آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۰

چکیده

متن

 نگرانی پیامبر اسلام(ص) درباره خلافت و سرنوشت امت اسلامی موجب شده بود تا از یک سو، بارها به معرفی جایگاه و اهمیت محبت اهل بیت: بپردازد و از آنان با تعابیری چون: «امام»،«ولیّ»،«خلیفه»و«ثقل جدایی ناپذیر از قرآن» یاد کند و از سویی دیگر، با پیشگویی فتنه‌های قریب الوقوع، به افشاگری جریان‌های خط نفاق و گروه های انحرافی پرداخته، وظایف مردم را در این شرایط بحرانی به روشنی بیان کند.
شاید به جرئت بتوان گفت در میان این گروه‌ها، «بنی امیه» مخوف ترین فتنه‌ای بود که چهره واقعی آن پیش از وفات رسول خدا(ص) در عالم رؤیا به ایشان نشان داده شد؛ رؤیایی که بعدها به خاطر غفلت مسلمانان، به حقیقت پیوست و جهان اسلام نزدیک به یک قرن گرفتار آن گردید. این، همان فتنه ای بود که امیرمؤمنان(ع) نیز در دوره خلافتش از آن به فتنه «کور»،«تاریک» و «فراگیر» [1]یاد کرد و همگان را از آن بر حذر داشت.
در این نوشتار، تلاش می شود تا ماهیت و هویت پیدا و نهان بنی امیه از زوایای گوناگون شناسانده شود تا هم مظلومیّت و ارزش مبارزه اهل بیت: با این جریان دین‌ستیز آشکار گردد و هم انگیزه ای باشد برای بیرون راندن دوست‌نمایان تفرقه‌افکن از صفوف به هم پیوسته مسلمانان.
1. نسب‌شناسی بنی امیه
«بنی امیه»، به کسانی گفته می شود که نسب آنها به امیه می رسد. در میان مورخان مشهور است لذا بنی‌هاشم و بنی امیه رابطه خویشاوندی با یکدیگر داشته،جزئی از قبیله قریش محسوب می شدند.
اما مجموع شواهد و دلایل حاصل از بازکاوی مجدد متون تاریخی و حدیثی، نشان می‌دهد نظر مشهور، فاقد دلیل است و قابل اعتماد نیست و وجود هرگونه خویشاوندی میان بنی‌هاشم ـ خصوصاً پیامبر(ص) ـ و بنی‌امیه با تردیدهای فراوان و بسیار جدی روبه رو است؛ به طوری که احتمال جعلی بودن شناسنامه بنی‌امیه ـ که در آن قریشی و عرب بودن ثبت شده است ـ بیش از پیش قوت می گیرد. دلایل ما برای اثبات این دیدگاه عبارت‌اند از:
1. فرزند خواندگی در زمان جاهلیت
فرزند خواندگی، سنتی بود که در دوره جاهلیت میان مردم جزیرة العرب و حتی سرزمین‌های متمدن آن روز مانند روم و ایران، بسیار رواج داشت[2].آنان برخی کودکان را به عنوان فرزند خود انتخاب می کردند و آن را پسر یا دختر خود می خواندند و به دنبال این نام‌گذاری، تمامی حقوقی را که یک فرزند از پدر داشت، برایش قرار می دادند؛ یعنی اگر پدر خوانده می‌مرد، به او نیز مانند سایر فرزندان ارث می دادند و یا اگر دختر بود، ازدواج با او را حرام می دانستند و همچنین سایر احکام پدر و فرزندی را درباره اش اجرا می‌کردند.
اسلام با این قوانین خرافی به شدت مبارزه کرد،[3] تا جایی که پیامبر(ص) برای ریشه کن سازی این رسم غلط، همسر پسر خوانده اش زید بن حارثه را ـ که پیش از آن، او را زید بن محمد(ص) می خواندند ـ پس از طلاق زید، به ازدواج خود در آورد.[4] بنابر این با توجه به رایج بودن چنین سنتی خصوصاً در فضای جاهلیت نمی توان به مجرد اطلاق فرزند بر اشخاص، آنان را فرزند صلبی، حقیقی و نسبی دانست.
2. محرومیت بنی‌امیه از سهم ذی القربی
در منابع معتبر روایی اهل سنت آمده است که پیامبر اکرم(ص) هنگام تقسیم سهم «ذوی القربی» هیچ سهمی برای فرزندان عبد شمس(بنی امیه) و فرزندان نوفل قرار نداد[5] و آن را مختص به بنی هاشم و بنی مطلب کرد. این شیوه تقسیم، موجب اعتراض عثمان بن عفان و جبیر بن مطعم ـ که به ترتیب از خاندان بنی امیه و بنی نوفل بودند ـ شد .رسول خدا(ص) در پاسخ فرمود: «انما بنوهاشم و بنو المطلب شیء واحد؛[6] تنها بنی‌هاشم و بنی‌مطلب مانند یکدیگرند». پرسشی که در اینجا مطرح می شود ،آن است که: چرا پیامبر(ص) سهم ذوی القربی را به بنی‌هاشم و بنی‌مطلب اختصاص داد و بنی‌امیه و بنی‌نوفل را از سهم ذی القربی خارج کرد؟ آیا ملاک این اختصاص، فقر آنان بود و اغنیای بنی‌هاشم و بنی‌مطلب هیچ بهره‌ای از این سهم نداشتند؟[7] و یا دلیل آن، قرابت نسبی و نصرت پیامبر(ص) بود که بنی امیه فاقد شرط دوم بودند؟[8] و یا اینکه خصومت و محاربه آنان با بنی‌هاشم، موجب شد تا از دایره ذوی القربی خارج شوند؟[9] و یا اینکه چون مالک و صاحب اختیار این سهم، خود پیامبر(ص) بود،پس می‌توانست آن را به دلخواه خود به هر کسی عطا کند؟[10] و بالاخره آیا چون قرابتی حقیقی و صلبی میان بنی‌هاشم و بنی‌امیه نبود، ذوی القربی بر آنان اطلاق نشد و در نتیجه این سهم شامل آنان نشد؟[11]
احتمال نخست مردود است؛ زیرا عباس عموی پیامبر(ص)، با آنکه در طبقه اغنیای بنی‌هاشم قرار داشت، اما رسول خدا(ص) او را از سهم ذوی القربی بهره مند کرد.[12]احتمال دوم و سوم نیز پذیرفتنی نیست؛ زیرا گرچه گذشته آنان مملوّ از دشمنی و کینه‌ورزی با اسلام بود، اما معترضان به این اختصاص، اظهار ایمان کرده بودند و سابقه تاریک بنی‌امیه و بنی‌نوفل نمی‌توانست مانعی موجه و جدی برای اعطای سهم به آنان باشد، مگر آنکه بگوییم وضعیت فعلی آنان با گذشته‌شان تغییر محسوسی نکرده بود و اسلام را فقط برای حفظ جان و رسیدن به مطامع دنیوی شان اختیار کرده بودند. احتمال چهارم نیز صلاحیت تأیید را ندارد؛ زیرا اولاً، زبیر بن عوام ـ که از پدر هاشمی نبود ـ در فتح خیبر از سهم ذی القربی استفاده کرد[13] و دیگر دلیلی ندارد پیامبر(ص) تنها او را استثنا کند. اینکه توجیه کنیم چون مادرش صفیه دختر عبد المطلب بود، پس به این خاطر از سهم ذوی القربی بهره مند شد، باز هم مورد قبول نیست؛ زیرا کسانی غیر از بنی هاشم بودند که از مادر هاشمی محسوب می شدند، اما این سهم آنان را در بر نگرفت.[14] ثانیاً، تقسیم اموالی که اساس آن گذشته افراد است، بیشتر با روحیه انتقام و کینه‌ورزی و تسویه حساب های شخصی سازگار است تا عدالت و انصاف، و رسول خدا(ص) از هر عیب، نقص، نسیان و عصیانی پاک و مبرّاست. پس یگانه احتمال، آن است که بگوییم بنی امیه هیچ گونه قرابت صلبی با رسول خدا(ص) نداشتند و لذا هیچ سهمی به آنان تعلق نگرفت.
3. افشاگری نسب معاویه از سوی امام علی(ع)
امام علی(ع) در پاسخ به نامه معاویه، ضمن افشاگری چهره بنی امیه و شمردن فضایل اهل بیت(ع) می فرماید:
«و اما قولک انا بنو عبد مناف فکذلک نحن ولکن لیس امیة کهاشم و لا حرب کعبدالمطلب و لا ابوسفیان کأبی طالب و لا المهاجر کالطلیق و لا الصریح کاللصیق..؛[15] و اینکه ادعا کردی ما فرزندان عبد مناف هستیم، آری ما هم چنین هستیم؛ اما جد شما امیه چونان جد ما هاشم و حرب همانند عبد المطلب و ابوسفیان مانند ابوطالب نخواهند بود.هرگز ارزش مهاجران چون اسیران آزاد شده نیست و حلال‌زاده مانند مجهول النسب نیست...».
ظاهر این فراز از نامه، نشان می دهد که اولاً،  اگر ادعای انتساب به عبد مناف(پدر هاشم و جد اعلای پیامبر(ص)) از سوی معاویه باعث فخر فروشی و اثبات فضیلت برایش شده است، باید بداند که امیرمؤمنان(ع) نیز چنین انتسابی را دارد. ثانیاً، از کلمه «لکن» که برای استدراک و دفع توهم است و نیز به قرینه تقابل فضایل موهوم معاویه و فضایل واقعی علی(ع)، فهمیده می شود انتساب معاویه به عبد مناف، روشن و قطعی نیست؛ چرا که می فرماید:«هرگز کسی که نسبش آشکار و صحیح است(الصریح) مانند کسی که خود را به غیر پدرش چسبانده، نیست(اللصیق)»
علامه مجلسی(ره) در توضیح این بیان حضرت می نویسد:«بنی امیه، قریشی نیستند، بلکه خود را به این قبیله چسبانده‌اند و این است معنای سخن امیرمؤمنان(ع) که فرمود: بنی امیه، لصیق‌اند و نسبشان به عبد مناف نمی‌رسد».[16]
ابن ابی الحدید معتزلی هم در ذیل عبارت «و لا الصریح کاللصیق» با طرح این سؤال که: آیا در نسب معاویه شبهه‌ای وجود دارد؟[17] نا خواسته تردید ما را در صحت انتساب معاویه و نسل او به عبد مناف، دو چندان می‌کند.
4. انکار صریح عرب بودن امیه در برخی منابع
در برخی منابع تاریخی کهن، عرب و قریشی بودن امیه به صراحت انکار شده است. ابوالقاسم علی بن احمد کوفی، از دانشمندان سده چهارم، درباره امیه می نویسد: «عبد شمس بن عبد مناف، (برادر هاشم بن عبد مناف) برده‌ای رومی به نام امیه داشت که او را فرزندخوانده و منسوب به خود کرده بود. بنابراین نسب بنی امیه به اینجا منتهی می شود و اصل آنها رومی می‌باشد».[18]
علامه مجلسی(ره) نیز با نقل همین مطلب از دو کتاب کامل السقیفه و الزام النواصب می نویسد:«امیه، غلام عبد شمس و از سرزمین روم بود. هنگامی که عبد شمس زیرکی و فطانت را در غلامش دید، آزادش کرد و او را فرزند خوانده خود کرد تا جایی که می گفتند: امیة بن عبد شمس».[19] وی سپس نتیجه می‌گیرد که بنی‌امیه قریشی نیستند، بلکه خود را به این قبیله چسبانده‌اند.
5. مشکوک بودن انتساب معاویه به امیه
فرض کنیم امیه فرزند صلبی عبد شمس باشد، اما آیا تمام کسانی که خود را از طریق امیه به عبد شمس منسوب می کنند، نسبشان به امیه می رسد؟ سبط ابن جوزی می گوید:«در میان مردم معروف بود که معاویه به چهار نفر از قریش منسوب است: عمارة بن الولید بن المغیره المخزومی، مسافر بن ابی عمرو،ابوسفیان، عباس بن عبد المطلب».[20]
همچنین ابن ابی الحدید نقل می‌کند که زیاد بن ابیه در پاسخ به نامه معاویه ـ که وی را به خاطر بدکاره بودن مادرش سمیه سرزنش کرده بود ـ چنین نوشت: «اگر من فرزند سمیه هستم، بدانکه تو ابن جماعتی (فرزند یک گروه هستی!)»[21]
حال اگر این مطلب را در کنار «معجم بنی امیه»، نوشته دکتر صلاح الدین  المنجد، قرار دهیم که در آن، نام و نسب 468 نفر از بنی امیه را ضبط کرده، بدون آنکه اشاره ای به نام و نسب عمارة بن الولید و مسافر بن ابی عمرو کرده باشد،به این نتیجه می رسیم که نمی توان همه امویان را منسوب به امیه دانست.
مجموعه شواهدی که ذکر شد، ما را با انبوهی از شک و بد گمانی درباره نسب و هویت بنی امیه روبه‌رو می‌کند و این پرسش را فرا روی ما قرار می دهد که: براستی خلافت بنی‌امیه دارای کدام پشتوانه دینی و روایی بود؟چرا،چگونه و به چه استنادی بنی امیه خود را حاکم و مسلط بر سرنوشت مسلمانان نمودند در حالی که روایات فراوانی از پیامبر اکرم(ص) وجود دارد که خلافت و امارت مسلمانان را از آنِ قریش می‌داند[22] و برخی روایات دیگر به صراحت این مقام را مختص به بنی هاشم می‌کند؟[23]
1. عقیده بنی امیه
بنی امیه از همان آغاز بعثت پیامبر(ص)دشمنی خود را با دین خدا آشکار ساختند و تکذیب نبوت و رسالت را در دستور کار خود قرار دادند. لحظه‌ای نور ایمان به خدا و معاد به دل‌هایشان نفوذ نکرد و آن گاه که در فتح مکه تمامی درها را به روی خود بسته دیدند، مجبور به پذیرش اسلام شدند. امیرمؤمنان(ع) اسلام ظاهری امویان را این گونه به تصویر می‌کشد: «فوالذی فلق الحبة و برأ النسمة ما اسلموا و لکن استسلموا و اسروا الکفر فلما وجدوأ أعوانا اظهروا؛[24]به خدایی که دانه را شکافت و پدیده‌ها را آفرید! آنان(بنی امیه) اسلام را نپذیرفتند، بلکه به ظاهر تسلیم شدند و کفر خود را پنهان داشتند و آن گاه که یاورانی یافتند، آن را آشکار کردند».
ابن ابی الحدید معتزلی با ذکر نمونه‌های تاریخی، ایمان و اعتقاد برخی چهره‌های سرشناس بنی‌امیه را مورد تردید قرار می‌دهد. او درباره ابوسفیان می‌گوید: «ابوسفیان در روز بیعت با عثمان گفت: تلقفوها یا بنی عبد شمس تلقف الکرة! فوالله ما من جنة و لا نار!؛ ای فرزندان عبد شمس! خلافت را مانند توپ بگیرید و به یکدیگر دهید. به خدا قسم، نه بهشتی هست و نه جهنمی!»[25]
همچنین درباره اعتقاد معاویه می‌نویسد: «بسیاری از اصحاب ما در دین معاویه خدشه وارد کرده‌اند و به تفسیق او اکتفا نکرده‌اند. آنان درباره معاویه گفته‌اند: او ملحدی بود که به نبوت هیچ اعتقادی نداشت».[26]
او در ادامه برای تأیید و اثبات ادعایش، داستان ملاقات و گفتگوی مغیرة بن شعبه با معاویه را مطرح می کند که در آن، معاویه پس از ابراز تأسف و ناراحتی شدید از کم‌رنگ شدن یاد و خاطره خلفا، می‌گوید: «این شخص(پیامبر اکرم(ص)) روزی پنج بار در اذان نامش با فریاد تکرار می‌شود، یاد چه کسی پس از او زنده خواهد ماند؟ به خدا قسم، نام او را دفن خواهم کرد!»[27]
3. نکوهش بنی‌امیه در قرآن  و روایات
در قرآن کریم آیات متعددی است که «بنی‌امیه» را مذمت و نکوهش می‌کند و این معنا در کتب تفسیر از باب بیان سبب نزول یا تأویل و تطبیق بر مصداق، انعکاس یافته است.این آیات با توجه به روایات ذیل آنها بدین شرح است:
1. سوره هود، آیه 17: )أَفَمَن کاَنَ عَلىَ‏ بَیِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِ وَ یَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ وَ مِن قَبْلِهِ کِتَابُ مُوسىَ إِمَامًا وَ رَحْمَةً  أُوْلَئکَ یُؤْمِنُونَ بِهِ  وَ مَن یَکْفُرْ بِهِ مِنَ الْأَحْزَابِ فَالنَّارُ مَوْعِدُهُ(؛
«آیا کسی که از ناحیه پروردگارش برهانی چون نور روشن دارد و به دنبال آن نور شاهدی هم از سوی او پیرو آن است و پیش از او کتاب موسی که پیشوا و رحمت بود (دروغ می‌بافد؟) آنان (حق‌طلبان و حقیقت‌جویان) به او ایمان می آورند و هر کس از گروه‌های مختلف به او کافر شود، آتش وعده‌گاه اوست».
ابن جوزی می‌گوید: «منظور از احزاب، کفاری هستند که در برابر رسول خدا(ص) و برای دشمنی با او صف‌آرایی کردند. منظور از این افراد چه کسانی هستند؟ چهار قول وجود دارد: یهود و نصاراست (به نقل از قتاده)؛ یهود و نصارا و مجوس است(به نقل از ابن زید)؛ بنی امیه و بنی مغیره و آل ابی طلحة بن عبد العزی است(به نقل از مقاتل)؛ کفار قریش است (به نقل از ماوردی)».[28]
2. سوره ابراهیم، آیه 28: )ألَمْ تَرَ إِلىَ الَّذِینَ بَدَّلُواْ نِعْمَتَ اللَّهِ کُفْرًا وَ أَحَلُّواْ قَوْمَهُمْ دَارَ الْبَوَارِ(؛
«آیا ندیدی کسانی را که نعمت خدا را به کفر تغییر دادند و قوم خویش را به سرای نیستی و نابودی کشاندند؟»
طبری[29] و برخی دیگر از مفسران سنی [30]روایتی را از عمر بن خطاب ذیل این آیه شریفه نقل کرده‌اند که گفت:«منظور دو فامیل از قریش است که فاجرترین فامیل ها بودند: بنی‌مغیره و بنی امیه. اما بنی‌مغیره که خدا شرّ آنان را روز جنگ بدر از شما کوتاه کرد و اما بنی‌امیه چند روزی به ایشان مهلت داده‌اند».
3. سوره اسراء آیه 60: )وَ إِذْ قُلْنَا لَکَ إِنَّ رَبَّکَ أَحَاطَ بِالنَّاسِ  وَ مَا جَعَلْنَا الرُّءْیَا الَّتىِ أَرَیْنَاکَ إِلَّا فِتْنَةً لِّلنَّاسِ وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فىِ الْقُرْءَانِ  وَ نخَُوِّفُهُمْ فَمَا یَزِیدُهُمْ إِلَّا طُغْیَانًا کَبِیرًا(؛
«و (به یاد آور) وقتی را که به تو گفتیم: پروردگارت بر مردم احاطه دارد و ما آن رؤیایی که به تو نشان دادیم و (همچنین) آن درخت لعن شده در قرآن را جز برای آزمایش مردم قرار ندادیم و ایشان را می ترسانیم، ولی جز بر طغیان بیشتر آنها نمی‌افزاید».
اینکه منظور از رؤیا و شجره ملعونه چیست؟ میان مفسران بحث و اختلاف هست. طبری می‌گوید:«مفسران در مورد این آیه اختلاف نظر دارند. برخی می‌گویند:این رؤیا در بیداری بود که در شب معراج پیامبر(ص) از مکه به بیت المقدس اتفاق افتاد... . برخی دیگر معتقدند: آن رؤیا خوابی بود که پیامبر(ص) دید و آن، ورود آن حضرت همراه اصحاب به مکه بود.این رؤیا زمانی بود که هنوز رسول خدا(ص) در مدینه حضور داشت.گروه سومی می‌گویند: منظور خوابی است که پیامبر(ص) دید و آن، این بود که بنی فلان مانند میمون از منبرش بالا و پایین می‌روند. با دیدن این رؤیا، ایشان تا زمان وفاتش خندان دیده نشد».[31]
ابوحیان اندلسی به جای بنی فلان، بنی امیه می گوید و سپس درباره مراد از شجره ملعونه می نویسد: «برخی گفته‌اند منظور بنی‌امیه است، تا آنجا که تعبیر بعضی از مفسران درباره بنی‌امیه فقط شجره ملعونه بوده است، آن هم به خاطر کارهای زشتی که از آنان صادر شد؛ مانند: مباح شمردن خون افراد بی گناه، گرفتن اموال مردم بدون دلیل شرعی و تغییر دادن احکام و قواعد دین».[32]
ابن جوزی نیز پس از نقل روایتی که مؤید قول سوم در بیان طبری است، می‌گوید:«اگر چه این صحیح نیست، اما عموم مفسران آن را نقل کرده‌‌اند».[33] 
به هر حال، دودمانی که مانند یک درخت از یک ریشه منشعب شده، رشد کرده و به خاطر شرک و کفر و نفاقشان مورد لعن قرآن قرار گرفته‌اند، می‌توانند مصداق بارز «شجره ملعونه» باشند.
4. سوره قدر، آیه3: )لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیرٌْ مِّنْ أَلْفِ شهَْرٍ(؛
«شب قدر از هزار ماه بهتر است».
ثعلبی نیشابوری در تفسیر خود می‌نویسد: «مفسران در بیان حکمت عدد هزار در این آیه شریفه، اختلاف نظر دارند».[34] وی یکی از حکمت‌های مطرح شده را چنین توضیح می‌دهد: «شخصی نزد حسن بن علی(ع) آمد و گفت: آبروی مؤمنان را بردی و با این مرد؛ یعنی معاویه بیعت کردی!» [امام] حسن(ع) فرمود: «مرا سرزنش نکن! رسول خدا(ص) در خواب دید که بنی امیه یکی پس از دیگری بر منبرش سخنرانی می‌کنند. این رؤیا، وی را بسیار اندوهناک ساخت تا اینکه سوره )انا اعطیناک الکوثر( و )انا انزلناه فی لیلة القدر( نازل شد؛ یعنی لیلة القدر بهتر از هزار ماهی است که بنی امیه در آن حکومت می‌کنند».[35]
سیوطی نیز از طرق مختلف، عدد هزار را بر حکومت بنی امیه تطبیق کرده است.[36]
4. بنی امیه در دستگاه خلافت اسلامی
متأسفانه به رغم نگرانی‌های پیامبر اسلام(ص) و هشدارها و اعلام خطرهای ایشان به مسلمانان درباره خلافت بنی‌امیه که آنان را «بدترین ارباب و حاکمان»[37] معرفی کرده بود، پس از وفات ایشان و در همان آغاز خلافت زمامداران، بنی‌امیه به تدریج و با پشتیبانی خلفا به مراکز حساس حکومتی نفوذ کردند و در واقع طی یک برنامه بلند مدت، زمینه برای حاکمیت سیاسی آنان فراهم شد. چنین رخدادی «بزرگ‌ترین اشتباه تاریخی ـ سیاسی» خلفا بود که در دراز مدت، پیامد های زیان‌بار آن ابتدا دامن‌گیر خلافت عثمان (سومین خلیفه جامعه اسلامی) شد. سیوطی به نقل از سعید بن مسیب، علت کشته شدن عثمان و بی اعتباری او نزد صحابه را این گونه شرح می دهد: «...زیرا عثمان بستگانش را دوست می‌داشت. وی دوازده سال خلافت کرد و در بیشتر اوقات افرادی از بنی امیه را که در زمره اصحاب پیامبر(ص) نبودند، والی مردم کرد، تا اینکه در شش سال آخر حکومتش، در مسئولیت‌های سیاسی عموزادگانش را[که اموی بودند] بر دیگران ترجیح داد».[38]
نمونه های ذیل، گوشه ای از نفوذ گسترده بنی امیه را در بدنه حکومت خلفا نشان می دهد:
1. ولید بن عقبة بن ابی معیط(بن ابی عمر بن امیه بن عبد شمس):
وی همان کسی است که آیه )ان جاءکم فاسق بنبأ فتبینوا([39]؛ «اگر فاسقی خبری برای شما آورد، بدون تحقیق آن را نپذیرید» در مورد او نازل شد. ابن عبد البر در این باره می‌گوید: «بین اهل علم در این موضوع هیچ اختلافی نیست».[40]  با وجود اینها، ولید در زمان ابوبکر مسئولیت‌هایی در امور مالی، نظامی و سیاسی بر عهده داشت؛[41] از جمله در سال سیزدهم هجری از طرف خلیفه اول، والی سرزمین اردن گردید.[42]سپس در آغاز خلافت عمر به اذن و رضایت خلیفه، وارد مدینه شد[43] و عثمان نیز در دوره زمامداری‌اش وی را حاکم کوفه ساخت و سعد بن ابی وقاص را از آنجا برکنار کرد.[44] اخبار شرب خمر ولید، شهره آفاق و زبانزد خاص و عام است.[45]نوشته‌اند: روزی او در کوفه با حالت مستی نماز جماعت صبح را چهار رکعت خواند.آن گاه رو به سوی نمازگزاران کرد و گفت: «می‌خواهید بیشتر بخوانم؟!».[46]
2. یزید بن ابی سفیان (بن حرب بن امیه،برادر معاویة بن ابی سفیان):
ابوبکر در آغاز سال سیزدهم هجری سپاهیانی را برای اعزام به شام آماده کرد و پیش از حرکت، یزید را فرمانده سپاه قرار داد. طبری می نویسد: «او نخستین فرمانده‌ای بود که به سوی شام رفت و هفت هزار نفر را همراه خود برد».[47]
3. معاویة بن ابی سفیان(بن حرب بن امیه):
هنگامی که ابوبکر سربازان را به سوی شام فرستاد، معاویه نیز همراه برادرش بود.پس از مرگ یزید،خلیفه اول معاویه را جانشین او در دمشق کرد و در زمان خلفای بعدی نیز در سمت خود ابقا شد.[48] سیوطی می نویسد:«تمام شام در اختیار معاویه بود.او در آن منطقه بیست سال امارت و بیست سال  خلافت کرد».[49]
نکته شگفت‌انگیز و قابل تأمل، این است که خلیفه دوم با وجود سخت‌گیری درباره کارگزاران و والیان، درباره معاویه رویه‌ای دیگر و نرمشی خاص داشت. خلیفه هیچ گاه به استاندارش در شام اخم نمی‌کرد بلکه در سفری که به آنجا داشت و با وجود مشاهده تاج و تخت پادشاهی که معاویه برای خود درست کرده بود، به صراحت چنین گفت:«من، تو را به هیچ وجه امر و نهی نمی‌کنم».[50]
4. عثمان بن عفان(بن ابی العاص بن امیه):
او در مدینه بود و در به خلافت رسیدن عمر بن خطاب نقش بسیار مهمی داشت.طبری می‌نویسد: «ابوبکر (در حال احتضار) عثمان را به خلوت خود فرا خواند و از او خواست چنین بنویسد: «بسم الله الرحمن الرحیم. این وصیتی است که ابوبکر به مسلمانان کرده است. اما بعد...»، این سخن را گفت و بیهوش شد. ولی عثمان در این فرصت این جمله را از خود افزود:«من عمر بن خطاب را خلیفه شما قرار دادم و از هیچ خیر و خوبی فروگذار نکردم.» هنگامی که ابوبکر به هوش آمد، گفت: بخوان و او نیز خواند. ابوبکر تکبیر گفت و افزود: «من گمان می‌کنم (اینکه عجله کردی و خلافت را به نام عمر نوشتی، برای این بود که) ترسیدی اگر به هوش نیایم و بمیرم، مردم اختلاف کنند». عثمان گفت: آری، چنین بود. ابوبکر هم در حق او دعا کرد».[51]
از این سخن به خوبی بر می‌آید عثمان که از دودمان بنی امیه بود، لباس خلافت را از پیش برای عمر دوخته بود و اگر به فرض ابوبکر به هوش نمی‌آمد، این وصیت‌نامه به عنوان وصیت نهایی ابوبکر منتشر می‌شد. نتیجه آنکه بنی امیه در مدیریت مسئله خلافت بسیار تأثیر گذار بودند  و هیچ رغبتی برای پایان دادن به تحریم و انزوای سیاسی اهل بیت: از خود نشان نمی‌دادند.
خلفای بنی امیه
در مدت نزدیک به 83 سال، چهارده نفر از بنی امیه بر مسند خلافت تکیه زدند. اسامی و مدت حکومت آنان، بدین شرح است:
1. معاویة بن ابی سفیان(41-60ق.)[52]
مدت خلافت نوزده سال و سه ماه.[53]سیوطی می نویسد:«او نخستین کسی است که برای مردم نشسته خطبه خواند و آن هنگامی بود که پیهش زیاد و شکمش بزرگ شده بود».[54]
2. یزید بن معاویة بن‌ابی سفیان(60-64ق.)[55]
مدت خلافت سه سال و شش یا هشت ماه.[56]سبط ابن جوزی از جدش این گونه نقل می‌کند:«شگفتی من از ابن زیاد به خاطر نبرد با حسین (ع) و آوردن عمر بن سعد و شمر برای کشتن آن حضرت و نیز بالا بردن سرها بر بالای نیزه ها نیست؛ بلکه شگفتی من از یزید است که با چوب بر دندان‌های حسین(ع) می‌زد و خاندان رسول خدا(ص) را با حالت اسارت بر پشت شتران سوار کرد و تصمیم گرفت فاطمه(س)دختر حسین(ع) را به آن مردی که وی را خواسته بود، ببخشد».[57]
3. معاویة بن یزید بن معاویة بن ابی سفیان(64ق.)[58]
مدت خلافت چهل روز.[59]به او هنگامی که در بستر مرگ افتاده بود، گفته شد: «آیا کسی را پس از خود جانشین قرار نمی دهی؟» در پاسخ گفت: «از شیرینی خلافت چیزی نفهمیدم، پس چرا تلخی آن را تحمل کنم؟»[60]
4. مروان بن الحکم بن العاص(64-65ق.)[61]
مدت خلافت نه ماه.[62] وی همان کسی است که پیامبر اکرم(ص) درباره اش فرمود:«او ملعون فرزند ملعون است».[63]
5. عبد الملک بن مروان بن الحکم(73-86ق.)[64]
مدت خلافت سیزده سال و پنج ماه.[65]او با زنی به نام ام درداء همنشین بود. روزی آن زن به عبد الملک گفت: «ای امیرمؤمنان !شنیده‌ام پس از عبادت و تهجد، شراب نوشیده‌ای؟» او پاسخ داد:«نه تنها شراب که خون مردم را نیز نوشیده‌ام!»[66]
6. ولید بن عبد الملک بن مروان(86-96ق.)[67]
مدت خلافت ده سال.[68] گفته می‌شود او عده ای از دانشمندان نحو را جمع کرد و مدت شش ماه مشغول فراگیری این علم شد؛ ولی پس از این مدت، نادان‌تر از روز نخست گردید![69]
7. سلیمان بن عبد الملک بن مروان(96-99ق.)[70]
مدت خلافت دو سال و هشت ماه.[71] او در پر خوری زبانزد بود. در مجلسی هفتاد انار و شش مرغ خورد!![72]
8. عمر بن عبد العزیز بن مروان(99-101ق.)[73]
مدت خلافت دو سال و پنج ماه[74]. او در میان بنی امیه نخستین کسی است که فرمان داد سبّ امیرمؤمنان علی(ع) را از خطبه‌ها حذف کنند.[75]
9. یزید بن عبد الملک بن مروان(101-105ق.)[76]
مدت خلافت چهار سال.[77] او در آغاز خلافتش چهل نفر از بزرگان را گرد هم آورد تا شهادت دهند خلفای بنی امیه (در آخرت) نه حسابی دارند نه کتابی![78]
10. هشام بن عبد الملک بن مروان(105-125ق.)[79]
مدت خلافت نوزده سال و هفت ماه.[80] پدر او عبد الملک خواب دید که در محراب چهار بار بول کرده است. تعبیرش را پرسید، به او گفتند: چهار فرزند او پادشاهی می‌کنند. آخرین آنها هشام بود.[81]
11. ولید بن یزید بن عبد الملک بن مروان(125-126ق.)[82]
مدت خلافت یک سال و سه ماه.[83] سیوطی می گوید:«او فاسقی بود که در نوشیدن شراب زیاده‌روی می‌کرد. در سفرش به حج می خواست بالای کعبه شراب بنوشد که با شورش و اعتراض مردم مواجه شد».[84]
12. یزید بن ولید بن عبد الملک بن مروان(126ق.)[85]
مدت خلافت شش ماه.[86] او پسر عمویش ولید را به قتل رساند و قدرت را به دست گرفت.[87]
13. ابراهیم بن ولید بن عبد الملک بن مروان(126ق.)[88]
مدت خلافت هفتاد روز.[89] او پس از دو ماه و اندی از قدرت بر کنار شد و هنگام خروج مروان بن محمد گریخت و سپس خودش با مروان بیعت کرد.[90]
14. مروان بن محمد بن مروان(127-132ق.)[91]
مدت خلافت پنج سال و ده ماه.[92] او آخرین خلیفه بنی امیه و مشهور به مروان حمار بود. این لقب را از آن جهت به او دادند که در سختی‌های جنگ به قدری صبور بود که می‌گفتند: از حمار صبور تر است! هنگامی که به قتل رسید، سرش را از تن جدا کردند؛ گربه‌ای آمد و زبان مروان را کند و آن را جوید![93]
پی‌نوشت‌ها________________________________________
[1] . نهج البلاغه،خطبه 93.
[2] . تفسیر المیزان، ترجمه سید محمد باقر موسوی همدانی، ج16،ص411.
[3] . احزاب/ 4 و 5.
[4] . احزاب/37.
[5] . صحیح بخاری، ج5، ص79؛ سنن نسایی ج7، ص130؛ کتاب المسند امام شافعی، ص324و 325.
[6]. صحیح بخاری، ج4، ص155؛ مسند احمد، ج4،ص81؛ سنن ابی داود سجستانی، ج2، ص26؛ سنن نسایی،ج7،ص130.
[7] . شرح معانی الاثار، ج3،ص233.
[8] . فتح الباری، ج6، ص175؛النزاع و التخاصم بین بنی امیه و بنی هاشم، ص70.
[9] . فتح الباری، ج6، ص175.
[10] . شرح معانی الاثار، ج3، ص239.
[11] . همان، ص282.
[12] . همان.
[13] . همان،ص284.
[14] . همان.
[15] . نهج البلاغه،نامه17.
[16] . بحار الانوار،ج31،ص458.
[17] . شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید،ج15،ص82.
[18] . الاستغاثه،ج1،ص76.
[19] . بحار الانوار،ج31،ص458.
[20] . تذکرة الخواص،ص263.
[21] . شرح نهج البلاغه، ج16، ص326.
[22] . مانند این روایت در بخاری آمده: «عن عبد الملک سمعت جابر بن سمره قال سمعت النبی(ص)یقول: یکون اثنا عشر امیراً فقال کلمة لم اسمعها فقال ابی: انه قال: کلهم من قریش». صحیح بخاری، ج8، ص127؛ و یا این حدیث از مسلم: «عن جابر بن سمره قال: دخلت مع ابی علی النبی(ص)فسمعته یقول: ان هذا الامر لا ینقضی حتی یمضی فیهم اثنا عشر خلیفه. قال: ثم تکلم بکلام خفی علیَّ قال فقلت: لأبی ما قال؟ قال: کلهم من قریش». (صحیح مسلم، ص817، حدیث1821).
[23]. شیخ سلیمان بن ابراهیم قندوزی حنفی در ینابیع الموده روایت را این گونه نقل می‌کند: «عن جابر بن سمره قال: کنت مع ابی عند النبی(ص) فسمعته یقول: بعدی اثنا عشرة خلیفه. ثم اخفی صوته فقلت لابی ما الذی اخفی صوته؟ قال: کلهم من بنی هاشم» وی پس از نقل این روایت می‌نویسد: «اینکه پیامبر(ص)صدایش را آهسته کرد، خود مرجح این روایت است. زیرا بنی امیه دوست نداشتند بنی هاشم بر کرسی خلافت تکیه زنند» (ینابیع الموده، ج،3، ص504).
.[24] نهج البلاغه، نامه16.
[25]. شرح نهج البلاغه،ج15، ص118؛ تاریخ طبری، ج8، ص633.
[26]. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج5، ص85.
[27]. همان، ص85و86.
[28]. زاد المسیر، ج4، ص247.
[29]. جامع البیان، ج13، ص287.
[30]. زاد المسیر، ج4، ص265؛ الجامع لاحکام القرآن، ج9، ص364.
[31] . جامع البیان، ج15، ص76و77.
[32] . البحر المحیط، ج7، ص74 و 76.
[33] . زاد المسیر، ج3، ص35.
[34] . الکشف و البیان، ج1، ص257.
[35] . همان.
[36] . الدر المنثور،ج6،ص371.
[37] . همان،ج4،ص191.
[38] . تاریخ الخلفاء، ص124و125.
[39] . حجرات/6.
[40] . الاستیعاب، ج2، ص333.
[41] . تاریخ طبری، ج3، ص220و221.
[42] . همان، ص221.
[43] . همان، ص221 و 258.
[44] . الاستیعاب، ج2، ص334.
[45] . همان.
[46] . همان.
[47] . تاریخ طبری، ج3، ص218.
[48] . تاریخ الخلفاء، ص155.
[49] . همان.
[50] . الاستیعاب، ج2، ص244 و245.
[51] . تاریخ طبری، ج3، ص253.
[52] . همان، ج4، ص536.
[53] . همان.
[54] . تاریخ الخلفاء، ص159.
[55] . تاریخ طبری، ج4، ص547 و ج5، ص20.
[56] . همان،ج5، ص20.
[57] . تذکرة الخواص، ص362و363.
[58] . تاریخ طبری،ج5، ص21.
[59] . تاریخ الخلفاء، ص169.
[60] . همان.
[61] . تاریخ طبری، ج5، ص46و115.
[62] . همان، ص115.
[63] . المستدرک علی الصحیحین، ج5، ص389.
[64] . تاریخ طبری، ج5، ص480و481.
[65] . همان، ص480.
[66] . تاریخ الخلفاء، ص174.
[67] . تاریخ طبری، ج5، ص484و543.
[68] . همان، ص543.
[69] . تاریخ الخلفاء، ص180.
[70] . تاریخ طبری، ص550و585.
[71] . همان، ص585.
[72] . تاریخ الخلفاء، ص183.
[73] . تاریخ طبری، ج5، ص600و601.
[74] . همان، ص601.
[75] . تاریخ الخلفاء، ص193و198.
[76] . تاریخ طبری، ج5، ص607و ج6، ص18.
[77] . همان، ج6، ص18.
[78] . تاریخ الخلفاء، ص201.
[79] . تاریخ طبری، ج6، ص20و172.
[80] . همان، ص172.
[81] . تاریخ الخلفاء، ص203.
[82] . تاریخ طبری، ج6، ص179و218.
[83] . همان، ص218.
[84] . تاریخ الخلفاء، ص207.
[85] . تاریخ طبری، ج6، ص226.
[86] . همان، ص258.
[87] . تاریخ الخلفاء، ص210.
[88] . تاریخ طبری، ج6، ص259.
[89] . همان، ص260.
[90] . تاریخ الخلفاء، ص212.
[91] . تاریخ طبری، ج6، ص270و383.
[92] . همان، ص388.
[93] . تاریخ الخلفاء، ص214.

تبلیغات