آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۰

چکیده

متن

امام محمدتقى‏علیه السلام بعد از شهادت پدر بزرگوارش امام رضاعلیه السلام، در حالى که هشت سال بیشتر نداشت، وارث علم و منصب نیاکان خویش گردید. کم سنّ و سال بودن آن حضرت، باعث تحیّر و سرگردانى جمعى از مردم و شیعیان شد. گرچه آنها از امامان قبلى شنیده بودند که امامت و منصب الهى، ربطى به سنّ و سال ندارد و همان طور که خداوند متعال حضرت عیسى‏علیه السلام را در سه سالگى حجّت خویش قرار داد، مى‏تواند امام نهم را نیز در هشت سالگى به این منصب بگمارد. و دیده بودند که آن حضرت بعد از شهادت پدرش، به سوى مسجد رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم رهسپار شده در مقابل دیدگان آنان، بر فراز منبر قرار گرفته، چنین خودش را معرفى نموده بود:
"انا محمد بن على الرضا، انا الجواد، انا العالم بأنساب الناس فى‏الاصلاب، أنا أعلم بسرائرکم و ظواهرکم، و ما أنتم صائرون الیه، عِلمٌ منحنا به من قبل خالق الخلق أجمعین، و بعد فناء السماوات والارضین، ولو لا تظاهر أهل الباطل، و دولة أهل الضلال، و ثوب أهل الشّک، لقلتُ قولاً تعجّب منه الأوّلون و الآخرون..."1
با این وجود، لحظه‏اى از آزمودن آن امام همام غافل نبودند و گاهى پرسش و پاسخهاى آنان و امام، شکل "مناظره" به خود مى‏گرفت.
دانشمند خردسال‏
در اینجا شایسته است به نمونه‏هایى از جلوه‏هاى علم و فضل امام نهم اشاره کنیم، جلوه‏هاى که هریک در تثبیت مقام و منزلت علمى و اجتماعى آن حضرت، نقش به سزایى ایفا کرد.
1. قدرت خداوند
عمر بن فرج مى‏گوید: همراه امام جوادعلیه السلام در کنار دجله ایستاده بودیم. به ایشان گفتم: شیعیان شما ادعا مى‏کنند شما وزن آب دجله را مى‏دانید.
فرمود: آیا خدا، توانائى آن را دارد که علم به وزن آب دجله را به پشه‏ایى عطا کند؟
گفتم: آرى! خدا، قادر است.
فرمود: من نزد خدا از پشه و از بیشتر مخلوقاتش گرامى ترم.2
2. بازخوانى اندیشه‏ها
قاسم بن عبدالرحمن مى‏گوید: به مذهب زیدیه گرایش داشتم که به شهر بغداد سفر کردم. مدتى در آنجا بودم. روزى در یکى از خیابان‏هاى آن شهر، مردم را دیدم که با شور و شوق در جنب و جوش هستند. بعضى مى‏دوند و برخى سعى مى‏کنند تا خود را به نقاط بلند برسانند. بعضى نیز ایستاده به نقطه‏اى خیره شده‏اند. پرسیدم: مگر چه شده؟ گفتند: ابن الرضا! ابن الرضا مى‏آید.
من هم ایستادم و به نظاره پرداختم. حضرت، سوار بر قاطر به سوى ما مى‏آمد. همان طور که به او نگاه مى‏کردم، به خودم گفتم:
خداوند، گروه امامیه را از رحمت خود دور کند، آنها معتقدند که پروردگار متعال، طاعت این جوان را بر مردم واجب گردانیده است.
همین که این اندیشه از ذهنم خطور کرد، حضرت خطاب به من، این آیه را تلاوت کرد:
"اَبَشَراً مِنَّا واحداً نَتَّبِعُهُ اِنَّا اِذاً لَفى‏ ضَلالٍ وَ سُعُرٍ"3؛ قوم ثمود گفتند: آیا ما از بشرى از جنس خود پیروى کنیم؟ اگر چنین کنیم، در گمراهى و جنون خواهیم بود.
در این هنگام به خود گفتم: مثل اینکه او ساحر است و از دل من خبر مى‏دهد. بار دیگر حضرت خطاب به من این آیه را تلاوت کرد:
"ءَ اُلْقِى الذِّکْرُ عَلَیْهِ مِنْ بَیْنِنا بَلْ هُوَ کَذَّابٌ اَشِرٌ."4؛ تنها به او وحى نازل شده؟! نه، او آدم بسیار دروغگو و خود پسند است.
وقتى دیدم حضرت از اندیشه‏هاى قلبى من خبر مى‏دهد، اعتقادم به آن بزرگوار کامل شد و از مذهب زیدیه دست برداشته و به "امامت" آن حضرت اقرار کرده و اعتراف نمودم که او حجت خدا بر مردم است.5
3. مناظره‏اى علمى‏
وقتى مأمون، خلیفه ستمگر عباسى، از طوس به بغداد آمد، نامه‏اى براى حضرت جوادعلیه السلام فرستاد و امام را به بغداد دعوت کرد. امام به ناچار پذیرفت و روانه بغداد شد. مأمون به حضرت پیشنهاد کرد تا با دخترش ام‏الفضل ازدواج کند. امام سکوت کرد. مأمون سکوت حضرت را نشانه رضایت شمرد و تصمیم گرفت مقدمات این ازدواج را فراهم کند. انتشار این خبر در بین عباسیانْ انفجارى به وجود آورد. آنها در اجتماعى با لحن اعتراض‏آمیزى به مأمون گفتند:
"این، چه برنامه‏اى است؟ اکنون که على بن موسى الرضا از دنیا رفته و خلافت به عباسیان رسیده، باز مى‏خواهى خلافت را به آل على برگردانى؟ بدان که ما نخواهیم گذاشت این کار صورت بگیرد."
مأمون پرسید: "حرف شما چیست؟"
گفتند: "این جوان (امام جوادعلیه السلام) خردسال است و از علم و دانش بهره‏اى ندارد."
مأمون گفت: "شما این خاندان را نمى‏شناسید، کوچک و بزرگ اینها بهره زیادى از علم و دانش دارند و چنانچه حرف من مورد قبول شما نیست، او را آزمایش کنید و مرد دانشمندى را که خود قبول دارید، بیاورید تا با این جوان بحث کند تا صدق گفتار من روشن گردد."
عباسیان از میان دانشمندان، "یحیى بن اکثم" را که عالم بزرگ و مشهورى بود*، انتخاب کردند.
مأمون جلسه‏اى ترتیب داد. در آن مجلس یحیى بن اکثم خطاب به مأمون گفت: "اجازه مى‏دهى سؤالى از این جوان بپرسم؟"
مأمون گفت: "از خود او اجازه بگیر."
یحیى از امام جوادعلیه السلام اجازه گرفت. امام فرمود: "هرچه مى‏خواهى بپرس."
یحیى گفت: "درباره شخصى که مُحْرِم است و در آن حال، حیوانى را شکار مى‏کند، چه مى‏گویید؟"
امام فرمود: "آیا این شخص، شکار را در حِلْ (خارج از محدوده حرم) کشته است یا در حرم؟ عالم به حرمت شکار در حال احرام بوده یا جاهل؟ عمداً کشته یا به خطا؟ آزاد بوده یا برده؟ صغیر بوده یا کبیر؟ براى اولین بار چنین کرده یا براى چندمین بار؟ شکار او از پرندگان بوده یا غیر پرنده؟ از حیوانات کوچک بوده یا بزرگ؟ از این به بعد، از انجام چنین کارى پشیمان است یا خیر؟ در شب شکار کرده یا روز؟ در احرام عمره بوده یا در احرام حجّ؟"
یحیى از این همه فروعى که امام براى این مسأله مطرح نمود، متحیر شد و آثار ناتوانى در چهره‏اش آشکار گردید و زبانش به لکنت افتاد و همگان زبونى او را دریافتند.
مأمون گفت: "خداى را بر این نعمت سپاسگزارم که آنچه من اندیشیده بودم، همان شد."
آنگاه به بستگان خویش نگاه کرد و پرسید: "آیا اکنون آنچه را که نمى‏پذیرفتید، دانستید؟"
سپس مأمون رو به امام جوادعلیه السلام کرد و گفت: "قربانت گردم! خوب است که احکام هریک از سؤالاتى را که مطرح کردید، بیان کنید تا استفاده کنیم."
امام‏علیه السلام فرمود: "اگر شخص مُحْرِم در حِلْ شکار کند و شکار از پرندگان باشد، کفّاره‏اش یک گوسفند است و اگر در حرم بکشد، کفّاره‏اش دو برابراست. اگر جوجه پرنده‏اى را در بیرون حرم بکشد، کفّاره‏اش یک برّه است که تازه از شیر گرفته شده باشد؛ و اگر آن را در حرم بکشد، هم برّه و هم قیمت آن جوجه را باید بدهد. اگر شکار از حیوانات وحشى - چون گوره‏خر باشد، کفّاره‏اش یک گاو است و اگر شتر مرغ باشد، کفّاره‏اش یک شتر است. و اگر آهو باشد، کفّاره آن یک گوسفند است و اگر هریک از اینها را در حرم بکشد، کفّاره‏اش دو برابر مى‏شود. و اگر شخص مُحْرِم کارى بکند که قربانى بر او واجب شود، چنانچه در احرام باشد، باید قربانى را در "منى‏" ذبح کند و چنانچه در احرام عمره باشد، باید آن را در "مکه" قربانى کند. کفّاره شکار براى عالم و جاهل یکسان است، با این تفاوت که در صورت عمد - علاوه بر وجوب کفّاره - گناه نیز کرده است. ولى در صورت خطا، گناه از او برداشته شده است. کفاره شخص آزاد بر عهده خود اوست و کفّاره برده، بر عهده صاحب اوست. برصغیر کفّاره نیست ولى بر کبیر واجب است. و عذاب آخرت از کسى که از کرده‏اش پشیمان است، برداشته مى‏شود؛ ولى آنکه پشیمان نیست، کیفر خواهد شد."
مأمون گفت: "احسنت اى اباجعفر! خدا به تو نیکى کند؛ حال، خوب است شما نیز از یحیى بن اکثم سؤالى بپرسید."
امام، خطاب به یحیى گفت: "بپرسم؟"
یحیى گفت: "اختیار با شماست فدایت شوم! اگر توانستم، پاسخ مى‏گویم و گرنه، از شما بهره‏مند مى‏شوم."
امام پرسید: "به من بگو در مورد مردى که در بامداد به زنى نگاه مى‏کند که حرام است، و چون روز بالا مى‏آید، او حلال مى‏شود؛ و چون ظهر مى‏شود، باز بر او حرام مى‏شود؛ و چون وقت عصر مى‏رسد، بر او حلال مى‏گردد؛ و چون آفتاب غروب مى‏کند، بر او حرام مى‏شود؛ و چون وقت عشاء مى‏رسد، بر او حلال مى‏گردد، و چون شب به نیمه مى‏رسد، بر او حرام مى‏شود؛ و به هنگام فجر بر وى حلال مى‏گردد. این، چگونه زنى است و با چه چیز حلال و حرام مى‏شود؟"
یحیى گفت: "نه، به خدا قسم! سبب حرام و حلال شدن آن زن را نمى‏دانم، اگر صلاح مى‏دانید از جواب آن، ما را مطلع سازید."
امام فرمود: "این زن، کنیز مردى بوده که در بامدادان، مرد بیگانه‏اى به او نگاه مى‏کند که حرام است. چون روز بالا مى‏آید، او را از صاحبش مى‏خرد و بر او حلال مى‏شود؛ چون ظهر مى‏شود، او را آزاد مى‏کند و بر او حرام مى‏گردد؛ چون عصر فرا مى‏رسد، او را به نکاح خود در مى‏آورد و بر او حلال مى‏شود؛ به هنگام مغرب او را "ظهار" مى‏کند و بر او حرام مى‏شود؛ موقع عشاء کفّاره ظهار را مى‏دهد و مجدداً بر او حلال مى‏شود؛ چون نیمى از شب مى‏گذرد، او را طلاق مى‏دهد و بر او حرام مى‏شود، و هنگام طلوع فجر رجوع مى‏کند و زن بر او حلال مى‏گردد."6
4. جهاد با حدیث سازان‏
پس از تزویج ام الفضل، مأمون مجلسى ترتیب داد. در آن مجلس، علاوه بر امام، گروه بسیارى از علما، از جمله یحیى بن اکثم حضور داشتند.
یحیى به امام رو کرد و پرسید: روایت شده که جبرئیل به حضور پیامبر اسلام‏صلى الله علیه وآله وسلم رسید و گفت: یا محمد! خداوند به شما سلام مى‏رساند و مى‏فرماید:
"من از ابوبکر راضى هستم، از او بپرس که آیا او نیز از من راضى است یا خیر؟" نظر شما در باره این حدیث چیست؟
امام فرمود: "من، منکر فضیلت ابوبکر نیستم؛ ولى کسى که این خبر را نقل کرده، باید آن خبرى که پیامبر اسلام در "حجةالوداع" بیان کرد را نیز از نظر دور ندارد. پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم فرمود: "کسانى که بر من دروغ مى‏بندند، بسیار شده‏اند و بعد از من بسیار خواهند شد، هرکس به عمد بر من دروغ ببندد، جایگاهش در آتش خواهد بود. پس چون حدیثى از من براى شما نقل شد، آن را به کتاب خدا و سنّت من عرضه کنید، آنچه را که موافق کتاب و سنّت بود، بگیرید و آنچه را که مخالف بود، رها کنید." امام افزود: "این روایت با کتاب خدا سازگار نیست. زیرا خداوند فرموده: "و لقد خلقنا الانسان و نعلم ما تُوَسْوِسُ به نَفْسُهُ و نَحنُ أَقْرَبُ الیهِ مِنْ حَبْلِ الورید"7؛ "ما، انسان را آفریدیم و مى‏دانیم در دلش چه چیز مى‏گذرد و ما از رگ گردن به او نزدیک تریم." آیا خشنودى و ناخشنودى ابوبکر بر خدا پوشیده بود تا آن را از پیامبر بپرسد؟!"
یحیى گفت: روایت شده است: "ابوبکر و عمر در زمین، مانند جبرئیل و میکائیل در آسمان هستند."
حضرت فرمود: "درباره این حدیث نیز باید دقت شود؛ چرا که جبرئیل و میکائیل دو فرشته مقرّب درگاه خداوند هستند و هرگز گناهى از آن دو سر نزده است و لحظه‏اى از دایره اطاعت خدا خارج نشده‏اند، ولى ابوبکر و عمر زمانى مشرک بوده‏اند، و هرچند پس از ظهور اسلام مسلمان شده‏اند، اما بیشتر عمرشان را در شرک و بت پرستى سپرى کرده‏اند. بنابراین، محال است که خدا آن دو را به جبرئیل و میکائیل تشبیه کند."
یحیى گفت: روایت شده: "ابوبکر و عمر، دو سرور پیران اهل بهشتند"؛ در باره این حدیث چه مى‏گویید؟
امام فرمود: "این روایت نیز محال است؛ زیرا بهشتیان همه جوانند و پیرى در میان آنان یافت نمى‏شود. این روایت را بنى‏امیه، در مقابل حدیثى که از پیامبر اسلام‏صلى الله علیه وآله وسلم درباره حسن و حسین‏علیهما السلام نقل شده "حسن و حسین، دو سرور جوانان اهل بهشتند"، جعل کرده‏اند".
یحیى گفت: روایت شده است: "عمر بن خطاب، چراغ اهل بهشت است."
حضرت فرمود: "این نیز محال است؛ زیرا در بهشت، فرشتگان مقرّب خدا، آدم، محمد و همه انبیا و فرستادگان خدا حضور دارند؛ چطور بهشت با نور آنها روشن نمى‏شود ولى با نور عمر روشن مى‏گردد؟"
یحیى گفت: روایت شده: "عمر هرچه گفته، از جانب مَلَک و فرشته بوده است."
امام فرمود: "من، منکر فضیلت عمر نیستم ولى ابوبکر، با آن که از عمر افضل است، بالاى منبر رفت و گفت: من، شیطانى دارم که مرا منحرف مى‏کند، هرگاه دیدید از راه راست منحرف شده‏ام، مرا به راه درست باز آورید."
یحیى گفت: روایت شده که پیامبر فرمود: "اگر من به پیامبرى مبعوث نمى‏شدم، حتماً عمر مبعوث مى‏شد".
امام پاسخ داد: "کلام خدا از این حدیث راست‏تر مى‏باشد. خدا در قرآنش فرموده است: "و اِذْ اَخَذْنا مِنَ النّبیّین میثاقَهُم وَ مِنْکَ وَ مِنْ نوحٍ..."8؛ "به خاطر بیاور هنگامى را که از پیامبران پیمان گرفتیم و از تو و از نوح..."؛ از این آیه استفاده مى‏شود که خداوند از پیامبران پیمان گرفته است. در این صورت، چگونه ممکن است پیمان خود را تبدیل کند و...؟"
یحیى بار دیگر گفت: روایت شده که پیامبر فرمود: "هیچ‏گاه وحى از من قطع نشد، مگر آنکه گمان بردم که به خاندان خطّاب (پدر عمر) نازل شده است؛ یعنى نبوّت از من به آنها منتقل شده است."
امام فرمود: "این نیز محال است؛ زیرا امکان ندارد که پیامبر در نبوّت خود شک کند. خداوند مى‏فرماید: "اللّهُ یَصْطفى مِنَ المَلائِکةِ رُسُلاً وَ مِنَ النّاس"9؛ "خداوند از فرشتگان و نیز از انسانها رسولانى بر مى‏گزیند". بنابراین، دیگر جاى شکى براى پیامبر، در باب پیامبرى خویش وجود ندارد."
یحیى گفت: روایت شده که پیامبر فرمود: "اگر عذاب نازل مى‏شد، کسى جز عمر از آن نجات نمى‏یافت."
حضرت فرمود: "این نیز محال است؛ زیرا خداوند به پیامبر اسلام‏صلى الله علیه وآله وسلم فرموده است: "و ما کانَ اللّه لِیُعَذِّبَهُمْ وَ اَنْتَ فِیهمْ و ما کانَ اللّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ یَسْتَغْفِرُونَ"10؛ "و مادامى که تو در میان آنان هستى، خداوند آنان را عذاب نمى‏کند و نیز مادام که استغفار مى‏کنند، خدا عذابشان نمى‏کند". پس تا زمانى که پیامبر در میان مردم است و تا زمانى که مسلمانان استغفار مى‏کنند، خداوند آنان را عذاب نمى‏کند."11
5. مرگ فقهاى دربارى‏
"زُرقان" مى‏گوید:
یک روز "ابن ابى‏داود" در حالى که بسیار افسرده و غمگین بود، از مجلس معتصم خارج شد. علت را جویا شدم. گفت:
امروز آرزو کردم که کاش بیست سال پیش مُرده بودم.
- چرا؟
- به خاطر آنچه از ابوجعفر (امام جوادعلیه السلام) در مجلس معتصم بر سرم آمد!
- جریان چیست؟
- شخصى به سرقت اعتراف کرد و از خلیفه خواست تا با اجراى کیفر الهى او را پاک سازد. خلیفه همه فقها را گردآورد و "محمد بن على" را نیز فراخواند و از ما پرسید:
- دست دزد از کجا باید قطع شود؟
من گفتم: از مچ دست.
گفت: دلیل آن چیست؟
گفتم: چون منظور از دست در آیه تیمّم "فامسحوا بوجوهکم و ایدیکم"12؛ "صورت و دستهایتان را مسح کنید". تا مچ دست است.
گروهى از فقها با من موافق بودند و گفتند: "دست دزد باید از مچ قطع شود" ولى گروهى دیگر گفتند: "لازم است از آرنج قطع شود" معتصم دلیل آن را پرسید. گفتند: منظور از دست در آیه وضو "فاغسلوا وجوهکم و ایدیکم الى المرافق"13؛ "صورت و دستهایتان را تا آرنج بشویید" تا آرنج است.
آنگاه خلیفه رو به "محمد بن على" کرد و پرسید: نظر شما چیست؟
گفت: "اینها نظر دادند، مرا معاف بدار."
معتصم اصرار کرد و قسم داد که باید نظرتان را بگویید.
گفت: "چون قسم دادى نظرم را مى‏گویم. اینها در اشتباه‏اند؛ زیرا فقط انگشتان دزد باید قطع شود و بقیه دست باید باقى بماند."
خلیفه پرسید: به چه دلیل؟
گفت: زیرا رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم فرمود: "سجده بر هفت عضو بدن تحقق مى‏یابد: صورت، دو کف دست، دو سرزانو، و دو انگشت بزرگ) پا". بنابراین، اگر دست دزد از مچ یا آرنج قطع شود، دستى براى او نمى‏ماند تا سجده نماز را به جا آورد! و نیز خداى متعال مى‏فرماید: "و انّ المساجد للّه فلا تدعُوا معَ اللّه احداً"14؛ "سجده گاه‏ها - هفت عضوى که سجده به آنها انجام مى‏گیرد - از آن خداست، پس هیچ کس را همراه و همسنگ با خدا مخوانید." آنچه براى خداست قطع نمى‏شود!
ابن ابى‏داود مى‏گوید: "معتصم جواب محمد بن على را پسندید و دستور داد انگشتان دزد را قطع کردند. و من همانجا از شدّت شرمسارى و اندوه، آرزوى مرگ کردم."15
اعجاز شگفت‏
امام جوادعلیه السلام از یک سو، در کودکى به "امامت" رسید و خداوند آن حضرت را پیشوایى راستین شیعیان قرار داد؛ از سوى دیگر، تصدّى امامت در چنین سنّ و سالى، با ذوق و عقل کوتاه مردم و عادات و عرف اجتماع آنان سازگار نبود؛ لذا بر اساس شیوه، سیره و سنّت الهى، یکى از راههاى اثبات حقّانیّت، استخدام و استفاده از نیروهاى غیبى است که در فرهنگ دینى به چنین کارى "اعجاز" مى‏گویند. امام جوادعلیه السلام براى اثبات "ولایت" خویش، بارها از این وسیله خدادادى استفاده نمود و مردمان متحیّر و سرگردان را از انحراف و توقف نجات داد.
1. غیب گویى‏
"عمران بن محمد اشعرى" مى‏گوید: خدمت امام جوادعلیه السلام شرفیاب شدم. خطاب به حضرت عرض کردم: "ام الحسن" به شما سلام رساند و خواهش کرد یکى از لباسهایتان را براى آنکه کفن خود سازد، عنایت فرمایید.
امام فرمود: او از این کار بى‏نیاز شد.
منظورش را نفهمیدم و بازگشتم؛ مطلع شدم که "ام‏الحسن" سیزده یا چهارده روز قبل از آن هنگام که من خدمت امام بودم؛ درگذشته است.16
2. خبر از شهادت پدر
"امیة بن على" مى‏گوید: هنگامى که امام رضاعلیه السلام در خراسان بودند، من در مدینه زندگى مى‏کردم و به خانه امام جوادعلیه السلام رفت و آمد داشتم. معمولاً بستگان امام براى عرض سلام مى‏آمدند؛ امام، یک روز به کنیز خویش فرمود که: به آنان (بانوان فامیل) بگوید براى عزادارى آماده شوند. روز بعد، بار دیگر به آنان گوشزد کرد که براى عزادارى آماده شوند؛ پرسیدند: براى عزاى چه کسى؟
فرمود: "عزاى بهترین انسان روى زمین".
مدتى بعد، خبر شهادت امام رضاعلیه السلام رسید و معلوم شد همان روزى که امام جوادعلیه السلام فرموده بود "براى عزا آماده شوید"، امام رضاعلیه السلام در خراسان به شهادت رسیده است.17
5. عصاى سخنگو
قاضى "یحیى بن اکثم" که از دشمنان اهل بیت‏علیهم السلام بود، اعتراف کرد که: روزى نزدیک تربت پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم، امام جواد را دیدم. با او در مسائل مختلفى به مناظره پرداختم که امام همه را پاسخ داد. گفتم: به خدا سوگند! مى‏خواهم چیزى از شما بپرسم ولى شرم دارم.
امام فرمود: "من پاسخ را بدون آنکه پرسشت را به زبان آورى، مى‏گویم. تو مى‏خواهى بپرسى امام کیست؟"
گفتم: آرى، به خدا سوگند! سؤالم همین است.
فرمود: "امام، من هستم."
گفتم: نشانه‏اى بر این ادعا دارید؟
در این هنگام، عصایى که در دستش بود، به سخن آمد و گفت: او، مولاى من و امام این زمان و حجّت خداست.18
طىّ الارض‏
"طىّ الارض" نیز از امور خارق العاده‏اى است که رهپویان طریق حقّ با تهذیب، تزکیّه و پالایش همه جانبه خویش، زمانها و مکانها را به مدد پروردگار عالم به تسخیر خویش در مى‏آورند. امرى که چشم و گوش ناپاکان و ناصالحان را کور و کر نموده، عقل و اندیشه صاحبان زر و زور را از کار مى‏اندازد. اینک با مطالعه چند نمونه از "طىّ‏الارض" هاى پیشواى نهم، عشق و معرفت خویش را نسبت به حضرتش مى‏افزاییم.
1. ورود از درهاى بسته‏
از "اباصلت هروى" نقل شده است: وقتى حضرت رضاعلیه السلام توسط مأمون مسموم و در بستر شهادت قرار گرفت، من در کنارش بودم و بر غربت و دورى او از خانواده و حرم جدّش مى‏گریستم. به ناگاه دیدم نوجوان پرشکوهى که در چهره و کمال به حضرت رضاعلیه السلام شباهت داشت، وارد حجره گردید، شگفت زده شدم. چرا که همه درها را بسته بودم و او، گویى از درهاى بسته وارد شده بود.
برخاستم و ضمن سلام، گفتم: "سرورم! من درها را بسته بودم، شما از کجا آمدید؟"
فرمود: "آن خداى توانایى که مرا در یک لحظه از مدینه به خراسان آورد، مى‏تواند از درهاى بسته نیز وارد کند."
در حالى که غرق حیرت شده بودم، پرسیدم: "شما کى هستید؟"
فرمود: "اباصلت! مرا نمى‏شناسى؟"
گفتم: "نه، سرورم!"
فرمود: "من، حجّت خدا بر تو هستم. محمد بن على! پسر حضرت رضاعلیه السلام."19
2. از مدینه تا خراسان‏
"معمّر بن خلاّد" که یکى از چهره‏هاى مورد اطمینان حضرت رضاعلیه السلام بود، مى‏گوید: هنگامى که حضرت رضاعلیه السلام به دعوت و اصرار دستگاه خلافت عازم خراسان گردید، فرزندش حضرت جوادعلیه السلام را به من سپرد. من همواره در خدمت او بودم. روزى دیدم بسیار پریشان است. هرچه کوشیدم غم و اندوهش را برطرف و او را شادمان سازم، نتوانستم. ناگزیر او را براى تفریح به خارج از مدینه بردم تا شاید از اندوهش بکاهم. اما دیدم هر لحظه اندوه او بیشتر و چهره مبارکش گرفته‏تر مى‏شود. در این اندیشه بودم که: دلیل ناراحتى وى چیست؟! ناگهان شنیدم که با صدایى رسا، فرمود: "لبّیک یا اباالغریب! لبّیک" و از نظرم ناپدید شد.
هرچه جستجو کردم، نیافتم. ساعتى بعد، دیدم با چهره‏اى غم گرفته و عزادار از راه رسید. پرسیدم: "سرورم! کجا بودید؟"
فرمود: "خراسان... معمّر! پدرم را کشتند و من اینک از خراسان مى‏آیم..."20
3. سفرهاى مخفیانه‏
"على بن خالد" مى‏گوید: در سامرا، خبر شدم که مردى را با قید و بند از شام آورده و در آنجا زندانى کرده‏اند، و مى‏گویند: مدعى پیامبرى شده است.
به زندان مراجعه کردم و با زندانبانان مدارا و محبت نمودم تا مرا نزد او بردند. او را مردى فهیم و خردمند یافتم. پرسیدم: داستان تو چیست؟
گفت: در "رأس الحسین" شام، عبادت مى‏کردم، یک شب در حالى که به ذکر خدا مشغول بودم، ناگهان شخصى را جلوى خود دیدم که به من گفت: برخیز.
برخاستم و همراه او چند قدمى پیمودم، دیدم در مسجد کوفه هستیم. از من پرسید: این مسجد را مى‏شناسى؟
گفتم: آرى! مسجد کوفه است.
در آنجا نماز خواندیم و بیرون آمدیم. باز اندکى راه رفتیم، دیدم در مسجد پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم در مدینه هستیم، تربت پیامبر را زیارت کردیم و در مسجد نماز خواندیم و بیرون آمدیم... اندکى دیگر راه پیمودیم. دیدم که در مکه در خانه خدا هستیم. طواف کردیم و بیرون آمدیم... و اندکى دیگر راه پیمودیم. سپس خود را در شام و در جاى اولیّه خویش یافتم. آن شخص از نظرم پنهان شده بود.
از آنچه دیده بودم، در تعجب و شگفتى ماندم تا یکسال گذشت و باز همان شخص آمد و همان مسافرت و ماجرا که سال قبل دیده بودم، تکرار شد. اما این بار وقتى مى‏خواست از من جدا شود، او را سوگند دادم که خود را معرفى کند. فرمود: "من، محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسین بن على بن ابى‏طالب هستم."
این داستان را براى برخى نقل کردم، و خبر آن به "محمد بن عبدالملک زیّات"، وزیر معتصم عباسى، رسید. فرمان داد مرا در قید و بند به اینجا آورند و زندانى سازند و اینک به دروغ شایعه کرده‏اند که من ادعاى پیامبرى کرده‏ام.
على بن خالد در ادامه مى‏افزاید: به او گفتم: مى‏خواهى ماجراى تو را به "زیّات" بنویسم تا اگر از حقیقت ماجرا مطلع نیست، آگاه شود؟
گفت: بنویس.
داستان را به "زیّات" نوشتم، در پشت همان نامه من پاسخ داد: "به او بگو از کسى که یک‏شبه او را از شام به کوفه و مدینه و مکه برده و بازگردانده است، بخواهد از زندان نجاتش دهد."
از این پاسخ اندوهگین شدم، و فرداى آن روز به زندان رفتم تا پاسخ را به او بگویم و او را به صبر و شکیبایى توصیه نمایم. اما دیدم زندانبانان و پاسبانان ناراحت و مضطرب اند. پرسیدم: چه شده است؟
گفتند: "مردى که ادعاى پیامبرى داشت، دیشب از زندان بیرون رفته و نمى‏دانیم به زمین فرو رفته و یا به آسمان پرواز کرده است؟" و هرچه جستجو کردند، اثرى از او به دست نیاوردند.21.
پی نوشت ها:
________________________________________
1. اعلام الهدایه، مجمع جهانى اهل‏بیت(ع)، ج 11، ص 52؛ به نقل از مستدرک عوالم العلوم، ج 23، ص 159.
2. بحارالانوار، ج 50، ص 100؛ طبع دوم، تهران، عیون المعجزات، ص 113.
3، قمر / 24.
4. همان / 25.
5. منتخب میزان الحکمة، محمدى رى شهرى، ص 51، به نقل از کشف الغمّه، على بن عیسى اربلى، ج‏3.
* اگر بخواهیم به عمق فضیلت و دانش امام(ع) نزدیک شویم، لازم است یحیى بن اکثم را نیز بشناسیم. ابن‏اکثم در دستگاه حکومتى مأمون، نفوذ زیادى داشت؛ به گونه‏اى که وزیران مأمون بدون مشورت با وى کارى انجام نمى‏دادند. براى اطلاع بیشتر از ویژگى‏هاى اخلاقى، عقیدتى، علمى، اجتماعى و سیاسى ابن اکثم، ر.ک: تاریخ بغداد، ج 14، ص 198 - 195؛ (با تشکر از آقاى محمد محسن طبسى).
6. الاحتجاج، طبرسى، نجف، 1350 ق، ج 2، ص 245؛ بحارالانوار، 1395 ق، ج 50، ص 75 و 76.
7. ق/ 16.
8. احزاب / 7.
9. حج / 75.
10. انفال / 33.
11. الاحتجاج، ج 2، ص 247 و 248؛ بحارالانوار، ج 50، ص 80 - 83.
12. بقره / 5.
13. مائده/ 5.
14. جنّ / 18.
15. مجمع البیان، ج 10، ص 372 (1379 ش)؛ وسائل الشیعه، ج 18، باب 4، ص 490.
16. کرامات الصالحین، محمد شرف راضى، ص 190.
17. ارشاد، مفید، ص 304؛ الفصول المهمّه، ص 289؛ احقاق الحق، ج 12، ص 427.
18. تذکرة الخواص، سبط ابن جوزى، ص 358 و 359.
19. بحارالانوار، ج 50، ص 43 و 44.
20. اصول کافى، کلینى، ج 1، ص 497؛ ارشاد، ص 304؛ مناقب، ابن شهرآشوب، ج 4، ص 390.
21. اعلام الورى باعلام الهدى، امین الاسلام فضل بن حسن طبرسى، ص 332 - 334.

تبلیغات