امام(قدس سره) در آسمان کرامت
آرشیو
چکیده
متن
جوان امروز بیش از هر زمان دیگر به بزرگمردى چون خمینى نیازدارد، تا از نفس قدسى او جان دو باره گیرد و با مطالعهزندگىاش، طریق جاودانه زیستن را فراگیرد. امام خمینى(ره) مردىاست که از آغاز بلوغ شخصیت معنوى خود را ساخت و نزد خدایشبندهاى محبوب شد. از این روى پردههاى آسمان کنار رفت و روحالله چشم بر حقایق هستى گشود. خداوند به دستسرنوشت میلیونهاانسان را دگرگون کرد. مقامى عظیم، یعنى کرامتبه وى عطا کرد.
آنچه مىخوانیم گوشههایى از این مقام عظیم است. جاى بسى شگفتىاست که صاحبان قلم پیرامون ابعاد مختلف زندگى امام قلم فرسایىمىکنند، اما بعد عرفانى این شخصیتبزرگ در هالهاى از غفلتقرار دارد و تحلیلگران ما کمتر در باره آن سخن مىگویند، حالآنکه تبیین ارتباط مردان آسمانى با ملکوتیان براى جوانان ماجاذبههاى عجیبى دارد و در صورت طرح ساده و بىپیرایه جوان رابه باور آن سوق مىدهد و ریشههاى اعتماد و محبت قلبى بین مردمبا صاحب کرامت را تقویت مىکند. از اینرو انتظار مىرود محققانو نویسندگان تا آثار زنده و شاهدان صادق از امام خمینى(ره) دردسترس هستند، نسبتبه جمع آورى و ثبت مجموعه کرامتهاى حضرت بهپاخیزند و راههاى آسمانى را در جستجوى مرد سلوک سبز و عارفبزرگ قرن بپویند. آرى! ما باید بدانیم مردى که در عرصه سیاست،نظامى ضد دینى را نابود ساخت، در عرصه علم و فقه و فلسفه واصول استاد دهر شد، در میدان جهاد بانفس و خودسازى و پالایشاندرونهم تا آنجا پیش رفت که قدسیان او را به پاکى ستودند وخداوند مقامى بس بالا نصیبش کرد.
کرامت هدیهاى براى مردمان پاک طینت
کرامت نشانه قداست و آیه حقانیت مردان خدایى است. مردانى کهپاکى طینت و زلالى بندگى، آنان را نزد خداى متعال، محبوب ساخت.
و تداوم آن در طول قرنها و عصرها، بهترین گواه بر اتصالزمینىها با ملکوتیان است و چه زیباست مطالعه زندگى وصالیافتگان.
اما کرامت چیست؟
کرامت همان معجزه استبا این تفاوت که معجزه در مقابل انکارکنندگان و براى عاجز کردن آنها از سوى معصومان علیهم السلامبروز مىنماید; اما کرامت، همان کار از سوى اولیاى الهى و یاغیر معصومانعلیهم السلام استبدون اینکه در مقابل انکار کنندهباشد; بلکه عنایتى است که شامل حال معتقدان، صاحبان ایمان، یادلدادگان و دلسوختگان مىشود. و اولیاى خداوند با اذن و اجازهپروردگار، در اسباب طبیعى تصرف مىکنند.
البته برخى روشنفکرنمایان کرامتبزرگان را مخالف توجیهات علمىمىدانند. و این حقیقت و موهبت الهى را خرافه مىپندارند. حالآنکه خدایى که به اسباب مادى خاصیتهایى داده است، مىتواند آنویژگیها را سلب و به سبب دیگر بدهد. با اندک تاءملى مىتوانقبول کرد که خدایى که به دارو خاصیت «دردزدایى» عنایت کرد،همان خاصیت را مىتواند به تربت امام حسین(ع) بدهد و یا همانویژگى را در دعاى امام، یا اولیاى خود و بندگان صالحش قراردهد. آرى خداوند هم «سببساز» و هم «سبب سوز» است. پس براىقبول کرامت اولیاى الهى تنها کافى است، اعتقاد خود به قدرتمطلقه الهى را تقویت کنیم و به راستى تنها اوست که مىتواندخاصیت اسباب طبیعى را جایگزین کند. به این ترتیب مىتوان گفت:
1- کرامت اولیاى الهى امرى محال نیست. زیرا خارج از قدرتخداوند متعال نیست.
2- کرامت از نظر علم و عقل معقول و قابل پذیرفتن است. هرچندخلاف عادت و کار کرد طبیعى اسباب موجود است.
3- کرامت کار خارق العادهاى است که هرگز احدى از مرتاضها ونابغههاى جهان نمىتوانند آن را انجام دهند.
4- کسى نمىتواند اثر کرامت را نابود کند و یا مانع تحقق آنشود; زیرا کرامتبه قدرت بىکران خدا متصل است.
5- کرامت نوعى عنایتبه دلسوختگان است، نه تحدى و مبارزهطلبى و عاجز سازى.
6- کرامت محدودیت زمانى و مکانى و تشخص ندارد. زیرا بر قدرتنامحدود خداوند متکى است و این قدرت در هر زمان مىتواند جارىشود و مىشود.
7- کرامت، معلول بىعلت نیست، بلکه ما این علت را نمىشناسیم،اما خداوند از آن آگاه است.
8- مقام کرامتبر اثر پاگیزگى روحى به اشخاص اعطا مىشود وتنها پاکیزگان از این مقام برخوردار مىشوند.
9- چون زلالى باطن و تعلق و اراده الهى لازم است تا شخص صاحبکرامتشود، لذا این مقام قابل تعلیم و تعلم نیست. گرچه قابلاکتساب است.
اعتقاد به کرامت
امام خمینى(ره) خود اعتقادى محکم به تاثیر نفوس پاک در تغییراسباب طبیعى داشت و معتقد بود اگر مردان خدا و پاکان بىریانزد خداوند چیزى بخواهند، همان خواهد شد. از این روى هموارهاز چنین مردانى براى تغییر احوال یارى مىجست. نمونهاى از این«باور کرامت» و «تاثیر نفوس پاک» را مىتوان در سیماىامام آنگاه مشاهده کرد که از آیت الله قاضى(ره) آن عارف بزرگبراى شفاى دخترش و نجات وى از مرگ کمک مىگیرد.
ختم «امن یجیب»
شاگردان امام هنوز آن روز را به یاد مىآورند و به صراحت و باشور از آن یاد مىکنند. آیت الله صانعى یکى از مشاهیر شاگردانآن بزرگوار است که مراسم ختم «امن یجیب» و حضور آیت اللهقاضى را به یاد دارد. وى مىگوید:
بعد از درس معمولا جمعیت زیادى براى دستبوسى ایشان مىآمدند واز این رو براى تلف نشدن وقتبا تاکسى به مسجداعظم رفت و آمدمىکردند. من هم براى آنکه بتوانم جواب سؤال خود را بهتربگیرم، دنبال امام به منزلشان مىرفتم، در آنجا سؤال را مطرحکردم. امام فرمودند: بنویس. سؤال را نوشتم و دادم خدمت امام واما باز هم امام جواب ندادند. من که سابقه برخوردهاى چندینسال پیش از آن را داشتم و نیز از سرپرتوقعى، با رنجیدگى خاطربیرون آمدم و امام هم ناراحتى مرا احساس کردند.
در همان موقع با برادرم رو به رو شدم. ایشان از من پرسیدند:
«چرا ناراحتى؟» گفتم: رفتم مطلبى را از امام بپرسم، ولىامام به من جواب ندادند. برادرم با تندى به من گفت: دخترشانمریض است و از این بابت امام ناراحتند. بعد تو توقع دارى دراین شرایط امام مثل همیشه به تو جواب سؤال درس را بدهند؟! بعدبرادرم براى من توضیح بیشترى دادند که گویا هنگامى که حالدختر امام به وخامت گراییده بود، فورا یک شوراى پزشکى در قمتشکیل شده بود. این شورا نظر بسیار مایوس کنندهاى به حضرتامام(ره) داده بودند. وقتى به امام عرض کرده بودند که یا بایدمادر از بین برود و یا بچه. این طور مىگویند که امام فرمودهبودند: من الان اظهار نظر نمىکنم که کدام یک فداى دیگر بشود.
شما یکى دوساعت صبر کنید. من جواب مىدهم که عمل جراحى انجامشود یانه؟
پس از آن هم از برادر من خواسته بودند که ترتیب ختم «امنیجیب» را در همان شب بدهند و مخصوصا آقاى قاضى را براى دعاخواسته بودند. مرحوم قاضى که عموزاده علامه طباطبایى و ازدوستان امام بود، بسیار اهل ذکر خدا بود. ایشان در زمان طلبگىهم یک پیشگویى داشت و به امام عرض کرده بود: «شما بعدها جزوپیشوایان خواهید شد.» بالاخره آقاى قاضى و عدهاى از طلبههاآمدند و ختم «امن یجیب» گرفتیم. براى همه ما میزان اعتقادامام به دعا جالب بود. پس از آنکه ختم تمام شد، از بیمارستاننکویى قم به منزل امام تلفن کردند و اطلاع دادند که حالدخترشان به طور معجزه آسایى بهتر شده است و از این رو فعلانیازى به عمل نیست. در همان هنگام برادرم براى من این پیغامرا از حضرت امام آورد: «... من آن وقت روى حساب مربضى صبیهناراحتبودم و جواب ایشان را ندادم، ولى فردا توى درس جوابخواهم داد.»
ارتباط با ائمه علیهم السلام
امام خمینى(ره) ولى فقیه و نایب حضرت ولى عصر(عج) بود و ازهمین جهت ارتباط وى با آن حضرت امرى کاملا طبیعى به نظر مىرسد.
او فقیهى بزرگ بود که در هدایتسیلخروشان مردم به سوى انقلاب ومراحل مختلف انقلاب از طریق همین ارتباط، راهنمایىهاى لازم رااز آن حضرت دریافت کرد اما عموما این ارتباطها به صورتىسرپوشیده بود. با این حال مواردى از طریق شاگردان حضرت که بهایشان نزدیک بودند، نقل شده است که این ارتباطها را علنىمىسازد. و از این جهتبراى مومنان تقویت ایمان و براى مردمبىاعتقاد، نوعى اتمام حجت است تا انصاف پیشه سازند و به درستىراهى که امام رفت، معتقد شوند و به این ترتیب دست از تضغیفاندیشههاى وى بردارند. خیانتى که هم اینک جمعى براى اجراى آندر تلاشاند.
نمونه روشن از این ارتباط را حجهالاسلام سید محمد کوثرى از آیتالله فاضل لنکرانى نقل مىکند:
شاه باید برود
یک روز من منزل آقاى فاضل لنکرانى از استادان حوزه علمیه قمبودم و یکى از فضلاى مشهد هم آنجا بودند. ایشان به نقل از یکىاز دوستانشان تعریف کردند: در نجف اشرف در خدمت امام بودیم وصحبت از ایران به میان آمد. من گفتم: این چه فرمایشهایى استکه در مورد بیرون کردن شاه از ایران مىفرمایید؟ یک مستاءجر رانمىشود از خانه بیرون کرد، آن وقتشما مىخواهید شاه مملکت رابیرون کنید!! امام بر آشفتند و فرموند: فلانى! چه مىگویى؟ مگرحضرت بقیهالله امام زمان(ع) به من (نستجیربالله) خلافمىفرماید؟ شاه باید برود.
البته گاهى نیز این ارتباط از طریق خواب براى اشخاص مسلم شدهاست. مانند خوابى که همسر امام خمینى قبل از ازدواج مىبیند وبراى وى مسلم مىشود که امام با اهلبیتعلیهم السلام مرتبط است وباید با وى وصلت کند. مورد دیگر را حجهالاسلام محى الدینفرقانى، به این صورت، نقل مىکند.
هرچه بود، بخشیدم
شیخ مازندرانى پیرى بود که بىدلیل به امام بدبین بود. حتى بهبعضىها مىگفتبه درس امام نروند. این مساله چند سالى طولکشید. امام هر روز، ساعت ده و ربع براى درس مىرفتند. چون بعضىوقتها بدون این که به من خبر دهند، حرکت مىکردند. من با عجلهبیرون مىرفتم که مبادا ایشان تنها بروند. روزى با عجله ازخانه بیرون آمدم.
دیدم این پیرمرد شیخ در بیرونى را مىبوسد. بعد هم خم شد عتبهرا بوسید. من که از اعمال قبلى او اراحتبودم، گفتم: عجب!
برگشت رو به من کرد و گفت:
(الحمدالله الذى هدانا لهذا و ماکنا لنتهدى لولا ان هداناالله)
گفتم: مگر چه شده است؟ گفت: به درس مىروید؟ آقا مسجد مىآیند؟
گفتم: بلى. گفت: من هم مىآیم مسجد. قبلا او به مسجد نمىآمد ونمىگذاشتبچهاش دست امام را ببوسد. همین که این حرف را زد، درباز شد و آقا از منزل بیرون آمدند. او خجالت کشید و از کوچهدیگر رفت. من همراه آقا به مسجد رفتم. آن روز کتاب همراهنبرده بودم که مجبور نشوم پاى منبر بروم. همان دم در نشستم.
این از خوش شانسى پیرمرد بود. آمد و کنار من نشست و گفت: توکه مىدانى همنشین بد بر من اثر کرده بود. از بس زیاد ازمغرضان شنیده بودم که آقا روزنامه مىخواندند و چه کارهامىکنند.
سپس اضافه کرد یک شب خواب دیدم در حرم حضرت امیر(ع) هستم وعدهاى دور هم نشستهاند. سن هرکدام، با سن یکى از امامها تطبیقمىکرد. دوازدهمى را مىگفتند حضرت مهدى(ع) است. از قیافهشاننور مىبارید. خیلى زیبا و ملکوتى بودند و درآخر صف نشستهبودند. بعد علماى اسلام یکى یکى آمدند. همه آنها از مقبره مقدساردبیلى بیرون مىآمدند، نگاه کردم تا ببینم آیا کسى از ایشانرا مىشناسم؟ یکى از آنها را گفتند: شیخ شلال یکى از شیوخ عرباست. خیلى خوشحال شدم، خواستم حرکت کنم ولى انگار مرا به زمینبسته بودند. نمىتوانستم تکان بخورم. وقتى هرکدام از این علمامىآمدند آن دوازده نفر تعظیم مىکردند، بعضى وقتها حضرتامیر(ع) با یکى دو نفر مشغول صحبتبودند. بعضى وقتها هم هفتهشت نفرشان تعظیم مىکردند. یک وقت دیدم آقاى خمینى از گوشهایوان وارد شدند و شما هم دنبالشان هستى. در کفشدارىکفشهایشان را کندند و شما کفشها را کنار گذاشتى و به سرعتبهدنبالشان رفتى. آن دوازدهمى تا چشمشان به ایشان افتاد، بلندشدند. یکمرتبه دیدم همه بلند شدند.
بعد یازده نفرشان نشستند و دوازدهمى ایستادند و گفتند: روحالله، آقاى خمینى عبایشان را جمع کردند و گفتند: بله آقا،ایشان فرمودند: بیاجلو، آقا تند تند جلو رفتند. وقتى خدمتامام زمان(ع) رسیدند، دیدم قدمهایشان یک اندازه است. جورىنبود که حضرت مهدى(عج) بلند و آقاى خمینى کوتاه باشند. طورىایستادند که گوش آقاى خمینى دم دهان امام زمان(عج) بود. امامزمان چیزهایى گفتند و آقاى خمینى در جواب گفتند:
«چشم .... انجام دادم ... انجام مىدهم... انشاء الله ... »درستیک ربع حضرت در گوش روح الله چیزهایى مىگفتند. وقتى مطلبتمام شد و حضرت رفتند که بنشینند، آقاى خمینى دست تکان دادندو آن یازده نفر تعظیم کردند و ایشان بىآنکه پشتشان را بکنندعقب، عقب برگشتند و به حرم رفتند. من پرسیدم که چرا ایشان بهحرم نرفتند؟ گفتند: حضرت امیر(ع) اینجا نشستهاند. براى چه بهحرم بروند!! بعد دم کفشدراى رفتند و شما کفششان را گذاشتى جلوپوشیدند و تند حرکت کردند و از در صحن آمدند بیرون. من ازخواب بیدارشدم، شروع کردم به گریه کردن. ساعت را نگاه کردم.
دیدم یک ساعتبه اذان صبح مانده، با خودم گفتم: من در حقایشان جفا کردهام. خدا از سر تقصیرم در گذرد! من از حالا بهایشان ایمان آوردم. ولى هنوز ناراحتم. اولین کارى که کردمهمان بود که دیدى. در مقابل نظر هیچ کس نبود. فقط تو مىدانى ومن. مىباید این عتبه را ببوسم. من قول دادهام که فضایل ایشانرا منتشر کنم و باید انتشار بدهم. بعد گفت: این قصه من بود.
یک خواهش از تو دارم «بینى و بین الله» اگر مىتوانى به امامبگو که از من بگذرد. گفتم: مىتوانم همین الان انجام مىدهم. ازمسجد که بیرون آمدیم، به آقا گفتم که قصه کذا و کذاست و حالااز شما خواهش دارد که از او بگذرید. امام گفتند:
«من از ایشان گذشتم. من بخشیدم. هرچه بود، بخشیدم.» بعد ازرفتن امام، او دوان دوان آمد. گریه مىکرد از من مىپرسید: چهشد؟ گفتم: آقا گفتند که من هرچه بود بخشیدم.
به سجده افتاد. از آن به بعد هر روز خدمت امام مىآمد و آقاىخمینى هم نظر خاصى به او پیدا کردند و این طور شد که او همدنیا و هم آخرت را به دست آورد.
خبر غیبى
امام(ره) در مواردى بسیار، از آنچه رخ مىداد. آگاه بود و اینبه جهت همان ارتباطى بود که داشتند و این موضوع در مسیر نهضتبارها تکرار شد و یاران، شاگردان و هم سنگرانش به برکتش ازخطرات بزرگى رهایى یافتند. ما تنها به یادآورى دو مورد از اینحکایتها بسنده مىکنیم:
سهم امام و رسید آن
یکى از مواردى که مىتوانم صد درصد روى آن انگشتبگذارم، ایناست که یکى از تجار ایرانى، زمانى که دولت طاغوت هرکسى را کهبه نجف و زیارت ایشان مىرفت، تعقیب مىکرد، پول هنگفتى با خودبه نجف برده بود که بابتسهم امام به ایشان بدهد. دولتىها همخبر داشتند که این شخص پول زیادى باخود برده است و مىخواهدسهم امام را بدهد. آن تاجر خدمت امام رسید و گفت: این پولهابابتسهم امام است و از ایران آوردهام که به شما تقدیم کنم تاصرف حوزه علمیه کنید. امام قبول نکردند، تاجر در جواب گفت:
آقا من از راه دور این پول را آوردهام، سهم امام و مخصوصشماست، امام فرمودند:
«صلاح تو نیست که من این پولها را از توبگیرم. ببر خدمتیکىدیگر از مراجع بده و از ایشان هم رسید بگیر.» خلاصه اصرارشهیچ در امام اثر نکرده بود و او پول را به منزل مرجع دیگرىبرد و رسید گرفت. پس از بازگشت آن تاجر را در مرز دستگیرکردند و به او گفتند که شما در نجف پیش آقاى خمینى رفتهاید وپول زیادى هم با خود به آنجا بردهاید و ما از همه کارهاى توخبرداریم. و بالاخره زمینه چیدند که حداقل چند سالى او رازندان کنند. تاجر در جواب گفت: «من یک شاهى هم پول به ایشانندادهام. پول را بابتسهم امام به شخص دیگرى دادم» و بعدرسید پول را از جیبش درآورد و ارائه داد.
آن رفت که امام به ایشان فرموده بود که صلاح تونیست پولت را بهمن بدهى، چنین روزى را مىدید. اگر پول را به امام داده و ازایشان رسید گرفته بود، شاید تا آخر عمر در گذشه زندان مىماندو حتما شکنجه هم مىشد. این هم یکى دیگر از کرامات ایشان بود.
سفر طولانى
در سال 1357 ه.ش هنگامى که منزل امام از طرف بعثىها درمحاصره قرار گرفت، مساله هجرت امام از نجف مطرح شد. ایشان درجواب نامهاى که یاسرعرفات نوشته بود، نامهاى نوشتند که بایدکسى آن را به لبنان مىبرد. انجام این امر برعهده من گذاشتهشد. همچنین قرار شد که در لبنان و سوریه شرایط را براى اقامتامام بررسى کنم.
وقتى نامه آماده و به من تحویل شد، براى خدا حافظى به خدمتامام رفتم. قاعدتا هر وقت ما مىخواستیم به سفر برویم خدمتامام مىرسیدیم و دست ایشان را مىبوسیدیم و امام هم دعایىمىکردند. وقتى تنهایى خدمت ایشان رسیدم. عرض کردم: من عازمسفرم، مسافرتى به سوریه و لبنان. تبسمى کردند و فرمودند:
«مثل اینکه سفر شما این بار طولانى مىشود.» من عرض کردم: نهعلىالقاعده نامه حضرت عالى است که برسانم و شاید دو سه روزدیگر برگردم. ایشان سکوت کردند، اما سخن ایشان در مورد اینکهسفر من طولانى مىشود، ذهنم را مشغول کرد. خلاصه به همراهبرادرمان آقاى فردوسى پور به طرف بغداد حرکت کردم. قرار بودکه آقاى دعایى در بغداد مدارکى را براى بردن به سوریه به مابدهد. وقتى وارد فرودگاه شدم، ساک خود را تحویل دادم و منتظرساعت پرواز شدم. از همان اول متوجه شدیم که وضع فرودگاه غیرعادى است. آن روز تمام مسوولان فرودگاه لباس شخصى بر تن داشتندو مشخص بود که افراد سازمان امنیت عراق هستند. پس از مدتى یکىاز افراد سازمان امنیت عراق به نزد ما آمد و گفت: کدام یک ازشما مسافرید؟ گفتم: من مسافرم. گفت: با من بیا. پس از آنکه بههمراه او به راه افتادم. بلیت مرا گرفتند و شماره روى آن رابه قسمت تحویل بار دادند و ساک مرا پس گرفتند و محتویات آن راخالى کردند. پس از آن مرا به همراه اوراقى که در ساک خودداشتم، به طبقه دوم فرودگاه که مرکز سازمان امنیت عراق بود،بردند، در آنجا یکى دو ساعتبا من صحبت کردند. بعد گذرنامهامرا پس دادند و کاغذى را براى امضا کردن در برابرم قرار دادند.
پرسیدم: این چیست؟ گفت: بخوان. در کاغذ نوشته شده بود که «منالان الىالابد ممنوع الدخول» به عراق هستم. همچنین از منالتزام گرفته شده بود که چنانچه بر خلاف تعهدم وارد عراق شدم،خودم مشمول اجراى قانون شوراى انقلاب عراق هستم. در آغاز کمىبراى امضا نکردن پافشارى کردم، اما سرانجام مجبور به امضاشدم. در آن زمان ناگهان به یاد فرمایش امام در خصوص طولانى شدنمدت مسافرتم افتادم. 2تصرف در اسباب2 گاه کرامتهاى اولیاىخداوند به تغییر کاربرد اسباب مىانجامد. به این صورت که بادعاو یا با اشارتى از سویشان سببهاى طبیعى منقلب مىگردند و بهاین ترتیب قدرت الهى به صورت «تصرف در اسباب» در برگذیدگاناو تجلى مىیابد. به خواست آنان گاه از دل بیابان خشک و سوزانچشمهاى مىجوشد و گاه مریضى رو به مرگ، زندگى دوباره مىیابد واز این دست کرامتها در طول زندگى روح الله بسیار مىتوانمىدید.
از جمله آنهاست آنچه شهید صدوقى رحمهالله علیه نقل مىکند.
جوشش آب براى نماز شب
در آن زمان قسمتهایى از ایران زیر نظر دولتهاى روسیه و آمریکاو انگلستان بود. وقتى از ارض اقدس بر مىگشتیم، بین راه روسهابراى بازرسى جلوى ماشین ما را گرفتند. همگى پیاده شدیم و چونامام از اول تکلیف مراقب تهجد و نماز شب بودند، و هیچ وقت آنرا ترک نکرده بودند، بعد از پیاده شدن خواستند که نماز شببخوانند. آنجاهم که وسط بیابان بود و آبى وجود نداشت. یک وقتنگاه کردیم دیدیم که آبى جارى شد. ایشان آستین بالازد و وضوگرفت. نفهمیدیم که بعد از نماز ایشان هنوز آب بود یا نه!
ترس، هرگز!
در گذشته فردى ترسو و گریزان از ماجراجویى و یا مسائلى نظیرآن بود. به طورى که با شنیدن کوچکترین صداى بلندى، ترس برتمامى وجودش مستولى مىشد و اختیار از کف مىداد و حالتبسیارناراحت کنندهاى به او دست مىداد. یک بار وقتى صداى شلیکپدافند در حسینیه جماران به گوش رسید، ترس و وحشت چنان بر اومستولى شد که دیگران نیز از حالت او ناراحتشدند. کنترل آقاقاسم از عهده دیگران نیز ساخته نبود. در همین حال امام عزیزبا آقا قاسم رو به رو شدند و دستى بر سینهاش گذاشتند و دلدارىدادند. ناگهان آقا سیدقاسم جمارانى حالتى عادى به خود گرفت،مثل این بود که او هیچگاه با ترس آشنا نبوده است. آقا سیدقاسم مىگفت که پس از آن تاریخ هرگز از هیچ صدایى حتى صداىانفجار نیز نترسیده است و قوت قلبى دور از تصور یافته است.
دیدم آقا نیست!
زمان آمدن امام از پاریس، در بهشت زهرا فردى را دیدم که مردم را کنار مىزد و براى دیدن امام بىتابىمىنمود. وضعیتى تقریبا غیر عادى داشت که مجبور شدم، علت اینبى تابى و تلاش را از وى جویا شوم. در جواب گفت: من داستانىدارم که شما نمىدانید. زمان زندانى بودن حضرت امام، من سربازبودم و یکى از دوستانم که مسؤول سلول حضرت امام بود، ظاهراآقا را نمىشناخت. برایم تعریف مىکرد که: «من از این سیدچیزهاى عجیبى مىبینم. درون سلول بعضى اوقات مشغول نماز است.
پارهاى وقتها او را در سلول نمىبینم. قفل در سلول را بازمىکنم و به جستجو مىپردازم و او را نمىبینم. درب را قفلمىکنم. ولى بعد از دقایقى مىبینم درون سلول نماز مىخواند.»
به پیشنهاد ایشان جایمان را عوض کردیم و من زندانبان آقا شدم.
اوایل آن بزرگوار را نمىشناختم; ولى بر اساس بیانات دوستمکنجکاوى به خرج مىدادم. من هم عینا همان صحنهها را مشاهدهمىکردم. گرچه درب زندان بسته بود; اما ایشان را در سلولنمىیافتم و ... مشاهده این کرامات مرا متوجه عظمتشخصیت آنبزرگوار کرد و بالاخره توفیق نصیب شد و آن حضرت را شناختم.
زمانى که از ارادت و علاقه من به آقا آگاه شدند، دستگیرم ساختهو به شکنجه و آزارم پرداختند و از جمله ناخنهایم را کشیدند.
علاج ناپذیر
به بیمارى عصبى سختى دچار شده بودم و به همین منظور به خارجاز کشور، براى مداوا، رفتم. بیش از آن تقریبا نزد تمامىپزشکان مجرب داخلى رفته بودم ولى نتیجهاى به دست نیاوردم. درخارج از کشور نیز پزشکان خارجى از عهده درمان من بر نیامدند.
وضع به گونهاى شد که در میان دوستان شایع شد فلانى نیز علاجناپذیر است و باید براى جانشینى وى در ژاندارمرى فکرى کرد.
اعضاى خانوادهام نیز کمکم ماءیوس شده بودند. خلاصه امید براىدرمانم بسیار کم بود. به خدمتحضرت امام(ره) رسیدم. سلام کردمو گفتم: اماما دکترها مرا جواب کردهاند و این به معنى آن استکه از نظر طبى من علاج ناپذیرم. از شما خواهش مىکنم که برایمدعا کنید. دعا کنید که انشاءالله من بهبودى یابم و بتوانم بهخدمتگزارى ادامه دهم.» امام دعا کردند خدا را شاهد مىگیرم کهاز آن پس رفته رفته حالم بهتر شد و حالا به سلامتى کامل نزدیکم.
از برکت دعاى امام
در مورد کرامات امام مطالب گوناگونى وجود دارد، مثلا از دستایشان قند مىگیرند و تقاضا دارند که آقا بر آب آشامیدنى دعابخوانند تا به بیمار بخورانند. فرزند یکى از دوستان ما بیماربود. کودک پاهایش درد مىکرد و نمىتوانست راه برود. آن آقا همخیلى ناراحتبود. آن اوایل بود که امام به جماران تشریف آوردهبودند و رفت و آمد با ایشان آسانتر بود. آن آقا که مى دانستگاهى کودکان را نزد امام مىبردند و ایشان دستى برسرکودکانمىکشند گفت: بچه ما معلول است و نمىتواند راه برود به پزشک هممراجعه کردهایم ولى مثمر ثمر واقع نشده است. اگر مىتوانید اورا به نزد امام ببرید. یک روز عصر بنده آن کودک را که حدود سهسالش بود، بغل کردم و خدمت امام شرفیاب شدم. پدرش داخل نشد.
جریان را به عرض رساندم. امام هم دستى بر سر کودک کشیدند و اورا بوسیدند و دعا کردند و فرمودند: انشاء الله خوب مىشود. پدرو مادرش نگران نباشند... کودک را بغل کردم و از خدمت ایشانمرخص شدم. همان طور که کودک در بغلم بود، مىخندید. این را خودمدیدم. پدر کودک، فرزندش را گرفت و در حالى که اشک در چشمانشپرشده بود، شکر کرد. مادر کودک هم آنجا ایستاده بود و خیلىخوشحال بود.
... دو سال پیش که بنده فرزندم را براى معالجه به خارج ازکشور برده بودم. آن آقا را دیدم. ایشان که الان سفیر ایران درسوئیس یا انگلیس هستند به مناسبتى به پاریس آمده بود. من دیدمکه ایشان یک پسر بچه پنج، شش ساله به همراه دارد و آن کودکمىدود و مىخندند، فرانسوى صحبت مىکند و به انگلیسى تکلممىکند. ایشان گفت: آقاى ثقفى مىدانى این کودک کیست؟
گفتم نه، گفت: همان است که شما براى شفا خدمت امام بردید.
بنده با تعجب پرسیدم: راست مىگویید!! گفت: بله، او خوب شدهاست و به مدرسه هم مىرود. من سلامتى کودکم را از برکت دعاى خیرامام و دستى که ایشان بر سرش کشیدند، مىدانم.
آنچه مىخوانیم گوشههایى از این مقام عظیم است. جاى بسى شگفتىاست که صاحبان قلم پیرامون ابعاد مختلف زندگى امام قلم فرسایىمىکنند، اما بعد عرفانى این شخصیتبزرگ در هالهاى از غفلتقرار دارد و تحلیلگران ما کمتر در باره آن سخن مىگویند، حالآنکه تبیین ارتباط مردان آسمانى با ملکوتیان براى جوانان ماجاذبههاى عجیبى دارد و در صورت طرح ساده و بىپیرایه جوان رابه باور آن سوق مىدهد و ریشههاى اعتماد و محبت قلبى بین مردمبا صاحب کرامت را تقویت مىکند. از اینرو انتظار مىرود محققانو نویسندگان تا آثار زنده و شاهدان صادق از امام خمینى(ره) دردسترس هستند، نسبتبه جمع آورى و ثبت مجموعه کرامتهاى حضرت بهپاخیزند و راههاى آسمانى را در جستجوى مرد سلوک سبز و عارفبزرگ قرن بپویند. آرى! ما باید بدانیم مردى که در عرصه سیاست،نظامى ضد دینى را نابود ساخت، در عرصه علم و فقه و فلسفه واصول استاد دهر شد، در میدان جهاد بانفس و خودسازى و پالایشاندرونهم تا آنجا پیش رفت که قدسیان او را به پاکى ستودند وخداوند مقامى بس بالا نصیبش کرد.
کرامت هدیهاى براى مردمان پاک طینت
کرامت نشانه قداست و آیه حقانیت مردان خدایى است. مردانى کهپاکى طینت و زلالى بندگى، آنان را نزد خداى متعال، محبوب ساخت.
و تداوم آن در طول قرنها و عصرها، بهترین گواه بر اتصالزمینىها با ملکوتیان است و چه زیباست مطالعه زندگى وصالیافتگان.
اما کرامت چیست؟
کرامت همان معجزه استبا این تفاوت که معجزه در مقابل انکارکنندگان و براى عاجز کردن آنها از سوى معصومان علیهم السلامبروز مىنماید; اما کرامت، همان کار از سوى اولیاى الهى و یاغیر معصومانعلیهم السلام استبدون اینکه در مقابل انکار کنندهباشد; بلکه عنایتى است که شامل حال معتقدان، صاحبان ایمان، یادلدادگان و دلسوختگان مىشود. و اولیاى خداوند با اذن و اجازهپروردگار، در اسباب طبیعى تصرف مىکنند.
البته برخى روشنفکرنمایان کرامتبزرگان را مخالف توجیهات علمىمىدانند. و این حقیقت و موهبت الهى را خرافه مىپندارند. حالآنکه خدایى که به اسباب مادى خاصیتهایى داده است، مىتواند آنویژگیها را سلب و به سبب دیگر بدهد. با اندک تاءملى مىتوانقبول کرد که خدایى که به دارو خاصیت «دردزدایى» عنایت کرد،همان خاصیت را مىتواند به تربت امام حسین(ع) بدهد و یا همانویژگى را در دعاى امام، یا اولیاى خود و بندگان صالحش قراردهد. آرى خداوند هم «سببساز» و هم «سبب سوز» است. پس براىقبول کرامت اولیاى الهى تنها کافى است، اعتقاد خود به قدرتمطلقه الهى را تقویت کنیم و به راستى تنها اوست که مىتواندخاصیت اسباب طبیعى را جایگزین کند. به این ترتیب مىتوان گفت:
1- کرامت اولیاى الهى امرى محال نیست. زیرا خارج از قدرتخداوند متعال نیست.
2- کرامت از نظر علم و عقل معقول و قابل پذیرفتن است. هرچندخلاف عادت و کار کرد طبیعى اسباب موجود است.
3- کرامت کار خارق العادهاى است که هرگز احدى از مرتاضها ونابغههاى جهان نمىتوانند آن را انجام دهند.
4- کسى نمىتواند اثر کرامت را نابود کند و یا مانع تحقق آنشود; زیرا کرامتبه قدرت بىکران خدا متصل است.
5- کرامت نوعى عنایتبه دلسوختگان است، نه تحدى و مبارزهطلبى و عاجز سازى.
6- کرامت محدودیت زمانى و مکانى و تشخص ندارد. زیرا بر قدرتنامحدود خداوند متکى است و این قدرت در هر زمان مىتواند جارىشود و مىشود.
7- کرامت، معلول بىعلت نیست، بلکه ما این علت را نمىشناسیم،اما خداوند از آن آگاه است.
8- مقام کرامتبر اثر پاگیزگى روحى به اشخاص اعطا مىشود وتنها پاکیزگان از این مقام برخوردار مىشوند.
9- چون زلالى باطن و تعلق و اراده الهى لازم است تا شخص صاحبکرامتشود، لذا این مقام قابل تعلیم و تعلم نیست. گرچه قابلاکتساب است.
اعتقاد به کرامت
امام خمینى(ره) خود اعتقادى محکم به تاثیر نفوس پاک در تغییراسباب طبیعى داشت و معتقد بود اگر مردان خدا و پاکان بىریانزد خداوند چیزى بخواهند، همان خواهد شد. از این روى هموارهاز چنین مردانى براى تغییر احوال یارى مىجست. نمونهاى از این«باور کرامت» و «تاثیر نفوس پاک» را مىتوان در سیماىامام آنگاه مشاهده کرد که از آیت الله قاضى(ره) آن عارف بزرگبراى شفاى دخترش و نجات وى از مرگ کمک مىگیرد.
ختم «امن یجیب»
شاگردان امام هنوز آن روز را به یاد مىآورند و به صراحت و باشور از آن یاد مىکنند. آیت الله صانعى یکى از مشاهیر شاگردانآن بزرگوار است که مراسم ختم «امن یجیب» و حضور آیت اللهقاضى را به یاد دارد. وى مىگوید:
بعد از درس معمولا جمعیت زیادى براى دستبوسى ایشان مىآمدند واز این رو براى تلف نشدن وقتبا تاکسى به مسجداعظم رفت و آمدمىکردند. من هم براى آنکه بتوانم جواب سؤال خود را بهتربگیرم، دنبال امام به منزلشان مىرفتم، در آنجا سؤال را مطرحکردم. امام فرمودند: بنویس. سؤال را نوشتم و دادم خدمت امام واما باز هم امام جواب ندادند. من که سابقه برخوردهاى چندینسال پیش از آن را داشتم و نیز از سرپرتوقعى، با رنجیدگى خاطربیرون آمدم و امام هم ناراحتى مرا احساس کردند.
در همان موقع با برادرم رو به رو شدم. ایشان از من پرسیدند:
«چرا ناراحتى؟» گفتم: رفتم مطلبى را از امام بپرسم، ولىامام به من جواب ندادند. برادرم با تندى به من گفت: دخترشانمریض است و از این بابت امام ناراحتند. بعد تو توقع دارى دراین شرایط امام مثل همیشه به تو جواب سؤال درس را بدهند؟! بعدبرادرم براى من توضیح بیشترى دادند که گویا هنگامى که حالدختر امام به وخامت گراییده بود، فورا یک شوراى پزشکى در قمتشکیل شده بود. این شورا نظر بسیار مایوس کنندهاى به حضرتامام(ره) داده بودند. وقتى به امام عرض کرده بودند که یا بایدمادر از بین برود و یا بچه. این طور مىگویند که امام فرمودهبودند: من الان اظهار نظر نمىکنم که کدام یک فداى دیگر بشود.
شما یکى دوساعت صبر کنید. من جواب مىدهم که عمل جراحى انجامشود یانه؟
پس از آن هم از برادر من خواسته بودند که ترتیب ختم «امنیجیب» را در همان شب بدهند و مخصوصا آقاى قاضى را براى دعاخواسته بودند. مرحوم قاضى که عموزاده علامه طباطبایى و ازدوستان امام بود، بسیار اهل ذکر خدا بود. ایشان در زمان طلبگىهم یک پیشگویى داشت و به امام عرض کرده بود: «شما بعدها جزوپیشوایان خواهید شد.» بالاخره آقاى قاضى و عدهاى از طلبههاآمدند و ختم «امن یجیب» گرفتیم. براى همه ما میزان اعتقادامام به دعا جالب بود. پس از آنکه ختم تمام شد، از بیمارستاننکویى قم به منزل امام تلفن کردند و اطلاع دادند که حالدخترشان به طور معجزه آسایى بهتر شده است و از این رو فعلانیازى به عمل نیست. در همان هنگام برادرم براى من این پیغامرا از حضرت امام آورد: «... من آن وقت روى حساب مربضى صبیهناراحتبودم و جواب ایشان را ندادم، ولى فردا توى درس جوابخواهم داد.»
ارتباط با ائمه علیهم السلام
امام خمینى(ره) ولى فقیه و نایب حضرت ولى عصر(عج) بود و ازهمین جهت ارتباط وى با آن حضرت امرى کاملا طبیعى به نظر مىرسد.
او فقیهى بزرگ بود که در هدایتسیلخروشان مردم به سوى انقلاب ومراحل مختلف انقلاب از طریق همین ارتباط، راهنمایىهاى لازم رااز آن حضرت دریافت کرد اما عموما این ارتباطها به صورتىسرپوشیده بود. با این حال مواردى از طریق شاگردان حضرت که بهایشان نزدیک بودند، نقل شده است که این ارتباطها را علنىمىسازد. و از این جهتبراى مومنان تقویت ایمان و براى مردمبىاعتقاد، نوعى اتمام حجت است تا انصاف پیشه سازند و به درستىراهى که امام رفت، معتقد شوند و به این ترتیب دست از تضغیفاندیشههاى وى بردارند. خیانتى که هم اینک جمعى براى اجراى آندر تلاشاند.
نمونه روشن از این ارتباط را حجهالاسلام سید محمد کوثرى از آیتالله فاضل لنکرانى نقل مىکند:
شاه باید برود
یک روز من منزل آقاى فاضل لنکرانى از استادان حوزه علمیه قمبودم و یکى از فضلاى مشهد هم آنجا بودند. ایشان به نقل از یکىاز دوستانشان تعریف کردند: در نجف اشرف در خدمت امام بودیم وصحبت از ایران به میان آمد. من گفتم: این چه فرمایشهایى استکه در مورد بیرون کردن شاه از ایران مىفرمایید؟ یک مستاءجر رانمىشود از خانه بیرون کرد، آن وقتشما مىخواهید شاه مملکت رابیرون کنید!! امام بر آشفتند و فرموند: فلانى! چه مىگویى؟ مگرحضرت بقیهالله امام زمان(ع) به من (نستجیربالله) خلافمىفرماید؟ شاه باید برود.
البته گاهى نیز این ارتباط از طریق خواب براى اشخاص مسلم شدهاست. مانند خوابى که همسر امام خمینى قبل از ازدواج مىبیند وبراى وى مسلم مىشود که امام با اهلبیتعلیهم السلام مرتبط است وباید با وى وصلت کند. مورد دیگر را حجهالاسلام محى الدینفرقانى، به این صورت، نقل مىکند.
هرچه بود، بخشیدم
شیخ مازندرانى پیرى بود که بىدلیل به امام بدبین بود. حتى بهبعضىها مىگفتبه درس امام نروند. این مساله چند سالى طولکشید. امام هر روز، ساعت ده و ربع براى درس مىرفتند. چون بعضىوقتها بدون این که به من خبر دهند، حرکت مىکردند. من با عجلهبیرون مىرفتم که مبادا ایشان تنها بروند. روزى با عجله ازخانه بیرون آمدم.
دیدم این پیرمرد شیخ در بیرونى را مىبوسد. بعد هم خم شد عتبهرا بوسید. من که از اعمال قبلى او اراحتبودم، گفتم: عجب!
برگشت رو به من کرد و گفت:
(الحمدالله الذى هدانا لهذا و ماکنا لنتهدى لولا ان هداناالله)
گفتم: مگر چه شده است؟ گفت: به درس مىروید؟ آقا مسجد مىآیند؟
گفتم: بلى. گفت: من هم مىآیم مسجد. قبلا او به مسجد نمىآمد ونمىگذاشتبچهاش دست امام را ببوسد. همین که این حرف را زد، درباز شد و آقا از منزل بیرون آمدند. او خجالت کشید و از کوچهدیگر رفت. من همراه آقا به مسجد رفتم. آن روز کتاب همراهنبرده بودم که مجبور نشوم پاى منبر بروم. همان دم در نشستم.
این از خوش شانسى پیرمرد بود. آمد و کنار من نشست و گفت: توکه مىدانى همنشین بد بر من اثر کرده بود. از بس زیاد ازمغرضان شنیده بودم که آقا روزنامه مىخواندند و چه کارهامىکنند.
سپس اضافه کرد یک شب خواب دیدم در حرم حضرت امیر(ع) هستم وعدهاى دور هم نشستهاند. سن هرکدام، با سن یکى از امامها تطبیقمىکرد. دوازدهمى را مىگفتند حضرت مهدى(ع) است. از قیافهشاننور مىبارید. خیلى زیبا و ملکوتى بودند و درآخر صف نشستهبودند. بعد علماى اسلام یکى یکى آمدند. همه آنها از مقبره مقدساردبیلى بیرون مىآمدند، نگاه کردم تا ببینم آیا کسى از ایشانرا مىشناسم؟ یکى از آنها را گفتند: شیخ شلال یکى از شیوخ عرباست. خیلى خوشحال شدم، خواستم حرکت کنم ولى انگار مرا به زمینبسته بودند. نمىتوانستم تکان بخورم. وقتى هرکدام از این علمامىآمدند آن دوازده نفر تعظیم مىکردند، بعضى وقتها حضرتامیر(ع) با یکى دو نفر مشغول صحبتبودند. بعضى وقتها هم هفتهشت نفرشان تعظیم مىکردند. یک وقت دیدم آقاى خمینى از گوشهایوان وارد شدند و شما هم دنبالشان هستى. در کفشدارىکفشهایشان را کندند و شما کفشها را کنار گذاشتى و به سرعتبهدنبالشان رفتى. آن دوازدهمى تا چشمشان به ایشان افتاد، بلندشدند. یکمرتبه دیدم همه بلند شدند.
بعد یازده نفرشان نشستند و دوازدهمى ایستادند و گفتند: روحالله، آقاى خمینى عبایشان را جمع کردند و گفتند: بله آقا،ایشان فرمودند: بیاجلو، آقا تند تند جلو رفتند. وقتى خدمتامام زمان(ع) رسیدند، دیدم قدمهایشان یک اندازه است. جورىنبود که حضرت مهدى(عج) بلند و آقاى خمینى کوتاه باشند. طورىایستادند که گوش آقاى خمینى دم دهان امام زمان(عج) بود. امامزمان چیزهایى گفتند و آقاى خمینى در جواب گفتند:
«چشم .... انجام دادم ... انجام مىدهم... انشاء الله ... »درستیک ربع حضرت در گوش روح الله چیزهایى مىگفتند. وقتى مطلبتمام شد و حضرت رفتند که بنشینند، آقاى خمینى دست تکان دادندو آن یازده نفر تعظیم کردند و ایشان بىآنکه پشتشان را بکنندعقب، عقب برگشتند و به حرم رفتند. من پرسیدم که چرا ایشان بهحرم نرفتند؟ گفتند: حضرت امیر(ع) اینجا نشستهاند. براى چه بهحرم بروند!! بعد دم کفشدراى رفتند و شما کفششان را گذاشتى جلوپوشیدند و تند حرکت کردند و از در صحن آمدند بیرون. من ازخواب بیدارشدم، شروع کردم به گریه کردن. ساعت را نگاه کردم.
دیدم یک ساعتبه اذان صبح مانده، با خودم گفتم: من در حقایشان جفا کردهام. خدا از سر تقصیرم در گذرد! من از حالا بهایشان ایمان آوردم. ولى هنوز ناراحتم. اولین کارى که کردمهمان بود که دیدى. در مقابل نظر هیچ کس نبود. فقط تو مىدانى ومن. مىباید این عتبه را ببوسم. من قول دادهام که فضایل ایشانرا منتشر کنم و باید انتشار بدهم. بعد گفت: این قصه من بود.
یک خواهش از تو دارم «بینى و بین الله» اگر مىتوانى به امامبگو که از من بگذرد. گفتم: مىتوانم همین الان انجام مىدهم. ازمسجد که بیرون آمدیم، به آقا گفتم که قصه کذا و کذاست و حالااز شما خواهش دارد که از او بگذرید. امام گفتند:
«من از ایشان گذشتم. من بخشیدم. هرچه بود، بخشیدم.» بعد ازرفتن امام، او دوان دوان آمد. گریه مىکرد از من مىپرسید: چهشد؟ گفتم: آقا گفتند که من هرچه بود بخشیدم.
به سجده افتاد. از آن به بعد هر روز خدمت امام مىآمد و آقاىخمینى هم نظر خاصى به او پیدا کردند و این طور شد که او همدنیا و هم آخرت را به دست آورد.
خبر غیبى
امام(ره) در مواردى بسیار، از آنچه رخ مىداد. آگاه بود و اینبه جهت همان ارتباطى بود که داشتند و این موضوع در مسیر نهضتبارها تکرار شد و یاران، شاگردان و هم سنگرانش به برکتش ازخطرات بزرگى رهایى یافتند. ما تنها به یادآورى دو مورد از اینحکایتها بسنده مىکنیم:
سهم امام و رسید آن
یکى از مواردى که مىتوانم صد درصد روى آن انگشتبگذارم، ایناست که یکى از تجار ایرانى، زمانى که دولت طاغوت هرکسى را کهبه نجف و زیارت ایشان مىرفت، تعقیب مىکرد، پول هنگفتى با خودبه نجف برده بود که بابتسهم امام به ایشان بدهد. دولتىها همخبر داشتند که این شخص پول زیادى باخود برده است و مىخواهدسهم امام را بدهد. آن تاجر خدمت امام رسید و گفت: این پولهابابتسهم امام است و از ایران آوردهام که به شما تقدیم کنم تاصرف حوزه علمیه کنید. امام قبول نکردند، تاجر در جواب گفت:
آقا من از راه دور این پول را آوردهام، سهم امام و مخصوصشماست، امام فرمودند:
«صلاح تو نیست که من این پولها را از توبگیرم. ببر خدمتیکىدیگر از مراجع بده و از ایشان هم رسید بگیر.» خلاصه اصرارشهیچ در امام اثر نکرده بود و او پول را به منزل مرجع دیگرىبرد و رسید گرفت. پس از بازگشت آن تاجر را در مرز دستگیرکردند و به او گفتند که شما در نجف پیش آقاى خمینى رفتهاید وپول زیادى هم با خود به آنجا بردهاید و ما از همه کارهاى توخبرداریم. و بالاخره زمینه چیدند که حداقل چند سالى او رازندان کنند. تاجر در جواب گفت: «من یک شاهى هم پول به ایشانندادهام. پول را بابتسهم امام به شخص دیگرى دادم» و بعدرسید پول را از جیبش درآورد و ارائه داد.
آن رفت که امام به ایشان فرموده بود که صلاح تونیست پولت را بهمن بدهى، چنین روزى را مىدید. اگر پول را به امام داده و ازایشان رسید گرفته بود، شاید تا آخر عمر در گذشه زندان مىماندو حتما شکنجه هم مىشد. این هم یکى دیگر از کرامات ایشان بود.
سفر طولانى
در سال 1357 ه.ش هنگامى که منزل امام از طرف بعثىها درمحاصره قرار گرفت، مساله هجرت امام از نجف مطرح شد. ایشان درجواب نامهاى که یاسرعرفات نوشته بود، نامهاى نوشتند که بایدکسى آن را به لبنان مىبرد. انجام این امر برعهده من گذاشتهشد. همچنین قرار شد که در لبنان و سوریه شرایط را براى اقامتامام بررسى کنم.
وقتى نامه آماده و به من تحویل شد، براى خدا حافظى به خدمتامام رفتم. قاعدتا هر وقت ما مىخواستیم به سفر برویم خدمتامام مىرسیدیم و دست ایشان را مىبوسیدیم و امام هم دعایىمىکردند. وقتى تنهایى خدمت ایشان رسیدم. عرض کردم: من عازمسفرم، مسافرتى به سوریه و لبنان. تبسمى کردند و فرمودند:
«مثل اینکه سفر شما این بار طولانى مىشود.» من عرض کردم: نهعلىالقاعده نامه حضرت عالى است که برسانم و شاید دو سه روزدیگر برگردم. ایشان سکوت کردند، اما سخن ایشان در مورد اینکهسفر من طولانى مىشود، ذهنم را مشغول کرد. خلاصه به همراهبرادرمان آقاى فردوسى پور به طرف بغداد حرکت کردم. قرار بودکه آقاى دعایى در بغداد مدارکى را براى بردن به سوریه به مابدهد. وقتى وارد فرودگاه شدم، ساک خود را تحویل دادم و منتظرساعت پرواز شدم. از همان اول متوجه شدیم که وضع فرودگاه غیرعادى است. آن روز تمام مسوولان فرودگاه لباس شخصى بر تن داشتندو مشخص بود که افراد سازمان امنیت عراق هستند. پس از مدتى یکىاز افراد سازمان امنیت عراق به نزد ما آمد و گفت: کدام یک ازشما مسافرید؟ گفتم: من مسافرم. گفت: با من بیا. پس از آنکه بههمراه او به راه افتادم. بلیت مرا گرفتند و شماره روى آن رابه قسمت تحویل بار دادند و ساک مرا پس گرفتند و محتویات آن راخالى کردند. پس از آن مرا به همراه اوراقى که در ساک خودداشتم، به طبقه دوم فرودگاه که مرکز سازمان امنیت عراق بود،بردند، در آنجا یکى دو ساعتبا من صحبت کردند. بعد گذرنامهامرا پس دادند و کاغذى را براى امضا کردن در برابرم قرار دادند.
پرسیدم: این چیست؟ گفت: بخوان. در کاغذ نوشته شده بود که «منالان الىالابد ممنوع الدخول» به عراق هستم. همچنین از منالتزام گرفته شده بود که چنانچه بر خلاف تعهدم وارد عراق شدم،خودم مشمول اجراى قانون شوراى انقلاب عراق هستم. در آغاز کمىبراى امضا نکردن پافشارى کردم، اما سرانجام مجبور به امضاشدم. در آن زمان ناگهان به یاد فرمایش امام در خصوص طولانى شدنمدت مسافرتم افتادم. 2تصرف در اسباب2 گاه کرامتهاى اولیاىخداوند به تغییر کاربرد اسباب مىانجامد. به این صورت که بادعاو یا با اشارتى از سویشان سببهاى طبیعى منقلب مىگردند و بهاین ترتیب قدرت الهى به صورت «تصرف در اسباب» در برگذیدگاناو تجلى مىیابد. به خواست آنان گاه از دل بیابان خشک و سوزانچشمهاى مىجوشد و گاه مریضى رو به مرگ، زندگى دوباره مىیابد واز این دست کرامتها در طول زندگى روح الله بسیار مىتوانمىدید.
از جمله آنهاست آنچه شهید صدوقى رحمهالله علیه نقل مىکند.
جوشش آب براى نماز شب
در آن زمان قسمتهایى از ایران زیر نظر دولتهاى روسیه و آمریکاو انگلستان بود. وقتى از ارض اقدس بر مىگشتیم، بین راه روسهابراى بازرسى جلوى ماشین ما را گرفتند. همگى پیاده شدیم و چونامام از اول تکلیف مراقب تهجد و نماز شب بودند، و هیچ وقت آنرا ترک نکرده بودند، بعد از پیاده شدن خواستند که نماز شببخوانند. آنجاهم که وسط بیابان بود و آبى وجود نداشت. یک وقتنگاه کردیم دیدیم که آبى جارى شد. ایشان آستین بالازد و وضوگرفت. نفهمیدیم که بعد از نماز ایشان هنوز آب بود یا نه!
ترس، هرگز!
در گذشته فردى ترسو و گریزان از ماجراجویى و یا مسائلى نظیرآن بود. به طورى که با شنیدن کوچکترین صداى بلندى، ترس برتمامى وجودش مستولى مىشد و اختیار از کف مىداد و حالتبسیارناراحت کنندهاى به او دست مىداد. یک بار وقتى صداى شلیکپدافند در حسینیه جماران به گوش رسید، ترس و وحشت چنان بر اومستولى شد که دیگران نیز از حالت او ناراحتشدند. کنترل آقاقاسم از عهده دیگران نیز ساخته نبود. در همین حال امام عزیزبا آقا قاسم رو به رو شدند و دستى بر سینهاش گذاشتند و دلدارىدادند. ناگهان آقا سیدقاسم جمارانى حالتى عادى به خود گرفت،مثل این بود که او هیچگاه با ترس آشنا نبوده است. آقا سیدقاسم مىگفت که پس از آن تاریخ هرگز از هیچ صدایى حتى صداىانفجار نیز نترسیده است و قوت قلبى دور از تصور یافته است.
دیدم آقا نیست!
زمان آمدن امام از پاریس، در بهشت زهرا فردى را دیدم که مردم را کنار مىزد و براى دیدن امام بىتابىمىنمود. وضعیتى تقریبا غیر عادى داشت که مجبور شدم، علت اینبى تابى و تلاش را از وى جویا شوم. در جواب گفت: من داستانىدارم که شما نمىدانید. زمان زندانى بودن حضرت امام، من سربازبودم و یکى از دوستانم که مسؤول سلول حضرت امام بود، ظاهراآقا را نمىشناخت. برایم تعریف مىکرد که: «من از این سیدچیزهاى عجیبى مىبینم. درون سلول بعضى اوقات مشغول نماز است.
پارهاى وقتها او را در سلول نمىبینم. قفل در سلول را بازمىکنم و به جستجو مىپردازم و او را نمىبینم. درب را قفلمىکنم. ولى بعد از دقایقى مىبینم درون سلول نماز مىخواند.»
به پیشنهاد ایشان جایمان را عوض کردیم و من زندانبان آقا شدم.
اوایل آن بزرگوار را نمىشناختم; ولى بر اساس بیانات دوستمکنجکاوى به خرج مىدادم. من هم عینا همان صحنهها را مشاهدهمىکردم. گرچه درب زندان بسته بود; اما ایشان را در سلولنمىیافتم و ... مشاهده این کرامات مرا متوجه عظمتشخصیت آنبزرگوار کرد و بالاخره توفیق نصیب شد و آن حضرت را شناختم.
زمانى که از ارادت و علاقه من به آقا آگاه شدند، دستگیرم ساختهو به شکنجه و آزارم پرداختند و از جمله ناخنهایم را کشیدند.
علاج ناپذیر
به بیمارى عصبى سختى دچار شده بودم و به همین منظور به خارجاز کشور، براى مداوا، رفتم. بیش از آن تقریبا نزد تمامىپزشکان مجرب داخلى رفته بودم ولى نتیجهاى به دست نیاوردم. درخارج از کشور نیز پزشکان خارجى از عهده درمان من بر نیامدند.
وضع به گونهاى شد که در میان دوستان شایع شد فلانى نیز علاجناپذیر است و باید براى جانشینى وى در ژاندارمرى فکرى کرد.
اعضاى خانوادهام نیز کمکم ماءیوس شده بودند. خلاصه امید براىدرمانم بسیار کم بود. به خدمتحضرت امام(ره) رسیدم. سلام کردمو گفتم: اماما دکترها مرا جواب کردهاند و این به معنى آن استکه از نظر طبى من علاج ناپذیرم. از شما خواهش مىکنم که برایمدعا کنید. دعا کنید که انشاءالله من بهبودى یابم و بتوانم بهخدمتگزارى ادامه دهم.» امام دعا کردند خدا را شاهد مىگیرم کهاز آن پس رفته رفته حالم بهتر شد و حالا به سلامتى کامل نزدیکم.
از برکت دعاى امام
در مورد کرامات امام مطالب گوناگونى وجود دارد، مثلا از دستایشان قند مىگیرند و تقاضا دارند که آقا بر آب آشامیدنى دعابخوانند تا به بیمار بخورانند. فرزند یکى از دوستان ما بیماربود. کودک پاهایش درد مىکرد و نمىتوانست راه برود. آن آقا همخیلى ناراحتبود. آن اوایل بود که امام به جماران تشریف آوردهبودند و رفت و آمد با ایشان آسانتر بود. آن آقا که مى دانستگاهى کودکان را نزد امام مىبردند و ایشان دستى برسرکودکانمىکشند گفت: بچه ما معلول است و نمىتواند راه برود به پزشک هممراجعه کردهایم ولى مثمر ثمر واقع نشده است. اگر مىتوانید اورا به نزد امام ببرید. یک روز عصر بنده آن کودک را که حدود سهسالش بود، بغل کردم و خدمت امام شرفیاب شدم. پدرش داخل نشد.
جریان را به عرض رساندم. امام هم دستى بر سر کودک کشیدند و اورا بوسیدند و دعا کردند و فرمودند: انشاء الله خوب مىشود. پدرو مادرش نگران نباشند... کودک را بغل کردم و از خدمت ایشانمرخص شدم. همان طور که کودک در بغلم بود، مىخندید. این را خودمدیدم. پدر کودک، فرزندش را گرفت و در حالى که اشک در چشمانشپرشده بود، شکر کرد. مادر کودک هم آنجا ایستاده بود و خیلىخوشحال بود.
... دو سال پیش که بنده فرزندم را براى معالجه به خارج ازکشور برده بودم. آن آقا را دیدم. ایشان که الان سفیر ایران درسوئیس یا انگلیس هستند به مناسبتى به پاریس آمده بود. من دیدمکه ایشان یک پسر بچه پنج، شش ساله به همراه دارد و آن کودکمىدود و مىخندند، فرانسوى صحبت مىکند و به انگلیسى تکلممىکند. ایشان گفت: آقاى ثقفى مىدانى این کودک کیست؟
گفتم نه، گفت: همان است که شما براى شفا خدمت امام بردید.
بنده با تعجب پرسیدم: راست مىگویید!! گفت: بله، او خوب شدهاست و به مدرسه هم مىرود. من سلامتى کودکم را از برکت دعاى خیرامام و دستى که ایشان بر سرش کشیدند، مىدانم.