معرفتشناسى اسلامى در تطبیق با نظامهاى معرفتى دیگر
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
معرفتشناسى اسلامى در تطبیق با نظامهاى معرفتى دیگر
در گفتوگو با دکتر طه جابر العلوانى
مصاحبهاز: عبدالجباررفاعى
علوم انسانى در غرب پیشرفتهاى بزرگى داشته است که از آن جمله مىتوان به پیشرفتهاى شگفتانگیز در روانشناسى، جامعهشناسى، انسانشناسى و فلسفه علم اشاره کرد . با توجه به تلاقى علم اصول با محورهاى این علوم در بسیارى از نقاط، به نظر شما میزان امکان به کارگیرى دادههاى این علوم در بازسازى میراث اسلامى چقدر است؟
زمانى که از علوم انسانى و اجتماعى و چگونگى استفادهى از آنها در زمینهى علوم نقلى اسلامى سخن مىگوییم، چارهاى جز معرفت فلسفهى این علوم در غرب، و محیط پیدایى این علوم و الگوهاى معرفتى و دید کلىاى که خاستگاه این علوم است، نداریم . در عین حال باید به همین ابعاد در میراث نقلى خود نیز، معرفتبیابیم، تا بتوانیم نقاط تلاقى و جدایى نظام معرفتى توحیدى و نظام معرفتى دیگران را بشناسیم .
معارف اجتماعى و انسانىاى که از «نگرش کلى» اروپایى برآمده است، معارفى محدود است و آفاق آن به لحاظ ارزشها، معانى و مدرکات، منحصر به محسوسات و چارچوب زمانى و مکانى مشخصى است که به انجامهاى قطعى راه مىبرد و شبکهاى از ارزشهاى معاند و معارض با دیدگاه معرفتى اسلامى را بنیاد مىنهد . یکى از ارزشهایى که «نظریهى اجتماعى غربى» مطرح کرده، اصل «چالش و نزاع» است . چالش و نزاع در نظام معرفتى غربى، امورى عارضى نیستند، بلکه دو عنصر اساسى در این نظام اند . هر گاه چالش و نزاعى نباشد که بحران موجود را پنهان نگه دارد، پویایى مطلوب - در نگاه آنان - براى ایجاد «کنش تمدنى» یا ایجاد «تجدد و تنوع» در آن وجود نخواهد داشت . زمانى که اتحاد جماهیر شوروى سقوط کرد، باید بى درنگ دشمن جایگزینى فراهم مىشد تا در صورت لزوم جنگ سرد یا گرمى علیه او به راه اندازند . از این رو خطر موهومى به نام «دشمن اسلامى» ساختند و پرداختند . حتى کار به جایى رسید که برخى از مسلمانان هم فریب این دشمنتراشى را خوردند و گمان کردند که اکنون مسلمانان خطر حقیقىاى هستند که غرب را تهدید مىکند و براى این توهم، فلسفه بافىها کردند، در حالى که حقیقت امر این است که همهى این توهمات پیش از هر چیز، به فلسفهى «چالش و نزاع» موجود در نظام معرفتى غربى بر مىگردد .
ارزشهاى دیگرى نیز در نظام معرفتى غربى مطرح است، مانند «تسلط و سیطره» ، «بازدارندگى» ، «مشروعیتبین المللى» که همگى ارزشهایى ثابت در «نظام معرفتى غربى» هستند و پس از عصر «روشنگرى» برآمدند و در قرن نوزدهم رشد و نمود یافتند .
«اصول فقه» و دیگر علوم و معارف اسلامى از نظریهى معرفتىاى سر برآوردند که به «وحى الاهى» به عنوان منبع مهم معرفتى - در کنار طبیعت - ایمان دارد . این نظریهى معرفتى، دو قرائت - وحى و طبیعت (جهان) - را جمع کرده است، اما نظریهى معرفتىاى که خاستگاه معارف اجتماعى غرب است، وحى را نوعى سحر و شعبده بازى و افسانههاى ملتها مىداند و نه بیش از این .
عملیات انتقادىاى که دانشمندان غرب در قرن هیجدهم - و از جمله کانت و هیوم - به راه انداختند، ریشهى شک و تردید را در همهى معارف غیر تجربى دوانده است و از عملیات تفکیک و تشکیک و رد هیوم جز منطق و ریاضیات جان سالم به در نبرده است; زیرا این دو با حقایق و وقایع تعاملى ندارد و تنها با نشانههاى منطقى بین حقایق تعامل دارد .
به این ترتیب، ایجاد تقارب میان تولیدات این نظام معرفتى و تولیدات نظام معرفتى اسلامى، کار پیچیده و خطرناک، و نیازمند منتقدان پر اطلاعى است . هم اکنون سازمان یونسکو، نظام معرفتى غربى را مبنا قرار داده است و از این رو تعریفى را که براى «معرفت» برگزیده، «هرگونه دانستهى قابل حس و تجربه» است . بنابراین تعریف، هر آنچه حس و تجربه نپذیرد، از دایرهى علم و معرفتخارج است . امت ما در مراحل مختلف تاریخىاش، تداخل با نظامهاى معرفتى دیگر را پذیرفته و در سطوح متفاوت با آن داد و ستد داشته و سود و زیان دیده است . ارزیابى نتایجبه دست آمده در این زمینه، نیازمند مطالعات و پژوهشهاى عمیقى است، چنان که غرب نیز از ما اقتباس کرده و با نظام معرفتى ما تداخل داشته است .
اما آنچه که امروزه نیازمند آن هستیم، کشف «روشمندى قرآن کریم» در تطبیق نظامهاى معرفتى دیگر و اشراف بر آن است . قرآن مجید کتابهاى [آسمانى] پیشین را تصدیق کرده است; یعنى آنها را احضار و نقد و تصفیه کرده و سپس در ضمن نظام معرفتى توحیدى و الگوى معرفتى اسلامى گنجانده است . قرآن کتابهاى پیشین را تصدیق کرده و بر آن اشراف و احاطه یافته و از آن فرا رفته است . این کارى است که شایسته است، عالمان و متفکران مسلمان انجام دهند .
پروژهى «معرفتشناسى اسلامى» در مبناپردازى براى اجتهادى معاصر و پاسخگو به نیازهاى جدید زندگى، چه نقشى مىتواند داشته باشد؟
پروژهى «معرفتشناسى اسلامى» در اصل پروژهاى تجدیدگرا و در عین حال اجتهادى است . از آن رو تجدیدگرا است که قرائتى جدید را از میراث اسلامى ارایه مىدهد و به این وسیله مىکوشد تا به اصولى که از آن برآمده، باز گردد و میزان اتصال خود را به خاستگاهها و منابع تکوین اولیهاش و نیز میزان انفصال خود را از آن باز شناسد . در چارچوب کشف عوامل اتصال و انفصال بین میراث و منابع آن، کار بازنگرى انتقادى از این میراث انجام مىشود . حرف آخر در این کار را منابع (خاستگاه میراث)، مقاصد و کلیات و غایات آن مىزنند . با این کار امور نسبى موجود در میراث بازشناخته و رابطهى آن با امور مطلق روشن مىشود، به گونهاى که امور خاص و مشخص و زمانمند از امور عام و فراگیر متمایز مىشود . هم چنین دورههاى ایستایى و گسست در میراث رصد مىشود و تلاش مىشود تا اسباب حقیقى آن بازشناخته شود . این اقدامات براى پشتسرگذاردن دورههاى ایستایى و گسست و تحقق بخشیدن به پیوستبین عناصر میراث و دورههاى بنا و تشکل آن انجام مىشود . با انجام این کارها ما و آیندگان خواهیم توانست، بخش کارآمد و شایستهى میراث را به صورتى روشمند و نه گزینشى و کورکورانه، مبنا قرار دهیم . گامهاى این روش را یک بار دیگر به اختصار باز مىگویم:
1 . بازخوانى انتقادى میراث و قرائت معرفتى آن .
2 . پیراستن الگوهاى معرفتى آن بر اساس اصول - که کتاب قرآن به عنوان خاستگاه تصور، عقیده و احکام است و سنت نبوى به عنوان منبع روشنگر و الزام آور .
3 . تحقق ارتباط و پیوستبا این میراث و پشتسر نهادن دورههاى گسست از آن، پس از درک فراگیر آن .
4 . تمییز نهادن بین امور ثابت و متغیر با هدف روشن شدن امورى که استصحاب بردارند از امور موضعى (مقطعى) و خاص، و کنار نهادن امور خاص و موضعى از میراث و فرا رفتن از آن پس از درک فراگیر آن و درس گرفتن از آن .
نسبتبه علوم اجتماعى و انسانى معاصر هم که از دل نگرش غربى به جهان و انسان و زندگى برآمده و این علوم را ابزار تفسیر همه چیز قرار داده، باید چنین عملیاتى انجام شود، اما در چارچوب این نگرش غربى که این علوم و معارف را بر اساس الگوهاى معرفتى و روشهاى مبتنى بر سکولاریسم، بنیاد نهاده است . «معرفتشناسى اسلامى» مىکوشد تا این معرفت انسانى و اجتماعى را از خود باختگى نسبتبه روشهاى غربى نجات دهد . البته خود باختگى با نگرش سالم و مناسب به جهان و هستى و زندگى و ربط دادن آنها با الگوهاى معرفتى دیگر که گاه به لحاظ تفسیرى مفید و از جهت کنش انتقادى پذیرفته است، تفاوت دارد .
نگرش غربى بسیارى از پدیدههاى منفى را به بار آورده که حیات معاصر ما از آن رنج مىبرد . برجستهترین این پدیدهها، تفکیک امور شکل دهندهى جهان بینى و چارچوبساز و روشساز، با عجز از ترکیب این امور است . از این رو دورهى «نوگرایى» (مدرنیسم) شاهد روند تفکیک گستردهاى بود که شامل جهان و زندگى و دین و تاریخ و طبیعت مىشد . و پیش از آن که بتواند چیزى را از این امور تفکیک یافته با هم ترکیب کند، به سرعت وارد مرحلهى «فرانوگرایى» (پست مدرنیسم) شد تا دامنهى این تفکیک، خود انسان را هم در بر گیرد . زمانى هم که به فکر ترکیب افتادند، همه چیز را از هم گسیخته و غیر قابل ترکیب یافتند . مثلا دین - که حافظه تاریخى به دلیل انحراف کلیسا، احساس ناخوشى نسبتبه آن داشت - [در مرحلهى تفکیک] در خدمت الگوى سکولار قرار گرفت - در نتیجه، اگر قرار بود «دین» مورد اطاعت قرار گیرد، باید به خدمت منافع مردم در مىآمد، به عنوان مثال هم جنس بازان مىتوانستند از داشتن کلیساهاى ویژه و روحانیانى از سنخ خودشان بهرهمند شوند; زیرا دین به استخدام وضع موجود زندگى - و نه هدایت و رهبرى و ارشاد آن - در آمده بود . گسیختگى و تفکیک طبیعت و تبدیل اجزاى آن به ابزارهاى حمایت از انحراف نیز به انجام رسیده بود . در نتیجه فرد هم جنس باز، «منحرف» به شمار نمىآمد، بلکه انسانى شمرده مىشد که با ژنهایى و ریشههایى که سازندهى شکل و شخصیت او هستند; هماهنگى دارد و اگر قرار باشد که روند زندگى و رفتارش را تغییر دهیم، باید در ترکیب ژنهاى او دخالت کنیم، وگرنه او در انجام هر کارى به حکم این شیطان نهفته در وجودش (ژن) مجبور است! !
تفکیک تاریخ هم به این ترتیب بود که رویدادهاى تاریخى به انگیزههاى غریزى یا نیازهاى اقتصادى تفسیر شد و از وقایع تاریخى هر آنچه که قابل اثبات با روشهاى استنادى جدید - مانند کشف آثار یا اسناد و یا جسدهایى که آن را اثبات کند - نباشد، نادیده گرفته شد!
آن گاه نوبتبه تفکیک خود انسان رسید، که در مفهوم سکولار، چیزى جز مجموعهاى از مواد شیمیایى به هم پیوسته براى شکلگیرى این موجود نیست، و مفهوم خانواده و جماعت و امت همگى افکارى سیال و متغیر هستند که مىتوان ساختار بندى و تعریف دوبارهاى از آن - متناسب با نقشهاى در نظر گرفته شدهاش در چارچوب «الگوى معرفتى سکولار» ارایه داد .
جهان اسلام هم تافتهى جدا بافتهاى از دیگر ملتها نیست . الگوى سکولار، سیطرهى خود را بر همهى گوشه و کنار جهان و از جمله بر جهان اسلام گسترده است، هر چند جهان اسلام بقایایى از ایمان و اسلام و عبادتها و ارزشها و سنتهایش را حفظ کرده است، اما از بحران گسستبین سنت و تجدد و گسستبین میراث و نوگرایى رنج مىبرد، اما در غالب حوزهها و میدانها، الگوى سکولار رایج، پیروز بوده است .
«معرفتشناسى اسلامى» مىکوشد تا الگویى به عنوان جایگزین «الگوى سکولار» ارایه کند، اما این کار تحقق نخواهد یافت مگر این که الگوى جایگزین، رقیبى قدرتمند و کار آمد و مشروع، و داراى توان تفسیرى مطلوب باشد و در نهاد آن علاوه بر توان نقد و تفکیک، قدرت ترکیب و بازسازى و زایش معرفتى و تصحیح روشمند نیز وجود داشته باشد .
«معرفتشناسى اسلامى» در چنین چارچوبى، روندى اجتهادى و نوآورانه مىنماید; زیرا در مسیر الگویى پیشین حرکت نمىکند; چرا که تجارب امت ما در تعامل با معارف دیگران، تابع معیارهایى متفاوت و با معیارهاى مرحلهى کنونى بوده است . زیرا مثلا در صدر اسلام ما در تعامل با میراث یهودى، داد و ستد داشتیم و قرآن کریم با تصدیق این میراث و اشراف بر آن، امت ما را بر دریافت و بهرهگیرى از بخش مطلوب آن و رها کردن بقیه، توانا کرده است . تجربهى ما با میراث یونانى، از راه ترجمهى این میراث و احاطهى بر آن حاصل شده است، توجه به این میراث به عنوان میراث قومى بود . این میراث، میراثى بیگانه که مسلط بر دیگر مناطق جهان باشد، به شمار نمىآمد، بلکه میراثى بود که چیزهایى از آن برگرفته، و چیزهایى وانهاده مىشد . تعامل ما با میراث یونانى به شکلى گزینشى بود و به این میراث فرصت انتقال ویژگىهاى روش شناختى، ریشهها، جهان بینى و چارچوب کلى به مجموعهى میراث اسلامى داده نشد، بلکه الگوى اسلامى مسلط، و جهان بینى اسلامى برجسته و حاکم بود . عالم مسلمان هم از این میراث عرضه شده، آنچه را مناسب با جهان بینى و الگوى معرفتى و روش شناختى اسلامى مىدید بر مىچید . اگر برخى از عالمان مسلمان چیزى را از این میراث مردود مىشمردند، گروهى دیگر از عالمان مسلمان به تصحیح و پیرایش آن مىپرداختند و اگر کشف مىشد که آن موضوع با جهان بینى اسلامى و یا الگوى معرفتى اسلامى منافات و تعارضى دارد، جریانها و مدارس اسلامى دیگر آن را به نقد مىکشیدند و ابعاد تناقض و تعارض آن را کشف مىکردند، به گونهاى که به کارگیرى مجدد آن در چارچوب الگوى اسلامى میسر شود و یا به کلى کنار گذاشته شود . شواهد فراوانى در این زمینه و در چارچوب منطق و فلسفه و ... وجود دارد .
اما روند این تعامل، امروزه به جنگ فکرى، معرفتى، فرهنگى و تمدنى فراگیرى شبیه است که الگوهاى معرفتى و روشهاى علمى و جزییات زندگى و نظم زندگى و جزییات معرفتى را شامل مىشود، به گونهاى که شانه خالى کردن از تاثیر یا تداخل آن براى هر نظام معرفتىاى ناشدنى است; به ویژه این که الگوى معرفتى سکولار - چنان که گفتیم - با قطع نظر از خطا و صواب و حق و باطل بودنش - از توانایىهاى تفسیرى، انتقادى و تولیدى فراوانى برخوردار است . زیرا این الگوى معرفتى با شعار «علمیت و دقت» ارزشها را کنار نهاده و اقدام به بى طرف ساختن آن نموده است، تا خود در جایگاه سرور مطلقى که مخالف و معترضى ندارد باقى بماند . از این رو ما نیازمند عملیات نوسازى و اجتهادى هستیم که سلطهى قرآن را بر علوم اجتماعى و انسانى و حتى علوم اسلامى موروثى، بازگرداند، تا از عناصر مثبت این علوم بهره گیریم .
بنابراین، «معرفتشناسى اسلامى» چنان که من مىفهمم، عملیاتى اجتهادى در امور مربوط به میراث اسلامى و منابع آن و عملیاتى ابداعى در تعامل میراث اسلامى با علوم اجتماعى و انسانى است; زیرا اجتهاد معاصر باید بر ادراک معرفتى و تحلیل روش شناختى و آگاهى تام به این دو حوزه بنا نهاده شود:
1 . علوم و معارف اسلامى به ارث مانده که از بطن فقه تولد یافتهاند;
2 . علوم اجتماعى و انسانى جدید که از درون فلسفه زاده شدهاند .
بدون درک و فهم فراگیر این دو حوزه، تحقق اجتهاد اسلامى معاصرى که قادر بر حرکت دادن و نمایش دادن تمدن این امتباشد، ممکن نیست .
شنیده مىشود تلاشهایى براى اسلامى کردن علوم انجام مىشود که به فراتر از علوم انسانى نظر دارد و علوم طبیعى مانند فیزیک و شیمى و زمینشناسى و کشاورزى و ... را هم در بر مىگیرد . اگر که اسلامى کردن علوم انسانى ممکن و مقتضاى ضرورتهاى تمدنى باشد، آیا اسلامى کردن علوم طبیعى، ممکن است؟
مسئله «اسلامى کردن علوم» جوهرى روش شناختى و خاستگاهى معرفتشناختى دارد . بدیهى است که فلسفهى علوم طبیعى، علوم اجتماعى را شکل داده و مجراى تاریخىاش را معین کرده است . حتى با نگاهى ساده مىتوان درک کرد که فلاسفهى علوم اجتماعى از پشت علوم طبیعى - و به طور مشخص فیزیک - برآمدهاند . بنابراین در سطح فلسفه و روش، تفاوتى بین علوم اجتماعى و علوم طبیعى نیست و هر دو، عمیقا محکوم مسلمات فلسفى واحدى هستند، چه ما این امر را درک کنیم یا نه .
مهمترین - اگر نه تمام - اهتمام پروژهى «معرفتشناسى اسلامى» باید مصروف سطح فلسفى و روش شناختى معرفتباشد . طبعا زمانى که مقولات این پروژه پذیرفته شود، به صورت خودکار به همه علوم اجتماعى و طبیعى سرایت مىیابد . حتى به علوم اسلامى هم که اطلاق روششناسى معرفت اسلامى بر آن یا «اسلامى کردن علوم اسلامى» ظاهرا با عقل و منطق راست نمىآید، سرایت مىکند . اگر چه ما اصرار داریم که اسلامى کردن روش شناسانه از راه بازنگرى در روش تعامل با قرآن و نقد علوم موروثى قرآنى و بازنگرى در روش تعامل با سنت و به طور کلى میراث اسلامى، بر علوم اسلامى نیز انعکاس مىیابد و باز سازى آن را به طرزى تازه تضمین مىکند .
اما از سوى مرکز [جهانى اندیشه اسلامى] این موضوع به طور مستقیم طرح نشده است و تلاشى قابل ذکر در این زمینه نشده است . در طول پانزده سالى که از عمر این مرکز مىگذرد، شمار نشستهاى عمومى این مرکز از عدد انگشتان یک دست فراتر نمىرود . یکى از این نشستها دربارهى «جهت دهى اسلامى به علوم طبیعى» بود و محور آن چگونگى احیاى ارزشهاى علم و اخلاق علما بود . موضوع دیگر نشست «شکست تلاشهاى انتقال فن آورى به جهان اسلام» بود . در یکى دیگر از نشستها موضوع «فلکشناسى» براى وحدت بخشیدن به موضع مسلمانان در روزه و عید فطرشان بحث گردید . این امر به نظر من اهمیتى ویژه دارد . فلسفه «اثبات گرایى» بر پیشرفتها و موفقیتهاى علمى - تمدنى بشرى چنگ انداخته و آن را به شکل محکمى در «الگوى معرفتى سکولاریستى» طناب پیچ کرده است . بنابراین، جز با بازگرداندن این علوم و رها کردن آن از هیمنهى الگوى سکولاریستى - که آن را به پایان بن بستها رسانده است - نمىتوان عقل انسانى معاصر را آزاد و فطرت انسانى را کشف کرد . از این رو چارهاى نیست جز به کارگیرى دوبارهى این علوم در ضمن نظام روش شناختى توحیدى و الگویى مغایر از اثباتگرایى که اهداف (غایات) الاهى را در هستى و حرکت کشف کند تا این علوم امتداد جهانى خود را باز یابند .
اگر پروژه «معرفتشناسى اسلامى» از این نقطه آغاز نکند و با این بعد تعامل نکند، قطعا از بین خواهد رفت; زیرا به تلاش مدرسى محضى تبدیل خواهد شد که تنها شامل برخى عبارات و یا نصوص دینى براى جبران «کاستى مضاعف» ى است که برخى در برابر هیمنه جهانى اثبات گرایى احساس مىکنند و براى جبران این احساس کاستى، رنگ و بوى دینى را به موضوعات معرفتى مىافزایند تا مشروعیت مبنا قرار دادن این موضوعات و التزام خود به مقتضیات آن و یا مشروعیت نوسازى میراث یا باز تولید میراث را با قالبهاى عاریتى جدید، تامین کنند .
«معرفتشناسى اسلامى» اگر به سطح فلسفى و روش شناختى ارتقا نیابد، همچنان در دایرهى اجرائات محصور و در جزییات و ریزه کارىهاى معرفتى غرقه خواهد ماند و عقل سنتى جز اغراق در توجه به بعد اجرایى و جزییات ذرهاى، چیزى بدان نخواهد افزود . این گونه تعامل با فلسفهى علوم و روشها، براى حفظ صفت اساسى «معرفتشناسى اسلامى» که صفت روش شناختى و معرفتى و فلسفى است، کافى است .
اشکالاتى بر پروژهى «معرفتشناسى اسلامى» مىشود; به عنوان مثال گفته مىشود این پروژه چیزى جز تلاشهاى شکلى براى امتزاج میراث اسلامى و دادههاى علوم انسانى جدید غربى نیست . هم چنین گفته مىشود علوم و روشهاى تحقیق علمى، ماهیتى بىطرفانه دارد; زیرا کارکرد علم تفسیر واقعیات و کشف سنتهاى حاکم بر آن است . بنابراین چیزى به نام اسلامى و غیر اسلامى از آن وجود ندارد; زیرا علم، با ایدئولوژى متفاوت است . ایدئولوژیک کردن علم و سلطه دادن ایدئولوژى بر بحث علمى، به معناى نفى هویت علم از آن است . پاسخ شما به این اشکالات چیست؟
آنان که ادعاى بى طرفى علم را مىکنند، خیال پردازانى هستند که در حاشیه علم به سر مىبرند و هنوز به حقایق و اندرونى آن راه نجستهاند . پژوهشهاى تحلیلى گوناگون درباره روشهاى علمى، ثابت کرده است که این روشها تا چه اندازه طرفدارى پژوهشگر و یا تاثیر پذیرى او را از محدودیت ابزارها یا راههاى او براى به کارگیرى روشها و تعامل با آن را مىپذیرد . وقتى که روشهاى علمى و پژوهشى که مهمترین دست آورد و ابزار انسان براى پژوهش دربارهى بى طرفى و واقع گرایى علم و معرفت است انسان را از تاثیر پذیرى و پیش داورى در امان نگاه نمىدارد، از دیگر ابزارها چه انتظارى مىتوان داشت؟ تا کنون حتى ثابت نشده است که فلسفهها - که جوهرشان نگرش به هستى و حیات و انسان است - در مشخص کردن نوع نگرش، صد درصد بى طرف و تاثیرناپذیر باشند; زیرا حجم عوامل اثر گذار بر این نگرش بر هیچ کس پوشیده نیست . حتى زمانى که به نصوصى که این نگرش را اثبات مىکند مىرسیم، مىبینیم که زبان و حال و هواى آن از مجاز و استعاره و مانند آن، و عقل انسانى و نسبیت آن، و عوامل تاریخى و میراثى و عوامل احاطه دار بر انسان، همگى لباس فهم خود را بر نصى مىپوشاند که جهان بینىاش را ساخته است، وگرنه چرا اقوام پس از آن که آیات بینات بر آنان نازل شد، باز هم اختلاف کردهاند؟ و چرا اصحاب ادیان به فرقهها و طایفهها و مذهبها منشعب شدند؟ آیا با من در این نکته موافق نیستید که پاسخهاى انسان به پرسشهاى نهایى - که درباره امور مشخصى مانند جهان و انسان و معرفت و حیات و آفریننده و رابطهى او با آفریننده و مانند این امور است - متفاوت و تقریبا غیر قابل شمار است؟ وانگهى سخن خرافى بىطرفى علم مدتها است که از سر زبانها افتاده است و پایان عصر نوگرایى (مدرنیسم) پایان همه این ادعاها بود و آغاز بازگشت اندیشهى انسان معاصر به احتمال گرایى و نسبیت گرایى و دیگر مقولات مرحلهى فرانوگرایى (پست مدرنیسم)، تا از خلال این مقولات، تفاسیرى عرضه شود که البته انسان مىتواند تفاسیرى جز آن را هم، پیدا کند; اما ما مسلمانان - که خدا ما را در راه روشن (اسلام) قرار داده است - با این حال در فهم این راه اختلاف فراوان داریم و تفسیرهاى متفاوتى را از آن ارایه مىدهیم که امروزه به تفرق و چند دستگى ما انجامیده است . بنابراین، اگر ما نگرشى را نسبتبه جهان و انسان و حیات ارایه کردیم و فلسفهاى تدوین کردیم که از خلال آن به دیالکتیک طبیعت و انسان و غیب نگریستیم و در چارچوب آن معرفت و مسایل آن را تفسیر کردیم; چرا این کار باید موضعگیرى بر ضد کسى یا انحراف از روش معرفتى یا ایدئولوژیک کردن معرفتیا خود باختگى الاهیات در برابر معرفت انسانى یا غربى سازى اسلام یا اسلامى سازى غرب، خوانده شود؟! از قدیم گفتهاند:
و من یک ذافم مریض
یجد مرا به الماء الزلالا
کسى که دهانى بیمار دارد، آب زلال را هم تلخ مىیابد .
در گفتوگو با دکتر طه جابر العلوانى
مصاحبهاز: عبدالجباررفاعى
علوم انسانى در غرب پیشرفتهاى بزرگى داشته است که از آن جمله مىتوان به پیشرفتهاى شگفتانگیز در روانشناسى، جامعهشناسى، انسانشناسى و فلسفه علم اشاره کرد . با توجه به تلاقى علم اصول با محورهاى این علوم در بسیارى از نقاط، به نظر شما میزان امکان به کارگیرى دادههاى این علوم در بازسازى میراث اسلامى چقدر است؟
زمانى که از علوم انسانى و اجتماعى و چگونگى استفادهى از آنها در زمینهى علوم نقلى اسلامى سخن مىگوییم، چارهاى جز معرفت فلسفهى این علوم در غرب، و محیط پیدایى این علوم و الگوهاى معرفتى و دید کلىاى که خاستگاه این علوم است، نداریم . در عین حال باید به همین ابعاد در میراث نقلى خود نیز، معرفتبیابیم، تا بتوانیم نقاط تلاقى و جدایى نظام معرفتى توحیدى و نظام معرفتى دیگران را بشناسیم .
معارف اجتماعى و انسانىاى که از «نگرش کلى» اروپایى برآمده است، معارفى محدود است و آفاق آن به لحاظ ارزشها، معانى و مدرکات، منحصر به محسوسات و چارچوب زمانى و مکانى مشخصى است که به انجامهاى قطعى راه مىبرد و شبکهاى از ارزشهاى معاند و معارض با دیدگاه معرفتى اسلامى را بنیاد مىنهد . یکى از ارزشهایى که «نظریهى اجتماعى غربى» مطرح کرده، اصل «چالش و نزاع» است . چالش و نزاع در نظام معرفتى غربى، امورى عارضى نیستند، بلکه دو عنصر اساسى در این نظام اند . هر گاه چالش و نزاعى نباشد که بحران موجود را پنهان نگه دارد، پویایى مطلوب - در نگاه آنان - براى ایجاد «کنش تمدنى» یا ایجاد «تجدد و تنوع» در آن وجود نخواهد داشت . زمانى که اتحاد جماهیر شوروى سقوط کرد، باید بى درنگ دشمن جایگزینى فراهم مىشد تا در صورت لزوم جنگ سرد یا گرمى علیه او به راه اندازند . از این رو خطر موهومى به نام «دشمن اسلامى» ساختند و پرداختند . حتى کار به جایى رسید که برخى از مسلمانان هم فریب این دشمنتراشى را خوردند و گمان کردند که اکنون مسلمانان خطر حقیقىاى هستند که غرب را تهدید مىکند و براى این توهم، فلسفه بافىها کردند، در حالى که حقیقت امر این است که همهى این توهمات پیش از هر چیز، به فلسفهى «چالش و نزاع» موجود در نظام معرفتى غربى بر مىگردد .
ارزشهاى دیگرى نیز در نظام معرفتى غربى مطرح است، مانند «تسلط و سیطره» ، «بازدارندگى» ، «مشروعیتبین المللى» که همگى ارزشهایى ثابت در «نظام معرفتى غربى» هستند و پس از عصر «روشنگرى» برآمدند و در قرن نوزدهم رشد و نمود یافتند .
«اصول فقه» و دیگر علوم و معارف اسلامى از نظریهى معرفتىاى سر برآوردند که به «وحى الاهى» به عنوان منبع مهم معرفتى - در کنار طبیعت - ایمان دارد . این نظریهى معرفتى، دو قرائت - وحى و طبیعت (جهان) - را جمع کرده است، اما نظریهى معرفتىاى که خاستگاه معارف اجتماعى غرب است، وحى را نوعى سحر و شعبده بازى و افسانههاى ملتها مىداند و نه بیش از این .
عملیات انتقادىاى که دانشمندان غرب در قرن هیجدهم - و از جمله کانت و هیوم - به راه انداختند، ریشهى شک و تردید را در همهى معارف غیر تجربى دوانده است و از عملیات تفکیک و تشکیک و رد هیوم جز منطق و ریاضیات جان سالم به در نبرده است; زیرا این دو با حقایق و وقایع تعاملى ندارد و تنها با نشانههاى منطقى بین حقایق تعامل دارد .
به این ترتیب، ایجاد تقارب میان تولیدات این نظام معرفتى و تولیدات نظام معرفتى اسلامى، کار پیچیده و خطرناک، و نیازمند منتقدان پر اطلاعى است . هم اکنون سازمان یونسکو، نظام معرفتى غربى را مبنا قرار داده است و از این رو تعریفى را که براى «معرفت» برگزیده، «هرگونه دانستهى قابل حس و تجربه» است . بنابراین تعریف، هر آنچه حس و تجربه نپذیرد، از دایرهى علم و معرفتخارج است . امت ما در مراحل مختلف تاریخىاش، تداخل با نظامهاى معرفتى دیگر را پذیرفته و در سطوح متفاوت با آن داد و ستد داشته و سود و زیان دیده است . ارزیابى نتایجبه دست آمده در این زمینه، نیازمند مطالعات و پژوهشهاى عمیقى است، چنان که غرب نیز از ما اقتباس کرده و با نظام معرفتى ما تداخل داشته است .
اما آنچه که امروزه نیازمند آن هستیم، کشف «روشمندى قرآن کریم» در تطبیق نظامهاى معرفتى دیگر و اشراف بر آن است . قرآن مجید کتابهاى [آسمانى] پیشین را تصدیق کرده است; یعنى آنها را احضار و نقد و تصفیه کرده و سپس در ضمن نظام معرفتى توحیدى و الگوى معرفتى اسلامى گنجانده است . قرآن کتابهاى پیشین را تصدیق کرده و بر آن اشراف و احاطه یافته و از آن فرا رفته است . این کارى است که شایسته است، عالمان و متفکران مسلمان انجام دهند .
پروژهى «معرفتشناسى اسلامى» در مبناپردازى براى اجتهادى معاصر و پاسخگو به نیازهاى جدید زندگى، چه نقشى مىتواند داشته باشد؟
پروژهى «معرفتشناسى اسلامى» در اصل پروژهاى تجدیدگرا و در عین حال اجتهادى است . از آن رو تجدیدگرا است که قرائتى جدید را از میراث اسلامى ارایه مىدهد و به این وسیله مىکوشد تا به اصولى که از آن برآمده، باز گردد و میزان اتصال خود را به خاستگاهها و منابع تکوین اولیهاش و نیز میزان انفصال خود را از آن باز شناسد . در چارچوب کشف عوامل اتصال و انفصال بین میراث و منابع آن، کار بازنگرى انتقادى از این میراث انجام مىشود . حرف آخر در این کار را منابع (خاستگاه میراث)، مقاصد و کلیات و غایات آن مىزنند . با این کار امور نسبى موجود در میراث بازشناخته و رابطهى آن با امور مطلق روشن مىشود، به گونهاى که امور خاص و مشخص و زمانمند از امور عام و فراگیر متمایز مىشود . هم چنین دورههاى ایستایى و گسست در میراث رصد مىشود و تلاش مىشود تا اسباب حقیقى آن بازشناخته شود . این اقدامات براى پشتسرگذاردن دورههاى ایستایى و گسست و تحقق بخشیدن به پیوستبین عناصر میراث و دورههاى بنا و تشکل آن انجام مىشود . با انجام این کارها ما و آیندگان خواهیم توانست، بخش کارآمد و شایستهى میراث را به صورتى روشمند و نه گزینشى و کورکورانه، مبنا قرار دهیم . گامهاى این روش را یک بار دیگر به اختصار باز مىگویم:
1 . بازخوانى انتقادى میراث و قرائت معرفتى آن .
2 . پیراستن الگوهاى معرفتى آن بر اساس اصول - که کتاب قرآن به عنوان خاستگاه تصور، عقیده و احکام است و سنت نبوى به عنوان منبع روشنگر و الزام آور .
3 . تحقق ارتباط و پیوستبا این میراث و پشتسر نهادن دورههاى گسست از آن، پس از درک فراگیر آن .
4 . تمییز نهادن بین امور ثابت و متغیر با هدف روشن شدن امورى که استصحاب بردارند از امور موضعى (مقطعى) و خاص، و کنار نهادن امور خاص و موضعى از میراث و فرا رفتن از آن پس از درک فراگیر آن و درس گرفتن از آن .
نسبتبه علوم اجتماعى و انسانى معاصر هم که از دل نگرش غربى به جهان و انسان و زندگى برآمده و این علوم را ابزار تفسیر همه چیز قرار داده، باید چنین عملیاتى انجام شود، اما در چارچوب این نگرش غربى که این علوم و معارف را بر اساس الگوهاى معرفتى و روشهاى مبتنى بر سکولاریسم، بنیاد نهاده است . «معرفتشناسى اسلامى» مىکوشد تا این معرفت انسانى و اجتماعى را از خود باختگى نسبتبه روشهاى غربى نجات دهد . البته خود باختگى با نگرش سالم و مناسب به جهان و هستى و زندگى و ربط دادن آنها با الگوهاى معرفتى دیگر که گاه به لحاظ تفسیرى مفید و از جهت کنش انتقادى پذیرفته است، تفاوت دارد .
نگرش غربى بسیارى از پدیدههاى منفى را به بار آورده که حیات معاصر ما از آن رنج مىبرد . برجستهترین این پدیدهها، تفکیک امور شکل دهندهى جهان بینى و چارچوبساز و روشساز، با عجز از ترکیب این امور است . از این رو دورهى «نوگرایى» (مدرنیسم) شاهد روند تفکیک گستردهاى بود که شامل جهان و زندگى و دین و تاریخ و طبیعت مىشد . و پیش از آن که بتواند چیزى را از این امور تفکیک یافته با هم ترکیب کند، به سرعت وارد مرحلهى «فرانوگرایى» (پست مدرنیسم) شد تا دامنهى این تفکیک، خود انسان را هم در بر گیرد . زمانى هم که به فکر ترکیب افتادند، همه چیز را از هم گسیخته و غیر قابل ترکیب یافتند . مثلا دین - که حافظه تاریخى به دلیل انحراف کلیسا، احساس ناخوشى نسبتبه آن داشت - [در مرحلهى تفکیک] در خدمت الگوى سکولار قرار گرفت - در نتیجه، اگر قرار بود «دین» مورد اطاعت قرار گیرد، باید به خدمت منافع مردم در مىآمد، به عنوان مثال هم جنس بازان مىتوانستند از داشتن کلیساهاى ویژه و روحانیانى از سنخ خودشان بهرهمند شوند; زیرا دین به استخدام وضع موجود زندگى - و نه هدایت و رهبرى و ارشاد آن - در آمده بود . گسیختگى و تفکیک طبیعت و تبدیل اجزاى آن به ابزارهاى حمایت از انحراف نیز به انجام رسیده بود . در نتیجه فرد هم جنس باز، «منحرف» به شمار نمىآمد، بلکه انسانى شمرده مىشد که با ژنهایى و ریشههایى که سازندهى شکل و شخصیت او هستند; هماهنگى دارد و اگر قرار باشد که روند زندگى و رفتارش را تغییر دهیم، باید در ترکیب ژنهاى او دخالت کنیم، وگرنه او در انجام هر کارى به حکم این شیطان نهفته در وجودش (ژن) مجبور است! !
تفکیک تاریخ هم به این ترتیب بود که رویدادهاى تاریخى به انگیزههاى غریزى یا نیازهاى اقتصادى تفسیر شد و از وقایع تاریخى هر آنچه که قابل اثبات با روشهاى استنادى جدید - مانند کشف آثار یا اسناد و یا جسدهایى که آن را اثبات کند - نباشد، نادیده گرفته شد!
آن گاه نوبتبه تفکیک خود انسان رسید، که در مفهوم سکولار، چیزى جز مجموعهاى از مواد شیمیایى به هم پیوسته براى شکلگیرى این موجود نیست، و مفهوم خانواده و جماعت و امت همگى افکارى سیال و متغیر هستند که مىتوان ساختار بندى و تعریف دوبارهاى از آن - متناسب با نقشهاى در نظر گرفته شدهاش در چارچوب «الگوى معرفتى سکولار» ارایه داد .
جهان اسلام هم تافتهى جدا بافتهاى از دیگر ملتها نیست . الگوى سکولار، سیطرهى خود را بر همهى گوشه و کنار جهان و از جمله بر جهان اسلام گسترده است، هر چند جهان اسلام بقایایى از ایمان و اسلام و عبادتها و ارزشها و سنتهایش را حفظ کرده است، اما از بحران گسستبین سنت و تجدد و گسستبین میراث و نوگرایى رنج مىبرد، اما در غالب حوزهها و میدانها، الگوى سکولار رایج، پیروز بوده است .
«معرفتشناسى اسلامى» مىکوشد تا الگویى به عنوان جایگزین «الگوى سکولار» ارایه کند، اما این کار تحقق نخواهد یافت مگر این که الگوى جایگزین، رقیبى قدرتمند و کار آمد و مشروع، و داراى توان تفسیرى مطلوب باشد و در نهاد آن علاوه بر توان نقد و تفکیک، قدرت ترکیب و بازسازى و زایش معرفتى و تصحیح روشمند نیز وجود داشته باشد .
«معرفتشناسى اسلامى» در چنین چارچوبى، روندى اجتهادى و نوآورانه مىنماید; زیرا در مسیر الگویى پیشین حرکت نمىکند; چرا که تجارب امت ما در تعامل با معارف دیگران، تابع معیارهایى متفاوت و با معیارهاى مرحلهى کنونى بوده است . زیرا مثلا در صدر اسلام ما در تعامل با میراث یهودى، داد و ستد داشتیم و قرآن کریم با تصدیق این میراث و اشراف بر آن، امت ما را بر دریافت و بهرهگیرى از بخش مطلوب آن و رها کردن بقیه، توانا کرده است . تجربهى ما با میراث یونانى، از راه ترجمهى این میراث و احاطهى بر آن حاصل شده است، توجه به این میراث به عنوان میراث قومى بود . این میراث، میراثى بیگانه که مسلط بر دیگر مناطق جهان باشد، به شمار نمىآمد، بلکه میراثى بود که چیزهایى از آن برگرفته، و چیزهایى وانهاده مىشد . تعامل ما با میراث یونانى به شکلى گزینشى بود و به این میراث فرصت انتقال ویژگىهاى روش شناختى، ریشهها، جهان بینى و چارچوب کلى به مجموعهى میراث اسلامى داده نشد، بلکه الگوى اسلامى مسلط، و جهان بینى اسلامى برجسته و حاکم بود . عالم مسلمان هم از این میراث عرضه شده، آنچه را مناسب با جهان بینى و الگوى معرفتى و روش شناختى اسلامى مىدید بر مىچید . اگر برخى از عالمان مسلمان چیزى را از این میراث مردود مىشمردند، گروهى دیگر از عالمان مسلمان به تصحیح و پیرایش آن مىپرداختند و اگر کشف مىشد که آن موضوع با جهان بینى اسلامى و یا الگوى معرفتى اسلامى منافات و تعارضى دارد، جریانها و مدارس اسلامى دیگر آن را به نقد مىکشیدند و ابعاد تناقض و تعارض آن را کشف مىکردند، به گونهاى که به کارگیرى مجدد آن در چارچوب الگوى اسلامى میسر شود و یا به کلى کنار گذاشته شود . شواهد فراوانى در این زمینه و در چارچوب منطق و فلسفه و ... وجود دارد .
اما روند این تعامل، امروزه به جنگ فکرى، معرفتى، فرهنگى و تمدنى فراگیرى شبیه است که الگوهاى معرفتى و روشهاى علمى و جزییات زندگى و نظم زندگى و جزییات معرفتى را شامل مىشود، به گونهاى که شانه خالى کردن از تاثیر یا تداخل آن براى هر نظام معرفتىاى ناشدنى است; به ویژه این که الگوى معرفتى سکولار - چنان که گفتیم - با قطع نظر از خطا و صواب و حق و باطل بودنش - از توانایىهاى تفسیرى، انتقادى و تولیدى فراوانى برخوردار است . زیرا این الگوى معرفتى با شعار «علمیت و دقت» ارزشها را کنار نهاده و اقدام به بى طرف ساختن آن نموده است، تا خود در جایگاه سرور مطلقى که مخالف و معترضى ندارد باقى بماند . از این رو ما نیازمند عملیات نوسازى و اجتهادى هستیم که سلطهى قرآن را بر علوم اجتماعى و انسانى و حتى علوم اسلامى موروثى، بازگرداند، تا از عناصر مثبت این علوم بهره گیریم .
بنابراین، «معرفتشناسى اسلامى» چنان که من مىفهمم، عملیاتى اجتهادى در امور مربوط به میراث اسلامى و منابع آن و عملیاتى ابداعى در تعامل میراث اسلامى با علوم اجتماعى و انسانى است; زیرا اجتهاد معاصر باید بر ادراک معرفتى و تحلیل روش شناختى و آگاهى تام به این دو حوزه بنا نهاده شود:
1 . علوم و معارف اسلامى به ارث مانده که از بطن فقه تولد یافتهاند;
2 . علوم اجتماعى و انسانى جدید که از درون فلسفه زاده شدهاند .
بدون درک و فهم فراگیر این دو حوزه، تحقق اجتهاد اسلامى معاصرى که قادر بر حرکت دادن و نمایش دادن تمدن این امتباشد، ممکن نیست .
شنیده مىشود تلاشهایى براى اسلامى کردن علوم انجام مىشود که به فراتر از علوم انسانى نظر دارد و علوم طبیعى مانند فیزیک و شیمى و زمینشناسى و کشاورزى و ... را هم در بر مىگیرد . اگر که اسلامى کردن علوم انسانى ممکن و مقتضاى ضرورتهاى تمدنى باشد، آیا اسلامى کردن علوم طبیعى، ممکن است؟
مسئله «اسلامى کردن علوم» جوهرى روش شناختى و خاستگاهى معرفتشناختى دارد . بدیهى است که فلسفهى علوم طبیعى، علوم اجتماعى را شکل داده و مجراى تاریخىاش را معین کرده است . حتى با نگاهى ساده مىتوان درک کرد که فلاسفهى علوم اجتماعى از پشت علوم طبیعى - و به طور مشخص فیزیک - برآمدهاند . بنابراین در سطح فلسفه و روش، تفاوتى بین علوم اجتماعى و علوم طبیعى نیست و هر دو، عمیقا محکوم مسلمات فلسفى واحدى هستند، چه ما این امر را درک کنیم یا نه .
مهمترین - اگر نه تمام - اهتمام پروژهى «معرفتشناسى اسلامى» باید مصروف سطح فلسفى و روش شناختى معرفتباشد . طبعا زمانى که مقولات این پروژه پذیرفته شود، به صورت خودکار به همه علوم اجتماعى و طبیعى سرایت مىیابد . حتى به علوم اسلامى هم که اطلاق روششناسى معرفت اسلامى بر آن یا «اسلامى کردن علوم اسلامى» ظاهرا با عقل و منطق راست نمىآید، سرایت مىکند . اگر چه ما اصرار داریم که اسلامى کردن روش شناسانه از راه بازنگرى در روش تعامل با قرآن و نقد علوم موروثى قرآنى و بازنگرى در روش تعامل با سنت و به طور کلى میراث اسلامى، بر علوم اسلامى نیز انعکاس مىیابد و باز سازى آن را به طرزى تازه تضمین مىکند .
اما از سوى مرکز [جهانى اندیشه اسلامى] این موضوع به طور مستقیم طرح نشده است و تلاشى قابل ذکر در این زمینه نشده است . در طول پانزده سالى که از عمر این مرکز مىگذرد، شمار نشستهاى عمومى این مرکز از عدد انگشتان یک دست فراتر نمىرود . یکى از این نشستها دربارهى «جهت دهى اسلامى به علوم طبیعى» بود و محور آن چگونگى احیاى ارزشهاى علم و اخلاق علما بود . موضوع دیگر نشست «شکست تلاشهاى انتقال فن آورى به جهان اسلام» بود . در یکى دیگر از نشستها موضوع «فلکشناسى» براى وحدت بخشیدن به موضع مسلمانان در روزه و عید فطرشان بحث گردید . این امر به نظر من اهمیتى ویژه دارد . فلسفه «اثبات گرایى» بر پیشرفتها و موفقیتهاى علمى - تمدنى بشرى چنگ انداخته و آن را به شکل محکمى در «الگوى معرفتى سکولاریستى» طناب پیچ کرده است . بنابراین، جز با بازگرداندن این علوم و رها کردن آن از هیمنهى الگوى سکولاریستى - که آن را به پایان بن بستها رسانده است - نمىتوان عقل انسانى معاصر را آزاد و فطرت انسانى را کشف کرد . از این رو چارهاى نیست جز به کارگیرى دوبارهى این علوم در ضمن نظام روش شناختى توحیدى و الگویى مغایر از اثباتگرایى که اهداف (غایات) الاهى را در هستى و حرکت کشف کند تا این علوم امتداد جهانى خود را باز یابند .
اگر پروژه «معرفتشناسى اسلامى» از این نقطه آغاز نکند و با این بعد تعامل نکند، قطعا از بین خواهد رفت; زیرا به تلاش مدرسى محضى تبدیل خواهد شد که تنها شامل برخى عبارات و یا نصوص دینى براى جبران «کاستى مضاعف» ى است که برخى در برابر هیمنه جهانى اثبات گرایى احساس مىکنند و براى جبران این احساس کاستى، رنگ و بوى دینى را به موضوعات معرفتى مىافزایند تا مشروعیت مبنا قرار دادن این موضوعات و التزام خود به مقتضیات آن و یا مشروعیت نوسازى میراث یا باز تولید میراث را با قالبهاى عاریتى جدید، تامین کنند .
«معرفتشناسى اسلامى» اگر به سطح فلسفى و روش شناختى ارتقا نیابد، همچنان در دایرهى اجرائات محصور و در جزییات و ریزه کارىهاى معرفتى غرقه خواهد ماند و عقل سنتى جز اغراق در توجه به بعد اجرایى و جزییات ذرهاى، چیزى بدان نخواهد افزود . این گونه تعامل با فلسفهى علوم و روشها، براى حفظ صفت اساسى «معرفتشناسى اسلامى» که صفت روش شناختى و معرفتى و فلسفى است، کافى است .
اشکالاتى بر پروژهى «معرفتشناسى اسلامى» مىشود; به عنوان مثال گفته مىشود این پروژه چیزى جز تلاشهاى شکلى براى امتزاج میراث اسلامى و دادههاى علوم انسانى جدید غربى نیست . هم چنین گفته مىشود علوم و روشهاى تحقیق علمى، ماهیتى بىطرفانه دارد; زیرا کارکرد علم تفسیر واقعیات و کشف سنتهاى حاکم بر آن است . بنابراین چیزى به نام اسلامى و غیر اسلامى از آن وجود ندارد; زیرا علم، با ایدئولوژى متفاوت است . ایدئولوژیک کردن علم و سلطه دادن ایدئولوژى بر بحث علمى، به معناى نفى هویت علم از آن است . پاسخ شما به این اشکالات چیست؟
آنان که ادعاى بى طرفى علم را مىکنند، خیال پردازانى هستند که در حاشیه علم به سر مىبرند و هنوز به حقایق و اندرونى آن راه نجستهاند . پژوهشهاى تحلیلى گوناگون درباره روشهاى علمى، ثابت کرده است که این روشها تا چه اندازه طرفدارى پژوهشگر و یا تاثیر پذیرى او را از محدودیت ابزارها یا راههاى او براى به کارگیرى روشها و تعامل با آن را مىپذیرد . وقتى که روشهاى علمى و پژوهشى که مهمترین دست آورد و ابزار انسان براى پژوهش دربارهى بى طرفى و واقع گرایى علم و معرفت است انسان را از تاثیر پذیرى و پیش داورى در امان نگاه نمىدارد، از دیگر ابزارها چه انتظارى مىتوان داشت؟ تا کنون حتى ثابت نشده است که فلسفهها - که جوهرشان نگرش به هستى و حیات و انسان است - در مشخص کردن نوع نگرش، صد درصد بى طرف و تاثیرناپذیر باشند; زیرا حجم عوامل اثر گذار بر این نگرش بر هیچ کس پوشیده نیست . حتى زمانى که به نصوصى که این نگرش را اثبات مىکند مىرسیم، مىبینیم که زبان و حال و هواى آن از مجاز و استعاره و مانند آن، و عقل انسانى و نسبیت آن، و عوامل تاریخى و میراثى و عوامل احاطه دار بر انسان، همگى لباس فهم خود را بر نصى مىپوشاند که جهان بینىاش را ساخته است، وگرنه چرا اقوام پس از آن که آیات بینات بر آنان نازل شد، باز هم اختلاف کردهاند؟ و چرا اصحاب ادیان به فرقهها و طایفهها و مذهبها منشعب شدند؟ آیا با من در این نکته موافق نیستید که پاسخهاى انسان به پرسشهاى نهایى - که درباره امور مشخصى مانند جهان و انسان و معرفت و حیات و آفریننده و رابطهى او با آفریننده و مانند این امور است - متفاوت و تقریبا غیر قابل شمار است؟ وانگهى سخن خرافى بىطرفى علم مدتها است که از سر زبانها افتاده است و پایان عصر نوگرایى (مدرنیسم) پایان همه این ادعاها بود و آغاز بازگشت اندیشهى انسان معاصر به احتمال گرایى و نسبیت گرایى و دیگر مقولات مرحلهى فرانوگرایى (پست مدرنیسم)، تا از خلال این مقولات، تفاسیرى عرضه شود که البته انسان مىتواند تفاسیرى جز آن را هم، پیدا کند; اما ما مسلمانان - که خدا ما را در راه روشن (اسلام) قرار داده است - با این حال در فهم این راه اختلاف فراوان داریم و تفسیرهاى متفاوتى را از آن ارایه مىدهیم که امروزه به تفرق و چند دستگى ما انجامیده است . بنابراین، اگر ما نگرشى را نسبتبه جهان و انسان و حیات ارایه کردیم و فلسفهاى تدوین کردیم که از خلال آن به دیالکتیک طبیعت و انسان و غیب نگریستیم و در چارچوب آن معرفت و مسایل آن را تفسیر کردیم; چرا این کار باید موضعگیرى بر ضد کسى یا انحراف از روش معرفتى یا ایدئولوژیک کردن معرفتیا خود باختگى الاهیات در برابر معرفت انسانى یا غربى سازى اسلام یا اسلامى سازى غرب، خوانده شود؟! از قدیم گفتهاند:
و من یک ذافم مریض
یجد مرا به الماء الزلالا
کسى که دهانى بیمار دارد، آب زلال را هم تلخ مىیابد .