آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۰

چکیده

متن

خورشید گریخت... اندام زرینش را در وراى افقى خونرنگ فروبرد; و ماه با دیدگانى فرو افتاده در کاسه‏اى از سرشک خون، سربرآورد... گردباد قبایل همچنان بر پیکر خیمه‏ها مى‏وزید، در آن‏آتش بر مى‏افروزد، زبانه‏هاى آتش هم چون دهانهایى گرسنه که به‏مرز جنون رسیده است کام مى‏گشاید، و همه چیز را مى‏بلعد. گرگ‏هازوزه مى‏کشند... بناگاه برگانى کوچک و هراسان را فرو مى‏گیرند... شیاطین با ملائکه درگیر مى‏شوند. و پژواک فریادهایى طنین‏مى‏افکند:
«هیچ کدامشان را وانگذارید، نه کوچک و نه بزرگ.»
گرگ‏ها در کام خیمه‏اى فرو مى‏روند، در آن جوانى بیمار است; نمى‏تواند برخیزد.. «ابرص‏» شمشیر از نیام بر کشید. همچنان‏تشنه خون است. مردى از قبایل ناباورانه:
«چرا کودکان را مى‏کشى؟! او که کودکى بیمار بیش نیست.»
ابن زیاد دستور قتل اولاد حسین علیهم السلام را داده است.
و زینب، با شجاعت پدر بر مى‏خروشد: «بدون من کشته نخواهدشد.»
نواگرى آواز تقسیم غنائم را سرداد; آتش تراع برسرها در قبایل‏فرو گرفت، براى تقرب به ابن زیاد، فرمانرواى آن شهر بى‏وفا.
سرهاى بریده شده را بر نیزه‏ها برافراشتند. کاروانى ازهیکلمنران که سرفرزندزاده واپسین پیامبران پیشاپیش آن‏ها ره‏مى‏سپرد... ابرص آن را حمل مى‏کند.
هفتاد سر یا بیشتر که جز بر آستان درگاه ربوبى پیشانى‏نسودند... اینک بر فراز نیزه‏ها مى‏درخشند... و پیشاهنگ همه‏سرواپسین فرزندزادگان است.
جوان بیمار خود را براى مرگ آماده مى‏کند; آهناله عمه‏اش زینب‏دیوارهاى زمان را مى‏شکافد.
«چه شده که مى‏بینم خودت را براى مرگ آماده مى‏سازى؟ اى‏یادگار جدم و پدرم و برادرم. والله که این عهد از خداوند برجدتو و پدرت استوار گشته است. در حقیقت الله تعالى از مردمانى که‏فرعون‏هاى زمین آنان را نمى‏شناسند و حال آن که آن‏ها در میان اهل‏آسمان‏ها شناخته شده و معروفند، پیمان گرفته است تا آن‏ها این‏اعضاى ازهم گسسته و بدن‏هاى شرحه شرحه را فراهم آرند و آنگاه‏پنهانشان سازند، و نیز در این برهوت پرچمى براى قبر پدرت نصب‏کنند که اثرش نپوسد و نشان آن بر گذشت‏شب و روز پاک نگردد; وهرچه پیشاهنگان کفر و رهروان تباهى بر محو آن تلاش ورزند جز برعلو آن افزوده نگردد.»
منظر خون، پاره پیکرهاى پراکنده بر زمین، شمشیرهاى شکسته وتیرهاى کاشته و رشن‏ها... همه از راز معرکه‏اى خوفناک سخن‏مى‏گویند: آفریده مردانى که شرنگ خشمشان را بر کام مرگ‏فرویخته‏اند و از قلش چشمه حیات وریانده و نقاب از راز جاودانگى‏برافکنده‏اند.
بانویى که غبار خستگى پنجاه ساله بر سیمایش نشسته بود، جانب‏پیکرى خرامید که آن را مى‏شناخت، پیکرى که نوباوگى‏اش رامى‏پایید، بالندگى‏اش را مى‏نگریست و اینک پاره‏هاى تنى در زع‏سمکوبه‏هاى اسبانى جنون. زینب بر مشهد واپسین یادگار نبوت دوزانو نشست; بدنى شرحه شرحه، آرام و خاموش. آن روح سترگى که‏قبایل بیداد را ذلیل ساخت، از این کالبد سفر کرده است. زینب(س)دستانش را زیر پیکر برادر برد; چشمانش را به آسمان برافراشت... به سوى خدا... و با چشمانى اشکبار زمزمه مى‏کرد:
«این قربانى را از ما بپذیر... اى الله من.»
«سکینه‏» خودش را بر اندام سترگ پدرش اندخت، او را در آغوش‏گرفت، از خود بى‏خود شد و در خلسه‏اى ژرف فرو رفت. به آوایى گوش‏مى‏سپرد که از ژرفناى شن‏ها بیرون مى‏تراوید... پچاپچى آسمانى وشگفت; شبیه صداى پدر به سفر رفته‏اش:
«شیعه من هرگاه آبى‏گوارا نوشیدید مرا یاد کنید یا اگر برغریبى یا شهیدى سوگى شنیدید بر من ندبه و زارى کنید.»
قبایل خوارى و ذلت‏خود را جمع کرد... و اینک تنگ ابدى قبایل‏مى‏خواهد به کوفه بازگردد. و «سکینه‏» همچنان برسینه در خون‏نشسته سرنهاده و از آن جدا نمى‏شود. بادیه خویان قبایل هجوم‏آوردند; خشمناک «سیکنه‏» رامى کشیدند و مى‏کوشیدند با نیزه ازخروشش بکاهند تا بر ناقه‏اش جاى گیرد.
بیست‏بانوى عزادار، جوانى بیمار، و نوباوگانى یتیم و هراسان; همین تمام آن غنیمتى بود که قبایل در طولانى‏ترین روز تاریخ‏برگرفتند. ولى سرها را: سواران از پى مژدگانى «ارقط‏» ،ستمران شهر مشهور نیرنگ و خیانت، بر یکدیگر سبقت مى‏جویند.
قبایل از کرانه‏هاى فرات گذشت. تنها رهایش کرد تا جون اژدرى‏شرگشته در صحرا همچنان به خود در پیچید.
کجاوه‏هاى اسران نیز آنجا را ترک نمود و با چشمانى اندوهباربه پیکرهاى فروخفته در جاى جاى شن‏ها، چون ستارگانى خفته برپهناى آسمان مى‏نگریست... تا آنجا که از دیده نهان شدند، وسکوتى خوفناک بال گسترد; سکوتى در آمیخته با ناله‏هایى آرام ازژرفاى آن زمین; زمین آغشته با ارغوان زندگى.

تبلیغات