امام على (ع)، الگوى صبورى
آرشیو
چکیده
متن
بیست و پنجسال پس از رحلت رسول اکرم (ص)، امام على (ع)، روزگارخویش را به ناشناختگى گذراند. زمانى در ایام رسول خدا (ص) ازعلى (ع) چنان یاد مىشد که از پیامبر (ص). اما در مدتى کمتر ازیک شبانه روز همهچیز دگرگون شد.
با درگذشت پیامبر (ع)، زمینیان بر تصاحب دسترنجحیات او بریکدیگر سبقت گرفتند و میان قرآن و ترجمان آن (اهل بیت (علیهمالسلام)) جدایى افکندند. عرصه بر خاندان پیامبر تنگ گردید وفرزند ابوطالب (ع) به شکیب و گمنامى وانهاده شد. زمانى کوتاهپس از رحلت پیامبر او تنها مدافع خود فاطمه (س) را از دست دادو به بیعتبا خلیفهاى که اقرار مىکرد در زمامدارى از دیگرانبرتر نیست، مجبور شد.
از آن پس ایام درنگ او در دنیا به فرموده خود وى زمان رنج واندوه بود و هر روزش چون ماه و هر ماهش چون سال مىگذشت و بدینترتیب نه هزار روز (25 سال) براو گذشت در حالى که مردم درشاءن او از پیامبر (ص) شنیده بودند که: من شهر علم هستم و علىدرگاه آن.
على از من است و من از على. این على برادر من، وصى من وجانشین من بعد از من است. پس به سخن او گوش فرا دهید و از اواطاعت کنید. على را دشمن نمىدارد مگر منافق و ناپاکزاده.
آنچه امروزه از بردبارى امام على (ع) گفته مىشود، اغلب جلوههاىعاطفى دارد تا تحقیقى و کمتر سخن از نقش شکیبایى امام على (ع)در پابرجایى آیین پیامبر به میان آورده شده است. در حالى کهاگر کوشش پررنج او در این دوره نبود و امام صبر پیشه نمىساختامروز از نام محمد (ص) و آیین او همان مىماند که از تورات وانجیل ماند.
شکیبایى براى حفظ آیین نبوى
ارجمندترین و سختترین کردار على (ع) در عصر خلفا، شکیبایىجانکاهى بود که خود بهتر از همه از حکمت و فرجام آن اطلاعداشت. نه در آن زمان و نه تا قرنها جز امامان معصوم (علیهمالسلام) کسى منزلت صبر على (ع) و نتیجه آن در حفظ اسلام رانمىدانست. امام خود در این باره مىفرماید: «...اگر سخن بگویم، مىگویند بر فرمانروایى حریص است و اگرخاموش بنشینم، مىگویند از مرگ مىترسد. به خدا سوگند، علاقهفرزند ابوطالب به مرگ بیش از علاقه کودک به پستان مادر است.اگر سکوت مىکنم به سبب علم و آگاهى خاصى است که در آن فرورفتهام. پس از درگذشت پیامبر (ص) در کار خویش اندیشیدم، دربرابر صفآرایى قریش جز اهل بیتخود یار و یاورى ندیدم... چشمىرا که در آن خاشاک فرو رفته بود، بستم، با گلویى که استخوان درآن گیر کرده بود، نوشیدم و بر گرفتگى راه نفس و بر حوادثتلختر از زهر، صبر کردم. قسم به خدا، ابنابى قحافه جامه خلافترا برخود آراست در حالى که مىدانستشان من نسبتبه خلافت چونمحور آسیاب است. پس جامه خلافت را رها کردم... و صبر نمودم درحالى که میراث خود را تاراج رفته مىدیدم. تا اینکه اولى(ابوبکر) راه خود را به پایان رساند و خلافت را بعد از خود بهآغوش ابن الخطاب انداخت... جاى بسى شگفتى است در حالى که اودر زمان حیاتش فسخ بیعتش را از مردم درخواست مىکرد و مىگفت:«اقیلونى فلستبخیرکم و على فیکم»; «مرا معاف بدارید که بهترین شما نیستم در حالى که على بینشماست.» بعد از خود خلافت را به عقد دیگرى درآورد. پستانخلافت را چقدر محکم این دو بین خود تقسیم کردند. پس خلافت را درفردى درشتخوى و ناهموار قرار داد که تند سخن و خشن و پرلغزشبود... من در این مدت طولانى و سختى محنتبار، شکیبایى ورزیدمتا او نیز به راه خود رفت و امر خلافت را در جمعى قرار داد ومرا هم طراز آنها پنداشت. خدایا، (آن) چه شورایى (بود)! کى شکو تردید با اولى آنها (ابوبکر)در باره من روا بود که با ایناشخاص هم ردیف باشم...!تاسومین نفر (عثمان) به خلافتبرخاست...و اولاد پدرانش با او هم دستشدند. مال خدا را چون شتر که گیاهبهارى را مىجود، خوردند تا اینکه ریسمانش باز شد و رفتارشموجب قتلش شد و پرخوریش او را به رو انداخت.»
براى شناخت ارجآن شکیبایى جانکاه باید در نظر آوریم اگر امام صبر پیشهنمىساخت و به شمشیر دست مىفشرد چه پیش مىآمد و سرانجامپیشامدها چه بود؟
اینک تصویر ماجرا:
رحلت پیامبرگرامى (ص) جامعه اسلامى و خاندان رسالت را با بحرانعجیبى رو به رو ساخت. هر لحظه بیم آن مىرفت که آتش جنگ داخلىمیان مسلمانان بر سر موضوع خلافت و فرمانروایى شعلهور شود وسرانجام جامعه اسلامى به انحلال گراید. هنگامى که خبر درگذشتپیامبر اکرم (ع) در میان قبایل تازه مسلمان منتشر شد، گروهى ازآنها پرچم ارتداد و بازگشتبه آیین نیاکان را بر افراشتند. ازسویى مهاجران و انصار «وحدت کلمه» را از دست داده و مدعیاندروغگو در استانهاى نجد و یمامه به ادعاى نبوت برخاسته بودند.
پیشتر در خارج مدینه نیز چند نفر مانند مسلیمه ادعاى پیغمبرىکرده بودند. او چهل هزار مرد جنگى گرد آورد تا به مدینه حملهبرند و آنجا را با خاک یکسان کنند و اگر به مدینه مىرسید اثرىاز اسلام و مسلمانان برجاى نمىگذاشت و آثار نبوت را به طور کلىنابود مىکرد. دیگرى زنى بود به نام سجاح که او هم ادعاىپیامبرى داشت و عدهاى را دور خود جمع کرده بود و عدهاى دیگرنیز مثل نعمان بن منذر مرتد شده، ادعاى پادشاهى مىکردند. اودر بحرین تاجگذارى کرده بود. همچنین لقیط بن مالک (ذو التاج)در عمان.
در آن اوضاع که عقیده اسلامى در قلوب رسوخ کرده، عادات وتقالید جاهلى هنوز از دماغها بیرون نرفته بود، هرنوع جنگداخلى و دستهبندى گروهى مایه انحلال جامعه و موجب بازگشتبسیارى از مردم به بتپرستى و شرک مىشد. چنین جنگ داخلى یا هرخونریزى کوچک موجب انفجارهایى در داخل و خارج مدینه مىشد. ایندر حالى بود که بسیارى از قبایل عرب جاهلى به انتقامجویى وکینهتوزى مشهور بودند. در این حال عثمان نزد حضرت امیر (ع) رفتو گفت: وضع را مىبینى! اگر بیعت نکنى اسلام با خطر جدى رو بهروست. و حضرت نیز براى حفظ اسلام بیعت کرد و بعد از آن بود کهابوبکر توانست از مدینه به اطراف، لشکر اعزام کند. جاى تعجبنیست که آنها على را خوب شناخته بودند.
امام در این باره فرمود: «... به خدا سوگند من هرگز فکر نمىکردم که عرب خلافت را ازخاندان پیامبر (ص) بگیرد یا مرا از آن باز دارد. مرا به تعجبوانداشت جز توجه مردم به دیگرى که دست او را به عنوان بیعتمىفشردند. از این رو، من دست نگاه داشتم.
دیدم که گروهى از مردم از اسلام باز گشتهاند و مىخواهند آیینمحمد (ص) را محو کنند. ترسیدم که اگربه یارى اسلام و مسلماناننشتابم، رخنه و ویرانىیى در پیکر آن مشاهده کنم که مصیبت واندوه آن بر من بالاتر و بزرگتر از حکومت چند روزهاى است که بهزودى مانند سراب یا ابر از میان مىرود. پس به مقابله با اینحوادث برخاستم و مسلمانان را یارى کردم تا آنکه باطل محو شد وآرامش به آغوش اسلام باز گشت.»
بدین ترتیب، امام بر سر دوراهى احقاق حق خود و حفظ اصول و اساس هدف، موقعیتخویش رافراموش کرد وبراى حفظ آیینى که پیامبر (ص) در راه آن کوشیدهبود، سکوت اختیار کرد.
این نکته را باید افزود که بسیارى از قبایل ساکن مدینه یابیرون آن نسبتبه حضرت على (ع) بىمهر بوده، کینه او را سختبهدل داشتند. زیرا آن حضرت پرچم کفر این قبایل را سرنگون کرده وقهرمانانشان را به خاک ذلت افکنده بود. اینان هرچند بعدهاپیوند خود را با اسلام محکمتر کرده، به خدا پرستى و پیروى ازاسلام تظاهر مىکردند، در باطن بغض و عداوت خود را نسبتبهمجاهدان اسلام محفوظ داشتند. از طرفى کوششهاى آمیخته با خشونتبرخى صحابیان سالخورده و سرشناس براى عهدهدارى جانشینىپیامبر (ص)، گویاى تصمیمى عمیق برکنار گذارى خاندان پیامبر ازحکومتبود و امام (ع) از این حقیقتبه خوبى آگاه بود و شایدهمین امر وى را از دفاع از حق خود باز مىداشت و حتى در برابرآتش زدن خانه خویش شکیبایى ورزید چه آنکه ریاستخواهى مخالفانخود را چنان دراوج مىدید که کمترین دفاع، آنان را بهرفتارهایى به مراتب پرخشونت و مخاطره انگیزتر وا مىداشت. ازسوى امام هیچ علاقهاى براى تصاحب حکومت وجود نداشت مگر آنکه درپرتو آن، حقى را پاس بدارد و از ظلمى جلوبگیرد، که در آن زمانبراى اجراى این منظور نیز مدعیان بسیارى وجود داشت.
در چنان موقعیت اگر امام (ع) از طریق توسل به قدرت و قیاممسلحانه درصدد اخذ حق خویش برمىآمد جز نتایج زیر عاید وىنمىشد: 1- در این نبرد، امام (ع) بسیارى از یاران و عزیزان خود را کهاز جان و دل به امامت و رهبرى او معتقد بودند از دست مىداد.
البته هرگاه با شهادت این افراد حق به جاى خود باز مىگشت،جانبازى آنان در راه هدف تاءسفبار نبود، ولى چنانکهخواهیم گفت: با کشته شدن این افراد، حق به صاحب آن باز نمىگشت.
2- در پىکشته شدن آن افراد، گروه زیادى از صحابه پیامبر (ع)که به خلافت امام (ع) راضى نبودند نیز کشته مىشدند و در نتیجهقدرت مسلمانان در مرکز به ضعف مىگرایید. این گروه هرچند درمساله رهبرى در مقابل امام (ع) موضع گرفته بودند، در امور دیگراختلافى با آن حضرت نداشتند و قدرتى در برابر شرک و بتپرستى ومسیحیت و یهودیتبه شمار مىرفتند.
3- بر اثر ضعف مسلمانان، قبایل دور دست که نهال اسلام درسرزمین آنها کاملا ریشه ندوانیده بود به گروه مرتدان و مخالفاناسلام پیوسته، صف واحدى تشکیل مىدادند و چه بسا بر اثر قدرتمخالفان و نبودن رهبرى صحیح در مرکز، چراغ توحید براى ابد بهخاموشى مىگرایید. «... به خدا سوگند، اگر ترس از وقوع شکاف و اختلاف درمیانمسلمانان نبود و بیم آن نمىرفت که بار دیگر کفر و بت پرستى بهممالک اسلامى باز گردد و اسلام محو و نابود شود، قیام مىکردم ووضع ما غیر این بود که مشاهده مىکنید. باهمه آنچه گفتیمشکیبایى امام (ع) مرز مشخصى داشت و پیوسته با شیوههایى که بهکار مىبستحکومتیان و نیز مردم را هشدار مىداد که تحمل وضعموجود از بیم مرگ و به معنى قانونى دانستن خلافت ایشان نیست.
بدین منظور بارها با اظهار سخنانى در جمع مردم به حقانیتخویشو بیراههروى مردم زبان به سخن گشود و البته که در اتمام حجت وبه امید بازستاندن حق خویش تنها به اندرز و تذکر اکتفا نکرد،بلکه بنا به نوشته بسیارى از تاریخ نویسان در برخى از شبهاهمراه دخت گرامى پیامبر (ص) و فرزندانش باسران انصار ملاقات وبا آنها اتمام حجت کرد و آنان را به پیروى خود فرا خواند. اوامید داشت که خلافت را به مسیر واقعى خود باز گرداند ولىمتاءسفانه از آنان پاسخ مساعدى دریافت نکرد.
در تلاش آبادى زمین
در نخستین روزهاى خلافت ابوبکر، فدک که عمدهترین وسیله معاشاهل بیت (علیهم السلام) و بنى هاشم بود. جزو اموال عمومى قرارداده شد و در همین ایام، خمس که حق مسلم خاندان رسالتبود.
بکلى از احکام اسلام حذف گردید. بدین ترتیب نوادگان پیامبر (ص)با مشکل اقتصادى جدى مواجه شدند. این حال تا زمان به حکومترسیدن امام ادامه داشت و حتى پس از آن نیز چندان به راه صحیحخود باز نگشت; چه آنکه زمینه آن زیرکانه برچیده شده بود. ازاین رو حضرت امیر (ع) در طول سالیان خلافتخلفاى سهگانه بهمقابله با این نقشه قیام کرد و یک سلسله کارهاى اقتصادى انجامداد. چون زمینهاى مدینه اغلب حاصلخیز و آبهاى زیر زمینى آن درسطح بالا قرار داشت، امیر مؤمنان (ع) با حفر چاه زمینهایى رااحیا و چندین نخلستان بزرگ احداث کرد و آنها را وقف علویان واهل بیت (علیهم السلام) کرد. و به علاوه از دسترنجخود یک هزاربنده را خرید و آزاد ساخت. و تا بدانجا به کار کشاورزى بهاداد که معروف است، فرمود: کارى در نزد خدا محبوبتر از کشاورزىنیست. بعدها ائمه از درآمد مزارع و نخلستانها در راه تبلیغاسلام و رفع نیاز مستمندان و کمک به موالى استفاده مىکردند.
این چنین حضرت شبانگاه اندوه دل را در نخلستانها و در اعماقچاه باراز و نیاز با پروردگار در میان مىنهاد و روزها را بهکشاورزى سپرى مىکرد. براى او در آن سالها راز و نیاز شب وکشاورزى روز وسیله گذران عمر نبود، داروى درد و مرهم زخمجانکاه وى نیز بود.
مشاور مظلوم
شان امام (ع) بالاتر و روح او بزرگتر از آن بود که مانند برخىبیندیشد که چون زمام خلافت را از دست او گرفتهاند در هیچ امرىاز امور کشور نوپاى اسلامى مداخله نکند و در حل هیچ مشکلى قدمبر ندارد تا هرج و مرج و نارضایتى، جامعه اسلامى را فراگیرد ودستگاه خلافت دچار تزلزل گردد و سرانجام سقوط کند. بر این اساسدر تاریخ صحیح اهل تسنن و تشیع نمىتوان موردى را یافت که حضرتبه رغم قانونى نشمردن حکومت، از مشورت صادقانه با حکومتیاندریغ ورزیده باشد. براین امر شواهدى است که موضوع ذیل یکى ازآنهاست: زمانى خلیفه دوم براى تعیین رسمى مبدا تاریخ اسلام، صحابهپیامبر (ص) را گرد آورد. آنان هریک نظرى دادند. بعضى مبدا راتاریخ میلاد پیامبر (ص) و برخى مبعث آن حضرت پیشنهاد کردند. دراین میان على (ع) نظر داد که روزى که پیامبر (ص) سرزمین شرک راترک گفت و به سرزمین اسلام گام نهاد، مبدا تاریخ اسلام باشد.
عمر از میان آرا، نظر امام را پسندید و هجرت پیامبر (ص) رامبدا تاریخ قرار داد و از آن روز نامهها و اسناد و دفاتردولتى به سال هجرى نوشته شد.
گاهى نیز بدون آنکه کسى به وى مراجعه کند، خلیفه را که متصدىمقام قضاوت نیز بود، راهنمایى مىکرد او را به اشتباه در صدورحکم واقف مىساخت و با قضاوتهاى شگفت و قاطع خود موجى از تعجبدر اذهان صحابه پیامبر (ص) پدید مىآورد.
با همه اینها على (ع) هیچ گونه مقامى رادر زمان حکومتخلفا بهعهده نگرفت. تنها مورد استثنا این بود که هنگام سفر عمر بهفلسطین که وى بیشتر اصحاب پیامبر را براى تاءیید مقررات فتح وپیروزى و دیوان باخودبرد، على (ع) مسئولیت اداره مدینه راعهدهدار گردید.
آموزگار زبده
هرچند فرزند ابو طالب (ع) ربع قرن را به اجبار به انزوا گذراند،این حقیقت را که پیامبر (ص) به وى فرموده بود هیچگاه از نظردور نمىداشت که: اى على، اگر خداوند به وسیله تو یک فرد راهدایت کند، برایتبهتر است از (دارا بودن) هرچه خورشید برآنمىتابد. براین اساس، روزگار جانفرساى نههزار روزه براى على کهاز کمترین فرصتبراى هدایت مردم بهره مىجست، دوره شاگرد پرورىبود. آنگاه که او مىتوانست کسانى را چون کمیل، محرم سر خویشسازد و آنچه آنان فرا مىگیرند در نهان زنده دارند و راه ستیزبا خلفا را هم پیش نگیرند، نه کسى از این کار ممانعتى داشت ونه امام از آن دریغ.
شمار کسانى که حضرت در این دوران به تربیت کامل آنان اقدامورزید نزدیک به چهل نفر است که ابوذر و مقداد و عمار ومالک اشتر و کمیل و میثم تمار و حبیب بن مظاهر و مسلم بن عوسجهاز جمله ایشانند. از آن گروه برخى خود تا عصر امام باقر (ع)زنده بودند و بعضى شاگردانى داشتند که شیعه به وجود آنانافتخار مىکند و علوم اهل بیت (علیهم السلام) به توسط ایشان تا بهامروزیان رسیده است.
راهنماى امت پیامبر (ص)
معاصران امام على (ع) هرچند به جد از رویکرد مردم به وىجلوگیرى مىکردند آنگاه که خود به مشکلى علمى بر مىخورند جزعلى کسى را براى حل آن نمىشناختند. آنها گاهى در معناى کلمهاىاز قرآن در مىماندند.
و به درماندگى هم اعتراف مىکردند و از طرفى از پیامبر در حقعلى شنیده بودند که: اى على، تویى که پس از من براى امتم آنچهبعد از من در بارهاش اختلاف مىکنند، بیان مىکنى.
بارها رخ مىداد که خلفا در پاسخ پرسشهاى پیروان دیگر مذاهب ویا در امر قضاوت، کمترین اطلاعى نداشتند و به خطا درمىافتادندو حضرت ایشان را راهنمایى مىکرد. ابونعیم اصفهانى صورت مذاکرهامام (ع) را با چهلتن از احبار یهود نقل کرده است.
با درگذشت پیامبر (ع)، زمینیان بر تصاحب دسترنجحیات او بریکدیگر سبقت گرفتند و میان قرآن و ترجمان آن (اهل بیت (علیهمالسلام)) جدایى افکندند. عرصه بر خاندان پیامبر تنگ گردید وفرزند ابوطالب (ع) به شکیب و گمنامى وانهاده شد. زمانى کوتاهپس از رحلت پیامبر او تنها مدافع خود فاطمه (س) را از دست دادو به بیعتبا خلیفهاى که اقرار مىکرد در زمامدارى از دیگرانبرتر نیست، مجبور شد.
از آن پس ایام درنگ او در دنیا به فرموده خود وى زمان رنج واندوه بود و هر روزش چون ماه و هر ماهش چون سال مىگذشت و بدینترتیب نه هزار روز (25 سال) براو گذشت در حالى که مردم درشاءن او از پیامبر (ص) شنیده بودند که: من شهر علم هستم و علىدرگاه آن.
على از من است و من از على. این على برادر من، وصى من وجانشین من بعد از من است. پس به سخن او گوش فرا دهید و از اواطاعت کنید. على را دشمن نمىدارد مگر منافق و ناپاکزاده.
آنچه امروزه از بردبارى امام على (ع) گفته مىشود، اغلب جلوههاىعاطفى دارد تا تحقیقى و کمتر سخن از نقش شکیبایى امام على (ع)در پابرجایى آیین پیامبر به میان آورده شده است. در حالى کهاگر کوشش پررنج او در این دوره نبود و امام صبر پیشه نمىساختامروز از نام محمد (ص) و آیین او همان مىماند که از تورات وانجیل ماند.
شکیبایى براى حفظ آیین نبوى
ارجمندترین و سختترین کردار على (ع) در عصر خلفا، شکیبایىجانکاهى بود که خود بهتر از همه از حکمت و فرجام آن اطلاعداشت. نه در آن زمان و نه تا قرنها جز امامان معصوم (علیهمالسلام) کسى منزلت صبر على (ع) و نتیجه آن در حفظ اسلام رانمىدانست. امام خود در این باره مىفرماید: «...اگر سخن بگویم، مىگویند بر فرمانروایى حریص است و اگرخاموش بنشینم، مىگویند از مرگ مىترسد. به خدا سوگند، علاقهفرزند ابوطالب به مرگ بیش از علاقه کودک به پستان مادر است.اگر سکوت مىکنم به سبب علم و آگاهى خاصى است که در آن فرورفتهام. پس از درگذشت پیامبر (ص) در کار خویش اندیشیدم، دربرابر صفآرایى قریش جز اهل بیتخود یار و یاورى ندیدم... چشمىرا که در آن خاشاک فرو رفته بود، بستم، با گلویى که استخوان درآن گیر کرده بود، نوشیدم و بر گرفتگى راه نفس و بر حوادثتلختر از زهر، صبر کردم. قسم به خدا، ابنابى قحافه جامه خلافترا برخود آراست در حالى که مىدانستشان من نسبتبه خلافت چونمحور آسیاب است. پس جامه خلافت را رها کردم... و صبر نمودم درحالى که میراث خود را تاراج رفته مىدیدم. تا اینکه اولى(ابوبکر) راه خود را به پایان رساند و خلافت را بعد از خود بهآغوش ابن الخطاب انداخت... جاى بسى شگفتى است در حالى که اودر زمان حیاتش فسخ بیعتش را از مردم درخواست مىکرد و مىگفت:«اقیلونى فلستبخیرکم و على فیکم»; «مرا معاف بدارید که بهترین شما نیستم در حالى که على بینشماست.» بعد از خود خلافت را به عقد دیگرى درآورد. پستانخلافت را چقدر محکم این دو بین خود تقسیم کردند. پس خلافت را درفردى درشتخوى و ناهموار قرار داد که تند سخن و خشن و پرلغزشبود... من در این مدت طولانى و سختى محنتبار، شکیبایى ورزیدمتا او نیز به راه خود رفت و امر خلافت را در جمعى قرار داد ومرا هم طراز آنها پنداشت. خدایا، (آن) چه شورایى (بود)! کى شکو تردید با اولى آنها (ابوبکر)در باره من روا بود که با ایناشخاص هم ردیف باشم...!تاسومین نفر (عثمان) به خلافتبرخاست...و اولاد پدرانش با او هم دستشدند. مال خدا را چون شتر که گیاهبهارى را مىجود، خوردند تا اینکه ریسمانش باز شد و رفتارشموجب قتلش شد و پرخوریش او را به رو انداخت.»
براى شناخت ارجآن شکیبایى جانکاه باید در نظر آوریم اگر امام صبر پیشهنمىساخت و به شمشیر دست مىفشرد چه پیش مىآمد و سرانجامپیشامدها چه بود؟
اینک تصویر ماجرا:
رحلت پیامبرگرامى (ص) جامعه اسلامى و خاندان رسالت را با بحرانعجیبى رو به رو ساخت. هر لحظه بیم آن مىرفت که آتش جنگ داخلىمیان مسلمانان بر سر موضوع خلافت و فرمانروایى شعلهور شود وسرانجام جامعه اسلامى به انحلال گراید. هنگامى که خبر درگذشتپیامبر اکرم (ع) در میان قبایل تازه مسلمان منتشر شد، گروهى ازآنها پرچم ارتداد و بازگشتبه آیین نیاکان را بر افراشتند. ازسویى مهاجران و انصار «وحدت کلمه» را از دست داده و مدعیاندروغگو در استانهاى نجد و یمامه به ادعاى نبوت برخاسته بودند.
پیشتر در خارج مدینه نیز چند نفر مانند مسلیمه ادعاى پیغمبرىکرده بودند. او چهل هزار مرد جنگى گرد آورد تا به مدینه حملهبرند و آنجا را با خاک یکسان کنند و اگر به مدینه مىرسید اثرىاز اسلام و مسلمانان برجاى نمىگذاشت و آثار نبوت را به طور کلىنابود مىکرد. دیگرى زنى بود به نام سجاح که او هم ادعاىپیامبرى داشت و عدهاى را دور خود جمع کرده بود و عدهاى دیگرنیز مثل نعمان بن منذر مرتد شده، ادعاى پادشاهى مىکردند. اودر بحرین تاجگذارى کرده بود. همچنین لقیط بن مالک (ذو التاج)در عمان.
در آن اوضاع که عقیده اسلامى در قلوب رسوخ کرده، عادات وتقالید جاهلى هنوز از دماغها بیرون نرفته بود، هرنوع جنگداخلى و دستهبندى گروهى مایه انحلال جامعه و موجب بازگشتبسیارى از مردم به بتپرستى و شرک مىشد. چنین جنگ داخلى یا هرخونریزى کوچک موجب انفجارهایى در داخل و خارج مدینه مىشد. ایندر حالى بود که بسیارى از قبایل عرب جاهلى به انتقامجویى وکینهتوزى مشهور بودند. در این حال عثمان نزد حضرت امیر (ع) رفتو گفت: وضع را مىبینى! اگر بیعت نکنى اسلام با خطر جدى رو بهروست. و حضرت نیز براى حفظ اسلام بیعت کرد و بعد از آن بود کهابوبکر توانست از مدینه به اطراف، لشکر اعزام کند. جاى تعجبنیست که آنها على را خوب شناخته بودند.
امام در این باره فرمود: «... به خدا سوگند من هرگز فکر نمىکردم که عرب خلافت را ازخاندان پیامبر (ص) بگیرد یا مرا از آن باز دارد. مرا به تعجبوانداشت جز توجه مردم به دیگرى که دست او را به عنوان بیعتمىفشردند. از این رو، من دست نگاه داشتم.
دیدم که گروهى از مردم از اسلام باز گشتهاند و مىخواهند آیینمحمد (ص) را محو کنند. ترسیدم که اگربه یارى اسلام و مسلماناننشتابم، رخنه و ویرانىیى در پیکر آن مشاهده کنم که مصیبت واندوه آن بر من بالاتر و بزرگتر از حکومت چند روزهاى است که بهزودى مانند سراب یا ابر از میان مىرود. پس به مقابله با اینحوادث برخاستم و مسلمانان را یارى کردم تا آنکه باطل محو شد وآرامش به آغوش اسلام باز گشت.»
بدین ترتیب، امام بر سر دوراهى احقاق حق خود و حفظ اصول و اساس هدف، موقعیتخویش رافراموش کرد وبراى حفظ آیینى که پیامبر (ص) در راه آن کوشیدهبود، سکوت اختیار کرد.
این نکته را باید افزود که بسیارى از قبایل ساکن مدینه یابیرون آن نسبتبه حضرت على (ع) بىمهر بوده، کینه او را سختبهدل داشتند. زیرا آن حضرت پرچم کفر این قبایل را سرنگون کرده وقهرمانانشان را به خاک ذلت افکنده بود. اینان هرچند بعدهاپیوند خود را با اسلام محکمتر کرده، به خدا پرستى و پیروى ازاسلام تظاهر مىکردند، در باطن بغض و عداوت خود را نسبتبهمجاهدان اسلام محفوظ داشتند. از طرفى کوششهاى آمیخته با خشونتبرخى صحابیان سالخورده و سرشناس براى عهدهدارى جانشینىپیامبر (ص)، گویاى تصمیمى عمیق برکنار گذارى خاندان پیامبر ازحکومتبود و امام (ع) از این حقیقتبه خوبى آگاه بود و شایدهمین امر وى را از دفاع از حق خود باز مىداشت و حتى در برابرآتش زدن خانه خویش شکیبایى ورزید چه آنکه ریاستخواهى مخالفانخود را چنان دراوج مىدید که کمترین دفاع، آنان را بهرفتارهایى به مراتب پرخشونت و مخاطره انگیزتر وا مىداشت. ازسوى امام هیچ علاقهاى براى تصاحب حکومت وجود نداشت مگر آنکه درپرتو آن، حقى را پاس بدارد و از ظلمى جلوبگیرد، که در آن زمانبراى اجراى این منظور نیز مدعیان بسیارى وجود داشت.
در چنان موقعیت اگر امام (ع) از طریق توسل به قدرت و قیاممسلحانه درصدد اخذ حق خویش برمىآمد جز نتایج زیر عاید وىنمىشد: 1- در این نبرد، امام (ع) بسیارى از یاران و عزیزان خود را کهاز جان و دل به امامت و رهبرى او معتقد بودند از دست مىداد.
البته هرگاه با شهادت این افراد حق به جاى خود باز مىگشت،جانبازى آنان در راه هدف تاءسفبار نبود، ولى چنانکهخواهیم گفت: با کشته شدن این افراد، حق به صاحب آن باز نمىگشت.
2- در پىکشته شدن آن افراد، گروه زیادى از صحابه پیامبر (ع)که به خلافت امام (ع) راضى نبودند نیز کشته مىشدند و در نتیجهقدرت مسلمانان در مرکز به ضعف مىگرایید. این گروه هرچند درمساله رهبرى در مقابل امام (ع) موضع گرفته بودند، در امور دیگراختلافى با آن حضرت نداشتند و قدرتى در برابر شرک و بتپرستى ومسیحیت و یهودیتبه شمار مىرفتند.
3- بر اثر ضعف مسلمانان، قبایل دور دست که نهال اسلام درسرزمین آنها کاملا ریشه ندوانیده بود به گروه مرتدان و مخالفاناسلام پیوسته، صف واحدى تشکیل مىدادند و چه بسا بر اثر قدرتمخالفان و نبودن رهبرى صحیح در مرکز، چراغ توحید براى ابد بهخاموشى مىگرایید. «... به خدا سوگند، اگر ترس از وقوع شکاف و اختلاف درمیانمسلمانان نبود و بیم آن نمىرفت که بار دیگر کفر و بت پرستى بهممالک اسلامى باز گردد و اسلام محو و نابود شود، قیام مىکردم ووضع ما غیر این بود که مشاهده مىکنید. باهمه آنچه گفتیمشکیبایى امام (ع) مرز مشخصى داشت و پیوسته با شیوههایى که بهکار مىبستحکومتیان و نیز مردم را هشدار مىداد که تحمل وضعموجود از بیم مرگ و به معنى قانونى دانستن خلافت ایشان نیست.
بدین منظور بارها با اظهار سخنانى در جمع مردم به حقانیتخویشو بیراههروى مردم زبان به سخن گشود و البته که در اتمام حجت وبه امید بازستاندن حق خویش تنها به اندرز و تذکر اکتفا نکرد،بلکه بنا به نوشته بسیارى از تاریخ نویسان در برخى از شبهاهمراه دخت گرامى پیامبر (ص) و فرزندانش باسران انصار ملاقات وبا آنها اتمام حجت کرد و آنان را به پیروى خود فرا خواند. اوامید داشت که خلافت را به مسیر واقعى خود باز گرداند ولىمتاءسفانه از آنان پاسخ مساعدى دریافت نکرد.
در تلاش آبادى زمین
در نخستین روزهاى خلافت ابوبکر، فدک که عمدهترین وسیله معاشاهل بیت (علیهم السلام) و بنى هاشم بود. جزو اموال عمومى قرارداده شد و در همین ایام، خمس که حق مسلم خاندان رسالتبود.
بکلى از احکام اسلام حذف گردید. بدین ترتیب نوادگان پیامبر (ص)با مشکل اقتصادى جدى مواجه شدند. این حال تا زمان به حکومترسیدن امام ادامه داشت و حتى پس از آن نیز چندان به راه صحیحخود باز نگشت; چه آنکه زمینه آن زیرکانه برچیده شده بود. ازاین رو حضرت امیر (ع) در طول سالیان خلافتخلفاى سهگانه بهمقابله با این نقشه قیام کرد و یک سلسله کارهاى اقتصادى انجامداد. چون زمینهاى مدینه اغلب حاصلخیز و آبهاى زیر زمینى آن درسطح بالا قرار داشت، امیر مؤمنان (ع) با حفر چاه زمینهایى رااحیا و چندین نخلستان بزرگ احداث کرد و آنها را وقف علویان واهل بیت (علیهم السلام) کرد. و به علاوه از دسترنجخود یک هزاربنده را خرید و آزاد ساخت. و تا بدانجا به کار کشاورزى بهاداد که معروف است، فرمود: کارى در نزد خدا محبوبتر از کشاورزىنیست. بعدها ائمه از درآمد مزارع و نخلستانها در راه تبلیغاسلام و رفع نیاز مستمندان و کمک به موالى استفاده مىکردند.
این چنین حضرت شبانگاه اندوه دل را در نخلستانها و در اعماقچاه باراز و نیاز با پروردگار در میان مىنهاد و روزها را بهکشاورزى سپرى مىکرد. براى او در آن سالها راز و نیاز شب وکشاورزى روز وسیله گذران عمر نبود، داروى درد و مرهم زخمجانکاه وى نیز بود.
مشاور مظلوم
شان امام (ع) بالاتر و روح او بزرگتر از آن بود که مانند برخىبیندیشد که چون زمام خلافت را از دست او گرفتهاند در هیچ امرىاز امور کشور نوپاى اسلامى مداخله نکند و در حل هیچ مشکلى قدمبر ندارد تا هرج و مرج و نارضایتى، جامعه اسلامى را فراگیرد ودستگاه خلافت دچار تزلزل گردد و سرانجام سقوط کند. بر این اساسدر تاریخ صحیح اهل تسنن و تشیع نمىتوان موردى را یافت که حضرتبه رغم قانونى نشمردن حکومت، از مشورت صادقانه با حکومتیاندریغ ورزیده باشد. براین امر شواهدى است که موضوع ذیل یکى ازآنهاست: زمانى خلیفه دوم براى تعیین رسمى مبدا تاریخ اسلام، صحابهپیامبر (ص) را گرد آورد. آنان هریک نظرى دادند. بعضى مبدا راتاریخ میلاد پیامبر (ص) و برخى مبعث آن حضرت پیشنهاد کردند. دراین میان على (ع) نظر داد که روزى که پیامبر (ص) سرزمین شرک راترک گفت و به سرزمین اسلام گام نهاد، مبدا تاریخ اسلام باشد.
عمر از میان آرا، نظر امام را پسندید و هجرت پیامبر (ص) رامبدا تاریخ قرار داد و از آن روز نامهها و اسناد و دفاتردولتى به سال هجرى نوشته شد.
گاهى نیز بدون آنکه کسى به وى مراجعه کند، خلیفه را که متصدىمقام قضاوت نیز بود، راهنمایى مىکرد او را به اشتباه در صدورحکم واقف مىساخت و با قضاوتهاى شگفت و قاطع خود موجى از تعجبدر اذهان صحابه پیامبر (ص) پدید مىآورد.
با همه اینها على (ع) هیچ گونه مقامى رادر زمان حکومتخلفا بهعهده نگرفت. تنها مورد استثنا این بود که هنگام سفر عمر بهفلسطین که وى بیشتر اصحاب پیامبر را براى تاءیید مقررات فتح وپیروزى و دیوان باخودبرد، على (ع) مسئولیت اداره مدینه راعهدهدار گردید.
آموزگار زبده
هرچند فرزند ابو طالب (ع) ربع قرن را به اجبار به انزوا گذراند،این حقیقت را که پیامبر (ص) به وى فرموده بود هیچگاه از نظردور نمىداشت که: اى على، اگر خداوند به وسیله تو یک فرد راهدایت کند، برایتبهتر است از (دارا بودن) هرچه خورشید برآنمىتابد. براین اساس، روزگار جانفرساى نههزار روزه براى على کهاز کمترین فرصتبراى هدایت مردم بهره مىجست، دوره شاگرد پرورىبود. آنگاه که او مىتوانست کسانى را چون کمیل، محرم سر خویشسازد و آنچه آنان فرا مىگیرند در نهان زنده دارند و راه ستیزبا خلفا را هم پیش نگیرند، نه کسى از این کار ممانعتى داشت ونه امام از آن دریغ.
شمار کسانى که حضرت در این دوران به تربیت کامل آنان اقدامورزید نزدیک به چهل نفر است که ابوذر و مقداد و عمار ومالک اشتر و کمیل و میثم تمار و حبیب بن مظاهر و مسلم بن عوسجهاز جمله ایشانند. از آن گروه برخى خود تا عصر امام باقر (ع)زنده بودند و بعضى شاگردانى داشتند که شیعه به وجود آنانافتخار مىکند و علوم اهل بیت (علیهم السلام) به توسط ایشان تا بهامروزیان رسیده است.
راهنماى امت پیامبر (ص)
معاصران امام على (ع) هرچند به جد از رویکرد مردم به وىجلوگیرى مىکردند آنگاه که خود به مشکلى علمى بر مىخورند جزعلى کسى را براى حل آن نمىشناختند. آنها گاهى در معناى کلمهاىاز قرآن در مىماندند.
و به درماندگى هم اعتراف مىکردند و از طرفى از پیامبر در حقعلى شنیده بودند که: اى على، تویى که پس از من براى امتم آنچهبعد از من در بارهاش اختلاف مىکنند، بیان مىکنى.
بارها رخ مىداد که خلفا در پاسخ پرسشهاى پیروان دیگر مذاهب ویا در امر قضاوت، کمترین اطلاعى نداشتند و به خطا درمىافتادندو حضرت ایشان را راهنمایى مىکرد. ابونعیم اصفهانى صورت مذاکرهامام (ع) را با چهلتن از احبار یهود نقل کرده است.