آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۰

چکیده

متن

مفهوم دعا
دعا در لغت‏به هر درخواستى اطلاق مى‏شود; امادر شرع به معناى‏درخواست انسان از خداوند به صورت تضرع و زارى است و گاه به‏معناى تقدیس و ستایش خداوند و نظایر آن.
بهترین عبادت
دعا از بهترین عبادتهاست و به عبودیتى که خداوند آن را ازبندگان خویش خواسته، راهگشاتر است. در آیات و روایات به این‏موضوع اشاره شده است: حضرت حق مى‏فرماید: (قل ما یعبوبکم ربى لولا دعاوکم)بگو: اگر دعاى شما نباشد، پروردگارم به شما توجهى نمى‏کند.
در آیه‏اى دیگر نیز مى‏فرماید: (ادعونى استجب لکم ان الذین یستکبرون عن عبادتى سیدخلون جهنم‏داخرین) مرا بخوانید تا اجابت کنم. کسانى که از عبادتم سرکشى‏مى‏کنند، باخوارى وارد جهنم مى‏شوند.
با توجه به آنکه «عبادتى‏» در آیه فوق به «دعائى‏» تفسیرشده، این آیه اهمیت‏بسیار دعا را نشان مى‏دهد. امام باقر(ع) مى‏فرماید: هیچ عملى در پیشگاه الهى از طلب آنچه نزد خداونداست، بهتر نیست و هیچ کس در پیشگاه الهى منفورتر از آنکه ازعبادت سرکشى کند و چیزهایى که نزد او است نمى‏خواهد، نیست.
همچنین آن حضرت مى‏فرماید: «بهترین عبادت، دعاست.» در روایتى‏صحیح چنین آمده است: دو نفر در یک زمان شروع به خواندن نمازکردند. سپس یکى از آنان به تلاوت قرآن مشغول شد و کمتر دعاکرد. دیگرى به دعا مشغول شد و کمتر قرآن تلاوت کرد. از امام‏صادق(ع) پرسیدند: کدام یک از آن عمل‏ها بهتر است؟ حضرت فرمود:هردو خوب است.
راوى مى‏گوید: مى‏دانستم هردو نیک است و فضیلت دارد. (مى‏خواستم‏بدانم فضیلت کدام یک بیشتر است؟) امام فرمود: دعا بهتر است، مگر نشنیده‏اى که خداوند عزوجل مى‏فرماید:(ان الذین یستکبرون عن عبادتى سیدخلون جهنم داخرین.) بعد امام فرمود: به خدا سوگند، دعا عبادت است; به خداسوگند،دعا عبادت است; به خدا سوگند، دعا افضل است. آیا دعا عبادت‏نیست؟! به خدا سوگند، دعا عبادت است; به خدا قسم، دعا عبادت‏است. آیا دعا مشکل‏ترین عبادات نیست؟! به خدا قسم، دعامشکل‏ترین آنهاست; به خدا سوگند، دعا سخت‏ترین آنهاست.
امیرمومنان(ع) مى‏فرماید: «احب الاعمال الى الله تعالى فى الارض، الدعاء» در پیشگاه‏الهى بهترین کارها در زمین دعاست.
و نیز آن حضرت فرمود: «الدعاء مفاتیح النجاح و مقالیدالفلاح و خیر الدعاء ما صدر عن‏صدر نقى و قلب شجى و فى المناجاه سبب النجاه و بالاخلاص یکون‏الخلاص، فاذا اشتدالفزع فالى الله المفزع.» دعا کلیدهاى‏رستگارى و پیروزى است. بهترین دعا آن است که از سینه‏اى پاک وقلبى اندوهناک صادر شود. دعا در راز و نیاز، سبب نجات است وراحتى با اخلاص پدید مى‏آید. از این رو، وقتى ترس و نگرانى شدت‏پیدا مى‏کند، باید به خداوند پناه برد.
بافضیلت ترین دعا
بر اساس پاره‏اى از احادیث، با فضیلت‏ترین دعا دعایى است که‏مصادف با بهترین زمانها باشد. بهترین زمان عبارت است از: سحر،هنگامى که شب از نیمه بگذرد، وقت زوال آفتاب، وقت نمازهاى‏پنج‏گانه،روز جمعه، ماه رمضان، روز عرفه، شبهاى عیدفطر و عیدقربان و غیر آن.
فضیلت‏ترین دعا، دعایى است که در مکانهاى شریف خوانده شود و آن‏در کنار «حطیم‏» و «مستجار» و روضه شریف نبوى(ص) و تمامى‏مساجد و مزارهاى شریف ائمه‏اطهار(علیهم السلام) است.
و همچنین با فضیلت‏ترین دعاها آن است که در حالتهاى خوب خوانده‏شود.
مثلا در حال روزه، در حال نماز و تعقیب آن، در حال قرائت‏حمد وسوره، بین اذان و اقامه، بعد از خطبه‏هاى روز جمعه تازمانى که‏نماز برپا مى‏شود، هنگامى که رقت قلب به انسان دست مى‏دهد،زمانى که اشک جارى مى‏شود، در وقت غربت و اضطرار و وزیدن‏بادها، زمانى که لشکر اسلام با لشکر کفر برخورد مى‏کند، وقتى که‏اولین قطره خون شهید به زمین مى‏ریزد وهنگامى که دست کسى که‏حنا بسته است‏به آسمان بلند مى‏شود.
بهترین دعا
بهترین دعاها دعاهاى قرآنى است. بعد از آن، دعاهایى که ازپیامبر و امامان معصوم(علیهم السلام) نقل شده است. این دعاهاشفاى قلوب انسانها و کامیابى عبادت کنندگان را در پى‏دارد.
موج ستاره
سید محمد عزیز حامدى
ده ساله که شد پدرش یک شب گفت: دیگه نمى‏خواد مدرسه برى. ازصبح برو دوکون میز ممتقى (محمدتقى). کاش چشم و گوش مى‏داشتى که‏بغل دست‏خودم مى‏گذاشتم.
پشت فرمان نشستن جربزه مى‏خواد.
تو صورت محسن شادى دوید اما وقتى یادش آمد که دیگر نمى‏تواندبا دوستانش حال بعضى از دانش‏آموزان را بگیرد، دلش خالى شد.
نمى‏توانست‏بگوید: نه! و گرنه باز همان کمربند بود و راه راه‏شدن پشت و کمرش. خودش را به چراغ نفتى نزدیکتر کرد.
پدرش غرید: شیر فهم شد؟ آره آقاجون! از آن به بعد پدرش را کمتر مى‏دید.
گاهى یک ماه مى‏شد که به هم نمى‏رسیدند.
باباش در بیابانها بود و محسن پشت دار قالى سرکوفت استاد رامى‏خورد. این حرفها به پانزده بیست‏سال قبل بر مى‏گردد. از روزى‏که پدرش تصادف کرد و مرد، محسن دیگر قالى‏بافى نرفت. پنج‏سال‏سابقه داشت ولى دوست نداشت‏ساکت و آرام در یک اتاق بنشیند وگرد بخورد.
دنبال کار دیگرى هم نرفت. اصلا معلوم نبود چه کار مى‏کند. دست‏به هرکارى مى‏زد دیگر به او نمى‏گفتند محسن. نامش شده بود آچارفرانسه. مدتها بود که سر قبر مادرش هم نمى‏رفت. به تنها خواهرش‏مى‏گفت: آبجى، به بچهات که بزرگ شدن بگو دایى ندارن.
خواهرش فقط اشکهایش را پاک مى‏کرد و چیزى نمى‏گفت. در قهوه‏خانه‏ها، بازارکهنه فروشى، هرجا از کسى بدش مى‏آمد، مى‏گفت:نامرد. اگر باکسى قول و قرار مى‏گذاشت و طرف سرقولش نبود تاچاقویى در شکمش فرو نمى‏کرد دلش آرام نمى‏گرفت.
بعد از ظهر «روز مادر» بود، کوچه‏ها و خیابانها جنب و جوش‏خاصى داشتند. توى قهوه‏خانه کنار پنجره نشست. دستش را ستون کردو چانه‏اش را روى آن گذاشت، به میز تکیه داد و به دور دستهاخیره شد.
دوران کودکى وقتى که مادرش زنده بود، وقتى که توى حیاطشان‏درختها را آب مى‏داد. تمام خاطراتش مثل پرده سینما از جلوچشمانش گذشت، روزهاى تلخ و شیرین، خنده‏هاى مادر، گریه‏هایش،کتک خوردن‏هایش، همه و همه...
ساعتها فکر کرد. غروب شد. دلش گرفت. هوس قبر مادرش کرد. رفت‏قبرستان. کنار قبر نشست و گفت: بیست‏سال پیشت نیامدم حالاهم که آمده‏ام هیچ چیز ندارم برات‏هدیه کنم. به خاکها چنگ زد و گفت: ولى مادر، مى‏خوام ازم راضى باشى.
مى‏خوام به تنها خواسته‏ات جواب بدم.
همون که همیشه ازمن مى‏خواستى و من هیچ وقت گوش ندادم. تواصرار داشتى مى‏گفتى یک دوست‏خوب پیدا کنم حالا به تو قول مى‏دهم‏که این کار را بکنم. این هدیه من است‏به تو.
دور قبر چرخید و کنار سرمادر ایستاد و گفت: وقت مرگت اینو گفتى. گفتى حالا پانزده سالت‏شده باید از یک‏روحانى مسایل دینى یاد بگیرى. ولى من خندیدم و این نصیحت تورا مسخره دانستم. نشست دستش را گذاشت روى قبر و گفت: تو خیلى خیلى ناراحت‏شدى ولى امروز مى‏خواهم به این گفته‏ات‏عمل کنم. مى‏دانم که خیلى خیلى خوشحال مى‏شى.
وقتى از قبرستان بر مى‏گشت، مى‏گفت: حالاهم معلوم نیست که این کار مسخره نباشد ولى براى مادرم فقطبراى او. تو این همه دوست و آشنا یک دوست روحانى برام پیدامى‏کنم.
شب شده بود، لامپها یکى پس از دیگرى روشن مى‏شد. با خوداندیشید: اما چطورى دوست‏شوم؟ اگر منم بخوام اونا با من دوست‏نمى‏شن؟ خوب با سلام شروع مى‏کنم. سعى مى‏کنم برایشان کارى انجام‏بدم. یواش یواش مى‏شه یک کارى کرد.
دو سال مى‏شد که با یک روحانى سلام و علیک داشت. مى‏دانست‏حاج‏آقا چه ساعتى از حرم بیرون مى‏یاد. حاج آقا پرسیده بود: اسم حضرت عالى؟ آچار فرانسه.
بله؟! اه ... یعنى دوستام به این اسم صدام مى‏زنن، اسم‏واقعى‏ام محسنه. به! به! محسن. یعنى نیکوکار. من تو را محسن‏مى‏گم.
هرچه شمابگین حاج آقا! خیلى مى‏خواست‏براى حاج آقا کارى کندولى او چیزى نمى‏خواست. در دلش خطور مى‏کرد که این چه جور دوستى‏است ولى به مادرش قول داده بود. هفته یک بار اقلا خودش را درمسیر حاج آقا قرار مى‏داد و سلام و علیک و نوکرم، چاکرم مى‏کرد ومى‏رفت. هر وقت‏سر صحبت‏باز مى‏شد حاج آقا او را نصیحت مى‏کرد ومى‏گفت: دست از این کارهایت‏بردار. محسن همیشه مى‏گفت: نمى‏شه‏آقا، از ما گذشته، عادت کردیم. و یک جورى صحبت را عوض مى‏کرد.
روز پنجشنبه بود. محسن از کنار حرم رد مى‏شد که حاج آقا رادید. سلام کرد. حاج آقا گفت: علیکم السلام; امروز خیلى سرحال هستید.
محسن مى‏خواست‏بگوید امروز برد با من بود ولى جلو زبانش راگرفت و گفت: مى‏شه دیگه حاج آقا... گاهى چرخ بر وفق مرادمى‏چرخه.
تا مراد چه باشه.
هر که هرچه بخواد، مرادشه.
اما بعضى چیزها مثل سراب است هیچ وقت تشنه را سیراب نمى‏کنه.
چند لحظه سکوت کردند. بعد حاج آقا گفت: محسن‏جان! بدان که چرخ و فلک نمى‏ایستند. خورشید منتظر کسى‏نمى‏ماند و قطار زندگى در راه است. هرکس باید به فکر خود باشدو تا دیر نشده حرکت کند. یک وقت مى‏شه که حتى یک قدم هم‏نمى‏تونى بردارى. حالا که...
نمى‏شه حاج آقا! اگر ازت یک کارى بخوام انجام مى‏دى؟ امر بفرمائید، هرچه باشه در خدمتم.
قول مى‏دى؟ جون بخواه حاج آقا! امشب سحر پاشو نماز شب بخوان.
من؟! محسن پشت گردنش را خاراند و گفت: ولى راستش شما که مى‏دانید من تا حالا حتى...
مهم نیست. فعلا من ازت مى‏خوام نماز شب بخوانى. فقط همین‏امشب! شبها همیشه دیر مى‏خوابم. صبح‏ها هم بعد از ساعت نه‏بیدار مى‏شم، زودتر از اون نمى‏تونم بیدار شم.
اینش بامن. من تو را سحر بیدار مى‏کنم.
محسن تا شب به این فکر بود: من و نماز شب؟! آن شب زودتر به خانه‏اش رفت. از چند کوچه پس‏کوچه گذشت، وارد حیاط نسبتا بزرگى شد. خانه‏پدرى‏اش بود. قدیمى‏و کهنه. زیر درختها برگها پخش بود ولى تنها حوض خانه آب زلالى‏داشت. محسن فقط به حوض مى‏رسید تویش چند ماهى قرمز نگهدارى‏مى‏کرد. روزها هم کبوترهایش از آن آب مى‏خوردند.
محسن همه‏اش به فکر قولى بود که داده بود. چطور مى‏توانست‏سحروقتى که غرق در خواب است‏بیدار شود و نماز بخواند.
اتاقها از کف حیاط بالاتر بود. چند پله مى‏خورد. او همانجا روى‏پله دوم کنار در زیر زمین نشست. به خیلى چیزها فکر مى‏کرد.
حیاط تاریک و تاریکتر مى‏شد و ستاره‏ها کم کم دیده مى‏شدند. رفت‏که بخوابد. وقتى پتو را رویش کشید گفت: یعنى مى‏شه که بیدارشم...؟ این دیگه چه قولى بود که دادم‏بابا!؟ ساعتش را کنار دستش گذاشت.
خوابش نمى‏برد. گاهى با خود مى‏گفت: کاش قول نداده بودم. کاش اصلا با او دوست نمى‏شدم... نفهمیدکى خوابش برد. از خواب پرید. نشست. ساعت‏سه شب بود. خمیازه‏کشید. دلش مى‏خواست‏بخوابد. یادش آمد که به حاج‏آقا قول داده‏است. اندیشید: کى مى‏دونه که نماز خوندم یانه؟
دراز کشید. پتو را تا روى سینه‏اش بالا آورد. یادش آمد که فردااگر حاج‏آقا را ببیند حتما ازش مى‏پرسد که نماز خوانده یانه؟بگوید آره. حاج آقا مى‏گوید: آفرین. مردانه به قولت وفا کردى.
اگر به قولش وفا نکند خوب یک نامرد تمام عیار است. دلش لرزید،نشست: کارى نداره، همه‏اش دو دقیقه طول مى‏کشه.
مى‏خواست‏بلند شود، گفت: حالا چه فایده که خم و راست‏شم این وقت‏شب؟! تا خواست درازبکشد انگار کسى داد زد: تو قول دادى، قول. بلند شو نمازى‏بخوان دیگه.
بلند شد. درهال را که باز کرد هواى خنک سحرى به صورتش خورد.
نفس عمیقى کشید. روى بالکن ایستاد. به آسمان نگاه کرد. موج‏ستاره بود، زیبا و رویائى.
درختان به آرامى تکان مى‏خوردند. صداى خش خش برگها در حیاطمى‏پیچید و درختان را اسرار آمیز مى‏کرد. صداى جیرجیرکها بلندبود. گاه گاهى صداى عبور ماشینى از جاده‏هاى دور دست‏به گوش‏مى‏رسید. حوض آرام بود و عکس آسمان را در سینه داشت. محسن کنارحوض نشست. خوابش پریده بود. او آمده بود که وضو بگیرد ودرپیشگاه خداوند سجده بگذارد. احساس عجیبى برایش پیدا شد. دست‏در آب فرو برد. آب حوض موج برداشت و به تلاطم افتاد. یک کف آب‏به صورتش زد. دلش خنک شد. دستش را که از روى چشمانش پایین‏مى‏آورد دوباره آسمان را دید. ستاره‏ها را جور دیگر دید. آنهاانگار زمزمه مى‏کردند.
آسمان رنگ دیگرى پیدا کرده بود. ذهنش جرقه زد. احساس کرد که‏جهان زنده است. چه باشکوه و با عظمت مناجات مى‏کنند.
نجواى درختان را شنید. برایش اسرار نبود، مى‏شنید که برگ برگ‏آنها در مقابل خداوند در این دل شب ذکر مى‏گویند، شاخه‏هاسرتسلیم فرود آورده‏اند. یک روز نشد که خورشید دیر بیدار شود ویا جاى دیگر غروب کند. نشد که بهار نیاید. تمام موجودات گوش‏به فرمان خداوند هستند.
به خود نگاه کرد. ذره ناچیز، خدا چه نیازى به او یا عبادت اودارد؟ او در مقابل شب و آسمان و زمین خیلى حقیر بود. محسن،نیکوکار آه! چه نیکوئى سراسر عمر فلاکت و بى‏بندوبارى. تا یادش‏مى‏آمد یک ساعت هم آدم نبود. در حضور خدا یک عمر سرکرده بودولى او را ندیده بود. براى یک لحظه تمام زندگى‏اش جلوى چشمانش‏آمد، باور نداشت که این همه جنایت کرده باشد. جراءت به یادآوردن آن صحنه‏ها را نداشت. دلش مى‏خواست زمین‏دهن باز کند و اوخود را در آن بیندازد. حرفهاى حاج آقا یادش آمد: روزگار منتظر کسى نیست. عمر به سرعت مى‏گذرد. هر روز یک قدم‏به قبر نزدیکتر مى‏شوى. با این همه جرم و نایت‏باید به ملاقات‏خداوند بروى. خداوند که با مهربانى همه چیز به تو داد و تو درحضورش چه بى‏شرمى‏هاکه نکردى؟ چه مى‏دانى شاید فردا...
بدن محسن سخت مى‏لرزید با خود مى‏گفت: چطور رو به خدا آورم؟ آیامى‏توانم بنده او باشم؟ در آن شب خلوت او بود و خدا، او بود ویک عمر بدبختى. به اتاق نرفت. همانجا رو به خاک افتاد و گفت:خدایا! آمدم اگرچه دیر، اما آمدم.
خدایا! وقتى به یاد آن همه مهربانى تو مى‏افتم، وقتى که درچنگال مرگ بودم و تو نجاتم دادى، وقتى که هیچ نداشتم یک طفل‏برهنه، تو مرا بزرگ کردى و من با بى‏حیایى در مقابل تو هرکارى‏را که دوست نداشتى، انجام دادم. من بنده‏اى بودم که از تو فرارکرده بودم ولى جایى براى فرارندارم. من خیلى نامرد بودم هیچ‏نیکى تو را جواب ندادم. خدایا! مرا ببخش... تا طلوع خورشیدراز و نیاز کرد.
وقتى به اتاق برگشت چشمش به عکس گرد گرفته مادرش افتاد.
جلوعکس ایستاد و گفت: مادرم! تو گفتى پانزده سالت‏شده و به بلوغ رسیدى ولى من‏مادرجان! حالا به بلوغ رسیدم. حالا نصیحتت را گوش مى‏کنم. حالامسایل دینى‏ام را یاد مى‏گیرم. کاش تو مى‏بودى و لبخند رضایت رادر لبانت مى‏دیدم ولى مادر! من چطورى به روى حاج آقا نگاه کنم.
آیا او مرا قبول مى‏کند؟ آیا من قبول شدنى هستم؟ آیا... چندروزى از خانه‏اش بیرون نیامد.
پس از چند روز کنار در حرم به حاج آقا رسید. تا حاج آقا او رادید آغوشش را باز کرد و او را به بغل گرفت. محسن بوى خوشى رااحساس کرد. هیچ وقت‏به آغوش گرم و پرمحبت کسى قرار نگرفته‏بود.

تبلیغات