آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۶۰

چکیده

متن

در ابتداى بحث نظرتان را در مورد جایگاه فلسفه در ایران و وضعیت فعلى آن، به خصوص فلسفه اسلامى بفرمایید؟
من یک بحث کلى را مطرح مى‏کنم که در واقع در این بحث پاسخ بسیارى از سؤالات شما داده مى‏شود . مشکل اصلى که ما در کشورمان با آن مواجهیم این است که مباحث فلسفى ما بیشتر صبغه تاریخى دارد; به عبارت دیگر، ما تاریخ فلسفه داریم نه تفکر فلسفى . من این مطلب را یک مقدار باز مى‏کنم . ما دو حوزه فلسفه در کشور داریم:
1 . فلسفه غرب، 2 . فلسفه اسلامى .
طرح مباحث فلسفى در این دو حوزه، فرق زیادى با هم دارند . از طرف دیگر، ما دو نهاد یا دو مجموعه آموزشى داریم که مباحث فلسفه در آن مطرح مى‏شود:
1 . نهاد حوزه;
2 . نهاد دانشگاه .
خود این دو نهاد هم، دو ساختار آموزشى متفاوت دارد و میان حوزه و دانشگاه تفاوت‏هاى اساسى هست که طبیعتا بر تدریس و آموزش فلسفه تاثیر مى‏گذارد .
در مورد فلسفه مغرب که بیشتر در دانشگاه‏ها به آن پرداخته مى‏شود، نکته‏اى که گفتم مشهودتر است; و آن اینکه ما تاریخ فلسفه داریم نه تفکر فلسفى . اگر شما به واحدهاى درسى فلسفه غرب در دانشگاه توجه کنید، مى‏بینید که اکثر واحدها تاریخ فلسفه غرب است که از یونان شروع مى‏شود، بعد فلسفه قرون وسطى و بعد کانت و دکارت و ... . خوانده مى‏شود . به دلیل گستردگى فلسفه غرب و محدودیت واحدها، اشاره‏هایى گذرا و اجمالى به مکاتب فلسفى غرب مى‏شود . به این ترتیب حتى یک دانشجوى دکترى فلسفه هم معمولا در هیچ یک از این واحدها آشنایى کامل پیدا نمى‏کند . از هر فیلسوف مطالبى یاد گرفته‏اند و حتى در مورد ارتباط اینها با هم ممکن است آشنایى عمیقى پیدا نکنند . در نتیجه حق همان تاریخ فلسفه هم ادا نمى‏شود . اگر شما از دانشجویانى که فارغ التحصیل مى‏شوند، آمار بگیرید چه تعداد دانشجوى متخصص پیدا مى‏کنید؟ عمدتا کسانى هستند که نهایتا مى‏توانند معلم فلسفه باشند; مگر اینکه بعدا خودشان تلاش و کوششى داشته باشند . پس نظام آموزش عالى ما در زمینه فلسفه متخصص پرور نیست . در همین عرصه هم مسئله‏اى که داریم، این است که ما با محصول فلسفه‏هاى غربى آشنا مى‏شویم; آن هم یک آشنایى سطحى . اما اینکه دانشجوى ما فیلسوف شود و تفکر فلسفى پیدا کند، کمتر وجود دارد .

اما در مورد فلسفه اسلامى، خاستگاه فلسفه اسلامى حوزه‏هاى علمیه است و بسیارى از اساتید این درس در دانشگاه هم سابقه حوزوى دارند . در حوزه، کسانى هستند که سال‏ها با فلسفه زندگى کرده‏اند و وقت گذاشته‏اند و فارغ از مسائل حاشیه‏اى و تجملاتى که در بحث‏هاى علمى امروزه شاهد آن هستیم، کار کرده‏اند . ورود یک طلبه به فلسفه هم از همان ابتدا یک ورود استدلالى و محتوایى است . در اینجا تاریخ فلسفه به معنایى که گفتم مطرح نیست; یعنى آشنایى طلبه با مثلا فلسفه ملاصدرا به صورت آشنایى دانشجو با یک مکتب فلسفى در غرب نیست . طلبه مستقیما متون اصلى را فرا مى‏گیرد و عبارت به عبارت و سطر به سطر این متون را مورد توجه قرار مى‏دهد و به عمق مباحث وارد مى‏شود . به عنوان مثال ممکن است هفت‏یا هشت‏سال اسفار را در محضر یک استاد برجسته درس بگیرد; اما چنین چیزى در دانشگاه نیست . این‏گونه نیست که یک دانشجوى فلسفه مثلا نقد عقل محض کانت را سطر به سطر نزد استاد فرا بگیرد . اصلا دانشگاه به لحاظ شکلى و ساختارى، ظرفیت چنین کارى را ندارد . پس این یک تفاوت بین و روشن میان نحوه آموزش دو نهاد حوزه و دانشگاه است . با وجود این، آنچه در حوزه وجود دارد به یک معنا همان تاریخ فلسفه است . به این معنا که طلبه با فلسفه ملاصدرا آشنایى عمیق حاصل مى‏کند که با تفکر فلسفى تفاوت دارد . او مى‏تواند یک معلم در زمینه فلسفه ملاصدرا بشود; زیرا آراء و مطالب او را خوب فراگرفته; اما این به معناى این نیست که بینش فلسفى پیدا کرده باشد و بتواند با مسائل روز جامعه خودش برخورد فلسفى کند . این هم علل خودش را دارد .

اگر در دانشگاه ارتباط با متون اصلى کم است، در حوزه در پایبندى به متون اصلى افراط مى‏شود و خود این مانعى براى آزاداندیشى و وارد شدن به گستره‏هاى جدید است .

اما چرا این وضعیت وجود دارد و اینکه چرا تفکر فلسفى در جامعه ما رشد نکرده و یا وجود ندارد؟

علتش را مى‏توانیم این بدانیم که در جامعه ما فلسفه با عینیت جامعه، زندگى روزمره، واقعیات اجتماعى و نیازهاى جامعه پیوند ندارد . یعنى مباحث فلسفه را مطرح مى‏کنیم و این مباحث در حد خودش مى‏ایستد و ما آن را به حد مشکلات جامعه تنزل نمى‏دهیم; همانند منطق، که ما منطق ریاضى یا منطق جدید را مطرح مى‏کنیم، اما در همان حد مى‏ماند و استفاده کاربردى از آن نمى‏شود . اما وضعیت در غرب کاملا بر عکس است . آنجا وقتى منطق جدید مطرح شد، بعد از مدتى کاربرد آن در کامپیوتر مطرح شد . مباحث منطقى کاملا با بهره‏ورى‏هاى فنى و تکنولوژى مرتبط مى‏شود، اما ما در همان سطح نظرى مى‏مانیم . اى بسا در سطح نظرى از آنها هم جلو بزنیم، اما آن را با مباحث جامعه خود مرتبط نمى‏کنیم . در مورد فلسفه هم همین طور است . آقاى حسن حنفى، عبارتى را در کنگره بین‏المللى ملاصدرا مطرح کرد که خیلى مورد حمله واقع شد; اما تا حدى حق داشت . او مى‏گفت فلسفه و حکمت ما عرشى است; در صورتى که ما به فلسفه فرشى احتیاج داریم . این به یک معنا درست است; مطالب عرشى باید تنزل کند و آثار خودش را در زندگى نشان دهد . البته این به معناى این نیست که ما جاى فلسفه را در آنجا خالى کنیم . تنزل به معناى تجافى مقصود نیست . مراحل عالیه و عمیق در جاى خودش محفوظ است; اما باید پرتو خودش را به عینیات جامعه منتقل کند . یک تفاوت عمده‏اى که ما با مغرب زمین داریم، در همین مسئله است . در غرب فلسفه وارد زندگى مى شود . فلسفه نظام‏هاى اجتماعى، اقتصادى، مکاتب تعلیم و تربیت، جامعه‏شناسى، روانشناسى و ... کاملا بروز و ظهور پیدا مى‏کند . مسئله‏اى مثل هرمنوتیک، خودش را در جامعه‏شناسى و روانشناسى نشان مى‏دهد و ... یا مثلا داروین تئورى تکامل را در زیست‏شناسى مطرح مى‏کند که به فلسفه تکامل تبدیل مى‏شود و به عرصه‏هاى علوم مختلف توسعه پیدا مى‏کند . این، یعنى فلسفه در آنجا زنده و پویا است .

امروزه مردم، عملگرا و پراگماتیست هستند; دنبال چیزى مى‏گردند که به درد زندگیشان بخورد . مثلا حرکت جوهرى یا اتحاد عاقل و معقول، چه مشکلى را از زندگى من برطرف مى‏کند . پس چون این ارتباط وجود ندارد، فلسفه زنده بودن خودش را از دست مى‏دهد . در غرب کسانى که فلسفه مى‏آموزند، واقعا با آن زندگى مى‏کنند; اما ما این را نداریم یا خیلى کم داریم . استاد بزرگوار ما آیت الله جوادى آملى مى‏فرمودند: مرحوم آقاى رفیعى قزوینى، حکیم بود و حکیمانه زندگى مى‏کرد; یا مرحوم علامه طباطبایى حکیمانه زندگى مى‏کرد . این مطالب و آموزه‏ها در زندگى ایشان جریان داشته و با آن تنفس مى‏کردند . اما الان این‏گونه نیست . ما دانشجوى فلسفه را مى‏پذیریم، اما اصلا او نمى‏داند که فلسفه به چه دردش مى‏خورد . صرفا چیزى است که باید بگذارند و مدرکى بگیرد . فلسفه با چنین روحیه‏اى هیچ وقت جواب نمى‏دهد . فلسفه با فیزیک، شیمى و ... . تفاوت دارد . تا کسى با فلسفه زندگى نکند، فلسفه در زندگى او اثر نمى‏کند .

این مسائل یکسرى جنبه‏هاى شخصى دارد و یکسرى جنبه‏هاى نظرى و علمى . در مغرب زمین سیکل کار به این صورت است که یک پرسش فلسفى بر اساس نیازهاى جامعه مطرح مى‏شود . اولا این پرسش براى آنان بومى است و برخاسته از نیازهاى جامعه آنان است . این پرسش، اندیشمندان جامعه را بر مى‏انگیزد تا در پى راه حلى براى آن باشند . آنها نیز به دنبال راه‏حل‏هاى فلسفى بوده و سپس بر مبناى آن تئورى‏پردازى مى‏کنند . به همین دلیل آنجا فلسفه پویا و زنده است . سیکل کار در جامعه ما برعکس است . ما در ابتدا با راهکارهایى که غرب براى رهایى از بن بست‏هاى جامعه خود ارائه داده، مواجه مى‏شویم و آن را به جامعه خود مى‏آوریم، بعد به دنبال این هستیم که این راهکارها چه مبنایى داشته و در نهایت‏به اندیشه فلسفى آنها مى‏رسیم . یعنى مجبوریم به آن برسیم . وقتى شما اول دموکراسى را از غرب گرفتید و آن را به‏عنوان ایده‏ال در جامعه خود پذیرفتید، طبیعتا مبناى آن را نیز مى‏پذیرد و در نهایت‏شما مقلد غرب مى‏شود . مثال‏ها در این مورد زیاد است . یک بحث زنده‏تر را مطرح مى‏کنم; مسئله تجربه دینى . از قرن نوزدهم به بعد در مغرب‏زمین تجربه دینى به‏عنوان گوهر دین مطرح شد . این مسئله که تجربه دینى، گوهر دین است در مغرب‏زمین سابقه‏اى دیرین دارد . مشکلى در آنجا پیش آمد که براى حل آن مشکل بحث تجربه دینى مطرح شد . در آنجا ابتدا مسئله عقل‏گرایى در عصر روشنگرى مطرح شد که در آن بر عنصر خرد انسانى تاکید مى‏شد و دین را اعتقاد محورانه تفسیر و به بعد عقلانى انسان معطوف مى‏کرد . انسان را فقط یک عقل فرض کرد و آن را گوهر وجود انسان در نظر گرفت و براى دین هم تفسیر عقل‏گرایانه ارائه داد . این تفسیر به پیدایش الهیات عقلى منجر شد و در نهایت‏به این نتیجه رسیدند که مفاهیم الهیاتى را به کمک عقل و بى‏نیاز از وحى مطرح کنند .

همان‏طور که مى‏دانید این بحث‏ها توسط هیوم و کانت، نقد خوانده شد و عقاید آنها زیر سؤال رفت و به‏طور کلى عصر روشنگرى با واکنش رومانتیزم مواجه شد . در رومانتیزم این بحث مطرح شد که انسان فقط عقل نیست، بلکه ابعاد وجودى دیگرى هم دارد که یکى از مهمترین آنها، عواطف و احساسات است . و برپاکنندگان نهضت رومانتیزم بر این بعد تکیه کردند . این واکنشى بر بزرگنمایى عقل و افراط در عقل‏گرایى بود . شلایر ماخر بحث تجربه دینى را در فضاى رومانتیزم براى هنرمندان مطرح کرد . براى این که تصویر دین را براى هنرمندان خوشایند و مطلوب ارائه دهد، این‏گونه مطرح کرد که دین فقط یک باور و عقیده نیست; بلکه یک احساس است; احساس وابستگى مطلق و تعلق‏محض . هدف او این بود که تصویر شکست‏خورده دین را به یک تصویر مطلوب و خوشایند تبدیل کند . به این علت‏بود که وى مسئله تجربه دینى را در غرب مطرح کرد . این ضعف مفاهیم فلسفه الهیاتى در مغرب زمین و شکست اندیشه فلسفى در این زمینه‏ها و زمینه نداشتن خرد گرایى و اعتقاد یقینى، باعث‏شد که دین هم به صورت یک اعتقاد یقینى و محکم زمینه‏اى نداشته باشد . لذا بحث تجربه دینى را مطرح کردند . الان هم یک دهه است که در جامعه ما، چنین بحثى مطرح شده که حقیقت و گوهر دین، تجربه دینى است . کاملا هم گرته‏بردارى و تقلید از غرب است . در واقع واگویى همان مطالبى است که براى جامعه دیگر و حل مشکلى متفاوت ایجاد شده است . آیا ما اصلا مشکل آنها را داشتیم که بخواهیم چنین مسئله‏اى را مطرح کنیم، بعد هم راه حل آنها را بیان کنیم و در نهایت مبانى نظرى آنها را هم بپذیریم و حتى در این مبانى نظرى کاملا مقلد باشیم؟! نظریاتى که در قبض و بسط شریعت مطرح شده، یا نظریاتى که در زمینه تعارض علم و دین مطرح شده نیز از این قبیل است . اصلا تعارض علم و دین، مال مسیحیت است . ما چیزى با این عنوان نداشتیم; بلکه تعامل، یارى و کمک علم و دین را داشتیم . اصلا خاستگاه علم از حوزه‏هاى دینى ما بود . به نظر من منشا بسیارى از مشکلات ما همین است . ما در مواجهه با تمدن غرب، حالت انفعالى و تقلیدى داریم . ابتدا با همان سطح نازله تمدن غرب مواجه مى‏شویم; یعنى با سطحى‏ترین نمودهایى که از جامعه غرب مشاهده مى‏کنیم; مثل سکولاریسم، دموکراسى، نحوه برخورد و تعامل آنان با دین و نظام‏هایى که در عرصه‏هاى مختلف دارند . ما اینها را به عنوان راهکارهاى برتر از آنان مى‏گیریم، بدون اینکه توجه کنیم که این راهکار براى جامعه ما مفید هست‏یا خیر . مثل دارویى مى‏ماند که براى این بیمار دواست، اما براى بیمار دیگر ممکن است زهر قاتل باشد . ما این تفاوت‏ها را توجه نمى‏کنیم . اینها باعث مى‏شود که ما تفکر فلسفى نداشته باشیم و نتوانیم مشکل جامعه خودمان را حل کنیم .

اما اینکه راهکار چیست، ما باید یک تفکر فلسفى پیدا کنیم که مال خودمان و متناسب با نیازهاى فلسفى خودمان باشد و این مسئله اگر تحقق پیدا کند، فلسفه هم زنده و پویا خواهد شد . براى تحقق آن هم ما باید بین فلسفه و نیازهاى جامعه خود ارتباط برقرار کنیم . از بالا شروع کنیم تا به پایین برسیم .

اینکه فرمودید ما در دانشگاه و حوزه خودمان تفکر فلسفى نداریم، بلکه به تاریخ فلسفه پرداخته شده که آن هم در این دو حوزه قوت و ضعف دارد، و تاکید کردید که ما باید تفکر فلسفى داشته باشیم که متعلق به خودمان باشد، در اینجا دو سؤال براى ما مطرح است: یکى اینکه اگر قرار است که ما یک تفکر فلسفى داشته باشیم که متعلق به جامعه خودمان باشد، پس ضرورت تحقیق و تدریس فلسفه غرب در دانشگاه‏هاى ما چیست؟ دوم اینکه چرا فلسفه اسلامى که در حوزه و دانشگاه تدریس مى‏شود، همچنان در مرحله وجودشناسى مانده است؟ دلیل این مسئله چیست که ما هنوز مباحث ابن‏سینا و ملاصدرا را مطرح مى‏کنیم و مباحث فلسفى جدید و متناسب با نیازهاى جامعه‏مان در میان حوزه و دانشگاهیان ما ایجاد نشده است؟

در مورد اینکه آیا ضرورت دارد که فلسفه غرب را فرا بگیریم یا خیر، تردیدى وجود ندارد که باید آن را فرا بگیریم و عمیق هم بیاموزیم . منتهى نکته اینجاست که ما نباید اینها را به‏عنوان وحى منزل بپذیریم . ما باید یک برخورد اجتهادى داشته باشیم . به هر حال در مغرب زمین هم اندیشمندان و متفکران بزرگ و برجسته‏اى بوده‏اند که تلاش کرده‏اند، و ما نباید خودمان را از حاصل تلاش اینها محروم کنیم . خیلى وقت‏ها در لا به لاى حرف‏ها و بحث‏هاى آنها به نکات آموزنده و بسیار خوبى مى‏رسیم، که اگر با بصیرت و منتقدانه با آن مواجه شویم مى‏توانیم بهره‏ورى خوبى داشته باشیم . به‏عنوان مثال همین مسئله هرمنوتیک که در مغرب زمین مطرح شده، با اینکه آن را به‏عنوان چالشى با تدین امروزى و قرائت‏سنتى از دین مطرح مى‏کنند، اما کسى که اینها را فرا مى‏گیرد، در تضارب و برخورد با آرایى که در غرب هست، به نکاتى دست مى‏یابد که بعضا در متدولوژى فقه ما قبلا هم وجود داشته است . دلیلى ندارد که ما خودمان را از آن محروم کنیم . حداقل ما در مواجهه با اینها مى‏توانیم عرصه‏هاى جدید اندیشه را به دست‏بیاوریم و در آن زمینه‏ها تولید دانش کنیم . لااقل پرسش‏هایى را براى ما مط‏رح مى‏کند و مى‏دانیم که پرسش، مادر علم است . پس تردیدى نیست که باید فلسفه غرب را آموخت . منتهى باید روى این فکر کنیم که چگونه فلسفه غرب را بیاموزیم که استقلال فکرى ما حفظ شود و دانشجو همین‏طورى مطالب را تلقى به قبول نکند و ذهنش با آنها شکل نگیرد . شهید مطهرى با فلسفه غرب آشنایى داشتند، هر چند که این آشنایى غیر مستقیم بود، اما اهل فن مى‏گویند که این شهید مطالب آنها را خوب مى‏فهمید و با آن منتقدانه برخورد مى‏کرد، که البته انتقادهایش هم اساسى و پایه‏اى بود . اگر ما این‏گونه محقق، تربیت کنیم، فلسفه غرب آموزنده و مفید مى‏شود .

اما در مورد اینکه چرا در حوزه‏هاى ما این حالت‏به‏وجود نیامده، شاید منشا آن این بوده که فلسفه با زندگى مرتبط نشده است . در آغاز پیدایش فلسفه در اسلام، یعنى زمان کندى، فارابى و بوعلى، آنها تلاش در خور و شایسته‏اى براى بومى کردن فلسفه داشته‏اند . آنان با فلسفه یونان آشنا شدند، اما مقلد نشدند . مجتهدانه و مبتکرانه با آن برخورد کردند و شما مى‏بینید که با چه مهارت و ظرافتى محتواى دینى را در فلسفه ریختند . در فلسفه ارسطو این‏گونه نیست، در فلسفه ارسطو خدا خالق نیست، خدا ارتباطى با جهان ماده و مادیات ندارد، ما در فلسفه ارسطو آفرینش نداریم . اما اینها با حفظ چارچوب‏هایى که ارسطو داشت، مانند علل اربعه و منطق ارسطویى، فلسفه را بومى کردند; یعنى فلسفه‏اى شد که توانست‏حامى عقاید دینى باشد و زیر ساخت‏هاى عقلى را براى عقاید دینى به‏وجود بیاورد . هیچ تعارضى بین دین و فلسفه وجود نداشت . اگر آشنایى علما و اندیشمندان ما در دوره معاصر نیز با فلسفه غرب این‏گونه بود و واقعا براى بومى کردن آن تلاش مى‏شد، یعنى این مباحث از فیلتر عقلانیت دینى ما مى‏گذشت، ما مشکلى نداشتیم . در حوزه‏هاى ما مواجهه با فرهنگ غرب و فلسفه غرب به طور عمیق صورت نگرفته و در همان چارچوب محدود خودش باقى مانده است . من مى‏خواهم این مسئله را این‏گونه بیان کنم که پرسش‏هاى تازه‏اى که در جامعه وجود دارد، به صورت فلسفى مطرح نشده تا راهکارهاى فلسفى آن را پیدا کنیم . آن توسعه‏اى که انتظار مى‏رفت در حوزه‏ها به‏وجود بیاید، ما نداشتیم .

همین تاریخ فلسفه‏اى که در دانشگاه‏ها به آن پرداخته مى‏شود، حداقل با زمان پیش مى‏رود و الان بحث فیلسوفان جدید مطرح است; در حالى‏که در مورد فلسفه اسلامى ما پیشرفتى در حوزه و دانشگاه نمى‏بینیم و هنوز همان مباحث ملاصدرا مطرح است .

نه این‏گونه نیست . فلسفه اسلامى روند تکاملى خودش را داشته است . همین فلسفه ملاصدرا بعد از ملاصدرا هم در حال رشد و تکامل است; یعنى مرحوم سبزوارى، آقا على مدرس، علامه طباطبایى یا شهید مطهرى هر یک به سهم خود این فلسفه را رشد داده‏اند . نیز آیت الله جوادى آملى تلاش کرده‏اند تا آن را جلو ببرند; اما در همان چارچوب است . ما در عرصه‏هاى دیگر وارد نشده‏ایم . پس مشکلى که وجود دارد، عدم ورود به عرصه‏هاى دیگر است . شاید منشا آن هم این است که حوزه‏هاى علمى ما آن‏گونه که انتظار مى‏رفت، به روز نیستند . البته نسبت‏به قبل از انقلاب تفاوت زیادى دارد، اما در حد مورد انتظار نیست . علت آن هم به نظر من این است که آن تعاملى که باید بین حوزه و دانشگاه باشد صورت نگرفت . یعنى بین اندیشمندان حوزوى و اندیشمندان دانشگاه ما هنوز دیالوگ مناسبى برقرار نشده است . محافل فرهنگى ما و امکانات کشور، دست دانشگاه هاست . حضور در محافل بین‏المللى، مال اندیشمندان دانشگاهى است . استفاده از فرصت‏هاى مطالعاتى مال دانشگاه هاست . هزینه‏هاى گزافى صرف دانشگاه مى‏شود . این مسائل دانشگاه را مجبور مى‏کند که به روز شود . اما براى کمتر عالم دینى، این فرصت‏ها دست مى‏دهد . متاسفانه تا در چارچوب روال دانشگاهى قرار نگیرند و یک مدرک رسمى دانشگاهى نداشته باشند، از آنها به طور شایسته استفاده نمى‏شود . لذا اینها در فضاى محدودى قرار مى‏گیرند که رابطه‏شان با عینیت جامع قطع مى‏شود . این یک واقعیت تلخ است .

نحوه تدریس فلسفه در دانشگاه چگونه باید باشد تا به یک تفکر فلسفى عمیق دست پیدا کنیم؟

من قبل از این که سؤال شما را پاسخ بدهم، نکته‏اى را باید عرض کنم . نکته‏اى که در زمینه طرح مباحث فلسفى و جایگاه فلسفه در کشور باید به آن توجه داشته باشیم، عدم ارتباط فلسفه با ادبیات و هنر در کشور ما است . این واقعیتى است که در مغرب زمین وجود دارد و باعث رشد و پویایى فلسفه شد و فلسفه را وارد زندگى مردم کرد . در آنجا فلسفه از زبان ادبیات و هنر براى عرضه خودش استفاده مى‏کند . یعنى یک فکر و اندیشه در قالب یک رمان یا نمایشنامه یا حتى یک نقاشى مطرح مى‏شود . مردم به زبان استدلال دسترسى مستقیم ندارند . خیلى از متفکران غرب در ابتدا یک نمایشنامه‏نویس یا یک رمان نویس برجسته بودند، فکر فلسفى هم داشتند و از این طریق فکر فلسفى خود را مطرح و آن را وارد جامعه کردند . ما الان از این ابزار براى ارائه مفاهیم فلسفى استفاده نمى‏کنیم . ما دانشکده ادبیات و فلسفه داریم، اما ارتباطى بین ادبیات و فلسفه ما وجود ندارد .

ما مى‏توانیم یک مقایسه هم بین عرفان و فلسفه در جامعه خودمان داشته باشیم . عرفان دو جور مطرح شده است: ما یک عرفان نظرى داریم که در کتاب‏هاى فنى آمده و یک عرفانى داریم که به زبان ادبیات مطرح شده است; مثلا در گلشن‏راز شبسترى یا مثنوى مولوى . اگر عرفان نظرى ما فقط آن زبان علمى و فنى را داشت، هیچ وقت عرفان در جامعه وضعیت کنونى و جایگاه کنونى خود را پیدا نمى‏کرد . این هنر را امثال جامى، شبسترى و مولوى داشتند که از زبان ادبیات استفاده کردند و عرفان را وارد زندگى مردم کردند .

ما باید کارى بکنیم که میان فلسفه و ادبیات و هنر نیز ارتباط برقرار شود; یعنى بستر فرهنگى مناسب براى طرح اندیشه‏هاى فلسفى، به گونه‏اى که با زندگى ما مرتبط شود، ادبیات و هنر است . این نکته هم باید اشاره شود که دو مطلب باید از هم تفکیک شود:

1 . مسئله تولید اندیشه فلسفى; 2 . عرضه اندیشه فلسفى . آنچه بر آن تاکید مى‏کنیم ارتباط میان فلسفه و ادبیات در بخش عرضه است، نه در بخش تولید . اصلا در بخش تولید، این امر براى فلسفه آفت و آسیب است . فلسفه باید ادله خویش را براى اندیشه فلسفى داشته باشد، استحکام خودش را و اتقان نظرى خودش را داشته باشد، سپس در مقام عرضه و ارائه ما از زبان ادبیات استفاده مى‏کنیم . در غرب گاهى این دو یکى شده است; یعنى یک نظام فلسفى، مثل اگزیستانسیالیسم، که به نظر من مبانى استدلالى ندارد، تمامى محتواى خود را در چارچوب ادبى که عرضه شده پیدا مى‏کند . این نباید باشد; بلکه مثل همان مسئله عرفان باشد . ما در عرفان مباحث نظرى را کاملا فنى و متقن، استدلالى و عمیق داریم، از آن طرف هم عرضه با زبان ادبیات و ورود به عرصه زندگى را داریم .

یک نکته دیگر این است که ما مى‏توانیم در این زمینه یک الگوى خوبى را از خود قرآن کریم استنباط کنیم . در قرآن کریم عمیق‏ترین مطالب مطرح شده، دقیق‏ترین مبانى هستى‏شناسى و الهیات را داریم و حتى در زمینه‏هاى فلسفه اخلاق، هنر، قرآن مبانى خود را دارد; ولى این مطالب را به گونه‏اى بیان مى‏کند که همه مى‏توانند از آن در زندگى خود بهره‏بردارى کنند . حتى مى‏توان مطالعه‏اى را انجام داد که در آن قرآن کریم را از نگاه نحوه عرضه مطالب فلسفى مورد بررسى قرار دهیم و از این روش قرآنى استفاده کنیم .

شیوه و روش تدریس فلسفه در دانشگاه‏ها چگونه است؟

ما در نحوه آموزش و تدریس فلسفه، بین فلسفه و زندگى از یک طرف و بین فلسفه و ادبیات و هنر از طرف دیگر ارتباطى برقرار نمى‏کنیم، یعنى فلسفه را با این زبان‏ها آموزش نمى‏دهیم و دانشجو را با این زبان‏ها هم آشنا نمى‏کنیم و طبیعتا خود آنها فلسفه برایشان به‏صورت انتزاعى و بى ارتباط با عینیات جامعه باقى مى‏ماند .

مسئله دیگر هم توسعه بى‏رویه کمى گروه‏هاى فلسفى است; یعنى مشخص نیست که چه اهداف و سیاستى وجود دارد که این همه گروه‏هاى فلسفه وجود دارد . گویى در توسعه آموزش عالى با اولین رشته‏اى که موافقت مى‏کنند، رشته فلسفه است . ما چه نیازى به این توسعه کمى داریم؟ و این حالت‏بى‏رمق و بى‏مایه گروه‏ها در دانشگاه، چه سودى براى ما دارد؟ همچنین نکته عدم شایسته‏سالارى که متاسفانه در مسائل فرهنگى هم وجود ندارد . شایسته‏سالارى اگر هیچ جا نباشد، باید در مسائل فرهنگى، علمى و اندیشه‏اى وجود داشت‏باشد . متاسفانه حتى شخصیت‏سازى فرهنگى ما بر اساس شایسته‏سالارى نیست . ملاحظات دیگرى مى‏آید و دخالت مى‏کند .

یک مشکلى که ما داریم، در پذیرش دانشجوى فلسفه است . مکانیزم موجود، مشکلاتى مضاعف را براى دانشجویان فلسفه ایجاد کرده است . ورود ناخواسته خیلى از دانشجویان به این رشته، یک مشکل است و طبیعتا باعث ناکامى مى‏شود; یعنى فلسفه براى کسانى است که دغدغه‏هاى فلسفى دارند و اگر کسى دغدغه فلسفى ندارد و صرفا آمده تا رشته‏اى را بگذراند و مدرکى بگیرد، مشکل پیدا خواهد کرد . اگر بهترین متدها را هم به کار گیریم، طبیعتا جوابگو نیست . ما باید یک مقدارى در پذیرش دانشجوى فلسفه، راهکارهایى را ارائه بدهیم که علاقه‏مندان به این رشته وارد شوند . در مقطع کارشناسى ارشد، تعدادى از دانشجویان فلسفه از گروه‏هاى فنى هستند; یعنى لیسانسیه فیزیک یا ریاضى، به دلیل علاقه و علقه‏هایى که داشته، وارد این رشته شده است; این افراد موفق‏تر از کسانى هستند که از ابتدا فلسفه را بى‏انگیزه خوانده‏اند . مشکل دیگر، واحدهاى درسى است .

اینکه گفتید تاریخ فلسفه در دانشگاه تا فلسفه امروز پیش آمده، صحیح نیست . شما اگر رشته‏هاى فلسفه غرب و اساتیدش را بررسى کنید، حتى در مهم‏ترین دانشگاه‏هاى ما، چنان که باید و شاید با فلسفه‏هاى جدید امروزى آشنا نیستند; مثلا چند نفر هستند که با مسائل پست‏مدرنیزم آشنا باشند؟ حتى با دیدگاه‏هاى اخیر در هرمنوتیک آشنایى داشته باشند؟ البته برخى از نیروهاى جوان با این مسائل تا حدودى آشنایى پیدا کرده‏اند; وگرنه اینها تا کانت جلو آمده‏اند و یا اگر خیلى هنر کرده باشند، تا هایدگر . در فلسفه غرب سال به سال مسائل جدیدى مطرح مى‏شود; این‏جور نیست که در گروه‏هاى فلسفه کسانى را داشته باشیم که با اینها آشنایى عمیقى داشته باشند; مسئله برعکس شده . در حوزه‏هاى هنر، علوم سیاسى و جامعه‏شناسى دیده مى‏شود که بعضا اینها مسائل جدید فلسفى را مطرح مى‏کنند و اینها بعضا با مکاتب جدید فلسفى آشنایى بیشترى دارند . مسئله به روز بودن باید روى آن کار شود . ما شایسته‏سالارى نداریم، کدام گروه فلسفه است که جرات کند یک استاد خوب فلسفه را براى سخنرانى دعوت کند؟ اصلا اگر ببینند او مى‏خواهد راه پیدا کند، بیرونش مى‏کنند . یک کسى که جا را براى دیگران تنگ بکند نمى‏پذیرندش . اصلا روحیه علم دوستى و حقیقت‏گرایى، متاسفانه حتى در فضاهاى فرهنگى ما ضعیف است، و این هم یک آفتى است .

در مورد ارتباط منطقى میان دروس دبیرستان و دانشگاه در زمینه فلسفه، ارزیابى شما چیست؟ و آیا این ارتباط در ایجاد گرایش افراد به انتخاب رشته فلسفه مؤثر است؟

در مورد میزان گرایش دیپلم‏ها به رشته فلسفه، باید یک کار تحقیقى میدانى بشود و براساس آمار و اطلاعات پاسخ داده شود، طبیعتا من نمى‏توانم مطلب دقیقى در این مورد بگویم . اما اینکه دروس دبیرستانى ما چقدر با فلسفه ارتباط دارد، باید بگویم که هیچ ارتباطى وجود ندارد . یعنى با یک کتاب 80 - 70 صفحه‏اى، آن هم به آن صورتى که تدوین شده، گمان نمى‏کنم که کسى انتظار داشته باشد این کتاب، کسانى را به فلسفه علاقه‏مند بکند . علقه و علاقه‏هایى که وجود دارد، عمدتا از زمینه‏هاى دیگر برخاسته است . البته علاقه به فلسفه در جوانان ما وجود دارد . فلسفه به‏طور طبیعى - چون انسان را در افق بالاترى قرار مى‏دهد - جذابیت دارد . برخى‏ها به علل مختلف با فلسفه آشنایى پیدا کرده‏اند و علاقه‏مند هستند و حاضرند در این رشته تلاش زیادى هم بکنند . اما دروس دبیرستان براى این مهم بسترساز نیست و به نظر من انتظار هم نباید داشت که دروس دبیرستان این گرایش را در افراد پدید بیاورد . چون اصلا خواهان و طالب و جوینده رشته فلسفه باید محدود باشد و این رشته براى افراد خاصى است . من در ورود تخصصى به فلسفه و فیلسوف شدن معتقد به توسعه کمى نیستم، توسعه کیفى مهم است; یعنى باید استعدادهاى درخشان در این رشته وارد شوند . این کارساز است . مثلا اگر ما هزار تا مهندس مکانیک داشته باشیم، ممکن است کم باشد، اما در فلسفه این‏گونه نیست . اگر یک عده استعدادهاى سرشار باشند که فکر فلسفى جامعه را تغذیه بکنند و آن نیاز جامعه را تولید بکنند، کافى است . به نظر من استعداد متوسط در زمینه فلسفه پاسخگو نیست .

روش‏هاى گزینش اساتید در حال حاضر چگونه است؟

به نظر من یک روند سالم براى جذب استاد در دانشگاه‏ها نداریم; مشکلات زیاد است . برخى گروه‏ها خیلى بسته عمل مى‏کنند . معمولا سلایق، روابط و ملاحظات سیاسى و امثال اینها مؤثر است . شایسته‏سالارى کمتر وجود دارد . یعنى اگر یک گروهى احساس کند که یک استاد مى‏آید و آن استاد خوش مى‏درخشد و باعث مى‏شود به سایرین کم توجهى شود، مانع ورودش مى‏شوند .

معیار انتخاب دانشجو در دوره‏هاى ارشد و دکترى چیست؟ یعنى چنددرصد از دانشجویان با علاقه ادامه مى‏دهند و چند درصد براى افزایش مدرک به ادامه تحصیل مى‏پردازند؟

در واقع این سؤال هم احتیاج به تحقیق دارد; آن مقدارى که بنده دیدم کم بودند کسانى که واقعا دغدغه‏هاى فلسفى داشته باشند . مدرک‏گرایى در جامعه ما هست و همان آقایانى که از این امر شکوه و شکایت مى‏کنند، پایبندش هستند و مى‏گویند ما یک مسئولى براى فلان مرکز علمى مى‏خواهیم که دکترى هم داشته باشد . کار ندارند که شاید فردى باشد که خیلى فرهیخته‏تر و فهیم‏تر از افرادى که دکترى دارند، باشند و کارایى بهترى داشته باشد . نه; باید بر طبق ضوابط، دکترى داشته باشد . خوب در جامعه‏اى که این گونه است، به‏طور طبیعى انسان به‏دنبال مدرک مى‏رود . مدرک‏گرایى وجود دارد و قابل انکار هم نیست . هنوز جامعه ما به سطحى نرسیده است که اگر آقایى را سنجیدند که او به اندازه یک دکتراى فلسفه و یا بیشتر از آن با فلسفه آشنایى دارد و آن را خوب فراگرفته، به او دکترى بدهند . ما همین مشکل را داریم، فرد مى‏بیند که جایگاه او را میزان معلوماتش تعیین نمى‏کند، بلکه مدرک او تعیین مى‏کند .

این مشکل در همه رشته‏ها هست . نتیجه آن هم این خواهد شد که به جاى اینکه فرد براى تحصیل وقت‏بگذارد، خود را گرفتار دانشگاه‏ها کند . به نظر من برنامه‏هاى آموزشى دانشگاه، مانع رشد فلسفى است . حضور در کلاس‏هاى بى‏مایه، اتلاف وقت‏ها ... من اینها را لمس کرده‏ام .

به نظر شما چقدر ضرورت دارد که بین دانشگاه‏هاى مختلف یا دانشگاه و حوزه هماهنگى وجود داشته باشد؟ و پیشنهاد شما براى ایجاد چنین هماهنگى چیست؟ ضمن اینکه به این سؤال پاسخ مى‏دهید، مطالب دیگرى را که مدنظر شماست، مطرح بفرمایید .

چند راهکار براى رسیدن به وضعیت مطلوب عرض مى‏کنم:

1 . بازشناسى و حفظ میراث فلسفى . ما نباید از میراث فرهنگى خود انقطاع پیدا کنیم . من در دانشگاه با این مسئله مواجه بودم . در آنجا چون فلسفه اسلامى ما به زبان روز و در قالب مناسب عرضه نشده، میل و رغبتى هم به فراگیرى آن وجود ندارد و معناى آن این است که نسل آینده از میراث فرهنگى خودشان محروم مى‏شوند . ما باید کاملا مراقب این مسئله باشیم . حفظ میراث فرهنگى در راستاى ارائه فلسفه به زبان روز مطرح مى‏شود . باید تلاش کرد، فلسفه اسلامى را به زبان روز درآوریم . موفق‏ترین شخصى که در این زمینه داشتیم، شهید مطهرى بود . ایشان در این زمینه نبوغ خاصى داشت . مسائل فلسفى را به خوبى امروزى مى‏کرد . نمونه دیگر ویلیام چیتیک است . ایشان در مورد عرفان ابن‏عربى این کار را انجام داده است . فتوحات مکیه ابن‏عربى یک کتاب سنگین است که هرکس نمى‏تواند وارد آن شود . چیتیک با عرضه بروز برخى از مطالب این کتاب، خیلى‏ها را به ابن‏عربى علاقه‏مند کرده است . امروزه کتاب‏هاى کمى داریم که به زبان روان، منسجم و منطقى و امروزى نوشته شده باشد . ما به یکسرى متون آموزشى نیاز داریم که واسطه ما با متون اصلى باشند .

2 . توقف توسعه کمى و اهتمام به کیفیت در مباحث آموزشى، یکى دیگر از راهکارهاى رسیدن به وضعیت مطلب است .

3 . هدف‏مند شدن رشته‏هاى فلسفه نیز باید مورد توجه قرار گیرد . ما باید رشته فلسفه را متناسب با نیازهاى جامعه‏مان تنظیم کنیم . ما گروه‏هاى فلسفه زیاد داریم، اما رشته‏هاى فلسفه زیاد نداریم . باید یک مقدار تخصصى وارد بحث فلسفه شویم; مثلا یک عده را طورى بپرورانیم که هایدگرشناس شوند، یا در نحله‏ها و مکاتب دیگر متخصص داشته باشیم .

4 . مسئله آخر که پاسخ به پرسش شما هم هست، تشکیل انجمن‏هاى علمى است . انجمن‏ها و نشست‏هاى تخصصى علاوه بر این که بین اندیشمندان حوزوى و دانشگاهى همفکرى ایجاد مى‏کند، یک ارتباطى هم بین این دو ایجاد مى‏کند . باید یکسرى نشست‏هاى فنى و تخصصى داشته باشیم که به رشد فلسفه کمک کند .

تبلیغات