فرجام تاریخ و انسان واپسین
آرشیو
چکیده
متن
اشاره :
آنچه در پی خواهد متن سخنرانی حجةالاسلام والمسلمین سبحانی، رئیس مرکز مطالعات و تحقیقات اسلامی دفتر تبلیغات اسلامی حوزة علمیه قم است، که در نخستین همایش «امام مهدی؛ استراتژی انتظار و جهان آینده» که در نیمه شعبان سال جاری از سوی مؤسسه فرهنگی موعود برگزار شد، ایراد شده است.
ایام با سعادت میلاد حجت بر حق حضرت ولیعصر(عج) را خدمت خواهران و برادران عزیز تبریک عرض میکنم. موضوعی که برای گفتوگوی حاضر انتخاب شده اشاره به مسألهای است که هم به لحاظ تاریخی یکی از دغدغههای بزرگ بشریت به حساب میآید و هم در دوران معاصر، مکاتب گوناگون اندیشهها و آرای متفاوتی را در این باب مطرح کردهاند.
مسأله آینده جهان یا به تعبیر دیگر فرجام تاریخ، بحثی است که جابهجا در ادیان الهی از جمله بودیسم، یهودیت، مسیحیت، اسلام و عرفانهای گوناگون مطرح شده و مکتبهای معاصر غرب نیز ـ حتی کسانی که معتقدند عصر ایدئولوژیها به پایان رسیده و انسان دیگر رویکردی به ایدئولوژی و مکتب نخواهد داشت ـ نسبت به آینده جهان، آینده تاریخ، طرح و تئوری تازهای را عرضه کردهاند. به خصوص در سدة بیستم میلادی در غرب اندیشمندان و نحلههای فراوان نوظهور در مورد فرجام تاریخ سخن بسیار گفته و این جریان را فوتوریسم (Futurism) یا آیندهگرایی یا موعودگرایی لقب دادهاند. امروز بحث موعودگرایی یا به تعبیر دیگر هزاره گرایی از بحثهای جدّی محافل علمی و دینی در دنیای غرب است. مروری بر سایتهای اینترنتی و توجه به آرای اندیشمندان معاصر اهمیت این نکته را روشن میکند. فرجام تاریخ و انسان واپسین (The end of history and the last man) عنوان مقالهای است از متفکر بزرگ معاصر غرب و شاید بزرگترین استراتژیست دنیای غرب و امریکا، فوکویاما.
در اینجا مروری خواهم داشت از زاویه نگاه این متفکر و اندیشمند غربی به مسأله فرجام تاریخ و سرنوشت انسان واپسین و از آنجا پلی میزنم و ارتباطی برقرار میکنم به اندیشه اسلامی در مورد جهان آینده و انسان واپسین اسلامی تا مشخص شود رابطه و نسبت این دو جریان و دو اندیشه چیست؟
در ابتدا لازم است مفهوم آینده جهان یا فرجام تاریخ را در این بحث روشن کنیم. چون گاهی گمان میشود وقتی میگوییم فرجام تاریخ یا آینده جهان یعنی آینده تاریخی زمانمند؛ یعنی مثلاً آن صد سال آخر تاریخ چه خواهد شد.
سخن از آینده جهان یا فرجام تاریخ، تاریخ زمانی و تاریخ عدد و رقم نیست. در این نگاه، جهان آینده یا فرجام تاریخ یعنی جامعهای، محیطی و دورهای از تاریخ بشریت که تمام تمنیات انسان، آرزوها و انگیزههای انسانی در آن جامعه ارضاء میشود و انسان به آرامشی میرسد که دیگر انگیزهای برای حرکت بعدی تاریخ وجود نخواهد داشت.
آیندهنگاران و آینده گرایان معتقدند که آینده بشریت ختم به حاکمیتی یا دولتی یا دورهای خواهد شد که در آنجا تلاش جستوجوگرانة انسان برای تغییر وضعیت خود به اتمام میرسد. انسان دیگر نقطه تضاد و چالشی نخواهد داشت و به سوی مطلوب و محبوب خود جهتگیری مستقیم خواهد کرد. نه اینکه تحولی نخواهد بود، نه اینکه تغییر و تکاملی نخواهد بود، برعکس جهان آینده و فرجام تاریخ از دیدگاه کسانی که آینده تاریخ را تحلیل کردهاند نشان از جامعهای دارد که انسان در آنجا به بیشترین مطلوبیتهای خود دست پیدا میکند. پس آینده تاریخ چه از دیدگاه مادیگرایان و چه از دیدگاه الهیگرایان یک دنیای موعود و جهان موعودی است که بشریت در طول تاریخ تمام تحرک و تکاپوی خودش را برای رسیدن به آن جهان و آن حاکمیت و آن جامعه سپری کرده است. از این تعریف معلوم میشود که وقتی سخن از انسان واپسین میگوییم کدام انسان است. انسانی که برخلاف تاریخ گذشته بشریت، چالشها، ستیزها و تکاپوهایش برای جنگ با موانع و ستیز برای محدودیتها نیست بلکه آن انسان در جامعة مطلوب خود همه چیز را آماده و در دسترس میبیند و اهداف را نزدیک و قابل وصول.
انسان واپسین که ادیان الهی تعریف میکنند، جهان آیندهای که این مکاتب ارائه میکنند و آنچه را که آخرین متفکران غرب از انسان واپسین گفتهاند چنین جامعهای است. در این نقطه گمان نمیکنم میان ادیان الهی و نظریهپردازان مادی غرب هم اختلاف نظری وجود داشته باشد. وقتی به تاریخ جدید غرب مراجعه میکنید متفکران بزرگ و قلههای اندیشة غرب را میبینید که بدون استثناء نظریهای در مورد فلسفه تاریخ و در انتها جامعهای به عنوان فرجام این تاریخ و فرجام این تکاپو دارند.
مارکسیسم یکی از این مکاتب است. لیبرالیسم در شکل لیبرال دموکراسی و سوسیال دموکراسی هم از این مکتبها هستند. همة این مکتبها آینده جهانی و انسان واپسینی دارند.
اگزیستانسیالیسم که در نقد اندیشههای مدرن غرب شکل گرفت، خود دارای یک آینده جهان و انسان واپسین است. اینها مکتبهای مدرن بودند. مکتبهای پست مدرن و فرا مدرن هم دارای تصویری و آیندهای از انسان واپسیناند. اختلاف میان این
آیندهنگاران و آینده گرایان معتقدند که آینده بشریت ختم به حاکمیتی یا دولتی یا دورهای خواهد شد که در آنجا تلاش جستوجوگرانة انسان برای تغییر وضعیت خود به اتمام میرسد. انسان دیگر نقطه تضاد و چالشی نخواهد داشت و به سوی مطلوب و محبوب خود جهتگیری مستقیم
خواهد کرد.
مکتبها و ادیان در خصوصیات آن جهان و خصوصیات آن انسان واپسین است وگرنه همة اینها یک تیپ، یک نقطه ایدهآل و یک جامعه نمونه و انسان نمونه معرفی میکنند. ما در اینجا مقایسهای میکنیم میان آنچه که متفکران معاصر غرب به عنوان جهان آینده مطرح میکنند و آنچه که در اندیشة موعودگرایی اسلام و بحث مهدویت در بین همة فرق اسلامی وجود دارد. که اگر این موضوع را دنبال کنید میبینید که ریشهاش در مسیحیت و یهودیت هم با همین مضمون وجود دارد. برای مطالعه این موضوع پیشنهاد میکنم نگاهی به مبانی فرهنگ مدرن غرب داشته باشید و مبانی این فرهنگ را با فرهنگ اسلامی مقایسه کنید تا از آنجا به دست بیاید که مبانی مهدویت و موعودگرایی تا چه اندازه با آنچه که مدرنیته غربی به عنوان آینده جهان ارائه میکند تفاوت و فاصله دارد.
متأسفانه در بعضی از نوشتهها دیده میشود بیتوجه به این مبانی سراغ علائم ظهور یا علائم بعد از ظهور میروند و دقیقاً ویژگیهایی را ارائه میکنند که در تفکر مدرنیته به عنوان پایان جهان و جهان آینده مطرح میشود. حال آنکه مهدویت اندیشهای است مستقل و از نظر مبانی فکری و ایدئولوژی از جریان مدرن و فلسفه مدرن کاملاً فاصله دارد.
در بین متفکران غرب اختلاف نظر وجود دارد که ما مدرنیته را چگونه معنا کنیم. نخست تعریفی مختصر از مدرنیته ارائه میکنم و سپس براساس این تعریف و مبنا اشاره خواهم کرد که فلسفههای معاصر و اندیشمندان معاصر در باب مبانی آینده جهان و جهان آینده چه دیدگاهی دارند و از چه پایگاهی سخن گفتهاند.
چند تعریف و چند نقطه امتیاز مهم در تفکیک میان دنیای مدرن و دنیای پیش از مدرن وجود دارد. به تعبیر دیگر از مجموع مباحثی که در باب مدرنیته صورت گرفته سه خصوصیت و سه نقطه امتیاز برای مدرنیته برشمردهاند. اولین ویژگی که برای مدرنیته برشمردهاند این است که فرهنگ مدرن برخلاف فرهنگهای دینی و فرهنگهای گذشته جهان را به جای اینکه طولی نگاه کند در عرض و در کف میبیند. جهان از دیدگاه مدرن دیگر چند لایه نیست؛ یک سطح و یک رویه دارد. همه چیز در جهان مدرن حقیقت است. مجازی وجود ندارد و حقیقت آن چیزی است که شما با گوش میشنوید، با چشم میبینید و با دست لمس میکنید.
در فرهنگ مدرن، تأمل و تفکر به معنای «رسوخ در ماهیت جهان و ماهیت انسان» وجود ندارد؛ چون ماهیتی جدا از آنچه که هست و آنچه که احساس میکنیم وجود ندارد. جهان در تفکر مدرن ـ از زمانی که امثال بیکن و دکارت در غرب دیدگاههای خود را مطرح کردند ـ جهانی کاملاً قابل لمس و قابل محاسبه است، و لذا دیگر «اندیشه» مطرح نیست، «مشاهده» است. «تدبیر» نیست، «محاسبه» است. جهان را میتوانید با علائم ریاضی نشان دهید. این اولین ویژگی است که غربشناسان برای جهان مدرن نام بردهاند.
ویژگی دوم جدا کردن انسان از هستی بیرونی و جهان است. ویژگی اول این بود که در این تفکر جهان لایه لایه و جهان طولی که سر به آسمان داشت؛ همه در زمین خلاصه شده است؛ ویژگی دوم هم این است که باید در همین لایه سطحی و رویی، میان انسان و محیط پیرامونش تفکیک و تمایز قائل شد. تفکیک میان «سوژه» (Subject) و «ابژه» (Object) مبتنی بر همین نظریه است.
انسان پیش از مدرنیته خود را با جهان همگام و هماهنگ میدید، خود را بخشی از هستی و هستی را بخشی از خود تلقی میکرد و با هستی میزیست، اما در تفکر مدرن فاصلهای عمیق میان انسان به عنوان یک «سوژه» و جهان به عنوان یک «ابژه» پدید آمد و این انسان مأمور شد که سراغ یک جهان بیگانه از خود و برون از خود برود تا معرفتی را فراچنگ آورد. و لذا در این تفکر انسان تبدیل به موجودی شد که تلاش میکند خود را از حقیقت هستی خود جدا کند تا بتواند جهان را محاسبه کند.
یکی از شاعران بزرگ غرب «تی.اس. الیوت» که انگلیسی زبان است در شعر معروفش وقتی به این ویژگی غرب میرسد میگوید:
این کار غربیترین گناهی است که انسان مرتکب شد.
کدام گناه؟ گناه جدایی میان انسان و جهان پیرامونش. این جدایی چه اشکالی داشت که الیوت از آن به عنوان بزرگترین گناه یا غربیترین گناه یاد میکند. نتیجة این جدایی، از خودبیگانگی انسان و فرو رفتن انسان در درون خود و غربت نسبت به محیط پیرامونش بود.
در جهان مدرن وقتی انسان از جهان جدا شد، قرار شد از انسان و جهان تعریف جدیدی شود.
انسان چیست؟ متفکران مدرن به تدریج به این نقطه رسیدند: انسانی که یک لایه است و میشود او را مشاهده کرد، چیزی جز احساسات و عواطف زودگذر ندارد. چیزی جز مجموعهای از احساسات، تمنیات و تمایلات در او نیست. ما هر چه انسان را جستوجو میکنیم لذتجو، قدرتجو و رفاهجوست و فراتر از این در انسان مدرن دیگر چیزی وجود ندارد. این انسان میخواهد با جهان پیرامون خود برخورد کند، چه باید بکند، چگونه برخورد کند؟
ویژگی سوم عصر مدرنیته در اینجا ظاهر میشود. انسانی که از همه هستی تنها چیزی به نام احساسات، تمنیات، تمایلات و خواستهای جزئی، برایش باقیمانده تمام تلاشش این است که در جهان تصرف کند تا بتواند از جهان در مسیر تمنیات خود بهرهجویی نماید. کار علم مدرن در بنیاد چنین هدفی بود. علم مدرن برای تصرف در محیط و برای محاسبه و اندازهگیری اشیای بیرونی است. برای امکانسنجی و توانسنجی است تا انسان بتواند از محیط پیرامون خود آن چیزی را برگیرد که امروز احساس میکند و به آن میل دارد.
این سه ویژگی در فرهنگ مدرن، انسان مدرن را از گذشته خود و از حقیقت هستی خود جدا و بیگانه میکند.
«وبر» جامعهشناس معروف آلمانی معتقد است دوران مدرنیته بر سه واژه یا سه مفهوم استوار است. طبیعت، تعقل و ترقی. این سه واژه هر چند در گذشته نیز وجود داشت امّا در دوران مدرن معنایی متفاوت یافته است. از دیدگاه ماکس وبر «هستی» فرو کاهش پیدا میکند به «طبیعت». شما دیگر بعد از دوران مدرنیته سخن از «هستی» نمیشنوید، واژه «هستی» جای خود را به «طبیعت» میدهد. هر جا هم سخن از هستی یا جهان است شما میتوانید واژه هستی یا جهان را حذف کنید و به جای آن طبیعت را بگذرید. پس تمام حقایق عالم در فرهنگ مدرن تبدیل به واژهای و مفهومی میشود به نام طبیعت. واژه دوم «ترقی» است انسان آمده با این طبیعت چه کند، چه جایگاهی نسبت به این طبیعت دارد؟ میگوید انسان دنبال ترقی و پیشرفت است. پیشرفت یعنی چه؟ مفهوم پیشرفت یعنی تصرف هر چه بیشتر در امکانات بیرونی برای ارضای تمینات درونی. و واژه سوم «تعقل» است. واژه تعقل واژه آشنا و مأنوسی است اما وبر میگوید گمان نکنید که امروز واژه تعقل همان چیزی است که شما در بدو امر میاندیشید، تعقل در دوران مدرن تعقل ابزاری است. عقلانیت به این معناست که انسان از خرد خود کمک میگیرد، تا بتواند امیال درونی خود را از محیط بگیرد و در محیط تأمین کند.
سه اصل تعقل، طبیعت و ترقی پایهگذار اندیشهای در غرب میشود و بنیادی را ایجاد میکند که آن را اصطلاحاً مدرنیته یا مدرنیسم مینامند.
این تصویر هستیشناسانه یا جهان شناسانه در دیدگاه مدرن است.
اگوستین که بزرگترین متفکر قرون وسطای مسیحی است معتقد است که مسیحیت نیامده است شهر زمین را آباد کند، انسانها عموماً در شهر زمین زندگی میکنند. کار مسیح این بود که شهر خدا را آباد کند. شهر خدا کجاست؟ کلیساست؛ شهر خدا روز موعودی است که مسیح ظهور میکند.
در فرهنگ مدرن، تأمل و تفکر به معنای «رسوخ در ماهیت جهان و ماهیت انسان» وجود ندارد؛ چون ماهیتی جدا از آنچه که هست و آنچه که احساس میکنیم وجود ندارد.
اگر شما به این تصویر یک تصویر دیگر اضافه کنید میتوانید حدس بزنید که متفکران معاصر غرب در مورد تاریخ و آینده تاریخ چگونه میاندیشند. آن تصویر دوم تصویر انسان است. از دیدگاه متفکران معاصر آنچه که تاریخ را حرکت میدهد و تحولات تاریخی را به دنبال دارد نزاع میان انسان و موانع محیطی است. حرکت تاریخ یعنی چالش و درگیری میان انسان با محیطش برای تغییر وضعیت به سمت مطلوب. تصویری که شما از انسان ارائه میکنید، انگارهای که از آدمی در پهنه تاریخ ارائه میکنید نشان میدهد که شما آینده این تاریخ را چگونه میبینید. آینده تاریخ به معنی دورهای از تاریخ که این انسان میخواهد به آرامش برسد.
این انسان میخواهد تمام تمنیات تاریخی خود را در آنجا به تمام و کمال دریافت کند. در فرهنگ مدرن کدام انسان است که با طبیعت و محیط بیرونی چالش میکند؟ من به جای اینکه وارد مباحث مفصل شوم و آرای تک تک اندیشمندان غرب را درباره انسان بگویم از سخن پدر انسانشناسی مدرن غرب و سرآمد اندیشورانی که تقریباً تمام فلسفههای تاریخ و عمده مکاتب فلسفی بر دانش او بنا شد؛ یعنی «ماکیاولی» استفاده میکنم. ماکیاولی پدر اندیشه مدرن غرب است. در کشور ما شخصیت اصلی او معرفی نشده است. ماکیاول و ماکیاولیسم به معنای غرب مدرن است.
ماکیاول در مورد انسان مدرن چه میگوید؟ او معتقد است که انسان مدرن دو ویژگی دارد و اگر شما میخواهید انسان مدرن را بشناسید باید در این دو آینه نظر کنید. هر فلسفهای که انسان را در این دو تعریف به رسمیت بشناسد، فلسفهای است قابل پذیرش و هر فلسفهای که این دو را به رسمیت نشناسد و یا چیزی ورای این دو برای انسان قائل شود از دیدگاه او، اوهام است نه اندیشه.
تاریخنویسان اندیشه غرب میگویند: ماکیاول با این دو انگاره در مورد انسان، هم فلسفه غرب، هم علم جدید غرب، هم تکنولوژی غرب و هم فلسفه سیاست غرب را جهت میدهد. ماکیاول در کتاب شهریار و هم در کتاب گفتارها دو ویژگی برای انسان مطرح میکند. اما او قبل از پرداختن به این دو ویژگی، مقدمهای دارد که در آن به گفتة «اگوستین» متفکر بزرگ مسیحی استناد میکند. اگوستین که بزرگترین متفکر قرون وسطای مسیحی است کتابی دارد به نام شهر خدا. او در کتاب شهر خدا جهان انسانها را تفکیک میکند و میگوید جهان انسانها، دو جهان یا دو «شهر» است: شهر خدا و شهر زمین، او معتقد است که مسیحیت نیامده است شهر زمین را آباد کند، انسانها عموماً در شهر زمین زندگی میکنند. کار مسیح این بود که شهر خدا را آباد کند. شهر خدا کجاست؟ کلیساست؛ شهر خدا روز موعودی است که مسیح ظهور میکند. شهر زمین کجاست؟ همین بستر مادی و طبیعی که ما در آن زندگی میکنیم. اگوستین میگفت انسانها یا ساکن شهر خدایند یا ساکن شهر زمین. نمیشود کسی در شهر زمین ساکن باشد و در شهر خدا هم باشد. انسانها شهروند یکی از این دو شهرند. و اندیشه مسیحی به دنبال این است که انسانها را از شهروندی شهر زمین جدا کند و آنها را شهروند شهر خدا کند. این تئوری و نظریه اگوستین است. ماکیاول دقیقاً به همین نکته استناد میکند. او میگوید اگوستین خوب گفت، باید میان شهروندان زمینی و آسمانی تفکیک کرد. اما نکته مهم این است که در عصر جدید دیگر شهر خدا بیمعنا شده است. یا گاهی مسامحه میکند و میگوید من نمیگویم شهر خدایی نیست، من شهروند شهر خدا نیستم، من آمدهام تا شهروندان شهر زمین را تعریف کنم و راه رسم زندگی در این شهر را بیان کنم. شهروند شهر زمین در دیدگاه ماکیاولی دارای این دو ویژگی است:
1 ـ از نظر این شهروند، خیر تنها معنایش قدرت، شکوه و رفاه مادی است.
2 ـ انسانهای زمینی مردمی ناسپاس، ریاکار و حیلهگرند. آزمندانه از خطر میپرهیزند و به جلب نفع خود روی میآورند. باید قبول کرد که همة مردم شرورند و هرگاه شرایط اجازه دهد این بدخواهی را بروز میدهند. لهذا بشریت مراقب است که دیگری به حوزة قدرت، ثروت و رفاه نزدیک نشود. انسان مدرن همة اینها را برای خود میخواهد.
بنده ادعا میکنم که تمام مکاتب معاصر غرب کم و بیش همین انسانشناسی را به عاریت گرفتهاند و تفکر پست مدرن هم بر چنین انسانی استوار است. از ماکسوبر، هگل، مارکس، جان لاک و توماس هابز، گرفته تا آخرین اندیشمند لیبرال دموکراسی؛ یعنی فوکویاما، همه همین تعریف را از انسان دارند. حتی فوکویاما تصریح میکند انسان واپسینی که من به دنبال او هستم این انسان است.
مبنای انسانشناسی غرب مدرن از مکتبی به مکتب دیگر تفاوتهایی دارد اما در این بنیاد انسانشناسانه تفاوتی نیست. برای اینکه این انسان؛ یعنی انسانی که قدرت و رفاه میخواهد ـ و تنها برای خود هم میخواهد ـ بتواند چرخة زندگی خود را بچرخاند چه باید کرد؟ مکاتب گوناگون غرب اندیشههای مختلفی در این خصوص ارائه میکنند.
«توماس هابز» ـ متفکر بعد از ماکیاول که نظریههای او را توضیح میدهد ـ معتقد است: «انسان گرگ انسان است». این استعاره و کلمه قصاری است که در طول تاریخ غرب دهها و صدها بار در مکاتب مختلف تکرار شده است. اگر انسان گرگ انسان است و نمیخواهد به دیگری چیزی برسد، پس چه باید کرد؟ مارکسیسم پای قدرت دولت را به میان میآورد تا انسان بتواند به رفاه برسد. مارکس معتقد است که آن چیزی که موجب میشود انسانها به رفاه نرسند همین خصوصیت گرگ «منشی» است. از این رو، وقتی انسان مالک ابزار تولید میشود دیگر اجازه نمیدهد دیگران به این حوزه وارد شوند. حال چه باید کرد؟ چارهاش دولتی کردن اقتصاد و سیاست است و کوتاه کردن پای تمایلات فردی از حوزه قدرت. این یک فلسفه تاریخ بود. فلسفه تاریخ مارکسیسم تلاش انسان در طول تاریخ است برای اینکه ابزار تولید و مناسبات اقتصادی را به گونهای تنظیم کند که این گرگ صفتی انسان بروز پیدا نکند. وقتی سؤال میشود که آینده تاریخ و انسان واپسین شما چه معنایی دارد؟ میگوید: انسان واپسین من، و جامعة کمونیستی من جامعهای است که در آن انسانها از حوزه قدرت دور میافتند. ابزار تصرف نسبت به همدیگر را از دست میدهند، کنترل آنچنان شدید میشود که انسانها فقط به رفاه خود میپردازند و قدرت و جرئت تصرف در دیگری پیدا نمیکنند. هیأت حاکمة سیاسی در جامعه واپسین مارکس، وظیفهاش همین است که انسانها را آنچنان از ابزار قدرت دور بدارد که این انسان بتواند با برابری و عدالت، رفاه مادی خود را تأمین کند.
لیبرالیسم دربارة آینده تاریخ و فلسفه تاریخ چه میاندیشد؟ لیبرالیسم هم انسان را گرگ انسان میداند، اما معتقد است که اگر انسان بخواهد در این جامعه با رفاه زندگی کند و به قدرت و منزلت برسد و تمنیات درونی خود را
ارضا کند، راهش این است که پیمان ببندد و قرارداد اجتماعی را امضا کند. انسان به این آگاهی برسد که اگر قرار باشد ما هم مثل گرگ به جان هم بیفتیم و همدیگر را بدریم هیچ کدام از ما به ثروت و قدرت نمیرسد. اگر همه میخواهیم بر خوان قدرت و رفاه بمانیم و ثروت تحصیل کنیم، راهش این است که در یک پیمان اجتماعی و در یک جامعه مدنی با همدیگر جمع شویم، مناسبات را به گونهای تنظیم کنیم که همه بتوانند به رفاه برسند. بر این
شهروند شهر زمین در دیدگاه ماکیاولی دارای این دو ویژگی است:
1 ـ از نظر این شهروند، خیر تنها معنایش قدرت، شکوه و رفاه مادی است.
2 ـ انسانهای زمینی مردمی ناسپاس، ریاکار و حیلهگرند. آزمندانه از خطر میپرهیزند و به جلب نفع خود روی
میآورند
فلسفه تاریخ مارکسیسم تلاش انسان در طول تاریخ است برای اینکه ابزار تولید و مناسبات اقتصادی را به گونهای تنظیم کند که این گرگ صفتی انسان بروز پیدا نکند.
اساس فلسفه تاریخ از دیدگاه لیبرالیسم جدال انسان است برای جلوگیری از عدم توافق و این که هر جا که احساس میکند این توافق و این قرارداد اجتماعی به گونهای دارد مختل میشود وارد عمل شود، موانع را برطرف کند و پیمان اجتماعی را برقرار سازد. از دیدگاه لیبرالیسم، توتالیتاریسم یکی از این موانع است. اقتدارگرایی مانعی است که موجب میشود انسانها نتوانند بر سر منافع و رفاه خود توافق کنند. فاشیسم، از دیدگاه لیبرالیسم یکی دیگر از موانع تاریخی است. باید با آن جنگید؛ زیرا فاشیسم قدرت را در محدودهای میبیند که اجازه نمیدهد بقیه سود ببرند. نزاع لیبرالیسم و فاشیسم در این نیست که فاشیسم از نظر اخلاقی بد است، بلکه نزاع اصلی آنها در این است که فاشیسم رفاه، قدرت و ثروت را برای گروه اندکی میخواهد و اجازة تعمیم نمیدهد. باید اجازه داد تا همه براساس یک توافق به نتیجه برسند.
بنابراین آینده تاریخ و انسان واپسین از دیدگاه لیبرالیسم جامعهای است که این توافق به شکلی مطلوب تحقق پیدا کرده است. فوکویاما ـ در کتاب فرجام تاریخ و انسان واپسین که بحثهای مفصل برانگیخت و «نظریه نظم نوین جهانی» بوش اول مبتنی بر همین دیدگاه فوکویاما بنا شد ـ این نکته را دقیقاً بیان کرده است.
از فوکویاما به عنوان سرآمد جریان لیبرال دموکراسی در دنیای امروز میپرسیم: آینده تاریخ و شرایطی که شما ادعا میکنید انسان به همه تمنیاتش میرسد چگونه به دست میآید؟ چطور ممکن است که ما انسانها در این بستر انسانشناسانه به جایی برسیم که احساس آرامش کنیم؟ او در مجموع سه ویژگی را برای جهان آینده ـ که معتقد است هماینک آن فرجام تاریخ آغاز شده ـ برمیشمارد:
1. بازار آزاد اقتصادی؛
2. تکنولوژی و فناوری مدرن؛
3. آزادی سیاسی.
اینها همه سر فصل بحثی است که او چگونه میان بازار آزاد اقتصادی (یعنی نظام سرمایهداری در اقتصاد) و میان تکنولوژی مدرن به عنوان بهترین ابزار انسان برای رسیدن به تمنیات و بالاخره آزادی سیاسی پیوند میزند تا جامعه مطلوب خود را به دست بیاورد.
جامعه مطلوب از دیدگاه لیبرال دمکراسی جامعهای است که در آن انسان میتواند از بستر نظام سرمایهداری مادی، رفاه عمومی خود را تأمین کند.
فوکویاما به این نکته ملتفت است که جریان لیبرال دمکراسی سنتی نمیتواند این آرامش و رفاه عمومی را فراهم کند. لذا در اینجا برگشتی دارد به اندیشههای هگل. یعنی علیرغم اینکه فوکویاما وارث هابز وجان لاک وجان استوارت میل است اما به اینجا که میرسد به هگل استناد میکند. هگلی که از دیدگاه لیبرالها گاه به عنوان فاشیست و به عنوان بنیانگذار توتالیتاریسم معرفی شده است. اما فوکویامای لیبرال وقتی به این نکته میرسد که آینده جهان قرار است انسان را به آرامش برساند، اظهار میکند که این آیندهای که لیبرالهایی مثل جان استوارت میل و دیگران گفتهاند کافی نیست و به هگل استناد میکند. هگل هم همان بنیاد انسانشناسانة غرب را که از ماکیاول باقی مانده قیدی میزند و میگوید انسانها خواهان رفاه، ثروت و قدرت هستند اما چیز دیگری هم میخواهند و آن منزلت اجتماعی یا به تعبیر او (Self «شناسایی انسان» یا به «رسمیت شناخته شدن انسان» است. steem) همین انگاره به عنوان مبنای انسان شناسانة فوکویاما در پایان تاریخ میشود. او میگوید انسانها به غیر از قدرت و رفاه دلشان میخواهد در محیط پیرامون خودشان در تعامل با دیگران به حالتی برسند که احساس کنند دیگران به آنها احترام میگذارند، حقوق آنها را رعایت میکنند و آنچه را که برای خود ارزش میدانند از طرف مقابل هم انتظار دارند.
این نگاه مختصری بود به دیدگاه متفکران معاصر غرب در زمینه جهان آینده و انسان واپسین. نکته جالبی که در اینجا وجود دارد این است که اینکه فوکویاما بعد از کمتر از یک دهه از طرح دیدگاهش و بعد از اینکه شاید صدها اثر انتقادی در نقد دیدگاههای او در غرب منتشر شد، در کتابی که دو سال قبل نوشت از نظریه خودش عدول کرد. او در کتابی تحت عنوان فروپاشی بزرگ اظهار کرد: برخلاف آنچه که من گمان میکردم حوادثی دارد در جهان اتفاق میافتد که این آینده را دچار تأخیر میکند؛ همین فنّاوری که من به عنوان ابزار تحقق لیبرال دمکراسی در آینده بدان امید بسته بودم امروز دارد مسأله جدی برای بشریت میشود. امروز بیوتکنولوژی و تحقیقات ژنتیک دارد این انسان واپسینی را که من تصویر میکردم تغییر میدهد. در آینده دیگر خواستههای این انسان غربی معلوم نیست همان خواستههای پیشین باشد. به قول یکی از منتقدان او در غرب، اگر او از دنیای غرب قدم فراتر میگذاشت به خاورمیانه و به شرق میرفت میدید که بسیاری از انسانها قبل از انقلاب ژنتیک به گونهای دیگر غیر از انسان لیبرال او هستند. انسانهای دیگری غیر از انسانهای اروپا و امریکا وجود دارند که به گونهای دیگر میاندیشند، به گونهای دیگر خود را تعریف میکنند. از این رو، فلسفه تاریخی که اسلام و ادیان الهی معرفی میکنند و انسان واپسین آنها به کلی با انسان فوکویاما متفاوت است.
ما معمولاً وقتی به منابع دینی در باب آینده جهان و ظهور امام عصر(ع) مراجعه میکنیم، سریع شروع میکنیم و ویژگیهایی را که در روایات برای جهان آینده آمده ذکر میکنیم. مثلاً گفته میشود که در آن عصر درختان بار میدهند، آسمان فراوان میبارد و... البته تمام این عناصر که ما به عنوان ویژگیهای آیندة موعود اسلامی به آنها توجه میکنیم هم اینگونه است ولی فراموش میکنیم که در معارف دینی، از انسان واپسین به عنوان انسان ثروتخواه و انسان رفاهطلب و قدرتجو، یاد نشده است. انسان موعود از دیدگاه اسلامی «خلیفه» است. خلیفة چه کسی؟ خلیفة خدا. انسان موعود اسلامی وارث زمین است. وراثت از کی؟ از خداوند. انسان موعود و انسان واپسین اسلامی «عبد صالح» است. در آیندة جهان و در آینده انسان از دیدگاه اسلامی آن آینده نه با ظاهر انسان بلکه با ماهیت انسان رقم میخورد. انسان واپسین اسلامی انسانی است که حقیقت درونی انسان را اعاده و احیا میکند. انسان واپسین اسلامی انسانی است که به حقیقت به معنای جامع خودش میاندیشد نه به «من» و تمنیات «من» و بالاخره انسان واپسین اسلامی انسانی است که با جهان هستی آنچنان هماهنگ میشود و دورنمایههای هستی خود و هستی جهان را آنچنان شکوفا میکند که جهان به خواستههای او پاسخ میدهد. اگر از آسمان باران میبارد به دلیل این است که درون این انسان بارانی شده است؛ اگر جهان سبز میشود، به دلیل این است که انسان در آنجا به سبزی هستی خود میرسد. سبزی انسان هم حقیقت پنهان و اندرونی ماست که در غبار تاریخ زنگار بسته و پنهان مانده است و آنجاست که وقتی خلیفه آخرین خدا میآید با دست کشیدن بر سر انسانها همة انسانها را خلیفه میکند. درونمایههای وجودی آنها را شکوفا میکند. جهان آینده اسلامی جهانی نیست که در آن تمتع، محور اصلی باشد؛ در آنجا تعقل، مدار هستی است و احیای حقیقت انسانی و حقیقت هستی.