آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۰

چکیده

متن

الف) ریشه‏هاى تعارض (تعارض دائمى صالحان و نا صالحان)
عهده دارى مقام رهبرى امت شایستگى‏هایى را مى‏طلبد که بدون آن، «نظام امامت» کارآیى لازم براى تداوم مسیر پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم و حفظ آن را نخواهد داشت. از نظر امام حسن علیه‏السلام اهل‏بیت پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم شایسته‏ترین‏ها براى امامت هستند و نیروهاى ناصالحى که در سطح جامعه دینى حضور دارند، فاقد صلاحیت لازم براى رهبرى‏اند.
از نگاه امام حسن علیه‏السلام این دو گروه، در طول تاریخ به هم برخورد کرده‏اند و نتیجه تعارض آنان، خروج شایستگان از نظام حاکمیت و استیلاى ناصالحان بر امت بوده است. در برابر این وضعیّت، صالحان همواره از دو راهکار استفاده کرده‏اند: 1. اقدامات تاکتیکى، براى رعایت مصالح فعلى و به روز جامعه دینى مبارزه اساسى و پیگیرى هدف اصلى؛ 2. تلاش براى کسب حاکمیت و رهبرى امت. نمونه‏هایى از سخنان امام حسن علیه‏السلام پیرامون تعارض یاد شده را مى‏خوانیم:
1. قبل از آغاز جنگ
بخشى از سخنان امام حسن مجتبى علیه‏السلام که گویاى تعارض مذکور است، چنین است:
امام حسن علیه‏السلام قبل از جنگ، نامه‏اى به معاویه نوشت و ضمن شرح تعارض جبهه حقّ و باطل، از وى خواست به شایستگى امام، جهت حکومت، احترام بگذارد و دست از تعارض بردارد. حضرت نوشت:
«فلمّا توفّى صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم تنازعت سلطانه العرب فقالت قریش نحن قبیلته و اسرته و أولیاؤه و لایحل لکم ان تنازعوا سلطان محمد صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم فى الناس و حقّه... فانّک تعلّم انى احقّ بهذا الامر منک عنداللّه و عند کلّ اوّاب حفیظ و من له قلب منیب و اتّق اللّه و دع البغى... و ان انت ابیت الاّ التّمادى فى غیّک نهدتُ الیک بالمسلمین فحاکمتُک حتى یحکم اللّه بیننا و هو خیرالحاکمین؛1 پس از آنکه محمد صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم وفات یافت، عرب‏ها بر سر فرمانروایى او کشمکش کردند و قریش گفت: ما از قبیله، خویشان و یاران او هستیم. براى شما شایسته نیست که بر سر حق و حکومت او بر مردم، با ما نزاع کنید... عرب‏ها تسلیم شدند. سپس ما با همین دلیل بر قریش استدلال آوردیم؛ ولى آنها همچون عرب‏ها انصاف ندادند... و بر ما با اجتماع به ظلم، مخالفت و با سختى گرفتن چیره شدند... از کشمکش با آنان دست برداشتیم؛ زیرا نگران بودیم که منافقان و آن احزاب از نزاع ما روزنه عیبى در دین خدا بیابند و با آن، دین خدا را بشکنند یا دستاویزى براى فساد خود بیابند.
اى معاویه! امروز انسان از زورگویى تو در شگفت است، چیزى را غصب کرده‏اى که شایستگى‏اش را ندارى! نه فضیلت شناخته شده‏اى در دین خدا دارى و نه اثر پسندیده‏اى در اسلام... پس، از ادامه راه باطل دست بکش و مثل مردم با من بیعت کن، چون خودت مى‏دانى که من نزد خدا و هر مؤمن توبه کار، خود نگهدار و هرکسى که دل رو به خدا دارد، براى این کار از تو سزاوارترم. از خدا بترس و از شورش دست بردار و خون مسلمانان را نگهدار... در این کار با اهل آن و کسى که شایستگى بیشترى دارد، کشمکش نکن... اگر جز اصرار در گمراهى خود را نخواهى، با مسلمانان براى جنگ تو بشتابم...»
این نامه به خوبى مراحل تعارض صالحان و ناصالحان را از لحظه رحلت پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم تا لحظه آغاز تعارض عملى امام حسن علیه‏السلام و معاویه، نشان مى‏دهد. جالب اینکه معاویه نیز در مقابل مى‏کوشد خود را شایسته‏تر نشان دهد و انتخاب خلفاى سه‏گانه را دلیل شایستگى آنان بر خلافت مى‏شمارد. وى موقعیت خود با امام حسن علیه‏السلام را به موقعیت پس از پیامبر میان اهل بیت و ابوبکر تشبیه مى‏کند و نتیجه مى‏گیرد که چون شایستگى‏هاى خودش بیشتر است، بهتر است امام حسن علیه‏السلام با او بیعت کند.2
2. بعد از خیانت کارگزاران و فرماندهان
امام بعد از خیانت لشکریان، در نامه‏اى به معاویه نوشت:
«ان هذا الامر لى و الخلافة لى و لأهل بیتى و انّها لمحرّمةٌ علیک و على اهل بیتک، سمعتُه من رسول اللّه صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم لو وجدتُ صابرین عارفین بحقّى غیر منکرین ما سلّمتُ لک...؛3 ولایت و خلافت، متعلّق به من و خاندان من بوده و بر تو و خاندانت حرام است. این را از رسول خدا شنیدم. اگر افرادى صبور و آگاه به حقّم بیابم، آن را به تو نمى‏سپارم...»
3. بعد از جنگ، در حضور معاویه
پس از صلح، معاویه بر فراز منبر رفت و گفت: «حسن بن على مرا شایسته خلافت دید و خود را براى این امر، صالح ندید.» امام برخاست و بعد از حمد و ثناى الهى و برشمارى فضائل اهل بیت، مانند آیه تطهیر، مباهله، حدیث کساء و... ـ که هریک اشاره‏اى به شایستگى‏هاى غیر قابل انکار اهل‏بیت بر ولایت و رهبرى دارد ـ فرمود:
«انّ معاویة بن صخر زعم انّى رایتُه للخلافة اهلاً و لم ارنفسى لها اهلاً! فکذب معاویة و ایم اللّه لأنا أولى الناس بالناس فى کتاب اللّه و على لسان رسول اللّه صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم غیر انّا لم نزل اهل البیت مخیفین مظلومین مضطهدین منذ قبض رسول اللّه صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم ایّها الناس انّه لایعاب احد بترک حقّه و انّما یعاب ان یأخذ ما لیس له...؛4 معاویه فرزند صخر گمان مى‏کند من او را شایسته خلافت دیدم و خود را شایسته ندیدم! او دروغ مى‏گوید و سوگند به خدا! من بنابر کتاب خدا و فرموده رسول، از همه مردم به خودشان سزاوارترم؛ جز اینکه ما از زمان رحلت رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم ، پیوسته خوفناک و مورد ستم و آزار بوده‏ایم... ما از کسى نام نمى‏بریم؛ ولى پى درپى به خدا قسم مى‏خورم که اگر مردم به فرامین خداى سبحان و پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم گوش مى‏دادند، آسمان بارانش را به آنان هدیه مى‏کرد و زمین برکاتش را مى‏داد و در این امت دو شمشیر اختلاف (جنگ) نمى‏کرد و تا قیامت سرسبز و خرّم بهره مى‏بردند و دیگر تو اى معاویه! در آن طمع نمى‏کردى. اما چون [خلافت [در گذشته از جایگاه اصلى خود خارج شد و از پایگاه‏هاى خود دور شد، قریش در آن به کشمکش پرداختند و همچون توپ آن را به هم پاس دادند؛ تا آنجا که تو نیز، اى معاویه و یارانت در آن طمع کردید در حالى که رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم فرمود: هیچ امتى کار خود را به کسى که در میان آنان داناتر از او باشد، نسپرد، مگر آنکه امورشان پیوسته در تباهى و فرومایگى افتاد تا برگردند.»5
4. هنگام حضور جمعى نزد معاویه
در جمعى که عبداللّه بن جعفر، ابن عباس، امام حسن و امام حسین علیهماالسلام نزد معاویه بودند، امام حسن علیه‏السلام در پاسخ به سخنان معاویه، چنین فرمود:
«العجب منک یا معاویة و من قلّة حیائک و جرأتک على اللّه حین قلت: قد قتل اللّه طاغیتکم و ردّ الامر الى معدنه. فانت یا معاویة معدن الخلافة دوننا؟ ویل لک یا معاویة و للثلاثة قبلک الذین اجلسوک هذا المجلس و سنّوا لک هذه السنّة. لأقولنَّ کلاماً ما انت اهله و لکنّى اقول لسمعتُه بنو ابى هؤلاء حولى. ان الناس قد اجتمعوا على امور کثیرة لیس بینهم اختلاف فیها... واختلفوا فى سنن اقتلوا فیها و صاروا فرقاً للعن بعضهم بعضاً و هى «الولایة» و... نحن نقول اهل البیت انّ الائمّة منّا و انّ الخلافة لاتصلح الاّ فینا... و زعم قوم انّهم اولى بذلک منّا حتّى انت یابن هند تدّعى ذلک...؛6 کم حیایى و جسارت تو در پیشگاه خدا، جاى تعجب دارد که گفتى: خدا، زورگوى شما را برد و حکومت را به جایگاه اصلى‏اش برگرداند. اى معاویه! آیا تو جایگاه اصلى خلافت پیامبرى و ما نیستیم؟! واى برتو و سه نفر پیش از تو! کلامى مى‏گویم که تو اهل آن نیستى، بلکه مى‏گویم تا این فرزندان برادرم که در اطرافم هستند، بشنوند. این امت... در موارد بسیارى اجتماع کردند و اختلافى ندارند... و در برخى سنّت‏ها اختلاف کردند و به خاطر آن جنگیدند و فرقه فرقه شدند و برخى برخى، دیگر را لعن کردند و آن طریق ولایت بود... ما خاندان پیامبر مى‏گوییم امامان امت از ما هستند و خلافت جز در ما شایسته نیست و خدا در کتاب خود و سنّت پیامبرش ما را اهل آن قرار داده است و علم در ماست و ما اهل آن هستیم و دانش از هر جهت نزد ماجمع است. گروهى پنداشته‏اند که به امامت شایسته‏تر از ما هستند؛ حتى تو اى پسر هند! این ادّعا را دارى...».
در تمام موارد فوق، امام حسن علیه‏السلام بر تعارض تاریخى حقّ جویان و باطل طلبان و صالحان و ناصالحان تأکید و بر جنگ دائمى فاسدان امت، جهت شایسته‏زدایى از مسند حکومت مسلمانان اشاره مى‏کند. امام ریشه تعارض خود با معاویه را نیز در همین روند مى‏بیند و در واقع، آیندگان را به «جریان‏شناسى» دقیق از دو طیف مذکور فرامى‏خواند.
ب) صلح از زبان امام علیه‏السلام
1. عوامل بنیادین صلح (دنیا زدگى، عدم دیندارى)
اگر در صحنه «عاشورا» دو عامل «دنیازدگى و عدم دیندارى» در نهایت، موجب شهادت امام حسین علیه‏السلام شد و به قول حضرت «مردم بنده دنیایند و شیرینى دین را تنها بر زبان دارند...»7، همین دو عامل موجب صلح امام حسن علیه‏السلام نیز گردید و امام با همین تعبیر (عبیدالدّنیا) از آنان یاد کرد.8 امام حسن علیه‏السلام هم دو عامل دنیاگرایى و دین نداشتن را عامل اساسى مى‏داند.9
ما به نقاط اوج این رویکرد مردمى اشاراتى مى‏کنیم:
استقبال‏نکردن از حضور در اردوگاه جنگ
امام حسن علیه‏السلام از مردم خواست براى جنگ، راهى «نُخَیله» شوند؛ اما بعد از 10 روز تنها 4000 نفر آمدند. امام به کوفه برگشت و ضمن یک سخنرانى فرمود:
«یا عجباً من قومٍ لاحیاء لهم و لا دین مرّة بعد مرّة ولو سلّمتُ معاویة الامر، فأیم اللّه لانزول فرجاً ابداً مع بنى امیة واللّه لیسومنّکم سوء العذاب حتى تتمنّون ان یلى علیکم جسیّاً. و لو وجدتُ اعواناً ما سلّمتُ له الامر لانّه محرّم على بنى امیة فأفّ و ترحاً یا عبیدالدّنیا...10؛ شگفتا! از مردمى که پى‏درپى، نه حیا دارند و نه دین. اگر کار را به معاویه واگذارم، سوگند به خدا با بنى‏امیه هرگز آسودگى نخواهید دید. آنان چنان شما را بیازارند که آرزو کنید به جاى آنان، زنگى بر شما حکم براند. اگر یاورانى بیایم، خلافت را به او نمى‏سپارم؛ چون حکمرانى براى بنى‏امیه حرام است. اف برشما! اندوه بر شما اى بردگان دنیا...»
بعد از شهادت پدر
امام حسن علیه‏السلام بعد از شهادت امیرمؤمنان علیه‏السلام براى اصحاب خود سخنرانى کرد و فرمود:
«اَما واللّه ثنانا عن قتال اهل الشام ذلّة و لا قلّة و لکن کنّا نقاتلهم بالسّلامة و الصّبر... ان معاویة قد دعا الى امرٍ لیس فیه عزّ و لا نصفة. فان اردتم الحیاة قبلناه منه و اغضضنا على القذى و ان اردتم الموت بذلناه فى ذات اللّه و حاکمناه اللّه11؛ سوگند به خدا، خوارى و کاستى، ما را از نبرد با شامیان بازنداشت؛ بلکه ما با سلامتى و بردبارى با آنان پیکار مى‏کردیم. پس دشمنى، سلامتى را و بى‏تابى بردبارى را فرسوده کرد. شما با ما مى‏شتافتید در حالى که دین شما پیش روى دنیایتان بود. اینک دنیاى شما پیش روى دینتان است. ما براى شما بودیم و شما براى ما، ولى امروز علیه ما هستید... همانا معاویه ما را به چیزى فراخوانده که عزّت و عدالت در آن نیست. اگر زندگى دنیا را مى‏خواهید، مى‏پذیریم و این خار در چشم را تحمل مى‏کنیم و اگر مرگ را مى‏خواهید، آن را در راه خدا ارزانى مى‏داریم و آن را نزد خدا به داورى مى‏بریم.»
راوى مى‏گوید: همه فریاد زدند: «بل البقیة والحیاة؛ ما ادامه زندگى را مى‏خواهیم.»
2. آثار دنیاگرایى و ...
در یک کلام، صلح امام حسن علیه‏السلام معلول دو رویکرد مهمّ دنیاگرایى و ملتزم نبودن به دین توسط مردم، به ویژه خواص است. هر چند این جمله، نقطه ثقل در تصمیم‏گیرى امام است؛ ولى بدان جهت که به مسأله دنیاگرایى مردم و خواص در آن و دوره ـ به مناسبت شهادت امام حسین علیه‏السلام ـ بارها تأکید شده است، ما فارغ از پژوهش در اصل این عوامل، خود را ملزم مى‏دانیم که به بررسى آثارى که در پى این دو عامل، در رفتارهاى مردم، به ویژه خواص بروز کرد، بپردازیم.
آثار دنیاگرایى در قالب‏هاى مختلف خود را نشان داد که چهار نمونه از آن را توضیح مى‏دهیم:
عمل نکردن به پیمان
ابن اعثم مى‏نویسد: سپاه معاویه با لشکر قیس بن سعد به جنگ پرداخت و قیس بعد از حوادثى که براى امام حسن علیه‏السلام اتفاق افتاده بود (زخمى شدن)، در انتظار حضرت بود. بعد از پخش خبر، معاویه پیکى نزد قیس فرستاد و گفت: دست از جنگ بکش تا صحّت گفتار من (زخمى شدن امام تو) برایت ثابت شود. قیس هم دست از جنگ برداشت. پس از آن عراقیان قبیله به قبیله به معاویه مى‏پیوستند. قیس جریان را به امام گزارش داد. حضرت به پاخاست و فرمود:
«یا اهل العراق ما اصنع بجماعتکم معى و هذا کتاب قیس بن سعد یخبرنى بان اهل الشرف منکم قد صاروا الى معاویة، اما واللّه ما هذا بمنکر منکم، لانّکم انتم الذین اکرهتم ابى یوم صفّین على الحکمین فلمّا امضى الحکومة و قبل منکم اختلفتم ثم دعاکم الى قتال معاویة ثانیة مکرهین فاخذت بیعتکم و خرجت فى وجهى هذا واللّه یعلم ما نویت فیه. فکان منکم الى ماکان. یا اهل العراق فحسبى منکم لاتفرّونى فى دینى فانّى مسلم هذا الامر الى معاویة12؛ اى اهل عراق! من با شما چه‏کنم؟ این نامه سعد است که مى‏گوید بزرگان شما به معاویه پیوسته‏اند. هان! سوگند به خدا! این رفتار از شما ناشناخته نیست؛ زیرا شما همان افرادى هستید که در روز صفّین پدرم را به پذیرش حکمیت واداشتید و بعد از پذیرش، اختلاف کردید. پدرم براى بار دوم شما را به نبرد با معاویه فراخواند؛ ولى سستى کردید، تا او به کرامت خدا (شهادت) پیوست. سپس آمدید و با اختیار با من بیعت کردید، من هم پذیرفتم. و در این راه بیرون آمدم و خدا مى‏داند که چه تصمیمى داشتم؛ ولى از شما سرزد آنچه سرزد. عراقیان! دیگر بس است، مرا در دینم فریب ندهید که من این امر را به معاویه واگذار مى‏کنم.»
خیانت به امام علیه‏السلام
رویکرد دنیاگرایانه خواص را در «قیام و صلح حسنى» در آینه خیانت‏هایشان مى‏توان دید. روح دنیاخواهى چنان در جان لشکر رخنه کرد که معاویه توانست در لحظات آغازین، همه آنها را بخرد. وى به طور پنهانى جاسوسانى را جداگانه نزد عمر بن حریث، اشعث بن قیس، حجر بن حارث و شعب بن ربعى فرستاد و به هریک وعده داد که در صورت کشتن حسن بن على علیهماالسلام بیست هزار درهم، فرماندهى سپاهى از سپاهیان شام و یکى از دخترانش را به او خواهد داد.
امام بعد از آگاهى از این توطئه‏ها بود که زیر لباس خود، «زره» مى‏پوشید و یک بار که در نمازتیرى به سویش پرتاب شد، همین زره، جان او را نجات داد. اما بالاخره در نزدیکى‏هاى «ساباط»، شخصى با شمشیر زهرآگین ضربه‏اى به حضرت زد و او را زخمى کرد. به دستور حضرت، او را به «بطن جریحى» که حاکمش عموى مختار بن ابى عبیده بود، بردند. در حقیقت همان روحیه سپاه باطل در ساباط بود که در کربلا نیز حاکم شد و هردو گرفتار یک آسیب تاریخى بودند. امام حسن علیه‏السلام در همان ساباط به مناسبتى فرمود: «واى بر شما! سوگند به خدا! اگر مرا بکشید، معاویه به هیچ یک از وعده‏هایى که براى کشتن من داده است، عمل نخواهد کرد. مى‏دانم که اگر دست در دست او بگذارم و با او بسازم، نمى‏گذارد که به دین جدّم بروم و تنها مى‏توانم خداى سبحان را بپرستم؛ ولى گویا فرزندان شما را مى‏بینم که بر درخانه‏هاى فرزندان آنان ایستاده‏اند و آب و غذا مى‏خواهند، ولى آنان دریغ مى‏ورزند. پس دورى و دورى بر شما باد با این کردارتان! «کسانى که ستم کرده‏اند، به زودى خواهند دانست که به کدام بازگشتگاه برخواهند گشت.»13 بعد از این سخنرانى مردم با بهانه‏هایى که به کار نمى‏آید، شروع به عذرخواهى کردند.»14
حارث همدانى هم نقل مى‏کند: پس از شهادت امام على علیه‏السلام مردم نزد حسن بن على علیهماالسلام آمدند و گفتند: تو جانشین و وصى پدرت هستى؛ ما گوش به فرمان تو هستیم. حسن علیه‏السلام فرمود: «دروغ مى‏گویید، به خدا سوگند! شما به کسى که بهتر از من بود، وفا نکردید، چگونه به من وفا مى‏کنید؟ چگونه به شما اطمینان کنم در حالى که دلم به شما اطمینان ندارد که راست مى‏گویید. پس قرار ما و شما لشکرگاه مدائن. آنجا نزد من آیید.» پس از اینکه مردم به سردى از پیشنهاد وى استقبال کردند و عدّه کمى در محل حاضر شدند، فرمود: «شما مرا فریب دادید. همان گونه که امام پیش از مرا فریفتید. شما پس از من، همراه کدام پیشوا به پیکار بر مى‏خیزید. آیا همراه آن کافرِ ستمگر به نبرد مى‏روید که هرگز به خدا و پیامبرش ایمان نیاورد... او و بنى‏امیه جز از ترس شمشیر اظهار اسلام نکردند و چنانچه از بنى‏امیه جز زن سالخورده دندان ریخته‏اى نماند، دین خدا را تحریف شده مى‏خواهد، پیامبر خدا چنین فرمود.»
امام حسن علیه‏السلام بعد از این سخنان، گروهى را به فرماندهى فردى از قبیله کِنده به سوى معاویه فرستاد و دستور داد در «انبار»، لشکر بزند و تا فرمان نرسیده، کارى نکند. وقتى معاویه مطلع شد، در نامه‏اى به او نوشت: اگر نزد من بیایى، فرماندهى بخشى از نواحى شامات یا جزیره را ـ که قابل تو را ندارد ـ به تو مى‏سپارم.
وى پانصد هزار درهم نقداً فرستاد. او پول را گرفت و با 200 نفر از یاران و خاندانش به معاویه پیوست. امام بعد از آگاهى از این خیانت برخاست و فرمود:
«هذا الکندى توجّه الى معاویة و غدر بى و بکم و قد اخبرتکم مرّة بعد اخرى انّه لا وفاء لکم انتم عبیدالدّنیا ...؛ این کِندى است که به سوى معاویه رفت و به من و شما خیانت کرد و من بارها به شما گفتم که وفا ندارید و بندگان دنیایید...»
امام شخصى از قبیله مراد را با 4000 نفر فرستاد و از او در حضور مردم خواست خیانت نکند و به خودش هم گفت که به زودى خیانت خواهى کرد. او با سوگندهایى که کوه‏ها تاب آنها را ندارد، قسم یاد کرد که چنین نمى‏کند. اما وقتى به انبار رسید، پیک‏هاى معاویه آمدند و علاوه بر دادن وعده‏ها، پانصد هزار درهم نیز تقدیم کردند. و او هم به پیمان خود وفادار نماند. امام بار دیگر فرمود:
«من بارها به شما گفتم که براى خدا به هیچ پیمانى وفا نمى‏کنید. اینک، این رفیق شما مرادى است که به من و شما خیانت کرد و به معاویه پیوست!»15
3. مصمّم نبودن به مبارزه
از دیگر عوارض «دنیاگرایى» که گریبان مردم را گرفت، سستى آنان در مبارزه بود؛ به گونه‏اى که امام انگیزه‏اى جدّى در آنان براى مبارزه نمى‏دید. لذا وقتى جاریة بن قدامه نزد امام آمد و بعد از بیعت گفت: چرا نشسته‏اى؟ خدا تو را رحمت کند! حرکت کن پیش از آنکه دشمن به سوى تو راه افتد، ما را به سوى او ببر. امام حسن علیه‏السلام فرمود: «اگر همه این مردم، مثل تو بودند، رهسپارشان مى‏کردم، ولى نصف و یا یک دهم مردم، این عقیده را ندارند.»16
4. سوء قصد به جان امام
در جبهه امام، روحیه «دنیاگرایى» چنان نظام لشکر را از هم پاشیده بود که آنان حتى آماده تسلیم یا قتل امام خود بودند. طبرانى از ابوجمیله چنین نقل مى‏کند:
روزى حسن علیه‏السلام با مردم نماز مى‏خواند که مردى به او حمله برد و با شمشیر بر ران او زد. حسن علیه‏السلام به سبب آن ضربه چندین ماه بیمار شد. سپس به منبر رفت و فرمود:
«یا اهل العراق اتّقوا اللّه فینا. فانّا أمراؤکم وضیفانکم و نحن اهل البیت الذى قال اللّه عزّوجلّ «انّما یریداللّه لیذهب عنکم الرّجس اهل البیت و یطهّرکم تطهیراً17»18؛ اى عراقیان! درباره ما از خدا بترسید که ما امیران و میهمانان شماییم. ما آن خاندانى هستیم که خداى عزّوجلّ فرمود: «همانا خدا مى‏خواهد آلودگى را از شما خاندان پیامبر بزداید و شما را پاک و پاکیزه سازد.»
امام حسن علیه‏السلام سخن مى‏گفت و مردم مى‏گریستند. در همین باره طبرسى از زید بن وهب نقل مى‏کند:
حسن بن على علیهماالسلام در (راه) مدائن زخمى شد؛ در حالى که درد مى‏کشید، نزد او رفتم و عرض کردم: اى فرزند رسول خدا! به چه فکر مى‏کنى؟ مردم سرگردانند! فرمود:
«ارى واللّه انّ معاویة خیر لى من هؤلاء، یزعمون انّهم لى شیعة ابتغوا قتلى و انتهبوا ثقلى و اخذوا مالى و اللّه لئن آخذ من معاویة عهداً احقن به دمى و آمن به فى اهلى، خیر من ان یقتلونى فتضیّع اهل بیتى و اهلى. واللّه لو قاتلتُ معاویة لأخذوا بعنقى حتّى یدفعونى الیه سلماً. فواللّه لإن اسالمه و انا عزیز خیر من ان یقتلنى و انا اسیر...19؛ سوگند به خدا! معاویه برایم بهتر از آنان است؛ مى‏پندارند که شیعیان من هستند، ولى در پى قتل من برآمدند و اموالم را به غارت بردند. به خدا قسم! اگر از معاویه پیمان بگیرم که خونم را حفظ کنم و خاندانم را در امان دارم، بهتر است تا اینان مرا بکشند و خاندانم را تباه سازند. سوگند به خدا! اگر با معاویه بجنگم، اینان مرا کتف بسته تسلیم او مى‏کنند. پس اگر در حال عزّت با او صلح کنم، بهتر است تا در حال اسیرى مرا بکشد یا بر من منّت نهد و این منّت او ننگ بنى‏هاشم تا پایان روزگاران باشد، جنگى که معاویه و نسل او پیوسته بر زنده و مرده ما بر زبان رانند...».
3. آثار رفتارهاى دنیاگرایانه
الف ـ تنها ماندن امام
هرچند تعارض در جبهه صالحان و فاسدان، از نظر امام حسن علیه‏السلام تاریخى است، اما مسأله اساسى و آنچه سرنوشت این تعارض را رقم مى‏زند، مربوط به جبهه داخلى است و آن هم دنیاطلبى و عدم دیندارى است؛ دو نقطه ضعفى که آثار زیانبارى در رفتارهاى عوام و خواص از خود به جاى گذاشت و سرانجام به ضعف شدید جبهه صالحان انجامید. از این منظر است که امام حسن علیه‏السلام تنها و بى‏یاور مى‏ماند؛ به گونه‏اى که حضرت بارها به این حقیقت تلخ اعتراف مى‏کند؛ از جمله مى‏توان به موارد زیر اشاره کرد:
در آغاز جنگ
بعد از حرکت لشکر معاویه به سوى عراق و رسیدن به پل «منیح»، حجر بن عدى از سوى امام مردم را در مسجد گرد آورد. امام بعد از حمد و ثناى الهى آنان را تهییج کرد تا به نخیله بروند؛ اما مردم ساکت ماندند و کسى حرفى نزد. عدى بن حاتم برخاست و گفت: «من فرزند حاتم هستم. سبحان اللّه چقدر سکوت شما زشت است. آیا به امام و فرزند پیامبر خود پاسخ نمى‏دهید؟ سخنوران مُضَر کجایند؟ مسلمانان کجایند؟...» سپس رو به امام حسن علیه‏السلام کرد و آمادگى خود را اعلام نمود و این گونه بود که سپاه به مرور تکمیل شد.20
بعد از صلح
امام حسن علیه‏السلام بعد از صلح با معاویه نیز بر این حقیقت تلخ، حتى نزد معاویه، تصریح نمود و فرمود: «بنى‏اسرائیل، هارون را رها ساختند، با اینکه مى‏دانستند او جانشین موسى است، و از سامرى پیروى کردند و این امت نیز پدرم را رها و با غیر او بیعت کردند...رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم با اینکه قوم خود را به خداى متعال فرا مى‏خواند، از آنان فرار کرد تا به غار [ثور [رفت، و چنانچه یارانى مى‏یافت، فرار نمى‏کرد. پدر من نیز چون آنان را سوگند داد و از آنان یارى خواست و یارى‏اش نکردند... و [خدا] پیامبر را چون داخل غار شد و یارانى نیافت، آزاد گذاشت، به همین سان امّت پدرم و مرا رها و با تو بیعت کردند، از جانب خدا دستم باز است و همانا اینها سنّت‏ها و نمونه‏هایى است که یکى پس از دیگرى مى‏آید.»21
در برابر اعتراض‏ها
سالم بن ابى جعد نقل کرده است: یکى از ما نزد حسن بن على علیهماالسلام رفت و گفت: اى فرزند رسول خدا! آیا ما را خوار کردى و برده ساختى؟ دیگر کسى با تو نیست. امام فرمود: چرا؟ گفت: به خاطر سپردن خلافت به این طاغوت. امام فرمود:
«واللّه ما سلّمتُ الامر الیه الاّ انّى لم اجد انصاراً ولو وجدتُ انصاراً لقاتلتُه لیلى و نهارى حتى یحکم اللّه بینى و بینه. ولکنّى عرفتُ اهل الکوفة و بلوتهم و لایصلح لى منهم من کان فاسداً اِنّهم لا وفاء لهم و لا ذمّة فى قول و لا فعلٍ انّهم لمختلفون و یقولون لنا: انّ قلوبهم معنا و انّ سیوفهم لمشهورة علینا22؛ سوگند به خدا! حکومت را به او نسپردم مگر آنکه یارانى نیافتم و اگر یاورانى داشتم، شب و روزم را با او مى‏جنگیدم؛ تا خدا میان من و او داورى کند؛ ولى من کوفیان را شناختم و آزمودم. فاسدانشان شایسته من نیستند و آنان وفا ندارند و در سخن و کار خود بى‏تعهدند و نیز دوچهره‏اند؛ به ما مى‏گویند: دل‏هاى ما با شماست، و شمشیرهایشان برما آمخته است.»
سخن از بى‏یاورى در آیینه دعا
آن حضرت حتى در دعاهایش نیز از این درد بزرگ، که مانع تحقّق یافتن حکومت به دست وى شد، سخن مى‏گوید:
«تشهد الانفعال و تعلم الاختلال و ترى تخاذل‏اهل الخبال و جنوحهم الى ما جنحوا الیه من عاجل فانّ و حطام عقباه حمیم آن و قعود من قعد و ارتداد من ارتدّ و خلوى من النّصّار و انفرادى من الظّهّار و بک اعتصم و...23؛ (خدایا) تو انفعال (درماندگى) را مى‏بینى و از هم پاشیدگى و دست کشیدن نابکاران و گرایش انسان به دنیاى فانى و حُطامى که سرانجام آن آتش سوزان است و نیز نشست نشستگان و ارتداد مرتدان و تنها ماندنم از یاران و پشتیبان را مى‏دانى. و به تو پناه مى‏برم و به ریسمان تو مى‏آویزم و برتو توکل مى‏کنم. خدایا! تو مى‏دانى که تلاشم را نیندوختم و از توانم دریغ نورزیدم؛ تا حرمتم شکست و تنها ماندم. سپس راه پیشینیان خود را ـ که باز داشتن از شرّ تجاوزگران و آرام کردن طغیانگران از ریختن خون شیعیان باشد ـ پیمودم و امر آخرت و دنیاى خود را چون اولیاى خود نگهبانى کردم...»
ب. نا امیدى از وصول به هدف (احیاى حق و امحاى باطل)
بى‏گمان، پى آمد تنهایى و بى‏یاور بودن، نا امیدى از ادامه راه بود و امام به ناچار از پیگیرى هدف اصلى خود باز مى‏ماند. آن حضرت هنگام امضاى صلحنامه به این واقعیت چنین اشاره مى‏کند:
«اما بعد فانّ خطبى انتهى الى الیأس من حق احییته و باطل امیته و...24؛ اما بعد، اینک پیش آمد من، به نا امیدى از حقّى که زنده دارم و باطلى که بمیرانم، رسید...»
ج. اتخاذ موضع تاکتیکى (صلح)
این بخش از تصمیم امام که پیامد طبیعى حوادث قبلى و سرانجام نا امیدى وى از وصول به هدف نهایى با جنگ بود، معرکه آراى صاحب نظران موافق و مخالف است و اساساً داورى ارزشى در این بخش، باعث شده است که مؤلفان و محققان از «طى مسیرى که به صلح انجامید» غافل بمانند و تمام توان خود را تنها به این بخش معطوف دارند. اینکه صلح امام حسن علیه‏السلام یک اقدام تاکتیکى بود، حقیقتى است که جاى شک در آن نیست و تمام روایاتى (از امام حسن علیه‏السلام ) که در آنها مى‏گوید «اگر یارانى داشتم، صلح نمى‏کردم...»، گویاى این است که امام صلح را به عنوان تصمیم اصلى اتخاذ نکرده، بلکه طبق وضعیت موجود، ناچار به استفاده از آن شده است. آن حضرت در پاسخ به زید بن وهب جهنىّ این حقیقت را فاش مى‏کند و مى‏فرماید:
«سوگند به خدا! اگر با معاویه بجنگم، اینان مرا کتف بسته تسلیم او مى‏کنند. پس اگر در حال عزّت با او صلح کنم، بهتر است تا در حال اسیرى مرا بکشد یا بر من منّت نهد.»25 ما به این موضوع در بحث مشروعیت تصمیم امام بیشتر خواهیم پرداخت.
مبانى مشروعیت صلح
امام حسن علیه‏السلام در برابر پرسشگران، از همان لحظات اولِ تصمیم به صلح، پاسخ‏هاى متفاوتى ارائه کرده است، که برخى به مشروعیت و مبانى پذیرش صلح برمى‏گردد و برخى به آثار آن. در بخش اول نیز حضرت به فراخور حال و مقام، پاسخ‏هاى متناسبى داده است که به چهار مورد از آنها اشاره مى‏کنیم:
لزوم تداوم وظیفه امامت (مبارزه با ارتجاع در شکل مقتضى)
روشن است که «نظام امامت» به اذن الهى و دستور رسول اکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم ، جهت مبارزه با مرتجعانى بود که قصد داشتند نظام اسلامى پیامبر را که در همه ابعاد دست به «اصلاحات» زده بود، به همان نظام جاهلى برگردانند. این نظام اگر به حاشیه رانده نمى‏شد، مى‏توانست مانع ارتجاع‏هاى مختلف شود، اما در پى همان تعارض تاریخى حقّ و باطل، نظام امامت به حاشیه رانده شد و مدیریت حکومت از دست آنان خارج گشت و مرتجعان (به خصوص بنى‏امیه) در ارکان حکومت، نفوذ اساسى کردند. در این میان روش هر امام در برابر مرتجعان، متناسب با شرایط آنان بود، با حفظ اصل وظیفه یعنى ارتجاع ستیزى.
امام على علیه‏السلام با سه جنگ در برابر ناکثین، قاسطین و مارقین، به شیوه جنگ با مرتجعان روى آورد و وظیفه ارتجاع ستیزى خود را در این شکل انجام داد.26 حال امام حسن علیه‏السلام نیز موظّف است براى انجام وظیفه ارتجاع ستیزى، قالب مناسبى بیابد. ابتدا وى نیز مانند پدر (براى شکست رجعت طلبان) به مبارزه و جنگ روى آورد؛ ولى به دلیل ضعف جبهه داخلى (دو رویکرد عمده دنیاگرایى و باور نداشتن دین و پیامدهاى آن) مجبور شد شیوه خود را عوض کند و براى ماندگارى نظام امامت (نه خود)، شیوه‏اى جدید برگزیند. حقیقت این است دوره‏اى که امام حسن علیه‏السلام در آن به سرد مى‏برد، دوران اوج تعارض با حاکمیت امامت بود. و قبل از آن، از ماه صفر سال 11 تا 36 هجرى، به مدت 25 سال نظام ارتجاع توانسته بود، دوران نفوذ در حاکمیت را طى کند و از سال 36 تا 40 هجرى به مدت 4 سال و اندى در میدان تعارض عملى با «نظام علوى» تجربیات زیادى اندوخته بود. و چنین مرتجعانِ با تجربه‏اى بودند که رویاروى امام حسن علیه‏السلام قرار داشتند. بنابراین، جبهه امام که توان مبارزه نظامى را نداشت، ناچار به یک اقدام هوشمندانه، یعنى صلح شد که نتیجه آن، بقاى نظام امامت جهت مبارزات آتى (به محض فراهم آمدن شرایط) بود. امام حسن علیه‏السلام بارها به این مسأله اساسى (لزوم تداوم وظیفه نهضت ضدّ ارتجاعى) اشاره کرد و در موقعیت‏هاى مختلف از آن سخن گفت؛ از جمله صدوق از ابوسعید عقیصا نقل مى‏کند:
به حسن بن على بن ابیطاب علیهم‏السلام عرض کردم: اى فرزند رسول خدا! چرا با معاویه سازش و صلح کردى، با اینکه مى‏دانستى حق با توست نه او، و معاویه گمراه و ستمگر است؟!
امام فرمود: «آیا من حجّت خداى سبحان و پس از پدرم امام بر خلق خدا نیستم؟ گفتم: آرى. فرمود: آیا من همان نیستم که رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم در حق من و برادرم فرمود: «حسن و حسین دو امامند چه قیام کنند و چه بنشینند»؟ گفتم: آرى. فرمود: پس من امامم، خواه قیام کنم و یا بنشینم... اباسعید! اگر من از سوى خداى سبحان امامم، نباید نظرم را (در صلح یا جنگ) سبک بشمارید، هرچند حکمت کارم روشن نباشد.»27
بر این اساس، اصل «امام بودن» را مورد تأکید قرار مى‏دهد. و طبیعتاً کسى که امام است، به حکم وظیفه، تداوم نهضت ضدّ ارتجاعى و... را باید ادامه دهد؛ در هرشکل و صورتى که مقدور باشد و به تعبیر امام و رسول اکرم این وظیفه، گاه با قیام و گاه با قعود.
به عبارت دیگر، جنگ و صلح هردو قالب انجام وظیفه‏اند و به تنهایى موضوعیتى ندارند، آنچه مهم است، اصل وظیفه (امامت) است و قالب‏هاى مبارزه، فرع آن است.
بیعت بر جنگ و صلح
از آنجایى که مسلمانان هنگام بیعت با امام حسن علیه‏السلام برجنگ و صلح بیعت کرده بودند، در واقع از لحاظ حقوقى متعهد شده بودند که تصمیم‏هاى امام را محترم بشمارند. از این رو امام هم هنگام بیعت گرفتن بر این مسأله (بیعت بر جنگ و صلح) توجّه و تأکید داشت و هم در برابر متعرّضان آن را یادآور مى‏شد و از لحاظ حقوقى آنان را ملزم به پذیرش عواقب تعهّدپذیرى خودشان مى‏کرد. آن حضرت بعد از شهادت امیرمؤمنان علیه‏السلام فرمود:
«ألا و قد علمتم انّ امیرالمؤمنین علیّاً حیّاً و میتاً، عاش بقدر و مات بأجل و اِنّى أبایعکم على ان تحاربوا من حاربتُ و تسالموا من سالمتُ28؛ هان! دانستید که امیرمؤمنان على علیه‏السلام در زندگى و مرگ به اندازه (الهى) زیست و به اجل (خداوندى) وفات کرد. اینک من با شما بیعت مى‏کنم که با هرکس جنگیدم، بجنگید و با هر کسى آشتى کردم، صلح کنید.»
دینورى مى‏نویسد: بعد از شهادت على علیه‏السلام مردم براى بیعت نزد حسن بن على علیهماالسلام آمدند. او دستش را باز کرد و فرمود: آیا با من بیعت مى‏کنید که گوش کنید و فرمان برید و با هرکس جنگیدم، بجنگید و با هرکس آشتى کردم، صلح کنید؟ مردم به تردید افتادند و بیعت نکردند. حسن علیه‏السلام هم دستش را جمع کرد. آنان نزد حسین علیه‏السلام آمدند و گفتند: دست بگشا که با تو بر آنچه با پدرت بیعت کردیم و نبرد با شامیان که حلال کنندگان خون و گمراهانند، بیعت کنیم. حسین علیه‏السلام فرمود: خدا نکند که تا حسن علیه‏السلام زنده است، با شما بیعت کنم. آنان نزد حسن علیه‏السلام برگشتند و طبق شرط او بیعت کردند.29
آن حضرت حتى هنگام گسیل داشتن مردم براى نبرد با معاویه نیز یادآور نوع بیعت شد و فرمود: «اى مردم! شما بامن بیعت کردید که سازش کنید با هرکه سازش کنم و بجنگید با هرکه بجنگم.»30
و بعد از زخمى شدن در ساباط، فرمود: «با من پیمان بستید که در صلح باشید با هرکه من با او در صلحم و بجنگید با هرکه من با او بجنگم. اینک به من گزارش رسیده است که بزرگان شما نزد معاویه مى‏روند و بیعت مى‏کنند...»31
و خلاصه براى حاضران در مجلس معاویه بعد از صلح نیز اعلام کرد: «اى مردم! خدا نخستینِ شما را با اوّل ما هدایت کرد و خون شما را با آخر ما حفظ فرمود. و من بر عهده شما بیعتى داشتم که با هر که جنگیدم، بجنگید و با هرکه صلح کردم، صلح کنید. اینک با معاویه صلح و بیعت مى‏کنم، شما نیز بیعت کنید.»32
مسأله قضا و قدر الهى
امام حسن علیه‏السلام در موارد متعدّدى نیز با مطرح کردن مسأله «قضا و قدر الهى» کوشید مشروعیت صلح را براى گروه‏هایى از مخاطبان خود تبیین کند. طبیعى است که قضا و قدر الهى به معناى جبر و مجبور بودن انسان نیست و امام علیه‏السلام در عین حال، تمام حوادث را در حیطه و محصول اختیار و عقل انسان‏ها مى‏دانست؛ از این رو در جواب حسن بصرى نوشت:
«هرکس به تقدیر خیر و شر ایمان نیاورد، خدا مى‏داند که کافر است و هرکس گناهان را به خدا واگذارد (خود را مجبور بداند)، تبهکار است. همانا خدا نه از روى اجبار اطاعت شود و نه از روى شکست نافرمانى گردد. خدا بندگان را در مملکت وجود، بیهوده رها نکرده است؛ بلکه او مالک هرچیزى است که به آنها داده و توانا بر هر قدرتى است که به آنان بخشیده است. خدا بندگان را از روى اختیار فرمان داده و از روى هشدار بازداشته است. پس اگر بخواهند فرمان برند، باز دارنده‏اى نمى‏یابند و اگر بخواهند نافرمانى کنند و خدا بر آنان (بخواهد) منّت نهد و بین آنان و معاصى قرار گیرد، انجام مى‏دهد و اگر انجام ندهد، این گونه نیست که آنان را با بازور و اکراه برگناه واداشته است؛ بلکه منّت بر آنان گذاشت که بیناشان ساخت و آگاهشان کرد، هشدارشان داد و امر و نهى کرد. نه بر آنچه فرمانشان داد، مجبورند ـ تا همچون فرشتگان باشند ـ و نه از آنچه بازشان داشت. و خدا حجّت‏هاى رسایى دارد که اگر بخواهد، همه شما را هدایت مى‏کند...»33
با این توضیح پیرامون قضا و قدر از زبان امام حسن علیه‏السلام ، نمونه‏هایى از استناد صلح و سپردن حکومت به معاویه، به قضا و قدر را مرور مى‏کنیم.
امام باقر علیه‏السلام فرمود: یک نفر از یاران امام حسن علیه‏السلام به نام سفیان بن لیلى که بر شتر خود سوار بود، نزد امام حسن علیه‏السلام ـ که جامه به خود پیچیده و در حیاط نشسته بود ـ آمد و گفت: السلام علیک یا مذلّ المؤمنین...! امام فرمود: توچه مى‏دانى که چرا این کار را کردم؟ از پدرم شنیدم که فرمود: رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم فرمود: «روزها و شب‏ها سپرى نمى‏شود مگر آنکه مردى گلو گشاد و سینه فراخ (معاویه) که مى‏خورد و سیر نمى‏شود، امر این امت را به دست مى‏گیرد.» از این رو چنان (صلح) کردم.34
در جواب سلیمان بن صرد که بزرگ مردم عراق بود، نیز فرمود: «از خدا بترسید و به قضاى او خرسند باشید و امر خدا را بپذیرید.»35
و آن گاه که در برابر سؤال زید بن وهب جهنىّ قرار گرفت، فرمود:... سوگند به خدا! من چیزى از منبعى موثّق مى‏دانم (که تو نمى‏دانى). امیرمؤمنان روزى مرا شادمان دید و فرمود: «حسن جان! شادمانى مى‏کنى، چگونه خواهى بود وقتى پدرت را کشته ببینى یا فرمانروایى جهان اسلام را بنى‏امیه به دست گیرند؛ امیرشان آن گلو گشادِ روده فراخ است که مى‏خورد و سیر نمى‏شود، مى‏میرد و در آسمان یاور و در زمین عذرى ندارد. پس بر شرق و غرب آن چیره گردد، در حالى که مردم از او فرمان برند و پادشاهى‏اش به درازا کشد. بدعت‏ها و گمراهى‏ها پدید آورد؛ حق و سنت رسول اللّه صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم را بمیراند... این گونه خواهد بود تا در آخرالزمان و سختى دوران و نادانى مردمان، خدا رادمردى را برانگیزد...»36
ابن اعثم مى‏گوید: «حجر بن عدى گفت: سوگند به خدا! دوست داشتم همه مى‏مردیم و این روز را نمى‏دیدیم! زیرا ما به آنچه دوست نداشتیم، خوار و زبون شدیم و آنان به آنچه دوست داشتند، شادمان شدند.
چهره حسن علیه‏السلام برافروخته شد و از مجلس معاویه برخاست و به منزل رفت. سپس سراغ حجربن عدى فرستاد و فرمود: حجر! من در مجلس معاویه سخن تو را شنیدم؛ این گونه نیست که همه چون تو بخواهند... در همین حال، سفیان بن لیلى آمد و گفت: سلام بر تو اى خوار کننده مؤمنان... امام حسن علیه‏السلام فرمود: فلانى! رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم از دنیا نرفت تا برایش از پادشاهى بنى‏امیه پرده برداشتند و او آنان را دید که یکى پس از دیگرى بر منبرش بالا مى‏روند و این بر او گران آمد. پس خداى متعال این آیات را فرستاد و فرمود: «انّا انزلناه فى لیلة القدر و ما ادراک ما لیلة القدر، لیلة القدر خیر من الف شهر»خدا مى‏فرماید: شب قدر از هزار ماه سلطنت بنى‏امیه بهتر است.
حسین علیه‏السلام به برادرش حسن علیه‏السلام رو کرد و فرمود: سوگند به خدا! اگر همه آفریده‏ها جمع شوند و بخواهند جلوى آنچه را انجام شده است، بگیرند، نمى‏توانند...»37
داشتن حکمت و مصلحت
هرچند اصلى‏ترین عامل مشروعیت صلح، همان عامل پیشین است، اما عوامل دیگرى هم در کلام امام به چشم مى‏خورد؛ مانند داشتن مصلحت و حکمت. امام بارها به این موضوع تأکید کرده است که مصلحت و حکمت این کار هرچند پنهان، ولى خیلى مهم است و این، خود عاملى براى مشروعیت صلح است. امام گاه تنها به عنوان حکمت و مصلحت داشتن، اکتفا مى‏کرد و گاه برخى از حکمت‏ها و مصلحت‏ها را که در واقع همان آثار مثبت صلح بودند، تشریح مى‏کرد؛ مانند سخن حضرت نزد معاویه که فرمود: «اى مردم!... مى‏دانید که معاویه در حقّى که متعلّق به من است نه او، با من ستیز کرد و من مصلحت امّت را در نظر گرفتم.... در این کار جز صلاح و دوام شما را نخواستم.»38
آن حضرت در پاسخ به مردم هم فرمود: «شما از کار من آگاه نیستید. سوگند به خدا! آنچه کردم، براى شیعیان من از آنچه آفتاب بر آن مى‏تابد یا از آن غروب مى‏کند، بهتر است... آیا خبر ندارید که چون خضر آن کشتى را شکافت و آن دیوار را به پا کرد و آن پسر بچه را کشت، باعث خشم موسى بن عمران علیه‏السلام شد؛ زیرا حکمت این امور بر او پنهان بود. با اینکه نزد خداى سبحان از حکمت و حق برخوردار بود؟39
علاوه بر این، آن حضرت گاه به طور مشخص به برخى حکمت‏ها و مصلحت‏ها اشاره کرده است که ما تحت عنوان آثار صلح (سه نمونه از حکمت‏ها) مى‏آوریم:
5. آثار صلح
بقاى شیعیان و اسلام
اصلى‏ترین اثر صلح، بقاى اسلام، شیعیان و به تبع آن نظام امامت بود. لذا حجم وسیعى از دلایل مطرح شده از سوى امام به این عنوان اختصاص دارد. امام در جواب ابو سعید عقیصا فرمود:
«لولا ما اتیتُ لما ترک من شیعتنا على وجه الارض احداً الاّ قتل؛ اگر صلح نمى‏کردم، روى زمین از شیعیان ما کسى نمى‏ماند مگر اینکه کشته مى‏شد.»40
همچنین وقتى معاویه از امام حسن علیه‏السلام خواست با حوثره اسدى ـ که علیه معاویه شورش کرده بود ـ بجنگد، فرمود:
«واللّه لقد کففتُ عنک لحقن دماء المسلمین و ما احبّ ذلک یسعنى أن اقاتل عنک قوماً انت واللّه اولى بقتالى منهم41؛ سوگند به خدا! از تو دست کشیدم تا خون مسلمانان مصون بماند. گمان نمى‏کردم اینک چنین شود که از جانب تو به جنگ افرادى بروم که جنگ با تو یقیناً بهتر از جنگ با آنان است».
و در پاسخ جبیر بن نفیر فرمود: «آن را رها کردم تا خشنودى خدا را به دست آورم و خون امت محمد صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم را نگه دارم.»42
آن حضرت حتى در دعاهایش هم این حکمت را آشکار مى‏سازد و مى‏فرماید:
«اللّهمّ فقد تعلم انّى ما ذخرتُ جهدى و لا منعتُ وجدى حتى ... و تسکین الطاغیة عن دماء اهل المشایعة و حرستُ ما حرسه اولیائى من امر آخرتى و دنیاى...43؛ خدایا! تو مى‏دانى که تلاشم را نیندوختم و از توانم دریغ نورزیدم تا حرمتم شکسته شد و تنها ماندم. پس راه پیشینیان خود را که بازداشتن از شرّ تجاوزگران و آرام کردن طغیانگران از ریختن خون شیعیان باشد، پیمودم و امر آخرت و دنیاى خود را چون اولیایم نگهبانى کردم...»
ترجیح امنیت و پرهیز از اختلاف
امام حسن علیه‏السلام بعد از چند روز توقف در ساباط، هنگامى که خواست از آنجا کوچ کند، فرمود: «اى مردم! شما با من بیعت کردید که سازش کنید با هرکه سازش کنم و بجنگید با هرکه بجنگم. سوگند به خدا! اینک آن چنان هستم که بر هیچ یک از این امت، در شرق باشد یا غرب، تاب کینه ورزى و آنچه را در جاهلیت ناگوارتان بود، ندارم. انس، آسودگى و آشتى میان مردم از جدایى، نا امنى، کینه ورزى و دشمنى که شما خواهانید، بهتر است. والسلام».44
امام پس از صلح نیز در پاسخ مسیّب بن نجبه فرمود: «با این بیعت، مصلحت شما و بازداشتن از درگیرى شما را مى‏خواستم. به قضاى الهى خشنود باشید و کار را به خدا واگذارید تا نیکوکار آسوده گردد و از شرّ تبهکار در امان ماند.»45
عزّت واقعى، ننگ ظاهرى
هرچند صلح در ظاهر به عنوان عیب شمرده مى‏شد و به همین خاطر، حتى در ساباط، عده‏اى به محض شنیدن بوى صلح، به امام حمله‏ور شدند؛ اما این کار در واقع موجب عزّت شیعیان و جلوگیرى از شکست ابدى آنان شد. لذا امام در کلامى، عار ظاهرى را به آتش دائمى ترجیح مى‏دهد.
دینورى مى‏گوید:
«سلیمان بن صرد نزد امام آمد و گفت: السلام علیک یا مذلّ المؤمنین... امام فرمود: «... امّا قولک یا مذلّ المؤمنین فواللّه لان تذلّوا و تعافوا احبّ الىّ من ان تعزّوا و تقتلوا فان ردّ اللّه علینا فى عافیة قبلنا و سألنا العون على امره و ان صرفه عنار ضیفا...46؛ و اما گفتار تو که گفتى «یا مذلّ المؤمنین»، سوگند به خدا! اگر زیر دست و در عافیت باشید، نزد من محبوب‏تر است از اینکه عزیز و کشته شوید. اگر خدا حقّ ما را در عافیت به ما برگرداند، ما مى‏پذیریم و از او بر آن کمک مى‏گیریم و اگر بازداشت، نیز خرسندیم...».
حتى اصحاب امام به وى «یا عار المؤمنین» مى‏گفتند. که امام در پاسخ مى‏فرمود: «العار خیر من النّار؛47 ننگ (ظاهرى) بهتر از آتش است». و در جواب حجر بن عدى فرمود: «آرام باش. من خوار کننده نیستم؛ بلکه عزّت بخش مؤمنانم و بقاى ایشان را مى‏خواهم».48
پى‏نوشت‏ها:
* منبع ارجاعات مقاله حاضر «موسوعة کلمات الامام الحسن(ع)» پژوهشکده باقرالعلوم(ع) است.
1. مقاتل الطالبیین، ص 55.
2. همان.
3. بحارالانوار، ج 44، ص 44.
4. همان، ج 10، ص 138؛ امالى، طوسى، ص 561.
5. در سخنى دیگر در مدینه (نزد معاویه)، عواقب حکومت ناصالحان بنى‏امیه را برشمرد (شرح ابن ابى‏الحدید، ج 16، ص 28). بعد از آمدن معاویه به مدینه هم او را فاقد صلاحیت دانست (مقتل الحسین، ص 125؛ تحف العقول، ص 232؛ شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 12)، همین طور با معرفى امام حسین(ع) به جانشینى خود بر حقّانیت و شایستگى خود و اهل‏بیت(ع) بر امامت تأکید کرد. (کافى، ج 1، ص 300؛ کفایة‏الاثر، ص 226).
6. احتجاج، ج 2، ص 56؛ بحارالانوار، ج 44، ص 97.
7. بحارالانوار، ج 44، ص 383.
8. براى پرهیز از اطاله کلام از تحلیل و تفسیر مسأله دنیاگرایى مردم در عصر مذکور، صرف نظر و شما را به مطالعه سخنان رهبرى در باره «نقش خواص در عاشورا» و دیگر کتبى که به این موضوع پرداخته‏اند، فرا مى‏خوانیم. این رویکردها دقیقاً در زمان امام حسن(ع) هم وجود داشت.
9. بحارالانوار، ج 44، ص 21.
10. همان، ص 44؛ الخرائج والجرائح، ج 2، ص 575.
11. بحارالانوار، ج 44، ص 21.
12. الفتوح، ج 4، ص 290.
13. شعرا/ 227.
14. علل الشرایع، ص 220؛ بحارالانوار، ج 44، ص 33؛ الفتوح، ج 3 و 4، ص 283.
15. الخرائج والجرائح، ج 2، ص 574.
16. الغارات، ص 443؛ بحارالانوار، ج 34، ص 18.
17. احزاب / 33.
18. معجم الکبیر، ج 3، ص 93؛ مجمع الزواید، ج 9، ص 172.
19. احتجاج، ج 2، ص 69؛ بحارالانوار، ج 44، ص 20.
20. مقاتل الطالبیین، ص 59.
21. امالى، شیخ طوسى، ص 559.
22. احتجاج، ج 2، ص 71؛ بحارالانوار، ج 44، ص 147.
23. مهج الدعوات، ص 47؛ بحارالانوار، ج 85، ص 212.
24. علل الشرایع، ص 221. براى اطلاع از شرایط صلح، ر.ک: تاریخ طبرى، ج 3، ص 165؛ الفتوح، ج 3 و 4، ص 292 ـ 294؛ اعلام الورى، ج 1، ص 403.
25. احتجاج، ج 2، ص 69.
26. ماهنامه فرهنگ کوثر، ش 51 و 52. مقاله «اصلاحات نبوى و اقدامات جاهلى» و مقاله «گام‏هاى ارتجاع از رحلت نبوى تا قیام حسینى» از نگارنده.
27. علل الشرایع، ص 211؛ احتجاج، ج 2، ص 67.
28. الفتوح، ج 3 و 4، ص 284؛ بحارالانوار، ج 44، ص 54؛ تاریخ طبرى، ج 3، ص 164.
29. الامامة و السیاسة، ص 163.
30. الفتوح، ج 3، ص 289.
31. شرح ابن ابى‏الحدید، ج 16، ص 22.
32. الامامه والسیاسة، ص 163.
33. تحف العقول، ص 231.
34. اختیار معرفة الرجال، ج 1، ص 327.
35. الامامه و السیاسة، ص 163.
36. احتجاج، ج 2، ص 69.
37. الفتوح، ج 3 و 4، ص 295؛ المعجم الکبیر، ج 3، ص 89؛ المناقب، ج 4، ص 35.
38. الفتوح، ج 3 و 4، ص 295.
39. احتجاج، ج 2، ص 67؛ علل الشرایع، ص 211.
40. بحارالانوار، ج 44، ص 1؛ نورالثقلین، ج 3، ص 290؛ الامامة و السیاسة، ص 163.
41. کشف الغمّه، ج 1، ص 573؛ بحارالانوار، ج 44، ص 106.
42. حلیة الاولیاء، ج 2، ص 36.
43. مهج الدعوات، ص 47؛ بحارالانوار، ج 85، ص 212.
44. الفتوح، ج 3، ص 289؛ مقاتل الطالبیین، ص 63، این گونه سخنان را عامل خشم مردم و حمله و اهانت آنها به امام مى‏داند.
45. الفتوح، ج 3 و 4، ص 295.
46. الامامة و السیاسة، ص 163؛ نورالثقلین، ج 5، ص 193.
47. تاریخ ابن عساکر، ترجمة الامام الحسن(ع)، ص 171؛ ذخائر العقبى، ص 139.
48. دلائل الامامه، ص 166.

تبلیغات