ولایتعهدى امام از نگاه شهید مطهرى
آرشیو
چکیده
متن
نظیر شبههاى که در مسئله صلح امام حسنعلیه السلام هست در اینجا هم هست با این که ظاهر امر این است که اینها دو عمل متناقض و متضاد است، زیرا امام حسن خلافت را رها کرد و به تعبیر تاریخ - یا به تعبیر خود امام - «تسلیم امر» کرد یعنى کار را واگذاشت و رفت، و در اینجا قضیّه برعکس است؛ قضیّه، واگذارى نیست، تحویل گرفتن است به حسب ظاهر.
ممکن است به نظر اشکال برسد که پس ائمّه چکار بکنند؟ وقتى که کار را واگذار مىکنند مورد ایراد قرار مىگیرند. وقتى هم که دیگران مىخواهند واگذار کنند و آنها مىپذیرند باز مورد ایراد قرار مىگیرند پس ایراد در چیست؟
ولى ایراد کنندگان وجهه نظرشان یک امرى است که مىگویند مشترک است میان هر دو، میان آن واگذار کردن به دیگران و این قبول کردن از دیگران در حالى که دارند واگذار مىکنند. مىگویند: در هر دو مورد نوعى سازش است، آن واگذار کردن، نوعى سازش بود با خلیفه وقت که به طور قطع به ناحقّ خلافت را گرفته بود، و این قبول کردن - که قبول کردنِ ولایتعهدى است - نیز بالأخره نوعى سازش است. کسانى که ایراد مىگیرند حرفشان این است که در آنجا امام حسنعلیه السلام نباید تسلیم امر مىکرد و به این شکل سازش مىنمود بلکه باید مىجنگید تا کشته مىشد، و در اینجا هم امام رضا نمىبایست مىپذیرفت و حتّى اگر او را مجبور به پذیرفتن کرده باشند مىبایست مقاومت مىکرد تا حدّى که کشته مىشد.
حال، ما مسئله ولایتعهدى را که یک مسئله تاریخى مهمّى است، تجزیه و تحلیل مىکنیم تا مطلب روشن شود. اوّل باید خود ماجرا را قطع نظر از مسئله حضرت رضا که چرا و به چه شکل (ولایتعهدى را) قبول کرد، بررسى کرد که جریان چه بوده است.
رفتار عبّاسیان با علویان
«مأمون» وارث خلافت عبّاسى است. عبّاسىها از همان روز اوّلى که روى کار آمدند، برنامهشان مبارزه کردن با علویّون به طور کلّى و کشتن علویّین بود، و مقدار جنایتى که عبّاسیان نسبت به علویّین بر سر خلافت کردند از جنایاتى که امویّین کردند، کمتر نبود بلکه از یک نظر بیشتر بود، منتها در مورد امویّین چون فاجعه کربلا - که طرف، امامحسینعلیه السلام است - رخ مىدهد قضیّه خیلى اوج مىگیرد و الّا منهاى مسئله امام حسین، فاجعههایى که اینها راجع به سایر علویّین به وجود آوردند از فاجعه کربلا کمتر نبوده و بلکه زیادتر بوده است.
«منصور»1 که دومین خلیفه عبّاسى، است، با علویّین، با اولاد امام حسن - که در ابتدا خودش با اینها بیعت کرده بود - چه کرد و چقدر از اینها را کشت و اینها را چه زندانهاى سختى برد که واقعاً مو به تن انسان راست مىشود، که عدّه زیادى از این سادات بیچاره را مدّتى ببرد در یک زندانى، آب به آنها ندهد، نان به آنها ندهد، حتّى اجازه بیرون رفتن و مستراح رفتن به آنها ندهد، به یک شکلى آنها را زجرکش کند و وقتى که مىخواهد آنها را بکشد، بگوید: بروید آن سقف را روى سرشان خراب کنید.
بعد از منصور هم هر کدامشان که آمدند به همین شکل عمل کردند. در زمان خود مأمون پنج شش نفر امامزاده قیام کردند که «مروج الذّهب» مسعودى و «کامل» ابن اثیر همه اینها را نقل کردهاند. در همان زمان مأمون و هارون، هفت هشت نفر از سادات علوى قیام کردند. پس کینه و عداوت میان عبّاسیان و علویان یک مطلب کوچکى نیست. عبّاسیان به خاطر رسیدن به خلافت به هیچ کس ابقاء نکردند، احیاناً اگر از خود عبّاسیان هم کسى رقیبشان مىشد فوراً او را از بین مىبردند.
«ابومسلم» اینهمه به اینها خدمت کرد، همین قدر که ذرّهاى احساس خطر کردند کلکش را کندند. «برامکه» اینهمه به هارون خدمت کردند و این دو اینهمه نسبت به یکدیگر صمیمیّت داشتند که صمیمیّت هارون و برامکه ضربالمثل تاریخ است،2 ولى هارون به خاطر یک امر کوچک از نظر سیاسى، یک مرتبه کلک اینها را کند و فامیلشان را دود داد. خود همین جناب «مأمون» با برادرش «امین» در افتاد، این دو برادر با هم جنگیدند و مأمون [در سال 198 هجرى] پیروز شد و برادرش را به چه وضعى کشت.3
حال این خودش یک عجیبى است از عجایب تاریخ که چگونه است که چنین مأمونى حاضر مىشود که حضرت رضا را از مدینه [براى ولایتعهدى به مرو ]احضار کند، دستور بدهد که بروید او را بیاورید، بعد که مىآورند موضوع را به امام عرضه بدارد، ابتدا بگوید خلافت را از من بپذیر،4 و در آخر راضى شود که تو باید ولایتعهدى را از من بپذیرى، و حتّى کار به تهدید برسد، تهدیدهاى بسیار سخت. او در این کار چه انگیزهاى داشت؟ و چه جریانى در کار بوده است؟ تجزیه و تحلیل این قضیّه از نظر تاریخ خیلى ساده نیست.
«جرجى زیدان» در جلد چهارم «تاریخ تمدّن» همین قضیّه را بحث مىکند و خودش یک استنباط خاصّى دارد که عرض خواهم کرد، ولى یک مطلب را اعتراف مىکند که بنىالعبّاس سیاست خود را مکتوم نگاه مىداشتند حتّى از نزدیکترین افراد خود و لذا اسرار سیاست اینها مکتوم مانده است. مثلاً هنوز روشن نیست که جریان ولایتعهدى حضرت رضا براى چه بوده است؟ این جریان از نظر دستگاه خلافت فوقالعاده مخفى نگاه داشته شده است.
مسئله ولایتعهدى امام رضاعلیه السلام و نقلهاى تاریخى
اسرار آنطور که باید مخفى بماند، مخفى نمىماند. از نظر ما که شیعه هستیم، اسرار این قضیّه تا حدود زیادى روشن است. در اخبار و روایات ما - یعنى در نقلهاى تاریخى که از طریق علماى شیعه رسیده است نه روایاتى که بگوئیم از ائمّه نقل شده است - مثل آنچه که شیخ مفید در کتاب «ارشاد» نقل کرده و آنچه - از او بیشتر شیخ صدوق در کتاب «عیون اخبار الرّضا» نقل کرده است، مخصوصاً در «عیون اخبار الرّضا» نکات بسیار زیادى از مسئله ولایتعهدى حضرت رضا هست...
قبل از این که به این تاریخهاى شیعى استناد کرده باشم، در درجه اوّل کتابى از مدارک اهلتسنّن را مدرک قرار مىدهم و آن، کتاب «مقاتل الطّالبیّین» ابوالفرج اصفهانى است. ابوالفرج اصفهانى از اکابر مورّخین دوره اسلام است. او اصلاً اموى و از نسل بنىامیّه است، و این از مسلّمات مىباشد... او در این کتاب، تاریخچه قیامهاى علویّین و شهادتها و کشته شدنهاى اولاد ابىطالب اعمّ از علویّین و غیر علویّین را - که البتّه بیشترشان علویّین هستند - جمعآورى کرده است که این کتاب اکنون در دست است.
در این کتاب حدود ده صفحه را به حضرت رضا(ع) اختصاص داده، و جریان ولایتعهدى آن حضرت را نقل کرده، که وقتى ما این کتاب را مطالعه مىکنیم مىبینیم با تاریخچههایى که علماى شیعه به عنوان تاریخچه نقل کردهاند خیلى وفق مىدهد؛ مخصوصاً آنچه که در «مقاتل الطّالبیّین» آمده با آنچه که در «ارشاد» مفید آمده - این دو را با هم تطبیق کردم - خیلى به هم نزدیک است، مثل این است که یک کتاب باشند، چون گویا سندهاى تاریخى هر دو به منابع واحدى مىرسیده است. بنابراین مدرک ما در این مسئله تنها سخن علماى شیعه نیست.
[مسائل مشکوک تاریخى]
[انگیزه مأمون]
حال برویم سراغ انگیزههاى مأمون، ببینیم مأمون را چه چیز وادار کرد که موضوع (ولایتعهدى را مطرح کند؟) آیا مأمون واقعاً به این فکر افتاده بود که کار را به حضرت رضا واگذار کند که اگر خودش مرد یا کشته شد خلافت به خاندان علوى و به حضرت رضا منتقل شود؟ اگر چنین اعتقادى داشت آیا این اعتقادش تا نهایت امر باقى ماند؟5 [یا این] که مأمون در ابتداى امر صمیمیّت داشت ولى بعد پشیمان شد؟6
[آیت الله سید على خامنهاى در این باره مىنویسد: مأمون از دعوت امام به خراسان اهداف مختلفى را تعقیب مىکرد که مهمترین آنها بدین قرار است:
الف) تبدیل صحنه مبارزاتِ حادّ انقلابى شیعیان به عرصه فعالیّت سیاسى آرام و بىخطر؛
ب) تخطئه مدّعاى تشیّع، مبنى بر غاصبانه بودن خلافتهاى اموى و عبّاسى و مشروعیت دادن به این خلافتها؛
ج) امام را که همواره کانون معارضه و مبارزه بود در کنترل خود در آورد؛
د) کسب وجهه و حیثیّت معنوى؛
ه) مأمون با اقدام خود این اندیشه را در سر مىپروراند که امام به توجیهگردستگاه خلافت بدل گردد.7]
[به نظر استاد مطهرى (ره) در اینجا سه احتمال وجود دارد.]
[احتمال اوّل: ابتکار از مأمون]
[در احتمال اول دو فرض وجود دارد.]
[فرض اوّل: صمیمیت مأمون تا انتهاى کار]
[فرض اوّل آن است که بگوئیم مأمون تا نهایت امر بر اعتقادش باقى ماند در این صورت] باید قبول نکنیم که مأمون، حضرت رضا را مسموم کرده، [بلکه] باید حرف کسانى را قبول کنیم که مىگویند: حضرت رضاعلیه السلام به اجل طبیعى از دنیا رفتند.
از نظر علماى شیعه این فکر که مأمون از اوّل حسن نیّت داشت و تا آخر هم بر حسن نیّت خود باقى بود مورد قبول نیست. بسیارى از فرنگىها چنین اعتقادى دارند، معتقدند که مأمون واقعاً شیعه بود، واقعاً معتقد و علاقهمند به آلعلىعلیه السلام بود.
مأمون و تشیّع
مأمون عالمترین خلفا و بلکه شاید عالمترین سلاطین جهان است. در میان سلاطین جهان شاید عالمتر، دانشمندتر و دانش دوستتر8 از مأمون نتوان پیدا کرد. و در اینکه در مأمون تمایل روحى و فکرى هم به تشیّع بوده باز بحثى نیست، چون مأمون نه تنها در جلساتى که حضرت رضا شرکت مىکردند و شیعیان حضور داشتند دم از تشیّع مىزده است، (در جلساتى که اهل تسنّن حضور داشتهاند نیز چنین بوده است).
«ابن عبدالبِّر» که یکى از علماى معروف اهل تسنّن است این داستانى را که در کتب شیعه هست، در آن کتاب معروفش نقل کرده است که روزى مأمون چهل نفر از اکابر علماى اهلتسنّن در بغداد را احضار مىکند که صبح زود بیائید نزد من. صبح زود مىآید از آنها پذیرائى مىکند و مىگوید: من مىخواهم با شما در مسئله خلافت بحث کنم. مقدارى از این مباحثه را آقاى (محمّد تقى) شریعتى در کتاب «خلافت و ولایت» نقل کردهاند. قطعاً کمتر عالمى از علماى دین را من دیدهام که به خوبى مأمون در مسئله خلافت استدلال کرده باشد؛ با تمام اینها در مسئله خلافت امیرالمؤمنین مباحثه کرد و همه را مغلوب نمود.
در رویات شیعه هم آمده است، و مرحوم آقا شیخ عبّاس قمى نیز در کتاب «منتهى الآمال» نقل مىکند که شخصى از مأمون پرسید که تو تشیّع را از کى آموختى؟ گفت: از پدرم هارون. مىخواست بگوید: پدرم هارون هم تمایل شیعى داشت. بعد داستان مفصّلى را نقل مىکند، مىگوید: پدرم تمایل شیعى داشت، به موسىبن جعفر چنین ارادت داشت، چنین علاقهمند بود، چنین و چنان بود، ولى در عین حال با موسىبن جعفر به بدترین شکل عمل مىکرد. من یک وقت به پدرم گفتم: تو که چنین اعتقادى درباره این آدم دارى پس چرا با او این جور رفتار مىکنى؟ گفت: «اَلْمُلْکُ عَقیمٌ» (مثلى است در عرب) یعنى مُلک، فرزند نمىشناسد تا چه رسد به چیز دیگر. گفت: پسرک من! اگر تو که فرزند من هستى با من بر سر خلافت به منازعه برخیزى، آن چیزى را که چشمانت در او هست از روى تنت بر مىدارم، یعنى سرت را از تنت جدا مىکنم.
پس در اینکه در مأمون تمایل شیعى بوده شکى نیست، منتها به او مىگویند: «شیعه امامکش». مگر مردم کوفه تمایل شیعى نداشتند و امام حسین را کشتند؟! و در اینکه مأمون مرد عالم و علم دوستى بوده نیز شکّى نیست و این سبب شده که بسیارى از فرنگىها معتقد بشوند که مأمون روى عقیده و خلوص نیّت، ولایتعهدى را به حضرت رضا تسلیم کرد و حوادث روزگار مانع شد، زیرا حضرت رضا به اَجَلِ طبیعى از دنیا رفت و موضوع منتفى شد. ولى این مطلب البتّه از نظر علماى شیعه درست نیست، قرائن هم برخلاف آن است. اگر مطلب تا این مقدار صمیمى و جدّى مىبود عکسالعمل حضرت رضاعلیه السلام در مسئله قبول ولایتعهدى به این شکل نبود که بود. ما مىبینیم حضرت رضاعلیه السلام قضیّه را به شکلى که جدّى باشد تلقّى نکردهاند.
[فرض دوم: صمیمیت مأمون در ابتداى کار]
[بر] فرض دیگر - که این فرض خیلى بعید نیست چون امثال «شیخ مفید» و «شیخ صدوق» آن را قبول کردهاند - این است که مأمون در ابتداى امر صمیمیّت داشت ولى بعد پشیمان شد. در تاریخ هست - همین ابوالفرج هم نقل مىکند، و شیخ صدوق مفصّلترش را نقل مىکند شیخمفید هم نقل مىکند - که مأمون وقتى که خودش این پیشنهاد را کرد گفت: زمانى برادرم امین مرا احضار کرد (امین خلیفه بود و مأمون با اینکه قسمتى از مُلک به او واگذار شده بود ولیعهد هم بود) من نرفتم و بعد لشکرى فرستاد که مرا دست بسته ببرند.
از طرف دیگر در نواحى خراسان قیامهایى شده بود و من لشکر فرستادم، در آنجا شکست خوردند، در کجا چنین شد و شکست خوردیم، و بعد دیدم روحیه سران سپاه من هم بسیار ضعیف است؛ براى من دیگر تقریباً جریان قطعى بود که قدرت مقاومت با برادرم را ندارم و مرا خواهند گرفت، کت بسته تحویل او خواهند داد و سرنوشت بسیار شومى خواهم داشت.
روزى بین خود و خداى خود توبه کردم - به آن کسى که با او صحبت مىکند اتاقى را نشان مىدهد و مىگوید - در همین اتاق دستور دادم که آب آوردند، اوّلاً بدن خودم را شستشو دادم، تطهیر کردم (نمىدانم کنایه از غسل کردن است یا همان شستشوى ظاهرى) سپس دستور دادم لباسهاى پاکیزه سفید آوردند و در همینجا آنچه از قرآن حفظ بودم خواندم و چهار رکعت نماز بجا آوردم و بین خود و خداى خود عهد کردم (نذر کردم) که اگر خداوند مرا حفظ و نگهدارى کند و بر برادرم پیروز گرداند، خلافت را به کسانى بدهم که حقّ آنهاست؛ و این کار را با کمال خلوص قلب کردم. از آن به بعد احساس کردم که گشایشى در کار من حاصل شد، بعد از آن در هیچ جبههاى شکست نخوردم، در جبهه سیستان افرادى را فرستاده بودم، خبر پیروزى آنها آمد، بعد طاهر بن حسین را فرستادم براى برادرم، او هم پیروز شد، هى پیروزى و پیروزى، و من چون از خدا این استجابت دعا را دیدم، مىخواهم به نذرى که کردم و به عهدى که کردم وفا کنم.
شیخ صدوق و دیگران قبول کردهاند، مىگویند:
قضیّه همین است، انگیزه مأمون فقط همین عهد و نذرى بود که در ابتدا با خدا کرده بود. و [علّت9] اینکه حضرت رضا (از قبول ولایتعهدى) امتناع کرد از این جهت بود که مىدانست او تحت تأثیر احساسات آنى قرار گرفته و بعد پشیمان مىشود، شدید هم پشیمان مىشود.
البتّه بیشتر علما با این نظر شیخ صدوق و دیگران موافق نیستند و معتقدند که مأمون از اوّل حسن نیّت نداشت و یک نیرنگ سیاسى در کار بود. حال نیرنگ سیاسیش چه بود؟ آیا مىخواست نهضتهاى علویّین را به این وسیله فرو بنشاند؟ و آیا مىخواست به این وسیله حضرت رضا را بدنام کند؟ چون اینها در کنار که بودند. به صورت یک شخص منتقد بودند. خواست حضرت را داخل دستگاه کند و بعد ناراضى درست کند، همینطور که در سیاستها، اغلب این کار را مىکنند؛ براى این که یک منتقد فعّال وجیه الملّهاى را خراب کنند مىآیند پستى به او مىدهند و بعد در کار او خرابکارى مىکنند؛ از یک طرف پست به او مىدهند و از طرف دیگر در کارهایش اخلال مىکنند تا همه کسانى که به او طمع بسته بودند از او برگردند.
در روایات ما این مطلب هست که حضرت رضا در یکى از سخنانشان به مأمون فرمودند: «من مىدانم تو مىخواهى به این وسیله مرا خراب کنى» که مأمون عصبانى و ناراحت شد و گفت: این حرفها چیست که تو مىگوئى؟! چرا این نسبتها را به ما مىدهى؟!10
[احتمال دوم: ابتکار از فضل بن سهل]
[در این احتمال نیز دو فرض وجود دارد که عبارتند از:]
احتمال دیگر این است که اساساً مأمون در این قضیّه اختیارى نداشته، ابتکار از مأمون نبوده و ابتکار از فضل بن سهل ذوالرّیاستین وزیر مأمون بوده است11 که آمد به مأمون گفت: پدران تو با آل على بد رفتار کردند، چنین کردند، حالا سزاوار است که تو افضل آل على را که امروز علىبن موسى الرّضا است بیاورى و ولایتعهدى را به او واگذار کنى، و مأمون قلباً حاضر نبود امّا چون فضل این را خواسته بود چارهاى ندید.
[فرض اوّل: شیعى بودن فضل]
بنا بر این فرض که ابتکار از فضل بود، فضل چرا این کار را کرد؟ آیا فضل شیعى بود؟ روى اعتقاد به حضرت رضا این کار را کرد؟ یا نه، او روى عقاید مجوسى خود باقى بود، خواست عجالتاً خلافت را از خاندان عبّاس بیرون بکشد، و اصلاً مىخواست با اساس خلافت بازى کند، و بنابراین با حضرت رضا هم خوب نبود و بد بود؛ و لهذا اگر نقشههاى فضل عملى مىشد خطرش بیشتر از خلافت خود مأمون بود. چون مأمون بالأخره هر چه بود یک خلیفه مسلمان بود ولى اینها شاید مىخواستند اساساً ایران را از دنیاى اسلام مجزّا کنند و ببرند به سوى مجوسیّت.
اینها همه سئوال است که عرض مىکنم، نمىخواهم بگویم که تاریخ یک جواب قطعى به اینها مىدهد.12
بعضى - که البتّه این احتمال خیلى ضعیف است گو اینکه افرادى مثل «جرجى زیدان» و حتّى «ادوارد براون» قبول کردهاند - مىگویند: اصلاً فضلبن سهل شیعه بوده (و در این موضوع) حسن نیّت داشت و مىخواست واقعاً خلافت را (به خاندان علوى) منتقل کند.13
ولى این حرف هم، حرف صحیح و درستى نیست (زیرا) با تواریخ تطبیق نمىکند. اگر فضل بن سهل آن چنان صمیمى مىبود و واقعاً مىخواست تشیّع را بر تسنّن پیروزى بدهد عکس العمل حضرت رضا در مقابل ولایتعهدى این جور نبود که بود، و بلکه در روایات شیعه و در تواریخ شیعه زیاد آمده است که حضرت رضاعلیه السلام با فضل بن سهل سخت مخالف بود و بلکه بیشتر از آنکه با مأمون مخالف بود با فضلبن سهل مخالف بود و فضل بن سهل را یک خطر به شمار مىآورد و گاهى به مأمون هم مىگفت که از این بترس، این و برادرش بسیار خطرناکند؛ و نیز دارد که فضل بن سهل علیه حضرت رضا خیلى سعایت مىکرد.14
[به بیان دیگر] اگر این فرض صحیح باشد باید حضرت رضا با فضلبنسهل همکارى کند، به جهت این که وسیله کاملاً آماده شده است که خلافت منتقل شود به علویّین، و حتّى نباید بگوید: من قبول نمىکنم تا تهدید به قتلش کنند و بعد هم که قبول کرد بگوید باید جنبه تشریفاتى داشته باشد، من در کارها مداخله نمىکنم؛ بلکه باید جدّاً قبول کند، در کارها هم مداخله نماید و مأمون را عملاً از خلافت خلع ید کند.
البتّه اینجا یک اشکال هست و آن این که اگر فرض هم کنیم که با همکارى حضرت رضا و فضلبنسهل مىشد مأمون را از خلافت خلع کرد، چنین نبود که دیگر اوضاع خلافت رو به راه باشد، چون خراسان جزئى از مملکت اسلامى بود، همین قدر که به مرز رى مىرسیدیم، از آنجا به آن طرف، یعنى قسمت عراق که قبلاً دارالخلافه بود، و نیز حجاز و یمن و مصر و سوریه وضع دیگرى داشت؛ آنها که تابع تمایلات مردم ایران و مردم خراسان نبودند و بلکه تمایلاتى بر ضدّ اینها داشتند؛ یعنى اگر فرض هم مىکردیم که این قضیّه به همین شکل بود و عملى مىشد، حضرت رضا در خراسان خلیفه بود، بغداد در مقابلش محکم مىایستاد، هم چنان که تا خبر ولایتعهدى حضرت رضا به بغداد رسید و بنىالعبّاس در بغداد فهمیدند که مأمون چنین کارى کرده است فوراً نماینده مأمون را معزول کردند و با یکى از بنىالعبّاس به نام «ابراهیمبن شکله» - با این که صلاحیّتى هم نداشت - بیعت کردند و اعلام طغیان نمودند، گفتند: ما هرگز زیر بار علویّین نمىرویم، اجداد ما صد سال است که زحمت کشیدهاند، جان کندهاند، حالا یک دفعه خلافت را تحویل علویّین بدهیم؟ بغداد قیام مىکرد، و به دنبال آن خیلى جاهاى دیگر نیز قیام مىکردند. ولى این یک فرض است و تازه فرض درست نیست. یعنى این حرف قابل قبول نیست که فضل بن سهل ذوالرّیاستین شیعى بود و روى اخلاص و ارادت به حضرت رضا چنین کارى کرد.
اوّلاً: این که ابتکار از او باشد محلّ تردید است.
ثانیاً: به فرض این که ابتکار از او باشد، این که او احساسات شیعى داشته باشد، سخت محلّ تردید است.
[فرض دوم: برگرداندن ایران به دوره زردشتىگرى]
آنچه احتمال بیشتر قضیّه است، این است که فضل بن سهل که تازه مسلمان شده بود مىخواست به این وسیله ایران را برگرداند به ایران قبل از اسلام،15 فکر کرد الآن ایرانىها قبول نمىکنند چون واقعاً مسلمان و معتقد به اسلام هستند و همین قدر که اسم مبارزه با اسلام در میان بیاید با او مخالفت مىکنند. با خود اندیشید که کلک خلیفه عبّاسى را به دست مردى که خود او وجههاى دارد بکَند، حضرت رضا را عجالتاً بیاورد روى کار و بعد ایشان را از خارج دچار دشواریهاى مخالفت بنىالعبّاس کند، و از داخل هم خودش زمینه را فراهم نماید براى برگرداندن ایران به دوره قبل از اسلام و دوره زردشتىگرى.
اگر این فرض درست باشد، در اینجا وظیفه حضرت رضاعلیه السلام همکارى با مأمون است براى قلع و قمع کردن خطر بزرگتر؛ یعنى خطر فضلبن سهل براى اسلام صد درجه بالاتر از خطر مأمون است براى اسلام، زیرا بالأخره مأمون هر چه هست یک خلیفه مسلمان است.
یک مطلب دیگر را هم باید عرض کنم و آن این است که ما نباید این جور فکر کنیم که همه خلفایى که با ائمّه مخالف بودند یا آنها را شهید کردند در یک عرض هستند، بنابراین چه فرقى میان یزیدبن معاویه و مأمون است؟
تفاوت از زمین تا آسمان است. مأمون در طبقه خودش یعنى در طبقه خلفا و سلاطین، هم از جنبه علمى و هم از جنبههاى دیگر یعنى حسن سیاست، عدالت نسبى و ظلم نسبى، و از نظر حسن اداره و مفید بودن به حال مردم، از بهترین خلفا و سلاطین است. مردى بود بسیار روشنفکر. این تمدّن عظیم اسلامى که امروز مورد افتخار ماست به دست همین هارون و مأمون به وجود آمد، یعنى اینها یک سعه نظر و یک روشنفکرى فوق العاده داشتند که بسیارى از کارهائى که کردند امروز اسباب افتخار دنیاى اسلام است. مسئله «اَلْمُلْکُ عَقیمٌ» و این که مأمون به خاطر مُلک و سلطنت بر ضدّ عقیده خودش قیام کرد و همان امامى را که به او اعقتاد داشت مسموم کرد یک مطلب است، و سایر قسمتها مطلب دیگر.
به هر حال اگر واقعاً مطلب این باشد که مسئله ولایتعهدى، ابتکار فضل بن سهل بوده و فضل بن سهل نیز همین طور که قرائن نشان مىدهد (سوء نیّت داشته است، در این صورت امام مىبایست طرف مأمون را بگیرد).
روایات ما این مطلب را تأیید مىکند که حضرت رضاعلیه السلام از فضلبنسهل بیشتر تنفّر داشت تا مأمون، و در مواردى که میان فضلبن سهل و مأمون اختلاف پیش مىآمد، حضرت طرف مأمون را مىگرفت.
در روایات ما هست که «فضلبن سهل» و یک نفر دیگر به نام «هشامبنابراهیم» آمدند نزد حضرت رضا و گفتند که خلافت حقّ شماست، اینها همه شان غاصبند، شما موافقت کنید، ما مأمون را به قتل مىرسانیم و بعد شما رسماً خلیفه باشید. حضرت به شدّت این دو نفر را طرد کرد، که اینها بعد فهمیدند که اشتباه کردهاند، فوراً رفتند نزد مأمون، گفتند: ما نزد علىبن موسى بودیم، خواستیم او را امتحان کنیم، این مسئله را به او عرضه داشتیم تا ببینیم که او نسبت به تو حسن نیّت دارد یا نه، دیدیم نه، حسن نیّت دارد. به او گفتیم: بیا با ما همکارى کن تا مأمون را بکشیم، او ما را طرد کرد. و بعد حضرت رضا در ملاقاتى که با مأمون داشتند - و مأمون هم سابقه ذهنى داشت - قضیّه را طرح کردند و فرمودند: اینها آمدند و دروغ مىگویند، جدّى مىگفتند؛ و بعد حضرت به مأمون فرمود که از اینها احتیاط کن. مطابق این روایات، علىّبن موسى الرّضا خطر فضلبنسهل را از خطر مأمون بالاتر و شدیدتر مىدانسته است.
بنا بر این فرض (که ابتکار ولایتعهدى از فضلبن سهل بوده است)16 حضرت رضا این ولایتعهدى را که به دست این مرد ابتکار شده است خطرناک مىداند، مىگوید: نیّت سوئى در کار است، اینها آمدهاند مرا وسیله قرار دهند براى برگرداندن ایران از اسلام به مجوسىگرى.
پس ما روى فرض صحبت مىکنیم. اگر ابتکار از فضل باشد و او واقعاً شیعه باشد (آنطورى که برخى از مورّخین اروپایى گفتهاند) حضرت رضا باید با فضل همکارى مىکرد علیه مأمون؛ و اگر این روح زردشتیگرى در کار بوده، بر عکس باید با مأمون همکارى مىکرد علیه اینها تا کلک اینها کنده شود.
روایات ما این دوم را بیشتر تأیید مىکند، یعنى فرضاً هم ابتکار از فضل نبوده، این که حضرت رضا با فضل میانه خوبى نداشت و حتّى مأمون را از خطر فضل مىترساند، از نظر روایات ما امر مسلّمىاست.17
[احتمال سوم: بهخاطر سیاست مُلکدارى]
[ در این احتمال سه فرض متصوّر است که عبارتند از:]
[فرض اوّل:] جلب نظر ایرانیان
احتمال دیگر این است که ابتکار از خود مأمون بود و مأمون از اوّل صمیمیّت نداشت و به خاطر یک سیاست مُلکدارى این موضوع را در نظر گرفت. آن سیاست چیست؟
بعضى گفتهاند: جلب نظر ایرانیها، چون ایرانیها عموماً تمایلى به تشیّع و خاندان علىعلیه السلام داشتند و از اوّل هم که علیه عبّاسىها قیام کردند تحت عنوان «الرّضا (یا الرّضى) مِنْ آلِ محمّد» قیام کردند و لهذا به حسب تاریخ - نه به حسب حدیث - لقب «رضا» را مأمون به حضرت رضا داد، یعنى روزى که حضرت را به ولایتعهدى نصب کرد گفت که بعد از این، ایشان را به لقب «الرّضا» بخوانید، مىخواست آن خاطره ایرانیها را از حدود نود سال پیش که تحت عنوان «الرّضا من آل محمّد» یا «الرّضى من آل محمّد» قیام کردند زنده کند که ببینید! من دارم خواسته هشتاد نود ساله شما را احیاء مىکنم، آن کسى که شما مىخواستید من او را آوردم؛ (و با خود) گفت: فعلاً ما آنها را راضى مىکنیم، بعدها فکر حضرت رضا را مىکنیم.
و این مسأله هم هست که مأمون یک جوان بیست و هشت ساله و کمتر از سىساله است، و حضرت رضاعلیه السلام سنّشان در حدود پنجاه سال است (و به قول شیخ صدوق و دیگران حدود چهل و هفت سال، که شاید همین حرف درست باشد). مأمون پیش خود مىگوید: به حسب ظاهر، ولایتعهدى این آدم براى من خطرى ندارد، حدّاقل بیست سال از من بزرگتر است، گیرم که این چند سال هم بماند، او قبل از من خواهد مُرد.
پس یک نظر هم این است که گفتهاند: (طرح مسئله ولایتعهدى حضرت رضا) سیاست مأمون بود، ابتکار از خود مأمون بود و او نظر سیاسى داشت و آن، آرام کردن ایرانیها و جلب نظر آنها بود.
[فرض دوم:] فرونشاندن قیامهاى علویان
بعضى (براى این سیاست مأمون) علّت دیگرى گفتهاند و آن فرونشاندن قیامهاى علویّین است. علویّون خودشان یک موضوعى شده بودند؛ هر چند سال یکبار - و گاهى هر سال - از یک گوشه مملکت یک قیامى مىشد که رأس آن یکى از علویّون بود.
[در این میان مىتوان به قیامهاى زیر اشاره نمود: قیام ابوالسّرایا در کوفه، قیام زیدالنّار در بصره، قیام محمّد بن جعفر ملقّب به دیباج در مکّه و نواحى حجاز، قیام ابراهیم بن موسى بن جعفر در یمن، قیام محمّد بن سلیمان بن داوود بن حسن در مدینه، قیام جعفر بن زید بن على و قیام حسین بن ابراهیم بن على در واسط و قیام محمّد بن اسماعیل بن محمّد در مدائن.18]
مأمون براى اینکه علویّین را راضى کند و آرام نگاه دارد و یا لااقلّ در مقابل مردم خلع سلاح کرده باشد (دست به این کار زد). وقتى که رأس علویّون را بیاورد در دستگاه خودش، قهراً آنها مىگویند: پس ما هم سهمى در این خلافت داریم، حالا که سهمى داریم برویم آنجا؛ کما این که مأمون خیلى از اینها را بخشید با این که از نظر او جرمهاى بزرگى مرتکب شده بودند؛ از جمله «زید النّار» برادر حضرت رضا را عفو کرد. با خود گفت: بالأخره راضى شان کنم و جلوى قیامهاى اینها را بگیرم. در واقع خواست یک سهم به علویّین در خلافت بدهد که آنها آرام شوند، و بعد هم مردم دیگر را از دور آنها متفرّق کند. یعنى علویّین را به این وسیله خلع سلاح نماید که دیگر هر جا بخواهند بروند دعوت کنند که ما مىخواهیم علیه خلیفه قیام کنیم، مردم بگویند: شما که الآن خودتان هم در خلافت سهیم هستید، حضرت رضا که الآن ولیعهد است، پس شما علیه حضرت رضا مىخواهید قیام کنید؟!
[فرض سوم:] خلع سلاح کردن حضرت رضاعلیه السلام
فرض دیگر در باب سیاست مأمون که ابتکار از خودش بوده و سیاستى در کار بوده، مسئله خلع سلاح کردن خود حضرت رضا است و این در روایت ما هست که حضرت رضاعلیه السلام روزى به خود مأمون فرمود: «هدف تو این است».
مىدانید وقتى افرادى که نقش منفى و نقش انتقاد را دارند به یک دستگاه انتقاد مىکنند، یک راه براى این که آنها را خلع سلاح کنند این است که به خودشان پست بدهند؛ بعد اوضاع و احوال هر چه که باشد، وقتى که مردم ناراضى باشند آنها دیگر نمىتوانند از نارضایى مردم استفاده کنند و برعکس، مردم ناراضى علیه خود آنها تحریک مىشوند؛ مردمى که همیشه مىگویند: خلافت حقّ آل على است، اگر آنها خلیفه شوند دنیا گلستان خواهد شد، عدالت این چنین بر پا خواهد شد و از این حرفها.
مأمون خواست حضرت رضا را بیاورد در منصب ولایتعهدى تا بعد مردم بگویند: نه، اوضاع فرقى نکرد، چیزى نشد؛ و یا (آل علىعلیه السلام را) متّهم کند که اینها تا دست خودشان کوتاه است این حرفها را مىزنند ولى وقتى که دست خودشان هم رسید دیگر ساکتمىشوند و حرفى نمىزنند.
بسیار مشکل است که انسان از دیدگاه تاریخ بتواند از نظر مأمون به یک نتیجه قاطع برسد. آیا ابتکار مأمون بود؟ ابتکار فضل بود؟ اگر ابتکار بود روى چه جهت؟ و اگر ابتکار مأمون بود آیا حُسن نیّت داشت یا حسن نیّت نداشت؟ اگر حسن نیّت داشت در آخر برگشت یا برنگشت؟ و اگر حسن نیّت نداشت سیاستش چه بود؟ اینها از نظر تاریخ امور شبهه ناکى است. البتّه اغلب اینها دلائلى دارد ولى یک دلائلى که بگوئیم صددرصد قاطع است، نیست و شاید همان حرفى که شیخ صدوق و دیگران معتقدند (درست باشد) گو این که شاید با مذاق امروز شیعه خیلى سازگار نباشد که بگوییم مأمون از اوّل صمیمیّت داشت ولى بعدها پشیمان شد، مثل همه اشخاص، در وقتى که (دچار سختى مىشوند تصمیمى مبنى بر بازگشت به حقّ مىگیرند امّا وقتى رهائى مىیابند تصمیم خود را فراموش مىکنند): «فاِذا رَکِبوا فى الفُلکِ دَعَوُا اللّهَ مُخلِصِینَ لَهُ الدِّینَ فَلَمّا نَجّاهُم إِلَى البَرِّ اِذا هُم یُشرِکونَ.»19
قرآن نقل مىکند که افرادى وقتى در چهار موجه دریا گرفتار مىشوند خیلى خالص و مخلص مىشوند، ولى هنگامى که بیرون آمدند تدریجاً فراموش مىکنند.
مأمون هم در آن چهارموجه، گرفتار شده بود این نذر را کرد، اوّل هم تصمیم گرفت به نذرش عمل کند ولى کم کم یادش رفت و درست از آن طرف برگشت.20
پىنوشتها:
1. عبداللّه ابوجعفر منصور دوانیقى فرزند محمد بن على بن عبداللّه بن عباس بن عبدالمطلّب، دومین خلیفه عباسى در سال 136 ه . ق به خلافت رسید و در سال 158 ه .ق پس از 22 سال حکومت ننگین از دنیا رفت. دوران منصور یکى از پر اختناقترین دورانهاى تاریخ اسلام بود.
2. البتّه نمىخواهم مثل خیلى از به اصطلاح ایرانپرستان از برامکه دفاع کنم چون ایرانى هستند. آنها هم در ردیف همینها بودند؛ برامکه هم با خلفایى مثل هارون از نظر روحى و از نظر انسانى کوچکترین تفاوتى نداشتند.
3. ر. ک به: الکامل فى التّاریخ، ج 6 ، ابن اثیر، ص 287.
4. البتّه این از نظر همه تواریخ قطعى نیست ولى در بسیارى از تواریخ این طور است.
5. سیرى در سیره ائمّه اطهارعلیهم السلام، ص 198 - 194.
6. همان، ص 203.
7. ر. ک به: مقاله آیتالله خامنهاى پیرامون حیات سیاسى امام رضا در کنگره جهانى امام رضا.
8. نه به معنى مشوّق علما.
9. سیرى در سیره ائمّه اطهارعلیهم السلام، ص 204 - 200 و ر. ک به: همان، ص 176 و 177.
10. همان، ص 229 - 228.
11. مأمون وزیرى دارد به نام «فضل بن سهل». دو برادرند: «حسن بن سهل» و «فضل بن سهل». این دو، ایرانى خالص و مجوسىّ الاصل هستند. در زمان برامکه - که نسل قبل بودهاند - فضل بن سهل که باهوش و زرنگ و تحصیلکرده بود و مخصوصاً از علم نجوم اطّلاعاتى داشت آمد به دستگاه برامکه و به دست آنها مسلمان شد. (بعضى گفتهاند پدرشان مسلمان و بعضى گفتهاند نه، خود اینها مجوسى بودند همانجا مسلمان شدند). بعد کارش بالا گرفت، رسید به آنجا که وزیر مأمون شد و دو منصب را در آنِ واحد اشغال کرد، اوّلاً وزیر بود (وزیر آن وقت مثل نخست وزیر امروز بود، یعنى همه کاره بود، چون هیئت وزراء که نبود، یک نفر وزیر بود که بعد از خلیفه قدرتها در اختیار او بود) و علاوه بر این، به اصطلاح امروز، رئیس ستاد و فرمانده کلّ ارتش بود. این بود که به او «ذوالرّیاستین» مىگفتند، هم داراى منصب وزارت و هم داراى فرماندهى کلّ قوا. لشکر مأمون، همه، ایرانى هستند (عرب در این سپاه بسیار کم است) چون مأمون در خراسان بود؛ جنگ امین و مأمون هم جنگ عرب و ایرانى بود، اعراب طرفدار امین بودند و ایرانیها و بالأخص خراسانیها (مرکز، خراسان بود) طرفدار مأمون. مأمون از طرف مادر ایرانى است. مسعودى هم در «مروج الذّهب» و هم در «التّنبیه و الاشراف»نوشته است - و دیگران هم نوشتهاند - که «مادر مأمون یک زن بادقیسى بود».
کار به جایى رسید که فضلبن سهل بر تمام اوضاع مسلّط شد و مأمون را به صورت یک آلت بلا اراده در آورد.
12. سیرى در سیره ائمّه اطهارعلیهم السلام، ص 206 - 204.
13. همان، ص 224 - 223.
14. همان، ص 206.
15. عرض کردیم که اینها هیچ کدام قطعى نیست و از شبهات تاریخ است، ولى برخى از روایات این طور حکایت مىکند.
16. حال یا خودش تازه مسلمان بود یا پدرش مسلمان شده بود و تازه او هم به دست برمکىها مسلمان شده بود و اسلامش یک اسلام سیاسى بود زیرا یک آدم زردشتى نمىتوانست وزیر خلیفه مسلمان باشد.
17. سیرى در سیره ائمّه اطهارعلیهم السلام، ص 228 - 224.
18. ر. ک: سیره پیشوایان، مهدى پیشوایى، ص 486 - 487.
19. سوره عنکبوت، آیه 65 .
20. سیرى در سیره ائمّه اطهارعلیهم السلام، ص 210 - 207.
ممکن است به نظر اشکال برسد که پس ائمّه چکار بکنند؟ وقتى که کار را واگذار مىکنند مورد ایراد قرار مىگیرند. وقتى هم که دیگران مىخواهند واگذار کنند و آنها مىپذیرند باز مورد ایراد قرار مىگیرند پس ایراد در چیست؟
ولى ایراد کنندگان وجهه نظرشان یک امرى است که مىگویند مشترک است میان هر دو، میان آن واگذار کردن به دیگران و این قبول کردن از دیگران در حالى که دارند واگذار مىکنند. مىگویند: در هر دو مورد نوعى سازش است، آن واگذار کردن، نوعى سازش بود با خلیفه وقت که به طور قطع به ناحقّ خلافت را گرفته بود، و این قبول کردن - که قبول کردنِ ولایتعهدى است - نیز بالأخره نوعى سازش است. کسانى که ایراد مىگیرند حرفشان این است که در آنجا امام حسنعلیه السلام نباید تسلیم امر مىکرد و به این شکل سازش مىنمود بلکه باید مىجنگید تا کشته مىشد، و در اینجا هم امام رضا نمىبایست مىپذیرفت و حتّى اگر او را مجبور به پذیرفتن کرده باشند مىبایست مقاومت مىکرد تا حدّى که کشته مىشد.
حال، ما مسئله ولایتعهدى را که یک مسئله تاریخى مهمّى است، تجزیه و تحلیل مىکنیم تا مطلب روشن شود. اوّل باید خود ماجرا را قطع نظر از مسئله حضرت رضا که چرا و به چه شکل (ولایتعهدى را) قبول کرد، بررسى کرد که جریان چه بوده است.
رفتار عبّاسیان با علویان
«مأمون» وارث خلافت عبّاسى است. عبّاسىها از همان روز اوّلى که روى کار آمدند، برنامهشان مبارزه کردن با علویّون به طور کلّى و کشتن علویّین بود، و مقدار جنایتى که عبّاسیان نسبت به علویّین بر سر خلافت کردند از جنایاتى که امویّین کردند، کمتر نبود بلکه از یک نظر بیشتر بود، منتها در مورد امویّین چون فاجعه کربلا - که طرف، امامحسینعلیه السلام است - رخ مىدهد قضیّه خیلى اوج مىگیرد و الّا منهاى مسئله امام حسین، فاجعههایى که اینها راجع به سایر علویّین به وجود آوردند از فاجعه کربلا کمتر نبوده و بلکه زیادتر بوده است.
«منصور»1 که دومین خلیفه عبّاسى، است، با علویّین، با اولاد امام حسن - که در ابتدا خودش با اینها بیعت کرده بود - چه کرد و چقدر از اینها را کشت و اینها را چه زندانهاى سختى برد که واقعاً مو به تن انسان راست مىشود، که عدّه زیادى از این سادات بیچاره را مدّتى ببرد در یک زندانى، آب به آنها ندهد، نان به آنها ندهد، حتّى اجازه بیرون رفتن و مستراح رفتن به آنها ندهد، به یک شکلى آنها را زجرکش کند و وقتى که مىخواهد آنها را بکشد، بگوید: بروید آن سقف را روى سرشان خراب کنید.
بعد از منصور هم هر کدامشان که آمدند به همین شکل عمل کردند. در زمان خود مأمون پنج شش نفر امامزاده قیام کردند که «مروج الذّهب» مسعودى و «کامل» ابن اثیر همه اینها را نقل کردهاند. در همان زمان مأمون و هارون، هفت هشت نفر از سادات علوى قیام کردند. پس کینه و عداوت میان عبّاسیان و علویان یک مطلب کوچکى نیست. عبّاسیان به خاطر رسیدن به خلافت به هیچ کس ابقاء نکردند، احیاناً اگر از خود عبّاسیان هم کسى رقیبشان مىشد فوراً او را از بین مىبردند.
«ابومسلم» اینهمه به اینها خدمت کرد، همین قدر که ذرّهاى احساس خطر کردند کلکش را کندند. «برامکه» اینهمه به هارون خدمت کردند و این دو اینهمه نسبت به یکدیگر صمیمیّت داشتند که صمیمیّت هارون و برامکه ضربالمثل تاریخ است،2 ولى هارون به خاطر یک امر کوچک از نظر سیاسى، یک مرتبه کلک اینها را کند و فامیلشان را دود داد. خود همین جناب «مأمون» با برادرش «امین» در افتاد، این دو برادر با هم جنگیدند و مأمون [در سال 198 هجرى] پیروز شد و برادرش را به چه وضعى کشت.3
حال این خودش یک عجیبى است از عجایب تاریخ که چگونه است که چنین مأمونى حاضر مىشود که حضرت رضا را از مدینه [براى ولایتعهدى به مرو ]احضار کند، دستور بدهد که بروید او را بیاورید، بعد که مىآورند موضوع را به امام عرضه بدارد، ابتدا بگوید خلافت را از من بپذیر،4 و در آخر راضى شود که تو باید ولایتعهدى را از من بپذیرى، و حتّى کار به تهدید برسد، تهدیدهاى بسیار سخت. او در این کار چه انگیزهاى داشت؟ و چه جریانى در کار بوده است؟ تجزیه و تحلیل این قضیّه از نظر تاریخ خیلى ساده نیست.
«جرجى زیدان» در جلد چهارم «تاریخ تمدّن» همین قضیّه را بحث مىکند و خودش یک استنباط خاصّى دارد که عرض خواهم کرد، ولى یک مطلب را اعتراف مىکند که بنىالعبّاس سیاست خود را مکتوم نگاه مىداشتند حتّى از نزدیکترین افراد خود و لذا اسرار سیاست اینها مکتوم مانده است. مثلاً هنوز روشن نیست که جریان ولایتعهدى حضرت رضا براى چه بوده است؟ این جریان از نظر دستگاه خلافت فوقالعاده مخفى نگاه داشته شده است.
مسئله ولایتعهدى امام رضاعلیه السلام و نقلهاى تاریخى
اسرار آنطور که باید مخفى بماند، مخفى نمىماند. از نظر ما که شیعه هستیم، اسرار این قضیّه تا حدود زیادى روشن است. در اخبار و روایات ما - یعنى در نقلهاى تاریخى که از طریق علماى شیعه رسیده است نه روایاتى که بگوئیم از ائمّه نقل شده است - مثل آنچه که شیخ مفید در کتاب «ارشاد» نقل کرده و آنچه - از او بیشتر شیخ صدوق در کتاب «عیون اخبار الرّضا» نقل کرده است، مخصوصاً در «عیون اخبار الرّضا» نکات بسیار زیادى از مسئله ولایتعهدى حضرت رضا هست...
قبل از این که به این تاریخهاى شیعى استناد کرده باشم، در درجه اوّل کتابى از مدارک اهلتسنّن را مدرک قرار مىدهم و آن، کتاب «مقاتل الطّالبیّین» ابوالفرج اصفهانى است. ابوالفرج اصفهانى از اکابر مورّخین دوره اسلام است. او اصلاً اموى و از نسل بنىامیّه است، و این از مسلّمات مىباشد... او در این کتاب، تاریخچه قیامهاى علویّین و شهادتها و کشته شدنهاى اولاد ابىطالب اعمّ از علویّین و غیر علویّین را - که البتّه بیشترشان علویّین هستند - جمعآورى کرده است که این کتاب اکنون در دست است.
در این کتاب حدود ده صفحه را به حضرت رضا(ع) اختصاص داده، و جریان ولایتعهدى آن حضرت را نقل کرده، که وقتى ما این کتاب را مطالعه مىکنیم مىبینیم با تاریخچههایى که علماى شیعه به عنوان تاریخچه نقل کردهاند خیلى وفق مىدهد؛ مخصوصاً آنچه که در «مقاتل الطّالبیّین» آمده با آنچه که در «ارشاد» مفید آمده - این دو را با هم تطبیق کردم - خیلى به هم نزدیک است، مثل این است که یک کتاب باشند، چون گویا سندهاى تاریخى هر دو به منابع واحدى مىرسیده است. بنابراین مدرک ما در این مسئله تنها سخن علماى شیعه نیست.
[مسائل مشکوک تاریخى]
[انگیزه مأمون]
حال برویم سراغ انگیزههاى مأمون، ببینیم مأمون را چه چیز وادار کرد که موضوع (ولایتعهدى را مطرح کند؟) آیا مأمون واقعاً به این فکر افتاده بود که کار را به حضرت رضا واگذار کند که اگر خودش مرد یا کشته شد خلافت به خاندان علوى و به حضرت رضا منتقل شود؟ اگر چنین اعتقادى داشت آیا این اعتقادش تا نهایت امر باقى ماند؟5 [یا این] که مأمون در ابتداى امر صمیمیّت داشت ولى بعد پشیمان شد؟6
[آیت الله سید على خامنهاى در این باره مىنویسد: مأمون از دعوت امام به خراسان اهداف مختلفى را تعقیب مىکرد که مهمترین آنها بدین قرار است:
الف) تبدیل صحنه مبارزاتِ حادّ انقلابى شیعیان به عرصه فعالیّت سیاسى آرام و بىخطر؛
ب) تخطئه مدّعاى تشیّع، مبنى بر غاصبانه بودن خلافتهاى اموى و عبّاسى و مشروعیت دادن به این خلافتها؛
ج) امام را که همواره کانون معارضه و مبارزه بود در کنترل خود در آورد؛
د) کسب وجهه و حیثیّت معنوى؛
ه) مأمون با اقدام خود این اندیشه را در سر مىپروراند که امام به توجیهگردستگاه خلافت بدل گردد.7]
[به نظر استاد مطهرى (ره) در اینجا سه احتمال وجود دارد.]
[احتمال اوّل: ابتکار از مأمون]
[در احتمال اول دو فرض وجود دارد.]
[فرض اوّل: صمیمیت مأمون تا انتهاى کار]
[فرض اوّل آن است که بگوئیم مأمون تا نهایت امر بر اعتقادش باقى ماند در این صورت] باید قبول نکنیم که مأمون، حضرت رضا را مسموم کرده، [بلکه] باید حرف کسانى را قبول کنیم که مىگویند: حضرت رضاعلیه السلام به اجل طبیعى از دنیا رفتند.
از نظر علماى شیعه این فکر که مأمون از اوّل حسن نیّت داشت و تا آخر هم بر حسن نیّت خود باقى بود مورد قبول نیست. بسیارى از فرنگىها چنین اعتقادى دارند، معتقدند که مأمون واقعاً شیعه بود، واقعاً معتقد و علاقهمند به آلعلىعلیه السلام بود.
مأمون و تشیّع
مأمون عالمترین خلفا و بلکه شاید عالمترین سلاطین جهان است. در میان سلاطین جهان شاید عالمتر، دانشمندتر و دانش دوستتر8 از مأمون نتوان پیدا کرد. و در اینکه در مأمون تمایل روحى و فکرى هم به تشیّع بوده باز بحثى نیست، چون مأمون نه تنها در جلساتى که حضرت رضا شرکت مىکردند و شیعیان حضور داشتند دم از تشیّع مىزده است، (در جلساتى که اهل تسنّن حضور داشتهاند نیز چنین بوده است).
«ابن عبدالبِّر» که یکى از علماى معروف اهل تسنّن است این داستانى را که در کتب شیعه هست، در آن کتاب معروفش نقل کرده است که روزى مأمون چهل نفر از اکابر علماى اهلتسنّن در بغداد را احضار مىکند که صبح زود بیائید نزد من. صبح زود مىآید از آنها پذیرائى مىکند و مىگوید: من مىخواهم با شما در مسئله خلافت بحث کنم. مقدارى از این مباحثه را آقاى (محمّد تقى) شریعتى در کتاب «خلافت و ولایت» نقل کردهاند. قطعاً کمتر عالمى از علماى دین را من دیدهام که به خوبى مأمون در مسئله خلافت استدلال کرده باشد؛ با تمام اینها در مسئله خلافت امیرالمؤمنین مباحثه کرد و همه را مغلوب نمود.
در رویات شیعه هم آمده است، و مرحوم آقا شیخ عبّاس قمى نیز در کتاب «منتهى الآمال» نقل مىکند که شخصى از مأمون پرسید که تو تشیّع را از کى آموختى؟ گفت: از پدرم هارون. مىخواست بگوید: پدرم هارون هم تمایل شیعى داشت. بعد داستان مفصّلى را نقل مىکند، مىگوید: پدرم تمایل شیعى داشت، به موسىبن جعفر چنین ارادت داشت، چنین علاقهمند بود، چنین و چنان بود، ولى در عین حال با موسىبن جعفر به بدترین شکل عمل مىکرد. من یک وقت به پدرم گفتم: تو که چنین اعتقادى درباره این آدم دارى پس چرا با او این جور رفتار مىکنى؟ گفت: «اَلْمُلْکُ عَقیمٌ» (مثلى است در عرب) یعنى مُلک، فرزند نمىشناسد تا چه رسد به چیز دیگر. گفت: پسرک من! اگر تو که فرزند من هستى با من بر سر خلافت به منازعه برخیزى، آن چیزى را که چشمانت در او هست از روى تنت بر مىدارم، یعنى سرت را از تنت جدا مىکنم.
پس در اینکه در مأمون تمایل شیعى بوده شکى نیست، منتها به او مىگویند: «شیعه امامکش». مگر مردم کوفه تمایل شیعى نداشتند و امام حسین را کشتند؟! و در اینکه مأمون مرد عالم و علم دوستى بوده نیز شکّى نیست و این سبب شده که بسیارى از فرنگىها معتقد بشوند که مأمون روى عقیده و خلوص نیّت، ولایتعهدى را به حضرت رضا تسلیم کرد و حوادث روزگار مانع شد، زیرا حضرت رضا به اَجَلِ طبیعى از دنیا رفت و موضوع منتفى شد. ولى این مطلب البتّه از نظر علماى شیعه درست نیست، قرائن هم برخلاف آن است. اگر مطلب تا این مقدار صمیمى و جدّى مىبود عکسالعمل حضرت رضاعلیه السلام در مسئله قبول ولایتعهدى به این شکل نبود که بود. ما مىبینیم حضرت رضاعلیه السلام قضیّه را به شکلى که جدّى باشد تلقّى نکردهاند.
[فرض دوم: صمیمیت مأمون در ابتداى کار]
[بر] فرض دیگر - که این فرض خیلى بعید نیست چون امثال «شیخ مفید» و «شیخ صدوق» آن را قبول کردهاند - این است که مأمون در ابتداى امر صمیمیّت داشت ولى بعد پشیمان شد. در تاریخ هست - همین ابوالفرج هم نقل مىکند، و شیخ صدوق مفصّلترش را نقل مىکند شیخمفید هم نقل مىکند - که مأمون وقتى که خودش این پیشنهاد را کرد گفت: زمانى برادرم امین مرا احضار کرد (امین خلیفه بود و مأمون با اینکه قسمتى از مُلک به او واگذار شده بود ولیعهد هم بود) من نرفتم و بعد لشکرى فرستاد که مرا دست بسته ببرند.
از طرف دیگر در نواحى خراسان قیامهایى شده بود و من لشکر فرستادم، در آنجا شکست خوردند، در کجا چنین شد و شکست خوردیم، و بعد دیدم روحیه سران سپاه من هم بسیار ضعیف است؛ براى من دیگر تقریباً جریان قطعى بود که قدرت مقاومت با برادرم را ندارم و مرا خواهند گرفت، کت بسته تحویل او خواهند داد و سرنوشت بسیار شومى خواهم داشت.
روزى بین خود و خداى خود توبه کردم - به آن کسى که با او صحبت مىکند اتاقى را نشان مىدهد و مىگوید - در همین اتاق دستور دادم که آب آوردند، اوّلاً بدن خودم را شستشو دادم، تطهیر کردم (نمىدانم کنایه از غسل کردن است یا همان شستشوى ظاهرى) سپس دستور دادم لباسهاى پاکیزه سفید آوردند و در همینجا آنچه از قرآن حفظ بودم خواندم و چهار رکعت نماز بجا آوردم و بین خود و خداى خود عهد کردم (نذر کردم) که اگر خداوند مرا حفظ و نگهدارى کند و بر برادرم پیروز گرداند، خلافت را به کسانى بدهم که حقّ آنهاست؛ و این کار را با کمال خلوص قلب کردم. از آن به بعد احساس کردم که گشایشى در کار من حاصل شد، بعد از آن در هیچ جبههاى شکست نخوردم، در جبهه سیستان افرادى را فرستاده بودم، خبر پیروزى آنها آمد، بعد طاهر بن حسین را فرستادم براى برادرم، او هم پیروز شد، هى پیروزى و پیروزى، و من چون از خدا این استجابت دعا را دیدم، مىخواهم به نذرى که کردم و به عهدى که کردم وفا کنم.
شیخ صدوق و دیگران قبول کردهاند، مىگویند:
قضیّه همین است، انگیزه مأمون فقط همین عهد و نذرى بود که در ابتدا با خدا کرده بود. و [علّت9] اینکه حضرت رضا (از قبول ولایتعهدى) امتناع کرد از این جهت بود که مىدانست او تحت تأثیر احساسات آنى قرار گرفته و بعد پشیمان مىشود، شدید هم پشیمان مىشود.
البتّه بیشتر علما با این نظر شیخ صدوق و دیگران موافق نیستند و معتقدند که مأمون از اوّل حسن نیّت نداشت و یک نیرنگ سیاسى در کار بود. حال نیرنگ سیاسیش چه بود؟ آیا مىخواست نهضتهاى علویّین را به این وسیله فرو بنشاند؟ و آیا مىخواست به این وسیله حضرت رضا را بدنام کند؟ چون اینها در کنار که بودند. به صورت یک شخص منتقد بودند. خواست حضرت را داخل دستگاه کند و بعد ناراضى درست کند، همینطور که در سیاستها، اغلب این کار را مىکنند؛ براى این که یک منتقد فعّال وجیه الملّهاى را خراب کنند مىآیند پستى به او مىدهند و بعد در کار او خرابکارى مىکنند؛ از یک طرف پست به او مىدهند و از طرف دیگر در کارهایش اخلال مىکنند تا همه کسانى که به او طمع بسته بودند از او برگردند.
در روایات ما این مطلب هست که حضرت رضا در یکى از سخنانشان به مأمون فرمودند: «من مىدانم تو مىخواهى به این وسیله مرا خراب کنى» که مأمون عصبانى و ناراحت شد و گفت: این حرفها چیست که تو مىگوئى؟! چرا این نسبتها را به ما مىدهى؟!10
[احتمال دوم: ابتکار از فضل بن سهل]
[در این احتمال نیز دو فرض وجود دارد که عبارتند از:]
احتمال دیگر این است که اساساً مأمون در این قضیّه اختیارى نداشته، ابتکار از مأمون نبوده و ابتکار از فضل بن سهل ذوالرّیاستین وزیر مأمون بوده است11 که آمد به مأمون گفت: پدران تو با آل على بد رفتار کردند، چنین کردند، حالا سزاوار است که تو افضل آل على را که امروز علىبن موسى الرّضا است بیاورى و ولایتعهدى را به او واگذار کنى، و مأمون قلباً حاضر نبود امّا چون فضل این را خواسته بود چارهاى ندید.
[فرض اوّل: شیعى بودن فضل]
بنا بر این فرض که ابتکار از فضل بود، فضل چرا این کار را کرد؟ آیا فضل شیعى بود؟ روى اعتقاد به حضرت رضا این کار را کرد؟ یا نه، او روى عقاید مجوسى خود باقى بود، خواست عجالتاً خلافت را از خاندان عبّاس بیرون بکشد، و اصلاً مىخواست با اساس خلافت بازى کند، و بنابراین با حضرت رضا هم خوب نبود و بد بود؛ و لهذا اگر نقشههاى فضل عملى مىشد خطرش بیشتر از خلافت خود مأمون بود. چون مأمون بالأخره هر چه بود یک خلیفه مسلمان بود ولى اینها شاید مىخواستند اساساً ایران را از دنیاى اسلام مجزّا کنند و ببرند به سوى مجوسیّت.
اینها همه سئوال است که عرض مىکنم، نمىخواهم بگویم که تاریخ یک جواب قطعى به اینها مىدهد.12
بعضى - که البتّه این احتمال خیلى ضعیف است گو اینکه افرادى مثل «جرجى زیدان» و حتّى «ادوارد براون» قبول کردهاند - مىگویند: اصلاً فضلبن سهل شیعه بوده (و در این موضوع) حسن نیّت داشت و مىخواست واقعاً خلافت را (به خاندان علوى) منتقل کند.13
ولى این حرف هم، حرف صحیح و درستى نیست (زیرا) با تواریخ تطبیق نمىکند. اگر فضل بن سهل آن چنان صمیمى مىبود و واقعاً مىخواست تشیّع را بر تسنّن پیروزى بدهد عکس العمل حضرت رضا در مقابل ولایتعهدى این جور نبود که بود، و بلکه در روایات شیعه و در تواریخ شیعه زیاد آمده است که حضرت رضاعلیه السلام با فضل بن سهل سخت مخالف بود و بلکه بیشتر از آنکه با مأمون مخالف بود با فضلبن سهل مخالف بود و فضل بن سهل را یک خطر به شمار مىآورد و گاهى به مأمون هم مىگفت که از این بترس، این و برادرش بسیار خطرناکند؛ و نیز دارد که فضل بن سهل علیه حضرت رضا خیلى سعایت مىکرد.14
[به بیان دیگر] اگر این فرض صحیح باشد باید حضرت رضا با فضلبنسهل همکارى کند، به جهت این که وسیله کاملاً آماده شده است که خلافت منتقل شود به علویّین، و حتّى نباید بگوید: من قبول نمىکنم تا تهدید به قتلش کنند و بعد هم که قبول کرد بگوید باید جنبه تشریفاتى داشته باشد، من در کارها مداخله نمىکنم؛ بلکه باید جدّاً قبول کند، در کارها هم مداخله نماید و مأمون را عملاً از خلافت خلع ید کند.
البتّه اینجا یک اشکال هست و آن این که اگر فرض هم کنیم که با همکارى حضرت رضا و فضلبنسهل مىشد مأمون را از خلافت خلع کرد، چنین نبود که دیگر اوضاع خلافت رو به راه باشد، چون خراسان جزئى از مملکت اسلامى بود، همین قدر که به مرز رى مىرسیدیم، از آنجا به آن طرف، یعنى قسمت عراق که قبلاً دارالخلافه بود، و نیز حجاز و یمن و مصر و سوریه وضع دیگرى داشت؛ آنها که تابع تمایلات مردم ایران و مردم خراسان نبودند و بلکه تمایلاتى بر ضدّ اینها داشتند؛ یعنى اگر فرض هم مىکردیم که این قضیّه به همین شکل بود و عملى مىشد، حضرت رضا در خراسان خلیفه بود، بغداد در مقابلش محکم مىایستاد، هم چنان که تا خبر ولایتعهدى حضرت رضا به بغداد رسید و بنىالعبّاس در بغداد فهمیدند که مأمون چنین کارى کرده است فوراً نماینده مأمون را معزول کردند و با یکى از بنىالعبّاس به نام «ابراهیمبن شکله» - با این که صلاحیّتى هم نداشت - بیعت کردند و اعلام طغیان نمودند، گفتند: ما هرگز زیر بار علویّین نمىرویم، اجداد ما صد سال است که زحمت کشیدهاند، جان کندهاند، حالا یک دفعه خلافت را تحویل علویّین بدهیم؟ بغداد قیام مىکرد، و به دنبال آن خیلى جاهاى دیگر نیز قیام مىکردند. ولى این یک فرض است و تازه فرض درست نیست. یعنى این حرف قابل قبول نیست که فضل بن سهل ذوالرّیاستین شیعى بود و روى اخلاص و ارادت به حضرت رضا چنین کارى کرد.
اوّلاً: این که ابتکار از او باشد محلّ تردید است.
ثانیاً: به فرض این که ابتکار از او باشد، این که او احساسات شیعى داشته باشد، سخت محلّ تردید است.
[فرض دوم: برگرداندن ایران به دوره زردشتىگرى]
آنچه احتمال بیشتر قضیّه است، این است که فضل بن سهل که تازه مسلمان شده بود مىخواست به این وسیله ایران را برگرداند به ایران قبل از اسلام،15 فکر کرد الآن ایرانىها قبول نمىکنند چون واقعاً مسلمان و معتقد به اسلام هستند و همین قدر که اسم مبارزه با اسلام در میان بیاید با او مخالفت مىکنند. با خود اندیشید که کلک خلیفه عبّاسى را به دست مردى که خود او وجههاى دارد بکَند، حضرت رضا را عجالتاً بیاورد روى کار و بعد ایشان را از خارج دچار دشواریهاى مخالفت بنىالعبّاس کند، و از داخل هم خودش زمینه را فراهم نماید براى برگرداندن ایران به دوره قبل از اسلام و دوره زردشتىگرى.
اگر این فرض درست باشد، در اینجا وظیفه حضرت رضاعلیه السلام همکارى با مأمون است براى قلع و قمع کردن خطر بزرگتر؛ یعنى خطر فضلبن سهل براى اسلام صد درجه بالاتر از خطر مأمون است براى اسلام، زیرا بالأخره مأمون هر چه هست یک خلیفه مسلمان است.
یک مطلب دیگر را هم باید عرض کنم و آن این است که ما نباید این جور فکر کنیم که همه خلفایى که با ائمّه مخالف بودند یا آنها را شهید کردند در یک عرض هستند، بنابراین چه فرقى میان یزیدبن معاویه و مأمون است؟
تفاوت از زمین تا آسمان است. مأمون در طبقه خودش یعنى در طبقه خلفا و سلاطین، هم از جنبه علمى و هم از جنبههاى دیگر یعنى حسن سیاست، عدالت نسبى و ظلم نسبى، و از نظر حسن اداره و مفید بودن به حال مردم، از بهترین خلفا و سلاطین است. مردى بود بسیار روشنفکر. این تمدّن عظیم اسلامى که امروز مورد افتخار ماست به دست همین هارون و مأمون به وجود آمد، یعنى اینها یک سعه نظر و یک روشنفکرى فوق العاده داشتند که بسیارى از کارهائى که کردند امروز اسباب افتخار دنیاى اسلام است. مسئله «اَلْمُلْکُ عَقیمٌ» و این که مأمون به خاطر مُلک و سلطنت بر ضدّ عقیده خودش قیام کرد و همان امامى را که به او اعقتاد داشت مسموم کرد یک مطلب است، و سایر قسمتها مطلب دیگر.
به هر حال اگر واقعاً مطلب این باشد که مسئله ولایتعهدى، ابتکار فضل بن سهل بوده و فضل بن سهل نیز همین طور که قرائن نشان مىدهد (سوء نیّت داشته است، در این صورت امام مىبایست طرف مأمون را بگیرد).
روایات ما این مطلب را تأیید مىکند که حضرت رضاعلیه السلام از فضلبنسهل بیشتر تنفّر داشت تا مأمون، و در مواردى که میان فضلبن سهل و مأمون اختلاف پیش مىآمد، حضرت طرف مأمون را مىگرفت.
در روایات ما هست که «فضلبن سهل» و یک نفر دیگر به نام «هشامبنابراهیم» آمدند نزد حضرت رضا و گفتند که خلافت حقّ شماست، اینها همه شان غاصبند، شما موافقت کنید، ما مأمون را به قتل مىرسانیم و بعد شما رسماً خلیفه باشید. حضرت به شدّت این دو نفر را طرد کرد، که اینها بعد فهمیدند که اشتباه کردهاند، فوراً رفتند نزد مأمون، گفتند: ما نزد علىبن موسى بودیم، خواستیم او را امتحان کنیم، این مسئله را به او عرضه داشتیم تا ببینیم که او نسبت به تو حسن نیّت دارد یا نه، دیدیم نه، حسن نیّت دارد. به او گفتیم: بیا با ما همکارى کن تا مأمون را بکشیم، او ما را طرد کرد. و بعد حضرت رضا در ملاقاتى که با مأمون داشتند - و مأمون هم سابقه ذهنى داشت - قضیّه را طرح کردند و فرمودند: اینها آمدند و دروغ مىگویند، جدّى مىگفتند؛ و بعد حضرت به مأمون فرمود که از اینها احتیاط کن. مطابق این روایات، علىّبن موسى الرّضا خطر فضلبنسهل را از خطر مأمون بالاتر و شدیدتر مىدانسته است.
بنا بر این فرض (که ابتکار ولایتعهدى از فضلبن سهل بوده است)16 حضرت رضا این ولایتعهدى را که به دست این مرد ابتکار شده است خطرناک مىداند، مىگوید: نیّت سوئى در کار است، اینها آمدهاند مرا وسیله قرار دهند براى برگرداندن ایران از اسلام به مجوسىگرى.
پس ما روى فرض صحبت مىکنیم. اگر ابتکار از فضل باشد و او واقعاً شیعه باشد (آنطورى که برخى از مورّخین اروپایى گفتهاند) حضرت رضا باید با فضل همکارى مىکرد علیه مأمون؛ و اگر این روح زردشتیگرى در کار بوده، بر عکس باید با مأمون همکارى مىکرد علیه اینها تا کلک اینها کنده شود.
روایات ما این دوم را بیشتر تأیید مىکند، یعنى فرضاً هم ابتکار از فضل نبوده، این که حضرت رضا با فضل میانه خوبى نداشت و حتّى مأمون را از خطر فضل مىترساند، از نظر روایات ما امر مسلّمىاست.17
[احتمال سوم: بهخاطر سیاست مُلکدارى]
[ در این احتمال سه فرض متصوّر است که عبارتند از:]
[فرض اوّل:] جلب نظر ایرانیان
احتمال دیگر این است که ابتکار از خود مأمون بود و مأمون از اوّل صمیمیّت نداشت و به خاطر یک سیاست مُلکدارى این موضوع را در نظر گرفت. آن سیاست چیست؟
بعضى گفتهاند: جلب نظر ایرانیها، چون ایرانیها عموماً تمایلى به تشیّع و خاندان علىعلیه السلام داشتند و از اوّل هم که علیه عبّاسىها قیام کردند تحت عنوان «الرّضا (یا الرّضى) مِنْ آلِ محمّد» قیام کردند و لهذا به حسب تاریخ - نه به حسب حدیث - لقب «رضا» را مأمون به حضرت رضا داد، یعنى روزى که حضرت را به ولایتعهدى نصب کرد گفت که بعد از این، ایشان را به لقب «الرّضا» بخوانید، مىخواست آن خاطره ایرانیها را از حدود نود سال پیش که تحت عنوان «الرّضا من آل محمّد» یا «الرّضى من آل محمّد» قیام کردند زنده کند که ببینید! من دارم خواسته هشتاد نود ساله شما را احیاء مىکنم، آن کسى که شما مىخواستید من او را آوردم؛ (و با خود) گفت: فعلاً ما آنها را راضى مىکنیم، بعدها فکر حضرت رضا را مىکنیم.
و این مسأله هم هست که مأمون یک جوان بیست و هشت ساله و کمتر از سىساله است، و حضرت رضاعلیه السلام سنّشان در حدود پنجاه سال است (و به قول شیخ صدوق و دیگران حدود چهل و هفت سال، که شاید همین حرف درست باشد). مأمون پیش خود مىگوید: به حسب ظاهر، ولایتعهدى این آدم براى من خطرى ندارد، حدّاقل بیست سال از من بزرگتر است، گیرم که این چند سال هم بماند، او قبل از من خواهد مُرد.
پس یک نظر هم این است که گفتهاند: (طرح مسئله ولایتعهدى حضرت رضا) سیاست مأمون بود، ابتکار از خود مأمون بود و او نظر سیاسى داشت و آن، آرام کردن ایرانیها و جلب نظر آنها بود.
[فرض دوم:] فرونشاندن قیامهاى علویان
بعضى (براى این سیاست مأمون) علّت دیگرى گفتهاند و آن فرونشاندن قیامهاى علویّین است. علویّون خودشان یک موضوعى شده بودند؛ هر چند سال یکبار - و گاهى هر سال - از یک گوشه مملکت یک قیامى مىشد که رأس آن یکى از علویّون بود.
[در این میان مىتوان به قیامهاى زیر اشاره نمود: قیام ابوالسّرایا در کوفه، قیام زیدالنّار در بصره، قیام محمّد بن جعفر ملقّب به دیباج در مکّه و نواحى حجاز، قیام ابراهیم بن موسى بن جعفر در یمن، قیام محمّد بن سلیمان بن داوود بن حسن در مدینه، قیام جعفر بن زید بن على و قیام حسین بن ابراهیم بن على در واسط و قیام محمّد بن اسماعیل بن محمّد در مدائن.18]
مأمون براى اینکه علویّین را راضى کند و آرام نگاه دارد و یا لااقلّ در مقابل مردم خلع سلاح کرده باشد (دست به این کار زد). وقتى که رأس علویّون را بیاورد در دستگاه خودش، قهراً آنها مىگویند: پس ما هم سهمى در این خلافت داریم، حالا که سهمى داریم برویم آنجا؛ کما این که مأمون خیلى از اینها را بخشید با این که از نظر او جرمهاى بزرگى مرتکب شده بودند؛ از جمله «زید النّار» برادر حضرت رضا را عفو کرد. با خود گفت: بالأخره راضى شان کنم و جلوى قیامهاى اینها را بگیرم. در واقع خواست یک سهم به علویّین در خلافت بدهد که آنها آرام شوند، و بعد هم مردم دیگر را از دور آنها متفرّق کند. یعنى علویّین را به این وسیله خلع سلاح نماید که دیگر هر جا بخواهند بروند دعوت کنند که ما مىخواهیم علیه خلیفه قیام کنیم، مردم بگویند: شما که الآن خودتان هم در خلافت سهیم هستید، حضرت رضا که الآن ولیعهد است، پس شما علیه حضرت رضا مىخواهید قیام کنید؟!
[فرض سوم:] خلع سلاح کردن حضرت رضاعلیه السلام
فرض دیگر در باب سیاست مأمون که ابتکار از خودش بوده و سیاستى در کار بوده، مسئله خلع سلاح کردن خود حضرت رضا است و این در روایت ما هست که حضرت رضاعلیه السلام روزى به خود مأمون فرمود: «هدف تو این است».
مىدانید وقتى افرادى که نقش منفى و نقش انتقاد را دارند به یک دستگاه انتقاد مىکنند، یک راه براى این که آنها را خلع سلاح کنند این است که به خودشان پست بدهند؛ بعد اوضاع و احوال هر چه که باشد، وقتى که مردم ناراضى باشند آنها دیگر نمىتوانند از نارضایى مردم استفاده کنند و برعکس، مردم ناراضى علیه خود آنها تحریک مىشوند؛ مردمى که همیشه مىگویند: خلافت حقّ آل على است، اگر آنها خلیفه شوند دنیا گلستان خواهد شد، عدالت این چنین بر پا خواهد شد و از این حرفها.
مأمون خواست حضرت رضا را بیاورد در منصب ولایتعهدى تا بعد مردم بگویند: نه، اوضاع فرقى نکرد، چیزى نشد؛ و یا (آل علىعلیه السلام را) متّهم کند که اینها تا دست خودشان کوتاه است این حرفها را مىزنند ولى وقتى که دست خودشان هم رسید دیگر ساکتمىشوند و حرفى نمىزنند.
بسیار مشکل است که انسان از دیدگاه تاریخ بتواند از نظر مأمون به یک نتیجه قاطع برسد. آیا ابتکار مأمون بود؟ ابتکار فضل بود؟ اگر ابتکار بود روى چه جهت؟ و اگر ابتکار مأمون بود آیا حُسن نیّت داشت یا حسن نیّت نداشت؟ اگر حسن نیّت داشت در آخر برگشت یا برنگشت؟ و اگر حسن نیّت نداشت سیاستش چه بود؟ اینها از نظر تاریخ امور شبهه ناکى است. البتّه اغلب اینها دلائلى دارد ولى یک دلائلى که بگوئیم صددرصد قاطع است، نیست و شاید همان حرفى که شیخ صدوق و دیگران معتقدند (درست باشد) گو این که شاید با مذاق امروز شیعه خیلى سازگار نباشد که بگوییم مأمون از اوّل صمیمیّت داشت ولى بعدها پشیمان شد، مثل همه اشخاص، در وقتى که (دچار سختى مىشوند تصمیمى مبنى بر بازگشت به حقّ مىگیرند امّا وقتى رهائى مىیابند تصمیم خود را فراموش مىکنند): «فاِذا رَکِبوا فى الفُلکِ دَعَوُا اللّهَ مُخلِصِینَ لَهُ الدِّینَ فَلَمّا نَجّاهُم إِلَى البَرِّ اِذا هُم یُشرِکونَ.»19
قرآن نقل مىکند که افرادى وقتى در چهار موجه دریا گرفتار مىشوند خیلى خالص و مخلص مىشوند، ولى هنگامى که بیرون آمدند تدریجاً فراموش مىکنند.
مأمون هم در آن چهارموجه، گرفتار شده بود این نذر را کرد، اوّل هم تصمیم گرفت به نذرش عمل کند ولى کم کم یادش رفت و درست از آن طرف برگشت.20
پىنوشتها:
1. عبداللّه ابوجعفر منصور دوانیقى فرزند محمد بن على بن عبداللّه بن عباس بن عبدالمطلّب، دومین خلیفه عباسى در سال 136 ه . ق به خلافت رسید و در سال 158 ه .ق پس از 22 سال حکومت ننگین از دنیا رفت. دوران منصور یکى از پر اختناقترین دورانهاى تاریخ اسلام بود.
2. البتّه نمىخواهم مثل خیلى از به اصطلاح ایرانپرستان از برامکه دفاع کنم چون ایرانى هستند. آنها هم در ردیف همینها بودند؛ برامکه هم با خلفایى مثل هارون از نظر روحى و از نظر انسانى کوچکترین تفاوتى نداشتند.
3. ر. ک به: الکامل فى التّاریخ، ج 6 ، ابن اثیر، ص 287.
4. البتّه این از نظر همه تواریخ قطعى نیست ولى در بسیارى از تواریخ این طور است.
5. سیرى در سیره ائمّه اطهارعلیهم السلام، ص 198 - 194.
6. همان، ص 203.
7. ر. ک به: مقاله آیتالله خامنهاى پیرامون حیات سیاسى امام رضا در کنگره جهانى امام رضا.
8. نه به معنى مشوّق علما.
9. سیرى در سیره ائمّه اطهارعلیهم السلام، ص 204 - 200 و ر. ک به: همان، ص 176 و 177.
10. همان، ص 229 - 228.
11. مأمون وزیرى دارد به نام «فضل بن سهل». دو برادرند: «حسن بن سهل» و «فضل بن سهل». این دو، ایرانى خالص و مجوسىّ الاصل هستند. در زمان برامکه - که نسل قبل بودهاند - فضل بن سهل که باهوش و زرنگ و تحصیلکرده بود و مخصوصاً از علم نجوم اطّلاعاتى داشت آمد به دستگاه برامکه و به دست آنها مسلمان شد. (بعضى گفتهاند پدرشان مسلمان و بعضى گفتهاند نه، خود اینها مجوسى بودند همانجا مسلمان شدند). بعد کارش بالا گرفت، رسید به آنجا که وزیر مأمون شد و دو منصب را در آنِ واحد اشغال کرد، اوّلاً وزیر بود (وزیر آن وقت مثل نخست وزیر امروز بود، یعنى همه کاره بود، چون هیئت وزراء که نبود، یک نفر وزیر بود که بعد از خلیفه قدرتها در اختیار او بود) و علاوه بر این، به اصطلاح امروز، رئیس ستاد و فرمانده کلّ ارتش بود. این بود که به او «ذوالرّیاستین» مىگفتند، هم داراى منصب وزارت و هم داراى فرماندهى کلّ قوا. لشکر مأمون، همه، ایرانى هستند (عرب در این سپاه بسیار کم است) چون مأمون در خراسان بود؛ جنگ امین و مأمون هم جنگ عرب و ایرانى بود، اعراب طرفدار امین بودند و ایرانیها و بالأخص خراسانیها (مرکز، خراسان بود) طرفدار مأمون. مأمون از طرف مادر ایرانى است. مسعودى هم در «مروج الذّهب» و هم در «التّنبیه و الاشراف»نوشته است - و دیگران هم نوشتهاند - که «مادر مأمون یک زن بادقیسى بود».
کار به جایى رسید که فضلبن سهل بر تمام اوضاع مسلّط شد و مأمون را به صورت یک آلت بلا اراده در آورد.
12. سیرى در سیره ائمّه اطهارعلیهم السلام، ص 206 - 204.
13. همان، ص 224 - 223.
14. همان، ص 206.
15. عرض کردیم که اینها هیچ کدام قطعى نیست و از شبهات تاریخ است، ولى برخى از روایات این طور حکایت مىکند.
16. حال یا خودش تازه مسلمان بود یا پدرش مسلمان شده بود و تازه او هم به دست برمکىها مسلمان شده بود و اسلامش یک اسلام سیاسى بود زیرا یک آدم زردشتى نمىتوانست وزیر خلیفه مسلمان باشد.
17. سیرى در سیره ائمّه اطهارعلیهم السلام، ص 228 - 224.
18. ر. ک: سیره پیشوایان، مهدى پیشوایى، ص 486 - 487.
19. سوره عنکبوت، آیه 65 .
20. سیرى در سیره ائمّه اطهارعلیهم السلام، ص 210 - 207.