افضل اعمال
آرشیو
چکیده
متن
مفهوم دعا
دعا در لغتبه هر درخواستى اطلاق مىشود; امادر شرع به معناىدرخواست انسان از خداوند به صورت تضرع و زارى است و گاه بهمعناى تقدیس و ستایش خداوند و نظایر آن.
بهترین عبادت
دعا از بهترین عبادتهاست و به عبودیتى که خداوند آن را ازبندگان خویش خواسته، راهگشاتر است. در آیات و روایات به اینموضوع اشاره شده است: حضرت حق مىفرماید: (قل ما یعبوبکم ربى لولا دعاوکم)بگو: اگر دعاى شما نباشد، پروردگارم به شما توجهى نمىکند.
در آیهاى دیگر نیز مىفرماید: (ادعونى استجب لکم ان الذین یستکبرون عن عبادتى سیدخلون جهنمداخرین) مرا بخوانید تا اجابت کنم. کسانى که از عبادتم سرکشىمىکنند، باخوارى وارد جهنم مىشوند.
با توجه به آنکه «عبادتى» در آیه فوق به «دعائى» تفسیرشده، این آیه اهمیتبسیار دعا را نشان مىدهد. امام باقر(ع) مىفرماید: هیچ عملى در پیشگاه الهى از طلب آنچه نزد خداونداست، بهتر نیست و هیچ کس در پیشگاه الهى منفورتر از آنکه ازعبادت سرکشى کند و چیزهایى که نزد او است نمىخواهد، نیست.
همچنین آن حضرت مىفرماید: «بهترین عبادت، دعاست.» در روایتىصحیح چنین آمده است: دو نفر در یک زمان شروع به خواندن نمازکردند. سپس یکى از آنان به تلاوت قرآن مشغول شد و کمتر دعاکرد. دیگرى به دعا مشغول شد و کمتر قرآن تلاوت کرد. از امامصادق(ع) پرسیدند: کدام یک از آن عملها بهتر است؟ حضرت فرمود:هردو خوب است.
راوى مىگوید: مىدانستم هردو نیک است و فضیلت دارد. (مىخواستمبدانم فضیلت کدام یک بیشتر است؟) امام فرمود: دعا بهتر است، مگر نشنیدهاى که خداوند عزوجل مىفرماید:(ان الذین یستکبرون عن عبادتى سیدخلون جهنم داخرین.) بعد امام فرمود: به خدا سوگند، دعا عبادت است; به خداسوگند،دعا عبادت است; به خدا سوگند، دعا افضل است. آیا دعا عبادتنیست؟! به خدا سوگند، دعا عبادت است; به خدا قسم، دعا عبادتاست. آیا دعا مشکلترین عبادات نیست؟! به خدا قسم، دعامشکلترین آنهاست; به خدا سوگند، دعا سختترین آنهاست.
امیرمومنان(ع) مىفرماید: «احب الاعمال الى الله تعالى فى الارض، الدعاء» در پیشگاهالهى بهترین کارها در زمین دعاست.
و نیز آن حضرت فرمود: «الدعاء مفاتیح النجاح و مقالیدالفلاح و خیر الدعاء ما صدر عنصدر نقى و قلب شجى و فى المناجاه سبب النجاه و بالاخلاص یکونالخلاص، فاذا اشتدالفزع فالى الله المفزع.» دعا کلیدهاىرستگارى و پیروزى است. بهترین دعا آن است که از سینهاى پاک وقلبى اندوهناک صادر شود. دعا در راز و نیاز، سبب نجات است وراحتى با اخلاص پدید مىآید. از این رو، وقتى ترس و نگرانى شدتپیدا مىکند، باید به خداوند پناه برد.
بافضیلت ترین دعا
بر اساس پارهاى از احادیث، با فضیلتترین دعا دعایى است کهمصادف با بهترین زمانها باشد. بهترین زمان عبارت است از: سحر،هنگامى که شب از نیمه بگذرد، وقت زوال آفتاب، وقت نمازهاىپنجگانه،روز جمعه، ماه رمضان، روز عرفه، شبهاى عیدفطر و عیدقربان و غیر آن.
فضیلتترین دعا، دعایى است که در مکانهاى شریف خوانده شود و آندر کنار «حطیم» و «مستجار» و روضه شریف نبوى(ص) و تمامىمساجد و مزارهاى شریف ائمهاطهار(علیهم السلام) است.
و همچنین با فضیلتترین دعاها آن است که در حالتهاى خوب خواندهشود.
مثلا در حال روزه، در حال نماز و تعقیب آن، در حال قرائتحمد وسوره، بین اذان و اقامه، بعد از خطبههاى روز جمعه تازمانى کهنماز برپا مىشود، هنگامى که رقت قلب به انسان دست مىدهد،زمانى که اشک جارى مىشود، در وقت غربت و اضطرار و وزیدنبادها، زمانى که لشکر اسلام با لشکر کفر برخورد مىکند، وقتى کهاولین قطره خون شهید به زمین مىریزد وهنگامى که دست کسى کهحنا بسته استبه آسمان بلند مىشود.
بهترین دعا
بهترین دعاها دعاهاى قرآنى است. بعد از آن، دعاهایى که ازپیامبر و امامان معصوم(علیهم السلام) نقل شده است. این دعاهاشفاى قلوب انسانها و کامیابى عبادت کنندگان را در پىدارد.
موج ستاره
سید محمد عزیز حامدى
ده ساله که شد پدرش یک شب گفت: دیگه نمىخواد مدرسه برى. ازصبح برو دوکون میز ممتقى (محمدتقى). کاش چشم و گوش مىداشتى کهبغل دستخودم مىگذاشتم.
پشت فرمان نشستن جربزه مىخواد.
تو صورت محسن شادى دوید اما وقتى یادش آمد که دیگر نمىتواندبا دوستانش حال بعضى از دانشآموزان را بگیرد، دلش خالى شد.
نمىتوانستبگوید: نه! و گرنه باز همان کمربند بود و راه راهشدن پشت و کمرش. خودش را به چراغ نفتى نزدیکتر کرد.
پدرش غرید: شیر فهم شد؟ آره آقاجون! از آن به بعد پدرش را کمتر مىدید.
گاهى یک ماه مىشد که به هم نمىرسیدند.
باباش در بیابانها بود و محسن پشت دار قالى سرکوفت استاد رامىخورد. این حرفها به پانزده بیستسال قبل بر مىگردد. از روزىکه پدرش تصادف کرد و مرد، محسن دیگر قالىبافى نرفت. پنجسالسابقه داشت ولى دوست نداشتساکت و آرام در یک اتاق بنشیند وگرد بخورد.
دنبال کار دیگرى هم نرفت. اصلا معلوم نبود چه کار مىکند. دستبه هرکارى مىزد دیگر به او نمىگفتند محسن. نامش شده بود آچارفرانسه. مدتها بود که سر قبر مادرش هم نمىرفت. به تنها خواهرشمىگفت: آبجى، به بچهات که بزرگ شدن بگو دایى ندارن.
خواهرش فقط اشکهایش را پاک مىکرد و چیزى نمىگفت. در قهوهخانهها، بازارکهنه فروشى، هرجا از کسى بدش مىآمد، مىگفت:نامرد. اگر باکسى قول و قرار مىگذاشت و طرف سرقولش نبود تاچاقویى در شکمش فرو نمىکرد دلش آرام نمىگرفت.
بعد از ظهر «روز مادر» بود، کوچهها و خیابانها جنب و جوشخاصى داشتند. توى قهوهخانه کنار پنجره نشست. دستش را ستون کردو چانهاش را روى آن گذاشت، به میز تکیه داد و به دور دستهاخیره شد.
دوران کودکى وقتى که مادرش زنده بود، وقتى که توى حیاطشاندرختها را آب مىداد. تمام خاطراتش مثل پرده سینما از جلوچشمانش گذشت، روزهاى تلخ و شیرین، خندههاى مادر، گریههایش،کتک خوردنهایش، همه و همه...
ساعتها فکر کرد. غروب شد. دلش گرفت. هوس قبر مادرش کرد. رفتقبرستان. کنار قبر نشست و گفت: بیستسال پیشت نیامدم حالاهم که آمدهام هیچ چیز ندارم براتهدیه کنم. به خاکها چنگ زد و گفت: ولى مادر، مىخوام ازم راضى باشى.
مىخوام به تنها خواستهات جواب بدم.
همون که همیشه ازمن مىخواستى و من هیچ وقت گوش ندادم. تواصرار داشتى مىگفتى یک دوستخوب پیدا کنم حالا به تو قول مىدهمکه این کار را بکنم. این هدیه من استبه تو.
دور قبر چرخید و کنار سرمادر ایستاد و گفت: وقت مرگت اینو گفتى. گفتى حالا پانزده سالتشده باید از یکروحانى مسایل دینى یاد بگیرى. ولى من خندیدم و این نصیحت تورا مسخره دانستم. نشست دستش را گذاشت روى قبر و گفت: تو خیلى خیلى ناراحتشدى ولى امروز مىخواهم به این گفتهاتعمل کنم. مىدانم که خیلى خیلى خوشحال مىشى.
وقتى از قبرستان بر مىگشت، مىگفت: حالاهم معلوم نیست که این کار مسخره نباشد ولى براى مادرم فقطبراى او. تو این همه دوست و آشنا یک دوست روحانى برام پیدامىکنم.
شب شده بود، لامپها یکى پس از دیگرى روشن مىشد. با خوداندیشید: اما چطورى دوستشوم؟ اگر منم بخوام اونا با من دوستنمىشن؟ خوب با سلام شروع مىکنم. سعى مىکنم برایشان کارى انجامبدم. یواش یواش مىشه یک کارى کرد.
دو سال مىشد که با یک روحانى سلام و علیک داشت. مىدانستحاجآقا چه ساعتى از حرم بیرون مىیاد. حاج آقا پرسیده بود: اسم حضرت عالى؟ آچار فرانسه.
بله؟! اه ... یعنى دوستام به این اسم صدام مىزنن، اسمواقعىام محسنه. به! به! محسن. یعنى نیکوکار. من تو را محسنمىگم.
هرچه شمابگین حاج آقا! خیلى مىخواستبراى حاج آقا کارى کندولى او چیزى نمىخواست. در دلش خطور مىکرد که این چه جور دوستىاست ولى به مادرش قول داده بود. هفته یک بار اقلا خودش را درمسیر حاج آقا قرار مىداد و سلام و علیک و نوکرم، چاکرم مىکرد ومىرفت. هر وقتسر صحبتباز مىشد حاج آقا او را نصیحت مىکرد ومىگفت: دست از این کارهایتبردار. محسن همیشه مىگفت: نمىشهآقا، از ما گذشته، عادت کردیم. و یک جورى صحبت را عوض مىکرد.
روز پنجشنبه بود. محسن از کنار حرم رد مىشد که حاج آقا رادید. سلام کرد. حاج آقا گفت: علیکم السلام; امروز خیلى سرحال هستید.
محسن مىخواستبگوید امروز برد با من بود ولى جلو زبانش راگرفت و گفت: مىشه دیگه حاج آقا... گاهى چرخ بر وفق مرادمىچرخه.
تا مراد چه باشه.
هر که هرچه بخواد، مرادشه.
اما بعضى چیزها مثل سراب است هیچ وقت تشنه را سیراب نمىکنه.
چند لحظه سکوت کردند. بعد حاج آقا گفت: محسنجان! بدان که چرخ و فلک نمىایستند. خورشید منتظر کسىنمىماند و قطار زندگى در راه است. هرکس باید به فکر خود باشدو تا دیر نشده حرکت کند. یک وقت مىشه که حتى یک قدم همنمىتونى بردارى. حالا که...
نمىشه حاج آقا! اگر ازت یک کارى بخوام انجام مىدى؟ امر بفرمائید، هرچه باشه در خدمتم.
قول مىدى؟ جون بخواه حاج آقا! امشب سحر پاشو نماز شب بخوان.
من؟! محسن پشت گردنش را خاراند و گفت: ولى راستش شما که مىدانید من تا حالا حتى...
مهم نیست. فعلا من ازت مىخوام نماز شب بخوانى. فقط همینامشب! شبها همیشه دیر مىخوابم. صبحها هم بعد از ساعت نهبیدار مىشم، زودتر از اون نمىتونم بیدار شم.
اینش بامن. من تو را سحر بیدار مىکنم.
محسن تا شب به این فکر بود: من و نماز شب؟! آن شب زودتر به خانهاش رفت. از چند کوچه پسکوچه گذشت، وارد حیاط نسبتا بزرگى شد. خانهپدرىاش بود. قدیمىو کهنه. زیر درختها برگها پخش بود ولى تنها حوض خانه آب زلالىداشت. محسن فقط به حوض مىرسید تویش چند ماهى قرمز نگهدارىمىکرد. روزها هم کبوترهایش از آن آب مىخوردند.
محسن همهاش به فکر قولى بود که داده بود. چطور مىتوانستسحروقتى که غرق در خواب استبیدار شود و نماز بخواند.
اتاقها از کف حیاط بالاتر بود. چند پله مىخورد. او همانجا روىپله دوم کنار در زیر زمین نشست. به خیلى چیزها فکر مىکرد.
حیاط تاریک و تاریکتر مىشد و ستارهها کم کم دیده مىشدند. رفتکه بخوابد. وقتى پتو را رویش کشید گفت: یعنى مىشه که بیدارشم...؟ این دیگه چه قولى بود که دادمبابا!؟ ساعتش را کنار دستش گذاشت.
خوابش نمىبرد. گاهى با خود مىگفت: کاش قول نداده بودم. کاش اصلا با او دوست نمىشدم... نفهمیدکى خوابش برد. از خواب پرید. نشست. ساعتسه شب بود. خمیازهکشید. دلش مىخواستبخوابد. یادش آمد که به حاجآقا قول دادهاست. اندیشید: کى مىدونه که نماز خوندم یانه؟
دراز کشید. پتو را تا روى سینهاش بالا آورد. یادش آمد که فردااگر حاجآقا را ببیند حتما ازش مىپرسد که نماز خوانده یانه؟بگوید آره. حاج آقا مىگوید: آفرین. مردانه به قولت وفا کردى.
اگر به قولش وفا نکند خوب یک نامرد تمام عیار است. دلش لرزید،نشست: کارى نداره، همهاش دو دقیقه طول مىکشه.
مىخواستبلند شود، گفت: حالا چه فایده که خم و راستشم این وقتشب؟! تا خواست درازبکشد انگار کسى داد زد: تو قول دادى، قول. بلند شو نمازىبخوان دیگه.
بلند شد. درهال را که باز کرد هواى خنک سحرى به صورتش خورد.
نفس عمیقى کشید. روى بالکن ایستاد. به آسمان نگاه کرد. موجستاره بود، زیبا و رویائى.
درختان به آرامى تکان مىخوردند. صداى خش خش برگها در حیاطمىپیچید و درختان را اسرار آمیز مىکرد. صداى جیرجیرکها بلندبود. گاه گاهى صداى عبور ماشینى از جادههاى دور دستبه گوشمىرسید. حوض آرام بود و عکس آسمان را در سینه داشت. محسن کنارحوض نشست. خوابش پریده بود. او آمده بود که وضو بگیرد ودرپیشگاه خداوند سجده بگذارد. احساس عجیبى برایش پیدا شد. دستدر آب فرو برد. آب حوض موج برداشت و به تلاطم افتاد. یک کف آببه صورتش زد. دلش خنک شد. دستش را که از روى چشمانش پایینمىآورد دوباره آسمان را دید. ستارهها را جور دیگر دید. آنهاانگار زمزمه مىکردند.
آسمان رنگ دیگرى پیدا کرده بود. ذهنش جرقه زد. احساس کرد کهجهان زنده است. چه باشکوه و با عظمت مناجات مىکنند.
نجواى درختان را شنید. برایش اسرار نبود، مىشنید که برگ برگآنها در مقابل خداوند در این دل شب ذکر مىگویند، شاخههاسرتسلیم فرود آوردهاند. یک روز نشد که خورشید دیر بیدار شود ویا جاى دیگر غروب کند. نشد که بهار نیاید. تمام موجودات گوشبه فرمان خداوند هستند.
به خود نگاه کرد. ذره ناچیز، خدا چه نیازى به او یا عبادت اودارد؟ او در مقابل شب و آسمان و زمین خیلى حقیر بود. محسن،نیکوکار آه! چه نیکوئى سراسر عمر فلاکت و بىبندوبارى. تا یادشمىآمد یک ساعت هم آدم نبود. در حضور خدا یک عمر سرکرده بودولى او را ندیده بود. براى یک لحظه تمام زندگىاش جلوى چشمانشآمد، باور نداشت که این همه جنایت کرده باشد. جراءت به یادآوردن آن صحنهها را نداشت. دلش مىخواست زمیندهن باز کند و اوخود را در آن بیندازد. حرفهاى حاج آقا یادش آمد: روزگار منتظر کسى نیست. عمر به سرعت مىگذرد. هر روز یک قدمبه قبر نزدیکتر مىشوى. با این همه جرم و نایتباید به ملاقاتخداوند بروى. خداوند که با مهربانى همه چیز به تو داد و تو درحضورش چه بىشرمىهاکه نکردى؟ چه مىدانى شاید فردا...
بدن محسن سخت مىلرزید با خود مىگفت: چطور رو به خدا آورم؟ آیامىتوانم بنده او باشم؟ در آن شب خلوت او بود و خدا، او بود ویک عمر بدبختى. به اتاق نرفت. همانجا رو به خاک افتاد و گفت:خدایا! آمدم اگرچه دیر، اما آمدم.
خدایا! وقتى به یاد آن همه مهربانى تو مىافتم، وقتى که درچنگال مرگ بودم و تو نجاتم دادى، وقتى که هیچ نداشتم یک طفلبرهنه، تو مرا بزرگ کردى و من با بىحیایى در مقابل تو هرکارىرا که دوست نداشتى، انجام دادم. من بندهاى بودم که از تو فرارکرده بودم ولى جایى براى فرارندارم. من خیلى نامرد بودم هیچنیکى تو را جواب ندادم. خدایا! مرا ببخش... تا طلوع خورشیدراز و نیاز کرد.
وقتى به اتاق برگشت چشمش به عکس گرد گرفته مادرش افتاد.
جلوعکس ایستاد و گفت: مادرم! تو گفتى پانزده سالتشده و به بلوغ رسیدى ولى منمادرجان! حالا به بلوغ رسیدم. حالا نصیحتت را گوش مىکنم. حالامسایل دینىام را یاد مىگیرم. کاش تو مىبودى و لبخند رضایت رادر لبانت مىدیدم ولى مادر! من چطورى به روى حاج آقا نگاه کنم.
آیا او مرا قبول مىکند؟ آیا من قبول شدنى هستم؟ آیا... چندروزى از خانهاش بیرون نیامد.
پس از چند روز کنار در حرم به حاج آقا رسید. تا حاج آقا او رادید آغوشش را باز کرد و او را به بغل گرفت. محسن بوى خوشى رااحساس کرد. هیچ وقتبه آغوش گرم و پرمحبت کسى قرار نگرفتهبود.
دعا در لغتبه هر درخواستى اطلاق مىشود; امادر شرع به معناىدرخواست انسان از خداوند به صورت تضرع و زارى است و گاه بهمعناى تقدیس و ستایش خداوند و نظایر آن.
بهترین عبادت
دعا از بهترین عبادتهاست و به عبودیتى که خداوند آن را ازبندگان خویش خواسته، راهگشاتر است. در آیات و روایات به اینموضوع اشاره شده است: حضرت حق مىفرماید: (قل ما یعبوبکم ربى لولا دعاوکم)بگو: اگر دعاى شما نباشد، پروردگارم به شما توجهى نمىکند.
در آیهاى دیگر نیز مىفرماید: (ادعونى استجب لکم ان الذین یستکبرون عن عبادتى سیدخلون جهنمداخرین) مرا بخوانید تا اجابت کنم. کسانى که از عبادتم سرکشىمىکنند، باخوارى وارد جهنم مىشوند.
با توجه به آنکه «عبادتى» در آیه فوق به «دعائى» تفسیرشده، این آیه اهمیتبسیار دعا را نشان مىدهد. امام باقر(ع) مىفرماید: هیچ عملى در پیشگاه الهى از طلب آنچه نزد خداونداست، بهتر نیست و هیچ کس در پیشگاه الهى منفورتر از آنکه ازعبادت سرکشى کند و چیزهایى که نزد او است نمىخواهد، نیست.
همچنین آن حضرت مىفرماید: «بهترین عبادت، دعاست.» در روایتىصحیح چنین آمده است: دو نفر در یک زمان شروع به خواندن نمازکردند. سپس یکى از آنان به تلاوت قرآن مشغول شد و کمتر دعاکرد. دیگرى به دعا مشغول شد و کمتر قرآن تلاوت کرد. از امامصادق(ع) پرسیدند: کدام یک از آن عملها بهتر است؟ حضرت فرمود:هردو خوب است.
راوى مىگوید: مىدانستم هردو نیک است و فضیلت دارد. (مىخواستمبدانم فضیلت کدام یک بیشتر است؟) امام فرمود: دعا بهتر است، مگر نشنیدهاى که خداوند عزوجل مىفرماید:(ان الذین یستکبرون عن عبادتى سیدخلون جهنم داخرین.) بعد امام فرمود: به خدا سوگند، دعا عبادت است; به خداسوگند،دعا عبادت است; به خدا سوگند، دعا افضل است. آیا دعا عبادتنیست؟! به خدا سوگند، دعا عبادت است; به خدا قسم، دعا عبادتاست. آیا دعا مشکلترین عبادات نیست؟! به خدا قسم، دعامشکلترین آنهاست; به خدا سوگند، دعا سختترین آنهاست.
امیرمومنان(ع) مىفرماید: «احب الاعمال الى الله تعالى فى الارض، الدعاء» در پیشگاهالهى بهترین کارها در زمین دعاست.
و نیز آن حضرت فرمود: «الدعاء مفاتیح النجاح و مقالیدالفلاح و خیر الدعاء ما صدر عنصدر نقى و قلب شجى و فى المناجاه سبب النجاه و بالاخلاص یکونالخلاص، فاذا اشتدالفزع فالى الله المفزع.» دعا کلیدهاىرستگارى و پیروزى است. بهترین دعا آن است که از سینهاى پاک وقلبى اندوهناک صادر شود. دعا در راز و نیاز، سبب نجات است وراحتى با اخلاص پدید مىآید. از این رو، وقتى ترس و نگرانى شدتپیدا مىکند، باید به خداوند پناه برد.
بافضیلت ترین دعا
بر اساس پارهاى از احادیث، با فضیلتترین دعا دعایى است کهمصادف با بهترین زمانها باشد. بهترین زمان عبارت است از: سحر،هنگامى که شب از نیمه بگذرد، وقت زوال آفتاب، وقت نمازهاىپنجگانه،روز جمعه، ماه رمضان، روز عرفه، شبهاى عیدفطر و عیدقربان و غیر آن.
فضیلتترین دعا، دعایى است که در مکانهاى شریف خوانده شود و آندر کنار «حطیم» و «مستجار» و روضه شریف نبوى(ص) و تمامىمساجد و مزارهاى شریف ائمهاطهار(علیهم السلام) است.
و همچنین با فضیلتترین دعاها آن است که در حالتهاى خوب خواندهشود.
مثلا در حال روزه، در حال نماز و تعقیب آن، در حال قرائتحمد وسوره، بین اذان و اقامه، بعد از خطبههاى روز جمعه تازمانى کهنماز برپا مىشود، هنگامى که رقت قلب به انسان دست مىدهد،زمانى که اشک جارى مىشود، در وقت غربت و اضطرار و وزیدنبادها، زمانى که لشکر اسلام با لشکر کفر برخورد مىکند، وقتى کهاولین قطره خون شهید به زمین مىریزد وهنگامى که دست کسى کهحنا بسته استبه آسمان بلند مىشود.
بهترین دعا
بهترین دعاها دعاهاى قرآنى است. بعد از آن، دعاهایى که ازپیامبر و امامان معصوم(علیهم السلام) نقل شده است. این دعاهاشفاى قلوب انسانها و کامیابى عبادت کنندگان را در پىدارد.
موج ستاره
سید محمد عزیز حامدى
ده ساله که شد پدرش یک شب گفت: دیگه نمىخواد مدرسه برى. ازصبح برو دوکون میز ممتقى (محمدتقى). کاش چشم و گوش مىداشتى کهبغل دستخودم مىگذاشتم.
پشت فرمان نشستن جربزه مىخواد.
تو صورت محسن شادى دوید اما وقتى یادش آمد که دیگر نمىتواندبا دوستانش حال بعضى از دانشآموزان را بگیرد، دلش خالى شد.
نمىتوانستبگوید: نه! و گرنه باز همان کمربند بود و راه راهشدن پشت و کمرش. خودش را به چراغ نفتى نزدیکتر کرد.
پدرش غرید: شیر فهم شد؟ آره آقاجون! از آن به بعد پدرش را کمتر مىدید.
گاهى یک ماه مىشد که به هم نمىرسیدند.
باباش در بیابانها بود و محسن پشت دار قالى سرکوفت استاد رامىخورد. این حرفها به پانزده بیستسال قبل بر مىگردد. از روزىکه پدرش تصادف کرد و مرد، محسن دیگر قالىبافى نرفت. پنجسالسابقه داشت ولى دوست نداشتساکت و آرام در یک اتاق بنشیند وگرد بخورد.
دنبال کار دیگرى هم نرفت. اصلا معلوم نبود چه کار مىکند. دستبه هرکارى مىزد دیگر به او نمىگفتند محسن. نامش شده بود آچارفرانسه. مدتها بود که سر قبر مادرش هم نمىرفت. به تنها خواهرشمىگفت: آبجى، به بچهات که بزرگ شدن بگو دایى ندارن.
خواهرش فقط اشکهایش را پاک مىکرد و چیزى نمىگفت. در قهوهخانهها، بازارکهنه فروشى، هرجا از کسى بدش مىآمد، مىگفت:نامرد. اگر باکسى قول و قرار مىگذاشت و طرف سرقولش نبود تاچاقویى در شکمش فرو نمىکرد دلش آرام نمىگرفت.
بعد از ظهر «روز مادر» بود، کوچهها و خیابانها جنب و جوشخاصى داشتند. توى قهوهخانه کنار پنجره نشست. دستش را ستون کردو چانهاش را روى آن گذاشت، به میز تکیه داد و به دور دستهاخیره شد.
دوران کودکى وقتى که مادرش زنده بود، وقتى که توى حیاطشاندرختها را آب مىداد. تمام خاطراتش مثل پرده سینما از جلوچشمانش گذشت، روزهاى تلخ و شیرین، خندههاى مادر، گریههایش،کتک خوردنهایش، همه و همه...
ساعتها فکر کرد. غروب شد. دلش گرفت. هوس قبر مادرش کرد. رفتقبرستان. کنار قبر نشست و گفت: بیستسال پیشت نیامدم حالاهم که آمدهام هیچ چیز ندارم براتهدیه کنم. به خاکها چنگ زد و گفت: ولى مادر، مىخوام ازم راضى باشى.
مىخوام به تنها خواستهات جواب بدم.
همون که همیشه ازمن مىخواستى و من هیچ وقت گوش ندادم. تواصرار داشتى مىگفتى یک دوستخوب پیدا کنم حالا به تو قول مىدهمکه این کار را بکنم. این هدیه من استبه تو.
دور قبر چرخید و کنار سرمادر ایستاد و گفت: وقت مرگت اینو گفتى. گفتى حالا پانزده سالتشده باید از یکروحانى مسایل دینى یاد بگیرى. ولى من خندیدم و این نصیحت تورا مسخره دانستم. نشست دستش را گذاشت روى قبر و گفت: تو خیلى خیلى ناراحتشدى ولى امروز مىخواهم به این گفتهاتعمل کنم. مىدانم که خیلى خیلى خوشحال مىشى.
وقتى از قبرستان بر مىگشت، مىگفت: حالاهم معلوم نیست که این کار مسخره نباشد ولى براى مادرم فقطبراى او. تو این همه دوست و آشنا یک دوست روحانى برام پیدامىکنم.
شب شده بود، لامپها یکى پس از دیگرى روشن مىشد. با خوداندیشید: اما چطورى دوستشوم؟ اگر منم بخوام اونا با من دوستنمىشن؟ خوب با سلام شروع مىکنم. سعى مىکنم برایشان کارى انجامبدم. یواش یواش مىشه یک کارى کرد.
دو سال مىشد که با یک روحانى سلام و علیک داشت. مىدانستحاجآقا چه ساعتى از حرم بیرون مىیاد. حاج آقا پرسیده بود: اسم حضرت عالى؟ آچار فرانسه.
بله؟! اه ... یعنى دوستام به این اسم صدام مىزنن، اسمواقعىام محسنه. به! به! محسن. یعنى نیکوکار. من تو را محسنمىگم.
هرچه شمابگین حاج آقا! خیلى مىخواستبراى حاج آقا کارى کندولى او چیزى نمىخواست. در دلش خطور مىکرد که این چه جور دوستىاست ولى به مادرش قول داده بود. هفته یک بار اقلا خودش را درمسیر حاج آقا قرار مىداد و سلام و علیک و نوکرم، چاکرم مىکرد ومىرفت. هر وقتسر صحبتباز مىشد حاج آقا او را نصیحت مىکرد ومىگفت: دست از این کارهایتبردار. محسن همیشه مىگفت: نمىشهآقا، از ما گذشته، عادت کردیم. و یک جورى صحبت را عوض مىکرد.
روز پنجشنبه بود. محسن از کنار حرم رد مىشد که حاج آقا رادید. سلام کرد. حاج آقا گفت: علیکم السلام; امروز خیلى سرحال هستید.
محسن مىخواستبگوید امروز برد با من بود ولى جلو زبانش راگرفت و گفت: مىشه دیگه حاج آقا... گاهى چرخ بر وفق مرادمىچرخه.
تا مراد چه باشه.
هر که هرچه بخواد، مرادشه.
اما بعضى چیزها مثل سراب است هیچ وقت تشنه را سیراب نمىکنه.
چند لحظه سکوت کردند. بعد حاج آقا گفت: محسنجان! بدان که چرخ و فلک نمىایستند. خورشید منتظر کسىنمىماند و قطار زندگى در راه است. هرکس باید به فکر خود باشدو تا دیر نشده حرکت کند. یک وقت مىشه که حتى یک قدم همنمىتونى بردارى. حالا که...
نمىشه حاج آقا! اگر ازت یک کارى بخوام انجام مىدى؟ امر بفرمائید، هرچه باشه در خدمتم.
قول مىدى؟ جون بخواه حاج آقا! امشب سحر پاشو نماز شب بخوان.
من؟! محسن پشت گردنش را خاراند و گفت: ولى راستش شما که مىدانید من تا حالا حتى...
مهم نیست. فعلا من ازت مىخوام نماز شب بخوانى. فقط همینامشب! شبها همیشه دیر مىخوابم. صبحها هم بعد از ساعت نهبیدار مىشم، زودتر از اون نمىتونم بیدار شم.
اینش بامن. من تو را سحر بیدار مىکنم.
محسن تا شب به این فکر بود: من و نماز شب؟! آن شب زودتر به خانهاش رفت. از چند کوچه پسکوچه گذشت، وارد حیاط نسبتا بزرگى شد. خانهپدرىاش بود. قدیمىو کهنه. زیر درختها برگها پخش بود ولى تنها حوض خانه آب زلالىداشت. محسن فقط به حوض مىرسید تویش چند ماهى قرمز نگهدارىمىکرد. روزها هم کبوترهایش از آن آب مىخوردند.
محسن همهاش به فکر قولى بود که داده بود. چطور مىتوانستسحروقتى که غرق در خواب استبیدار شود و نماز بخواند.
اتاقها از کف حیاط بالاتر بود. چند پله مىخورد. او همانجا روىپله دوم کنار در زیر زمین نشست. به خیلى چیزها فکر مىکرد.
حیاط تاریک و تاریکتر مىشد و ستارهها کم کم دیده مىشدند. رفتکه بخوابد. وقتى پتو را رویش کشید گفت: یعنى مىشه که بیدارشم...؟ این دیگه چه قولى بود که دادمبابا!؟ ساعتش را کنار دستش گذاشت.
خوابش نمىبرد. گاهى با خود مىگفت: کاش قول نداده بودم. کاش اصلا با او دوست نمىشدم... نفهمیدکى خوابش برد. از خواب پرید. نشست. ساعتسه شب بود. خمیازهکشید. دلش مىخواستبخوابد. یادش آمد که به حاجآقا قول دادهاست. اندیشید: کى مىدونه که نماز خوندم یانه؟
دراز کشید. پتو را تا روى سینهاش بالا آورد. یادش آمد که فردااگر حاجآقا را ببیند حتما ازش مىپرسد که نماز خوانده یانه؟بگوید آره. حاج آقا مىگوید: آفرین. مردانه به قولت وفا کردى.
اگر به قولش وفا نکند خوب یک نامرد تمام عیار است. دلش لرزید،نشست: کارى نداره، همهاش دو دقیقه طول مىکشه.
مىخواستبلند شود، گفت: حالا چه فایده که خم و راستشم این وقتشب؟! تا خواست درازبکشد انگار کسى داد زد: تو قول دادى، قول. بلند شو نمازىبخوان دیگه.
بلند شد. درهال را که باز کرد هواى خنک سحرى به صورتش خورد.
نفس عمیقى کشید. روى بالکن ایستاد. به آسمان نگاه کرد. موجستاره بود، زیبا و رویائى.
درختان به آرامى تکان مىخوردند. صداى خش خش برگها در حیاطمىپیچید و درختان را اسرار آمیز مىکرد. صداى جیرجیرکها بلندبود. گاه گاهى صداى عبور ماشینى از جادههاى دور دستبه گوشمىرسید. حوض آرام بود و عکس آسمان را در سینه داشت. محسن کنارحوض نشست. خوابش پریده بود. او آمده بود که وضو بگیرد ودرپیشگاه خداوند سجده بگذارد. احساس عجیبى برایش پیدا شد. دستدر آب فرو برد. آب حوض موج برداشت و به تلاطم افتاد. یک کف آببه صورتش زد. دلش خنک شد. دستش را که از روى چشمانش پایینمىآورد دوباره آسمان را دید. ستارهها را جور دیگر دید. آنهاانگار زمزمه مىکردند.
آسمان رنگ دیگرى پیدا کرده بود. ذهنش جرقه زد. احساس کرد کهجهان زنده است. چه باشکوه و با عظمت مناجات مىکنند.
نجواى درختان را شنید. برایش اسرار نبود، مىشنید که برگ برگآنها در مقابل خداوند در این دل شب ذکر مىگویند، شاخههاسرتسلیم فرود آوردهاند. یک روز نشد که خورشید دیر بیدار شود ویا جاى دیگر غروب کند. نشد که بهار نیاید. تمام موجودات گوشبه فرمان خداوند هستند.
به خود نگاه کرد. ذره ناچیز، خدا چه نیازى به او یا عبادت اودارد؟ او در مقابل شب و آسمان و زمین خیلى حقیر بود. محسن،نیکوکار آه! چه نیکوئى سراسر عمر فلاکت و بىبندوبارى. تا یادشمىآمد یک ساعت هم آدم نبود. در حضور خدا یک عمر سرکرده بودولى او را ندیده بود. براى یک لحظه تمام زندگىاش جلوى چشمانشآمد، باور نداشت که این همه جنایت کرده باشد. جراءت به یادآوردن آن صحنهها را نداشت. دلش مىخواست زمیندهن باز کند و اوخود را در آن بیندازد. حرفهاى حاج آقا یادش آمد: روزگار منتظر کسى نیست. عمر به سرعت مىگذرد. هر روز یک قدمبه قبر نزدیکتر مىشوى. با این همه جرم و نایتباید به ملاقاتخداوند بروى. خداوند که با مهربانى همه چیز به تو داد و تو درحضورش چه بىشرمىهاکه نکردى؟ چه مىدانى شاید فردا...
بدن محسن سخت مىلرزید با خود مىگفت: چطور رو به خدا آورم؟ آیامىتوانم بنده او باشم؟ در آن شب خلوت او بود و خدا، او بود ویک عمر بدبختى. به اتاق نرفت. همانجا رو به خاک افتاد و گفت:خدایا! آمدم اگرچه دیر، اما آمدم.
خدایا! وقتى به یاد آن همه مهربانى تو مىافتم، وقتى که درچنگال مرگ بودم و تو نجاتم دادى، وقتى که هیچ نداشتم یک طفلبرهنه، تو مرا بزرگ کردى و من با بىحیایى در مقابل تو هرکارىرا که دوست نداشتى، انجام دادم. من بندهاى بودم که از تو فرارکرده بودم ولى جایى براى فرارندارم. من خیلى نامرد بودم هیچنیکى تو را جواب ندادم. خدایا! مرا ببخش... تا طلوع خورشیدراز و نیاز کرد.
وقتى به اتاق برگشت چشمش به عکس گرد گرفته مادرش افتاد.
جلوعکس ایستاد و گفت: مادرم! تو گفتى پانزده سالتشده و به بلوغ رسیدى ولى منمادرجان! حالا به بلوغ رسیدم. حالا نصیحتت را گوش مىکنم. حالامسایل دینىام را یاد مىگیرم. کاش تو مىبودى و لبخند رضایت رادر لبانت مىدیدم ولى مادر! من چطورى به روى حاج آقا نگاه کنم.
آیا او مرا قبول مىکند؟ آیا من قبول شدنى هستم؟ آیا... چندروزى از خانهاش بیرون نیامد.
پس از چند روز کنار در حرم به حاج آقا رسید. تا حاج آقا او رادید آغوشش را باز کرد و او را به بغل گرفت. محسن بوى خوشى رااحساس کرد. هیچ وقتبه آغوش گرم و پرمحبت کسى قرار نگرفتهبود.