آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۰

چکیده

متن

عاشورا، آینه‏اى تمام‏قد از ارزشها، فداکاریها، خداباورى‏ها و استقامت‏هاست.
لحظه لحظه‏اش و جاى جایش، سرشار از درس و عبرت و تامل است.
قهرمانان حماسه‏آفرین کربلا، میراث‏هاى عظیمى از «کرامت و جود» و حماسه و عرفان براى ما به یادگار گذاشته‏اند که هرگز مرور زمان، غبار کهنگى و نسیان بر آنها نمى‏نشاند و این جلوه‏ها همواره تابناک و راهنما و الهام‏بخش است. در این نوشته، در برابر چند «جلوه‏» از جلوه‏هاى نورانى عاشورایى به تامل و اندیشه مى‏ایستیم، باشد که چراغ راهمان گردد.
1- کدام امیر؟
مسلم بن عقیل، پیشاهنگ نهضت عاشورا، در کوفه دستگیر شد. این قهرمان را دست‏بسته نزد ابن زیاد آوردند. ماموران او را احاطه کرده بودند و مجلس پر از جمعیت‏بود. مسلم به مردم سلام داد، اما اعتنایى به ابن زیاد نکرد و به او سلام نگفت.
یکى از ماموران گفت: چرا بر امیر سلام نمى‏دهى؟
- ساکت‏شو، بى‏مادر! تو را چه که حرف بزنى!؟ او که امیر نیست تا به او سلام بدهم! «ابن زیاد»، خشمگین فریاد کشید: باشد، سلام نگو، بالاخره کشته خواهى شد.
-اگر مرا بکشى، مساله‏اى نیست. کسى بدتر از تو، فردى بهتر از مرا کشته است!
-واى بر تو! تفرقه‏افکن و شورشى هستى، بر پیشواى زمان خویش خروج کرده‏اى و در پى فتنه‏جویى دودستگى ایجاد کرده‏اى! مسلم در پاسخ او گفت: معاویه را امت‏به خلافت‏برنگزیده بودند; بلکه با نیرنگ بر وصى پیامبر(ص) غلبه یافت و خلافت را غصب کرد. پسرش یزید نیز همچنین. و اما فتنه‏گرى را تو و پدرت بارور ساختید.
من از خداوند امیدوارم که شهادتم را به دست‏بدترین خلق قرار دهد، در حالى که در طاعت‏حسین بن على(ع) باشم که به خلافت‏سزاوارتر از معاویه و پسرش و آل زیاد است. ابن زیاد که درمانده و عصبانى بود، گفت: اى فاسق! مگر تو نبودى که در مدینه شراب مى‏خوردى؟
مسلم پاسخ داد: کسى به شرابخوارى سزاوار است که بیگناهان را مى‏کشد و به لهو و لعب مى‏پردازد.
-خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم!
-تو همواره در پى کشتار بوده‏اى و همیشه بددل و خبیث‏بوده‏اى.
به خدا قسم اگر ده نفر مورد اطمینان در اختیارم بود و امکان نوشیدن آب داشتم، مى‏دیدى که طولى نمى‏کشید که مرا در همین قصر مى‏دیدى. ولى...
حالا که مى‏خواهى مرا بکشى، کسى از قریش برایم برگزین که وصیتهایم را به او بگویم. (1)
2- خیر زندگى
دو نفر از یاران سید الشهدا(ع) که از طایفه بنى اسد بودند، در منزلگاه «ثعلبیه‏» با امام ملاقات کردند و به آن حضرت عرض کردند: خبرهایى داریم، اگر بخواهى آشکارا بگوییم، و گرنه محرمانه.
حضرت نگاهى به اصحاب خود انداخت. پس به آن دو فرمود: چیز پنهان از اینان ندارم. آشکارا بگویید. آیا آن مرد سواره را که دیشب به او برخوردى، دیدى؟
- آرى، مى‏خواستم اوضاع کوفه را از او بپرسم.
- به خدا سوگند، ما از سوى تو خبرها را از او پرسیدیم. مردى بود اهل اندیشه و راستگویى. مى‏گفت که از کوفه بیرون نیامده، مگر آنکه دیده «مسلم بن عقیل‏» و «هانى بن عروه‏» را کشته و بدن هایشان را در بازار، بر زمین مى‏کشیدند... آل على از این خبر دهشتناک، اندوهگین شدند و در سوگ «مسلم‏» گریستند. برخى به امام پیشنهاد دادند که از همان جا برگردد، چون در کوفه یاور و پشتیبانى ندارد.
امام حسین(ع) رو به فرزندان عقیل کرد و پرسید: شما نظرتان چیست؟ مسلم بن عقیل کشته شده است.
یکباره جوانان آل عقیل از جاى پریدند و بى‏باکانه مرگ را به استهزاء گرفتند و گفتند: نه، نه، به خدا برنمى‏گردیم تا انتقام خونمان را بگریم، یا همچون مسلم به شهادت برسیم.
امام نیز در پى سخنانشان فرمود: پس از اینان خیرى در زندگى نیست. سپس شعرى خواند، با این مضمون:
«راه خویش را خواهم پیمود. جوانمرد هرگاه در پى حق باشد و به خاطر اسلام جهاد کند، مرگ براى او ننگ نیست. اگر بمیرم، پشیمان نیستم و اگر بمانم، رنج نمى‏کشم. ننگ و عار، آن است که ذلیلانه زندگى کنى.» (2)
3- بهانه
امام حسین(ع) در مسیر راه مکه به کربلا در منزلگاه (قصر بنى مقاتل) با دو نفر برخورد کرد به نامهاى عمرو بن قیس و پسرعمویش.
عمرو بن قیس به امام سلام داد و گفت: یا ابا عبد الله! مى‏بینم که محاسن خود را رنگ و حنا زده‏اى!
-آرى، حناست. سفیدى مو خیلى زود سراغ ما بنى هاشم مى‏آید...
آنگاه رو به آن دو نفر فرمود: آیا براى یارى ما آمده‏اید؟
- نه! ما عیالمندیم، زن و بچه داریم، اجناس و کالاهایى هم از مردم دست ماست. نمى‏دانیم که وضع چه خواهد شد؟ دوست نداریم که امانتهاى مردم در دست ماست، تلف شود! سید الشهداء(ع) آنان را نصحیت فرمود که:
پس بروید و صداى نصرت‏خواهى و تنهایى مرا نشنوید و چشمانتان به من نیفتد. همانا هرکس استغاثه و یارى‏خواهى ما را بشنود، اما پاسخ ندهد و به یارى ما نشتابد، سزاوار است که خداوند او را به چهره در آتش دوزخ افکند... (3)
و امام، کاروان خویش را از آن منزلگاه حرکت داد و راه صحراهاى سوزان را پیش گرفت.
4- آزاده
صبح عاشورا، «حر» در اندیشه پیوستن به اردوگاه سید الشهداء(ع) بود. اندیشناک بود و مضطرب. یکى از هم‏قبیله‏اى‏هایش که مى‏پنداشت‏حر از جنگیدن بیمناک است، گفت:
اى حر! من تو را ترسو نمى‏دانستم. دلاورى تو در میان عرب، ضرب المثل است. اینک چگونه از این گروه اندک که در محاصره مایند، بیم دارى؟
-از خدا بیم دارم.
- براى چه از خدا؟
- چون مى‏خواهند مردى مظلوم را به ناحق به قتل رسانند.
- اکنون چه قصد دارى؟
- مى‏خواهم از دو راهى بهشت و دوزخ، راه بهشت را برگزیده، به حسین(ع) ملحق شوم. اگر چه قطعه قطعه شوم و مرا در آتش بسوزانند; چون مرا بر آتش دوزخ، تاب و تحمل نیست.
حر، در برابر چشمان هزاران سرباز، نهیبى به اسب خویش زد و به اتفاق پسرش به طرف اردوگاه امام حسین(ع) تاخت. در برابر امام ایستاد و گفت:
اى فرزند پیغمبر! جانم فدایت، من همانم که راه را بر تو بستم و بر دل خاندانت ترس ریختم. اینک توبه‏کنان آمده‏ام تا جان را فداى تو کنم. آیا توبه‏ام پذیرفته است؟
- آرى اى حر! خداوند توبه‏ات را مى‏پذیرد. از اسب فرود آى و لحظه‏اى بیاساى.
- اى پسر پیغمبر! پیش روى تو سواره باشم بهتر است تا پیاده.
سوار بر اسب با اینان پیکار مى‏کنم، سرانجام نیز بر زمین فرود خواهم آمد!
- هر چه مى‏خواهى بکن، آزادى.
و ... حر به میدان رفت و با سپاه عمر سعد جنگید تا به شهادت رسید. در لحظات آخر، امام به بالین او آمد و خطاب به او فرمود:
تو همان گونه که مادرت تو را «حر» نامیده است. حر و آزاده‏اى. تو حر و آزادى، هم در این دنیا و هم در آخرت.(4) اینها چند نمونه از جلوه‏هاى روشن ایمان و صدق و ثبات و صبر بود که در رزمگاه کربلا به وقوع پیوست و فروغ آن تا همیشه تاریخ، در دلها مى‏تابد و شور و حرارت ایمان و عشق را در جان شیعیان و آزادگان فروزان نگاه مى‏دارد.
پى‏نوشتها:
1- حیاه الامام الحسین، باقر شریف القرشى، ج 2، ص 402.
2- همان، ص‏69.
3- رجال کشى، ص 72.
4- بحار الانوار، ج 45، ص 14.

 

تبلیغات