«عقلانیت» و عقلستیزى در دین و زندگى
آرشیو
چکیده
متن
جناب آقاى دکتر به عنوان اولین سؤال بفرمائید «عقلانیت» در تفکر یونان باستان چه سیرى داشته و به چه مؤلفههایى رسیده است؟
ما از بس مسایل را به صورت پراکنده و وارداتى بحث مىکنیم، گاهى بعد از مدتها جز سرگردانى و سردرگمى نتیجهاى نمىگیریم . مسئله اگر از درون ذهن و تفکر جامعه جوشیده باشد، جایگاه و شکل خودش را دارد و روى آن جایگاه و شکل هم دیگران مىاندیشند و شاید روز به روز هم بتوانند به پیش بروند . مسایل ما معمولا به صورت بىریشه مطرح مىشود و اکثرا هم به سیاست گره مىخورد و آن کار را از بد هم بدتر مىکند . اما در خصوص مسئله «عقلانیت» ، اگر از جامعه و برخى محافل و مجالس علمى بپرسید، همه چیز را مىگویند: عقلانیت . ما دو نیروى شناخته شده داریم: یکى «حواسمان» که با بیرون ارتباط پیدا مىکند و معلومات را مىگیرد و منتقل مىکند به ذهنمان و یکى هم آن قواى ذهنى ماست که روى آن مسایلى که با حواس دریافت مىکند، کار، سازماندهى، تنظیم و انتزاع مىکند . بالاخره کارهایى روى این یافتههاى حسى انجام مىدهد . ما آن توان تنظیم یافتههاى حسى خود را که حیوان از آن بىبهره است، اندیشه مىگوییم . «اندیشه» آن قوهاى است که مىتوانیم با آن یافتههاى پراکنده حسى را سازماندهى کنیم . بنابراین ما براى ارتباط با جهان، ظاهرا دو امکان وجودى، بیشتر نداریم .
البته ممکن است ما قوایى در باطن داشته باشیم . اما فعلا ما در عالم خودمان از آن خبر نداریم . اگر من یک باطنى دارم که «همه چیز» است، اما من فعلا از آن «همه چیز» هیچ خبرى ندارم . بنابراین آن چیزهایى که در دسترسمان قرار دارد و مىتوانیم از آنها استفاده کنیم، «حس» و «عقل» است که از دیرباز هم شناخته شدهاند . توجه انسان به این دو تیپ نیرو که تیپ احساسات و تیپ اندیشه و تعقل مىباشند، از قدیم مطرح بوده است . منتهى عملکرد «حواس» با مشکلات زیادى روبروست . از قدیم متوجه شده بودند که «حس» اصلا به حقیقت نمىرسد و معرفت ثابت پیدا نمىکند . این یک واقعیت است که الان مثلا اگر شما بخواهید با حستان مصداق انسان حقیقى را تعیین کنید، نمىدانید «انسان» ، در همین موج پراکنده در این شش میلیارد جمعیتى که هر کدام در یک حال و هوا به سر مىبرند و اندازه و سن و سالى دارند، کدام است . یا مثلا اگر آدم با تکیه بر حس خود، بگردد دنبال «سرد و گرم» ، آن را پیدا نمىکند; چرا که از هزاران درجه زیر صفر تا هزاران درجه بالاى صفر، سرد و گرم است . کدام را بگوییم «سرد» و کدام را بگوییم «گرم» . این جا آنهایى که زیاد «حس» را مبنا قرار دادند، گفتند که ما راهى براى احکام قطعى و یقینى نداریم . همین سوفسطائیان در یونان باستان این حرفها را مىزدند; اما عدهاى هم گفتند ما فقط داراى حس نیستیم; ما قوه دیگرى هم داریم که کارهایى از دستش بر مىآید . در یک معنا این قوه دیگر، توجیه ماورایى داشت که افلاطون مىگفت که مىتواند با «مثل» ارتباط پیدا کند و به حقایق ثابتبرسد . در واقع او در جهان محسوس، تسلیم نظر سوفسطائیان شد و به این باور رسید که در جهان محسوس، ما حقیقت ثابتى نداریم; اما مثلى داریم که اگر به آن برسیم، مىتوانیم حقایق ثابت را درک کنیم . البته این چیزى غیرعادى و متافیزیکى بود و در نهایت هم، چندان قابل توجیه نبود . ارسطو که بىتردید از شخصیتهاى بسیار تیزبین تاریخ بشریت است، گفت: نه; آن قوهاى که ما داریم، خودش آن حقایق ثابت را مىسازد . بدین ترتیب او «کلیات عقلى» را مطرح کرد و براى اولینبار درباره حقایق ثابت فراحسى، تفکر بشرى در دو جبهه موضع گرفت: یک جبههاى که این حقایق ثابت را بیرون از انسان مىدانستند (افلاطونیان) و دیگرى، آنها را در درون انسان مىدانستند، یعنى مشائیان و ارسطوئیان . این اولین بحث درباره وجود خارجى «کلى» است . کلى به معنى حقایق ثابت که بیرونى یا درونى بودن آنها محل اختلاف بود، در فلسفه اسلامى ما دقیقا مورد توجه قرار نگرفته است . بحث وجود «کلى» را مطرح مىکنند ولى متوجه نیستند که اصلا مسئله از کجا ناشى شده است .
مصادیق «غیرعقلانى» کدامند و عقلانیت در جوامع اسلامى و غربى دچار چه انحرافاتى گردیده است؟
ما عقلانیت را باید به نحوى تعریف کنیم که به همین حوزه ادراکى خودمان اعتبار بدهیم . همین حوزه که به اتفاق قبول داریم که به «حس» هم متکى است; یعنى بگوییم ما به کمک «حس» و «عقلمان» چه چیزى مىتوانیم بفهمیم; روى این مسئله تکیه داشته باشیم که این همان «عقلانیت» است . هر چیزى که در حوزه «حس» و «عقل» مخصوصا «عقل» قابل فهم و توجیه بود، عقلانى است . اگر قابل تصور و تصدیق هم بود، عقلانى است . اما هر چیزى که در این حوزه، نه گواهى بر صدقش و نه تصور خوبى از آن داشتیم، این عقلانى نیست . این عقلانى نبودن، شکلها و مصداقهاى گوناگونى دارد . یک مصداق آن کشفى بودن است; یعنى این جور باور کنیم که فردى بر اثر ریاضت، مشقت و سلوک به جایى مىرسد که مثلا از حقایقى برخوردار مىگردد و شاید به اینجا برسند که ببینند «یکى هست و هیچ نیست جز او» . اما الان این مسئله در حوزه تعقل ما وجود ندارد و این مسئله که «یکى هست و هیچ نیست جز او» در صحنه حس و عقل ما چنین وضوحى ندارد و ما مجبور مىشویم براى آن استدلال کنیم . بنابراین عقلانى آنى است که با این قواى ادراکى ظاهرى و معمولى ما قابل تصور و تصدیق باشد . حوزه عقلانى شدن، یعنى این را اساس قرار دادن . روشناندیشى غرب در اندیشه متفکران جدید غرب از «دکارت» و از «فرانسیس بیکن» و ... شروع شد و به همین مسئله، یعنى قواى عقلانى انسان توجه کردند . در مقابل قواى عقلانى، یکى کشف قرار مىگیرد و دومى وحى و کلیسا; مخصوصا وحى مسیحى .
دانشمندان مسیحى مىگفتند اصلا عقل یک چیز و وحى چیز دیگر است . شما نباید انتظار داشته باشید، آنچه وحى مىگوید، عقل بفهمد . بفهمید یا نفهمید باید بپذیرید . اصلا ایمان در آیین مسیحیتیعنى همین . پس یک مصداق غیر عقلانى هم حوزه مسایل دینى و الهیات مسیحى است که البته اسلام از ما چنین انتظارى ندارد و حساب آن را باید از مسیحیت جدا کرد . اسلام از اول گفته باید تعقل کنید; یعنى با عقلانیت وارد شوید و حتى اگر نفهمید و بپذیرید، من از شما قبول نمىکنم . ولى در مسیحیت از اول شرط مىشود که اگر به فکر فهمیدن باشید، گمراهید . باید از اول تصمیم بگیرید که نفهمید; یعنى «حیرت» . اساس در «حیرت» و باور در عین ناباورى است . مصداق سوم امور غیرعقلانى، یک سرى گزارههاى افسانهاى و اسطورهاى است که اینها را غربىها، غیرطبیعى نامیدهاند نه ماوراء الطبیعه . یک نوع بىنظمى در تفکر و بىمبنایى، سبب مىشود که خیلى راحت چیزهایى را بپذیریم; مانند «سیزده نحس است» که متاسفانه در تفکر ما خیلى از این موارد وجود دارد . روشنفکران غرب مىگفتند این امور غیر طبیعى در حوزه تفکر، مثل شر است در جهان . ما نمىدانیم از کجا و چگونه پیدا مىشود، ولى همانگونه که شر در جهان قابل انکار نیست - مانند مرض، جنگ، بىعدالتى - تفکر بشر هم پر از امور غیرطبیعى است . البته غیرطبیعى در اینجا، جدا از دین است . پس ما باید براى عقلانى شدن، تکیه بکنیم به اعتبار انسان و حوزه اندیشهاى او . دکارت گفت: «مىاندیشم، پس هستم» . این یعنى: عقلانیت . پس محور قرار دادن این حوزه، قد علم کردن سه چیز را در مقابلش، سبب مىشود: یکى ادیان غیر عقلانى، مثل ادیان هندى و مسیحیت که ما اسلام را نمىتوانیم در آن ردیف قرار دهیم; ادیانى که به انسان دستور مىدهند که فکر نکنند . در جهان اسلام، تصوف در ردیف آنها قرار مىگیرد که البته نباید تصوف را دین حساب کنیم . دیگرى مکتبهاى متکى به کشف و شهود و سوم، جریانهاى غیرطبیعى موجود در اذهان بشر است که هر سه درگیر با عقلانىشدن هستند; لیکن امور غیرطبیعى، خطرش خیلى بیشتر از بقیه است و اکثرا هم گرفتاریم; مثلا ما به طور عادى مىگوییم: «وجود» این طور و «ماهیت» این طور شد; در صورتى که هیچ توجه نمىکنیم که این حکمى که ذهنمان مىکند، به چه چیز اشاره دارد . مثل این است که بگوییم «اسب بالدار خیلى خوب است» چون نه بنزین مىخواهد و نه هیچ چیز دیگر و هر جا بخواهیم مىتوانیم سوار شویم و ... در حالى که اصلا توجه نکنیم که «اسب بالدار» به چه چیزى اشاره مىکند . غربىها روى این مسئله تا حد افراط دقت کردهاند که به آنجا رسیدهاند که اصلا چیزى که در حوزه تجربه و حس مصداق نداشته باشد، بىمعناست; یعنى «اسب بالدار» یک واژه بىمعناست; چون مصداق ندارد . نه به آن افراط که هر چه را در حس نتوانیم نشان بدهیم، بگوییم «بىمعنا» ، و نه اینقدر تفریط که به هر افسانهاى اعتقاد پیدا کنیم . هدف اصلى افلاطون هم براى بعضى از این متفکران حوزه فلسفه ما مطرح نیست; یعنى آن مشکل افلاطون را ندارند که در مقابل سوفسطائیان مجبور باشند براى تراشیدن حقایق ثابت، مسئله «مثل» را مطرح کنند . متفکران ما آن مشکل را ندارند، ولى باز هم مثل افلاطون را رها نمىکنند . در حالى که باید بپرسیم این مثل به چه اشاره مىکند و کجاست؟ نه کجاست فیزیکى، بلکه به چه دلایلى ثابت مىشود، و چه توجیهى دارد . این که مرتبا مىگویند گزارهها باید توجیه داشته باشد، خود توجیه هم مصیبتى شده است . روى چه مبناهایى توجیه کنیم؟ عقلانیت هنوز محور کار ما نیست . در صورتى که جریان وارونه است . روشن اندیشان غرب در محیطى به بار آمدهاند که نه تنها سیاست، بلکه دیانت از ریشه ضد عقل و اندیشه بود; اما آنها عقلانى شدند . ولى ما در جامعهاى به دنیا آمدهایم که دین ما اساس همه چیز را عقل قرار مىدهد و تفکر یک ساعت را برابر هفتاد سال یا یک سال عبادت مىداند; ما عقلانیت را فراموش مىکنیم و تسلیم امور غیرعقلانى مىشویم .
عقل ستیزى در الهیات مسیحى و عرفان اسلامى چه نقاط افتراق و اشتراکى دارد؟
در نهاد عرفان این است که حوزه عقل و اندیشه، با یک قشر و نمادى از حقیقت طرف است که اینها توهمند و واقعیت ندارند . عقل و اندیشه با ظاهر جهان طرف است که ظاهر جهان هم هیچ و پوچ است; خیال اندر خیال، وهم اندر وهم . حقیقت و وجود و واقعیت اصیل در ماوارى این پدیده هاست; آن هم با حس و عقل، قابل درک نیست . باید رو کنیم به کشف و شهود . بنابراین عقل را صرفا اداره کننده حیات حیوانى مىدانند، اما حقیقت کار عقل نیست . این دیگر تعارف ندارد . عقل را تحقیر مىکنند و آن را در جستجوى حقیقت، ناتوان مىیابند و به قول حافظ، شرط اول قدم آن است که مجنون باشى . اصلا اولین قدم این است که عقلت را کنار بگذارى . وقتى قرار استبه شیخى تسلیم شوى و در برابر او مثل مرده در دست مردهشوى باشى، با عقلانیتسازگار نیست . در مسیحیت نیز ما روایت عقلانى نداریم; چون اصلا اصول آن با عقل جور در نمىآید . مثلا وقتى تثلیث را مطرح مىکنند، آدم نمىتواند یک تصور درستى از این قضیه داشته باشد که سه تاست و یکى است و یکى است و سه تاست و تجسد خدا; خدا مىآید بشر مىشود، خدا بر سردار مىآید; فدا مىشود . اینها را نمىشود با عقل توجیه کرد . نباید هم حتما این طور بگوییم که هر دو حقند; هم «لا اله الا الله» ما حق است و هم «تثلیث» آنها حق است . ما باید به بشر فرصت اندیشه بدهیم . کسى که به این نتیجه رسیده است که کلیسا حق نیست، چرا جلو او را بگیریم .
آقاى دکتر! مقدارى در مورد «عقلانیت دینى» توضیح بفرمائید .
«اونامونو» در کتاب «درد جاودانگى» ، ترجمه آقاى خرمشاهى، تعبیرى دارد که مىگوید: «ایمان در به در به دنبال عقلانى کردن خودش است» یعنى این غیرعقلانى بودن آن را آزار مىدهد و آنها تلاشها کردهاند که زمینه را به نحوى براى توجیه بتراشند و اخیرا نمونههاى آن را در جامعه خودمان هم مىبینیم . مثلا آقاى پلانتینجا که اخیرا به ایران آمده بود، مىگوید: «ایمان به خدا از گزارههاى پایه هست» . به قول معروف، مرغ بریان به این حرف مىخندد . چه جور مثلا باور یک یهودى به «یهوه» پایه باشد و باور یک مسیحى به «تثلیث» پایه باشد و باور یک مسلمان به «توحید» پایه باشد و بعدا بیاییم دلبستگىهاى شیعه و سنى را هم پایه بکنیم . بگوییم حقانیت «على (ع)» براى شیعه پایه است و حقانیت عمر هم براى سنى! این منطقى نیست . این ناچارى کلیساست . عقلانیت دینى معنى ندارد . ما یک عقلانیتبیشتر نداریم . مثل این که ما نمىتوانیم شنیدن را به دینى و غیردینى تقسیم کنیم، عقل ما هم یکى بیشتر نیست . شما نمىتوانید تقسیم کنید . اینها که دم از تجربه دینى مىزنند، دین را برمىگردانند به یک تجربه . چه تجربهاى؟ مگر مىشود گفت که خارج از حوزه عقل و اندیشه، ما یک تجربهاى داریم که دین متکى به آن تجربه است . اینها چیزهایى است که از روى ناچارى مىگویند . غرب روى اینها مانور مىدهد که متاسفانه ما اینها را آوردهایم روى اسلام خودمان هم پیاده مىکنیم . در صورتى که اسلام اینها را نمىخواهد . اسلام هیچوقت نگفته است که شما به تجربه متکى باشید، یا «من» را پایه فرض کنید . اسلام گفته است تفکر کنید، سپس من را بپذیرید . اصلا ایمان اسلامى یعنى بفهمید چیزى را در عالم ذهنت مىتوانى تصدیق کنى . اگر تصدیق نباشد، ایمان نیست . در صورتى که ایمان مسیحى آن است که چیزى به زبان بیاورى که نمىتوانى باور کنى . این در اسلام «نفاق» است . در حالى که مکتب اسلام حداقل دعوتش به تعقل است، بر خلاف «پولس رسول» در آئین مسیحیت که مرتب عقل را کوبیدهاند و گفتهاند که خداوند احمقها را دوست دارد و بهشت پر از ابلهان خواهد شد، در قرآن یک اشاره به ابلهیت وجود ندارد . معلوم است که این حرفها جعلى است . وقتى در حدیث مىخوانید «اکثر اهل الجنه البلها» (اکثر اهل بهشت ابلهانند) نباید در قرآن به این اکثریتبهشتى خوشبخت، نیم سطر اشاره شده باشد؟! اخیرا برخى افراد به تبعیت از مسیحیان مىگویند: «دین آن است که حیرت ایجاد کند!» شما ریشه حیرت را در قرآن و حدیث مستند ما، یک جا پیدا نمىکنید . هفت جلد معجم احادیث اهل سنت موجود است، اگر ریشه حیرت داشت؟! معجم مفهرس قرآن را نگاه کنید، اگر ریشه حیرت داشت . یک مورد دارد که شیطان گمراهشان کرد و سرگردان شدند . اما یعقلون، یتفکرون، یتدبرون و ینظرون، چقدر دارد؟ چرا این همه تاکید بر تعقل، تفکر و تدبیر و تفقه را با بیانهاى متعدد کنار بگذاریم؟ مرحوم شریعتى مىگفت: بعضى از این دستگاههاى کلیسایى، بهشت و آخرت را به قیمت دوزخى کردن دنیاى مردم، به مردم عرضه مىکردند . حالا برخى از مراکز دینى هم مىخواهند ایمان را به بهاى سلب شخصیت انسان، به انسان بدهند . اسلام این کار را نکرده است . اسلام در اصول اولیهاش آنطور نیست که با عقل در تضاد باشد . یعنى چیزى بگوید نظیر دو دوتا، ششتا; در حالىکه انسان مرتب در ذهن خود به جواب چهار مىرسد . البته چیزهایى دارد که به این سادگى براى ما مفهوم نمىشود، مثل همان خود «خدا» . به این سادگى در حوزه عقل ما قابل تجزیه و تحلیل نیست . اما چیزى هم نیست که عقل آن را در همان برخورد اولیه رد کند . اما تثلیث در برخورد اولیه با عقل در تضاد است . آن دینى که در برابر عقل بشر نتواند توجیه شود، آن دین الزاما قابل قبول نیست . به بشر بگوییم عقل نداشته باش تا مؤمن شوى؟ اسلام چنین چیزى به ما نگفته است و من هم به چنین چیزى عقیده ندارم .
بنابراین شما تکثر مفهوم عقل را نمىپذیرید و مفاهیمى مثل «عقلانیتشرعى» و ... را رد مىکنید .
من نمىدانم آنهایى که مىگویند عقل متکثر است، یعنى چه؟! من مىگویم عقل داراى یک تعریف بسیار روشن از دوران باستان است . عقل یعنى ابزار تشخیص . مثلا انسان پله را تشخیص مىدهد و از طبقه پنجم به پایین نمىپرد . این را مىگویند عقل . من نمىتوانم بگویم که یک عقل داریم که پله را تشخیص مىدهد و عقل دیگرى داریم که دین را تشخیص مىدهد . دین باید طورى باشد که ما با همین عقلى که فیزیک و شیمى را مىفهمیم، بتوانیم آن را بفهمیم . البته الزاما به معنى «حس کردن» قضیه نیست . باید با قواى عقلیمان در تضاد نباشد . بنابراین «عقلانیتشرعى» وجود ندارد . برخى مىترسند; یعنى هنوز به اسلام آن قدر اطمینان ندارند که بگویند عقلانى است . فکر مىکنند که اگر ما «عقلانیت» را آزاد بگذاریم، دین به خطر مىافتد . بله برخى ادیان مثل مسیحیت، به خطر مىافتد که افتادند; اما اسلام خودش به ما مىگوید باید عقلانى برخورد کنید . این هراس، ریشه در تصوف و اشعریت دارد . در راس اینها امام محمد غزالى بود که اصلا مىگفت: اندیشه براى بشر خطرناک است . انسان باید فکر نکند; یعنى این بر خلاف سنت و قرآن تفکر را تحریم کرد . ریاضیات و منطق را هم همینطور . گفت از قرآن خودمان یک منطقى را در مىآوریم . همین منطق را تطبیق کرد و اصطلاحات آن را با اصطلاحات قرآنى تنظیم نمود . این کار او هم در مقابل اسماعیلیه بود که بگویند فقط حرف معصوم نیست . باید منطق هم داشته باشیم . در صورتى که همه اینها جنبه درگیرى با اسماعیلیه داشت . اشعریت غزالى و نیز تصوف، بزرگترین ضربه را به تفکر ما زد و الان هم من هشدار مىدهم که نباید این همه فضا را آلوده کرد . البته اینها از بیکارى است . چون اندیشه، نیرو و استعداد مىخواهد; حوزه اندیشه اصول و قواعد دارد و هر حرفى را نمىشود زد . شما اگر در فیزیک سخنرانى کنید و یک جا اشتباهى داشته باشید، صداى مردم بلند مىشود . در شیمى هم همینطور . ولى در عرفان آقایان به خودشان اجازه هر حرفى را مىدهند که سروتهى هم ندارد و کسى هم نمىتواند اعتراض کند . خوب من الان مدعى مىشوم، امشب در معراج بودم . در معراج دیدم چنین است و چنان . چه دلیل دارد که شما مخالفت کنید؟ حوزههاى غیرعقلانى را ترویج نکنید . این خلاف اسلام است . من نمىگویم تحریم کنید . مىگویم جاى عقلانیت را به اینها ندهیم . قلانیتباشد، آنهایى هم که مىخواهند دنبال ریاضتبروند، بروند . الان کسى در جامعه، اهل ریاضت نیست . این حرفها آسیب بزرگى به فکر و فرهنگ ما زده است .
پست مدرنیسم چه تعاملى با «عقلانیت» دارد؟
پست مدرنیسمى که دارند به ما منتقل مىکنند، تفکر را از اساس بیهوده مىداند . مىگویند شما قدر فکر نکردن خود را بدانید و به قدیم بروید که اسرار و حقیقت در میلیونها سال پیش است . اما پست مدرنهاى دیگرى که به مدرنیسم و عقل مدرن انتقاد دارند، حرف دیگرى مىزنند; چرا که دموکراسى جاى انتقاد دارد . هنوز بهداشت غرب، درمان غرب، اقتصاد سرمایهدارى آن مشکل دارد . اما این اقتصاد را در مقابل اقتصاد سوسیالیسم، به نفع جامعه مىدانند; نه آن که بگویند اقتصاد آزاد هیچ مشکل ندارد و یک پدیده بهشتى ناب است .
آنها مىدانند استثمار و استعمار، یعنى چه و یک سرمایهدار چگونه پولها را خرج و چه سوءاستفادههایى مىکند و چه بر سر طبقه کارگر مىآید . مگر ایده کمونیسم یک ایده جدید غربى نیست; اینها راه حل بود که ما از سرمایهدارى نجات پیدا کنیم . بنابراین پست مدرنها از روشهاى انتقادى براى تکمیل مسائل مىکوشند . مثلا کسى بیاید بگوید این تقسیمات جغرافیایى به نفع بشر نیست . بیایید جامعه جهانى درست کنیم، ولى این بر مبناى عقل است . پوپر که این همه مبارزه با کمونیسم و سوسیالیسم کرد، خودش مىگوید هنوز چشمم به دنبال آن مرام است، به شرطى که بتواند آزادى فردى را حفظ کند . خوب اینها مشکل دارند . سوسیالیسم یک مشکل و لیبرالیسم مشکل دیگر . به قول معروف غرب سرمایهدارى، تولیدش خوب است، در توزیع ستم مىکند و نظام سوسیالیستى مىخواست توزیع را عادلانه کند، اما تولید و اقتصاد را باخت . باید نظریه جدید و یک جامعه جهانى جدیدى درستشود که این دو درد را نداشته باشد، ولى آن دو درمان را داشته باشد و لذا ما باید اسلام را به عنوان یک الگوى برتر در دنیا مطرح کنیم . اما خیلى عقلانى . پستمدرنیسم هم ممکن استبراى انسان آینده، هزاران پیشنهاد داشته باشد، اما اگر بر مبناى عقل باشد، به تفاهم مىرسیم . ما اگر بخواهیم بر مبناى نظریات پستمدرنیستهاى روبه ما، نه رو به غرب، رفتار کنیم، آنها مىگویند: چه فرق مىکند آدم یهودى باشد، مسیحى باشد؟ حقیقت همه اینها یکى است . غافل از این که حقیقت همه اینها یکى نیست . لگنهاوسن در جلسه انتقاد پست مدرنیستها از تمدن که در دانشگاه تهران برگزار گردید، گفت: اینها مردم را دعوت مىکنند که همه ادیان در اصول یکى هستند و فقط ظاهرشان فرق مىکند . اینها دقت نمىکنند که اصول ادیان متناقضتر از ظاهرشان است . ظاهرشان را شاید بشود یک جورى با هم هماهنگ کرد، ولى ما تثلیث و توحید را به هیچ وجه نمىتوانیم یکى کنیم . او یک آدم غربى است که اول هم مسیحى بوده; خیلى منطقىتر از افراد دیگر فکر مىکند . بعد هم مىگوید: آقایان این را که پستمدرنیستها مىگویند ادیان همه یکى هستند، این مطلب را خود ادیان نمىگویند آیا خداوند به شما فرموده است که بروید به مردم بگویید دین فرق ندارد، حتى اگر محمد (ص) و عیسى و موسى (ع) هم گفتهاند دین من غیر از دین دیگرى است؟! مگر براى خدا بداء حاصل شده است؟! بسیارى از طرفداران این مرام، از حرف او ناراحتشدند . مىگفت: مگر شما پیغمبرید که به مردم بگویید مسیحیت، اسلام و یهود و هندى فرقى نمىکند; در صورتى که تمام هندىها مىگویند ما حقیم و آن دیگر را قبول نداریم . تمام یهودىها خودشان را بر حق مىدانند . اسرائیل چه آتشى را روشن مىکند . شما به چه قانونى فتوا مىدهید که دین اسلام براى اسرائیلىها نیز باید ارزش داشته باشد; مگر قبول مىکنند؟ به نظر من پستمدرنیسم شرقى رو به شرق ما، داراى ارزش منطقى نیست . انسان را از عقلانیت دور مىکند و در نهایت اگر بدبین باشیم مثل فرانتس فانون و دکتر شریعتى که از فانون نقل مىکرد، باید بگوییم که اینها ماموران غربند که مىخواهند سر ما را تا مىتوانند به گذشته بند کنند و نگذارند بیندیشیم و خودمان را دریابیم . من آن اندازه بدبین نیستم; البته گاهگاهى بعضى نشانههایى که آدم مىبیند بدبین هم مىشود; چون بعضى مجامع غربى از اینها حمایتهایى مىکنند . دست کم مىتوان گفت که نمىفهمند .
البته ممکن است ما قوایى در باطن داشته باشیم . اما فعلا ما در عالم خودمان از آن خبر نداریم . اگر من یک باطنى دارم که «همه چیز» است، اما من فعلا از آن «همه چیز» هیچ خبرى ندارم . بنابراین آن چیزهایى که در دسترسمان قرار دارد و مىتوانیم از آنها استفاده کنیم، «حس» و «عقل» است که از دیرباز هم شناخته شدهاند . توجه انسان به این دو تیپ نیرو که تیپ احساسات و تیپ اندیشه و تعقل مىباشند، از قدیم مطرح بوده است . منتهى عملکرد «حواس» با مشکلات زیادى روبروست . از قدیم متوجه شده بودند که «حس» اصلا به حقیقت نمىرسد و معرفت ثابت پیدا نمىکند . این یک واقعیت است که الان مثلا اگر شما بخواهید با حستان مصداق انسان حقیقى را تعیین کنید، نمىدانید «انسان» ، در همین موج پراکنده در این شش میلیارد جمعیتى که هر کدام در یک حال و هوا به سر مىبرند و اندازه و سن و سالى دارند، کدام است . یا مثلا اگر آدم با تکیه بر حس خود، بگردد دنبال «سرد و گرم» ، آن را پیدا نمىکند; چرا که از هزاران درجه زیر صفر تا هزاران درجه بالاى صفر، سرد و گرم است . کدام را بگوییم «سرد» و کدام را بگوییم «گرم» . این جا آنهایى که زیاد «حس» را مبنا قرار دادند، گفتند که ما راهى براى احکام قطعى و یقینى نداریم . همین سوفسطائیان در یونان باستان این حرفها را مىزدند; اما عدهاى هم گفتند ما فقط داراى حس نیستیم; ما قوه دیگرى هم داریم که کارهایى از دستش بر مىآید . در یک معنا این قوه دیگر، توجیه ماورایى داشت که افلاطون مىگفت که مىتواند با «مثل» ارتباط پیدا کند و به حقایق ثابتبرسد . در واقع او در جهان محسوس، تسلیم نظر سوفسطائیان شد و به این باور رسید که در جهان محسوس، ما حقیقت ثابتى نداریم; اما مثلى داریم که اگر به آن برسیم، مىتوانیم حقایق ثابت را درک کنیم . البته این چیزى غیرعادى و متافیزیکى بود و در نهایت هم، چندان قابل توجیه نبود . ارسطو که بىتردید از شخصیتهاى بسیار تیزبین تاریخ بشریت است، گفت: نه; آن قوهاى که ما داریم، خودش آن حقایق ثابت را مىسازد . بدین ترتیب او «کلیات عقلى» را مطرح کرد و براى اولینبار درباره حقایق ثابت فراحسى، تفکر بشرى در دو جبهه موضع گرفت: یک جبههاى که این حقایق ثابت را بیرون از انسان مىدانستند (افلاطونیان) و دیگرى، آنها را در درون انسان مىدانستند، یعنى مشائیان و ارسطوئیان . این اولین بحث درباره وجود خارجى «کلى» است . کلى به معنى حقایق ثابت که بیرونى یا درونى بودن آنها محل اختلاف بود، در فلسفه اسلامى ما دقیقا مورد توجه قرار نگرفته است . بحث وجود «کلى» را مطرح مىکنند ولى متوجه نیستند که اصلا مسئله از کجا ناشى شده است .
مصادیق «غیرعقلانى» کدامند و عقلانیت در جوامع اسلامى و غربى دچار چه انحرافاتى گردیده است؟
ما عقلانیت را باید به نحوى تعریف کنیم که به همین حوزه ادراکى خودمان اعتبار بدهیم . همین حوزه که به اتفاق قبول داریم که به «حس» هم متکى است; یعنى بگوییم ما به کمک «حس» و «عقلمان» چه چیزى مىتوانیم بفهمیم; روى این مسئله تکیه داشته باشیم که این همان «عقلانیت» است . هر چیزى که در حوزه «حس» و «عقل» مخصوصا «عقل» قابل فهم و توجیه بود، عقلانى است . اگر قابل تصور و تصدیق هم بود، عقلانى است . اما هر چیزى که در این حوزه، نه گواهى بر صدقش و نه تصور خوبى از آن داشتیم، این عقلانى نیست . این عقلانى نبودن، شکلها و مصداقهاى گوناگونى دارد . یک مصداق آن کشفى بودن است; یعنى این جور باور کنیم که فردى بر اثر ریاضت، مشقت و سلوک به جایى مىرسد که مثلا از حقایقى برخوردار مىگردد و شاید به اینجا برسند که ببینند «یکى هست و هیچ نیست جز او» . اما الان این مسئله در حوزه تعقل ما وجود ندارد و این مسئله که «یکى هست و هیچ نیست جز او» در صحنه حس و عقل ما چنین وضوحى ندارد و ما مجبور مىشویم براى آن استدلال کنیم . بنابراین عقلانى آنى است که با این قواى ادراکى ظاهرى و معمولى ما قابل تصور و تصدیق باشد . حوزه عقلانى شدن، یعنى این را اساس قرار دادن . روشناندیشى غرب در اندیشه متفکران جدید غرب از «دکارت» و از «فرانسیس بیکن» و ... شروع شد و به همین مسئله، یعنى قواى عقلانى انسان توجه کردند . در مقابل قواى عقلانى، یکى کشف قرار مىگیرد و دومى وحى و کلیسا; مخصوصا وحى مسیحى .
دانشمندان مسیحى مىگفتند اصلا عقل یک چیز و وحى چیز دیگر است . شما نباید انتظار داشته باشید، آنچه وحى مىگوید، عقل بفهمد . بفهمید یا نفهمید باید بپذیرید . اصلا ایمان در آیین مسیحیتیعنى همین . پس یک مصداق غیر عقلانى هم حوزه مسایل دینى و الهیات مسیحى است که البته اسلام از ما چنین انتظارى ندارد و حساب آن را باید از مسیحیت جدا کرد . اسلام از اول گفته باید تعقل کنید; یعنى با عقلانیت وارد شوید و حتى اگر نفهمید و بپذیرید، من از شما قبول نمىکنم . ولى در مسیحیت از اول شرط مىشود که اگر به فکر فهمیدن باشید، گمراهید . باید از اول تصمیم بگیرید که نفهمید; یعنى «حیرت» . اساس در «حیرت» و باور در عین ناباورى است . مصداق سوم امور غیرعقلانى، یک سرى گزارههاى افسانهاى و اسطورهاى است که اینها را غربىها، غیرطبیعى نامیدهاند نه ماوراء الطبیعه . یک نوع بىنظمى در تفکر و بىمبنایى، سبب مىشود که خیلى راحت چیزهایى را بپذیریم; مانند «سیزده نحس است» که متاسفانه در تفکر ما خیلى از این موارد وجود دارد . روشنفکران غرب مىگفتند این امور غیر طبیعى در حوزه تفکر، مثل شر است در جهان . ما نمىدانیم از کجا و چگونه پیدا مىشود، ولى همانگونه که شر در جهان قابل انکار نیست - مانند مرض، جنگ، بىعدالتى - تفکر بشر هم پر از امور غیرطبیعى است . البته غیرطبیعى در اینجا، جدا از دین است . پس ما باید براى عقلانى شدن، تکیه بکنیم به اعتبار انسان و حوزه اندیشهاى او . دکارت گفت: «مىاندیشم، پس هستم» . این یعنى: عقلانیت . پس محور قرار دادن این حوزه، قد علم کردن سه چیز را در مقابلش، سبب مىشود: یکى ادیان غیر عقلانى، مثل ادیان هندى و مسیحیت که ما اسلام را نمىتوانیم در آن ردیف قرار دهیم; ادیانى که به انسان دستور مىدهند که فکر نکنند . در جهان اسلام، تصوف در ردیف آنها قرار مىگیرد که البته نباید تصوف را دین حساب کنیم . دیگرى مکتبهاى متکى به کشف و شهود و سوم، جریانهاى غیرطبیعى موجود در اذهان بشر است که هر سه درگیر با عقلانىشدن هستند; لیکن امور غیرطبیعى، خطرش خیلى بیشتر از بقیه است و اکثرا هم گرفتاریم; مثلا ما به طور عادى مىگوییم: «وجود» این طور و «ماهیت» این طور شد; در صورتى که هیچ توجه نمىکنیم که این حکمى که ذهنمان مىکند، به چه چیز اشاره دارد . مثل این است که بگوییم «اسب بالدار خیلى خوب است» چون نه بنزین مىخواهد و نه هیچ چیز دیگر و هر جا بخواهیم مىتوانیم سوار شویم و ... در حالى که اصلا توجه نکنیم که «اسب بالدار» به چه چیزى اشاره مىکند . غربىها روى این مسئله تا حد افراط دقت کردهاند که به آنجا رسیدهاند که اصلا چیزى که در حوزه تجربه و حس مصداق نداشته باشد، بىمعناست; یعنى «اسب بالدار» یک واژه بىمعناست; چون مصداق ندارد . نه به آن افراط که هر چه را در حس نتوانیم نشان بدهیم، بگوییم «بىمعنا» ، و نه اینقدر تفریط که به هر افسانهاى اعتقاد پیدا کنیم . هدف اصلى افلاطون هم براى بعضى از این متفکران حوزه فلسفه ما مطرح نیست; یعنى آن مشکل افلاطون را ندارند که در مقابل سوفسطائیان مجبور باشند براى تراشیدن حقایق ثابت، مسئله «مثل» را مطرح کنند . متفکران ما آن مشکل را ندارند، ولى باز هم مثل افلاطون را رها نمىکنند . در حالى که باید بپرسیم این مثل به چه اشاره مىکند و کجاست؟ نه کجاست فیزیکى، بلکه به چه دلایلى ثابت مىشود، و چه توجیهى دارد . این که مرتبا مىگویند گزارهها باید توجیه داشته باشد، خود توجیه هم مصیبتى شده است . روى چه مبناهایى توجیه کنیم؟ عقلانیت هنوز محور کار ما نیست . در صورتى که جریان وارونه است . روشن اندیشان غرب در محیطى به بار آمدهاند که نه تنها سیاست، بلکه دیانت از ریشه ضد عقل و اندیشه بود; اما آنها عقلانى شدند . ولى ما در جامعهاى به دنیا آمدهایم که دین ما اساس همه چیز را عقل قرار مىدهد و تفکر یک ساعت را برابر هفتاد سال یا یک سال عبادت مىداند; ما عقلانیت را فراموش مىکنیم و تسلیم امور غیرعقلانى مىشویم .
عقل ستیزى در الهیات مسیحى و عرفان اسلامى چه نقاط افتراق و اشتراکى دارد؟
در نهاد عرفان این است که حوزه عقل و اندیشه، با یک قشر و نمادى از حقیقت طرف است که اینها توهمند و واقعیت ندارند . عقل و اندیشه با ظاهر جهان طرف است که ظاهر جهان هم هیچ و پوچ است; خیال اندر خیال، وهم اندر وهم . حقیقت و وجود و واقعیت اصیل در ماوارى این پدیده هاست; آن هم با حس و عقل، قابل درک نیست . باید رو کنیم به کشف و شهود . بنابراین عقل را صرفا اداره کننده حیات حیوانى مىدانند، اما حقیقت کار عقل نیست . این دیگر تعارف ندارد . عقل را تحقیر مىکنند و آن را در جستجوى حقیقت، ناتوان مىیابند و به قول حافظ، شرط اول قدم آن است که مجنون باشى . اصلا اولین قدم این است که عقلت را کنار بگذارى . وقتى قرار استبه شیخى تسلیم شوى و در برابر او مثل مرده در دست مردهشوى باشى، با عقلانیتسازگار نیست . در مسیحیت نیز ما روایت عقلانى نداریم; چون اصلا اصول آن با عقل جور در نمىآید . مثلا وقتى تثلیث را مطرح مىکنند، آدم نمىتواند یک تصور درستى از این قضیه داشته باشد که سه تاست و یکى است و یکى است و سه تاست و تجسد خدا; خدا مىآید بشر مىشود، خدا بر سردار مىآید; فدا مىشود . اینها را نمىشود با عقل توجیه کرد . نباید هم حتما این طور بگوییم که هر دو حقند; هم «لا اله الا الله» ما حق است و هم «تثلیث» آنها حق است . ما باید به بشر فرصت اندیشه بدهیم . کسى که به این نتیجه رسیده است که کلیسا حق نیست، چرا جلو او را بگیریم .
آقاى دکتر! مقدارى در مورد «عقلانیت دینى» توضیح بفرمائید .
«اونامونو» در کتاب «درد جاودانگى» ، ترجمه آقاى خرمشاهى، تعبیرى دارد که مىگوید: «ایمان در به در به دنبال عقلانى کردن خودش است» یعنى این غیرعقلانى بودن آن را آزار مىدهد و آنها تلاشها کردهاند که زمینه را به نحوى براى توجیه بتراشند و اخیرا نمونههاى آن را در جامعه خودمان هم مىبینیم . مثلا آقاى پلانتینجا که اخیرا به ایران آمده بود، مىگوید: «ایمان به خدا از گزارههاى پایه هست» . به قول معروف، مرغ بریان به این حرف مىخندد . چه جور مثلا باور یک یهودى به «یهوه» پایه باشد و باور یک مسیحى به «تثلیث» پایه باشد و باور یک مسلمان به «توحید» پایه باشد و بعدا بیاییم دلبستگىهاى شیعه و سنى را هم پایه بکنیم . بگوییم حقانیت «على (ع)» براى شیعه پایه است و حقانیت عمر هم براى سنى! این منطقى نیست . این ناچارى کلیساست . عقلانیت دینى معنى ندارد . ما یک عقلانیتبیشتر نداریم . مثل این که ما نمىتوانیم شنیدن را به دینى و غیردینى تقسیم کنیم، عقل ما هم یکى بیشتر نیست . شما نمىتوانید تقسیم کنید . اینها که دم از تجربه دینى مىزنند، دین را برمىگردانند به یک تجربه . چه تجربهاى؟ مگر مىشود گفت که خارج از حوزه عقل و اندیشه، ما یک تجربهاى داریم که دین متکى به آن تجربه است . اینها چیزهایى است که از روى ناچارى مىگویند . غرب روى اینها مانور مىدهد که متاسفانه ما اینها را آوردهایم روى اسلام خودمان هم پیاده مىکنیم . در صورتى که اسلام اینها را نمىخواهد . اسلام هیچوقت نگفته است که شما به تجربه متکى باشید، یا «من» را پایه فرض کنید . اسلام گفته است تفکر کنید، سپس من را بپذیرید . اصلا ایمان اسلامى یعنى بفهمید چیزى را در عالم ذهنت مىتوانى تصدیق کنى . اگر تصدیق نباشد، ایمان نیست . در صورتى که ایمان مسیحى آن است که چیزى به زبان بیاورى که نمىتوانى باور کنى . این در اسلام «نفاق» است . در حالى که مکتب اسلام حداقل دعوتش به تعقل است، بر خلاف «پولس رسول» در آئین مسیحیت که مرتب عقل را کوبیدهاند و گفتهاند که خداوند احمقها را دوست دارد و بهشت پر از ابلهان خواهد شد، در قرآن یک اشاره به ابلهیت وجود ندارد . معلوم است که این حرفها جعلى است . وقتى در حدیث مىخوانید «اکثر اهل الجنه البلها» (اکثر اهل بهشت ابلهانند) نباید در قرآن به این اکثریتبهشتى خوشبخت، نیم سطر اشاره شده باشد؟! اخیرا برخى افراد به تبعیت از مسیحیان مىگویند: «دین آن است که حیرت ایجاد کند!» شما ریشه حیرت را در قرآن و حدیث مستند ما، یک جا پیدا نمىکنید . هفت جلد معجم احادیث اهل سنت موجود است، اگر ریشه حیرت داشت؟! معجم مفهرس قرآن را نگاه کنید، اگر ریشه حیرت داشت . یک مورد دارد که شیطان گمراهشان کرد و سرگردان شدند . اما یعقلون، یتفکرون، یتدبرون و ینظرون، چقدر دارد؟ چرا این همه تاکید بر تعقل، تفکر و تدبیر و تفقه را با بیانهاى متعدد کنار بگذاریم؟ مرحوم شریعتى مىگفت: بعضى از این دستگاههاى کلیسایى، بهشت و آخرت را به قیمت دوزخى کردن دنیاى مردم، به مردم عرضه مىکردند . حالا برخى از مراکز دینى هم مىخواهند ایمان را به بهاى سلب شخصیت انسان، به انسان بدهند . اسلام این کار را نکرده است . اسلام در اصول اولیهاش آنطور نیست که با عقل در تضاد باشد . یعنى چیزى بگوید نظیر دو دوتا، ششتا; در حالىکه انسان مرتب در ذهن خود به جواب چهار مىرسد . البته چیزهایى دارد که به این سادگى براى ما مفهوم نمىشود، مثل همان خود «خدا» . به این سادگى در حوزه عقل ما قابل تجزیه و تحلیل نیست . اما چیزى هم نیست که عقل آن را در همان برخورد اولیه رد کند . اما تثلیث در برخورد اولیه با عقل در تضاد است . آن دینى که در برابر عقل بشر نتواند توجیه شود، آن دین الزاما قابل قبول نیست . به بشر بگوییم عقل نداشته باش تا مؤمن شوى؟ اسلام چنین چیزى به ما نگفته است و من هم به چنین چیزى عقیده ندارم .
بنابراین شما تکثر مفهوم عقل را نمىپذیرید و مفاهیمى مثل «عقلانیتشرعى» و ... را رد مىکنید .
من نمىدانم آنهایى که مىگویند عقل متکثر است، یعنى چه؟! من مىگویم عقل داراى یک تعریف بسیار روشن از دوران باستان است . عقل یعنى ابزار تشخیص . مثلا انسان پله را تشخیص مىدهد و از طبقه پنجم به پایین نمىپرد . این را مىگویند عقل . من نمىتوانم بگویم که یک عقل داریم که پله را تشخیص مىدهد و عقل دیگرى داریم که دین را تشخیص مىدهد . دین باید طورى باشد که ما با همین عقلى که فیزیک و شیمى را مىفهمیم، بتوانیم آن را بفهمیم . البته الزاما به معنى «حس کردن» قضیه نیست . باید با قواى عقلیمان در تضاد نباشد . بنابراین «عقلانیتشرعى» وجود ندارد . برخى مىترسند; یعنى هنوز به اسلام آن قدر اطمینان ندارند که بگویند عقلانى است . فکر مىکنند که اگر ما «عقلانیت» را آزاد بگذاریم، دین به خطر مىافتد . بله برخى ادیان مثل مسیحیت، به خطر مىافتد که افتادند; اما اسلام خودش به ما مىگوید باید عقلانى برخورد کنید . این هراس، ریشه در تصوف و اشعریت دارد . در راس اینها امام محمد غزالى بود که اصلا مىگفت: اندیشه براى بشر خطرناک است . انسان باید فکر نکند; یعنى این بر خلاف سنت و قرآن تفکر را تحریم کرد . ریاضیات و منطق را هم همینطور . گفت از قرآن خودمان یک منطقى را در مىآوریم . همین منطق را تطبیق کرد و اصطلاحات آن را با اصطلاحات قرآنى تنظیم نمود . این کار او هم در مقابل اسماعیلیه بود که بگویند فقط حرف معصوم نیست . باید منطق هم داشته باشیم . در صورتى که همه اینها جنبه درگیرى با اسماعیلیه داشت . اشعریت غزالى و نیز تصوف، بزرگترین ضربه را به تفکر ما زد و الان هم من هشدار مىدهم که نباید این همه فضا را آلوده کرد . البته اینها از بیکارى است . چون اندیشه، نیرو و استعداد مىخواهد; حوزه اندیشه اصول و قواعد دارد و هر حرفى را نمىشود زد . شما اگر در فیزیک سخنرانى کنید و یک جا اشتباهى داشته باشید، صداى مردم بلند مىشود . در شیمى هم همینطور . ولى در عرفان آقایان به خودشان اجازه هر حرفى را مىدهند که سروتهى هم ندارد و کسى هم نمىتواند اعتراض کند . خوب من الان مدعى مىشوم، امشب در معراج بودم . در معراج دیدم چنین است و چنان . چه دلیل دارد که شما مخالفت کنید؟ حوزههاى غیرعقلانى را ترویج نکنید . این خلاف اسلام است . من نمىگویم تحریم کنید . مىگویم جاى عقلانیت را به اینها ندهیم . قلانیتباشد، آنهایى هم که مىخواهند دنبال ریاضتبروند، بروند . الان کسى در جامعه، اهل ریاضت نیست . این حرفها آسیب بزرگى به فکر و فرهنگ ما زده است .
پست مدرنیسم چه تعاملى با «عقلانیت» دارد؟
پست مدرنیسمى که دارند به ما منتقل مىکنند، تفکر را از اساس بیهوده مىداند . مىگویند شما قدر فکر نکردن خود را بدانید و به قدیم بروید که اسرار و حقیقت در میلیونها سال پیش است . اما پست مدرنهاى دیگرى که به مدرنیسم و عقل مدرن انتقاد دارند، حرف دیگرى مىزنند; چرا که دموکراسى جاى انتقاد دارد . هنوز بهداشت غرب، درمان غرب، اقتصاد سرمایهدارى آن مشکل دارد . اما این اقتصاد را در مقابل اقتصاد سوسیالیسم، به نفع جامعه مىدانند; نه آن که بگویند اقتصاد آزاد هیچ مشکل ندارد و یک پدیده بهشتى ناب است .
آنها مىدانند استثمار و استعمار، یعنى چه و یک سرمایهدار چگونه پولها را خرج و چه سوءاستفادههایى مىکند و چه بر سر طبقه کارگر مىآید . مگر ایده کمونیسم یک ایده جدید غربى نیست; اینها راه حل بود که ما از سرمایهدارى نجات پیدا کنیم . بنابراین پست مدرنها از روشهاى انتقادى براى تکمیل مسائل مىکوشند . مثلا کسى بیاید بگوید این تقسیمات جغرافیایى به نفع بشر نیست . بیایید جامعه جهانى درست کنیم، ولى این بر مبناى عقل است . پوپر که این همه مبارزه با کمونیسم و سوسیالیسم کرد، خودش مىگوید هنوز چشمم به دنبال آن مرام است، به شرطى که بتواند آزادى فردى را حفظ کند . خوب اینها مشکل دارند . سوسیالیسم یک مشکل و لیبرالیسم مشکل دیگر . به قول معروف غرب سرمایهدارى، تولیدش خوب است، در توزیع ستم مىکند و نظام سوسیالیستى مىخواست توزیع را عادلانه کند، اما تولید و اقتصاد را باخت . باید نظریه جدید و یک جامعه جهانى جدیدى درستشود که این دو درد را نداشته باشد، ولى آن دو درمان را داشته باشد و لذا ما باید اسلام را به عنوان یک الگوى برتر در دنیا مطرح کنیم . اما خیلى عقلانى . پستمدرنیسم هم ممکن استبراى انسان آینده، هزاران پیشنهاد داشته باشد، اما اگر بر مبناى عقل باشد، به تفاهم مىرسیم . ما اگر بخواهیم بر مبناى نظریات پستمدرنیستهاى روبه ما، نه رو به غرب، رفتار کنیم، آنها مىگویند: چه فرق مىکند آدم یهودى باشد، مسیحى باشد؟ حقیقت همه اینها یکى است . غافل از این که حقیقت همه اینها یکى نیست . لگنهاوسن در جلسه انتقاد پست مدرنیستها از تمدن که در دانشگاه تهران برگزار گردید، گفت: اینها مردم را دعوت مىکنند که همه ادیان در اصول یکى هستند و فقط ظاهرشان فرق مىکند . اینها دقت نمىکنند که اصول ادیان متناقضتر از ظاهرشان است . ظاهرشان را شاید بشود یک جورى با هم هماهنگ کرد، ولى ما تثلیث و توحید را به هیچ وجه نمىتوانیم یکى کنیم . او یک آدم غربى است که اول هم مسیحى بوده; خیلى منطقىتر از افراد دیگر فکر مىکند . بعد هم مىگوید: آقایان این را که پستمدرنیستها مىگویند ادیان همه یکى هستند، این مطلب را خود ادیان نمىگویند آیا خداوند به شما فرموده است که بروید به مردم بگویید دین فرق ندارد، حتى اگر محمد (ص) و عیسى و موسى (ع) هم گفتهاند دین من غیر از دین دیگرى است؟! مگر براى خدا بداء حاصل شده است؟! بسیارى از طرفداران این مرام، از حرف او ناراحتشدند . مىگفت: مگر شما پیغمبرید که به مردم بگویید مسیحیت، اسلام و یهود و هندى فرقى نمىکند; در صورتى که تمام هندىها مىگویند ما حقیم و آن دیگر را قبول نداریم . تمام یهودىها خودشان را بر حق مىدانند . اسرائیل چه آتشى را روشن مىکند . شما به چه قانونى فتوا مىدهید که دین اسلام براى اسرائیلىها نیز باید ارزش داشته باشد; مگر قبول مىکنند؟ به نظر من پستمدرنیسم شرقى رو به شرق ما، داراى ارزش منطقى نیست . انسان را از عقلانیت دور مىکند و در نهایت اگر بدبین باشیم مثل فرانتس فانون و دکتر شریعتى که از فانون نقل مىکرد، باید بگوییم که اینها ماموران غربند که مىخواهند سر ما را تا مىتوانند به گذشته بند کنند و نگذارند بیندیشیم و خودمان را دریابیم . من آن اندازه بدبین نیستم; البته گاهگاهى بعضى نشانههایى که آدم مىبیند بدبین هم مىشود; چون بعضى مجامع غربى از اینها حمایتهایى مىکنند . دست کم مىتوان گفت که نمىفهمند .