کاوشى در مواضع فرهنگى امام صادق علیه السلام (1)
آرشیو
چکیده
متن
در آستانه میلاد فرخنده حضرت امام صادق(ع) جهت تهیه مصاحبه خدمترسیدهایم ضمن تشکر از حضرت عالى به خاطر شرکت در این مصاحبه،براى شروع بحث، شمهاىاز اوضاع و احوال عصر حضرت صادق(ع) رابراى ما ترسیم بفرمایید.
بسم الله الرحمن الرحیم
عصر بنىامیه که امام در آن تولد یافت رشد کرد، زمانى بود کهمباحث علمى تا حدودى رونق گرفته، بود. از طرفى سیاست منع کتابتحدیثبرداشته شده بود و آخرین خلفاى اموى در حقیقت آمادگىبیشترى براى میدان دادن به مباحث علمى البته شرایط آن روزایجاب مىکرد که این رویکرد ایجاد شود. در این چنین دورانى امامصادق(ع) پا به دنیا گذاشت و در محضر پدر بزرگوارش امام باقر(ع)که مجالس علمى و درسى بسیارى داشت، هم توانستحضور یابد و باشرایط عصر خود آشنایى پیدا کند.
امام صادق(ع) با جامعهى زمان خود چه برخوردى داشت و ما براىاین که بتوانیم به روشهاى امام پىببریم، چه باید بکنیم؟
براى این کار ما باید دستبه یک تقسیمبندى بزنیم; برخورد امامصادق(ع) با اهلبیت علیهم السلام و برخورد با جامعهى شیعه راتفکیک کنیم.
براى روشن ساختن برخورد امام با جامعه سنى، باید دستبه یکتقسیم دیگر زد. چون رفتار امام بر اساس یک روش واقع گرایانهاستورا بود; نه برخورد مطلق نگرانه; لذا با هر دستهاى برخوردخاصى مىکرد که این برخورد از یک دسته مبانى فلسفى (از دیدگاهما) و الهى پیروى مىکند. جامعه اهل سنت آن روز را مىتوان به سهدسته تقسیم کرد.
1- عالمان
2 -عوام
3- حاکمان
هرسه دسته در یک نقطه اشتراک داشتند. یعنى فرهنگشان از یکآبشخور واحد (فرهنگ عامه) سرچشمه مىگرفت.
این «فرهنگ عامه» چه ویژگىهایى داشت؟
از بعد اعتقادى به امامت اعتقاد نداشتند و در مسائل کلامى بهگونهاى خاصى و با یک ظاهر گرایى بسیار شدید برخورد مىکردند کهبعدها از دل همان تفکر اعتقادى، اشعریه ظهور کردند; البتهرگههاى تفکر اشعریه را مىتوان در کلمات مالک، احمد بن حنبل یاامامان دیگر اهل سنت جست و در حقیقت تفکرى را که اشعریه بنیادنهاندند در دفاع از آن نگاه کلامى و تفکر کلامى بود.
در بعد فقهى نیز قبول نداشتند که مىشود سنتبه وسیلهى امامباقر و امام صادق علیهماالسلامبه جامعه عرضه بشود و به سخنانآنها تا زمانى اعتنا مىکردند که برایشان محرز مىشد بهپیامبر(ص) بر مىگردد. لذا آنها سنت را منقطع شده مىدیدند; چونبه امامت اعتقاد نداشتند. در حقیقتسنت را در یک محدودهاى تمامشده مىیافتند. لذا به یک مبانى جدیدى برمىگشتند که این رجوعناشى از همین محدود سازى سنتبود.
از طرف دیگر چون خودشان را ملزم به پاسخگویى مىدیدند، همینالزام زمینهاى براى رشد یک سرى مبانى و منابع جدید فقهى (مثلقیاس، استحسان، مصالح مصطلحه و غیره) مىشد; لذا آنها درنگاههاى اصولى، در مسائل فقهى و در بعد اعتقادى و کلامىویژگىهاى خاصى داشتند. مکتب اهلبیت آن ویژگىها را نمىپذیرفت.
بله! حالا برگردیم به همان تقسیم بندى و برخورد سه گروه(عالمان، عوام، حاکمان); برخورد امام صادق(ع) با این سه گروهچگونه بود؟
امام در برخورد با عالمان، روش بسیار ظریفى را در پیش گرفته وشایسته است ما در این ارتباط یک تقسیم ارائه کنیم; یعنى عالمانرا به وابسته و غیر وابسته تقسیم کنیم. عالمان وابسته عالمانىدر یکى از سه منصب موعظهگرى، قضاوت و شرکت در مناظرهها.
آنها که موعظهگرى را در پیش گرفته بودند; الزاما انسانهاى شاخصنبودند; بلکه ظاهرى از تقوى داشتند، ولى در باطن آکندهى ازجنایت و بىتوجهى و غفلت از خدا بودند. گروهى از این دسته اطرافحاکمان را گرفته بودند و در دربار دائما حضور داشتند پیدا کرد.داستان معروفى است که سادات را نزد منصور دوانیقى مىآوردند وبه دستور او همه را در مقابل چشمانش مىکشتند. او وقتى ازخونریزى خسته مىشد به واعظ خود رو مىکرد و مىگفت: تشریفاتىانجام مىداد; وقتى موعظههاى او تمام مىشد، یا منصور را خستهمىکرد; دوباره رو به جلاد مىکرد و مىگفت: بکش. اینها شدیداوابسته به حکومتبودند و حضورشان تشریفاتى بود.
امام صادق(ع) با این گروه هیچ ارتباطى نداشت.
شغل دیگرى که وابسته به حکومتبود، قضاوت است. نوعا کسانى کهاز توانایى علمى (هرچند نسبى) برخوردار بودند و نیاز به پول یاشهرت داشتند، جذب دستگاه منصور مىشدند.
این نوع وابستگى را نمىتوان همانند وابستگى دستهى اول به حسابآورد; بلکه یک استقلال ضعیفى در این گروه وجود داشت که ریشهاشبه زمانى که علىبن ابىطالب(ع) به کوفه آمد و آن جا عرصهى قضاوترا بگونهى خاصى هدایت کرد و استقلال به قاضى داد، برمىگردد. ایندر میدان قضاوت به عنوان یک ارزش جایگاهى یافت و بعدها به نسلبعدى منتقل شد; لذا قاضیان هرچند به شکل تشریفاتى شمایى ازاستقلال در قضاوت را داشتند، امام(ع) با این سنخ و دسته برخوردىبسیار ظریف، پیچیده و حساب شده داشت.
اولا: احکام قضایى را به صورت گستردهاى به آنان انتقال مىداد وهیچ بخل، سختگیرى و منعى در ارائه احکام به وجود نمىآورد. یکدلیل چنین رفتارى این بود که از اول قضاوت به نام علىبنابىطالب(ع) در اسلام رقم خورد; حتى در فرهنگ عامه هم مىبینیم کهقضاوت به نام علىبن ابىطالب(ع) رقم خورده است. آن موقعى هم کهعلىبن ابىطالب(ع) در واقع خلیفه نبود در بسیارى از مسائل قضایىسختخلفا به دنبال علىبن ابىطالب(ع) مىآمدند. بعدهم که حضرت بهحکومت و خلافت رسید، در حقیقت احکام ناگفتهى قضاوت را توانستبهصورت گستردهترى به جامعه عرضه کند. این، خود زمینهاى بود تاقاضیانى که در زمان بنىعباس روى کار آمدند، به طرف امامصادق(ع) بروند. یعنى بیتى که به علىبن ابىطالب(ع) برمى گردد،رفتند.
بسیارى از سؤالها و پرسشهایشان نیز در واقع این بود که علىبنابىطالب(ع) چگونه قضاوت کرد؟
ما یک شوق و رغبتى در این جا مىبینیم و آنها واقعا مىخواستند،مبناى کار قرار بدهند. چون امیرالمؤمنین(ع) بخشى از فرهنگ آنهانیز هست. اگرچه خود امام صادق(ع) بخشى از فرهنگ آنان نباشد.برهمین اساس، فقه قضایى آنها همان قضاوت علىبنابىطالب(ع)(هرچند به شکل دست و پا شکسته) است. اهلبیت علیهم السلام هممىخواستند از این راه هرچه بیشتر امیرالمؤمنین(ع) را در میانسنیان نفوذ دهند.
ثانیا مسئله قضاوت یک مسئلهى پیچیدهاى است و اگر قضاوت راعلىبن ابىطالب و امامان علیهم السلام به دست نمىگرفتند، به دستجهال مىافتاد و سرنوشت فقه قضایى به شکل دیگرى رقم مىخورد. اینامر براى جامعه بسیار خطرناک بود و به عنوان یک ابزار خلفامىتوانستند جنایتها، تلاشهاى اسلام براندازانه، ضد اهلبیتى و ضدجامعه اسلامى خود را به راحتى اجرا کنند. در واقع امامان علیهمالسلام احساس مسئولیتشدیدى مىکردند که مانند علىبن ابىطالب(ع)این فقه قضایى را سامان بدهند تا اینها به دنبال خلفا یامنویات خلفا نروند; معنایش این نیست که قاضیان، آن روز دنبالخلفا نبودند، بحث دراین است که ما اگر بخشى از احکام قضایى رابگوییم از امامان ناشى مىشد و امامان مىتوانستند بخشى از احکامقضایى را در جامعه ایجاد بکنند، همان یک موفقیتخوبى بود کهکنترل کامل به دستخلفا نباشد. بسیارى از کسانى که در رجال مابه عنوان سنى مطرح هستند و نامى از آنها در رجال ما به میانآمده است، قاضى بودهاند. حتى خیلى از روایتهاى غیر قاضیان(شافعى، مالک و غیره) هم از روایتهایى است که از امام صادق(ع) نقل کردهاند و بعد قضایى دارد، یعنى امام صادق(ع) با گشادهدستى روایات به جامعهى سنى مىداد و بسیارى از آنها به حوزههاىغیر قضایى هم راه پیدا مىکرد.
آیا نمونهى تاریخى نیز داریم؟
بله! به عنوان مثال «حکم» که یکى از بزرگان اهلسنت است.
«نوح بن دراج» که یکى از قضات است. این شخص نزد امام صادق(ع)مىرفت. امام در یک جا به او فرمود: «على اقضاکم» على در میانشما اینگونه قضاوت کرده است. این تعبیر، خودش گویا است و درمواردى چند این عبارت را از امام صادق(ع) مشاهده مىکنیم.
همچنین مىتوان از حفص، ایاس و نوح بن دراج که در کوفه قاضىبودند، و زیاد ابن یوسف، الحسن بن سالک از علماى اهلسنت و ابنابىلیلا که قضاى القضات و بزرگ قضات است، اشاره کرد.
ابنابىلیلا گاهى نزد محمدبن مسلم مىرفت و سؤال مىکرد که از صاحبشما در این رابطه چه خبرى هست؟ یعنى آنها کمین مىکردند تا اگردستشان به امام صادق(ع) هم نرسید، از شاگردان امام سؤال کنند.
در حوزهى قضاوت شاهد احکامى از امام پیرامون اهل بغى هستیم، دراینباره توضیح دهید.
اهلبغى به کسانى که در یک حکومت و خلافت اسلامى وارد مبارزهمىشوند، گفته مىشود. از نظر ما خروج علیه امام معصوم و عادلظلم و در واقع همان خارجىگرى است; ولى خروج علیه یزید نه تنهاخارجىگرى نیست; بلکه یک امر به معروف است. اما به هرحال آن روزیک چیزى به عنوان احکام برخورد با اهلبغى مطرح بود. یعنى کسانىکه خروج مىکنند. امام علىبن ابىطالب(ع) کسى بود که بنیاد ایناحکام را گذاشت. البته تا آن روز جنگ داخلى پیش نیامده بود.
درست است که در زمان عثمان یک حرکت انقلابى انجام گرفتیاابوبکر با کسانى که مرتد شدند جنگ کرد، اینها به یک معنا نزاعداخلى بود; اما جنگ تمام عیار داخلى براى اولین بار در زمانعلىبن ابىطالب(ع) رخ داد، آن هم نه یک جنگ بلکه سه جنگ متوالى.امام علىبن ابىطالب(ع) در این جنگ به یک کار جدید دست زد و فقهسیاسى، یا فقه جنگ داخلى را براى اولین بار بیان کرد. همیناحکام دستبه دست در میان علماى اهلسنت گشت تا جایى که ازشافعى نقل شده است که «اگر علىبن ابىطالب(ع) نبود، احکامبرخورد با اهلبغى براى همیشه ناشناخته باقى مىماند.» لذاعالمان اهلسنت همان طور که رغبت داشتند مسایل قضایى را از امامسؤال کنند یک شوق عجیبى نیز میان آنهابود تا از امام صادق(ع)،امام باقر و سایرائمه علیهم السلام اهل بغى را سؤال کنند، اینجا نیز ما مىبینیم امام صادق(ع) با گشاده دستى احکام را مثلاحکام قضاوت بیان مىکرد. خود امام صادق(ع) مىفرماید: رفتارى کهعلىبن ابىطالب(ع) در روز بصره انجام داد بهتر است از هرآنچه کهخورشید برآن تابیده است; «لسیره على یوم بصره کانتخیرالشیعته مماطلعت علیه الشمس» این روایت را امام صادق(ع) نقلکرده است. البته بعد رمزش را نیز بیان مىکند: «انه علم انللقوم دوله و سباهم لسبیتشیعته» حضرت مىدانست که این خلافت وحکومتبعدها به دست قومى مىرسد که آنان دولتى پیدا مىکنند واگر خود آنها را در آن روز اسیر مىکرد، بعدها آنها نیز جراتپیدا مىکردند و شیعه را اسیر مىکردند. امام صادق(ع) به هماندلیلى که علىبن ابىطالب(ع) در پیش گرفت، آن راه را ادامه داد واحکامى را که مربوط به جنگ داخلى بود، هرچه بیشتر نشر داد. چراکه جنگ داخلى جامعهى اسلامى را از درون مىخورد و اگر در اینزمینه زمام احکام فقهى به دستبنى عباس و یا خلفا مىافتاد،چیزى از اسلام و اهلبیت علیهم السلام باقى نمىگذاشتند.
آیا امامان علیهم السلام در این زمینه تقیهاى نیز مىکردند؟
قاعدتا یا نداشتند، یا کم داشتند، چون مسائل قضاوت على یا سیرهعلىبن ابىطالب(ع) نیازى به تقیه نداشت و سنى هم با آغوشى بازآن را مىپذیرفت. درست است که خلفا از این هم وحشت داشتند، ولىچیزى بود که خلفا نیز ناچار به قبول آن فرهنگ عامه که این راهم پذیرفته بود، مىشدند. لذا آنهایى که به بحث تقیه توجهدارند، باید بدانند که ما نباید به شکل مطلق بگوییم تقیهدرهرجا، نه باید باببندى کنیم. باید تقیه را در اینجا از نوتعریف کنیم، آیا تقیه به همان میزانى که مثلا در کتاب طهاره،الصلاه، تکتف، جهر، بسم الله هست، با همان شکل در اینجا هم هست؟بعید مىنماید که تقیه به همان شکل در اینجا وجود داشته باشد.علتش نیز همین است که عرض کردم.
البته حضرت برخورد دیگرى نیز با قاضیان داشت. آنها را ارشادمىکرد، تا جایى که برخى از آنها واقعا شیفتهى اهلبیت علیهمالسلام شده بودند، امام براى این که کمتر در آن تشکیلات جفایى برمردم برود، اینها را نصیحت مىکرد. در یک مورد ابن ابىلیلا درمسجد نشسته بود و امام صادق(ع)، با او برخورد کرد و جملات بسیارکوبنده و هشداردهندهاى به او گفت که رنگ چهرهى ابن ابىلیلا ازشدت خجالتیا ترس از کلمات هشدار دهنده امام، عوض شد.
ثالثا: اگر امام صادق یا امام باقر علیمهاالسلام دستبه چنینکارى نمىزدند، سنیان آنچه را که از فقه قضایى امام على(ع) قبلاگرفته بودند مایه قرار مىدادند و بر اساس آن دستبه قیاسمىزدند و فقه ناب را به ورطه قیاس مىکشاندند و در بحار (جلد40، ص 158) اشاره شده است که قضات منصور از طرف خلفا گاه قولعلىبن ابىطالب(ع) را پیش رو مىگذاشتند و مسائل را براساس آنتفریع مىکردند. این جا اگر امامان علیهم السلام به داد فقه علوىنمىرسیدند، در حقیقت آن فقه به تحریف دچار مىشد و اصالتخود رااز دست مىداد.
رفتار حضرت با قضات را به طور کامل بررسى کردیم، پیرامونمناظره کنندگان نیز توضیحى بدهید و این که اصولا اهداف خلفا ازاین مناظرهها چه بود؟ همچنین ما با مناظرههاى آزاد و مستقل نیزرو به رو هستیم یانه؟ و دست آخر این که آیا مناظرههایى از طرفامام نیز برگزار مىشد؟
در ارتباط بامناظره شاید شغل رسمى به حساب نمىآمد. بسیارى ازهمین قاضیان و کسانى که قاضى نبودند به دربار فرا خواندهمىشدند و مناظرههایى جهتدار و کنترل شدهاى را به سامانمىرساندند. کنترل و جهتدادن به این مناظرات توسط خود خلفاانجام مىگرفت. سه هدف براى این مناظرات وجود داشت:
1- کنترل خود عالمان: درست است که خلفا از اهلبیت علیهم السلامبه شدت هراس داشتند، اما از رها شدن عالمان اهلسنت هم یک خوف ووحشتى به دل داشتند، یعنى اگر آنها را کنترل نمىکردند، چه بساجذب مکتب اهلبیت علیهم السلام مىشدند و با بعضى از آنچه که ازفقه (علوى یا نبوى) در اخیتار داشتند، مىتوانستبراى آنها مشکلساز شود. کما این که از حاکمان امامان مذهب آن روز مثل مالک راآزار دادند، در یک قضیهاى مىخوانیم که او به ستخلیفهى وقتشلاق مىخورد، ابوحنیفه نیز به زندان مىافتد. در این جلسات ازنزدیک برآنها کنترل داشتند.
2- خالى کردن انرژى آنها: انرژیى که در یک عالم جمع مىشود،اگر یک مجالى براى رقابت و مناظره نباشد، به حرکتهاى دیگرى،تبدیل مىشود. لذا آنها به صلاحشان بود که علما را آنجا جمع کنندو میانشان رقابت ایجاد کنند تا در واقع هریک خصم دیگرى تلقىشوند.
3- سومین هدف این بود که اگر کسى ادعایى مىکرد، آن را بهوسیلهى مناظره سرکوب مىکردند و چون خلفا خود از علم بهرهاىنداشتند، این علما را حاضر مىکردند تا بتوانند هرکس را کهخواستند، از میدان بدر کنند. اتفاقا منصور دوانیقى نیز در یکمورد که از جاذبهى امام صادق(ع) و علم او به شدت ترسیده بود،دستور داد مناظرهاى تشکیل بدهند و ابوحنیفه گفت که مردمفریفتهى جعفر بن محمد شدهاند، مناظرهاى تشکیل بده و چهل سؤالبسیار مشکل از او بکن تا مردم بدانند او از پاسخ برخى سوالاتبرنمىآید. ظاهرا هدف این بود که امام براساس مکتب اهلبیت علیهمالسلام پاسخ دهد، تا مشکلى برایش ایجاد کنند، اما وقتى حضرت درآن جلسه حاضر شد، چهل سؤال را یک به یک پاسخ داد. البته به هرسوالى سه پاسخ مىداد. به این صورت که مىفرمود: براساس نظرمااهلبیت پاسخش این است، براساس نظر مدینهاى و حجازىها پاسخش اینگونه و براساس شما کوفىها پاسخش این چنین است و به ابن ترتیبنقشهى منصور دوانیقى نقش برآب شد. بعد از این سؤال و پرسشابوحنیفه گفت: پیش من جعفربن محمد اعلم مردم است. چون هم علمخودش را دارد و هم به علومى که مردم زمان خودش در اختیار دارندآگاه است.
امام صادق(ع) در برخورد با این گروه در واقع از فقه مقارنتطبیقى استفاده مىکرد. چون مناظره در حقیقت فرهنگ خودش را داردو البته امام صادق(ع) براى این که مناظره صرفا ابزار دستى براىحاکمان نشود، خود نیز، مناظرههایى بسیار گستردهاى را به وسیلهىشاگردانش، به ویژه در کوفه سامان مىداد و افراد فراوانى رابراى مناظره به صورت تخصصى تربیت مىکرد، حتى در یک زمینه گاهچند تخصص ایجاد مىکرد، مثلا در مناظرهاى در کلام مؤمن طاق، درامامت هشام بن حکم، در توحید هشام بن سالم را به عنوان متخصصمعرفى مىکند، خوب مىبینیم که همهى اینها کلام است، اما رشتهرشته و تخصصى شده است، یعنى در یک مناظره و در یک گفتماننمىتوان بر اساس معلومات عادى سخن گفت. باید همهى فرهنگ مناظرهو گفتمان را به طور کامل رعایت کرد. البته مناظره در آن موقعسه و جهه دشت:
1- مناظرههاى حکومتى.
2 - مناظرههاى تحت هدایت اهلبیت عصمت و طهارت علیهم السلام کهکاملا عمیق و علمى بود.
3- مناظرهى خود علماى اهلسنت که هیچ ربطى به حکومت نداشت، چونقرن دوم در حقیقت عصر عرضهى مناظره و گفتمان بود. اهلبیت عصمتو طهارت علیهم السلام هم شخصیتهاى بسیار زیادى را وارد مناظرهکردند و گاه خود حضرت در مناظرههاى مناظرهکنندگان نظارت مىکرد. این نظارت، گاهى در مجلس خود امام انجام مىگرفت و خود امامحضور داشت. از این دست است داستان معروف یک مرد شامى که آمد وگفت: مىخواهم با تو مناظره کنم. امام در هر زمینه، او را به یکمتخصص رجوع داد.
گاهى نیز حضرت مناظرهها را از دور کنترل مىکرد. مثل آنمناظرهاى که یکى از شاگردانش در کوفه انجام داده بود که بعدحضرت از او پرسید: شما در آن مناظره با ابن عبید، چگونه برخوردکردید؟
مناظره و فرهنگ مناظره در عصر امام باقر و صادق علیمهاالسلامرواج ویژهاى داشت، دلیل رواج این نوع از گفتمان در آن عصر چهبود؟
چند دلیل براى این رویکرد داریم:
1- در آن دوره حکومتبنىعباس و بنىامیه درگیر بودند. لذا علمااهلسنت و شیعه فرصتى پیدا کردند تا علم و کالاى علمى خود را درجامعه عرضه بکنند. لذا یک خیزشهاى علمى هم بروز کرد. در آنشرایط، طبیعى بود که هرکس مىخواهد خود را برتر از دیگرى معرفىکند، حلقه درسى تشکیل بدهد که براى نشان دادن اعلمیتبه ناچاربه سمت مناظره کشیده مىشد. پس فضاى باز نسبى آن روز یکى ازدلایل بود.
2- سرخوردگى از سیاست. چون مردم و علما از سیاست و کشمکشها ونزاعها سرخوردگى پیدا کرده بودند. (البته در قشر اهلسنت اینسرخوردگى بیشتر پدید آمده بود.) لذا به سراغ مسائل علمى رفتند،مسائل علمى، هم طبیعى است که چون یک حلقه و دو حلقه نیست ومکتبهاى مختلف و افکار مختلف دارد، زمینه بروز و ظهور یکگفتمان و مناظره علمى را به وجود آورد. امام صادق(ع) در آنشرایط بهترین فرصت را براى مناظره داشت. یعنى اگر آن مناظرههانبود چه بسا مکتب اهلبیت علیهم السلام یک مکتب منزوى و محصور ومحدود باقى مىماند و طبیعى است، چنان مکتبى نمىتوانستشاگردگیرى بکند و افرادى را به دنبال خودش نفوذ بدهد، به علاوهمناظرهها یک پل براى انتقال اندیشههاى جامعهى آن روز به درونمدرسهى اهلبیت علیهم السلام بود. یعنى شاگردان به اقصى نقاطکشور پهناور آن روز مىرفتند، بساط بحث و علم را مىگستردند،سوالات را مىگرفتند و بعد مىآمدند پیش امام صادق(ع) و سؤالمىکردند که اگر چنین قضیهاى رخ بدهد، جوابش چیست؟ بیشتر سوالاتىرا که در روایات ما هست، در واقع ریشه در جامعه و واقعیتهاى آنروز دارد و به شکل سؤال به درون مدرسه آمده و امامان به آنپاسخ دادهاند.
شیوههاى برخورد حضرت با علماى مستقل چگونه بود؟
این گروه کارى از مناصب حکومتى در دست نداشتند و شخصیتشان نیزوابسته به حکومت نبود; بلکه شاید متنفر هم بودند. گروهى هم درحال مبارزه بودند و هرچند در حد فتوا دادن. مثل ابوحنیفه کهفتواهایى علیه خلیفهى وقت دارد، ولى وابستگى از نظر فرهنگى راما از اول گفتیم که اینها دارند. چون همه تحتیک چتر جاىمىگیرند. چتر عامه که فرهنگشان از قرن اول رقم خورده است. امامبا علماى مستقل به شکلباز و آزاد برخورد نمىکرد. علتش این بودکه آن علماى مستقل بسیارشان فقه را از امام مىگرفتند و مبنا وپایهاى براى رشد مکتب خود قرار مىدادند. گاهى هم دستکارىمىکردند. برخىشان این جور بودند که فقه را مىبردند و دستکارىمىکردند و به عنوان عناصر مکتب فقهى خویش جا مىزدند. و این ازانصاف به دور بود. چون فقهى که امام صادق(ع) مبدا و منشااشهست، این باید در خدمت رشد و جاذبهى مکتب اهلبیت علیهم السلامقرار بگیرد. لذا روایات اهل سنت از امام(ع) بیشتر پیرامونقضاوت، سیره و جنگهاى داخلى است. اما مباحث دیگر به ندرتمشاهده مىشود.
پس امام با گشاده دستى حقایق را به آنها نمىداد و شاید یکمبناى تقیه همین باشد. ما همیشه تصور مىکنیم تقیه ناشى از ترسیا مدارات است; نه یک وجه از تقیه براساس این تفسیر شاید اینباشد که امام احساس کند این فقهى که مىخواهد به طرف بدهد،دستمایهاى براى اثبات اعلمیت آن شخص و مکتب او خودش قرارمىگیرد، حرف خلاف مىزند تا در خدمت او قرار نگیرد. تقیه بر ایناساس هم مىتواند شکل بگیرد. چون در زمان امام صادق(ع) چندان همفشار نبود. بحث ترس نبود. اگر بنا بود امام صادق(ع) بترسد، اینجور بحث قیاس را مطرح نمىکرد که پایه و اندیشه فقه حنفى راویران مىکرد. اما در بعد اخلاقى; نه. لذا سفیان ثورى در خیلى ازموارد مىآمد و مباحث اخلاقى را از امام صادق(ع) سؤال مىکرد. چونمىدانست امام پاسخ هم مىدهد. لذا در این زمینهها اهلسنت چنانروایتهاى اخلاقى از امام دارند که ما نداریم و اگر هم داریم درقالب دیگرى است.
ابتکارى در رفتار امام نسبتبه علماى وابسته به مدرسه حجاز کهاهل حدیثبودند و علماى وابسته به مدرسه راى و کوفه که اهلقیاس بودند، مىبینیم، برخورد امام با علماى حجاز مانند مالکبرخوردى مهربانانه است. همان طورى که خود مالک مىگوید: من هروقت مىرفتم آنجا، آنچه را حضرت زیر پاى خودش بود بر مىداشت وزیر پاى من پهن مىکرد. اما چنین برخوردى در ارتباط با علماىکوفه در هیچ روایتى ندیدهایم، دلیل این امر چیست؟
این امر از آن جا ناشى مىشود که از نظر اهلبیت علیهم السلامراى در واقع اساس دین را برهم مىزند. اگر قیاس پا مىگرفت کهبا تلاشى چشمگیر و گسترده کوفیان و علماى وابسته به مدرسه کوفهو راى آن را رشد و پرورش مىدادند، چه بسا فقه متلاشى مىشد. امام صادق(ع) با آن تلاش عظیم و گستردى خودش تا حدود بسیارىجلوى این فاجعه را گرفت; البته باید دانست قیاس که الان در میاناهلسنت داریم، غیر آن قیاسى است که در زمان امام صادق(ع) مبناىفقه و منبع فقه آن روز بود. آن قیاس تقابل بیشترى نسبتبه فقهداشت که به وسیله تلاش امام صادق(ع) تا حدود زیادى مهار شد. اگرمىبینیم شافعى با مظهر دیگرى از مظاهر راى که استحسان است، بهسختى مبارزه مىکند و آن را نفى مىکند این به نظر مىرسد ناشى ازتلاش بىوقفه و هجوم بىوقفهى اهلبیت علیهم السلام به ویژه امامصادق(ع) به راى است و اگر مىبینیم یک مکتبى به نام مکتب«ظاهریه» پدید مىآید و به شدت با راى به مخالفتبر مىخیزدولو اینان در میان جامعهى سنى برخاستهاند; ولى این ناشى از تلاشاهلبیت علیهم السلام در برخورد با راى و قیاس بود و دلایل براین قضیه بسى فراوان است.
با این وصف برخورد و معاشرت امام با این گروه چگونه بود؟
بله، این بدان معنا نبود که امام اهل سنتى را که از مکتب راىبودند، به حضور نپذیرد، بلکه برخى از آنها شاگرد امام بودند.
مانند ابوحنیفه که بعدها هم وقتى به حج مىآمد و امام را مىدید،با هم ملاقات داشتند. اما با اهل حدیث که مبناى کارشان را حدیثقرار داده بودند، هرچند بسیارى از احادیث آنان را، امامصادق(ع) قبول نداشت و بالعکس.
اما به هرحال، چون آنها، از سنت دفاع مىکردند و این یک نقطهىمشترک بود. (هرچند در همین نقطهى مشترک هم اختلافهاى بسیار وجودداشت.) امام(ع) برخورد ملایمترى داشتند.
بسم الله الرحمن الرحیم
عصر بنىامیه که امام در آن تولد یافت رشد کرد، زمانى بود کهمباحث علمى تا حدودى رونق گرفته، بود. از طرفى سیاست منع کتابتحدیثبرداشته شده بود و آخرین خلفاى اموى در حقیقت آمادگىبیشترى براى میدان دادن به مباحث علمى البته شرایط آن روزایجاب مىکرد که این رویکرد ایجاد شود. در این چنین دورانى امامصادق(ع) پا به دنیا گذاشت و در محضر پدر بزرگوارش امام باقر(ع)که مجالس علمى و درسى بسیارى داشت، هم توانستحضور یابد و باشرایط عصر خود آشنایى پیدا کند.
امام صادق(ع) با جامعهى زمان خود چه برخوردى داشت و ما براىاین که بتوانیم به روشهاى امام پىببریم، چه باید بکنیم؟
براى این کار ما باید دستبه یک تقسیمبندى بزنیم; برخورد امامصادق(ع) با اهلبیت علیهم السلام و برخورد با جامعهى شیعه راتفکیک کنیم.
براى روشن ساختن برخورد امام با جامعه سنى، باید دستبه یکتقسیم دیگر زد. چون رفتار امام بر اساس یک روش واقع گرایانهاستورا بود; نه برخورد مطلق نگرانه; لذا با هر دستهاى برخوردخاصى مىکرد که این برخورد از یک دسته مبانى فلسفى (از دیدگاهما) و الهى پیروى مىکند. جامعه اهل سنت آن روز را مىتوان به سهدسته تقسیم کرد.
1- عالمان
2 -عوام
3- حاکمان
هرسه دسته در یک نقطه اشتراک داشتند. یعنى فرهنگشان از یکآبشخور واحد (فرهنگ عامه) سرچشمه مىگرفت.
این «فرهنگ عامه» چه ویژگىهایى داشت؟
از بعد اعتقادى به امامت اعتقاد نداشتند و در مسائل کلامى بهگونهاى خاصى و با یک ظاهر گرایى بسیار شدید برخورد مىکردند کهبعدها از دل همان تفکر اعتقادى، اشعریه ظهور کردند; البتهرگههاى تفکر اشعریه را مىتوان در کلمات مالک، احمد بن حنبل یاامامان دیگر اهل سنت جست و در حقیقت تفکرى را که اشعریه بنیادنهاندند در دفاع از آن نگاه کلامى و تفکر کلامى بود.
در بعد فقهى نیز قبول نداشتند که مىشود سنتبه وسیلهى امامباقر و امام صادق علیهماالسلامبه جامعه عرضه بشود و به سخنانآنها تا زمانى اعتنا مىکردند که برایشان محرز مىشد بهپیامبر(ص) بر مىگردد. لذا آنها سنت را منقطع شده مىدیدند; چونبه امامت اعتقاد نداشتند. در حقیقتسنت را در یک محدودهاى تمامشده مىیافتند. لذا به یک مبانى جدیدى برمىگشتند که این رجوعناشى از همین محدود سازى سنتبود.
از طرف دیگر چون خودشان را ملزم به پاسخگویى مىدیدند، همینالزام زمینهاى براى رشد یک سرى مبانى و منابع جدید فقهى (مثلقیاس، استحسان، مصالح مصطلحه و غیره) مىشد; لذا آنها درنگاههاى اصولى، در مسائل فقهى و در بعد اعتقادى و کلامىویژگىهاى خاصى داشتند. مکتب اهلبیت آن ویژگىها را نمىپذیرفت.
بله! حالا برگردیم به همان تقسیم بندى و برخورد سه گروه(عالمان، عوام، حاکمان); برخورد امام صادق(ع) با این سه گروهچگونه بود؟
امام در برخورد با عالمان، روش بسیار ظریفى را در پیش گرفته وشایسته است ما در این ارتباط یک تقسیم ارائه کنیم; یعنى عالمانرا به وابسته و غیر وابسته تقسیم کنیم. عالمان وابسته عالمانىدر یکى از سه منصب موعظهگرى، قضاوت و شرکت در مناظرهها.
آنها که موعظهگرى را در پیش گرفته بودند; الزاما انسانهاى شاخصنبودند; بلکه ظاهرى از تقوى داشتند، ولى در باطن آکندهى ازجنایت و بىتوجهى و غفلت از خدا بودند. گروهى از این دسته اطرافحاکمان را گرفته بودند و در دربار دائما حضور داشتند پیدا کرد.داستان معروفى است که سادات را نزد منصور دوانیقى مىآوردند وبه دستور او همه را در مقابل چشمانش مىکشتند. او وقتى ازخونریزى خسته مىشد به واعظ خود رو مىکرد و مىگفت: تشریفاتىانجام مىداد; وقتى موعظههاى او تمام مىشد، یا منصور را خستهمىکرد; دوباره رو به جلاد مىکرد و مىگفت: بکش. اینها شدیداوابسته به حکومتبودند و حضورشان تشریفاتى بود.
امام صادق(ع) با این گروه هیچ ارتباطى نداشت.
شغل دیگرى که وابسته به حکومتبود، قضاوت است. نوعا کسانى کهاز توانایى علمى (هرچند نسبى) برخوردار بودند و نیاز به پول یاشهرت داشتند، جذب دستگاه منصور مىشدند.
این نوع وابستگى را نمىتوان همانند وابستگى دستهى اول به حسابآورد; بلکه یک استقلال ضعیفى در این گروه وجود داشت که ریشهاشبه زمانى که علىبن ابىطالب(ع) به کوفه آمد و آن جا عرصهى قضاوترا بگونهى خاصى هدایت کرد و استقلال به قاضى داد، برمىگردد. ایندر میدان قضاوت به عنوان یک ارزش جایگاهى یافت و بعدها به نسلبعدى منتقل شد; لذا قاضیان هرچند به شکل تشریفاتى شمایى ازاستقلال در قضاوت را داشتند، امام(ع) با این سنخ و دسته برخوردىبسیار ظریف، پیچیده و حساب شده داشت.
اولا: احکام قضایى را به صورت گستردهاى به آنان انتقال مىداد وهیچ بخل، سختگیرى و منعى در ارائه احکام به وجود نمىآورد. یکدلیل چنین رفتارى این بود که از اول قضاوت به نام علىبنابىطالب(ع) در اسلام رقم خورد; حتى در فرهنگ عامه هم مىبینیم کهقضاوت به نام علىبن ابىطالب(ع) رقم خورده است. آن موقعى هم کهعلىبن ابىطالب(ع) در واقع خلیفه نبود در بسیارى از مسائل قضایىسختخلفا به دنبال علىبن ابىطالب(ع) مىآمدند. بعدهم که حضرت بهحکومت و خلافت رسید، در حقیقت احکام ناگفتهى قضاوت را توانستبهصورت گستردهترى به جامعه عرضه کند. این، خود زمینهاى بود تاقاضیانى که در زمان بنىعباس روى کار آمدند، به طرف امامصادق(ع) بروند. یعنى بیتى که به علىبن ابىطالب(ع) برمى گردد،رفتند.
بسیارى از سؤالها و پرسشهایشان نیز در واقع این بود که علىبنابىطالب(ع) چگونه قضاوت کرد؟
ما یک شوق و رغبتى در این جا مىبینیم و آنها واقعا مىخواستند،مبناى کار قرار بدهند. چون امیرالمؤمنین(ع) بخشى از فرهنگ آنهانیز هست. اگرچه خود امام صادق(ع) بخشى از فرهنگ آنان نباشد.برهمین اساس، فقه قضایى آنها همان قضاوت علىبنابىطالب(ع)(هرچند به شکل دست و پا شکسته) است. اهلبیت علیهم السلام هممىخواستند از این راه هرچه بیشتر امیرالمؤمنین(ع) را در میانسنیان نفوذ دهند.
ثانیا مسئله قضاوت یک مسئلهى پیچیدهاى است و اگر قضاوت راعلىبن ابىطالب و امامان علیهم السلام به دست نمىگرفتند، به دستجهال مىافتاد و سرنوشت فقه قضایى به شکل دیگرى رقم مىخورد. اینامر براى جامعه بسیار خطرناک بود و به عنوان یک ابزار خلفامىتوانستند جنایتها، تلاشهاى اسلام براندازانه، ضد اهلبیتى و ضدجامعه اسلامى خود را به راحتى اجرا کنند. در واقع امامان علیهمالسلام احساس مسئولیتشدیدى مىکردند که مانند علىبن ابىطالب(ع)این فقه قضایى را سامان بدهند تا اینها به دنبال خلفا یامنویات خلفا نروند; معنایش این نیست که قاضیان، آن روز دنبالخلفا نبودند، بحث دراین است که ما اگر بخشى از احکام قضایى رابگوییم از امامان ناشى مىشد و امامان مىتوانستند بخشى از احکامقضایى را در جامعه ایجاد بکنند، همان یک موفقیتخوبى بود کهکنترل کامل به دستخلفا نباشد. بسیارى از کسانى که در رجال مابه عنوان سنى مطرح هستند و نامى از آنها در رجال ما به میانآمده است، قاضى بودهاند. حتى خیلى از روایتهاى غیر قاضیان(شافعى، مالک و غیره) هم از روایتهایى است که از امام صادق(ع) نقل کردهاند و بعد قضایى دارد، یعنى امام صادق(ع) با گشادهدستى روایات به جامعهى سنى مىداد و بسیارى از آنها به حوزههاىغیر قضایى هم راه پیدا مىکرد.
آیا نمونهى تاریخى نیز داریم؟
بله! به عنوان مثال «حکم» که یکى از بزرگان اهلسنت است.
«نوح بن دراج» که یکى از قضات است. این شخص نزد امام صادق(ع)مىرفت. امام در یک جا به او فرمود: «على اقضاکم» على در میانشما اینگونه قضاوت کرده است. این تعبیر، خودش گویا است و درمواردى چند این عبارت را از امام صادق(ع) مشاهده مىکنیم.
همچنین مىتوان از حفص، ایاس و نوح بن دراج که در کوفه قاضىبودند، و زیاد ابن یوسف، الحسن بن سالک از علماى اهلسنت و ابنابىلیلا که قضاى القضات و بزرگ قضات است، اشاره کرد.
ابنابىلیلا گاهى نزد محمدبن مسلم مىرفت و سؤال مىکرد که از صاحبشما در این رابطه چه خبرى هست؟ یعنى آنها کمین مىکردند تا اگردستشان به امام صادق(ع) هم نرسید، از شاگردان امام سؤال کنند.
در حوزهى قضاوت شاهد احکامى از امام پیرامون اهل بغى هستیم، دراینباره توضیح دهید.
اهلبغى به کسانى که در یک حکومت و خلافت اسلامى وارد مبارزهمىشوند، گفته مىشود. از نظر ما خروج علیه امام معصوم و عادلظلم و در واقع همان خارجىگرى است; ولى خروج علیه یزید نه تنهاخارجىگرى نیست; بلکه یک امر به معروف است. اما به هرحال آن روزیک چیزى به عنوان احکام برخورد با اهلبغى مطرح بود. یعنى کسانىکه خروج مىکنند. امام علىبن ابىطالب(ع) کسى بود که بنیاد ایناحکام را گذاشت. البته تا آن روز جنگ داخلى پیش نیامده بود.
درست است که در زمان عثمان یک حرکت انقلابى انجام گرفتیاابوبکر با کسانى که مرتد شدند جنگ کرد، اینها به یک معنا نزاعداخلى بود; اما جنگ تمام عیار داخلى براى اولین بار در زمانعلىبن ابىطالب(ع) رخ داد، آن هم نه یک جنگ بلکه سه جنگ متوالى.امام علىبن ابىطالب(ع) در این جنگ به یک کار جدید دست زد و فقهسیاسى، یا فقه جنگ داخلى را براى اولین بار بیان کرد. همیناحکام دستبه دست در میان علماى اهلسنت گشت تا جایى که ازشافعى نقل شده است که «اگر علىبن ابىطالب(ع) نبود، احکامبرخورد با اهلبغى براى همیشه ناشناخته باقى مىماند.» لذاعالمان اهلسنت همان طور که رغبت داشتند مسایل قضایى را از امامسؤال کنند یک شوق عجیبى نیز میان آنهابود تا از امام صادق(ع)،امام باقر و سایرائمه علیهم السلام اهل بغى را سؤال کنند، اینجا نیز ما مىبینیم امام صادق(ع) با گشاده دستى احکام را مثلاحکام قضاوت بیان مىکرد. خود امام صادق(ع) مىفرماید: رفتارى کهعلىبن ابىطالب(ع) در روز بصره انجام داد بهتر است از هرآنچه کهخورشید برآن تابیده است; «لسیره على یوم بصره کانتخیرالشیعته مماطلعت علیه الشمس» این روایت را امام صادق(ع) نقلکرده است. البته بعد رمزش را نیز بیان مىکند: «انه علم انللقوم دوله و سباهم لسبیتشیعته» حضرت مىدانست که این خلافت وحکومتبعدها به دست قومى مىرسد که آنان دولتى پیدا مىکنند واگر خود آنها را در آن روز اسیر مىکرد، بعدها آنها نیز جراتپیدا مىکردند و شیعه را اسیر مىکردند. امام صادق(ع) به هماندلیلى که علىبن ابىطالب(ع) در پیش گرفت، آن راه را ادامه داد واحکامى را که مربوط به جنگ داخلى بود، هرچه بیشتر نشر داد. چراکه جنگ داخلى جامعهى اسلامى را از درون مىخورد و اگر در اینزمینه زمام احکام فقهى به دستبنى عباس و یا خلفا مىافتاد،چیزى از اسلام و اهلبیت علیهم السلام باقى نمىگذاشتند.
آیا امامان علیهم السلام در این زمینه تقیهاى نیز مىکردند؟
قاعدتا یا نداشتند، یا کم داشتند، چون مسائل قضاوت على یا سیرهعلىبن ابىطالب(ع) نیازى به تقیه نداشت و سنى هم با آغوشى بازآن را مىپذیرفت. درست است که خلفا از این هم وحشت داشتند، ولىچیزى بود که خلفا نیز ناچار به قبول آن فرهنگ عامه که این راهم پذیرفته بود، مىشدند. لذا آنهایى که به بحث تقیه توجهدارند، باید بدانند که ما نباید به شکل مطلق بگوییم تقیهدرهرجا، نه باید باببندى کنیم. باید تقیه را در اینجا از نوتعریف کنیم، آیا تقیه به همان میزانى که مثلا در کتاب طهاره،الصلاه، تکتف، جهر، بسم الله هست، با همان شکل در اینجا هم هست؟بعید مىنماید که تقیه به همان شکل در اینجا وجود داشته باشد.علتش نیز همین است که عرض کردم.
البته حضرت برخورد دیگرى نیز با قاضیان داشت. آنها را ارشادمىکرد، تا جایى که برخى از آنها واقعا شیفتهى اهلبیت علیهمالسلام شده بودند، امام براى این که کمتر در آن تشکیلات جفایى برمردم برود، اینها را نصیحت مىکرد. در یک مورد ابن ابىلیلا درمسجد نشسته بود و امام صادق(ع)، با او برخورد کرد و جملات بسیارکوبنده و هشداردهندهاى به او گفت که رنگ چهرهى ابن ابىلیلا ازشدت خجالتیا ترس از کلمات هشدار دهنده امام، عوض شد.
ثالثا: اگر امام صادق یا امام باقر علیمهاالسلام دستبه چنینکارى نمىزدند، سنیان آنچه را که از فقه قضایى امام على(ع) قبلاگرفته بودند مایه قرار مىدادند و بر اساس آن دستبه قیاسمىزدند و فقه ناب را به ورطه قیاس مىکشاندند و در بحار (جلد40، ص 158) اشاره شده است که قضات منصور از طرف خلفا گاه قولعلىبن ابىطالب(ع) را پیش رو مىگذاشتند و مسائل را براساس آنتفریع مىکردند. این جا اگر امامان علیهم السلام به داد فقه علوىنمىرسیدند، در حقیقت آن فقه به تحریف دچار مىشد و اصالتخود رااز دست مىداد.
رفتار حضرت با قضات را به طور کامل بررسى کردیم، پیرامونمناظره کنندگان نیز توضیحى بدهید و این که اصولا اهداف خلفا ازاین مناظرهها چه بود؟ همچنین ما با مناظرههاى آزاد و مستقل نیزرو به رو هستیم یانه؟ و دست آخر این که آیا مناظرههایى از طرفامام نیز برگزار مىشد؟
در ارتباط بامناظره شاید شغل رسمى به حساب نمىآمد. بسیارى ازهمین قاضیان و کسانى که قاضى نبودند به دربار فرا خواندهمىشدند و مناظرههایى جهتدار و کنترل شدهاى را به سامانمىرساندند. کنترل و جهتدادن به این مناظرات توسط خود خلفاانجام مىگرفت. سه هدف براى این مناظرات وجود داشت:
1- کنترل خود عالمان: درست است که خلفا از اهلبیت علیهم السلامبه شدت هراس داشتند، اما از رها شدن عالمان اهلسنت هم یک خوف ووحشتى به دل داشتند، یعنى اگر آنها را کنترل نمىکردند، چه بساجذب مکتب اهلبیت علیهم السلام مىشدند و با بعضى از آنچه که ازفقه (علوى یا نبوى) در اخیتار داشتند، مىتوانستبراى آنها مشکلساز شود. کما این که از حاکمان امامان مذهب آن روز مثل مالک راآزار دادند، در یک قضیهاى مىخوانیم که او به ستخلیفهى وقتشلاق مىخورد، ابوحنیفه نیز به زندان مىافتد. در این جلسات ازنزدیک برآنها کنترل داشتند.
2- خالى کردن انرژى آنها: انرژیى که در یک عالم جمع مىشود،اگر یک مجالى براى رقابت و مناظره نباشد، به حرکتهاى دیگرى،تبدیل مىشود. لذا آنها به صلاحشان بود که علما را آنجا جمع کنندو میانشان رقابت ایجاد کنند تا در واقع هریک خصم دیگرى تلقىشوند.
3- سومین هدف این بود که اگر کسى ادعایى مىکرد، آن را بهوسیلهى مناظره سرکوب مىکردند و چون خلفا خود از علم بهرهاىنداشتند، این علما را حاضر مىکردند تا بتوانند هرکس را کهخواستند، از میدان بدر کنند. اتفاقا منصور دوانیقى نیز در یکمورد که از جاذبهى امام صادق(ع) و علم او به شدت ترسیده بود،دستور داد مناظرهاى تشکیل بدهند و ابوحنیفه گفت که مردمفریفتهى جعفر بن محمد شدهاند، مناظرهاى تشکیل بده و چهل سؤالبسیار مشکل از او بکن تا مردم بدانند او از پاسخ برخى سوالاتبرنمىآید. ظاهرا هدف این بود که امام براساس مکتب اهلبیت علیهمالسلام پاسخ دهد، تا مشکلى برایش ایجاد کنند، اما وقتى حضرت درآن جلسه حاضر شد، چهل سؤال را یک به یک پاسخ داد. البته به هرسوالى سه پاسخ مىداد. به این صورت که مىفرمود: براساس نظرمااهلبیت پاسخش این است، براساس نظر مدینهاى و حجازىها پاسخش اینگونه و براساس شما کوفىها پاسخش این چنین است و به ابن ترتیبنقشهى منصور دوانیقى نقش برآب شد. بعد از این سؤال و پرسشابوحنیفه گفت: پیش من جعفربن محمد اعلم مردم است. چون هم علمخودش را دارد و هم به علومى که مردم زمان خودش در اختیار دارندآگاه است.
امام صادق(ع) در برخورد با این گروه در واقع از فقه مقارنتطبیقى استفاده مىکرد. چون مناظره در حقیقت فرهنگ خودش را داردو البته امام صادق(ع) براى این که مناظره صرفا ابزار دستى براىحاکمان نشود، خود نیز، مناظرههایى بسیار گستردهاى را به وسیلهىشاگردانش، به ویژه در کوفه سامان مىداد و افراد فراوانى رابراى مناظره به صورت تخصصى تربیت مىکرد، حتى در یک زمینه گاهچند تخصص ایجاد مىکرد، مثلا در مناظرهاى در کلام مؤمن طاق، درامامت هشام بن حکم، در توحید هشام بن سالم را به عنوان متخصصمعرفى مىکند، خوب مىبینیم که همهى اینها کلام است، اما رشتهرشته و تخصصى شده است، یعنى در یک مناظره و در یک گفتماننمىتوان بر اساس معلومات عادى سخن گفت. باید همهى فرهنگ مناظرهو گفتمان را به طور کامل رعایت کرد. البته مناظره در آن موقعسه و جهه دشت:
1- مناظرههاى حکومتى.
2 - مناظرههاى تحت هدایت اهلبیت عصمت و طهارت علیهم السلام کهکاملا عمیق و علمى بود.
3- مناظرهى خود علماى اهلسنت که هیچ ربطى به حکومت نداشت، چونقرن دوم در حقیقت عصر عرضهى مناظره و گفتمان بود. اهلبیت عصمتو طهارت علیهم السلام هم شخصیتهاى بسیار زیادى را وارد مناظرهکردند و گاه خود حضرت در مناظرههاى مناظرهکنندگان نظارت مىکرد. این نظارت، گاهى در مجلس خود امام انجام مىگرفت و خود امامحضور داشت. از این دست است داستان معروف یک مرد شامى که آمد وگفت: مىخواهم با تو مناظره کنم. امام در هر زمینه، او را به یکمتخصص رجوع داد.
گاهى نیز حضرت مناظرهها را از دور کنترل مىکرد. مثل آنمناظرهاى که یکى از شاگردانش در کوفه انجام داده بود که بعدحضرت از او پرسید: شما در آن مناظره با ابن عبید، چگونه برخوردکردید؟
مناظره و فرهنگ مناظره در عصر امام باقر و صادق علیمهاالسلامرواج ویژهاى داشت، دلیل رواج این نوع از گفتمان در آن عصر چهبود؟
چند دلیل براى این رویکرد داریم:
1- در آن دوره حکومتبنىعباس و بنىامیه درگیر بودند. لذا علمااهلسنت و شیعه فرصتى پیدا کردند تا علم و کالاى علمى خود را درجامعه عرضه بکنند. لذا یک خیزشهاى علمى هم بروز کرد. در آنشرایط، طبیعى بود که هرکس مىخواهد خود را برتر از دیگرى معرفىکند، حلقه درسى تشکیل بدهد که براى نشان دادن اعلمیتبه ناچاربه سمت مناظره کشیده مىشد. پس فضاى باز نسبى آن روز یکى ازدلایل بود.
2- سرخوردگى از سیاست. چون مردم و علما از سیاست و کشمکشها ونزاعها سرخوردگى پیدا کرده بودند. (البته در قشر اهلسنت اینسرخوردگى بیشتر پدید آمده بود.) لذا به سراغ مسائل علمى رفتند،مسائل علمى، هم طبیعى است که چون یک حلقه و دو حلقه نیست ومکتبهاى مختلف و افکار مختلف دارد، زمینه بروز و ظهور یکگفتمان و مناظره علمى را به وجود آورد. امام صادق(ع) در آنشرایط بهترین فرصت را براى مناظره داشت. یعنى اگر آن مناظرههانبود چه بسا مکتب اهلبیت علیهم السلام یک مکتب منزوى و محصور ومحدود باقى مىماند و طبیعى است، چنان مکتبى نمىتوانستشاگردگیرى بکند و افرادى را به دنبال خودش نفوذ بدهد، به علاوهمناظرهها یک پل براى انتقال اندیشههاى جامعهى آن روز به درونمدرسهى اهلبیت علیهم السلام بود. یعنى شاگردان به اقصى نقاطکشور پهناور آن روز مىرفتند، بساط بحث و علم را مىگستردند،سوالات را مىگرفتند و بعد مىآمدند پیش امام صادق(ع) و سؤالمىکردند که اگر چنین قضیهاى رخ بدهد، جوابش چیست؟ بیشتر سوالاتىرا که در روایات ما هست، در واقع ریشه در جامعه و واقعیتهاى آنروز دارد و به شکل سؤال به درون مدرسه آمده و امامان به آنپاسخ دادهاند.
شیوههاى برخورد حضرت با علماى مستقل چگونه بود؟
این گروه کارى از مناصب حکومتى در دست نداشتند و شخصیتشان نیزوابسته به حکومت نبود; بلکه شاید متنفر هم بودند. گروهى هم درحال مبارزه بودند و هرچند در حد فتوا دادن. مثل ابوحنیفه کهفتواهایى علیه خلیفهى وقت دارد، ولى وابستگى از نظر فرهنگى راما از اول گفتیم که اینها دارند. چون همه تحتیک چتر جاىمىگیرند. چتر عامه که فرهنگشان از قرن اول رقم خورده است. امامبا علماى مستقل به شکلباز و آزاد برخورد نمىکرد. علتش این بودکه آن علماى مستقل بسیارشان فقه را از امام مىگرفتند و مبنا وپایهاى براى رشد مکتب خود قرار مىدادند. گاهى هم دستکارىمىکردند. برخىشان این جور بودند که فقه را مىبردند و دستکارىمىکردند و به عنوان عناصر مکتب فقهى خویش جا مىزدند. و این ازانصاف به دور بود. چون فقهى که امام صادق(ع) مبدا و منشااشهست، این باید در خدمت رشد و جاذبهى مکتب اهلبیت علیهم السلامقرار بگیرد. لذا روایات اهل سنت از امام(ع) بیشتر پیرامونقضاوت، سیره و جنگهاى داخلى است. اما مباحث دیگر به ندرتمشاهده مىشود.
پس امام با گشاده دستى حقایق را به آنها نمىداد و شاید یکمبناى تقیه همین باشد. ما همیشه تصور مىکنیم تقیه ناشى از ترسیا مدارات است; نه یک وجه از تقیه براساس این تفسیر شاید اینباشد که امام احساس کند این فقهى که مىخواهد به طرف بدهد،دستمایهاى براى اثبات اعلمیت آن شخص و مکتب او خودش قرارمىگیرد، حرف خلاف مىزند تا در خدمت او قرار نگیرد. تقیه بر ایناساس هم مىتواند شکل بگیرد. چون در زمان امام صادق(ع) چندان همفشار نبود. بحث ترس نبود. اگر بنا بود امام صادق(ع) بترسد، اینجور بحث قیاس را مطرح نمىکرد که پایه و اندیشه فقه حنفى راویران مىکرد. اما در بعد اخلاقى; نه. لذا سفیان ثورى در خیلى ازموارد مىآمد و مباحث اخلاقى را از امام صادق(ع) سؤال مىکرد. چونمىدانست امام پاسخ هم مىدهد. لذا در این زمینهها اهلسنت چنانروایتهاى اخلاقى از امام دارند که ما نداریم و اگر هم داریم درقالب دیگرى است.
ابتکارى در رفتار امام نسبتبه علماى وابسته به مدرسه حجاز کهاهل حدیثبودند و علماى وابسته به مدرسه راى و کوفه که اهلقیاس بودند، مىبینیم، برخورد امام با علماى حجاز مانند مالکبرخوردى مهربانانه است. همان طورى که خود مالک مىگوید: من هروقت مىرفتم آنجا، آنچه را حضرت زیر پاى خودش بود بر مىداشت وزیر پاى من پهن مىکرد. اما چنین برخوردى در ارتباط با علماىکوفه در هیچ روایتى ندیدهایم، دلیل این امر چیست؟
این امر از آن جا ناشى مىشود که از نظر اهلبیت علیهم السلامراى در واقع اساس دین را برهم مىزند. اگر قیاس پا مىگرفت کهبا تلاشى چشمگیر و گسترده کوفیان و علماى وابسته به مدرسه کوفهو راى آن را رشد و پرورش مىدادند، چه بسا فقه متلاشى مىشد. امام صادق(ع) با آن تلاش عظیم و گستردى خودش تا حدود بسیارىجلوى این فاجعه را گرفت; البته باید دانست قیاس که الان در میاناهلسنت داریم، غیر آن قیاسى است که در زمان امام صادق(ع) مبناىفقه و منبع فقه آن روز بود. آن قیاس تقابل بیشترى نسبتبه فقهداشت که به وسیله تلاش امام صادق(ع) تا حدود زیادى مهار شد. اگرمىبینیم شافعى با مظهر دیگرى از مظاهر راى که استحسان است، بهسختى مبارزه مىکند و آن را نفى مىکند این به نظر مىرسد ناشى ازتلاش بىوقفه و هجوم بىوقفهى اهلبیت علیهم السلام به ویژه امامصادق(ع) به راى است و اگر مىبینیم یک مکتبى به نام مکتب«ظاهریه» پدید مىآید و به شدت با راى به مخالفتبر مىخیزدولو اینان در میان جامعهى سنى برخاستهاند; ولى این ناشى از تلاشاهلبیت علیهم السلام در برخورد با راى و قیاس بود و دلایل براین قضیه بسى فراوان است.
با این وصف برخورد و معاشرت امام با این گروه چگونه بود؟
بله، این بدان معنا نبود که امام اهل سنتى را که از مکتب راىبودند، به حضور نپذیرد، بلکه برخى از آنها شاگرد امام بودند.
مانند ابوحنیفه که بعدها هم وقتى به حج مىآمد و امام را مىدید،با هم ملاقات داشتند. اما با اهل حدیث که مبناى کارشان را حدیثقرار داده بودند، هرچند بسیارى از احادیث آنان را، امامصادق(ع) قبول نداشت و بالعکس.
اما به هرحال، چون آنها، از سنت دفاع مىکردند و این یک نقطهىمشترک بود. (هرچند در همین نقطهى مشترک هم اختلافهاى بسیار وجودداشت.) امام(ع) برخورد ملایمترى داشتند.