خداباورى و ولایت محورى در شخصیتشهید مدنى
آرشیو
چکیده
متن
شهید مدنى در درجه نخست انسان مطیع پروردگار بود و آنچه خداوند مقرر کرده بود، مصلحت انسان مىدانست و اطاعت از خدا را اساس زندگى خود قرار داده بود . هیچگاه در انجام تکلیف احساس تردید نمىکرد و در انجام وظیفه هیچ مانعى را به رسمیت نمىشناخت و همه موانع را در مسیر آن قابل رفع مىدانست، در این زمینه نتیجه هم براى او مهم نبود، نمونههاى بسیار زیادى در این زمینه وجود دارد که مىتوان به برخى از آنها اشاره کرد .
آیتالله مدنى هر وقت که احساس مىکرد، مردم در مشکلات هستند; چه این مشکلات فقر و معیشت و مسائل مادى بود و چه این مشکلات مسائل روحى و فکرى و اندیشهاى، با همه آنچه در توان داشت، بدون توجه به کم و زیاد بودن یا در شان وى بودن یا نبودن اقدام مىکرد . ایشان در همدان صندوق قرض الحسنه راهاندازى کردند که موسسه مهدیه همدان نام دارد و هنوز هم فعالیت مىکند . ایشان با چاپ قبضهاى یک تومانى و فروش آنها کار را آغاز کردند . کار شخصیتى مانند آیت الله مدنى این بود که هر روز و شب به منبر برود و مردم را تشویق کند که این قبضها فروخته شود که حتى بعضى از اوقات موجب هتک ایشان مىشد، ولى واقعا این مسائل براى ایشان هیچ اهمیتى نداشت، بلکه آنچه مهم بود این بود که بتواند این صندوق را دایر کند، یا در زمینه ایجاد مراکزى براى نگهدارى یتیمان، در همه جا اقدام کردند; دارالایتام جایى است که ایشان بنا گذاشت و شکل داد و به وجود آورد، یا در زمینه کمک به خانواده مستضعفین پر تلاش بود و خانههاى ارزان قیمت از ابتکارات ایشان بود که دایر کرد و مىساخت و به افرادى که محتاج بودند، واگذار مىکرد .
معاشرت و ارتباطات اجتماعى
در زمینههاى فکرى و روحى هم اینگونه بود . ایشان با وجود اینکه در موقعیت علمى، جایگاه بسیار رفیعى داشت، اما همانند یک منبرى معمولى، در هر نقطهاى و با هر تعداد جمعیت، وقتى که احساس مىکرد جماعتبه راهنمایى نیاز دارد، حتما صحبت مىکرد، و مردم را در جریان معارف و احکام اسلامى قرار مىداد . در اندیشه آن نبود که آیا در شان ایشان هست که منبر برود . آیا جمعیت مناسب ایشان است؟ آیا این راه دور استیا نزدیک؟ هیچکدام از آنها براى وى ملاک نبود، به ویژه اگر مراجعهاى صورت مىگرفت، ایشان این وظیفه را بر خود بار مىکرد و آن را انجام مىداد . این را در تمامى مناطق از ایشان شاهد بودیم . در هر محیطى که بود: نجف اشرف، همدان، تبریز، لرستان و در جاهایى که تبعید بود مانند نورآباد ممسنى، گنبدکاووس، مهاباد و کنگان .
نسبتبه جوانان بیش از حد حساس بودند . وقتى که جوانى پیش ایشان مىرفت، با تمام قد بلند مىشد و او را در آغوش مىگرفت و به او محبت و توجه مىکرد . آنچنان دوستانه و با مهربانى برخورد مىکرد که جوان را جذب خود مىکرد . اگر سوالى مىپرسید با تمام وجود و با حوصله و با ذکر انواع مثالها و با سادهترین بیان ممکن، تلاش مىکرد تا مساله را براى او تفهیم کند . میدانى را باز مىکرد که افراد بتوانند به وى مراجعه کنند و در این مراجعات حدى نمىشناخت; محال بود جوانى مراجعه کند و ایشان آن را کم بها جلوه دهد و به آن کم توجهى کند .
سفرهاش هیچ وقتبدون مهمان نبود; از ویژگىهاى ایشان این بود که دوست مىداشت همیشه در سر سفرهاش مهمان باشد . بدترین روزها براى ایشان روزهایى بود که مهمانشان دیر مىآمد . با مهمانان به راحتى مىنشست و در رفتار تمایزى بین کسانى که داراى موقعیتبودند، یا داراى مال بودند و ... با سایر افراد نبود . آنهایى که درجات عالى ایمانى و تقوایى را داشتند، هر چند موقعیتى را در جامعه بر حسب ظاهر نداشتند، به آنان احترام مىگذاشت و به آنان توجه بیشترى مىکرد .
پشتکار و حمیت دینى
آنچه که از ایشان بروز و ظهور مىکرد، همه آنها ترویج دین بود . کسى که با این شهید محراب معاشرت مىکرد، به دین رو مىآورد و با تمام وجود مىگفت: من تابع آن دینى مىشوم که چنین آدمى را پرورش مىدهد . محدودیتهاى سنى دراین سید بزرگوار هیچ تغییرى بوجود نیاورد . براى ترویج دین خدا مثل یک جوان، همیشه قبراق، آماده به کار، در تحرک و حرکت و پذیرش خطر و مشکلات بود . چون همیشه مرگ را نزدیک مىدید، هر کارى که براى ایشان پیش مىآمد، سریع اقدام مىکرد و وظیفه را به انجام مىرساند . هر گاه سؤال مىشد که قدرى استراحتى و فرصتى; پاسخ ایشان معلوم بود: چه کسى تضمین مىکند که من چند دقیقه بعد زنده باشم، اگر این وظیفه را الآن انجام ندهم و مرگ من برسد، پاسخ گو نیستم .
همیشه منتظر مرگ بود و مرگ را مهمانى مىدانست که ناخواسته سر مىرسد; او منتظر ورود این مهمان به خانه خود بود . این انتظار انتظارى واقعى بود . گاهى ایشان آنقدر خسته مىشد، که دستخود را زیر سر مىگذاشت و به همان شکل به خواب مىرفت، یک مرتبه کسى وارد مىشد، ظرف چند دقیقه که هنوز به خواب عمیقى نرفته بود، بیدار مىشد، کار و وظیفهاش را انجام مىداد و مسائل او را دنبال مىکرد . با وجود اینکه سن ایشان سن قابل اعتنایى بود و نمىشد این گونه توقع داشت، اما ایشان این گونه بود .
تعبد و روحیه معنوى
در ظاهر، عبادت ایشان بسیار معمولى تلقى مىشد; یعنى به گونهاى نبود که تلقى ویژهاى از ایشان برداشتشود . راحت و روان عباداتش را انجام مىداد، ولى تعبد شبانه وى را کمتر کسى دیده بود، ولى بعضىها با مراقبتهاى بسیار موفق شده بودند، تهجد و شب زنده دارى او را درک کنند، وى به گونهاى حرکت مىکرد که کسى متوجه نشود .
همه مىدانستند که او بسیار سختگیر است تا مبادا کسى او را در هنگام شب تعقیب بکند و بخواهد از اسرار او سر در بیاورد . موردى است که یکى از دوستان ما این توفیق را پیدا کرده بود، آن هم با احتیاط بسیار، دیده بود که این سید نیمه شب چنان ناله مىزند و آن چنان درخواست مىکند، ارتباط طولانى و وسیعى را با پروردگارش برقرار مىکند، مانند اینکه خدا را دیده باشد . او در همه حالات، غذا خوردن، راه رفتن و ... تلاش داشتبراى خدا باشد و خود را در محضر خداوند بیند و هیچ چیز او را از خداوند دور نکند .
معیارهاى رفاقت و ارتباط
دوستى و رفاقت عجیبى داشت، اگر با کسى رفاقت مىکرد، واقعا رفیق و برادر و همراهش بود، اگر براى دوستش مساله یا مشکلى به وجود مىآمد، آن را مشکل خود تلقى مىکرد، اما همو که این همه مهربان و دوستبود، اگر احساس مىکرد، آن کس که تا به حال با او همراه بود، در بعضى موارد پایش را کج گذاشته، واقعا یک لحظه معطل نمىکرد و همه روابطش را قطع مىکرد; رابطهاى که وصل دوباره آن ممکن نبود .
به عنوان نمونه مرحوم آقاى کافى، از کسانى بود که به آیت الله مدنى بسیار علاقمند بود; هر جا که آیتالله مدنى تبعید بود، مرحوم کافى وظیفه خود مىدانست که به دیدار ایشان رفته و حداقل سالى ده شب در آنجا به منبر برود . او در حقیقت در گرد وجود آیت الله مدنى زندگى مىکرد . آیت الله مدنى هم هر وقت که به تهران مىآمدند، در دعاى ندبه او حتما حاضر مىشدند . آقاى کافى وجوهات زیادى را به سمت آیت الله مدنى هدایت مىکرد و ... ولى یک وقت آقاى کافى در ارتباط با حضرت امام (ره) مقایسهاى به ذهنش آمد و شخص دیگرى از آقایان را ترجیح داد و در منبر و دعاى ندبه این مطلب را مورد اشاره قرار داد .
این مطلب صبح جمعه اتفاق افتاد و خبر آن بعدازظهر جمعه به آیت الله مدنى رسید، مثلا اگر ساعت چهار خبر رسید، چهار و یک دقیقه ایشان دستور دادند که تمام روابط شان با آقاى کافى قطع بشود و اعلان کردند که ایشان دیگر هیچ ارتباطى با من ندارند . در صورتى که رابطهشان با وى رابطهاى، بسیار صمیمى و دوستانه و پر محبت و عاطفى بود . از نظر شهید مدنى کسى که از امام برمىگشت، دیگر کارش مشکل بود . او هیچ شکى در این نداشت و در این زمینه بسیار صریح بود .
در همین مورد، آقاى کافى متوجه شدند و بسیار پشیمان و ناراحتشدند . او نمىتوانست این خشم و غضب آیتالله مدنى را تحمل کند، لذا واسطههاى زیادى فرستاد که من هر گونه که شما بفرمایید جبران مىکنم . ولى آیت الله مدنى نپذیرفت . در نهایت مرحوم کافى گفت: من آماده برگشتم، خداوند هم راه توبه را قرار داده است، آیت الله مدنى فرمودند: توبه انسان بستگى دارد به اینکه فعلش در کجا رخ داده است . شما این حرف را در ملاعام مطرح کردید، پس باید در ملاعام حرف خود را اصلاح کنى و پس از این، رابطه ما به حالت اول بر مىگردد . منبر آخرى را که آقاى کافى رفت و تجلیل وسیع و گستردهاى از حضرت امام (ره) کرد، در واقع منبر توبهاى بود که براى برقرارى رابطه با آیت الله مدنى انجام داد . خبر این منبر که به آیت الله مدنى رسید، همه آن کدورتها به یکباره نابود شد و به حالت اول برگشت .
این رابطه را با خیلىهاى دیگر هم دیدیم . عده دیگرى هم بودند که مدتهاى مدید در بیت آیت الله مدنى آمد و شد داشتند و بسیار به ایشان نزدیک بودند . از اهالى همدان پیرمردى بود که به آقا بسیار نزدیک بود . او پس از انقلاب به منافقین گرایش پیدا کرد . مقدارى از اسلحههاى یگانهاى ارتش را در اختیار منافقین قرارداد . به محض اینکه این خبر به آقاى مدنى رسید، فرمود دیگر به او راه ندهید . هر چه آن پیرمرد کوشید، نتوانست دیگر با آقاى مدنى رابطه برقرار کند، در حالى که سالیان طولانى از نزدیکان ایشان بود، همیشه در اختیار شهید مدنى بود، ولى ایشان مبنایى داشت و هر کس در آن مبنا قرار مىگرفت جزء بهترین دوستان آیت الله مدنى مىشد و هر وقت از آن مبنا و مسیر خارج مىشد، این رابطه قطع مىگردید . این رابطه یک رابطه شخصى نبود .
هر کس به او متصل مىشد، این اتصال اتصالى الهى بود . همه کسانى که به ایشان ارادت داشتند، مىدانستند که اگر سید برگردد، این برگشت، برگشت دینى است و همه از این حساب مىبردند و همیشه مراقب بودند که عملى از آنها سر نزند که به چنین مسالهاى دچار شوند .
مرجعیت و رهبرى امام
در مورد تبلیغ براى مرجعیتحضرت امام (ره) بسیار جدى و مصمم بود، در بسیارى از جاها هر کس سؤال مىکرد، من مقلد فلان آقا هستم مىتوانم به امام برگردم، ایشان مىفرمود: از هر کسى تقلید مىکنید، مىتوانید به حضرت امام رجوع کنید، ولى از امام نمىتوان به شخصى دیگر رجوع کرد . شاید از نوادر بود کسى که به این صراحت و راحتى چنین حرفى را مطرح کند . او اصلا شکى در این گفتار خود نداشت .
در نجف اشرف ایشان از نزدیکان آیت الله خویى بود و کسى بود که به جاى آقاى خویى نماز مى خواند . در شرایطى که حضرت امام به نجف اشرف رفتند، جو در حوزه نسبتبه حضرت امام مثبت نبود، ولى آیت الله مدنى هیچ شکى نکرد و به حضرت امام ملحق گردید، همه آنهایى که در نجف بودند، مىدانستند که این کار آیت الله مدنى یعنى چه؟! شهید مدنى براى وظیفهاى که احساس مىکرد موقعیت تثبیتشده روشن و واضح خود را رها کرد . ایشان براى تثبیت موقعیتحضرت امام (ره) در نجف تلاش زیادى کرد . با آنکه خود مجتهد بود و موقعیتخوبى داشت، ولى در تبعیت از امام، هیچ تردیدى از خود نشان نمىداد و مثل یک سرباز رفتار مىکرد، نه مثل یک مجتهد در مقابل مجتهد دیگر .
زمانى که حکم امامت جمعه و نمایندگى ولى فقیه در آذربایجان شرقى براى ایشان صادر شد، وى امام جمعه همدان بود به محض اینکه حکم خوانده شد، با اینکه هنوز حکم را ندیده بود و حکم از رادیو خوانده شد و به صورت کتبى چیزى در دست نداشت، با این حال ساعت دو بعد از ظهر که رادیو خبر را خواند، بلافاصله بعد از ظهر، عازم تبریز شد به ایشان گفتند که همدان امام جمعه ندارد، تکلیف وجوهات و سایر مسایل روشن نیست . ایشان فرمودند: «من باید بروم» . خیلى اصرار کردیم، خود بنده به ایشان گفتم: چه اصرارى است، فردا تشریف ببرید . فرمود: «عجب درخواستى از من مىکنى، آیا اطمینان دارى که من امشب زنده بمانم؟! مولاى من امر کرده است که من بروم . من درامر مولا تاخیر بیاندازم؟! فردا اگر حادثهاى براى من بوجود آمد، من چه جوابى خواهم داشت؟!» عکسى از ایشان هست که به ملاقات امام رفتهاند، دیدهاید که چگونه عبا را جمع کرده است و خود را چگونه کوچک کرده است! یک قیافه برومند و یک انسان خوش قامت آنچنان خودش را جمع مىکرد که دیگر از آن کوچکتر نمىشد .
بنده این مؤقعیت را در زیارتى که علامه طباطبایى از حضرت امام رضا (ع) کردند، شاهد بودم; سالها پیش وقتى مرحوم دکتر شریعتى در یکى از کتابهاى خود، در مورد مسایلى از قبیل نحوه زیارت امام رضا (ع) و بوسیدن گرز و امثال این، شک و شبههاى را مطرح کردند، همان وقت در منزل آیت الله العظمى میلانى (ره) شخصیتى را دیدم که وقتى وارد شد، ایشان تمام قد بلند شدند . من او را نمىشناختم . گفتند: علامه طباطبایى است . مقدارى نشستم و دیدم که آقاى طباطبایى در پایان به سمتحرم حضرت رضا (ع) حرکت کردند . بنده هم پشتسر ایشان با فاصله مىرفتم تا ببینم که این آقا که اینقدر ملا، درسخوانده و قرآن فهمیده است، چگونه زیارت مىکند . وقتى علامه در حرم به شخصى که گرز را در دست گرفته بود، رسید، یواش یواش پاى خود را شل کرد و خیلى آرام خودش را به گرز رساند و دیدم که بوسه بر گرز زد . در صحن طلا چارچوبها را بوسید .
وقتى علامه طباطبائى از کنار ایوان طلا حرم وارد مىشد، خود را کوچک مىکرد، وقتى وارد حرم امام رضا (ع) شد، این قدر خود را ذلیل کرده بود که احساس کردم گویا موجودى که هیچ نیست، در مقابل یک موجودى که همه چیز است، قرار گرفته است . این حالت از آن زمان در ذهنم مانده بود . مرحوم شهید مدنى هم وقتى که به دیدار حضرت امام (ره) مىرفت، شبیه چنین حالتى داشت; یعنى با تمام وجود خود را کوچک مىکرد .
بسیارى این رابطه را با این روابط ظاهرى و براساس مادیات مىسنجند . شهید مدنى اطاعت از خدا را آسمانى نمىدید، بلکه امرى زمینى مىدانست و در زمین براى آن مصداق پیدا مىکرد و از آن اطاعت مىکرد و نشان مىداد که اطاعت از ولى خدا چگونه است؟ او واقعا فردى بود که در ولایت ذوب شده بود; به معنى تمام کلمه . هر وقت که از ایشان تعبیرى مىکردید که یک مقدار نشان مىداد که ایشان شانه به شانه امام مىزند، یا ممکن استبزند، یا نزدیک استبزند، از اول در برابر آن موضع داشت و محکم با آن برخورد مىکرد; نمونه این مساله را از ایشان در سال 1349 سراغ دارم . من در مجلسى به نام امام چهارم امام على بن الحسین (ع) که شب تولد حضرت بود، سخنران بودم و در مسجد ملا جلیل صحبت مىکردم که شهید مدنى وارد شد . بنده در پایان صحبتبه رسم معمول (با توجه به اینکه جوان بودم) از عزیزانى که شرکت کرده بودند، تجلیل مىکردم و از جمله از ایشان نام بردم . فردا صبح به مناسبت عید تولد به دیدن ایشان رفتم ایشان همیشه به جوانهایى که در این ایام به محضر ایشان مىرفتند، توجه مىکردند، شاعران را صلهاى دادند . برنامه تمام شده بود . من را به اتاق کوچکى که کنار خانهشان بود صدا کرد، بعد به من فرمود: «دیشب در مسجد چه مىگفتى» . من فکر مىکردم در مطالبى که گفتم مشکلى بوده، مطالبم را توضیح دادم . فرمود: «نه راجع به من چه گفتى» گفتم من چیزى نگفتم، فرمود: «خطاب و عنوانى که براى من به کار بردى چه بود» . گفتم «آیت الله مدنى» . فرمودند: «به آقا چه مىگویید (آن زمان تعبیر امام گفته نمىشد)، دیگر نباید طورى بگویى که مفاهیم جا به جا شود تو این مفاهیم با عظمت را براى امام بکار ببر و حفظ کن و براى ما پائین بیاور!» این سخن بسیار مهم است، آدمى در این حد، همیشه سعى کند، ولى را بالا ببرد . همان تعبیرى که حضرت امام در مورد آیت الله العظمى بروجردى در زمانى بکار برده بودند که وظیفه ما این است که همه خم بشویم و پاى آیت الله بروجردى روى دوش ما قرار بگیرد و قد او بلندتر شود که قد پرچم اسلام بلندتر شود . واقعا آیتالله مدنى این گونه اعتقاد داشت و اینگونه عمل مىکرد .
× × ×
نکاتى که مطرح شد، به دو دلیل بود; اولا آیت الله مدنى واقعا نسبتبه آنچه که اسلام مىخواست، بسیار روشن بود . مسایل را به صورت همه جانبه براى خود تبیین کرده بود و اسلام را جزء جزء و جزیره جزیره نمىدید و همه آن را یکپارچه مىدید . ولایت را امتداد نبوت مىدانست و در تمام طول زمان، سارى و جارى مىدید و اجراى احکام الهى را به وجود ولى و تقویت ولى مشروط مىدانست .
ثانیا اینکه ایشان در شجاعتش (چه در روح و چه در ظاهر جسم) واقعا خدشهاى وجود نداشت و هیچ ترسى در وجود ایشان نبود . مطمئن بود که آنچه با خدا عهد مىبندد، به نتیجه مىرسد . به نتیجه رساندن را کار خودش نمىدانست . و انجام وظیفه را کار خود مىدانست . او مىدانست که نظام عالم آنچنان بر عدل استوار است که شما هر وقت درست عمل کنى، به نتیجه مىرسى، به غم و غصه کسى نیاز نداشت و همیشه وقتى به وظیفهاش عمل مىکرد، این را براى خودش مسجل و مسلم مىدید . وقتى حضرت امام این جمله را فرمودند: «و الله من تا به حال نترسیدم!» ایشان با آن شیوه خاص خودش که یک مرتبه بشاش مىشد و مىخندید، خندیدند و به من فرمودند: فلانى من خیلى مىگشتم که یک ویژگى مشترک با امام پیدا کنم که تا حالا نداشتم، اما حالا مىبینم که یک ویژگى مشترک با امام دارم، من هم والله تا به حال نترسیدهام! این نکتهاى بود که در حقیقتسبب شده بود که هیچ وقت متزلزل نباشد . هیچ وقت تردید نکند، هیچ وقت اجراى حکم خدا را متوقف نسازد، هیچگاه هیچ قدرتى در مقابلش جلوهاى نداشته باشد، هیچگاه قدرت الهى کوچک دیده نشود و همیشه عظمت و قدرت الهى و شخصیتهایى که به این عظمت و قدرت متصف بودند، بسیار بزرگ وعظیم مىدید و در مقابلشان خاضع بود; به تمام معنا، مثل یک عبد ذلیل و یک فرمان بر مطیع در مقابل اوامر الهى عمل مىکرد . این مسئله را به خدا و محراب محصور نمىکرد، بلکه آن را در جامعه جارى مىکرد و مىدیدید که از یک جوان و نوجوان متدین که یک چیزى را از ایشان مىخواست، آنچنان اطاعت مىکرد که گویى از امامش اطاعت مىکند . با آنچه که ما از او دیدیم، فهمیدیم که خوش به حال آنها که دین را مىفهمند و خوش به حال آنها که به دین عمل مىکنند .
آیتالله مدنى هر وقت که احساس مىکرد، مردم در مشکلات هستند; چه این مشکلات فقر و معیشت و مسائل مادى بود و چه این مشکلات مسائل روحى و فکرى و اندیشهاى، با همه آنچه در توان داشت، بدون توجه به کم و زیاد بودن یا در شان وى بودن یا نبودن اقدام مىکرد . ایشان در همدان صندوق قرض الحسنه راهاندازى کردند که موسسه مهدیه همدان نام دارد و هنوز هم فعالیت مىکند . ایشان با چاپ قبضهاى یک تومانى و فروش آنها کار را آغاز کردند . کار شخصیتى مانند آیت الله مدنى این بود که هر روز و شب به منبر برود و مردم را تشویق کند که این قبضها فروخته شود که حتى بعضى از اوقات موجب هتک ایشان مىشد، ولى واقعا این مسائل براى ایشان هیچ اهمیتى نداشت، بلکه آنچه مهم بود این بود که بتواند این صندوق را دایر کند، یا در زمینه ایجاد مراکزى براى نگهدارى یتیمان، در همه جا اقدام کردند; دارالایتام جایى است که ایشان بنا گذاشت و شکل داد و به وجود آورد، یا در زمینه کمک به خانواده مستضعفین پر تلاش بود و خانههاى ارزان قیمت از ابتکارات ایشان بود که دایر کرد و مىساخت و به افرادى که محتاج بودند، واگذار مىکرد .
معاشرت و ارتباطات اجتماعى
در زمینههاى فکرى و روحى هم اینگونه بود . ایشان با وجود اینکه در موقعیت علمى، جایگاه بسیار رفیعى داشت، اما همانند یک منبرى معمولى، در هر نقطهاى و با هر تعداد جمعیت، وقتى که احساس مىکرد جماعتبه راهنمایى نیاز دارد، حتما صحبت مىکرد، و مردم را در جریان معارف و احکام اسلامى قرار مىداد . در اندیشه آن نبود که آیا در شان ایشان هست که منبر برود . آیا جمعیت مناسب ایشان است؟ آیا این راه دور استیا نزدیک؟ هیچکدام از آنها براى وى ملاک نبود، به ویژه اگر مراجعهاى صورت مىگرفت، ایشان این وظیفه را بر خود بار مىکرد و آن را انجام مىداد . این را در تمامى مناطق از ایشان شاهد بودیم . در هر محیطى که بود: نجف اشرف، همدان، تبریز، لرستان و در جاهایى که تبعید بود مانند نورآباد ممسنى، گنبدکاووس، مهاباد و کنگان .
نسبتبه جوانان بیش از حد حساس بودند . وقتى که جوانى پیش ایشان مىرفت، با تمام قد بلند مىشد و او را در آغوش مىگرفت و به او محبت و توجه مىکرد . آنچنان دوستانه و با مهربانى برخورد مىکرد که جوان را جذب خود مىکرد . اگر سوالى مىپرسید با تمام وجود و با حوصله و با ذکر انواع مثالها و با سادهترین بیان ممکن، تلاش مىکرد تا مساله را براى او تفهیم کند . میدانى را باز مىکرد که افراد بتوانند به وى مراجعه کنند و در این مراجعات حدى نمىشناخت; محال بود جوانى مراجعه کند و ایشان آن را کم بها جلوه دهد و به آن کم توجهى کند .
سفرهاش هیچ وقتبدون مهمان نبود; از ویژگىهاى ایشان این بود که دوست مىداشت همیشه در سر سفرهاش مهمان باشد . بدترین روزها براى ایشان روزهایى بود که مهمانشان دیر مىآمد . با مهمانان به راحتى مىنشست و در رفتار تمایزى بین کسانى که داراى موقعیتبودند، یا داراى مال بودند و ... با سایر افراد نبود . آنهایى که درجات عالى ایمانى و تقوایى را داشتند، هر چند موقعیتى را در جامعه بر حسب ظاهر نداشتند، به آنان احترام مىگذاشت و به آنان توجه بیشترى مىکرد .
پشتکار و حمیت دینى
آنچه که از ایشان بروز و ظهور مىکرد، همه آنها ترویج دین بود . کسى که با این شهید محراب معاشرت مىکرد، به دین رو مىآورد و با تمام وجود مىگفت: من تابع آن دینى مىشوم که چنین آدمى را پرورش مىدهد . محدودیتهاى سنى دراین سید بزرگوار هیچ تغییرى بوجود نیاورد . براى ترویج دین خدا مثل یک جوان، همیشه قبراق، آماده به کار، در تحرک و حرکت و پذیرش خطر و مشکلات بود . چون همیشه مرگ را نزدیک مىدید، هر کارى که براى ایشان پیش مىآمد، سریع اقدام مىکرد و وظیفه را به انجام مىرساند . هر گاه سؤال مىشد که قدرى استراحتى و فرصتى; پاسخ ایشان معلوم بود: چه کسى تضمین مىکند که من چند دقیقه بعد زنده باشم، اگر این وظیفه را الآن انجام ندهم و مرگ من برسد، پاسخ گو نیستم .
همیشه منتظر مرگ بود و مرگ را مهمانى مىدانست که ناخواسته سر مىرسد; او منتظر ورود این مهمان به خانه خود بود . این انتظار انتظارى واقعى بود . گاهى ایشان آنقدر خسته مىشد، که دستخود را زیر سر مىگذاشت و به همان شکل به خواب مىرفت، یک مرتبه کسى وارد مىشد، ظرف چند دقیقه که هنوز به خواب عمیقى نرفته بود، بیدار مىشد، کار و وظیفهاش را انجام مىداد و مسائل او را دنبال مىکرد . با وجود اینکه سن ایشان سن قابل اعتنایى بود و نمىشد این گونه توقع داشت، اما ایشان این گونه بود .
تعبد و روحیه معنوى
در ظاهر، عبادت ایشان بسیار معمولى تلقى مىشد; یعنى به گونهاى نبود که تلقى ویژهاى از ایشان برداشتشود . راحت و روان عباداتش را انجام مىداد، ولى تعبد شبانه وى را کمتر کسى دیده بود، ولى بعضىها با مراقبتهاى بسیار موفق شده بودند، تهجد و شب زنده دارى او را درک کنند، وى به گونهاى حرکت مىکرد که کسى متوجه نشود .
همه مىدانستند که او بسیار سختگیر است تا مبادا کسى او را در هنگام شب تعقیب بکند و بخواهد از اسرار او سر در بیاورد . موردى است که یکى از دوستان ما این توفیق را پیدا کرده بود، آن هم با احتیاط بسیار، دیده بود که این سید نیمه شب چنان ناله مىزند و آن چنان درخواست مىکند، ارتباط طولانى و وسیعى را با پروردگارش برقرار مىکند، مانند اینکه خدا را دیده باشد . او در همه حالات، غذا خوردن، راه رفتن و ... تلاش داشتبراى خدا باشد و خود را در محضر خداوند بیند و هیچ چیز او را از خداوند دور نکند .
معیارهاى رفاقت و ارتباط
دوستى و رفاقت عجیبى داشت، اگر با کسى رفاقت مىکرد، واقعا رفیق و برادر و همراهش بود، اگر براى دوستش مساله یا مشکلى به وجود مىآمد، آن را مشکل خود تلقى مىکرد، اما همو که این همه مهربان و دوستبود، اگر احساس مىکرد، آن کس که تا به حال با او همراه بود، در بعضى موارد پایش را کج گذاشته، واقعا یک لحظه معطل نمىکرد و همه روابطش را قطع مىکرد; رابطهاى که وصل دوباره آن ممکن نبود .
به عنوان نمونه مرحوم آقاى کافى، از کسانى بود که به آیت الله مدنى بسیار علاقمند بود; هر جا که آیتالله مدنى تبعید بود، مرحوم کافى وظیفه خود مىدانست که به دیدار ایشان رفته و حداقل سالى ده شب در آنجا به منبر برود . او در حقیقت در گرد وجود آیت الله مدنى زندگى مىکرد . آیت الله مدنى هم هر وقت که به تهران مىآمدند، در دعاى ندبه او حتما حاضر مىشدند . آقاى کافى وجوهات زیادى را به سمت آیت الله مدنى هدایت مىکرد و ... ولى یک وقت آقاى کافى در ارتباط با حضرت امام (ره) مقایسهاى به ذهنش آمد و شخص دیگرى از آقایان را ترجیح داد و در منبر و دعاى ندبه این مطلب را مورد اشاره قرار داد .
این مطلب صبح جمعه اتفاق افتاد و خبر آن بعدازظهر جمعه به آیت الله مدنى رسید، مثلا اگر ساعت چهار خبر رسید، چهار و یک دقیقه ایشان دستور دادند که تمام روابط شان با آقاى کافى قطع بشود و اعلان کردند که ایشان دیگر هیچ ارتباطى با من ندارند . در صورتى که رابطهشان با وى رابطهاى، بسیار صمیمى و دوستانه و پر محبت و عاطفى بود . از نظر شهید مدنى کسى که از امام برمىگشت، دیگر کارش مشکل بود . او هیچ شکى در این نداشت و در این زمینه بسیار صریح بود .
در همین مورد، آقاى کافى متوجه شدند و بسیار پشیمان و ناراحتشدند . او نمىتوانست این خشم و غضب آیتالله مدنى را تحمل کند، لذا واسطههاى زیادى فرستاد که من هر گونه که شما بفرمایید جبران مىکنم . ولى آیت الله مدنى نپذیرفت . در نهایت مرحوم کافى گفت: من آماده برگشتم، خداوند هم راه توبه را قرار داده است، آیت الله مدنى فرمودند: توبه انسان بستگى دارد به اینکه فعلش در کجا رخ داده است . شما این حرف را در ملاعام مطرح کردید، پس باید در ملاعام حرف خود را اصلاح کنى و پس از این، رابطه ما به حالت اول بر مىگردد . منبر آخرى را که آقاى کافى رفت و تجلیل وسیع و گستردهاى از حضرت امام (ره) کرد، در واقع منبر توبهاى بود که براى برقرارى رابطه با آیت الله مدنى انجام داد . خبر این منبر که به آیت الله مدنى رسید، همه آن کدورتها به یکباره نابود شد و به حالت اول برگشت .
این رابطه را با خیلىهاى دیگر هم دیدیم . عده دیگرى هم بودند که مدتهاى مدید در بیت آیت الله مدنى آمد و شد داشتند و بسیار به ایشان نزدیک بودند . از اهالى همدان پیرمردى بود که به آقا بسیار نزدیک بود . او پس از انقلاب به منافقین گرایش پیدا کرد . مقدارى از اسلحههاى یگانهاى ارتش را در اختیار منافقین قرارداد . به محض اینکه این خبر به آقاى مدنى رسید، فرمود دیگر به او راه ندهید . هر چه آن پیرمرد کوشید، نتوانست دیگر با آقاى مدنى رابطه برقرار کند، در حالى که سالیان طولانى از نزدیکان ایشان بود، همیشه در اختیار شهید مدنى بود، ولى ایشان مبنایى داشت و هر کس در آن مبنا قرار مىگرفت جزء بهترین دوستان آیت الله مدنى مىشد و هر وقت از آن مبنا و مسیر خارج مىشد، این رابطه قطع مىگردید . این رابطه یک رابطه شخصى نبود .
هر کس به او متصل مىشد، این اتصال اتصالى الهى بود . همه کسانى که به ایشان ارادت داشتند، مىدانستند که اگر سید برگردد، این برگشت، برگشت دینى است و همه از این حساب مىبردند و همیشه مراقب بودند که عملى از آنها سر نزند که به چنین مسالهاى دچار شوند .
مرجعیت و رهبرى امام
در مورد تبلیغ براى مرجعیتحضرت امام (ره) بسیار جدى و مصمم بود، در بسیارى از جاها هر کس سؤال مىکرد، من مقلد فلان آقا هستم مىتوانم به امام برگردم، ایشان مىفرمود: از هر کسى تقلید مىکنید، مىتوانید به حضرت امام رجوع کنید، ولى از امام نمىتوان به شخصى دیگر رجوع کرد . شاید از نوادر بود کسى که به این صراحت و راحتى چنین حرفى را مطرح کند . او اصلا شکى در این گفتار خود نداشت .
در نجف اشرف ایشان از نزدیکان آیت الله خویى بود و کسى بود که به جاى آقاى خویى نماز مى خواند . در شرایطى که حضرت امام به نجف اشرف رفتند، جو در حوزه نسبتبه حضرت امام مثبت نبود، ولى آیت الله مدنى هیچ شکى نکرد و به حضرت امام ملحق گردید، همه آنهایى که در نجف بودند، مىدانستند که این کار آیت الله مدنى یعنى چه؟! شهید مدنى براى وظیفهاى که احساس مىکرد موقعیت تثبیتشده روشن و واضح خود را رها کرد . ایشان براى تثبیت موقعیتحضرت امام (ره) در نجف تلاش زیادى کرد . با آنکه خود مجتهد بود و موقعیتخوبى داشت، ولى در تبعیت از امام، هیچ تردیدى از خود نشان نمىداد و مثل یک سرباز رفتار مىکرد، نه مثل یک مجتهد در مقابل مجتهد دیگر .
زمانى که حکم امامت جمعه و نمایندگى ولى فقیه در آذربایجان شرقى براى ایشان صادر شد، وى امام جمعه همدان بود به محض اینکه حکم خوانده شد، با اینکه هنوز حکم را ندیده بود و حکم از رادیو خوانده شد و به صورت کتبى چیزى در دست نداشت، با این حال ساعت دو بعد از ظهر که رادیو خبر را خواند، بلافاصله بعد از ظهر، عازم تبریز شد به ایشان گفتند که همدان امام جمعه ندارد، تکلیف وجوهات و سایر مسایل روشن نیست . ایشان فرمودند: «من باید بروم» . خیلى اصرار کردیم، خود بنده به ایشان گفتم: چه اصرارى است، فردا تشریف ببرید . فرمود: «عجب درخواستى از من مىکنى، آیا اطمینان دارى که من امشب زنده بمانم؟! مولاى من امر کرده است که من بروم . من درامر مولا تاخیر بیاندازم؟! فردا اگر حادثهاى براى من بوجود آمد، من چه جوابى خواهم داشت؟!» عکسى از ایشان هست که به ملاقات امام رفتهاند، دیدهاید که چگونه عبا را جمع کرده است و خود را چگونه کوچک کرده است! یک قیافه برومند و یک انسان خوش قامت آنچنان خودش را جمع مىکرد که دیگر از آن کوچکتر نمىشد .
بنده این مؤقعیت را در زیارتى که علامه طباطبایى از حضرت امام رضا (ع) کردند، شاهد بودم; سالها پیش وقتى مرحوم دکتر شریعتى در یکى از کتابهاى خود، در مورد مسایلى از قبیل نحوه زیارت امام رضا (ع) و بوسیدن گرز و امثال این، شک و شبههاى را مطرح کردند، همان وقت در منزل آیت الله العظمى میلانى (ره) شخصیتى را دیدم که وقتى وارد شد، ایشان تمام قد بلند شدند . من او را نمىشناختم . گفتند: علامه طباطبایى است . مقدارى نشستم و دیدم که آقاى طباطبایى در پایان به سمتحرم حضرت رضا (ع) حرکت کردند . بنده هم پشتسر ایشان با فاصله مىرفتم تا ببینم که این آقا که اینقدر ملا، درسخوانده و قرآن فهمیده است، چگونه زیارت مىکند . وقتى علامه در حرم به شخصى که گرز را در دست گرفته بود، رسید، یواش یواش پاى خود را شل کرد و خیلى آرام خودش را به گرز رساند و دیدم که بوسه بر گرز زد . در صحن طلا چارچوبها را بوسید .
وقتى علامه طباطبائى از کنار ایوان طلا حرم وارد مىشد، خود را کوچک مىکرد، وقتى وارد حرم امام رضا (ع) شد، این قدر خود را ذلیل کرده بود که احساس کردم گویا موجودى که هیچ نیست، در مقابل یک موجودى که همه چیز است، قرار گرفته است . این حالت از آن زمان در ذهنم مانده بود . مرحوم شهید مدنى هم وقتى که به دیدار حضرت امام (ره) مىرفت، شبیه چنین حالتى داشت; یعنى با تمام وجود خود را کوچک مىکرد .
بسیارى این رابطه را با این روابط ظاهرى و براساس مادیات مىسنجند . شهید مدنى اطاعت از خدا را آسمانى نمىدید، بلکه امرى زمینى مىدانست و در زمین براى آن مصداق پیدا مىکرد و از آن اطاعت مىکرد و نشان مىداد که اطاعت از ولى خدا چگونه است؟ او واقعا فردى بود که در ولایت ذوب شده بود; به معنى تمام کلمه . هر وقت که از ایشان تعبیرى مىکردید که یک مقدار نشان مىداد که ایشان شانه به شانه امام مىزند، یا ممکن استبزند، یا نزدیک استبزند، از اول در برابر آن موضع داشت و محکم با آن برخورد مىکرد; نمونه این مساله را از ایشان در سال 1349 سراغ دارم . من در مجلسى به نام امام چهارم امام على بن الحسین (ع) که شب تولد حضرت بود، سخنران بودم و در مسجد ملا جلیل صحبت مىکردم که شهید مدنى وارد شد . بنده در پایان صحبتبه رسم معمول (با توجه به اینکه جوان بودم) از عزیزانى که شرکت کرده بودند، تجلیل مىکردم و از جمله از ایشان نام بردم . فردا صبح به مناسبت عید تولد به دیدن ایشان رفتم ایشان همیشه به جوانهایى که در این ایام به محضر ایشان مىرفتند، توجه مىکردند، شاعران را صلهاى دادند . برنامه تمام شده بود . من را به اتاق کوچکى که کنار خانهشان بود صدا کرد، بعد به من فرمود: «دیشب در مسجد چه مىگفتى» . من فکر مىکردم در مطالبى که گفتم مشکلى بوده، مطالبم را توضیح دادم . فرمود: «نه راجع به من چه گفتى» گفتم من چیزى نگفتم، فرمود: «خطاب و عنوانى که براى من به کار بردى چه بود» . گفتم «آیت الله مدنى» . فرمودند: «به آقا چه مىگویید (آن زمان تعبیر امام گفته نمىشد)، دیگر نباید طورى بگویى که مفاهیم جا به جا شود تو این مفاهیم با عظمت را براى امام بکار ببر و حفظ کن و براى ما پائین بیاور!» این سخن بسیار مهم است، آدمى در این حد، همیشه سعى کند، ولى را بالا ببرد . همان تعبیرى که حضرت امام در مورد آیت الله العظمى بروجردى در زمانى بکار برده بودند که وظیفه ما این است که همه خم بشویم و پاى آیت الله بروجردى روى دوش ما قرار بگیرد و قد او بلندتر شود که قد پرچم اسلام بلندتر شود . واقعا آیتالله مدنى این گونه اعتقاد داشت و اینگونه عمل مىکرد .
× × ×
نکاتى که مطرح شد، به دو دلیل بود; اولا آیت الله مدنى واقعا نسبتبه آنچه که اسلام مىخواست، بسیار روشن بود . مسایل را به صورت همه جانبه براى خود تبیین کرده بود و اسلام را جزء جزء و جزیره جزیره نمىدید و همه آن را یکپارچه مىدید . ولایت را امتداد نبوت مىدانست و در تمام طول زمان، سارى و جارى مىدید و اجراى احکام الهى را به وجود ولى و تقویت ولى مشروط مىدانست .
ثانیا اینکه ایشان در شجاعتش (چه در روح و چه در ظاهر جسم) واقعا خدشهاى وجود نداشت و هیچ ترسى در وجود ایشان نبود . مطمئن بود که آنچه با خدا عهد مىبندد، به نتیجه مىرسد . به نتیجه رساندن را کار خودش نمىدانست . و انجام وظیفه را کار خود مىدانست . او مىدانست که نظام عالم آنچنان بر عدل استوار است که شما هر وقت درست عمل کنى، به نتیجه مىرسى، به غم و غصه کسى نیاز نداشت و همیشه وقتى به وظیفهاش عمل مىکرد، این را براى خودش مسجل و مسلم مىدید . وقتى حضرت امام این جمله را فرمودند: «و الله من تا به حال نترسیدم!» ایشان با آن شیوه خاص خودش که یک مرتبه بشاش مىشد و مىخندید، خندیدند و به من فرمودند: فلانى من خیلى مىگشتم که یک ویژگى مشترک با امام پیدا کنم که تا حالا نداشتم، اما حالا مىبینم که یک ویژگى مشترک با امام دارم، من هم والله تا به حال نترسیدهام! این نکتهاى بود که در حقیقتسبب شده بود که هیچ وقت متزلزل نباشد . هیچ وقت تردید نکند، هیچ وقت اجراى حکم خدا را متوقف نسازد، هیچگاه هیچ قدرتى در مقابلش جلوهاى نداشته باشد، هیچگاه قدرت الهى کوچک دیده نشود و همیشه عظمت و قدرت الهى و شخصیتهایى که به این عظمت و قدرت متصف بودند، بسیار بزرگ وعظیم مىدید و در مقابلشان خاضع بود; به تمام معنا، مثل یک عبد ذلیل و یک فرمان بر مطیع در مقابل اوامر الهى عمل مىکرد . این مسئله را به خدا و محراب محصور نمىکرد، بلکه آن را در جامعه جارى مىکرد و مىدیدید که از یک جوان و نوجوان متدین که یک چیزى را از ایشان مىخواست، آنچنان اطاعت مىکرد که گویى از امامش اطاعت مىکند . با آنچه که ما از او دیدیم، فهمیدیم که خوش به حال آنها که دین را مىفهمند و خوش به حال آنها که به دین عمل مىکنند .