تأویل متن دینى که توانست با این جریان، دین را از نوع بازخوانى و باز تفسیر کند این آزادى در تفسیر و تأویل متون ناخودآگاه گرایش فردگرایى در آن حاکم کرد این فردگرایى دین را یک امر شخصى و درونى تفسیر مى‏کند. لذا این یکى از خاستگاه‏هاى است که مى‏توانست در گرایش و تقاضاى براى ایدئولوژیک کردن دین مؤثر واقع شد.

در الهیّات پروتستان که درون‏گرایى، فردگرایى و رابطه شخصى با خدا وجه مشترک همه شاخه‏هاى آن است، راه ذهنى‏گرایى را برگزید. الهیّات پرتستان با این انتخاب در عمل سرنوشت خود را با تفکر مدرن و تلاطمات و تحوّلات متافیزیکى گره زده در نتیجه امر، الهیّات پرتستان به یکى از گذرگاه‏هاى دیالتیکى فرهنگ مدرن و یکى از عرصه‏هاى بروز خلاقیت فرهنگى بدل گشت یعنى با جریان دیالکتیکى، دین را ایدئولوژیکى مى‏کنند ولى به بهاى سهیم شدن در آشفتگى منظّم و عقلانیّت جنون‏آمیز، این فرهنگ در تقابل با وحدت جزمى و استبدادى کلیساى کاتولیک قرار مى‏گیرد لذا تاریخ تحوّل آیین پروتستان از آغاز با تفرقه و تکثرى همراه بود که به مرور زمان افزایش یافت. با ظهور هر مکتب یا ایسم فلسفى، الهیات ملهم از آن مکتب نیز به سرعت ظاهر مى‏شد. در برخى موارد، این ظهور موجب بروز تغییرات اساسى در خود آن مکتب گردید.(57)

این روند هرمنوتیک دینى که با جریان اصلاح دینى شروع شد توانست به یک بیان بسترى براى تکثّر دینى و پلورالیزم دینى در غرب گردید. روشن است که تکثرگرایى دینى فرایند ایدئولوژیکى دین را آسان مى‏کند. زیرا این تکثر دینى با گرایش انسان محورى آن و آزادى فرد در انتخاب مذهب در بازار عرضه مذهب و نیز در تفسیر و تأویل دینى، هر کدام سهمى خاص به میزان وزن خود در تسهیل این فرایند ایفا کردند. لذا فرایند ایدئولوژیکى دین در عصر رنسانس و اصلاح‏گرى، را نمى‏توان با تفکیک هر یک از این قلمروها مورد بررسى تحقیق و تحلیل علمى قرار داد. پایان و ختم بحث را با عبارتى از ملکم همیلتون (MALCOLM BHAMILTON) پایان مى‏برم وى در رابطه با نسبت تکثرگرایى و ایدئولوژیک شدن دین در غرب بر این باور است که:

«به هر روى، تکثرگرایى مذهبى نه تنها به گسترش گرایش عقلانى شدن یارى رسانه، بلکه در رویگردانى بسیارى از مردم تأثیر مستقیم‏ترى گذاشت. این موقعیّت که شخص مى‏توانست از میان تفسیرها و سازمان‏هاى گوناگون و رقیب مذهبى، که به گفته برکر در «بازار مذهب» با هم رقابت داشتند، یک تفسیر یا سازمان را براى خود برگزیند، در کل به کاهش ارزش یا از دست رفتن اقتدار دیدگاه مذهبى انجامید.
این موقعیت تکثر مذهبى که شخص مى‏توانست مذهبش را براى خود انتخاب کند، در ضمن همان موقعیتى بود که شخص مى‏توانست هیچ دینى را براى خود انتخاب نکند... تکثرگرایى در دراز مدت نه دین، بلکه دنیاگرایى را تقویت کرد. فراکرد دنیاگرایى مرحله‏اى از تکثرگرایى مذهبى را پشت سر گذاشته است. و این نوع تکثرگرایى را باید یکى از جنبه‏هاى مهم فراکرد دنیاگرایى به شمار آورد.»(58)
پى نوشت‏ها:

1. scholastictsm «فلسفه مدرسى» معمولاً به فلسفه، علم و علم کلاس سده‏هاى میانه گفته مى‏شود و به دانشورانى که تعالیم این فلسفه را مى‏آموختند «مدرسى» یا «اصحاب مدرسه» مى‏گفتند (تاریخ تمدن لوکاس، ص 530).

2. Augustin.

. Thomas Aquinas.

4. تاریخ تمدن لوکاس، ص 303.
5. سرگذشت اندیشه‏ها، وایت هِدْ، ترجمه پرویز داریوش، ص 32.

6. سرگذشت اندیشه‏ها، ص 20.

7. سرگذشت اندیشه‏ها، ص 190.

8. انسان و بحران، ص 207.

9. اسطوره دولت، ص 164.

10. ص 20.

11. سرگذشت اندیشه‏ها، ص 120.

12. سرگذشت اندیشه‏ها، ص 120.

13. تاریخ تمدن، ج 1، ص 529.
14. summa Theologica.

15. تاریخ تمدن، ص 531.

16. انسان و بحران، صص 215 ـ 217.

17. الهیات فرهنگ، پل تیلیش، ص 18 و 19.

18. الهیات فرهنگ، پل تیلیش، ص 18 و 19.

19. الهیات فرهنگ، پل تیلیش، ص 22.

20. سرگذشت اندیشه‏ها، وایت هد، ص 145.

21. الهیّات فرهنگ، ص 23 و 24.

22. الهیّات فرهنگ، ص 18 و 19.

23. الهیّات فرهنگ، ص 24 و 25.

24. انسان و بحران، ص 222.

25. انسان و بحران، ص 219.

26. الهیّات فرهنگ، ص 26.

27. الهیّات فرهنگ، پل تیلیش، ص 24 و 25.

28. اسطورى دولت، ص 173.

29. انسان و بحران، ص 213.

30. انسان و بحران، ص 214.

31. الهیات فرهنگ، پل تیلیش، ص 29.

32. گریز از آزادى، اریک فروم، عزت اللّه‏ فولادمند، ص 61.

33. تاریخ و فلسفه علم، لویس ویلیام هلزل هال، (عبدالحسین آذرنگ)، صص 115 ـ 150.

34. انسان و بحران، ص 143.

35. همان، ر.ک. صص 143 ـ 144.

36. فلسفه روشنگرى، ارنست کاسیرو، ترجمه یداللّه‏ موقن، ص 214.

37. فلسفه روشنگرى، ارنست کاسیرو، ترجمه یداللّه‏ موقن، ص 214.

38. رجوع شود فلسفه روشنگرى، ص 214.

39. فلسفه روشنگرى، ص 215.

40. فلسفه روشنگرى، ص 215.

41. فلسفه روشنگرى، ص 215.

42. فلسفه روشنگرى، ص 217.

43. دین و فرهنگ، میرچالیاده، ترجمه بهاءالدین خرمشاهى، ص 136 و 137.

44. دین و چشم‏اندازهاى نو، ص 114.

45. جامعه‏شناسى دین، ترجمه محسن ثلاثى، ص 296.

46. جامعه‏شناسى دین، ترجمه محسن ثلاثى، ص 296.

47. جامعه‏شناسى دین، ترجمه محسن ثلاثى، ص 298.

48. فرهنگ و دین، بهاءالدین خرمشاهى، ص 126.

49. جامعه‏شناسى دین، محسن ثلاثى، ص 290.

50. جامعه‏شناسى دین، محسن ثلاثى، صص 290 ـ 302.

51. فرهنگ و دین، ترجمه: بهاءالدین خرمشاهى، ص 130.

52. دین و چشم‏اندازهاى نو، ترجمه: بهاءالدین خرمشاهى، ص 100.

53. الهیّات فرهنگ، پل تیلیش، ص 222.

54. مجله جهان اسلام، ر. ک: مدارا و مدیریّت (مقاله سعید حجازیان).

55. جامعه‏شناسى دین، ص 314.

56. فرهنگ و دین، ص 127.

57. الهیّات فرهنگ، ص 223.

58. ر. ک: جامعه‏شناسى دین، ص 300.

تبلیغات