بحران در آستانه خلافت امیرمومنان(ع)
آرشیو
چکیده
متن
رویکرد ناملایمات
على(ع)پس از دوران جانسوز بردبارى، عهدهدار اداره حکومتى شدکه دوره آرامشش را سپرى کرده و زمان رنجشهاى دلخراش آن فرارسیده بود. پیش از این، امت پیامبر به هرچه اقدام ورزیده بود،از مواهب نقد آن سودجسته بود ولى هم اینک پیامدهاى تلخ آنکردهها، رفته رفته نمایان مىشد; آن هم بسیار سریع. برپایه آنچهخواهیم گفت، معلوم مىشود که انبوه مشکلات سهمگینامیرمومنان(ع)همه یا اغلب در سایه عملکرد گذشتگان به وجود آمدهبود. گویا شیطانى بزرگ از سالها پیش، امور را به گونهاى طراحىو اجرا کرده بود که پیروزى على(ع)را در رسیدن به یک حکومت آرامغیر ممکن سازدبىتردید توکل و حوصلهاى که امام در سالهاى خلافت در مقابل آنهمه مشکلات و بحرانهاى کمرشکن نشان داد، از بىپروایى که درنبردهاى صدر اسلام با مشرکان از او دیده شد، حیرت انگیزتر است.
ریشهیابى بحران
در نیل به شناخت ریشه مشکلات و بحرانهایى که حکومت امام با آنمواجه شد، باید به عوامل ذیل اشاره کرد:
1- بیگانگى امتبا اصول و معارف دین
پیش از سخن از انحرافات دینى و بدعتگرایى بعد از پیامبر(ص)،باید به عاملى نگریست که زمینهساز انحرافات شد و آن این که: پیامبر(ص)پس از فتح مکه و آرامش نسبى جزیره عرب، عمرزیادى نکردتا بتواند تازه مسلمانان را اصول و فروع دین و مفاهیم قرآنبیاموزد. بیشتر مردم از کمترین آگاهى و بینش دینى بىبهره بودندو وقت آن بود تا زمامداران بعدى اقدامى هرچه جدى تر و فراگیردر جهت ارائه آگاهیهاى مذهبى به مردم دهند و این چیزى بود کهبه طور کلى در دستور کار خلفا قرار نگرفت. آنچه بود، سرکوبمخالفان حکومت و فتح سرزمینهاى دور و نزدیک و ضمیمه آن به حوزهاسلام بود که خود مشکل را پیچیدهتر و افزونتر کرد.
هنوز فرهنگ جاهلى برافکار مردم سایهاى گسترده و سنگین داشت وروح تسلیم و سازش و پیروى از آنچه حق است، در میانشان جایگاهىنداشت. بدون این امور نیز اسلام چون جسمى بىروح نزد آنان بهامانت مانده بود و کسى در الحاق روح به این بدن نمىکوشید. ازآن پس، اهداف سیاسى گروهى با نفوذ، مفسران واقعى اسلام را کهخاندان پیامبر بودند. از قرآن و اسلام جدا کرد. تفسیرقرآن ونگارش وحتى نقل فرموده پیامبر(ص)در زمانى که بیشترین نیازبدان بود. به طور رسمى ممنوع شد. با مفارقت جان و جسم اسلام ازیکدیگر، براى کسانى که از کمترین نفوذ اجتماعى و ذکاوت سیاسىبرخوردار بودند، این امکان و زمینه فراهم شد تا روحى تقلبى درقالب جسم خسته اسلام بدمند و از آن، موجودى بسازند که نه بهاسلام پیامبر شبیه است (چون هنوز مردم تصویر روشن و کاملى از آناسلام ندیدهبودند.)و نه دیگرى بتواند آن روح رهیده و گمنام رابه کالبد باز گرداند. چه پیکرى که 25 سال با روح دیگرى زیستهباشد، نمىتواند در شرایط جدید، کالبد روحى تازه باشدبىسبب نبودکه امام على(ع)از پذیرفتن مسوولیت زمامدارى در اینموقعیت، سرباز مىزد; زیرا خود بهتر از همه مىدانست که آنچه بهوى سپرده مىشود، چه وضع وحالى دارد؟ جامعه عصر امام، فاسدتر ازآن بود که امام بتواند بدون مشکل، عهدهدار رهبرى آن شود ومعیارها و مقاصد خود را در آن به اجرا در آورد.
آرى، بیشتر معارف دین و اصول سیاسى و اقتصادى اسلام که بهزمان تجربه عملى نیازمند بود، به فراموشى سپرده شد و در ایامخلفا چه بسا ضد آنها سنتشد(مانند برترى عرب برعجم)و هم اینکعلى(ع)مىخواست مردم را از ریشه آن یاد آورد.
2- زمینههاى انحراف و بدعت
ناآگاهى مردم از تفسیر قرآن و مبانى دین، آنگاه که با منعنقل و نوشتن حدیث پیامبر در آمیخت، رفته رفته زمینهسازبىاعتنایى به سنت پیامبر شد. قرآنى که نزد على(ع) حاوى تفاسیرىبود که پیامبر(ص)پیرامون آیات بیان فرموده بود، کنار گذاشته وهمین امر شان نزول و منظور اصلى آیات را به فراموشى مىسپرد وراه را براى تاویل و توجیه آیات باز مىگذاردبدین ترتیب کارگزاران حق داشتند تا در برخى از امور، تشریعویژهاى پایهریزى کنند و سنت قطعى را کنار گذارندمسلمانان به تدریج رفتار و گفتار خلفا را به صورت سنتشرعىتخطى ناپذیر پذیرفتند. از آن نمونه، نوشتهاند: عمربن خطابهنگام مرگ گفت: جانشین معین نکردن، سنت(پیامبر)است و جانشینتعیین کردن هم سنت(ابوبکر). در حقیقتبراى خلیفه و نیز مردماین امر پذیرفته شده بود که آنچه خلیفه وقت کند، همانند کردهرسول خدا(ص) ارزش(سنت)ى دارد، هرچند برخلاف شیوه پیامبر(ص)باشد.
موضوع «همردیفى سنت پیامبر و راى خلفا» پس از گذشتحدودسیزده سال از رحلت پیامبر(ص)(در آغاز خلافت عثمان) تا بدانجامسلم و مورد پذیرش عموم قرار گرفته بود که شرط زمامدارى قلمدادشد عبدالرحمن بن عوف حکم زمامدارى را به کسى سپرد که متعهد شوددر کنار کتاب خدا و سنت پیامبر، از سیره دو خلیفه قبل تبعیتکند. و مردم هم بدین شرط اعتراضى نکردند!
پس از این، دوره حکومت عثمان هم برآن زمان سیزده ساله افزودهشد و امام باید مىکوشید تا با چیزى به خالفتبرخیزد که یک ربعقرن، چهرهاى دیگر پذیرفته است. در همین دگرگونى، حضرت کسانى رازیر پرچم داشت که برخلیفه قبل(عثمان)خرده گرفته بودند که چرابه سیره ابوبکر و عمر رفتار نمىکند!
ابن ابىالحدید در همین باره گام را فراتر نهاده، مىنویسد: عادت مردم به روش عمر سبب اصلى مخالفت اصحاب با على(ع)بود. ایناعتراضات گاه بالا مىگرفت و امام را هم به خشم مىآورد که: آیاسنت پیامبر به پیروى سزاوارتر استیا سنت عمر؟!
«...(بدعتها چنان پابرجا شده بود که)اگر حکم واقعى را اظهارمىکردم و تحریفها را کنار مىزدم هرآینه از گرد من متفرقمىشدند. قسم به خدا، به مردم گفتم که در ماه رمضان جز براىنماز واجب حاضرنشوند و اعلام کردم که جماعت در نمازهاى مستحب،بدعت است. پس از لشکریانم که همراهم مىجنگیدند، بانگ برداشتند: اى اهل اسلام! سنت عمر تغییریافت. على ما را از نماز مستحب درماه رمضان باز مىدارد. همانا ترسیدم در گوشهاى از لشکرم شورشبه پاشود.»
3- داعیهداران خلافت
پس از سقیفه و روى کار آمدن ابوبکر و سپس عمر زعامت على بنابىطالب(ع)روز به روز ناممکنتر مىنمود. آنها دیگر على را رقیبىشکستخورده مىشناختند که نه امیدى به قیام داشت و نه زمینهاىبرایش فراهم است. جز على(ع)نیز چندان ترس از رقیبى دیگر وجودنداشت. اما امور به گونهاى طراحى شد که اگر به احتمالى على(ع) برسرکار آید داعیهدارانى ریاست طلب رقیب وى شوند و کار براوآرام نگذرد.
خلیفه دوم در وصیتخود شش کس را همردیف یکدیگر، منتخب کرد: عثمان، طلحه، زبیر، سعدابن ابىوقاص، عبدالرحمن بن عوف و على. عمر مطمئن بود که تنها یکى از این شش نفر آن هم عثمانخلیفه مىشود، ولى از طرف دیگر ایمان داشت که آنان به منظورفرصتیابى براى دسترسى به رهبرى، با یکدیگر مخالفت مىورزند. اومطمئن بود که اگر این اختلافات در زمان عثمان هم بروز نکندخلیفه بعدى از آن نمىرهد. (زیرا چه عثمان با سخاوتهاى بىحدومرز، در موافقسازى رقیبان زبردستبود.
جز على و عثمان که به خلافت رسیدند، آن چهارتن اگر در شوراعضویت نمىیافتند، هیچ کدام چشم طمع به خلافت نمىدوختند. امتیازعضویت آنان در شورا آن هم در ردیف على(ع) علاوه برآن که شانعلى(ع)را در نظرها خرد مىداشت، آن چهارتن را که در علم و عمل وخویشاوندى با پیامبر(ص)هیچ به على(ع)نمىرسیدند، از نظر سیاسى واجتماعى تا مرتبه على(ع)و مساوى با او بالا مىبرد. این عضویت درنهان آن چهارتن، باورشایستگى زمامدارى امت و احساس امتیازبردیگر مسلمانان را بیدار ساخت.
این درحالى بود که پس از رحلت رسول خدا(ص)میان مهاجراندوگرایش اموى و هاشمى بود که هیچ کدام نتوانستند خلافت پس از آنحضرت را به دست آورند. نتیجه کنارگذاشتن این گروه، آن بود کهجناح میانى قریش(ابوبکر و عمر) برسرکار آمدند. در دوره این دونفر زمینه مناسبى براى عثمان که از بنى امیه بود. پیش آمد. زمانى که عثمان در دایره قریش تنها به امویان پرداخت، بار دیگرخط میانى، هوس خلافت کرد. در میان آنان، طلحه که هم طایفهاىابوبکر(ازبنى تیم)بود، خواست تا با حمایت عایشه، به خلافتدستیابد. زبیر نیز چندى او را کمک مىکرد و گاه خود هوس خلافتداشت. علاوه براین، ثروت اندوزى طلحه و زبیر در دوره عثمان،قدرت و نفوذ اقتصادى و اجتماعى ایشان را افزایش بخشید.
اما معاویه امکانات بیشتر و هوس قوىتر داشت. آن وصیت، روحشیطانى او را هم تحریک کرده بود; زیرا عمر به آن شش نفر بیمداده بود که اگر باهم یک راى نشوند، معاویه برایشان تسلطمىیابد. تعجب این که معاویه این احساس را نسبتبه دیگران انکارنکرده، مىگوید: شوراى عمر بود که اختلاف را میان مسلمانان دامنزد، زیرا طلحه و زبیر و سعدابن ابى وقاصچنین باورکردند کهلیاقتخلافت دارند.
شورشى که طلحه و زبیر علیه امام برپا داشتند، حاکى از عمقتاثیر آن وصیت در روح این دو بوده است که جنگ جمل از پیامدهاىزیانبار آن است.
4- فساد اجتماعى
برپایه آنچه تاکنون گفتیم، هر چه از عصر پیامبر مىگذشت،فاصله مردم از اسلام اصیل بیشتر مىشد. مالاندوزى، تنآسایى ورفاهگرایى شدید مردم که بیشتر ناشى از غنایم به دست آمدهفتوحات بود، سبب تضعیف آرمانها و ارزشهاى دینى در جامعه شدهبود و مردم به دین جزبه صورت ظاهر بهاى چندانى نمىدادند. مردماگرچه از تبعیض و ستم دوره عثمان به تنگ آمده بودند، جزاندک،هواخواه خلافت دینى به معناى واقعى نبودند. زیرا بیشترشانبىآن که تربیت صحیح دینى شده باشند، به تغییر یکباره اوضاعمىاندیشیدند و شایستگى این که آن تحول را در حکومت على(ع) بهفرجام نیک برسانند، نداشتند. طبیعى بود که چنین جامعهاى بهسادگى نمىتواند خود را به تعادل اخلاقى برساند. آنان را نه مىشداز تنآسایى و رفاه دور داشت و نه امام آن بود که اموال و ثروتملى را آزادانه در اختیارشان نهد.
موضوع دیگر این که در پى فتوحات، اسیران جنگى بسیار به قبایلعربى تعلق گرفته، از مناطق مختلف به شام، عراق و حجاز آوردهمىشدند. اسیران آزاد شده را «موالى» مىنامیدند; زیرا باطایفهاى که از سوى آنان آزاد شده بودند، پیوند داشتندطبیعى بود که طبقه موالى پایینتر از اعراب و از حقوق کمترىبرخوردار بودند. زمانى که امام برسرکار آمد، جامعه، برترى عرببرموالى را اصل مسلمى فرض کرده بود; تا آنجا که عمر گفته بودبردگان عرب زبان را از بیت المال آزاد کنند.
از طرف دیگر، عمر دیوان بیت المال را براساس سوابق اسلامىافراد و ترکیب قبایلى قرار داد و همین امر فاصله دو طبقه غنى وفقیر را دامن مىزد.
امام با هردو موضوع به مخالفتبرخاست و تقاضاى بعضى را کهخواهان برترى اشراف عرب و قریش برموالى وعجم بودند، رد کرد وفرمود: حضرت آدم نه غلام به دنیا آورد و نه کنیز، بندگان خداهمه آزادند... اکنون مالى نزد من است و من میان سفید و سیاهفرقى نخواهم گذاشت و آن را به گونه مساوى تقسیم خواهم کرد.
حضرت خوب مىدانست که برچیدن فساد و امتیاز طبقاتى و تبعیض،عناصر بانفوذ را که نمىخواستند امتیازات خود را از دست دهند. با او دشمن مىسازد; اما جز این چارهاى نبود. مردم هرچند نهآگاهانه و عمیق با همین شرط با وى بیعت کرده بودند و امامخود دشمن تبعیض بود.
على(ع)پس از دوران جانسوز بردبارى، عهدهدار اداره حکومتى شدکه دوره آرامشش را سپرى کرده و زمان رنجشهاى دلخراش آن فرارسیده بود. پیش از این، امت پیامبر به هرچه اقدام ورزیده بود،از مواهب نقد آن سودجسته بود ولى هم اینک پیامدهاى تلخ آنکردهها، رفته رفته نمایان مىشد; آن هم بسیار سریع. برپایه آنچهخواهیم گفت، معلوم مىشود که انبوه مشکلات سهمگینامیرمومنان(ع)همه یا اغلب در سایه عملکرد گذشتگان به وجود آمدهبود. گویا شیطانى بزرگ از سالها پیش، امور را به گونهاى طراحىو اجرا کرده بود که پیروزى على(ع)را در رسیدن به یک حکومت آرامغیر ممکن سازدبىتردید توکل و حوصلهاى که امام در سالهاى خلافت در مقابل آنهمه مشکلات و بحرانهاى کمرشکن نشان داد، از بىپروایى که درنبردهاى صدر اسلام با مشرکان از او دیده شد، حیرت انگیزتر است.
ریشهیابى بحران
در نیل به شناخت ریشه مشکلات و بحرانهایى که حکومت امام با آنمواجه شد، باید به عوامل ذیل اشاره کرد:
1- بیگانگى امتبا اصول و معارف دین
پیش از سخن از انحرافات دینى و بدعتگرایى بعد از پیامبر(ص)،باید به عاملى نگریست که زمینهساز انحرافات شد و آن این که: پیامبر(ص)پس از فتح مکه و آرامش نسبى جزیره عرب، عمرزیادى نکردتا بتواند تازه مسلمانان را اصول و فروع دین و مفاهیم قرآنبیاموزد. بیشتر مردم از کمترین آگاهى و بینش دینى بىبهره بودندو وقت آن بود تا زمامداران بعدى اقدامى هرچه جدى تر و فراگیردر جهت ارائه آگاهیهاى مذهبى به مردم دهند و این چیزى بود کهبه طور کلى در دستور کار خلفا قرار نگرفت. آنچه بود، سرکوبمخالفان حکومت و فتح سرزمینهاى دور و نزدیک و ضمیمه آن به حوزهاسلام بود که خود مشکل را پیچیدهتر و افزونتر کرد.
هنوز فرهنگ جاهلى برافکار مردم سایهاى گسترده و سنگین داشت وروح تسلیم و سازش و پیروى از آنچه حق است، در میانشان جایگاهىنداشت. بدون این امور نیز اسلام چون جسمى بىروح نزد آنان بهامانت مانده بود و کسى در الحاق روح به این بدن نمىکوشید. ازآن پس، اهداف سیاسى گروهى با نفوذ، مفسران واقعى اسلام را کهخاندان پیامبر بودند. از قرآن و اسلام جدا کرد. تفسیرقرآن ونگارش وحتى نقل فرموده پیامبر(ص)در زمانى که بیشترین نیازبدان بود. به طور رسمى ممنوع شد. با مفارقت جان و جسم اسلام ازیکدیگر، براى کسانى که از کمترین نفوذ اجتماعى و ذکاوت سیاسىبرخوردار بودند، این امکان و زمینه فراهم شد تا روحى تقلبى درقالب جسم خسته اسلام بدمند و از آن، موجودى بسازند که نه بهاسلام پیامبر شبیه است (چون هنوز مردم تصویر روشن و کاملى از آناسلام ندیدهبودند.)و نه دیگرى بتواند آن روح رهیده و گمنام رابه کالبد باز گرداند. چه پیکرى که 25 سال با روح دیگرى زیستهباشد، نمىتواند در شرایط جدید، کالبد روحى تازه باشدبىسبب نبودکه امام على(ع)از پذیرفتن مسوولیت زمامدارى در اینموقعیت، سرباز مىزد; زیرا خود بهتر از همه مىدانست که آنچه بهوى سپرده مىشود، چه وضع وحالى دارد؟ جامعه عصر امام، فاسدتر ازآن بود که امام بتواند بدون مشکل، عهدهدار رهبرى آن شود ومعیارها و مقاصد خود را در آن به اجرا در آورد.
آرى، بیشتر معارف دین و اصول سیاسى و اقتصادى اسلام که بهزمان تجربه عملى نیازمند بود، به فراموشى سپرده شد و در ایامخلفا چه بسا ضد آنها سنتشد(مانند برترى عرب برعجم)و هم اینکعلى(ع)مىخواست مردم را از ریشه آن یاد آورد.
2- زمینههاى انحراف و بدعت
ناآگاهى مردم از تفسیر قرآن و مبانى دین، آنگاه که با منعنقل و نوشتن حدیث پیامبر در آمیخت، رفته رفته زمینهسازبىاعتنایى به سنت پیامبر شد. قرآنى که نزد على(ع) حاوى تفاسیرىبود که پیامبر(ص)پیرامون آیات بیان فرموده بود، کنار گذاشته وهمین امر شان نزول و منظور اصلى آیات را به فراموشى مىسپرد وراه را براى تاویل و توجیه آیات باز مىگذاردبدین ترتیب کارگزاران حق داشتند تا در برخى از امور، تشریعویژهاى پایهریزى کنند و سنت قطعى را کنار گذارندمسلمانان به تدریج رفتار و گفتار خلفا را به صورت سنتشرعىتخطى ناپذیر پذیرفتند. از آن نمونه، نوشتهاند: عمربن خطابهنگام مرگ گفت: جانشین معین نکردن، سنت(پیامبر)است و جانشینتعیین کردن هم سنت(ابوبکر). در حقیقتبراى خلیفه و نیز مردماین امر پذیرفته شده بود که آنچه خلیفه وقت کند، همانند کردهرسول خدا(ص) ارزش(سنت)ى دارد، هرچند برخلاف شیوه پیامبر(ص)باشد.
موضوع «همردیفى سنت پیامبر و راى خلفا» پس از گذشتحدودسیزده سال از رحلت پیامبر(ص)(در آغاز خلافت عثمان) تا بدانجامسلم و مورد پذیرش عموم قرار گرفته بود که شرط زمامدارى قلمدادشد عبدالرحمن بن عوف حکم زمامدارى را به کسى سپرد که متعهد شوددر کنار کتاب خدا و سنت پیامبر، از سیره دو خلیفه قبل تبعیتکند. و مردم هم بدین شرط اعتراضى نکردند!
پس از این، دوره حکومت عثمان هم برآن زمان سیزده ساله افزودهشد و امام باید مىکوشید تا با چیزى به خالفتبرخیزد که یک ربعقرن، چهرهاى دیگر پذیرفته است. در همین دگرگونى، حضرت کسانى رازیر پرچم داشت که برخلیفه قبل(عثمان)خرده گرفته بودند که چرابه سیره ابوبکر و عمر رفتار نمىکند!
ابن ابىالحدید در همین باره گام را فراتر نهاده، مىنویسد: عادت مردم به روش عمر سبب اصلى مخالفت اصحاب با على(ع)بود. ایناعتراضات گاه بالا مىگرفت و امام را هم به خشم مىآورد که: آیاسنت پیامبر به پیروى سزاوارتر استیا سنت عمر؟!
«...(بدعتها چنان پابرجا شده بود که)اگر حکم واقعى را اظهارمىکردم و تحریفها را کنار مىزدم هرآینه از گرد من متفرقمىشدند. قسم به خدا، به مردم گفتم که در ماه رمضان جز براىنماز واجب حاضرنشوند و اعلام کردم که جماعت در نمازهاى مستحب،بدعت است. پس از لشکریانم که همراهم مىجنگیدند، بانگ برداشتند: اى اهل اسلام! سنت عمر تغییریافت. على ما را از نماز مستحب درماه رمضان باز مىدارد. همانا ترسیدم در گوشهاى از لشکرم شورشبه پاشود.»
3- داعیهداران خلافت
پس از سقیفه و روى کار آمدن ابوبکر و سپس عمر زعامت على بنابىطالب(ع)روز به روز ناممکنتر مىنمود. آنها دیگر على را رقیبىشکستخورده مىشناختند که نه امیدى به قیام داشت و نه زمینهاىبرایش فراهم است. جز على(ع)نیز چندان ترس از رقیبى دیگر وجودنداشت. اما امور به گونهاى طراحى شد که اگر به احتمالى على(ع) برسرکار آید داعیهدارانى ریاست طلب رقیب وى شوند و کار براوآرام نگذرد.
خلیفه دوم در وصیتخود شش کس را همردیف یکدیگر، منتخب کرد: عثمان، طلحه، زبیر، سعدابن ابىوقاص، عبدالرحمن بن عوف و على. عمر مطمئن بود که تنها یکى از این شش نفر آن هم عثمانخلیفه مىشود، ولى از طرف دیگر ایمان داشت که آنان به منظورفرصتیابى براى دسترسى به رهبرى، با یکدیگر مخالفت مىورزند. اومطمئن بود که اگر این اختلافات در زمان عثمان هم بروز نکندخلیفه بعدى از آن نمىرهد. (زیرا چه عثمان با سخاوتهاى بىحدومرز، در موافقسازى رقیبان زبردستبود.
جز على و عثمان که به خلافت رسیدند، آن چهارتن اگر در شوراعضویت نمىیافتند، هیچ کدام چشم طمع به خلافت نمىدوختند. امتیازعضویت آنان در شورا آن هم در ردیف على(ع) علاوه برآن که شانعلى(ع)را در نظرها خرد مىداشت، آن چهارتن را که در علم و عمل وخویشاوندى با پیامبر(ص)هیچ به على(ع)نمىرسیدند، از نظر سیاسى واجتماعى تا مرتبه على(ع)و مساوى با او بالا مىبرد. این عضویت درنهان آن چهارتن، باورشایستگى زمامدارى امت و احساس امتیازبردیگر مسلمانان را بیدار ساخت.
این درحالى بود که پس از رحلت رسول خدا(ص)میان مهاجراندوگرایش اموى و هاشمى بود که هیچ کدام نتوانستند خلافت پس از آنحضرت را به دست آورند. نتیجه کنارگذاشتن این گروه، آن بود کهجناح میانى قریش(ابوبکر و عمر) برسرکار آمدند. در دوره این دونفر زمینه مناسبى براى عثمان که از بنى امیه بود. پیش آمد. زمانى که عثمان در دایره قریش تنها به امویان پرداخت، بار دیگرخط میانى، هوس خلافت کرد. در میان آنان، طلحه که هم طایفهاىابوبکر(ازبنى تیم)بود، خواست تا با حمایت عایشه، به خلافتدستیابد. زبیر نیز چندى او را کمک مىکرد و گاه خود هوس خلافتداشت. علاوه براین، ثروت اندوزى طلحه و زبیر در دوره عثمان،قدرت و نفوذ اقتصادى و اجتماعى ایشان را افزایش بخشید.
اما معاویه امکانات بیشتر و هوس قوىتر داشت. آن وصیت، روحشیطانى او را هم تحریک کرده بود; زیرا عمر به آن شش نفر بیمداده بود که اگر باهم یک راى نشوند، معاویه برایشان تسلطمىیابد. تعجب این که معاویه این احساس را نسبتبه دیگران انکارنکرده، مىگوید: شوراى عمر بود که اختلاف را میان مسلمانان دامنزد، زیرا طلحه و زبیر و سعدابن ابى وقاصچنین باورکردند کهلیاقتخلافت دارند.
شورشى که طلحه و زبیر علیه امام برپا داشتند، حاکى از عمقتاثیر آن وصیت در روح این دو بوده است که جنگ جمل از پیامدهاىزیانبار آن است.
4- فساد اجتماعى
برپایه آنچه تاکنون گفتیم، هر چه از عصر پیامبر مىگذشت،فاصله مردم از اسلام اصیل بیشتر مىشد. مالاندوزى، تنآسایى ورفاهگرایى شدید مردم که بیشتر ناشى از غنایم به دست آمدهفتوحات بود، سبب تضعیف آرمانها و ارزشهاى دینى در جامعه شدهبود و مردم به دین جزبه صورت ظاهر بهاى چندانى نمىدادند. مردماگرچه از تبعیض و ستم دوره عثمان به تنگ آمده بودند، جزاندک،هواخواه خلافت دینى به معناى واقعى نبودند. زیرا بیشترشانبىآن که تربیت صحیح دینى شده باشند، به تغییر یکباره اوضاعمىاندیشیدند و شایستگى این که آن تحول را در حکومت على(ع) بهفرجام نیک برسانند، نداشتند. طبیعى بود که چنین جامعهاى بهسادگى نمىتواند خود را به تعادل اخلاقى برساند. آنان را نه مىشداز تنآسایى و رفاه دور داشت و نه امام آن بود که اموال و ثروتملى را آزادانه در اختیارشان نهد.
موضوع دیگر این که در پى فتوحات، اسیران جنگى بسیار به قبایلعربى تعلق گرفته، از مناطق مختلف به شام، عراق و حجاز آوردهمىشدند. اسیران آزاد شده را «موالى» مىنامیدند; زیرا باطایفهاى که از سوى آنان آزاد شده بودند، پیوند داشتندطبیعى بود که طبقه موالى پایینتر از اعراب و از حقوق کمترىبرخوردار بودند. زمانى که امام برسرکار آمد، جامعه، برترى عرببرموالى را اصل مسلمى فرض کرده بود; تا آنجا که عمر گفته بودبردگان عرب زبان را از بیت المال آزاد کنند.
از طرف دیگر، عمر دیوان بیت المال را براساس سوابق اسلامىافراد و ترکیب قبایلى قرار داد و همین امر فاصله دو طبقه غنى وفقیر را دامن مىزد.
امام با هردو موضوع به مخالفتبرخاست و تقاضاى بعضى را کهخواهان برترى اشراف عرب و قریش برموالى وعجم بودند، رد کرد وفرمود: حضرت آدم نه غلام به دنیا آورد و نه کنیز، بندگان خداهمه آزادند... اکنون مالى نزد من است و من میان سفید و سیاهفرقى نخواهم گذاشت و آن را به گونه مساوى تقسیم خواهم کرد.
حضرت خوب مىدانست که برچیدن فساد و امتیاز طبقاتى و تبعیض،عناصر بانفوذ را که نمىخواستند امتیازات خود را از دست دهند. با او دشمن مىسازد; اما جز این چارهاى نبود. مردم هرچند نهآگاهانه و عمیق با همین شرط با وى بیعت کرده بودند و امامخود دشمن تبعیض بود.