آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۰

چکیده

متن

 نظیر شبهه‏اى که در مسئله صلح امام حسن‏علیه السلام هست در اینجا هم هست با این که ظاهر امر این است که اینها دو عمل متناقض و متضاد است، زیرا امام حسن خلافت را رها کرد و به تعبیر تاریخ - یا به تعبیر خود امام - «تسلیم امر» کرد یعنى کار را واگذاشت و رفت، و در اینجا قضیّه برعکس است؛ قضیّه، واگذارى نیست، تحویل گرفتن است به حسب ظاهر.
ممکن است به نظر اشکال برسد که پس ائمّه چکار بکنند؟ وقتى که کار را واگذار مى‏کنند مورد ایراد قرار مى‏گیرند. وقتى هم که دیگران مى‏خواهند واگذار کنند و آنها مى‏پذیرند باز مورد ایراد قرار مى‏گیرند پس ایراد در چیست؟
ولى ایراد کنندگان وجهه نظرشان یک امرى است که مى‏گویند مشترک است میان هر دو، میان آن واگذار کردن به دیگران و این قبول کردن از دیگران در حالى که دارند واگذار مى‏کنند. مى‏گویند: در هر دو مورد نوعى سازش است، آن واگذار کردن، نوعى سازش بود با خلیفه وقت که به طور قطع به ناحقّ خلافت را گرفته بود، و این قبول کردن - که قبول کردنِ ولایتعهدى است - نیز بالأخره نوعى سازش است. کسانى که ایراد مى‏گیرند حرفشان این است که در آنجا امام حسن‏علیه السلام نباید تسلیم امر مى‏کرد و به این شکل سازش مى‏نمود بلکه باید مى‏جنگید تا کشته مى‏شد، و در اینجا هم امام رضا نمى‏بایست مى‏پذیرفت و حتّى اگر او را مجبور به پذیرفتن کرده باشند مى‏بایست مقاومت مى‏کرد تا حدّى که کشته مى‏شد.
حال، ما مسئله ولایتعهدى را که یک مسئله تاریخى مهمّى است، تجزیه و تحلیل مى‏کنیم تا مطلب روشن شود. اوّل باید خود ماجرا را قطع نظر از مسئله حضرت رضا که چرا و به چه شکل (ولایتعهدى را) قبول کرد، بررسى کرد که جریان چه بوده است.
رفتار عبّاسیان با علویان‏
«مأمون» وارث خلافت عبّاسى است. عبّاسى‏ها از همان روز اوّلى که روى کار آمدند، برنامه‏شان مبارزه کردن با علویّون به طور کلّى و کشتن علویّین بود، و مقدار جنایتى که عبّاسیان نسبت به علویّین بر سر خلافت کردند از جنایاتى که امویّین کردند، کمتر نبود بلکه از یک نظر بیشتر بود، منتها در مورد امویّین چون فاجعه کربلا - که طرف، امام‏حسین‏علیه السلام است - رخ مى‏دهد قضیّه خیلى اوج مى‏گیرد و الّا منهاى مسئله امام حسین، فاجعه‏هایى که اینها راجع به سایر علویّین به وجود آوردند از فاجعه کربلا کمتر نبوده و بلکه زیادتر بوده است.
«منصور»1 که دومین خلیفه عبّاسى، است، با علویّین، با اولاد امام حسن - که در ابتدا خودش با اینها بیعت کرده بود - چه کرد و چقدر از اینها را کشت و اینها را چه زندانهاى سختى برد که واقعاً مو به تن انسان راست مى‏شود، که عدّه زیادى از این سادات بیچاره را مدّتى ببرد در یک زندانى، آب به آنها ندهد، نان به آنها ندهد، حتّى اجازه بیرون رفتن و مستراح رفتن به آنها ندهد، به یک شکلى آنها را زجرکش کند و وقتى که مى‏خواهد آنها را بکشد، بگوید: بروید آن سقف را روى سرشان خراب کنید.
بعد از منصور هم هر کدامشان که آمدند به همین شکل عمل کردند. در زمان خود مأمون پنج شش نفر امام‏زاده قیام کردند که «مروج الذّهب» مسعودى و «کامل» ابن اثیر همه اینها را نقل کرده‏اند. در همان زمان مأمون و هارون، هفت هشت نفر از سادات علوى قیام کردند. پس کینه و عداوت میان عبّاسیان و علویان یک مطلب کوچکى نیست. عبّاسیان به خاطر رسیدن به خلافت به هیچ کس ابقاء نکردند، احیاناً اگر از خود عبّاسیان هم کسى رقیبشان مى‏شد فوراً او را از بین مى‏بردند.
«ابومسلم» این‏همه به اینها خدمت کرد، همین قدر که ذرّه‏اى احساس خطر کردند کلکش را کندند. «برامکه» این‏همه به هارون خدمت کردند و این دو این‏همه نسبت به یکدیگر صمیمیّت داشتند که صمیمیّت هارون و برامکه ضرب‏المثل تاریخ است،2 ولى هارون به خاطر یک امر کوچک از نظر سیاسى، یک مرتبه کلک اینها را کند و فامیلشان را دود داد. خود همین جناب «مأمون» با برادرش «امین» در افتاد، این دو برادر با هم جنگیدند و مأمون [در سال 198 هجرى‏] پیروز شد و برادرش را به چه وضعى کشت.3
حال این خودش یک عجیبى است از عجایب تاریخ که چگونه است که چنین مأمونى حاضر مى‏شود که حضرت رضا را از مدینه [براى ولایتعهدى به مرو ]احضار کند، دستور بدهد که بروید او را بیاورید، بعد که مى‏آورند موضوع را به امام عرضه بدارد، ابتدا بگوید خلافت را از من بپذیر،4 و در آخر راضى شود که تو باید ولایتعهدى را از من بپذیرى، و حتّى کار به تهدید برسد، تهدیدهاى بسیار سخت. او در این کار چه انگیزه‏اى داشت؟ و چه جریانى در کار بوده است؟ تجزیه و تحلیل این قضیّه از نظر تاریخ خیلى ساده نیست.
«جرجى زیدان» در جلد چهارم «تاریخ تمدّن» همین قضیّه را بحث مى‏کند و خودش یک استنباط خاصّى دارد که عرض خواهم کرد، ولى یک مطلب را اعتراف مى‏کند که بنى‏العبّاس سیاست خود را مکتوم نگاه مى‏داشتند حتّى از نزدیکترین افراد خود و لذا اسرار سیاست اینها مکتوم مانده است. مثلاً هنوز روشن نیست که جریان ولایتعهدى حضرت رضا براى چه بوده است؟ این جریان از نظر دستگاه خلافت فوق‏العاده مخفى نگاه داشته شده است.
مسئله ولایتعهدى امام رضاعلیه السلام و نقلهاى تاریخى‏
اسرار آن‏طور که باید مخفى بماند، مخفى نمى‏ماند. از نظر ما که شیعه هستیم، اسرار این قضیّه تا حدود زیادى روشن است. در اخبار و روایات ما - یعنى در نقلهاى تاریخى که از طریق علماى شیعه رسیده است نه روایاتى که بگوئیم از ائمّه نقل شده است - مثل آنچه که شیخ مفید در کتاب «ارشاد» نقل کرده و آنچه - از او بیشتر شیخ صدوق در کتاب «عیون اخبار الرّضا» نقل کرده است، مخصوصاً در «عیون اخبار الرّضا» نکات بسیار زیادى از مسئله ولایتعهدى حضرت رضا هست...
قبل از این که به این تاریخهاى شیعى استناد کرده باشم، در درجه اوّل کتابى از مدارک اهل‏تسنّن را مدرک قرار مى‏دهم و آن، کتاب «مقاتل الطّالبیّین» ابوالفرج اصفهانى است. ابوالفرج اصفهانى از اکابر مورّخین دوره اسلام است. او اصلاً اموى و از نسل بنى‏امیّه است، و این از مسلّمات مى‏باشد... او در این کتاب، تاریخچه قیامهاى علویّین و شهادتها و کشته شدنهاى اولاد ابى‏طالب اعمّ از علویّین و غیر علویّین را - که البتّه بیشترشان علویّین هستند - جمع‏آورى کرده است که این کتاب اکنون در دست است.
در این کتاب حدود ده صفحه را به حضرت رضا(ع) اختصاص داده، و جریان ولایتعهدى آن حضرت را نقل کرده، که وقتى ما این کتاب را مطالعه مى‏کنیم مى‏بینیم با تاریخچه‏هایى که علماى شیعه به عنوان تاریخچه نقل کرده‏اند خیلى وفق مى‏دهد؛ مخصوصاً آنچه که در «مقاتل الطّالبیّین» آمده با آنچه که در «ارشاد» مفید آمده - این دو را با هم تطبیق کردم - خیلى به هم نزدیک است، مثل این است که یک کتاب باشند، چون گویا سندهاى تاریخى هر دو به منابع واحدى مى‏رسیده است. بنابراین مدرک ما در این مسئله تنها سخن علماى شیعه نیست.
[مسائل مشکوک تاریخى‏]
[انگیزه مأمون‏]
حال برویم سراغ انگیزه‏هاى مأمون، ببینیم مأمون را چه چیز وادار کرد که موضوع (ولایتعهدى را مطرح کند؟) آیا مأمون واقعاً به این فکر افتاده بود که کار را به حضرت رضا واگذار کند که اگر خودش مرد یا کشته شد خلافت به خاندان علوى و به حضرت رضا منتقل شود؟ اگر چنین اعتقادى داشت آیا این اعتقادش تا نهایت امر باقى ماند؟5 [یا این‏] که مأمون در ابتداى امر صمیمیّت داشت ولى بعد پشیمان شد؟6
[آیت الله سید على خامنه‏اى در این باره مى‏نویسد: مأمون از دعوت امام به خراسان اهداف مختلفى را تعقیب مى‏کرد که مهم‏ترین آن‏ها بدین قرار است:
الف) تبدیل صحنه مبارزاتِ حادّ انقلابى شیعیان به عرصه فعالیّت سیاسى آرام و بى‏خطر؛
ب) تخطئه مدّعاى تشیّع، مبنى بر غاصبانه بودن خلافت‏هاى اموى و عبّاسى و مشروعیت دادن به این خلافت‏ها؛
ج) امام را که همواره کانون معارضه و مبارزه بود در کنترل خود در آورد؛
د) کسب وجهه و حیثیّت معنوى؛
ه) مأمون با اقدام خود این اندیشه را در سر مى‏پروراند که امام به توجیه‌گردستگاه خلافت بدل ‏گردد.7]
[به نظر استاد مطهرى (ره) در این‏جا سه احتمال وجود دارد.]
[احتمال اوّل: ابتکار از مأمون‏]
[در احتمال اول دو فرض وجود دارد.]
[فرض اوّل: صمیمیت مأمون تا انتهاى کار]
[فرض اوّل آن است که بگوئیم مأمون تا نهایت امر بر اعتقادش باقى ماند در این صورت‏] باید قبول نکنیم که مأمون، حضرت رضا را مسموم کرده، [بلکه‏] باید حرف کسانى را قبول کنیم که مى‏گویند: حضرت رضاعلیه السلام به اجل طبیعى از دنیا رفتند.
از نظر علماى شیعه این فکر که مأمون از اوّل حسن نیّت داشت و تا آخر هم بر حسن نیّت خود باقى بود مورد قبول نیست. بسیارى از فرنگى‏ها چنین اعتقادى دارند، معتقدند که مأمون واقعاً شیعه بود، واقعاً معتقد و علاقه‏مند به آل‏علىعلیه السلام بود.
مأمون و تشیّع‏
مأمون عالمترین خلفا و بلکه شاید عالمترین سلاطین جهان است. در میان سلاطین جهان شاید عالمتر، دانشمندتر و دانش دوست‏تر8 از مأمون نتوان پیدا کرد. و در اینکه در مأمون تمایل روحى و فکرى هم به تشیّع بوده باز بحثى نیست، چون مأمون نه تنها در جلساتى که حضرت رضا شرکت مى‏کردند و شیعیان حضور داشتند دم از تشیّع مى‏زده است، (در جلساتى که اهل تسنّن حضور داشته‏اند نیز چنین بوده است).
«ابن عبدالبِّر» که یکى از علماى معروف اهل تسنّن است این داستانى را که در کتب شیعه هست، در آن کتاب معروفش نقل کرده است که روزى مأمون چهل نفر از اکابر علماى اهل‏تسنّن در بغداد را احضار مى‏کند که صبح زود بیائید نزد من. صبح زود مى‏آید از آنها پذیرائى مى‏کند و مى‏گوید: من مى‏خواهم با شما در مسئله خلافت بحث کنم. مقدارى از این مباحثه را آقاى (محمّد تقى) شریعتى در کتاب «خلافت و ولایت» نقل کرده‏اند. قطعاً کمتر عالمى از علماى دین را من دیده‏ام که به خوبى مأمون در مسئله خلافت استدلال کرده باشد؛ با تمام اینها در مسئله خلافت امیرالمؤمنین مباحثه کرد و همه را مغلوب نمود.
در رویات شیعه هم آمده است، و مرحوم آقا شیخ عبّاس قمى نیز در کتاب «منتهى الآمال» نقل مى‏کند که شخصى از مأمون پرسید که تو تشیّع را از کى آموختى؟ گفت: از پدرم هارون. مى‏خواست بگوید: پدرم هارون هم تمایل شیعى داشت. بعد داستان مفصّلى را نقل مى‏کند، مى‏گوید: پدرم تمایل شیعى داشت، به موسى‏بن جعفر چنین ارادت داشت، چنین علاقه‏مند بود، چنین و چنان بود، ولى در عین حال با موسى‏بن جعفر به بدترین شکل عمل مى‏کرد. من یک وقت به پدرم گفتم: تو که چنین اعتقادى درباره این آدم دارى پس چرا با او این جور رفتار مى‏کنى؟ گفت: «اَلْمُلْکُ عَقیمٌ» (مثلى است در عرب) یعنى مُلک، فرزند نمى‏شناسد تا چه رسد به چیز دیگر. گفت: پسرک من! اگر تو که فرزند من هستى با من بر سر خلافت به منازعه برخیزى، آن چیزى را که چشمانت در او هست از روى تنت بر مى‏دارم، یعنى سرت را از تنت جدا مى‏کنم.
پس در اینکه در مأمون تمایل شیعى بوده شکى نیست، منتها به او مى‏گویند: «شیعه امام‏کش». مگر مردم کوفه تمایل شیعى نداشتند و امام حسین را کشتند؟! و در اینکه مأمون مرد عالم و علم دوستى بوده نیز شکّى نیست و این سبب شده که بسیارى از فرنگى‏ها معتقد بشوند که مأمون روى عقیده و خلوص نیّت، ولایتعهدى را به حضرت رضا تسلیم کرد و حوادث روزگار مانع شد، زیرا حضرت رضا به اَجَلِ طبیعى از دنیا رفت و موضوع منتفى شد. ولى این مطلب البتّه از نظر علماى شیعه درست نیست، قرائن هم برخلاف آن است. اگر مطلب تا این مقدار صمیمى و جدّى مى‏بود عکس‏العمل حضرت رضاعلیه السلام در مسئله قبول ولایتعهدى به این شکل نبود که بود. ما مى‏بینیم حضرت رضاعلیه السلام قضیّه را به شکلى که جدّى باشد تلقّى نکرده‏اند.
[فرض دوم: صمیمیت مأمون در ابتداى کار]
[بر] فرض دیگر - که این فرض خیلى بعید نیست چون امثال «شیخ مفید» و «شیخ صدوق» آن را قبول کرده‏اند - این است که مأمون در ابتداى امر صمیمیّت داشت ولى بعد پشیمان شد. در تاریخ هست - همین ابوالفرج هم نقل مى‏کند، و شیخ صدوق مفصّل‏ترش را نقل مى‏کند شیخ‏مفید هم نقل مى‏کند - که مأمون وقتى که خودش این پیشنهاد را کرد گفت: زمانى برادرم امین مرا احضار کرد (امین خلیفه بود و مأمون با اینکه قسمتى از مُلک به او واگذار شده بود ولیعهد هم بود) من نرفتم و بعد لشکرى فرستاد که مرا دست بسته ببرند.
از طرف دیگر در نواحى خراسان قیامهایى شده بود و من لشکر فرستادم، در آنجا شکست خوردند، در کجا چنین شد و شکست خوردیم، و بعد دیدم روحیه سران سپاه من هم بسیار ضعیف است؛ براى من دیگر تقریباً جریان قطعى بود که قدرت مقاومت با برادرم را ندارم و مرا خواهند گرفت، کت بسته تحویل او خواهند داد و سرنوشت بسیار شومى خواهم داشت.
روزى بین خود و خداى خود توبه کردم - به آن کسى که با او صحبت مى‏کند اتاقى را نشان مى‏دهد و مى‏گوید - در همین اتاق دستور دادم که آب آوردند، اوّلاً بدن خودم را شستشو دادم، تطهیر کردم (نمى‏دانم کنایه از غسل کردن است یا همان شستشوى ظاهرى) سپس دستور دادم لباسهاى پاکیزه سفید آوردند و در همین‏جا آنچه از قرآن حفظ بودم خواندم و چهار رکعت نماز بجا آوردم و بین خود و خداى خود عهد کردم (نذر کردم) که اگر خداوند مرا حفظ و نگهدارى کند و بر برادرم پیروز گرداند، خلافت را به کسانى بدهم که حقّ آنهاست؛ و این کار را با کمال خلوص قلب کردم. از آن به بعد احساس کردم که گشایشى در کار من حاصل شد، بعد از آن در هیچ جبهه‏اى شکست نخوردم، در جبهه سیستان افرادى را فرستاده بودم، خبر پیروزى آنها آمد، بعد طاهر بن حسین را فرستادم براى برادرم، او هم پیروز شد، هى پیروزى و پیروزى، و من چون از خدا این استجابت دعا را دیدم، مى‏خواهم به نذرى که کردم و به عهدى که کردم وفا کنم.
شیخ صدوق و دیگران قبول کرده‏اند، مى‏گویند:
قضیّه همین است، انگیزه مأمون فقط همین عهد و نذرى بود که در ابتدا با خدا کرده بود. و [علّت9] اینکه حضرت رضا (از قبول ولایتعهدى) امتناع کرد از این جهت بود که مى‏دانست او تحت تأثیر احساسات آنى قرار گرفته و بعد پشیمان مى‏شود، شدید هم پشیمان مى‏شود.
البتّه بیشتر علما با این نظر شیخ صدوق و دیگران موافق نیستند و معتقدند که مأمون از اوّل حسن نیّت نداشت و یک نیرنگ سیاسى در کار بود. حال نیرنگ سیاسیش چه بود؟ آیا مى‏خواست نهضتهاى علویّین را به این وسیله فرو بنشاند؟ و آیا مى‏خواست به این وسیله حضرت رضا را بدنام کند؟ چون اینها در کنار که بودند. به صورت یک شخص منتقد بودند. خواست حضرت را داخل دستگاه کند و بعد ناراضى درست کند، همین‏طور که در سیاستها، اغلب این کار را مى‏کنند؛ براى این که یک منتقد فعّال وجیه الملّه‏اى را خراب کنند مى‏آیند پستى به او مى‏دهند و بعد در کار او خرابکارى مى‏کنند؛ از یک طرف پست به او مى‏دهند و از طرف دیگر در کارهایش اخلال مى‏کنند تا همه کسانى که به او طمع بسته بودند از او برگردند.
در روایات ما این مطلب هست که حضرت رضا در یکى از سخنانشان به مأمون فرمودند: «من مى‏دانم تو مى‏خواهى به این وسیله مرا خراب کنى» که مأمون عصبانى و ناراحت شد و گفت: این حرفها چیست که تو مى‏گوئى؟! چرا این نسبتها را به ما مى‏دهى؟!10
[احتمال دوم: ابتکار از فضل بن سهل‏]
[در این احتمال نیز دو فرض وجود دارد که عبارتند از:]
احتمال دیگر این است که اساساً مأمون در این قضیّه اختیارى نداشته، ابتکار از مأمون نبوده و ابتکار از فضل بن سهل ذوالرّیاستین وزیر مأمون بوده است11 که آمد به مأمون گفت: پدران تو با آل على بد رفتار کردند، چنین کردند، حالا سزاوار است که تو افضل آل على را که امروز على‏بن موسى الرّضا است بیاورى و ولایتعهدى را به او واگذار کنى، و مأمون قلباً حاضر نبود امّا چون فضل این را خواسته بود چاره‏اى ندید.
[فرض اوّل: شیعى بودن فضل‏]
بنا بر این فرض که ابتکار از فضل بود، فضل چرا این کار را کرد؟ آیا فضل شیعى بود؟ روى اعتقاد به حضرت رضا این کار را کرد؟ یا نه، او روى عقاید مجوسى خود باقى بود، خواست عجالتاً خلافت را از خاندان عبّاس بیرون بکشد، و اصلاً مى‏خواست با اساس خلافت بازى کند، و بنابراین با حضرت رضا هم خوب نبود و بد بود؛ و لهذا اگر نقشه‏هاى فضل عملى مى‏شد خطرش بیشتر از خلافت خود مأمون بود. چون مأمون بالأخره هر چه بود یک خلیفه مسلمان بود ولى اینها شاید مى‏خواستند اساساً ایران را از دنیاى اسلام مجزّا کنند و ببرند به سوى مجوسیّت.
اینها همه سئوال است که عرض مى‏کنم، نمى‏خواهم بگویم که تاریخ یک جواب قطعى به اینها مى‏دهد.12
بعضى - که البتّه این احتمال خیلى ضعیف است گو اینکه افرادى مثل «جرجى زیدان» و حتّى «ادوارد براون» قبول کرده‏اند - مى‏گویند: اصلاً فضل‏بن سهل شیعه بوده (و در این موضوع) حسن نیّت داشت و مى‏خواست واقعاً خلافت را (به خاندان علوى) منتقل کند.13
ولى این حرف هم، حرف صحیح و درستى نیست (زیرا) با تواریخ تطبیق نمى‏کند. اگر فضل بن سهل آن چنان صمیمى مى‏بود و واقعاً مى‏خواست تشیّع را بر تسنّن پیروزى بدهد عکس العمل حضرت رضا در مقابل ولایتعهدى این جور نبود که بود، و بلکه در روایات شیعه و در تواریخ شیعه زیاد آمده است که حضرت رضاعلیه السلام با فضل بن سهل سخت مخالف بود و بلکه بیشتر از آنکه با مأمون مخالف بود با فضل‏بن سهل مخالف بود و فضل بن سهل را یک خطر به شمار مى‏آورد و گاهى به مأمون هم مى‏گفت که از این بترس، این و برادرش بسیار خطرناکند؛ و نیز دارد که فضل بن سهل علیه حضرت رضا خیلى سعایت مى‏کرد.14
[به بیان دیگر] اگر این فرض صحیح باشد باید حضرت رضا با فضل‏بن‏سهل همکارى کند، به جهت این که وسیله کاملاً آماده شده است که خلافت منتقل شود به علویّین، و حتّى نباید بگوید: من قبول نمى‏کنم تا تهدید به قتلش کنند و بعد هم که قبول کرد بگوید باید جنبه تشریفاتى داشته باشد، من در کارها مداخله نمى‏کنم؛ بلکه باید جدّاً قبول کند، در کارها هم مداخله نماید و مأمون را عملاً از خلافت خلع ید کند.
البتّه اینجا یک اشکال هست و آن این که اگر فرض هم کنیم که با همکارى حضرت رضا و فضل‏بن‏سهل مى‏شد مأمون را از خلافت خلع کرد، چنین نبود که دیگر اوضاع خلافت رو به راه باشد، چون خراسان جزئى از مملکت اسلامى بود، همین قدر که به مرز رى مى‏رسیدیم، از آنجا به آن طرف، یعنى قسمت عراق که قبلاً دارالخلافه بود، و نیز حجاز و یمن و مصر و سوریه وضع دیگرى داشت؛ آنها که تابع تمایلات مردم ایران و مردم خراسان نبودند و بلکه تمایلاتى بر ضدّ اینها داشتند؛ یعنى اگر فرض هم مى‏کردیم که این قضیّه به همین شکل بود و عملى مى‏شد، حضرت رضا در خراسان خلیفه بود، بغداد در مقابلش محکم مى‏ایستاد، هم چنان که تا خبر ولایتعهدى حضرت رضا به بغداد رسید و بنى‏العبّاس در بغداد فهمیدند که مأمون چنین کارى کرده است فوراً نماینده مأمون را معزول کردند و با یکى از بنى‏العبّاس به نام «ابراهیم‏بن شکله» - با این که صلاحیّتى هم نداشت - بیعت کردند و اعلام طغیان نمودند، گفتند: ما هرگز زیر بار علویّین نمى‏رویم، اجداد ما صد سال است که زحمت کشیده‏اند، جان کنده‏اند، حالا یک دفعه خلافت را تحویل علویّین بدهیم؟ بغداد قیام مى‏کرد، و به دنبال آن خیلى جاهاى دیگر نیز قیام مى‏کردند. ولى این یک فرض است و تازه فرض درست نیست. یعنى این حرف قابل قبول نیست که فضل بن سهل ذوالرّیاستین شیعى بود و روى اخلاص و ارادت به حضرت رضا چنین کارى کرد.
اوّلاً: این که ابتکار از او باشد محلّ تردید است.
ثانیاً: به فرض این که ابتکار از او باشد، این که او احساسات شیعى داشته باشد، سخت محلّ تردید است.
[فرض دوم: برگرداندن ایران به دوره زردشتى‏گرى‏]
آنچه احتمال بیشتر قضیّه است، این است که فضل بن سهل که تازه مسلمان شده بود مى‏خواست به این وسیله ایران را برگرداند به ایران قبل از اسلام،15 فکر کرد الآن ایرانى‏ها قبول نمى‏کنند چون واقعاً مسلمان و معتقد به اسلام هستند و همین قدر که اسم مبارزه با اسلام در میان بیاید با او مخالفت مى‏کنند. با خود اندیشید که کلک خلیفه عبّاسى را به دست مردى که خود او وجهه‏اى دارد بکَند، حضرت رضا را عجالتاً بیاورد روى کار و بعد ایشان را از خارج دچار دشواریهاى مخالفت بنى‏العبّاس کند، و از داخل هم خودش زمینه را فراهم نماید براى برگرداندن ایران به دوره قبل از اسلام و دوره زردشتى‏گرى.
اگر این فرض درست باشد، در اینجا وظیفه حضرت رضاعلیه السلام همکارى با مأمون است براى قلع و قمع کردن خطر بزرگتر؛ یعنى خطر فضل‏بن سهل براى اسلام صد درجه بالاتر از خطر مأمون است براى اسلام، زیرا بالأخره مأمون هر چه هست یک خلیفه مسلمان است.
یک مطلب دیگر را هم باید عرض کنم و آن این است که ما نباید این جور فکر کنیم که همه خلفایى که با ائمّه مخالف بودند یا آنها را شهید کردند در یک عرض هستند، بنابراین چه فرقى میان یزیدبن معاویه و مأمون است؟
تفاوت از زمین تا آسمان است. مأمون در طبقه خودش یعنى در طبقه خلفا و سلاطین، هم از جنبه علمى و هم از جنبه‏هاى دیگر یعنى حسن سیاست، عدالت نسبى و ظلم نسبى، و از نظر حسن اداره و مفید بودن به حال مردم، از بهترین خلفا و سلاطین است. مردى بود بسیار روشنفکر. این تمدّن عظیم اسلامى که امروز مورد افتخار ماست به دست همین هارون و مأمون به وجود آمد، یعنى اینها یک سعه نظر و یک روشنفکرى فوق العاده داشتند که بسیارى از کارهائى که کردند امروز اسباب افتخار دنیاى اسلام است. مسئله «اَلْمُلْکُ عَقیمٌ» و این که مأمون به خاطر مُلک و سلطنت بر ضدّ عقیده خودش قیام کرد و همان امامى را که به او اعقتاد داشت مسموم کرد یک مطلب است، و سایر قسمتها مطلب دیگر.
به هر حال اگر واقعاً مطلب این باشد که مسئله ولایتعهدى، ابتکار فضل بن سهل بوده و فضل بن سهل نیز همین طور که قرائن نشان مى‏دهد (سوء نیّت داشته است، در این صورت امام مى‏بایست طرف مأمون را بگیرد).
روایات ما این مطلب را تأیید مى‏کند که حضرت رضاعلیه السلام از فضل‏بن‏سهل بیشتر تنفّر داشت تا مأمون، و در مواردى که میان فضل‏بن سهل و مأمون اختلاف پیش مى‏آمد، حضرت طرف مأمون را مى‏گرفت.
در روایات ما هست که «فضل‏بن سهل» و یک نفر دیگر به نام «هشام‏بن‏ابراهیم» آمدند نزد حضرت رضا و گفتند که خلافت حقّ شماست، اینها همه شان غاصبند، شما موافقت کنید، ما مأمون را به قتل مى‏رسانیم و بعد شما رسماً خلیفه باشید. حضرت به شدّت این دو نفر را طرد کرد، که اینها بعد فهمیدند که اشتباه کرده‏اند، فوراً رفتند نزد مأمون، گفتند: ما نزد على‏بن موسى بودیم، خواستیم او را امتحان کنیم، این مسئله را به او عرضه داشتیم تا ببینیم که او نسبت به تو حسن نیّت دارد یا نه، دیدیم نه، حسن نیّت دارد. به او گفتیم: بیا با ما همکارى کن تا مأمون را بکشیم، او ما را طرد کرد. و بعد حضرت رضا در ملاقاتى که با مأمون داشتند - و مأمون هم سابقه ذهنى داشت - قضیّه را طرح کردند و فرمودند: اینها آمدند و دروغ مى‏گویند، جدّى مى‏گفتند؛ و بعد حضرت به مأمون فرمود که از اینها احتیاط کن. مطابق این روایات، علىّ‏بن موسى الرّضا خطر فضل‏بن‏سهل را از خطر مأمون بالاتر و شدیدتر مى‏دانسته است.
بنا بر این فرض (که ابتکار ولایتعهدى از فضل‏بن سهل بوده است)16 حضرت رضا این ولایتعهدى را که به دست این مرد ابتکار شده است خطرناک مى‏داند، مى‏گوید: نیّت سوئى در کار است، اینها آمده‏اند مرا وسیله قرار دهند براى برگرداندن ایران از اسلام به مجوسى‏گرى.
پس ما روى فرض صحبت مى‏کنیم. اگر ابتکار از فضل باشد و او واقعاً شیعه باشد (آن‏طورى که برخى از مورّخین اروپایى گفته‏اند) حضرت رضا باید با فضل همکارى مى‏کرد علیه مأمون؛ و اگر این روح زردشتیگرى در کار بوده، بر عکس باید با مأمون همکارى مى‏کرد علیه اینها تا کلک اینها کنده شود.
روایات ما این دوم را بیشتر تأیید مى‏کند، یعنى فرضاً هم ابتکار از فضل نبوده، این که حضرت رضا با فضل میانه خوبى نداشت و حتّى مأمون را از خطر فضل مى‏ترساند، از نظر روایات ما امر مسلّمى‏است.17
[احتمال سوم: به‏خاطر سیاست مُلک‏دارى‏]
[ در این احتمال سه فرض متصوّر است که عبارتند از:]
[فرض اوّل:] جلب نظر ایرانیان‏
احتمال دیگر این است که ابتکار از خود مأمون بود و مأمون از اوّل صمیمیّت نداشت و به خاطر یک سیاست مُلک‏دارى این موضوع را در نظر گرفت. آن سیاست چیست؟
بعضى گفته‏اند: جلب نظر ایرانیها، چون ایرانیها عموماً تمایلى به تشیّع و خاندان على‏علیه السلام داشتند و از اوّل هم که علیه عبّاسى‏ها قیام کردند تحت عنوان «الرّضا (یا الرّضى) مِنْ آلِ محمّد» قیام کردند و لهذا به حسب تاریخ - نه به حسب حدیث - لقب «رضا» را مأمون به حضرت رضا داد، یعنى روزى که حضرت را به ولایتعهدى نصب کرد گفت که بعد از این، ایشان را به لقب «الرّضا» بخوانید، مى‏خواست آن خاطره ایرانیها را از حدود نود سال پیش که تحت عنوان «الرّضا من آل محمّد» یا «الرّضى من آل محمّد» قیام کردند زنده کند که ببینید! من دارم خواسته هشتاد نود ساله شما را احیاء مى‏کنم، آن کسى که شما مى‏خواستید من او را آوردم؛ (و با خود) گفت: فعلاً ما آنها را راضى مى‏کنیم، بعدها فکر حضرت رضا را مى‏کنیم.
و این مسأله هم هست که مأمون یک جوان بیست و هشت ساله و کمتر از سى‏ساله است، و حضرت رضاعلیه السلام سنّشان در حدود پنجاه سال است (و به قول شیخ صدوق و دیگران حدود چهل و هفت سال، که شاید همین حرف درست باشد). مأمون پیش خود مى‏گوید: به حسب ظاهر، ولایتعهدى این آدم براى من خطرى ندارد، حدّاقل بیست سال از من بزرگتر است، گیرم که این چند سال هم بماند، او قبل از من خواهد مُرد.
پس یک نظر هم این است که گفته‏اند: (طرح مسئله ولایتعهدى حضرت رضا) سیاست مأمون بود، ابتکار از خود مأمون بود و او نظر سیاسى داشت و آن، آرام کردن ایرانیها و جلب نظر آنها بود.
[فرض دوم:] فرونشاندن قیامهاى علویان‏
بعضى (براى این سیاست مأمون) علّت دیگرى گفته‏اند و آن فرونشاندن قیامهاى علویّین است. علویّون خودشان یک موضوعى شده بودند؛ هر چند سال یکبار - و گاهى هر سال - از یک گوشه مملکت یک قیامى مى‏شد که رأس آن یکى از علویّون بود.
[در این میان مى‏توان به قیام‏هاى زیر اشاره نمود: قیام ابوالسّرایا در کوفه، قیام زیدالنّار در بصره، قیام محمّد بن جعفر ملقّب به دیباج در مکّه و نواحى حجاز، قیام ابراهیم بن موسى بن جعفر در یمن، قیام محمّد بن سلیمان بن داوود بن حسن در مدینه، قیام جعفر بن زید بن على و قیام حسین بن ابراهیم بن على در واسط و قیام محمّد بن اسماعیل بن محمّد در مدائن.18]
مأمون براى اینکه علویّین را راضى کند و آرام نگاه دارد و یا لااقلّ در مقابل مردم خلع سلاح کرده باشد (دست به این کار زد). وقتى که رأس علویّون را بیاورد در دستگاه خودش، قهراً آنها مى‏گویند: پس ما هم سهمى در این خلافت داریم، حالا که سهمى داریم برویم آنجا؛ کما این که مأمون خیلى از اینها را بخشید با این که از نظر او جرمهاى بزرگى مرتکب شده بودند؛ از جمله «زید النّار» برادر حضرت رضا را عفو کرد. با خود گفت: بالأخره راضى شان کنم و جلوى قیامهاى اینها را بگیرم. در واقع خواست یک سهم به علویّین در خلافت بدهد که آنها آرام شوند، و بعد هم مردم دیگر را از دور آنها متفرّق کند. یعنى علویّین را به این وسیله خلع سلاح نماید که دیگر هر جا بخواهند بروند دعوت کنند که ما مى‏خواهیم علیه خلیفه قیام کنیم، مردم بگویند: شما که الآن خودتان هم در خلافت سهیم هستید، حضرت رضا که الآن ولیعهد است، پس شما علیه حضرت رضا مى‏خواهید قیام کنید؟!
[فرض سوم:] خلع سلاح کردن حضرت رضاعلیه السلام‏
فرض دیگر در باب سیاست مأمون که ابتکار از خودش بوده و سیاستى در کار بوده، مسئله خلع سلاح کردن خود حضرت رضا است و این در روایت ما هست که حضرت رضاعلیه السلام روزى به خود مأمون فرمود: «هدف تو این است».
مى‏دانید وقتى افرادى که نقش منفى و نقش انتقاد را دارند به یک دستگاه انتقاد مى‏کنند، یک راه براى این که آنها را خلع سلاح کنند این است که به خودشان پست بدهند؛ بعد اوضاع و احوال هر چه که باشد، وقتى که مردم ناراضى باشند آنها دیگر نمى‏توانند از نارضایى مردم استفاده کنند و برعکس، مردم ناراضى علیه خود آنها تحریک مى‏شوند؛ مردمى که همیشه مى‏گویند: خلافت حقّ آل على است، اگر آنها خلیفه شوند دنیا گلستان خواهد شد، عدالت این چنین بر پا خواهد شد و از این حرفها.
مأمون خواست حضرت رضا را بیاورد در منصب ولایتعهدى تا بعد مردم بگویند: نه، اوضاع فرقى نکرد، چیزى نشد؛ و یا (آل على‏علیه السلام را) متّهم کند که اینها تا دست خودشان کوتاه است این حرفها را مى‏زنند ولى وقتى که دست خودشان هم رسید دیگر ساکت‏مى‏شوند و حرفى نمى‏زنند.
بسیار مشکل است که انسان از دیدگاه تاریخ بتواند از نظر مأمون به یک نتیجه قاطع برسد. آیا ابتکار مأمون بود؟ ابتکار فضل بود؟ اگر ابتکار بود روى چه جهت؟ و اگر ابتکار مأمون بود آیا حُسن نیّت داشت یا حسن نیّت نداشت؟ اگر حسن نیّت داشت در آخر برگشت یا برنگشت؟ و اگر حسن نیّت نداشت سیاستش چه بود؟ اینها از نظر تاریخ امور شبهه ناکى است. البتّه اغلب اینها دلائلى دارد ولى یک دلائلى که بگوئیم صددرصد قاطع است، نیست و شاید همان حرفى که شیخ صدوق و دیگران معتقدند (درست باشد) گو این که شاید با مذاق امروز شیعه خیلى سازگار نباشد که بگوییم مأمون از اوّل صمیمیّت داشت ولى بعدها پشیمان شد، مثل همه اشخاص، در وقتى که (دچار سختى مى‏شوند تصمیمى مبنى بر بازگشت به حقّ مى‏گیرند امّا وقتى رهائى مى‏یابند تصمیم خود را فراموش مى‏کنند): «فاِذا رَکِبوا فى الفُلکِ دَعَوُا اللّهَ مُخلِصِینَ لَهُ الدِّینَ فَلَمّا نَجّاهُم إِلَى البَرِّ اِذا هُم یُشرِکونَ.»19
قرآن نقل مى‏کند که افرادى وقتى در چهار موجه دریا گرفتار مى‏شوند خیلى خالص و مخلص مى‏شوند، ولى هنگامى که بیرون آمدند تدریجاً فراموش مى‏کنند.
مأمون هم در آن چهارموجه، گرفتار شده بود این نذر را کرد، اوّل هم تصمیم گرفت به نذرش عمل کند ولى کم کم یادش رفت و درست از آن طرف برگشت.20
پى‏نوشت‌‌ها:
1. عبداللّه ابوجعفر منصور دوانیقى فرزند محمد بن على بن عبداللّه بن عباس بن عبدالمطلّب، دومین خلیفه عباسى در سال 136 ه . ق به خلافت رسید و در سال 158 ه .ق پس از 22 سال حکومت ننگین از دنیا رفت. دوران منصور یکى از پر اختناق‏ترین دوران‏هاى تاریخ اسلام بود.
2. البتّه نمى‏خواهم مثل خیلى از به اصطلاح ایران‏پرستان از برامکه دفاع کنم چون ایرانى هستند. آنها هم در ردیف همینها بودند؛ برامکه هم با خلفایى مثل هارون از نظر روحى و از نظر انسانى کوچکترین تفاوتى نداشتند.
3. ر. ک به: الکامل فى التّاریخ، ج 6 ، ابن اثیر، ص 287.
4. البتّه این از نظر همه تواریخ قطعى نیست ولى در بسیارى از تواریخ این طور است.
5. سیرى در سیره ائمّه اطهارعلیهم السلام، ص 198 - 194.
6. همان، ص 203.
7. ر. ک به: مقاله آیت‏الله خامنه‏اى پیرامون حیات سیاسى امام رضا در کنگره جهانى امام رضا.
8. نه به معنى مشوّق علما.
9. سیرى در سیره ائمّه اطهارعلیهم السلام، ص 204 - 200 و ر. ک به: همان، ص 176 و 177.
10. همان، ص 229 - 228.
11. مأمون وزیرى دارد به نام «فضل بن سهل». دو برادرند: «حسن بن سهل» و «فضل بن سهل». این دو، ایرانى خالص و مجوسىّ الاصل هستند. در زمان برامکه - که نسل قبل بوده‏اند - فضل بن سهل که باهوش و زرنگ و تحصیلکرده بود و مخصوصاً از علم نجوم اطّلاعاتى داشت آمد به دستگاه برامکه و به دست آنها مسلمان شد. (بعضى گفته‏اند پدرشان مسلمان و بعضى گفته‏اند نه، خود اینها مجوسى بودند همانجا مسلمان شدند). بعد کارش بالا گرفت، رسید به آنجا که وزیر مأمون شد و دو منصب را در آنِ واحد اشغال کرد، اوّلاً وزیر بود (وزیر آن وقت مثل نخست وزیر امروز بود، یعنى همه کاره بود، چون هیئت وزراء که نبود، یک نفر وزیر بود که بعد از خلیفه قدرتها در اختیار او بود) و علاوه بر این، به اصطلاح امروز، رئیس ستاد و فرمانده کلّ ارتش بود. این بود که به او «ذوالرّیاستین» مى‏گفتند، هم داراى منصب وزارت و هم داراى فرماندهى کلّ قوا. لشکر مأمون، همه، ایرانى هستند (عرب در این سپاه بسیار کم است) چون مأمون در خراسان بود؛ جنگ امین و مأمون هم جنگ عرب و ایرانى بود، اعراب طرفدار امین بودند و ایرانیها و بالأخص خراسانیها (مرکز، خراسان بود) طرفدار مأمون. مأمون از طرف مادر ایرانى است. مسعودى هم در «مروج الذّهب» و هم در «التّنبیه و الاشراف»نوشته است - و دیگران هم نوشته‏اند - که «مادر مأمون یک زن بادقیسى بود».
کار به جایى رسید که فضل‏بن سهل بر تمام اوضاع مسلّط شد و مأمون را به صورت یک آلت بلا اراده در آورد.
12. سیرى در سیره ائمّه اطهارعلیهم السلام، ص 206 - 204.
13. همان، ص 224 - 223.
14. همان، ص 206.
15. عرض کردیم که اینها هیچ کدام قطعى نیست و از شبهات تاریخ است، ولى برخى از روایات این طور حکایت مى‏کند.
16. حال یا خودش تازه مسلمان بود یا پدرش مسلمان شده بود و تازه او هم به دست برمکى‏ها مسلمان شده بود و اسلامش یک اسلام سیاسى بود زیرا یک آدم زردشتى نمى‏توانست وزیر خلیفه مسلمان باشد.
17. سیرى در سیره ائمّه اطهارعلیهم السلام، ص 228 - 224.
18. ر. ک: سیره پیشوایان، مهدى پیشوایى، ص 486 - 487.
19. سوره عنکبوت، آیه 65 .
20. سیرى در سیره ائمّه اطهارعلیهم السلام، ص 210 - 207.

تبلیغات