فرجام تبهکاران (قسمت 2)
آرشیو
چکیده
متن
آنچه در زیر مىخوانید، سرنوشتشوم کسانى است که امام حسینعلیه السلام و یاران باوفایش را به شهادت رساندند.
... آنان که بعد از حادثه عاشورا طعم تلخ مرگ را چشیدند وچیزى جز شقاوت و ذلت از خودشان به جاى نگذاشتند.
1- عبیدالله ابن زیاد(ابن مرجانه)
عبیدالله ابن زیاد هنگام حادثه عاشورا والى کوفه بود. امامحسین و یارانش به دستور او به شهادت رسیدند. به ابن زیاد «ابنمرجانه» هم مىگویند چون مادرش که کنیزى زناکار و مجوسى بود،«مرجانه» نام داشت. وى عمربن سعد و سپاهش را به کربلا فرستادتا امام حسین(ع)را به بیعت وادار سازند و یا او و یارانش را بهشهادت برسانند و اهلبیتش را به اسارت بگیرند.
ابن زیاد پس از مرگ یزید، ادعاى خلافت کرد و اهل بصره و کوفهرا به بیعت فراخواند ولىکوفیان او و یارانش را از شهر بیرونکردند و در صدد انتقام گرفتن از خون شهداى کربلا برآمدند. وى کهبه شام گریخته بود، براى خاموش ساختن انقلاب توابین به جنگ آنهاشتافت.
سرانجام او در یکى از درگیرىها با سپاه مختار، در سال67 هبه هلاکت رسید. اکنون به چگونگى کشته شدن او اشاره مىکنیم:
به مختار گزارش دادند که عبیدالله ابن زیاد، با گردآورىسپاهى عظیم از سرزمین شام، در راه کوفه است. مختار سپاه اندکىگردآورد و ابراهیم ابن مالک اشتر را فرمانده آن قرار داد. آنهابراى مقابله با لشکرشام به سمت مرزهاى شام رفتند. دو سپاه درمنطقه «موصل» باهم رو به رو شدند. طولى نکشید که جنگ سختىآغاز شد. سپاه شام شکستخورد و ابن زیاد اسیرشد. به دستورابراهیم سرش را از تنش جداکردند و همراه چند سر دیگر از بزرگانشام، به نزد مختار فرستادند. سرها را مقابل مختار به گوشهاىافکندند. تپه کوچکى از سرهاى قاتلان امام حسین(ع)مقابل مختار بهوجود آمد. هنوز چشمان مختار از سرهاى سران کفر و فتنه برداشتهنشده بود که «مار» کوچکى بعد از چند مرتبه پیچ و تاب خوردن،از لابلاى سرها گذشت و خودش را به سرابن زیاد رساند. مار آرامآرام وارد بینى او شد و بعد از چند لحظه از گوشش بیرون آمد. بار دیگر وارد بینىاش شده از گلویش خارج شد. چند مرتبه این عملتکرار شد و حیرت حاضران را برانگیخت.
مختار سرابن زیاد را براى محمد حنفیه در مدینه فرستاد. محمدآن را نزد امام سجاد(ع)آورد. هنگامى که محمد سر را نزد امامسجاد(ع)حاضر کرد، امام(ع)مشغول غذاخوردن بود. امام(ع)با دیدنسرابن زیاد به زمین افتاد و سجده شکر بجا آورد و فرمود: «الحمدلله الذى ادرک لىثارى من عدوى و جزى الله المختارخیرا» ; سپاس خداوند را که انتقام خون مرا از دشمنم گرفت وخداوند به مختار جزاى خیر عنایت فرماید.
سپس امام افزود: هنگامى که ما را نزد ابن زیاد بردند، او درحال غذا خوردن بود و سر بریده پدرم کنارش بود. آن موقع گفتم: خدایا! مرا نمیران تا سربریده ابن زیاد را به من نشان دهى.
2- شمربن ذى الجوشن
شمر از فرماندهان خشن و جنایتکار سپاه کوفه و شام در کربلابود. از مهمترین جنایات شرم آور او، بریدن سرمبارکامامحسین(ع)بود. براى پىبردن به عمق جنایات او این واقعهحزنآور را مرور مىکنیم:
تنها امامحسین(ع)باقى مانده بود. سپاه خون آشام کوفه و شاماز هرسو حضرت را هدف تیر و سنگ و شمشیر و خنجر قرار دادهبودند.
ناگهان شمر با جماعتى بین امام و خیمههاى عشق قرار گرفت. آنها به خیمهها نزدیک و نزدیکتر شدند. امام(ع)چون حرکت آنها رابه سوى خیمهها دید; فریاد برآورد:
«ویلکم یا شیعهآل ابىسفیان ان لم یکن لکم دین و کنتملاتخافون یوم المعاد فکونوا احرارا فى دنیاکم» ; واى برشما اىپیروان آل ابوسفیان! اگر شما دین ندارید و از حساب روز قیامتنمىترسید، پس لااقل، در دنیاى خود آزادمرد باشید.
شمر در پاسخ امام فریاد زد: اى پسرفاطمه! چه مىگویى؟!
امام فرمود: من با شما مىجنگم، شما با من. زنها تقصیرىندارند، از گمراهان و متجاوزان خود جلوگیرى کنید و تا زندهاممتعرض حرم من نشوید.
شمر گفت: اى پسرفاطمه! متعرض حرم نخواهند شد.
آن گاه شمر به سپاه خود خطاب کرد: همه متوجه حسین(ع)شوید وکار او را تمام کنید.
باردیگر حمله شروع شد. حضرت همچنان مىجنگید. بدنش سرچشمهاىدهها جویبار خون شده بود. ظالمى به نام «صالح بنذهب» پیش آمدو ضربتى بر ران حضرت وارد کرد. حضرت نقش زمین شد.
هنگامى که ضعف برامام حسین(ع)مسلط شد; سپاه اهریمن از جنگدست کشید. مدت زمانى کوتاه صداى چکاوک شمشیرها شنیده نمىشد. کسى جرات وارد ساختن آخرین ضربه را نداشت. بار دیگر صداى شمردر فضا طنین انداز شد:
واى برشما! چرا به این مرد مهلت مىدهید؟ مادرهایتان بهعزایتان بنشینند. او را بکشید.
امام مورد حمله سپاه جور قرار گرفت و پیکر مجروح و مصدومشپذیراى صدها تیر و شمشیر و خنجر شد. طولى نکشید که عمربن سعدبه شمر گفت: برو حسین(ع)را راحت کن!
شمر پیش رفت و سراز بدن امام(ع)جدا کرد و گفت:
بااین که مىدانم آقا و پیشوا و فرزند رسول خدا و بهترینانسانها از جهت پدر و مادر هستى، در عین حال، سرت را جدامىکنم.
گروهى از صاحبان مقاتل آوردهاند که عمربن سعد فریاد زد:
به سوى حسین(ع)بروید و او را راحت کنید. شمر به سوى حضرتشتافت و با کمال گستاخى برسینه حضرت نشست. در آن دمادم غم واندوه، امام چشمان خون گرفتهاش را گشود. چشمش به چهرهى مردىجنایتکار افتاد و گفت: «اذا کان لابد من قتلى فاسقینى شربه منالماء» ; اکنون که ناگزیر به کشتن من کمربستهاى، با شربت آبىمرا سیراب کن.
در این که شمر چه پاسخى گفته باشد، اختلاف است. برخى مىگویند: شمر با لحن تمسخرآمیزى گفت:
اى پسر ابوتراب! آیا گمان نمىکنى که پدرت ساقى حوض کوثر استو از آب آن به دوستانش مىدهد؟ صبرکن تا به دست پدرت سیرابگردى.
آنگاه محاسن حضرت را با دست گرفت و با دوازده ضربه شمشیر سراز بدن حضرت جدا کرد.
برخى دیگر گفتهاند که شمر با لحن کینه توزانهاى پاسخ داد: سوگند به خدا! یک قطره از آب را نچشى تا مرگ را جرعه جرعهبچشى.
شمر پس از شهادت امام حسین(ع)توسط عبیدالله ابن زیادماموریتیافت تا سرمبارک امام(ع)را به شام نزد یزید بنمعاویه ببرد.
وقتى مختار در کوفه قیام کرد، شمر از ترس انتقامجویى کوفیاناز شهر بیرون رفت. مختار غلام و گروهى از یارانش را به تعقیب اوفرستاد. شمر غلام مختار را کشت و به خوزستان گریخت. مختار باردیگر جمعى از سپاهیانش را که ابوعمره فرمانده آنها بود. بهجنگ شمر فرستاد. آنها شمر را کشتند و تن ناپاکش را جلو سگهاانداختند.
3- حرمله ابن کاهل اسدى
وى یکى از سران جنایتکار سپاه شام بود که با بىرحمى تمام بهقتل و غارت خاندان وحى در کربلا کوشید و با جنایات خود، روىجنایتکاران تاریخ را سفید کرد.
او سرانجام به دست مختار افتاد. وقتى یقین کرد که کشته مىشودچنین لب به سخن گشود:
اى امیر! در کربلا سه تیر سه شاخه داشتم که آنها را با زهرآمیخته کرده بودم. با یکى از آنها گلوى على اصغر را که درآغوش پدرش بود. دریدم. با دومى هنگامى که امامحسین(ع)پیراهنش را بالا زد تا خون پیشانىاش را پاک سازد. قلبشرا نشانه گرفتم و با سومى گلوى عبدالله بن حسن(ع)را کهدرکنار عمویش بود. شکافتم.
مختار که جنایات حرمله را از زبان خودش شنیده بود تصمیم گرفتکه او را به سختترین شکل مجازات کند. براى روشن شدن چگونگىمجازات او حدیث زیر را مىخوانیم:
«منهال بن عمرو که از اهالى کوفه بود، مىگوید: براى انجامحجبه مکه رفتم. بعد از انجام مناسک حجبه مدینه رفته به حضورامام سجاد(ع)شرفیاب شدم. حضرت پرسید: حرمله بن کاهل اسدى چهکار مىکند؟
گفتم: او زنده است و در کوفه سکونت دارد. امام دستهاى خود را به آسمان بلند کرد و فرمود: «اللهم اذقهحر الحدید، اللهم اذقه حر النار» ; خدایا! داغى آهن را به اوبچشان. خدایا! داغى آتش را به او بچشان.
به کوفه بازگشتم. مختار ظهور کرده و بر اوضاع مسلط شده بود. بعد از چند روز، به دیدار مختار شتافتم. او را در بیرون خانهاشملاقات کردم. به من گفت: اى منهال! چرا نزد ما و زیر پرچم مانمىآیى و به ما تبریک نمىگویى و در قیام ما شرکت نمىکنى؟
گفتم: به مکه رفته بودم. باهم گرم صحبتشدیم تا به میدان«کناسه» کوفه رسیدیم. در آنجا مختار توقف کرد. فهمیدم که درانتظار کسى است. زمانى نگذشت که چند نفر نزد او آمده گفتند: اىامیر! بشارت باد که حرمله دستگیر شد. سپس دیدم چند نفر دیگرحرمله را کشان کشان نزد مختار آوردند. مختار با دیدن حرملهگفت: سپاس خداوندى را که مرا بر تو مسلط نمود.
سپس فریاد زد: الجزار الجزار; (یعنى آى قطع کننده)جزار حاضر شد. مختار به او روکرد و گفت: دستهاى حرمله را قطعکن. او چنین کرد. آنگاه فریاد زد: پاهایش را نیز قطع کن. جزارچنین کرد. سپس صداى مختار بلند شد: آتش بیاورید. آتش بیاورید.
طولى نکشید که با جمع کردن نىها آتشى شعلهور شعلههاى آتشزبانه مىکشید. حرمله را با دست و پاهاى بریده داخل آتشافکندند.
با دیدن این منظره گفتم: سبحان الله! مختار که به شگفتى منپى برده بود گفت: ذکر خدا خوب است ولى چرا تسبیح گفتى؟!
گفتم: در سفر حجبه محضر امام سجاد(ع)رسیدم. حضرت جویاى حالحرمله شد. وقتى برایش گفتم که او در کوفه زنده است، دستبهآسمان بلند نموده، فرمود: خدایا داغى آهن و آتش را به اوبچشان. اکنون شاهد به اجابت رسیدن دعاى امام هستم. مختارپرسید: آیا به راستى این سخن را از امام سجاد(ع)شنیدى؟ گفتم: آرى به خدا سوگند شنیدم. مختار از مرکب خود به زیر آمد و دورکعت نماز بجا آورد و سجدههاى طولانى انجام داد. آنگاه فرمود: على بنالحسین(ع) نفرینهایى کرد و خداوند نفرینهاى او را به دستمن اجرا نمود.
همه کشندگان امام حسین(ع)بعد از حادثه کربلا با مجازاتهاىدردناکى هلاک شدند. همه کسانى که به عنوان سیاهى لشکر، سپاهعمربن سعد را همراهى مىکردند با ذلت و خوارى جام مرگ رانوشیدند و یا چشم، دست، پا و یا عضو دیگرشان را از دست دادند. نمونه زیر یکى از آنهااست:
«عبدالله بن ریاح مىگوید: از نابینایى پرسیدم: چرا چشمت رااز دست دادهاى؟ در پاسخم گفت: من در روز عاشورا در سپاه عمربنسعد بودم ولى نه نیزهاى پرتاب کردم و نه شمشیرى زدم و نه تیرىانداختم. پس از شهادت امام حسین(ع) به خانهام بازگشتم و بعد ازاداء نماز عشاء، خوابیدم. در عالم خواب شخصى نزدم آمد و گفت: رسول خدا(ص)تو را خواسته است، دعوتش را اجابت کن. گفتم: مرا بهرسول خدا(ص)چه کار؟ گریبانم را گرفت و کشان کشان نزد رسولخدا(ص)برد. ناگاه دیدم آن حضرت در یک بیابانى نشسته و آستینبالا زده است و حربهاى در دست دارد و فرشتهاى مقابلش ایستادهاست و شمشیرى از آتش در دست دارد. نه نفر از رفیقان مرا کشت.به هریک که شمشیر مىزد از سر تا پایش را آتش فرا مىگرفت. بهمحضر حضرت رفته، دو زانو مقابلش نشستم و گفتم: سلام بر تو اىرسول خدا!
جواب سلامم را نداد. پس از مدت طولانى سربرداشت و فرمود: اىدشمن خدا! احترام مرا از میان بردى و خاندان مرا کشتى و حق مراملاحظه نکردى.
عرض کردم: اى رسول خدا! سوگند به خدا، نه شمشیرى زدم و نهنیزهاى به کار بردم و نه تیرى رها کردم. فرمود: «صدقت و لکنککثرت السواد، ادن منى»
راست مىگویى ولى بر سیاهى لشکرشان افزودى، نزدیک من بیا.
نزدیک رفتم. مقابل حضرت طشتى پر از خون قرار داشت. فرمود: این خون فرزندم حسین(ع)است.
سپس از همان خون، برچشمم کشید و از خواب بیدار شدم و از آنوقت تاکنون چیزى نمىبینم.