حجر بن عدى قیام سرخ (قسمت دوم)
آرشیو
چکیده
متن
معاویه حکومت کوفه را به زیاد بن ابیه داد. او نخستین کسى بودکه حکومت «عراقین» یعنى بصره و کوفه و بخشى از ایران را بهعهده گرفت. او مردى ناپاک بود و چون پدرش مشخص نبود، وى رازیاد ابن ابیه (زیاد فرزند پدرش) مىخواندند. معاویه بر به کارگرفتن افراد ناپاک و بىرحم و بویژه فرومایه و بىاصل اصرارمىورزید; چنانکه اکثر پستهاى مهم در زمان وى به همین گونهافراد سپرده شده بود. زیاد، که چون معاویه در راه رسیدن بهمقاصد خویش از هیچ جنایتى دریغ نمىورزید، چنان مورد توجه امیرشام قرار گرفت که وى را فرزند ابوسفیان خواند و نسبش را بهبنى امیه ملحق ساخت. (1)
گروهى زیاد بن ابیه را از افراد باهوش و خطباى زبردست عرب شمردهاند.
بىتردید انسان بىنسبى که از دامن کنیزى هرزه و بىآبرو به نامسمیه قدم به زمین نهاده، با تحقیر و ریشخند عمومى خو گرفتهاست و همزمان عقده حقارت و هوش بسیار دارد، در راه قدرت وموفقیت از هیچ جنایتى خوددارى نمىورزد. زیاد به کوفه آمد.
عمروبن حریث معاون سابق مغیره را جانشین خود ساخت و خود روانهبصره شد. (2) فرزند ابیه، به علت تفاوت دماى هواى این دو شهر،زمستان در بصره و تابستان در کوفه زندگى مىکرد. (3)
عمرو بن حریث نیز، در خطبه نماز، سخنان تحقیرآمیز حاکم قبل را تکرارکرد. حجر و گروهى از مومنان وى را سنگباران کرده از مسجدبیرون انداختند. (4) او بوسیله پیکى زیاد را از ماجرا آگاهساخت. والى جدید، که از سیاستبازان ماهر به شمار مىرفت،بىدرنگ عازم کوفه شد. بعد از تشکیل آن مجلس معروف در شام ونسبت دادن فزرند ابیه به قریش انتظار زیاد آن بود که دیگر اورا زیاد ابن ابوسفیان بخوانند، ولى فریاد گروهى مردم که او رازیاد بن ابیه خطاب مىکردند، بر ملالتخاطرش افزود. در حالى کهخشمش دو چندان گشته بود، وارد دار الاماره شد. و بر اریکه قدرتتکیه زد. به گفته طبرى، چون زیاد وارد کوفه گردید، مردم را درمسجد گرد آورد; در یک سخنرانى تهدید آمیز به شیعیان توهین کردو مورد اعتراض حجر و همراهانش قرار گرفت. (5) او که از شخصیتوالا و نفوذ معنوى حجر در میان مردم بخوبى آگاه بود، ابتدا ازراه تزویر وارد شد تا حجر را با خود همراه سازد یا دست کم بهسکوت وادارد.
حجر را نزد خود خواند و گفت: اى حجر تو نیکمىدانى که من تو را خوب مىشناسم، زیرا پیش از این هر دو در صفیاران على(ع) بوده و دل بر مهر او سپرده بودیم; ولى امروززمانه دگرگون گشته و دشمنى معاویه به دوستى تبدیل شده. (6) پسمراقب رفتارت باش، قبر خویش را با دستخود حفر نکن، زبانت رانگهدار و در خانهات بنشین. (7)
او براى اینکه نیات خود را، دوراز شورشهاى مردمى، بهتر عملى سازد، در شوراى شهر نیز مقامى رابه حجر پیشنهاد کرد. حجر، که تنها انگیزهاش ایمان به رهبرىاهل بیت (علیهم السلام ) بود، از پذیرش مقام خوددارى ورزید. (8) و بر تلاش خویش جهت احقاق حقوق مردم و نشر فضایل امیر مومنان(ع)افزود. زیاد که خود را در مقابل ایمان نفوذناپذیر حجر ناتواندید، کشتار فجیع و سرکوب عمومى پیشه کرد. ابن اعثم کوفى، مورخقرن سوم هجرى، در باره رفتار زیاد با شیعیان مىگوید: زیاد هرکجا یکى از دوستداران امیر مومنان(ع) را مىیافت، مىکشت;
پاهایشان را مىبرید و چشمانشان را بیرون مىکشید. معاویه نیزبر حسب مصلحت او مىرفت. (9)
این جملات بیانگر بىرحمى زیاد است.
آخر عبارت نشان مىدهد معاویه نیز خود را با رفتار زیاد هماهنگساخته بود. زیاد که در مقابل ایمان استوار حجر ناکامى را لمسکرده بود، با عصبانیت وارد مسجد شد و بر فراز منبر فریاد زد:
اگر نتوانم این شهر را از شر تحریکات حجر آرام سازم، مردنیستم. بلایى سرش بیاورم که عبرت دیگران گردد. شما زبانتان بامن است و دلهایتان با حجر. (10) با یک دستسر مىشکنید و با دستدیگر مرهم مىنهید. به زودى قومى را خواهم آورد که شما را باخوارى درهم کوبد و ذلیل سازد.
چون سخن به اینجا رسید، مردم آمادگى خود را براى اطاعت اعلامکردند. (11) آنگاه گفت: هر یک از شما برخیزید، دست اطرافیان خودرا گرفته، از گرد حجر متفرق سازید. حاضران، به طمع مقام ومنزلت جدید و نیز تثبیت و ترفیع وقعیتخویش، فرمانش را اجراکردند.
زیاد به یکى از فرماندهانش دستور داد: برخیز و حجر را نزد منآور. اگر سرپیچى کرد، با شمشیر احضارش کن.
چون مامور زیاد براى اجراى فرمان وى دستبه اقدام زد، یارانحجر مقاومت کردند. ابو عمرطه کندى به حجر بن عدى که در شبستانمسجد بود، گفت: بهتر استبرخیزى و به یارانت ملحق گردى تاشاید در حمایت آنان از شر دشمنان مصون باشى. سربازان زیادیاران حجر را در میان گرفتند. مردى از بنى حمراء عمودى بر فرقعمرو بن حمق کوفت. عمرو که از صحابه بزرگ رسول خدا(ص) محسوبمىشد، به زمین افتاد. یارانش بىدرنگ وى را از معرکه بیرونبرده، پنهان ساختند. چون محاصره قدرى شکست، حجر خود را بهاسترش رساند و همراه عمرطه به خانه خود رفت. خانه حجر، که ازاماکن سیاسى شهر به شمار مىرفت، بزودى مورد توجه مامورانقرار گرفت. بسیارى از مردم کوفه براى یارىاش گرد آمدند. درمیان یارىدهندگان، قبیله کنده از کمترین تعداد برخورداربود; زیرا حاکم کوفه، به منظور کاستن از قدرت این قبیله ریاستآن را به طور یک جانبه به محمد بن اشعث کندى سپرده بود.
تعدادى از افراد قبیله به منظور رسیدن به قدرت و ثروت، سنگهوادارى از محمد را به سینه زده، در مقابل افکار واقعگراىمتدینین ایستادند و در نتیجه آتش اختلاف در قبیله شعلهور شد.
وضعیت چنان مىنمود که جان حامیان قیام، در اثر بسیارى دشمنان،در خطر جدى است. حجر که از نیات معاویه و دستنشانده وى بخوبىآگاه بود، یارانش را به پراکندگى و مخفى شدن فرا خواند و خودبه منزل مردى از قبیله بنى حوت یا مریثبه نام سلیم بن یزیدرفت. سیلم تعهد کرد که در مقابل فشار دشمن از وى حمایت کند.
حجر با شنیدن صداى گریه دختر میزبان، که به سبب ترس وجودمهمان را ناخوش مىداشت، تصمیم به ترک منزل گرفت و چون سماجتسلیم را مانع آن دید، بدون اطلاع وى از پنجره بیرون جسته، سمتخانه عبد الله بن حارث (برادر مالک اشتر) رهسپار شد. کنیز سیاهپوستىکه او را دیده بود به سربازانى که در جستجوى حجر بودند،گفت: اینک حجر در میان قبیله نخعى به سر مىبرد، من ساعتى قبلوى را در آنجا دیدهام. مردى خبر جستجوى ماموران در میانقبیله نخع را به گوش حجر رساند، او با آنکه عبد الله براىحمایتش شمشیر بسته بود و بر ماندنش اصرار مىورزید از آنجاخارج شد. (12) حجر آن مسلمان بیدار دل، که درس دوراندیشى رااز مولایش امام حسین(ع) بخوبى آموخته بود، بر حفظ جان شیعیاناهتمامى خاص داشت. پس پافشارى و آمادگى عبد الله مانع رفتن وىنشد. سرانجام به خانه ربیع بن ناجد ازدى رفت. زیاد، که ازسیاستمداران کهنهکار به شمار مىرفت، براى اولینبار شعارمعروف تفرقه بینداز و حکومت کن را عملى ساخت. دو گروه بزرگنزارى و یمنى عمدهترین قبایل عرب ساکن کوفه بودند. او براىآنکه از یک سو از برخورد دو تیره مذکور، تشنج عمومى و خارجشدن شهر از سیطره خود جلوگیرى کرده; از طرف دیگر، یکپارچگى وهمدلى اعراب جنوبى را که خطرى آشکار براى حکومتشام به شمارمىآمدند، از میان برد; قبیله یمنى را مسوول دستگیرى حجر بنعدى ساخت. بیشتر افراد این قبیله شیعه بودند. (13)
بنابر این دستور زیاد عملى نشد و مراد فرزند ابیه تحقق نیافت.
بزودى عدم دستگیرى حجر او را به ستوه آورد. محمد اشعث راطلبید و در نهایتخشم تهدید کرد چنانچه حجر را در کمترین فرصتحاضر نسازد، اموالش را مصادره کرده، خودش را مىکشد و بدنش راریز ریز خواهد ساخت. او، که از نحوه بیان زیاد به شدت ترسیدهبود، سه روز مهلتخواست. سپس به جستجوى انقلابیان پرداخت.
حجر نیز یک شبانهروز در منزل ربیعه اقامت کرد. از آنجا پیامفرستاد تا از زیاد برایش امان بگیرند. پسر اشعث نزد بزرگانشیعه همانند عبد الله بن حارث رفت و از آنان خواستبراى حجر اززیاد امان بگیرند و از او نخواهند تا حجر و یارانش براى حکمنهایى به شام بفرستد. (14) پسر ابیه پذیرفت. حجر در محاصره چندتن از ماموران وارد قصر شد. ده روز در زندان بود تا برخى ازیاران دیگرش به وى پیوستند; آنگاه زیاد طومارى آورد و در آنعلیه حجر و یاران فداکارش بدین مضمون اقامه جرم کرد.
1- حجر بن عدى گروهى را دور خود جمع کرده بر عثمان ناسزامىگوید;
2- مردم را به جنگ با معاویه تحریک مىکند.
3- تصمیم دارد خلافت را به خاندان على(ع) برگرداند.
4- او به اتفاق یارانش فرماندار خلیفه را از شهر بیرون کردهاست.
5- به على بن ابى طالب(ع) محبت مىورزد.
6- علاوه بر دوستى با ابو الحسن، از دشمنان او نیز بیزارىمىجوید.
7- همراهانش نیز در افکار و رفتار همانند اویند. (15)
بعد از تنظیم گزارش، تعدادى از روساى خودفروخته شهر آن را امضاکردند و بىدرنگ به دمشق فرستادند. سپس حجر و همراهانش را کهنه تن کوفى و چهارتن غیر کوفى بودند، همراه دو تن از مزدورانزیاد به نامهاى وائل بن حجر خضرمى و کثیر بن شهاب، که دربىادبى معروف بود، نزد معاویه فرستاده شد. چون به چند میلىکوفه رسیدند، دخترش در شعر غمانگیزى، که بدرقه راه پدر کرد،مظلومیت وى و بىرحمى روحى حاکم شام را به این مضمون تبیینکرد:
اى ماه نورانى بالا برو شاید حجر را هنگام رفتن ببینى.
او به سوى معاویه پسر حرب رهسپار است.
تا کسى که خود را امیر مىداند، او را بکشد.
و بدنش را بر دروازه دمشق بیاویزد.
و کرکسها از صورت «زیبایش» بخورند.
سلاطین بعد از شهادت حجر بر ستم خود خواهند افزود.
و ظلم در کاخهاى عورنق و سدیر گوارا و رایج مىگردد.
اى حجر بن عدى، سلام و شادمانى بر تو باد.
ولى مىترسم که تو چون مولایت امیر مومنان(ع) از جام شهادتبهرهمند گردىو پیر حیلهگر شام در بیشه خالى غرش کند.
اى کاش حجر نیز چون دیگران به مرگ طبیعى مىمرد.
تا مانند شتران ذبحش نمىکردند.
اما او «مرد و مردانه» چون هر رئیس «دلیر» قبیله کشتهمىشود و سربلند و باوقار از این دنیا هجرت مىکند. (16)
حجر و یارانش را در محلى به نام مرج عذرا، که ظاهرا در دو فرسنگىشهر دمشق آن روز واقع بود، در زندانى که معاویه آن را جهتزندانى کردن مخالفان غیر شامى و به رخ کشیدن قدرت و شوکتخویشساخته بود، به بند کشیدند. یکى از نزدیکان دستگاه معاویهخواست، براى رهائى حجر، معاویه را نرم سازد، ولى او به اینبهانه که وى رئیس قیامکنندگان است، نپذیرفت. آنگاه چندمامور خویش را تحت فرماندهى مردى یک چشم نزد آنان فرستاد وبه وى دستور داد: اگر از ما اطاعت کرده، از ابو الحسن بیزارىجستند; در امانند و گرنه طعم مرگ را در مقابل قبرهاى کنده شدهبه بدترین حالتبه آنان بچشان. چون پیک معاویه نزد آنان رسید،یکى از یاران حجر گفت: اگر حدسم درستباشد، او نیمى از ما رامىکشد و باقى نجات مىیابند. بدو گفتند: از کجا دریافتى؟ پاسخداد: چون یک چشم دارد.
مرد یک چشم، پس از جملاتى توهینآمیز دستور زاده هند را بیانداشت. حجر و شش نفر از یارانش گفتند: شمشیر تیز نزد ما بهتراز آنچیزى است که ما را بدان مىخوانى. براى ما به پیشگاه خداو پیغمبر(ص) و جانشین او شتافتن، از دوزخ بهتر است. (17) آنگاهنیمى از افرادى که با حجر بودند، به صورت ظاهر، از على(ع)برائت جستند. حجر و یاران پایدارش تمام شب را عبادت کردند.
پس از طلوع آفتاب، آن جوانمردان نیکسیرت را جهت قربانى کردندر راه اعتقادات پاکشان جلوى تیغ راندند. حجر که برق وصال دلآراىدوست را دید، از آنان خواست اجازه دهند دو رکعت نمازگزارد. نماز را در کمال خضوع و خشوع خواند، بدو گفتند: از ترسمرگ نماز را چنین منقلب خواندى؟!
پاسخ داد: نه، هرگز براىنماز شستشو نکردهام; مگر آنکه آن را به بهترین وجه ممکن بهجاى آوردم تا امروز نمازى بدین راحتى نگزارده بودم; در حالىکه تیغ برهنه و قبر کنده را در مقابل خویش مىبینم. هدبه بنفیاض قضاعى شمشیر تیزش را بر گردن حجر نهاد. او گمان کرد آنمجاهد راستین در چنان لحظه حساسى به خاطر ترس از مرگ از محبتامیر مومنان(ع) دست مىکشد. از وى خواست، با اهانتبه على(ع)آزادى و زیستن در نعم دنیوى را برگزیند. حجر سوگند یاد کرد:
هرگز از بیم شمشیر سخنى بر خلاف رضاى خالق نخواهم گفت و خشنودىاو را بر هر حادثه ناگوارى ترجیح مىدهم. (18) سرانجام گلویش رابریدند (19) حلقومى که جز سخن حق از آن خارج نشده بود. شش تناز یارانش نیز، که چون وى در اعتقاد راسخ ماندند; پس از اندکىبه او پیوستند.
(ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل علیهم الملائکهالا تخافوا و لا تحزنوا و ابشروا بالجنه التى کنتم توعدون.) (20)
پىنوشتها:
1- الفتوح، ابن اعثم کوفى، فصل 5، ص 774.
2- کلامل، ابن اثیر، ج 2، ص 474.
3- نفس المهوم، شیخ عباس قمى، ص 28.
4- کامل ابن اثیر، ج 2، ص486457.
5- طبرى، ج 2، ص 135.
6- تاریخ یعقوبى، ج 2، ص23.
7- طبقات ابن سعد، ج6، ص 218.
8- سیرى در تاریخ تشیع، محمد امانى، ص 102.
9- الفتوح، ص 788.
10- طبقات، ج6، ص 218.
11- طبرى، ج6، ص 142.
12- کامل، ج 2، ص459.
13- همان، ص 502.
14- طبرى، ج 5، ص 262.
15- همان، ص269; کامل، ج 2، ص 488; اغانى، ابو الفرجاصفهانى، ج17، ص 322.
16- مروج الذهب، ج 2، ص7.
17- همان، ص 8.
18- طبرى، ج6، ص156.
19- مروج الذهب، ص 8.
20- سوره فصلت.
گروهى زیاد بن ابیه را از افراد باهوش و خطباى زبردست عرب شمردهاند.
بىتردید انسان بىنسبى که از دامن کنیزى هرزه و بىآبرو به نامسمیه قدم به زمین نهاده، با تحقیر و ریشخند عمومى خو گرفتهاست و همزمان عقده حقارت و هوش بسیار دارد، در راه قدرت وموفقیت از هیچ جنایتى خوددارى نمىورزد. زیاد به کوفه آمد.
عمروبن حریث معاون سابق مغیره را جانشین خود ساخت و خود روانهبصره شد. (2) فرزند ابیه، به علت تفاوت دماى هواى این دو شهر،زمستان در بصره و تابستان در کوفه زندگى مىکرد. (3)
عمرو بن حریث نیز، در خطبه نماز، سخنان تحقیرآمیز حاکم قبل را تکرارکرد. حجر و گروهى از مومنان وى را سنگباران کرده از مسجدبیرون انداختند. (4) او بوسیله پیکى زیاد را از ماجرا آگاهساخت. والى جدید، که از سیاستبازان ماهر به شمار مىرفت،بىدرنگ عازم کوفه شد. بعد از تشکیل آن مجلس معروف در شام ونسبت دادن فزرند ابیه به قریش انتظار زیاد آن بود که دیگر اورا زیاد ابن ابوسفیان بخوانند، ولى فریاد گروهى مردم که او رازیاد بن ابیه خطاب مىکردند، بر ملالتخاطرش افزود. در حالى کهخشمش دو چندان گشته بود، وارد دار الاماره شد. و بر اریکه قدرتتکیه زد. به گفته طبرى، چون زیاد وارد کوفه گردید، مردم را درمسجد گرد آورد; در یک سخنرانى تهدید آمیز به شیعیان توهین کردو مورد اعتراض حجر و همراهانش قرار گرفت. (5) او که از شخصیتوالا و نفوذ معنوى حجر در میان مردم بخوبى آگاه بود، ابتدا ازراه تزویر وارد شد تا حجر را با خود همراه سازد یا دست کم بهسکوت وادارد.
حجر را نزد خود خواند و گفت: اى حجر تو نیکمىدانى که من تو را خوب مىشناسم، زیرا پیش از این هر دو در صفیاران على(ع) بوده و دل بر مهر او سپرده بودیم; ولى امروززمانه دگرگون گشته و دشمنى معاویه به دوستى تبدیل شده. (6) پسمراقب رفتارت باش، قبر خویش را با دستخود حفر نکن، زبانت رانگهدار و در خانهات بنشین. (7)
او براى اینکه نیات خود را، دوراز شورشهاى مردمى، بهتر عملى سازد، در شوراى شهر نیز مقامى رابه حجر پیشنهاد کرد. حجر، که تنها انگیزهاش ایمان به رهبرىاهل بیت (علیهم السلام ) بود، از پذیرش مقام خوددارى ورزید. (8) و بر تلاش خویش جهت احقاق حقوق مردم و نشر فضایل امیر مومنان(ع)افزود. زیاد که خود را در مقابل ایمان نفوذناپذیر حجر ناتواندید، کشتار فجیع و سرکوب عمومى پیشه کرد. ابن اعثم کوفى، مورخقرن سوم هجرى، در باره رفتار زیاد با شیعیان مىگوید: زیاد هرکجا یکى از دوستداران امیر مومنان(ع) را مىیافت، مىکشت;
پاهایشان را مىبرید و چشمانشان را بیرون مىکشید. معاویه نیزبر حسب مصلحت او مىرفت. (9)
این جملات بیانگر بىرحمى زیاد است.
آخر عبارت نشان مىدهد معاویه نیز خود را با رفتار زیاد هماهنگساخته بود. زیاد که در مقابل ایمان استوار حجر ناکامى را لمسکرده بود، با عصبانیت وارد مسجد شد و بر فراز منبر فریاد زد:
اگر نتوانم این شهر را از شر تحریکات حجر آرام سازم، مردنیستم. بلایى سرش بیاورم که عبرت دیگران گردد. شما زبانتان بامن است و دلهایتان با حجر. (10) با یک دستسر مىشکنید و با دستدیگر مرهم مىنهید. به زودى قومى را خواهم آورد که شما را باخوارى درهم کوبد و ذلیل سازد.
چون سخن به اینجا رسید، مردم آمادگى خود را براى اطاعت اعلامکردند. (11) آنگاه گفت: هر یک از شما برخیزید، دست اطرافیان خودرا گرفته، از گرد حجر متفرق سازید. حاضران، به طمع مقام ومنزلت جدید و نیز تثبیت و ترفیع وقعیتخویش، فرمانش را اجراکردند.
زیاد به یکى از فرماندهانش دستور داد: برخیز و حجر را نزد منآور. اگر سرپیچى کرد، با شمشیر احضارش کن.
چون مامور زیاد براى اجراى فرمان وى دستبه اقدام زد، یارانحجر مقاومت کردند. ابو عمرطه کندى به حجر بن عدى که در شبستانمسجد بود، گفت: بهتر استبرخیزى و به یارانت ملحق گردى تاشاید در حمایت آنان از شر دشمنان مصون باشى. سربازان زیادیاران حجر را در میان گرفتند. مردى از بنى حمراء عمودى بر فرقعمرو بن حمق کوفت. عمرو که از صحابه بزرگ رسول خدا(ص) محسوبمىشد، به زمین افتاد. یارانش بىدرنگ وى را از معرکه بیرونبرده، پنهان ساختند. چون محاصره قدرى شکست، حجر خود را بهاسترش رساند و همراه عمرطه به خانه خود رفت. خانه حجر، که ازاماکن سیاسى شهر به شمار مىرفت، بزودى مورد توجه مامورانقرار گرفت. بسیارى از مردم کوفه براى یارىاش گرد آمدند. درمیان یارىدهندگان، قبیله کنده از کمترین تعداد برخورداربود; زیرا حاکم کوفه، به منظور کاستن از قدرت این قبیله ریاستآن را به طور یک جانبه به محمد بن اشعث کندى سپرده بود.
تعدادى از افراد قبیله به منظور رسیدن به قدرت و ثروت، سنگهوادارى از محمد را به سینه زده، در مقابل افکار واقعگراىمتدینین ایستادند و در نتیجه آتش اختلاف در قبیله شعلهور شد.
وضعیت چنان مىنمود که جان حامیان قیام، در اثر بسیارى دشمنان،در خطر جدى است. حجر که از نیات معاویه و دستنشانده وى بخوبىآگاه بود، یارانش را به پراکندگى و مخفى شدن فرا خواند و خودبه منزل مردى از قبیله بنى حوت یا مریثبه نام سلیم بن یزیدرفت. سیلم تعهد کرد که در مقابل فشار دشمن از وى حمایت کند.
حجر با شنیدن صداى گریه دختر میزبان، که به سبب ترس وجودمهمان را ناخوش مىداشت، تصمیم به ترک منزل گرفت و چون سماجتسلیم را مانع آن دید، بدون اطلاع وى از پنجره بیرون جسته، سمتخانه عبد الله بن حارث (برادر مالک اشتر) رهسپار شد. کنیز سیاهپوستىکه او را دیده بود به سربازانى که در جستجوى حجر بودند،گفت: اینک حجر در میان قبیله نخعى به سر مىبرد، من ساعتى قبلوى را در آنجا دیدهام. مردى خبر جستجوى ماموران در میانقبیله نخع را به گوش حجر رساند، او با آنکه عبد الله براىحمایتش شمشیر بسته بود و بر ماندنش اصرار مىورزید از آنجاخارج شد. (12) حجر آن مسلمان بیدار دل، که درس دوراندیشى رااز مولایش امام حسین(ع) بخوبى آموخته بود، بر حفظ جان شیعیاناهتمامى خاص داشت. پس پافشارى و آمادگى عبد الله مانع رفتن وىنشد. سرانجام به خانه ربیع بن ناجد ازدى رفت. زیاد، که ازسیاستمداران کهنهکار به شمار مىرفت، براى اولینبار شعارمعروف تفرقه بینداز و حکومت کن را عملى ساخت. دو گروه بزرگنزارى و یمنى عمدهترین قبایل عرب ساکن کوفه بودند. او براىآنکه از یک سو از برخورد دو تیره مذکور، تشنج عمومى و خارجشدن شهر از سیطره خود جلوگیرى کرده; از طرف دیگر، یکپارچگى وهمدلى اعراب جنوبى را که خطرى آشکار براى حکومتشام به شمارمىآمدند، از میان برد; قبیله یمنى را مسوول دستگیرى حجر بنعدى ساخت. بیشتر افراد این قبیله شیعه بودند. (13)
بنابر این دستور زیاد عملى نشد و مراد فرزند ابیه تحقق نیافت.
بزودى عدم دستگیرى حجر او را به ستوه آورد. محمد اشعث راطلبید و در نهایتخشم تهدید کرد چنانچه حجر را در کمترین فرصتحاضر نسازد، اموالش را مصادره کرده، خودش را مىکشد و بدنش راریز ریز خواهد ساخت. او، که از نحوه بیان زیاد به شدت ترسیدهبود، سه روز مهلتخواست. سپس به جستجوى انقلابیان پرداخت.
حجر نیز یک شبانهروز در منزل ربیعه اقامت کرد. از آنجا پیامفرستاد تا از زیاد برایش امان بگیرند. پسر اشعث نزد بزرگانشیعه همانند عبد الله بن حارث رفت و از آنان خواستبراى حجر اززیاد امان بگیرند و از او نخواهند تا حجر و یارانش براى حکمنهایى به شام بفرستد. (14) پسر ابیه پذیرفت. حجر در محاصره چندتن از ماموران وارد قصر شد. ده روز در زندان بود تا برخى ازیاران دیگرش به وى پیوستند; آنگاه زیاد طومارى آورد و در آنعلیه حجر و یاران فداکارش بدین مضمون اقامه جرم کرد.
1- حجر بن عدى گروهى را دور خود جمع کرده بر عثمان ناسزامىگوید;
2- مردم را به جنگ با معاویه تحریک مىکند.
3- تصمیم دارد خلافت را به خاندان على(ع) برگرداند.
4- او به اتفاق یارانش فرماندار خلیفه را از شهر بیرون کردهاست.
5- به على بن ابى طالب(ع) محبت مىورزد.
6- علاوه بر دوستى با ابو الحسن، از دشمنان او نیز بیزارىمىجوید.
7- همراهانش نیز در افکار و رفتار همانند اویند. (15)
بعد از تنظیم گزارش، تعدادى از روساى خودفروخته شهر آن را امضاکردند و بىدرنگ به دمشق فرستادند. سپس حجر و همراهانش را کهنه تن کوفى و چهارتن غیر کوفى بودند، همراه دو تن از مزدورانزیاد به نامهاى وائل بن حجر خضرمى و کثیر بن شهاب، که دربىادبى معروف بود، نزد معاویه فرستاده شد. چون به چند میلىکوفه رسیدند، دخترش در شعر غمانگیزى، که بدرقه راه پدر کرد،مظلومیت وى و بىرحمى روحى حاکم شام را به این مضمون تبیینکرد:
اى ماه نورانى بالا برو شاید حجر را هنگام رفتن ببینى.
او به سوى معاویه پسر حرب رهسپار است.
تا کسى که خود را امیر مىداند، او را بکشد.
و بدنش را بر دروازه دمشق بیاویزد.
و کرکسها از صورت «زیبایش» بخورند.
سلاطین بعد از شهادت حجر بر ستم خود خواهند افزود.
و ظلم در کاخهاى عورنق و سدیر گوارا و رایج مىگردد.
اى حجر بن عدى، سلام و شادمانى بر تو باد.
ولى مىترسم که تو چون مولایت امیر مومنان(ع) از جام شهادتبهرهمند گردىو پیر حیلهگر شام در بیشه خالى غرش کند.
اى کاش حجر نیز چون دیگران به مرگ طبیعى مىمرد.
تا مانند شتران ذبحش نمىکردند.
اما او «مرد و مردانه» چون هر رئیس «دلیر» قبیله کشتهمىشود و سربلند و باوقار از این دنیا هجرت مىکند. (16)
حجر و یارانش را در محلى به نام مرج عذرا، که ظاهرا در دو فرسنگىشهر دمشق آن روز واقع بود، در زندانى که معاویه آن را جهتزندانى کردن مخالفان غیر شامى و به رخ کشیدن قدرت و شوکتخویشساخته بود، به بند کشیدند. یکى از نزدیکان دستگاه معاویهخواست، براى رهائى حجر، معاویه را نرم سازد، ولى او به اینبهانه که وى رئیس قیامکنندگان است، نپذیرفت. آنگاه چندمامور خویش را تحت فرماندهى مردى یک چشم نزد آنان فرستاد وبه وى دستور داد: اگر از ما اطاعت کرده، از ابو الحسن بیزارىجستند; در امانند و گرنه طعم مرگ را در مقابل قبرهاى کنده شدهبه بدترین حالتبه آنان بچشان. چون پیک معاویه نزد آنان رسید،یکى از یاران حجر گفت: اگر حدسم درستباشد، او نیمى از ما رامىکشد و باقى نجات مىیابند. بدو گفتند: از کجا دریافتى؟ پاسخداد: چون یک چشم دارد.
مرد یک چشم، پس از جملاتى توهینآمیز دستور زاده هند را بیانداشت. حجر و شش نفر از یارانش گفتند: شمشیر تیز نزد ما بهتراز آنچیزى است که ما را بدان مىخوانى. براى ما به پیشگاه خداو پیغمبر(ص) و جانشین او شتافتن، از دوزخ بهتر است. (17) آنگاهنیمى از افرادى که با حجر بودند، به صورت ظاهر، از على(ع)برائت جستند. حجر و یاران پایدارش تمام شب را عبادت کردند.
پس از طلوع آفتاب، آن جوانمردان نیکسیرت را جهت قربانى کردندر راه اعتقادات پاکشان جلوى تیغ راندند. حجر که برق وصال دلآراىدوست را دید، از آنان خواست اجازه دهند دو رکعت نمازگزارد. نماز را در کمال خضوع و خشوع خواند، بدو گفتند: از ترسمرگ نماز را چنین منقلب خواندى؟!
پاسخ داد: نه، هرگز براىنماز شستشو نکردهام; مگر آنکه آن را به بهترین وجه ممکن بهجاى آوردم تا امروز نمازى بدین راحتى نگزارده بودم; در حالىکه تیغ برهنه و قبر کنده را در مقابل خویش مىبینم. هدبه بنفیاض قضاعى شمشیر تیزش را بر گردن حجر نهاد. او گمان کرد آنمجاهد راستین در چنان لحظه حساسى به خاطر ترس از مرگ از محبتامیر مومنان(ع) دست مىکشد. از وى خواست، با اهانتبه على(ع)آزادى و زیستن در نعم دنیوى را برگزیند. حجر سوگند یاد کرد:
هرگز از بیم شمشیر سخنى بر خلاف رضاى خالق نخواهم گفت و خشنودىاو را بر هر حادثه ناگوارى ترجیح مىدهم. (18) سرانجام گلویش رابریدند (19) حلقومى که جز سخن حق از آن خارج نشده بود. شش تناز یارانش نیز، که چون وى در اعتقاد راسخ ماندند; پس از اندکىبه او پیوستند.
(ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل علیهم الملائکهالا تخافوا و لا تحزنوا و ابشروا بالجنه التى کنتم توعدون.) (20)
پىنوشتها:
1- الفتوح، ابن اعثم کوفى، فصل 5، ص 774.
2- کلامل، ابن اثیر، ج 2، ص 474.
3- نفس المهوم، شیخ عباس قمى، ص 28.
4- کامل ابن اثیر، ج 2، ص486457.
5- طبرى، ج 2، ص 135.
6- تاریخ یعقوبى، ج 2، ص23.
7- طبقات ابن سعد، ج6، ص 218.
8- سیرى در تاریخ تشیع، محمد امانى، ص 102.
9- الفتوح، ص 788.
10- طبقات، ج6، ص 218.
11- طبرى، ج6، ص 142.
12- کامل، ج 2، ص459.
13- همان، ص 502.
14- طبرى، ج 5، ص 262.
15- همان، ص269; کامل، ج 2، ص 488; اغانى، ابو الفرجاصفهانى، ج17، ص 322.
16- مروج الذهب، ج 2، ص7.
17- همان، ص 8.
18- طبرى، ج6، ص156.
19- مروج الذهب، ص 8.
20- سوره فصلت.