حبیب بن مظاهر اسدى اسوه قاریان
آرشیو
چکیده
متن
حبیب فرزند مظاهر کندى فقعسى اسدى است.
برخى نام او را حتیت و بعضى نام پدر او را مظهر گفتهاند. وىاز یاران امام حسین(ع)است که به سال 61 در کربلا شهید شد.
از تاریخ ولادت او اطلاعى در دست نیست، ولى بعضى عمر او راهنگام شهادت 75 سال نوشتهاند. براین اساس تاریخ ولادتش یک سالقبل از بعثت پیامبر(ص)است.
مرقد مطهر وى جدا از سایر شهدا در حرم امام حسین(ع)قرار داردو اکنون با ضریحى از نقره پوشیده شده است. علت جدا بودن قبرشاز سایر شهدا آن است که وى از سران بنىاسد و مورد احترام آنانبوده است. بدین سبب، قبر او را از سایر شهدا جدا قرار دادند.
براساس روایتهاى تاریخى، روزى پیامبر اکرم(ص)با یارانش ازراهى عبور مىکرد که عدهاى از کودکان را مشغول بازى دید. پیامبراکرم(ص)یکى از آنها را در آغوش گرفت، میان چشمانش را بوسید وبسیار به او مهربانى کرد. وقتى سبب را پرسیدند، فرمود: روزىدیدم این کودک با حسین(ع)بازى مىکند و خاک پاى حسین(ع)را بردیده و چهره مىنهد. من وى را دوست دارم، چون حسین(ع)را دوستدارد. جبرئیل به من خبر داد که این کودک در کربلا از یاران حسیناست. برخى آن کودک را حبیب خواندهاند; ولى بعضىآن را بعیدشمردهاند.
حبیب که از پارسایان شب و شیران روز بود. همه شب قرآن ختممىکرد و انس عجیبى با قرآن داشت. وى که داراى جمال ظاهرى وکمالات باطنى بود. درک محضر مقدس پیامبر(ص)را بزرگترین افتخارشمىدانست. گرچه برخى او را از تابعین شمردهاند.
وى پس از پیامبراکرم(ص)در خط ولایت و امامت قدم گذاشت و ازپیروان راستین حضرت امیرالمؤمنین(ع)و امام مجتبى(ع)به شمارمىرفت.
حبیب که نزد حضرت امیرالمؤمنین(ع)از موقعیتخاص برخورداربود. از یاران خاص و مقرب و شاگردان ویژه آن بزرگوار و حاملانعلوم آن حضرت به شمار مىآمد.
وفا و اخلاصش به امام على(ع)به اندازهاى بود که وى را در ردیف«شرطهالخمیس» آن بزرگوار قرار دادهاند، که در جنگهاى جمل،صفین و نهروان در رکاب آن حضرت با دشمنان جنگ کردند.
حبیب از علم منایا و بلایا مطلع بود. این مطلب از گفتگوى اوبا میثم تمار به اثبات مىرسد. وى در آن گفتگو سرنوشت میثم را چنین بازگو مىکند: «گویامىبینم مردى را که در دارالزرق خربزه مىفروشد... و در راه محبتاهلبیت(علیهم السلام)به دار آویخته مىشود; و بالاى چوبه دار شکمشرا مىشکافند.»
میثم تمار که انسانى کامل و عالم به علم بلایا و منایا بود. آینده حبیب را چنین ترسیم مىکند:
«گویا مىبینم مرد سرخ رویى را که دوگیسو دارد و در راهفرزند پیامبر(ص)به شهادت مىرسد. سر او را از تن جدا مىکنند ودر کوفه مىگردانند.»
پس از این گفتگو، آن دو از هم جدا مىشوند. آنان که شاهد اینگفتگو بودند، آن دو را تکذیب کرده، گفتند: «ما دروغگوتر ازاین دو کسى ندیدهایم.»
رشید هجرى که وى نیز از چنین علومى برخوردار بود. از راهرسید، از گفتگوى آنها آگاهى یافت و افزود: «خداى رحمت کندمیثم را. فراموش کرد بگوید «براى کسى که سر حبیب را بیاورد صددرهم جایزه تعیین مىکنند.»
حاضران، آن بزرگوار را نیز تکذیب کرده، گفتند: «این از آنهادروغگوتر است. »فضیل بن زبیر که راوى این واقعه است. و دیگر شاهدان اینماجرا مىگویند: دیرى نپایید که تمام آنچه این سه بزرگوار گفتهبودند، به وقوع پیوست:
میثم تمار بر در خانه عمروبن حریثبه دار آویخته شد و سرحبیب را از تن جدا کرده، به کوفه آوردند.
حبیب از راویان و ناقلان حدیث است. او از حضرت امامحسین(ع)پرسید: «شما قبل از آن که حضرت آدم آفریده شود، چهبودید؟ (درکجا بودید؟ »حضرت فرمود: «ما شبحهایى از نور بودیم که به دور عرشمىگشتیم و فرشتگان را تسبیح و تحمید و تهلیل مىآموختیم.»
وى از نخستین افرادى است که امام حسین(ع)را به کوفه دعوتکرد. پس از درگذشت معاویهبن ابىسفیان، حبیب و چند تن از سرانشیعه در کوفه گرد آمدند و از آن حضرت دعوت کردند به کوفه بیایدتا امام و پیشواى آنان باشد. آنان نامه خود را چنین آغازکردند:
«به نام خداوند بخشنده مهربان، این نامهاى استبراى حسین بنعلى(ع)از سوى «سلیمان بن صرد» و «مسیب بن نجبه» و«رفاعهبن وال» و «حبیب بن مظاهر» و دیگر شیعیان وى از مردمبا ایمان و مسلمان کوفه.
درود برتو، همانا ما به وجود تو سپاس مىگزاریم خدایى را کهشایسته پرستشى جز او نیست. سپاس خدایى را که دشمن ستم پیشه شمارا نابود ساخت; دشمنى که به ناحق برمسلمانان مسلط شد،فرمانروایى آنان را به دست گرفت، حقوقشان را پایمال کرد،بىآنکه راضى باشند برآنها فرمان راند، آزادگان و برگزیدگان رااز میان برداشت، تبهکاران را برجاى گذاشت و مال خدا را بهبیدادگران و دولتمندان بخشید. از رحمتخدا دورباد چنان که قومثمود دور بودند. همانا براى ما پیشوایى نیست. پس به سوى ما روىآور. امید استخداوند به وسیله تو ما را به حق گردآورد. نعمان بن بشیر(عامل یزید در کوفه) در دارالاماره است و ما رابا او کارى نیست. روزهاى جمعه و ایام عید با او نماز نمىخواهیمو به دیدارش نمىرویم. هرآینه اگر آگاه شویم به سوى ما مىشتابى،او را از شهر بیرون مىکنیم و به شام مىفرستیم. »
پس از رسیدن نامههاى مردم کوفه به امام(ع)، آن حضرت جنابمسلم(ع)را به عنوان نایب و سفیر خود به کوفه فرستاد. هنگامى کهمسلم بن عقیل وارد کوفه شد، شیعیان گرد آن حضرت را گرفته،اظهار وفادارى کردند. نخستین کسى که اظهار وفادارى کرد، عابس بن شبیب شاکرى بود. او گفت: «... به خدا سوگند، هرگاه ما را خواندید، شما رااجابت کرده، با دشمنان شما آن قدر پیکار مىکنیم تا به دیدار حقشتابیم...»
در این هنگام، حبیب بن مظاهر از جا برخاست و پس از تاییدکلام عابس، چنین گفت: «رحمتخدا برتوباد، آنچه در دل داشتى باکوتاهترین سخن بیان کردى... به خداى یکتا سوگند، من هم برهمینراى و عقیدهام که او بیان کرد.»
تا هنگامى که مردم کوفه اظهار بىوفایى نکرده بودند، وى ومسلم بن عوسجه، از نیروهاى بسیار فعالى بودند که براى حضرتمسلم بن عقیل(ع)بیعت گرفته، عاشقانه با تمام وجود خود از آنبزرگوار پشتیبانى مىکردند.
پس از شهادت مسلم بن عقیل(ع)و عهدشکنى مردم کوفه، قبیله حبیبو مسلم بن عوسجه آن دو را پنهان کردند; زیرا آنان از عناصراصلى نهضتبودند و ابن زیاد چهرههاى مؤثر نهضت را اعدام یازندانى مىکرد. به همین جهت، حبیب بن مظاهر با یار وفادارش مسلمبن عوسجه شبانگاهان، پنهانى سمت کربلا رهسپار شدند.
در برخى از منابع آمده است: پس از آنکه حضرت امام حسین(ع)ازشهادت حضرت مسلم بن عقیل(ع)آگاه شد، براى حبیب بن مظاهر چنیننوشت:
«از حسین بن على براى آن مرد فقیه حبیببن مظاهر; اما بعد،حبیب! تو خویشاوندى ما را با پیامبر مىدانى و از همه مهمتر منرا مىشناسى; و تو که آزاد مرد و داراى غیرتى جان خود را ازما دریغ مدار و پاداشت را پیامبر(ع)در یامتخواهد داد.»
حبیب در مسیر راه به امام حسین(ع)پیوست و با آن حضرت به کربلاگام نهاد.
از سوى دیگر، لشکریان دشمن نیز به فرماندهى عمربن سعد بهکربلا وارد شدند. عمربن سعد که در جنگ با امام(ع) تردید داشت.
قرهبن قیس حنظلى را فرستاد تا از امام حسین(ع)بپرسد: چرا بهاین سرزمین آمده است؟ حضرت پرسید: آیا کسى هست فرستاده عمربنسعد را بشناسد؟
حبیب عرض کرد: آرى، وى از بنى تمیم است. من عقیده او را نیکو مىدانستم و گمان نمىکردم در چنینموقعیتى قرار گیرد.
وقتى قرهبن قیس پیام عمربن سعد را به امام(ع)رساند، حبیبگفت: من عقیده تو را نسبتبه اهلبیت نیکو مىدانستم، چه چیزعقیدهات را عوض کرد و سبب شد چنین موضعى بگیرى؟ نزدما باش واین آقا را یارى کن.
قره گفت: راست مىگویى. پس از بازگشتبه لشکر خود، در اینباره تامل خواهم کرد.
هنگامى که لشکریان عمربن سعد رو به افزایش نهاد، حبیب پس ازکسب اجازه از امام به میان قبیله بنى اسد شتافت و ضمن خطابهاىمفصل از آنان یارى خواست. وى سخنان خود را چنین آغاز کرد:
«من براى شما بهترین ارمغان را آوردهام و درخواست مىکنم بهیارى فرزند پیامبر بشتابید; زیرا وى هم اکنون با گروهى اندک ازدلیرمردان مؤمن و فداکار و شجاع که هرکدام با هزار نفربرابرند. درمحاصره بیست و دو هزار نفر از لشکریان عمربن سعدقرار دارد. شما که با من خویشاوندید، به پند من توجه کنید تابه شرف دنیا و آخرت نایل آیید. سوگند به خدا، هرکس از شما درراه یارى فرزند پیامبر(ص)آگاهانه و بابردبارى شهید شود، دراعلى علیین رفیق پیامبر(ص)خواهد بود.» پس از آن که حبیب سخن خود را به پایان رساند، عبدالله بن بشراز جاى برخاست و در پاسخ حبیب گفت: «من اولین کسى هستم کهدعوتت را مىپذیرم.» و رجزى خواند به این مضمون: «مردم بدانندگاه گریز یلان از رستخیز باز نایستند. من پهلوانى جنگجویم کهمانند شیر مىغرم و جست و خیز مىکنم.» به این ترتیب، گروهى گرد حبیب جمع شده به یارى امامحسین(ع)شتافتند. دشمن از ماجرا آگاه شد، ازرق شامى با چهارهزارتن آنان را محاصره کرد تا متفرق شدند و از یارى حسینبازماندند. پس از این اتفاق، حبیب به تنهایى به سوى آن حضرتبازگشت. وقتى امام را از ماجرا آگاه ساخت، حضرت فرمود: «لاحولولا قوه الا بالله. »
عصرتاسوعا هنگامى که امام(ع)از دشمن مهلت گرفت تا فردا صبرکنند. حبیب به آنان چنین گفت: «به خدا سوگند، در قیامت نزدخدا بد مردمى هستند کسانى که زاهدان و پارسایان شب زنده دارخاندان پیامبر(ص)و پیروان آنان را به قتل برسانند.»
عروهبن قیس فریاد زد: حبیب! نفس خود را تزکیه مىکنى؟
زهیر بن قین رشته سخن را به دست گرفت و سخن را ادامه داد.
چون شب عاشورا فرا رسید، حبیب از این که فردا توفیق شهادتمىیابد، بسیار خوشحال بود و با بریربن خضیر که سیدالقراء نامداشت. مزاح مىکرد. بریر به او گفت: حالا چه وقت مزاح است؟!
حبیب پاسخ داد: چه وقتبهتر از حالا سزاوار خنده و شادى است؟ به خدا سوگند، دیرى نخواهد پایید که با حمله به نیروهاى دشمنبه مقام شهادت نایل آمده، در بهشتحورالعین را در آغوش خواهیمگرفت.
وقتى امام از یارانش بیعت مجدد گرفت و اصحاب هرکدام به خیمهخود برگشتند، نیمههاى شب، امام جهت اطمینان کامل از استحکامخیمهها به بیرون خیمهها شتافت.
هلال بن نافع مىگوید: در آن سیاهى شب، امام را دیدم. آهستهدنبالش رفتم تا از جان امام محافظت کنم. وقتى امام(ع) از آمدنمن مطلع شد، مطالبى فرمود. سپس به خیمه حضرت زینب کبرى(س)رفت. من پشت در خیمه منتظر ماندم تا حضرت از خیمه خواهر بیرون آید. شنیدم که حضرت زینب سلامالله علیها پرسید: آیا واقعا یارانشما به شما وفادار خواهند ماند؟ وقتى متوجه شدم بانوى حرمنگران بىوفایى یاران امام(ع) است، به خیمه حبیب رفتم و او راآگاه ساختم. حبیب تمام یاران غیر هاشمى امام را گردآورد و بهآنان گفت: «هلال به من اطلاع دادکه بانوى حرم حضرت زینب(س) نگراناست مبادا شما فردا امام حسین(ع)را تنهابگذارید و یارى نکنید،چه قصد دارید؟ »
آنان شمشیرها از نیام کشیده، فریاد برآوردند: «سوگند به خدایى که به ما چنین توفیقى عنایت فرمود، اگرآنان به سوى ما هجوم آورند، سرهایشان را درو مىکنیم، آنان رابا خوارى به گذشتگان و نیاکانشان ملحق مىسازیم و به سفارشپیامبر(ص)در باره خاندانش عمل خواهیم کرد.»
پس همراه حبیب کنار خیمههاى بانوان حرم آمدم. حبیب گفت: «اىبانوان حرم پیامبر! و اى سروران، این شمشیرها از آن این جوانانبرومند و یاران شمااست. تصمیم گرفتهاند در نیام نکنند مگر آنکه درگردن بدخواهان شما جاى گیرد. این هم نیزههاى غلامان شمااست که سوگند خوردهاند آن را کنار ننهند مگر آن که در سینهکسانى که مىخواهند شما را پراکنده سازند، بنشانند.»
صبح عاشورا، پس از آنکه دو طرف آماده جنگ شدند، حضرت امامحسین(ع)حبیب بن مظاهر را فرمانده جناح چپ نیروهاى خویش ساخت; زهیر را در جناح راست گماشت و حضرت ابوالفضل(ع)را در قلب قرارداد.
یسار، غلام زیاد بنابى سفیان، و سالم، غلام عبیدالله بن زیاد،نخستین افرادى بودند که پاى به عرصه کارزار نهادند و رجزخواندند.
حبیب و بریر از جاى برخاستند. حضرت به آنان اجازه نداد. آنگاه عبدالله بن عمیر به سوى آنان شتافت. وقتى خود را معرفىکرد، آنان فریاد زدند: تو را نمىشناسیم; باید حبیب بن مظاهر یا زهیربن قین و یابریر به جنگ ما آید.
عبدالله بن عمیر آنان را مهلت نداد و به قتل رساند.
در روزعاشورا، وقتى امام(ع)خطبه مىخواند، شمر فریاد زد: اوخدا را بر یک حرف پرستش مىکند....
حبیب بن مظاهر در پاسخ وى گفت: «به خدا سوگند، مىبینم توخدا را برهفتاد حرف مىپرستى. من شهادت مىدهم در گفتارت صادقى; چون نمىدانى امام چه مىگوید و خداوند بردلت مهر زده است.»
روز عاشورا یاران امام یکى پس از دیگرى رهسپار میدان جنگشدند. مسلم بن عوسجه پس از جنگ، در حالى که به خون آغشته بود ولحظات آخر عمرش را سپرى مىکرد، برزمین افتاده بود. امام(ع)باحبیب نزد او آمد. حبیب که به او نزدیکتر بود. بادیدن آنصحنه دلخراش به مسلم گفت: «بسى ناگواراستبراى من که از پاىدر آمدنت را ببینم. بشارت باد تو را به بهشت.»
مسلم بن عوسجه با صداى ضعیف گفت: خداوند تو را به خیر بشارت دهد.
آنگاه حبیب به او گفت: اگر شهادتم نزدیک نبود، دوست داشتمآنچه برایت مهم استبه من وصیت کنى تاحق دینى و خویشاوندى خودرا ادا کرده باشم.
مسلم بن عوسجه به امام(ع)اشاره کرد و به حبیب گفت: «تو راوصیت مىکنم به این، خداى رحمتت کند تا جان در بدن دارى از اودفاع کن و از یارىاش دست مکش تا کشته شوى.»
حبیب بن مظاهر گفت: سوگند به پروردگار کعبه، آنچه گفتى،انجام مىدهم.
ظهر عاشورا، پس از آن که یاران امام(ع)یکى پس از دیگرى بهفوز شهادت رسیدند، هنگام نماز فرا رسید. امام(ع)فرمود: «ازآنان بخواهید جنگ را متوقف کنند تا نماز بخوانیم.»
حصین بن تمیم که فردى جسور بود. فریاد برآورد: نماز شماقبول نخواهد شد.
حبیب بن مظاهر در پاسخ وى گفت: پنداشتى نماز آلپیامبر(ص)قبول نمىشود ولى نماز تو قبول مىشود؟ اى حمار!
در برخى از منابع به جاى حمار، خمار(شراب خوار)آمده است.
پس از این گفتگو، حصین بن تمیم به حبیب حملهور شد. حبیب بانیزه به پهلوى اسب حصین زد و حصین بر زمین افتاد. یاران او وىرا نجات دادند. در این هنگام، حبیب به سوى میدان شتافت و چنینرجز خواند:
«اگر تعداد ما همسان شما و یا نیمى از شما بود، از ماگریزانبودید و پشتبه ما مىکردید، اى مردمان پست و زبون.» منم حبیبو پدرم مظهر دلیر و پرشور بود. شما مجهزتر و فزونترید; ولى مابردبارتر و با وفاتریم. دلیل ما آشکارا و برتر و قوىتر است.»
پس کارزار سختى کرد. پس از آنکه مردى از بنى تمیم را به قتلرساند، بدیل بن صریم و یا حریم که او نیز از بنى تمیم بود.
بانیزه به حبیب یورش برد. با ضربه او، حبیب سرنگون شد. خواستبرخیزد که حصین بن تمیم شمشیر خود را برسرش کوفت. حبیب مجددانقش زمین شد.
بدیل از اسب فرود آمد و سر حبیب را از تنش جدا کرد.
امام خود را برپیکر حبیب رساند و فرمود: «لله درک یا حبیبهمانا تو مردى صاحب فضل بودى و قرآن را در یک شب ختم مىکردى.»
برخى گویند: وقتى حبیب شهید شد، شکست در چهره امام حسین(ع)نمایان گشت.
گروهى نیز مىگویند: شهادت حبیب امام حسین(ع)را درهم شکست.
حضرت فرمود: از خداوند پاداش خود و یاران و خانوادهام رامىخواهم.
پس از آن که سرمبارک حبیب از تن جدا شد، حصین بن تمیم بهبدیل گفت: من و تو در قتل حبیب شریک بودیم.
وى گفت: به خدا سوگند، جز من کسى او را نکشت.
حصین گفت: حال که این طور است، سر حبیب را به گردن اسب خودآویزان مىکنم تا مردم ببینند من هم در قتل او شریک بودم.
آنگاه آن را به تو باز پس مىگردانم.
پس از مشاجره بین آن دو، سرانجام حصین سر را گرفت، برگردناسبش آویخت، در لشکر گرداند و به بدیل داد. بدیل سر را به گردناسبش آویخت، رهسپار کوفه شد و به «قصرالاماره» رفت. قاسمفرزند حبیب که نوجوان بود. وى را تعقیب کرد. بدیل که ازتعقیب نوجوان نگران شده بود. از وى پرسید: تو را چه شده استکه تعقیبم مىکنى؟
قاسم گفت: این سر پدر من است که به گردن اسبت آویختهاى. آیاآن را به من مىدهى تا دفن کنم؟
وى گفت: منتظر پاداش بزرگى از ابن زیادم. او هرگز با دفن اینسر موافقت نخواهد کرد.
قاسم فرزند حبیب او را نفرین کرد و گفت:
خداوند به تو پاداشى شر خواهد داد، زیرا بهتر از خود راکشتهاى.
قاسم در پى فرصتى بود تا انتقام خون پدر از قاتل بازستاند.
سرانجام در حکومت مصعب، در جنگ با حمیرا، قاتل پدر را دید کهبه تنهایى در خیمه خود به خواب قیلوله فرو رفته است; فرصت راغنیمتشمرد و او را به قتل رساند.
برخى نام او را حتیت و بعضى نام پدر او را مظهر گفتهاند. وىاز یاران امام حسین(ع)است که به سال 61 در کربلا شهید شد.
از تاریخ ولادت او اطلاعى در دست نیست، ولى بعضى عمر او راهنگام شهادت 75 سال نوشتهاند. براین اساس تاریخ ولادتش یک سالقبل از بعثت پیامبر(ص)است.
مرقد مطهر وى جدا از سایر شهدا در حرم امام حسین(ع)قرار داردو اکنون با ضریحى از نقره پوشیده شده است. علت جدا بودن قبرشاز سایر شهدا آن است که وى از سران بنىاسد و مورد احترام آنانبوده است. بدین سبب، قبر او را از سایر شهدا جدا قرار دادند.
براساس روایتهاى تاریخى، روزى پیامبر اکرم(ص)با یارانش ازراهى عبور مىکرد که عدهاى از کودکان را مشغول بازى دید. پیامبراکرم(ص)یکى از آنها را در آغوش گرفت، میان چشمانش را بوسید وبسیار به او مهربانى کرد. وقتى سبب را پرسیدند، فرمود: روزىدیدم این کودک با حسین(ع)بازى مىکند و خاک پاى حسین(ع)را بردیده و چهره مىنهد. من وى را دوست دارم، چون حسین(ع)را دوستدارد. جبرئیل به من خبر داد که این کودک در کربلا از یاران حسیناست. برخى آن کودک را حبیب خواندهاند; ولى بعضىآن را بعیدشمردهاند.
حبیب که از پارسایان شب و شیران روز بود. همه شب قرآن ختممىکرد و انس عجیبى با قرآن داشت. وى که داراى جمال ظاهرى وکمالات باطنى بود. درک محضر مقدس پیامبر(ص)را بزرگترین افتخارشمىدانست. گرچه برخى او را از تابعین شمردهاند.
وى پس از پیامبراکرم(ص)در خط ولایت و امامت قدم گذاشت و ازپیروان راستین حضرت امیرالمؤمنین(ع)و امام مجتبى(ع)به شمارمىرفت.
حبیب که نزد حضرت امیرالمؤمنین(ع)از موقعیتخاص برخورداربود. از یاران خاص و مقرب و شاگردان ویژه آن بزرگوار و حاملانعلوم آن حضرت به شمار مىآمد.
وفا و اخلاصش به امام على(ع)به اندازهاى بود که وى را در ردیف«شرطهالخمیس» آن بزرگوار قرار دادهاند، که در جنگهاى جمل،صفین و نهروان در رکاب آن حضرت با دشمنان جنگ کردند.
حبیب از علم منایا و بلایا مطلع بود. این مطلب از گفتگوى اوبا میثم تمار به اثبات مىرسد. وى در آن گفتگو سرنوشت میثم را چنین بازگو مىکند: «گویامىبینم مردى را که در دارالزرق خربزه مىفروشد... و در راه محبتاهلبیت(علیهم السلام)به دار آویخته مىشود; و بالاى چوبه دار شکمشرا مىشکافند.»
میثم تمار که انسانى کامل و عالم به علم بلایا و منایا بود. آینده حبیب را چنین ترسیم مىکند:
«گویا مىبینم مرد سرخ رویى را که دوگیسو دارد و در راهفرزند پیامبر(ص)به شهادت مىرسد. سر او را از تن جدا مىکنند ودر کوفه مىگردانند.»
پس از این گفتگو، آن دو از هم جدا مىشوند. آنان که شاهد اینگفتگو بودند، آن دو را تکذیب کرده، گفتند: «ما دروغگوتر ازاین دو کسى ندیدهایم.»
رشید هجرى که وى نیز از چنین علومى برخوردار بود. از راهرسید، از گفتگوى آنها آگاهى یافت و افزود: «خداى رحمت کندمیثم را. فراموش کرد بگوید «براى کسى که سر حبیب را بیاورد صددرهم جایزه تعیین مىکنند.»
حاضران، آن بزرگوار را نیز تکذیب کرده، گفتند: «این از آنهادروغگوتر است. »فضیل بن زبیر که راوى این واقعه است. و دیگر شاهدان اینماجرا مىگویند: دیرى نپایید که تمام آنچه این سه بزرگوار گفتهبودند، به وقوع پیوست:
میثم تمار بر در خانه عمروبن حریثبه دار آویخته شد و سرحبیب را از تن جدا کرده، به کوفه آوردند.
حبیب از راویان و ناقلان حدیث است. او از حضرت امامحسین(ع)پرسید: «شما قبل از آن که حضرت آدم آفریده شود، چهبودید؟ (درکجا بودید؟ »حضرت فرمود: «ما شبحهایى از نور بودیم که به دور عرشمىگشتیم و فرشتگان را تسبیح و تحمید و تهلیل مىآموختیم.»
وى از نخستین افرادى است که امام حسین(ع)را به کوفه دعوتکرد. پس از درگذشت معاویهبن ابىسفیان، حبیب و چند تن از سرانشیعه در کوفه گرد آمدند و از آن حضرت دعوت کردند به کوفه بیایدتا امام و پیشواى آنان باشد. آنان نامه خود را چنین آغازکردند:
«به نام خداوند بخشنده مهربان، این نامهاى استبراى حسین بنعلى(ع)از سوى «سلیمان بن صرد» و «مسیب بن نجبه» و«رفاعهبن وال» و «حبیب بن مظاهر» و دیگر شیعیان وى از مردمبا ایمان و مسلمان کوفه.
درود برتو، همانا ما به وجود تو سپاس مىگزاریم خدایى را کهشایسته پرستشى جز او نیست. سپاس خدایى را که دشمن ستم پیشه شمارا نابود ساخت; دشمنى که به ناحق برمسلمانان مسلط شد،فرمانروایى آنان را به دست گرفت، حقوقشان را پایمال کرد،بىآنکه راضى باشند برآنها فرمان راند، آزادگان و برگزیدگان رااز میان برداشت، تبهکاران را برجاى گذاشت و مال خدا را بهبیدادگران و دولتمندان بخشید. از رحمتخدا دورباد چنان که قومثمود دور بودند. همانا براى ما پیشوایى نیست. پس به سوى ما روىآور. امید استخداوند به وسیله تو ما را به حق گردآورد. نعمان بن بشیر(عامل یزید در کوفه) در دارالاماره است و ما رابا او کارى نیست. روزهاى جمعه و ایام عید با او نماز نمىخواهیمو به دیدارش نمىرویم. هرآینه اگر آگاه شویم به سوى ما مىشتابى،او را از شهر بیرون مىکنیم و به شام مىفرستیم. »
پس از رسیدن نامههاى مردم کوفه به امام(ع)، آن حضرت جنابمسلم(ع)را به عنوان نایب و سفیر خود به کوفه فرستاد. هنگامى کهمسلم بن عقیل وارد کوفه شد، شیعیان گرد آن حضرت را گرفته،اظهار وفادارى کردند. نخستین کسى که اظهار وفادارى کرد، عابس بن شبیب شاکرى بود. او گفت: «... به خدا سوگند، هرگاه ما را خواندید، شما رااجابت کرده، با دشمنان شما آن قدر پیکار مىکنیم تا به دیدار حقشتابیم...»
در این هنگام، حبیب بن مظاهر از جا برخاست و پس از تاییدکلام عابس، چنین گفت: «رحمتخدا برتوباد، آنچه در دل داشتى باکوتاهترین سخن بیان کردى... به خداى یکتا سوگند، من هم برهمینراى و عقیدهام که او بیان کرد.»
تا هنگامى که مردم کوفه اظهار بىوفایى نکرده بودند، وى ومسلم بن عوسجه، از نیروهاى بسیار فعالى بودند که براى حضرتمسلم بن عقیل(ع)بیعت گرفته، عاشقانه با تمام وجود خود از آنبزرگوار پشتیبانى مىکردند.
پس از شهادت مسلم بن عقیل(ع)و عهدشکنى مردم کوفه، قبیله حبیبو مسلم بن عوسجه آن دو را پنهان کردند; زیرا آنان از عناصراصلى نهضتبودند و ابن زیاد چهرههاى مؤثر نهضت را اعدام یازندانى مىکرد. به همین جهت، حبیب بن مظاهر با یار وفادارش مسلمبن عوسجه شبانگاهان، پنهانى سمت کربلا رهسپار شدند.
در برخى از منابع آمده است: پس از آنکه حضرت امام حسین(ع)ازشهادت حضرت مسلم بن عقیل(ع)آگاه شد، براى حبیب بن مظاهر چنیننوشت:
«از حسین بن على براى آن مرد فقیه حبیببن مظاهر; اما بعد،حبیب! تو خویشاوندى ما را با پیامبر مىدانى و از همه مهمتر منرا مىشناسى; و تو که آزاد مرد و داراى غیرتى جان خود را ازما دریغ مدار و پاداشت را پیامبر(ع)در یامتخواهد داد.»
حبیب در مسیر راه به امام حسین(ع)پیوست و با آن حضرت به کربلاگام نهاد.
از سوى دیگر، لشکریان دشمن نیز به فرماندهى عمربن سعد بهکربلا وارد شدند. عمربن سعد که در جنگ با امام(ع) تردید داشت.
قرهبن قیس حنظلى را فرستاد تا از امام حسین(ع)بپرسد: چرا بهاین سرزمین آمده است؟ حضرت پرسید: آیا کسى هست فرستاده عمربنسعد را بشناسد؟
حبیب عرض کرد: آرى، وى از بنى تمیم است. من عقیده او را نیکو مىدانستم و گمان نمىکردم در چنینموقعیتى قرار گیرد.
وقتى قرهبن قیس پیام عمربن سعد را به امام(ع)رساند، حبیبگفت: من عقیده تو را نسبتبه اهلبیت نیکو مىدانستم، چه چیزعقیدهات را عوض کرد و سبب شد چنین موضعى بگیرى؟ نزدما باش واین آقا را یارى کن.
قره گفت: راست مىگویى. پس از بازگشتبه لشکر خود، در اینباره تامل خواهم کرد.
هنگامى که لشکریان عمربن سعد رو به افزایش نهاد، حبیب پس ازکسب اجازه از امام به میان قبیله بنى اسد شتافت و ضمن خطابهاىمفصل از آنان یارى خواست. وى سخنان خود را چنین آغاز کرد:
«من براى شما بهترین ارمغان را آوردهام و درخواست مىکنم بهیارى فرزند پیامبر بشتابید; زیرا وى هم اکنون با گروهى اندک ازدلیرمردان مؤمن و فداکار و شجاع که هرکدام با هزار نفربرابرند. درمحاصره بیست و دو هزار نفر از لشکریان عمربن سعدقرار دارد. شما که با من خویشاوندید، به پند من توجه کنید تابه شرف دنیا و آخرت نایل آیید. سوگند به خدا، هرکس از شما درراه یارى فرزند پیامبر(ص)آگاهانه و بابردبارى شهید شود، دراعلى علیین رفیق پیامبر(ص)خواهد بود.» پس از آن که حبیب سخن خود را به پایان رساند، عبدالله بن بشراز جاى برخاست و در پاسخ حبیب گفت: «من اولین کسى هستم کهدعوتت را مىپذیرم.» و رجزى خواند به این مضمون: «مردم بدانندگاه گریز یلان از رستخیز باز نایستند. من پهلوانى جنگجویم کهمانند شیر مىغرم و جست و خیز مىکنم.» به این ترتیب، گروهى گرد حبیب جمع شده به یارى امامحسین(ع)شتافتند. دشمن از ماجرا آگاه شد، ازرق شامى با چهارهزارتن آنان را محاصره کرد تا متفرق شدند و از یارى حسینبازماندند. پس از این اتفاق، حبیب به تنهایى به سوى آن حضرتبازگشت. وقتى امام را از ماجرا آگاه ساخت، حضرت فرمود: «لاحولولا قوه الا بالله. »
عصرتاسوعا هنگامى که امام(ع)از دشمن مهلت گرفت تا فردا صبرکنند. حبیب به آنان چنین گفت: «به خدا سوگند، در قیامت نزدخدا بد مردمى هستند کسانى که زاهدان و پارسایان شب زنده دارخاندان پیامبر(ص)و پیروان آنان را به قتل برسانند.»
عروهبن قیس فریاد زد: حبیب! نفس خود را تزکیه مىکنى؟
زهیر بن قین رشته سخن را به دست گرفت و سخن را ادامه داد.
چون شب عاشورا فرا رسید، حبیب از این که فردا توفیق شهادتمىیابد، بسیار خوشحال بود و با بریربن خضیر که سیدالقراء نامداشت. مزاح مىکرد. بریر به او گفت: حالا چه وقت مزاح است؟!
حبیب پاسخ داد: چه وقتبهتر از حالا سزاوار خنده و شادى است؟ به خدا سوگند، دیرى نخواهد پایید که با حمله به نیروهاى دشمنبه مقام شهادت نایل آمده، در بهشتحورالعین را در آغوش خواهیمگرفت.
وقتى امام از یارانش بیعت مجدد گرفت و اصحاب هرکدام به خیمهخود برگشتند، نیمههاى شب، امام جهت اطمینان کامل از استحکامخیمهها به بیرون خیمهها شتافت.
هلال بن نافع مىگوید: در آن سیاهى شب، امام را دیدم. آهستهدنبالش رفتم تا از جان امام محافظت کنم. وقتى امام(ع) از آمدنمن مطلع شد، مطالبى فرمود. سپس به خیمه حضرت زینب کبرى(س)رفت. من پشت در خیمه منتظر ماندم تا حضرت از خیمه خواهر بیرون آید. شنیدم که حضرت زینب سلامالله علیها پرسید: آیا واقعا یارانشما به شما وفادار خواهند ماند؟ وقتى متوجه شدم بانوى حرمنگران بىوفایى یاران امام(ع) است، به خیمه حبیب رفتم و او راآگاه ساختم. حبیب تمام یاران غیر هاشمى امام را گردآورد و بهآنان گفت: «هلال به من اطلاع دادکه بانوى حرم حضرت زینب(س) نگراناست مبادا شما فردا امام حسین(ع)را تنهابگذارید و یارى نکنید،چه قصد دارید؟ »
آنان شمشیرها از نیام کشیده، فریاد برآوردند: «سوگند به خدایى که به ما چنین توفیقى عنایت فرمود، اگرآنان به سوى ما هجوم آورند، سرهایشان را درو مىکنیم، آنان رابا خوارى به گذشتگان و نیاکانشان ملحق مىسازیم و به سفارشپیامبر(ص)در باره خاندانش عمل خواهیم کرد.»
پس همراه حبیب کنار خیمههاى بانوان حرم آمدم. حبیب گفت: «اىبانوان حرم پیامبر! و اى سروران، این شمشیرها از آن این جوانانبرومند و یاران شمااست. تصمیم گرفتهاند در نیام نکنند مگر آنکه درگردن بدخواهان شما جاى گیرد. این هم نیزههاى غلامان شمااست که سوگند خوردهاند آن را کنار ننهند مگر آن که در سینهکسانى که مىخواهند شما را پراکنده سازند، بنشانند.»
صبح عاشورا، پس از آنکه دو طرف آماده جنگ شدند، حضرت امامحسین(ع)حبیب بن مظاهر را فرمانده جناح چپ نیروهاى خویش ساخت; زهیر را در جناح راست گماشت و حضرت ابوالفضل(ع)را در قلب قرارداد.
یسار، غلام زیاد بنابى سفیان، و سالم، غلام عبیدالله بن زیاد،نخستین افرادى بودند که پاى به عرصه کارزار نهادند و رجزخواندند.
حبیب و بریر از جاى برخاستند. حضرت به آنان اجازه نداد. آنگاه عبدالله بن عمیر به سوى آنان شتافت. وقتى خود را معرفىکرد، آنان فریاد زدند: تو را نمىشناسیم; باید حبیب بن مظاهر یا زهیربن قین و یابریر به جنگ ما آید.
عبدالله بن عمیر آنان را مهلت نداد و به قتل رساند.
در روزعاشورا، وقتى امام(ع)خطبه مىخواند، شمر فریاد زد: اوخدا را بر یک حرف پرستش مىکند....
حبیب بن مظاهر در پاسخ وى گفت: «به خدا سوگند، مىبینم توخدا را برهفتاد حرف مىپرستى. من شهادت مىدهم در گفتارت صادقى; چون نمىدانى امام چه مىگوید و خداوند بردلت مهر زده است.»
روز عاشورا یاران امام یکى پس از دیگرى رهسپار میدان جنگشدند. مسلم بن عوسجه پس از جنگ، در حالى که به خون آغشته بود ولحظات آخر عمرش را سپرى مىکرد، برزمین افتاده بود. امام(ع)باحبیب نزد او آمد. حبیب که به او نزدیکتر بود. بادیدن آنصحنه دلخراش به مسلم گفت: «بسى ناگواراستبراى من که از پاىدر آمدنت را ببینم. بشارت باد تو را به بهشت.»
مسلم بن عوسجه با صداى ضعیف گفت: خداوند تو را به خیر بشارت دهد.
آنگاه حبیب به او گفت: اگر شهادتم نزدیک نبود، دوست داشتمآنچه برایت مهم استبه من وصیت کنى تاحق دینى و خویشاوندى خودرا ادا کرده باشم.
مسلم بن عوسجه به امام(ع)اشاره کرد و به حبیب گفت: «تو راوصیت مىکنم به این، خداى رحمتت کند تا جان در بدن دارى از اودفاع کن و از یارىاش دست مکش تا کشته شوى.»
حبیب بن مظاهر گفت: سوگند به پروردگار کعبه، آنچه گفتى،انجام مىدهم.
ظهر عاشورا، پس از آن که یاران امام(ع)یکى پس از دیگرى بهفوز شهادت رسیدند، هنگام نماز فرا رسید. امام(ع)فرمود: «ازآنان بخواهید جنگ را متوقف کنند تا نماز بخوانیم.»
حصین بن تمیم که فردى جسور بود. فریاد برآورد: نماز شماقبول نخواهد شد.
حبیب بن مظاهر در پاسخ وى گفت: پنداشتى نماز آلپیامبر(ص)قبول نمىشود ولى نماز تو قبول مىشود؟ اى حمار!
در برخى از منابع به جاى حمار، خمار(شراب خوار)آمده است.
پس از این گفتگو، حصین بن تمیم به حبیب حملهور شد. حبیب بانیزه به پهلوى اسب حصین زد و حصین بر زمین افتاد. یاران او وىرا نجات دادند. در این هنگام، حبیب به سوى میدان شتافت و چنینرجز خواند:
«اگر تعداد ما همسان شما و یا نیمى از شما بود، از ماگریزانبودید و پشتبه ما مىکردید، اى مردمان پست و زبون.» منم حبیبو پدرم مظهر دلیر و پرشور بود. شما مجهزتر و فزونترید; ولى مابردبارتر و با وفاتریم. دلیل ما آشکارا و برتر و قوىتر است.»
پس کارزار سختى کرد. پس از آنکه مردى از بنى تمیم را به قتلرساند، بدیل بن صریم و یا حریم که او نیز از بنى تمیم بود.
بانیزه به حبیب یورش برد. با ضربه او، حبیب سرنگون شد. خواستبرخیزد که حصین بن تمیم شمشیر خود را برسرش کوفت. حبیب مجددانقش زمین شد.
بدیل از اسب فرود آمد و سر حبیب را از تنش جدا کرد.
امام خود را برپیکر حبیب رساند و فرمود: «لله درک یا حبیبهمانا تو مردى صاحب فضل بودى و قرآن را در یک شب ختم مىکردى.»
برخى گویند: وقتى حبیب شهید شد، شکست در چهره امام حسین(ع)نمایان گشت.
گروهى نیز مىگویند: شهادت حبیب امام حسین(ع)را درهم شکست.
حضرت فرمود: از خداوند پاداش خود و یاران و خانوادهام رامىخواهم.
پس از آن که سرمبارک حبیب از تن جدا شد، حصین بن تمیم بهبدیل گفت: من و تو در قتل حبیب شریک بودیم.
وى گفت: به خدا سوگند، جز من کسى او را نکشت.
حصین گفت: حال که این طور است، سر حبیب را به گردن اسب خودآویزان مىکنم تا مردم ببینند من هم در قتل او شریک بودم.
آنگاه آن را به تو باز پس مىگردانم.
پس از مشاجره بین آن دو، سرانجام حصین سر را گرفت، برگردناسبش آویخت، در لشکر گرداند و به بدیل داد. بدیل سر را به گردناسبش آویخت، رهسپار کوفه شد و به «قصرالاماره» رفت. قاسمفرزند حبیب که نوجوان بود. وى را تعقیب کرد. بدیل که ازتعقیب نوجوان نگران شده بود. از وى پرسید: تو را چه شده استکه تعقیبم مىکنى؟
قاسم گفت: این سر پدر من است که به گردن اسبت آویختهاى. آیاآن را به من مىدهى تا دفن کنم؟
وى گفت: منتظر پاداش بزرگى از ابن زیادم. او هرگز با دفن اینسر موافقت نخواهد کرد.
قاسم فرزند حبیب او را نفرین کرد و گفت:
خداوند به تو پاداشى شر خواهد داد، زیرا بهتر از خود راکشتهاى.
قاسم در پى فرصتى بود تا انتقام خون پدر از قاتل بازستاند.
سرانجام در حکومت مصعب، در جنگ با حمیرا، قاتل پدر را دید کهبه تنهایى در خیمه خود به خواب قیلوله فرو رفته است; فرصت راغنیمتشمرد و او را به قتل رساند.