نقش محمد حنفیه در صدر اسلام(2)
آرشیو
چکیده
متن
امیرمؤمنان علی(ع) و محمد و علاوه بر علقه پدر و پسری، رابطه مراد و مریدی داشتند. محمد، علی(ع) را به عنوان امام و پیشوای خود می¬دانست و در دفاع از حریم ولایت و امامت او از هیچ تلاشی دریغ نمی¬کرد. پدر نیز که علاقه خاصی به محمد داشت، به تربیت و پرورش فرزندش همت گماشته بود و گاهی با نصیحت و گاه با عتاب و توبیخ، راه مستقیم را به او نمایان می¬کرد و در سختیها و مشکلات، او را ثابت قدم و استوار می¬داشت.
ابن حنفیه لحظه¬ای در ولایت پدر تردید نکرد و بر خلافت و امامت غیر او معتقد نشد و این، به سبب مادری پاکدامن چون «خوله» بود که به خاطر عشق و علاقه به اهل بیت و علی(ع) زجرها کشیده بود. او نه تنها شیعه بود، بلکه در ابراز تشیع اش هیچ باکی نداشت؛ چونان که ابن سعد می¬نویسد: «ابن منذر می¬گوید: ما نزد محمد بن حنفیه بودیم. او وقتی خواست وضو بگیرد، بدون هیچ ابایی همچون شیعیان وضو گرفت، کفشهایش را درآورد و بر روی پا مسح کشید».[1]
ابن ابی الحدید در شرحش می¬نویسد:
«عبدالله بن زبیر خطبه¬ای می¬خواند و در آن از علی(ع) بد می¬گفت. چون خبر به محمد بن حنفیه رسید، شتابان به نزد او آمد و خطبه¬اش را قطع کرد و مطالبی فرمود که این مطالب، گویای علاقه شدید وی به امیرمؤمنان(ع) است و علاوه بر آن، سخنوری و خطابت وی را نیز نمایان می¬کند. ما در اینجا گوشه¬هایی از متن خطبه را می¬آوریم تا شیوه¬های او در دفاع از حریم ولایت واضح گردد:
یا معشر العرب شاهت الوجوه، أینتقض علی و انتم حضور! إنَّ علیّاً کان ید الله علی أعداء الله و صاعقة من أمره أرسله علی الکافرین و الجاحدین لحقّه فقتلهم بکفرهم...؛ ای گروه اعراب! چهره¬هایتان کریه باد! آیا باید علی را نکوهش کنند، در حالی که شما حاضر هستید؟! همانا علی(ع) دست خداوند برای سرکوبی دشمنان خدا بود و به فرمان خدا، صاعقه¬ای بود که آن را بر کافران و منکران حق فرو فرستاد. او آنان را به سبب کفرشان کشت و بازماندگانشان از او کینه به دل گرفتند و در ذهن خویش بر او حسادت کردند و شمشیر فراهم ساختند، در حالی که هنوز پسر عمویش(ص) زنده بود و چون خداوند او را به جوار رحمت خویش برد و آنچه برای خودش بود، برای او برگزید، مردانی کینه¬های خود را برای او آشکار کردند و خود را آرامش دادند. عده¬ای حق علی(ع) را گرفتند و افرادی را برای کشتن او گماشتند. عده¬ای او را دشنام دادند و با مطالب بیهوده، او را متهم کردند. اگر برای ذریه و ناصران دعوت علوی، دولتی فراهم گردد، استخوانهای آنان را از گور بیرون خواهند کشید و قبرهای آنان را خواهند شکافت ـ هر چند که بدنهای ایشان امروز پوسیده است و زندگان آنان کشته شده¬اند ـ و گردنهایشان را خوار خواهد کرد.
خداوند آنان را به دست ما عذاب داد و زبون ساخت و ما را بر ایشان پیروزی بخشید و دلهای ما از آنان تسکین یافت. همانا به خدا سوگند! علی را دشنام نمی¬دهد، مگر کافری که دشنام رسول اکرم(ص) را در دل پنهان کرده است و می-ترسد آن را به زبان بیاورد و با دشنام دادن به علی(ع)، به پیامبر(ص) کنایه می¬زند.
همانا در میان شما کسانی هستند که نمردهاند و این سخن پیامبر(ص) درباره علی(ع) را شنیدهاند و به یاد دارند که فرمود:
«تو را جز مؤمن، دوست نمی¬دارد و جز منافق، کسی به تو کینه نمیورزد و آنان که ستم می¬کنند، به زودی خواهند دانست که به جایی باز می¬گردند».
ابن زبیر که خود را زبون دید، در جواب به حربه تبلیغی دست زد و گفت: فرزندان فاطمه(س) اگر حرفی بزنند، ایرادی ندارد و آنان معذورند؛ ولی به ابن حنفیه چه مربوط که سخن بگوید؟!
محمد در پاسخ، افتخارات آبا و اجداد خویش را بیان کرد و حربه ابن زبیر را از بین برد و گفت: چرا سخن نگویم؟ مگر از همه فاطمه¬ها جز یکی، دیگران مادر من نیستند. آن یکی هم که مادر من نیست، افتخارش به من میرسد؛ زیرا مادر دو برادر من است و من پسر فاطمه دختر عمران بن عائذ بن مخزوم هستم که مادربزرگ رسول خداست. من پسر فاطمه بنت اسد هستم که سرپرست رسول خدا(ص) و همچون مادر او بوده است...».[2]
علی(ع) نیز علاقه¬ای خاص به فرزندش محمد داشت و در بعضی سخنانش به این محبت و علاقة تصریح کرده است:
«أما الحسین و محمداً ابنای فأنا منهما و هما منی؛[3]
همانا حسین و محمد، پسران من هستند. من از آنانم و آنان از من».
تا بدانجا که در وصیتش به حسن و حسین(ع) نسبت به محمد نیز سفارش می¬کند و میفرماید:
«أوصیکما به فانه أخوکما و ابن ابیکما و قد علمتما ان اباکما کان یحبه؛
[4]
شما را به محمد بن حنفیه سفارش و توصیه می¬کنم. همانا او، برادر شما و پسر پدرتان است و میدانید که همانا پدرتان او را دوست دارد».
امام علی(ع) به سبب همین علاقه، آنگاه که از او سستی می¬دید، او را عتاب و سرزنش میکرد.
[5] و آن هنگام که وی را ناراحت می¬دید، دلداریاش می¬داد.[6] و زمانی که احساس خطری برای او می¬کرد، به دفاع از او بر می¬خاست.[7] و اگر احتیاج به تشویق داشت، ابراز محبت میکرد؛ [8]
ولی هیچ گاه نمی¬گذاشت از حدّ خود خارج شود و مغرور گردد.
[9]
محمد بن حنفیه همواره در کنار علی(ع) بود و در هجرت آن حضرت از مدینه به کوفه، در کنار ایشان حضور داشت و در جنگهای حضرت با ناکثین، قاسطین و مارقین، به طور مستمر و چشمگیر شرکت میکرد.
حضور در جنگها
جنگ جمل
این جنگ، اولین صحنه جهت کسب تجارب کارزار و پیکار برای محمد بن حنفیه بود. او که تا دیروز درس اخلاص، ایمان، فداکاری، عدالت، مهر و محبت را از پدر آموخته بود، امروز که حدود 25 سال داشت، می¬آموخت که مؤمن همان گونه که مهربان است، به همان شدت در راه خدا و اهدافش غیرت دینی دارد. در جای خود محبت می¬کند و در زمان خویش غضبناک می¬گردد. گاه آن چنان متواضعانه به کودکان و پیران کمک می¬کند که گویی هیچ قدرتی ندارد و گاه آن سان شمشیر می¬زند که گویی هیچ مهر و عشقی در دل او راه ندارد.
محمد امروز درس (أشدّاء علی الکفار رحماء بینهم([10] را از پدر می¬آموزد و پدر نیز در تعلیم فنون جنگ و دفاع، هیچ کوتاهی نمیکند. شمشیر زدن، نیزه پرتاب کردن، دفاع کردن و جنگیدن را به فرزندش می¬آموزد و در این راه، گاه او را به دل دشمن می¬فرستد و گاه به او عتاب می¬کند و زمانی دلداریاش می¬دهد و از آن همه، هدفی جز تعلیم و تربیت فرزندش را در نظر ندارد.
امیرمؤمنان در جنگ جمل، وظیفه سنگین پرچمداری را بر عهده او می¬گذارد و هنگام دادن پرچم به او میفرماید:
«تزول الجبال و لاتزل، غضَّ علی ناجذک. أعرالله جمجمتک، تد فی الأرض قدمک، ارم ببصرک أقصی القوم، و غُضَّ بصرک و اعلم أن النّصر من عند الله سبحانه
؛[11]
اگر کوهها از جا کنده شوند، تو از جای خود حرکت مکن. دندان روی دندان بنه، و کاسه سرت را به خدا عاریه بده و از آن بگذر. پای خود را همچون میخ در زمین بکوب. چشم بینداز تا انتهای لشکر را ببینی، و چشم خود را بپوش، و بدان! فتح و پیروزی از جانب خداوند سبحان است».
و آنگاه که صفوف لشکریان دشمن در مقابل حق و حقانیت آراسته و جنگ آغاز میشود، علی(ع) به پرچمدارش فرمان حمله به دشمن را می¬دهد، ولی محمد که هیچ تجربه¬ای ندارد، با تردید و دودلی نظاره می¬کند و چون دوباره فرمان صادر می¬شود، عرض می¬کند:
پدرجان! آیا نمی¬بینی نیزه¬ها همچون قطرات باران بر ما فرود می¬آیند؟!
حضرت که ترس را در دل فرزند می¬بیند، با عتاب بر سینه او می¬زند و با گرفتن پرچم، خود حمله می¬کند تا بفهماند که با توکل بر خدا، برای تحقق اهداف حق نباید هیچ ترسی به دل راه داد و جان را در کف دست، تقدیم حضرت دوست باید کرد.
این عکس العمل محمد، هرچند ناشی از بی¬تجربگی وی بوده، ولی دال بر وجود نوعی ترس یا به عبارت دیگر، نوعی واکنش محافظهکارانه در درون اوست که همین مسئله در بعضی دیگر از صحنه¬های زندگانی محمد نیز به چشم می-خورد.
این عتاب آن چنان در روحیه او تأثیر میگذارد که چون حضرت بازمی¬گردد و پرچم را بار دیگر به محمد می¬دهد، محمد به دشمن یورش میبرد و دشمن را سرکوب می¬کند که همگان انگشت حیرت بر دهان گرفته، با تعجب نظاره می¬کنند.
[12]
ابن شهر آشوب می¬نویسد:
«مردی از قبیله ازد با محمد درگیر شد و در حالی که فریاد می¬زد: یا معشر الازد کرّوا؛ ای قبیله ازد! حمله کنید. با او می¬جنگید. محمد چنان بر او حمله برد که وی را به درک واصل کرد و فریاد زد: یا معشر الازد فرّوا؛ ای گروه ازد! فرار کنید.
دگر بار مردی به نام عوف با رجز خوانی به میدان آمد و با محمد مبارزه کرد؛ ولی محمد او را نیز کشت و به سزای عملش رسانید».
[13]
در این جنگ، علی(ع) مسئولیت کشتن شتر عایشه را نیز که سبب نفاق و تفرقه شده بود، به محمد سپرد؛ ولی محمد به واسطه دفاع بنوضبه از شتر، موفق به از بین بردن شتر نشد. حسن(ع) نیزه به دست گرفت و خود برای کشتن آن حرکت کرد و چون بازگشت، آثار خون شتر بر روی نیزه¬اش بود. محمد بن حنفیه از اینکه نتوانسته بود شتر را بکشد، خجل شد و صورتش سرخ گردید؛ ولی امام علی(ع) او را دلداری داد و فرمود:
«لا تأنف فانّه ابن النبی و انت ابن علی؛[14]
خجالت مکش؛
چرا که او پسر پیامبر(ص) است و تو پسر علی(ع) هستی».
جنگ صفین
محمد در این جنگ به فرمان پدر، همراه محمد بن ابی¬بکر و هاشم بن عقبه مرقال در میسره لشکر بود و حسن و حسین:، مسلم بن عقیل و عبدالله بن جعفر در میمنه بودند.
[15] او با استفاده از تجربیاتی که در جنگ جمل آموخته بود و با شجاعت و قدرت بدنی که داشت، رشادتهای فراوانی از خود نشان داد که تاریخ در ثبت و نگهداری این دلاوریها کوتاهی نکرده که به برخی از آنها اشاره می¬کنیم. نصربن مزاحم می¬نویسد:
«در یکی از روزهای جنگ، علی(ع) با پسرانش همراه قوم ربیعه به جناح چپ لشگر شام حمله کردند. دشمن تیر پرتاپ می¬کرد و تیرها از روی سر و شانه¬هایشان می¬گذشت. حسن و حسین: و محمد خود را سپر جان پدرکرده بودند و با تن خویش او را محافظت می¬کردند، ولی علی(ع) هرگز دوست نداشت که پسرانش پیشمرگ او شوند. لذا هرگاه یکی از آنان جلو او می¬آمد تا میان او و شامیان حائل شود، حضرت دست او را می¬گرفت و به پشت خود میراند. یکی از بنی امیه به امیرمؤمنان یورش برد و غلام حضرت، (کیسان)، را به شهادت رسانید. حضرت او را بلند کرد و چنان بر زمین کوبید که شانه و بازوانش شکست. حسین(ع) و محمد نیز به او تاختند و با شمشیر به او زدند تا به درک واصل شد».[16]
همان نویسنده در جای دیگر می¬نویسد:
«گروهی از شامیان به علی(ع) حمله¬ور شدند و او به محمد دستور داد: آهسته به سوی آنان برو و آنگاه که نیزه را نشانه سینه آنها کردی و در تیررس تو قرار گرفتند، منتظر بمان تا فرمان من به تو برسد.
محمد بن حنفیه فرمان حضرت را اجرا کرد و علی(ع) نیز گروهی از سپاهیان را به شمار افراد دشمن همراه مالک اشتر به سوی ایشان فرستاد و چون نزدیک دشمن رسیدند و آنان را در تیررس خود قرار دادند، علی(ع) به آنان فرمان حمله داد. محمد و یاران زبده¬اش به دشمن حمله بردند و بسیاری را کشته، و بقیه را عقب راندند. این جنگ به قدری طولانی شد که بسیاری از سربازان نماز خود را روی اسبان و با اشاره انجام دادند».[17]
«در روز چهارم جنگ، گروهی از شامیان به فرماندهی عبیدالله بن عمر بن خطاب با گروهی از کوفیان به فرماندهی محمد بن حنفیه درگیر شدند و جنگی سخت میان آنان درگرفت. عبیدالله به محمد پیام فرستاد که: بیا با هم جنگ تن به تن کنیم. محمد پاسخ داد: بسیار نیک است. سپس پیاده به سوی او روان شد. علی(ع) چون این صحنه را دید، گفت: این دو، کیاناند که به جنگ یکدیگر می¬روند؟ پاسخ دادند: محمد بن حنفیه و عبیدالله بن عمر میباشند. علی(ع) به سرعت به میدان رفت و محمد را بازگرداند و خود برای جنگ اعلام آمادگی کرد، ولی عبیدالله گفت: من سر جنگ و هماوردی با تو را ندارم.
راوی گوید: پس ابن عمر از میدان بازگشت و ابن حنفیه به پدر گفت: چرا مرا از رویارویی او بازداشتی؟! اگر با او می-جنگیدم، امید داشتم او را بکشم. حضرت فرمود: پسرم! اگر من با او میجنگیدم، یقیناً او را می¬کشتم؛ ولی اگر تو با او روبهرو می¬شدی، فقط امید داشتی او را بکشی و من ایمن نبودم که او تو را نکشد».[18]
علامه مجلسی روایت می¬کند:
«ابن عباس گوید: در یکی از روزهای جنگ صفین، امام علی(ع) فرزندش محمد بن حنفیه را فرمان داد که به میمنه لشکر معاویه حمله کند. او و افراد تحت فرمانش جانانه حمله کردند و آنان را درهم شکستند. محمد در حالیکه مجروح شده بود، بازگشت و نزد پدر آمد و درخواست آب کرد. حضرت مقداری آب به او داد و مقداری نیز بر سر و صورت و زره او پاشید.
ابن عباس می¬گوید: من دیدم خون از حلقههای زره محمد جاری بود. پس از ساعتی استراحت، امام دوباره فرمان حمله به میسره معاویه را به او داد. او نیز با افرادش به دشمن حمله کرد و آنها را شکست داد و در حالیکه شدیداً تشنه و مجروح گردیده بود، بازگشت. ولی بعد از کمی استراحت، حضرت برای بار سوم فرمان حمله را صادر کرد و این بار محمد به قلب دشمن حمله کرد و آنان را شکست داد و با ناراحتی و جراحات زیاد به لشکرگاه بازگشت. امام به استقبال فرزندش رفت و او را در آغوش گرفت و بین دو ابروی او را بوسید و فرمود:
فداک أبوک لقد سررتنی و الله یا بنیّ ؛ پدرت به فدایت باد! پسرم، امروز دلم را شاد کردی. چرا ناراحت و غمگینی؟
محمد عرض کرد: سه بار مرا به صحنه نبرد فرستادی، لیکن خدا مرا حفظ کرد؛ اما چگونه دو برادرم حسن و حسین را این طور به میدان نمی¬فرستی؟ امام مجدداً او را بوسید و فرمود:
«یا بنیّ انت ابنی و هذان ابنا رسول الله. أفلا أصونهما؛
عزیزم! تو فرزند منی و آن دو فرزندان رسول خدایند. آیا نباید در حفظ آنان کوشا باشم؟»
محمد عرض کرد:آری، پدر! خداوند مرا فدای شما و دو برادرم گرداند.[19]
اشعار ذیل را که گویای فصاحت و سخنوری است، محمد در جنگ صفین در جواب محمد بن عمرو بن عاص سروده است.
«لو شهدت جمل مقامک أبصرت
مقام لئیم وَسطَ تلک الکتائب
أتذکر یوماً لم یکن لک فخره
وقد ظهرت فیها علیک الجلائب
و أعطیتمونا ما نقمتم أذلة
علی غیر تقوی الله و الدین الله و الدین واصب؛[20]
اگر سیه گیسوی، شاهد موقعیت تو می¬بود، تو را در وضع فرومایه¬ای میان فوجها می¬دید.
آیا آن روزها که برای تو افتخار آفرین نیست، به یاد می¬آوری که بردگانی به میدان کشیده شده بودند و در برابرت آمدند؟!
شما با بی¬پروایی از خدا و برخلاف دین واجب الهی که طاعتش همواره واجب است، آتش کین خود را بر ما فرو می-بارید».
پینوشتها________________________________________
[1] . طبقات ابن سعد، ج 5، ص 115؛ سیر اعلام النبلاء، ج 4، ص 127.
[2] . شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج4، ص62و63.
[3] - از سخنان مولی الموحدین علی7 بعد از جنگ نهروان. (الامامة و السیاسة، ج 1، ص 174).
[4] . تاریخ طبری، ج 6، ص 68.
[5] . در جنگ جمل بعد از آنکه سستی از او دید، بر سینهاش او زد و با عتاب فرمود: « ادرکک عرق من أمّک؛ رگه¬ای از ترس مادرت در وجود تو هست».
(قاموس الرجال، ج 8، ص 158).
[6] . بعد از آنکه محمد نتوانست شتر عایشه را با تیر بکشد، امام حسن7 این کار را کرد. محمد بسیار خجل شد، ولی پدر در مقام دلداری به او فرمود: خجالت نکش. همانا او پسر پیامبر است و تو پسر علی». (بحار الانوار، ج32، ص187، ح137).
[7] . در جنگ صفین، عبدالله بن عمر از محمد میخواهد تا با او جنگ تن به تن کند، ولی علی(ع) محمد را باز می¬دارد و خود به مقابله او می¬رود (وقعة الصفین، ص221).
[8] . در یکی از حملات جنگ صفین، محمد رشادتهای بسیار از خود نشان داد، ولی خسته و تشنه شده بود. حضرت برای تشویق او فرمود: «پدرت فدایت شود! به خدا قسم همانا خوشحالم کردی ای فرزندم». (بحار الانوار، ج42، ص105و 106).
[9] . انصار وقتی از محمد بسیار تعریف کردند، حضرت فرمود: « أین النجم من الشمس و القمر؛ ستاره کجا به پای خورشید و ماه می¬رسد؟». (شرح ابن ابی الحدید، ج1، ص243-246).
[10] . «با دشمنان و کافران، سخت و با دوستان و مؤمنان، بخشنده هستند»( فتح/29).
[11] . نهج البلاغه، فیض الاسلام، خطبه11، ص62.
[12] . شرح مفصل این جریان در شرح ابن ابی الحدید، (ج 1، ص 243-246) آمده است.
[13] . بحار الانوار، ج 32، ص 179و180، به نقل از مناقب.
[14]. همان، ص187، ج43، ص344، به نقل از مناقب.
[15] . همان، ج 32، ص 573،؛ معجم رجال خوئی، ج17، ص 56.
[16] . وقعة الصفین، ص 249.
[17] . همان، ص 392.
[18] . شرح ابن ابی الحدید، ج 5، ص 177؛ وقعة الصفین، ص 221؛ تاریخ طبری، ج 3، ص 83؛ بحار الانوار، ج 32، ص 462. گفتنی است که علی(ع) در این جنگ اجازه نمی¬داد که اصحابش با شامیان هماورد شوند و جنگ تن به تن انجام دهند. مروان در جواب توبیخ معاویه که: چرا با آنها جنگ تن به تن نمی¬کنید و آنان را از پای در نمیآورید؟ می¬گوید: «علی به حسن، حسین و محمد، پسران خویش، ابن عباس و برادرانش رخصت هماوردی نمی¬دهد و خود نیز بی¬مدد آنان به میدان جنگ نمیآید».(وقعة الصفین، ص530).
[19] . بحار الأنوار، ج 42، ص 105و106.
[20] . وقعة الصفین، ص 371.
ابن حنفیه لحظه¬ای در ولایت پدر تردید نکرد و بر خلافت و امامت غیر او معتقد نشد و این، به سبب مادری پاکدامن چون «خوله» بود که به خاطر عشق و علاقه به اهل بیت و علی(ع) زجرها کشیده بود. او نه تنها شیعه بود، بلکه در ابراز تشیع اش هیچ باکی نداشت؛ چونان که ابن سعد می¬نویسد: «ابن منذر می¬گوید: ما نزد محمد بن حنفیه بودیم. او وقتی خواست وضو بگیرد، بدون هیچ ابایی همچون شیعیان وضو گرفت، کفشهایش را درآورد و بر روی پا مسح کشید».[1]
ابن ابی الحدید در شرحش می¬نویسد:
«عبدالله بن زبیر خطبه¬ای می¬خواند و در آن از علی(ع) بد می¬گفت. چون خبر به محمد بن حنفیه رسید، شتابان به نزد او آمد و خطبه¬اش را قطع کرد و مطالبی فرمود که این مطالب، گویای علاقه شدید وی به امیرمؤمنان(ع) است و علاوه بر آن، سخنوری و خطابت وی را نیز نمایان می¬کند. ما در اینجا گوشه¬هایی از متن خطبه را می¬آوریم تا شیوه¬های او در دفاع از حریم ولایت واضح گردد:
یا معشر العرب شاهت الوجوه، أینتقض علی و انتم حضور! إنَّ علیّاً کان ید الله علی أعداء الله و صاعقة من أمره أرسله علی الکافرین و الجاحدین لحقّه فقتلهم بکفرهم...؛ ای گروه اعراب! چهره¬هایتان کریه باد! آیا باید علی را نکوهش کنند، در حالی که شما حاضر هستید؟! همانا علی(ع) دست خداوند برای سرکوبی دشمنان خدا بود و به فرمان خدا، صاعقه¬ای بود که آن را بر کافران و منکران حق فرو فرستاد. او آنان را به سبب کفرشان کشت و بازماندگانشان از او کینه به دل گرفتند و در ذهن خویش بر او حسادت کردند و شمشیر فراهم ساختند، در حالی که هنوز پسر عمویش(ص) زنده بود و چون خداوند او را به جوار رحمت خویش برد و آنچه برای خودش بود، برای او برگزید، مردانی کینه¬های خود را برای او آشکار کردند و خود را آرامش دادند. عده¬ای حق علی(ع) را گرفتند و افرادی را برای کشتن او گماشتند. عده¬ای او را دشنام دادند و با مطالب بیهوده، او را متهم کردند. اگر برای ذریه و ناصران دعوت علوی، دولتی فراهم گردد، استخوانهای آنان را از گور بیرون خواهند کشید و قبرهای آنان را خواهند شکافت ـ هر چند که بدنهای ایشان امروز پوسیده است و زندگان آنان کشته شده¬اند ـ و گردنهایشان را خوار خواهد کرد.
خداوند آنان را به دست ما عذاب داد و زبون ساخت و ما را بر ایشان پیروزی بخشید و دلهای ما از آنان تسکین یافت. همانا به خدا سوگند! علی را دشنام نمی¬دهد، مگر کافری که دشنام رسول اکرم(ص) را در دل پنهان کرده است و می-ترسد آن را به زبان بیاورد و با دشنام دادن به علی(ع)، به پیامبر(ص) کنایه می¬زند.
همانا در میان شما کسانی هستند که نمردهاند و این سخن پیامبر(ص) درباره علی(ع) را شنیدهاند و به یاد دارند که فرمود:
«تو را جز مؤمن، دوست نمی¬دارد و جز منافق، کسی به تو کینه نمیورزد و آنان که ستم می¬کنند، به زودی خواهند دانست که به جایی باز می¬گردند».
ابن زبیر که خود را زبون دید، در جواب به حربه تبلیغی دست زد و گفت: فرزندان فاطمه(س) اگر حرفی بزنند، ایرادی ندارد و آنان معذورند؛ ولی به ابن حنفیه چه مربوط که سخن بگوید؟!
محمد در پاسخ، افتخارات آبا و اجداد خویش را بیان کرد و حربه ابن زبیر را از بین برد و گفت: چرا سخن نگویم؟ مگر از همه فاطمه¬ها جز یکی، دیگران مادر من نیستند. آن یکی هم که مادر من نیست، افتخارش به من میرسد؛ زیرا مادر دو برادر من است و من پسر فاطمه دختر عمران بن عائذ بن مخزوم هستم که مادربزرگ رسول خداست. من پسر فاطمه بنت اسد هستم که سرپرست رسول خدا(ص) و همچون مادر او بوده است...».[2]
علی(ع) نیز علاقه¬ای خاص به فرزندش محمد داشت و در بعضی سخنانش به این محبت و علاقة تصریح کرده است:
«أما الحسین و محمداً ابنای فأنا منهما و هما منی؛[3]
همانا حسین و محمد، پسران من هستند. من از آنانم و آنان از من».
تا بدانجا که در وصیتش به حسن و حسین(ع) نسبت به محمد نیز سفارش می¬کند و میفرماید:
«أوصیکما به فانه أخوکما و ابن ابیکما و قد علمتما ان اباکما کان یحبه؛
[4]
شما را به محمد بن حنفیه سفارش و توصیه می¬کنم. همانا او، برادر شما و پسر پدرتان است و میدانید که همانا پدرتان او را دوست دارد».
امام علی(ع) به سبب همین علاقه، آنگاه که از او سستی می¬دید، او را عتاب و سرزنش میکرد.
[5] و آن هنگام که وی را ناراحت می¬دید، دلداریاش می¬داد.[6] و زمانی که احساس خطری برای او می¬کرد، به دفاع از او بر می¬خاست.[7] و اگر احتیاج به تشویق داشت، ابراز محبت میکرد؛ [8]
ولی هیچ گاه نمی¬گذاشت از حدّ خود خارج شود و مغرور گردد.
[9]
محمد بن حنفیه همواره در کنار علی(ع) بود و در هجرت آن حضرت از مدینه به کوفه، در کنار ایشان حضور داشت و در جنگهای حضرت با ناکثین، قاسطین و مارقین، به طور مستمر و چشمگیر شرکت میکرد.
حضور در جنگها
جنگ جمل
این جنگ، اولین صحنه جهت کسب تجارب کارزار و پیکار برای محمد بن حنفیه بود. او که تا دیروز درس اخلاص، ایمان، فداکاری، عدالت، مهر و محبت را از پدر آموخته بود، امروز که حدود 25 سال داشت، می¬آموخت که مؤمن همان گونه که مهربان است، به همان شدت در راه خدا و اهدافش غیرت دینی دارد. در جای خود محبت می¬کند و در زمان خویش غضبناک می¬گردد. گاه آن چنان متواضعانه به کودکان و پیران کمک می¬کند که گویی هیچ قدرتی ندارد و گاه آن سان شمشیر می¬زند که گویی هیچ مهر و عشقی در دل او راه ندارد.
محمد امروز درس (أشدّاء علی الکفار رحماء بینهم([10] را از پدر می¬آموزد و پدر نیز در تعلیم فنون جنگ و دفاع، هیچ کوتاهی نمیکند. شمشیر زدن، نیزه پرتاب کردن، دفاع کردن و جنگیدن را به فرزندش می¬آموزد و در این راه، گاه او را به دل دشمن می¬فرستد و گاه به او عتاب می¬کند و زمانی دلداریاش می¬دهد و از آن همه، هدفی جز تعلیم و تربیت فرزندش را در نظر ندارد.
امیرمؤمنان در جنگ جمل، وظیفه سنگین پرچمداری را بر عهده او می¬گذارد و هنگام دادن پرچم به او میفرماید:
«تزول الجبال و لاتزل، غضَّ علی ناجذک. أعرالله جمجمتک، تد فی الأرض قدمک، ارم ببصرک أقصی القوم، و غُضَّ بصرک و اعلم أن النّصر من عند الله سبحانه
؛[11]
اگر کوهها از جا کنده شوند، تو از جای خود حرکت مکن. دندان روی دندان بنه، و کاسه سرت را به خدا عاریه بده و از آن بگذر. پای خود را همچون میخ در زمین بکوب. چشم بینداز تا انتهای لشکر را ببینی، و چشم خود را بپوش، و بدان! فتح و پیروزی از جانب خداوند سبحان است».
و آنگاه که صفوف لشکریان دشمن در مقابل حق و حقانیت آراسته و جنگ آغاز میشود، علی(ع) به پرچمدارش فرمان حمله به دشمن را می¬دهد، ولی محمد که هیچ تجربه¬ای ندارد، با تردید و دودلی نظاره می¬کند و چون دوباره فرمان صادر می¬شود، عرض می¬کند:
پدرجان! آیا نمی¬بینی نیزه¬ها همچون قطرات باران بر ما فرود می¬آیند؟!
حضرت که ترس را در دل فرزند می¬بیند، با عتاب بر سینه او می¬زند و با گرفتن پرچم، خود حمله می¬کند تا بفهماند که با توکل بر خدا، برای تحقق اهداف حق نباید هیچ ترسی به دل راه داد و جان را در کف دست، تقدیم حضرت دوست باید کرد.
این عکس العمل محمد، هرچند ناشی از بی¬تجربگی وی بوده، ولی دال بر وجود نوعی ترس یا به عبارت دیگر، نوعی واکنش محافظهکارانه در درون اوست که همین مسئله در بعضی دیگر از صحنه¬های زندگانی محمد نیز به چشم می-خورد.
این عتاب آن چنان در روحیه او تأثیر میگذارد که چون حضرت بازمی¬گردد و پرچم را بار دیگر به محمد می¬دهد، محمد به دشمن یورش میبرد و دشمن را سرکوب می¬کند که همگان انگشت حیرت بر دهان گرفته، با تعجب نظاره می¬کنند.
[12]
ابن شهر آشوب می¬نویسد:
«مردی از قبیله ازد با محمد درگیر شد و در حالی که فریاد می¬زد: یا معشر الازد کرّوا؛ ای قبیله ازد! حمله کنید. با او می¬جنگید. محمد چنان بر او حمله برد که وی را به درک واصل کرد و فریاد زد: یا معشر الازد فرّوا؛ ای گروه ازد! فرار کنید.
دگر بار مردی به نام عوف با رجز خوانی به میدان آمد و با محمد مبارزه کرد؛ ولی محمد او را نیز کشت و به سزای عملش رسانید».
[13]
در این جنگ، علی(ع) مسئولیت کشتن شتر عایشه را نیز که سبب نفاق و تفرقه شده بود، به محمد سپرد؛ ولی محمد به واسطه دفاع بنوضبه از شتر، موفق به از بین بردن شتر نشد. حسن(ع) نیزه به دست گرفت و خود برای کشتن آن حرکت کرد و چون بازگشت، آثار خون شتر بر روی نیزه¬اش بود. محمد بن حنفیه از اینکه نتوانسته بود شتر را بکشد، خجل شد و صورتش سرخ گردید؛ ولی امام علی(ع) او را دلداری داد و فرمود:
«لا تأنف فانّه ابن النبی و انت ابن علی؛[14]
خجالت مکش؛
چرا که او پسر پیامبر(ص) است و تو پسر علی(ع) هستی».
جنگ صفین
محمد در این جنگ به فرمان پدر، همراه محمد بن ابی¬بکر و هاشم بن عقبه مرقال در میسره لشکر بود و حسن و حسین:، مسلم بن عقیل و عبدالله بن جعفر در میمنه بودند.
[15] او با استفاده از تجربیاتی که در جنگ جمل آموخته بود و با شجاعت و قدرت بدنی که داشت، رشادتهای فراوانی از خود نشان داد که تاریخ در ثبت و نگهداری این دلاوریها کوتاهی نکرده که به برخی از آنها اشاره می¬کنیم. نصربن مزاحم می¬نویسد:
«در یکی از روزهای جنگ، علی(ع) با پسرانش همراه قوم ربیعه به جناح چپ لشگر شام حمله کردند. دشمن تیر پرتاپ می¬کرد و تیرها از روی سر و شانه¬هایشان می¬گذشت. حسن و حسین: و محمد خود را سپر جان پدرکرده بودند و با تن خویش او را محافظت می¬کردند، ولی علی(ع) هرگز دوست نداشت که پسرانش پیشمرگ او شوند. لذا هرگاه یکی از آنان جلو او می¬آمد تا میان او و شامیان حائل شود، حضرت دست او را می¬گرفت و به پشت خود میراند. یکی از بنی امیه به امیرمؤمنان یورش برد و غلام حضرت، (کیسان)، را به شهادت رسانید. حضرت او را بلند کرد و چنان بر زمین کوبید که شانه و بازوانش شکست. حسین(ع) و محمد نیز به او تاختند و با شمشیر به او زدند تا به درک واصل شد».[16]
همان نویسنده در جای دیگر می¬نویسد:
«گروهی از شامیان به علی(ع) حمله¬ور شدند و او به محمد دستور داد: آهسته به سوی آنان برو و آنگاه که نیزه را نشانه سینه آنها کردی و در تیررس تو قرار گرفتند، منتظر بمان تا فرمان من به تو برسد.
محمد بن حنفیه فرمان حضرت را اجرا کرد و علی(ع) نیز گروهی از سپاهیان را به شمار افراد دشمن همراه مالک اشتر به سوی ایشان فرستاد و چون نزدیک دشمن رسیدند و آنان را در تیررس خود قرار دادند، علی(ع) به آنان فرمان حمله داد. محمد و یاران زبده¬اش به دشمن حمله بردند و بسیاری را کشته، و بقیه را عقب راندند. این جنگ به قدری طولانی شد که بسیاری از سربازان نماز خود را روی اسبان و با اشاره انجام دادند».[17]
«در روز چهارم جنگ، گروهی از شامیان به فرماندهی عبیدالله بن عمر بن خطاب با گروهی از کوفیان به فرماندهی محمد بن حنفیه درگیر شدند و جنگی سخت میان آنان درگرفت. عبیدالله به محمد پیام فرستاد که: بیا با هم جنگ تن به تن کنیم. محمد پاسخ داد: بسیار نیک است. سپس پیاده به سوی او روان شد. علی(ع) چون این صحنه را دید، گفت: این دو، کیاناند که به جنگ یکدیگر می¬روند؟ پاسخ دادند: محمد بن حنفیه و عبیدالله بن عمر میباشند. علی(ع) به سرعت به میدان رفت و محمد را بازگرداند و خود برای جنگ اعلام آمادگی کرد، ولی عبیدالله گفت: من سر جنگ و هماوردی با تو را ندارم.
راوی گوید: پس ابن عمر از میدان بازگشت و ابن حنفیه به پدر گفت: چرا مرا از رویارویی او بازداشتی؟! اگر با او می-جنگیدم، امید داشتم او را بکشم. حضرت فرمود: پسرم! اگر من با او میجنگیدم، یقیناً او را می¬کشتم؛ ولی اگر تو با او روبهرو می¬شدی، فقط امید داشتی او را بکشی و من ایمن نبودم که او تو را نکشد».[18]
علامه مجلسی روایت می¬کند:
«ابن عباس گوید: در یکی از روزهای جنگ صفین، امام علی(ع) فرزندش محمد بن حنفیه را فرمان داد که به میمنه لشکر معاویه حمله کند. او و افراد تحت فرمانش جانانه حمله کردند و آنان را درهم شکستند. محمد در حالیکه مجروح شده بود، بازگشت و نزد پدر آمد و درخواست آب کرد. حضرت مقداری آب به او داد و مقداری نیز بر سر و صورت و زره او پاشید.
ابن عباس می¬گوید: من دیدم خون از حلقههای زره محمد جاری بود. پس از ساعتی استراحت، امام دوباره فرمان حمله به میسره معاویه را به او داد. او نیز با افرادش به دشمن حمله کرد و آنها را شکست داد و در حالیکه شدیداً تشنه و مجروح گردیده بود، بازگشت. ولی بعد از کمی استراحت، حضرت برای بار سوم فرمان حمله را صادر کرد و این بار محمد به قلب دشمن حمله کرد و آنان را شکست داد و با ناراحتی و جراحات زیاد به لشکرگاه بازگشت. امام به استقبال فرزندش رفت و او را در آغوش گرفت و بین دو ابروی او را بوسید و فرمود:
فداک أبوک لقد سررتنی و الله یا بنیّ ؛ پدرت به فدایت باد! پسرم، امروز دلم را شاد کردی. چرا ناراحت و غمگینی؟
محمد عرض کرد: سه بار مرا به صحنه نبرد فرستادی، لیکن خدا مرا حفظ کرد؛ اما چگونه دو برادرم حسن و حسین را این طور به میدان نمی¬فرستی؟ امام مجدداً او را بوسید و فرمود:
«یا بنیّ انت ابنی و هذان ابنا رسول الله. أفلا أصونهما؛
عزیزم! تو فرزند منی و آن دو فرزندان رسول خدایند. آیا نباید در حفظ آنان کوشا باشم؟»
محمد عرض کرد:آری، پدر! خداوند مرا فدای شما و دو برادرم گرداند.[19]
اشعار ذیل را که گویای فصاحت و سخنوری است، محمد در جنگ صفین در جواب محمد بن عمرو بن عاص سروده است.
«لو شهدت جمل مقامک أبصرت
مقام لئیم وَسطَ تلک الکتائب
أتذکر یوماً لم یکن لک فخره
وقد ظهرت فیها علیک الجلائب
و أعطیتمونا ما نقمتم أذلة
علی غیر تقوی الله و الدین الله و الدین واصب؛[20]
اگر سیه گیسوی، شاهد موقعیت تو می¬بود، تو را در وضع فرومایه¬ای میان فوجها می¬دید.
آیا آن روزها که برای تو افتخار آفرین نیست، به یاد می¬آوری که بردگانی به میدان کشیده شده بودند و در برابرت آمدند؟!
شما با بی¬پروایی از خدا و برخلاف دین واجب الهی که طاعتش همواره واجب است، آتش کین خود را بر ما فرو می-بارید».
پینوشتها________________________________________
[1] . طبقات ابن سعد، ج 5، ص 115؛ سیر اعلام النبلاء، ج 4، ص 127.
[2] . شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج4، ص62و63.
[3] - از سخنان مولی الموحدین علی7 بعد از جنگ نهروان. (الامامة و السیاسة، ج 1، ص 174).
[4] . تاریخ طبری، ج 6، ص 68.
[5] . در جنگ جمل بعد از آنکه سستی از او دید، بر سینهاش او زد و با عتاب فرمود: « ادرکک عرق من أمّک؛ رگه¬ای از ترس مادرت در وجود تو هست».
(قاموس الرجال، ج 8، ص 158).
[6] . بعد از آنکه محمد نتوانست شتر عایشه را با تیر بکشد، امام حسن7 این کار را کرد. محمد بسیار خجل شد، ولی پدر در مقام دلداری به او فرمود: خجالت نکش. همانا او پسر پیامبر است و تو پسر علی». (بحار الانوار، ج32، ص187، ح137).
[7] . در جنگ صفین، عبدالله بن عمر از محمد میخواهد تا با او جنگ تن به تن کند، ولی علی(ع) محمد را باز می¬دارد و خود به مقابله او می¬رود (وقعة الصفین، ص221).
[8] . در یکی از حملات جنگ صفین، محمد رشادتهای بسیار از خود نشان داد، ولی خسته و تشنه شده بود. حضرت برای تشویق او فرمود: «پدرت فدایت شود! به خدا قسم همانا خوشحالم کردی ای فرزندم». (بحار الانوار، ج42، ص105و 106).
[9] . انصار وقتی از محمد بسیار تعریف کردند، حضرت فرمود: « أین النجم من الشمس و القمر؛ ستاره کجا به پای خورشید و ماه می¬رسد؟». (شرح ابن ابی الحدید، ج1، ص243-246).
[10] . «با دشمنان و کافران، سخت و با دوستان و مؤمنان، بخشنده هستند»( فتح/29).
[11] . نهج البلاغه، فیض الاسلام، خطبه11، ص62.
[12] . شرح مفصل این جریان در شرح ابن ابی الحدید، (ج 1، ص 243-246) آمده است.
[13] . بحار الانوار، ج 32، ص 179و180، به نقل از مناقب.
[14]. همان، ص187، ج43، ص344، به نقل از مناقب.
[15] . همان، ج 32، ص 573،؛ معجم رجال خوئی، ج17، ص 56.
[16] . وقعة الصفین، ص 249.
[17] . همان، ص 392.
[18] . شرح ابن ابی الحدید، ج 5، ص 177؛ وقعة الصفین، ص 221؛ تاریخ طبری، ج 3، ص 83؛ بحار الانوار، ج 32، ص 462. گفتنی است که علی(ع) در این جنگ اجازه نمی¬داد که اصحابش با شامیان هماورد شوند و جنگ تن به تن انجام دهند. مروان در جواب توبیخ معاویه که: چرا با آنها جنگ تن به تن نمی¬کنید و آنان را از پای در نمیآورید؟ می¬گوید: «علی به حسن، حسین و محمد، پسران خویش، ابن عباس و برادرانش رخصت هماوردی نمی¬دهد و خود نیز بی¬مدد آنان به میدان جنگ نمیآید».(وقعة الصفین، ص530).
[19] . بحار الأنوار، ج 42، ص 105و106.
[20] . وقعة الصفین، ص 371.