آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۰

چکیده

متن

بیست و پنج‏سال پس از رحلت رسول اکرم (ص)، امام على (ع)، روزگارخویش را به ناشناختگى گذراند. زمانى در ایام رسول خدا (ص) ازعلى (ع) چنان یاد مى‏شد که از پیامبر (ص). اما در مدتى کمتر ازیک شبانه روز همه‏چیز دگرگون شد.
با درگذشت پیامبر (ع)، زمینیان بر تصاحب دسترنج‏حیات او بریکدیگر سبقت گرفتند و میان قرآن و ترجمان آن (اهل بیت (علیهم‏السلام)) جدایى افکندند. عرصه بر خاندان پیامبر تنگ گردید وفرزند ابوطالب (ع) به شکیب و گمنامى وانهاده شد. زمانى کوتاه‏پس از رحلت پیامبر او تنها مدافع خود فاطمه (س) را از دست دادو به بیعت‏با خلیفه‏اى که اقرار مى‏کرد در زمامدارى از دیگران‏برتر نیست، مجبور شد.
از آن پس ایام درنگ او در دنیا به فرموده خود وى زمان رنج واندوه بود و هر روزش چون ماه و هر ماهش چون سال مى‏گذشت و بدین‏ترتیب نه هزار روز (25 سال) براو گذشت در حالى که مردم درشاءن او از پیامبر (ص) شنیده بودند که: من شهر علم هستم و على‏درگاه آن.
على از من است و من از على. این على برادر من، وصى من وجانشین من بعد از من است. پس به سخن او گوش فرا دهید و از اواطاعت کنید. على را دشمن نمى‏دارد مگر منافق و ناپاک‏زاده.
آنچه امروزه از بردبارى امام على (ع) گفته مى‏شود، اغلب جلوه‏هاى‏عاطفى دارد تا تحقیقى و کمتر سخن از نقش شکیبایى امام على (ع)در پابرجایى آیین پیامبر به میان آورده شده است. در حالى که‏اگر کوشش پررنج او در این دوره نبود و امام صبر پیشه نمى‏ساخت‏امروز از نام محمد (ص) و آیین او همان مى‏ماند که از تورات وانجیل ماند.
شکیبایى براى حفظ آیین نبوى
ارجمندترین و سخت‏ترین کردار على (ع) در عصر خلفا، شکیبایى‏جانکاهى بود که خود بهتر از همه از حکمت و فرجام آن اطلاع‏داشت. نه در آن زمان و نه تا قرنها جز امامان معصوم (علیهم‏السلام) کسى منزلت صبر على (ع) و نتیجه آن در حفظ اسلام رانمى‏دانست. امام خود در این باره مى‏فرماید: «...اگر سخن بگویم، مى‏گویند بر فرمانروایى حریص است و اگرخاموش بنشینم، مى‏گویند از مرگ مى‏ترسد. به خدا سوگند، علاقه‏فرزند ابوطالب به مرگ بیش از علاقه کودک به پستان مادر است.اگر سکوت مى‏کنم به سبب علم و آگاهى خاصى است که در آن فرورفته‏ام. پس از درگذشت پیامبر (ص) در کار خویش اندیشیدم، دربرابر صف‏آرایى قریش جز اهل بیت‏خود یار و یاورى ندیدم... چشمى‏را که در آن خاشاک فرو رفته بود، بستم، با گلویى که استخوان درآن گیر کرده بود، نوشیدم و بر گرفتگى راه نفس و بر حوادث‏تلخ‏تر از زهر، صبر کردم. قسم به خدا، ابن‏ابى قحافه جامه خلافت‏را برخود آراست در حالى که مى‏دانست‏شان من نسبت‏به خلافت چون‏محور آسیاب است. پس جامه خلافت را رها کردم... و صبر نمودم درحالى که میراث خود را تاراج رفته مى‏دیدم. تا اینکه اولى(ابوبکر) راه خود را به پایان رساند و خلافت را بعد از خود به‏آغوش ابن الخطاب انداخت... جاى بسى شگفتى است در حالى که اودر زمان حیاتش فسخ بیعتش را از مردم درخواست مى‏کرد و مى‏گفت:«اقیلونى فلست‏بخیرکم و على فیکم‏»; «مرا معاف بدارید که بهترین شما نیستم در حالى که على بین‏شماست.» بعد از خود خلافت را به عقد دیگرى درآورد. پستان‏خلافت را چقدر محکم این دو بین خود تقسیم کردند. پس خلافت را درفردى درشت‏خوى و ناهموار قرار داد که تند سخن و خشن و پرلغزش‏بود... من در این مدت طولانى و سختى محنت‏بار، شکیبایى ورزیدم‏تا او نیز به راه خود رفت و امر خلافت را در جمعى قرار داد ومرا هم طراز آنها پنداشت. خدایا، (آن) چه شورایى (بود)! کى شک‏و تردید با اولى آنها (ابوبکر)در باره من روا بود که با این‏اشخاص هم ردیف باشم...!تاسومین نفر (عثمان) به خلافت‏برخاست...و اولاد پدرانش با او هم دست‏شدند. مال خدا را چون شتر که گیاه‏بهارى را مى‏جود، خوردند تا اینکه ریسمانش باز شد و رفتارش‏موجب قتلش شد و پرخوریش او را به رو انداخت.»
براى شناخت ارج‏آن شکیبایى جانکاه باید در نظر آوریم اگر امام صبر پیشه‏نمى‏ساخت و به شمشیر دست مى‏فشرد چه پیش مى‏آمد و سرانجام‏پیشامدها چه بود؟
اینک تصویر ماجرا:
رحلت پیامبرگرامى (ص) جامعه اسلامى و خاندان رسالت را با بحران‏عجیبى رو به رو ساخت. هر لحظه بیم آن مى‏رفت که آتش جنگ داخلى‏میان مسلمانان بر سر موضوع خلافت و فرمانروایى شعله‏ور شود وسرانجام جامعه اسلامى به انحلال گراید. هنگامى که خبر درگذشت‏پیامبر اکرم (ع) در میان قبایل تازه مسلمان منتشر شد، گروهى ازآنها پرچم ارتداد و بازگشت‏به آیین نیاکان را بر افراشتند. ازسویى مهاجران و انصار «وحدت کلمه‏» را از دست داده و مدعیان‏دروغگو در استانهاى نجد و یمامه به ادعاى نبوت برخاسته بودند.
پیشتر در خارج مدینه نیز چند نفر مانند مسلیمه ادعاى پیغمبرى‏کرده بودند. او چهل هزار مرد جنگى گرد آورد تا به مدینه حمله‏برند و آنجا را با خاک یکسان کنند و اگر به مدینه مى‏رسید اثرى‏از اسلام و مسلمانان برجاى نمى‏گذاشت و آثار نبوت را به طور کلى‏نابود مى‏کرد. دیگرى زنى بود به نام سجاح که او هم ادعاى‏پیامبرى داشت و عده‏اى را دور خود جمع کرده بود و عده‏اى دیگرنیز مثل نعمان بن منذر مرتد شده، ادعاى پادشاهى مى‏کردند. اودر بحرین تاجگذارى کرده بود. همچنین لقیط بن مالک (ذو التاج)در عمان.
در آن اوضاع که عقیده اسلامى در قلوب رسوخ کرده، عادات وتقالید جاهلى هنوز از دماغ‏ها بیرون نرفته بود، هرنوع جنگ‏داخلى و دسته‏بندى گروهى مایه انحلال جامعه و موجب بازگشت‏بسیارى از مردم به بت‏پرستى و شرک مى‏شد. چنین جنگ داخلى یا هرخونریزى کوچک موجب انفجارهایى در داخل و خارج مدینه مى‏شد. این‏در حالى بود که بسیارى از قبایل عرب جاهلى به انتقامجویى وکینه‏توزى مشهور بودند. در این حال عثمان نزد حضرت امیر (ع) رفت‏و گفت: وضع را مى‏بینى! اگر بیعت نکنى اسلام با خطر جدى رو به‏روست. و حضرت نیز براى حفظ اسلام بیعت کرد و بعد از آن بود که‏ابوبکر توانست از مدینه به اطراف، لشکر اعزام کند. جاى تعجب‏نیست که آنها على را خوب شناخته بودند.
امام در این باره فرمود: «... به خدا سوگند من هرگز فکر نمى‏کردم که عرب خلافت را ازخاندان پیامبر (ص) بگیرد یا مرا از آن باز دارد. مرا به تعجب‏وانداشت جز توجه مردم به دیگرى که دست او را به عنوان بیعت‏مى‏فشردند. از این رو، من دست نگاه داشتم.
دیدم که گروهى از مردم از اسلام باز گشته‏اند و مى‏خواهند آیین‏محمد (ص) را محو کنند. ترسیدم که اگربه یارى اسلام و مسلمانان‏نشتابم، رخنه و ویرانى‏یى در پیکر آن مشاهده کنم که مصیبت واندوه آن بر من بالاتر و بزرگتر از حکومت چند روزه‏اى است که به‏زودى مانند سراب یا ابر از میان مى‏رود. پس به مقابله با این‏حوادث برخاستم و مسلمانان را یارى کردم تا آنکه باطل محو شد وآرامش به آغوش اسلام باز گشت.»
بدین ترتیب، امام بر سر دوراهى احقاق حق خود و حفظ اصول و اساس هدف، موقعیت‏خویش رافراموش کرد وبراى حفظ آیینى که پیامبر (ص) در راه آن کوشیده‏بود، سکوت اختیار کرد.
این نکته را باید افزود که بسیارى از قبایل ساکن مدینه یابیرون آن نسبت‏به حضرت على (ع) بى‏مهر بوده، کینه او را سخت‏به‏دل داشتند. زیرا آن حضرت پرچم کفر این قبایل را سرنگون کرده وقهرمانانشان را به خاک ذلت افکنده بود. اینان هرچند بعدهاپیوند خود را با اسلام محکمتر کرده، به خدا پرستى و پیروى ازاسلام تظاهر مى‏کردند، در باطن بغض و عداوت خود را نسبت‏به‏مجاهدان اسلام محفوظ داشتند. از طرفى کوششهاى آمیخته با خشونت‏برخى صحابیان سالخورده و سرشناس براى عهده‏دارى جانشینى‏پیامبر (ص)، گویاى تصمیمى عمیق برکنار گذارى خاندان پیامبر ازحکومت‏بود و امام (ع) از این حقیقت‏به خوبى آگاه بود و شایدهمین امر وى را از دفاع از حق خود باز مى‏داشت و حتى در برابرآتش زدن خانه خویش شکیبایى ورزید چه آنکه ریاست‏خواهى مخالفان‏خود را چنان دراوج مى‏دید که کمترین دفاع، آنان را به‏رفتارهایى به مراتب پرخشونت و مخاطره انگیزتر وا مى‏داشت. ازسوى امام هیچ علاقه‏اى براى تصاحب حکومت وجود نداشت مگر آنکه درپرتو آن، حقى را پاس بدارد و از ظلمى جلوبگیرد، که در آن زمان‏براى اجراى این منظور نیز مدعیان بسیارى وجود داشت.
در چنان موقعیت اگر امام (ع) از طریق توسل به قدرت و قیام‏مسلحانه درصدد اخذ حق خویش برمى‏آمد جز نتایج زیر عاید وى‏نمى‏شد: 1- در این نبرد، امام (ع) بسیارى از یاران و عزیزان خود را که‏از جان و دل به امامت و رهبرى او معتقد بودند از دست مى‏داد.
البته هرگاه با شهادت این افراد حق به جاى خود باز مى‏گشت،جانبازى آنان در راه هدف تاءسفبار نبود، ولى چنانکه‏خواهیم گفت: با کشته شدن این افراد، حق به صاحب آن باز نمى‏گشت.
2- در پى‏کشته شدن آن افراد، گروه زیادى از صحابه پیامبر (ع)که به خلافت امام (ع) راضى نبودند نیز کشته مى‏شدند و در نتیجه‏قدرت مسلمانان در مرکز به ضعف مى‏گرایید. این گروه هرچند درمساله رهبرى در مقابل امام (ع) موضع گرفته بودند، در امور دیگراختلافى با آن حضرت نداشتند و قدرتى در برابر شرک و بت‏پرستى ومسیحیت و یهودیت‏به شمار مى‏رفتند.
3- بر اثر ضعف مسلمانان، قبایل دور دست که نهال اسلام درسرزمین آنها کاملا ریشه ندوانیده بود به گروه مرتدان و مخالفان‏اسلام پیوسته، صف واحدى تشکیل مى‏دادند و چه بسا بر اثر قدرت‏مخالفان و نبودن رهبرى صحیح در مرکز، چراغ توحید براى ابد به‏خاموشى مى‏گرایید. «... به خدا سوگند، اگر ترس از وقوع شکاف و اختلاف درمیان‏مسلمانان نبود و بیم آن نمى‏رفت که بار دیگر کفر و بت پرستى به‏ممالک اسلامى باز گردد و اسلام محو و نابود شود، قیام مى‏کردم ووضع ما غیر این بود که مشاهده مى‏کنید. باهمه آنچه گفتیم‏شکیبایى امام (ع) مرز مشخصى داشت و پیوسته با شیوه‏هایى که به‏کار مى‏بست‏حکومتیان و نیز مردم را هشدار مى‏داد که تحمل وضع‏موجود از بیم مرگ و به معنى قانونى دانستن خلافت ایشان نیست.
بدین منظور بارها با اظهار سخنانى در جمع مردم به حقانیت‏خویش‏و بیراهه‏روى مردم زبان به سخن گشود و البته که در اتمام حجت وبه امید بازستاندن حق خویش تنها به اندرز و تذکر اکتفا نکرد،بلکه بنا به نوشته بسیارى از تاریخ نویسان در برخى از شبهاهمراه دخت گرامى پیامبر (ص) و فرزندانش باسران انصار ملاقات وبا آنها اتمام حجت کرد و آنان را به پیروى خود فرا خواند. اوامید داشت که خلافت را به مسیر واقعى خود باز گرداند ولى‏متاءسفانه از آنان پاسخ مساعدى دریافت نکرد.
در تلاش آبادى زمین
در نخستین روزهاى خلافت ابوبکر، فدک که عمده‏ترین وسیله معاش‏اهل بیت (علیهم السلام) و بنى هاشم بود. جزو اموال عمومى قرارداده شد و در همین ایام، خمس که حق مسلم خاندان رسالت‏بود.
بکلى از احکام اسلام حذف گردید. بدین ترتیب نوادگان پیامبر (ص)با مشکل اقتصادى جدى مواجه شدند. این حال تا زمان به حکومت‏رسیدن امام ادامه داشت و حتى پس از آن نیز چندان به راه صحیح‏خود باز نگشت; چه آنکه زمینه آن زیرکانه برچیده شده بود. ازاین رو حضرت امیر (ع) در طول سالیان خلافت‏خلفاى سه‏گانه به‏مقابله با این نقشه قیام کرد و یک سلسله کارهاى اقتصادى انجام‏داد. چون زمینهاى مدینه اغلب حاصلخیز و آبهاى زیر زمینى آن درسطح بالا قرار داشت، امیر مؤمنان (ع) با حفر چاه زمینهایى رااحیا و چندین نخلستان بزرگ احداث کرد و آنها را وقف علویان واهل بیت (علیهم السلام) کرد. و به علاوه از دسترنج‏خود یک هزاربنده را خرید و آزاد ساخت. و تا بدانجا به کار کشاورزى بهاداد که معروف است، فرمود: کارى در نزد خدا محبوبتر از کشاورزى‏نیست. بعدها ائمه از درآمد مزارع و نخلستانها در راه تبلیغ‏اسلام و رفع نیاز مستمندان و کمک به موالى استفاده مى‏کردند.
این چنین حضرت شبانگاه اندوه دل را در نخلستانها و در اعماق‏چاه باراز و نیاز با پروردگار در میان مى‏نهاد و روزها را به‏کشاورزى سپرى مى‏کرد. براى او در آن سالها راز و نیاز شب وکشاورزى روز وسیله گذران عمر نبود، داروى درد و مرهم زخم‏جانکاه وى نیز بود.
مشاور مظلوم
شان امام (ع) بالاتر و روح او بزرگتر از آن بود که مانند برخى‏بیندیشد که چون زمام خلافت را از دست او گرفته‏اند در هیچ امرى‏از امور کشور نوپاى اسلامى مداخله نکند و در حل هیچ مشکلى قدم‏بر ندارد تا هرج و مرج و نارضایتى، جامعه اسلامى را فراگیرد ودستگاه خلافت دچار تزلزل گردد و سرانجام سقوط کند. بر این اساس‏در تاریخ صحیح اهل تسنن و تشیع نمى‏توان موردى را یافت که حضرت‏به رغم قانونى نشمردن حکومت، از مشورت صادقانه با حکومتیان‏دریغ ورزیده باشد. براین امر شواهدى است که موضوع ذیل یکى ازآنهاست: زمانى خلیفه دوم براى تعیین رسمى مبدا تاریخ اسلام، صحابه‏پیامبر (ص) را گرد آورد. آنان هریک نظرى دادند. بعضى مبدا راتاریخ میلاد پیامبر (ص) و برخى مبعث آن حضرت پیشنهاد کردند. دراین میان على (ع) نظر داد که روزى که پیامبر (ص) سرزمین شرک راترک گفت و به سرزمین اسلام گام نهاد، مبدا تاریخ اسلام باشد.
عمر از میان آرا، نظر امام را پسندید و هجرت پیامبر (ص) رامبدا تاریخ قرار داد و از آن روز نامه‏ها و اسناد و دفاتردولتى به سال هجرى نوشته شد.
گاهى نیز بدون آنکه کسى به وى مراجعه کند، خلیفه را که متصدى‏مقام قضاوت نیز بود، راهنمایى مى‏کرد او را به اشتباه در صدورحکم واقف مى‏ساخت و با قضاوتهاى شگفت و قاطع خود موجى از تعجب‏در اذهان صحابه پیامبر (ص) پدید مى‏آورد.
با همه اینها على (ع) هیچ گونه مقامى رادر زمان حکومت‏خلفا به‏عهده نگرفت. تنها مورد استثنا این بود که هنگام سفر عمر به‏فلسطین که وى بیشتر اصحاب پیامبر را براى تاءیید مقررات فتح وپیروزى و دیوان باخودبرد، على (ع) مسئولیت اداره مدینه راعهده‏دار گردید.
آموزگار زبده
هرچند فرزند ابو طالب (ع) ربع قرن را به اجبار به انزوا گذراند،این حقیقت را که پیامبر (ص) به وى فرموده بود هیچ‏گاه از نظردور نمى‏داشت که: اى على، اگر خداوند به وسیله تو یک فرد راهدایت کند، برایت‏بهتر است از (دارا بودن) هرچه خورشید برآن‏مى‏تابد. براین اساس، روزگار جانفرساى نه‏هزار روزه براى على که‏از کمترین فرصت‏براى هدایت مردم بهره مى‏جست، دوره شاگرد پرورى‏بود. آنگاه که او مى‏توانست کسانى را چون کمیل، محرم سر خویش‏سازد و آنچه آنان فرا مى‏گیرند در نهان زنده دارند و راه ستیزبا خلفا را هم پیش نگیرند، نه کسى از این کار ممانعتى داشت ونه امام از آن دریغ.
شمار کسانى که حضرت در این دوران به تربیت کامل آنان اقدام‏ورزید نزدیک به چهل نفر است که ابوذر و مقداد و عمار ومالک اشتر و کمیل و میثم تمار و حبیب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه‏از جمله ایشانند. از آن گروه برخى خود تا عصر امام باقر (ع)زنده بودند و بعضى شاگردانى داشتند که شیعه به وجود آنان‏افتخار مى‏کند و علوم اهل بیت (علیهم السلام) به توسط ایشان تا به‏امروزیان رسیده است.
راهنماى امت پیامبر (ص)
معاصران امام على (ع) هرچند به جد از رویکرد مردم به وى‏جلوگیرى مى‏کردند آنگاه که خود به مشکلى علمى بر مى‏خورند جزعلى کسى را براى حل آن نمى‏شناختند. آنها گاهى در معناى کلمه‏اى‏از قرآن در مى‏ماندند.
و به درماندگى هم اعتراف مى‏کردند و از طرفى از پیامبر در حق‏على شنیده بودند که: اى على، تویى که پس از من براى امتم آنچه‏بعد از من در باره‏اش اختلاف مى‏کنند، بیان مى‏کنى.
بارها رخ مى‏داد که خلفا در پاسخ پرسشهاى پیروان دیگر مذاهب ویا در امر قضاوت، کمترین اطلاعى نداشتند و به خطا درمى‏افتادندو حضرت ایشان را راهنمایى مى‏کرد. ابونعیم اصفهانى صورت مذاکره‏امام (ع) را با چهل‏تن از احبار یهود نقل کرده است.

تبلیغات