آرشیو

آرشیو شماره ها:
۴۰

چکیده

متن

شکوه ظهور تو هنوز پرچم توفیق بر نیفراشته است و خورشید جمالت هنوز دیباى زرین خود را بر زمستان جان ما نگسترده است ، اما مهتاب انتظار در شبهاى غیبت سوسوزنان چراغ دلهاى ماست .
نام تو حلاوت هر صبح جمعه است و حدیث تو ندبه آدینه ها. دیگر از خشم روزگار به مادر نمى گریزم و در نامهربانیهاى دوران، پدر را فریاد نمى کشم; دیگر رنج خار مرا به رنگ گل نمى کشاند; دیگر باغ خیالم آبستن غنچه هاى آرزو نیستند; دیگر هر کسى را محرم گریستنهاى کودکانه ام نمى کنم.
حکایت حضور، براى من یادآور صبحى است که از خواب سیاهى برخاستم و بهانه پدر گرفتم. من همیشه سرماى غم را میان گرمى دستهاى پدرم گم مى کردم. کاشکى کلمات من بى صدا بودند; کاشکى نوشتن نمى دانستم و فقط با تو حرف مى زدم; کاشکى تیغ غیرت، عروس نام تو را از میان لشکر نامحرمان الفاظ باز مى گرفت و در سراپرده دل مى نشاند; کاشکى دلدادگان تو مرا هم با خود مى بردند; کاشکى من جز هجر و وصال ، غم و شادى نداشتم!
مى گویند: چشمهایى هست که تو را مى ببنند; دلهایى هست که تو را مى پرستند; پاهایى هست که با یاد تو دست افشان اند; دستهایى هست که بر مهر تو پاى مى فشارند.
مى گویند: تو از همه پدرها مهربان ترى ، مى گویند هر اشکى از چشم یتیمى جدا مى شود بر دامان مهر تو مى ریزد.
مى گویند ...مى گویند تو نیز گریانى!
اى باغ آرزوهاى من! مرا ببخش که آداب نجوا نمى دانم.
مرا ببخش که در پرده خیالم، رشته کلمات، سررشته خود را از کف داده اند و نه از این رشته سر مى تابند و نه سررشته را مى یابند.
عمرى است که اشکهایم را در کوره حسرتها انباشته ام و انتظار جمعه اى را مى کشم که جویبار ظهورت از پشت کوه هاى غیبت سرازیر شود، تا آن کوزه و آن حسرتها را به آن دریا بریزم و سبکبار تن خسته ام را در زلال آن بشویم.
اى همه آروزهایم!
من اگر مشتى گناه و شقاوتم، دلم را چه مى کنى؟
با چشمهایم که یک دریا گریسته است چه مى کنى؟
با سینه ام که شرحه شرحه فراق است چه خواهى کرد؟
به ندبه هاى من که در هر صبح غیبت، از آسمان دلتنگیهایم فرود آمده اند، چگونه خواهى ساخت؟
مى دانم که تو نیز با گریه عقد برادرى بسته اى و حرمت آن را نیکو پاس مى دارى.
مى دانم که تو زبان ندبه را بیشتر از هر زبان دیگرى دوست مى دارى . مى دانم که تو جمعه ها را خوب مى شناسى و هر عصر آدینه خود در گوشه اى اشک مى ریزى.
اى همه دردهایم! از تو درمان نمى خواهم که درد تنها سرمایه من در این آشفته بازار دنیاست.
تنها اجابتى که انتظار آن را مى کشم جماعت ناله هاست; تنها آرزویى که منت پذیر آنم، خاموشى هر صدایى جز اذان «یا مهدى » است .
گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم؟

تبلیغات