آرشیو

آرشیو شماره ها:
۴۸

چکیده

متن


خردمند گو پادشاهش مباش
که خود پادشاهست بر نفس خویش

از آنجا که نفس اماره در درون هر انسانی او را به سمت فساد و تباهی می خواند و به تخلف از مرز عقل و ایمان دعوت می کند و پذیرش تمایلات نفسانی موجب غوطه ور شدن در منجلاب خودخواهی ها،ظلم ها،راحت طلبی ها و امثال آن می باشد. می بایست با هشیاری تمام در کنترل تمایلات نفسانی خود کوشید و اجازه نداد که نفس زمام اختیاررا در دست بگیردو به هر سو که بخواهد بکشد.
تو با دشمن نفس همخانه ای
چه در بند پیکار بیگانه ای
عنان باز پیچان نفس از حرام
به مردی ز رستم گذشتند و سام
تو خود را چو کودک ادب کن به چوب
به گرز گران مغز مردم مکوب
رضا وورع نیکنامان حرٌّ
هوی و هوس رهزن کیسه بر
چو سلطان عنایت کند با بدان
کجا ماند آسایش بخردان
تو را شهوت و حرص و کین و حسد
چو خون در رگانند و جان در جسد
هوی و هوس را نماند ستیز
چو بیند سر و پنجه عقل تیز
رئیسی که دشمن سیاست نکرد
هم از دست دشمن ریاست نکرد
نخواهم در این نوع گفتن بسی
که حرفی بس ارکار بندد کسی
بدیهی است در بسیاری از موارد، مراعات دقیق مرز احکام الهی در انجام وظایف مدیریت با تمایلات نفسانی فرد سازگاری نداشته و اگر فرد بخواهد تابع خویشاوند نفس خویش باشد چه بسا او را به ورطه اعمال ناشایست و ناروا بیندازد. بنابراین مدیر باید تمایل یا عدم تمایل خود را در کارها فراموش کرده وتنها آنچه را ضوابط مقرر می دارد و اسلام به آن امر کرده است را موردعمل قرار دهد.
خردمند مردم هنر پرورند
که تن پروران از هنر لاغرند
کسی سیرت آدمی گوش کرد
که اول سگ نفس خاموش کرد
, خوروخواب تنها طریق دد است
بر این بودن آیین نا بخرداست
"کسی که خود را گرامی دارد، هوی و هوس را خوار شمارد."(امام علی (ع) حکمت ٤٤٩)
همه از دست غیر می نالند
سعدی از دست خویشتن فریاد
چو در دست نفس خود زبونی
منال از دست شیطان برونی
از اول نفس خود را کن مسلمان
پس آنگه لعن کن بر کفر شیطان
چو میدانی بمعنی لعن دورست
بدل زو دور شو لعن زبان چیست
تو نفس خویش را لعنت کن ایدوست
که دشمن تر کست از دشمنان اوست
چو من پادشاه تن خویش گشتم
اگر چند لشکر ندارم امیرم
چو من دست خویش از طمع پاک شستم
فزونی از این و از آن چون پذیرم
حرص توست اینکه همه چیز تو را نایاب است
آز کم کن تو که نرخ همه ارزان گردد
خلاف نفس و عادت کن که رستی
نمیدانم بهر جائی که هستی
شاخ امل بزن که چراغی است زود میر
بیخ هوس بکن که درختی است کم بقا
نفس پروردن خلاف رای هر عاقل بود
طفل خرما دوست دارد، صبر فرماید حکیم
طمع از خلق گدائی باشد
گر همه حاتم طائی باشد
طمع آرد بمردان رنگ زردی
طمع را سر ببر گر مرد مردی
توانگر بود هر کرا آز نیست
خنگ مرد کش آز انبازنیست
چه پیچی همی خیره در بند آز
چو دانی که ایدر نمانی دراز
دل مرد طامع بود پر زدرد
بگرد طمع تا توانی مگرد
چو خرسند گشتی بداد خدای
توانگر شدی یکدل و پاکرای
که آزاده داری تنت را ز رنج
تن مرد بی آز بهتر که گنج
چو خرسند باشی تن آسان شوی
چو آز اوری زان هراسان شوی
چو داننده مردم شود آز ور
همی دانش او نیاید ببر
چو دانی که ایدر نمانی دراز
بتارک چرا بر نهی تاج آز
چو دانی که بر تو نماند جهان
چه رنجانی از آز جان و روان
"ای بندگان خدا، همانا بهترین و محبوبترین بنده نزد خدا، بنده ای است که خدا او را در پیکار با نفس یار ی داده است. آنکس که جامه زیرین او اندوه و لباس رویین او ترس از خداست، چراغ هدایت در قلبش روشن شده و وسایل لازم برای روزی او فراهم آمده و دوری ها و دشواری ها را بر خود نزدیک و آسان یافته است. (امام علی (ع) قسمتی از خطبه ٨٧)
بر اوج فلک چون پرد جرّه باز
که در شهپرش بسته ای سنگ آز
گرش دامن از چنگ شهوت رها
کنی، رفت تا سدرۃ المنتهی
به کم کردن از عادت خویش خورد
توان خویشتن را ملک خوی کرد
کجا سیر وحشی رسد در ملک
نشاید پرید از ثری بر فلک
نخست آدمی سیرتی پیشه کن
بس آنگه ملک خویی اندیشه کن
درون جای قوت است و ذکر و نفس
تو پنداری از بهر نان است و بس
کجا ذکر گنجد در انبان آز
به سختی نفس می کند پا دراز
ندارند تن پروران آگهی
که پر معده باشد ز حکمت تهی
همی میردت عیسی از لاغری
تو در بند آنی که خر پروری
بدین ای فرومایه دنیا مخر
تو خود را به انجیل عیسی مخر
مگر می نبینی که دد را و دام
نینداخت جز حرص خوردن به دام
پلنگی که گردن کشد بر وحوش
به دام افتد از بهر خوردن چو موش
چو موش آنکه نان و پنیرش خوری
به دامش درافتی و تیرش خوری
پرستنده آز و جویای کین
بگیتی ز کس نشنود آفرین
ایا آز را داده گردن بمهر
دوان هر زمان پیش او تازه چهر
بگیتی درآنست درویشتر
کش از آز بردل گره بیشتر
هر آن سر که او آز را افسر است
بخاک اندرست ار زمه برتر است
چو من دست خویش از طمع پاک شستم
فزونی از این و از آن چون پذیرم
شرف از دست مده بر طمع قند کسان
شرف خود خوش خورو از طمع مبر گاز بقند
ذل بود بار نهال طمع
نیک بپرهیز ازین بد نهال
رسن در گردن یوزان طمع کرد
طمع بستست پای باز پران
طمع می برد از رخ مرد آب
سیه روی شد تا گرفت آفتاب
هر که بر خود در سئوال گشود
تا بمیرد نیازمند بود
آز بگذار و پادشاهی کن
گردن بی طمع بلند بود
کسی را کز طمع جنبید علت
نداند کردنش بقراط درمان
طمع و آز را مرید مباش
با یزیدی کن و یزید مباش
آز بگذار تا نیاز آری
کاز آرد برویها خواری
نفس تا رنجور داری چاکر درگاه تست
باز چون میریش دادی کم کند چون تو هزار
نفس خود را بکش نبرد این است
منتهای کمال مرد این است
چو من پادشاه تن خویش گشتم
اگر چند لشکر ندارم امیرم
مراد هر که برآری مطیع امر تو شد
خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد
لاف سر پنجگی و دعوی مردی بگذار
عاجز نفس فرومایه چه مردی چه زنی
گر تو بر نفس خود شکست آری
دولت جاودان به دست آری
دشمن تو نفس تست خوار کن او را
تا نشود چیره و قوی بتو دشمن
تسلط نفس، چشم خرد را می بندد، نفس دامی است که عقل انسان صید آنست.انسان اسیر در دام نفس به ظواهر مسائل می پردازد و از درک عمق امور عاجز است.خورد و خواب و شهوت نتیجه نفس گرایی است که انسان شهوانی به زندگی پست دنیا مشغول شده و از تعالی باز می ماند.
مردی گمان مبر که به پنجه است و زور کتف
با نفس اگر برآیی دانم که شاطری
هشدار تا نیفکندت پیروی نفس
در ورطه ای که سود ندارد شناوری
سر در هوی و هوس کرده ای وناز
در کار آخرت کنی اندیشه سر سری
ای مرغ پای بسته به دام هوای نفس
کی بر هوای عالم روحانیان پری
باز سپید روضه انسی چه فایده
کاندر طلب چو بال بریده کبوتری
حذر از پیروی نفس که در راه خدای
مردم افکن تر ازین غول بیابانی نیست
آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس
آدمی خوی شود ورنه همان جانور است
آنچ گوید نفس تو کاینجا بدست
مشنوش چون کار او ضدّ آمدست
تو خلافش کن که از پیغمبران
این چنین آمد وصیّت در جهان
مشورت با نفس خود گر می کنی
هر چه گوید کن خلاف آن دنی
گر نماز و روزه می فرمایدت
نفس مکّارست مکری زایدت
مشورت با نفس خویش اندر فعال
هر چه گوید عکس آن باشد کمال
بر نیایی با وی و استیز او
رو بر یاری بگیرآمیز او
من زمکر نفس دیدم چیزها
کو برد از سحر خود تمییز ها
وعده ها بدهد ترا تازه بدست
کو هزاران بار آنها را شکست
عمر گر صد سال خود مهلت دهد
اوت هر روزی بهانه نو نهد
گرم گوید وعده های مرد را
جادوی مردی ببیند مردرا
نفس و شیطان هر دو یک تن بوده اند
در دو صورت خویش را بنموده اند
دشمنی داری چنین در سرّ خویش
مانع عقلست و خصم جان و کیش
گرگ درنده ست نفس بد یقین
چه بهانه می نهی بر هر قرین
زین سبب می گویم ای بنده حقیر
سلسله از گردن سگ بر مگیر
جمله قرآن شرح خبث نفسهاست
بنگر اندر مصحف آن چشمت کجاست
"بدان که دشمن ترین دشمن، تو را نفس تو است که میان دو پهلوی تو است، و او بد فرمای آفریده شده است و میل کننده به شرّ و گریزنده از خیر و تورا تزکیت و تقدیم او فرموده اند و کشیدن به سلاسل قهر سوی عبادت پروردگار او و خالق او و منع او را از شهوت ها و بازداشتن از لذت ها. پس اگر اورا مهمل گذاری برمد و سرکشی کند وپس از آن بر وی دست نیابی و اگر توبیخ و معاقبت و تغییر و ملامت لازم او گردانی، نفس تو، نفس لوّامه باشد که حق تعالی بدان قسم یاد فرمود( قیامت/۲) و امید داری که نفس مطمئنه شود که اورا بدان خوانند که در زمره بندگان ‹‹راضی و مرضی›› دررود. پس ساعتی از یاد دادن و عتاب او غافل مباش و به وعظ دیگری مشغول مشو تا از وعظ نفس خود فارغ نیایی و حق تعالی به عیسی _ علیه السلام _ وحی فرستاد که ای پسر مریم نفس خود را پند ده، اگر پذیرفت آنگاه به وعظ بندگان مشغول شو و الّا از من شرم دار."
ای شهان کشتیم ما خصم برون
ماند خصمی زوبتر اندر درون
کشتن این کار عقل و هوش نیست
شیر باطن ، سخره خرگوش نیست
دوزخ است این نفس و دوزخ اژدهاست
کو بد ریاها نگردد کم و کاست.

تبلیغات