جامعهشناسى معرفت، بسترها و گرایشها
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
جامعهشناسى معرفت، ازجمله دانشهاى مضافى است که هرچند عمر طولانى ندارد، اما در همین مدت اندک هم ثمرات بسیار پرارزشى بهبار آورده است; در کشورهاى غربى دپارتمانهاى متعددى به تحقیق و تفحص در این باب اختصاص یافته است . اما در کشور ما، متاسفانه بسیار کم به این رشته پرداخته شده و جز چند اثر ترجمهشده کار درخورى در این زمینه منتشر نشده است .
ازجمله کسانى که در این رشته صاحبنظر و اهل اطلاع هستند، آقاى دکتر على قیصرى است که سالهاى متمادى این رشته را در امریکا تدریس کردهاند و در مسافرتى که به ایران داشتند، فرصت را غنیمتشمرده و به خدمت ایشان رسیدیم تا از ایشان دربارهى جامعهشناسى معرفتبپرسیم، در اینجا ضمن تشکر از قبول زحمت توسط ایشان که همراه باگشادهرویى و لطف بود، توجه خوانندگان ارجمند مجلهى پگاه را به این مصاحبه جلب مىکنیم و امیدواریم دریچهاى هرچند کوچک باشد به فراخى پر از چشماندازهاى متنوع در این رشته، و انشاءالله بتوانیم ادامهى بحث را در فرصتى دیگر پى بگیریم .
ضمن سپاس از فرصتى که در اختیار ما قرار دادید، خواهشمند است در ابتدا تعریف مختصرى از جامعهشناسى معرفت را بیان فرمایید .
خیلى متشکرم از محبتشما، در مورد جامعهشناسى معرفت، - مانند سایر رشتههاى علوم انسانى - شاید نتوان تعریف جامع و مانعى به دست داد، البته این موضوع تا حدودى به دلیل سرشتخاص این علوم مىباشد که تعاریف دقیق، جامع و مانع از آنها نمىتوان ارایه کرد، بلکه بیشتر با تعبیر و تفسیر سروکار داریم و مىشود در اطراف این موضوعات توضیحاتى بیان داشت; جامعهشناسى معرفت - همانگونه که از عنوانش پیداست - مىخواهد شناخت انسان اجتماعى در ارتباط با یکسرى از عوامل و تاثیرات اجتماعى، فرهنگى، سیاسى و اقتصادى و ... را بیان کرده و توضیح دهد . همانگونه که جامعهشناسى هنر، جامعهشناسى سیاسى و ... داریم، جامعهشناسى معرفت هم شاخهاى از جامعهشناسى است; البته در مورد این تعریف، اما و اگرهاى زیادى هست، مثلا اینچنین نیست که هر تعریفى که از جامعهشناسى معرفت مطرح شود، به رابطهى شناختبا اینگونه عوامل یا پارامترهاى اجتماعى بیندیشد، بلکه این تفاوت و برداشتها در نهایتبه علت تعریفهاى خاصى است که از خود جامعهشناسى به عنوان یک علم انسانى مىشود .
با توجه به انواع معرفت، با چند نوع جامعهشناسى معرفت روبرو خواهیم بود؟
این مساله هم بستگى دارد به این که، از جامعهشناسى چه نوع آن را مد نظر داریم: جامعهشناسى علمى یا معرفت غیرعلمى؟
توضیح این که مثلا ما مىتوانیم از دو نوع معرفتسیستماتیک و معرفت غیرسیستماتیک یاد کنیم . معرفتسیستماتیک را عرفا دانش و معرفت علمى (علوم طبیعى) مىنامند، یعنى معرفتى که هریک از فلسفهى علمى پیشفرض گرفته شده استوار است، و بر همین پایه مىکوشد تا دانش مدون و منظم که حاصل تکاملیافتهى دادههاى تدریجى است عرضه کند . اما معرفت غیرسیستماتیک یا غیرمدون را مىتوان عامل تشکیلدهندهى مادهى خام علوم انسانى دانست که البته غیرمدون بودن آن به هیچوجه دلیل بىاعتبارىاش نیست، بلکه این نوع معرفت، ملاک معیارهاى خاص خود را دارد و اگر هدف انسانى، دستیابى به فهم دادهها (یا تجربههاى) فکرى، هنرى، فرهنگى، تاریخى و امثال آنها باشد، در اینگونه از معرفت ما با موضوع معنا سروکار پیدا مىکنیم . باید توجه داشت که در اینجا نیز معانى متفاوتاند و ما با یک معنى مشترک و متحدالشکل، مانند دادههاى علوم تجربى یا طبیعى سروکار نداریم، بلکه معرفتمان خاص است و جهت درک و فهم دادهها یا تجربیات انسانى و فرهنگى خرد ابزارى بهتنهایى چندان بهکارمان نمىآید و نیازمند بهکار بستن خرد نوع دیگرى نیز هستیم که عبارت است از خرد تفسیرى و هرمنوتیک . البته باید به یک نکتهى دیگرى نیز توجه داشت که در علوم فرهنگى و نامدون، ما با آن روند تکاملى و خطى که در علوم تجربى و طبیعى به عنوان پیشفرض مىگیریم روبرو نیستیم، بلکه هر لحظه ناگزیریم تا موضوع شناسایى خود را به معنا و فهم درآوریم .
از مطالبى که جنابعالى فرمودید برمىآید که جامعهشناسى معرفت، بیشتر با علم تجربى و علمى که استقرایى استسروکار دارد .
اگر ملاک تاریخچهى جامعهشناسى باشد، مطلبى که شما فرمودید درست است . به این ترتیب که قبلا در قرن نوزدهم جهانبینى، علمى خاص و بسیار مطلوب گردید و به عنوان تنها جهانبینى معتبر شناخته شد لذا متفکرى مثل «اگوست کنت» معتقد بود که علم انسانى آینده باید به همان دقت نظرى که در روششناسى علوم طبیعى و «دقیقه» مفروض مىگشتبرسد، و نام ایدهآل او براى جامعهشناسى، «فیزیک سوسیال» یا «فیزیک اجتماع» بود، یعنى یک نوع جامعهشناسى که به همان دقت علم فیزیک باشد . اما شروع جامعهشناسى معرفت و تکوین بعدى آن، هم در بعد نظرى و هم از نظر روششناسى چندان پاىبند تکرار و یا تقلید و پیروى دربست از روشهاى علوم تجربى و طبیعى نبودند، بلکه نمایانگر روششناسى ویژهى علوم فرهنگى اجتماعى بودند و در جهت پرداخت هرچه بیشتر آن مىکوشیدند .
آقاى دکتر! آیا اینجا ما واقعا با مشکل تاویل بردن علوم انسانى با آن گستردگیش به علوم تجربى روبرو نمىشویم؟
البته این احتمال وجود دارد، ولى جریانى که ما آن را تحت عنوان «جامعهشناسى معرفت» مىشناسیم، دقیقا منبعث از یک رشته علوم انسانى و جامعهشناسى است که از بسیارى لحاظ با آن برداشت «پوزیتویستى» یا «مادى» متفاوت است . جامعهشناسى معرفت از جریان فکرى ناظر به «علوم فرهنگى» در اروپا (به ویژه آلمان) - در اوایل قرن بیستم - بوجود مىآید و این جریان فکرى تحت عنوان «روششناسى ویژهى علوم فرهنگى» به تشریح و تفسیر عوامل تاریخى، ذهنى، زبانى و امثال آنها مىپردازد .
حال با ورود به این قسمت، جنابعالى از زایش و تولد جامعهشناسى معرفتبفرمایید .
اگر شما به اول قرن بیستم نگاه کنید، مىبینید که بسیارى از علوم جدید در آن دوره به تدریجشکل گرفته و اعلان استقلال کردند، مثلا هنگامى که به دههى دوم قرن بیستم مىرسیم، دیگر به عنوان یک علم، کمتر از «علمالنفس» قدیم صحبت مىشود و به جاى آن، توجه به «روانشناسى» رواج مىیابد . «جامعهشناسى» نیز به آن ترتیبى که در آلمان شکل گرفت، هم از سنت جامعهشناسى جدید (مکتب فرانسه) و هم از ایدهآلیزم و اندیشهى تاریخ گرایى آلمان، تاثیر پذیرفته بود . مخصوصا آراى چند فیلسوف مهم که خود نیز اصلا کار جامعهشناسى نکرده بودند، اما نحوهى نگرش به تاریخ و بررسى موضوع ذهنیت در تاریخ را که عنوان مىساختند بر تکوین نظریهى جامعهشناسى تاثیر نهاد . که از جملهى آنها مىتوان «ویلهم دیلتاى» اشاره کرد که نه تنها در جریان فکرى تاریخ گرایى در اوایل قرن بیستم، بلکه در احیاء نوعى گرایش جدید به «هگل» بسیار موثر بود . نوعى هگلگرایى که زیاد به مارکسیزم ختم نمىشود، بلکه بیشتر درصدد ترسیم تحول تاریخى «آگاهى» است . از سوى دیگر، «دیلتاى» بر مشرب فکرى پدیدارشناسى اثر مىگذارد، حتى تاثیر وى را مىتوان بر مارکسیستهایى، مانند «گئورگ لوکاچ» نویسندهى کتاب «تاریخ و آگاهى طبقاتى» نیز مشاهده کرد . بنابراین به طور کلى مىتوان گفت که این نوع جامعهشناسى که در آلمان بوجود آمد، در واقع نتیجهى یک سلسله مباحثاتى بود که بین روششناسى علوم انسانى و روششناسى علوم طبیعى جریان داشت . مباحثاتى که با پشتکار و دقت نظر کسانى مانند «ویلهم دیلتاى» ، «ماکس وبر» ، «ماکس شلر» ، و به طرز بسیار دقیق و موشکافانه توسط «ادموند هوسرل» دنبال گشت .
جنابعالى فکر نمىکنید که رویکرد «هوسرل» رویکردى فلسفى است و دیگر از آن توجه جدى و عمیق به پارادایمهاى اجتماعى خبرى نیست و آیا این روند، جامعهشناسى معرفت را از مسیر خودش خارج نمىکند؟
اینها بنیاد یک جامعهشناسى مدون و محکم را مسلما در فلسفه مىدانستند .
آقاى دکتر! مطلع هستید که «هگل» جزو آخرین فیلسوفانى است که یک فلسفهى عام و جامع عرضه کرده و بر فیلسوفان بعد از خود هم تاثیرات بسیارى گذاشته است، جنابعالى در مورد نقش عقاید و آراى «هگل» در شکلگیرى و پیشرفت جامعهشناسى معرفتبفرمایید .
«هگل» بر گروهى از اندیشمندان بعد از خود، تاثیر بسیارى گذاشته است و کسانى مانند «لوکاچ» به یک سرى مفاهیمى پرداختند که در واقع بنیاد هگلى داشت و این یک نوع نقد یا احساس کمبودى بود که در بعضى از گرایشهاى مارکسیستى دههى دوم احساس مىشد; چرا که مارکسیسم در واقع هم خیلى تحت تاثیر علوم طبیعى قرار گرفته بود و در نتیجه با عنوان ماتریالیسم تاریخى به طرف یک نوع جبرگرایى و مادىگرایى فلسفى مىرفت که امکان تشریح و توضیح پدیدههاى فرهنگى را یک مقدار از دست داده بود . و بعلاوه مارکسیسم حالتیک اندیشه و مرام حزبى گرفته بود که در هر دو حالت، به آن بنیاد انتقادى فلسفى پشت کرده بود و لذا کسانى مثل «لوکاچ، گرامشى» و سپس مقدارى وسیعتر، مکتب فرانکفورت (آدورنو، مارکوزهو . .). درصدد احیاى آن حالت فلسفى هگلى مارکسیسم برآمدند . البته «لوکاچ» با وجود هم داستانى با سایر منتقدین، در عین حال به خاطر باورهاى سیاسى و علاقهاى که به مارکسیسم تشکیلاتى داشت، چندان از حزبى شدن مارکسیسم پروایى نداشت، بلکه آن را به عنوان یک ابزار تاریخى و یا لحظهى ضرورى تاریخ مىدانست . این را مىخواستم عرض کنم که «هگل» در دورهى بعد در جامعهشناسى معرفت مطرح شد .
با انقلابى که «کانت» در بحث معرفت ایجاد کرد به نوعى ما با «نسبیت» در فهم روبرو شدیم و در ادامه با ظهور جامعهشناسى معرفت که نقش فرایندهاى اجتماعى را در معرفت پر رنگ کرد، این «نسبیت تشدید شده، نظر حضرتعالى در این زمینه چیست؟
همانگونه که قبلا عرض کردم، در واقع مابا یک نوع «جامعهشناسى معرفت» روبرو نیستیم; مثلا در اوایل قرن بیستم، مکتب جامعهشناسى آلمان که جامعهشناسى پوزیتویستى و بعدا فونکسیونالیستى را مردود مىداند و اصلا آن دو را جامعهشناسى نمىداند . یعنى جامعهشناسىاى که فرضا در «وبر» مطرح است، جامعهشناسىاى نیست که شما مثلا در «آگوست کنت» مىبینید و یا بعدها در مکتب امریکا بوجود مىآید، در صورتى که از خیلى از مفاهیم وتعابیر مشترک استفاده مىکند، چون یک نوع مصالح زبانى هم اینجا مطرح است، ولى هر کدام از اینها بارتفسیرى و در واقع واژگان و ارزش خود را دارد . مثل «عمل انسانى» ، «فرهنگ» ; ولى جامعهشناسى معرفت همانطور که عرض کردم در واقع ملهم از نظریهى علوم فرهنگى بود . سپس نویسندگانى چون «ماکس شلر» و «کارل مانهایم» این راه را ادامه دادند و بخصوص در مورد روششناسى آن پژوهش و کار کردند .
با توجه به مطالبى که بیان کردید، وضعیت فعلى این رشته را چگونه ارزیابى مىکنید؟
جامعهشناسى معرفت، همچنان به حیات خود ادامه داده و کسانى مانند «شلر» و «مانهایم» در پیدایش پویایى این رشته تاثیرات عمیقى بر جاى گذاشتهاند، نظریات «شلر» در باب «پدیدارشناسى» در بحث «معرفتشناسى» و مخصوصا در زمینهى «اخلاق» در زمان خودش بسیار مهم بود، و «مانهایم» نیز به یک نسل بعد از او تعلق دارد . اما در وضعیت کنونى شما تاثیر جامعهشناسى معرفت را از نظر روانشناسى به صورت خیلى مثبت مىبینید . در زمینهى «جامعهشناسى معرفت علمى» مخصوصا بسیارى از مباحث معاصر که راجع به ذهنیت علمى، زبان علم، نحوهى عملکرد و پیشرفت علم صورت مىگیرد . در هر زمینهاى، چه از ناحیهى مکتب ساختارگرایان و چه از ناحیهى مکاتب دیگر، تا حد زیادى مباحث اجتماعى معرفت علمى را مطرح مىکنند .
از موارد دیگرى که مورد توجه جامعهشناسى معرفتباشد، این است که معرفت تا چه میزانى «خود انگیخته» است، و یا تا چه میزانى معرفت، منبعث از عوامل اجتماعى است؟ و علاوه بر این، ما اصلا چه عواملى را اجتماعى مىدانیم؟
یک نکتهاى را هم اضافه کنم، درعین حالى که این مباحث مطرح بوده، اما جامعهشناسى معرفت دست از بحث در باب ایدئولوژى مانند مارکسیسم، اگزیستانسیالیسم و ... برداشته است . از طرف دیگر، با رشد سریع علومشناختى که همپاى فلسفه، هم در علم ارتباطات و هم در جامعهشناسى، هم در زبانشناسى، هم در مباحث راجع به هوش مصنوعى و هم در علوم مربوط به پزشکى (مثلا بیوشیمى) این خود باعثبه وجود آمدن مباحث مفصلى دربارهى رابطهى مغز و ذهن و آگاهى بوده است که به جامعهشناسى معرفتسمت و سوى خاصى بخشیده است .
پس در واقع آن تعریف کلاسیک از جامعهشناسى معرفت، کمکم عقبنشینى مىکند و جامعهشناسى معرفت توجه خود را بیشتر به مباحث تاثیر عصب، هوش مصنوعى، تاثیر فیزیولوژى - در معرفت - مىپردازد؟
یعنى مىگویید بیشتر علمى مىشود و در عین حال آن مباحث تاریخىاش را هم دارد . بعضىها که جامعهشناسى معرفت را به کار مىبرند صراحتا در متن اثر به آن اشاره نمىکنند، بلکه مباحث مربوط به معرفت در آن مستتر است; مثلا بعضى از متونى که راجع به قرون وسطى است مىخوانید، کاملا جامعهشناسى معرفت است، مانند تحقیقات و آثار «پیتر براون» روى آثار «آگوستین» یا روى فلسفه نو «افلاطونى» .
یعنى در واقع جامعهشناسى معرفت، دیگر آن انسجام خود را از دست داده و به شاخههاى مختلف منشعب شده است؟
همینطور به نظر مىرسد، و این را نیز شاید بتوان جریانى منطقى و سالم دانست .
حالا بر گردیم به مطلبى که جنابعالى فرمودید و آن این که معرفت تا چه حد خود مختار یا «خودانگیخته» است؟
بحث مفصلى مطرح بوده که اساسا ما نحوهى تاثیر و عامل را چه مىدانیم . و به همین خاطر هر از چندگاهى مکاتب قبلى بازنگرى مىشوند و یک نحوهى استدلال به مجرد این که رنگ مىبازد دیگر به دشوارى مىشود آن را باور کرد . مثلا الآن یک جریان خیلى گستردهاى در این یکى دو دههى اخیر پیدا شده که نسبتبه آنچه که سابقا «ماتریالیسم» نامیده مىشد، خیلى بدبین و انتقادى عمل مىکند و تاثیر و تاثر را جور دیگرى تعبیر مىکند و مىگوید: هر چند انسان موجودى اجتماعى است، ولى نمىتوانیم او را تنها در پرتو خواستگاه طبقاتىاش توضیح بدهیم، در صورتى که چنین برداشتى قبلا نه تنها رایجبود، بلکه مباحثبعدى روى آن چیده مىشد و شکى در بنا و مبنا نمىشد . حالا اگر شما به این مباحثبرگردید مورد انتقاد واقع خواهید شد، در حالى که اگر مباحث زبانشناسى، اسطوره و ... را به عنوان موضوع بحث مطرح کنید، هیچ ایرادى ندارد تا این که بگوییم معرفت فلان آدم صرفا در پرتو خواستگاه طبقاتىاش است .
بنابراین، این هم یک بحث در جامعهشناسى معرفت است که در ادوار مختلف اصلا نحوه و اسلوب و روششناسى دربارهى معرفت و تفسیر تغییر پیدا مىکند .
حال اگر در یک تقسیمبندى کلى تاریخ بشر را به زمان زندگى اسطورهاى و مابعد اسطورهاى (جایى که عقل کاربد واقعى خود را مىیابد) تقسیم کنیم، آیا جامعهشناسى معرفتبه کنکاش در بنیاد معرفت اسطورهاى هم مىپردازد یا خیر؟
مجددا یادآورى مىکنم که ما با یک نوع جامعهشناسى معرفت روبرو نیستیم .
براى این که به نتیجه برسیم، توجه را معطوف کنیم به آنچه که تقریبا مورد اجماع است .
دیدگاههاى گوناگون در جامعهشناسى آنگونه که مثلا در مباحثى از انسانشناسىیا مردمشناسى مىبینیم، مشخصا به مسائل اساطیرى نپرداخته و پژوهشهاى خود را موقوف به بررسى اساطیر نکردهاند . البته باید گفت: نویسندگانى مانند «گئورگ لوکاچ» نویسندهى کتاب «تاریخ و آگاهى طبقاتى» ، «کارل مانهایم» مولف کتاب «ایدئولوژى و یوتوپیا» که از جمله آثار اساسى در زمینهى جامعهشناسى معرفت است، «لوسین گلدمن» مولف کتاب «خداى پنهان» که بررسى جالبى از آراى راسین و پاسکال ارایه نموده است و یا «ارنولد هاوزر» در اثر چهار جلدى خود تحت عنوان «تاریخ اجتماعى هنر» که بحث ابتدایى خود را از هنر اساطیرى شروع کرده است، هر یک به مسالهى ذهنیت در تاریخ پرداختند . همچنین اسطورهشناسانى که معاصر «فروید» و «یونگ» بودند و از آنان تاثیر پذیرفته بودند، بعضا از روشهاى جامعهشناسى معرفت در تبیین و تشریح اسطوره بهرهبردارى کردند; ولى - تا آن جا که من اطلاع دارم - به صورت مستقل در جامعهشناسى معرفت کمتر به اسطوره پرداخته شده است .
در اینجا یک سوال مطرح مىشود که اگر اسطوره را در شاخهى علوم غیر تئوریک جاى بدهیم - همانطور که دراول بحث فرمودید - باید موضوع بحث معرفتشناسان هم باشد .
درست است، راجع به اساطیر مطالعات مبسوطى صورت گرفته که بعضا نیز از روشهاى جامعهشناسى معرفتبهره گرفتهاند، ولى به این صورت هم نبوده که جامعهشناسى معرفت مشخصا به اسطوره بپردازد و یا تاثیر آن را عمده کند .
لطفا در مورد نسبت دین و جامعهشناسى معرفت هم توضیحاتى را بیان بفرمایید .
در حیطهى جامعهشناسى معرفت - راجع به دین در قیاس با اسطوره - تحقیق بیشترى انجام شده است . از همان نسل اول و دوم جامعهشناسان معرفت، مىبینیم که دین را به عنوان یک بعد تجربى مابعدالطبیعى مورد نظر داشتهاند . مثلا شما وقتى که بحث اخلاقى یا انسانشناسى فلسفى را در آثار «ماکس شلر» در نظر آورید، در مىیابید که وى دین را نه تنها به عنوان یک پدیده و محصول اجتماعى به نظر نمىآورد، بلکه در آنجا مبناى جامعهشناسى معرفتش را براساس تفسیر باورها و نگرشهاى متفاوت «تیپولوژیک» و مابعدالطبیعى قرار مىدهد . یعنى به یک نوع خاص «جامعهشناسى» مىرسد .
بعد از «ماکس شلر» جامعهشناسان معرفت; مانند «مانهایم» آمدند اگر چه برداشتشان متفاوت است، اما دین را نه صرفا به عنوان یک محصول اجتماعى، بلکه به عنوان یک واقعیت اجتماعى و چیزى که وجود دارد در نظر مىآورند . ناگفته نماند که از «مانهایم» به بعد، جامعهشناسان معرفت چندان به دنبال تعیین یک علت مرکزى یا ذاتى در پدیدهها نیستند، بلکه وجود پدیدهها را در پرتو عوامل ثانویه مىبینند . به عبارت دیگر، در بررسى پدیدهها ما با وجود تکوینى سروکار داریم; این برخلاف آن برداشتى است که به essentialism] » موسوم گشته، یعنى از نظر جامعهشناسى معرفت، برداشتى ایستا است و تفسیرى هم که بر آن مبنا باشد، تفسیرى ایستا و نارسا خواهد بود . جامعهشناس معرفت، نقد اسنشیالیسم را به بررسى خود از دین هم تسرى مىدهد، و بر همین منوال در بررسى خود از دین و فرهنگهاى دینى خود از تفاسیرى که از دین و فرهنگهاى دینى وجود دارد لحاظ مىکند .
با توجه به مطالبى که فرمودید، سوالى مطرح مىشود که اگر جامعهشناسى معرفت، به دین به عنوان یک ساخت اجتماعى نگاه نکند و همچنین به اساس به وجود آمدن دین توجه نشان ندهد و فقط به خود پدیدهى دین عنایت داشته باشد، با نظریاتى مانند اقوال «هیوم» در مورد دین و یا کسانى که معتقدند، منشا دین نیروى گرایش فطرى انسان به خدا و یا مثلا ترس بوده، چه برخوردى خواهد داشت؟
بله! در جامعهشناسى معرفتبه این مسایل هم پرداخته شده، اما آنچه گفته شد بیشتر ناظر به آراى «شلر» و «مانهایم» بود .
با وجود تفاوتهاى «شلر» و «مانهایم» هر یک به نحوى متوجه موضوع التفات و عینیت در تفسیر جامعهشناسى معرفتبود . «شلر» بیشتر متوجه یک تفسیر پدیدارشناسى هرمنوتیک بود و «مانهایم» در جهت احراز یک روششناسى کاربردى (البته نه به معناى فونکسیونالیستى) مىکوشید، و در هر دوى آنها، مخصوصا در نزد «شلر» بعد ما بعد الطبیعى امر قدسى و تجربهى دینى و نیز امر اخلاقى مطرح مىشود . البته شما نه تنها در «تحلیل نهایى» بلکه از همان ابتدا نقش «اراده» را نمىتوانید نادیده بگیرید و علاوه بر این، اراده یک امر واحد، مشترک و یا «استاندارد» هم نیست، یعنى وقتى صحبت از اراده مىکنیم نباید فورا تعریف اراده، آنگونه که مثلا «هابز» یا «نیچه» افاده کردهند، به نظرمان بیاید .
گاهى اوقات «اراده» تحت تاثیر عوامل بیرونى است، مثلا تبلیغات یکى از عوامل موثر در تغییر اراده است .
در آن صورت تفسیرى که از اراده تحت تاثیر یک عنصر عرضى صورت مىگیرد به مبحث ایدئولوژى مربوط مىشود . مثلا رد آراى «مانهایم» روى همین قضیه دور مىزندکه آگاهى تا چه حد «آگاهى کاذب» است . البته «مانهایم» در این موضوع از «لوکاچ» نیز تاثیر پذیرفته بود .
ضمن سپاس از جنابعالى و فرصتى که در اختیار ما قرار دادید، امیداوریم در فرصتهاى بعدى بتوانیم به زوایاى دیگرى از جامعهشناسى معرفتبپردازیم .
ازجمله کسانى که در این رشته صاحبنظر و اهل اطلاع هستند، آقاى دکتر على قیصرى است که سالهاى متمادى این رشته را در امریکا تدریس کردهاند و در مسافرتى که به ایران داشتند، فرصت را غنیمتشمرده و به خدمت ایشان رسیدیم تا از ایشان دربارهى جامعهشناسى معرفتبپرسیم، در اینجا ضمن تشکر از قبول زحمت توسط ایشان که همراه باگشادهرویى و لطف بود، توجه خوانندگان ارجمند مجلهى پگاه را به این مصاحبه جلب مىکنیم و امیدواریم دریچهاى هرچند کوچک باشد به فراخى پر از چشماندازهاى متنوع در این رشته، و انشاءالله بتوانیم ادامهى بحث را در فرصتى دیگر پى بگیریم .
ضمن سپاس از فرصتى که در اختیار ما قرار دادید، خواهشمند است در ابتدا تعریف مختصرى از جامعهشناسى معرفت را بیان فرمایید .
خیلى متشکرم از محبتشما، در مورد جامعهشناسى معرفت، - مانند سایر رشتههاى علوم انسانى - شاید نتوان تعریف جامع و مانعى به دست داد، البته این موضوع تا حدودى به دلیل سرشتخاص این علوم مىباشد که تعاریف دقیق، جامع و مانع از آنها نمىتوان ارایه کرد، بلکه بیشتر با تعبیر و تفسیر سروکار داریم و مىشود در اطراف این موضوعات توضیحاتى بیان داشت; جامعهشناسى معرفت - همانگونه که از عنوانش پیداست - مىخواهد شناخت انسان اجتماعى در ارتباط با یکسرى از عوامل و تاثیرات اجتماعى، فرهنگى، سیاسى و اقتصادى و ... را بیان کرده و توضیح دهد . همانگونه که جامعهشناسى هنر، جامعهشناسى سیاسى و ... داریم، جامعهشناسى معرفت هم شاخهاى از جامعهشناسى است; البته در مورد این تعریف، اما و اگرهاى زیادى هست، مثلا اینچنین نیست که هر تعریفى که از جامعهشناسى معرفت مطرح شود، به رابطهى شناختبا اینگونه عوامل یا پارامترهاى اجتماعى بیندیشد، بلکه این تفاوت و برداشتها در نهایتبه علت تعریفهاى خاصى است که از خود جامعهشناسى به عنوان یک علم انسانى مىشود .
با توجه به انواع معرفت، با چند نوع جامعهشناسى معرفت روبرو خواهیم بود؟
این مساله هم بستگى دارد به این که، از جامعهشناسى چه نوع آن را مد نظر داریم: جامعهشناسى علمى یا معرفت غیرعلمى؟
توضیح این که مثلا ما مىتوانیم از دو نوع معرفتسیستماتیک و معرفت غیرسیستماتیک یاد کنیم . معرفتسیستماتیک را عرفا دانش و معرفت علمى (علوم طبیعى) مىنامند، یعنى معرفتى که هریک از فلسفهى علمى پیشفرض گرفته شده استوار است، و بر همین پایه مىکوشد تا دانش مدون و منظم که حاصل تکاملیافتهى دادههاى تدریجى است عرضه کند . اما معرفت غیرسیستماتیک یا غیرمدون را مىتوان عامل تشکیلدهندهى مادهى خام علوم انسانى دانست که البته غیرمدون بودن آن به هیچوجه دلیل بىاعتبارىاش نیست، بلکه این نوع معرفت، ملاک معیارهاى خاص خود را دارد و اگر هدف انسانى، دستیابى به فهم دادهها (یا تجربههاى) فکرى، هنرى، فرهنگى، تاریخى و امثال آنها باشد، در اینگونه از معرفت ما با موضوع معنا سروکار پیدا مىکنیم . باید توجه داشت که در اینجا نیز معانى متفاوتاند و ما با یک معنى مشترک و متحدالشکل، مانند دادههاى علوم تجربى یا طبیعى سروکار نداریم، بلکه معرفتمان خاص است و جهت درک و فهم دادهها یا تجربیات انسانى و فرهنگى خرد ابزارى بهتنهایى چندان بهکارمان نمىآید و نیازمند بهکار بستن خرد نوع دیگرى نیز هستیم که عبارت است از خرد تفسیرى و هرمنوتیک . البته باید به یک نکتهى دیگرى نیز توجه داشت که در علوم فرهنگى و نامدون، ما با آن روند تکاملى و خطى که در علوم تجربى و طبیعى به عنوان پیشفرض مىگیریم روبرو نیستیم، بلکه هر لحظه ناگزیریم تا موضوع شناسایى خود را به معنا و فهم درآوریم .
از مطالبى که جنابعالى فرمودید برمىآید که جامعهشناسى معرفت، بیشتر با علم تجربى و علمى که استقرایى استسروکار دارد .
اگر ملاک تاریخچهى جامعهشناسى باشد، مطلبى که شما فرمودید درست است . به این ترتیب که قبلا در قرن نوزدهم جهانبینى، علمى خاص و بسیار مطلوب گردید و به عنوان تنها جهانبینى معتبر شناخته شد لذا متفکرى مثل «اگوست کنت» معتقد بود که علم انسانى آینده باید به همان دقت نظرى که در روششناسى علوم طبیعى و «دقیقه» مفروض مىگشتبرسد، و نام ایدهآل او براى جامعهشناسى، «فیزیک سوسیال» یا «فیزیک اجتماع» بود، یعنى یک نوع جامعهشناسى که به همان دقت علم فیزیک باشد . اما شروع جامعهشناسى معرفت و تکوین بعدى آن، هم در بعد نظرى و هم از نظر روششناسى چندان پاىبند تکرار و یا تقلید و پیروى دربست از روشهاى علوم تجربى و طبیعى نبودند، بلکه نمایانگر روششناسى ویژهى علوم فرهنگى اجتماعى بودند و در جهت پرداخت هرچه بیشتر آن مىکوشیدند .
آقاى دکتر! آیا اینجا ما واقعا با مشکل تاویل بردن علوم انسانى با آن گستردگیش به علوم تجربى روبرو نمىشویم؟
البته این احتمال وجود دارد، ولى جریانى که ما آن را تحت عنوان «جامعهشناسى معرفت» مىشناسیم، دقیقا منبعث از یک رشته علوم انسانى و جامعهشناسى است که از بسیارى لحاظ با آن برداشت «پوزیتویستى» یا «مادى» متفاوت است . جامعهشناسى معرفت از جریان فکرى ناظر به «علوم فرهنگى» در اروپا (به ویژه آلمان) - در اوایل قرن بیستم - بوجود مىآید و این جریان فکرى تحت عنوان «روششناسى ویژهى علوم فرهنگى» به تشریح و تفسیر عوامل تاریخى، ذهنى، زبانى و امثال آنها مىپردازد .
حال با ورود به این قسمت، جنابعالى از زایش و تولد جامعهشناسى معرفتبفرمایید .
اگر شما به اول قرن بیستم نگاه کنید، مىبینید که بسیارى از علوم جدید در آن دوره به تدریجشکل گرفته و اعلان استقلال کردند، مثلا هنگامى که به دههى دوم قرن بیستم مىرسیم، دیگر به عنوان یک علم، کمتر از «علمالنفس» قدیم صحبت مىشود و به جاى آن، توجه به «روانشناسى» رواج مىیابد . «جامعهشناسى» نیز به آن ترتیبى که در آلمان شکل گرفت، هم از سنت جامعهشناسى جدید (مکتب فرانسه) و هم از ایدهآلیزم و اندیشهى تاریخ گرایى آلمان، تاثیر پذیرفته بود . مخصوصا آراى چند فیلسوف مهم که خود نیز اصلا کار جامعهشناسى نکرده بودند، اما نحوهى نگرش به تاریخ و بررسى موضوع ذهنیت در تاریخ را که عنوان مىساختند بر تکوین نظریهى جامعهشناسى تاثیر نهاد . که از جملهى آنها مىتوان «ویلهم دیلتاى» اشاره کرد که نه تنها در جریان فکرى تاریخ گرایى در اوایل قرن بیستم، بلکه در احیاء نوعى گرایش جدید به «هگل» بسیار موثر بود . نوعى هگلگرایى که زیاد به مارکسیزم ختم نمىشود، بلکه بیشتر درصدد ترسیم تحول تاریخى «آگاهى» است . از سوى دیگر، «دیلتاى» بر مشرب فکرى پدیدارشناسى اثر مىگذارد، حتى تاثیر وى را مىتوان بر مارکسیستهایى، مانند «گئورگ لوکاچ» نویسندهى کتاب «تاریخ و آگاهى طبقاتى» نیز مشاهده کرد . بنابراین به طور کلى مىتوان گفت که این نوع جامعهشناسى که در آلمان بوجود آمد، در واقع نتیجهى یک سلسله مباحثاتى بود که بین روششناسى علوم انسانى و روششناسى علوم طبیعى جریان داشت . مباحثاتى که با پشتکار و دقت نظر کسانى مانند «ویلهم دیلتاى» ، «ماکس وبر» ، «ماکس شلر» ، و به طرز بسیار دقیق و موشکافانه توسط «ادموند هوسرل» دنبال گشت .
جنابعالى فکر نمىکنید که رویکرد «هوسرل» رویکردى فلسفى است و دیگر از آن توجه جدى و عمیق به پارادایمهاى اجتماعى خبرى نیست و آیا این روند، جامعهشناسى معرفت را از مسیر خودش خارج نمىکند؟
اینها بنیاد یک جامعهشناسى مدون و محکم را مسلما در فلسفه مىدانستند .
آقاى دکتر! مطلع هستید که «هگل» جزو آخرین فیلسوفانى است که یک فلسفهى عام و جامع عرضه کرده و بر فیلسوفان بعد از خود هم تاثیرات بسیارى گذاشته است، جنابعالى در مورد نقش عقاید و آراى «هگل» در شکلگیرى و پیشرفت جامعهشناسى معرفتبفرمایید .
«هگل» بر گروهى از اندیشمندان بعد از خود، تاثیر بسیارى گذاشته است و کسانى مانند «لوکاچ» به یک سرى مفاهیمى پرداختند که در واقع بنیاد هگلى داشت و این یک نوع نقد یا احساس کمبودى بود که در بعضى از گرایشهاى مارکسیستى دههى دوم احساس مىشد; چرا که مارکسیسم در واقع هم خیلى تحت تاثیر علوم طبیعى قرار گرفته بود و در نتیجه با عنوان ماتریالیسم تاریخى به طرف یک نوع جبرگرایى و مادىگرایى فلسفى مىرفت که امکان تشریح و توضیح پدیدههاى فرهنگى را یک مقدار از دست داده بود . و بعلاوه مارکسیسم حالتیک اندیشه و مرام حزبى گرفته بود که در هر دو حالت، به آن بنیاد انتقادى فلسفى پشت کرده بود و لذا کسانى مثل «لوکاچ، گرامشى» و سپس مقدارى وسیعتر، مکتب فرانکفورت (آدورنو، مارکوزهو . .). درصدد احیاى آن حالت فلسفى هگلى مارکسیسم برآمدند . البته «لوکاچ» با وجود هم داستانى با سایر منتقدین، در عین حال به خاطر باورهاى سیاسى و علاقهاى که به مارکسیسم تشکیلاتى داشت، چندان از حزبى شدن مارکسیسم پروایى نداشت، بلکه آن را به عنوان یک ابزار تاریخى و یا لحظهى ضرورى تاریخ مىدانست . این را مىخواستم عرض کنم که «هگل» در دورهى بعد در جامعهشناسى معرفت مطرح شد .
با انقلابى که «کانت» در بحث معرفت ایجاد کرد به نوعى ما با «نسبیت» در فهم روبرو شدیم و در ادامه با ظهور جامعهشناسى معرفت که نقش فرایندهاى اجتماعى را در معرفت پر رنگ کرد، این «نسبیت تشدید شده، نظر حضرتعالى در این زمینه چیست؟
همانگونه که قبلا عرض کردم، در واقع مابا یک نوع «جامعهشناسى معرفت» روبرو نیستیم; مثلا در اوایل قرن بیستم، مکتب جامعهشناسى آلمان که جامعهشناسى پوزیتویستى و بعدا فونکسیونالیستى را مردود مىداند و اصلا آن دو را جامعهشناسى نمىداند . یعنى جامعهشناسىاى که فرضا در «وبر» مطرح است، جامعهشناسىاى نیست که شما مثلا در «آگوست کنت» مىبینید و یا بعدها در مکتب امریکا بوجود مىآید، در صورتى که از خیلى از مفاهیم وتعابیر مشترک استفاده مىکند، چون یک نوع مصالح زبانى هم اینجا مطرح است، ولى هر کدام از اینها بارتفسیرى و در واقع واژگان و ارزش خود را دارد . مثل «عمل انسانى» ، «فرهنگ» ; ولى جامعهشناسى معرفت همانطور که عرض کردم در واقع ملهم از نظریهى علوم فرهنگى بود . سپس نویسندگانى چون «ماکس شلر» و «کارل مانهایم» این راه را ادامه دادند و بخصوص در مورد روششناسى آن پژوهش و کار کردند .
با توجه به مطالبى که بیان کردید، وضعیت فعلى این رشته را چگونه ارزیابى مىکنید؟
جامعهشناسى معرفت، همچنان به حیات خود ادامه داده و کسانى مانند «شلر» و «مانهایم» در پیدایش پویایى این رشته تاثیرات عمیقى بر جاى گذاشتهاند، نظریات «شلر» در باب «پدیدارشناسى» در بحث «معرفتشناسى» و مخصوصا در زمینهى «اخلاق» در زمان خودش بسیار مهم بود، و «مانهایم» نیز به یک نسل بعد از او تعلق دارد . اما در وضعیت کنونى شما تاثیر جامعهشناسى معرفت را از نظر روانشناسى به صورت خیلى مثبت مىبینید . در زمینهى «جامعهشناسى معرفت علمى» مخصوصا بسیارى از مباحث معاصر که راجع به ذهنیت علمى، زبان علم، نحوهى عملکرد و پیشرفت علم صورت مىگیرد . در هر زمینهاى، چه از ناحیهى مکتب ساختارگرایان و چه از ناحیهى مکاتب دیگر، تا حد زیادى مباحث اجتماعى معرفت علمى را مطرح مىکنند .
از موارد دیگرى که مورد توجه جامعهشناسى معرفتباشد، این است که معرفت تا چه میزانى «خود انگیخته» است، و یا تا چه میزانى معرفت، منبعث از عوامل اجتماعى است؟ و علاوه بر این، ما اصلا چه عواملى را اجتماعى مىدانیم؟
یک نکتهاى را هم اضافه کنم، درعین حالى که این مباحث مطرح بوده، اما جامعهشناسى معرفت دست از بحث در باب ایدئولوژى مانند مارکسیسم، اگزیستانسیالیسم و ... برداشته است . از طرف دیگر، با رشد سریع علومشناختى که همپاى فلسفه، هم در علم ارتباطات و هم در جامعهشناسى، هم در زبانشناسى، هم در مباحث راجع به هوش مصنوعى و هم در علوم مربوط به پزشکى (مثلا بیوشیمى) این خود باعثبه وجود آمدن مباحث مفصلى دربارهى رابطهى مغز و ذهن و آگاهى بوده است که به جامعهشناسى معرفتسمت و سوى خاصى بخشیده است .
پس در واقع آن تعریف کلاسیک از جامعهشناسى معرفت، کمکم عقبنشینى مىکند و جامعهشناسى معرفت توجه خود را بیشتر به مباحث تاثیر عصب، هوش مصنوعى، تاثیر فیزیولوژى - در معرفت - مىپردازد؟
یعنى مىگویید بیشتر علمى مىشود و در عین حال آن مباحث تاریخىاش را هم دارد . بعضىها که جامعهشناسى معرفت را به کار مىبرند صراحتا در متن اثر به آن اشاره نمىکنند، بلکه مباحث مربوط به معرفت در آن مستتر است; مثلا بعضى از متونى که راجع به قرون وسطى است مىخوانید، کاملا جامعهشناسى معرفت است، مانند تحقیقات و آثار «پیتر براون» روى آثار «آگوستین» یا روى فلسفه نو «افلاطونى» .
یعنى در واقع جامعهشناسى معرفت، دیگر آن انسجام خود را از دست داده و به شاخههاى مختلف منشعب شده است؟
همینطور به نظر مىرسد، و این را نیز شاید بتوان جریانى منطقى و سالم دانست .
حالا بر گردیم به مطلبى که جنابعالى فرمودید و آن این که معرفت تا چه حد خود مختار یا «خودانگیخته» است؟
بحث مفصلى مطرح بوده که اساسا ما نحوهى تاثیر و عامل را چه مىدانیم . و به همین خاطر هر از چندگاهى مکاتب قبلى بازنگرى مىشوند و یک نحوهى استدلال به مجرد این که رنگ مىبازد دیگر به دشوارى مىشود آن را باور کرد . مثلا الآن یک جریان خیلى گستردهاى در این یکى دو دههى اخیر پیدا شده که نسبتبه آنچه که سابقا «ماتریالیسم» نامیده مىشد، خیلى بدبین و انتقادى عمل مىکند و تاثیر و تاثر را جور دیگرى تعبیر مىکند و مىگوید: هر چند انسان موجودى اجتماعى است، ولى نمىتوانیم او را تنها در پرتو خواستگاه طبقاتىاش توضیح بدهیم، در صورتى که چنین برداشتى قبلا نه تنها رایجبود، بلکه مباحثبعدى روى آن چیده مىشد و شکى در بنا و مبنا نمىشد . حالا اگر شما به این مباحثبرگردید مورد انتقاد واقع خواهید شد، در حالى که اگر مباحث زبانشناسى، اسطوره و ... را به عنوان موضوع بحث مطرح کنید، هیچ ایرادى ندارد تا این که بگوییم معرفت فلان آدم صرفا در پرتو خواستگاه طبقاتىاش است .
بنابراین، این هم یک بحث در جامعهشناسى معرفت است که در ادوار مختلف اصلا نحوه و اسلوب و روششناسى دربارهى معرفت و تفسیر تغییر پیدا مىکند .
حال اگر در یک تقسیمبندى کلى تاریخ بشر را به زمان زندگى اسطورهاى و مابعد اسطورهاى (جایى که عقل کاربد واقعى خود را مىیابد) تقسیم کنیم، آیا جامعهشناسى معرفتبه کنکاش در بنیاد معرفت اسطورهاى هم مىپردازد یا خیر؟
مجددا یادآورى مىکنم که ما با یک نوع جامعهشناسى معرفت روبرو نیستیم .
براى این که به نتیجه برسیم، توجه را معطوف کنیم به آنچه که تقریبا مورد اجماع است .
دیدگاههاى گوناگون در جامعهشناسى آنگونه که مثلا در مباحثى از انسانشناسىیا مردمشناسى مىبینیم، مشخصا به مسائل اساطیرى نپرداخته و پژوهشهاى خود را موقوف به بررسى اساطیر نکردهاند . البته باید گفت: نویسندگانى مانند «گئورگ لوکاچ» نویسندهى کتاب «تاریخ و آگاهى طبقاتى» ، «کارل مانهایم» مولف کتاب «ایدئولوژى و یوتوپیا» که از جمله آثار اساسى در زمینهى جامعهشناسى معرفت است، «لوسین گلدمن» مولف کتاب «خداى پنهان» که بررسى جالبى از آراى راسین و پاسکال ارایه نموده است و یا «ارنولد هاوزر» در اثر چهار جلدى خود تحت عنوان «تاریخ اجتماعى هنر» که بحث ابتدایى خود را از هنر اساطیرى شروع کرده است، هر یک به مسالهى ذهنیت در تاریخ پرداختند . همچنین اسطورهشناسانى که معاصر «فروید» و «یونگ» بودند و از آنان تاثیر پذیرفته بودند، بعضا از روشهاى جامعهشناسى معرفت در تبیین و تشریح اسطوره بهرهبردارى کردند; ولى - تا آن جا که من اطلاع دارم - به صورت مستقل در جامعهشناسى معرفت کمتر به اسطوره پرداخته شده است .
در اینجا یک سوال مطرح مىشود که اگر اسطوره را در شاخهى علوم غیر تئوریک جاى بدهیم - همانطور که دراول بحث فرمودید - باید موضوع بحث معرفتشناسان هم باشد .
درست است، راجع به اساطیر مطالعات مبسوطى صورت گرفته که بعضا نیز از روشهاى جامعهشناسى معرفتبهره گرفتهاند، ولى به این صورت هم نبوده که جامعهشناسى معرفت مشخصا به اسطوره بپردازد و یا تاثیر آن را عمده کند .
لطفا در مورد نسبت دین و جامعهشناسى معرفت هم توضیحاتى را بیان بفرمایید .
در حیطهى جامعهشناسى معرفت - راجع به دین در قیاس با اسطوره - تحقیق بیشترى انجام شده است . از همان نسل اول و دوم جامعهشناسان معرفت، مىبینیم که دین را به عنوان یک بعد تجربى مابعدالطبیعى مورد نظر داشتهاند . مثلا شما وقتى که بحث اخلاقى یا انسانشناسى فلسفى را در آثار «ماکس شلر» در نظر آورید، در مىیابید که وى دین را نه تنها به عنوان یک پدیده و محصول اجتماعى به نظر نمىآورد، بلکه در آنجا مبناى جامعهشناسى معرفتش را براساس تفسیر باورها و نگرشهاى متفاوت «تیپولوژیک» و مابعدالطبیعى قرار مىدهد . یعنى به یک نوع خاص «جامعهشناسى» مىرسد .
بعد از «ماکس شلر» جامعهشناسان معرفت; مانند «مانهایم» آمدند اگر چه برداشتشان متفاوت است، اما دین را نه صرفا به عنوان یک محصول اجتماعى، بلکه به عنوان یک واقعیت اجتماعى و چیزى که وجود دارد در نظر مىآورند . ناگفته نماند که از «مانهایم» به بعد، جامعهشناسان معرفت چندان به دنبال تعیین یک علت مرکزى یا ذاتى در پدیدهها نیستند، بلکه وجود پدیدهها را در پرتو عوامل ثانویه مىبینند . به عبارت دیگر، در بررسى پدیدهها ما با وجود تکوینى سروکار داریم; این برخلاف آن برداشتى است که به essentialism] » موسوم گشته، یعنى از نظر جامعهشناسى معرفت، برداشتى ایستا است و تفسیرى هم که بر آن مبنا باشد، تفسیرى ایستا و نارسا خواهد بود . جامعهشناس معرفت، نقد اسنشیالیسم را به بررسى خود از دین هم تسرى مىدهد، و بر همین منوال در بررسى خود از دین و فرهنگهاى دینى خود از تفاسیرى که از دین و فرهنگهاى دینى وجود دارد لحاظ مىکند .
با توجه به مطالبى که فرمودید، سوالى مطرح مىشود که اگر جامعهشناسى معرفت، به دین به عنوان یک ساخت اجتماعى نگاه نکند و همچنین به اساس به وجود آمدن دین توجه نشان ندهد و فقط به خود پدیدهى دین عنایت داشته باشد، با نظریاتى مانند اقوال «هیوم» در مورد دین و یا کسانى که معتقدند، منشا دین نیروى گرایش فطرى انسان به خدا و یا مثلا ترس بوده، چه برخوردى خواهد داشت؟
بله! در جامعهشناسى معرفتبه این مسایل هم پرداخته شده، اما آنچه گفته شد بیشتر ناظر به آراى «شلر» و «مانهایم» بود .
با وجود تفاوتهاى «شلر» و «مانهایم» هر یک به نحوى متوجه موضوع التفات و عینیت در تفسیر جامعهشناسى معرفتبود . «شلر» بیشتر متوجه یک تفسیر پدیدارشناسى هرمنوتیک بود و «مانهایم» در جهت احراز یک روششناسى کاربردى (البته نه به معناى فونکسیونالیستى) مىکوشید، و در هر دوى آنها، مخصوصا در نزد «شلر» بعد ما بعد الطبیعى امر قدسى و تجربهى دینى و نیز امر اخلاقى مطرح مىشود . البته شما نه تنها در «تحلیل نهایى» بلکه از همان ابتدا نقش «اراده» را نمىتوانید نادیده بگیرید و علاوه بر این، اراده یک امر واحد، مشترک و یا «استاندارد» هم نیست، یعنى وقتى صحبت از اراده مىکنیم نباید فورا تعریف اراده، آنگونه که مثلا «هابز» یا «نیچه» افاده کردهند، به نظرمان بیاید .
گاهى اوقات «اراده» تحت تاثیر عوامل بیرونى است، مثلا تبلیغات یکى از عوامل موثر در تغییر اراده است .
در آن صورت تفسیرى که از اراده تحت تاثیر یک عنصر عرضى صورت مىگیرد به مبحث ایدئولوژى مربوط مىشود . مثلا رد آراى «مانهایم» روى همین قضیه دور مىزندکه آگاهى تا چه حد «آگاهى کاذب» است . البته «مانهایم» در این موضوع از «لوکاچ» نیز تاثیر پذیرفته بود .
ضمن سپاس از جنابعالى و فرصتى که در اختیار ما قرار دادید، امیداوریم در فرصتهاى بعدى بتوانیم به زوایاى دیگرى از جامعهشناسى معرفتبپردازیم .