مظلومیت سادات از نگاه تاریخ
آرشیو
چکیده
متن
تکریم سادات
بسیارى از مفسران ذیل تفسیر سوره کوثر، یکى از مفاهیم کوثر را نسل با برکت و ماندگار حضرت فاطمه زهرا(س) دانستهاند که در طول تاریخ، مردمان سرزمینهاى اسلامى از هدایت، رهبری، فعالیتهاى تبلیغی، معرفت، فضیلت و مبارزات شخصیتهاى ممتازى از این نسل پاک برخوردار بودند. تأکید بر تکریم این خاندان، اصلى استوار در فرهنگ اسلامى میباشد.
رسول اکرم(ص) میفرماید: «فرزندان مرا گرامى بدارید. همانا احترام به آنان، احترام من به شمار میرود».[1]
امام رضا(علیه السلام) میفرماید: «نگریستن به فرزندان و ذریههاى ما، عبادت است».[2]
خداوند متعال به احترام پیامبراکرم(ص) و حضرت فاطمه زهرا(س) چنین مقام ویژهاى را براى سادات و امامزادگان قرار داده است. البته آن عزیزان هم به چنین افتخارى اکتفا نکردند و براى رشد معنوی، فکرى و علمى خویش گامهاى ارزندهاى برداشتند و از این روی، هزاران دانشور، مجاهد، متفکر، مفسر، محدث، و ... از میان سادات برخاستند.
دو عنوان «شریف» و «سید» به طور کلّى براى مشخص ساختن اعقاب حضرت محمد(ص) به کار میرود. عنوان اول به معناى صاحب شرف است و در سرزمینهاى عربى به کسانى اطلاق میگردد که از نسل پیامبر باشند.
«سید» به معناى آقا و سرور و صاحب مجد و عزت است و به نظر میرسد در قرون چهارم و پنجم براى سادات به کار گرفته شده است.
بدون شک هر کس به پیامبر و عترت نبی اکرم(ص) ارادت میورزد، باید به اولاد گرامى آنان به ویژه چهرههاى برجسته و مهذب که کارنامهاى درخشان دارند، علاقه خود را بروز دهد. البته صرف شرافت نسبى نمیتواند به تنهایى عامل برترى محسوب گردد؛ زیرا قرآن کریم گرامیترین افراد را نزد خداوند، پرهیزگارترین آنان میداند، اما نور سیادت عامل تقویت توفیقها و جذب عنایات و الطاف الهى است و سادات عالیمقام با تزکیه درونی، شب زندهداری، عبادت، دانش پژوهى و کسب معارف والاى عرفانى بر ارزش چنین گوهرى میافزایند.
از حکمتهاى عنایت ویژه به سادات، این است که اسلام میخواهد نسب آنان حفظ گردد و اولاد پیامبر با دیگران متمایز باشند. این ویژگى باعث پیدایش این احساس درونى در سادات میشود که من از اولاد خاتم و برگزیده پیامبران هستم، نسب من به ائمه هدى میرسد و اجداد من چنین کارنامه ارزشمندى دارند با این تصور مثبت و افتخارات ملکوتی، سادات در راه ترویج مکارم و فضایل تلاش بیشترى میکنند و تاریخ هم نشان داده است که این سلسله از صدر اسلام تا عصر حاضر، بیش از دیگران به حمایت از فرهنگ اسلامى و صیانت از تشیع برخاستهاند.
اکثر قیامهاى مهم و مقدس در عصر امویان و عباسیان و ادوار بعد، از سوى علویان صورت گرفته است و معمولاً این طایفه بیش از سایر افراد در مسیر نشر تعالیم اسلامى بودهاند.
مظلومیت سادات
واقعیت دیگرى که نشان دهنده نقش مؤثر سادات در پیشبرد اهداف اسلامى و نشر تعالیم اهل بیت است، برخورد شدید مخالفان اهل بیت با آنان است. حجاج بن یوسف ثقفى وقتى به سادات و محبّان عترت نبوى دست مییافت، دستها و پاهاى آنان را قطع میکرد یا آنان را روانه زندان و اموالشان را مصادره میکرد.[3]
این سفاک ستمگر، حدود 120 هزار نفر را کشت و وقتى او به هلاکت رسید، در زندانش پنجاه هزار مرد و سى هزار زن بودند که شانزده هزار نفرشان برهنه بودند. او زن و مرد را در یک زندان حبس میکرد و زندان او سقفى براى جلوگیرى از گرما و سرما و بارندگى نداشت و البته شکنجههاى دیگرى با این وضع مرارت بار توأم میگردید.[4]
بنى امیه به کشتن زید بن علی(علیه السلام) که علیه آنان قیام کرده بود، اکتفا نکرد، بلکه بدنش را از قبر بیرون آوردند، گوش و بینى او را بریدند، سرش را از بدن جدا کردند و به دارش زدند. پیکر آن انسان پارسا و پایدار، مدت پنج سال بر بالاى چوبى آویخته بود و چون ولید بن یزید روى کار آمد و قدرت را به دست گرفت، به حاکم کوفه نوشت: «زید را با چوبه دارش آتش بزن و خاکستر آن را بر باد ده». او چنین کرد. آن شبپرستان کوردل، ظرفیت تحمّل چنین انسانى را نداشتند؛ شخصیتى که از چوبهدارش روشنایى به اطراف ساطع بود و از بدنش بوى عطرى مشام افراد را نوازش میداد. و این ماجرا، علاقه مردم به علویان و مذهب تشیع را فزونى داد و داستان آن، میان مسلمین نشر یافت و فضایل اهل بیت و ستم امویان آشکار گردید. مردم براى تبرک و تیمّن پروانهوار گرد چوبهدار حلقه میزدند و در آنجا به عبادت میپرداختند.
هشام، سر مطهّر زید را به مدینه فرستاد و آن را یک شبانهروز تمام نزدیک مرقد مقدس رسول اکرم(ص) نصب کرد. آن زمان فرماندار مدینه، محمد بن ابراهیم بن هشام مخزومى بود که اهالى نزدش آمدند و درخواست کردند سر مبارک را پایین آورد، او نپذیرفت، فریاد ناله و زارى مردم همانند روزى که حضرت امام حسین(علیه السلام) و یارانش در کربلا به شهادت رسیدند و خبرش به آنان رسید، بلند گردید. فرماندار دستور داد مبلّغان خود فروخته مدت هفت روز به اهل بیت پیامبر و زید و پیروان آنان لعن کنند، آن گاه سر شریف را به مصر فرستاد و نزدیک مسجد جامعِ این سرزمین نصب کرد. اهالى مصر، سر را از آنجا برداشتند و حوالى جامع ابن طولون، با احترام و عزت خاصى دفن کردند.[5]
منصور، خلیفه غاصب عباسی، عدهاى از سادات را دستگیر کرد و دستور داد تا آنان را به زنجیر بکشند و داخل کجاوهاى بدون سرپوش و فرش سوار کنند، سپس آنان را در زیر زمینى محبوس سازند که شب و روز در آن قابل تشخیص نبود. از این روی، علویان زندانی، قرآن را پنج قسمت کردند و هر نماز پنج گانه را پس از خواندن یک قسمت، اقامه میداشتند. آنان حتى براى قضاى حاجت ناگزیر بودند از محل سکونت خود استفاده کنند و این وضع برایشان مشقّت آور بود. به علاوه سلامتیِ حبسشدگان به شدت تهدید میشد و عدهاى به دلیل بیماری، گرسنگى و تشنگى از دنیا میرفتند.
منصور یکى از سادات را احضار کرد و دستور داد لباسهایش را پاره کنند، سپس 150 تازیانه بر او زد. یکى از آن شلاقها به صورت وى اصابت کرد. آن سید که از نوادگان امام حسن مجتبی(علیه السلام) بود، گفت: واى بر تو! از صورت من صرف نظر کن. منصور عباسى به جلاد گفت: سى تازیانه بر سرش بزن. یکى از آنها به دیدگانش خورد و چشم او را از جاى کند و خون بر صورتش جارى گردید. پس از این وضع اسف بار و تحمل شکنجهاى شدید، آن علوى به شهادت رسید.
همچنین منصور، محمد بن ابراهیم بن حسن را احضار کرد و او از نظر سیما چنان جذبهاى داشت که سرآمد عصر خود بود. منصور گفت: دیباجِ زرد تویی؟ به خدا سوگند! به شیوهاى تو را نابود کنم که با دیگرى چنین نکردهام. آن گاه دستور داد که زنده زنده بر روى او ستونى بنا کنند و او در زیر آن ساختمان به شهادت رسید.[6]
این جنایات را افرادى مرتکب میگردند که ادعا داشتند: ما به نفع بنیفاطمه قیام کردهایم و میخواهیم دست بنیامیه را از ستم به علویان و فرزندان رسول خدا(ص) کوتاه کنیم. و آن گاه که حکومت امویان برچیده شد، عباسیان گفتند: خداى را شکر که این سلسله سقوط کرد و اکنون راه براى روى کار آمدن اولاد پیامبر هموار گردید. آنان براى پیروزى خود از احقاق حق و انتقام خون امام حسین(علیه السلام) و دیگر شهیدان بنیهاشم دم میزدند و از نفرت و غضب مردم علیه امویان بهرهبردارى میکردند و تحت همین عناوین دروغین، حرکتشان اوج گرفت، ولى پس از تثبیت موقعیت خویش، به سادات و علویان بیاعتنایى کردند و قساوت قلب خود را در برابر فرزندان فاطمه زهرا(س) آشکار ساختند و در ستم و خیانت و معاصیِ علنى و زیرپا نهادن ارزشهاى قرآنی، با بنى امیه تفاوتى نداشتند. تقریباً تمام فرمانروایان عباسی، پیرو امیال نفسانى و هوسهاى خویش بودند و ضلالت را پیش گرفتند. به همین دلیل، اولاد امام علی(علیه السلام) علیه استبداد و اختناق و خلافکاریهاى آنان به مبارزه برخاستند و دفاع از موازین دینی، مظلومان و حقوق انسانها را اساس تلاشهاى سیاسى و اجتماعى خود قرار دادند. از آنجا که این سدّ مقاوم نیرومند، مانع جدى براى فساد، خلاف و جفاکارى عباسیان بود، باز هم چوبههاى دار براى سادات برپا شد، خانههایشان برسرشان خراب گردید، امنیت و آرامش از آل علی(علیه السلام) سلب گشت و اختناقى شدید و اوضاعى بسیار آشفته و نگران کننده بر آنان تحمیل شد.
این سیاست وحشتناک در مورد سادات از سوى خلفاى دیگر نیز به شدت ادامه یافت. مهدى عباسى با آن که بیش از پانزده ماه حکومت نکرد، قساوت و درّندگى خویش را در قبال علویان بروز داد. در عصر هادى عباسی، فرماندار مدینه اجازه نمیداد اولاد علی(علیه السلام) از مدینه بیرون روند. او آنان را مجبور ساخت همه روزه خود را به اطلاعات شهربانى معرفى کنند. علاوه بر این، به بهانههاى واهى به آنان تازیانه میزد و آنان را در بازار شهر میگردانید. این وضع تأسف بار، قیام حسین بن على بن حسین را که به «قیام فخّ» مشهور است، به وجود آورد، اما حاکم مدینه در حوالى مکه و در وادى فخ، این جنبش را در هم شکست و رهبر قیام و عدهاى از اولاد علی(علیه السلام) را به شهادت رسانید، بدنشان سه روز بر روى خاک ماند و اسیران نیز مظلومانه کشته شدند.[7]
سیاست هارون الرشید این گونه بود که فرزندى از علی(علیه السلام) روى زمین نماند. حمید بن قحطبه طائى طوسی، براى عبدالله بزاز نیشابورى نقل کردهاست:
«در یکى از شبها، هارون مرا احضار کرد و به من دستور داد: این شمشیر را بگیر و دستور این غلام را اجرا کن. غلام هارون مرا به خانهاى برد و قفل آن را گشود و ما داخل شدیم. آنجا سه اتاق و یک چاه دیده میشد. در اتاق اول را گشود که دیدم بیست سید، اعم از پیر و جوان، با غل و زنجیر در آن به سر میبرند. آنان همه از اولاد على و فاطمه8 بودند. یکى پس از دیگرى با شمشیرم سرشان را از بدنشان جدا میکردم و آن نوکر، پیکرشان را بر چاه میافکند. در اتاقهاى دوم و سوم نیز به همین تعداد و با همان وضع رقت بار سادات به سر میبردند و من آنان را به نفرات قبلى ملحق ساختم. مردى سالخورده باقى ماند که به من گفت: اى مرد شوم، خدا نابودت کند! روز قیامت در پیشگاه جدّ ما، رسول خدا(ص) چه عذرى داری؟
دستهایم به لرزه افتاد و اضطراب، تمام وجودم را گرفت و میخواستم از کشتن او صرفنظر کنم که آن غلام نگاه غضب آلودى به من کرد و تهدیدم کرد که اگر آن مرد سالخورده را نکشم، خودم در امان نخواهم بود. پس او را هم گردن زدم و غلام هارون بدنش را در چاه افکند».[8]
در همین ایام و به دلیل کارنامه سیاه هارون و رفتار جنایتکارانه وى با سادات، علویان و شیعیان بود که یحیى بن عبدالله بن حسن در سرزمین دیلم، علیه دیکتاتوریِ این خلیفه ستمگر قیام کرد. او مدتها در شهرها مخفى بود تا آن که در شمال ایران جنبش خویش را آغاز کرد. هارون پنجاه هزار مرد مسلح را به قصد سرکوبى وى فرستاد. یحیى وقتى مشاهده کرد ادامه قیام فایدهاى ندارد و برخى از هوادارانش گریختهاند، با امان نامهاى که هارون برایش فرستاده بود، از مبارزه دست برداشت و اگر چه بر حسب ظاهر خلیفه او را اکرام کرد و خلعتهایى به وى داد، اما بر خلاف تعهّدى که به یحیى داده بود، از راه نیرنگ وارد گردید و براى از بین بردن این سید بزرگوار به یک مفتى دربارى متوسل گردید. وى که وهب بن وهب ابوالبخترى نام داشت، فتوا داد عهدنامه مذکور باطل و خون یحیى حلال و قتل او رواست و عهدنامه را پاره کرد. هارون به پاس حیلهگرى این خائن، ضمن آنکه مبالغ زیادى به او داد، وى را به کرسى قضاوت منصوب داشت. هارون پس از آن، یحیى را به زندان افکند و روز دوم او را احضار کرد و یکصد عصا بر او زد و بار دیگر او را روانه زندان ساخت و در خوراک و برخى امکانات بر وى سخت گرفت تا در حبس به شهادت رسید و برخى هم گفتهاند دستور داد بر بدنش دیوارى بنا کردند و او بدین صورت جان داد. هارون تعدادى دیگرى از سادات را دستگیر و روانه حبس کرد و به کشتن آنان اقدام ورزید.[9]
او به یکى از فرماندهان خود که «جلودی» نام داشت، دستور داد به مدینه برود و به خانههاى سادات و علویان یورش ببرد و لباس بانوان را غارت کند و براى هر کدام از بانوان یک جامه بگذارد. جلودى این فرمان را به اجرا درآورد. حضرت رضا(علیه السلام) براى جلوگیرى از هر گونه تعدى به زنان، همه آنان را به اتاقی برد و خود جلو درب ایستاد و اجازه نداد فرستاده هارون وارد شود. جلودى تهدید کرد: حتماً باید داخل شوم و آنچه را دستور دادهاند، عملى سازم. حضرت سوگند خورد که زیور و لباس زنان را درمیآورد، به شرط آنکه جلودى از جاى خویش حرکت نکند و سرانجام پس از اصرار امام هشتم(علیه السلام)، او سخن امام را پذیرفت و آن حضرت داخل اتاق شد، طلاها و سایر زیور آلات را جمعآورى کرد و تحویل جلودى داد.
موقعى که مأمون به خلافت رسید، به جلودى غضبناک گردید و خواست او را بکشد. حضرت رضا(علیه السلام) که در آن مجلس حاضر بود، براى وى از خلیفه تقاضاى عفو کرد، اما جلودى که رفتار ناپسند خود را در برابر امام به خاطر داشت، گمان کرد امام دربارهاش تصمیم منفى دارد؛ از این روى به مأمون گفت: تو را به خدا سوگند، سخنان این شخص را درباره من نپذیر. مأمون گفت: باشد، قبول نمیکنم، و دستور داد گردن جلودى را بزنند و او به سزاى اعمالش رسید.[10]
متوکل عباسی، چهارده سال و اندى حکومت کرد. او در عیّاشی، شرب خمر و فساد شهرت بسیارى داشت و در عصر وى فساد در حکومت عباسى دولت آشکار گردید. او جلو توسعه فکرى و علمى را گرفت و جاهلیت را بر جهان اسلام تحمیل کرد.
متوکل شوق و اشتیاق مردم در زیارت بارگاه حضرت امام حسین(علیه السلام) را نمیتوانست تحمل کند و به همین دلیل، مرقد سالار شهیدان و حماسهآفرینان دشت نینوا را خراب و حتى منازل اطراف آن را ویران کرد و مردم را از زیارت کربلا بازداشت و تهدید کرد هر کس غیر از این عمل کند، دستگیر و محبوس میگردد.
علویان در عصر این فرمانرواى ستمپیشه، امنیت جانى و مالى نداشتند و به همین دلیل، به نقاط دوردست کوچ کردند و متفرق شدند. وضع آشفته سادات در دوران خلفاى بنیعباس در آثار ادبى و سرودههاى شاعران این گونه وصف گردیده است:
«اولاد علی(علیه السلام) دسته، دسته گرفتار و تبعید میشدند، از حقوق عمومى که همه مردم بهرهمند بودند، محروم گشتند، در هراس و بیم زندگى میکردند، خون آنان و یاورانشان محفوظ نبود، اگر دستگیر میشدند، در زندانهاى مخوف شدیدترین شکنجهها را تحمل میکردند، دستها و پاهاى آنان قطع میشد، به طرز فجیعى کشته میشدند، اموالشان به غارت میرفت، منازل آنان را بر سرشان ویران میکردند.
از زنده دفن شدن تا به دار زدن، از سوختن تا حبس، منع از خوراک و آب و در زندان از دنیا رفتن، گرفتارى عمومى آنان بود. آن گوهرهاى گرانبهایى را که از اقیانوس نبوت و دریاى امامت به دست میآمدند، بهدار میآویختند و به همان حال رها میکردند تا پیکرشان دچار تعفن گردد، آن گاه جسدشان را سوزانیده، خاکسترشان را در معرض باد قرار میدادند، حتى مردم از اینکه به فرزندان خود نام علی، حسن، و حسین بنهند، منع شده بودند».[11]
گر چه بنى عباس پس از این همه درندگى و قساوت برافتادند، اما تعدی به سادات و علویان از جانب برخى زمامداران ستمگر ادامه یافت. صلاحالدین ایوبی، فاطمیان مصر را به بدترین وضع ریشه کن ساخت و آنان را به فلاکت دچار کرد. او باقى مانده اولاد علی(علیه السلام) را در مصر زندانى کرد و بین مرد و زن جدایى افکند تا نسل علویان منقرض گردد. سنگدلیِ وى به کشتن، غارت کردن و تبعید زنان و کودکان منحصر نمیگردید، بلکه او قدم را فراتر نهاد و علیه میراث فرهنگى و افتخارات علمى و فکرى سادات، اقدامات اسفناکى انجام داد.
موجب تأسف است که انسانى با کارنامه درخشان و شجاعت و شهامتِ خود علیه صلیبیها و افتخار آزادسازى بیت المقدس، چنین کارنامه سیاهى را از خود به یادگار بگذارد![12]
دولت عثمانى با وجود آن اقتدار و صلابتى که در برابر اروپاییان به نمایش گذاشت و موجب گسترش سرزمینهاى اسلامى و افزایش قلمرو مسلمین گردید، در برابر سادات و شیعیان و به خصوص دانشوران شیعه، رفتارهاى ظالمانهاى را نشان داد. سلطان سلیم عثمانی، حدود هفتاد هزار نفر از سادات، علویان و شیعیان را قتل عام کرد. آنان شهید ثانى را که در فضل و فضیلت شهرت داشت و کتابها و آثار ارزشمند او هنوز در مراکز علوم دینى عراق، ایران، لبنان و پاکستان تدریس میگردد، به شهادت رسانیدند.
جزار، فرماندار عکا (حوالى جبل عامل لبنان)، بعد از این که شیخ ناصیف نصار (رئیس قلمرو عامل) را کشت، عدهاى از علماى این منطقه را دستگیر کرد و به شهادت رسانید که در بین آنان عالم بزرگوار، سیّد هبةالدین موسى و سید محمد آل شکر دیده میشدند. در عصر وی، عدهاى از سادات و دانشوران ناگزیز جبل عامل را ترک کردند و به مناطقى چون مصر، سوریه و عراق پناهنده گردیدند.[13]
در عصر کنونى نیز برخى رژیمهاى حاکم بر کشورهاى اسلامی، برخوردهاى عادلانهاى با سادات و علویان ندارند.
پینوشتها
________________________________________
[1] . مستدرک الوسائل، میرزا حسین نوری، ج12، ص376، قم، مؤسسه آل البیت، چ1، ص1407ق.
[2] . امالی، شیخ صدوق، ص369، تهران، اسلامیه، چ4، 1362ش.
[3] . شیعه و زمامداران خودسر، محمد جواد مغنیه، ترجمه مصطفى زمانی، ص118، قم، انتشارات شهید گمنام.
[4] . مروج الذهب، على بن حسین مسعودی، ج3، ص175، قاهره، چ3، سال 1948م.
[5] . الکنى و الالقاب، شیخ عباس قمی، (محدث قمی) ج1، ص122، تهران، کتابخانه صدر، چ5؛ تاریخ الرسل و الملوک، محمد بن جریر طبری، ترجمه ابوالقاسم پاینده، ج10، ذیل حوادث سال 121 و 122 هجری.
[6] . الکامل فى التاریخ، عزّالدین ابن اثیر، ج4، ص375، بیروت، دارصادر.
[7] . همان، ج3، ص336؛ مقاتل الطابییّن، ابوالفرج اصفهانی، ص178ـ 181، تهران، انتشارات علمی، چ2، 1362ش.
[8] . عیون اخبار الرضا، شیخ صدوق، ص109، قم، دارالعلم، سال 1377ق؛ تتمة المنتهی، محدث قمی، ص163 و 164، تهران، مهتاب، چ1، 1377ش.
[9] . مقاتل الطالبیین، ص465؛ الکامل فى التاریخ، ج5، ص90.
[10] . اعیان الشیعه، سید محسن امین، ج1، ص60و61، بیروت، دارالتعارف للمطبوعات، چ3، 1403ق/1983م.
[11] . شیعه و زمامداران خودسر،ص206و207.
[12] . المواعظ و الاعتبار بذکر الخطط و الآثار، ج3، ص170، قاهره.
[13] . شیعه و زمامداران خودسر، ص219و220.
بسیارى از مفسران ذیل تفسیر سوره کوثر، یکى از مفاهیم کوثر را نسل با برکت و ماندگار حضرت فاطمه زهرا(س) دانستهاند که در طول تاریخ، مردمان سرزمینهاى اسلامى از هدایت، رهبری، فعالیتهاى تبلیغی، معرفت، فضیلت و مبارزات شخصیتهاى ممتازى از این نسل پاک برخوردار بودند. تأکید بر تکریم این خاندان، اصلى استوار در فرهنگ اسلامى میباشد.
رسول اکرم(ص) میفرماید: «فرزندان مرا گرامى بدارید. همانا احترام به آنان، احترام من به شمار میرود».[1]
امام رضا(علیه السلام) میفرماید: «نگریستن به فرزندان و ذریههاى ما، عبادت است».[2]
خداوند متعال به احترام پیامبراکرم(ص) و حضرت فاطمه زهرا(س) چنین مقام ویژهاى را براى سادات و امامزادگان قرار داده است. البته آن عزیزان هم به چنین افتخارى اکتفا نکردند و براى رشد معنوی، فکرى و علمى خویش گامهاى ارزندهاى برداشتند و از این روی، هزاران دانشور، مجاهد، متفکر، مفسر، محدث، و ... از میان سادات برخاستند.
دو عنوان «شریف» و «سید» به طور کلّى براى مشخص ساختن اعقاب حضرت محمد(ص) به کار میرود. عنوان اول به معناى صاحب شرف است و در سرزمینهاى عربى به کسانى اطلاق میگردد که از نسل پیامبر باشند.
«سید» به معناى آقا و سرور و صاحب مجد و عزت است و به نظر میرسد در قرون چهارم و پنجم براى سادات به کار گرفته شده است.
بدون شک هر کس به پیامبر و عترت نبی اکرم(ص) ارادت میورزد، باید به اولاد گرامى آنان به ویژه چهرههاى برجسته و مهذب که کارنامهاى درخشان دارند، علاقه خود را بروز دهد. البته صرف شرافت نسبى نمیتواند به تنهایى عامل برترى محسوب گردد؛ زیرا قرآن کریم گرامیترین افراد را نزد خداوند، پرهیزگارترین آنان میداند، اما نور سیادت عامل تقویت توفیقها و جذب عنایات و الطاف الهى است و سادات عالیمقام با تزکیه درونی، شب زندهداری، عبادت، دانش پژوهى و کسب معارف والاى عرفانى بر ارزش چنین گوهرى میافزایند.
از حکمتهاى عنایت ویژه به سادات، این است که اسلام میخواهد نسب آنان حفظ گردد و اولاد پیامبر با دیگران متمایز باشند. این ویژگى باعث پیدایش این احساس درونى در سادات میشود که من از اولاد خاتم و برگزیده پیامبران هستم، نسب من به ائمه هدى میرسد و اجداد من چنین کارنامه ارزشمندى دارند با این تصور مثبت و افتخارات ملکوتی، سادات در راه ترویج مکارم و فضایل تلاش بیشترى میکنند و تاریخ هم نشان داده است که این سلسله از صدر اسلام تا عصر حاضر، بیش از دیگران به حمایت از فرهنگ اسلامى و صیانت از تشیع برخاستهاند.
اکثر قیامهاى مهم و مقدس در عصر امویان و عباسیان و ادوار بعد، از سوى علویان صورت گرفته است و معمولاً این طایفه بیش از سایر افراد در مسیر نشر تعالیم اسلامى بودهاند.
مظلومیت سادات
واقعیت دیگرى که نشان دهنده نقش مؤثر سادات در پیشبرد اهداف اسلامى و نشر تعالیم اهل بیت است، برخورد شدید مخالفان اهل بیت با آنان است. حجاج بن یوسف ثقفى وقتى به سادات و محبّان عترت نبوى دست مییافت، دستها و پاهاى آنان را قطع میکرد یا آنان را روانه زندان و اموالشان را مصادره میکرد.[3]
این سفاک ستمگر، حدود 120 هزار نفر را کشت و وقتى او به هلاکت رسید، در زندانش پنجاه هزار مرد و سى هزار زن بودند که شانزده هزار نفرشان برهنه بودند. او زن و مرد را در یک زندان حبس میکرد و زندان او سقفى براى جلوگیرى از گرما و سرما و بارندگى نداشت و البته شکنجههاى دیگرى با این وضع مرارت بار توأم میگردید.[4]
بنى امیه به کشتن زید بن علی(علیه السلام) که علیه آنان قیام کرده بود، اکتفا نکرد، بلکه بدنش را از قبر بیرون آوردند، گوش و بینى او را بریدند، سرش را از بدن جدا کردند و به دارش زدند. پیکر آن انسان پارسا و پایدار، مدت پنج سال بر بالاى چوبى آویخته بود و چون ولید بن یزید روى کار آمد و قدرت را به دست گرفت، به حاکم کوفه نوشت: «زید را با چوبه دارش آتش بزن و خاکستر آن را بر باد ده». او چنین کرد. آن شبپرستان کوردل، ظرفیت تحمّل چنین انسانى را نداشتند؛ شخصیتى که از چوبهدارش روشنایى به اطراف ساطع بود و از بدنش بوى عطرى مشام افراد را نوازش میداد. و این ماجرا، علاقه مردم به علویان و مذهب تشیع را فزونى داد و داستان آن، میان مسلمین نشر یافت و فضایل اهل بیت و ستم امویان آشکار گردید. مردم براى تبرک و تیمّن پروانهوار گرد چوبهدار حلقه میزدند و در آنجا به عبادت میپرداختند.
هشام، سر مطهّر زید را به مدینه فرستاد و آن را یک شبانهروز تمام نزدیک مرقد مقدس رسول اکرم(ص) نصب کرد. آن زمان فرماندار مدینه، محمد بن ابراهیم بن هشام مخزومى بود که اهالى نزدش آمدند و درخواست کردند سر مبارک را پایین آورد، او نپذیرفت، فریاد ناله و زارى مردم همانند روزى که حضرت امام حسین(علیه السلام) و یارانش در کربلا به شهادت رسیدند و خبرش به آنان رسید، بلند گردید. فرماندار دستور داد مبلّغان خود فروخته مدت هفت روز به اهل بیت پیامبر و زید و پیروان آنان لعن کنند، آن گاه سر شریف را به مصر فرستاد و نزدیک مسجد جامعِ این سرزمین نصب کرد. اهالى مصر، سر را از آنجا برداشتند و حوالى جامع ابن طولون، با احترام و عزت خاصى دفن کردند.[5]
منصور، خلیفه غاصب عباسی، عدهاى از سادات را دستگیر کرد و دستور داد تا آنان را به زنجیر بکشند و داخل کجاوهاى بدون سرپوش و فرش سوار کنند، سپس آنان را در زیر زمینى محبوس سازند که شب و روز در آن قابل تشخیص نبود. از این روی، علویان زندانی، قرآن را پنج قسمت کردند و هر نماز پنج گانه را پس از خواندن یک قسمت، اقامه میداشتند. آنان حتى براى قضاى حاجت ناگزیر بودند از محل سکونت خود استفاده کنند و این وضع برایشان مشقّت آور بود. به علاوه سلامتیِ حبسشدگان به شدت تهدید میشد و عدهاى به دلیل بیماری، گرسنگى و تشنگى از دنیا میرفتند.
منصور یکى از سادات را احضار کرد و دستور داد لباسهایش را پاره کنند، سپس 150 تازیانه بر او زد. یکى از آن شلاقها به صورت وى اصابت کرد. آن سید که از نوادگان امام حسن مجتبی(علیه السلام) بود، گفت: واى بر تو! از صورت من صرف نظر کن. منصور عباسى به جلاد گفت: سى تازیانه بر سرش بزن. یکى از آنها به دیدگانش خورد و چشم او را از جاى کند و خون بر صورتش جارى گردید. پس از این وضع اسف بار و تحمل شکنجهاى شدید، آن علوى به شهادت رسید.
همچنین منصور، محمد بن ابراهیم بن حسن را احضار کرد و او از نظر سیما چنان جذبهاى داشت که سرآمد عصر خود بود. منصور گفت: دیباجِ زرد تویی؟ به خدا سوگند! به شیوهاى تو را نابود کنم که با دیگرى چنین نکردهام. آن گاه دستور داد که زنده زنده بر روى او ستونى بنا کنند و او در زیر آن ساختمان به شهادت رسید.[6]
این جنایات را افرادى مرتکب میگردند که ادعا داشتند: ما به نفع بنیفاطمه قیام کردهایم و میخواهیم دست بنیامیه را از ستم به علویان و فرزندان رسول خدا(ص) کوتاه کنیم. و آن گاه که حکومت امویان برچیده شد، عباسیان گفتند: خداى را شکر که این سلسله سقوط کرد و اکنون راه براى روى کار آمدن اولاد پیامبر هموار گردید. آنان براى پیروزى خود از احقاق حق و انتقام خون امام حسین(علیه السلام) و دیگر شهیدان بنیهاشم دم میزدند و از نفرت و غضب مردم علیه امویان بهرهبردارى میکردند و تحت همین عناوین دروغین، حرکتشان اوج گرفت، ولى پس از تثبیت موقعیت خویش، به سادات و علویان بیاعتنایى کردند و قساوت قلب خود را در برابر فرزندان فاطمه زهرا(س) آشکار ساختند و در ستم و خیانت و معاصیِ علنى و زیرپا نهادن ارزشهاى قرآنی، با بنى امیه تفاوتى نداشتند. تقریباً تمام فرمانروایان عباسی، پیرو امیال نفسانى و هوسهاى خویش بودند و ضلالت را پیش گرفتند. به همین دلیل، اولاد امام علی(علیه السلام) علیه استبداد و اختناق و خلافکاریهاى آنان به مبارزه برخاستند و دفاع از موازین دینی، مظلومان و حقوق انسانها را اساس تلاشهاى سیاسى و اجتماعى خود قرار دادند. از آنجا که این سدّ مقاوم نیرومند، مانع جدى براى فساد، خلاف و جفاکارى عباسیان بود، باز هم چوبههاى دار براى سادات برپا شد، خانههایشان برسرشان خراب گردید، امنیت و آرامش از آل علی(علیه السلام) سلب گشت و اختناقى شدید و اوضاعى بسیار آشفته و نگران کننده بر آنان تحمیل شد.
این سیاست وحشتناک در مورد سادات از سوى خلفاى دیگر نیز به شدت ادامه یافت. مهدى عباسى با آن که بیش از پانزده ماه حکومت نکرد، قساوت و درّندگى خویش را در قبال علویان بروز داد. در عصر هادى عباسی، فرماندار مدینه اجازه نمیداد اولاد علی(علیه السلام) از مدینه بیرون روند. او آنان را مجبور ساخت همه روزه خود را به اطلاعات شهربانى معرفى کنند. علاوه بر این، به بهانههاى واهى به آنان تازیانه میزد و آنان را در بازار شهر میگردانید. این وضع تأسف بار، قیام حسین بن على بن حسین را که به «قیام فخّ» مشهور است، به وجود آورد، اما حاکم مدینه در حوالى مکه و در وادى فخ، این جنبش را در هم شکست و رهبر قیام و عدهاى از اولاد علی(علیه السلام) را به شهادت رسانید، بدنشان سه روز بر روى خاک ماند و اسیران نیز مظلومانه کشته شدند.[7]
سیاست هارون الرشید این گونه بود که فرزندى از علی(علیه السلام) روى زمین نماند. حمید بن قحطبه طائى طوسی، براى عبدالله بزاز نیشابورى نقل کردهاست:
«در یکى از شبها، هارون مرا احضار کرد و به من دستور داد: این شمشیر را بگیر و دستور این غلام را اجرا کن. غلام هارون مرا به خانهاى برد و قفل آن را گشود و ما داخل شدیم. آنجا سه اتاق و یک چاه دیده میشد. در اتاق اول را گشود که دیدم بیست سید، اعم از پیر و جوان، با غل و زنجیر در آن به سر میبرند. آنان همه از اولاد على و فاطمه8 بودند. یکى پس از دیگرى با شمشیرم سرشان را از بدنشان جدا میکردم و آن نوکر، پیکرشان را بر چاه میافکند. در اتاقهاى دوم و سوم نیز به همین تعداد و با همان وضع رقت بار سادات به سر میبردند و من آنان را به نفرات قبلى ملحق ساختم. مردى سالخورده باقى ماند که به من گفت: اى مرد شوم، خدا نابودت کند! روز قیامت در پیشگاه جدّ ما، رسول خدا(ص) چه عذرى داری؟
دستهایم به لرزه افتاد و اضطراب، تمام وجودم را گرفت و میخواستم از کشتن او صرفنظر کنم که آن غلام نگاه غضب آلودى به من کرد و تهدیدم کرد که اگر آن مرد سالخورده را نکشم، خودم در امان نخواهم بود. پس او را هم گردن زدم و غلام هارون بدنش را در چاه افکند».[8]
در همین ایام و به دلیل کارنامه سیاه هارون و رفتار جنایتکارانه وى با سادات، علویان و شیعیان بود که یحیى بن عبدالله بن حسن در سرزمین دیلم، علیه دیکتاتوریِ این خلیفه ستمگر قیام کرد. او مدتها در شهرها مخفى بود تا آن که در شمال ایران جنبش خویش را آغاز کرد. هارون پنجاه هزار مرد مسلح را به قصد سرکوبى وى فرستاد. یحیى وقتى مشاهده کرد ادامه قیام فایدهاى ندارد و برخى از هوادارانش گریختهاند، با امان نامهاى که هارون برایش فرستاده بود، از مبارزه دست برداشت و اگر چه بر حسب ظاهر خلیفه او را اکرام کرد و خلعتهایى به وى داد، اما بر خلاف تعهّدى که به یحیى داده بود، از راه نیرنگ وارد گردید و براى از بین بردن این سید بزرگوار به یک مفتى دربارى متوسل گردید. وى که وهب بن وهب ابوالبخترى نام داشت، فتوا داد عهدنامه مذکور باطل و خون یحیى حلال و قتل او رواست و عهدنامه را پاره کرد. هارون به پاس حیلهگرى این خائن، ضمن آنکه مبالغ زیادى به او داد، وى را به کرسى قضاوت منصوب داشت. هارون پس از آن، یحیى را به زندان افکند و روز دوم او را احضار کرد و یکصد عصا بر او زد و بار دیگر او را روانه زندان ساخت و در خوراک و برخى امکانات بر وى سخت گرفت تا در حبس به شهادت رسید و برخى هم گفتهاند دستور داد بر بدنش دیوارى بنا کردند و او بدین صورت جان داد. هارون تعدادى دیگرى از سادات را دستگیر و روانه حبس کرد و به کشتن آنان اقدام ورزید.[9]
او به یکى از فرماندهان خود که «جلودی» نام داشت، دستور داد به مدینه برود و به خانههاى سادات و علویان یورش ببرد و لباس بانوان را غارت کند و براى هر کدام از بانوان یک جامه بگذارد. جلودى این فرمان را به اجرا درآورد. حضرت رضا(علیه السلام) براى جلوگیرى از هر گونه تعدى به زنان، همه آنان را به اتاقی برد و خود جلو درب ایستاد و اجازه نداد فرستاده هارون وارد شود. جلودى تهدید کرد: حتماً باید داخل شوم و آنچه را دستور دادهاند، عملى سازم. حضرت سوگند خورد که زیور و لباس زنان را درمیآورد، به شرط آنکه جلودى از جاى خویش حرکت نکند و سرانجام پس از اصرار امام هشتم(علیه السلام)، او سخن امام را پذیرفت و آن حضرت داخل اتاق شد، طلاها و سایر زیور آلات را جمعآورى کرد و تحویل جلودى داد.
موقعى که مأمون به خلافت رسید، به جلودى غضبناک گردید و خواست او را بکشد. حضرت رضا(علیه السلام) که در آن مجلس حاضر بود، براى وى از خلیفه تقاضاى عفو کرد، اما جلودى که رفتار ناپسند خود را در برابر امام به خاطر داشت، گمان کرد امام دربارهاش تصمیم منفى دارد؛ از این روى به مأمون گفت: تو را به خدا سوگند، سخنان این شخص را درباره من نپذیر. مأمون گفت: باشد، قبول نمیکنم، و دستور داد گردن جلودى را بزنند و او به سزاى اعمالش رسید.[10]
متوکل عباسی، چهارده سال و اندى حکومت کرد. او در عیّاشی، شرب خمر و فساد شهرت بسیارى داشت و در عصر وى فساد در حکومت عباسى دولت آشکار گردید. او جلو توسعه فکرى و علمى را گرفت و جاهلیت را بر جهان اسلام تحمیل کرد.
متوکل شوق و اشتیاق مردم در زیارت بارگاه حضرت امام حسین(علیه السلام) را نمیتوانست تحمل کند و به همین دلیل، مرقد سالار شهیدان و حماسهآفرینان دشت نینوا را خراب و حتى منازل اطراف آن را ویران کرد و مردم را از زیارت کربلا بازداشت و تهدید کرد هر کس غیر از این عمل کند، دستگیر و محبوس میگردد.
علویان در عصر این فرمانرواى ستمپیشه، امنیت جانى و مالى نداشتند و به همین دلیل، به نقاط دوردست کوچ کردند و متفرق شدند. وضع آشفته سادات در دوران خلفاى بنیعباس در آثار ادبى و سرودههاى شاعران این گونه وصف گردیده است:
«اولاد علی(علیه السلام) دسته، دسته گرفتار و تبعید میشدند، از حقوق عمومى که همه مردم بهرهمند بودند، محروم گشتند، در هراس و بیم زندگى میکردند، خون آنان و یاورانشان محفوظ نبود، اگر دستگیر میشدند، در زندانهاى مخوف شدیدترین شکنجهها را تحمل میکردند، دستها و پاهاى آنان قطع میشد، به طرز فجیعى کشته میشدند، اموالشان به غارت میرفت، منازل آنان را بر سرشان ویران میکردند.
از زنده دفن شدن تا به دار زدن، از سوختن تا حبس، منع از خوراک و آب و در زندان از دنیا رفتن، گرفتارى عمومى آنان بود. آن گوهرهاى گرانبهایى را که از اقیانوس نبوت و دریاى امامت به دست میآمدند، بهدار میآویختند و به همان حال رها میکردند تا پیکرشان دچار تعفن گردد، آن گاه جسدشان را سوزانیده، خاکسترشان را در معرض باد قرار میدادند، حتى مردم از اینکه به فرزندان خود نام علی، حسن، و حسین بنهند، منع شده بودند».[11]
گر چه بنى عباس پس از این همه درندگى و قساوت برافتادند، اما تعدی به سادات و علویان از جانب برخى زمامداران ستمگر ادامه یافت. صلاحالدین ایوبی، فاطمیان مصر را به بدترین وضع ریشه کن ساخت و آنان را به فلاکت دچار کرد. او باقى مانده اولاد علی(علیه السلام) را در مصر زندانى کرد و بین مرد و زن جدایى افکند تا نسل علویان منقرض گردد. سنگدلیِ وى به کشتن، غارت کردن و تبعید زنان و کودکان منحصر نمیگردید، بلکه او قدم را فراتر نهاد و علیه میراث فرهنگى و افتخارات علمى و فکرى سادات، اقدامات اسفناکى انجام داد.
موجب تأسف است که انسانى با کارنامه درخشان و شجاعت و شهامتِ خود علیه صلیبیها و افتخار آزادسازى بیت المقدس، چنین کارنامه سیاهى را از خود به یادگار بگذارد![12]
دولت عثمانى با وجود آن اقتدار و صلابتى که در برابر اروپاییان به نمایش گذاشت و موجب گسترش سرزمینهاى اسلامى و افزایش قلمرو مسلمین گردید، در برابر سادات و شیعیان و به خصوص دانشوران شیعه، رفتارهاى ظالمانهاى را نشان داد. سلطان سلیم عثمانی، حدود هفتاد هزار نفر از سادات، علویان و شیعیان را قتل عام کرد. آنان شهید ثانى را که در فضل و فضیلت شهرت داشت و کتابها و آثار ارزشمند او هنوز در مراکز علوم دینى عراق، ایران، لبنان و پاکستان تدریس میگردد، به شهادت رسانیدند.
جزار، فرماندار عکا (حوالى جبل عامل لبنان)، بعد از این که شیخ ناصیف نصار (رئیس قلمرو عامل) را کشت، عدهاى از علماى این منطقه را دستگیر کرد و به شهادت رسانید که در بین آنان عالم بزرگوار، سیّد هبةالدین موسى و سید محمد آل شکر دیده میشدند. در عصر وی، عدهاى از سادات و دانشوران ناگزیز جبل عامل را ترک کردند و به مناطقى چون مصر، سوریه و عراق پناهنده گردیدند.[13]
در عصر کنونى نیز برخى رژیمهاى حاکم بر کشورهاى اسلامی، برخوردهاى عادلانهاى با سادات و علویان ندارند.
پینوشتها
________________________________________
[1] . مستدرک الوسائل، میرزا حسین نوری، ج12، ص376، قم، مؤسسه آل البیت، چ1، ص1407ق.
[2] . امالی، شیخ صدوق، ص369، تهران، اسلامیه، چ4، 1362ش.
[3] . شیعه و زمامداران خودسر، محمد جواد مغنیه، ترجمه مصطفى زمانی، ص118، قم، انتشارات شهید گمنام.
[4] . مروج الذهب، على بن حسین مسعودی، ج3، ص175، قاهره، چ3، سال 1948م.
[5] . الکنى و الالقاب، شیخ عباس قمی، (محدث قمی) ج1، ص122، تهران، کتابخانه صدر، چ5؛ تاریخ الرسل و الملوک، محمد بن جریر طبری، ترجمه ابوالقاسم پاینده، ج10، ذیل حوادث سال 121 و 122 هجری.
[6] . الکامل فى التاریخ، عزّالدین ابن اثیر، ج4، ص375، بیروت، دارصادر.
[7] . همان، ج3، ص336؛ مقاتل الطابییّن، ابوالفرج اصفهانی، ص178ـ 181، تهران، انتشارات علمی، چ2، 1362ش.
[8] . عیون اخبار الرضا، شیخ صدوق، ص109، قم، دارالعلم، سال 1377ق؛ تتمة المنتهی، محدث قمی، ص163 و 164، تهران، مهتاب، چ1، 1377ش.
[9] . مقاتل الطالبیین، ص465؛ الکامل فى التاریخ، ج5، ص90.
[10] . اعیان الشیعه، سید محسن امین، ج1، ص60و61، بیروت، دارالتعارف للمطبوعات، چ3، 1403ق/1983م.
[11] . شیعه و زمامداران خودسر،ص206و207.
[12] . المواعظ و الاعتبار بذکر الخطط و الآثار، ج3، ص170، قاهره.
[13] . شیعه و زمامداران خودسر، ص219و220.