تشیع در بلخ
آرشیو
چکیده
متن
شیعه یعنى یک بیابان بى کسى غربت صد ساله بى دلواپسى
«شیعه نامه»
پیشینه تاریخى تشیع در بلخ و حوالى آنبه ربع دوم قرن اول هجرى برمىگردد آنگاهکه آفتاب جوزجان یحیى بن زیدعلیه السلام، قهرمانقیام (125ه) جوزجان وارد حوزه خراسانبزرگ گردید(121) مقر فرماندهى وى مدتهادر بلخ و جوزجان بود به دلیل اینکه شیعیانزیادى در آن نواحى بسر مىبردند، وى مدتهادر بلخ منزل «جریش» از پیروان مکتب امامیهبسر برد، تا اینکه به دستور حاکم خراسان(نصر بن سیار) دستگیر و راهى زندانهاى مروگردید.
در قرنهاى سوم و چهارم بیشتر رجالعلمى و فرهنگى بلخ را شیعیان على بنابیطالبعلیه السلام تشکیل مىداده است و ایننهضت تا قرنهاى هفتم و هشتم ادامه داشت.همچنان عالمان وارسته مکتب علوى سالهاهدایت و ارشاد جامعه اسلامى آن روز را بهعهده داشتهاند; که اینک نمونههایى از تاریخسرخ علوى در آن دیار غرقه به خون را مرورمىکنیم:
1 - عمیر بن متوکل بلخىقدس سره
عمیر فرزند متوکل بن هارون یکى ازمحدثین بنام خطه خون رنگ، ام البلادخراسان است که در عصر دو تن از پیشوایانمعصومعلیهما السلام مىزیسته و در مدینه منورهمحضر امام صادقعلیه السلام رسیده است و حضرتپس از گزارش عمیر، که با امامزاده یحیى بنزیدعلیه السلام ملاقات داشته است دعاى صحیفهسجادیه را به وى القا مىنماید. خلاصهخاطرات وى را مىخوانیم:
عمیر بن متوکل ثقفى بلخى از پدرشمتوکل بن هارون نقل مىکند: یحیى بن زیدبن علىعلیه السلام را بعد از شهادت پدرش در آنهنگام که متوجه خراسان بود، دیدار نمودم وبر او سلام کردم. فرمود: از کجا مىآیى؟ عرضکردم: از حج. او از حال عموزادگان خود که درمدینه بودند، پرسید... سپس حال ایشان وتاثرشان را بر شهادت پدرش زید بن علىعلیه السلامرا باز گفتم. یحیى گفت: آیا پسر عمم جعفر بنمحمدعلیه السلام را ملاقات کردى؟ گفتم: آرى.پرسید: از او شنیدى که از کار من چیزىبگوید؟ گفتم: آرى. گفت: با چه بیان از من یادکرد؟ عرض کردم: شنیدم از او که مىگفت: توکشته و به دار آویخته مىشوى. آنگاه گفت: اىمتوکل، همانا خداى عزوجل این دین وشریعت را به وسیله ما تایید فرموده است.پس گفت: از پسر عمم چیزى نوشتهاى؟
گفتم: آرى. فرمود: به من نشان بده. پسچند نوع علم را که از او آموخته بودم، براى اوعرضه کردم و نیز دعایى را تقدیم نمودم کهحضرت صادقعلیه السلام بر من املاء و حدیث کردهبود; که پدرش محمد بن على بر او املاء و خبرداده بود. یحیى از من اجازه خواست تانسخهاى از آن بردارد، سپس نسخه را بهجوانى داد که همراه او بود تا استنساخ کند.پس از آن یحیى جامهدانى را خواست،صحیفه قفل زده و مهر زدهاى را از آن بیرونآورد و مهر آن را نگاه کرد و بوسید و گریه کرد;سپس مهر را شکست و قفل را گشود و آنگاهصحیفه را باز کرد و بر چشم خود گذاشت وفرمود: به خدا قسم اى متوکل، اگر نبود آنچهکه نقل کردى از پسر عمم در کشته شدن و بردار آویختنم، مسلما این صحیفه را به تونمىدادم. متوکل گفت: پس صحیفه را گرفتمو چون یحیى بن زید شهید شد به مدینه رفتهو امام صادقعلیه السلام را ملاقات کردم، داستانشهادت یحیى را بر آن حضرت بازگفتم.حضرت گریست و سخت اندوهگین شد وفرمود: خدا عموزادهام را رحمت کند و برپدران و نیاکانش محشور گرداند. اکنون آنصحیفه کجاست؟ عرض کردم: همین جاست.صحیفه را خدمت امام تقدیم داشتم، امامفرمود: به خدا قسم این خط عمویم زید ودعاى جدم على بن حسینعلیه السلام است. آنگاهامام حدیث مفصلى را درباره عواقب حکامبنىامیه فرمود، که مانند بوزینگان بالاى منبرمىروند و هزار ماه حکومتخواهند کرد ومردم را به قهقرا سیر خواهند داد.... پس از آنحضرت فرمود: احدى از اهل بیت ما تا روزقیام قائم ما، براى رفع ستمى یا بهپا داشتنحقى خروج نکرده و نخواهند کرد مگر آنکهطوفان بلائى او را از بن بر کند.... آنگاه حضرتدعاى صحیفه سجادیه را به من القاء کرد و آنهفتاد و پنجباب بود که من به ضبط یازده بابآن موفق نشدم و شصت و چند باب آن راء; ججحفظ کردم. (1)
2 - شقیق بلخىقدس سره(149ه)
شقیق بلخى فرزند ابراهیم ادهم از عارفاننامدار وى از جمله شیعیانى است که در سفرحج 149 هجرى دلباخته امام موسى بنجعفرعلیه السلام گردید. دنباله داستان جالب وى رااز زبان خود شقیق مىشنویم:
سال 149 هجرى از بلخ آهنگ سفر قبلهنمودم. به قادسیه رسیدم. دیدم کاروانى عازمسفر مکه هست، در میان قافله نگاهم بهسیماى جوانى افتاد که مرا شیفته خویشساخت، چهرهاش زرد و گندم گون بود،جامهاى پشمینه بر دوش داشت و شالى برشانه وى آویخته بود، نعلینى در پایش بود، ازکاروان کناره مىگرفت.
با خود گفتم: این جوان از فرقه صوفیهمىباشد، داب و اخلاق دراویش چنین استکه همواره سربار جامعه مىباشد. گفتم: نزد اورفته وى را سرزنش کنم.
وقتى به چند قدمى او رسیدم، نگاه بلندىکرد و گفت:
«یا شقیق! اجتنبوا کثیرا من الظن انبعض الظن اثم» (2) . (اى شقیق! از گمان بدبپرهیزید که بعضى از سوء ظنها گناه است.)
این جمله را فرمود و رفت. از گفته او سختمات و مبهوت شدم. گفتم: عجیب است ازآنچه در ضمیر و نیت داشتم، او پرده برداشتو نام مرا هم ذکر کرد! این جوان، کسى نیست،مگر از مردان خدا و از بندگان صالح و از ششابرار روزگار مىباشد. دنبال او رفتم هرچندقدم برمى داشتم به گرد پاى او نمىرسیدم،ناگاه از نظرم ناپیدا شد، دیگر او را ندیدم!
رو به سوى کعبه مىرفتیم تا به منزل«واقصه» رسیدیم، ناگه دیدم همان جوان درحال نماز است از شدت ترس از خدا، تماماعضا مىلزرد! اشک از چشمانش جارى است.
گفتم: این همان گم شده من است کهدنبالش مىرفتم، گفتم: بروم از او معذرتبخواهم، صبر کردم تا نمازش را تمام نمود،آنگاه خدمت او بار یافتم، او خطاب به منفرمود:
یا شقیق، این آیه را بخوان: «و انى لغفارلمن تاب و امن و عمل صالحا ثماهتدى». (3)
(اى شقیق! خداوند مىفرماید: من، توبهکسانى را که ایمان آوردهاند و عمل صالحانجام مىدهند، قبول مىکنم.)
این جمله را گفت و به راه خود ادامه داد،گفتم: این جوان باید از ابدال و زاهدان نمونهروزگار باشد، براى اینکه دوباره مرا به نام واسمم خواند (در حالى که من در بلخ زندگىمىکنم و او در مدینه) و آنچه در قلبم خطورکرده بود، برملا ساخت!
تا اینکه براى بار سوم او را در منزل «زباله»دیدم در حالى که دلوى در دست داشت و لبچاهى ایستاده و مىخواست آب بکشد. ناگاهدلو از دستش به داخل چاه افتاد. دیدم سر بهآسمان برداشت و این شعر را زمزمه کرد:
انت ریى اذا ظمئت الى الماء و قوتى اذا اردت الطعاما
هرگاه تشنه شوم، تو مرا سیراب مىسازى،و هر گاه نیاز به طعام پیدا نمایم، تو سیرممىسازى، پروردگارا! من چیزى غیر از این دلوبه دست ندارم، او را به من بازگردان!
آب کم جو تشنگى آور به دست تا بجوشد آبت از بالا و پست
به خدا سوگند، دیدم آن چاه جوشیدنگرفت آمد و آمد تا لب چاه رسید! جوان دستانداخت و دلو خود را برداشت! پر از آب کرد ووضو گرفت، چهار رکعت نماز به جاى آورد.عجیبتر اینکه، به جانب تل ریگى رفت ومقدارى از آن ریگها را برداشت و در دامنکوهى انداخت; دیدم آب جریان پیدا کرد وبیاشامید!
نزدیک رفتم، سلام کردم; او جواب سلاممرا داد. عرض کردم: از آن چه خدا به تورحمت کرده قطرهاى به من هم عنایتبفرما!
آنگاه فرمود: اى شقیق، همیشه رحمتخداوند در ظاهر و باطن با ما بوده، پس گمانبه پروردگارت خوب ببر.
سپس دلو را به من داد، مقدار آبىآشامیدم، دیدم از شهد هم شیرینتر استبهخدا سوگند که تا آن وقتشربتى شیرینتر ولذیذتر و خوشبوتر از آن نیاشامیده بودم، تاچند روز، دیگر میل به آب و غذا و نداشتم.
دیگر آن جوان برومند و بزرگوار را ندیدم، تاوارد سرزمین مکه شدم. نیمه شبى او را جنب«قبةالسراب» مشغول نماز دیدم، در حالى کهپیوسته اشک مىریخت و ناله مىزد و باخشوع تمام نماز مىخواند تا اینکه صبحصادق دمید. آنگاه روى سجاده نشست.همواره تسبیح خدا مىگفت، نماز صبح راخواند و پس از آن هفتبار خانه خدا را گردشکرد و بیرون رفت و من او را تعقیب مىکردم.دیدم اطراف او را حیوانات حلقه زدهاند.برخلاف آن چه که در بین راه دیده بودم.
سپس از شخصى پرسیدم: این جوانکیست؟
گفت: این جوان، موسى بن جعفر بن محمدبن على بن الحسین بن على بن ابى طالبعلیه السلاماست.
گفتم: این عجایب خاطراتى که من از اودیدم اگر از کسى دیگر ظهور و بروز مىکرد،هرگز قبول نمىکردم ولى آنچه از این جوانسرزده است، تعجبى ندارد.» (4)
3 - فقیه شیعه و حجاج
«شعبى گوید: نزد حجاج بودم که یحیى بنیعمر، فقیه خراسان را از بلخ در حالى که باآهن بسته شده بود، به پیش او آوردند. حجاجبه وى گفت: تو مىگویى حسن و حسینفرزندان پیامبرصلى الله علیه وآله هستند؟ گفت: بلى.حجاج گفت: باید دلیل آن را طورى روشن وآشکار از کتاب خدا برایم بیاورى و گر نهاعضاى بدنت را یکى یکى قطع خواهم کرد.
گفت: اى حجاج، آن را به طور واضح وآشکار از کتاب خدا مىآورم.
شعبى گوید: از جرات یحیى که گفت: «یاحجاج» تعجب کردم.
حجاج گفت: این آیه را برایم نیاورى کهمىگوید: «ندع ابناءنا و ابناءکم»گفت: آن را به طور واضح و آشکار از کتابخدا مىآورم و آن آیه این است که مىفرماید:«و نوحا هدینا من قبل و من ذریته داود وسلیمان... و زکریا و یحیى و عیسى».
پدر عیسى کیست؟ و حال اینکه خدا او رابه اولاد نوح ملحق کرده است؟!
شعبى گوید: حجاج سرش را مدتى به زیرانداختسپس بالا آورد و گفت:
گویا من این آیه را در کتاب خدا نخواندهبودم; او را رها سازید....»
در کتاب «نور القبس» آمده است: حجاج ازاو خواست تا دیگر، آنرا بیان نکند.» (5)
4 - بلخ میزبان شیخ صدوققدس سره(381ه)
«... محمد بن على بن الحسین بن موسىبن بابویه ابو جعفر صدوق قمى یکى ازطلایهداران مکتب اهلبیتعلیهم السلام و فقیهاننامى شیعه در قرن چهارم اسلامى بوده است.او در شهر قم به دنیا آمد و در همان جا رشدکرد و نزد استادان آن شهر به فراگیرى دانشپرداخت. از سال347 به بعد در رى اقامتداشت، تا اینکه از رکنالدوله، سلطان آل بویهرخصتخواست تا به زیارت مشهد امامرضاعلیه السلام مشرف گردد. در ماه رجب 325 بااین درخواست موافقتشد. وى در ادامه سفرخود وارد شهر «مرو» گردید. گروهى از علماىآن دیار از او نقل حدیث کردند از جمله آنان،ابوالحسین محمد بن على بن الشافعى فقیهمرو رودى و یوسف بن رافع بن عبدالله ابنعبدالملک بودهاند. بار دوم قصد آهنگولایات ماوراء النهر نمود. هفدهم شعبان368 به زیارت تربت امام هشتم نایل گردید،در ادامه سفر خود به آن سوى جیحون، بهشهر بلخ رفته از مشایخ آن شهر نیز حدیثشنیده از جمله، ابوعبداللهالحسین بنمحمد الاشنانى الرازى است. وى شرحداستان تالیف کتاب خود را در بلخ چنینمىنگارد: «در هنگام که خواست و مشیتبارى مرا به سوى بلاد و غربت روان ساخت، ودست تقدیر و سرنوشت گذارم را به سرزمینبلخ قصبه ایلاق انداخت، سید متعهد و پایبنددین ابوعبدالله محمد بن حسن بن اسحاقبن حسن بن حسین بن اسحاق بن موسى بنجعفر بن محمد بن على بن حسین بن علىابى طالبعلیه السلام که معروف به «نعمت» بود به آنقصبه وارد شد، و من به مجالستبا وى بسیارخرسند و شادمان گشتم، و با همدمى وهمصحبتى او قلبم روشن و سینهام گشودهشد، و به دوستى و محبتش بسیار مفتخر وسرافراز گشتم. ..
وى روزى از کتاب محمد بن زکریارازىطبیب، که نامش را «من لایحضره الطبیب»گذارده بود یاد کرد و گفت آن کتابیست درموضوع خود (با کمى حجمش) جامع و وافى،و از من درخواست کرد که در فقه و حلال وحرام و قوانین و مقررات شرع کتابى بنویسمبه قسمى که همه آنچه را که در موضوعاتمختلف فقه (از طهارت تا دیات) تا کنوننوشتهام در برداشته باشد و آن را «کتاب من لایحضره الفقیه» نام نهم، تا به وقت نیاز بدانمراجعه کرده و مورد اعتماد واطمینانش باشدو به آن عمل کند، و با کسانى که آن را مطالعهکرده و از آن نسخه برداشته و به آنچه درآنست عمل کنند در اجر شریک باشد، درصورتیکه وى از بیشتر کتابهایم که همراه خودداشتم نسخه برداشته و یا از من به گوشخویش احادیثش را شنیده و اجازه روایتش رانیز گرفته بود، و بر تمامى آنها که حدود 245مجلد مىشد آگاهى داشت. اینجانب چون اورا اهل و شایسته دیدم پیشنهادش را پذیرفتمو این کتاب را با حذف اساتید که مبادا سببافزایش حجم کتاب شود، تالیف کردم.»
پى نوشتها:
1 - مقدمه صحیفه سجادیه، ترجمه آقاى صدر بلاغى.
2 - حجرات، آیه 12.
3 - طه، آیه 82.
4 - سخنان برگزیده از برگزیدگان جهان و تاریخ چهاردهمعصوم، ص 363.
5 - تحلیلى از زندگانى سیاسى امام حسنعلیه السلام، علامهجعفر مرتضى عاملى، ترجمه، محمد سپهرى، سازمانتبلیغات اسلامى، 1369، ص47، به نقل از بحوث مع اهلالسنة و السلفیه، مهدى روحانى، بیروت، 1339 ه. ق.
«شیعه نامه»
پیشینه تاریخى تشیع در بلخ و حوالى آنبه ربع دوم قرن اول هجرى برمىگردد آنگاهکه آفتاب جوزجان یحیى بن زیدعلیه السلام، قهرمانقیام (125ه) جوزجان وارد حوزه خراسانبزرگ گردید(121) مقر فرماندهى وى مدتهادر بلخ و جوزجان بود به دلیل اینکه شیعیانزیادى در آن نواحى بسر مىبردند، وى مدتهادر بلخ منزل «جریش» از پیروان مکتب امامیهبسر برد، تا اینکه به دستور حاکم خراسان(نصر بن سیار) دستگیر و راهى زندانهاى مروگردید.
در قرنهاى سوم و چهارم بیشتر رجالعلمى و فرهنگى بلخ را شیعیان على بنابیطالبعلیه السلام تشکیل مىداده است و ایننهضت تا قرنهاى هفتم و هشتم ادامه داشت.همچنان عالمان وارسته مکتب علوى سالهاهدایت و ارشاد جامعه اسلامى آن روز را بهعهده داشتهاند; که اینک نمونههایى از تاریخسرخ علوى در آن دیار غرقه به خون را مرورمىکنیم:
1 - عمیر بن متوکل بلخىقدس سره
عمیر فرزند متوکل بن هارون یکى ازمحدثین بنام خطه خون رنگ، ام البلادخراسان است که در عصر دو تن از پیشوایانمعصومعلیهما السلام مىزیسته و در مدینه منورهمحضر امام صادقعلیه السلام رسیده است و حضرتپس از گزارش عمیر، که با امامزاده یحیى بنزیدعلیه السلام ملاقات داشته است دعاى صحیفهسجادیه را به وى القا مىنماید. خلاصهخاطرات وى را مىخوانیم:
عمیر بن متوکل ثقفى بلخى از پدرشمتوکل بن هارون نقل مىکند: یحیى بن زیدبن علىعلیه السلام را بعد از شهادت پدرش در آنهنگام که متوجه خراسان بود، دیدار نمودم وبر او سلام کردم. فرمود: از کجا مىآیى؟ عرضکردم: از حج. او از حال عموزادگان خود که درمدینه بودند، پرسید... سپس حال ایشان وتاثرشان را بر شهادت پدرش زید بن علىعلیه السلامرا باز گفتم. یحیى گفت: آیا پسر عمم جعفر بنمحمدعلیه السلام را ملاقات کردى؟ گفتم: آرى.پرسید: از او شنیدى که از کار من چیزىبگوید؟ گفتم: آرى. گفت: با چه بیان از من یادکرد؟ عرض کردم: شنیدم از او که مىگفت: توکشته و به دار آویخته مىشوى. آنگاه گفت: اىمتوکل، همانا خداى عزوجل این دین وشریعت را به وسیله ما تایید فرموده است.پس گفت: از پسر عمم چیزى نوشتهاى؟
گفتم: آرى. فرمود: به من نشان بده. پسچند نوع علم را که از او آموخته بودم، براى اوعرضه کردم و نیز دعایى را تقدیم نمودم کهحضرت صادقعلیه السلام بر من املاء و حدیث کردهبود; که پدرش محمد بن على بر او املاء و خبرداده بود. یحیى از من اجازه خواست تانسخهاى از آن بردارد، سپس نسخه را بهجوانى داد که همراه او بود تا استنساخ کند.پس از آن یحیى جامهدانى را خواست،صحیفه قفل زده و مهر زدهاى را از آن بیرونآورد و مهر آن را نگاه کرد و بوسید و گریه کرد;سپس مهر را شکست و قفل را گشود و آنگاهصحیفه را باز کرد و بر چشم خود گذاشت وفرمود: به خدا قسم اى متوکل، اگر نبود آنچهکه نقل کردى از پسر عمم در کشته شدن و بردار آویختنم، مسلما این صحیفه را به تونمىدادم. متوکل گفت: پس صحیفه را گرفتمو چون یحیى بن زید شهید شد به مدینه رفتهو امام صادقعلیه السلام را ملاقات کردم، داستانشهادت یحیى را بر آن حضرت بازگفتم.حضرت گریست و سخت اندوهگین شد وفرمود: خدا عموزادهام را رحمت کند و برپدران و نیاکانش محشور گرداند. اکنون آنصحیفه کجاست؟ عرض کردم: همین جاست.صحیفه را خدمت امام تقدیم داشتم، امامفرمود: به خدا قسم این خط عمویم زید ودعاى جدم على بن حسینعلیه السلام است. آنگاهامام حدیث مفصلى را درباره عواقب حکامبنىامیه فرمود، که مانند بوزینگان بالاى منبرمىروند و هزار ماه حکومتخواهند کرد ومردم را به قهقرا سیر خواهند داد.... پس از آنحضرت فرمود: احدى از اهل بیت ما تا روزقیام قائم ما، براى رفع ستمى یا بهپا داشتنحقى خروج نکرده و نخواهند کرد مگر آنکهطوفان بلائى او را از بن بر کند.... آنگاه حضرتدعاى صحیفه سجادیه را به من القاء کرد و آنهفتاد و پنجباب بود که من به ضبط یازده بابآن موفق نشدم و شصت و چند باب آن راء; ججحفظ کردم. (1)
2 - شقیق بلخىقدس سره(149ه)
شقیق بلخى فرزند ابراهیم ادهم از عارفاننامدار وى از جمله شیعیانى است که در سفرحج 149 هجرى دلباخته امام موسى بنجعفرعلیه السلام گردید. دنباله داستان جالب وى رااز زبان خود شقیق مىشنویم:
سال 149 هجرى از بلخ آهنگ سفر قبلهنمودم. به قادسیه رسیدم. دیدم کاروانى عازمسفر مکه هست، در میان قافله نگاهم بهسیماى جوانى افتاد که مرا شیفته خویشساخت، چهرهاش زرد و گندم گون بود،جامهاى پشمینه بر دوش داشت و شالى برشانه وى آویخته بود، نعلینى در پایش بود، ازکاروان کناره مىگرفت.
با خود گفتم: این جوان از فرقه صوفیهمىباشد، داب و اخلاق دراویش چنین استکه همواره سربار جامعه مىباشد. گفتم: نزد اورفته وى را سرزنش کنم.
وقتى به چند قدمى او رسیدم، نگاه بلندىکرد و گفت:
«یا شقیق! اجتنبوا کثیرا من الظن انبعض الظن اثم» (2) . (اى شقیق! از گمان بدبپرهیزید که بعضى از سوء ظنها گناه است.)
این جمله را فرمود و رفت. از گفته او سختمات و مبهوت شدم. گفتم: عجیب است ازآنچه در ضمیر و نیت داشتم، او پرده برداشتو نام مرا هم ذکر کرد! این جوان، کسى نیست،مگر از مردان خدا و از بندگان صالح و از ششابرار روزگار مىباشد. دنبال او رفتم هرچندقدم برمى داشتم به گرد پاى او نمىرسیدم،ناگاه از نظرم ناپیدا شد، دیگر او را ندیدم!
رو به سوى کعبه مىرفتیم تا به منزل«واقصه» رسیدیم، ناگه دیدم همان جوان درحال نماز است از شدت ترس از خدا، تماماعضا مىلزرد! اشک از چشمانش جارى است.
گفتم: این همان گم شده من است کهدنبالش مىرفتم، گفتم: بروم از او معذرتبخواهم، صبر کردم تا نمازش را تمام نمود،آنگاه خدمت او بار یافتم، او خطاب به منفرمود:
یا شقیق، این آیه را بخوان: «و انى لغفارلمن تاب و امن و عمل صالحا ثماهتدى». (3)
(اى شقیق! خداوند مىفرماید: من، توبهکسانى را که ایمان آوردهاند و عمل صالحانجام مىدهند، قبول مىکنم.)
این جمله را گفت و به راه خود ادامه داد،گفتم: این جوان باید از ابدال و زاهدان نمونهروزگار باشد، براى اینکه دوباره مرا به نام واسمم خواند (در حالى که من در بلخ زندگىمىکنم و او در مدینه) و آنچه در قلبم خطورکرده بود، برملا ساخت!
تا اینکه براى بار سوم او را در منزل «زباله»دیدم در حالى که دلوى در دست داشت و لبچاهى ایستاده و مىخواست آب بکشد. ناگاهدلو از دستش به داخل چاه افتاد. دیدم سر بهآسمان برداشت و این شعر را زمزمه کرد:
انت ریى اذا ظمئت الى الماء و قوتى اذا اردت الطعاما
هرگاه تشنه شوم، تو مرا سیراب مىسازى،و هر گاه نیاز به طعام پیدا نمایم، تو سیرممىسازى، پروردگارا! من چیزى غیر از این دلوبه دست ندارم، او را به من بازگردان!
آب کم جو تشنگى آور به دست تا بجوشد آبت از بالا و پست
به خدا سوگند، دیدم آن چاه جوشیدنگرفت آمد و آمد تا لب چاه رسید! جوان دستانداخت و دلو خود را برداشت! پر از آب کرد ووضو گرفت، چهار رکعت نماز به جاى آورد.عجیبتر اینکه، به جانب تل ریگى رفت ومقدارى از آن ریگها را برداشت و در دامنکوهى انداخت; دیدم آب جریان پیدا کرد وبیاشامید!
نزدیک رفتم، سلام کردم; او جواب سلاممرا داد. عرض کردم: از آن چه خدا به تورحمت کرده قطرهاى به من هم عنایتبفرما!
آنگاه فرمود: اى شقیق، همیشه رحمتخداوند در ظاهر و باطن با ما بوده، پس گمانبه پروردگارت خوب ببر.
سپس دلو را به من داد، مقدار آبىآشامیدم، دیدم از شهد هم شیرینتر استبهخدا سوگند که تا آن وقتشربتى شیرینتر ولذیذتر و خوشبوتر از آن نیاشامیده بودم، تاچند روز، دیگر میل به آب و غذا و نداشتم.
دیگر آن جوان برومند و بزرگوار را ندیدم، تاوارد سرزمین مکه شدم. نیمه شبى او را جنب«قبةالسراب» مشغول نماز دیدم، در حالى کهپیوسته اشک مىریخت و ناله مىزد و باخشوع تمام نماز مىخواند تا اینکه صبحصادق دمید. آنگاه روى سجاده نشست.همواره تسبیح خدا مىگفت، نماز صبح راخواند و پس از آن هفتبار خانه خدا را گردشکرد و بیرون رفت و من او را تعقیب مىکردم.دیدم اطراف او را حیوانات حلقه زدهاند.برخلاف آن چه که در بین راه دیده بودم.
سپس از شخصى پرسیدم: این جوانکیست؟
گفت: این جوان، موسى بن جعفر بن محمدبن على بن الحسین بن على بن ابى طالبعلیه السلاماست.
گفتم: این عجایب خاطراتى که من از اودیدم اگر از کسى دیگر ظهور و بروز مىکرد،هرگز قبول نمىکردم ولى آنچه از این جوانسرزده است، تعجبى ندارد.» (4)
3 - فقیه شیعه و حجاج
«شعبى گوید: نزد حجاج بودم که یحیى بنیعمر، فقیه خراسان را از بلخ در حالى که باآهن بسته شده بود، به پیش او آوردند. حجاجبه وى گفت: تو مىگویى حسن و حسینفرزندان پیامبرصلى الله علیه وآله هستند؟ گفت: بلى.حجاج گفت: باید دلیل آن را طورى روشن وآشکار از کتاب خدا برایم بیاورى و گر نهاعضاى بدنت را یکى یکى قطع خواهم کرد.
گفت: اى حجاج، آن را به طور واضح وآشکار از کتاب خدا مىآورم.
شعبى گوید: از جرات یحیى که گفت: «یاحجاج» تعجب کردم.
حجاج گفت: این آیه را برایم نیاورى کهمىگوید: «ندع ابناءنا و ابناءکم»گفت: آن را به طور واضح و آشکار از کتابخدا مىآورم و آن آیه این است که مىفرماید:«و نوحا هدینا من قبل و من ذریته داود وسلیمان... و زکریا و یحیى و عیسى».
پدر عیسى کیست؟ و حال اینکه خدا او رابه اولاد نوح ملحق کرده است؟!
شعبى گوید: حجاج سرش را مدتى به زیرانداختسپس بالا آورد و گفت:
گویا من این آیه را در کتاب خدا نخواندهبودم; او را رها سازید....»
در کتاب «نور القبس» آمده است: حجاج ازاو خواست تا دیگر، آنرا بیان نکند.» (5)
4 - بلخ میزبان شیخ صدوققدس سره(381ه)
«... محمد بن على بن الحسین بن موسىبن بابویه ابو جعفر صدوق قمى یکى ازطلایهداران مکتب اهلبیتعلیهم السلام و فقیهاننامى شیعه در قرن چهارم اسلامى بوده است.او در شهر قم به دنیا آمد و در همان جا رشدکرد و نزد استادان آن شهر به فراگیرى دانشپرداخت. از سال347 به بعد در رى اقامتداشت، تا اینکه از رکنالدوله، سلطان آل بویهرخصتخواست تا به زیارت مشهد امامرضاعلیه السلام مشرف گردد. در ماه رجب 325 بااین درخواست موافقتشد. وى در ادامه سفرخود وارد شهر «مرو» گردید. گروهى از علماىآن دیار از او نقل حدیث کردند از جمله آنان،ابوالحسین محمد بن على بن الشافعى فقیهمرو رودى و یوسف بن رافع بن عبدالله ابنعبدالملک بودهاند. بار دوم قصد آهنگولایات ماوراء النهر نمود. هفدهم شعبان368 به زیارت تربت امام هشتم نایل گردید،در ادامه سفر خود به آن سوى جیحون، بهشهر بلخ رفته از مشایخ آن شهر نیز حدیثشنیده از جمله، ابوعبداللهالحسین بنمحمد الاشنانى الرازى است. وى شرحداستان تالیف کتاب خود را در بلخ چنینمىنگارد: «در هنگام که خواست و مشیتبارى مرا به سوى بلاد و غربت روان ساخت، ودست تقدیر و سرنوشت گذارم را به سرزمینبلخ قصبه ایلاق انداخت، سید متعهد و پایبنددین ابوعبدالله محمد بن حسن بن اسحاقبن حسن بن حسین بن اسحاق بن موسى بنجعفر بن محمد بن على بن حسین بن علىابى طالبعلیه السلام که معروف به «نعمت» بود به آنقصبه وارد شد، و من به مجالستبا وى بسیارخرسند و شادمان گشتم، و با همدمى وهمصحبتى او قلبم روشن و سینهام گشودهشد، و به دوستى و محبتش بسیار مفتخر وسرافراز گشتم. ..
وى روزى از کتاب محمد بن زکریارازىطبیب، که نامش را «من لایحضره الطبیب»گذارده بود یاد کرد و گفت آن کتابیست درموضوع خود (با کمى حجمش) جامع و وافى،و از من درخواست کرد که در فقه و حلال وحرام و قوانین و مقررات شرع کتابى بنویسمبه قسمى که همه آنچه را که در موضوعاتمختلف فقه (از طهارت تا دیات) تا کنوننوشتهام در برداشته باشد و آن را «کتاب من لایحضره الفقیه» نام نهم، تا به وقت نیاز بدانمراجعه کرده و مورد اعتماد واطمینانش باشدو به آن عمل کند، و با کسانى که آن را مطالعهکرده و از آن نسخه برداشته و به آنچه درآنست عمل کنند در اجر شریک باشد، درصورتیکه وى از بیشتر کتابهایم که همراه خودداشتم نسخه برداشته و یا از من به گوشخویش احادیثش را شنیده و اجازه روایتش رانیز گرفته بود، و بر تمامى آنها که حدود 245مجلد مىشد آگاهى داشت. اینجانب چون اورا اهل و شایسته دیدم پیشنهادش را پذیرفتمو این کتاب را با حذف اساتید که مبادا سببافزایش حجم کتاب شود، تالیف کردم.»
پى نوشتها:
1 - مقدمه صحیفه سجادیه، ترجمه آقاى صدر بلاغى.
2 - حجرات، آیه 12.
3 - طه، آیه 82.
4 - سخنان برگزیده از برگزیدگان جهان و تاریخ چهاردهمعصوم، ص 363.
5 - تحلیلى از زندگانى سیاسى امام حسنعلیه السلام، علامهجعفر مرتضى عاملى، ترجمه، محمد سپهرى، سازمانتبلیغات اسلامى، 1369، ص47، به نقل از بحوث مع اهلالسنة و السلفیه، مهدى روحانى، بیروت، 1339 ه. ق.