آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۰

چکیده

متن

کودکى در مکه
در دهم ماه رجب سال 195 هجرى امام محمدتقى‏علیه السلام در سرزمین حجاز و در شهر با قداست مدینه دیده به جهان گشودند1 و شیعیان و علاقه‏مندان را با این ولادت خجسته امیدوار و شادمان ساختند. آن امام همام تحت تربیت‏هاى پدرش امام رضاعلیه السلام و در دامن پرفضیلت بانویى پرهیزگار به نام سبیکه (خیزران) مصرى که از تبار ماریه قبطیه (همسر رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم) بود، به شکوفایى شکوه‏مندى رسید و آماده پذیرش و انجام وظیفه بزرگ الهى گردید. همان گونه که اجداد پاکش، یکى بعد از دیگرى متعهّد انجام آن برنامه آسمانى بودند.
امام جوادعلیه السلام کودکى خردسال بود که پدرش مى‏خواست به سوى خراسان عزیمت نماید، آن طفل همراه امام هشتم به سوى مکه آمد، زیرا والد ماجدش مى‏خواست با خانه کعبه، یعنى مقدّس‏ترین مکان جهان اسلام، وداع و خداحافظى کند. امام ابوجعفر ثانى (امام نهم) بر دوش خادم پدر با هوشیارى و کنجکاوى زاید الوصفى ناظر و شاهد رفتارهاى على بن موسى الرضاعلیه السلام بود و مى‏دید که آن وجود مبارک با هیجان و اشتیاق خاصّى همچون کسى که دیگر به سرزمین حجاز بازنخواهد گشت، مشغول طواف است و پس از آن به مقام ابراهیم‏علیه السلام مى‏رود تا نماز بگذارد. آن کودک نکته سنج و تیزبین، که بین 4 تا 6 سال سن داشته است، نسبت به اعمال پدر حسّاس گردید و از دوش خادم پایین آمد و با حالتى اندوهگین در حِجْر اسماعیل‏علیه السلام بست نشست. موفّق (خادم امام) نتوانست حضرت جواد را از جاى خود حرکت دهد و دوباره بردوش گیرد و ناگزیر ماجرا را به استحضار امام رضاعلیه السلام رسانید. آن حضرت به سراغ فرزند دلبندش رفت تا وى را از روى حجر بلند کند و خطاب به وى مى‏فرماید: فرزندم! از جاى خویش برخیز. امام جوادعلیه السلام با لحنى کودکانه امّا حاوى فراست و فرزانگى مى‏گوید: پدرجان! چگونه از جاى خود برخیزم در حالى که مشاهده مى‏کنم شما مشغول وداع دائمى با خانه خدا هستید. امام هشتم‏علیه السلام فرمود: حبیب من! بلند شو.
لذا امام جوادعلیه السلام از جاى خود برخاست.2 آرى، امام محمدتقى‏علیه السلام با خردى کامل و روحى بیدار متوجه شده بود که پدر، دیگر به مدینه بازنخواهد گشت و به دست مأمون عباسى به شهادت خواهد رسید. لذا این احساس جدایى در قلب مبارکش نوعى سوز و گداز پدید آورد و سیماى مبارکش را با حزن و غم توأم ساخت.
گروهى از مورّخان و محدّثان تصریح کرده‏اند: اشک از چشمان حضرت ثامن الحجج سرازیر گردید و سپس فرزندش را در کنار خویش گرفت و در پناه خود قرار داد و تمامى نمایندگان و وکلاء خود را امر فرمود که از حضرت جوادعلیه السلام شنوایى داشته باشند و از مخالفت با حضرت بپرهیزند، و اصحاب مورد اعتماد را خبرداد که آن حضرت جانشین وى مى‏باشد. آنگاه خانواده خویش را گردآورد و مبلغ دوازده هزار دینار بینشان تقسیم فرمود و آنان را به گریستن واداشت و سرانجام در سال 200 هجرى از راه بصره - آن گونه که مأمون خواسته بود - حرکت نمود.3 و امام جوادعلیه السلام همراه ایشان نبوده و در حجاز از پدر جدا شده‏است.
در خراسان و قومس‏
اما گروهى دیگر از تاریخ نگاران و ارباب تراجم تصریح نموده‏اند: امام جوادعلیه السلام در سفر خراسان همراه پدر بود و این نگرانى از باب شهادت امام رضاعلیه السلام بوده است نه به دلیل جدایى آن دو امام از یکدیگر. و امام محمدتقى‏علیه السلام پس از شهادت پدر به مدینه بازگشت.4
در تاریخ بیهق آمده است که: امام از کناره دریا و از راه "طبس" راه سپرده‏اند. زیرا در آن زمان، "قومس" راه قابل استفاده نداشت و بعدها معبر گشت. پس، از ناحیه بیهق به آبادى "شِشْتَمَد" آمد و در این دیار مدتى کوتاه توقف نمود و در آنجا شیعیان و علاقه‏مندان با امام دیدار داشتند.
عده‏اى هم تأکید کرده‏اند: امام در حجاز از پدر جدا گشت ولى دو سال بعد؛ یعنى در سال 202 هجرى براى این که دیدارى تازه کند، به عزم مسافرت به خراسان از طریق جنوب غربى ایران به خراسان آمد تا آنکه در مرو با پدر ملاقات کرد، و مأمون عباسى در همین سفر با حضرت جوادعلیه السلام آشنا شد و به فضایل آن حضرت پى‏برد.5 یک سال بعد؛ یعنى در سال 203 هجرى که امام هشتم به شهادت رسید و امام نهم در هفتمین سال زندگى خود بود، وارث امامت و پیشوایى گردید که به مدت هفده سال استمرار یافت.
در مدینة النّبى‏
دوران کودکى، نوجوانى و بخشى از ایام جوانى امام جوادعلیه السلام در مدینه سپرى گشت. امام نهم با وجود اختناق عباسیان و فشارهاى سیاسى والى مدینه بعد از شهادت پدر، در مسجد رسول اکرم‏صلى الله علیه وآله وسلم بر فراز منبر قرار گرفتند و چنین فرمودند: من، فرزند على‏الرضا هستم، من جوادالائمّه‏ام، من آگاه به انسان‏هایى مى‏باشم که در صلب‏هاى مردم است. من آشنا به اسرار و ظاهر شمایم. خداوند تبارک و تعالى، علم اوّلین و آخرین را به ما داده است و اگر نبود مخالفت اهل باطل و دولت ضلالت، هر آینه بر زبان مى‏آوردم مطالبى را که اوّلین و آخرین را شگفت‏زده کنم.
در این هنگام، امام دست بر دهان مبارک نهاد و خود را مورد خطاب قرار داد و فرمود: اى محمد! ساکت باش و لب فروبند. همان طور که پدرانت (در بیان برخى حقایق) لب فرو بستند.6
در مدت 15 سالى که امام جواد علیه السلام در مدینه تشریف داشتند، به عبادت، تدریس و تعلیم احکام الهى، حلّ و فصل دعاوى مردم و اصلاح میان مؤمنین، تفسیر قرآن و بیان حقایق علمى روى آوردند و در ضمن، به زراعت و کار در باغستان‏ها و نخلستان‏ها مشغول بودند، امام همچون اجداد طاهرینش از اطعام و انعام محرومان و بینوایان و رسیدگى به امور خویشاوندان کم بضاعت لحظه‏اى غافل نبود و از بى‏خانمان‏ها، یتیمان و درماندگان به نحو مطلوب و به گونه‏اى که عزّت آنان حفظ گردد، حمایت مى‏کردند.7
به سوى مسجد رسول اکرم‏صلى الله علیه وآله وسلم‏
عبدالله فرزند رزین مى‏گوید: در مدینه ساکن بودم، هر روز امام جوادعلیه السلام را مى‏دیدم که هنگام ظهر به مسجد آمده، در صحن سوى مرقد نبىّ‏اکرم‏صلى الله علیه وآله وسلم مى‏رفتند و دوباره باز مى‏گشتند، به طرف خانه فاطمه زهراعلیها السلام کفش از پاى مبارک بیرون مى‏نمودند و به نماز مى‏ایستادند. با خود اندیشه نمودم: "هنگامى که امام تشریف آوردند، از خاک محلّ قدوم ایشان بر مى‏دارم". روزى به انتظار نشستم تا به مقصودم نایل آیم. وقت ظهر مرکب حضرت آمد. اما ایشان در جاى هر روزه، فرود نیامدند. قدم بر سنگى که در درب مسجد قرار داشت، نهادند و از مرکب به زیر آمدند. آنگاه برنامه‏هاى عبادى همیشگى را تکرار نمودند. با خود زمزمه نمودم: "در این‏جا نمى‏توان مقصود را به دست آورد. به حمّام مى‏روم و در آنجا از خاک پایشان برمى‏دارم. از این و آن پرس و جو کردم تا آن که متوجه شدم به حمامى که به مردى از اولاد طلحه تعلّق دارد و در جوار بقیع واقع است، مى‏روند. همان روز به درب حمّام رفتم و منتظر ورود امام شدم. مرد حمّامى گفت: اگر مى‏خواهى به حمّام بروى، قبل از آمدن ابن‏الرضا برو؛ زیرا اگر او قصد ورود داشته باشد، فرد دیگرى نمى‏تواند داخل شود. پرسیدم: ابن الرضا دیگر کیست؟ گفت: مردى از آل محمد که ورع بسیارى داشته و صالح است. در همین حال امام آمدند و بر حصیرى قدم نهادند که قبل از ورودشان چند غلام گسترده بودند و با ورود در حجره سلام دادند. منتظر شدم تا بیرون آیند، شاید آنگاه به مقصد برسم. وقتى امام آمدند و لباس بر تن کردند، فرمان دادند تا مرکب را بیاورند، ایشان از روى حصیر بر اسب سوار شدند و رفتند. با خود گفتم: "قسم به خداوند! ایشان را آزردم و دیگر پى این کار نگردم". تصمیم قاطع گرفتم و هنگام ظهر که حضرت به مسجد آمدند، دیدم که در جاى همیشگى فرود آمدند و وارد حرم شدند. پس از زیارت مرقد رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم به خانه فاطمه زهراعلیها السلام رفتند و با بیرون آوردن کفش به نماز روى آوردند.
بنابراین، امام ضمن این که از قصد این شخص پى‏برده، نارضایتى خود را از کارش نشان داده است.8
در روستاى صریا
بخشى از دوران زندگى امام جوادعلیه السلام در روستاى "صریا" گذشته است. این آبادى در چند کیلومترى مدینه قرار داشته و حضرت امام موسى بن جعفرعلیه السلام آن را براى رونق کشاورزى و نخل‏دارى و مصرف منافع آن جهت محرومان و بینوایان بنیان نهاده است، و در برخى منابع، "صربا" ضبط شده است.9
در روایتى آمده است: گروهى از علاقه‏مندان و شیعیان وارد مدینه شدند و پرسیدند: بعد از امام رضاعلیه السلام چه کسى پیشواى مسلمین است؟ عده‏اى از مردم جواب دادند: جانشین ایشان در روستایى در حوالى مدینه است. راوى مى‏گوید:
به سوى آن روستا به راه افتادند تا به آنجا رسیدند. خانه امام کاظم‏علیه السلام که به ارث به امام جوادعلیه السلام رسیده بود، در آن آبادى مملوّ از جمعیت بود. یکى از برادران امام رضاعلیه السلام در آنجا بالاى مجلس نشسته بود که مردم او را "اى برادر رضاعلیه السلام" خطاب مى‏کردند. بعد متوجه شدیم او، امام نیست و نوجوانى که پسر امام رضاعلیه السلام مى‏باشد وارث مقام امامت گردیده است.10
در همین روستا، امام جوادعلیه السلام صاحب فرزندى گردید که نام مبارکش على بود و با القابى چون نقى و هادى، امام دهم شیعیان گشت.11
همچنین در موسم حجّ عده‏اى به قصد زیارت امام جوادعلیه السلام عازم زیارت خانه خدا شدند؛ از جمله: محمد بن جمهور قمى، حسن بن راشد، على بن مدرک و على بن مهزیار، و چون این افراد به مدینه رفتند، دیدند که امام آنجا حضور ندارد و بعد به قریه بصریا (صریا) رفتند، مشاهده نمودند عبدالله فرزند امام کاظم‏علیه السلام وارد شد و با آمدن وى، مردم به یکدیگر گفتند: این فرد، امام ما است.
در این هنگام عده‏اى از علما و فقها فریاد زدند؛ از امام باقرعلیه السلام و امام صادق‏علیه السلام به ما روایت رسیده است که: "محال است دو برادر به جز امام حسن و امام حسین‏علیهما السلام، هردو امام باشند". فردى از عبدالله پرسید: نظرت درباره مردى که زن خود را به تعداد ستارگان آسمان طلاق دهد، چیست؟ عبدالله در پاسخ گفت: قسم به همه چیز! که زن، سه طلاقه است.
با شنیدن این فتوا، حاضران در مجلس را حیرت فراگرفت. فرد دیگرى پرسید: فتواى شما در مورد مردى که با چهارپایى عمل زشتى انجام دهد، چیست؟ پاسخ داد: باید دستش را قطع کرد و صد تازیانه بر وى زد. این سخن نیز براى حاضران بسیارگران و شگفت‏انگیز بود. زیرا از هیچ یک از معصومان این گونه فتاوى را نشنیده بودند. همهمه حاضران افزایش یافت و مى‏خواستند مجلس را ترک کنند که دربى از بالاى مجلس باز شد و "موفّق" خادم امام جوادعلیه السلام پیشاپیش ایشان بیرون آمد. سپس امام جوادعلیه السلام تشریف آوردند. جامه ایشان از دو پیراهن و یک شلوار عدنى تشکیل مى‏شد. عمامه‏اى نیز بر سر داشتند که دو تحت الحنک داشت. یکى از طرف جلو و دیگرى از عقب آویزان بود، نعلین نیز در پاکرده بودند. سلام دادند و نشستند. شکوه و بزرگى و جلال ایشان همه جا را غرق سکوت کرد. زیرا که مردم در آن دهکده (صریا) انوار امامت و ابّهت خلافت الهى را در ایشان مشاهده مى‏کردند. سپس امام در جایگاه خود نشستند و همان فرد سؤالات خود را از ایشان پرسید و جواب‏هاى اصولى‏تر شنید. حاضران در مجلس از آن گفتگوها خوشحال شدند و باورشان به امامت امام جوادعلیه السلام استوار یافت. سپس مردم به ایشان روى آوردند و سؤالات متعددى را مطرح کردند و امام، جواب آنها را داد.12
مسافرتى ملکوتى‏
على بن خالد مى‏گوید:
در سامرّا با خبر شدم که مردى را با قید و بند از شام (سوریه کنونى) آورده و در این شهر زندان نموده‏اند و گفته‏اند: دلیل حبس او، این است که ادعاى پیامبرى مى‏نماید. به زندان مراجعه کردم و با زندانبان مدارا و محبت نمودم تا مرا نزد وى بردند. او را فردى خردمند یافتم. پرسیدم: ماجراى تو چه مى‏باشد؟ گفت: در سرزمین شام جایى که مى‏گویند سرمقدس حضرت امام حسین‏علیه السلام در آنجا دفن شده است، من مشغول عبادت بودم. یک شب در حالى که به ذکر خداوند مشغول بودم ناگهان شخصى را در برابر خود دیدم که به من گفت: برخیز. برخاستم و به همراه او قدم‏هایى پیمودم. اما مشاهده کردم با او در مسجد کوفه هستیم. از من پرسید: این مسجد را مى‏شناسى؟ گفتم: آرى، مسجد کوفه است. در آنجا نماز خواندیم و بیرون آمدیم. باز راه رفتیم اما دیدم در مسجد پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم در مدینه هستیم. تربت نبى‏اکرم‏صلى الله علیه وآله وسلم را زیارت کردیم و در مسجد آن حضرت نماز خواندیم و از آنجا خارج شدیم. چند قدم دیگرى طى طریق کردیم که ناگهان دیدم در خانه خدا (مکه) هستیم، طواف کردیم و بیرون آمدیم و لحظاتى بعد خود را در شام و در جاى اوّل یافتم و آن فرد از نظرم پنهان شد. از آنچه دیده بودم، در شگفت شدم تا یکسال گذشت و باز همان شخص آمد و همان مسافرت‏ها و ماجراهایى که سال پیش دیده بودم، تکرار شد. اما این بار وقتى آن آقا مى‏خواست از من جدا بشود، سوگندش دادم که خود را معرفى کند. فرمود: "من، محمد فرزند على فرزند موسى بن جعفر هستم". این داستان را براى برخى نقل کردم و خبر آن به محمد بن عبدالملک زیّات (وزیر معتصم عباسى) رسید. فرمان داد تا مرا در زنجیر کنند و اینجا بیاورند و زندانى سازند و به دروغ شایعه نمودند که من، مدعى نبوّت هستم.
على بن خالد مى‏افزاید: به او گفتم: مى‏خواهى ماجراى تو را به وزیر معتصم (ابن زیّات) بنویسم تا از حقیقت ماجرا باخبر شود. گفت: بنویس. داستان را به زیّات نوشتم. در پشت نامه من پاسخ داد: به او بگو از کسى که یک شبه او را از شام به کوفه، مدینه و مکه برده و بازگردانیده است، بخواهد از زندان نجاتش دهد.
از این پاسخ، محزون شدم و فرداى آن روز زندان رفتم تا جواب را بگویم و او را به پایدارى توصیه کنم. اما دیدم نگهبانان زندان نگران و ناراحتند. پرسیدم: چه شده است؟ گفتند: مردى که ادعا مى‏کرد پیامبر است، دیشب از زندان گریخته و نمى‏دانیم چگونه رفته است؟ هرچه جستجو کرده‏ایم، نتیجه‏اى به دست نیاورده‏ایم. و بعد مشخص گردید امام جوادعلیه السلام به قوّت معنوى و طىّ‏الارض او را نجات داده است.13
على بن خالد که زیدى مذهب بود، پس از این ماجرا به "امامت" حضرت اعتقاد پیدا کرد و باور خود را اصلاح نمود.
طىّ‏الارض دیگر
سرپرست امور مربوط (غسل، کفن و نماز) به امام معصوم‏علیه السلام در هنگام شهادت، امام معصومِ پس از اوست. زیرا آن وجودهایى را که از انوار الهى، پرتو گرفته‏اند به هنگام ترک دنیا و عروج به سوى عرشیان، هیچ کس لمس نمى‏کند جز کسى که خود، داراى چنین منزلتى باشد، و آن کسى که امام سجادعلیه السلام را قادر نمود از کوفه به کربلا برود و امور پدرش را انجام دهد، امام جوادعلیه السلام را به قوّت غیبى "طىّ‏الارض" داد و ایشان را از مدینه به طوس آورد و ایشان متولّى امور امام رضاعلیه السلام گردید.14
همچنین اباصلت (عبدالسلام فرزند سلیمان) پس از شهادت امام رضاعلیه السلام توسط مأمون زندانى گردید. یکسال بر او در حبس سپرى شد تا آن که شرایط برایش سخت گردید. پس خداوند را به رسول و خاندان او، سوگند داد تا راهى را برایش بگشاید، ناگهان امام جوادعلیه السلام با "طىّ‏الارض" در زندان، بر وى وارد گردیده و فرمودند: اى اباصلت! کار برتو سخت گردید و بسیار دلتنگ شدى، برخیز و از اینجا بیرون برو.
آنگاه امام با دست مبارک به زنجیرها زدند و همگى از هم باز شدند و اباصلت در برابر دیدگان زندانبان آزاد گردید بدون اینکه آن محافظان بتوانند چیزى بگویند. از آن پس، حضرت به وى فرمودند: در امان خداوند برو که دیگر چنین اتفاقى برایت رخ نخواهد داد و دست آنان نیز از تو کوتاه خواهد شد.15
اقامت اجبارى در بغداد
مأمون مى‏کوشید امام جوادعلیه السلام را به محلّ خلافت خود بیاورد. زیرا مى‏خواست بین آن حضرت و پایگاه‏هاى مردمى و مبارزین فاصله ایجاد کند و مردم را از ایشان دور سازد. اما به طریقى مى‏خواست این نقشه چنان به اجرا در بیاید که شیعیان تحریک نشوند. از طرفى فضیلت‏هاى امام جوادعلیه السلام على‏رغم کمى سن، بر مأمون آشکار گردید و وى متوجه شد فرزند امام رضاعلیه السلام با وجود آن که نوجوانى بیش نمى‏باشد، در اوج علم و حکمت و معرفت قرار دارد و به همین دلیل تصمیم گرفت دخترش ام‏الفضل را به ازدواج آن حضرت در آورد و براى عملى ساختن این مقصد، که در وراى آن نیرنگ و نقشه‏اى منفى نهفته بود، عده‏اى را روانه مدینه نمود تا آن حضرت را به بغداد آورند.16
اسماعیل بن مهران مى‏گوید:
هنگامى که براى بار اوّل امام تحت فشار حکومت وقت از مدینه خارج شدند، عرض کردم: جانم فدایتان! از فرجام این سفر ترسانم، پس از شما امر امامت با کیست؟ امام، سیماى مبارک را در حالى که متبسّم بودند، به سوى من گرفتند و فرمودند: آن طور که فکر کردى، در این سال برایم حادثه‏اى رخ نمى‏دهد.
سپس براى بار دوم که از مدینه براى دیدار با معتصم خارج شدند، همان موضوع را مطرح کردم، حضرت این بار گریستند به گونه‏اى که محاسنش‏تر شد. آنگاه رو به من نموده و فرمودند: در این سفر برایم حادثه‏اى رخ مى‏دهد و امر امامت پس از من از آنِ پسرم على‏علیه السلام است.17
مأمون عبّاسى که بالاى سر هرکسى یک‏خبر چین داشت و کنیزکان را براى جاسوسى به هرکسى مى‏خواست هدیه مى‏داد، همین برنامه را مى‏خواست براى امام جوادعلیه السلام به اجرا در آورد تا جاسوسى در خانه ایشان بگمارد. از طرفى امام جوادعلیه السلام را در نزدیکى محلّ فرمانروایى خود مستقر مى‏نمود و از این طریق به اهداف گوناگونى مى‏رسید.
به هر حال، مأمون موفق گردید امام را در سال 215 ق. به بغداد بیاورد و تلاش نمود حضرت را مجبور به اقامت در این شهر نماید، ولى امام از این وضع بسیار اکراه داشت. حسین مکارى روایت مى‏کند که:
در بغداد بر ابوجعفر ثانى (امام محمدتقى) وارد شدم و او را در موقعیتى که در آن قرار گرفته بود، دیدم. با خود گفتم: این انسان به وطن خود باز نمى‏گردد در حالى که در این چنین موقعیت خاصى از لحاظ خوراک و آسایش قرار دارد که من از آن آگاهى دارم.
حسین مکارى مى‏افزاید: امام، سر مبارک را پایین گرفت و پس از لختى بلند کرد و در حالى که رنگ چهره‏شان پریده بود، فرمود: "اى حسین! نان جو و نمک نیم کوب در حرم رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم نزد من محبوب‏تر از وضع کنونى است."18 زیرا در بغداد روابط امام با شیعیان قطع مى‏گردید و نیز در محیطى که حکومت و ابّهت فرمانروایى خلیفه بر آن سایه گسترده، بسیارى از مردم از برقرارى ارتباط با آن حضرت واهمه دارند و بسیارى از آنان نمى‏خواهند در مقابل جاسوسان حکومتى و عمّال مأمون خود را نشان دهند. به علاوه مأمون مى‏توانست با اقامت امام در بغداد و تظاهر به دوستى و تکریم آن حضرت بسیارى از مردم را به حسن نیّت خود درباره ائمه راضى کند و تا حدّ زیادى خود را با ماجراى شهادت امام رضاعلیه السلام مبرّى‏ جلوه دهد و با این وصف، به مسلمانان ثابت کند هیچ تضادى و منافاتى بین مسیر او و راه امام وجود ندارد.19
بنابر تصریح منابع تاریخى، زمانى که مأمون براى امام رضاعلیه السلام پیمان "ولایت عهدى" را منعقد ساخت، دخترش ام‏الفضل را براى امام جوادعلیه السلام نامزد کرد یا حداقل در نظر گرفت که در آینده چنین کارى را انجام دهد؛ ولى با شهادت امام هشتم‏علیه السلام در حالى که امام جوادعلیه السلام نوجوانى بیش نبود، این طرح عوض شد و با مخالفت عباسیان مواجه گردید. زیرا آنان از خلیفه خواستند قبل از آن که امام را با مسایل و مشکلاتى که یحیى بن اکثم براى حضرت مطرح مى‏کند و ایشان را آزمایش مى‏نماید، ام‏الفضل را در اختیارش قرار ندهد. بعد از آن جلسه مهمّ سؤال و جواب علمى و فائق گردیدن امام بر تمامى علما و فقها و قاضیان، مأمون دخترش را به تزویج امام درآورد. البته امام مسایل را به صورت علمى و متکى بر برهان پاسخ داد و هیچ فرصتى را براى بهره‏بردارى مغرضانه از سوى کسانى که مترصّد چنین فرصتى بودند و شخص مأمون در رأس آنان بود، باقى نگذاشت و حضرت پس از این "مناظره" عظمت افزون‏ترى به دست آورد که براى نظام حکومتى با هراس و نگرانى توأم بود.
در شهر تکریت‏
شهر تکریت، بین موصل و بغداد و در 30 فرسنگى مرکز حکومت عباسى قرار داشت. اگرچه تزویج مزبور در بغداد صورت پذیرفت اما انتقال همسر به امام در سال 215 ق. و در شهر تکریت صورت گرفت. ابوالفضل احمد بن ابى‏طاهر کاتب گفته است:
روز پنج شنبه شش روز به آخر محرم سال 215 که مصادف با سومین ماه شمسى (خرداد) بود، مأمون به هنگام ظهر از "شماسیه" به "بردان" رفت و سپس جانب تکریت حرکت کرد. در همان سال، ماه صفر، شب جمعه‏اى، امام جوادعلیه السلام از بغداد خارج گردید تا این که در تکریت خلیفه را ملاقات نمود. سپس مأمون به ایشان هدایایى داد و اجازه داد دخترش که دیگر همسر امام بود، بر حضرت وارد شود. پس در خانه احمد بن یوسف که بر ساحل رودخانه دجله قرار داشت، ام‏الفضل براى حضرت آورده شد.20
مردم و حتى غیر شیعیان از نخستین لحظات این نقشه، متوجه شدند که دستگاه حکومت با این برنامه‏ها مى‏خواهد تلاش‏هاى امام را زیر نظر بگیرد و سپس ایشان را به شهادت برساند. حسین بن محمد، از معلّى بن محمد، و او از دیگران روایت مى‏کند که محمد بن على هاشمى نقل نمود:
بامداد شبى که ابوجعفر با دختر مأمون عروسى نمود، بر حضرت وارد شدم، من اولین کسى بودم که در آن وقت به خدمت امام مى‏رسیدم. در آن هنگام دارویى خورده بودم که بر اثر آن عطش بر من غلبه یافت ولى نمى‏خواستم طلب آب کنم. پس حضرت بر چهره‏ام نگریست و فرمود: گویا تشنه هستى؟ عرض کردم: آرى. فرمود: اى غلام! براى ما آبِ بیاور. من از ذهن خود عبور کردم و گفتم: هم اکنون آب آلوده به زهر براى امام مى‏آورند تا بدان مسمومش کنند و بدین جهت، غمناک شدم. غلام آمده و آب آورد. ابوجعفر ثانى لبخندى بر لبان مبارک جارى ساخت و به غلام گفت: آب را به من بده. از آن آب نوشید و سپس ظرف آب را به من داد و من نوشیدم و زمانى دراز در نزد حضرت نشستم. دوباره تشنه شدم و نخواستم آب طلب کنم، پس به همان نحو قبلى با من رفتار شد.
محمد بن حمزه هاشمى - که از راویان این جریان است - مى‏گوید: بعد از نقل این ماجرا، محمد بن على هاشمى به من گفت:
سوگند به خداوند! همان طور که شیعیان مى‏گویند، من یقین دارم امام جوادعلیه السلام از آنچه در دل‏ها مى‏گذرد، آگاهى دارد.21
توقف در کوفه‏
امام برکرانه دجله در خانه احمد بن یوسف مدتى اقامت داشت تا آن که تصمیم گرفت در ایام حجّ با همسرش به مکه برود و از آنجا عازم مدینه شود. با وجود اختناق سیاسى و گماشتن جاسوسان زیاد، موقعى که امام مى‏خواست از تکریت و بغداد خارج شود، با بدرقه مردم مواجه شدند و چون به دروازه شهر کوفه رسیدند با استقبال پرشور اهالى این شهر روبرو گردیدند و بعد به دارالمسیب رفتند و از آنجا به مسجد وارد شدند. در محوطه این مسجد درختى روئیده بود که هنوز به بار ننشسته بود. حضرت کوزه‏اى آب خواستند و پاى این درخت وضو ساختند و سپس برخاسته نماز، مغرب را اقامه نمودند و پس از پایان نماز زمانى به دعا پرداختند و بعد نمازهاى مستحبى خوانده و تعقیبات آن را به‏جاى آوردند. در این هنگام، وقتى امام به سوى درخت مزبور بازگشتند، مردم مشاهده نمودند این درخت به بار نشسته است. درشگفت ماندند و از میوه‏اش خوردند. محصول شیرین و بدون هسته بود.
در حدیث ابن شهر آشوب آمده است که: شیخ مفید از آن میوه خورده و هسته‏اى در آن نیافت.22
بازگشت به مدینه‏
مراسم ازدواج به پایان رسید و امام محمدتقى‏علیه السلام تا زمانى که در عراق به سر مى‏بردند، از تشکیلات غاصبان خلافت کناره مى‏گرفتند و در مجامع و مجالس دربار بنى‏عباس حضور نمى‏یافتند. در سال 213 ق. و در حالى که مأمون در شهر طرطوس اقامت داشت، امام در بغداد هرچه داشتند؛ در راه خدا به محرومان اهداء نمودند و راه حجاز را پیش گرفتند. در مدینه امام با امّ‏ولدى که او را "سمانه مغربیه" مى‏گفتند، ازدواج کردند. زیرا روح آلوده ام‏الفضل نمى‏توانست پرورش دهنده امامى دیگر باشد.
امام در مدینه وظایف امامت، هدایت و ارشاد مردم را پى گرفتند و با این که مأموران دستگاه ستم، مدام مراقبش بودند و از همه افزون‏تر، ام‏الفضل مواظب برنامه‏هایش بود، ولى امام با برنامه ریزى اساسى اجازه ندادند این جاسوس‏ها به عمق تلاش‏هاى فکرى و فرهنگى ایشان پى‏ببرند. شیعیان خاص که به عنوان زیارت خانه خدا یا مرقد پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم به حجاز مى‏آمدند، محضر امام را مغتنم مى‏شمردند و از حضرت برنامه‏ها و طرح‏هاى خود را دریافت مى‏کردند. "مدینه" مرکز نشر معارف اسلامى و "مکه" کانون انقلاب‏هاى سیاسى گردید و تا زمان مرگ مأمون که سال 218 ق. بود، فرصتى بود تا امام، حقایق اسلامى و معارف قرآن و عترت را براى مردم بیان کنند. در راه بیدارى مردم بکوشند و آن مسئولیت سترگ و سنگین را انجام دهند. در واقع امام‏علیه السلام چون خورشید از پس ابرهاى تیره و تار رژیم سفاک عباسى پرتو افشانى مى‏نمودند و مشتاقان اندیشه‏هاى ناب اسلامى چون پروانه گرداگرد امام جمع مى‏شدند. البته امام از این شرایط پروایى نداشت و صرفاً براى پیشرفت کار و رعایت حال دیگران، ملاحظاتى در نظر داشتند.23
واپسین سفر
وقتى مأمون به هلاکت رسید و برادرش معتصم روى کار آمد، اطلاعاتى درباره ارتباط امام با شیعیان و نیروهاى انقلابى به دست آورد و نیز معجزات، کرامات و مقام علمى و معرفتى امام، سخت وى را در نگرانى فرو برد. از این جهت در آغاز محرم سال 220 ق. امام را از مدینه به بغداد فراخواند. امام این بار دریافت که دعوت مزبور، عادى نمى‏باشد و در وراى آن، نقشه‏هاى خطرناکى نهفته است. هنگام عزیمت به بغداد، فرزندش امام هادى‏علیه السلام را که دریاى بیکرانى از دانش و تقوا و فضیلت بود، به دوستان و اصحاب معرفى نمود. و جانشینى وى را به همه اعلام کرد و ودایع امامت را به آن حضرت سپردند و در روز بیست و هشتم محرم سال 220 ق. به شهر پرآشوب بغداد وارد شدند و به محض رسیدن به این شهر توسط مأموران معتصم دستگیر و محبوس گردیدند و عوامل حکومتى هیچ کس را اجازه ندادند با حضرت ملاقات کنند. وقتى امام در شرایط مزبور چند مدتى را سپرى کردند، معتصم در صدد توطئه علیه جان ایشان برآمد. و برخى روایت‏ها تصریح دارند که همسرش با تحریک عوامل حکومت بنى‏عباس در انگور سمّ نهاد و آن را به امام داد و ایشان در ذیقعده سال 220 و به نقلى در ذیحجه همان سال بر اثر تأثیر این زهر، به شهادت رسید و امام هادى‏علیه السلام با "طىّ‏الارض" خود را به بغداد رسانید و مراسم تدفین پدر را به جا آورد و آنگاه با تشییع دوازده هزار نفرى شیعیان، پیکر پاک امام نهم در جوار بارگاه جدّش امام کاظم‏علیه السلام در کاظمین دفن گردید.24
پی نوشت ها:
________________________________________
1. برخى گفته‏اند: ایشان در نوزده ماه رمضان این سال به دنیا آمده‏اند.
2. کشف الغمة فى‏معرفة الائمه، ج 3، ص 187.
3. اثبات الوصیه، مسعودى، ص 176.
4. زندگى دوازده امام، هاشم معروف حسنى، ترجمه محمد رخشنده، ج 2، ص 447 و 448.
5. اعیان الشیعه، سید محسن امین، ج 2، ص 33؛ زندگانى سیاسى امام جواد(ع) جعفر مرتضى عاملى، ترجمه سید محمد حسینى، ص 76؛ سیماى سبزوار، محمد ابراهیم احمدى، ص 23.
6. بحارالانوار، علامه مجلسى، ج 50، ص 91 و 108.
7. زندگانى امام محمدتقى الجواد(ع)، حسین عمادزاده، ص 207.
8. اصول کافى، کلینى، باب مولد الجواد(ع)، ح 2؛ الامام الجواد(ع)، علامه مقرّم، ص 58.
9. مناقب، ابن شهر آشوب، ج 4، ص 401؛ اعلام الورى، طبرسى، ص 339.
10. بحارالانوار، ج 50، ص 90؛ زندگى تحلیلى پیشوایان ما، عادل ادیب، ص 253.
11. سال تولد امام هادى در این روستا، نیمه ذیحجه سال 212 ق. مى‏باشد ( اصول کافى، ج 1، ص 497).
12. مناقب، ج 2، ص 429؛ اثبات الوصیه، ص 185؛ الامام الجواد(ع)، ص 113 - 114.
13. الارشاد، ج 2، ص 290 - 288؛ اعلام الورى، ص 332؛ احقاق الحق، ج 12، ص 427؛ کشف الغمه، ج 3، ص 211.
14. اثبات الوصیه، ص 173؛ الامام الجواد(ع)، ص 139.
15. عیون اخبارالرضا(ع)، صدوق، ص 354.
16. مرآة العقول، مجلسى، ج 1، ص 238.
17. اصول کافى، باب النص على‏الجواد(ع)، ح 1.
18. بحارالانوار، ج 50، ص 48؛ الخرائج والجرائح، قطب راوندى، ص 344.
19. زندگانى سیاسى امام جواد(ع)، ص 73.
20. تاریخ بغداد، ابوالفضل احمد بن ابى‏طاهر، ابن طیفور، ص 143 - 142.
21. اصول کافى، ج 1، ص 414 و 415؛ بحارالانوار، ج 50، ص 54؛ الارشاد، ج 2، ص 291.
22. مناقب، ج 2، ص 434؛ الامام الجواد(ع)، ص 105؛ کشف الغمه، ج 3، ص 209.
23. الارشاد، ج 2، ص 294؛ بحارالانوار، ج 50، ص 80؛ زندگانى دوازده امام، ج 2، ص 453.
24. الامام الجواد من المهد الى‏اللحد، علامه قزوینى، ص 407؛ اثبات الوصیه، ص 193؛ بحارالانوار، ج 50، ص 123.

تبلیغات