مهاجرتها و اقامتگاههاى امام محمد تقى(ع)
آرشیو
چکیده
متن
کودکى در مکه
در دهم ماه رجب سال 195 هجرى امام محمدتقىعلیه السلام در سرزمین حجاز و در شهر با قداست مدینه دیده به جهان گشودند1 و شیعیان و علاقهمندان را با این ولادت خجسته امیدوار و شادمان ساختند. آن امام همام تحت تربیتهاى پدرش امام رضاعلیه السلام و در دامن پرفضیلت بانویى پرهیزگار به نام سبیکه (خیزران) مصرى که از تبار ماریه قبطیه (همسر رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم) بود، به شکوفایى شکوهمندى رسید و آماده پذیرش و انجام وظیفه بزرگ الهى گردید. همان گونه که اجداد پاکش، یکى بعد از دیگرى متعهّد انجام آن برنامه آسمانى بودند.
امام جوادعلیه السلام کودکى خردسال بود که پدرش مىخواست به سوى خراسان عزیمت نماید، آن طفل همراه امام هشتم به سوى مکه آمد، زیرا والد ماجدش مىخواست با خانه کعبه، یعنى مقدّسترین مکان جهان اسلام، وداع و خداحافظى کند. امام ابوجعفر ثانى (امام نهم) بر دوش خادم پدر با هوشیارى و کنجکاوى زاید الوصفى ناظر و شاهد رفتارهاى على بن موسى الرضاعلیه السلام بود و مىدید که آن وجود مبارک با هیجان و اشتیاق خاصّى همچون کسى که دیگر به سرزمین حجاز بازنخواهد گشت، مشغول طواف است و پس از آن به مقام ابراهیمعلیه السلام مىرود تا نماز بگذارد. آن کودک نکته سنج و تیزبین، که بین 4 تا 6 سال سن داشته است، نسبت به اعمال پدر حسّاس گردید و از دوش خادم پایین آمد و با حالتى اندوهگین در حِجْر اسماعیلعلیه السلام بست نشست. موفّق (خادم امام) نتوانست حضرت جواد را از جاى خود حرکت دهد و دوباره بردوش گیرد و ناگزیر ماجرا را به استحضار امام رضاعلیه السلام رسانید. آن حضرت به سراغ فرزند دلبندش رفت تا وى را از روى حجر بلند کند و خطاب به وى مىفرماید: فرزندم! از جاى خویش برخیز. امام جوادعلیه السلام با لحنى کودکانه امّا حاوى فراست و فرزانگى مىگوید: پدرجان! چگونه از جاى خود برخیزم در حالى که مشاهده مىکنم شما مشغول وداع دائمى با خانه خدا هستید. امام هشتمعلیه السلام فرمود: حبیب من! بلند شو.
لذا امام جوادعلیه السلام از جاى خود برخاست.2 آرى، امام محمدتقىعلیه السلام با خردى کامل و روحى بیدار متوجه شده بود که پدر، دیگر به مدینه بازنخواهد گشت و به دست مأمون عباسى به شهادت خواهد رسید. لذا این احساس جدایى در قلب مبارکش نوعى سوز و گداز پدید آورد و سیماى مبارکش را با حزن و غم توأم ساخت.
گروهى از مورّخان و محدّثان تصریح کردهاند: اشک از چشمان حضرت ثامن الحجج سرازیر گردید و سپس فرزندش را در کنار خویش گرفت و در پناه خود قرار داد و تمامى نمایندگان و وکلاء خود را امر فرمود که از حضرت جوادعلیه السلام شنوایى داشته باشند و از مخالفت با حضرت بپرهیزند، و اصحاب مورد اعتماد را خبرداد که آن حضرت جانشین وى مىباشد. آنگاه خانواده خویش را گردآورد و مبلغ دوازده هزار دینار بینشان تقسیم فرمود و آنان را به گریستن واداشت و سرانجام در سال 200 هجرى از راه بصره - آن گونه که مأمون خواسته بود - حرکت نمود.3 و امام جوادعلیه السلام همراه ایشان نبوده و در حجاز از پدر جدا شدهاست.
در خراسان و قومس
اما گروهى دیگر از تاریخ نگاران و ارباب تراجم تصریح نمودهاند: امام جوادعلیه السلام در سفر خراسان همراه پدر بود و این نگرانى از باب شهادت امام رضاعلیه السلام بوده است نه به دلیل جدایى آن دو امام از یکدیگر. و امام محمدتقىعلیه السلام پس از شهادت پدر به مدینه بازگشت.4
در تاریخ بیهق آمده است که: امام از کناره دریا و از راه "طبس" راه سپردهاند. زیرا در آن زمان، "قومس" راه قابل استفاده نداشت و بعدها معبر گشت. پس، از ناحیه بیهق به آبادى "شِشْتَمَد" آمد و در این دیار مدتى کوتاه توقف نمود و در آنجا شیعیان و علاقهمندان با امام دیدار داشتند.
عدهاى هم تأکید کردهاند: امام در حجاز از پدر جدا گشت ولى دو سال بعد؛ یعنى در سال 202 هجرى براى این که دیدارى تازه کند، به عزم مسافرت به خراسان از طریق جنوب غربى ایران به خراسان آمد تا آنکه در مرو با پدر ملاقات کرد، و مأمون عباسى در همین سفر با حضرت جوادعلیه السلام آشنا شد و به فضایل آن حضرت پىبرد.5 یک سال بعد؛ یعنى در سال 203 هجرى که امام هشتم به شهادت رسید و امام نهم در هفتمین سال زندگى خود بود، وارث امامت و پیشوایى گردید که به مدت هفده سال استمرار یافت.
در مدینة النّبى
دوران کودکى، نوجوانى و بخشى از ایام جوانى امام جوادعلیه السلام در مدینه سپرى گشت. امام نهم با وجود اختناق عباسیان و فشارهاى سیاسى والى مدینه بعد از شهادت پدر، در مسجد رسول اکرمصلى الله علیه وآله وسلم بر فراز منبر قرار گرفتند و چنین فرمودند: من، فرزند علىالرضا هستم، من جوادالائمّهام، من آگاه به انسانهایى مىباشم که در صلبهاى مردم است. من آشنا به اسرار و ظاهر شمایم. خداوند تبارک و تعالى، علم اوّلین و آخرین را به ما داده است و اگر نبود مخالفت اهل باطل و دولت ضلالت، هر آینه بر زبان مىآوردم مطالبى را که اوّلین و آخرین را شگفتزده کنم.
در این هنگام، امام دست بر دهان مبارک نهاد و خود را مورد خطاب قرار داد و فرمود: اى محمد! ساکت باش و لب فروبند. همان طور که پدرانت (در بیان برخى حقایق) لب فرو بستند.6
در مدت 15 سالى که امام جواد علیه السلام در مدینه تشریف داشتند، به عبادت، تدریس و تعلیم احکام الهى، حلّ و فصل دعاوى مردم و اصلاح میان مؤمنین، تفسیر قرآن و بیان حقایق علمى روى آوردند و در ضمن، به زراعت و کار در باغستانها و نخلستانها مشغول بودند، امام همچون اجداد طاهرینش از اطعام و انعام محرومان و بینوایان و رسیدگى به امور خویشاوندان کم بضاعت لحظهاى غافل نبود و از بىخانمانها، یتیمان و درماندگان به نحو مطلوب و به گونهاى که عزّت آنان حفظ گردد، حمایت مىکردند.7
به سوى مسجد رسول اکرمصلى الله علیه وآله وسلم
عبدالله فرزند رزین مىگوید: در مدینه ساکن بودم، هر روز امام جوادعلیه السلام را مىدیدم که هنگام ظهر به مسجد آمده، در صحن سوى مرقد نبىّاکرمصلى الله علیه وآله وسلم مىرفتند و دوباره باز مىگشتند، به طرف خانه فاطمه زهراعلیها السلام کفش از پاى مبارک بیرون مىنمودند و به نماز مىایستادند. با خود اندیشه نمودم: "هنگامى که امام تشریف آوردند، از خاک محلّ قدوم ایشان بر مىدارم". روزى به انتظار نشستم تا به مقصودم نایل آیم. وقت ظهر مرکب حضرت آمد. اما ایشان در جاى هر روزه، فرود نیامدند. قدم بر سنگى که در درب مسجد قرار داشت، نهادند و از مرکب به زیر آمدند. آنگاه برنامههاى عبادى همیشگى را تکرار نمودند. با خود زمزمه نمودم: "در اینجا نمىتوان مقصود را به دست آورد. به حمّام مىروم و در آنجا از خاک پایشان برمىدارم. از این و آن پرس و جو کردم تا آن که متوجه شدم به حمامى که به مردى از اولاد طلحه تعلّق دارد و در جوار بقیع واقع است، مىروند. همان روز به درب حمّام رفتم و منتظر ورود امام شدم. مرد حمّامى گفت: اگر مىخواهى به حمّام بروى، قبل از آمدن ابنالرضا برو؛ زیرا اگر او قصد ورود داشته باشد، فرد دیگرى نمىتواند داخل شود. پرسیدم: ابن الرضا دیگر کیست؟ گفت: مردى از آل محمد که ورع بسیارى داشته و صالح است. در همین حال امام آمدند و بر حصیرى قدم نهادند که قبل از ورودشان چند غلام گسترده بودند و با ورود در حجره سلام دادند. منتظر شدم تا بیرون آیند، شاید آنگاه به مقصد برسم. وقتى امام آمدند و لباس بر تن کردند، فرمان دادند تا مرکب را بیاورند، ایشان از روى حصیر بر اسب سوار شدند و رفتند. با خود گفتم: "قسم به خداوند! ایشان را آزردم و دیگر پى این کار نگردم". تصمیم قاطع گرفتم و هنگام ظهر که حضرت به مسجد آمدند، دیدم که در جاى همیشگى فرود آمدند و وارد حرم شدند. پس از زیارت مرقد رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم به خانه فاطمه زهراعلیها السلام رفتند و با بیرون آوردن کفش به نماز روى آوردند.
بنابراین، امام ضمن این که از قصد این شخص پىبرده، نارضایتى خود را از کارش نشان داده است.8
در روستاى صریا
بخشى از دوران زندگى امام جوادعلیه السلام در روستاى "صریا" گذشته است. این آبادى در چند کیلومترى مدینه قرار داشته و حضرت امام موسى بن جعفرعلیه السلام آن را براى رونق کشاورزى و نخلدارى و مصرف منافع آن جهت محرومان و بینوایان بنیان نهاده است، و در برخى منابع، "صربا" ضبط شده است.9
در روایتى آمده است: گروهى از علاقهمندان و شیعیان وارد مدینه شدند و پرسیدند: بعد از امام رضاعلیه السلام چه کسى پیشواى مسلمین است؟ عدهاى از مردم جواب دادند: جانشین ایشان در روستایى در حوالى مدینه است. راوى مىگوید:
به سوى آن روستا به راه افتادند تا به آنجا رسیدند. خانه امام کاظمعلیه السلام که به ارث به امام جوادعلیه السلام رسیده بود، در آن آبادى مملوّ از جمعیت بود. یکى از برادران امام رضاعلیه السلام در آنجا بالاى مجلس نشسته بود که مردم او را "اى برادر رضاعلیه السلام" خطاب مىکردند. بعد متوجه شدیم او، امام نیست و نوجوانى که پسر امام رضاعلیه السلام مىباشد وارث مقام امامت گردیده است.10
در همین روستا، امام جوادعلیه السلام صاحب فرزندى گردید که نام مبارکش على بود و با القابى چون نقى و هادى، امام دهم شیعیان گشت.11
همچنین در موسم حجّ عدهاى به قصد زیارت امام جوادعلیه السلام عازم زیارت خانه خدا شدند؛ از جمله: محمد بن جمهور قمى، حسن بن راشد، على بن مدرک و على بن مهزیار، و چون این افراد به مدینه رفتند، دیدند که امام آنجا حضور ندارد و بعد به قریه بصریا (صریا) رفتند، مشاهده نمودند عبدالله فرزند امام کاظمعلیه السلام وارد شد و با آمدن وى، مردم به یکدیگر گفتند: این فرد، امام ما است.
در این هنگام عدهاى از علما و فقها فریاد زدند؛ از امام باقرعلیه السلام و امام صادقعلیه السلام به ما روایت رسیده است که: "محال است دو برادر به جز امام حسن و امام حسینعلیهما السلام، هردو امام باشند". فردى از عبدالله پرسید: نظرت درباره مردى که زن خود را به تعداد ستارگان آسمان طلاق دهد، چیست؟ عبدالله در پاسخ گفت: قسم به همه چیز! که زن، سه طلاقه است.
با شنیدن این فتوا، حاضران در مجلس را حیرت فراگرفت. فرد دیگرى پرسید: فتواى شما در مورد مردى که با چهارپایى عمل زشتى انجام دهد، چیست؟ پاسخ داد: باید دستش را قطع کرد و صد تازیانه بر وى زد. این سخن نیز براى حاضران بسیارگران و شگفتانگیز بود. زیرا از هیچ یک از معصومان این گونه فتاوى را نشنیده بودند. همهمه حاضران افزایش یافت و مىخواستند مجلس را ترک کنند که دربى از بالاى مجلس باز شد و "موفّق" خادم امام جوادعلیه السلام پیشاپیش ایشان بیرون آمد. سپس امام جوادعلیه السلام تشریف آوردند. جامه ایشان از دو پیراهن و یک شلوار عدنى تشکیل مىشد. عمامهاى نیز بر سر داشتند که دو تحت الحنک داشت. یکى از طرف جلو و دیگرى از عقب آویزان بود، نعلین نیز در پاکرده بودند. سلام دادند و نشستند. شکوه و بزرگى و جلال ایشان همه جا را غرق سکوت کرد. زیرا که مردم در آن دهکده (صریا) انوار امامت و ابّهت خلافت الهى را در ایشان مشاهده مىکردند. سپس امام در جایگاه خود نشستند و همان فرد سؤالات خود را از ایشان پرسید و جوابهاى اصولىتر شنید. حاضران در مجلس از آن گفتگوها خوشحال شدند و باورشان به امامت امام جوادعلیه السلام استوار یافت. سپس مردم به ایشان روى آوردند و سؤالات متعددى را مطرح کردند و امام، جواب آنها را داد.12
مسافرتى ملکوتى
على بن خالد مىگوید:
در سامرّا با خبر شدم که مردى را با قید و بند از شام (سوریه کنونى) آورده و در این شهر زندان نمودهاند و گفتهاند: دلیل حبس او، این است که ادعاى پیامبرى مىنماید. به زندان مراجعه کردم و با زندانبان مدارا و محبت نمودم تا مرا نزد وى بردند. او را فردى خردمند یافتم. پرسیدم: ماجراى تو چه مىباشد؟ گفت: در سرزمین شام جایى که مىگویند سرمقدس حضرت امام حسینعلیه السلام در آنجا دفن شده است، من مشغول عبادت بودم. یک شب در حالى که به ذکر خداوند مشغول بودم ناگهان شخصى را در برابر خود دیدم که به من گفت: برخیز. برخاستم و به همراه او قدمهایى پیمودم. اما مشاهده کردم با او در مسجد کوفه هستیم. از من پرسید: این مسجد را مىشناسى؟ گفتم: آرى، مسجد کوفه است. در آنجا نماز خواندیم و بیرون آمدیم. باز راه رفتیم اما دیدم در مسجد پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم در مدینه هستیم. تربت نبىاکرمصلى الله علیه وآله وسلم را زیارت کردیم و در مسجد آن حضرت نماز خواندیم و از آنجا خارج شدیم. چند قدم دیگرى طى طریق کردیم که ناگهان دیدم در خانه خدا (مکه) هستیم، طواف کردیم و بیرون آمدیم و لحظاتى بعد خود را در شام و در جاى اوّل یافتم و آن فرد از نظرم پنهان شد. از آنچه دیده بودم، در شگفت شدم تا یکسال گذشت و باز همان شخص آمد و همان مسافرتها و ماجراهایى که سال پیش دیده بودم، تکرار شد. اما این بار وقتى آن آقا مىخواست از من جدا بشود، سوگندش دادم که خود را معرفى کند. فرمود: "من، محمد فرزند على فرزند موسى بن جعفر هستم". این داستان را براى برخى نقل کردم و خبر آن به محمد بن عبدالملک زیّات (وزیر معتصم عباسى) رسید. فرمان داد تا مرا در زنجیر کنند و اینجا بیاورند و زندانى سازند و به دروغ شایعه نمودند که من، مدعى نبوّت هستم.
على بن خالد مىافزاید: به او گفتم: مىخواهى ماجراى تو را به وزیر معتصم (ابن زیّات) بنویسم تا از حقیقت ماجرا باخبر شود. گفت: بنویس. داستان را به زیّات نوشتم. در پشت نامه من پاسخ داد: به او بگو از کسى که یک شبه او را از شام به کوفه، مدینه و مکه برده و بازگردانیده است، بخواهد از زندان نجاتش دهد.
از این پاسخ، محزون شدم و فرداى آن روز زندان رفتم تا جواب را بگویم و او را به پایدارى توصیه کنم. اما دیدم نگهبانان زندان نگران و ناراحتند. پرسیدم: چه شده است؟ گفتند: مردى که ادعا مىکرد پیامبر است، دیشب از زندان گریخته و نمىدانیم چگونه رفته است؟ هرچه جستجو کردهایم، نتیجهاى به دست نیاوردهایم. و بعد مشخص گردید امام جوادعلیه السلام به قوّت معنوى و طىّالارض او را نجات داده است.13
على بن خالد که زیدى مذهب بود، پس از این ماجرا به "امامت" حضرت اعتقاد پیدا کرد و باور خود را اصلاح نمود.
طىّالارض دیگر
سرپرست امور مربوط (غسل، کفن و نماز) به امام معصومعلیه السلام در هنگام شهادت، امام معصومِ پس از اوست. زیرا آن وجودهایى را که از انوار الهى، پرتو گرفتهاند به هنگام ترک دنیا و عروج به سوى عرشیان، هیچ کس لمس نمىکند جز کسى که خود، داراى چنین منزلتى باشد، و آن کسى که امام سجادعلیه السلام را قادر نمود از کوفه به کربلا برود و امور پدرش را انجام دهد، امام جوادعلیه السلام را به قوّت غیبى "طىّالارض" داد و ایشان را از مدینه به طوس آورد و ایشان متولّى امور امام رضاعلیه السلام گردید.14
همچنین اباصلت (عبدالسلام فرزند سلیمان) پس از شهادت امام رضاعلیه السلام توسط مأمون زندانى گردید. یکسال بر او در حبس سپرى شد تا آن که شرایط برایش سخت گردید. پس خداوند را به رسول و خاندان او، سوگند داد تا راهى را برایش بگشاید، ناگهان امام جوادعلیه السلام با "طىّالارض" در زندان، بر وى وارد گردیده و فرمودند: اى اباصلت! کار برتو سخت گردید و بسیار دلتنگ شدى، برخیز و از اینجا بیرون برو.
آنگاه امام با دست مبارک به زنجیرها زدند و همگى از هم باز شدند و اباصلت در برابر دیدگان زندانبان آزاد گردید بدون اینکه آن محافظان بتوانند چیزى بگویند. از آن پس، حضرت به وى فرمودند: در امان خداوند برو که دیگر چنین اتفاقى برایت رخ نخواهد داد و دست آنان نیز از تو کوتاه خواهد شد.15
اقامت اجبارى در بغداد
مأمون مىکوشید امام جوادعلیه السلام را به محلّ خلافت خود بیاورد. زیرا مىخواست بین آن حضرت و پایگاههاى مردمى و مبارزین فاصله ایجاد کند و مردم را از ایشان دور سازد. اما به طریقى مىخواست این نقشه چنان به اجرا در بیاید که شیعیان تحریک نشوند. از طرفى فضیلتهاى امام جوادعلیه السلام علىرغم کمى سن، بر مأمون آشکار گردید و وى متوجه شد فرزند امام رضاعلیه السلام با وجود آن که نوجوانى بیش نمىباشد، در اوج علم و حکمت و معرفت قرار دارد و به همین دلیل تصمیم گرفت دخترش امالفضل را به ازدواج آن حضرت در آورد و براى عملى ساختن این مقصد، که در وراى آن نیرنگ و نقشهاى منفى نهفته بود، عدهاى را روانه مدینه نمود تا آن حضرت را به بغداد آورند.16
اسماعیل بن مهران مىگوید:
هنگامى که براى بار اوّل امام تحت فشار حکومت وقت از مدینه خارج شدند، عرض کردم: جانم فدایتان! از فرجام این سفر ترسانم، پس از شما امر امامت با کیست؟ امام، سیماى مبارک را در حالى که متبسّم بودند، به سوى من گرفتند و فرمودند: آن طور که فکر کردى، در این سال برایم حادثهاى رخ نمىدهد.
سپس براى بار دوم که از مدینه براى دیدار با معتصم خارج شدند، همان موضوع را مطرح کردم، حضرت این بار گریستند به گونهاى که محاسنشتر شد. آنگاه رو به من نموده و فرمودند: در این سفر برایم حادثهاى رخ مىدهد و امر امامت پس از من از آنِ پسرم علىعلیه السلام است.17
مأمون عبّاسى که بالاى سر هرکسى یکخبر چین داشت و کنیزکان را براى جاسوسى به هرکسى مىخواست هدیه مىداد، همین برنامه را مىخواست براى امام جوادعلیه السلام به اجرا در آورد تا جاسوسى در خانه ایشان بگمارد. از طرفى امام جوادعلیه السلام را در نزدیکى محلّ فرمانروایى خود مستقر مىنمود و از این طریق به اهداف گوناگونى مىرسید.
به هر حال، مأمون موفق گردید امام را در سال 215 ق. به بغداد بیاورد و تلاش نمود حضرت را مجبور به اقامت در این شهر نماید، ولى امام از این وضع بسیار اکراه داشت. حسین مکارى روایت مىکند که:
در بغداد بر ابوجعفر ثانى (امام محمدتقى) وارد شدم و او را در موقعیتى که در آن قرار گرفته بود، دیدم. با خود گفتم: این انسان به وطن خود باز نمىگردد در حالى که در این چنین موقعیت خاصى از لحاظ خوراک و آسایش قرار دارد که من از آن آگاهى دارم.
حسین مکارى مىافزاید: امام، سر مبارک را پایین گرفت و پس از لختى بلند کرد و در حالى که رنگ چهرهشان پریده بود، فرمود: "اى حسین! نان جو و نمک نیم کوب در حرم رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم نزد من محبوبتر از وضع کنونى است."18 زیرا در بغداد روابط امام با شیعیان قطع مىگردید و نیز در محیطى که حکومت و ابّهت فرمانروایى خلیفه بر آن سایه گسترده، بسیارى از مردم از برقرارى ارتباط با آن حضرت واهمه دارند و بسیارى از آنان نمىخواهند در مقابل جاسوسان حکومتى و عمّال مأمون خود را نشان دهند. به علاوه مأمون مىتوانست با اقامت امام در بغداد و تظاهر به دوستى و تکریم آن حضرت بسیارى از مردم را به حسن نیّت خود درباره ائمه راضى کند و تا حدّ زیادى خود را با ماجراى شهادت امام رضاعلیه السلام مبرّى جلوه دهد و با این وصف، به مسلمانان ثابت کند هیچ تضادى و منافاتى بین مسیر او و راه امام وجود ندارد.19
بنابر تصریح منابع تاریخى، زمانى که مأمون براى امام رضاعلیه السلام پیمان "ولایت عهدى" را منعقد ساخت، دخترش امالفضل را براى امام جوادعلیه السلام نامزد کرد یا حداقل در نظر گرفت که در آینده چنین کارى را انجام دهد؛ ولى با شهادت امام هشتمعلیه السلام در حالى که امام جوادعلیه السلام نوجوانى بیش نبود، این طرح عوض شد و با مخالفت عباسیان مواجه گردید. زیرا آنان از خلیفه خواستند قبل از آن که امام را با مسایل و مشکلاتى که یحیى بن اکثم براى حضرت مطرح مىکند و ایشان را آزمایش مىنماید، امالفضل را در اختیارش قرار ندهد. بعد از آن جلسه مهمّ سؤال و جواب علمى و فائق گردیدن امام بر تمامى علما و فقها و قاضیان، مأمون دخترش را به تزویج امام درآورد. البته امام مسایل را به صورت علمى و متکى بر برهان پاسخ داد و هیچ فرصتى را براى بهرهبردارى مغرضانه از سوى کسانى که مترصّد چنین فرصتى بودند و شخص مأمون در رأس آنان بود، باقى نگذاشت و حضرت پس از این "مناظره" عظمت افزونترى به دست آورد که براى نظام حکومتى با هراس و نگرانى توأم بود.
در شهر تکریت
شهر تکریت، بین موصل و بغداد و در 30 فرسنگى مرکز حکومت عباسى قرار داشت. اگرچه تزویج مزبور در بغداد صورت پذیرفت اما انتقال همسر به امام در سال 215 ق. و در شهر تکریت صورت گرفت. ابوالفضل احمد بن ابىطاهر کاتب گفته است:
روز پنج شنبه شش روز به آخر محرم سال 215 که مصادف با سومین ماه شمسى (خرداد) بود، مأمون به هنگام ظهر از "شماسیه" به "بردان" رفت و سپس جانب تکریت حرکت کرد. در همان سال، ماه صفر، شب جمعهاى، امام جوادعلیه السلام از بغداد خارج گردید تا این که در تکریت خلیفه را ملاقات نمود. سپس مأمون به ایشان هدایایى داد و اجازه داد دخترش که دیگر همسر امام بود، بر حضرت وارد شود. پس در خانه احمد بن یوسف که بر ساحل رودخانه دجله قرار داشت، امالفضل براى حضرت آورده شد.20
مردم و حتى غیر شیعیان از نخستین لحظات این نقشه، متوجه شدند که دستگاه حکومت با این برنامهها مىخواهد تلاشهاى امام را زیر نظر بگیرد و سپس ایشان را به شهادت برساند. حسین بن محمد، از معلّى بن محمد، و او از دیگران روایت مىکند که محمد بن على هاشمى نقل نمود:
بامداد شبى که ابوجعفر با دختر مأمون عروسى نمود، بر حضرت وارد شدم، من اولین کسى بودم که در آن وقت به خدمت امام مىرسیدم. در آن هنگام دارویى خورده بودم که بر اثر آن عطش بر من غلبه یافت ولى نمىخواستم طلب آب کنم. پس حضرت بر چهرهام نگریست و فرمود: گویا تشنه هستى؟ عرض کردم: آرى. فرمود: اى غلام! براى ما آبِ بیاور. من از ذهن خود عبور کردم و گفتم: هم اکنون آب آلوده به زهر براى امام مىآورند تا بدان مسمومش کنند و بدین جهت، غمناک شدم. غلام آمده و آب آورد. ابوجعفر ثانى لبخندى بر لبان مبارک جارى ساخت و به غلام گفت: آب را به من بده. از آن آب نوشید و سپس ظرف آب را به من داد و من نوشیدم و زمانى دراز در نزد حضرت نشستم. دوباره تشنه شدم و نخواستم آب طلب کنم، پس به همان نحو قبلى با من رفتار شد.
محمد بن حمزه هاشمى - که از راویان این جریان است - مىگوید: بعد از نقل این ماجرا، محمد بن على هاشمى به من گفت:
سوگند به خداوند! همان طور که شیعیان مىگویند، من یقین دارم امام جوادعلیه السلام از آنچه در دلها مىگذرد، آگاهى دارد.21
توقف در کوفه
امام برکرانه دجله در خانه احمد بن یوسف مدتى اقامت داشت تا آن که تصمیم گرفت در ایام حجّ با همسرش به مکه برود و از آنجا عازم مدینه شود. با وجود اختناق سیاسى و گماشتن جاسوسان زیاد، موقعى که امام مىخواست از تکریت و بغداد خارج شود، با بدرقه مردم مواجه شدند و چون به دروازه شهر کوفه رسیدند با استقبال پرشور اهالى این شهر روبرو گردیدند و بعد به دارالمسیب رفتند و از آنجا به مسجد وارد شدند. در محوطه این مسجد درختى روئیده بود که هنوز به بار ننشسته بود. حضرت کوزهاى آب خواستند و پاى این درخت وضو ساختند و سپس برخاسته نماز، مغرب را اقامه نمودند و پس از پایان نماز زمانى به دعا پرداختند و بعد نمازهاى مستحبى خوانده و تعقیبات آن را بهجاى آوردند. در این هنگام، وقتى امام به سوى درخت مزبور بازگشتند، مردم مشاهده نمودند این درخت به بار نشسته است. درشگفت ماندند و از میوهاش خوردند. محصول شیرین و بدون هسته بود.
در حدیث ابن شهر آشوب آمده است که: شیخ مفید از آن میوه خورده و هستهاى در آن نیافت.22
بازگشت به مدینه
مراسم ازدواج به پایان رسید و امام محمدتقىعلیه السلام تا زمانى که در عراق به سر مىبردند، از تشکیلات غاصبان خلافت کناره مىگرفتند و در مجامع و مجالس دربار بنىعباس حضور نمىیافتند. در سال 213 ق. و در حالى که مأمون در شهر طرطوس اقامت داشت، امام در بغداد هرچه داشتند؛ در راه خدا به محرومان اهداء نمودند و راه حجاز را پیش گرفتند. در مدینه امام با امّولدى که او را "سمانه مغربیه" مىگفتند، ازدواج کردند. زیرا روح آلوده امالفضل نمىتوانست پرورش دهنده امامى دیگر باشد.
امام در مدینه وظایف امامت، هدایت و ارشاد مردم را پى گرفتند و با این که مأموران دستگاه ستم، مدام مراقبش بودند و از همه افزونتر، امالفضل مواظب برنامههایش بود، ولى امام با برنامه ریزى اساسى اجازه ندادند این جاسوسها به عمق تلاشهاى فکرى و فرهنگى ایشان پىببرند. شیعیان خاص که به عنوان زیارت خانه خدا یا مرقد پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم به حجاز مىآمدند، محضر امام را مغتنم مىشمردند و از حضرت برنامهها و طرحهاى خود را دریافت مىکردند. "مدینه" مرکز نشر معارف اسلامى و "مکه" کانون انقلابهاى سیاسى گردید و تا زمان مرگ مأمون که سال 218 ق. بود، فرصتى بود تا امام، حقایق اسلامى و معارف قرآن و عترت را براى مردم بیان کنند. در راه بیدارى مردم بکوشند و آن مسئولیت سترگ و سنگین را انجام دهند. در واقع امامعلیه السلام چون خورشید از پس ابرهاى تیره و تار رژیم سفاک عباسى پرتو افشانى مىنمودند و مشتاقان اندیشههاى ناب اسلامى چون پروانه گرداگرد امام جمع مىشدند. البته امام از این شرایط پروایى نداشت و صرفاً براى پیشرفت کار و رعایت حال دیگران، ملاحظاتى در نظر داشتند.23
واپسین سفر
وقتى مأمون به هلاکت رسید و برادرش معتصم روى کار آمد، اطلاعاتى درباره ارتباط امام با شیعیان و نیروهاى انقلابى به دست آورد و نیز معجزات، کرامات و مقام علمى و معرفتى امام، سخت وى را در نگرانى فرو برد. از این جهت در آغاز محرم سال 220 ق. امام را از مدینه به بغداد فراخواند. امام این بار دریافت که دعوت مزبور، عادى نمىباشد و در وراى آن، نقشههاى خطرناکى نهفته است. هنگام عزیمت به بغداد، فرزندش امام هادىعلیه السلام را که دریاى بیکرانى از دانش و تقوا و فضیلت بود، به دوستان و اصحاب معرفى نمود. و جانشینى وى را به همه اعلام کرد و ودایع امامت را به آن حضرت سپردند و در روز بیست و هشتم محرم سال 220 ق. به شهر پرآشوب بغداد وارد شدند و به محض رسیدن به این شهر توسط مأموران معتصم دستگیر و محبوس گردیدند و عوامل حکومتى هیچ کس را اجازه ندادند با حضرت ملاقات کنند. وقتى امام در شرایط مزبور چند مدتى را سپرى کردند، معتصم در صدد توطئه علیه جان ایشان برآمد. و برخى روایتها تصریح دارند که همسرش با تحریک عوامل حکومت بنىعباس در انگور سمّ نهاد و آن را به امام داد و ایشان در ذیقعده سال 220 و به نقلى در ذیحجه همان سال بر اثر تأثیر این زهر، به شهادت رسید و امام هادىعلیه السلام با "طىّالارض" خود را به بغداد رسانید و مراسم تدفین پدر را به جا آورد و آنگاه با تشییع دوازده هزار نفرى شیعیان، پیکر پاک امام نهم در جوار بارگاه جدّش امام کاظمعلیه السلام در کاظمین دفن گردید.24
پی نوشت ها:
________________________________________
1. برخى گفتهاند: ایشان در نوزده ماه رمضان این سال به دنیا آمدهاند.
2. کشف الغمة فىمعرفة الائمه، ج 3، ص 187.
3. اثبات الوصیه، مسعودى، ص 176.
4. زندگى دوازده امام، هاشم معروف حسنى، ترجمه محمد رخشنده، ج 2، ص 447 و 448.
5. اعیان الشیعه، سید محسن امین، ج 2، ص 33؛ زندگانى سیاسى امام جواد(ع) جعفر مرتضى عاملى، ترجمه سید محمد حسینى، ص 76؛ سیماى سبزوار، محمد ابراهیم احمدى، ص 23.
6. بحارالانوار، علامه مجلسى، ج 50، ص 91 و 108.
7. زندگانى امام محمدتقى الجواد(ع)، حسین عمادزاده، ص 207.
8. اصول کافى، کلینى، باب مولد الجواد(ع)، ح 2؛ الامام الجواد(ع)، علامه مقرّم، ص 58.
9. مناقب، ابن شهر آشوب، ج 4، ص 401؛ اعلام الورى، طبرسى، ص 339.
10. بحارالانوار، ج 50، ص 90؛ زندگى تحلیلى پیشوایان ما، عادل ادیب، ص 253.
11. سال تولد امام هادى در این روستا، نیمه ذیحجه سال 212 ق. مىباشد ( اصول کافى، ج 1، ص 497).
12. مناقب، ج 2، ص 429؛ اثبات الوصیه، ص 185؛ الامام الجواد(ع)، ص 113 - 114.
13. الارشاد، ج 2، ص 290 - 288؛ اعلام الورى، ص 332؛ احقاق الحق، ج 12، ص 427؛ کشف الغمه، ج 3، ص 211.
14. اثبات الوصیه، ص 173؛ الامام الجواد(ع)، ص 139.
15. عیون اخبارالرضا(ع)، صدوق، ص 354.
16. مرآة العقول، مجلسى، ج 1، ص 238.
17. اصول کافى، باب النص علىالجواد(ع)، ح 1.
18. بحارالانوار، ج 50، ص 48؛ الخرائج والجرائح، قطب راوندى، ص 344.
19. زندگانى سیاسى امام جواد(ع)، ص 73.
20. تاریخ بغداد، ابوالفضل احمد بن ابىطاهر، ابن طیفور، ص 143 - 142.
21. اصول کافى، ج 1، ص 414 و 415؛ بحارالانوار، ج 50، ص 54؛ الارشاد، ج 2، ص 291.
22. مناقب، ج 2، ص 434؛ الامام الجواد(ع)، ص 105؛ کشف الغمه، ج 3، ص 209.
23. الارشاد، ج 2، ص 294؛ بحارالانوار، ج 50، ص 80؛ زندگانى دوازده امام، ج 2، ص 453.
24. الامام الجواد من المهد الىاللحد، علامه قزوینى، ص 407؛ اثبات الوصیه، ص 193؛ بحارالانوار، ج 50، ص 123.
در دهم ماه رجب سال 195 هجرى امام محمدتقىعلیه السلام در سرزمین حجاز و در شهر با قداست مدینه دیده به جهان گشودند1 و شیعیان و علاقهمندان را با این ولادت خجسته امیدوار و شادمان ساختند. آن امام همام تحت تربیتهاى پدرش امام رضاعلیه السلام و در دامن پرفضیلت بانویى پرهیزگار به نام سبیکه (خیزران) مصرى که از تبار ماریه قبطیه (همسر رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم) بود، به شکوفایى شکوهمندى رسید و آماده پذیرش و انجام وظیفه بزرگ الهى گردید. همان گونه که اجداد پاکش، یکى بعد از دیگرى متعهّد انجام آن برنامه آسمانى بودند.
امام جوادعلیه السلام کودکى خردسال بود که پدرش مىخواست به سوى خراسان عزیمت نماید، آن طفل همراه امام هشتم به سوى مکه آمد، زیرا والد ماجدش مىخواست با خانه کعبه، یعنى مقدّسترین مکان جهان اسلام، وداع و خداحافظى کند. امام ابوجعفر ثانى (امام نهم) بر دوش خادم پدر با هوشیارى و کنجکاوى زاید الوصفى ناظر و شاهد رفتارهاى على بن موسى الرضاعلیه السلام بود و مىدید که آن وجود مبارک با هیجان و اشتیاق خاصّى همچون کسى که دیگر به سرزمین حجاز بازنخواهد گشت، مشغول طواف است و پس از آن به مقام ابراهیمعلیه السلام مىرود تا نماز بگذارد. آن کودک نکته سنج و تیزبین، که بین 4 تا 6 سال سن داشته است، نسبت به اعمال پدر حسّاس گردید و از دوش خادم پایین آمد و با حالتى اندوهگین در حِجْر اسماعیلعلیه السلام بست نشست. موفّق (خادم امام) نتوانست حضرت جواد را از جاى خود حرکت دهد و دوباره بردوش گیرد و ناگزیر ماجرا را به استحضار امام رضاعلیه السلام رسانید. آن حضرت به سراغ فرزند دلبندش رفت تا وى را از روى حجر بلند کند و خطاب به وى مىفرماید: فرزندم! از جاى خویش برخیز. امام جوادعلیه السلام با لحنى کودکانه امّا حاوى فراست و فرزانگى مىگوید: پدرجان! چگونه از جاى خود برخیزم در حالى که مشاهده مىکنم شما مشغول وداع دائمى با خانه خدا هستید. امام هشتمعلیه السلام فرمود: حبیب من! بلند شو.
لذا امام جوادعلیه السلام از جاى خود برخاست.2 آرى، امام محمدتقىعلیه السلام با خردى کامل و روحى بیدار متوجه شده بود که پدر، دیگر به مدینه بازنخواهد گشت و به دست مأمون عباسى به شهادت خواهد رسید. لذا این احساس جدایى در قلب مبارکش نوعى سوز و گداز پدید آورد و سیماى مبارکش را با حزن و غم توأم ساخت.
گروهى از مورّخان و محدّثان تصریح کردهاند: اشک از چشمان حضرت ثامن الحجج سرازیر گردید و سپس فرزندش را در کنار خویش گرفت و در پناه خود قرار داد و تمامى نمایندگان و وکلاء خود را امر فرمود که از حضرت جوادعلیه السلام شنوایى داشته باشند و از مخالفت با حضرت بپرهیزند، و اصحاب مورد اعتماد را خبرداد که آن حضرت جانشین وى مىباشد. آنگاه خانواده خویش را گردآورد و مبلغ دوازده هزار دینار بینشان تقسیم فرمود و آنان را به گریستن واداشت و سرانجام در سال 200 هجرى از راه بصره - آن گونه که مأمون خواسته بود - حرکت نمود.3 و امام جوادعلیه السلام همراه ایشان نبوده و در حجاز از پدر جدا شدهاست.
در خراسان و قومس
اما گروهى دیگر از تاریخ نگاران و ارباب تراجم تصریح نمودهاند: امام جوادعلیه السلام در سفر خراسان همراه پدر بود و این نگرانى از باب شهادت امام رضاعلیه السلام بوده است نه به دلیل جدایى آن دو امام از یکدیگر. و امام محمدتقىعلیه السلام پس از شهادت پدر به مدینه بازگشت.4
در تاریخ بیهق آمده است که: امام از کناره دریا و از راه "طبس" راه سپردهاند. زیرا در آن زمان، "قومس" راه قابل استفاده نداشت و بعدها معبر گشت. پس، از ناحیه بیهق به آبادى "شِشْتَمَد" آمد و در این دیار مدتى کوتاه توقف نمود و در آنجا شیعیان و علاقهمندان با امام دیدار داشتند.
عدهاى هم تأکید کردهاند: امام در حجاز از پدر جدا گشت ولى دو سال بعد؛ یعنى در سال 202 هجرى براى این که دیدارى تازه کند، به عزم مسافرت به خراسان از طریق جنوب غربى ایران به خراسان آمد تا آنکه در مرو با پدر ملاقات کرد، و مأمون عباسى در همین سفر با حضرت جوادعلیه السلام آشنا شد و به فضایل آن حضرت پىبرد.5 یک سال بعد؛ یعنى در سال 203 هجرى که امام هشتم به شهادت رسید و امام نهم در هفتمین سال زندگى خود بود، وارث امامت و پیشوایى گردید که به مدت هفده سال استمرار یافت.
در مدینة النّبى
دوران کودکى، نوجوانى و بخشى از ایام جوانى امام جوادعلیه السلام در مدینه سپرى گشت. امام نهم با وجود اختناق عباسیان و فشارهاى سیاسى والى مدینه بعد از شهادت پدر، در مسجد رسول اکرمصلى الله علیه وآله وسلم بر فراز منبر قرار گرفتند و چنین فرمودند: من، فرزند علىالرضا هستم، من جوادالائمّهام، من آگاه به انسانهایى مىباشم که در صلبهاى مردم است. من آشنا به اسرار و ظاهر شمایم. خداوند تبارک و تعالى، علم اوّلین و آخرین را به ما داده است و اگر نبود مخالفت اهل باطل و دولت ضلالت، هر آینه بر زبان مىآوردم مطالبى را که اوّلین و آخرین را شگفتزده کنم.
در این هنگام، امام دست بر دهان مبارک نهاد و خود را مورد خطاب قرار داد و فرمود: اى محمد! ساکت باش و لب فروبند. همان طور که پدرانت (در بیان برخى حقایق) لب فرو بستند.6
در مدت 15 سالى که امام جواد علیه السلام در مدینه تشریف داشتند، به عبادت، تدریس و تعلیم احکام الهى، حلّ و فصل دعاوى مردم و اصلاح میان مؤمنین، تفسیر قرآن و بیان حقایق علمى روى آوردند و در ضمن، به زراعت و کار در باغستانها و نخلستانها مشغول بودند، امام همچون اجداد طاهرینش از اطعام و انعام محرومان و بینوایان و رسیدگى به امور خویشاوندان کم بضاعت لحظهاى غافل نبود و از بىخانمانها، یتیمان و درماندگان به نحو مطلوب و به گونهاى که عزّت آنان حفظ گردد، حمایت مىکردند.7
به سوى مسجد رسول اکرمصلى الله علیه وآله وسلم
عبدالله فرزند رزین مىگوید: در مدینه ساکن بودم، هر روز امام جوادعلیه السلام را مىدیدم که هنگام ظهر به مسجد آمده، در صحن سوى مرقد نبىّاکرمصلى الله علیه وآله وسلم مىرفتند و دوباره باز مىگشتند، به طرف خانه فاطمه زهراعلیها السلام کفش از پاى مبارک بیرون مىنمودند و به نماز مىایستادند. با خود اندیشه نمودم: "هنگامى که امام تشریف آوردند، از خاک محلّ قدوم ایشان بر مىدارم". روزى به انتظار نشستم تا به مقصودم نایل آیم. وقت ظهر مرکب حضرت آمد. اما ایشان در جاى هر روزه، فرود نیامدند. قدم بر سنگى که در درب مسجد قرار داشت، نهادند و از مرکب به زیر آمدند. آنگاه برنامههاى عبادى همیشگى را تکرار نمودند. با خود زمزمه نمودم: "در اینجا نمىتوان مقصود را به دست آورد. به حمّام مىروم و در آنجا از خاک پایشان برمىدارم. از این و آن پرس و جو کردم تا آن که متوجه شدم به حمامى که به مردى از اولاد طلحه تعلّق دارد و در جوار بقیع واقع است، مىروند. همان روز به درب حمّام رفتم و منتظر ورود امام شدم. مرد حمّامى گفت: اگر مىخواهى به حمّام بروى، قبل از آمدن ابنالرضا برو؛ زیرا اگر او قصد ورود داشته باشد، فرد دیگرى نمىتواند داخل شود. پرسیدم: ابن الرضا دیگر کیست؟ گفت: مردى از آل محمد که ورع بسیارى داشته و صالح است. در همین حال امام آمدند و بر حصیرى قدم نهادند که قبل از ورودشان چند غلام گسترده بودند و با ورود در حجره سلام دادند. منتظر شدم تا بیرون آیند، شاید آنگاه به مقصد برسم. وقتى امام آمدند و لباس بر تن کردند، فرمان دادند تا مرکب را بیاورند، ایشان از روى حصیر بر اسب سوار شدند و رفتند. با خود گفتم: "قسم به خداوند! ایشان را آزردم و دیگر پى این کار نگردم". تصمیم قاطع گرفتم و هنگام ظهر که حضرت به مسجد آمدند، دیدم که در جاى همیشگى فرود آمدند و وارد حرم شدند. پس از زیارت مرقد رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم به خانه فاطمه زهراعلیها السلام رفتند و با بیرون آوردن کفش به نماز روى آوردند.
بنابراین، امام ضمن این که از قصد این شخص پىبرده، نارضایتى خود را از کارش نشان داده است.8
در روستاى صریا
بخشى از دوران زندگى امام جوادعلیه السلام در روستاى "صریا" گذشته است. این آبادى در چند کیلومترى مدینه قرار داشته و حضرت امام موسى بن جعفرعلیه السلام آن را براى رونق کشاورزى و نخلدارى و مصرف منافع آن جهت محرومان و بینوایان بنیان نهاده است، و در برخى منابع، "صربا" ضبط شده است.9
در روایتى آمده است: گروهى از علاقهمندان و شیعیان وارد مدینه شدند و پرسیدند: بعد از امام رضاعلیه السلام چه کسى پیشواى مسلمین است؟ عدهاى از مردم جواب دادند: جانشین ایشان در روستایى در حوالى مدینه است. راوى مىگوید:
به سوى آن روستا به راه افتادند تا به آنجا رسیدند. خانه امام کاظمعلیه السلام که به ارث به امام جوادعلیه السلام رسیده بود، در آن آبادى مملوّ از جمعیت بود. یکى از برادران امام رضاعلیه السلام در آنجا بالاى مجلس نشسته بود که مردم او را "اى برادر رضاعلیه السلام" خطاب مىکردند. بعد متوجه شدیم او، امام نیست و نوجوانى که پسر امام رضاعلیه السلام مىباشد وارث مقام امامت گردیده است.10
در همین روستا، امام جوادعلیه السلام صاحب فرزندى گردید که نام مبارکش على بود و با القابى چون نقى و هادى، امام دهم شیعیان گشت.11
همچنین در موسم حجّ عدهاى به قصد زیارت امام جوادعلیه السلام عازم زیارت خانه خدا شدند؛ از جمله: محمد بن جمهور قمى، حسن بن راشد، على بن مدرک و على بن مهزیار، و چون این افراد به مدینه رفتند، دیدند که امام آنجا حضور ندارد و بعد به قریه بصریا (صریا) رفتند، مشاهده نمودند عبدالله فرزند امام کاظمعلیه السلام وارد شد و با آمدن وى، مردم به یکدیگر گفتند: این فرد، امام ما است.
در این هنگام عدهاى از علما و فقها فریاد زدند؛ از امام باقرعلیه السلام و امام صادقعلیه السلام به ما روایت رسیده است که: "محال است دو برادر به جز امام حسن و امام حسینعلیهما السلام، هردو امام باشند". فردى از عبدالله پرسید: نظرت درباره مردى که زن خود را به تعداد ستارگان آسمان طلاق دهد، چیست؟ عبدالله در پاسخ گفت: قسم به همه چیز! که زن، سه طلاقه است.
با شنیدن این فتوا، حاضران در مجلس را حیرت فراگرفت. فرد دیگرى پرسید: فتواى شما در مورد مردى که با چهارپایى عمل زشتى انجام دهد، چیست؟ پاسخ داد: باید دستش را قطع کرد و صد تازیانه بر وى زد. این سخن نیز براى حاضران بسیارگران و شگفتانگیز بود. زیرا از هیچ یک از معصومان این گونه فتاوى را نشنیده بودند. همهمه حاضران افزایش یافت و مىخواستند مجلس را ترک کنند که دربى از بالاى مجلس باز شد و "موفّق" خادم امام جوادعلیه السلام پیشاپیش ایشان بیرون آمد. سپس امام جوادعلیه السلام تشریف آوردند. جامه ایشان از دو پیراهن و یک شلوار عدنى تشکیل مىشد. عمامهاى نیز بر سر داشتند که دو تحت الحنک داشت. یکى از طرف جلو و دیگرى از عقب آویزان بود، نعلین نیز در پاکرده بودند. سلام دادند و نشستند. شکوه و بزرگى و جلال ایشان همه جا را غرق سکوت کرد. زیرا که مردم در آن دهکده (صریا) انوار امامت و ابّهت خلافت الهى را در ایشان مشاهده مىکردند. سپس امام در جایگاه خود نشستند و همان فرد سؤالات خود را از ایشان پرسید و جوابهاى اصولىتر شنید. حاضران در مجلس از آن گفتگوها خوشحال شدند و باورشان به امامت امام جوادعلیه السلام استوار یافت. سپس مردم به ایشان روى آوردند و سؤالات متعددى را مطرح کردند و امام، جواب آنها را داد.12
مسافرتى ملکوتى
على بن خالد مىگوید:
در سامرّا با خبر شدم که مردى را با قید و بند از شام (سوریه کنونى) آورده و در این شهر زندان نمودهاند و گفتهاند: دلیل حبس او، این است که ادعاى پیامبرى مىنماید. به زندان مراجعه کردم و با زندانبان مدارا و محبت نمودم تا مرا نزد وى بردند. او را فردى خردمند یافتم. پرسیدم: ماجراى تو چه مىباشد؟ گفت: در سرزمین شام جایى که مىگویند سرمقدس حضرت امام حسینعلیه السلام در آنجا دفن شده است، من مشغول عبادت بودم. یک شب در حالى که به ذکر خداوند مشغول بودم ناگهان شخصى را در برابر خود دیدم که به من گفت: برخیز. برخاستم و به همراه او قدمهایى پیمودم. اما مشاهده کردم با او در مسجد کوفه هستیم. از من پرسید: این مسجد را مىشناسى؟ گفتم: آرى، مسجد کوفه است. در آنجا نماز خواندیم و بیرون آمدیم. باز راه رفتیم اما دیدم در مسجد پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم در مدینه هستیم. تربت نبىاکرمصلى الله علیه وآله وسلم را زیارت کردیم و در مسجد آن حضرت نماز خواندیم و از آنجا خارج شدیم. چند قدم دیگرى طى طریق کردیم که ناگهان دیدم در خانه خدا (مکه) هستیم، طواف کردیم و بیرون آمدیم و لحظاتى بعد خود را در شام و در جاى اوّل یافتم و آن فرد از نظرم پنهان شد. از آنچه دیده بودم، در شگفت شدم تا یکسال گذشت و باز همان شخص آمد و همان مسافرتها و ماجراهایى که سال پیش دیده بودم، تکرار شد. اما این بار وقتى آن آقا مىخواست از من جدا بشود، سوگندش دادم که خود را معرفى کند. فرمود: "من، محمد فرزند على فرزند موسى بن جعفر هستم". این داستان را براى برخى نقل کردم و خبر آن به محمد بن عبدالملک زیّات (وزیر معتصم عباسى) رسید. فرمان داد تا مرا در زنجیر کنند و اینجا بیاورند و زندانى سازند و به دروغ شایعه نمودند که من، مدعى نبوّت هستم.
على بن خالد مىافزاید: به او گفتم: مىخواهى ماجراى تو را به وزیر معتصم (ابن زیّات) بنویسم تا از حقیقت ماجرا باخبر شود. گفت: بنویس. داستان را به زیّات نوشتم. در پشت نامه من پاسخ داد: به او بگو از کسى که یک شبه او را از شام به کوفه، مدینه و مکه برده و بازگردانیده است، بخواهد از زندان نجاتش دهد.
از این پاسخ، محزون شدم و فرداى آن روز زندان رفتم تا جواب را بگویم و او را به پایدارى توصیه کنم. اما دیدم نگهبانان زندان نگران و ناراحتند. پرسیدم: چه شده است؟ گفتند: مردى که ادعا مىکرد پیامبر است، دیشب از زندان گریخته و نمىدانیم چگونه رفته است؟ هرچه جستجو کردهایم، نتیجهاى به دست نیاوردهایم. و بعد مشخص گردید امام جوادعلیه السلام به قوّت معنوى و طىّالارض او را نجات داده است.13
على بن خالد که زیدى مذهب بود، پس از این ماجرا به "امامت" حضرت اعتقاد پیدا کرد و باور خود را اصلاح نمود.
طىّالارض دیگر
سرپرست امور مربوط (غسل، کفن و نماز) به امام معصومعلیه السلام در هنگام شهادت، امام معصومِ پس از اوست. زیرا آن وجودهایى را که از انوار الهى، پرتو گرفتهاند به هنگام ترک دنیا و عروج به سوى عرشیان، هیچ کس لمس نمىکند جز کسى که خود، داراى چنین منزلتى باشد، و آن کسى که امام سجادعلیه السلام را قادر نمود از کوفه به کربلا برود و امور پدرش را انجام دهد، امام جوادعلیه السلام را به قوّت غیبى "طىّالارض" داد و ایشان را از مدینه به طوس آورد و ایشان متولّى امور امام رضاعلیه السلام گردید.14
همچنین اباصلت (عبدالسلام فرزند سلیمان) پس از شهادت امام رضاعلیه السلام توسط مأمون زندانى گردید. یکسال بر او در حبس سپرى شد تا آن که شرایط برایش سخت گردید. پس خداوند را به رسول و خاندان او، سوگند داد تا راهى را برایش بگشاید، ناگهان امام جوادعلیه السلام با "طىّالارض" در زندان، بر وى وارد گردیده و فرمودند: اى اباصلت! کار برتو سخت گردید و بسیار دلتنگ شدى، برخیز و از اینجا بیرون برو.
آنگاه امام با دست مبارک به زنجیرها زدند و همگى از هم باز شدند و اباصلت در برابر دیدگان زندانبان آزاد گردید بدون اینکه آن محافظان بتوانند چیزى بگویند. از آن پس، حضرت به وى فرمودند: در امان خداوند برو که دیگر چنین اتفاقى برایت رخ نخواهد داد و دست آنان نیز از تو کوتاه خواهد شد.15
اقامت اجبارى در بغداد
مأمون مىکوشید امام جوادعلیه السلام را به محلّ خلافت خود بیاورد. زیرا مىخواست بین آن حضرت و پایگاههاى مردمى و مبارزین فاصله ایجاد کند و مردم را از ایشان دور سازد. اما به طریقى مىخواست این نقشه چنان به اجرا در بیاید که شیعیان تحریک نشوند. از طرفى فضیلتهاى امام جوادعلیه السلام علىرغم کمى سن، بر مأمون آشکار گردید و وى متوجه شد فرزند امام رضاعلیه السلام با وجود آن که نوجوانى بیش نمىباشد، در اوج علم و حکمت و معرفت قرار دارد و به همین دلیل تصمیم گرفت دخترش امالفضل را به ازدواج آن حضرت در آورد و براى عملى ساختن این مقصد، که در وراى آن نیرنگ و نقشهاى منفى نهفته بود، عدهاى را روانه مدینه نمود تا آن حضرت را به بغداد آورند.16
اسماعیل بن مهران مىگوید:
هنگامى که براى بار اوّل امام تحت فشار حکومت وقت از مدینه خارج شدند، عرض کردم: جانم فدایتان! از فرجام این سفر ترسانم، پس از شما امر امامت با کیست؟ امام، سیماى مبارک را در حالى که متبسّم بودند، به سوى من گرفتند و فرمودند: آن طور که فکر کردى، در این سال برایم حادثهاى رخ نمىدهد.
سپس براى بار دوم که از مدینه براى دیدار با معتصم خارج شدند، همان موضوع را مطرح کردم، حضرت این بار گریستند به گونهاى که محاسنشتر شد. آنگاه رو به من نموده و فرمودند: در این سفر برایم حادثهاى رخ مىدهد و امر امامت پس از من از آنِ پسرم علىعلیه السلام است.17
مأمون عبّاسى که بالاى سر هرکسى یکخبر چین داشت و کنیزکان را براى جاسوسى به هرکسى مىخواست هدیه مىداد، همین برنامه را مىخواست براى امام جوادعلیه السلام به اجرا در آورد تا جاسوسى در خانه ایشان بگمارد. از طرفى امام جوادعلیه السلام را در نزدیکى محلّ فرمانروایى خود مستقر مىنمود و از این طریق به اهداف گوناگونى مىرسید.
به هر حال، مأمون موفق گردید امام را در سال 215 ق. به بغداد بیاورد و تلاش نمود حضرت را مجبور به اقامت در این شهر نماید، ولى امام از این وضع بسیار اکراه داشت. حسین مکارى روایت مىکند که:
در بغداد بر ابوجعفر ثانى (امام محمدتقى) وارد شدم و او را در موقعیتى که در آن قرار گرفته بود، دیدم. با خود گفتم: این انسان به وطن خود باز نمىگردد در حالى که در این چنین موقعیت خاصى از لحاظ خوراک و آسایش قرار دارد که من از آن آگاهى دارم.
حسین مکارى مىافزاید: امام، سر مبارک را پایین گرفت و پس از لختى بلند کرد و در حالى که رنگ چهرهشان پریده بود، فرمود: "اى حسین! نان جو و نمک نیم کوب در حرم رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم نزد من محبوبتر از وضع کنونى است."18 زیرا در بغداد روابط امام با شیعیان قطع مىگردید و نیز در محیطى که حکومت و ابّهت فرمانروایى خلیفه بر آن سایه گسترده، بسیارى از مردم از برقرارى ارتباط با آن حضرت واهمه دارند و بسیارى از آنان نمىخواهند در مقابل جاسوسان حکومتى و عمّال مأمون خود را نشان دهند. به علاوه مأمون مىتوانست با اقامت امام در بغداد و تظاهر به دوستى و تکریم آن حضرت بسیارى از مردم را به حسن نیّت خود درباره ائمه راضى کند و تا حدّ زیادى خود را با ماجراى شهادت امام رضاعلیه السلام مبرّى جلوه دهد و با این وصف، به مسلمانان ثابت کند هیچ تضادى و منافاتى بین مسیر او و راه امام وجود ندارد.19
بنابر تصریح منابع تاریخى، زمانى که مأمون براى امام رضاعلیه السلام پیمان "ولایت عهدى" را منعقد ساخت، دخترش امالفضل را براى امام جوادعلیه السلام نامزد کرد یا حداقل در نظر گرفت که در آینده چنین کارى را انجام دهد؛ ولى با شهادت امام هشتمعلیه السلام در حالى که امام جوادعلیه السلام نوجوانى بیش نبود، این طرح عوض شد و با مخالفت عباسیان مواجه گردید. زیرا آنان از خلیفه خواستند قبل از آن که امام را با مسایل و مشکلاتى که یحیى بن اکثم براى حضرت مطرح مىکند و ایشان را آزمایش مىنماید، امالفضل را در اختیارش قرار ندهد. بعد از آن جلسه مهمّ سؤال و جواب علمى و فائق گردیدن امام بر تمامى علما و فقها و قاضیان، مأمون دخترش را به تزویج امام درآورد. البته امام مسایل را به صورت علمى و متکى بر برهان پاسخ داد و هیچ فرصتى را براى بهرهبردارى مغرضانه از سوى کسانى که مترصّد چنین فرصتى بودند و شخص مأمون در رأس آنان بود، باقى نگذاشت و حضرت پس از این "مناظره" عظمت افزونترى به دست آورد که براى نظام حکومتى با هراس و نگرانى توأم بود.
در شهر تکریت
شهر تکریت، بین موصل و بغداد و در 30 فرسنگى مرکز حکومت عباسى قرار داشت. اگرچه تزویج مزبور در بغداد صورت پذیرفت اما انتقال همسر به امام در سال 215 ق. و در شهر تکریت صورت گرفت. ابوالفضل احمد بن ابىطاهر کاتب گفته است:
روز پنج شنبه شش روز به آخر محرم سال 215 که مصادف با سومین ماه شمسى (خرداد) بود، مأمون به هنگام ظهر از "شماسیه" به "بردان" رفت و سپس جانب تکریت حرکت کرد. در همان سال، ماه صفر، شب جمعهاى، امام جوادعلیه السلام از بغداد خارج گردید تا این که در تکریت خلیفه را ملاقات نمود. سپس مأمون به ایشان هدایایى داد و اجازه داد دخترش که دیگر همسر امام بود، بر حضرت وارد شود. پس در خانه احمد بن یوسف که بر ساحل رودخانه دجله قرار داشت، امالفضل براى حضرت آورده شد.20
مردم و حتى غیر شیعیان از نخستین لحظات این نقشه، متوجه شدند که دستگاه حکومت با این برنامهها مىخواهد تلاشهاى امام را زیر نظر بگیرد و سپس ایشان را به شهادت برساند. حسین بن محمد، از معلّى بن محمد، و او از دیگران روایت مىکند که محمد بن على هاشمى نقل نمود:
بامداد شبى که ابوجعفر با دختر مأمون عروسى نمود، بر حضرت وارد شدم، من اولین کسى بودم که در آن وقت به خدمت امام مىرسیدم. در آن هنگام دارویى خورده بودم که بر اثر آن عطش بر من غلبه یافت ولى نمىخواستم طلب آب کنم. پس حضرت بر چهرهام نگریست و فرمود: گویا تشنه هستى؟ عرض کردم: آرى. فرمود: اى غلام! براى ما آبِ بیاور. من از ذهن خود عبور کردم و گفتم: هم اکنون آب آلوده به زهر براى امام مىآورند تا بدان مسمومش کنند و بدین جهت، غمناک شدم. غلام آمده و آب آورد. ابوجعفر ثانى لبخندى بر لبان مبارک جارى ساخت و به غلام گفت: آب را به من بده. از آن آب نوشید و سپس ظرف آب را به من داد و من نوشیدم و زمانى دراز در نزد حضرت نشستم. دوباره تشنه شدم و نخواستم آب طلب کنم، پس به همان نحو قبلى با من رفتار شد.
محمد بن حمزه هاشمى - که از راویان این جریان است - مىگوید: بعد از نقل این ماجرا، محمد بن على هاشمى به من گفت:
سوگند به خداوند! همان طور که شیعیان مىگویند، من یقین دارم امام جوادعلیه السلام از آنچه در دلها مىگذرد، آگاهى دارد.21
توقف در کوفه
امام برکرانه دجله در خانه احمد بن یوسف مدتى اقامت داشت تا آن که تصمیم گرفت در ایام حجّ با همسرش به مکه برود و از آنجا عازم مدینه شود. با وجود اختناق سیاسى و گماشتن جاسوسان زیاد، موقعى که امام مىخواست از تکریت و بغداد خارج شود، با بدرقه مردم مواجه شدند و چون به دروازه شهر کوفه رسیدند با استقبال پرشور اهالى این شهر روبرو گردیدند و بعد به دارالمسیب رفتند و از آنجا به مسجد وارد شدند. در محوطه این مسجد درختى روئیده بود که هنوز به بار ننشسته بود. حضرت کوزهاى آب خواستند و پاى این درخت وضو ساختند و سپس برخاسته نماز، مغرب را اقامه نمودند و پس از پایان نماز زمانى به دعا پرداختند و بعد نمازهاى مستحبى خوانده و تعقیبات آن را بهجاى آوردند. در این هنگام، وقتى امام به سوى درخت مزبور بازگشتند، مردم مشاهده نمودند این درخت به بار نشسته است. درشگفت ماندند و از میوهاش خوردند. محصول شیرین و بدون هسته بود.
در حدیث ابن شهر آشوب آمده است که: شیخ مفید از آن میوه خورده و هستهاى در آن نیافت.22
بازگشت به مدینه
مراسم ازدواج به پایان رسید و امام محمدتقىعلیه السلام تا زمانى که در عراق به سر مىبردند، از تشکیلات غاصبان خلافت کناره مىگرفتند و در مجامع و مجالس دربار بنىعباس حضور نمىیافتند. در سال 213 ق. و در حالى که مأمون در شهر طرطوس اقامت داشت، امام در بغداد هرچه داشتند؛ در راه خدا به محرومان اهداء نمودند و راه حجاز را پیش گرفتند. در مدینه امام با امّولدى که او را "سمانه مغربیه" مىگفتند، ازدواج کردند. زیرا روح آلوده امالفضل نمىتوانست پرورش دهنده امامى دیگر باشد.
امام در مدینه وظایف امامت، هدایت و ارشاد مردم را پى گرفتند و با این که مأموران دستگاه ستم، مدام مراقبش بودند و از همه افزونتر، امالفضل مواظب برنامههایش بود، ولى امام با برنامه ریزى اساسى اجازه ندادند این جاسوسها به عمق تلاشهاى فکرى و فرهنگى ایشان پىببرند. شیعیان خاص که به عنوان زیارت خانه خدا یا مرقد پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم به حجاز مىآمدند، محضر امام را مغتنم مىشمردند و از حضرت برنامهها و طرحهاى خود را دریافت مىکردند. "مدینه" مرکز نشر معارف اسلامى و "مکه" کانون انقلابهاى سیاسى گردید و تا زمان مرگ مأمون که سال 218 ق. بود، فرصتى بود تا امام، حقایق اسلامى و معارف قرآن و عترت را براى مردم بیان کنند. در راه بیدارى مردم بکوشند و آن مسئولیت سترگ و سنگین را انجام دهند. در واقع امامعلیه السلام چون خورشید از پس ابرهاى تیره و تار رژیم سفاک عباسى پرتو افشانى مىنمودند و مشتاقان اندیشههاى ناب اسلامى چون پروانه گرداگرد امام جمع مىشدند. البته امام از این شرایط پروایى نداشت و صرفاً براى پیشرفت کار و رعایت حال دیگران، ملاحظاتى در نظر داشتند.23
واپسین سفر
وقتى مأمون به هلاکت رسید و برادرش معتصم روى کار آمد، اطلاعاتى درباره ارتباط امام با شیعیان و نیروهاى انقلابى به دست آورد و نیز معجزات، کرامات و مقام علمى و معرفتى امام، سخت وى را در نگرانى فرو برد. از این جهت در آغاز محرم سال 220 ق. امام را از مدینه به بغداد فراخواند. امام این بار دریافت که دعوت مزبور، عادى نمىباشد و در وراى آن، نقشههاى خطرناکى نهفته است. هنگام عزیمت به بغداد، فرزندش امام هادىعلیه السلام را که دریاى بیکرانى از دانش و تقوا و فضیلت بود، به دوستان و اصحاب معرفى نمود. و جانشینى وى را به همه اعلام کرد و ودایع امامت را به آن حضرت سپردند و در روز بیست و هشتم محرم سال 220 ق. به شهر پرآشوب بغداد وارد شدند و به محض رسیدن به این شهر توسط مأموران معتصم دستگیر و محبوس گردیدند و عوامل حکومتى هیچ کس را اجازه ندادند با حضرت ملاقات کنند. وقتى امام در شرایط مزبور چند مدتى را سپرى کردند، معتصم در صدد توطئه علیه جان ایشان برآمد. و برخى روایتها تصریح دارند که همسرش با تحریک عوامل حکومت بنىعباس در انگور سمّ نهاد و آن را به امام داد و ایشان در ذیقعده سال 220 و به نقلى در ذیحجه همان سال بر اثر تأثیر این زهر، به شهادت رسید و امام هادىعلیه السلام با "طىّالارض" خود را به بغداد رسانید و مراسم تدفین پدر را به جا آورد و آنگاه با تشییع دوازده هزار نفرى شیعیان، پیکر پاک امام نهم در جوار بارگاه جدّش امام کاظمعلیه السلام در کاظمین دفن گردید.24
پی نوشت ها:
________________________________________
1. برخى گفتهاند: ایشان در نوزده ماه رمضان این سال به دنیا آمدهاند.
2. کشف الغمة فىمعرفة الائمه، ج 3، ص 187.
3. اثبات الوصیه، مسعودى، ص 176.
4. زندگى دوازده امام، هاشم معروف حسنى، ترجمه محمد رخشنده، ج 2، ص 447 و 448.
5. اعیان الشیعه، سید محسن امین، ج 2، ص 33؛ زندگانى سیاسى امام جواد(ع) جعفر مرتضى عاملى، ترجمه سید محمد حسینى، ص 76؛ سیماى سبزوار، محمد ابراهیم احمدى، ص 23.
6. بحارالانوار، علامه مجلسى، ج 50، ص 91 و 108.
7. زندگانى امام محمدتقى الجواد(ع)، حسین عمادزاده، ص 207.
8. اصول کافى، کلینى، باب مولد الجواد(ع)، ح 2؛ الامام الجواد(ع)، علامه مقرّم، ص 58.
9. مناقب، ابن شهر آشوب، ج 4، ص 401؛ اعلام الورى، طبرسى، ص 339.
10. بحارالانوار، ج 50، ص 90؛ زندگى تحلیلى پیشوایان ما، عادل ادیب، ص 253.
11. سال تولد امام هادى در این روستا، نیمه ذیحجه سال 212 ق. مىباشد ( اصول کافى، ج 1، ص 497).
12. مناقب، ج 2، ص 429؛ اثبات الوصیه، ص 185؛ الامام الجواد(ع)، ص 113 - 114.
13. الارشاد، ج 2، ص 290 - 288؛ اعلام الورى، ص 332؛ احقاق الحق، ج 12، ص 427؛ کشف الغمه، ج 3، ص 211.
14. اثبات الوصیه، ص 173؛ الامام الجواد(ع)، ص 139.
15. عیون اخبارالرضا(ع)، صدوق، ص 354.
16. مرآة العقول، مجلسى، ج 1، ص 238.
17. اصول کافى، باب النص علىالجواد(ع)، ح 1.
18. بحارالانوار، ج 50، ص 48؛ الخرائج والجرائح، قطب راوندى، ص 344.
19. زندگانى سیاسى امام جواد(ع)، ص 73.
20. تاریخ بغداد، ابوالفضل احمد بن ابىطاهر، ابن طیفور، ص 143 - 142.
21. اصول کافى، ج 1، ص 414 و 415؛ بحارالانوار، ج 50، ص 54؛ الارشاد، ج 2، ص 291.
22. مناقب، ج 2، ص 434؛ الامام الجواد(ع)، ص 105؛ کشف الغمه، ج 3، ص 209.
23. الارشاد، ج 2، ص 294؛ بحارالانوار، ج 50، ص 80؛ زندگانى دوازده امام، ج 2، ص 453.
24. الامام الجواد من المهد الىاللحد، علامه قزوینى، ص 407؛ اثبات الوصیه، ص 193؛ بحارالانوار، ج 50، ص 123.