آرشیو

آرشیو شماره ها:
۴۰

چکیده

متن

سید باقی سر از سجده برداشت. مهر را بوسید و تسبیح را در دست گرفت. خیلی وقتی می شد که خورشید راه مغرب را پیش گرفته و روی گلگون آسمان را سیاه کرده بود، خانه در سکوت حزن انگیزی غوطه می خورد و تنها گاهی صدای ناله پیرمرد بر صورت سکوت چنگ می انداخت. «خدایا! از این درد نجاتم بده، پروردگارا! عطوه را از دست این پسرها رها کن. آه، عطوه بیچاره کجا فکر می کردی زمانی برسد که بچه هایت چنین ظلمی به تو کنند». سیدباقی و برادرش با آنکه در اتاق دیگر بودند. اما ناله های عطوه را بخوبی می شنیدند. برادر سیدباقی در حالی که گوشه های جانماز را روی مهر می گذاشت، آرام گفت: «سید! هیچ فکری به نظرت نرسیده »؟ سید پاسخ داد: «نه، هنوز نمی دانم چه کنیم. اینطور هم نمی شود باید راه حلی پیدا کرد» برادر گفت: «اما من فکری به نظرم رسیده، می گویم بهتر نیست، راه تقیه را پیش بگیریم؟» سیدباقی نگاهش را از مهر برید و به صورت برادرش دوخت و پرسید: «آنوقت با این حرف، حال پدر خوب می شود؟» برادر جواب داد: «خوب خوب که نه، اما حداقل از اینهمه نارضایتی که از ما دارد کاسته خواهد شد و شاید در سلامتی اش تاثیر داشته باشد.» سیدباقی، تسبیح را کنار مهر گذاشت و دستی به ریشش کشید و گفت: «نه، خوب نیست. بعد از اینهمه مدت که مانند شیعه های دوازده امامی، عباداتمان را انجام داده ایم، بیاییم، بگوییم پشیمان شده ایم. معلوم است که پدر باور نمی کند». برادر با شتاب گفت: «چرا باور نمی کند، تازه ما می توانیم براحتی به وظایفمان عمل کنیم. چرا که پدر بیمار است و در بستر افتاده، توان حرکت ندارد تا نحوه عبادتمان را ببنید.» سیدباقی گفت: «اگر در شهر پر شود که ما از امامیه برگشته ایم چه؟ می دانی چه تبلیغی برای مذهب زیدی کرده ایم... نه، فکر خوبی نیست...» در این وقت با ابروهایی گره خورده به برادرش که او هم به فکر فرو رفته بود نگاه تندی انداخت و گفت: «نکند تو حقیقتا پشیمان شده ای؟» برادر بلافاصله گفت: «خدا نکند، این چه حرفی است. راستش من نگرانم. اگر پدر خشمگین از ما از دنیا برود چه؟... من می ترسم.» سیدباقی گفت: «تو خوب می دانی که ما در حق پدر ظلم نکرده ایم. تازه عقایدمان را برایش توضیح دادیم که اگر خواست او هم قبول کند، تقصیر ما چیست که او نپذیرفت و زیدی ماند؟ تازه ما باید طبق دستور قرآن و ائمه، علیهم السلام، با او بخوبی رفتار کنیم تا فردای قیامت مسؤول نباشیم.» سید بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: «اصلا مگر خودت با آگاهی و بینش این مذهب را انتخاب نکردی؟ کسی تو را وادار کرده بود؟» برادر گفت: «نه، من به حق بودن امامیه اطمینان دارم و گرنه هرگز دین خود را رها نمی کردم، اما راستش را بخواهی، فکری است که مدتهاست مرا آزار می دهد و آن اینکه اگر طبق اعتقاد امامیه حضرت ولی عصر، علیه السلام، زنده و آگاه به مسایل شیعیان است. پس چرا به ما جوابی نمی دهد؟ سید جان! من می گویم اگر پدر شرط پذیرفتن مذهب امامیه را شفا یافتن آن هم به دست صاحب عصر قرار داده پس چرا... چرا...؟» در این وقت بغضش ترکید و قطرات اشک راه گونه ها را پیش گرفتند. سیدباقی دستش را روی شانه او گذاشت و گفت: «برادر خوبم! ناامید نباش، هنوز زمان باقی است. اصلا شاید حکمت دیگری در کار باشد ما که خبر نداریم. شاید خداوند ما را امتحان می کند... شاید...» در این وقت صدای سرفه های پی در پی که به دنبال ناله های عطوه شدت یافته بود شنیده شد. پسرها برخاستند و با عجله خود را کنار بستر پدر رساندند. سرفه ها مجال نفس کشیدن را از او گرفته بود. صورتش سیاه شده بود. دستش را روی زخم گذاشته بود و فشار می داد. دلش می خواست زخم را بردارد و دور بیندازد. سیدباقی با عجله سراغ کوزه رفت و کاسه پر آب را تا نزدیک لبان عطوه برد. اما او کاسه را پس زد و با اشاره دست به آنها فهماند که کنار بروند. پسرها عقبتر نشستند. عطوه کاسه را بسختی بلند کرد و چند جرعه آب نوشید. صدای خس خس نفسهایش، دلهره عجیبی را به قلب پسرها می نشاند. سیدباقی بار دیگر کنار عطوه نشست و آهسته گفت: «پدر جان! اینطور که معلوم است، انگار حالتان بدتر شده، اگر اجازه بدهید، طبیب خبر کنیم. شاید...» عطوه در حالیکه سرش را روی بالش می گذاشت و بلند بلند نفس می کشید گفت: «دیگر نمی خواهم. از این طبیب و آن طبیب کردن خسته شده ام. تنها دوای من مرگ است. شما هم بروید و راحتم بگذارید.» و با دستان لرزانش دهان را پاک کرد. سیدباقی که هنوز نشسته بود گفت: «پدر، امید داشته باشید. زخم سینه تان خوب خواهد شد...» عطوه در رختخواب غلت خورد و گفت: «نمی خواهد مرا دلداری دهی، همینکه آبروی مرا بردید و سراغ مذهب دیگر رفتید، بس است.» پسر دیگر با التماس گفت: «اما پدر جان! شما خوب می دانید که ما قصد بی احترامی به شما را نداریم و اگر بخواهید فقط یکبار دیگر من اعتقادات و نظرات شیعه دوازده امامی...» عطوه با عصبانیت حرفش را قطع کرد و گفت: «بس است دیگر. حرف نزن » و نگاهش را روی سقف نشاند و گفت: «ای عطوه! مگر چه کردی که این دو فرزند ناخلف نصیبت شد...» سیدباقی گفت: «اینقدر خود را اذیت نکنید. ما نمی خواهیم باعث اندوهتان شویم اما خداوند شاهد است که اگر شما از ابتدا بر مذهب امامیه بودید ما هرگز مذهب شما را رها نمی کردیم.» عطوه بی آنکه حرفی بزند، پشتش را به آنها کرد و در مقابل سخن سید که گفت: «ما را ببخش.»
سرش را برگرداند و گفت: «شما هر چه بگویید فایده ندارد. بارها گفته ام. باز هم می گویم، من به یک شرط مذهبتان را قبول می کنم و آن اینکه امامتان شفایم...» سرفه ها بار دیگر مجال صحبت کردن را از او گرفتند.
زمان می گذشت و دیری نپایید که عطوه کم کم به خواب آرامی فرو رفت. پسرها آهسته او را ترک کردند و وارد اتاق خود شدند. سر سجاده نشستند. پاسی از شب گذشته بود و غم بزرگی بر قلبشان سنگینی می کرد. سیدباقی که بسختی از گریستن خود جلوگیری می کرد، آهی کشید و گفت: «یا ابا صالح المهدی، علیه السلام، به دادمان برس » برادر که رد عبور قطرات اشک را روی گونه هایش دنبال می کرد به زمزمه گفت: «ما را دریاب که نفس در سینه مان حبس شده و سخت انتظار لطف تو را می کشیم » سید دستها را به سوی آسمان بلند کرد و در حالی که قطرات اشک از ناودان چشمش سرازیر می شدند، گفت: «ای صاحب و مولای ما! پدرمان شرط ایمانش را شفای خود قرار داده، پس چرا لطفی نمی کنی؟ مهدی جان! شبی نبوده که به در خانه ات توسل و ناله نکنیم. اما امشب دلمان بیش از گذشته، شکسته. آقا جان! پدرمان ماههاست که رنگ آسمان را ندیده و رنجورتر از همیشه در بستر افتاده. طبیبها جوابش کرده اند. یا صاحب الزمان! تو او را درمان کن که با عنایت تو به مذهب امامیه مشرف شود و باعث شادی ما و قوی شدن اعتقادمان گردد...» برادر جانماز را لای سجاده پیچید و با بغض گفت: «سیدباقی! اگر مولای ما، ما را قبول داشت، حتما جوابمان را می داد. او به هر کسی که لطف نمی کند. باید لیاقت داشت و اینطور که معلوم است ما،...ما...» صدای گریه دو برادر فضا را پرکرده بود. از اتاق دیگر صدای سرفه های پراکنده ای می آمد که نشان می داد عطوه بیدار است. ثانیه ها به کندی ساعتها می گذشتند و توسل به حضرت همچنان ادامه داشت. عطوه با صدای خفیف و خش داری گفت: «بچه ها! صاحبتان کو؟ مگر بحق نیستید. چرا شفایم نمی دهد؟» طعنه های نیشدار عطوه، باعث شد تا پسرها ساکت شدند و صدا هنوز شینده می شد، «شما نمی خواهید در این روزهای آخر، دلم را به دست بیاورید و به مذهب من برگردید. مرا بگو که وقتی به دنیا آمدید، دلم خوش بود می گفتم: «عطوه! بچه هایت را خوب تربیت کن که باید از علمای زیدیه...» اشک و سرفه صورت ناخوشی را برایش به وجود آورده بود. انگار سرفه ها نمی خواستند به حرفهایش ادامه دهد. سیدباقی که در آستانه در ایستاده بود، گفت: پدر جان! ما هم به روش علما، تحقیق و مطالعه کردیم و سرانجام این تصمیم را گرفتیم و می دانیم که امام زمان، علیه السلام، ناظر بر همه مسایل است. اما اینکه چرا شما بهبود نمی یابید، شاید اکنون مصلحت نباشد.» عطوه خشم آلود گفت: «وقتی زخم سینه جانم را گرفت. آنوقت مصلحت است.» و پلکهایش را روی هم گذاشت. سید به اتاق برگشت. زانوها را در بغل گرفت و با پچ پچ گفت: «واقعا از این اوضاع خسته شده ام... می گویم بهتر نیست تا پدر بخوابد. برویم طبیب بیاوریم؟ شاید خداوند شفای او را در دوای طبیب قرار دهد.» برادر گفت: «نه، فایده ای ندارد. هر بار همین فکر را کرده ایم، اما مگر یادت نیست، این آخری که آمد گفت: زخمی که در سینه ایجاد شده و به دنبال آن پدر را بیمار کرده، ناعلاج است و تاکنون هیچ دوایی برای آن شناخته نشده » و بعد از مکث کوتاهی گفت: «سید! جز توسل و دعا کاری از دست ما برنمی آید، الان هم دیر وقت است. خدا خودش کمک می کند...» لحظه های تلخ به کندی می گذشتند. تاریکی و سکوت عجیبی بر فضای خانه حکمفرما بود... صدای نفس های عطوه، مثل لالایی، خواب آلودگی را به چهره پسرها می نشاند. شب رفته رفته به اوج تاریکی خود نزدیک می شد و ستاره ها آخرین توان نورافشانی خود را به معرض تماشا می گذاشتند. ناگهان، صدای فریاد عطوه بر صورت سکوت سیلی سختی زد. پسرها، وحشت زده و به یکدیگر نگاه کردند. قلبشان گویا از حرکت ایستاده بود. صدا بلندتر شد... «صاحبتان را دریابید... زود باشید... امامتان رفت...» سیدباقی و برادرش با عجله در حالی که از هم سبقت می گرفتند، خود را کنار پدر که آشفته در بستر نشسته بود و نفس نفس می زد، رساندند. عطوه آب دهانش را بسختی فرو داد و گفت: «صاحبتان را دریابید که همین الان رفت...» پسرها پیش از آنکه فرصت نشستن پیدا کنند، پای برهنه از اتاق بیرون دویدند. سیدباقی که درب حیاط را باز کرده بود وارد کوچه شد. بدقت اطراف را نگریست. کسی نبود. خانه ها در کنار هم زیر چادر شب خواب بودند. تا چشم کار می کرد تاریکی بود. سیدباقی رو به برادرش که داخل حیاط را تجسس می کرد گفت:«یعنی چه خبر شده؟ نکند خواب دیده؟» برادر درب حیاط را بست و گفت:«شاید، اما...نه، پدر که نمی توانست حرکت کند. پس چطور در جایش نشسته بود. نکند... نکند شفا یافته...» در این وقت رشته نگاهشان از هم پاره شد و دوان دوان وارد اتاق شدند. هق هق ناله عطوه فضا را پر کرده بود. همین که پسرها را دید، پرسید:«صاحبتان چه شد؟ او را دیدید؟» سید کنار پدر نشست و گفت: «چه اتفاقی افتاده؟ از که حرف می زنید؟» عطوه دست پسرها را به سینه چسباند و در حالی که بریده بریده حرف می زد. گفت: «پسران خوبم! امامتان چند لحظه پیش اینجا بود... کنار من... چقدر زیبا و دوست داشتنی بود. چه ابهتی داشت.» در این لحظه به پسرها که اشک در چشمشان حلقه زده بود نگریست و گفت: «مرا به اسم صدا زد، گفت: ای عطوه! هیبتش مرا گرفت، ترسیدم، پرسیدم تو کیستی؟ ... کیستی؟» گریه امانش را بریده بود. سید که شانه هایش می لرزید گفت: «پدر جان! تعریف کنید، او چه گفت؟» عطوه، ناله ای از دل کشید و بی آنکه از سرفه یا خس خس سینه خبری باشد، ادامه داد، «او جواب داد من صاحب پسران توام... گفت که آمده ام به اذن خدا، تو را شفا بدهم... عطوه، عرق پیشانی اش را پاک کرد و در حالی که می ایستاد، گفت: «امام،دست مبارکش را روی زخم گذاشت و همان دم خوب شدم، انگار که بار سنگینی از روی قلبم برداشته شد. بچه هایم! می بینید که زخمی وجود ندارد...» عطوه شروع به حرکت کرد و افزود: «راست می گفتید، امامتان از همه چیز خبر دارد، از همه چیز» اتاق ساکت بود و پسرها با چشمانی بارانی به سیدعطوه خیره مانده بودند...
بر گرفته از کتاب اثبات الهداة

تبلیغات